عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۹۵ - دندان طمع
دندان طمع کن که شود درد تو درمان
بس درد که درمان شود از کندن دندان
دندان چو بفرساید و کاهد ز بنش گوشت
ریم آرد و زان زاید جرثومه فراوان
جرثومه گهخایش، در لقمه درآید
واندر عمل هضم، پدید آرد نقصان
وانگاه جهد در دوران دم و گردد
بس درد در اندام پدید از اثر آن
درد سر و درد شکم و درد مفاصل
درد عصب و سستی ماهیچه و ستخوان
هرشب تبی آید چوتب ربعا وتب غب
در تابه درافتد تن و در تاب شود جان
هر لحظه رود دردی و بازآید دردی
زین کار پزشکان همه سرگشته و حیران
دانای بزرگ آنگه گوید که مر این را
چاره نبود هرگز، جزکندن دندان
*
*
اندر دهن نفس، بسی دندان داربم
تا لقمهٔ افکار بخاییم بدیشان
ناگاه فتد کرم طمع در دهن نفس
واندر بن دندانی، جا گیرد آسان
آنجای کند شخم و نهد تخم و بزایند
کرمان طمع، بیشتر از ریگ بیابان
چون لقمهٔ پندار بخاییم، از آن زهر
در لقمه فرو ریزد از پایهٔ اسنان
در معدهٔ روح افتد با لقمهٔ پندار
وآنجای کند مفسده چون موش در انبان
وانگه جهد اندر دوران دم دانش
هر چیز بیوبارد چون گرسنه ثعبان
بیماری نفس آرد و ناراحتی روح
درد سر عقل آرد و درد دل ایمان
چون نفس شود خسته و جان گردد بیمار
افرشتهٔ او سوی پزشگ آید گریان
گوید که حکیما به وثاق اندر دارم
بیماری افسرده و پژمرده و نالان
چشمانش نابینا گشته است و نبیند
جز منفعت شخصی و جزکیسه و جز خوان
از تاب و توان رفته چون مستسبع شیدا
وز خواب و خورش مانده چو مستسقی عطشان
یکباره رهاکرده طریق خرد و عقل
بالمره نظر بسته ز عز و شرف و شان
دانا به ملک گو: بیمار تو را سخت
درد طمع و حرص گرفته است گریبان
اندر دهن نفسش، دندانی خرد است
ابلیس مر آن را زده هر روز به سوهان
بیخ و بن آن دندان پوسیده و زار است
علت همه زانست و علاجش بود آسان
دندان طمع خوانند آن را و ببایست
برکندن آن از ته دل وز بن دندان
دندان خرد را چو خوردکرم طمع، نیست
دندان خرد، آن را دندان طمع خوان
چون آز و طمع گردد با جان تو مقرون
پیوسته خجل گردی اندر بر اقران
هر درد که داری تو ز آز و طمع توست
دندان طمع کن که شود درد تو درمان
بس درد که درمان شود از کندن دندان
دندان چو بفرساید و کاهد ز بنش گوشت
ریم آرد و زان زاید جرثومه فراوان
جرثومه گهخایش، در لقمه درآید
واندر عمل هضم، پدید آرد نقصان
وانگاه جهد در دوران دم و گردد
بس درد در اندام پدید از اثر آن
درد سر و درد شکم و درد مفاصل
درد عصب و سستی ماهیچه و ستخوان
هرشب تبی آید چوتب ربعا وتب غب
در تابه درافتد تن و در تاب شود جان
هر لحظه رود دردی و بازآید دردی
زین کار پزشکان همه سرگشته و حیران
دانای بزرگ آنگه گوید که مر این را
چاره نبود هرگز، جزکندن دندان
*
*
اندر دهن نفس، بسی دندان داربم
تا لقمهٔ افکار بخاییم بدیشان
ناگاه فتد کرم طمع در دهن نفس
واندر بن دندانی، جا گیرد آسان
آنجای کند شخم و نهد تخم و بزایند
کرمان طمع، بیشتر از ریگ بیابان
چون لقمهٔ پندار بخاییم، از آن زهر
در لقمه فرو ریزد از پایهٔ اسنان
در معدهٔ روح افتد با لقمهٔ پندار
وآنجای کند مفسده چون موش در انبان
وانگه جهد اندر دوران دم دانش
هر چیز بیوبارد چون گرسنه ثعبان
بیماری نفس آرد و ناراحتی روح
درد سر عقل آرد و درد دل ایمان
چون نفس شود خسته و جان گردد بیمار
افرشتهٔ او سوی پزشگ آید گریان
گوید که حکیما به وثاق اندر دارم
بیماری افسرده و پژمرده و نالان
چشمانش نابینا گشته است و نبیند
جز منفعت شخصی و جزکیسه و جز خوان
از تاب و توان رفته چون مستسبع شیدا
وز خواب و خورش مانده چو مستسقی عطشان
یکباره رهاکرده طریق خرد و عقل
بالمره نظر بسته ز عز و شرف و شان
دانا به ملک گو: بیمار تو را سخت
درد طمع و حرص گرفته است گریبان
اندر دهن نفسش، دندانی خرد است
ابلیس مر آن را زده هر روز به سوهان
بیخ و بن آن دندان پوسیده و زار است
علت همه زانست و علاجش بود آسان
دندان طمع خوانند آن را و ببایست
برکندن آن از ته دل وز بن دندان
دندان خرد را چو خوردکرم طمع، نیست
دندان خرد، آن را دندان طمع خوان
چون آز و طمع گردد با جان تو مقرون
پیوسته خجل گردی اندر بر اقران
هر درد که داری تو ز آز و طمع توست
دندان طمع کن که شود درد تو درمان
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۹۷ - نالهٔ بهار در زندان
دردا که دور کرد مرا چرخ بیامان
ناکرده جرم، از زن و فرزند و خانمان
قانع شدم به عزلت و عزلت ز من رمید
بر هرچه دل نهی ز تو بیشک شود رمان
بگریختم به عزلت از بیم حبس و رنج
هرچند بود عزلت با حبس توأمان
گفتم مگر به برکت این انزوا شوم
از یاد مردم و برم از کید خصم، جان
دل از جهان گرفتم و رفتم به گوشهای
گفتم که گوشه گیرد از من مگر جهان
چون کبک سر به برف نهفتم ولی چه سود
گیتی نداد صید خود از کف به رایگان
چون روی زی نشیب نهد اختر کسی
نتوان نگاهداشت مر او را به ریسمان
پتیارهٔ زمان را دامی است هر طرف
نتوان گریخت از دم پتیارهٔ زمان
کوشم که در نهفت بمانم، ولی دریغ
بیرون کشند زر نهان گشته را ز کان
از خاکدان کشند و به گنجش نهان کنند
چون بنگرند رشتهٔ گوهر به خاکدان
گوهر کجا و گنج کدام و کدام زر
ایدون که بیبهاترم از خشک استخوان
هستند اهل فضل چو طاووس یا سمور
کز بهر پر و پوست به جانشان رسد زیان
بلبل به جرم صوت اسیر قفس شود
و آزادوار زاغ بگردد به گلستان
بس مردم شریف که از حرفت ادب
در حرقت ابد دل او سوخت جاودان
بس نامور وزیر که از شومی هنر
گلفام شد ز خون گلویش گریوبان
آبی خوش از گلویش هرگز فرو نرفت
آن کس که جست نام و نکرد آرزوی نان
بس شاعران ز غزنه و لاهور خاستند
در عهد آل ناصر و آن خوب خاندان
چون راشدی و اختری و رونی و حسن
مختاری و سنایی و اسکافی جوان
هریک ز نان شاعری اندوختند مال
مسعود شد فریسهٔ حبس اندر این میان
زنجیر و بند سود دوپایش ز بهر آنک
ببسود پای همت او فرق فرقدان
ترسنده بود باید ازین دهر پرگزند
لرزنده بود باید ازین چرخ بیامان
بختم چو کشتیای است فتاده به چار موج
سکان فرو گسسته و بشکسته بادبان
طوفان غم که موج هلاکش بود ز پی
گاه از زمین بجوشد و گاهی از آسمان
برگرد من دمنده نهنگان دیوچهر
بگشوده هر یکی پی بلعیدنم دهان
گویند گل شکفت و به دیدار گل به باغ
ساری چغانهزن شد و بلبل سرودخوان
هر مرغکی به شاخ گلی آشیان گرفت
جز من که دور ماندهام از جفت و آشیان
از طرف بوستان بفتادم به حبس و بند
هنگام آن که گل دمد از طرف بوستان
مرغان باغ را کند از آشیان جدا
چون شد به باغ مرد دژآهنگ، باغبان
خونابه ریزم از مژه بر عارضین چنانک
بر برگ شنبلید چکد آب ناردان
آن شکوهها که داشت دل اندر نهان ز من
زاشگ روان به روی من آورد ناگهان
دارم بسی شگفت که مژگان حدیث دل
بی گوشچون شنیدو چسان گفت بیزبان
هر لحظهای خروش مغانی برآورم
زین آذری که هست به جان و دلم نهان
کآذرگشسب دارم اندر میان دل
چونان که دارم آذر برزین میان جان
نشگفت،ازیندو آتشسوزان که با منست
کاین حبسگاه تیره شود قبلهٔ مغان
چون بنگرم در آینه بر دو رخان زرد
دل گیردم ز انده و اشگم شود روان
شد زعفران من سبب گریه از چه روی
گر شد به خاصیت سبب خنده زعفران
چون بربط شکسته به کنجی فتادهام
رگهای زرد تار کشیده بر استخوان
هر گه که تندباد حوادث وزد به من
از هر رگم چو چنگ برآید یکی فغان
ننوازدم کسی ز هزاران هزار دوست
چنگ شکسته را ننوازند بی گمان
غبنا! که روزگار دغا تیغ کینه را
بار نخست بر تن من کرد امتحان
تن زد همی زمانه ی جانی ز حرب من
روزی که بود درکف من خامه چون سنان
اکنون دلیرشدکه خمش یافت مر مرا
آری به شیر بسته بتازد سگ شبان
عمری سخن به خیر وطن گفتم ای دریغ
کآمد به دست هموطنانم بهسر، زمان
سر بر سر سنان رود آن را که نیست بخت
بیچاره من که رفت سرم بر سر زبان
ای خستهٔ خدنگ حوادث به صبر کوش
کآخر ز دست چرخ فرو افتد این کمان
ور زانکه عمر شد سپری هیچ غم مدار
کاندر زمانه کس بنمانده است جاودان
ازکس وفا مدار طمع زانکه گفتهاند
قحط وفا است «در ...» آخرالزمان
ناکرده جرم، از زن و فرزند و خانمان
قانع شدم به عزلت و عزلت ز من رمید
بر هرچه دل نهی ز تو بیشک شود رمان
بگریختم به عزلت از بیم حبس و رنج
هرچند بود عزلت با حبس توأمان
گفتم مگر به برکت این انزوا شوم
از یاد مردم و برم از کید خصم، جان
دل از جهان گرفتم و رفتم به گوشهای
گفتم که گوشه گیرد از من مگر جهان
چون کبک سر به برف نهفتم ولی چه سود
گیتی نداد صید خود از کف به رایگان
چون روی زی نشیب نهد اختر کسی
نتوان نگاهداشت مر او را به ریسمان
پتیارهٔ زمان را دامی است هر طرف
نتوان گریخت از دم پتیارهٔ زمان
کوشم که در نهفت بمانم، ولی دریغ
بیرون کشند زر نهان گشته را ز کان
از خاکدان کشند و به گنجش نهان کنند
چون بنگرند رشتهٔ گوهر به خاکدان
گوهر کجا و گنج کدام و کدام زر
ایدون که بیبهاترم از خشک استخوان
هستند اهل فضل چو طاووس یا سمور
کز بهر پر و پوست به جانشان رسد زیان
بلبل به جرم صوت اسیر قفس شود
و آزادوار زاغ بگردد به گلستان
بس مردم شریف که از حرفت ادب
در حرقت ابد دل او سوخت جاودان
بس نامور وزیر که از شومی هنر
گلفام شد ز خون گلویش گریوبان
آبی خوش از گلویش هرگز فرو نرفت
آن کس که جست نام و نکرد آرزوی نان
بس شاعران ز غزنه و لاهور خاستند
در عهد آل ناصر و آن خوب خاندان
چون راشدی و اختری و رونی و حسن
مختاری و سنایی و اسکافی جوان
هریک ز نان شاعری اندوختند مال
مسعود شد فریسهٔ حبس اندر این میان
زنجیر و بند سود دوپایش ز بهر آنک
ببسود پای همت او فرق فرقدان
ترسنده بود باید ازین دهر پرگزند
لرزنده بود باید ازین چرخ بیامان
بختم چو کشتیای است فتاده به چار موج
سکان فرو گسسته و بشکسته بادبان
طوفان غم که موج هلاکش بود ز پی
گاه از زمین بجوشد و گاهی از آسمان
برگرد من دمنده نهنگان دیوچهر
بگشوده هر یکی پی بلعیدنم دهان
گویند گل شکفت و به دیدار گل به باغ
ساری چغانهزن شد و بلبل سرودخوان
هر مرغکی به شاخ گلی آشیان گرفت
جز من که دور ماندهام از جفت و آشیان
از طرف بوستان بفتادم به حبس و بند
هنگام آن که گل دمد از طرف بوستان
مرغان باغ را کند از آشیان جدا
چون شد به باغ مرد دژآهنگ، باغبان
خونابه ریزم از مژه بر عارضین چنانک
بر برگ شنبلید چکد آب ناردان
آن شکوهها که داشت دل اندر نهان ز من
زاشگ روان به روی من آورد ناگهان
دارم بسی شگفت که مژگان حدیث دل
بی گوشچون شنیدو چسان گفت بیزبان
هر لحظهای خروش مغانی برآورم
زین آذری که هست به جان و دلم نهان
کآذرگشسب دارم اندر میان دل
چونان که دارم آذر برزین میان جان
نشگفت،ازیندو آتشسوزان که با منست
کاین حبسگاه تیره شود قبلهٔ مغان
چون بنگرم در آینه بر دو رخان زرد
دل گیردم ز انده و اشگم شود روان
شد زعفران من سبب گریه از چه روی
گر شد به خاصیت سبب خنده زعفران
چون بربط شکسته به کنجی فتادهام
رگهای زرد تار کشیده بر استخوان
هر گه که تندباد حوادث وزد به من
از هر رگم چو چنگ برآید یکی فغان
ننوازدم کسی ز هزاران هزار دوست
چنگ شکسته را ننوازند بی گمان
غبنا! که روزگار دغا تیغ کینه را
بار نخست بر تن من کرد امتحان
تن زد همی زمانه ی جانی ز حرب من
روزی که بود درکف من خامه چون سنان
اکنون دلیرشدکه خمش یافت مر مرا
آری به شیر بسته بتازد سگ شبان
عمری سخن به خیر وطن گفتم ای دریغ
کآمد به دست هموطنانم بهسر، زمان
سر بر سر سنان رود آن را که نیست بخت
بیچاره من که رفت سرم بر سر زبان
ای خستهٔ خدنگ حوادث به صبر کوش
کآخر ز دست چرخ فرو افتد این کمان
ور زانکه عمر شد سپری هیچ غم مدار
کاندر زمانه کس بنمانده است جاودان
ازکس وفا مدار طمع زانکه گفتهاند
قحط وفا است «در ...» آخرالزمان
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۰۳ - تجرید و منقبت
دل ز دل بردار اگر بایست دلبر داشتن
دل به دلبر کی رسد جز دل ز دل برداشتن
دلبر و دل داشتن نبود طریق عاشقان
یا دم از دل داشتن زن یا ز دلبر داشتن
عشق را شهوت چو رهبر گشت عشقی کافر است
با مسلمانی نشاید عشق کافر داشتن
بندهٔ نفسی مرو زی عشق کت ناید درست
سوی دریا رفتن و طبع سمندر داشتن
عقر کن خنگ هوس را تا توانی زیر گام
سطح این چرخ محدب را مقعر داشتن
شو که از راه مجاز آری حقیقت را به دست
نی مزاج خویش را هر دم فروتر داشتن
ای زده دست طلب در دامن نفس پلید
بایدت آن دست را پیوسته بر سر داشتن
نفس را بگذار تا ز آفاق و انفس بگذری
سنگ را درهم شکن خواهی اگر زر داشتن
بشکن این آیینهٔ زنگار سود نفس را
تا توانی چهره پیش مهر انور داشتن
شو مجرد تا در اقلیم غنا گیری قرار
کاینچنین کشور به کف ناید ز لشگر داشتن
گر توانگر بود خواهی بایدت در هر طریق
ناتوانگر بودن و طبع توانگر داشتن
در تکاپوی طلب واپستر است از گرد راه
آنکه بنشیند به امید تکاور داشتن
ای برادر هرچه هستی هیچ شو در راه دوست
تا توانی جمله اشیا را برابر داشتن
ای پسر باید پی تسخیر شهرستان دل
دل ز جان بگرفتن و جان دلاور داشتن
ترک خود کن ای پسر تا هر چه خواهی آن کنی
اینت ملک و اینت جاه و اینت کشور داشتن
با سپاه جهد کن تسخیر ملک معرفت
تا توانی جمله گیتی را مسخر داشتن
پیش شاهنشاه کل ننگ است در شاهنشهی
خان خاقان یافتن یا قصر قیصر داشتن
بلکه باید ملک معنی را گرفتن وانگهی
قیروان تا قیروان دریای لشکر داشتن
چشم صورتبین ببند ای دل که نبود جز گزاف
طرهٔ تاریک و رخسار منور داشتن
نیز ناید در نظر جز ریشخند کودکان
سبلت افشانده و ریش مدور داشتن
مانوی کیش است در کیش حقیقت آنکه خواست
دیدهٔ حقبین به دیوان مصوّر داشتن
چیست نمرودی خلیلالله را هشتن ز دست
وانگه از کوری نظر بر صنع آزر داشتن
رو به کنج عافیت بنشین که از دریوزگی است
کنج دارا جستن و ملک سکندر داشتن
چیست دونطبعی هوای خسروی کردن بهدهر
با نشان خدمت از فرزند حیدر داشتن
بوالحسن خورشید آل مصطفی کاید درست
با ولایش تاجی از خورشید بر سر داشتن
حجه هشتم رضا، شاهی که بتوان با رضاش
هفت چرخ نیلگون را زیر چنبر داشتن
هرکه امروز از صفا محشور شد در حضرتش
بایدش آسایش از فردای محشر داشتن
نعمت دنیا و عقبی بر سرکوی رضاست
با رضای او توان نعمای اوفر داشتن
ای طلب ناکرده و نادیده احسان امام
شایدت دل را بدین معنی مکدر داشتن
رو طلب کن با دل بیدار و چشم اشکبار
تا ببینی آنچه نتوانیش باور داشتن
چون توئی کاهل، چه میخواهی که از بی دولتیست
بینوای کاهل امید از توانگر داشتن
پادشاهی نیست آن کز روی غفلت چند روز
بر سر از دود دل درویش افسر داشتن
منصب شاهنشهی چبود؟ مقام بندگی
بر در نوباوهٔ موسی بن جعفر داشتن
ای به غفلت در پی اکسیر دنیا کنده جان
بایدت در بوته ابن یک بیت چون زر داشتن
«این ولیالله این اکسیر اعظم این امام
خاک شو تا زر شوی، این کشتن این برداشتن»
دل به دلبر کی رسد جز دل ز دل برداشتن
دلبر و دل داشتن نبود طریق عاشقان
یا دم از دل داشتن زن یا ز دلبر داشتن
عشق را شهوت چو رهبر گشت عشقی کافر است
با مسلمانی نشاید عشق کافر داشتن
بندهٔ نفسی مرو زی عشق کت ناید درست
سوی دریا رفتن و طبع سمندر داشتن
عقر کن خنگ هوس را تا توانی زیر گام
سطح این چرخ محدب را مقعر داشتن
شو که از راه مجاز آری حقیقت را به دست
نی مزاج خویش را هر دم فروتر داشتن
ای زده دست طلب در دامن نفس پلید
بایدت آن دست را پیوسته بر سر داشتن
نفس را بگذار تا ز آفاق و انفس بگذری
سنگ را درهم شکن خواهی اگر زر داشتن
بشکن این آیینهٔ زنگار سود نفس را
تا توانی چهره پیش مهر انور داشتن
شو مجرد تا در اقلیم غنا گیری قرار
کاینچنین کشور به کف ناید ز لشگر داشتن
گر توانگر بود خواهی بایدت در هر طریق
ناتوانگر بودن و طبع توانگر داشتن
در تکاپوی طلب واپستر است از گرد راه
آنکه بنشیند به امید تکاور داشتن
ای برادر هرچه هستی هیچ شو در راه دوست
تا توانی جمله اشیا را برابر داشتن
ای پسر باید پی تسخیر شهرستان دل
دل ز جان بگرفتن و جان دلاور داشتن
ترک خود کن ای پسر تا هر چه خواهی آن کنی
اینت ملک و اینت جاه و اینت کشور داشتن
با سپاه جهد کن تسخیر ملک معرفت
تا توانی جمله گیتی را مسخر داشتن
پیش شاهنشاه کل ننگ است در شاهنشهی
خان خاقان یافتن یا قصر قیصر داشتن
بلکه باید ملک معنی را گرفتن وانگهی
قیروان تا قیروان دریای لشکر داشتن
چشم صورتبین ببند ای دل که نبود جز گزاف
طرهٔ تاریک و رخسار منور داشتن
نیز ناید در نظر جز ریشخند کودکان
سبلت افشانده و ریش مدور داشتن
مانوی کیش است در کیش حقیقت آنکه خواست
دیدهٔ حقبین به دیوان مصوّر داشتن
چیست نمرودی خلیلالله را هشتن ز دست
وانگه از کوری نظر بر صنع آزر داشتن
رو به کنج عافیت بنشین که از دریوزگی است
کنج دارا جستن و ملک سکندر داشتن
چیست دونطبعی هوای خسروی کردن بهدهر
با نشان خدمت از فرزند حیدر داشتن
بوالحسن خورشید آل مصطفی کاید درست
با ولایش تاجی از خورشید بر سر داشتن
حجه هشتم رضا، شاهی که بتوان با رضاش
هفت چرخ نیلگون را زیر چنبر داشتن
هرکه امروز از صفا محشور شد در حضرتش
بایدش آسایش از فردای محشر داشتن
نعمت دنیا و عقبی بر سرکوی رضاست
با رضای او توان نعمای اوفر داشتن
ای طلب ناکرده و نادیده احسان امام
شایدت دل را بدین معنی مکدر داشتن
رو طلب کن با دل بیدار و چشم اشکبار
تا ببینی آنچه نتوانیش باور داشتن
چون توئی کاهل، چه میخواهی که از بی دولتیست
بینوای کاهل امید از توانگر داشتن
پادشاهی نیست آن کز روی غفلت چند روز
بر سر از دود دل درویش افسر داشتن
منصب شاهنشهی چبود؟ مقام بندگی
بر در نوباوهٔ موسی بن جعفر داشتن
ای به غفلت در پی اکسیر دنیا کنده جان
بایدت در بوته ابن یک بیت چون زر داشتن
«این ولیالله این اکسیر اعظم این امام
خاک شو تا زر شوی، این کشتن این برداشتن»
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۰۵ - تغزل درمنقبت ولی عصر حجة بن الحسن (ع)
خیز وطعنه برمه و پروین زن
در دل من آذر بر زین زن
بند طره بر من بیدل نه
تیر غمزه برمن غمگین زن
یک گره به طرهٔ مشکین بند
صدگره برین دل مسکین زن
یکسخنز دو لب شیرین گوی
صد گواژه بر لب شیرین زن
خواهی ارزنی ره تقوی را
زان دو زلف پرشکن و چین زن
تو بدین لطیفی و زیبائی
رو قدم به لاله و نسرین زن
گه ز غمزه ناوک پیکان گیر
گه ز مژه خنجر و زوبین زن
خواهی ار کشی کش و نیکو کش
خواهی ار زنی زن و شیرین زن
گرکشی به خنجر مژگان کش
ور زنی به ساعد سیمین زن
گر همی بری، دل دانا بر
ور همی زنی، ره آئین زن
گه سرود نغز دلارا ساز
گه نوای خوب نوآئین زن
بامداد، بادهٔ روشن خواه
نیمروز، ساغر زرین زن
رو بهار ازین سخنان امروز
بر سخنوران خط ترقین زن
زین تذرو وکبک چه جوئی خیر
رو به شاهباز و به شاهین زن
شو پیاده ز اسب طمع و آنگاه
پیلوش به شاه و به فرزین زن
تا طبرزد آوری از حنظل
گردن هوا به تبرزین زن
تا جهان کژیت به ننماید
کحل راستی به جهانبین زن
گرت ملک و جاه برین باید
تن به ملک و جاه فرودین زن
بنده شو به درگه شه وانگاه
کوس پادشاهی و تمکین زن
شاه غایب آنکه فلک گویدش
تیغ اگر زنی به ره دین زن
رو ره امیری چونان گیر
شو در خدیوی چونین زن
ای ولی ایزد بیچون، خیز
ره بر این گروه ملاعین زن
بر بساط دادگری پا نه
بر کمیت کینهوری زین زن
گه به حمله بر اثر آن تاز
گه به نیزه بر کتف این زن
خیمهٔ خلاف اعادی را
برکن از جهان و به سجین زن
کیش اورمزد به کار آور
بیخ آهریمن خودبین زن
دین حق و معنی فرقان را
بر سر خرافهٔ پارین زن
از دیار مشرق بیرون تاز
کوس خسروی به درچین زن
پای بر بساط خواقین نه
تکیه بر سریر سلاطین زن
پیش خیل بدمنشان شمشیر
چون امیر خندق و صفین زن
با مداد تیرهٔ خون خصم
بر بیاض دین خط تزئین زن
برکران این چمن نوخیز
با سنان آخته، پرچین زن
تا بهراستی گرود زین پس
بانگ بر جهان کژآنین زن
چهر عدل را ز نو آزین بند
کاخ مجد را ز نو آئین زن
گر فلک ز امر تو سر پیچد
بر دو پاش بندی روئین زن
طبع من زده است در مدحت
نیک بشنو و در تحسین زن
برگشای دست کرم و آنگاه
بر من فسردهٔ مسکین زن
تا جهان بود تو بدین آئین
گام بر بساط نوآئین زن
در دل من آذر بر زین زن
بند طره بر من بیدل نه
تیر غمزه برمن غمگین زن
یک گره به طرهٔ مشکین بند
صدگره برین دل مسکین زن
یکسخنز دو لب شیرین گوی
صد گواژه بر لب شیرین زن
خواهی ارزنی ره تقوی را
زان دو زلف پرشکن و چین زن
تو بدین لطیفی و زیبائی
رو قدم به لاله و نسرین زن
گه ز غمزه ناوک پیکان گیر
گه ز مژه خنجر و زوبین زن
خواهی ار کشی کش و نیکو کش
خواهی ار زنی زن و شیرین زن
گرکشی به خنجر مژگان کش
ور زنی به ساعد سیمین زن
گر همی بری، دل دانا بر
ور همی زنی، ره آئین زن
گه سرود نغز دلارا ساز
گه نوای خوب نوآئین زن
بامداد، بادهٔ روشن خواه
نیمروز، ساغر زرین زن
رو بهار ازین سخنان امروز
بر سخنوران خط ترقین زن
زین تذرو وکبک چه جوئی خیر
رو به شاهباز و به شاهین زن
شو پیاده ز اسب طمع و آنگاه
پیلوش به شاه و به فرزین زن
تا طبرزد آوری از حنظل
گردن هوا به تبرزین زن
تا جهان کژیت به ننماید
کحل راستی به جهانبین زن
گرت ملک و جاه برین باید
تن به ملک و جاه فرودین زن
بنده شو به درگه شه وانگاه
کوس پادشاهی و تمکین زن
شاه غایب آنکه فلک گویدش
تیغ اگر زنی به ره دین زن
رو ره امیری چونان گیر
شو در خدیوی چونین زن
ای ولی ایزد بیچون، خیز
ره بر این گروه ملاعین زن
بر بساط دادگری پا نه
بر کمیت کینهوری زین زن
گه به حمله بر اثر آن تاز
گه به نیزه بر کتف این زن
خیمهٔ خلاف اعادی را
برکن از جهان و به سجین زن
کیش اورمزد به کار آور
بیخ آهریمن خودبین زن
دین حق و معنی فرقان را
بر سر خرافهٔ پارین زن
از دیار مشرق بیرون تاز
کوس خسروی به درچین زن
پای بر بساط خواقین نه
تکیه بر سریر سلاطین زن
پیش خیل بدمنشان شمشیر
چون امیر خندق و صفین زن
با مداد تیرهٔ خون خصم
بر بیاض دین خط تزئین زن
برکران این چمن نوخیز
با سنان آخته، پرچین زن
تا بهراستی گرود زین پس
بانگ بر جهان کژآنین زن
چهر عدل را ز نو آزین بند
کاخ مجد را ز نو آئین زن
گر فلک ز امر تو سر پیچد
بر دو پاش بندی روئین زن
طبع من زده است در مدحت
نیک بشنو و در تحسین زن
برگشای دست کرم و آنگاه
بر من فسردهٔ مسکین زن
تا جهان بود تو بدین آئین
گام بر بساط نوآئین زن
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۰۷ - دریغ من!
آتش کید آسمان سوخت تنم، دریغ من
ز آب دو دیده، بیخ غم برنکنم، دریغ من
من که به تن ز عافیت داشتمی لباس ها
بسعجبست کاینچنین عور تنم، دریغ من
این فلک قبا دورنگ ازسر حیله برکشید
از تن عافیت برون پیرهنم، دریغ من
دست فلک به پای دل بست مرا کمند غم
نیست کسی که پنجهاش درشکنم دریغ من
من که به کوی خرمی داشتمی وطن کنون
وادی بیکران غم شد وطنم، دریغ من
همچو گلی شکفته رخ در چمن نکوئیم
کامده باد مهرگان در چمنم، دریغ من
راغ و زغن بهبوستاننغمهسرایروز و شب
من که چو بلبلم چرا در حزنم، دریغ من
جام مراد سفلگان پر ز می نشاط و من
بهر چه ساغر طرب درفکنم، دریغ من
من که نه اینچنین بُدم بهر چهاینچنین شدم
من چه کسم خدای را کاین نه منم، دریغ من
بوالحسن است شاه من، کوی رضا پناه من
پس ز چه رو به ناکسان مفتتنم، دریغ من
خلق جهان ز کاخ او ریزهچنند و من چرا
بر در کاخ دیگران ریزه چنم، دریغ من
خاقانی شیروان گفته زبان حال من
[مصرع درست اسکن نشده] ...نم دریغ من
ز آب دو دیده، بیخ غم برنکنم، دریغ من
من که به تن ز عافیت داشتمی لباس ها
بسعجبست کاینچنین عور تنم، دریغ من
این فلک قبا دورنگ ازسر حیله برکشید
از تن عافیت برون پیرهنم، دریغ من
دست فلک به پای دل بست مرا کمند غم
نیست کسی که پنجهاش درشکنم دریغ من
من که به کوی خرمی داشتمی وطن کنون
وادی بیکران غم شد وطنم، دریغ من
همچو گلی شکفته رخ در چمن نکوئیم
کامده باد مهرگان در چمنم، دریغ من
راغ و زغن بهبوستاننغمهسرایروز و شب
من که چو بلبلم چرا در حزنم، دریغ من
جام مراد سفلگان پر ز می نشاط و من
بهر چه ساغر طرب درفکنم، دریغ من
من که نه اینچنین بُدم بهر چهاینچنین شدم
من چه کسم خدای را کاین نه منم، دریغ من
بوالحسن است شاه من، کوی رضا پناه من
پس ز چه رو به ناکسان مفتتنم، دریغ من
خلق جهان ز کاخ او ریزهچنند و من چرا
بر در کاخ دیگران ریزه چنم، دریغ من
خاقانی شیروان گفته زبان حال من
[مصرع درست اسکن نشده] ...نم دریغ من
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۰۸ - فقر و فنا
بر تختگاه تجرد سلطان نامورم من
با سیرت ملکوتی در صورت بشرم من
این عالم بشری را من زادهٔ گل و خاکم
لیکن ز جان و دل پاک از عالم دگرم من
سلطان ملک فنایم منصور دار بقایم
با یاد هوست هوایم وز خویش بیخبرم من
موجود و فانی فیالله هستیپذیر و فناخواه
هم آفتابم و هم ماه، هم غصن وهم ثمرم من
زین آخرین گل مسنون شد تیره این رخ کلگون
ور نه به فال همایون از اولین گهرم من
ناقوس و نغمهٔ مؤذن گوید که هان بنیوشید
معنییکیاست اگرچهدرگونه گونصورم من
فرزند ناخلف نفس فرمان من برد از جان
زیرا به تربیت او را فرمانروا پدرم من
آنجا که عشق کشد تیغ بیدرع و بیزرهم من
و آنجا که فقر زند کوس با تیغ و با سپرم من
پیش خزان جهالت، و اسفندماه تحیر
خرم بهار فضایل واردی مه هنرم من
غیر از فنا نگرفتم زین چیده خوان ملون
زیرا به خانهٔ گیتی مهمان ما حضرم من
از کید مادر دنیا غار غمم شده ماوا
مرخسرو علوی را گوئی مگر پسرم من
مدح ستودهٔ گیتی صدره بگفتم ازیرا
از قاصد ملکالعرش صدره ستودهترم من
والا سفیر خردمند وخشور پاک خداوند
کش گفت عقل برومند استاد بوالبشرم من
ای دستگیر فقیران وی رهنمای اسیران
راهی، که با دل ویران زانسوی رهگذرم من
بال و پریم دگر ده، جائیم خرم و تر ده
زیرا درین قفس تنگ مرغی شکسته پرم من
بر من ز عشق هنربخش وز فقر تاج و کمر بخش
ای پادشاه اثربخش لطفی که بیاثرم من
با سیرت ملکوتی در صورت بشرم من
این عالم بشری را من زادهٔ گل و خاکم
لیکن ز جان و دل پاک از عالم دگرم من
سلطان ملک فنایم منصور دار بقایم
با یاد هوست هوایم وز خویش بیخبرم من
موجود و فانی فیالله هستیپذیر و فناخواه
هم آفتابم و هم ماه، هم غصن وهم ثمرم من
زین آخرین گل مسنون شد تیره این رخ کلگون
ور نه به فال همایون از اولین گهرم من
ناقوس و نغمهٔ مؤذن گوید که هان بنیوشید
معنییکیاست اگرچهدرگونه گونصورم من
فرزند ناخلف نفس فرمان من برد از جان
زیرا به تربیت او را فرمانروا پدرم من
آنجا که عشق کشد تیغ بیدرع و بیزرهم من
و آنجا که فقر زند کوس با تیغ و با سپرم من
پیش خزان جهالت، و اسفندماه تحیر
خرم بهار فضایل واردی مه هنرم من
غیر از فنا نگرفتم زین چیده خوان ملون
زیرا به خانهٔ گیتی مهمان ما حضرم من
از کید مادر دنیا غار غمم شده ماوا
مرخسرو علوی را گوئی مگر پسرم من
مدح ستودهٔ گیتی صدره بگفتم ازیرا
از قاصد ملکالعرش صدره ستودهترم من
والا سفیر خردمند وخشور پاک خداوند
کش گفت عقل برومند استاد بوالبشرم من
ای دستگیر فقیران وی رهنمای اسیران
راهی، که با دل ویران زانسوی رهگذرم من
بال و پریم دگر ده، جائیم خرم و تر ده
زیرا درین قفس تنگ مرغی شکسته پرم من
بر من ز عشق هنربخش وز فقر تاج و کمر بخش
ای پادشاه اثربخش لطفی که بیاثرم من
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۱۰ - آسمان پیما
چون به پشت آسمانپیما برآمد پای من
آسمانی گشت طبع آسمانپیمای من
عاقبت هم خود بهسوی آسمان پویا شدم
بس که پوباکشت ازآنسوفکرت جویای من
عاقبت این دل مرا چون خویشتن شیدا نمود
اینت فرجام هوسهای دل شیدای من
گردل اندر وای بودم نک تن اندر وا شدم
بر تن دروای من ره زد دل دروای من
من پیمبروار کردم نیت معراج و گشت
جنبجنبان زیر پا خنگ برقآسای من
آسمانی گشت طبع آسمانپیمای من
عاقبت هم خود بهسوی آسمان پویا شدم
بس که پوباکشت ازآنسوفکرت جویای من
عاقبت این دل مرا چون خویشتن شیدا نمود
اینت فرجام هوسهای دل شیدای من
گردل اندر وای بودم نک تن اندر وا شدم
بر تن دروای من ره زد دل دروای من
من پیمبروار کردم نیت معراج و گشت
جنبجنبان زیر پا خنگ برقآسای من
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۱۲ - بیزاری از حیات
مرا دلی است ز دست زمانه غرقه به خون
هزار لعنت براین زمانهٔ ملعون
ز دستبرد حوادث دل و دماغ نماند
که آن قرین ملالست و این دچار جنون
بدان خدای که با چند قطره باران داد
به باد حادثه، تخت و کلاه ناپلئون
که تاج و تخت شهی این قدر نمیارزد
که تیر آهی بگشاید از دلی محزون
فلک به دست کسانی سپرد رشتهٔ کار
که در سرشت، پلیدند و در منش مطعون
قرایح همه همچون رویه نامطبوع
طبایع همه همچون قریحه ناموزون
حرام ساخته بر خلق زندگی و به خویش
حلال داشته مال و مباح ساخته خون
اگر به زندان، حلق پسر برند به تیغ
به تعزیت نبود مادر و پدر مأذون
وگر بخواهد نعش پسر ز زندانبان
پدر به زندان گردد بدین گنه مسجون
مرا ز نیستی و مرگ بیم و وحشت نیست
که لذتی نبرم زین حیات ناموزون
چه تندرست و چه بیمار، پیش دیدهٔ من
خوشاست مرگ، چو لیلی به دیدهٔ مجنون
برابر است مرا فکر زندگانی و مرگ
نه از یکی متنفر، نه بر یکی مفتون
جهان به دیدهٔ من گلشنی است رنگارنگ
حیات در بر من نعمتی است گوناکون
ولی چو از پس یک عمر، بایدم مردن
اگر بمیرم اکنون، نباشمی مغبون
مبین که نیست ترا در جهان عدیل و قرین
ببین به دیدهٔ عبرت به رفتگان قرون
بسا کس از در سمج اجل درون رفتند
ولی از آن همه یک تن نیامده است برون
یکی نیامد از آن رفتگان که گوید باز
به کس چه میگذرد، چون بمرد و شد مدفون
کجاست نفس بهیمی و چیست عقل شریف
کجاست روح که از تن رود چو ربزد خون؟
به جز شگفتی و حیرت همی چه افزاید؟
از آنچه دیدی و گفتند گونه گونه سخون
نشد یقین و، مسلم نداشت ذوق سلیم
که روح آدمی و نفس چند باشد و چون
بساکسا که بمردند و رفتهاند از یاد
همی به خواب من آیند هر شبم اکنون
چهحکمتی است کهبینیم ما بهعالم خواب
بسی مثال که باشد به راستی مقرون؟
به کودکی ز جفای مربیان، بودم
ستمکش و عصبی تلخکام و خوار و زبون
نیافتم خورش خوب از آنکه گفت پدر
که هوش طفل شود کم چو یافت لقمه فزون
به هجده سالگی اندر، پدر بمرد و مرا
سپرد با دو سه طفل دگر به دهر حرون
نه ثروتی که توان برد راه در هرجای
نه بنیتی که توان کرد پنجه با هر دون
چه رنجها که کشیدم به روزگار دراز
چه رنگها که بدیدم ز دهر بوقلمون
اگر نبود به دستم بضاعتی مکفی
ولیک بود به مغزم، قریحتی مکنون
مرا به روز و شبان مونسی نه، غیرکتاب
که بد به مخزنم اندر، کتابها مخزون
ازآن سپس منم ونظم ونثروعلم وهنر
که هریکی را خصمی است چیره چون گردون
من از حسود بهرنجم ولی هزاران شکر
که نیست با حسد و رشگ، خاطرم مقرون
مراست روحی خالی ز عجز و ذلت و ضعف
مرا دلی است مبرا ز مکر و کید و فسون
پدر به عفت و شرمم چنان مؤدب ساخت
که گشت شرم و حیا با ضمیر من معجون
حیا به شرع پیمبر بزرگ تر صفتی است
ولی دریغ که من زین صفت شدم مغبون
حیا برفت و وقاحت به جای او بنشست
زمانه گشت دگرگون و خلق دیگرگون
چو نظم بگسلد و پی سپر شود آداب
ادب نخوانده، قوی گردد و ادیب زبون
شود دلیل هنر، کذب و خودستایی و لاف
دلیل بیهنری، خامشی و صبر و سکون
هزار لعنت براین زمانهٔ ملعون
ز دستبرد حوادث دل و دماغ نماند
که آن قرین ملالست و این دچار جنون
بدان خدای که با چند قطره باران داد
به باد حادثه، تخت و کلاه ناپلئون
که تاج و تخت شهی این قدر نمیارزد
که تیر آهی بگشاید از دلی محزون
فلک به دست کسانی سپرد رشتهٔ کار
که در سرشت، پلیدند و در منش مطعون
قرایح همه همچون رویه نامطبوع
طبایع همه همچون قریحه ناموزون
حرام ساخته بر خلق زندگی و به خویش
حلال داشته مال و مباح ساخته خون
اگر به زندان، حلق پسر برند به تیغ
به تعزیت نبود مادر و پدر مأذون
وگر بخواهد نعش پسر ز زندانبان
پدر به زندان گردد بدین گنه مسجون
مرا ز نیستی و مرگ بیم و وحشت نیست
که لذتی نبرم زین حیات ناموزون
چه تندرست و چه بیمار، پیش دیدهٔ من
خوشاست مرگ، چو لیلی به دیدهٔ مجنون
برابر است مرا فکر زندگانی و مرگ
نه از یکی متنفر، نه بر یکی مفتون
جهان به دیدهٔ من گلشنی است رنگارنگ
حیات در بر من نعمتی است گوناکون
ولی چو از پس یک عمر، بایدم مردن
اگر بمیرم اکنون، نباشمی مغبون
مبین که نیست ترا در جهان عدیل و قرین
ببین به دیدهٔ عبرت به رفتگان قرون
بسا کس از در سمج اجل درون رفتند
ولی از آن همه یک تن نیامده است برون
یکی نیامد از آن رفتگان که گوید باز
به کس چه میگذرد، چون بمرد و شد مدفون
کجاست نفس بهیمی و چیست عقل شریف
کجاست روح که از تن رود چو ربزد خون؟
به جز شگفتی و حیرت همی چه افزاید؟
از آنچه دیدی و گفتند گونه گونه سخون
نشد یقین و، مسلم نداشت ذوق سلیم
که روح آدمی و نفس چند باشد و چون
بساکسا که بمردند و رفتهاند از یاد
همی به خواب من آیند هر شبم اکنون
چهحکمتی است کهبینیم ما بهعالم خواب
بسی مثال که باشد به راستی مقرون؟
به کودکی ز جفای مربیان، بودم
ستمکش و عصبی تلخکام و خوار و زبون
نیافتم خورش خوب از آنکه گفت پدر
که هوش طفل شود کم چو یافت لقمه فزون
به هجده سالگی اندر، پدر بمرد و مرا
سپرد با دو سه طفل دگر به دهر حرون
نه ثروتی که توان برد راه در هرجای
نه بنیتی که توان کرد پنجه با هر دون
چه رنجها که کشیدم به روزگار دراز
چه رنگها که بدیدم ز دهر بوقلمون
اگر نبود به دستم بضاعتی مکفی
ولیک بود به مغزم، قریحتی مکنون
مرا به روز و شبان مونسی نه، غیرکتاب
که بد به مخزنم اندر، کتابها مخزون
ازآن سپس منم ونظم ونثروعلم وهنر
که هریکی را خصمی است چیره چون گردون
من از حسود بهرنجم ولی هزاران شکر
که نیست با حسد و رشگ، خاطرم مقرون
مراست روحی خالی ز عجز و ذلت و ضعف
مرا دلی است مبرا ز مکر و کید و فسون
پدر به عفت و شرمم چنان مؤدب ساخت
که گشت شرم و حیا با ضمیر من معجون
حیا به شرع پیمبر بزرگ تر صفتی است
ولی دریغ که من زین صفت شدم مغبون
حیا برفت و وقاحت به جای او بنشست
زمانه گشت دگرگون و خلق دیگرگون
چو نظم بگسلد و پی سپر شود آداب
ادب نخوانده، قوی گردد و ادیب زبون
شود دلیل هنر، کذب و خودستایی و لاف
دلیل بیهنری، خامشی و صبر و سکون
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۱۵ - شیراز
شد پارس یکی حلقهٔ گزین
شیراز بر آن حلقه چون نگین
بر حلقهٔ انگشترین پارس
شیراز بود گوهری ثمین
از سبزهٔ شاداب و سرخ گل
گه یاقوتین، گه زمردین
هرگز به یک انگشتری که دید
یاقوت و زمرد به هم قرین
از چین و شکنج گلشن به باغ
چون برگذرد باد فرودین
صد چین و شکنج افکند نسیم
از رشک، برابر وی مشک چین
زی بقعت کوهی یکی برای
کان بقعه بهبشی بود برین
بر ساحت بردی ببر سلام
کآن برد و سلامیست دلنشین
وز چشمهٔ زنگیش نوش کن
تا شکر نوشی و انگبین
بگذر سحری زی سه آسیا
زآنجا به کُه خور بر آببین
کز عکس گل و لاله و سمن
شرمنده برآید خور از زمین
بر مسجد ویران عمرولیث
رخسای که پیریست بافرین
رخ سای بر آن فرخ آستان
بزدای ازو گرد باستین
قرآنکدهاش را درون صحن
با دیدهٔ قرآنشناس بین
بر مرقد سعدی بسای چهر
بر تربت خواجو بنه جبین
کن یاد سرکوی شاه شیخ
از بهر دل حافظ غمین
شو تربت خونینش را بجوی
وآن خاروخس از تربتش بچین
آن دولت مستعجلش نگر
بر تربت وبرانهاش نشین
جو تربت منصور شاه را
مقتول سمرقندی لعین
گر تربت او یافتی، بروب
خاک رهش از زلف حور عین
بر مدفن شه شیخ برنویس
کاین مدفن شاهیست راستین
بر تربت منصور بر نگار
کاین تربت شیریست خشمگین
زانجا به سوی حافظیه شو
زان خطه کفی خاک برگزین
و آن خاک به سر کن که ای دربغ
کو حافظ و آن طبع دلنشین
زی تربت خواجو برای هان
بر مدفن اهلی بنال هین
بر مرقد بسحاق کن گذر
ربزهٔ هنر از خاک او بچین
بر خواجهٔ «داهدار» ده درود
همت طلب از خاک آن زمین
در مسجد بردی ز مکتبی
بنیوش سخنهای نازنین
جو توشهٔ راه از شه چراغ
کانجا دو جهان بنگری دفین
شیراز بر آن حلقه چون نگین
بر حلقهٔ انگشترین پارس
شیراز بود گوهری ثمین
از سبزهٔ شاداب و سرخ گل
گه یاقوتین، گه زمردین
هرگز به یک انگشتری که دید
یاقوت و زمرد به هم قرین
از چین و شکنج گلشن به باغ
چون برگذرد باد فرودین
صد چین و شکنج افکند نسیم
از رشک، برابر وی مشک چین
زی بقعت کوهی یکی برای
کان بقعه بهبشی بود برین
بر ساحت بردی ببر سلام
کآن برد و سلامیست دلنشین
وز چشمهٔ زنگیش نوش کن
تا شکر نوشی و انگبین
بگذر سحری زی سه آسیا
زآنجا به کُه خور بر آببین
کز عکس گل و لاله و سمن
شرمنده برآید خور از زمین
بر مسجد ویران عمرولیث
رخسای که پیریست بافرین
رخ سای بر آن فرخ آستان
بزدای ازو گرد باستین
قرآنکدهاش را درون صحن
با دیدهٔ قرآنشناس بین
بر مرقد سعدی بسای چهر
بر تربت خواجو بنه جبین
کن یاد سرکوی شاه شیخ
از بهر دل حافظ غمین
شو تربت خونینش را بجوی
وآن خاروخس از تربتش بچین
آن دولت مستعجلش نگر
بر تربت وبرانهاش نشین
جو تربت منصور شاه را
مقتول سمرقندی لعین
گر تربت او یافتی، بروب
خاک رهش از زلف حور عین
بر مدفن شه شیخ برنویس
کاین مدفن شاهیست راستین
بر تربت منصور بر نگار
کاین تربت شیریست خشمگین
زانجا به سوی حافظیه شو
زان خطه کفی خاک برگزین
و آن خاک به سر کن که ای دربغ
کو حافظ و آن طبع دلنشین
زی تربت خواجو برای هان
بر مدفن اهلی بنال هین
بر مرقد بسحاق کن گذر
ربزهٔ هنر از خاک او بچین
بر خواجهٔ «داهدار» ده درود
همت طلب از خاک آن زمین
در مسجد بردی ز مکتبی
بنیوش سخنهای نازنین
جو توشهٔ راه از شه چراغ
کانجا دو جهان بنگری دفین
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۱۸ - تشبیب
در باغ تولیت دوش بودم روان بهر سو
آشفته و نظرباز، دیوانه و غزل گو
دیدم به شوخی آنجا افکنده شور و غوغا
عاشق کشان زببا گلچهرگان مه رو
قومی به عشوه ماهر جمعی به چهره باهر
با زلفکان ساحر با چشمکان جادو
در کاخ ناز محروس با هم ز مهر مانوس
چون جوجکان طاوس چون بچگان آهو
در دلبری زبر دست منشور ناز بر دست
بنهاده دست بردست بنشسته روی با رو
با هم ز لعل گویا گویان به شور و غوغا
صحبت بکام آقا عصرت بخیرمسیو
ناگه شد آشکارا مه پیکری دل آرا
در من نماند یارا پیش جمال یارو
مرجان اشک سفتم راهش به مژه رفتم
رفتم فراز وگفتم دیوانهوار، یاهو
گفت این روش نیاید برگرد کاین نشاید
درویش را نباید پیش ملک هیاهو
گفتم رخ نکویت بازم کشید سویت
شد ز آفتاب روبت این ذره در تکاپو
هرسو که آفتابی است ذرات را شتابی است
مقهور احتسابیاست این کارگاه نه تو
هرچ آن که در جهانند عشاق مهربانند
زی نیکویی دوانند تا خود شوند نیکو
هستی به چربدستی در حالتست و مستی
عشقست کنه هستی حسن است غایت او
زان حسن نغز و والاکرده سرایت اینجا
جزیی به کل اشیاء با صدهزار آهو
بخشی به زلف سنبل شطری به صفحهٔ گل
لختی به نای بلبل برخی بهتاجپوپو
درکوه و دشت وکهسار اندر میان صد خار
هر سوگلی است ناچار افتد نظر بدان سو
آشفته و نظرباز، دیوانه و غزل گو
دیدم به شوخی آنجا افکنده شور و غوغا
عاشق کشان زببا گلچهرگان مه رو
قومی به عشوه ماهر جمعی به چهره باهر
با زلفکان ساحر با چشمکان جادو
در کاخ ناز محروس با هم ز مهر مانوس
چون جوجکان طاوس چون بچگان آهو
در دلبری زبر دست منشور ناز بر دست
بنهاده دست بردست بنشسته روی با رو
با هم ز لعل گویا گویان به شور و غوغا
صحبت بکام آقا عصرت بخیرمسیو
ناگه شد آشکارا مه پیکری دل آرا
در من نماند یارا پیش جمال یارو
مرجان اشک سفتم راهش به مژه رفتم
رفتم فراز وگفتم دیوانهوار، یاهو
گفت این روش نیاید برگرد کاین نشاید
درویش را نباید پیش ملک هیاهو
گفتم رخ نکویت بازم کشید سویت
شد ز آفتاب روبت این ذره در تکاپو
هرسو که آفتابی است ذرات را شتابی است
مقهور احتسابیاست این کارگاه نه تو
هرچ آن که در جهانند عشاق مهربانند
زی نیکویی دوانند تا خود شوند نیکو
هستی به چربدستی در حالتست و مستی
عشقست کنه هستی حسن است غایت او
زان حسن نغز و والاکرده سرایت اینجا
جزیی به کل اشیاء با صدهزار آهو
بخشی به زلف سنبل شطری به صفحهٔ گل
لختی به نای بلبل برخی بهتاجپوپو
درکوه و دشت وکهسار اندر میان صد خار
هر سوگلی است ناچار افتد نظر بدان سو
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۲۰ - در حال تب
مغز من اقلیم دانش، فکرتم بیدای او
سینه دریای هنر، دل گوهر یکتای او
شعر من انگیخته موجیست از دریای ذوق
من شناور چون نهنگان بر سر دریای او
اژدهای خامهام در خوردن فرعون جهل
چون عصای موسوی پیچان و من موسای او
چون رخ زردم ز خوناب مژه گیرد نگار
بشکفد برگلبن طبعم گل رعنای او
چون ز مژگان برگشایم خون بدرد زاد و بوم
ارغوانی حله پوشد خاک مشک اندای او
از نهیب آه من، بیدار ماند تا سحر
آسمان، با صدهزاران چشم شب ییمای او
تفته چون دوزخ سریرم، هرشب ازگرمای تب
من چو مرد دوزخی نالیده از گرمای او
محشر کبراست گو پیکرم، کش تاب تب
دوزخست و فکر روشن جنهٔ المأوای او
جنت و دوزخ به یکجا گرد شد بینفخ صور
بلعجب هنگامه بین در محشر کبرای او
از دم من شد گریزان دوزخ رشک و حسد
زانکه در نگرفت با من شعلهٔ گیرای او
خون شدم دل و اندر آن هر قطره از پهناوری
قلزمی صد مرد بالا کمترین ژرفای او
دل چو خونین لجه و چون کشتی بیبادبان
روح من سرگشته در غرقاب محنتزای او
کیمیای فکرت من ساخت زر از خاک راه
باز آن زر خاک شد از تاب استغنای او
خوشترست از سیم و زر در چشمم آن خاکی کزان
بردمد باکاسه زر نرگس شهلای او
دلرباتر از زر سرخ است و از سیم سپید
نزد من مرزگل و خاک سیه سیمای او
میزنم روز و شبان داد غریبی در وطن
زین قبل دورم ز شهر و مردم کانای او
ای دربغا عرصهٔ پاک خراسان، کز شرف
هست ایران، چهر و او خال رخ زببای او
ای دریغا مرغزار طوس و آن بنیان نو
بر سرگور حکیم و شاعر دانای او
ای دریغا شهر نیشابور و آن ریوند پاک
کاذر برزین فروزان گشت از رستای او
کرده چون شاپور شاهنشاه، شهرش را به پای
خفته چون خیام شخصی پاک در صحرای او
هست در چشمم به از این گنبد پیروزه فام
پهنهٔ بجنورد و آن پیروزه گون الگای او
ای دریغا خطهٔ کشمر که دست زرد هشت
کشته سروی ایزدی در خاک مینوسای او
وای بر من زین سفیهی وانکه بگشاید چو من
دکهٔ دانش به بازار سفیهان، وای او
هرکه چون طوطی سخن گوید درین ویرانه بوم
بوم بندد آشیان بر منزل و ماوای او
چون صدف دانا خمش گردد کجا در شهر خویش
کس ندارد پاس عرض لولوی لالای او
فاضلی بینی سراسر از فنون فضل پر
لیک خاموش مانده از دعوی، لب گویای او
جاهلی بینی به دعوی برگشاده لب چوغار
گوش گردون گشته کر از بانک استیلای او
آبدان را بین که تا خالیست بردارد خروش
چون که پرشد نشنودکس نعره و غوغای او
آری آری هرکه نادانتر، بلدآوازتر
وانکه فضلش بیشتر، کوتاهتر آوای او
سینه دریای هنر، دل گوهر یکتای او
شعر من انگیخته موجیست از دریای ذوق
من شناور چون نهنگان بر سر دریای او
اژدهای خامهام در خوردن فرعون جهل
چون عصای موسوی پیچان و من موسای او
چون رخ زردم ز خوناب مژه گیرد نگار
بشکفد برگلبن طبعم گل رعنای او
چون ز مژگان برگشایم خون بدرد زاد و بوم
ارغوانی حله پوشد خاک مشک اندای او
از نهیب آه من، بیدار ماند تا سحر
آسمان، با صدهزاران چشم شب ییمای او
تفته چون دوزخ سریرم، هرشب ازگرمای تب
من چو مرد دوزخی نالیده از گرمای او
محشر کبراست گو پیکرم، کش تاب تب
دوزخست و فکر روشن جنهٔ المأوای او
جنت و دوزخ به یکجا گرد شد بینفخ صور
بلعجب هنگامه بین در محشر کبرای او
از دم من شد گریزان دوزخ رشک و حسد
زانکه در نگرفت با من شعلهٔ گیرای او
خون شدم دل و اندر آن هر قطره از پهناوری
قلزمی صد مرد بالا کمترین ژرفای او
دل چو خونین لجه و چون کشتی بیبادبان
روح من سرگشته در غرقاب محنتزای او
کیمیای فکرت من ساخت زر از خاک راه
باز آن زر خاک شد از تاب استغنای او
خوشترست از سیم و زر در چشمم آن خاکی کزان
بردمد باکاسه زر نرگس شهلای او
دلرباتر از زر سرخ است و از سیم سپید
نزد من مرزگل و خاک سیه سیمای او
میزنم روز و شبان داد غریبی در وطن
زین قبل دورم ز شهر و مردم کانای او
ای دربغا عرصهٔ پاک خراسان، کز شرف
هست ایران، چهر و او خال رخ زببای او
ای دریغا مرغزار طوس و آن بنیان نو
بر سرگور حکیم و شاعر دانای او
ای دریغا شهر نیشابور و آن ریوند پاک
کاذر برزین فروزان گشت از رستای او
کرده چون شاپور شاهنشاه، شهرش را به پای
خفته چون خیام شخصی پاک در صحرای او
هست در چشمم به از این گنبد پیروزه فام
پهنهٔ بجنورد و آن پیروزه گون الگای او
ای دریغا خطهٔ کشمر که دست زرد هشت
کشته سروی ایزدی در خاک مینوسای او
وای بر من زین سفیهی وانکه بگشاید چو من
دکهٔ دانش به بازار سفیهان، وای او
هرکه چون طوطی سخن گوید درین ویرانه بوم
بوم بندد آشیان بر منزل و ماوای او
چون صدف دانا خمش گردد کجا در شهر خویش
کس ندارد پاس عرض لولوی لالای او
فاضلی بینی سراسر از فنون فضل پر
لیک خاموش مانده از دعوی، لب گویای او
جاهلی بینی به دعوی برگشاده لب چوغار
گوش گردون گشته کر از بانک استیلای او
آبدان را بین که تا خالیست بردارد خروش
چون که پرشد نشنودکس نعره و غوغای او
آری آری هرکه نادانتر، بلدآوازتر
وانکه فضلش بیشتر، کوتاهتر آوای او
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۲۱ - فغان از این جهان
فغان از این جهان و ابتلای او
که ماندهام عجیب در بلای او
بسان دانه خرد گشت پیکرم
ازین بزرگ سنگ آسیای او
غنا و شادیش به جای دیگران
به جای من همه غم و عنای او
به جای من چرا بدی همی کند
چو من بدی کردهام بهجای او
به گوش روزگار بر، فغان من
رسید و داد پاسخی سزای او
بگفت کاین جهان نه زان قبل بود
که ظن بد بری به راستای او
جهان چه باشد؟ این زمین و مهر و مه
سپهر وکهکشان پر ضیای او
روان به راه شغل خویش هر یکی
نجسته شغل دیگری ورای او
چمیده به اقتضای فعل خویشتن
رمیده زان کجا، نه اقتضای او
به عضو عضو این جهان چو بنگری
گماشته به خدمتی خدای او
یکی است چشم و دیگریست دید او
یکیست درد و دیگری دوای او
وجود تو هم آلتی است زین جهان
نهاده بهرکاری اوستای او
نگرکه چیست شغل راستین تو
در این جهان و عرصهٔ وغای او
کسی که شغل راستین خود کند
هماره حاصل است مدعای او
وگرنه شغل خویشتن هوا کند
به خواری و هوان کشد هوای او
زمین اگر مدار خود فرو هلد
به تنگناکشد فراخنای او
وگر قمر ز راه خویش کژ رود
فتد ز کار، خنگ بادپای او
تو هم گر از وظیفه زآستر شوی
بلای دهر بینی و جفای او
وظیفه تو چیست اندرین جهان؟
بکوش تا رسی به انتهای او
ترا وظیفه خدمتست و مردمی
به مردمان و، هیچ نی سوای او
چو کژدمی کنی به جای مردمی
پذیره شو به زهر جانگزای او
که ماندهام عجیب در بلای او
بسان دانه خرد گشت پیکرم
ازین بزرگ سنگ آسیای او
غنا و شادیش به جای دیگران
به جای من همه غم و عنای او
به جای من چرا بدی همی کند
چو من بدی کردهام بهجای او
به گوش روزگار بر، فغان من
رسید و داد پاسخی سزای او
بگفت کاین جهان نه زان قبل بود
که ظن بد بری به راستای او
جهان چه باشد؟ این زمین و مهر و مه
سپهر وکهکشان پر ضیای او
روان به راه شغل خویش هر یکی
نجسته شغل دیگری ورای او
چمیده به اقتضای فعل خویشتن
رمیده زان کجا، نه اقتضای او
به عضو عضو این جهان چو بنگری
گماشته به خدمتی خدای او
یکی است چشم و دیگریست دید او
یکیست درد و دیگری دوای او
وجود تو هم آلتی است زین جهان
نهاده بهرکاری اوستای او
نگرکه چیست شغل راستین تو
در این جهان و عرصهٔ وغای او
کسی که شغل راستین خود کند
هماره حاصل است مدعای او
وگرنه شغل خویشتن هوا کند
به خواری و هوان کشد هوای او
زمین اگر مدار خود فرو هلد
به تنگناکشد فراخنای او
وگر قمر ز راه خویش کژ رود
فتد ز کار، خنگ بادپای او
تو هم گر از وظیفه زآستر شوی
بلای دهر بینی و جفای او
وظیفه تو چیست اندرین جهان؟
بکوش تا رسی به انتهای او
ترا وظیفه خدمتست و مردمی
به مردمان و، هیچ نی سوای او
چو کژدمی کنی به جای مردمی
پذیره شو به زهر جانگزای او
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۳۵ - بهشت و دوزخ
خوش گفت این حدیث که شرطست کآدمی
گام آنچنان نهد که ننالد از او زمی
چون بر زمین خرامی، ای مرد خودستای
از کبر و از تفرعن، فرعون اعظمی
خاک زمین بهجای تو نفرین همی کند
تا تو به کبر بر زبر آن همی چمی
خود را ز هرچه هست شماری فزون، ولیک
غافل که اینچنین که تویی کمتر از کمی
گاه معاملت، چو جهود مخنثی
لیکن بگاه دعوی، عیسی بن مریمی
مخرام ای ز پای تو پشت زمین دژم
مخرام ای ز دست تو خلق جهان غمی
مخرام ای نبوده به یک درد غمگسار
مخرام ای نکرده به یک زخم مرهمی
زر برنهی به روی زر و سیم روی سبم
از رشوت و تعارف و دزدی و مجرمی
همرنگ درهمی تو و درویش را ز تست
دینارگونگی و پریشی و درهمی
هم منکر خدایی و هم منکر رسول
هم منکر دعائی و هم منکر دمی
ایمان به هیچ اصل نداری، از آنکه تو
در روزگار، بندهٔ دینار و درهمی
گیرم که نیست حشر و سراسر گزافه گفت
آن پیر آریایی و آن مرد هاشمی
آهستهتر بران، که بهنجار فکر تو
حشر و حساب نیست بدین نامسلمی
هر حالتی به دهر سزای عواقبی است
پرخواره مثقل است و خفیف است محتمی
خلق، از تو تیرهروز و پریشان و در غمند
تو شب غنوده سرخوش صهبای در غمی اا
هر بامداد، اشک زنان یتیمدار
دارد بر آن گل رخ اطفال، شبنمی
تا تو درون باغچه لختی به کام دل
بر یاسمین خرامی و در ضیمران شمی
بنگریکی به کلب معلم، که در هنر
چون تربیت پذیرد، یابد مقدمی
ای مرد بیهنر تو به نزدیک شرع و عقل
کمتر هزار بار ز کلب معلمی
انسان نابکار، بسان سگ عقور
کشتنش واجبست به کیش هر آدمی
چون زی نشیب رانی جسم مجردی
چون زی علوگرایی، روح مجسمی
هنگام خیر، پاکتر از ابر رحمتی
هنگام شر، گزندهتر از مار ارقمی
شهوت حجاب جان توآمد وگرنه تو
هر روز و شب ز حضرت دادار ملهمی
بر خاطرات خویش نظرکن که خیرها
اندر تو مدغم است و تو در شر مدغمی
ور خاطرات خیر گسسته است از دلت
رو سوک خویش دار که شایان ماتمی
گویند فیلسوفان نوع بشر شود
اندر نژاد، اصل به بوزینه منتمی
گر این درست گشت تو را فخر کی رسد
کز دودمان گلشه، یا نسل آدمی
کن سعی تا فزون ز نیاکان شوی به فضل
تا بخشدت ز نسبت آبا مسلمی
ز آباء خویش اگر تو فزون نامدی بهقدر
میدان که مر تو راست ز بوزینگان کمی
واقف نهای ز دوزخ و فردوس، تا تو باز
دایم به یاد آدم و حوا و گندمی
فردوس چیست؟ دانش و، دوزخ کجاست؟ جهل
وان دیو چیست؟ کاهلی و نا فراهمی
باری مسلم است که نزدیک عاقلان
دانا بود بهشتی و نادان جهنمی
من رشک میبرم به کسی کاین چهار داشت
دانایی و جوانی و رادی و منعمی
و اندوه میخورم به کسی کاین چهار داشت
نادانی و حسادت و پیری و مبرمی
*
*
هان ای بهار، مرد خرد شو که در جهان
بند است بیژنی و مغاک است رستمی
اندیشه پاک دار و مدار ایچ غم ازآنک
اندیشه پاک داشتن است اصل بیغمی
مرد اراده باش که دیوار آهنین
چون نیم جو اراده، نباشد به محکمی
تندی مکن که رشتهٔ چل ساله دوستی
در حال بگسلد چو شود تند آدمی
هموار و نرم باش، که شیر درنده را
زیر قلاده برد توان، با ملایمی
وهم است هر چه هست و حقیقت جز این دو نیست
ای نور چشم، این دو بود اصل مردمی
یا راه خیر خویش سپردن به حسن خلق
یا راه خیر خلق سپردن به خرمی
ور زانکه همت تو در آزار مردمست
شیری به هر طریق نکوتر ز کژدمی
گام آنچنان نهد که ننالد از او زمی
چون بر زمین خرامی، ای مرد خودستای
از کبر و از تفرعن، فرعون اعظمی
خاک زمین بهجای تو نفرین همی کند
تا تو به کبر بر زبر آن همی چمی
خود را ز هرچه هست شماری فزون، ولیک
غافل که اینچنین که تویی کمتر از کمی
گاه معاملت، چو جهود مخنثی
لیکن بگاه دعوی، عیسی بن مریمی
مخرام ای ز پای تو پشت زمین دژم
مخرام ای ز دست تو خلق جهان غمی
مخرام ای نبوده به یک درد غمگسار
مخرام ای نکرده به یک زخم مرهمی
زر برنهی به روی زر و سیم روی سبم
از رشوت و تعارف و دزدی و مجرمی
همرنگ درهمی تو و درویش را ز تست
دینارگونگی و پریشی و درهمی
هم منکر خدایی و هم منکر رسول
هم منکر دعائی و هم منکر دمی
ایمان به هیچ اصل نداری، از آنکه تو
در روزگار، بندهٔ دینار و درهمی
گیرم که نیست حشر و سراسر گزافه گفت
آن پیر آریایی و آن مرد هاشمی
آهستهتر بران، که بهنجار فکر تو
حشر و حساب نیست بدین نامسلمی
هر حالتی به دهر سزای عواقبی است
پرخواره مثقل است و خفیف است محتمی
خلق، از تو تیرهروز و پریشان و در غمند
تو شب غنوده سرخوش صهبای در غمی اا
هر بامداد، اشک زنان یتیمدار
دارد بر آن گل رخ اطفال، شبنمی
تا تو درون باغچه لختی به کام دل
بر یاسمین خرامی و در ضیمران شمی
بنگریکی به کلب معلم، که در هنر
چون تربیت پذیرد، یابد مقدمی
ای مرد بیهنر تو به نزدیک شرع و عقل
کمتر هزار بار ز کلب معلمی
انسان نابکار، بسان سگ عقور
کشتنش واجبست به کیش هر آدمی
چون زی نشیب رانی جسم مجردی
چون زی علوگرایی، روح مجسمی
هنگام خیر، پاکتر از ابر رحمتی
هنگام شر، گزندهتر از مار ارقمی
شهوت حجاب جان توآمد وگرنه تو
هر روز و شب ز حضرت دادار ملهمی
بر خاطرات خویش نظرکن که خیرها
اندر تو مدغم است و تو در شر مدغمی
ور خاطرات خیر گسسته است از دلت
رو سوک خویش دار که شایان ماتمی
گویند فیلسوفان نوع بشر شود
اندر نژاد، اصل به بوزینه منتمی
گر این درست گشت تو را فخر کی رسد
کز دودمان گلشه، یا نسل آدمی
کن سعی تا فزون ز نیاکان شوی به فضل
تا بخشدت ز نسبت آبا مسلمی
ز آباء خویش اگر تو فزون نامدی بهقدر
میدان که مر تو راست ز بوزینگان کمی
واقف نهای ز دوزخ و فردوس، تا تو باز
دایم به یاد آدم و حوا و گندمی
فردوس چیست؟ دانش و، دوزخ کجاست؟ جهل
وان دیو چیست؟ کاهلی و نا فراهمی
باری مسلم است که نزدیک عاقلان
دانا بود بهشتی و نادان جهنمی
من رشک میبرم به کسی کاین چهار داشت
دانایی و جوانی و رادی و منعمی
و اندوه میخورم به کسی کاین چهار داشت
نادانی و حسادت و پیری و مبرمی
*
*
هان ای بهار، مرد خرد شو که در جهان
بند است بیژنی و مغاک است رستمی
اندیشه پاک دار و مدار ایچ غم ازآنک
اندیشه پاک داشتن است اصل بیغمی
مرد اراده باش که دیوار آهنین
چون نیم جو اراده، نباشد به محکمی
تندی مکن که رشتهٔ چل ساله دوستی
در حال بگسلد چو شود تند آدمی
هموار و نرم باش، که شیر درنده را
زیر قلاده برد توان، با ملایمی
وهم است هر چه هست و حقیقت جز این دو نیست
ای نور چشم، این دو بود اصل مردمی
یا راه خیر خویش سپردن به حسن خلق
یا راه خیر خلق سپردن به خرمی
ور زانکه همت تو در آزار مردمست
شیری به هر طریق نکوتر ز کژدمی
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۳۸ - سکوت شب
آشفت روز بر من، از این رنج جان گزای
بخشای بر من ای شبِ آرام ِدیرپای !
ای لکهٔ سپید ، زمغرب ، برو ،برو
وی کله سیاه ز مشرق برآ ، برآ ی
ای عصر، زرد خیمهٔ تزویر برفکن
وی شب، سیاه چادر ِانصاف ، برگشای
ای لیل مظلم، از در فرغانه وامگرد
وی صبح کاذب ! از پس البرز بر میای
ای تیرهشب! به مژّه غم، خواب خوش بباف
وی خوابخوش !بهزلف ِ امَل ،مشک تر، بِسای
من خود ، به شب پناه برم ،ز ازدحام روز
دو گوش و چشم بسته ز غولان هرزهلای
چون برشود ز مشرق ، تیغ ِکبود ِشب
مغرب به خون روز کشد دامن قبای
زآشوب روز ، وارَهَم ،اندر سکوت شب
با فکرتی پریشان، با قامتی دوتای
چون آفتاب خواست کشد سر زتیغ کوه
چونان بود که بر سر من تیغ سرگرای
گویم شبا به صد گهر آبستنی ولیک
چندان دوصد ز دیده فشانم تو را، مزای
ای تیغ کوه، راه نظر ساعتی ببند
وی پیک صبح در پس کُه لحظهای بپای
ای زردچهره صبح دغا، وصل کم گزین
وی لعبت شب شبهگون هجر کم فزای
با روز دشمنم که شود جلوهگر به روز
هر عجز و نامرادی، هر زشت و ناسزای
من برخی شبم که یکی پرده افکند
بر قصر پادشاه و به سرمنزل گدای
دهر هزار رنگ نمایان شود به روز
با جلوههای ناخوش و دیدار بدنمای
گوش مراد را خبر زشت، گوشوار
چشم امید را نگه شوم، سرمهسای
آن نشنود مگر سخن پست نابکار
این ننگرد مگر عمل لغو نابجای
لعنت به روز باد و بر این نامههای روز
وین رسم ژاژخایی و این قوم ژاژخای
ناموس مُلک ،درکف ِ غولان ِ شهر ری
تنظیم ری به عهدهٔ دیوان تیرهرای
قومیهمهخسیس و ،بهمعنی ، کماز خسیس
خلقی همه گدای و به همت کم ازگدای
یکسر عنود و بر شرف و عزگشادهدست
مطلق حسود و بر زبر حق نهاده پای
هر بامداد از دل و چشم و زبان وگوش
تاشامگاه خونین خورم و گویم ای خدای
از دیده بیسرشک بگریم به زار زار
وز سینه بیخروش بنالم به هایهای
اشکی نه و گذشته ز دامان سرشگ خون
بانگی نه وگذشته زکیوان فغان وای
بیتی به حسب حال بیارم از آنچه گفت
مسعود سعد سلمان در آن بلندجای
« گردن به درد ورنج مراکشته بود اگر
پیوند عمر من نشدی نظم جانفزای»
مردم گمان برند که من در حصار ری
مسعودم و ستارهٔ سعد است رهنمای
داند خدای کاصل سعادت بود اگر
مسعودوار سرکنم اندر حصار نای
تا خود در این کریچهٔ محنت بسر برم
یک روز تا به شام بدین وضع جانگزای
چون اندر این سرای نباشد به جز فریب
آن به که دیده هیچ نبیند در این سرای
بخشای بر من ای شبِ آرام ِدیرپای !
ای لکهٔ سپید ، زمغرب ، برو ،برو
وی کله سیاه ز مشرق برآ ، برآ ی
ای عصر، زرد خیمهٔ تزویر برفکن
وی شب، سیاه چادر ِانصاف ، برگشای
ای لیل مظلم، از در فرغانه وامگرد
وی صبح کاذب ! از پس البرز بر میای
ای تیرهشب! به مژّه غم، خواب خوش بباف
وی خوابخوش !بهزلف ِ امَل ،مشک تر، بِسای
من خود ، به شب پناه برم ،ز ازدحام روز
دو گوش و چشم بسته ز غولان هرزهلای
چون برشود ز مشرق ، تیغ ِکبود ِشب
مغرب به خون روز کشد دامن قبای
زآشوب روز ، وارَهَم ،اندر سکوت شب
با فکرتی پریشان، با قامتی دوتای
چون آفتاب خواست کشد سر زتیغ کوه
چونان بود که بر سر من تیغ سرگرای
گویم شبا به صد گهر آبستنی ولیک
چندان دوصد ز دیده فشانم تو را، مزای
ای تیغ کوه، راه نظر ساعتی ببند
وی پیک صبح در پس کُه لحظهای بپای
ای زردچهره صبح دغا، وصل کم گزین
وی لعبت شب شبهگون هجر کم فزای
با روز دشمنم که شود جلوهگر به روز
هر عجز و نامرادی، هر زشت و ناسزای
من برخی شبم که یکی پرده افکند
بر قصر پادشاه و به سرمنزل گدای
دهر هزار رنگ نمایان شود به روز
با جلوههای ناخوش و دیدار بدنمای
گوش مراد را خبر زشت، گوشوار
چشم امید را نگه شوم، سرمهسای
آن نشنود مگر سخن پست نابکار
این ننگرد مگر عمل لغو نابجای
لعنت به روز باد و بر این نامههای روز
وین رسم ژاژخایی و این قوم ژاژخای
ناموس مُلک ،درکف ِ غولان ِ شهر ری
تنظیم ری به عهدهٔ دیوان تیرهرای
قومیهمهخسیس و ،بهمعنی ، کماز خسیس
خلقی همه گدای و به همت کم ازگدای
یکسر عنود و بر شرف و عزگشادهدست
مطلق حسود و بر زبر حق نهاده پای
هر بامداد از دل و چشم و زبان وگوش
تاشامگاه خونین خورم و گویم ای خدای
از دیده بیسرشک بگریم به زار زار
وز سینه بیخروش بنالم به هایهای
اشکی نه و گذشته ز دامان سرشگ خون
بانگی نه وگذشته زکیوان فغان وای
بیتی به حسب حال بیارم از آنچه گفت
مسعود سعد سلمان در آن بلندجای
« گردن به درد ورنج مراکشته بود اگر
پیوند عمر من نشدی نظم جانفزای»
مردم گمان برند که من در حصار ری
مسعودم و ستارهٔ سعد است رهنمای
داند خدای کاصل سعادت بود اگر
مسعودوار سرکنم اندر حصار نای
تا خود در این کریچهٔ محنت بسر برم
یک روز تا به شام بدین وضع جانگزای
چون اندر این سرای نباشد به جز فریب
آن به که دیده هیچ نبیند در این سرای
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۴۸ - گیهان اعظم
با مه نو زهره تابان شد ز چرخ چنبری
چون نگین دانی جدا از حلقهٔ انگشتری
راست چون نیلوفر بشکفته بر سطح غدیر
سر زدند انجم ز سطح گنبد نیلوفری
گفتی از بنگه برون جستند ربالنوعها
با کمرهای مرصع، با قباهای زری
برق انجم در فضای تیره گفتی آتشی است
پاره پاره جسته در نیلی پرند ششتری
کهکشان، گفتی همی پیچیده گردون بر میان
دیبهی زربفت زیر شعری خاکستری
تافته عقد پرن نزدیک راه کهکشان
همچو مجموعی گهر، پیش بساط گوهری
یا یکی آویزهای ز الماس کش گوهرفروش
گیرد اندر دست و بگمارد به چشم مشتری
آسمان تا بنگری ملکست و آفاقست و نفس
حیف باشد گر برین آفاق و انفس ننگری
مردم چشم تو زین آفاق و انفس بگذرد
خود تو مردم شو کزین آفاق و انفس بگذری
سرسری برپا نگشته است این بنای باشکوه
هان و هان تا خود نپنداری مرآن را سرسری
هست گیهان پیکری هشیار و ذرات ویند
اینهمه اختر که بینی بر سپهر چنبری
ذرهای از پیکر گیهان بود جرم زمین
با همه زورآزمایی، با همه پهناوری
جرم غبرا ذره و ما و تو ذرات ویایم
کرده یزدانمان پدید از راه ذرهپروری
باز اندر پیکر ما و تو ذرات دگر
هست و هر یک کرده ذرات دگر را پیکری
بین ذرات وجود ماست از روی حساب
فسحتی کان هست بین ما و مهر خاوری
پیکر گیهان اعظم نیز بیشک ذرهایست
زان مهینپیکر که هم جزوی است زین صنعتگری
اینهمه صنعتگریها، ای پسر بهر تو نیست
چند ازین نخوتفروشی چند از این مستکبری
تو به چشم اندر نیایی پیش ذرات وجود
ای سراسر شوخچشمی ای همه خیرهسری
نیک بنگر تا چرا پیدا شدند این اختران
گر بدانستی توانی دعوی نیکاختری
عشق آتش زد نخست اندر نخستین مشعله
مشعله زان شعله شد سرگرم آذرگستری
عشق، حرکت بود و از حرکت حرارت شد پدید
وان حرارت کرد در کالای کیهان اخگری
ساقی آتشپاره بد و آتش به ساغر درفکند
هم در اول دور، سرها خیره ماند از داوری
اختران جستند اندر این فضای بیفروغ
همچو آتشپارگان در دکهٔ آهنگری
آنیکی نپتون شد آن دیگر اورانوس آن زحل
وان دگر بهرام و آن یک تیر و آن یک مشتری
وآن مجره گشت تابان بر کمرگاه سپهر
همچو تیغی پرگهر در دست مرد لشگری
ذره ذره گرد شد، پس گونه گون تفریق شد
نیز گرد آیند و هم بپراکنند از ساحری
عامل این سحرها عشقست و جز او هیچ نیست
عشق پیدا کن وگر پیدا نکردی خون گری
چون نگین دانی جدا از حلقهٔ انگشتری
راست چون نیلوفر بشکفته بر سطح غدیر
سر زدند انجم ز سطح گنبد نیلوفری
گفتی از بنگه برون جستند ربالنوعها
با کمرهای مرصع، با قباهای زری
برق انجم در فضای تیره گفتی آتشی است
پاره پاره جسته در نیلی پرند ششتری
کهکشان، گفتی همی پیچیده گردون بر میان
دیبهی زربفت زیر شعری خاکستری
تافته عقد پرن نزدیک راه کهکشان
همچو مجموعی گهر، پیش بساط گوهری
یا یکی آویزهای ز الماس کش گوهرفروش
گیرد اندر دست و بگمارد به چشم مشتری
آسمان تا بنگری ملکست و آفاقست و نفس
حیف باشد گر برین آفاق و انفس ننگری
مردم چشم تو زین آفاق و انفس بگذرد
خود تو مردم شو کزین آفاق و انفس بگذری
سرسری برپا نگشته است این بنای باشکوه
هان و هان تا خود نپنداری مرآن را سرسری
هست گیهان پیکری هشیار و ذرات ویند
اینهمه اختر که بینی بر سپهر چنبری
ذرهای از پیکر گیهان بود جرم زمین
با همه زورآزمایی، با همه پهناوری
جرم غبرا ذره و ما و تو ذرات ویایم
کرده یزدانمان پدید از راه ذرهپروری
باز اندر پیکر ما و تو ذرات دگر
هست و هر یک کرده ذرات دگر را پیکری
بین ذرات وجود ماست از روی حساب
فسحتی کان هست بین ما و مهر خاوری
پیکر گیهان اعظم نیز بیشک ذرهایست
زان مهینپیکر که هم جزوی است زین صنعتگری
اینهمه صنعتگریها، ای پسر بهر تو نیست
چند ازین نخوتفروشی چند از این مستکبری
تو به چشم اندر نیایی پیش ذرات وجود
ای سراسر شوخچشمی ای همه خیرهسری
نیک بنگر تا چرا پیدا شدند این اختران
گر بدانستی توانی دعوی نیکاختری
عشق آتش زد نخست اندر نخستین مشعله
مشعله زان شعله شد سرگرم آذرگستری
عشق، حرکت بود و از حرکت حرارت شد پدید
وان حرارت کرد در کالای کیهان اخگری
ساقی آتشپاره بد و آتش به ساغر درفکند
هم در اول دور، سرها خیره ماند از داوری
اختران جستند اندر این فضای بیفروغ
همچو آتشپارگان در دکهٔ آهنگری
آنیکی نپتون شد آن دیگر اورانوس آن زحل
وان دگر بهرام و آن یک تیر و آن یک مشتری
وآن مجره گشت تابان بر کمرگاه سپهر
همچو تیغی پرگهر در دست مرد لشگری
ذره ذره گرد شد، پس گونه گون تفریق شد
نیز گرد آیند و هم بپراکنند از ساحری
عامل این سحرها عشقست و جز او هیچ نیست
عشق پیدا کن وگر پیدا نکردی خون گری
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۵۰ - شکایت
پشت مرا کرد ز غم چنبری
گردش این گنبد نیلوفری
هستم من عیسی آموزگار
کرده جهودانم حبس از خری
بس که به من تیغ ببارند و تیر
روزم شد تیره و عمر اسپری
ساخت جدا از پسر و دخترم
دشمنم از بیپدر ومادری
چون نگرم نیست گناهی مرا
غیر وطندوستی و شاعری
وز ره آزادگی و قانعی است
گر نکشم ذلت فرمانبری
کردم بدرود زر و جاه و مال
تا نکنم چون دگران چاکری
نوکری دیوان دیوانگیست
مردم دانا نکند نوکری
مزدوری کرده و نان میخورم
مزدوری به ز طمع گستری
عاقبت آز و طمع، خواری است
وقعه ی «تیمور» مبین سرسری
گر چه کنون هر دو به حبس اندریم
فرق بسی هست درین داوری
خلق برو لعنت و نفرین کنند
بر من احسنت و خهی و فری
پستی و عجزآرد و خود باختن
مستیو خودخواهیو مستکبری
خوندلخودخوریآسانتراست
تا خود خون دل مردم خوری
حبس من این کیفر پیشینه است
بد مکن ای دوست که کیفر بری
وان کس کامروز به من کرد بد
روزی کیفر برد و بدتری
قیمت آزادی و عشرت بدان
ای که به آزادی و عشرت دری
خسته شدم یارب از این درد و رنج
چیست کنون چاره به جز شاکری
شکر که شد دامنم از ننگ دور
شکرکه آمد دلم ازکین عری
دارم فرزندی «هوشنگ» نام
شکراً لله ز معایب بری
وز پس «هوشنگ» چهار دگر
«مامی»و «مهری» «ملکی» و «پری»
«هوشی» باشد بهمثلعقل و روح
کش ز مه ومهربود برتری
مادر ایشان چه بود؟ کهکشان
آنکه به اجرام کند مادری
گر به طبیعت بگذاریش باز
وز غم خرج بچگان بگذری
همچو ره کاهکشان از نجوم
خانه کند پر مه و پر مشتری
هفتم ایشان منم اندر حساب
چون فلک هفت ز بیاختری
روت و تهیدست و خمیده ز بار
چون ز نگین، حلقهٔ انگشتری
لاغر و خمیده چو چنبر ولیک
گردانندهٔ همه با لاغری
گشتم چون چنبر و بازم به پتک
رنجان دارد فلک چنبری
خواهد تا بشکند این حلقه را
حلقه نگیندان کند از زرگری
پس بنشاند به نگیندان درون
گوهر مدح فلک سروری
لقمانالدوله که همچون مسیح
میسزدش دعوی پیغمبری
چرخ هنر، زادهٔ ادهم که هست
با هنرش رادی و نامآوری
هست دلی پنهان در سینهاش
چون اقیانوس به پهناوری
همت او بر تو شود آشکار
بر درش ار روزی روی آوری
محکمهاش پر بود از مرد و زن
عور و غنی لشگری و کشوری
با امراکم رسد از بس که هست
با فقرایش سر شفقتگری
بیند نبض و بنویسد دوا
سیم دوا نیز دهد بر سری
نیمشب ار خوانیش از راه دور
حاضرگردد به مثال پری
منعم و درویش به نزدیک او
فرق ندارند درین داوری
از تن بیمارکشد درد را
هرچه بود باطنی و ظاهری
گیرد مردانه گریبان مرگ
وز در مشکو کندش رهبری
بوی مرض را بشناسد ز دور
چون رسد از راه، زهی عبقری
چون شنود بستری آواز او
گیرد آرام دل بستری
جمله جوانمردی و آزادگیست
جملهخردمندیو خوشمحضری
او را بودند شهان خواستار
روز و شبان با همه خواهشگری
خدمت مردم را کرد اختیار
وآمد از خدمت شاهان بری
چون که به مخلوق خدا گشت یار
لاجرمش کرد خدا یاوری
گشت درین ملک نخستین پزشک
اینت نکونامی و نیکاختری
داد خدایش زن والاگهر
دختر و چندین پسر گوهری
یافت ستاینده یکی چون بهار
سومی فرخی وعنصری
*
یارا در طب و ادب زیر چرخ
با من و تو کس نکند همسری
من بسزا وصف تو را درخورم
تو بسزا مدح مرا درخوری
این عوض آنکه به محبس مرا
دیدن کردی ز سر غمخوری
رفتی نزدیک زن و بچهام
شفقت کردی و لطف گستری
خواهش بردی بر قومی که بود
حیف تو گر بر رخشان بنگری
داشتی آن یاوه سخنشان به راست
از سر خوشقلبی و خوش باوری
گوش نکردند به فریاد تو
بیشرفان از خری و از کری
گوش به دانا نکند آنکه هست
غره به نادانی و تنپروری
هست متاعش بر اینان کساد
هرکه فزونتر بودش مشتری
دشمن دانایند این کافران
دانش باشد برشان کافری
چیست درین شهر گناه بهار
غیر خردمندی و دانشوری؟
زبن رو شد حبس به فصلی که بود
موسم گل چیدن و خنیاگری
گر بکشندش نبود بس عجب
زاغ بود دشمن کبک دری
ور نکشندش بود از بیم خلق
عصمت بیبی است ز بیچادری!
خاطر دارای جهاندار هست
پاک چو آیینهٔ اسکندری
لیک نگوید کسش احوال من
اینت بدآموزی و بدگوهری
هر که غم خود خورد و نیست کس
در غم این مملکت مردهری
مرد و زن از گرسنگی در خروش
وین امرا کرده ورم از پری
جملگیاز خوف خیانات خوبش
کرده رها قاعدهٔ نوکری
حال مرا عرضه نیارند کرد
تابرهانندم ازین مضطری
یکسره خاموش ز خیر عموم
لیک به بدگوایی مردم جری
جود و سخا رفته و مردانگی
جبن و حسد مانده و حیلتگری
بیند اگر کس که سری بیگناه
بر دم تیغ آمده از جابری
ور سخنی عرضه نماید به شاه
بو که رهد در نفس آخری
گر نبود پای زری در میان
دم نزند هیچ ز خیرهسری
یکسره هم ظالم و هم دادرس
یکسره هم قاضی و هم مفتری
لقمانا! دار ز من یادگار
این سخن تازه و نظم دری
زان که بهار تو شود بیگناه
کشته درین مملکت بربری
گردش این گنبد نیلوفری
هستم من عیسی آموزگار
کرده جهودانم حبس از خری
بس که به من تیغ ببارند و تیر
روزم شد تیره و عمر اسپری
ساخت جدا از پسر و دخترم
دشمنم از بیپدر ومادری
چون نگرم نیست گناهی مرا
غیر وطندوستی و شاعری
وز ره آزادگی و قانعی است
گر نکشم ذلت فرمانبری
کردم بدرود زر و جاه و مال
تا نکنم چون دگران چاکری
نوکری دیوان دیوانگیست
مردم دانا نکند نوکری
مزدوری کرده و نان میخورم
مزدوری به ز طمع گستری
عاقبت آز و طمع، خواری است
وقعه ی «تیمور» مبین سرسری
گر چه کنون هر دو به حبس اندریم
فرق بسی هست درین داوری
خلق برو لعنت و نفرین کنند
بر من احسنت و خهی و فری
پستی و عجزآرد و خود باختن
مستیو خودخواهیو مستکبری
خوندلخودخوریآسانتراست
تا خود خون دل مردم خوری
حبس من این کیفر پیشینه است
بد مکن ای دوست که کیفر بری
وان کس کامروز به من کرد بد
روزی کیفر برد و بدتری
قیمت آزادی و عشرت بدان
ای که به آزادی و عشرت دری
خسته شدم یارب از این درد و رنج
چیست کنون چاره به جز شاکری
شکر که شد دامنم از ننگ دور
شکرکه آمد دلم ازکین عری
دارم فرزندی «هوشنگ» نام
شکراً لله ز معایب بری
وز پس «هوشنگ» چهار دگر
«مامی»و «مهری» «ملکی» و «پری»
«هوشی» باشد بهمثلعقل و روح
کش ز مه ومهربود برتری
مادر ایشان چه بود؟ کهکشان
آنکه به اجرام کند مادری
گر به طبیعت بگذاریش باز
وز غم خرج بچگان بگذری
همچو ره کاهکشان از نجوم
خانه کند پر مه و پر مشتری
هفتم ایشان منم اندر حساب
چون فلک هفت ز بیاختری
روت و تهیدست و خمیده ز بار
چون ز نگین، حلقهٔ انگشتری
لاغر و خمیده چو چنبر ولیک
گردانندهٔ همه با لاغری
گشتم چون چنبر و بازم به پتک
رنجان دارد فلک چنبری
خواهد تا بشکند این حلقه را
حلقه نگیندان کند از زرگری
پس بنشاند به نگیندان درون
گوهر مدح فلک سروری
لقمانالدوله که همچون مسیح
میسزدش دعوی پیغمبری
چرخ هنر، زادهٔ ادهم که هست
با هنرش رادی و نامآوری
هست دلی پنهان در سینهاش
چون اقیانوس به پهناوری
همت او بر تو شود آشکار
بر درش ار روزی روی آوری
محکمهاش پر بود از مرد و زن
عور و غنی لشگری و کشوری
با امراکم رسد از بس که هست
با فقرایش سر شفقتگری
بیند نبض و بنویسد دوا
سیم دوا نیز دهد بر سری
نیمشب ار خوانیش از راه دور
حاضرگردد به مثال پری
منعم و درویش به نزدیک او
فرق ندارند درین داوری
از تن بیمارکشد درد را
هرچه بود باطنی و ظاهری
گیرد مردانه گریبان مرگ
وز در مشکو کندش رهبری
بوی مرض را بشناسد ز دور
چون رسد از راه، زهی عبقری
چون شنود بستری آواز او
گیرد آرام دل بستری
جمله جوانمردی و آزادگیست
جملهخردمندیو خوشمحضری
او را بودند شهان خواستار
روز و شبان با همه خواهشگری
خدمت مردم را کرد اختیار
وآمد از خدمت شاهان بری
چون که به مخلوق خدا گشت یار
لاجرمش کرد خدا یاوری
گشت درین ملک نخستین پزشک
اینت نکونامی و نیکاختری
داد خدایش زن والاگهر
دختر و چندین پسر گوهری
یافت ستاینده یکی چون بهار
سومی فرخی وعنصری
*
یارا در طب و ادب زیر چرخ
با من و تو کس نکند همسری
من بسزا وصف تو را درخورم
تو بسزا مدح مرا درخوری
این عوض آنکه به محبس مرا
دیدن کردی ز سر غمخوری
رفتی نزدیک زن و بچهام
شفقت کردی و لطف گستری
خواهش بردی بر قومی که بود
حیف تو گر بر رخشان بنگری
داشتی آن یاوه سخنشان به راست
از سر خوشقلبی و خوش باوری
گوش نکردند به فریاد تو
بیشرفان از خری و از کری
گوش به دانا نکند آنکه هست
غره به نادانی و تنپروری
هست متاعش بر اینان کساد
هرکه فزونتر بودش مشتری
دشمن دانایند این کافران
دانش باشد برشان کافری
چیست درین شهر گناه بهار
غیر خردمندی و دانشوری؟
زبن رو شد حبس به فصلی که بود
موسم گل چیدن و خنیاگری
گر بکشندش نبود بس عجب
زاغ بود دشمن کبک دری
ور نکشندش بود از بیم خلق
عصمت بیبی است ز بیچادری!
خاطر دارای جهاندار هست
پاک چو آیینهٔ اسکندری
لیک نگوید کسش احوال من
اینت بدآموزی و بدگوهری
هر که غم خود خورد و نیست کس
در غم این مملکت مردهری
مرد و زن از گرسنگی در خروش
وین امرا کرده ورم از پری
جملگیاز خوف خیانات خوبش
کرده رها قاعدهٔ نوکری
حال مرا عرضه نیارند کرد
تابرهانندم ازین مضطری
یکسره خاموش ز خیر عموم
لیک به بدگوایی مردم جری
جود و سخا رفته و مردانگی
جبن و حسد مانده و حیلتگری
بیند اگر کس که سری بیگناه
بر دم تیغ آمده از جابری
ور سخنی عرضه نماید به شاه
بو که رهد در نفس آخری
گر نبود پای زری در میان
دم نزند هیچ ز خیرهسری
یکسره هم ظالم و هم دادرس
یکسره هم قاضی و هم مفتری
لقمانا! دار ز من یادگار
این سخن تازه و نظم دری
زان که بهار تو شود بیگناه
کشته درین مملکت بربری
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۵۷ - عشق و فخر
تا به چند اندر پی عشق مجازی؟
چند با یار مجازی عشقبازی؟!
چند گردی گرد اسرار حقیقت
ای ندانسته حقیقی از مجازی؟
برق عشقست این چه پوشیدش به خرمن
خفتهمار استاینچه گیریدش به بازی؟
پاکبازی کن چو راه عشق پوئی
عشقبازی را بباید پاکبازی
اینکه بینی در همه گیتی سمر شد
عشق محمودی است نی حسن ایازی
در خم ابروی دل رخ نه که نبود
هر خم ابروی محرابی نمازی
برکش ازگردنفرازی سر، که ناگه
سرنگونی بینی ازگردنفرازی
از ره تجرید زی لاهوتیان شو
کاید از ناسوتیانت بینیازی
در ره عشق و طلب بیخویشتن شو
تا نشیبی را ندانی از فرازی
چون بهار از شاهد معنی سخن گو
نز بت نوشادی و ترک طرازی
شاهباز ساعد سلطان عشقم
چون کنم با هر تذرو وکبک بازی
در دبستان ازل بنهادم ازکف
دفتر نیرنگ و درس حیله سازی
زبن کلام پارسی گویند بر من
آنچه گفتند اندر آن کفتار تازی
عیب دیبا گوید آن مردک ولیکن
عیب خود بیند گه دیبا طرازی
آنکه نازد بر ستوری ژنده پالان
چون کند با حملهٔ مردان غازی
خصم من خرد است وآری خرد دارد
صعوه را اندیشهٔ چنگال بازی
چند با یار مجازی عشقبازی؟!
چند گردی گرد اسرار حقیقت
ای ندانسته حقیقی از مجازی؟
برق عشقست این چه پوشیدش به خرمن
خفتهمار استاینچه گیریدش به بازی؟
پاکبازی کن چو راه عشق پوئی
عشقبازی را بباید پاکبازی
اینکه بینی در همه گیتی سمر شد
عشق محمودی است نی حسن ایازی
در خم ابروی دل رخ نه که نبود
هر خم ابروی محرابی نمازی
برکش ازگردنفرازی سر، که ناگه
سرنگونی بینی ازگردنفرازی
از ره تجرید زی لاهوتیان شو
کاید از ناسوتیانت بینیازی
در ره عشق و طلب بیخویشتن شو
تا نشیبی را ندانی از فرازی
چون بهار از شاهد معنی سخن گو
نز بت نوشادی و ترک طرازی
شاهباز ساعد سلطان عشقم
چون کنم با هر تذرو وکبک بازی
در دبستان ازل بنهادم ازکف
دفتر نیرنگ و درس حیله سازی
زبن کلام پارسی گویند بر من
آنچه گفتند اندر آن کفتار تازی
عیب دیبا گوید آن مردک ولیکن
عیب خود بیند گه دیبا طرازی
آنکه نازد بر ستوری ژنده پالان
چون کند با حملهٔ مردان غازی
خصم من خرد است وآری خرد دارد
صعوه را اندیشهٔ چنگال بازی
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۶۲ - به یاد صحبت اخوان و اطاق آفتاب روی تهران
روزگار آشفتگی دارد بسر، کو همدمی
تا ز فیض صحبتش خاطر بیاساید دمی
آتش و ابر و دم و دودست پیدا در افق
کو مقامی امن و جایی محرم و دود و دمی؟
از خدا خواهم اطاق قبلی و یاری سه چار
خادمی محرم که خواهد عذر هر نامحرمی
بست مشکآلوده جوشان از بر شاخ کهور
به که از کین بر گلوی نیزه بندی پرچمی
خلق را زینسو مشرف کن گرت هست آرزو
بیتغیر عالمی و بیتبدل آدمی
هجر فرهادش به دل هر لحظه خنجر میزند
خود گرفتم شد بهار از حفظ صحت رستمی
جای موسی خالی است وآن عصای موسوی
تا که فرعون کسالت را ببلعد در دمی
موسیا ز انوار یزدان یک قبس ما را فرست
چون اناالحق زان همایون شعله بشنیدی همی
ای شبان وادی ایمن چو گشتی بهرهمند
زان درخت شعلهور فکر برادر کن کمی
چون سحرگاهان نهادی سر به محراب نماز
بهر قلب ما فرست از دود آهی مرهمی
یاد لطف صحبت اخوان درخشد در دلم
چون چراغ روشنی در جایگاه مظلمی
بس که خوردم چایی دم ناکشیده در سویس
آبم افتد در دهان از یاد چای پر دمی
وز غم نادیدن همصحبتان محترم
مردمان چشم من بستند حلقهٔ ماتمی
تا ز فیض صحبتش خاطر بیاساید دمی
آتش و ابر و دم و دودست پیدا در افق
کو مقامی امن و جایی محرم و دود و دمی؟
از خدا خواهم اطاق قبلی و یاری سه چار
خادمی محرم که خواهد عذر هر نامحرمی
بست مشکآلوده جوشان از بر شاخ کهور
به که از کین بر گلوی نیزه بندی پرچمی
خلق را زینسو مشرف کن گرت هست آرزو
بیتغیر عالمی و بیتبدل آدمی
هجر فرهادش به دل هر لحظه خنجر میزند
خود گرفتم شد بهار از حفظ صحت رستمی
جای موسی خالی است وآن عصای موسوی
تا که فرعون کسالت را ببلعد در دمی
موسیا ز انوار یزدان یک قبس ما را فرست
چون اناالحق زان همایون شعله بشنیدی همی
ای شبان وادی ایمن چو گشتی بهرهمند
زان درخت شعلهور فکر برادر کن کمی
چون سحرگاهان نهادی سر به محراب نماز
بهر قلب ما فرست از دود آهی مرهمی
یاد لطف صحبت اخوان درخشد در دلم
چون چراغ روشنی در جایگاه مظلمی
بس که خوردم چایی دم ناکشیده در سویس
آبم افتد در دهان از یاد چای پر دمی
وز غم نادیدن همصحبتان محترم
مردمان چشم من بستند حلقهٔ ماتمی
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۶۸ - شمار گیتی
جهانا چه مطبوع و خرم جهانی
دریغا که بر خلق ناجاودانی
نعیم و جحیم است در تو سرشته
و لیکن تو خود فارغ از این و آنی
همه کارهای تو از حکمت آید
ز حکمت برون کارکردن ندانی
بهدستت شماربست ز آغاز خلقت
که با آن شمردن، دهی و ستانی
ز فهم بشر این شمار است بیرون
که هست این شمر عالی و فهمدانی
کسی کاین شمردن بداند، بداند
که باقی به گیتی چه و چیست فانی
به علم این شمر، یافت مردم نتاند
که بیرون علم است این غیبدانی
برون است دانستن سرّ گیتی
ز قید زمانی و قید مکانی
چو خیطی که صد رنگ باشد بدان بر
بر آن خیط موری کند دیدهبانی
زمانها بباید که مر رنگها را
جداگانه بیند به تاریک جانی
گهی سبز بیند گهی زرد بیند
گه اسپید و گه سرخ و گه زعفرانی
ولی مرد بیننده بیند به یک دم
همه رنگها را به روشنروانی
برآن نگذرد دیدهٔ مور لیکن
تو بینی چو بر وی نظر بگذرانی
جهان همچو آن خیط صدرنگ باشد
من و تو چو موریم از ناتوانی
به قید زمان و مکان پای بسته
نه بینیم جز لحظههای جهانی
مر این لحظهها را به یک جای بیند
کسی کاو ز اسرار دارد نشانی
حسابیست آنجا که پیر تو داند
چه دانی تو در نیمه راه جوانی
حسابیست آنجاکه وهم محاسب
نیابد از اول قدم نقش ثانی
توان با ریاضت بدان راه بردن
چنان چون ز الفاظ، ره زی معانی
به صبر و ریاضت توان یافت آن را
که دولت نیاید به کف رایگانی
کسی سر گیتی بداند که جانش
بپیوست با عالم جاودانی
جهان خود نباشد مگر این شمردن
جهانا تو کی زین شمردن بمانی
همانا نمانی تو هیچ از شمارش
که هم بیشماری و هم بی کرانی
نه پیداست اصلت ز بن از قدیمی
نه پیداست پایت ز سر از کلانی
یکی خواند موهوم وآن یک قدیمت
دگر حادث دهری، آن یک ، زمانی
چنان چون تویی کی شناسمت زیرا
سراسر خیالی، سراسرگمانی
بهٔکجا حکیمی بهٔکجای نادان
به یک جا زمینی به یک جا زمانی
همانا تو را نیست شکلی معین
که از چشم ِ اندازه دانان ، نهانی
ز هرگوشه کاندر تو بینیم ،چُنین
یکی برشده خیمه ی زر نشانی
من ای کاش دانستمی، سخت روشن
که تو برچه لون و چه شکل وچه سانی ؟
حکیمی مراگفت کاین چرخ و انجم
بود جسم گردندهٔ باستانی
در آن جسم گردنده پیداست رگها
که زی ماکند هر رگی کهکشانی
به هرکهکشان اخترانند ،بیمَر
که مهریست هر اختری، ازگرانی
به پیرامن مِهرها بر، قمرها
بگردند چونان که بینی و دانی
همان پیکرگرد پوبنده باشد
یک اختر، بر مردم آن جهانی
مداربست او را و ، اوج و حضیضی
قِرانی و بُعدی ،به چرخ کیانی
ازبن جنس ، استارگانند، بیمَر
کز احصایشان تا ابد با زمانی
که هریک جهانیست واندر درونش
جهانها چو اشیا درون ِ أوانی
برون زبن جهانها و زابن آسمانها
چهباشد؟ یکیژرف ،بین ، گر توانی
ازیرا به نزد خرد راست ناید
به هر روی بیحدی و بیکرانی
همانا که چیزیست بیرون این حد
مکان جُسته، بر ذِروه ی ِ لامکانی
وجودیست آنجا کز اندیشه هر دم
به پا دارد و بفکند این مبانی
جهان است محکوم و اویست حاکم
وزاویست ،سلطانی و قهرمانی
به فرمان اثند ذرات و ،دارد،
به هر ذره فرمانش یکسان، روانی
جهان ارغنونست و او ارغنونزن
هم از اوست آهنگ و لحن اغانی
نگر کاندرین پهنهٔ بیکرانه
که یارد جز او دعوی پهلوانی
حکیمی دگر گفت نبود جز از او
وجودی که از راستی ، «هست» ، خوانی
جهان با همه عرض و طول و نمایش
سراسر گمانست و او بی گمانی
حکیمی دگر حسن عالیش خواند
که جوبای اوسبند ذرّات ِ دانی
دوان است هر ذره زی حسن مطلق
چو عاشق ،به دیدار معشوق ِ جانی
بدان، تا چنو خوب گشتن تواند
زند گام هر ذره با ناتوانی
گهرها یک از دیگری مایه گیرد
شتابان درین عرضگاه امانی
چو پرمایه شد سوی بالا گراید
که یابد ز گم گشتهٔ خود نشانی
فساد ِصور، هست از این ره ،که گوهر
پس از پیری و مرگ جوید جوانی
کمالیست ،در هر زوالی، نهفته
که با هر زوالی رهد جاودانی
لئیم ،از لئیمی ،حسود ،از حسودی
پلید از پلیدی جبان از جبانی
گهر سوی اوج است پویا و کرده
فنای صور در رهش نردبانی
بکوشد گهر تا که جان گردد و جان
بکوشد که جانان شود زین معانی
سوی خیر و نیکی ،دوانند، جانها
چو زی سکهٔ خسروی زرکانی
بود در ره عشق گام نخستین
بقای نهانی، فنای عیانی
چو باقی شود جان به جانان گراید
خود این است در عاشقی گام ثانی
اگر نفسها را بقایی نبودی
به چیزی نیرزیدی این زندگانی
بمان تا که جان مایه گیرد ز دانش
ز دانش چو جان مایه گیرد بمانی
بود جانت مرغی که بربسته پرش
بر آن شو که این بسته پر برفشانی
برافشانی این پر به پرواز و گردی
به یک چشم برهم زدن آسمانی
سوی قوّت و حُسن ، پروازگیری
نهی ازپس پشت، ضعف و نوانی
از آن پیش ،کِت شه ،به نزدیک خواند،
ره قرب شه جوی اگر میتوانی
رهت سخت نزدیک باشد به حضرت
گرت همت شه کنند هم عنانی
من اکنون یکی راه بنمایت ، نو
سزد گر درین راه مرکب جهانی
ره خویشتن خواهی و طمع و کینه
بهل، گام زن در ره مهربانی
ره صدق پیش آیدت وندر این ره
به جز راستی نیست دیگر نشانی
یکی شاهراهیست پیوسته زانجا
بهشهری کجا شهر مردانش خوانی
جوانمردی آنجا به کار است وکس را
در آن شهر ندهند ره رایگانی
چو آن جا درآیی برندت به درگه
دهندت یکی جامهٔ خسروانی
برندت شبانروز هرجای مهمان
کشی ازکف دوستان دوستکانی
کتابی گشایند پیشت ادیبان
که از وی شمار دوگیتی بدانی
چوکامل شدی بازگردی به خانه
که درماندگان را کنی میزبانی
دریغا که بر خلق ناجاودانی
نعیم و جحیم است در تو سرشته
و لیکن تو خود فارغ از این و آنی
همه کارهای تو از حکمت آید
ز حکمت برون کارکردن ندانی
بهدستت شماربست ز آغاز خلقت
که با آن شمردن، دهی و ستانی
ز فهم بشر این شمار است بیرون
که هست این شمر عالی و فهمدانی
کسی کاین شمردن بداند، بداند
که باقی به گیتی چه و چیست فانی
به علم این شمر، یافت مردم نتاند
که بیرون علم است این غیبدانی
برون است دانستن سرّ گیتی
ز قید زمانی و قید مکانی
چو خیطی که صد رنگ باشد بدان بر
بر آن خیط موری کند دیدهبانی
زمانها بباید که مر رنگها را
جداگانه بیند به تاریک جانی
گهی سبز بیند گهی زرد بیند
گه اسپید و گه سرخ و گه زعفرانی
ولی مرد بیننده بیند به یک دم
همه رنگها را به روشنروانی
برآن نگذرد دیدهٔ مور لیکن
تو بینی چو بر وی نظر بگذرانی
جهان همچو آن خیط صدرنگ باشد
من و تو چو موریم از ناتوانی
به قید زمان و مکان پای بسته
نه بینیم جز لحظههای جهانی
مر این لحظهها را به یک جای بیند
کسی کاو ز اسرار دارد نشانی
حسابیست آنجا که پیر تو داند
چه دانی تو در نیمه راه جوانی
حسابیست آنجاکه وهم محاسب
نیابد از اول قدم نقش ثانی
توان با ریاضت بدان راه بردن
چنان چون ز الفاظ، ره زی معانی
به صبر و ریاضت توان یافت آن را
که دولت نیاید به کف رایگانی
کسی سر گیتی بداند که جانش
بپیوست با عالم جاودانی
جهان خود نباشد مگر این شمردن
جهانا تو کی زین شمردن بمانی
همانا نمانی تو هیچ از شمارش
که هم بیشماری و هم بی کرانی
نه پیداست اصلت ز بن از قدیمی
نه پیداست پایت ز سر از کلانی
یکی خواند موهوم وآن یک قدیمت
دگر حادث دهری، آن یک ، زمانی
چنان چون تویی کی شناسمت زیرا
سراسر خیالی، سراسرگمانی
بهٔکجا حکیمی بهٔکجای نادان
به یک جا زمینی به یک جا زمانی
همانا تو را نیست شکلی معین
که از چشم ِ اندازه دانان ، نهانی
ز هرگوشه کاندر تو بینیم ،چُنین
یکی برشده خیمه ی زر نشانی
من ای کاش دانستمی، سخت روشن
که تو برچه لون و چه شکل وچه سانی ؟
حکیمی مراگفت کاین چرخ و انجم
بود جسم گردندهٔ باستانی
در آن جسم گردنده پیداست رگها
که زی ماکند هر رگی کهکشانی
به هرکهکشان اخترانند ،بیمَر
که مهریست هر اختری، ازگرانی
به پیرامن مِهرها بر، قمرها
بگردند چونان که بینی و دانی
همان پیکرگرد پوبنده باشد
یک اختر، بر مردم آن جهانی
مداربست او را و ، اوج و حضیضی
قِرانی و بُعدی ،به چرخ کیانی
ازبن جنس ، استارگانند، بیمَر
کز احصایشان تا ابد با زمانی
که هریک جهانیست واندر درونش
جهانها چو اشیا درون ِ أوانی
برون زبن جهانها و زابن آسمانها
چهباشد؟ یکیژرف ،بین ، گر توانی
ازیرا به نزد خرد راست ناید
به هر روی بیحدی و بیکرانی
همانا که چیزیست بیرون این حد
مکان جُسته، بر ذِروه ی ِ لامکانی
وجودیست آنجا کز اندیشه هر دم
به پا دارد و بفکند این مبانی
جهان است محکوم و اویست حاکم
وزاویست ،سلطانی و قهرمانی
به فرمان اثند ذرات و ،دارد،
به هر ذره فرمانش یکسان، روانی
جهان ارغنونست و او ارغنونزن
هم از اوست آهنگ و لحن اغانی
نگر کاندرین پهنهٔ بیکرانه
که یارد جز او دعوی پهلوانی
حکیمی دگر گفت نبود جز از او
وجودی که از راستی ، «هست» ، خوانی
جهان با همه عرض و طول و نمایش
سراسر گمانست و او بی گمانی
حکیمی دگر حسن عالیش خواند
که جوبای اوسبند ذرّات ِ دانی
دوان است هر ذره زی حسن مطلق
چو عاشق ،به دیدار معشوق ِ جانی
بدان، تا چنو خوب گشتن تواند
زند گام هر ذره با ناتوانی
گهرها یک از دیگری مایه گیرد
شتابان درین عرضگاه امانی
چو پرمایه شد سوی بالا گراید
که یابد ز گم گشتهٔ خود نشانی
فساد ِصور، هست از این ره ،که گوهر
پس از پیری و مرگ جوید جوانی
کمالیست ،در هر زوالی، نهفته
که با هر زوالی رهد جاودانی
لئیم ،از لئیمی ،حسود ،از حسودی
پلید از پلیدی جبان از جبانی
گهر سوی اوج است پویا و کرده
فنای صور در رهش نردبانی
بکوشد گهر تا که جان گردد و جان
بکوشد که جانان شود زین معانی
سوی خیر و نیکی ،دوانند، جانها
چو زی سکهٔ خسروی زرکانی
بود در ره عشق گام نخستین
بقای نهانی، فنای عیانی
چو باقی شود جان به جانان گراید
خود این است در عاشقی گام ثانی
اگر نفسها را بقایی نبودی
به چیزی نیرزیدی این زندگانی
بمان تا که جان مایه گیرد ز دانش
ز دانش چو جان مایه گیرد بمانی
بود جانت مرغی که بربسته پرش
بر آن شو که این بسته پر برفشانی
برافشانی این پر به پرواز و گردی
به یک چشم برهم زدن آسمانی
سوی قوّت و حُسن ، پروازگیری
نهی ازپس پشت، ضعف و نوانی
از آن پیش ،کِت شه ،به نزدیک خواند،
ره قرب شه جوی اگر میتوانی
رهت سخت نزدیک باشد به حضرت
گرت همت شه کنند هم عنانی
من اکنون یکی راه بنمایت ، نو
سزد گر درین راه مرکب جهانی
ره خویشتن خواهی و طمع و کینه
بهل، گام زن در ره مهربانی
ره صدق پیش آیدت وندر این ره
به جز راستی نیست دیگر نشانی
یکی شاهراهیست پیوسته زانجا
بهشهری کجا شهر مردانش خوانی
جوانمردی آنجا به کار است وکس را
در آن شهر ندهند ره رایگانی
چو آن جا درآیی برندت به درگه
دهندت یکی جامهٔ خسروانی
برندت شبانروز هرجای مهمان
کشی ازکف دوستان دوستکانی
کتابی گشایند پیشت ادیبان
که از وی شمار دوگیتی بدانی
چوکامل شدی بازگردی به خانه
که درماندگان را کنی میزبانی
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۶۹ - گلچین جهانبانی
قبلهٔ ادب و عشقست گلچین جهانبانی
گلچین ز ادب ای دل هرچندکه بتوانی
دیدم چمنی خندان، پر لاله و پر ریحان
بر شاخ گلش مرغان، هرسو به غزلخوانی
بشکفته گل اندرگل، کاکل زده درکاکل
از نرگس و از سنبل، وز لالهٔ نعمانی
بر هر طرفی نهری، صف بسته زگل بهری
هرگلبنی از شهری با جلوهٔ روحانی
هرگوشه گلی تازه، مالیده به رخ غازه
وانگیخته آوازه، مرغان به خوشالحانی
صد جنت جاویدان دیدم به یکی ایوان
برخاسته صد رضوان هر گوشه به دربانی
صدکوثر جانپرور، دیدم به یک آبشخور
گرد لب هر کوثر حوری به نگهبانی
دیدم فلکی روشن، وز مهر و مه آبستن
مهرش ز غروب ایمن، ماهش ز گریزانی
دیدم به یکی دفتر صد بحر پر ازگوهر
صد قلزم پهناور، پر لؤلؤ عمانی
گفتی مه رخشانست، یا مهر درخشان است
یاکوه بدخشان است، پر لعل بدخشانی
یک گوشه گلستان بود بر لاله و ریحان بود
یک گوشه شبستان بود، پر ماه شبستانی
از هر طرفی حوری برکف طبق نوری
بر زخمهٔ طنبوری، در رقص وگلافشانی
یک طایفه رامشگر بگرفته به کف ساغر
قومی به سماع اندر، با شیوهٔ عرفانی
بر دامن هر مرزی بنشسته هنرورزی
هریک بدگر طرزی، سرگرم سخنرانی
گرم سخنآرایی، دنیایی و عقبایی
ز اسرار برهمایی تا حکمت یونانی
وز زلف و لب دلبر وان چشم جفاگستر
از عاشق و چشم تر، و آن سینهٔ طوفانی
رفتم به سوی ایشان، دلباخته و حیران
پرسیدم از این و آن از شدت حیرانی
کاین را چه کسی بانیست کش منظر روحانیست
گفتند جهانبانی است این منظره را بانی
گلچین جهانست این، راز دل و جانست این
فرزند زمان است این، عقد گهرکانی
شور و شغبست اینجا، عشق و طربست اینجا
قبلهٔ ادبست این جا، بازار سخندانی
فرمود نبی جنت، در سایهٔ شمشیر است
گشت از قلم سرهنگ، این مسئله برهانی
شمشیر و قلم باهم نشگفت که شد منضم
ذوق است و ادب توام با فطرت ایرانی
تاربخ تمامش را بنمود بهار انشاء
زان روی ادب گلچین از باغ جهانبانی
ور سالمه طبعش خواهی سوی مطلع بین
قبلهٔ ادب و عشقست گلچین جهانبانی
گلچین ز ادب ای دل هرچندکه بتوانی
دیدم چمنی خندان، پر لاله و پر ریحان
بر شاخ گلش مرغان، هرسو به غزلخوانی
بشکفته گل اندرگل، کاکل زده درکاکل
از نرگس و از سنبل، وز لالهٔ نعمانی
بر هر طرفی نهری، صف بسته زگل بهری
هرگلبنی از شهری با جلوهٔ روحانی
هرگوشه گلی تازه، مالیده به رخ غازه
وانگیخته آوازه، مرغان به خوشالحانی
صد جنت جاویدان دیدم به یکی ایوان
برخاسته صد رضوان هر گوشه به دربانی
صدکوثر جانپرور، دیدم به یک آبشخور
گرد لب هر کوثر حوری به نگهبانی
دیدم فلکی روشن، وز مهر و مه آبستن
مهرش ز غروب ایمن، ماهش ز گریزانی
دیدم به یکی دفتر صد بحر پر ازگوهر
صد قلزم پهناور، پر لؤلؤ عمانی
گفتی مه رخشانست، یا مهر درخشان است
یاکوه بدخشان است، پر لعل بدخشانی
یک گوشه گلستان بود بر لاله و ریحان بود
یک گوشه شبستان بود، پر ماه شبستانی
از هر طرفی حوری برکف طبق نوری
بر زخمهٔ طنبوری، در رقص وگلافشانی
یک طایفه رامشگر بگرفته به کف ساغر
قومی به سماع اندر، با شیوهٔ عرفانی
بر دامن هر مرزی بنشسته هنرورزی
هریک بدگر طرزی، سرگرم سخنرانی
گرم سخنآرایی، دنیایی و عقبایی
ز اسرار برهمایی تا حکمت یونانی
وز زلف و لب دلبر وان چشم جفاگستر
از عاشق و چشم تر، و آن سینهٔ طوفانی
رفتم به سوی ایشان، دلباخته و حیران
پرسیدم از این و آن از شدت حیرانی
کاین را چه کسی بانیست کش منظر روحانیست
گفتند جهانبانی است این منظره را بانی
گلچین جهانست این، راز دل و جانست این
فرزند زمان است این، عقد گهرکانی
شور و شغبست اینجا، عشق و طربست اینجا
قبلهٔ ادبست این جا، بازار سخندانی
فرمود نبی جنت، در سایهٔ شمشیر است
گشت از قلم سرهنگ، این مسئله برهانی
شمشیر و قلم باهم نشگفت که شد منضم
ذوق است و ادب توام با فطرت ایرانی
تاربخ تمامش را بنمود بهار انشاء
زان روی ادب گلچین از باغ جهانبانی
ور سالمه طبعش خواهی سوی مطلع بین
قبلهٔ ادب و عشقست گلچین جهانبانی