عبارات مورد جستجو در ۳۵۳ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۳
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۴
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۸۲ - وقال ایضاًفی مدح الاتابک الاعظم مظفّرالدّنیاوالدّین ابی بکر بن سعد زنگی طاب مثواه و یصف الفلک
کیست آن سیّاح،کوراهست بردریاگذر
مسرعی کوسال ومه بی پای باشددرسفر؟
رهبرخلقست واو راخودنه چشمست ونه گوش
نام اوطیّار و او را خود نه بالست ونه پر
منقذالغرقی لقب دادند او را زانکه او
چون خضردرمجمع البحرین دارد مستقر
هرکه جای خویشتن اندردل او باز کرد
گر رود در بحرقلزم باشد ایمن ازخطر
مال داری کرده همچون غافلان تکیه برآب
فارغست ازبازگشت وایمنست ازخیروشرّ
اعتماداهل دنیابروی و او بی ثبات
آب دریا تاکمرگاه وی و وی مختصر
گرچه همچون کودکان الواح داردبرکنار
هست صاحب صدری ازروی تبحّرمعتبر
درمیان بحرهمچون بحرباشدخشک لب
باشدش بیم هلاک آنگه که شد لبهاش تر
گه چوشطّاراست افکنده سپربرروی آب
گه چو ابدال است او را برسردریا عبر
حاش لله گر درآید پای او روزی بسنگ
پشت خلقی بشکند ازبیم مال وبیم سر
هست اوراجاریه اسم علم وین جاریه
هرزمانی گرددآبستن بچندین جانور
بی فجوری روزوشب این جاریه خفته ستان
وارد و صادر ازو برگشته مقضیّ الوطر
می خزد برسینه همچون مارنه دست ونه پای
وانگهی مانندکژدم دم برآورده بسر
عاقبت باشدهلاک اوچو مستسقی زآب
زانک چون مستسقیان باشدزآبش ناگزر
شکل اوهمچون کمانی تیردروی ساخته
می رود با تیر همبر، نگسلد از یکدگر
خانۀ بنیاد او بر آب و آبادان ز باد
وانگهی همواره اوازخاک وآتش برحذر
باشکوه خانه یی دیوار و درمانند هم
سقف او در زیر پایست وستونش بر زبر
ساکنان او نیندیشند از طوفان نوح
وز همه بنیادها دیوار او کوتاه تر
بارگیری پایش اندر سینه،پشتش درشکم
میکشدبارگران وفارغست ازخواب وخور
مرکبی کو ازعلف کردست برآب اختصار
چون بآب آید شماری برنگیرد ازشمر
طرفه ترآنست کورا زندگی چندان بود
کآب رادراندرون اوپدیدآید ممر
باد او را تازیانه ،خاک اورا ناخته
آتش اوراخصم جان وآب اوراپی سپر
درهمه بحری بودجایش مگرکاندردو بحر
بحرشعر وبحر جود پادشاه بحر وبر
همچو تیغ شاه عالم هست در دریا روان
ازبرای نفع خلق وازپی دفع ضرر
قطب گردون ظفر،شاهنشه سلعر نسب
وارث تخت سلیمان،خسروجمشیدفر
سایۀ یزدان اتابک آن ملک سیرت که هست
ذات اومستجمع جمله کمالات بشر
شاه ابوبکر بن سعدآن کزدم جان بخش او
زنده شددردامن آخر زمان عدل عمر
خاک پای اوردای گردن خورشیدوماه
فیض جود او غذای دایۀ نجم وشجر
کشتزارفضل راازمدّ کلکش پرورش
بوستان عدل را ازحدّ تیغش آبخور
آن سری کاندرهوای خاک پای او بود
دروجودآید زمادرهمچونرگش تاجور
گرخیال تیغ اوبرمغز فطرت بگذرد
بگسلدازیکدیگرپیوندارواح وصور
ای ز تاراج سخایت کیسۀ دریا تهی
وی بفتویّ سرانگشت تو.خون کان،هدر
زایردرگاه اعلی،روز بار و بخششت
پای ننهدچون سرکلک توالّا برگهر
شهسوارآفتاب ازخیل رایت مفردی
کاسه های آسمان ازخوان جودت ماحضر
نکهت خلق تو دارد باد نوروزی از آن
مجمر آساگیردش گل زیردامن هرسحر
چون سنان ازسرفرازی باشدش درصدرجای
هرکه اندرخدمتت چون رمح بربنددکمر
شبروان راپاس عدل تو ببرد آرام وخواب
گرنداری باوراینک زردی روی قمر
چشمش از تأثیرآن زرین شودچون چشم شیر
آهو ار بردست زرپاش تو اندازد نظر
آب تیغت روشن و تیزست تاحدّی کزو
سر بگرددخصم راچون افتدش بروی گذر
هرکجا مدّاح اخلاق توبگشایدنفس
مستعدّ نطق گرددصورت دیوار و در
آب را بالفظ جان افزای خسرونسبتست
زان چو بیند آب را ازشرم بگدازدشکر
بوی آن میآیدازاسراف جودت کز نهیب
برمحک پیدانیارد گشت رنگ روی زر
اندرآن روزی که گردد در هوای معرکه
اطلس افلاک را گرد دولشکر آستر
آستین افشان علم دررقص برآوای کوس
پای کوبان از تزلزل همچو اسبان کوه ودر
پردلان خندان چودندان رفته درکام بلا
وزهمه سو اژدهای فتنه بگشاده زَفَر
تیغها برهم شکسته همچوجوشن پاره ها
گرزها همچون سپر ردکرده زخم تیغ خور
رمح یاران کرده کوته براجل راه دراز
نای رویین گشته بربالین کشته نوحه گر
جنگیان گردبلاصدحلقه کرده چون زره
پردلان درروی خنجررخ نهاده چون سپر
این چوحرف طانهاده چشم بردنبال تیر
وان فکنده نیزه هاچون لام الف بریکدگر
دردل رزم آزمایان نوک پیکان وسنان
چون مژه برچشم عاشق غرقه درخون جگر
درتک پای آن زمان بینی زبیم سردوان
دست درفتراک یکرانت زده فتح وظفر
رشته حبل الوریدازچنبرآن بگسلد
گردنی کزچنبرحکم توآردسربدر
دشمنی کز توگریزان میرود برسرچوگوی
آیدازگوی گریبانش ندا:کاین المفر؟
عالمی ازظلمت وازصبح صادق خنده یی
لشکری از ظالمان و ازسپاهت یکنفر
خسروا حال صفاهان وانچه دروی میرود
ازستمها سمع عالی راخبر باشد مگر
هست مارابرتوحقّ خدمت وهمسایگی
ازبرای این دوحق درحقّ ماکن یکنظر
حاش لله هرکه از وی سایه برگیرد خدای
آفتابش درنظرباشدزشب تاریکتر
سایۀ حقی وما در آفتاب محنتیم
سایه یی برمافکن ای سایه ات خورشیداثر
لطف توگردرنیابد،کاراین بیچارگان
تادوسه روزدگراینجا نیابی جانور
بنده رادرظلّ خدمت جای باشد گرشود
ازخلوص اعتقادش رأی عالی راخبر
آنچه بامن کردلطفت وآنچه خواهدکردنیز
تاقیام السّاعه خواهد بود در عالم سمر
وآنچه درمدحت ضمیرمن بدان آبستنت
برجبین روزوشب خواهدشدن نقش الحجر
شکرانعامت چه داندگفت کلک سرزده
ای زانعام توزنده جان ارباب هنر
بنده چون مورست و او رادسترس پای ملخ
توسلیمانی بلطف خویش بپذیراین قدر
تاکه چون درّوشبه درسلک دوران می کشد
دانه های روزوشب رادست نظّام قدر
تاقیامت همچنین درباغ پیروزی نشین
تخم نیکی کار و ازاقبال ودولت بربخور
خسروانرا حلقۀ حکم توگشته گوشوار
شاه سلغرشاه رادیدار توکحل البصر
پشت تو از وی قوی ودست او از تو بلند
جانتان درعافیت پیوسته خوش باهمدگر
مسرعی کوسال ومه بی پای باشددرسفر؟
رهبرخلقست واو راخودنه چشمست ونه گوش
نام اوطیّار و او را خود نه بالست ونه پر
منقذالغرقی لقب دادند او را زانکه او
چون خضردرمجمع البحرین دارد مستقر
هرکه جای خویشتن اندردل او باز کرد
گر رود در بحرقلزم باشد ایمن ازخطر
مال داری کرده همچون غافلان تکیه برآب
فارغست ازبازگشت وایمنست ازخیروشرّ
اعتماداهل دنیابروی و او بی ثبات
آب دریا تاکمرگاه وی و وی مختصر
گرچه همچون کودکان الواح داردبرکنار
هست صاحب صدری ازروی تبحّرمعتبر
درمیان بحرهمچون بحرباشدخشک لب
باشدش بیم هلاک آنگه که شد لبهاش تر
گه چوشطّاراست افکنده سپربرروی آب
گه چو ابدال است او را برسردریا عبر
حاش لله گر درآید پای او روزی بسنگ
پشت خلقی بشکند ازبیم مال وبیم سر
هست اوراجاریه اسم علم وین جاریه
هرزمانی گرددآبستن بچندین جانور
بی فجوری روزوشب این جاریه خفته ستان
وارد و صادر ازو برگشته مقضیّ الوطر
می خزد برسینه همچون مارنه دست ونه پای
وانگهی مانندکژدم دم برآورده بسر
عاقبت باشدهلاک اوچو مستسقی زآب
زانک چون مستسقیان باشدزآبش ناگزر
شکل اوهمچون کمانی تیردروی ساخته
می رود با تیر همبر، نگسلد از یکدگر
خانۀ بنیاد او بر آب و آبادان ز باد
وانگهی همواره اوازخاک وآتش برحذر
باشکوه خانه یی دیوار و درمانند هم
سقف او در زیر پایست وستونش بر زبر
ساکنان او نیندیشند از طوفان نوح
وز همه بنیادها دیوار او کوتاه تر
بارگیری پایش اندر سینه،پشتش درشکم
میکشدبارگران وفارغست ازخواب وخور
مرکبی کو ازعلف کردست برآب اختصار
چون بآب آید شماری برنگیرد ازشمر
طرفه ترآنست کورا زندگی چندان بود
کآب رادراندرون اوپدیدآید ممر
باد او را تازیانه ،خاک اورا ناخته
آتش اوراخصم جان وآب اوراپی سپر
درهمه بحری بودجایش مگرکاندردو بحر
بحرشعر وبحر جود پادشاه بحر وبر
همچو تیغ شاه عالم هست در دریا روان
ازبرای نفع خلق وازپی دفع ضرر
قطب گردون ظفر،شاهنشه سلعر نسب
وارث تخت سلیمان،خسروجمشیدفر
سایۀ یزدان اتابک آن ملک سیرت که هست
ذات اومستجمع جمله کمالات بشر
شاه ابوبکر بن سعدآن کزدم جان بخش او
زنده شددردامن آخر زمان عدل عمر
خاک پای اوردای گردن خورشیدوماه
فیض جود او غذای دایۀ نجم وشجر
کشتزارفضل راازمدّ کلکش پرورش
بوستان عدل را ازحدّ تیغش آبخور
آن سری کاندرهوای خاک پای او بود
دروجودآید زمادرهمچونرگش تاجور
گرخیال تیغ اوبرمغز فطرت بگذرد
بگسلدازیکدیگرپیوندارواح وصور
ای ز تاراج سخایت کیسۀ دریا تهی
وی بفتویّ سرانگشت تو.خون کان،هدر
زایردرگاه اعلی،روز بار و بخششت
پای ننهدچون سرکلک توالّا برگهر
شهسوارآفتاب ازخیل رایت مفردی
کاسه های آسمان ازخوان جودت ماحضر
نکهت خلق تو دارد باد نوروزی از آن
مجمر آساگیردش گل زیردامن هرسحر
چون سنان ازسرفرازی باشدش درصدرجای
هرکه اندرخدمتت چون رمح بربنددکمر
شبروان راپاس عدل تو ببرد آرام وخواب
گرنداری باوراینک زردی روی قمر
چشمش از تأثیرآن زرین شودچون چشم شیر
آهو ار بردست زرپاش تو اندازد نظر
آب تیغت روشن و تیزست تاحدّی کزو
سر بگرددخصم راچون افتدش بروی گذر
هرکجا مدّاح اخلاق توبگشایدنفس
مستعدّ نطق گرددصورت دیوار و در
آب را بالفظ جان افزای خسرونسبتست
زان چو بیند آب را ازشرم بگدازدشکر
بوی آن میآیدازاسراف جودت کز نهیب
برمحک پیدانیارد گشت رنگ روی زر
اندرآن روزی که گردد در هوای معرکه
اطلس افلاک را گرد دولشکر آستر
آستین افشان علم دررقص برآوای کوس
پای کوبان از تزلزل همچو اسبان کوه ودر
پردلان خندان چودندان رفته درکام بلا
وزهمه سو اژدهای فتنه بگشاده زَفَر
تیغها برهم شکسته همچوجوشن پاره ها
گرزها همچون سپر ردکرده زخم تیغ خور
رمح یاران کرده کوته براجل راه دراز
نای رویین گشته بربالین کشته نوحه گر
جنگیان گردبلاصدحلقه کرده چون زره
پردلان درروی خنجررخ نهاده چون سپر
این چوحرف طانهاده چشم بردنبال تیر
وان فکنده نیزه هاچون لام الف بریکدگر
دردل رزم آزمایان نوک پیکان وسنان
چون مژه برچشم عاشق غرقه درخون جگر
درتک پای آن زمان بینی زبیم سردوان
دست درفتراک یکرانت زده فتح وظفر
رشته حبل الوریدازچنبرآن بگسلد
گردنی کزچنبرحکم توآردسربدر
دشمنی کز توگریزان میرود برسرچوگوی
آیدازگوی گریبانش ندا:کاین المفر؟
عالمی ازظلمت وازصبح صادق خنده یی
لشکری از ظالمان و ازسپاهت یکنفر
خسروا حال صفاهان وانچه دروی میرود
ازستمها سمع عالی راخبر باشد مگر
هست مارابرتوحقّ خدمت وهمسایگی
ازبرای این دوحق درحقّ ماکن یکنظر
حاش لله هرکه از وی سایه برگیرد خدای
آفتابش درنظرباشدزشب تاریکتر
سایۀ حقی وما در آفتاب محنتیم
سایه یی برمافکن ای سایه ات خورشیداثر
لطف توگردرنیابد،کاراین بیچارگان
تادوسه روزدگراینجا نیابی جانور
بنده رادرظلّ خدمت جای باشد گرشود
ازخلوص اعتقادش رأی عالی راخبر
آنچه بامن کردلطفت وآنچه خواهدکردنیز
تاقیام السّاعه خواهد بود در عالم سمر
وآنچه درمدحت ضمیرمن بدان آبستنت
برجبین روزوشب خواهدشدن نقش الحجر
شکرانعامت چه داندگفت کلک سرزده
ای زانعام توزنده جان ارباب هنر
بنده چون مورست و او رادسترس پای ملخ
توسلیمانی بلطف خویش بپذیراین قدر
تاکه چون درّوشبه درسلک دوران می کشد
دانه های روزوشب رادست نظّام قدر
تاقیامت همچنین درباغ پیروزی نشین
تخم نیکی کار و ازاقبال ودولت بربخور
خسروانرا حلقۀ حکم توگشته گوشوار
شاه سلغرشاه رادیدار توکحل البصر
پشت تو از وی قوی ودست او از تو بلند
جانتان درعافیت پیوسته خوش باهمدگر
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۸۵ - این قطعه در پشت تقویم نویسد و با ناصرالّدین منگلی نورّالله قبره فرستد.
جهان پناها،سال نوت همایون باد
کمال عدل تو معمار ربع مسکون باد
در اختیار قضایای عالم علوی
رموز کلک تو تقویم ساز گردون باد
ستوده ناصردین منگلی که طالع تو
قرین طالع اسکندر و فریدون باد
دقایق کرمت از شمار بگذشتست
تصاعد در جاتت ز وهم بیرون باد
ز چرخ ملک تو دیوی گر استراق کند
شهاب وار ز رمحت بروشبیخون باد
به حلّ عقدة رأس و ذنب گر آری روی
به دست فکر تو آسان شده هم اکنون باد
ز شوق آنکه نهد بوسه برسم اسبت
ز انحنا الف خطّ استوا نون باد
هر اقتضا که قرآن سعود را باشد
ز اتّصال بدین حضرت همایون باد
بهندویّی درت گر ز حل نیارد فخر
ز ترکتا ز تو اوجش چو صحن ها مون باد
قضا چو نامۀ حکمی بنام عدل تو بست
بدان اجازت قاضیّ چرخ مقرون باد
به هر غرض که زبان باز کرد سوفارت
زبان خنجر مرّیخ گفته، کایدون باد
گر آفتاب نه در سایه ات گذارد روز
ز لطمه های کسوفش عذار شبگون باد
نوای زهره که در بزم رامش تو زند
چو ضرب تیغ تو در روز رزم موزون باد
دبیر چرخ چو اقطاع کاینات دهد
بدست او ز اشارات شاه قانون باد
برید گردون هر روز از دگر منزل
به خدمت آمده با مژدۀ دگرگون باد
هوای ملک چواز دولت تو معتدلست
بهار عمر ترا روزها بر افزون باد
رگی که با تو نه چون مسطر ست بر خط راست
بسان جدول تقویم عرقه در خون باد
وصول خسرو سیّارگان به برج شرف
چنان که طالع این سال بر تو میمون باد
کمال عدل تو معمار ربع مسکون باد
در اختیار قضایای عالم علوی
رموز کلک تو تقویم ساز گردون باد
ستوده ناصردین منگلی که طالع تو
قرین طالع اسکندر و فریدون باد
دقایق کرمت از شمار بگذشتست
تصاعد در جاتت ز وهم بیرون باد
ز چرخ ملک تو دیوی گر استراق کند
شهاب وار ز رمحت بروشبیخون باد
به حلّ عقدة رأس و ذنب گر آری روی
به دست فکر تو آسان شده هم اکنون باد
ز شوق آنکه نهد بوسه برسم اسبت
ز انحنا الف خطّ استوا نون باد
هر اقتضا که قرآن سعود را باشد
ز اتّصال بدین حضرت همایون باد
بهندویّی درت گر ز حل نیارد فخر
ز ترکتا ز تو اوجش چو صحن ها مون باد
قضا چو نامۀ حکمی بنام عدل تو بست
بدان اجازت قاضیّ چرخ مقرون باد
به هر غرض که زبان باز کرد سوفارت
زبان خنجر مرّیخ گفته، کایدون باد
گر آفتاب نه در سایه ات گذارد روز
ز لطمه های کسوفش عذار شبگون باد
نوای زهره که در بزم رامش تو زند
چو ضرب تیغ تو در روز رزم موزون باد
دبیر چرخ چو اقطاع کاینات دهد
بدست او ز اشارات شاه قانون باد
برید گردون هر روز از دگر منزل
به خدمت آمده با مژدۀ دگرگون باد
هوای ملک چواز دولت تو معتدلست
بهار عمر ترا روزها بر افزون باد
رگی که با تو نه چون مسطر ست بر خط راست
بسان جدول تقویم عرقه در خون باد
وصول خسرو سیّارگان به برج شرف
چنان که طالع این سال بر تو میمون باد
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۳۵
بهار دلکش رسید و دل به جا نباشد
از اینکه دلبر دمی به فکر ما نباشد
در این بهار ای صنم بیا و آشتی کن
که جنگ و کین با من حزین روا نباشد
صبحدم بلبل، بر درخت گل، به خنده می غمگفت:
مه جبینان را، نازنینان را، وفا نباشد
اگر تو با این دل حزین عهد بستی
حبیب من با رقیب من، چرا نشستی؟
چرا عزیزم دل مرا از کینه خستی؟
بیا برم شبی از وفا ای مه الستی
تازه کن عهدی که با ما بستی
به باغ رفتم دمی به گل نظاره کردم
چو غنچه پیراهن از غم تو پاره کردم
روا نباشد اگر ز من کناره جوئی
که من ز بهر تو از جهان کناره کردم
ای پری پیکر، سرو سیمین بر، لعبت بهاری
مهوشی جانا، دلکشی اما، وفا نداری
به باغ رفتم چو عارضت گلی ندیدم
ز گلشنت از مراد دل گلی نچیدم
به خاک کوی تو لاجرم وطن گزیدم
ببین در وطن از رفیقانت
وز رقیبانت در وطن خواهی چه ها کشیدم
ز جشن جمشید جم دلی نمانده خرم
از آن که اهرمن را مکان بود به کشور جم
به پادشاه عجم بده ز باده جامی
مگر که پادشه عجم ز دل برد غم
خسرو ایران، باد جاویدان، به تخت شاهی
دشمنش بی جان، ملکش آبادان، چنانکه خواهی
ز جنگ بین الملل مرا خبر نباشد
ز بارش تیر آهنین حذر نباشد
مرا به غیر از غمت غم دگر نباشد
تو شاه منی، با ولای تو، با صفای تو
از رقیبانم حذر نباشد
از اینکه دلبر دمی به فکر ما نباشد
در این بهار ای صنم بیا و آشتی کن
که جنگ و کین با من حزین روا نباشد
صبحدم بلبل، بر درخت گل، به خنده می غمگفت:
مه جبینان را، نازنینان را، وفا نباشد
اگر تو با این دل حزین عهد بستی
حبیب من با رقیب من، چرا نشستی؟
چرا عزیزم دل مرا از کینه خستی؟
بیا برم شبی از وفا ای مه الستی
تازه کن عهدی که با ما بستی
به باغ رفتم دمی به گل نظاره کردم
چو غنچه پیراهن از غم تو پاره کردم
روا نباشد اگر ز من کناره جوئی
که من ز بهر تو از جهان کناره کردم
ای پری پیکر، سرو سیمین بر، لعبت بهاری
مهوشی جانا، دلکشی اما، وفا نداری
به باغ رفتم چو عارضت گلی ندیدم
ز گلشنت از مراد دل گلی نچیدم
به خاک کوی تو لاجرم وطن گزیدم
ببین در وطن از رفیقانت
وز رقیبانت در وطن خواهی چه ها کشیدم
ز جشن جمشید جم دلی نمانده خرم
از آن که اهرمن را مکان بود به کشور جم
به پادشاه عجم بده ز باده جامی
مگر که پادشه عجم ز دل برد غم
خسرو ایران، باد جاویدان، به تخت شاهی
دشمنش بی جان، ملکش آبادان، چنانکه خواهی
ز جنگ بین الملل مرا خبر نباشد
ز بارش تیر آهنین حذر نباشد
مرا به غیر از غمت غم دگر نباشد
تو شاه منی، با ولای تو، با صفای تو
از رقیبانم حذر نباشد
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۲۰
ایزد چو کارگاه فلک را نگار کرد
از کاینات ذات تو را اختیار کرد
نی نی هنوز کاف کن از نون خبر نداشت
کایزد رسوم دولت تو آشکار کرد
اول تو را یگانه و بی مثل آفرید
وانگه سپهر هفت و عناصر چهار کرد
طبع زمان که حامل امر تو خواست شد
همچون عنان فرخ تو بی قرار کرد
جرم زمین که مرکز مُلک تو خواست گشت
همچون رکاب عالی تو پایدار کرد
هر جا که در محیط جهان رخنه ای فتاد
آن را به عدل شامل تو استوار کرد
دست و زبان خصم تو هنگام فعل و قول
همچون زبان سوسن و دست چنار کرد
عالم به فر دولت تو ابتهاج یافت
آدم به یمن نسبت تو افتخار کرد
قاضی چرخ را که لقب سعد اکبر است
نام تو بر نگین سعادت نگار کرد
مفتیِّ عقل اگر چه دم اجتهاد زد
در مُلک و دین به فتوی رای تو کار کرد
هر گوهر مراد که در درج چرخ بود
در پای دولت تو سعادت نثار کرد
دولت عنان ملک به دست تو باز داد
اقبال بر براق مرادت سوار کرد
تیری که همت تو گشاد از کمان حکم
از روی هفت جوشن گردون گذار کرد
تیغت که باغ ملک بر آبش نهاده اند
روی زمین زخون عدو لاله زار کرد
با زور بازوی تو مقر شد به افترا
آن کس که وصف رستم و اسفندیار کرد
بس پیل مست را که نهیبت فرو شکست
بس شیر شرزه را که شکوهت شکار کرد
هرکس که بر ضمیر تو گردی نشست از و
در حال گردش فلکش خاکسار کرد
وانرا که با تو وحشت و کین در میان نهاد
دوران آسمانش سزا در کنار کرد
خورشید زیر سایه ی عدلت پناه یافت
گردون به گرد مرکز حکمت مدار کرد
چشم فلک ندید و نبیند به عمر خویش
آن لطف ها که در حق تو کردگار کرد
این یک عدوی دین که بمانده ست دفع او
هم دولتت کند که چنین صد هزار کرد
چون مصطفی به وعده ی نصرت وثوق داشت
عیبی نبود اگر دو سه روز انتظار کرد
این دست بسته را تو گشایی که عاقبت
آن کس برد که تعبیه استادوار کرد
تاویل توامان چه بود پیش از آنک مُلک
آنرا دهد خدای که دین را شعار کرد
شمشیر مرتضی بجز از آهنی نبود
پشتی دین حق لقبش ذوالفقار کرد
این دین عزیز کرده به تایید ایزدست
هرگز به مکر و شعوذه نتوانش خوار کرد
بادت امان ز حادثه ی روزگار از آنک
عدل تو جبر حادثه ی روزگار کرد
از کاینات ذات تو را اختیار کرد
نی نی هنوز کاف کن از نون خبر نداشت
کایزد رسوم دولت تو آشکار کرد
اول تو را یگانه و بی مثل آفرید
وانگه سپهر هفت و عناصر چهار کرد
طبع زمان که حامل امر تو خواست شد
همچون عنان فرخ تو بی قرار کرد
جرم زمین که مرکز مُلک تو خواست گشت
همچون رکاب عالی تو پایدار کرد
هر جا که در محیط جهان رخنه ای فتاد
آن را به عدل شامل تو استوار کرد
دست و زبان خصم تو هنگام فعل و قول
همچون زبان سوسن و دست چنار کرد
عالم به فر دولت تو ابتهاج یافت
آدم به یمن نسبت تو افتخار کرد
قاضی چرخ را که لقب سعد اکبر است
نام تو بر نگین سعادت نگار کرد
مفتیِّ عقل اگر چه دم اجتهاد زد
در مُلک و دین به فتوی رای تو کار کرد
هر گوهر مراد که در درج چرخ بود
در پای دولت تو سعادت نثار کرد
دولت عنان ملک به دست تو باز داد
اقبال بر براق مرادت سوار کرد
تیری که همت تو گشاد از کمان حکم
از روی هفت جوشن گردون گذار کرد
تیغت که باغ ملک بر آبش نهاده اند
روی زمین زخون عدو لاله زار کرد
با زور بازوی تو مقر شد به افترا
آن کس که وصف رستم و اسفندیار کرد
بس پیل مست را که نهیبت فرو شکست
بس شیر شرزه را که شکوهت شکار کرد
هرکس که بر ضمیر تو گردی نشست از و
در حال گردش فلکش خاکسار کرد
وانرا که با تو وحشت و کین در میان نهاد
دوران آسمانش سزا در کنار کرد
خورشید زیر سایه ی عدلت پناه یافت
گردون به گرد مرکز حکمت مدار کرد
چشم فلک ندید و نبیند به عمر خویش
آن لطف ها که در حق تو کردگار کرد
این یک عدوی دین که بمانده ست دفع او
هم دولتت کند که چنین صد هزار کرد
چون مصطفی به وعده ی نصرت وثوق داشت
عیبی نبود اگر دو سه روز انتظار کرد
این دست بسته را تو گشایی که عاقبت
آن کس برد که تعبیه استادوار کرد
تاویل توامان چه بود پیش از آنک مُلک
آنرا دهد خدای که دین را شعار کرد
شمشیر مرتضی بجز از آهنی نبود
پشتی دین حق لقبش ذوالفقار کرد
این دین عزیز کرده به تایید ایزدست
هرگز به مکر و شعوذه نتوانش خوار کرد
بادت امان ز حادثه ی روزگار از آنک
عدل تو جبر حادثه ی روزگار کرد
قدسی مشهدی : ساقینامه
بخش ۶
تنومندی و دست زورش حلال
که موری نشد در رهش پایمال
چو افشرد بر سنگ پای درنگ
چو خون از رگ لعل جوشید رنگ
به یادش کجا میوهای رخ نمود؟
که در خامی از کار نگذشته بود
به پرواز گامش چه کوه و چه دشت
به یادش توان از دو عالم گذشت
نگردیده در دل خیال دوال
برون جسته از عرصه ماه و سال
زند تا لگد بر سر راه دور
کشد راه را پیش، دستش به زور
به یادش مگر جیب دل پاره گشت؟
که چاکش ز دامان محشر گذشت
نبینی به جز راه در هیچ حال
که افتادهای را کند پایمال
به ناخن کند سینه خاک، چاک
که آرام را در سپارد به خاک
ز شوخی به بستن نمیداد دست
چگونه پیاش بر زمین نقش بست
نهان از نظر میرود چون پری
ولیکن چو انسان به فرمانبری
بود سرکش اما به حکم هنر
ز آرام آسودگان رامتر
به جولانگری چون نسیم بهار
سبکروتر از آب در سبزهزار
ز تمکین دل کوه را سوخته
به شبنم سبکروحی آموخته
خیالش اگر بگذرد از کران
شود در صدف آب گوهر روان
به یک گام جستی ازین نُه حصار
گر از برق نعلش نبودی جدار
برش خواه ره بیش و خواه اندکی
به پیشش بلندی و پستی یکی
ز نعلش زمین شد ز سیاره پر
سپهر از خوی او پر از ماه و خور
خیالش اگر بگذرد بر سراب
زمین را به ناخن رساند به آب
چو ادراک اهل ذکا، تیز و تند
ز تندیش بازار مهمیز، کند
چو ملّاح نام آردش بر زبان
شود کشتی آزاد از بادبان
به راهی کزو رفت پیک امید
نشد صبح دوری در آن ره سفید
مگر عازمش یافت در قطع راه؟
که دوری به نزدیکی آرد پناه
به راهی که یک بار پیموده است
ز نزدیکی خود ره آسوده است
به راهی که عزمش تکاپوی کرد
ازان راه برخاست دوری چو گرد
ز دامان زینش قضا داده بال
محال است همراهی او، محال
چو بر سطح خارا کند سخت، پا
گشاید گلویش چو سنگ آسیا
دویدن زند چند بر وی نیاز؟
کند کاش وسعت بغل پهن باز
کند پس کشیدن عنان را کمین
که پیشی به گردش رساند جبین
مرصع یراقش به یاقوت و در
میان خالی اما کفل کیسه پر
نمیدانم این پرهنر از کجاست
که یک موی او را دو عالم بهاست
به چندین هنر میخرندش چنین
منال از هنر، گو کسی بعد ازین
سوارش نجنبانده بند قبا
سمش کرده طی از سمک تا سما
درنگش مگر سرعتانگیز شد؟
که بازار طی زمان تیز شد
سوارش به منزل چه آزاد رفت
که جنباندن پایش از یاد رفت
بر این ابلق، افلاک را حیرت است
که تا خانه زین پر از دولت است
ز پرواز نعلش که راند سخن؟
که حیرت ندوزد به میخش دهن
سرین منعم از بسته ریو و رنگ
میان مفلس و تنگ بالای تنگ
به هیکل چرا رام هرکس بود؟
قوی هیکلی، هیکلش بس بود
چو بر خویش گیر سر راه ناز
سراپا زند بر سراپا نیاز
ز نعلش سزد تیغ روز نبرد
که انگیزد از خون بدخواه، گرد
نشان سمش بر زمین نقش بست
برای زمین، طرفه نقشی نشست
نیابند در چارسوی جهان
چو نقد سمش، نقد دیگر روان
به موی دمش زلف خوبان اسیر
ز مشت سمش سنگ خارا خمیر
چنین رهنوردی که دارد به یاد؟
که نعلش کند حلقه در گوش باد
کشی صورت ناخنش گر به سنگ
جهد از رگ سنگ، خون بیدرنگ
بود دانهاش گر ز کشتن مراد
دهد تخم، ناکشته خرمن به باد
ز دستش مددجوییای بسته پا
جلوگیر کن بخت برگشته را
به سعیش چنان سعی را گرم، پشت
که سیماب را طعن آرام کشت
زمین از پیاش گر پذیرد نشان
کند خاک در چشم ریگ روان
نشان پیاش در گل رهگذر
ز سیاره با سیر نزدیکتر
زند پای سعیش چو ناخن به سنگ
دَرَد سنگ خارا لباس درنگ
کند بس که در زیر پایش سماع
بود آسمان با زمین در نزاع
مصوّر بر او نقش پیشی نبست
مگر بگذرد نقش پایش ز دست
خرامنده سیلی که وقت سکون
ز غیرت کند در دل کوه، خون
ز دنبال او برق در جستجو
به صحرا به ریگ روان شد فرو
غبار سمش سرمه چشم باد
متاع درنگ از شتابش کساد
شتابش ز ره گر نپیچد عنان
درنگ آید از بیدرنگی به جان
ز طبعش روش یاد گیرد نهال
ز چشمش خورد خون غیرت غزال
نبودی اگر موی او رنگ بست
چو رنگ حنا زود رفتی ز دست
کلاه از نمد زین او کرده ماه
که بی سر کند سیر گردون، کلاه
گرش آرد آرام پا در رکاب
نهد پا به دروازه اضطراب
چو گام فراخش بود دزد راه
ز آسیب، ره را که دارد نگاه؟
درنگ از شتابش کند اضطراب
ز بیم درنگش بلرزد شتاب
چو چوگان شود دست آن پرهنر
برد گوی شوخی ز میدان به در
روان خرد، واله هوش او
صبا کشته خنجر گوش او
به زور قدم، وزن فرسنگ برد
خط دوری از صفحه ره سترد
نهد وقت گردش چو بر خاره پا
به چرخش درآرد چو سنگ آسیا
به سرعت چنان دست و پا در جدل
که از همرهی مانده داغ کفل
ز همراهیاش بعد چندین شتاب
ز داغ کفل نگذرد آفتاب
چه منزل که پیمود و منزل نکرد
که شد در رهش خاک منزل به گرد
ببین بر سر ره چه بیداد برد
که پیش سمش باد را باد برد
رهی را که پیمودنش ساز کرد
ز انجام بگذشت و آغاز کرد
همان به که طی سازم این قال و قیل
برانگیزم اسبی به تعریف فیل
***
تعالی الله از پیکر نوربخت
که هم نوربخت است و هم نیکبخت
بود هیکلش کوه قدر و شکوه
کجک بر سرش سرکش کاف کوه
ز چو کندیاش کس فتد در گمان
که وارون شده کرسی آسمان
به خرطوم دارد فلک را نگاه
که از نقش پایش نیفتد به چاه
کند سحر، خرطوم او دمبهدم
ز خرطوم، دهلیز راه عدم
به خرطوم او دستبازی خطاست
عجب سیلی این نهر را در قفاست
ندیدهست ایام، فیلی چنین
کزو پر بود آسمان و زمین
بود سایهاش ملک هندوستان
که گردون ندیده سوادی چنان
گرفته فرو از سما تا سمک
به هم خلقتی برده گوی از فلک
فلک را به صورت چو گردد دچار
شود معنی جزو و کل آشکار
بود معدن زیرکی پیکرش
تو گویی بود عقل کل در سرش
به گوشش نظر کن شعورش بدان
دهد گوش پهن از فراست نشان
ندارد به غیر از شنیدن هوس
بزرگان همه گوش باشند و بس
ز فهمیدگیها، چو اهل یقین
نفهمیده ننهاده پا بر زمین
شمار نظر کرده در چشم مور
که دارد به قدر بزرگی شعور
ندارد به جز خاکساری هوس
کمال بزرگی همین است و بس
ز وصفش فلک گفتگو میکند
بزرگی ز بالای او میکند
به خرطوم، ز اختر بود دانهچین
بزرگیش آن داده، بینیش این
خورد کشته آسمان را خوید
بزرگی به این تنگچشمی که دید؟
شود تکیهگاهش اگر کوه قاف
فتد کوه را از کمرگاه، ناف
گه پویه، بر خاک، پایی فشرد
که از ثقل، گاو زمین جان نبرد
ز دندان به ناخن ندارد نیاز
که چندان که چینند، گردد دراز
بود بر تن آیینهاش خوشنما
ز خاکستر آیینه یابد جلا
ندانم که بی پایه آسمان
به بالای او رفته چون فیلبان؟
نهد بر سر سایه خود چو پای
نجنبد دگر چون شب غم ز جای
که موری نشد در رهش پایمال
چو افشرد بر سنگ پای درنگ
چو خون از رگ لعل جوشید رنگ
به یادش کجا میوهای رخ نمود؟
که در خامی از کار نگذشته بود
به پرواز گامش چه کوه و چه دشت
به یادش توان از دو عالم گذشت
نگردیده در دل خیال دوال
برون جسته از عرصه ماه و سال
زند تا لگد بر سر راه دور
کشد راه را پیش، دستش به زور
به یادش مگر جیب دل پاره گشت؟
که چاکش ز دامان محشر گذشت
نبینی به جز راه در هیچ حال
که افتادهای را کند پایمال
به ناخن کند سینه خاک، چاک
که آرام را در سپارد به خاک
ز شوخی به بستن نمیداد دست
چگونه پیاش بر زمین نقش بست
نهان از نظر میرود چون پری
ولیکن چو انسان به فرمانبری
بود سرکش اما به حکم هنر
ز آرام آسودگان رامتر
به جولانگری چون نسیم بهار
سبکروتر از آب در سبزهزار
ز تمکین دل کوه را سوخته
به شبنم سبکروحی آموخته
خیالش اگر بگذرد از کران
شود در صدف آب گوهر روان
به یک گام جستی ازین نُه حصار
گر از برق نعلش نبودی جدار
برش خواه ره بیش و خواه اندکی
به پیشش بلندی و پستی یکی
ز نعلش زمین شد ز سیاره پر
سپهر از خوی او پر از ماه و خور
خیالش اگر بگذرد بر سراب
زمین را به ناخن رساند به آب
چو ادراک اهل ذکا، تیز و تند
ز تندیش بازار مهمیز، کند
چو ملّاح نام آردش بر زبان
شود کشتی آزاد از بادبان
به راهی کزو رفت پیک امید
نشد صبح دوری در آن ره سفید
مگر عازمش یافت در قطع راه؟
که دوری به نزدیکی آرد پناه
به راهی که یک بار پیموده است
ز نزدیکی خود ره آسوده است
به راهی که عزمش تکاپوی کرد
ازان راه برخاست دوری چو گرد
ز دامان زینش قضا داده بال
محال است همراهی او، محال
چو بر سطح خارا کند سخت، پا
گشاید گلویش چو سنگ آسیا
دویدن زند چند بر وی نیاز؟
کند کاش وسعت بغل پهن باز
کند پس کشیدن عنان را کمین
که پیشی به گردش رساند جبین
مرصع یراقش به یاقوت و در
میان خالی اما کفل کیسه پر
نمیدانم این پرهنر از کجاست
که یک موی او را دو عالم بهاست
به چندین هنر میخرندش چنین
منال از هنر، گو کسی بعد ازین
سوارش نجنبانده بند قبا
سمش کرده طی از سمک تا سما
درنگش مگر سرعتانگیز شد؟
که بازار طی زمان تیز شد
سوارش به منزل چه آزاد رفت
که جنباندن پایش از یاد رفت
بر این ابلق، افلاک را حیرت است
که تا خانه زین پر از دولت است
ز پرواز نعلش که راند سخن؟
که حیرت ندوزد به میخش دهن
سرین منعم از بسته ریو و رنگ
میان مفلس و تنگ بالای تنگ
به هیکل چرا رام هرکس بود؟
قوی هیکلی، هیکلش بس بود
چو بر خویش گیر سر راه ناز
سراپا زند بر سراپا نیاز
ز نعلش سزد تیغ روز نبرد
که انگیزد از خون بدخواه، گرد
نشان سمش بر زمین نقش بست
برای زمین، طرفه نقشی نشست
نیابند در چارسوی جهان
چو نقد سمش، نقد دیگر روان
به موی دمش زلف خوبان اسیر
ز مشت سمش سنگ خارا خمیر
چنین رهنوردی که دارد به یاد؟
که نعلش کند حلقه در گوش باد
کشی صورت ناخنش گر به سنگ
جهد از رگ سنگ، خون بیدرنگ
بود دانهاش گر ز کشتن مراد
دهد تخم، ناکشته خرمن به باد
ز دستش مددجوییای بسته پا
جلوگیر کن بخت برگشته را
به سعیش چنان سعی را گرم، پشت
که سیماب را طعن آرام کشت
زمین از پیاش گر پذیرد نشان
کند خاک در چشم ریگ روان
نشان پیاش در گل رهگذر
ز سیاره با سیر نزدیکتر
زند پای سعیش چو ناخن به سنگ
دَرَد سنگ خارا لباس درنگ
کند بس که در زیر پایش سماع
بود آسمان با زمین در نزاع
مصوّر بر او نقش پیشی نبست
مگر بگذرد نقش پایش ز دست
خرامنده سیلی که وقت سکون
ز غیرت کند در دل کوه، خون
ز دنبال او برق در جستجو
به صحرا به ریگ روان شد فرو
غبار سمش سرمه چشم باد
متاع درنگ از شتابش کساد
شتابش ز ره گر نپیچد عنان
درنگ آید از بیدرنگی به جان
ز طبعش روش یاد گیرد نهال
ز چشمش خورد خون غیرت غزال
نبودی اگر موی او رنگ بست
چو رنگ حنا زود رفتی ز دست
کلاه از نمد زین او کرده ماه
که بی سر کند سیر گردون، کلاه
گرش آرد آرام پا در رکاب
نهد پا به دروازه اضطراب
چو گام فراخش بود دزد راه
ز آسیب، ره را که دارد نگاه؟
درنگ از شتابش کند اضطراب
ز بیم درنگش بلرزد شتاب
چو چوگان شود دست آن پرهنر
برد گوی شوخی ز میدان به در
روان خرد، واله هوش او
صبا کشته خنجر گوش او
به زور قدم، وزن فرسنگ برد
خط دوری از صفحه ره سترد
نهد وقت گردش چو بر خاره پا
به چرخش درآرد چو سنگ آسیا
به سرعت چنان دست و پا در جدل
که از همرهی مانده داغ کفل
ز همراهیاش بعد چندین شتاب
ز داغ کفل نگذرد آفتاب
چه منزل که پیمود و منزل نکرد
که شد در رهش خاک منزل به گرد
ببین بر سر ره چه بیداد برد
که پیش سمش باد را باد برد
رهی را که پیمودنش ساز کرد
ز انجام بگذشت و آغاز کرد
همان به که طی سازم این قال و قیل
برانگیزم اسبی به تعریف فیل
***
تعالی الله از پیکر نوربخت
که هم نوربخت است و هم نیکبخت
بود هیکلش کوه قدر و شکوه
کجک بر سرش سرکش کاف کوه
ز چو کندیاش کس فتد در گمان
که وارون شده کرسی آسمان
به خرطوم دارد فلک را نگاه
که از نقش پایش نیفتد به چاه
کند سحر، خرطوم او دمبهدم
ز خرطوم، دهلیز راه عدم
به خرطوم او دستبازی خطاست
عجب سیلی این نهر را در قفاست
ندیدهست ایام، فیلی چنین
کزو پر بود آسمان و زمین
بود سایهاش ملک هندوستان
که گردون ندیده سوادی چنان
گرفته فرو از سما تا سمک
به هم خلقتی برده گوی از فلک
فلک را به صورت چو گردد دچار
شود معنی جزو و کل آشکار
بود معدن زیرکی پیکرش
تو گویی بود عقل کل در سرش
به گوشش نظر کن شعورش بدان
دهد گوش پهن از فراست نشان
ندارد به غیر از شنیدن هوس
بزرگان همه گوش باشند و بس
ز فهمیدگیها، چو اهل یقین
نفهمیده ننهاده پا بر زمین
شمار نظر کرده در چشم مور
که دارد به قدر بزرگی شعور
ندارد به جز خاکساری هوس
کمال بزرگی همین است و بس
ز وصفش فلک گفتگو میکند
بزرگی ز بالای او میکند
به خرطوم، ز اختر بود دانهچین
بزرگیش آن داده، بینیش این
خورد کشته آسمان را خوید
بزرگی به این تنگچشمی که دید؟
شود تکیهگاهش اگر کوه قاف
فتد کوه را از کمرگاه، ناف
گه پویه، بر خاک، پایی فشرد
که از ثقل، گاو زمین جان نبرد
ز دندان به ناخن ندارد نیاز
که چندان که چینند، گردد دراز
بود بر تن آیینهاش خوشنما
ز خاکستر آیینه یابد جلا
ندانم که بی پایه آسمان
به بالای او رفته چون فیلبان؟
نهد بر سر سایه خود چو پای
نجنبد دگر چون شب غم ز جای
صامت بروجردی : کتاب القطعات و النصایح
شمارهٔ ۱۳ - وفات اسکندر
شنیدستم که اسکندر چه شد وقت
که از دنیا سوی عقبی کشید رخت
وصیت کرد با یاران همراه
که چون شد جانم از قیدغم آزاد
ز تاج و تخت جویم چون کناره
شوم بر مرک چوبین سواره
به تابوتم چو جا دادید محزون
نهیدم دست از تابوت بیرون
تنم را همچنان اندر عماری
بگردانید اندر هر دیاری
کسی چون گشت پیدا تا بر دوی
بسر دست بیرون ماندیم پی
یقین دانید کانجا هست خاکم
در آنجا جا دهید اندر مغاکم
پس آنگه پشت پا بر بیش و کم زد
ز دنیا جانب عقبی قدم زد
پی فرموده آن شاه دانا
به تابوتش نهادند و از آنجا
ندیدمانش به صد افغان و شیون
همه شال عزا بسته به گردن
به پیرامون تابوت سکندر
نور دیدند گیتی را سراسر
ز دانایان اسرار نهفته
نشد این گوهر ناسفته سفته
به یک شهری رسیدند آخر کار
یکی از نکهت سنجان هشیار
در آن کشور شکست او قفل این گنج
که کرد آن خلق را آسوده از رنج
به گفت اسکندر این حکمی که فرمود
بجز تنبیه خلقش نیست مقصود
که تا انجام کار خود بدانید
از این دفتر خط خود را بخوانید
که اسکندر از آن کشور ستانی
وز آن طبل و نفیر کاویانی
از آن آوازه و لشگر کشیدن
وز آن صفهای دشمن را دریدن
از آن سیم و زر و گنج و خزینه
از آن لعل و گهرهای ثمینه
چو دست او ز دنیا گشت کوتاه
نبرد از سلطنت چیزی به همراه
چنین بر خلق عالم کرد حالی
که رفتم از جهان با دست خالی
خوش آن آزاد مردم تهیدست
کز این صهبا نگردیدند سر مست
به سوی اوج رفعت پرگشادند
قدم اندر سر عالم نهادند
به مثل (صامت) از دنیای فانی
شدند عازم به ملک جاودانی
که از دنیا سوی عقبی کشید رخت
وصیت کرد با یاران همراه
که چون شد جانم از قیدغم آزاد
ز تاج و تخت جویم چون کناره
شوم بر مرک چوبین سواره
به تابوتم چو جا دادید محزون
نهیدم دست از تابوت بیرون
تنم را همچنان اندر عماری
بگردانید اندر هر دیاری
کسی چون گشت پیدا تا بر دوی
بسر دست بیرون ماندیم پی
یقین دانید کانجا هست خاکم
در آنجا جا دهید اندر مغاکم
پس آنگه پشت پا بر بیش و کم زد
ز دنیا جانب عقبی قدم زد
پی فرموده آن شاه دانا
به تابوتش نهادند و از آنجا
ندیدمانش به صد افغان و شیون
همه شال عزا بسته به گردن
به پیرامون تابوت سکندر
نور دیدند گیتی را سراسر
ز دانایان اسرار نهفته
نشد این گوهر ناسفته سفته
به یک شهری رسیدند آخر کار
یکی از نکهت سنجان هشیار
در آن کشور شکست او قفل این گنج
که کرد آن خلق را آسوده از رنج
به گفت اسکندر این حکمی که فرمود
بجز تنبیه خلقش نیست مقصود
که تا انجام کار خود بدانید
از این دفتر خط خود را بخوانید
که اسکندر از آن کشور ستانی
وز آن طبل و نفیر کاویانی
از آن آوازه و لشگر کشیدن
وز آن صفهای دشمن را دریدن
از آن سیم و زر و گنج و خزینه
از آن لعل و گهرهای ثمینه
چو دست او ز دنیا گشت کوتاه
نبرد از سلطنت چیزی به همراه
چنین بر خلق عالم کرد حالی
که رفتم از جهان با دست خالی
خوش آن آزاد مردم تهیدست
کز این صهبا نگردیدند سر مست
به سوی اوج رفعت پرگشادند
قدم اندر سر عالم نهادند
به مثل (صامت) از دنیای فانی
شدند عازم به ملک جاودانی
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۹ - کام بخشی خامهٔ حکمت نگار به یاد خلاصهٔ ادوار و نقاوهٔ اخیار والد بزرگوار حشره الله مع الاطهار
عطارد مرا گشته آموزگار
به توصیف علّامهٔ روزگار
رصد بند گردون نیلوفری
خدیو سریر بلد اختری
مرا والد و عقل کل را پسر
یتیمان علم و هنر را پدر
به جان ره گرا، اوج تقدیس را
به دل، وارث حکمت ادریس را
بهین گوهر پاک این نُه صدف
خلف را شرف، بوالبشر را خلف
مسیحا دم خسته حالان دهر
پناه ضعیف و یتیمان شهر
رخ و سر، بزرگان گردن فراز
بر آن سدّه، گلگونه ساز نیاز
دل خاره طبعانش از آه گرم
چو پولاد در دست داوود نرم
تنش چون خیال از ریاضت نزار
هلال قدش تیغ فرسوده کار
در انوار او مهر چون ذرّه گم
ضمیرش دل افروز صبح دوم
ز سر جوش فکرش خرد کامیاب
زلال خضر پیش فیضش سراب
فلاطون اگر ته نشین شد به خُم
خجالت به خلوت کشیدش که نُم
به بیداربختان قدح بخش نور
حدیثش به دلمردگان بانگ صور
ز ایوان قدرش، فلک آستان
به بام جلالش ملک پاسبان
پر از عطر خلقش گریبان گل
غلام به اخلاص ختم رسل
لبش فیض بخش و کفش زرفشان
به امداد او زال رستم نشان
چو خورشید تابنده در مکرمت
چو نیسان بارنده در مرحمت
در اقطار معنی فروکوفت کوس
پر از صیت او قبّهٔ آبنوس
در اقلیم رفعت فرازنده کوه
بر اورنگ عزت، سلیمان شکوه
به لب قیمت آب حیوان شکست
به یاقوت، لعل بدخشان شکست
درستی ازو یافت علم و عمل
برون کرد از ملک و ملت خلل
خلیل آیت موسوی منزلت
مسیحا دم مصطفی معدلت
عدیل ملک در سجود و رکوع
ز جهدش مهذّب اصول و فروع
ز خطش سواد جهان روشن است
پی حفظ دین نبی جوشن است
صریر نیش ناسخ رود بود
روان پرور لحن داوود بود
مقام کلامش به اعلا رسید
سر خامه اش تا ثریا رسید
شهنشاه اورنگ دانشوری
بلندی دِه پایهٔ سروری
حقایق شناس معارف پناه
حکیم خردپرور جهل کاه
مشکی ندارد به شانش شکی
ارسطو ز مشائیانش یکی
زتوصیف اوگر برنجد حسود
نیاید ز خس، بستن زنده رود
محال است کز دست دهقان و بیل
شود بسته سیلاب دریای نیل
اگر ملحد انکار قرآن کند
بگو ماتم از مرگ ایمان کند
کند خیره ابله خردمند را
به ناخن خراشد چو الوند را
ندانسته کالیوه کردار دنگ
که در دام ماهی نیاید نهنگ
کجا کام حاصل کند خام ریش؟
که می دزدد از ابلهی دام خویش
مرا هست چون صبح صادق نفس
گواهم خداوند فریادرس
نوشتم به وصفش اگر یک دو حرف
نگنجد درین ظرف، دریای ژرف
عبادت شمارم ثناخوانیش
تو از ابلهی، بذله می دانیش
نراندم به مدح بزرگان قلم
ز فرماندهان عرب یا عجم
مگر مدح پیغمبر و آل او
که هرکس بگوید، خوشا حال او
کنم گر مدیح نیاکان خود
ادا می کنم حق ایمان خود
پدر را کنم گر ستایشگری
امیدم که حق باشدش مشتری
اگر سود دنیا غرض داشتم
وگر از طمع دانه می کاشتم
تفاخرکنان سروران جهان
خریدار بودند شعرم به جان
زبان می گشودم به نام یکی
شکر می فشاندم به کام یکی
چو می کردم این باده، در جام او
همی زنده می داشتم نام او
به بر داشت تشریف احسان من
زدی بوسهای طرف دامان من
نبودی دربغ از منش ملک و مال
ولی بود بر همّت من وبال
به گردون نیامد سر من فرود
مرا یک جبین است و یک جا سجود
پشیزی ز صدگنج نابرده ام
که دنیا بود پشتِ پا خورده ام
جهان مشت خاکی ست در راه من
زند کی رَهِ جان آگاه من؟
به کونین افشانده ام دامنی
که درکوی حق یافتم مأمنی
پدر را از آن می ستاید دلم
که فیضش رسانید تا منزلم
سبک می شمارم چنان مغز و پوست
که سنگینی استخوانم ازوست
بر آن تربت پاک بادا نثار
درود از من و رحمت کردگار
به توصیف علّامهٔ روزگار
رصد بند گردون نیلوفری
خدیو سریر بلد اختری
مرا والد و عقل کل را پسر
یتیمان علم و هنر را پدر
به جان ره گرا، اوج تقدیس را
به دل، وارث حکمت ادریس را
بهین گوهر پاک این نُه صدف
خلف را شرف، بوالبشر را خلف
مسیحا دم خسته حالان دهر
پناه ضعیف و یتیمان شهر
رخ و سر، بزرگان گردن فراز
بر آن سدّه، گلگونه ساز نیاز
دل خاره طبعانش از آه گرم
چو پولاد در دست داوود نرم
تنش چون خیال از ریاضت نزار
هلال قدش تیغ فرسوده کار
در انوار او مهر چون ذرّه گم
ضمیرش دل افروز صبح دوم
ز سر جوش فکرش خرد کامیاب
زلال خضر پیش فیضش سراب
فلاطون اگر ته نشین شد به خُم
خجالت به خلوت کشیدش که نُم
به بیداربختان قدح بخش نور
حدیثش به دلمردگان بانگ صور
ز ایوان قدرش، فلک آستان
به بام جلالش ملک پاسبان
پر از عطر خلقش گریبان گل
غلام به اخلاص ختم رسل
لبش فیض بخش و کفش زرفشان
به امداد او زال رستم نشان
چو خورشید تابنده در مکرمت
چو نیسان بارنده در مرحمت
در اقطار معنی فروکوفت کوس
پر از صیت او قبّهٔ آبنوس
در اقلیم رفعت فرازنده کوه
بر اورنگ عزت، سلیمان شکوه
به لب قیمت آب حیوان شکست
به یاقوت، لعل بدخشان شکست
درستی ازو یافت علم و عمل
برون کرد از ملک و ملت خلل
خلیل آیت موسوی منزلت
مسیحا دم مصطفی معدلت
عدیل ملک در سجود و رکوع
ز جهدش مهذّب اصول و فروع
ز خطش سواد جهان روشن است
پی حفظ دین نبی جوشن است
صریر نیش ناسخ رود بود
روان پرور لحن داوود بود
مقام کلامش به اعلا رسید
سر خامه اش تا ثریا رسید
شهنشاه اورنگ دانشوری
بلندی دِه پایهٔ سروری
حقایق شناس معارف پناه
حکیم خردپرور جهل کاه
مشکی ندارد به شانش شکی
ارسطو ز مشائیانش یکی
زتوصیف اوگر برنجد حسود
نیاید ز خس، بستن زنده رود
محال است کز دست دهقان و بیل
شود بسته سیلاب دریای نیل
اگر ملحد انکار قرآن کند
بگو ماتم از مرگ ایمان کند
کند خیره ابله خردمند را
به ناخن خراشد چو الوند را
ندانسته کالیوه کردار دنگ
که در دام ماهی نیاید نهنگ
کجا کام حاصل کند خام ریش؟
که می دزدد از ابلهی دام خویش
مرا هست چون صبح صادق نفس
گواهم خداوند فریادرس
نوشتم به وصفش اگر یک دو حرف
نگنجد درین ظرف، دریای ژرف
عبادت شمارم ثناخوانیش
تو از ابلهی، بذله می دانیش
نراندم به مدح بزرگان قلم
ز فرماندهان عرب یا عجم
مگر مدح پیغمبر و آل او
که هرکس بگوید، خوشا حال او
کنم گر مدیح نیاکان خود
ادا می کنم حق ایمان خود
پدر را کنم گر ستایشگری
امیدم که حق باشدش مشتری
اگر سود دنیا غرض داشتم
وگر از طمع دانه می کاشتم
تفاخرکنان سروران جهان
خریدار بودند شعرم به جان
زبان می گشودم به نام یکی
شکر می فشاندم به کام یکی
چو می کردم این باده، در جام او
همی زنده می داشتم نام او
به بر داشت تشریف احسان من
زدی بوسهای طرف دامان من
نبودی دربغ از منش ملک و مال
ولی بود بر همّت من وبال
به گردون نیامد سر من فرود
مرا یک جبین است و یک جا سجود
پشیزی ز صدگنج نابرده ام
که دنیا بود پشتِ پا خورده ام
جهان مشت خاکی ست در راه من
زند کی رَهِ جان آگاه من؟
به کونین افشانده ام دامنی
که درکوی حق یافتم مأمنی
پدر را از آن می ستاید دلم
که فیضش رسانید تا منزلم
سبک می شمارم چنان مغز و پوست
که سنگینی استخوانم ازوست
بر آن تربت پاک بادا نثار
درود از من و رحمت کردگار
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۲۱ - حکایت
فرود آمد از تخت شاهی قباد
که عمر است کاه و اجل تندباد
بیاراست پیرایه بخش جهان
سریر کیانی به نوشیروان
جوان بود شهزادهٔ شیرگیر
به بازو تهمتن، به همّت دلیر
ز نیرنگ ایام نادیده رنج
سپه بیکران بود و آماده گنج
فلک رام بود و جهانش به کام
زمین زیر فرمان، زمانش غلام
دو پیکر خط بندگی داده بود
به خدمت کمر بسته استاده بود
به دولت جهاندار باهوش و رای
خدا بنده بود و خرد آزمای
نبودی سرش پای بند غرور
سلیمان، گران سر نباشد به مور
چو بنشست بر تخت فرماندهی
ره عدل بگزید و رسم مهی
ز عدل قویدست کشورگشای
کشید از میان جور، یکباره پای
همایون فرخنده بگشود بال
بیاراست ملک و ببخشید مال
شدی تلخ گر عیش یک تن ز خلق
گره می شدش آب شیرین به حلق
یکی گفتش ای خسرو دادگر
به عدل این چنین کس نبسته کمر
به رنج اندری در رفاه عباد
تو را شهریاری که تعلیم داد؟
جهاندار، گفتش به عهد صغر
که بودم به نخجیرگه با پدر
به سنگی سگی را یکی پا شکست
به چُستی قضا نیز بگشاد دست
شکست از لگد پای آن سنگ زن
یکی باره، با سُمّ خارا شکن
به تقدیر فرمانده دادگر
چه دیدم پس از چند گام دگر
که شد در زمین پای یکران نهان
نیامد برون، تا شکست استخوان
چو دیدم به اندک زمان این سه چیز
مهیا مکافات را با ستیز
مرا باز شد دیدهٔ اعتبار
عجب ماندم ازگردش روزگار
مروّت کشید آستین دلم
شد انصاف نقش نگین دلم
برآنم که تا عمر بخشد خدای
برون ننهم از جادهٔ عدل پای
که عمر است کاه و اجل تندباد
بیاراست پیرایه بخش جهان
سریر کیانی به نوشیروان
جوان بود شهزادهٔ شیرگیر
به بازو تهمتن، به همّت دلیر
ز نیرنگ ایام نادیده رنج
سپه بیکران بود و آماده گنج
فلک رام بود و جهانش به کام
زمین زیر فرمان، زمانش غلام
دو پیکر خط بندگی داده بود
به خدمت کمر بسته استاده بود
به دولت جهاندار باهوش و رای
خدا بنده بود و خرد آزمای
نبودی سرش پای بند غرور
سلیمان، گران سر نباشد به مور
چو بنشست بر تخت فرماندهی
ره عدل بگزید و رسم مهی
ز عدل قویدست کشورگشای
کشید از میان جور، یکباره پای
همایون فرخنده بگشود بال
بیاراست ملک و ببخشید مال
شدی تلخ گر عیش یک تن ز خلق
گره می شدش آب شیرین به حلق
یکی گفتش ای خسرو دادگر
به عدل این چنین کس نبسته کمر
به رنج اندری در رفاه عباد
تو را شهریاری که تعلیم داد؟
جهاندار، گفتش به عهد صغر
که بودم به نخجیرگه با پدر
به سنگی سگی را یکی پا شکست
به چُستی قضا نیز بگشاد دست
شکست از لگد پای آن سنگ زن
یکی باره، با سُمّ خارا شکن
به تقدیر فرمانده دادگر
چه دیدم پس از چند گام دگر
که شد در زمین پای یکران نهان
نیامد برون، تا شکست استخوان
چو دیدم به اندک زمان این سه چیز
مهیا مکافات را با ستیز
مرا باز شد دیدهٔ اعتبار
عجب ماندم ازگردش روزگار
مروّت کشید آستین دلم
شد انصاف نقش نگین دلم
برآنم که تا عمر بخشد خدای
برون ننهم از جادهٔ عدل پای
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۳۷
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۱ - در صفت ملک هندوستان
ز من عشق است هندستان زمین را
که عشق آنجاست مذهب کفر و دین را
گلستان گل جاوید عشق است
که صاحب طالعش خورشید عشق است
محبت آفتاب و برج شیر است
هوایش هم از این رو گرمسیر است
بهشتی کشوری از جان سر شته
درو حسن و وفا حور و فرشته
محبت را به رضوانی نشانده
به در تشویش دربانی نمانده
خس و خاشاک او ازعشق مست است
در و دیوار او عاشق پرست است
نروید زین زمین برگ گیاهی
که نبود میل او با کهربایی
اثر بین کز جمادات است آهن
به جذب سنگ چون در می دهد تن
به هفت اقلیم از عشّ اق دلریش
نمیرد کس به مرگ دلبر خویش
ندارد هیچ کس بیش از دو کس یاد
که کس جان داد جز مجنون و فرهاد
درین کشور عروس نارسیده
ز جفت خود همی نامی شنیده
به مرگش لب نجنباند سخن را
نسازد تا نسوزد خویشتن را
زن است و می کند کار جوان مرد
کزو هنگامۀ پروانه شد سرد
به مردن عاشقان بی اختیارند
ولی معشوق اینجا جان سپارند
چو سوزد آبگین در آتش هوم
کجا باشد شمار سوزش موم
همی بینم بسی هندی نژادان
که خود را بر صنم سازند قربان
رواج عشق کفر خود فزایند
به جان دادن جوانمردی نمایند
به نام حق کسی کم زرفشاند
خوش آن همت که بر بت سرفشاند
درین صحرا بسی مرغ اند آزاد
کز ایشان چون یکی شد صید صیاد
نپرّد جفت او، نی برک نَد دل
شود خود نیز تا با جفت بسمل
به آب عشق، خاک هند تر شد
چه جای آدمی مرغان اثر شد
ببین جامک به عشق آب باران
ننو شد گرچه باشد آب حیوان
وفا قربان این آب و هوا شد
که مرغ این چمن ماهی وفا شد
مرا باید ز هندوستان سخن گفت
که با عشق است خاک این زمین جفت
ازان گفتم حدیث رام و سیتا
نه این افسانه، تاریخ است اینجا
که عشق آنجاست مذهب کفر و دین را
گلستان گل جاوید عشق است
که صاحب طالعش خورشید عشق است
محبت آفتاب و برج شیر است
هوایش هم از این رو گرمسیر است
بهشتی کشوری از جان سر شته
درو حسن و وفا حور و فرشته
محبت را به رضوانی نشانده
به در تشویش دربانی نمانده
خس و خاشاک او ازعشق مست است
در و دیوار او عاشق پرست است
نروید زین زمین برگ گیاهی
که نبود میل او با کهربایی
اثر بین کز جمادات است آهن
به جذب سنگ چون در می دهد تن
به هفت اقلیم از عشّ اق دلریش
نمیرد کس به مرگ دلبر خویش
ندارد هیچ کس بیش از دو کس یاد
که کس جان داد جز مجنون و فرهاد
درین کشور عروس نارسیده
ز جفت خود همی نامی شنیده
به مرگش لب نجنباند سخن را
نسازد تا نسوزد خویشتن را
زن است و می کند کار جوان مرد
کزو هنگامۀ پروانه شد سرد
به مردن عاشقان بی اختیارند
ولی معشوق اینجا جان سپارند
چو سوزد آبگین در آتش هوم
کجا باشد شمار سوزش موم
همی بینم بسی هندی نژادان
که خود را بر صنم سازند قربان
رواج عشق کفر خود فزایند
به جان دادن جوانمردی نمایند
به نام حق کسی کم زرفشاند
خوش آن همت که بر بت سرفشاند
درین صحرا بسی مرغ اند آزاد
کز ایشان چون یکی شد صید صیاد
نپرّد جفت او، نی برک نَد دل
شود خود نیز تا با جفت بسمل
به آب عشق، خاک هند تر شد
چه جای آدمی مرغان اثر شد
ببین جامک به عشق آب باران
ننو شد گرچه باشد آب حیوان
وفا قربان این آب و هوا شد
که مرغ این چمن ماهی وفا شد
مرا باید ز هندوستان سخن گفت
که با عشق است خاک این زمین جفت
ازان گفتم حدیث رام و سیتا
نه این افسانه، تاریخ است اینجا
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۲۰ - رفتن رام به ملک مالوه که نزد صوبۀ اود است
به عزم مالوه بس راه پیمود
که آن جا ی عبادت گاه او بود
همی رفتند تا در نیمۀ راه
بیابانی عجب دیدند ناگاه
مهیب و وحشت افزای و دژم روی
هوایش فتنه انگیز و بلاجوی
ز انبوهی درختان آنچنان بود
که راه وهم می کردند مسدود
چنان پیچانی شاخ درختان
که زندان خانۀ باد سلیمان
ز بسو امتر پرسید آن زمان رام
که ای زاهد بگو این دشت را نام
درختانش چرا گشتند انبوه
تبر زن نامده مانا درین کوه
جوابش داد کای خورشید تابان
سداسرم است نام این بیابان
نیامد کس ز بیم دیو اینجا
درختانش از آن ماندند بر پا
که جای مادر ماریچ دیو است
جهان از جور ریوش در غریو است
کنون در خواب هست آن تیره فرجام
که در دیوانست او را تارکا نام
چو گفتم با تو از سر ماجرا را
بباید کشتن اکنون تارکا را
مکن در دل که زن را کس کشدچون
که بر فتوای من می ریزی این خون
برو در قتل این زن هر چه باشد
بباید کشت موذی هرکه باشد
شنید این ماجرا و رام برجست
به قتل تارکا از جان کمر بست
کمان زه کرد وانگه چاشنی کرد
برآمد از بیایان ناگهان گرد
به جنگ رام آمد دیو خونخوار
ز آوازه کمانش گشته بیدار
به تارک ناوکی زد تارکا را
دوان از پا در افکند آن بلا را
ملک بر چرخ کرده آفرینش
فلک ز انصاف بوسیده زمینش
چو زاهد آنچنان تیر افکنی دید
ز رام شیر دل شیر افکنی دید
به آب گنگ پیشانیش تر کرد
سبک مرغی دعا را تیز پر کرد
که در دستم همین نقد دعایست
به صد جان نقد ما بر تو فدایست
سلاح جنگ دیوان آشکارا
بگیر از ما که برما داد ما را
سلاح اندر به معنی خنجر برق
که بشکافد به زخمی کوه را فرق
خدنگ آتشین و ناوک باد
به رام آموخت هر یک بهر او داد
که چون در جنگ افتد مر ترا کار
طلب فرما ز جنّان سلح دار
خیال هرکه اندر خاطر آید
به دل نگذشته پیشت حاضر آید
روان گشتند پس سوی وطن گاه
که چشم راهدان بودست در راه
چو پیر خویش را با رام دیدند
پی پابوس او از سر دویدند
که ما در انتظار رام بودیم
درین اندیشه صبح و شام بودیم
که هفده جگ ما از شر دیوان
همه در ناتمامی گشت ویران
کنون این جگ ما در خدمت رام
ز سعی او مگر آید به اتمام
چو رام این نکته کرد از زاهدان گوش
ز نام دیو خون زد در دلش جوش
تسلّی داد، گفت آن زاهدان را
به من گویید این راز نهان را
که این دیوان بد کردار پرفن
همی آیند بر وقت معین
و یا تعیین وقت خود ندارند
یکایک بر خرابی دل گمارند
بدو گفتند کاین دیوان گمراه
نمی آیند جز در نیمۀ ماه
چو یکشب ماند اندر روز میعاد
به بند و دفع دیوان رام آزاد
پی تدبیر بربسته میان تنگ
مسلح ایستاد، آمادهٔ جنگ
همه شب پاس جگ زاهدان داشت
به طاعت شاه خود را پاسبان داشت
که آن جا ی عبادت گاه او بود
همی رفتند تا در نیمۀ راه
بیابانی عجب دیدند ناگاه
مهیب و وحشت افزای و دژم روی
هوایش فتنه انگیز و بلاجوی
ز انبوهی درختان آنچنان بود
که راه وهم می کردند مسدود
چنان پیچانی شاخ درختان
که زندان خانۀ باد سلیمان
ز بسو امتر پرسید آن زمان رام
که ای زاهد بگو این دشت را نام
درختانش چرا گشتند انبوه
تبر زن نامده مانا درین کوه
جوابش داد کای خورشید تابان
سداسرم است نام این بیابان
نیامد کس ز بیم دیو اینجا
درختانش از آن ماندند بر پا
که جای مادر ماریچ دیو است
جهان از جور ریوش در غریو است
کنون در خواب هست آن تیره فرجام
که در دیوانست او را تارکا نام
چو گفتم با تو از سر ماجرا را
بباید کشتن اکنون تارکا را
مکن در دل که زن را کس کشدچون
که بر فتوای من می ریزی این خون
برو در قتل این زن هر چه باشد
بباید کشت موذی هرکه باشد
شنید این ماجرا و رام برجست
به قتل تارکا از جان کمر بست
کمان زه کرد وانگه چاشنی کرد
برآمد از بیایان ناگهان گرد
به جنگ رام آمد دیو خونخوار
ز آوازه کمانش گشته بیدار
به تارک ناوکی زد تارکا را
دوان از پا در افکند آن بلا را
ملک بر چرخ کرده آفرینش
فلک ز انصاف بوسیده زمینش
چو زاهد آنچنان تیر افکنی دید
ز رام شیر دل شیر افکنی دید
به آب گنگ پیشانیش تر کرد
سبک مرغی دعا را تیز پر کرد
که در دستم همین نقد دعایست
به صد جان نقد ما بر تو فدایست
سلاح جنگ دیوان آشکارا
بگیر از ما که برما داد ما را
سلاح اندر به معنی خنجر برق
که بشکافد به زخمی کوه را فرق
خدنگ آتشین و ناوک باد
به رام آموخت هر یک بهر او داد
که چون در جنگ افتد مر ترا کار
طلب فرما ز جنّان سلح دار
خیال هرکه اندر خاطر آید
به دل نگذشته پیشت حاضر آید
روان گشتند پس سوی وطن گاه
که چشم راهدان بودست در راه
چو پیر خویش را با رام دیدند
پی پابوس او از سر دویدند
که ما در انتظار رام بودیم
درین اندیشه صبح و شام بودیم
که هفده جگ ما از شر دیوان
همه در ناتمامی گشت ویران
کنون این جگ ما در خدمت رام
ز سعی او مگر آید به اتمام
چو رام این نکته کرد از زاهدان گوش
ز نام دیو خون زد در دلش جوش
تسلّی داد، گفت آن زاهدان را
به من گویید این راز نهان را
که این دیوان بد کردار پرفن
همی آیند بر وقت معین
و یا تعیین وقت خود ندارند
یکایک بر خرابی دل گمارند
بدو گفتند کاین دیوان گمراه
نمی آیند جز در نیمۀ ماه
چو یکشب ماند اندر روز میعاد
به بند و دفع دیوان رام آزاد
پی تدبیر بربسته میان تنگ
مسلح ایستاد، آمادهٔ جنگ
همه شب پاس جگ زاهدان داشت
به طاعت شاه خود را پاسبان داشت
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۶۹ - در صفت پیدایش هنونت
شنو اح وال خود ز آغاز و انجام
پریزادی که بودش انجنی نام
چو بت رویان بدان صورت که دانی
به خود هر هفت کرد اندر جوانی
فکنده کسوت گلنار در بر
چو گل کرده لباس خ ود معطر
صبا دید و دوید از بی تکلّف
چو بکران چمن کردش تصرف
صبا را گفت حور پاک دامان
که بر مستور دست انداخت نتوان
جوابش داد باد و گفت کای حور
نکو دانم که هستی پاک و مستور
و لیکن من به غایت پاک جانم
ندارم جسم و آلایش ندانم
گر آلایش به جانم حق نهادی
به جیب مریمم کی بار دادی
چه غم برداشتم گر دامنت را
چو غنچه بشکفاندم گلشنت را
کزان نبود قصور عصمت حور
و لیک از من ترا خواهد شدن پور
برو آسوده شو بر بستر خویش
عروسانه کنار شوهر خویش
که خواهی زادن آخر پاک فرزند
که خواهی بودنش با باد پیوند
چنان شیری ش ود آن شرزه پیکر
که مثل او نزاید تا به محشر
ز فیض باد گشته غنچه اش سیر
غزال مشک شد آبستن شیر
درآمد در رحم میدان کین را
هژبر آسمان ماه زمین را
بود خورشید را جا در دل شیر
عجب خورشید کو شد حامل شیر
ز آب کیسری و نفحۀ باد
مه خورشید رو برج اسد زاد
حکایت مختصر کز وی تو زادی
شناسا شو که خود فرزند بادی
زبردست است از هر آخشیجان
از آن برداشته تخت سلیمان
سیاست او کند ابر دمان را
هم او خواهد شکستن آسمان را
از و بر قوم عاد کوه بنیاد
شنیدستی چه روز تیره افتاد
خرد پور خلف او را شمارد
که در کا از پدر پا بیش دارد
چو تو فرزند بادی سازگاری
که ماند تا قیامت یادگاری
به شیری از هوا جنگت بود ننگ
تو نرسنگی چه باشد در هوا جنگ
به تخم خویش رو این نکته کن یاد
که بر دریا کند فرماندهی باد
نهنگی گوهر خود پاک بشناس
ز دریا برگذر از موج مهراس
به دریا ابر سان دامن کشان رو
ز جا در جنب و همچون آسمان رو
چو هم ت قطره دانی آب دریا
برو زیر و زبر کن شهر لنکا
مکن سستی که وقت ننگ و نامست
گشاد تیر تو از شست رامست
هنومان را ز طفلی بود عادت
نمی دانست زور خود زیادت
همین کو را کسی دیگر ستودی
ببالیدی و خود را آزمودی
چو از جامون حدیث خویش بش ینید
ببالید و چو شیر نر بغرید
پریزادی که بودش انجنی نام
چو بت رویان بدان صورت که دانی
به خود هر هفت کرد اندر جوانی
فکنده کسوت گلنار در بر
چو گل کرده لباس خ ود معطر
صبا دید و دوید از بی تکلّف
چو بکران چمن کردش تصرف
صبا را گفت حور پاک دامان
که بر مستور دست انداخت نتوان
جوابش داد باد و گفت کای حور
نکو دانم که هستی پاک و مستور
و لیکن من به غایت پاک جانم
ندارم جسم و آلایش ندانم
گر آلایش به جانم حق نهادی
به جیب مریمم کی بار دادی
چه غم برداشتم گر دامنت را
چو غنچه بشکفاندم گلشنت را
کزان نبود قصور عصمت حور
و لیک از من ترا خواهد شدن پور
برو آسوده شو بر بستر خویش
عروسانه کنار شوهر خویش
که خواهی زادن آخر پاک فرزند
که خواهی بودنش با باد پیوند
چنان شیری ش ود آن شرزه پیکر
که مثل او نزاید تا به محشر
ز فیض باد گشته غنچه اش سیر
غزال مشک شد آبستن شیر
درآمد در رحم میدان کین را
هژبر آسمان ماه زمین را
بود خورشید را جا در دل شیر
عجب خورشید کو شد حامل شیر
ز آب کیسری و نفحۀ باد
مه خورشید رو برج اسد زاد
حکایت مختصر کز وی تو زادی
شناسا شو که خود فرزند بادی
زبردست است از هر آخشیجان
از آن برداشته تخت سلیمان
سیاست او کند ابر دمان را
هم او خواهد شکستن آسمان را
از و بر قوم عاد کوه بنیاد
شنیدستی چه روز تیره افتاد
خرد پور خلف او را شمارد
که در کا از پدر پا بیش دارد
چو تو فرزند بادی سازگاری
که ماند تا قیامت یادگاری
به شیری از هوا جنگت بود ننگ
تو نرسنگی چه باشد در هوا جنگ
به تخم خویش رو این نکته کن یاد
که بر دریا کند فرماندهی باد
نهنگی گوهر خود پاک بشناس
ز دریا برگذر از موج مهراس
به دریا ابر سان دامن کشان رو
ز جا در جنب و همچون آسمان رو
چو هم ت قطره دانی آب دریا
برو زیر و زبر کن شهر لنکا
مکن سستی که وقت ننگ و نامست
گشاد تیر تو از شست رامست
هنومان را ز طفلی بود عادت
نمی دانست زور خود زیادت
همین کو را کسی دیگر ستودی
ببالیدی و خود را آزمودی
چو از جامون حدیث خویش بش ینید
ببالید و چو شیر نر بغرید
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۹۷ - جنگ کردن کنب کرن با هنومان و خوردن چندین هزار میمونان را و جنگ کردن میمونان با کنب کرن
چو عزم رزم گشته در دلش جزم
به رزم آمد چو مستان شاد در بزم
ز جوش خون، دلش رشک قرابه
مسلح پا نهاده بر ارابه
حصاری بود ارابه به هزار اسب
کشیدندی به صد محنت سوار اس ب
چو پیل بر شکسته آهنین بند
قیامت در سپاه رام افکند
به جنگ آن نهنگ تشنۀ خون
برون نامد کس از گُردان میمون
برو زد شاه میمونان قوی چنگ
به قصد اژدها آمد هوا جنگ
برو بارید دیو آسمان تن
ز شمشیر برو طوفان آهن
مگر بود اژدها آن کوه بنیاد
که دندانش همی خایید پولاد
به ناخنها و دندانهای چون تیر
نکرده شاه میمون هیچ تقصیر
ز آهن خوردنش دندان چو شد کند
به شیری دل به جنگ سنگ شد تند
ز دستش سنگها رفتی به فرسنگ
خجل از سنگسازش، سنگ خرسنگ
به آخر دیو کرده پیش دستی
ز بالا در فکنده سوی پستی
به ژوپین شه به سر افتاده مجروح
به بیهوشی بسان جسم بی روح
ز شادی دیو سر بر چرخ افراشت
شکار شیر کرد و نعره برداشت
چو دشمن چیره شد بر شاه میمون
به جوش آمد به دل، هنونت را خون
به کین بگرفت بر کف تخته سنگی
به جنگ دشمن آمد بی درنگی
دوان از زخم سنگ و ضربت مشت
هزار اس ب ارابه ، یک به یک کشت
فتاده ه ر لوند چرخ پیمای
چو رخش آسمان بی دست و بی پای
بلا ناید ز میمون در طویله
چرا میمون بلا شد بر طویله
پیاده گشت عفریت غضبناک
به خونریزی چو تیغ عشق بیباک
به یک ساعت کم از اندازه بیرون
فرو خورد از سپاه خرس و میمون
به خاک افکند سرها از همه سوی
به پای سیل خونها باخته گوی
چو شد بر قلب دشمن دیو چیره
گذشت اندر دل عفریت تیره
که کار دشمنان ، خود ساختم من
سرخصمان به خاک انداختم من
غریق زخم خون شد شاه میمون
فتاده خوار در میدانم اکنون
ظفر شد جنگ بی تقریب تا کی
بهار آمد ؛گذارم آتش دی
مرا شاید که ترک جنگ گیرم
شکار فتح را در چنگ گیرم
برم برداشته جسمش ازینجا
که گ ردد جان راون ، خوش به لنکا
چو بردارم برم جسمش بدین سان
نماند کس ز میمونان به میدان
یلانش خود به خود خواهند بگریخت
پراکنده گهر چون رشته بگسیخت
سپه بی شاه بگریزد به فرسنگ
تن بی سر چه کار آید گه جنگ
تنش را در بغل بگرفت دشمن
روان شد سوی لنکا پیش راون
به رزم آمد چو مستان شاد در بزم
ز جوش خون، دلش رشک قرابه
مسلح پا نهاده بر ارابه
حصاری بود ارابه به هزار اسب
کشیدندی به صد محنت سوار اس ب
چو پیل بر شکسته آهنین بند
قیامت در سپاه رام افکند
به جنگ آن نهنگ تشنۀ خون
برون نامد کس از گُردان میمون
برو زد شاه میمونان قوی چنگ
به قصد اژدها آمد هوا جنگ
برو بارید دیو آسمان تن
ز شمشیر برو طوفان آهن
مگر بود اژدها آن کوه بنیاد
که دندانش همی خایید پولاد
به ناخنها و دندانهای چون تیر
نکرده شاه میمون هیچ تقصیر
ز آهن خوردنش دندان چو شد کند
به شیری دل به جنگ سنگ شد تند
ز دستش سنگها رفتی به فرسنگ
خجل از سنگسازش، سنگ خرسنگ
به آخر دیو کرده پیش دستی
ز بالا در فکنده سوی پستی
به ژوپین شه به سر افتاده مجروح
به بیهوشی بسان جسم بی روح
ز شادی دیو سر بر چرخ افراشت
شکار شیر کرد و نعره برداشت
چو دشمن چیره شد بر شاه میمون
به جوش آمد به دل، هنونت را خون
به کین بگرفت بر کف تخته سنگی
به جنگ دشمن آمد بی درنگی
دوان از زخم سنگ و ضربت مشت
هزار اس ب ارابه ، یک به یک کشت
فتاده ه ر لوند چرخ پیمای
چو رخش آسمان بی دست و بی پای
بلا ناید ز میمون در طویله
چرا میمون بلا شد بر طویله
پیاده گشت عفریت غضبناک
به خونریزی چو تیغ عشق بیباک
به یک ساعت کم از اندازه بیرون
فرو خورد از سپاه خرس و میمون
به خاک افکند سرها از همه سوی
به پای سیل خونها باخته گوی
چو شد بر قلب دشمن دیو چیره
گذشت اندر دل عفریت تیره
که کار دشمنان ، خود ساختم من
سرخصمان به خاک انداختم من
غریق زخم خون شد شاه میمون
فتاده خوار در میدانم اکنون
ظفر شد جنگ بی تقریب تا کی
بهار آمد ؛گذارم آتش دی
مرا شاید که ترک جنگ گیرم
شکار فتح را در چنگ گیرم
برم برداشته جسمش ازینجا
که گ ردد جان راون ، خوش به لنکا
چو بردارم برم جسمش بدین سان
نماند کس ز میمونان به میدان
یلانش خود به خود خواهند بگریخت
پراکنده گهر چون رشته بگسیخت
سپه بی شاه بگریزد به فرسنگ
تن بی سر چه کار آید گه جنگ
تنش را در بغل بگرفت دشمن
روان شد سوی لنکا پیش راون
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۹۸ - خلاص کردن خود را شاه میمون از بند کنب کرن و کشته شدن کنب کرن به دست رام از زخم تیر
به میدان بازگشته دیو خونخوار
بلای رفته باز آمد دگربار
جهان گفتا به جان ایثار مرگ است
که خود عود مرض، ناهار مرگ است
سران یکسر ز جان نومید گشتند
ز فکر زندگانی برگذشتند
به طوفان بلاگشته جهان غرق
ز خونها تا به طوفان قطره ای فرق
گریزان صف شکن میمون و خرسان
پناه رام جستندی هراسان
چو دید آن دستبردش رام آزاد
کمان زه کرد در میدانگه ا ستاد
به هر تیری هلالی کان زدی رام
یکی عضوش بپراندی ز اندام
به زه تیری نخستین کرد جا راست
زدست راست خصم خود نشان خواست
شکستن دست چون برگ چناری
به پشته کشت گان شد پشت خاری
عقاب تیر چون بال و پر افشاند
سر و دست عدو چون نهله پراند
جهان گفتا چو دیگر دست هم خست
که کوته شد کنون بیداد را دست
به دیگر زخم تیر عمرفرسای
جدا کرده ز زانو ، موزه وش پای
ز تیر بادپا ب بریدش آزاد
عجب نبود ظهور لنگی از باد
ز تیرش دیو تیره گشت بی پا
چو عذر لنگ ناخوش ، در همه جا
بدینسان تا به زخم تیر دیگر
فرود آمد چو دام از گردنش سر
مگر تیر قضا در شست او بود
که مرگ جانستان در دست او بود
سر دیوان فرشته بر شکسته
خلیل الله بت آزر شکسته
به کوه بی ستون زد تیشه فرهاد
که زخمش قله ها می داد بر باد
چو از پا اوفتاد آن دیو ناپاک
تو گفتی آسمان غلطیده بر خاک
نماید رو چو فتح آسمانی
کند ذره چو خور صاحبقرانی
سپاه دیوزادان وحشت اندوز
که و م ه کشته گشتند اندر آن روز
فلک بر مرگ دیوان خوش مثل گفت
که امروز آتش دوشین فرو خفت
ز بس کشتن ز عفریتان لنکا
در آن دم زنده راون ماند تنها
از آن وحشت خبر شد، روی او زرد
ز مرگ او قیاس عمر خود کرد
به جنگ صف برون آمد دگر روز
کمر بسته به خون رام فیروز
که دشمن را کشد یا کشته گردد
در آن میدان به خون آغشته گردد
بلای رفته باز آمد دگربار
جهان گفتا به جان ایثار مرگ است
که خود عود مرض، ناهار مرگ است
سران یکسر ز جان نومید گشتند
ز فکر زندگانی برگذشتند
به طوفان بلاگشته جهان غرق
ز خونها تا به طوفان قطره ای فرق
گریزان صف شکن میمون و خرسان
پناه رام جستندی هراسان
چو دید آن دستبردش رام آزاد
کمان زه کرد در میدانگه ا ستاد
به هر تیری هلالی کان زدی رام
یکی عضوش بپراندی ز اندام
به زه تیری نخستین کرد جا راست
زدست راست خصم خود نشان خواست
شکستن دست چون برگ چناری
به پشته کشت گان شد پشت خاری
عقاب تیر چون بال و پر افشاند
سر و دست عدو چون نهله پراند
جهان گفتا چو دیگر دست هم خست
که کوته شد کنون بیداد را دست
به دیگر زخم تیر عمرفرسای
جدا کرده ز زانو ، موزه وش پای
ز تیر بادپا ب بریدش آزاد
عجب نبود ظهور لنگی از باد
ز تیرش دیو تیره گشت بی پا
چو عذر لنگ ناخوش ، در همه جا
بدینسان تا به زخم تیر دیگر
فرود آمد چو دام از گردنش سر
مگر تیر قضا در شست او بود
که مرگ جانستان در دست او بود
سر دیوان فرشته بر شکسته
خلیل الله بت آزر شکسته
به کوه بی ستون زد تیشه فرهاد
که زخمش قله ها می داد بر باد
چو از پا اوفتاد آن دیو ناپاک
تو گفتی آسمان غلطیده بر خاک
نماید رو چو فتح آسمانی
کند ذره چو خور صاحبقرانی
سپاه دیوزادان وحشت اندوز
که و م ه کشته گشتند اندر آن روز
فلک بر مرگ دیوان خوش مثل گفت
که امروز آتش دوشین فرو خفت
ز بس کشتن ز عفریتان لنکا
در آن دم زنده راون ماند تنها
از آن وحشت خبر شد، روی او زرد
ز مرگ او قیاس عمر خود کرد
به جنگ صف برون آمد دگر روز
کمر بسته به خون رام فیروز
که دشمن را کشد یا کشته گردد
در آن میدان به خون آغشته گردد
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۰۰ - آوردن دمودری زن راون سیتا را
چو راون کشته گشت و فتح لنکا
زنش بگرفت دست حور سیتا
به نزد رام نیکو سیرت آورد
چو گنگ از آسمان باگیرت آورد
دوان آمد بسر در خدمت رام
مهیا گشته بر پاداش ایام
نکرده رو به سویش رام و فرمود
که چشمم بر زن بیگانه نگشود
که غرق شرم ازو گشتم سراپا
زن راون چرا آمد ز لنکا
منم آدم تو چون می ترسی از من
بد اندیشید گر خود دیو راون
که آن از راونست و این ز رام است
مرا با تو چه جای انتقام است؟
پس پرده نشین در خانهٔ خویش
امان دادم چه می آیی فراپیش
مرا باید نکوکاری چو خود کرد
ز بد ذاتی گر آن بد کار بد کرد
به جان دادن سزای خویشتن یافت
گر او بد کرد و رو از راستی تافت
پی تعظیم سر بر خاک مالید
زن راون چو لطف رام را دید
به شرم و عفو و لطفش آفرین داد
جبین را بر زمین سود آن پریزاد
به مژگان روفت دیگر خاک درگاه
چو شد کارش همه بر حسب دلخواه
که بردارد سر راون ز میدان
به جان منت ز لطفش خواست فرمان
بدو گفتا چه جای انتظار است
که مارا با تن بی جان چه کاراست
برو با خود برو در آتش انداز
شرار فتنه با آتش کن انباز
گرفت از رام فرمان چون زن دیو
که سوزانند در آتش تن دیو
به جای سوختن بس هیزم افروخت
درو زد آتش و جسمش در آن سوخت
به تابوتش چو آتش برفکندند
سپند آسا به آتش در فکندند
سمندر چون لبش از حرف در ماند
وصیت نامهٔ پروانه برخواند
دماغ هر که یابد بوی دودی
به روح ما فرستد گو درودی
گل و بارش نصیب از دست برده
گرفت آتش چنار سالخورده
به هند این نقل مشهور است هر جا
که می دانند هر یک پیر و برنا
که راون ز آتش عشق جگر سوز
همی سوزد در آتش تا به امروز
و زان آتش برو می آید آواز
که ای دلسوز عفریتان دمساز
کمر بندید و جوشنها بپو شید
به کین خصم شیرافکن بکوشید
مبادا دست یابد رام پر فن
که سیتا را برد از خانهٔ من
به جوش آید ز رشک این مرده خونم
بسوزد ز آتش غیرت درونم
وگرنه اندرین آتش که هستم
بود چون ارغوان و گل به دستم
اگر چه کشته گشت و سوخته هم
نگشته غیرت عشقش جوی کم
یقین دان روح او را عشق ساقیست
که در خاکستر او عشق باقیست
چنین کان سوخته غیرت نهاد است
برو رحمت، اگر چه دیو زاد است
محبت چون زند ز اعجاز خود دم
فرشته گردد از وی دیو و آدم
نه چون بی غیرتان این زمانه
به هر جا عشق را کرده بهانه
به هم جمع آمده بر خوان مگس وار
نه غیرت در خود و نی شرم دلدار
چنین گویند هنونت فلک تاز
شود هر سال در وی هیزم انداز
کزان سوزد همی تا سال دیگر
ز بارانها فرو ننشیند آذر
شرار عشق اگر در دل اثر کرد
به صد طوفان نگردد آتشش سرد
نیندازد اگر یک سال هیزم
نه سر پیدا شود آن فتنهٔ گم
شود زنده خرابی ها کند باز
فلک را در ستم باشد به وی ناز
بدان هیزم نماند فتنه در خواب
نسوزاند دگر ره آتش و آب
زنش بگرفت دست حور سیتا
به نزد رام نیکو سیرت آورد
چو گنگ از آسمان باگیرت آورد
دوان آمد بسر در خدمت رام
مهیا گشته بر پاداش ایام
نکرده رو به سویش رام و فرمود
که چشمم بر زن بیگانه نگشود
که غرق شرم ازو گشتم سراپا
زن راون چرا آمد ز لنکا
منم آدم تو چون می ترسی از من
بد اندیشید گر خود دیو راون
که آن از راونست و این ز رام است
مرا با تو چه جای انتقام است؟
پس پرده نشین در خانهٔ خویش
امان دادم چه می آیی فراپیش
مرا باید نکوکاری چو خود کرد
ز بد ذاتی گر آن بد کار بد کرد
به جان دادن سزای خویشتن یافت
گر او بد کرد و رو از راستی تافت
پی تعظیم سر بر خاک مالید
زن راون چو لطف رام را دید
به شرم و عفو و لطفش آفرین داد
جبین را بر زمین سود آن پریزاد
به مژگان روفت دیگر خاک درگاه
چو شد کارش همه بر حسب دلخواه
که بردارد سر راون ز میدان
به جان منت ز لطفش خواست فرمان
بدو گفتا چه جای انتظار است
که مارا با تن بی جان چه کاراست
برو با خود برو در آتش انداز
شرار فتنه با آتش کن انباز
گرفت از رام فرمان چون زن دیو
که سوزانند در آتش تن دیو
به جای سوختن بس هیزم افروخت
درو زد آتش و جسمش در آن سوخت
به تابوتش چو آتش برفکندند
سپند آسا به آتش در فکندند
سمندر چون لبش از حرف در ماند
وصیت نامهٔ پروانه برخواند
دماغ هر که یابد بوی دودی
به روح ما فرستد گو درودی
گل و بارش نصیب از دست برده
گرفت آتش چنار سالخورده
به هند این نقل مشهور است هر جا
که می دانند هر یک پیر و برنا
که راون ز آتش عشق جگر سوز
همی سوزد در آتش تا به امروز
و زان آتش برو می آید آواز
که ای دلسوز عفریتان دمساز
کمر بندید و جوشنها بپو شید
به کین خصم شیرافکن بکوشید
مبادا دست یابد رام پر فن
که سیتا را برد از خانهٔ من
به جوش آید ز رشک این مرده خونم
بسوزد ز آتش غیرت درونم
وگرنه اندرین آتش که هستم
بود چون ارغوان و گل به دستم
اگر چه کشته گشت و سوخته هم
نگشته غیرت عشقش جوی کم
یقین دان روح او را عشق ساقیست
که در خاکستر او عشق باقیست
چنین کان سوخته غیرت نهاد است
برو رحمت، اگر چه دیو زاد است
محبت چون زند ز اعجاز خود دم
فرشته گردد از وی دیو و آدم
نه چون بی غیرتان این زمانه
به هر جا عشق را کرده بهانه
به هم جمع آمده بر خوان مگس وار
نه غیرت در خود و نی شرم دلدار
چنین گویند هنونت فلک تاز
شود هر سال در وی هیزم انداز
کزان سوزد همی تا سال دیگر
ز بارانها فرو ننشیند آذر
شرار عشق اگر در دل اثر کرد
به صد طوفان نگردد آتشش سرد
نیندازد اگر یک سال هیزم
نه سر پیدا شود آن فتنهٔ گم
شود زنده خرابی ها کند باز
فلک را در ستم باشد به وی ناز
بدان هیزم نماند فتنه در خواب
نسوزاند دگر ره آتش و آب
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۱۶ - بنیاد کردن جگ و رها کردن رام اسب جگ اسمید را به اطراف عالم
سحرگاه از شبستان همچو خورشید
برون آمد به نذر جگ اسمید
مهیا ساخت بهر جگ اسباب
به آتشخانه رفته تیز چوب آب
به لچمن رفت فرمان کای برادر
شود حاضر به جراران لشکر
که اسب جگ را سر می دهم من
نگهبانش که باشد غیر لچمن
به سر پویان شد آن جویای ناموس
به یک پا ایستاد اندر زمین بوس
سیه گوش اشهبی پوینده چون باد
به قانون جگ اسمید سرداد
روان خود در پی لشکر برادر
علم زن آتش از دنبال صرصر
جهان پیما تر از صیت جوانمرد
به چار اطراف عالم خوش گذر کرد
چو دیدند آن لوند باد پار را
ک ه بوده بستنش بیرون ز یارا
نبست آن باد پا را کس هراسان
که پای باد نتوان بست ن آسان
خصوصاً چون بود همراه آتش
نیاید سرکشی از هیچ سرکش
قد شاهان دو تا در پیش آن باد
چو باد آید شود خم سرو آزاد
به هر جا رفت باد و آذر او
شد آن کشور به جان فرمانبر او
همی شد اسبش از کشور به کشور
بدینسان هفت کشور شد مس خر
چو هفت اقلیم را طی کرد برگشت
به زیر کوه لوکش نیز بگذشت
ندادند از دلیری پشت را خم
چو عهد راستان بستند محکم
کمان زه کرد ترکشها گشادند
ببستند اسب در میدان ستادند
برون آمد به نذر جگ اسمید
مهیا ساخت بهر جگ اسباب
به آتشخانه رفته تیز چوب آب
به لچمن رفت فرمان کای برادر
شود حاضر به جراران لشکر
که اسب جگ را سر می دهم من
نگهبانش که باشد غیر لچمن
به سر پویان شد آن جویای ناموس
به یک پا ایستاد اندر زمین بوس
سیه گوش اشهبی پوینده چون باد
به قانون جگ اسمید سرداد
روان خود در پی لشکر برادر
علم زن آتش از دنبال صرصر
جهان پیما تر از صیت جوانمرد
به چار اطراف عالم خوش گذر کرد
چو دیدند آن لوند باد پار را
ک ه بوده بستنش بیرون ز یارا
نبست آن باد پا را کس هراسان
که پای باد نتوان بست ن آسان
خصوصاً چون بود همراه آتش
نیاید سرکشی از هیچ سرکش
قد شاهان دو تا در پیش آن باد
چو باد آید شود خم سرو آزاد
به هر جا رفت باد و آذر او
شد آن کشور به جان فرمانبر او
همی شد اسبش از کشور به کشور
بدینسان هفت کشور شد مس خر
چو هفت اقلیم را طی کرد برگشت
به زیر کوه لوکش نیز بگذشت
ندادند از دلیری پشت را خم
چو عهد راستان بستند محکم
کمان زه کرد ترکشها گشادند
ببستند اسب در میدان ستادند
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٧٨ - وله ایضاً در مدح و تهنیت قدوم پادشاه
دوش وقت صبحدم آمد نسیمی مشکبار
مژده جانپرورم داد از قدوم شهریار
گفت کآمد رایت منصور شاه شرق و غرب
بخت و دولت بر یمین و فتح و نصرت بر یسار
شاه شاهان جهان کو را توان گفتن بحق
آفتاب ملک و ملت سایه پروردگار
چون رسانید این بشارت باد صبح آنگاه گفت
خیز کآمد قبله حاجات حاجت عرضه دار
گفتمش ابن یمین را چون بوجه یک شبه
گر چه طبعی در فشان دارد نمیبینم یسار
چون رود دست تهی جائیکه شاهان جهان
جان بجای زر کنند از بهر فخر آنجا نثار
گفت کز دریای موج آمیز طبع درفشان
رو بغواصی فکرت گوهر موزون برآر
پس بتأیید سعادت پیش رو بی دهشتی
بر جنابش گوهر افشانی کن اندر روز بار
خسروا بنگر که چاکر چون بآئین میکند
در مدیحت مجلس آرائی بدر شاهوار
ایفلک قدری که رایت را زروی اقتدار
شد مسلم سروری اندر جهان خورشید وار
ماه نو با نعل یکران تو ماند زین شرف
آسمان بهر تفاخر سازد از وی گوشوار
تا بزیر سایه رأیت درآمد آفتاب
در جهانگیری بشرق و غرب دارد اشتهار
برق تیغ آبدارت روز کین مانند باد
میفروزد آتش اندر جان خصم خاکسار
لاله و بید از پی قتل عدوت از راغ و باغ
با سنان آتشین آیند و تیغ آبدار
گر سپاهت بگذرد بر هفت دریا روز عرض
هشت گردد آسمان از بس که بر خیزد غبار
رسم مستی حزم هشیارت بر افکند آنچنانک
تا ابد نرگس نخواهد رست از رنج خمار
گر نسیم صبح را با نفحه اخلاق تو
اتفاق افتد بسوی بیشه شیران گذار
عقل را ناید شگفت ارزانکه مشک افشان شود
کام شیر شرزه همچون ناف آهوی تتار
غصه ها دارد ز دریای کفت ورنه چراست
ابر نیسان با دل سوزان و چشم اشکبار
کو ببین در روز هیجا تیغ بران در کفت
هر که در دست علی خواهد که بیند ذوالفقار
گر نسیم لطف او بر مار زهر افشان وزد
مهره گردد از طریق خاصیت دندان مار
ور سموم قهر او بر سطح دریا بگذرد
زو جهد بیرون کواکب همچو از آتش شرار
بهر افزونی رتبت گرچه خود را دشمنت
در صف آرد لیک همچون صفر باشد در شمار
خسرو گر جاودان گویم صفات ذات تو
ذره ئی و قطره ئی دان از جبال و از بحار
مدح تو غایت ندارد لیکن از بیم ملال
بعد ازین خواهم ثنا را بر دعا کرد اختصار
تا بهار و مهرگان از عدل شاه اختران
راستی پیدا شود در پله لیل و نهار
در صفا و خرمی بادا برین آئین که هست
لیک تو همچون نهار و مهرگانت چون بهار
مژده جانپرورم داد از قدوم شهریار
گفت کآمد رایت منصور شاه شرق و غرب
بخت و دولت بر یمین و فتح و نصرت بر یسار
شاه شاهان جهان کو را توان گفتن بحق
آفتاب ملک و ملت سایه پروردگار
چون رسانید این بشارت باد صبح آنگاه گفت
خیز کآمد قبله حاجات حاجت عرضه دار
گفتمش ابن یمین را چون بوجه یک شبه
گر چه طبعی در فشان دارد نمیبینم یسار
چون رود دست تهی جائیکه شاهان جهان
جان بجای زر کنند از بهر فخر آنجا نثار
گفت کز دریای موج آمیز طبع درفشان
رو بغواصی فکرت گوهر موزون برآر
پس بتأیید سعادت پیش رو بی دهشتی
بر جنابش گوهر افشانی کن اندر روز بار
خسروا بنگر که چاکر چون بآئین میکند
در مدیحت مجلس آرائی بدر شاهوار
ایفلک قدری که رایت را زروی اقتدار
شد مسلم سروری اندر جهان خورشید وار
ماه نو با نعل یکران تو ماند زین شرف
آسمان بهر تفاخر سازد از وی گوشوار
تا بزیر سایه رأیت درآمد آفتاب
در جهانگیری بشرق و غرب دارد اشتهار
برق تیغ آبدارت روز کین مانند باد
میفروزد آتش اندر جان خصم خاکسار
لاله و بید از پی قتل عدوت از راغ و باغ
با سنان آتشین آیند و تیغ آبدار
گر سپاهت بگذرد بر هفت دریا روز عرض
هشت گردد آسمان از بس که بر خیزد غبار
رسم مستی حزم هشیارت بر افکند آنچنانک
تا ابد نرگس نخواهد رست از رنج خمار
گر نسیم صبح را با نفحه اخلاق تو
اتفاق افتد بسوی بیشه شیران گذار
عقل را ناید شگفت ارزانکه مشک افشان شود
کام شیر شرزه همچون ناف آهوی تتار
غصه ها دارد ز دریای کفت ورنه چراست
ابر نیسان با دل سوزان و چشم اشکبار
کو ببین در روز هیجا تیغ بران در کفت
هر که در دست علی خواهد که بیند ذوالفقار
گر نسیم لطف او بر مار زهر افشان وزد
مهره گردد از طریق خاصیت دندان مار
ور سموم قهر او بر سطح دریا بگذرد
زو جهد بیرون کواکب همچو از آتش شرار
بهر افزونی رتبت گرچه خود را دشمنت
در صف آرد لیک همچون صفر باشد در شمار
خسرو گر جاودان گویم صفات ذات تو
ذره ئی و قطره ئی دان از جبال و از بحار
مدح تو غایت ندارد لیکن از بیم ملال
بعد ازین خواهم ثنا را بر دعا کرد اختصار
تا بهار و مهرگان از عدل شاه اختران
راستی پیدا شود در پله لیل و نهار
در صفا و خرمی بادا برین آئین که هست
لیک تو همچون نهار و مهرگانت چون بهار