عبارات مورد جستجو در ۴۴۹ گوهر پیدا شد:
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۴۸
منم افتاده چو پرکار بسرگردانی
متصل از حرکات فلک چوگانی
گاه در وادی ادبار ز بی اقبالی
گاه در بادیه فقر ز بی سامانی
گاه در کوی بلا با علم رسوایی
گاه در گوشه محنت بغم تنهایی
بخت را با الم سابقه بد عهدیست
چرخ را با دلم اندیشه نافرمانی
دیده در گریه چو ابرست مرا در غلطم
ابر را نیست چو چشم تر من گریانی
مردم دیده من خون جگر خورده بسی
که سرامد شده در عالم اشک افشانی
مدتی بهر یقین در پی کسب عرفان
عمر کردم تلف از غایت بی عرفانی
چون گشودم به یقین دیده عرفان دیدم
کاین متاعیست که دارد همه جا ارزانی
باقی عمر برینم که کنم بهر معاش
. . . عمر تلف معرفت نادانی
ذاتی قدس مرا مرتبه و منزل بود
بیشتر از ملکی پیشتر از انسانی
حالیا از اثر تیره دلان رتبه من
بست بستر ز جمادی شده حیوانی
طوطی طبع مرا گر چه بهنگام سخن
بود در طرز ادا کیفیت روحانی
دور از فهم خسیسان شده نزدیک دران
که شود مضحکه چون لهجه هندوستانی
آه اگر باشدم از مبدا تقدیر رقم
خسرالدنیا والآخره در پیشانی
ترک دینی جهت راحت عقبی کردم
نیست پیدا که میسر شود آن هم یانی
مدد از علم و عمل می طلبیدم عمری
گر شوم مستحق مرحمت ربانی
علمم افسوس که جز شیوه تذویر نشد
عملم نیز سوا وسوسه شیطانی
بامیدی عمل و علم نماند آن املم
که کشم رخت بسر منزل بی عصیانی
دارم امید که بی علم و عمل حب علی
گیردم دست درین وادی سرگردانی
آن امام همه کز روی رضا طاعت او
هم بر انسی متنحم شده هم برجانی
رای او رافع رایات جهان آرایست
شان او منزل آیات عظیم الشانی
نفرت از طاعتش انکار بفرمان خداست
انحراف از رهش اقرار به بی ایمانی
حکمت از دوستیش کرده اساس خلقت
که بدان بنیه دگر رو ننهد ویرانی
اهل حکمت بهمین واسطه دعوی دارند
که جهان قابل آن نیست که گردد فانی
گر نباشد جهت قوت ارکان وجود
در کف رغبت او رشته عالم بانی
هست ممکن که بیک حادثه از هم ایزد
خلق را خوانده عموما ز پی مهمانی
میزان کرم او بسر خوان بهشت
بنیه شمس جهتی طرح چهار ارکانی
عزم این عالمیان را سوی آن عالم نیست
جز صلای سر خوان کرم او بانی
یافت از پرتو صیت صفتش در بغداد
انطفا نایره شهره نوشروانی
آری آنجا که برآید سخن از شیر خدا
چه سگ است آنکه زند دم ز سگ سلمانی
ای شهنشاه قضا رای قدر قدر که هست
درک را دانش تو دایره حیرانی
در مجالی که کشد موکب اوصاف تو صف
وهم را وسعت آن کو که کند میدانی
برتر از بندگیت مرتبه ممکن نیست
بخدا بندگیت هست به از سلطانی
گر بکیوان رسد از دور به تدریج خلل
می رسد هندوی هندوی ترا کیوانی
ور برد حکم قضا شیر فلک را از جا
می توانی که بجایش سگ خود بنشانی
کان کفا بحر دلا هست ز یمن مدحت
سخنم به ز در بحری و لعل کانی
خواهم از بخت که هم صرف نثار تو شود
در و لعلی که بمن داشته ای ارزانی
در عراق عرب امروز منم سلمان را
به صفای سخن و حسن فصاحت ثانی
گر چه در لطف ادا رتبه سلمانم نیست
قطره ای را نبود حوصله عمانی
لیک سلمان همه عمر تلف کرد حیات
در ثنای نسب فرقه چنگیز خانی
من کمین مادح و منسوب به اهل البیتم
کار من نیست بجز مدح و مناقب خوانی
بهمین محرمی ارباب فراست دانند
که کرا می رسد ار دم زند از سلمانی
دارم امید که تا هست بگلزار سخن
بلبل ناطقه را فرصت خوش الحانی
فضل مداحی اولاد نبی را دایم
دارد ایزد به فضولی حزین ارزانی
نسیمی : قصاید
شمارهٔ ۴
یارب به حق مصطفی سلطان جمع انبیا
تاج الوری نورالهدی شمس الضحی بدرالدجی
یارب به حق حیدر صفدر امیرالمؤمنین
تاج سپهر «هل اتی » خورشید برج «انما»
یارب به حق فاطمه ام الحسین والحسن
بنت النبی زوج الولی فخرالبشر خیرالنسا
یارب به مردی حسن هادی دین ذوالمنن
سبط النبی بدرالسخی چشم و چراغ مرتضی
یارب به ناحق ریخته خون حسین بن علی
شاه شهید تشنه لب مظلوم دشت کربلا
یارب به حق طاعت و اخلاص زین العابدین
آن نوح کشتی نجات آن آدم آل عبا
یارب به حق دانش باقر امام مؤمنین
آن کاشف علم الیقین وان والی ملک ولا
یارب به حق جعفر صادق که صدیقان همه
هستند مولایش ز جان اندر سر صدق و صفا
یارب به حق موسی کاظم که آمد وصف او
«والکاظمین الغیط والعافین » از رب العلا
یارب به حق مرقد پاک امام هشتمین
سلطان جمع اولیا سلطان علی موسی رضا
یارب به حق آنکه شد ختم همه پیغمبران
یعنی تقی المتقی آن شاه جمله اتقیا
یارب به اخلاص علی بن محمد کز شرف
آمد (همیشه) نامور نامش به ملک کبریا
یارب به حق عسکری سلطان جمع سروری
موسی کف و عیسی نفس احمد دل و حیدر لقا
یارب به حق خاتم آل نبی هاشمی
مهدی هادی کو بود بر کل عالم پیشوا
یارب به حق چارده معصوم کایشانند بس
خود دستگیری کسان هم شافع روز جزا
کز لطف خود بر عاصیان امت احمد ببخش
خاصه به جمع حاضرین یا ربنا واغفرلنا
در صبح و شام و وقت خواب خواهی اگر (یا بی رها)
همچون نسیمی از سر اخلاص می خوان این دعا
نسیمی : قصاید
شمارهٔ ۷ - تجدید مطلع
آن شهنشاهی که مداحش خدای داور است
ساقی روز جزا قسام خلد و آذر است
شهسوار «لافتی » یعنی علی مرتضی
آن که شهرستان علم صدر عالم را در است
صاحب سر سلونی » رازدار «لوکشف »
آن که عرشش پایه ای از پایه های منبر است
در جهان یک بخشش او چارصد بار شتر
کمترین جاهش به روز حشر حوض کوثر است
سر به دشمن داد هفتاد و سه نوبت در مصاف
اوست کز روی کرم مردان عالم را سر است
چون شه مردان عالم اوست مدح کس مگوی
هر کجا خورشید هست آنجا چه جای اختر است
نور رخسارش چراغ دیده های مردم است
خاک پایش تاجداران جهان را افسر است
هفت دوزخ از برای دشمنان او سزاست
دوستانش را نعیم هشت جنت درخور است
دشمن شه نیست جز آن کس که در اصلش خطاست
نیست بغض او هرآن کس را که پاکش مادر است
گر کسی خواهد که از فضلش نویسد شمه ای
در قلم ناید اگر هفت آسمانش محبر است
خاندان مصطفی و مرتضی را تا ابد
بنده ام از جان چه حاجت بر گواه و محضر است
گر کسی پرسد که بعد از مصطفی سالار کیست؟
گویمش از قول ایزد: شاه مردان حیدر است
هر که او از دوستی مرتضی گردن کشد
مرد خواندن کی توان او را، سزای معجر است
بعد شاه اولیا دانم حسن را پیشوا
خلق عالم را ز بعد شاه مردان رهبر است
بعد او مسندنشین باشد حسین تشنه لب
زانکه او اهل شهادت جمله را سردفتر است
رهنمای خلق عالم هست زین العابدین
باقر است از بعد او، وز بعد باقر جعفر است
موسی کاظم، دگر سلطان علی موسی رضا
آن که یک طوف درش هفتاد حج اکبر است
پس تقی را با نقی دانم امام و پیشوا
بعد ایشان حجت قاطع که نامش عسکر است
نوبت مهدی شد و وقت ظهور او رسید
عالمی در انتظار و دهر پرشور و شر است
در چنین حالت دلا باید گرفتن گوشه ای
تا برآید از نقاب آن شه که در غیب اندر است
برکت و شفقت نمانده در میان مردمان
هر کرا بینی به حال خویش نوعی دیگر است
نیست یکدم شاه را بر مسند دولت قرار
هم اکابر را دلی لرزان چو باد صرصر است
طفل بی پروا ز دین و پیر فارغ از نماز
محتسب همچون عسس پیوسته در پیش در است
مانده مظلومان چو موران هم بزیر دست و پای
از وطن گشته جدا هر سو فقیری دیگر است
عالمان با جاهلان در ساخته از بیم جان
شیخ در دنبال نفع اندر دنبال خر است
بره در چنگال گرگ و کبک در چنگال باز
آهوی مسکین به صحرا خسته از شیر نر است
قاضیان رشوت ستان و واعظان مرسوم خوار
شاه را از نو خیال عدل کامل در سر است
گر کسی از بهر حق گوید حدیثی آشکار
نشنوند از وی که مجنون است یا خود ابتر است
ظلم و هم فسق و فجور و غیبت و حرص و نفاق
عارف از بی قیمتی بازیچه بازیگر است
دست مظلومان دین گیر اندر این گرداب غم
پایمال خویش ساز هر منکری کو منکر است
ای خوش آن ساعت که سر از جیب شاهی برزند
برکشد تیغ دو سر کو سرکشان را درخور است
زنده نگذارد کسی از دشمنان اهل بیت
پاک سازد عالم از هرکس عدوی حیدر است
یا الهی! از کرم اعمال کامل ده به ما
حق سلطان رسالت کو شفیع محشر است
اهل مجلس را بیامرز و گناهان عفو کن
زان که احسان تو بی حد است و لطفت بی مراست
در جواب «بحر ابرار» آمد این ابیات من
گفته سید نسیمی همچو آب کوثر است
همچو آب خضر جان می بخشد این ابیات من
مرده دل گر منکر آید زنده دل را باور است
نسیمی : قصاید
شمارهٔ ۸
آ، الف اول امیر و اعلم و اعلا علی است
افتخار اولیاء الله مولانا علی است
ب براه بارگاه کبریا با مصطفی
بر براق برق رو بالاتر از بالا علی است
ت توانا و توانگر، تاج بخش و تخت گیر
تا تن از سرها جدا کرد آن تن تنها علی است
ث ثنایش از خدا در نص قرآن ثابت است
ثابت و اصل ثبات عروة الوثقی علی است
ج جنت جای جاوید است جان را از جمال
جامع و جمعیت و جاوید ما آنجا علی است
ح حسام او حصار دین و حقش حافظ است
حارب حرب احد از حله تا حلا علی است
خ خدایش خواند شیر خویش و خورشید خرد
خواجه قنبر خطیب خطبه اقضا علی است
د دال دولتت در دو درج دین و داد
دولت و یزدان این دنیا و آن دنیا علی است
ذ ذیل ذات پاکش راست ذوالقدر جلیل
ذوالعلا و ذوالعلم ذوالفضل و ذوال . . . علی است
ر رضای حق رضای اوست رحمن الرحیم
راحم رحمان رضای رای مولانا علی است
ز زمین در زیر نعل دلدلش زیر و زبر
زور بازوی زبردستان ز سر تا پا علی است
س سر و سرهنگ و سردار و سپهسالار دین
سامع اسرار سبحان الذی اسری علی است
ش شجاع شرع و دین شمع شب افروز یقین
شهره شهر شهادت شاه شهرآرا علی است
ص صدر صفه صدق و صفا چون مصطفی
صوفی صافی صفات صفة الاصفا علی است
ض ضرب تیغ او شد ضامن فتح و ظفر
ضارب ضحاک و ضیغم در دم هیجا علی است
ط طریق اوست طور طیبین و طاهرین
طایر طوبی نشین طوطی شکرخا علی است
ظ ظفر دادش خدا زان شد مظفر بر عدو
ظاهر ظهر ظهیر و ماحی ظلما علی است
ع عین عالم و عین عنایت عین اوست
عالم علم لدنی اعلم و اعلی علی است
غ غالین غایت دین غرفه نور یقین
غالب و غواص و غوص در هر دریا علی است
ف فرح بخش فراز فاتحه فتح قریب
فخر فاخر فاخر فرخ رخ فتوی علی است
ق قاف قرب عنقا و لقاء قدر قدر
قاضی لوح قضا اقضای ظهر القا علی است
ک کوثر مشرب و کان کرم کهف الوری
گنج کنج «کنت کنزا» (تاج) کرمنا علی است
ل لاف «لم تجد » بعد از نبی مرشد آن
لایق لفظ لطیف و لمعه لعلا علی است
م ممدوح ملک مشکات و مصباح فلک
مالک ملک ملاحت ماه مهرافزا علی است
ن نفس ناطق و نفس نهایت انبیا
نایب نفس نبی امروز و هم فردا علی است
و والی ولایت واحد والا گهر
واقف اوصاف وحی و کلمة التقوی علی است
ه همای همت او سایه بخش چرخ و باز
هدهد هادی در این وادی پرغوغا علی است
ی یمن یمن یمن یاسین ینبوع کرم
یادگار یوسف و یعقوب و هم یحیی علی است
لام الف «لاسیف الا ذوالفقار» او را رسد
لاجرم در شأن ایشان «لافتی الا علی » است
کی شود خوار و خجل در دین و دنیا هر که او
چون نسیمی حفظ جانش «یا محمد یا علی » است
نسیمی : اضافات
شمارهٔ ۱۴
خدا را، مصطفی را، مرتضی را
حسن شاه و حسین کربلا را
به زین العابدین آن سرور دین
محمد باقر آن ماه دجی را
به علم جعفر صادق چو کاظم
امام شاه علی موسی الرضا را
تقی و با نقی شه عسکری هم
محمد مهدی صاحب لقا را
نسیمی را ز لطف خود ببخشای
شفیع آورده است آل عبا را
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
بپای آل علی هر که روی زاری سود
ز دستبرد حوادث در این جهان آسود
بگیر دامن احفاد مرتضی کاین قوم
ز آفریده فرازند و از خدای فرود
سرشته در کف ایشان بقدرت ازلی
خمیر هستی و گل مهره سپهر کبود
بباز در رهشان جان و عمر باقی گیر
که این معامله یک بر هزار بخشد سود
بکار در دل خود تخم مهرشان شب و روز
عزیز من که کسی غیر کشت خود ندرود
بروی فرخشان باد جاودان جاوید
ز ما سلام و تحیت ز کردگار درود
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۱ - و له فی القصاید
دریغا که با خود ندیدم مصاحب
رفیقی موافق، انیسی مناسب
رفیقی که پرسد غمم در مکاره
انیسی که جوید دلم در مصائب
کسانی که با من زنند از وفا دم
ز اهل وطن، یعنی اهل مناصب
همه در دیار جفا کرده مسکن
همه از طریق وفا گشته هارب
همه از جنون و تمام از جهالت
بعاقل مخالف، بعارف مغاضب
ز مصداق «الفقری فخری» هراسان
بهذیان «النار لاالعار » خاطب
نسب نامه ی خویشتن کرده پاره
شده دفتر دیگران را محاسب
نخوانند هر جا نشینند با هم
جز از خود مکارم، جز از خود مناقب
بود چند حالم پریشان ازیشان
بود زخمیم دل ز تاب نوایب
کند زهر در جام و خونم بساغر
نفاق احبا و کید اقارب
احبا که بس بیوفا چون اعادی
اقارب که بس جانگزا چون عقارب
شمارند صدق مرا عیب و، حسنی
ندارند جز کذب این قوم کاذب
اگر کذب حسن است، بئس المحاسن؛
وگر صدق عیب است، نعم المعایب
همان به که بندم ازین گفتگو لب
فلک منتقم باد و گردون معاقب
غرض، از رفیقان و از آشنایان
چو جان بود نومید و دل بود خایب
همم جان بترک وطن گشت مایل
همم دل بسوی سفر گشت راغب
گزیدم سفر، رفتم از شهر بیرون؛
بحسرت مقارن، بمحنت مقارب
رهی پیشم آمد، که بودند پنهان
شب و روز او در حجاب غیاهب
گهی بر فرازی، که شیر فلک را
شکم چاک شد از رکاب رکایب
گهی در نشیبی، که گاو زمین را
شکست استخوان از نعال مراکب
فرازش بحدی که کر و بیان را
شنیدم که بودند با هم مخاطب
نشیبش بجایی که فریاد قارون
بگوشم همی میرسد از جوانب
دویدم سراسیمه؛ هر سوی و گشتم
رفیق ثعالب، انیس ارانب
نه جایی که بر روی مسکینی آنجا
نسیمی وزد از مهب مواهب
نه یاری، که جان و دلی باشد او را
برحم آشنا و به انصاف راغب
سفر، قطعه یی از سقر باشد، اما
نه در چشم آن کز وطن گشته هارب
غرض، لنگ لنگان، بهرجا رسیدم
ندیدم بغیر از متاع متاعب
بهرجا شدم، شد عیان پیش چشمم
بروز غرایب، ظهور عجایب
بریدم ره کفر و دین را و، کردم
تماشای ادیان و سیر مذاهب
درونها، همه تیره از درد نخوت
چه در کعبه شیخ و، چه در دیر راهب
در آخر، بمیخانه افتاد راهم
درون رفتم آسوده از بیم حاجب
چه میخانه، روشن سپهری و در وی
عیان از قنادیل نور کواکب
چه میخانه، باغی و از چشمه ی خم
روان باده ی لعل گون در مشارب
چه میخانه، سرچشمه ی زندگانی
ازو پیر میخانه چون خضر شارب
تهی سینه از کینه، دیدم گروهی
همه با هم از مهربانی مصاحب
بسرشاخ گل گلرخان در حواشی
بکف جام می مهوشان در جوانب
بهشتی پر از سنبل و نرگس، از چه؟
ز گیسوی اتراب و چشم کواعب
حریفان که آورده هر یک ز شهری
بآنجا پناه از سپهر ملاعب
ز زاهد گریزان، ز واعظ هراسان
هم از زهد نادم، هم از توبه تائب
چنان شد دلم شاد از روی ایشان
که از روی مطلوب خود، جان طالب
ولی بودم از طالع خود بحیرت
که چون شد که گشتم سعید العواقب؟!
درآمد ز در ناگهان ماهرویی
بلورین بناگوش و مشکین ذوایب
هم از حسرت چهره اش، گل پریشان
هم از غیرت عارضش شمع ذایب
ز مستی دو چشمش، دو آهوی سرخوش؛
ز شوخی دو زلفش، دو هندوی لاعب
گرفته بخونریز مردم نگاهش
سهام از لواحظ، قسی از حواجب
ز پی مهر افروز مه طلعتانش
روان چون ز دنباله ی مه کواکب
هم از ره بسوی من آمد خرامان
ز می، بر کفش جام چون نجم ثاقب
بمن داد آن جام از می لبالب
بمن گفت بعد از ادای مراحب
بنوش این قدح، تا برآیی ز خجلت
بحیرت چرا حیرتت گشته غالب؟!
مگر طبع از تقوی و دل ز زهدت
بما نیست مایل، بمی نیست راغب
مگر خورده یا دیده ای در دیاری
ازین به شراب وز من به مصاحب
زدم بوسه بردستش، آنگه گرفتم
ازو جام رخشنده، چون نار لاهب
حرام و حلالم شد از یاد و، بر لب
نهادم لب جام و گشتم مخاطب
که یک عمر بودم ز زهاد و اکنون
مرا کرد عشق تو از زهد تایب
نه بهتر ازین می، که خوردم ز دستت
شرابی شنیدم ز پیران شارب
شرابی که ساقیش باشی تو، شربش
مباح است نی مستحب، بلکه واجب
نه بهتر ز رویت، که مهریست رخشان
رخی دیدم ای مه ببزم تو حاجب
گر افتد ز روی چو مهر تو برقع
بتان قمر چهره گردند غایب
که قندیل خورشید چون برفروزد
رود روشنایی ز شمع کواکب
مگر، کوکب شمع ایوان شاهی
که خورشید او، در نجف گشته غارب
علی ولی شهریار مظفر
شهنشاه منصور و سلطان غالب
ریاض معالی، سحاب مکارم؛
جهان محامد، سپهر مناقب
وصی رسول خدا، شاه دین، کش
خدا و رسول از علو مراتب
گه بذل خاتم، ستودش بآیه
گه قتل مرحب، رساندش مراحب
نبودی گر او روز زادن نگهبان
نبودی گر او روز مردن مراقب
نه اطفال سر برزدی از مشایم
نه ارواح بیرون شدی از قوالب
چو باشد در ایوان، خدیوی است عادل
چو آید بمیدان، هژبری است سالب
زهی عقل کل، در حریم تو حاجب
ثنای تو بر ما سوی الله واجب
تویی، جانشین پیمبر بمنبر
نشاید که آنجا نشیند اجانب
کز آنجا که باشد مقام ضیاغم
نشاید شنیدن نباح اکالب
ز انفاس تو، تازه دشت مقاصد؛
ز احسان تو، سبز کشت مآرب
چو صحن چمن، از عبور نسایم
چو برگ سمن، از مرور سحایب
سرای تو کانجاست از بدو فطرت
وصول مقاصد حصول مطالب
بفراشیش، باد گلشن موکل،
بسقائیش، ابر بهمن مواظب
اگر شحنه ی احتسابت بمحفل
زند بر جبین چین چو شخص مغاضب
ز بربط رود بر فلک نوحه ی غم
ز مینا رسد بر زمین دمع ساکب
زنی تکیه چون بر سریر عدالت
ز بأس قصاص ای امیر اطالب
ز تیهو هراسد، عقاب شکاری؛
ز آهو گریزد، پلنگ محارب!
گریزنده آهو و پرنده صعوه
ز عدل تو ای غالب کل غالب
کند خوابگه شیر را در براثن
نهد آشیان باز را در مخاطب
گه رزم و وقت جدل، روز هیجا؛
چو خواهی بهم بر شکافی کتایب
ببازو کمانت، سحابی است قاطر
بپهلو سنانت شهابی است ثاقب
بود چون سپر بر سر، آیی مجاهد
بود چون سنان بر کف، آیی محارب
سنان زال را از عصای عجایز
سپر سام را از لعاب عناکب
بروز نبرد ای هژبر معارک
دلیران چو بندند صف از دو جانب
پلنگان آهن قبای اعاجم
هژبران رزم آزمای اعارب
برآیند بر برق رفتار اسبان
نشینند بر کوه کوهان نجایب
زره بر تن آیند، فرسان فارس؛
کمند افگن آیند شجعان راکب
یکی در کمان تیر، چون برق خاطف؛
یکی بر میان، تیغ چون نار لاهب
ز بس خون گرم دلیران نماند
بجز قبضه ی تیغ، در دست ضارب
سپرها که باشند چون بدر تابان
هلالی شوند از سیوف قواضب
شود چون زمین چرخ از گرد و گردد
جبال از سم دیو زادان سباسب
خروشان و جوشان، درآیی بمیدان
چو شیری که آید میان ارانب
چو بینند تیر و سنانت بدانسان
ز ناوردگاه تو گردند هارب
که از هیبت گرزه ماران صعاوی
که از صولت شرزه شیران ثعالب
کنی در صف رزم با تیغ و خنجر
کنند آنچه ای سالب کل سالب
پلنگان کوه و عقابان صحرا
به امداد انیاب و عون مخالب
بروز غدیر، احمد آن سرور دین
بحکم آلهی تو را کرد نایب
بگوش بد و نیک امت سراسر
رسید این حکایت چه حاضر چه غایب
باو کرده تصدیق خیل اعاظم
تو را تهنیت داده فوج اطایب
تو را گفته قایم مقام، اهل بطحا؛
تو را خواند نایب مناب، آل غالب
چو روح نبی شد بجنت روانه
روان خیل روحانیان از جوانب
تو، مشغول رسم غزا گشته او را
که گیرد مصاحب عزای مصاحب
کهن دشمنانی که بودند از اول
نبی را منافق، ولی را مغاصب
عیان کرده از سینه ها کینه ها را
بیک جا نشستند با هم مقارب
فراموش کردند از حق صحبت
ندیدند وقتی از آن به مناسب
ز نیرنگهایی که دانی بناحق
شده مسند شرع را از تو غاصب
فغان زان مصیبت، فغان زان مصیبت؛
که بود آن مصیبت خطیر العواقب
هزار و صد و شصت رفته است و، ما را
رسیده است از آن یک مصیبت مصایب
مزاج جهان شد از آن روز فاسد
یکی گشته قاتل، یکی گشته ناهب
بسفک دماءند، اشرار مایل؛
بغصب فروج اند، اجلاف راغب
باصلاح ناید دگر کار عالم
مگر آید از مکه مولای غایب
ز هر گوشه دجالی آمد بمیدان
برون آی! ای سرور آل غالب
سلام علی اهل بیت النبوه
ده ودو امام، از علی تا به صاحب
همین بس بر کوری چشم اعدا
چه خیل خوارج، چه فوج نواصب
دو تن، هر کسی را ز خیل ملایک؛
نشسته همه عمر، فوق المناکب
نویسند نیک و بد او سراسر
یکی از مطاعن، یکی ازمناقب
همه مهر حیدر نویسند از من
فیاخیر کتب و یا خیر کاتب
خداوندگارا، جدا از تو آذر
سگ ناتوانی است، گم کرده صاحب
ازین بیش مپسند باشد بحسرت
ز جرگ سگان جناب تو غایب
چه باشد کشانیش سوی خود آری
بود ذره مجذوب، و خورشید جاذب
بآنجا چو آید، نگهداری او را ؛
بر آن در بود تا همه عمر حاجب
در آن درگهش تا بود عمر باقی
خورد از عنایات واجب، مواجب
چو عمرش بپایان رسد، نقد جان را
سپارد بگنجور گنج مواهب
تنش خاک گردد بدشتی که خاکش
دراری دهد پرورش چون کواکب
چو بر پا شود روز محشر براحت
بخسپد در آن خاک پاک از معایب
نخیزد ز جا، گر بباغ بهشتش
بشیر و مبشر کشند از دو جانب
بنامه کشی، خط عفوش ز رحمت؛
بروز قیامت تویی چون محاسب
دعا سر کنم، چون ثنای تو از من
محال است؛ با این علو مراتب!
گر این چند مصرع قبول تو افتد
زهی طبع روشن، زهی فکر صائب
بود تا بود روز و شب نور و ظلمت
درین طاق فیروزه گون از کواکب
عیان اختر دوستت در مشارق
نهان کوکب دشمنت در مغارب
آذر بیگدلی : مثنویات
شمارهٔ ۶ - در کیفیت معراج رفتن آن جناب افضل التحیه و الثنا
شبی نور پرور سپهر برین
نه از ماه از نور ماه آفرین
فروزانتر از روز روشن شبی
که میتافت چون مهر هر کوکبی
چو رخسار لیلی فروزنده لیل
درخشان نجوم از سها تا سهیل
بتکبیر برداشته چون سروش
خروس سحر ز اول شب خروش
ز ذکرملک، دیو گم کرده راه
شدش تیره زندان خاکی پناه
فلک مجمری، اخگرش اختران؛
برافروخه شب چو عود اندران
عروس شب آرایش از ماه داشت
فلک ز اختران چشم بر راه داشت
شبانگاه خندید افق لب گزان
وزان شد نسیم سحرگه وزان
نهان کرد دستی بمشرق دراز
که شد ز اول شب در صبح باز
همه شب، بذوق تماشای مهر
بگرد سر خاک گشتی سپهر
محمد کز اول فلک سیر بود
وز او، آخر کارها خیر بود
بخلوتگه ام هانی غنود
ز بیداری بخت خوابش ربود
بنظاره ی خاک از نه فلک
گرفتند پرواز خیل ملک
بر ایشان سبق جست روح الامین
فرود آمد از آسمان بر زمین
بدستش عنان براقی چو برق
که بیننده ناکردش از برق فرق
رونده چو بر برگ نسرین نسیم
دونده چو سیماب بر لوح سیم
ز ابریشمش یال و از مشک دم
ز فیروزه اش ساق، از یشب سم
تک او را بصد فلک وز هلال
در افتاده نعلش بصف نعال
نداده چرا کرده تا در جنان
بپایی رکاب و بدستی عنان
ز آغاز تا آن نفس در فراغ
همش پشت از زین، همش ران ز داغ
نه طیر و بنسرین چرخ آشنا
نه حوت و، ببحر فلک در شنا
قوایم چه بر خاک بطحا نهاد
بآب و بآتش، بخاک و بباد
بنرمی و گرمی و تمکین و تک
خرامان گرو برد از یک بیک
نه آب و، بر آن نوح گسترده رخت
نه خاک و، بر آن آدم افگنده تخت
نه آتش، خلیل اللهش در کنار
نه باد و، سلیمان بر آن شد سوار
در آمد بر آن حجره چون جبرئیل
صلا داد کای یادگار خلیل!
تو را خوانده ایزد بعرش برین
ز جان آفرینت بجان آفرین
چو یاری تو را بر سر یاری است
مخسب ار چه خواب تو بیداری است
چو در لا مکانت گشادند جای
سرت گردم، از خاک بردار پای
رهی تا ز چشم بد خاکیان
نهی پای بر چشم افلاکیان
بعرش برین نزهت آراستند
چنان کز خدا خواستی خواستند
ز جا خیز ای سید مهربان
که امشب نماند بدیگر شبان
بر اقیت آوردم اینک ز نور
که چون نور از چشم بد باد دور
چو مشاطگان بسته حور جنان
ز چشمش رکاب و ز زلفش عنان
فشان آستینی بر این نه حجاب
فگن سایه یی بر سر آفتاب
بشکرانه سلطان ملک وجود
نگفته سخن، سود سر بر سجود
پس آنگاه چون سرو بر پای خاست
بسوی براق آمد از حجره راست
مگر جست چون برقش از ره براق
شهش گفت از من چه جویی فراق؟!
براقش جوابی پسندیده گفت
که: ای آگه از رازهای نهفت
در این عالم از یمن اخلاص تو
حقم کرد چون مرکب خاص تو
بجنت هم ای شهسوار گزین
مکش مرکبی غیر من زیر زین
پس از عهد بر پشت او پا نهاد
در اول قدم پا بر اقصی نهاد
صف انبیا را شد آنجا امام
شدش کارها ز آن امامت تمام
ز خود خلعت خاکیان خلع کرد
در قلعه ی نه فلک قلع کرد
دل چار مادر چو بیمهر یافت
بآغوش آبای علوی شتافت
گرفت اوج، آن مرکب تیزهوش
جهان زیر پا و دو عالم سپهر
بگردون چو دامن کشان راه جست
بشمع مه انداخت دامن نخست
قلم بستد از میر دفتر نگار
نهادش دگر دفتر اندر کنار
برآورد از چنگ ناهید چنگ
دگرگونه قانون نهادش بچنگ
بچارم سپهرش چو افتاد راه
همان دید ازو مهر، کز مهر ماه
چو از مقدمش یافت عیسی سراغ
پذیره شدش بر کف از خور چراغ
نشست اتش خشم مریخ از او
جهان را شد این قصه تاریخ از او
چو زد بوسه بر دست او مشتری
در انگشت او کرد انگشتری
ز خقتان کیوان سیاهی بشست
کلاه بره، درع ماهی بشست
ببرد آب فردوس از بوی خویش
فسرد آتش دوزخ از خوی خویش
ملایک برو کرده در هر حصار
لآلی منثور اختر نثار
همی رفت با او ملایک قرین
عنان کش نشد تا بعرش برین
ز برق تجلیش چون سینه تفت
به رفرف نشست از براق و برفت
شد از سدره چون خواست رفتن نخست
پر و بال جبریل و میکال سست
چو از ترک صحبت خبر جست شاه
بگفتندش : ای شاه گیتی پناه
ز روز ازل، هر یکی را ز ما
جدا پایه یی داده رب السماء
چو برتر کشانیم پر ز آن نشان
شود برق قهاری آتش فشان
ز سدره چو گامی دو شد پیشتر
بمقصد شدش میل دل بیشتر
چنان کافتد از منظری آدمی
کند سرعتش بیش قرب ز می
بمرکز ز میل طبیعی که داشت
ز هر پایه پایی که بالا گذاشت
دو بالا شدش پویه ی بارگی
دل از خاکیان کند یکبارگی
ز رفتارش افلاکیان رنگها
از او باز پس مانده فرسنگها
از او عرشیان چون بریدند پی
ولایت ولایت همیکرد طی
چو بگذشت ز آن قصرهای بلند
ز پیش نظر پرده ها برفگند
ز گرد جهت رفت دامن فشان
بجایی که آن را ندانم نشان
چو در سایه ی عرش رایت فراشت
بجز نقد دل هیچ با خود نداشت
مکین شد چو در ساحت لامکان
گشاد از پی کار امت دکان
بنقد دل ازحق خرید آنچه خواست
وز آن کار با بیدلان کرد راست
چه گویم چه گفت؟ آنچه میخواست گفت
ز جان آفرین آفرینها شنفت!!
بدید آنچه در طور، موسی ندید
شنید آنچه بایست آنجا شنید
باخلاص در بارگاه قبول
اجابت ز ایزد، دعا از رسول
سرش از شفاعت چو افسر گرفت
ز حق وعده ی روز محشر گرفت
باین خاکی نور پرورد بین
زمین گشته ی آسمان گرد بین
یتیمی شد اهل جهان را پدر
کسی را ندادند قدر اینقدر
چو میرفت، ماهی شتابنده بود
چو برگشت، خورشید تابنده بود
ز نور مه و مهر گر برد وام
بگردن ز گردون زمین داشت وام
چو او سایه بر عرش ذوالمن فگند
زمین وام گردون ز گردن فگند
نرفته همان گرمی از بسترش
که خود رفت و آمد ببالین سرش
چه یا رب گذشت آن زمان بر زمین
که رفت از زمین آن رسول امین
چو بر آسمان تافت آن نور پاک
تو گفتی برآمد ز تن جان خاک
بس این نیست از داور انس و جان
که آمد دگر بر تن خاک جان؟!
وگرنه نماندی زمین را نشان
فلک بودش از گرد دامن فشان
مرا چون بیک لحظه پیک نظر
تواند جهان گشت و آمد دگر
در انکار این قصه کوشم چرا؟!
چو بینم ز حق چشم پوشم چرا؟!
تو را مهر و مه بنده، ای یثربی
یکی یثربی و یکی مغربی
ز ایزد درود ای شه پاک زاد
بر آل و بر اصحاب پاک تو باد
خصوص آنکه شب خفت بر جای تو
نه پیچید روزی سر از رای تو
علی، شیر حق؛ نفس خیر البشر
سر پیشوایان اثنی عشر!
همان باب سبطین و زوج بتول
که خواندش چو هارون برادر رسول
برازنده ی افسر هل اتی
طرازنده کشور لا فتی
در شهر علم نبی، آنکه کند
دراز خبیر و سر ز عنتر فگند
شنیدم بفرمان حی قدیر
علی را پیمبر بروز غدیر
ببالای سر برد و با خلق گفت
که: تا چند این راز باید نهفت؟!
از آنان که دارندم آیین و کیش
شمارد مرا هر که مولای خویش
پس از ن بداند که مولی علی است
ز هر کس بمولائی اولی علی است
بود پس صحیح این خبر پیش من
تو گفتی که بودم در آن انجمن
جهان بود ازین پیش سرتاسر آب
کشیدندش از خاک نقشی بر آب
از آن خاک بس پیکر انگیختند
بساحل چه خس، چه گهر ریختند
هم امروز و فرداست کان تیره آب
زند موج و ساید بچرخش حباب
هم از لطمه ی موج آن آب پاک
شود شسته آلودگیهای خاک
زند غوطه در بحر کشتی بسی
ز کشتی نشینان نماند کسی
دلا خیز ار این ورطه ی موج خیز
بکشتی آل پیمبر گریز
که خود گفته آن ساقی راح و روح
مرا اهل بیت است کشتی نوح
بآن هر که پیوست رست از هلاک
بکشتی نوحم ز طوفان چه باک
مکن دست از آن کشتی آذر جدا
که دست خدا باشدش ناخدا
شود کشتی نیک و بد چون غریق
نشیننده را نوح بهتر رفیق
اگر سوی آتش روم با خلیل
وگر با کلیمم ره افتد به نیل
مرا بالله از باغ نمرود به
ز فرعون و قصر زر اندود به
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۲ - در نیایش به درگاه پروردگار خویش عزوجل گوید
سپهر آفرینا زمین داورا
تویی مهربان بندگان پرورا
تویی آفریننده ی هر چه هست
تویی پاک دادار بالا و پست
تو یکتا خدایی و غیر از تو نیست
یگانه است ذات خدا و دو، نیست
پرستش تو را زیبد ای پاک ذات
که قائم به ذات تو شد کائنات
مرا گر زبانی ست، گویای توست
مرا گر دلی هست جویای توست
تویی روز و شب در زبان و دلم
ز یاد تو پیوند بر نگسلم
اگر جز تو را یاد کردن نکوست
همان یاد پیغمبر و آل اوست
از آن رو که یاد تو شد یادشان
عطای تو این منزلت دادشان
خدایا بدان جانفزا نام ها
که نیکانت دیدند از آن کام ها
به آن گوهر تاج آزادگان
مهین تاجبخش فرستادگان
که بود ایزدی مهر درپشت اوی
قمر شد دونیم از سر انگشت اوی
به آن نیکراه و خوش آیین اوی
به ستواری باره ی دین اوی
به فرخنده داماد آن تاجور
شه دین خداوند جن و بشر
علی آنکه شد روح را رهنمای
جهانسوز شمشیر و شیر خدای
به بانوی پوشیده روی بهشت
که دست تو او را زعصمت سرشت
به فرخنده پور پیمبر حسن(ع)
شهنشاه روشندل پاک تن
به فرمانروای شهیدان عشق
سوار سرافراز میدان عشق
به نه تاجور حجت دین پناه
ز نوباوگان شه کم سپاه
به ویژه مهین داور داوران
جهانبان گیتی کران تا کران
خداوند دین مهدی تاجور
شه غایب از آل خیر البشر
که بر من در فیض بنمای باز
مرا ساز از غیر خود بی نیاز
تو با خود مرا آشنایی ببخش
ز بیگانه گانم رهایی ببخش
چراغ من از نور خود برفروز
به جز خود هر آنچه سراسر بسوز
مرا از می بیخودی مست ساز
پس از نیست کردن به خود هست ساز
ببخشا همه زشت هنجار من
مکن کار با من چو کردار من
بپوشان مرا دیده از غیر خویش
مرا جز ره خود مینداز پیش
زهر دامنی بگسلان دست من
به جز دامن رحمت خویشتن
زکاری که ذات تو خوشنود نیست
بگردان رخم کاندرآن سود نیست
نگویم چنین یا چنان کن به من
تو میدانی و رحمت خویشتن
بود گر ز کوهم فزون تر گناه
بر بخششت هست کم تر ز کاه
نترسم که خواهشگرم در شمار
بود پاک پیغمبر تاجدار
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۵ - در ستایش حضرت صدیقه ی کبری فاطمه ی زهرا و ائمه هدی علیهم السلام
کنون مدحت آرم به دستور اوی
وزان همسر و یازده پور اوی
اگر پاکدخت پیمبر نبود
علی را در آفاق همسر نبود
چنین زن تنی همترازوی او
نشد آفریده مگر شوی او
زحوا و آدم جهان آفرین
یکی مرد و زن نافرید اینچنین
زنی بانوی بانوان بهشت
ز آدم نژادش زحوران سرشت
ولی برتر از این و آن در شرف
چو لؤلؤ که دارد شرف برصدف
زنی از غبار رهش غالیه
به مو برزده ساره و آسیه
زنی مریمش پرده گی کهترین
دو فرزند پاکش مسیح آفرین
زنی برتر از شیر مردان دین
به جز شرزه شیر جهان آفرین
همی نازش آن پاک جانرا سزاست
که او را پدر خاتم انبیاست
بدان پرده گی عصمت کردگار
درود از جهان آفرین بی شمار
سپس بر دو فرزند نام آورش
دو شاخ برومند فرخ برش
دو آویزه ی گوش عرش خدای
دو حجت به دین نبی رهنمای
یکی رادپور پیمبر حسن
و دیگر شهنشاه خونین کفن
که بد مهد جنبانش روح الامین
برافلاک شد مهد او از زمین
سلام فراوان ز دادار او
به نه سرور از آل اطهار او
به ویژه خداوند فرهنگ وهش
شه مرتضی تیغ دجال کش
ولی خدا قائم دودمان
ظفر بخش دارای عصر و زمان
که تیغش به دین اهرمن سوز باد
فروغ رخش عالم افروز باد
خدایا ظهورش تو نزدیک ساز
ازو روشن این دهر تاریک ساز
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۶ - در شرح خواب دیدن مرحوم ناظم و سبب نظم این کتاب مستطاب
یکی راز گویم بری از دروغ
پذیرد ورا هر که دارد فروغ
چو بگذشت برسر مرا سال سی
فراز آمدم رنج و انده بسی
شدم از سم رخش غم پایمال
گرفتار و پا بست اهل و عیال
به دهر از درم بود دستم تهی
بدانسان که از میوه سرو سهی
بدی کاش دستم تهی بود وام
کز آن وام بد خواب و خوردم حرام
بریده چو از چهار سو شد امید
جز این راه چاره ندیدم پدید
که آرم به شاهر شهید التجا
زنم بر به دامانش دست رجا
شبی چاره جستم از آن چاره ساز
زدم بر به دامانش دست نیاز
که ای روح پاک تن ممکنات
ازین تنگدستی مرا ده نجات
همی گفتم و ریختم آب چشم
بسی بودم از بخت وارون به خشم
خیال آن زمان بر ملالم فزود
زغم اندر آن لحظه خوابم ربود
یکی بزم دیدم چو بزم بهشت
تو گفتی که بودش زمینو سرشت
به جوی اندرش همچو لعل مذاب
روان شکر و شیر و شهد و شراب
چه گویم ز اوصاف آن بزم خاص
همین بس که بد بارگاه خواص
طبق های زرین در آنجا هزار
زنارنج و لیمون و سیب و انار
همه میوه های بهشتی درخت
که بد در خور مردم نیکبخت
در آنجا جوانان فرخ جمال
همه گلبنان ریاض وصال
ابر صدر آن بزم مینو فضای
یکی تخت پیروزه پیکر به پای
بدان برنشسته یکی شهریار
که روی خدا از رخش آشکار
من استاده همچون گدایان به در
یکی ز انجمن کرد بر من نظر
چو از شه مرا خواست اذن دخول
دران بزم رفتم غمین و ملول
مرا از در مهر بنواختند
فروتر درآن بزم بشناختند
بپرسیدم این نغز بزم آن کیست
خداوند این بزم را نام چیست
بگفتند این بزمگه کربلاست
خداوند آن شاه اهل ولاست
مراین فرقه هستند یاران اوی
به دشت بلا جان نثاران اوی
درآن دم به ناگاه فرخنده شاه
فکند از ره مهر بر من نگاه
بفرمود کای مرد فرسوده غم
بسی دیده از روزگاران ستم
من از هر چه داری امید آگهم
به هرچ آروزی تو کامت دهم
چو اینگونه دیدم به خود مهرشاه
جبین سودم از عجز در پیشگاه
سرودم که ای کار ساز همه
به سوی تو روی نیاز همه
دوچیزم ز بخشایشت هست کام
یکی کم رها سازی از دست وام
دگر آنکه گویا زبانم کنی
به گفتار نیکو بیانم کنی
که نامی به نام تو دفتر کنم
ثنای تو را روز و شب سرکنم
بگفت آنچه کام تو بد دادمت
زبان سخن سنج بگشادمت
درین کار باشد خدایار تو
منم درد و گیتی مددکار تو
پس آنگاه لیمون و رمان چند
زخوان برگرفت آن شه ارجمند
به دست یکی داد زان مهتران
بدادش مر او نیز بردیگران
همان راد مردی که بودم قرین
نهاد آن همه نزد من بر زمین
یکی خرمن اندر برم گرد کرد
ز رمان سرخ و زلیمون زرد
همه میوه ها کاندر آن انجمن
بد از رافت شاه شد زان من
چو برمن زشه پرتو مهر تافت
درون و برونم همه نور یافت
یکی تشنه بودم شدم سیرآب
یکی ذره بودم شدم آفتاب
تن خاکی ام جان دیگر گرفت
سرم افسر از فر داور گرفت
دوصد شکر کافروخت زان محفلم
به نور حسینی چراغ دلم
تعالی الله از بخت بیدار من
که آن شب در آن خواب شد یار من
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۵۱ - آغاز داستان شاهزاده ی ممتحن
چو قاسم پسرزاده ی مرتضی (ع)
روان تن شاه دین مجتبی (ع)
قسیم جهیم و جنان را پسر
از آن قاسمش نام کرده پدر
یکی ماهرو نورس دل دونیم
ز دریای توحید در یتیم
پدر گر نبودش ولی آن پسر
پدر بود بر آدم بوالبشر
مراو را بدی روز و شب غمگسار
به جای پدر عم والاتبار
ز فرزند نیکو ترش داشتی
گرامی چو جان در برش داشتی
نهشتی که بادی براو کج وزد
همی پروراندش چنان چون سزد
به نوشین لبش مهر تبخاله بود
مه چارده سیزده ساله بود
هنوزش به مه نارسیده کلف
به دشمن شکاری چو شاه نجف
بدی در نیاکان او هر کمال
مر او را بداد ایزد ذوالجلال
نبی (ص) گر بدی فر پروردگار
ازو بود فر نبی(ص) آشکار
علی بود اگر شیر شمشیر حق
بدآن ناموور بچه ی شیر حق
بتول (ع) اربدی دردرج رسول (ص)
مراو نیز بد مهر برج بتول (ع)
حسن (ع) گر شهنشاه آزاد بود
ز پشت وی این پاک شهزاده بود
حسین ار بدی قدرت کردگار
ازو اقتدار حسن (ع) آشکار
من خاکی و مدح آن جان پاک
کجا عالم جان کجا مشت خاک
مگر بخشدم خود زبانی دگر
جز این جسم و جان جسم وجانی دگر
ایا تازه داماد گلگون قبا
که شد سور تو ماتم مجتبی (ع)
تو آنی که در جان بود مسکنت
روان پیمبر (ص) بود درتنت
چو در پیکرت نوک پیکان خلید
الم بر روان پیمبر (ص) رسید
حسین آن زمان دست از جان کشید
که آغشته در خون تنت رابدید
کنون راز رانم زکردار تو
به خردی دلیرانه پیکار تو
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۷۲ - نیایش ناظم کتاب با حضرت عباس و خواستن حاجت خود را از آنجناب
گرانمایه فرزند حیدر تویی
در حاجت خلق یکسر تویی
تویی آفتاب سپهر رشاد
تو باب الحوائج تو باب المراد
سرآمد به من بر کنون هشت ماه
که دارم دلی زار و حالی تباه
سخت ناتمام و ثنا نیمه کار
سخنگوی پژمان و آسیمه سار
نه من بنده ی آستان توام؟
سراینده ی داستان توام
نکوهشگری را سخن هر زمان
بگویند با من چنین داستان
که هرکس به آلی علی (ع) مهر داشت
همیشه زغم زردی چهر داشت
همیشه بود زار و ناسازمند
تهیدست و بیچاره و مستمند
مه آگاهم ای صفدر دین پناه
که اینگونه هستند یاران شاه
چو دنیا ست رد کرده ی باب تو
نبینند از آن بهره احباب تو
ولی خدا داده او را طلاق
از آن با غلامانش دارد نفاق
چو او دشمن دوستان علی است
ازو مهر جستن نه از عاقلی است
ولی در هراسم ز زخم زبان
که زخم زبان بدترست ازسنان
اگر شرمسارم وگر پر گناه
نه در سایه ی تو گرفتم پناه؟
به جان تو کز غم به جان آمدم
تن از اندهان ناتوان آمدم
رها کن مرازین غم جانگزا
که روشن کنم این چراغ عزا
دلیرا – هژبرا –سرا – سرورا
گرانمایه اسپهبدا – صفدرا
تناور درخت قوی شاخ دین
به کیوان فرازنده ی کاخ دین
زبر دست دست خدای جهان
چمان تیر شست خدای جهان
خداوند جوشن خداوند خود
دلاورتر از هر دلیری که بود
ایا احمد رفرف اقتدار
ایا حیدر پهنه ی کار زار
ایا جوهر ذوالفقار پدر
به مردانگی یادگار پدر
مراد همه خلق درمشت تست
کلید حوائج درانگشت تست
ثنایت نگوید سزاوار –کس
همنیت که گویند ابوالفضل بس
ز الهامی ای شه فرامش مکن
چنین بلبل از نغمه خامش مکن
کی ام من یکی خون دل خورده ای
شب وروز با غم به سر برده ای
زخلد آمدم همچو آدم برون
شده درکف مکر شیطان زبون
بساط سلیمان ز کف داده ای
به زندان اهریمن افتاده ای
به جهل از کلیم خدا گشته دور
گرفتار فرعون نفس غرور
زدامان عیسی رها کرده دست
زمشتی یهودی صفت گشته پست
ز بیداد نمرود این روزگار
درآذر فتاده براهیم وار
مراین طشت پر فتنه ی باژگون
چو یحیی تنم را کشیده به خون
چو یونس به کام نهنگ بلا
چو یوسف به زندان غم مبتلا
چو یعقوب در کنج بیت الحزن
نشسته گریزان ز فرزند و زن
مرا نیست ای سرور سروران
تو انایی پاک پیغمبران
کزین گونه تیمار افزون کشم
پر کاهم این کوه را چون کشم
گرانمایه سنگی که بر آسیاست
به پشت یکی پشه این کی رواست؟
کسی دیده البرز بر پشت مور
به چندین بلا نیست یک تن صبور
چرا با سگت چرخ شیری کند
جهان با غلامت دلیری کند
ایا خشمت آتشفشان اژدها
سگ خود ازین شیر فرما رها
غلط گفتم ای شه نه شیر است چرخ
به روباه بازی دلیرست چرخ
چو خشمت بدو ترکتازی کند
نیارد که روباه بازی کند
منم بنده ای گرچه با خاک پست
مهل تو خداوندی خود زدست
کن آسوده جان فگار مرا
فراهم کن اسباب کار را
کنون ای نیوشنده باهوش باش
سراپا دراین داستان گوش باش
الهامی کرمانشاهی : قصاید
شمارهٔ ۲
فراز آمد یکی عید همایون اهل ایمان را
که در او پاک یزدان کرد پیدا راز پنهان را
به مردم خواست تا خود را نماید ایزد داور
نقاب افکند از چهر دل آرا شیر یزدان را
امیرالمؤمنین یعسوب دین وجه الله باقی
که ذاتش گشت باعث از ازل ایجاد امکان را
لسان الله که اندر بطن مادر بهر پیغمبر
تلاوت کرد از سر تا به پا آیات قرآن را
نکردی نوح گر مهر علی را لنگر کشتی
بدو دریای آتش کردی ایزد موج طوفان را
نبودی عصمتش گر یاور صدیق پیغمبر
به لوث معصیت آلوده کردی پاک دامان را
نکردی گر چراغ دل ز مهر مرتضی روشن
نبودی آن ید بیضاد به معجز پور عمران را
به زیر طوبی مهرش خلیل ار جا نمی کردی
کجا در آتش نمرود دیدی آن گلستان را؟
اگر نقش نگین خود نکردی نام نیکش را
نمی بودی به گیتی آن همه حشمت سلیمان را
نبودی نور او گر هادی خضر نبی هرگز
نمی دیدی جهان بینش به ظلمت آب حیوان را
نمی بودی اگر سر پنجه ی قهر یداللهی
شکستی استخوان بر تن به نیرو شیر سلمان را
سرشت از آب مهر این شهنشه ایزد داور
ز فیض خویش خاک پاک زین العابدین جان را
ببین با چشم معنی صورتش را گر نمی خواهی
که بینی صحن گلزار ارم یا باغ رضوان را
زهی قادر زهی صانع خداوندی که امر او
به مشتی استخوان جا داده یک عالم دل و جان را
ز رشک دست زرپاشش بنالد روز و شب دریا
که او چون ریگ پندارد عقود درّ و مرجان را
ز روی این پسر روشن کند بینای بی دیده
جهانبین حسام الملک فرّخ میر تومان را
ببین ابر کفش را چون بود بر کوهه ی یکران
ندیدستی اگر اندر فراز کوه عمّان را
کفش را خواند عقل از خام طبعی ابر نیسانی
کجا نسبت بود با دست رادش ابر نیسان را
به یکره بذل کردی گر دمی دادی به دست او
خداوند جهانبان حاصل این هر دو کیهان را
الا ای برج حشمت را درخشان نیّر اعظم
که رای روشنت بخشد ضیا مهر درخشان را
همی تا بیند از روح القدس تأیید الهامی
قرین باشی تو تأیید خداوند جهانبان را
الهامی کرمانشاهی : گزیدهٔ منظومهٔ «حسن منظر»
شمارهٔ ۴ - در مدح حضرت صدیقه ی کبری علیهاالسلام گوید
این تا جوران عرش مسند
هستند ز گوهر محمد
مادر همه را بتول عذراست
کاو را لقب از خدای زهراست
آن عصمت کردگار بی چون
کز وهم صفات اوست بیرون
حواش کنیز و بنده آدم
عیسیش غلام و برده مریم
پذرفته وجود ازو فرشته
نی او ز فرشتگان سرشته
آن پردگی حجاب قدرت
یکدانه دُر محیط عصمت
زان دم که خدای آفریدش
جز دیده ی حق کسی ندیدش
مهر و مه ازو به حسن شهره
جاروب کش سراش زهره
آن کوست جنان سرادق او
جفتی چو علی است لایق او
زهرا که خدا حبیبه گفتش
جز شیر خدا نبود جفتش
یارب تو مرا به شوهر او
و آن باب بلند اختر او
بخشای گناه در قیامت
از بیم عذاب ده سلامت
الهامی کرمانشاهی : گزیدهٔ منظومهٔ «بستان ماتم»
شمارهٔ ۳ - در منقبت شاه اولیاء علیه السلام گوید
سریر آرای ایوان هدایت
امیرالمؤمنین شاه ولایت
امام اولین ملک جهان را
خبردار آشکارا و نهان را
چراغ چشم و روح جسم آدم
نگین دار رسالت سرّ خاتم
طلسم گنج پنهان خدایی
خدیو تختگاه کبریایی
علی عالی آن دارای دوران
که قدرش رانده بر نُه چرخ یکران
به دانش لوح محفوظ امامت
به بخشش گنج مکنون کرامت
سپهدار پیمبر زوج زهرا
که از وی طره ی دین شد مطرّا
شهی بهر رسول برگزیده
دل و دست و زبان و گوش و دیده
پی اثبات دین کردگارش
هویدا نفی شرک از ذوالفقارش
کلید رزق جود بی دریغش
فنای خلق در دندان تیغش
که جز آن افتخار آل هاشم
بهشت و دوزخ حق راست قاسم؟
جز او بر کوثر احمد که ساقی است؟
که غیر از وی خدا را وجه باقی است؟
که را دخت نبی بانوی مشکوست؟
که را خیبرگشا نیروی بازوست؟
نبی را کیست صاحب سرّ معراج؟
که را نص خلافت بد به سر تاج؟
سلامی وافر از یزدان دادار
بر آن داور که امت راست سالار
دگر بر جفت او دخت پیمبر
خداوندان دین را پاک مادر
دگر بر یازده فرزند پاکش
گهرهای ثمین تابناکش
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در تولد یکی از دختران و مدح حضرت زهرا (ع)
گذشت کوکبه ام از فلک که زهره برآمد
زیاده گشت صفا خانه روبم از سفر آمد
بر آستان ثنایم نثار یمن قدم شد
سعادت و شرف مشتری که بر اثر آمد
سزد که سلسله زرین کند چو زهره و پرچین؟
بلی به طالع رودابه عقد زال زر آمد
شمیم نفخه روح القدس شنید مشامم
رسید ثانی مریم ز عیسیم خبر آمد
نوید مایده عیسوی که مریم ما را
بمهرگان ثمر نوبهار ماحضر آمد
ز آشیان خطرناک رست مرغ امیدم
ز بیضه بچه برآوردم و ببال و پر آمد
بس این نشانه شب خیزیم که طایر تسلیم
ز بطن طوق بگردن چو قمری سحر آمد
اگر صحیح طراوت نبینیم عجبی نیست
نماند رنگ برویم که پاره جگر آمد
ز گوشه جگرم بود آب روی تمنا
شکست گونه لعلم که تیشه بر کمر آمد
بسوی ملک فنایم روان ز کشور هستی
بحد سردی و خشگی مزاج گرم و تر آمد
ز کم رطوبتیم شاخ نخل خشگ ثمر داد
چو استخوان رطب کاشتم رطب ثمر آمد
مدار از رحم روزگار چشم فراغت
که همچو کیسه جراح پر ز نیشتر آمد
محیط ظلمت و نورم هزار بار نمودند
ز بطن بدر آیم که دور من بسر آمد
تمام شد خط پرگار من بنقطه آخر
ز دایره بدر آیم که دور من بسر آمد
نتایج ملکوتست از نتیجه طبعم
مشخص است که ام النسا ز بوالبشر آمد
رسید حد تناسل بده هزار قریبم
که هر یک از دگری در قبول پیشتر آمد
کنم تلاش فزونی که بهر دانش فرزند
گواه دانش جد و فضیلت پدر آمد
کنون بحد بلاغت رسد پیمبر وحیم
که بعد سن بلوغم یک اربعین بسر آمد
قدوم دختر بر فضل من چو زهره زهرا
ز بعد بعثت احمد دلیل معتبر آمد
چو نخل قوت؟ خانه بود؟ شهدم
گلم بشهد سرشتند نطفه گلشکر آمد
بخلوت حرمم زان گریخت نقطه صلبی
که صدر دفتر دیوان من پر از گهر آمد
گر از خزف بر من خوارتر نمود مرانش
بنزد مادر خود پربهاتر از گهر آمد
نشاط زمزمه ماکیان و بیضه خویش است
چنان که بانگ خروس از سفیده سحر آمد
حجاب دختر اول ز خانه ساخت نفورم
یکی نبود بسم نور دیده دگر آمد
بروی این دو سعید اخترم سرود و سرور است
طرب کنید که مهمان زهره و قمر آمد
خواص کحل سپاهان غبار مقدمشان داشت
که دست و روی سیه کرده قوت بصر آمد
ز مکر و شعبده عشق هان و هان بخبر باش
که آن پری متمثل بصورت بشر آمد
ز باب؟ از اصابت نظرم بود
جمال من متفرق به چند باب درآمد
بهر هنر صفتم از جمال خوی نمودند
یک آفتاب منیر از هزار غرفه برآمد
کنون ز عین من این مردمان عین؟
که عین انسان انسان عین در نظر آمد
هزار شکر کزین نو رسیده دخت شریفم
ز مغز رحمت سودای مادرش بدر آمد
ز پای تا بسرم از خیال حق همه جان بود
مثال او بضمیرم فتاد جانور آمد
به این قصیده برجسته شد تدارک عیبم
که دختر و پسرم توأمان بیکدگر آمد
بنات نعش نهفتم به حسن نظم چو پروین
به نرد خویش بنازم که بازیم قدرآمد
نبود اگرچه گوارا رسیدنش بمذاقم
به بخت خویش موافق چو شیر با شکر آمد
دل از فراخی جا جمع گشت تاجورنرا
ز خیل حلقه بگوشان سری به حلقه درآمد
چو زهره گر بهبودطست کوکبش نزنم طعن
برادران عقب را چراغ رهگذر آمد
فروغ دوستی آلش از جمال هویداست
خصال جد و پدر از شمایلش سیر آمد
بمهر فاطمه روشن دل آن نشد به چه معنی
به حسن ماده تقویم احسن الصور آمد
گل حدیقه صلب رسول زهره زهرا
که از صباح عروسان شکفته روی تر آمد
لطیفه «انا املح » که از جمال صبیحش
کلاله خم گیسو چو هاله قمر آمد
کشد جماعت نسوان امت از ته دوزخ
بآن دو زلف چو «حبل المتین » که با کمر آمد
چنان رسید به معراج حد حسن جمالش
که قاب قوسین از ابروانش درنظر آمد
ز آب و گل شجری بردمید باغ نبی را
که اصل جمله سادات فرع آن شجر آمد
هزار شاخچه شد سبز زان درخت برومند
که هر کدام برفعت سپهر سایه ور آمد
زدند تیشه کاوش به کان فطرت آدم
نتاج ازو گهر و نسل دیگران شجر آمد
علی سحاب و صدف فاطمه محیط نبی شد
که چون حسین و حسن شان دو قیمتی گهر آمد
چو می کند رخ خاتون خلد زیور و افسر
علیش با دو گهر گوشوار تاج سر آمد
سرادق ملکوتش به این جهان بکشیدند
که دستگاه مهین بود و عرصه مختصر آمد
گذاشتند بخلد برین اثاثیه بیتش
که زود جانب منزل تواند از سفر آمد
لوای مجد به عرش مجید و قبه خضرا
جهان به کلبه و پشمینه ای برو بسر آمد
شتاب داشت که پیمان بحق درست رساند
گذاشت رخت به منزل که در سفر خطر آمد
عوض به مسکنت و فقر کرده جاه جهان را
که فقر لازم شخصست و جاه بر گذر آمد
یقین بدان که ولای علی و مذهب آلش
طریقه ایست که او از صراط راست تر آمد
درست گشت که آل بتول آل رسولست
گهی که زیر عبا با علی و آل برآمد
حدیث اول نوری که بی خلاف درستست
روایتی است که از راویان معتبر آمد
دگر که خلقت حیدر ز نور پاک رسولت
بقول حق نبی از نقاب در خبر آمد
چو این دو قول مطابق کنی بری ز تعصب
بشارتست علی و مصطفی چو ماه و خور آمد
ز شخص فاطمه کان پرده شد میانه هر دو
مثال هر دو چو نور دو چشم و یک نظر آمد
کسی که تفرقه آل مرتضی و نبی کرد
ز مشرکان دوبینش نگر که کج نظر آمد
که در سیادت آل رسول شبهه بیان کرد
که از فضول زبان در زبانه مستقر آمد
اگر بصورت جد گفت بایدش بسزا کشت
وگر بهرزه سرائید دوزخش مقر آمد
بس است از پی الزام دفع شبهه «نظیری »
بیان این دو سه مصرع که لب و مختصر آمد
همیشه تا به سپهر کمال و فضل هویداست
که آفتاب محمد شد و علی قمر آمد
موالیان موحد بر اوج رفعت و دولت
زنند طبل که بر مشرکان دین خطر آمد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
یارب بفضل خویش، گناهان ما ببخش
از تست جمله بخشش و، از ما خطا ببخش
هر چند نیستم سزاوار بخششت
ما را بروی شاه رسل، مصطفی ببخش
ما در طریق بندگیت، گر پیاده ایم
ما را بشهسوار عرب مرتضی ببخش
جز سوختن اگر چه نباشد سزای ما
اما بسوز سینه خیرالنسا ببخش
ما را که خسته است بالماس غم جگر
از بهر خاطر حسن مجتبی ببخش
ما مجرمان که تشنه لب آب رحمتیم
ما را بشاه تشنه لب کربلا ببخش
یارب بآه و ناله سجاد و درد او
کز درد بیغمی همگی را دوا ببخش
در دوستی باقر و جعفر چو صادقیم
ما را بآن دو پیشرو اولیا ببخش
این نامه ها بگریه کاظم بشو ز جرم
این جهل ها بدانش و علم رضا ببخش
بر دامن و تقی و نقی دست ما ببین
ما را به آن دو سرور اهل سخا ببخش
از عسکریست عاقبت کار ما حسن
زین حسن اعتقاد، بدیهای ما ببخش
شد ز انتظار صاحب ما، چشم ما سفید
ما را بدرد دوری آن مقتدا ببخش
زین چهارده بس است یکی بهر عالمی
ما را برای خاطر هر یک جدا ببخش
واعظ شکسته بر در ایشان چو استخوان
او را باین شکستگی، ای پادشا ببخش!
کارش تباه و، درد ز حد بیش و، صبر کم
حالش ببین و، رحم نما و، دوا ببخش
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در مذمت ابنای روزگار و مدحت امام همام حضرت موسی کاظم «ع »
نیست با دوستی خلق جهان هیچ دوام
در نمک خوارگی ابنای زمانند چو کام
چشم سختند، چو آیینه پی دیدن عیب
نرم چشمند ولیکن همگی چون بادام
مهرشان را چو بجویند، پر است از کینه
مدحشان را چو بکاوند، پر است از دشنام
در سلوکند سراسر همه بی اندامی
لیک در وقت خرامند سراپا اندام
هیچ نندوخته از داد و دهش، غیر فریب
هیچ نشناخته از راه و روش، غیر خرام
همه سرسخت، ولی در ره دین سست قدم
جمله ناقص بدل، اما بزبانند تمام
همچو شاهین ترازو، همه چشمند و زبان
تا بدان سو که بود پیش، نمایند سلام!
قوت ماسکه پر زورتر از جنگل باز
دیده طامعه گیرنده تر از دیده دام
جودشان ساخته چون ریزش آب تصویر
سودشان عاریه، چون گرمی آب حمام
نشود کلبه درویشی از ایشان روشن
گر چه پیه اند و فتیله همه چون مغز حرام
پیش درویش فلانند، همه خواجه فلان
خواجه بهمان چو درآید، همه گردند غلام
در صف رزم، چو رنگ رخ خود جمله گریز
در گه بزم، چو ساغر همگی خون آشام
ناگوارند و دل آزار، چو ناپخته کباب
خشک و ناساخته و بیمزه و چون میوه خام
همه چون آب نهارند طبیعت آزار
همه چون خواب پسین اند کدورت انجام
چون عبوس گه بزمند، همه بی موقع
چون خروس شب وصلند، همه بی هنگام
همه رنج و خنکی، چون بزمستان صرصر
همه دلگیری و اندوه، چو در غربت شام
رویهاشان، گل صبحست و، درونها دل شب
طبعهاشان همه چون شیشه و، دلها چو رخام
از سه مستی غفلت، همه چون شیشه می
موی بر سر شده چون پنبه، شکم پر ز حرام
همه تن سرو صفت ناز و خرامند، ولی
هیچ در بار ندارند بغیر از اندام
خضر و الیاس از آن زنده جاوید شدند
که ز چشم بد این خلق، نهانند مدام
هر که گردیده بر این دشت پر از موج سراب
نخورد مرغ دلش آب جز از چشمه دام
هر دمش صورت نادیدنیی باید دید
جای رحمتست بر آیینه از این زشت مقام
زین سبع خویان، مجنون اگر ایمن بودی
خویشتن را نکشیدی بحصار دد و دام
سگ ازین گشته خروشان، که شدش شهر وطن
کبک از آن رو شده خندان، که شدش کوه مقام
عیش بر خاطر، ازین زهرسرشتان شده تلخ
زندگی بر دل ازین مرده دلان گشته حرام
نه چنان تلخ ازین بیمزه مردم شده است
که دگر بار تواند شدنم شیرین، کام
مگر از شهد شکر خایی مدح شه دین
که بعالم علم از مدحت او گشت کلام
«حضرت موسی کاظم » که بود پیرویش
بر صف جمله طاعات و مبرات امام
حیف باشد که شود صرف نه در مدحش حرف
ظلم باشد که زند دم ز جز این حرف کلام
بر فلک ماه بخود بالد، کاو را بنده است
در جهان صبح علم گشته، که اوراست غلام
تا کند سرمه ز گرد گذر موکب او
همه تن دیده شده مهر و دود بر درو بام
تا بچیند گلی از گلشن شبخیزی او
مه رود دامن مهتاب بکف، ز اول شام
گرد شب، مهر بمژگان ز در او روبد
در جهان زین شرفش نیر اعظم شده نام
بسکه در سوختن دشمن او بیتابست
شعله آتش یک لحظه ندارد آرام
شط بغداد بحسرت گذرد و از خاکش
بختور اشک، که سر بر قدمش داشت مدام
بود محبوس اگر گوهر پاکش چو نگین
حکم او لیک روان بود در آفاق تمام
پای در قید و دلش رسته ز قید عالم
تن اسیر قفس و، طائر جان عرش مقام
دامن پاک ز چشم گهر افشانش پر
همچو دامان طمع از کف آن رحمت عام
معدن از کوه چو سیلاب روان گشتی اگر
خواستی همت او مال برای انعام
گر دهندش بمحیط کرم او نسبت
آن قدر بحر زند جوش که آید بقوام
بسکه از رشک چراغ حرمش سوخته است
هیچ در سنگ نمانده است ز آتش جز نام
گر شبانی بر او شکوه برد از گرگی
شیر را تب همگی لرز شود بر اندام
پا گذرد اگر آوازه قدرش بر کوه
نتواند شرر از سنگ نهد بیرون گام
آب حملش بمثل گر گذرد از دل سنگ
طمع پختن از آتش طمعی باشد خام
موری از خانه خرابی کند ار شکوه به او
کوه را سیل چو رگ خشک شود بر اندام
سخنش ار چو شکر خواند اگر بی ادبی
دگر از شادی در پوست نگنجد بادام
گرد اشکال ز رخ مسأله ها می شستند
آب علمش چو روان میشدی از جوی کلام
نتوانند حق مدحت او کرد ادا
گر کنند اهل جهان جمله زبان از هم وام
کوشش واعظ دلخسته بجایی نرسد
مطلبی نیست مدیحش که پذیرد انجام!
سرو را، نیست مرا قدر ثناگویی تو
این قدر بس که ازین شهد کنم شیرین، کام
شرف هر دو جهان گر همه قسمت گردد
نرسد بیش ازینم که ترا بردم نام
دیگرم شکوه ز ناکامی دنیا غلط است
کز ثنای تو مرا هردو جهانست بکام
هرچ کم نیست مرا، گر نظر لطف تو هست
همچو مه کرده مرا پرتو مهر تو تمام
تاج سرهاست، هر آنکس که ترا خاک رهست
باشد آزاد زغم، آنکه ترا هست غلام
تا نشسته است مرا مهر تو در دل، دیگر
ننشیند ز ادب گرد ملال از ایام
دیدنی نیست رخم گر چه ز عصیان، لیکن
چشم دارم نظر مرحمتت روز قیام
با عذاب گنه خویش، گرفتم سازم؛
پیش اعدای تو مپسند شوم دشمنکام!
در ره مدح تو گر خامه درآید از پای
مینماید بدعا از دل و جان لیک قیام
تا که ساید علم صبح بگردون هر روز
تا بود زیر نگین خور تابان ایام
علم دین نبی، باد فلک سا دائم
دولت آل علی باد جهانگیر مدام
واعظ قزوینی : مثنویات
شمارهٔ ۲ - مناجات
الهی به یکتایی وحدتت
بزخاری قلزم رحمتت
به پیدایی ذات پنهان تو
به گیرایی ذیل احسان تو
به عشقت، کز آن درد جان پرور است
به دردت، کز آن فکر من لاغر است
به یادت کز آن گشته هر جزو، کل
به نامت، کز آن شد نفس شاخ گل
به حفظت، که مرغ هوا را پر است
به جودت که نخل دعا را براست
به علمت، که همخانه رازهاست
به حلمت، که سیلاب شهر خطاست
به حمدت، که سرمایه دولت است
به شکرت، که سرچشمه نعمت است
به احمد، شفیع سیاه و سفید
کزو پشت بر کوه دارد امید
شفیعی که گردد اگر عذرخواه
زند غوطه در بحر بخشش گناه
کی افتادگی را پسندد به ما؟
که بر سایه خود ندارد روا!
ز سایه فگندن، فزون پایه اش
ولیکن جهانیست در سایه اش
چنان بر جهان سایه او نشست
که افتاد بر طاق کسری شکست
شق خامه، کی باشد او را هنر
که سازد به انگشت شق قمر؟!
ز بس حسرت آن کف ارجمند
قلمها به سینه الف میکشند
به مهر سپهر ولایت علی
کزو ظلمت کفر شد منجلی
امامی که بی نشأه مهر او
نخیزد کسی از لحد سرخ رو!
نه قهرش همین فتح خیبر نمود
که مهرش بسی قلعه دل گشود
به شمشیر آن شاه والاگهر
جدا شد حق و باطل از یکدگر
نبی و علی، هردو نسبت بهم
دوتا و، یکی؛ چون زبان قلم
دو سر چون قلم، لیکن از جان یکی
زبانشان دوتا و، سخنشان یکی
قلم وار بردند از آن سر بسر
که مو در میانشان نگنجد مگر
خط شرع گردیده ناخوان از آن
که گنجیده غیری چو مو درمیان
به زهرای ازهر، محیط شرف
که او بود هم گوهر و هم صدف
گهر بود، دریای اسرار را
صدف، یازده در شهوار را
بحق جگر پاره او حسن
کزو شد جگر خسته هر مرد و زن
ز یاقوت، خون از سر کان گذشت
که لعلش زمرد به الماس گشت
ز الماس تا آن خطا سر زده است
به خود از رگ خویش خنجر زده است
به جرمی که الماس از خویش دید
عجب نیست گر رنگش از رخ پرید
به سرو ریاض شهادت، حسین
که از وی جهانیست در شور و شین
شهیدی که تا صبحگاه جزا
به خون غلتد از وی دل و دیده ها
گل صبح، در ماتمش سینه چاک
شب از گرد کلفت، به سر کرده خاک
بود هر دل و سینه یی زآن عزا
شهیدی جدا، کربلائی جدا
دگر شهد ما زهر بادا به کام
شکفتن به دل، خنده بر لب، حرام
به سجاد نور جبین وجود
که از چشم او، ابر آموخت جود
دلش از آتش خوف، دایم کباب
شب و روز چشمش چو نرگس در آب
از آن اشک را بر سر چشم جاست
که با دیده پاک او آشناست
از آن دلنشین است غم اینچنین
که بوده است خاطرش همنشین
چنان بود تسلیم در بند غم
که نگسست تار سرشکش ز هم
خوشا طالع اشک ریزان او
که از دست نگذاشت دامان او
به باقر ثمین گوهر بحر دین
که نازد باو آسمان و زمین
ز دلها چنان ظلمت شبه رفت
کزو گلشن علم، گل گل شکفت
به صادق شه کشور اصل و فرع
بکلک بیان، چهره پرداز شرع
نیفتد گل صبح زان از نمو
که بر خویش میبالد از نام او
به کاظم چراغ شبستان سوز
که شب بود از سوز او رشک روز
ز نورش چنان یافت شب زیب و فر
که شب ابره گردید و، روز آستر
چنان دشمن و دوست را روی داد
که زنجیر هم سر به پایش نهاد
چو زندان او بود دار فنا
سر گریه زنجیروارش به پا
به شاه خراسان، امام گزین
که رو بر درش سوده چرخ برین
رخ طاقت، از خاک او پرصفا
سر سجده، از درگهش عرش سا
به نوباوه گلشن دین، تقی
که مهرش شناسد سعید از شقی
محیط آب از شرم انعام اوست
زر جود را، سکه بر نام اوست
بحق نقی هادی راه دین
که از نورش افروخت شمع یقین
کمالات اگر گلشن است، اوست آب
جهان فی المثل گر گل است، او گلاب
به یکتا در درج دین، عسکری
که میبالد از وی بخود سروری
بخردی، بزرگی از او یافت شان
بطفلی، از او بخت دانش جوان
مبادا سری، کان نه در پای اوست!
سیاه آن دلی، کآن نه مأوای اوست
به مهدی هادی، امام زمان
که نام خوشش نیست حد زبان
فروزان چراغی که گردد چو دود
بگردش شب و روز چرخ کبود
کند صبح مشق علمداریش
بدل مهر را، نیزه برداریش
نه خورشید و ماهست بر آسمان
بود در ره او، دو چشم جهان
ندانم ز بس هست قدرش فزون
که در پرده غیب گنجیده چون؟!
وجودش چراغی بفانوس دان
جهانی از و روشن و، خود نهان
زما گردن و، طوق فرمان از و
زما دست امید و، دامان ازو
بآب رخ جمله پیغمبران
که دادن در راه دین تو جان
بپامردی زمره اوصیا
کز ایشان بپا بود دین را لوا
بتقوی شعاران پر پیچ و تاب
که باشند از آتش دل کباب
بحق شهیدان گلگون قبا
که هستند باغ ترا لاله ها
بصحرا نوردان آگاه تو
که برخود سوارند در راه تو
بویرانه خسبان غربت وطن
که خود شمع خویشتند از سوختن
بخورشید چشمان عبرت نگاه
که با دیده پویند سوی تو راه
به چابک روان ره علم دین
که نبود بجز فکرشان همنشین
بفربه ضمیران لاغر بدن
که از ضعف بالند بر خویشتن
به مظلومی عاجز بی پناه
که بر ابر میسایدش تیغ آه
به کشور گشایان اقلیم درد
که در جنگ خویشند مردان مرد
به غیرت سواران دشمن شکار
که بر فرق خویشند شمشیر وار
به بی دست و پایان فیروز جنگ
به قامت کمانان افغان خدنگ
به افتادگان سرافراخته
به خود ساز مردان بیساخته
به بیدار خوابان بالین فکر
به هشیار مستان سرجوش ذکر
به ذلت عزیزان عزلت گزین
به غیبت حضوران خلوت نشین
به شوریدگیهای سرهای گرم
به گیرندگیهای دلهای نرم
به درد سر ضبط خیل و رمه
به آسودگیهای ترک همه
به جمعیت خاطر سادگی
با منیت راه افتادگی
به دیر آشنایی مقصودها
به برگشتگیهای تیر دعا
به خاموشی حالهای عیان
به حرافی رازهای نهان
به باریدن ابرهای کرم
به نگرفتن طبع اهل همم
به اجرای احکام تقدیرها
به هرزه در آیی تدبیرها
به پرباری نخل آزادگی
به پرکاری صفحه سادگی
به دلسوزی حسرت دردمند
به غمخواری تلخ گویی پند
به شیرین زبانی عذر خطا
به خوش خویی بخشش جرم ها
به صحرادویهای فصل بهار
به روشندلیهای شبهای تار
به گلگونی چهره زرد عشق
به شیرینی تلخی درد عشق
به تمکین سرشار حسن و جمال
به بی لنگریهای شوق وصال
به دلچسبی لذت یادها
به بالا بلندی فریادها
به بی طاقتی های طغیان درد
به جانسوزی آتش آه سرد
به فرمان روایان حکم جمال
به حیرت نگاهان بزم وصال
به آوارگی های رسم حیا
به بی صاحبی های ملک وفا
به خون گرمی لاله رنگ شرم
به دلچسبی گفتگوهای نرم
به شوریدگی های صوت هزار
به دیوانگی های جوش بهار
به اوراد آب و بتسبیح گل
به سجاده سینه و مهر دل
به چشم تر گلشن از ژاله ها
به دلسوزی بلبل از ناله ها
به خونباری دیده نوبهار
به پرخونی دامن کوهسار
به جوش گل و طبخ آب و هوا
به هیزم کشی های نشو و نما
به شبخیزی شبنم پاکزاد
به بیدار تخم خاکی نهاد
به پیچانی و طره تابها
به غلتانی ناله آب ها
به گفتار رعد و، به کردار ابر
به بی تابی درد و تمکین صبر
به شرم خموشی، به نطق کلام
به خوش وقتی صبح، و اندوه شام
به تسبیح سیاره و، مهر و مهر
سجود زمین و رکوع سپهر
به هر ذره یی از سمک تا سما
که هستند با مهر تو آشنا
به هر چیز و هرکس ز آثار تو
که دارند راهی بدربار تو
که رحمی کنی بر من و زاریم
به رویم نیاری گنه کاریم
به درگاه عفو تو پادشاه
نیاورده ام تحفه یی جز گناه
همه غفلت و مستی آورده ام
متاع تهیدستی آورده ام
تهیدست از آن آمدم بر درت
که گیرم تو را دامن مغفرت
ندارم بجز خود فروشی خرید
به جای عمل بسته بار امید
گناهم یکی باشد، امید صد
به روی امیدم منه دست رد
سزاوار عفو تو گر نیستم
دگر بنده عاصی کیستم؟!
به جز معصیت گر چه نندوختم
مسوزم، که من خود به خود سوختم
کجا لایق آتشت این خس است
مرا آتش رنگ خجلت بس است
شدم گر بسی از درت کو به کوی
کنون روی آوردم، اما چه روی!
به سختی است چون عقده مشکلم
گرو در سیاهی برد از دلم
چه رو از سیاهی سیه تر بسی
چنین رو مبادا نصیب کسی
مگر گریه ام شست و شویی دهد
مگر خجلتم رنگ و رویی دهد
چگویم ز نفس شقاوت سرشت؟!
چگویم از این بدرگ جمله زشت؟!
چگویم از این ابر اندوه بار؟!
چگویم از این دیو وارونه کار؟!
چگویم از این خصم فرزانگی؟!
چگویم از این دشمن خانگی؟!
چگویم از این آتش عمر سوز؟!
چگویم از این باد عصیان فروز؟!
چگویم از این خود سر بد گهر؟!
چگویم از این لافی بیهنر؟!
از این آشنا روی بیگانه خو؟!
از این حرف نشناس بیهوده گو؟!
از این زشت بی نور ظلمت نژاد؟!
از این تیره بخت کدورت نهاد؟!
نبوده است زشتی باین غنج و ناز
ندیدم سیاهی باین ترکتاز!
تو بخشی رهایی مگر زین عدو
که من نیستم مرد میدان او
ذلیلم، سوی خویش را هم بده
دخیلم، ز دشمن پناهم بده
اسیرم، مرا از من آزاد کن
کریمی، دلم را بخود شاد کن
فقیرم، ندارم بجز احتیاج
حکیمی، بکن خسته یی را علاج
ز سوز غمت شمع راه خودم
گدای توام، پادشاه خودم
چو هستم گدایت، مران از درم
مکن روشناس در دیگرم
گدای توام، دارم از خلق رو
بجز درگهت نایدم سر فرو
رخم بر درت تا سر فخر سود
ندارد کسی جز تو پیشم وجود
تو هستی مرا، هیچکس گو مباش
محیط کرم هست، خس گو مباش
توام بی نیازی ده ای بی نیاز
توام دستگیری کن ای کارساز
رحیمی! رحیمی!! ببین زاریم!
کریمی! کریمی!! بکن یاریم!
که خوش سستم و سخت افتاده ام
عصای جوانی ز کف داده ام
عصا ده مرا ز اعتقاد درست
که جان سست و پا سست و عزم است سست
تو رحمی کن بر من تیره بخت
که دل سخت و رو سخت کار است سخت
از این سستی و سختیم نیست باک
قبول تو برداردم گر ز خاک
گرفتست غفلت رگ خواب من
شده رفتن عمر سیلاب من
تو بیداریم ده، که مردم ز خواب
تو معماریم کن، که گشتم خراب
به خوناب دل سبز کن دانه ام
به سیلاب آباد کن خانه ام
به اشکی، دلم از غم آزاد کن
خرابم، به سیلابم آباد کن
به مردم همه در و گوهر بده
چو گوهر بمن دیده تر بده
چه غم گر مرا نیست سیم و زری؟!
بده نان خشکی و چشم تری!
سخن را باشک آشنا کن چنان
که بی هم نگردند از دل روان
سخن را ز دل رهبر اشک کن
به شادابی گوهر اشک کن
فنون سخن جمله ورزیده ام
همین گفته ام، هیچ نشنیده ام
به نطقم زبان و، به دل گوش ده
سخن را اثر، درد را جوش ده
ز معنی دلم را اثر خیز کن
حریر زبان را سخن بیز کن
سخن را به خلق آشنا ساز و گرم
چو آب دم تیغ برا و نرم
به کلکم بده نرمی گفت و گو
چر مغز قلم کن سخن را در او