عبارات مورد جستجو در ۲۱۹ گوهر پیدا شد:
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۵ - رسیدن افراسیاب به شنگان
از آن پس که برگشت از آن رزمگاه
که رستم برو کرد گیتی سیاه
که از بهر بیژن به توران زمین
چه آمد به روی سپهدار چین
بدان راه بی ره سر اندر کشید
گریزان ز رستم به شنگان رسید
خود و نامداران پرخاشخر
پر از درد جان و پر از کین جگر
رسیدند نزدیکی آن حصار
که بد پهلوان اندرو شادخوار
ز پیران و گرسیوز و شاه چین
رسیدند نزدیک شنگان زمین
بدان چشمه آمد زمانی فرود
همی داد هر کس روان را درود
شه چین ز ناگه یکی بنگرید
کشاورز مردی تناور بدید
ستاده بر آن دشت همچون هیون
به تن همچو کوه و به چهره چو خون
گشاده برو ساعد و یال و برز
درختیش در دست مانند گرز
قوی گردن و سینه و بر فراخ
به تن چون درخت و به بازو چو شاخ
(چو افراسیابش بدان سان بدید
به پیران ویسه یکی بنگرید)
بدان نامداران چنین گفت پس
که زین سان دلاور ندیده ست کس
مرا سال بگذشت بر چارصد
ازین سان ندیدم نه مردم نه دد
نه سام نریمان نه گرشاسپ گرد
نه چشم یلان نیز چونین شمرد
ستاده ست از آن گونه بر پهن دشت
ازین سان سپاهی برو برگذشت
نیامدش در دل ز ما هیچ باک
چه ماییم پیشش چه یک مشت خاک
بگفت این و بادی ز دل برکشید
به کردار دریا دلش بردمید
به رویین چنین گفت باره بران
بیاور مرا او را به نزدم دوان
بدان تا بدانم که از تخم کیست
چه گوید برین دشت از بهر چیست
چو بشنید رویین پیران چو شیر
بیامد به نزدیک مرد دلیر
بدو گفت کای مرد دهقان پژوه
چه باشی بدین دشت با این گروه
شه چین و ماچین همی خواندت
بدان تا از این رنج برهاندت
جهاندار افراسیاب دلیر
که روبه ستاند ز چنگال شیر
چو بشنید برزوی آواز اوی
چو گلبرگ بفروخت از راز اوی
به رویین چنین گفت کای بی خرد
نیاید تو را خنده از گفت خود
جهاندار دادار دادآور است
که روزی ده بندگان یکسر است
چه گویی کنون کیست پور پشنگ
چرا آمد ایدر بدین راه تنگ
نیایم به گفتار تو پیش اوی
که دانم ز هر بد کمابیش اوی
چو بشنید رویین بدو گفت بس
نگوید سخن را بدین گونه کس
نبیره فریدون دلارای کین
سر سروران شاه توران زمین
ز دیان مگر روی بر تافتی
و یا بر ره دیو بشتافتی
ز فرمان شاهان نتابند سر
یکی داشت با حکم پیروزگر
ز دانا شنیدم به هر روزگار
که فرمان شاهان مدارید خوار
چو رویین چنین گفت برزوی برز
بدو گفت کای مرد بی آب و ارز
هر آن شاه کو دادگستر بود
به هر دو جهان شاه و مهتر بود
نه این بی خرد کز خرد دور شد
روانش بر دیو مزدور شد
چه دانش بود با چنین تاجور
که باشد همه سال بیدادگر
سیاوش چو از مرز ایران برفت
پناه روان درگه او گرفت
پذیرفت او را به زنهار خویش
که روزی نیاردش آزار پیش
به گفتار گرسیوز شوم روی
گران کرد بیهوده دل را بدوی
به دژخیم فرمود تا بی گناه
سرش را ببرند چون کینه خواه
کنون تا جدا شد سر او ز تن
به توران نیابی تو با مرد زن
هر آن خون کزین کینه شد ریخته
بدان گیتی او باشد آویخته
مرا یار بخت است و شاهم خدای
ندانم جز او شاه در دو سرای
چو رویین به تندی از او این شنید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
بدان تا زند بر سر و یال اوی
ز بالاش خون اندر آرد به روی
سبک برزوی شیر دل، تیز چنگ
بیازید بازو به سان نهنگ
بدان تا رباید مر او را ز زین
به خواری در آرد به روی زمین
بترسید رویین و از بیم جان
بپیچید ازو روی و شد تا زنان
کشاورز دنبال اسبش گرفت
به تندی زمانی همی داشت تفت
ز نیروی فرخنده بخت جوان
تکاور به روی اندر آمد دمان
دم اسب در دست آن نامدار
بماند و بیفتاد از وی سوار
جهاندار از دور می دید آن
به پیران چنین گفت کای پهلوان
نه از مردم است این زآهرمن است
من ایدون گمانم که تخم من است
ازین جنگی گرد شاید چنان
که در دیده رستم آرد سنان
بدین کفت و بازو و این زور و یال
به گیتی ندانم کس این را همال
گمانم که روز نبرد این دلیر
تن اژدها را در آرد به زیر
تو گویی که از دانش آگاه نیست
به چشمش همان شاه و چاکر یکی ست
بدین تندی و تیزی خویش کام
سر ژنده پیل اندر آرد به دام
مگر آفریننده بخشودمان
که آسان همی راه بنمودمان
که رستم برو کرد گیتی سیاه
که از بهر بیژن به توران زمین
چه آمد به روی سپهدار چین
بدان راه بی ره سر اندر کشید
گریزان ز رستم به شنگان رسید
خود و نامداران پرخاشخر
پر از درد جان و پر از کین جگر
رسیدند نزدیکی آن حصار
که بد پهلوان اندرو شادخوار
ز پیران و گرسیوز و شاه چین
رسیدند نزدیک شنگان زمین
بدان چشمه آمد زمانی فرود
همی داد هر کس روان را درود
شه چین ز ناگه یکی بنگرید
کشاورز مردی تناور بدید
ستاده بر آن دشت همچون هیون
به تن همچو کوه و به چهره چو خون
گشاده برو ساعد و یال و برز
درختیش در دست مانند گرز
قوی گردن و سینه و بر فراخ
به تن چون درخت و به بازو چو شاخ
(چو افراسیابش بدان سان بدید
به پیران ویسه یکی بنگرید)
بدان نامداران چنین گفت پس
که زین سان دلاور ندیده ست کس
مرا سال بگذشت بر چارصد
ازین سان ندیدم نه مردم نه دد
نه سام نریمان نه گرشاسپ گرد
نه چشم یلان نیز چونین شمرد
ستاده ست از آن گونه بر پهن دشت
ازین سان سپاهی برو برگذشت
نیامدش در دل ز ما هیچ باک
چه ماییم پیشش چه یک مشت خاک
بگفت این و بادی ز دل برکشید
به کردار دریا دلش بردمید
به رویین چنین گفت باره بران
بیاور مرا او را به نزدم دوان
بدان تا بدانم که از تخم کیست
چه گوید برین دشت از بهر چیست
چو بشنید رویین پیران چو شیر
بیامد به نزدیک مرد دلیر
بدو گفت کای مرد دهقان پژوه
چه باشی بدین دشت با این گروه
شه چین و ماچین همی خواندت
بدان تا از این رنج برهاندت
جهاندار افراسیاب دلیر
که روبه ستاند ز چنگال شیر
چو بشنید برزوی آواز اوی
چو گلبرگ بفروخت از راز اوی
به رویین چنین گفت کای بی خرد
نیاید تو را خنده از گفت خود
جهاندار دادار دادآور است
که روزی ده بندگان یکسر است
چه گویی کنون کیست پور پشنگ
چرا آمد ایدر بدین راه تنگ
نیایم به گفتار تو پیش اوی
که دانم ز هر بد کمابیش اوی
چو بشنید رویین بدو گفت بس
نگوید سخن را بدین گونه کس
نبیره فریدون دلارای کین
سر سروران شاه توران زمین
ز دیان مگر روی بر تافتی
و یا بر ره دیو بشتافتی
ز فرمان شاهان نتابند سر
یکی داشت با حکم پیروزگر
ز دانا شنیدم به هر روزگار
که فرمان شاهان مدارید خوار
چو رویین چنین گفت برزوی برز
بدو گفت کای مرد بی آب و ارز
هر آن شاه کو دادگستر بود
به هر دو جهان شاه و مهتر بود
نه این بی خرد کز خرد دور شد
روانش بر دیو مزدور شد
چه دانش بود با چنین تاجور
که باشد همه سال بیدادگر
سیاوش چو از مرز ایران برفت
پناه روان درگه او گرفت
پذیرفت او را به زنهار خویش
که روزی نیاردش آزار پیش
به گفتار گرسیوز شوم روی
گران کرد بیهوده دل را بدوی
به دژخیم فرمود تا بی گناه
سرش را ببرند چون کینه خواه
کنون تا جدا شد سر او ز تن
به توران نیابی تو با مرد زن
هر آن خون کزین کینه شد ریخته
بدان گیتی او باشد آویخته
مرا یار بخت است و شاهم خدای
ندانم جز او شاه در دو سرای
چو رویین به تندی از او این شنید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
بدان تا زند بر سر و یال اوی
ز بالاش خون اندر آرد به روی
سبک برزوی شیر دل، تیز چنگ
بیازید بازو به سان نهنگ
بدان تا رباید مر او را ز زین
به خواری در آرد به روی زمین
بترسید رویین و از بیم جان
بپیچید ازو روی و شد تا زنان
کشاورز دنبال اسبش گرفت
به تندی زمانی همی داشت تفت
ز نیروی فرخنده بخت جوان
تکاور به روی اندر آمد دمان
دم اسب در دست آن نامدار
بماند و بیفتاد از وی سوار
جهاندار از دور می دید آن
به پیران چنین گفت کای پهلوان
نه از مردم است این زآهرمن است
من ایدون گمانم که تخم من است
ازین جنگی گرد شاید چنان
که در دیده رستم آرد سنان
بدین کفت و بازو و این زور و یال
به گیتی ندانم کس این را همال
گمانم که روز نبرد این دلیر
تن اژدها را در آرد به زیر
تو گویی که از دانش آگاه نیست
به چشمش همان شاه و چاکر یکی ست
بدین تندی و تیزی خویش کام
سر ژنده پیل اندر آرد به دام
مگر آفریننده بخشودمان
که آسان همی راه بنمودمان
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۶ - آمدن گرسیوز و بردن برزو پیش افراسیاب
و زان پس به گرسیوز آواز داد
کز ایدر بران باره بر سان باد
به نرمی بیاور به نزد منش
به چربی به دام آورم گردنش
مگردان به تندی زبان را بدوی
نباید که رنج آیدت زو به روی
سپهبد سبک کرد سویش عنان
وزان موی بر تن شده چون سنان
چو آمد به نزدیک پرخاشجوی
شگفتی فرو ماند در کار اوی
ورا دید آشفته چون پیل مست
یکی بیل مانند گرزی به دست
سپهدارش از دور آواز داد
چو لرزان یکی شاخ ازتند باد
به چربی بدو گفت کای نام جوی
چرا برفروزی به بیهوده روی
کسی را بدین دشت پیکار نیست
همان میهمان نزد کس خوار نیست
نخوردیم از تو در آنجای هیچ
مگر آب چشمه، بدین سان مپیچ
بیا تا یکی پیش شاهت برم
بدان پر گهر بارگاهت برم
سر سروان شاه توران زمین
سر افراز گردان ماچین و چین
نبیره فریدون و پور پشنگ
همی راه جوید ازین خاره سنگ
همی راه جوییم از تو کنون
نجوییم کین و نریزیم خون
چو گرسیوز این گفت، برزوی شیر
بیامد خرامان بر او دلیر
به گردن بر آورد بیل سطبر
خروشنده بر سان تندر ز ابر
تو گفتی درختی ست زآهن به بار
و یا نره شیری ست در مرغزار
دلیر و خرامان و دل پر شتاب
بیامد به نزدیک افراسیاب
چو آمد به نزدش زمین بوسه داد
نیایشگری را زبان برگشاد
جهاندار او را به شیرین زبان
نوازید و بنشاند اندر زمان
بدو گفت کای مرد با رای و کام
نژادت ز کیست و چه نامی به نام
ز تخم که ای وز کدامی گهر
چه گوید همی مادرت از پدر
نکردیم بر کشته زارت زیان
دژم روی گشتی چو شیر ژیان
بدو گفت برزوی کای نام جوی
دلت شاد باد و فروزنده روی
پدر را ندیدم به چشم از بنه
همه سال ایدر بدم یک تنه
من و مادرم ایدر و چند زن
نیایی کهن باز مانده ز من
نیای مرا نام شیروی گرد
به نخجیر شیرش بدی دست برد
(کنون پیر گشته ست و بسیار سال
ورا چنبری شد همی برز و یال)
چنین گفت مادر که گاه بهار
بدین دشت بگذشت گردی سوار
نیای من آن پیر شوریده بخت
به نخجیر شیران بد و کار سخت
ز من آب کرد آرزو آن سوار
چو از دور دیدش مرا نامدار
چو دادم مر او را همی سرد آب
نگه کرد در من دلش شد کباب
فروماند بر جای وز بهر دل
فروشد دو پای دلاور به گل
کجا با دل خویش اندیشه کرد
سگالشگری یک زمان پیشه کرد
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
در آورد دیوار باره به بند
به باره برآمد چو مرغی به پر
در آویخت با من گو نامور
ز من مهر یزدان به مردی ربود
وزان جای برگشت بر سان دود
ندیدم دگر چهره آن سوار
ندانم کجا رفت و چون بود کار
به من بارور گشت مادر ازوی
نبودش جز او هرگزش هیچ شوی
چو افراسیاب این ز برزو شنید
به کردار غنچه همی بشکفید
بدو گفت کای مرد پهلو نژاد
زمانه ز نیکیت هم نیک داد
بیابی ز من دولت وکام تو
به شاهی کشد پس سرانجام تو
همان کشور و دخترم آن توست
همه لشکر من به فرمان توست
ز توران زمین تا به ماچین وچین
تو را شهریاران کنند آفرین
نبیند جهان کس به آیین تو
سپهر چهارم کشد زین تو
زمین هفت کشور تو را بنده شد
به پیش تو گردون پرستنده شد
ز برزیگری رستی و کار سخت
به گردون بر آرد تو را نیک بخت
یکی کار پیش است ما را بزرگ
کزو خیره گردد دو چشم سترگ
مرا کرده پیری چنین ناتوان
تو را هست نیروی و بخت جوان
بدان گه که من چون تو بودم به سال
قوی گردن و سینه در خورد یال
همه آرزو جنگ شاهان بدی
زمانه ز بیمم هراسان بدی
دل شیر و چنگال شیر ژیان
ز تیر و ز تیغم بدندی نوان
هماوردم ار کوه بودی به جنگ
ز گرزم شدی نرم چون خاره سنگ
به میدان نیامد کسی پیش من
که نه جوشنش گشت بر تن کفن
کنون پیر گشتم شمیده شدم
چو چنگ دلیران خمیده شدم
ندارم دل و توش آیین جنگ
کجا گشت چون بید لرزان دو چنگ
یکی آرزو دارم اکنون به دل
نباید که باشیم خوار و خجل
که در دست تو نیست آن بس گران
نپیچی ز پیکار گند آوران
یکی مرد از ایران پدید آمده ست
که بند یلان را کلید آمده ست
چه هامون وکوه و چه دریا و دشت
ز سم ستورش همی چیره گشت
به توران زمین نامداری نماند
که منشور شمشیر او بر نخواند
دل جنگ جویان ازو شد به درد
نیارد کسی جنگ او یاد کرد
چه شیر و چه جادو چه دیو و چه پیل
چه کوه و چه هامون چه دریای نیل
گه کینه در پیش چشمش یکی ست
کجا گر فراوان و گر اندکی ست
یکی رخش دارد به زیر اندرون
به بیشه ز شیران روان کرده خون
ابا این همه مردی و زور دست
تو را همچو او مرد باید دو شست(؟)
ز بالای او زان تو برتر است
به مردی و نیرو ز تو کمتر است
بر آنم که با تو نتابد به جنگ
گرش چند در رزم تیز است چنگ
کنون گر تو با او نبرد آوری
سر نامور را به گرد آوری
تو را باشد این لشکر (و) بوم وبر
ز دریای چین تا به مرز خزر
سپهر و ستاره گواه من است
که این گفته آیین و راه من است
چو بشنید برزوی ازو این سخن
دلش گشت پر کین ز مرد کهن
چنین داد پاسخ که ای شهریار
چه نام جهانجوی گرد سوار؟
چنین گفت افراسیاب آن زمان
که آن نامورگرد خسرو نشان
تهمتنش نشستن بود سیستان
که بادا همیشه کنام ددان
چه گویی کنون چاره کار چیست
برین رای با ما تو را رای چیست؟
چه گویی درین ای پناه سپاه
در اندیشه با او چه سازیم راه
جوان این سخن چون ز خسرو شنید
به درد دل از کینه آهی کشید
چنین داد پاسخ به افراسیاب
که شاها ازین کار چندین متاب
چو از گیتی این رنج باشد تو را
پس این پادشاهی چه باید تو را
همانا تو را خود دل جنگ نیست
چو شاهان پیشین تو را سنگ نیست
که چندین سخن گویی از یک سوار
به نزدیک آن لشگر نامدار
چو جنگی نباشد دل اندر برت
چرا تاج شاهی نهی بر سرت
به دیان دادار و روز سپید
به گردون گردان و تابنده شید
به فرخنده فرخ مه فوردین
به ایوان بزم و به میدان کین
که گر دل برین کار پرکین کنم
مر این مرد را خاک بالین کنم
ز خون روی ایران چو دریا کنم
نشست تو را بر ثریا کنم
کنون گر بفرمایدم شهریار
نشینم ابر باره راهوار
بسازیم لشکر به ایران شویم
به پیکار آن نره شیران شویم
به پیروز بخت رد افراسیاب
کنم دشت ایران چو دریای آب
ستانم ز کیخسرو آن تاج و تخت
نمانم بر آن بوم شاخ درخت
همه بومشان جمله ویران کنم
کنام پلنگان و شیران کنم
چو افراسیاب این شنید از جوان
دل پیر سر گشت ازین شادمان
بفرمود کآرند ده بدره زر
همان تاج و آن یاره با گهر
ز دیبای زربفت رومی سه تخت
چنان چون بود در خور نیک بخت
دو صد خوب رویان ماچین و چین
(ز دیبا سراپرده و اسب و زین)
(دو صد بارگیر تکاور به زین)
صد استر همه بار دیبای چین
ز زین و لگام و جناغ خدنگ
رکاب مرصع جناق پلنگ
دو صد جوشن و تیغ (و) بر گستوان
همان نیزه و تیر و گرز گران
همان گوسفند و بز و بوم و بر
همان زر دینار و در و گهر
بیاورد گنجور اندر زمان
بر شاه ترکان و مرد جوان
به برزو سپردش همه سر به سر
چو گلبرگ بشکفت پس نامور
چو برزو بدان خواسته بنگرید
جز از خود به گیتی کسی را ندید
نیایش کنان پس زبان برگشاد
ستایش کنان خاک را بوسه داد
وز آنجا به نزدیک مادر دوان
بیامد چو خورشید روشن روان
به مادر سپرد آن همه خواسته
ازآن خواسته دل شد آراسته
به مادر چنین گفت کای نیک روز
روان را بدین خواسته بر فروز
کزین گونه کس خواسته دیده نیست
همان گوش کس نیز بشنیده نیست
به مادر چنین گفت برزوی شیر
که مارا جزین داد شاه دلیر
بدان تا من و رستم زال زر
بکوشیم در جنگ با یکدگر
ببرم سرش را به زاری ز تن
تنش سینه باز سازم کفن
چو بشنید مادر فغان بر کشید
سرشکش ز دیده به رخ بر چکید
بزد دست (و) برکند موی از سرش
بدرید جامه همه بر برش
خروشان و گریان بدو گفت بست
که کرده ست هرگز بدین گونه دست(؟)
همه آرزو جنگ شیران کنی
مرا خاکسار دلیران کنی
به روز جوانی به زر و درم
مشو غره جان را مگردان دژم
به دینار و دیبا و اسب و گهر
فروشد کسی جان و سر ای پسر؟
که این شاه توران فریبنده است
بدی را همه ساله کوشنده است
بسی بی پدر کرد فرزند را
بسی کرد ویران برومند را
بسا کس که گشتش سر از تن جدا
به گفتار این دیو نر اژدها
زبهر فزونی تو این رنج تن
ز دل دور کن آز و بیخش بکن
بر اندیش ازین ای گو انجمن
نباید که یاد آوری گفت من
و دیگر که آن شیردل نیک مرد
که با وی همی کرد خواهی نبرد
به مردی ز خورشید پیداتر است
به پیکار از شیر شیداتر است
دل شیر دارد تن ژنده پیل
چه هامون به پیشش چه دریای نیل
ز دیوان جنگی نترسد به جنگ
به مردی بر آرد ز دریا نهنگ
بسا شیر مردان که او کشته کرد
زکشته بسی دشت چون پشته کرد
دلیران ترکان فزون هزار
همه نامداران خنجرگزار
چو کاموس جنگی و خاقان چین
چو فغفور و چون شنگل دوربین
چو منثور ایلا چو عحعار گرد
همان چنگش گرد با دست برد
دگر نامور گرد سهراب شیر
که پیل ژیان آوریدی به زیر
چه اکوان دیو و چه دیو سپید
که از جان ز رزمش شدند نا امید
نگه کن بدین نامداران که من
به پیش تو گفتم از آن انجمن
به مازندران و به توران که ماند
که منشور تیغ ورا بر نخواند
تو زین نامداران نه ای بیشتر
ازین درکه رفتی مرو پیشتر
چو بشنید برزو ز مادر سخن
دگرگونه اندیشه افکند بن
بدو گفت ای مام تنگی مکن
مرا از یلان نیز ننگی مکن
که جز خواست دیان نباشد دگر
ز تقدیر او کس نیابد گذر
کز ایدر بران باره بر سان باد
به نرمی بیاور به نزد منش
به چربی به دام آورم گردنش
مگردان به تندی زبان را بدوی
نباید که رنج آیدت زو به روی
سپهبد سبک کرد سویش عنان
وزان موی بر تن شده چون سنان
چو آمد به نزدیک پرخاشجوی
شگفتی فرو ماند در کار اوی
ورا دید آشفته چون پیل مست
یکی بیل مانند گرزی به دست
سپهدارش از دور آواز داد
چو لرزان یکی شاخ ازتند باد
به چربی بدو گفت کای نام جوی
چرا برفروزی به بیهوده روی
کسی را بدین دشت پیکار نیست
همان میهمان نزد کس خوار نیست
نخوردیم از تو در آنجای هیچ
مگر آب چشمه، بدین سان مپیچ
بیا تا یکی پیش شاهت برم
بدان پر گهر بارگاهت برم
سر سروان شاه توران زمین
سر افراز گردان ماچین و چین
نبیره فریدون و پور پشنگ
همی راه جوید ازین خاره سنگ
همی راه جوییم از تو کنون
نجوییم کین و نریزیم خون
چو گرسیوز این گفت، برزوی شیر
بیامد خرامان بر او دلیر
به گردن بر آورد بیل سطبر
خروشنده بر سان تندر ز ابر
تو گفتی درختی ست زآهن به بار
و یا نره شیری ست در مرغزار
دلیر و خرامان و دل پر شتاب
بیامد به نزدیک افراسیاب
چو آمد به نزدش زمین بوسه داد
نیایشگری را زبان برگشاد
جهاندار او را به شیرین زبان
نوازید و بنشاند اندر زمان
بدو گفت کای مرد با رای و کام
نژادت ز کیست و چه نامی به نام
ز تخم که ای وز کدامی گهر
چه گوید همی مادرت از پدر
نکردیم بر کشته زارت زیان
دژم روی گشتی چو شیر ژیان
بدو گفت برزوی کای نام جوی
دلت شاد باد و فروزنده روی
پدر را ندیدم به چشم از بنه
همه سال ایدر بدم یک تنه
من و مادرم ایدر و چند زن
نیایی کهن باز مانده ز من
نیای مرا نام شیروی گرد
به نخجیر شیرش بدی دست برد
(کنون پیر گشته ست و بسیار سال
ورا چنبری شد همی برز و یال)
چنین گفت مادر که گاه بهار
بدین دشت بگذشت گردی سوار
نیای من آن پیر شوریده بخت
به نخجیر شیران بد و کار سخت
ز من آب کرد آرزو آن سوار
چو از دور دیدش مرا نامدار
چو دادم مر او را همی سرد آب
نگه کرد در من دلش شد کباب
فروماند بر جای وز بهر دل
فروشد دو پای دلاور به گل
کجا با دل خویش اندیشه کرد
سگالشگری یک زمان پیشه کرد
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
در آورد دیوار باره به بند
به باره برآمد چو مرغی به پر
در آویخت با من گو نامور
ز من مهر یزدان به مردی ربود
وزان جای برگشت بر سان دود
ندیدم دگر چهره آن سوار
ندانم کجا رفت و چون بود کار
به من بارور گشت مادر ازوی
نبودش جز او هرگزش هیچ شوی
چو افراسیاب این ز برزو شنید
به کردار غنچه همی بشکفید
بدو گفت کای مرد پهلو نژاد
زمانه ز نیکیت هم نیک داد
بیابی ز من دولت وکام تو
به شاهی کشد پس سرانجام تو
همان کشور و دخترم آن توست
همه لشکر من به فرمان توست
ز توران زمین تا به ماچین وچین
تو را شهریاران کنند آفرین
نبیند جهان کس به آیین تو
سپهر چهارم کشد زین تو
زمین هفت کشور تو را بنده شد
به پیش تو گردون پرستنده شد
ز برزیگری رستی و کار سخت
به گردون بر آرد تو را نیک بخت
یکی کار پیش است ما را بزرگ
کزو خیره گردد دو چشم سترگ
مرا کرده پیری چنین ناتوان
تو را هست نیروی و بخت جوان
بدان گه که من چون تو بودم به سال
قوی گردن و سینه در خورد یال
همه آرزو جنگ شاهان بدی
زمانه ز بیمم هراسان بدی
دل شیر و چنگال شیر ژیان
ز تیر و ز تیغم بدندی نوان
هماوردم ار کوه بودی به جنگ
ز گرزم شدی نرم چون خاره سنگ
به میدان نیامد کسی پیش من
که نه جوشنش گشت بر تن کفن
کنون پیر گشتم شمیده شدم
چو چنگ دلیران خمیده شدم
ندارم دل و توش آیین جنگ
کجا گشت چون بید لرزان دو چنگ
یکی آرزو دارم اکنون به دل
نباید که باشیم خوار و خجل
که در دست تو نیست آن بس گران
نپیچی ز پیکار گند آوران
یکی مرد از ایران پدید آمده ست
که بند یلان را کلید آمده ست
چه هامون وکوه و چه دریا و دشت
ز سم ستورش همی چیره گشت
به توران زمین نامداری نماند
که منشور شمشیر او بر نخواند
دل جنگ جویان ازو شد به درد
نیارد کسی جنگ او یاد کرد
چه شیر و چه جادو چه دیو و چه پیل
چه کوه و چه هامون چه دریای نیل
گه کینه در پیش چشمش یکی ست
کجا گر فراوان و گر اندکی ست
یکی رخش دارد به زیر اندرون
به بیشه ز شیران روان کرده خون
ابا این همه مردی و زور دست
تو را همچو او مرد باید دو شست(؟)
ز بالای او زان تو برتر است
به مردی و نیرو ز تو کمتر است
بر آنم که با تو نتابد به جنگ
گرش چند در رزم تیز است چنگ
کنون گر تو با او نبرد آوری
سر نامور را به گرد آوری
تو را باشد این لشکر (و) بوم وبر
ز دریای چین تا به مرز خزر
سپهر و ستاره گواه من است
که این گفته آیین و راه من است
چو بشنید برزوی ازو این سخن
دلش گشت پر کین ز مرد کهن
چنین داد پاسخ که ای شهریار
چه نام جهانجوی گرد سوار؟
چنین گفت افراسیاب آن زمان
که آن نامورگرد خسرو نشان
تهمتنش نشستن بود سیستان
که بادا همیشه کنام ددان
چه گویی کنون چاره کار چیست
برین رای با ما تو را رای چیست؟
چه گویی درین ای پناه سپاه
در اندیشه با او چه سازیم راه
جوان این سخن چون ز خسرو شنید
به درد دل از کینه آهی کشید
چنین داد پاسخ به افراسیاب
که شاها ازین کار چندین متاب
چو از گیتی این رنج باشد تو را
پس این پادشاهی چه باید تو را
همانا تو را خود دل جنگ نیست
چو شاهان پیشین تو را سنگ نیست
که چندین سخن گویی از یک سوار
به نزدیک آن لشگر نامدار
چو جنگی نباشد دل اندر برت
چرا تاج شاهی نهی بر سرت
به دیان دادار و روز سپید
به گردون گردان و تابنده شید
به فرخنده فرخ مه فوردین
به ایوان بزم و به میدان کین
که گر دل برین کار پرکین کنم
مر این مرد را خاک بالین کنم
ز خون روی ایران چو دریا کنم
نشست تو را بر ثریا کنم
کنون گر بفرمایدم شهریار
نشینم ابر باره راهوار
بسازیم لشکر به ایران شویم
به پیکار آن نره شیران شویم
به پیروز بخت رد افراسیاب
کنم دشت ایران چو دریای آب
ستانم ز کیخسرو آن تاج و تخت
نمانم بر آن بوم شاخ درخت
همه بومشان جمله ویران کنم
کنام پلنگان و شیران کنم
چو افراسیاب این شنید از جوان
دل پیر سر گشت ازین شادمان
بفرمود کآرند ده بدره زر
همان تاج و آن یاره با گهر
ز دیبای زربفت رومی سه تخت
چنان چون بود در خور نیک بخت
دو صد خوب رویان ماچین و چین
(ز دیبا سراپرده و اسب و زین)
(دو صد بارگیر تکاور به زین)
صد استر همه بار دیبای چین
ز زین و لگام و جناغ خدنگ
رکاب مرصع جناق پلنگ
دو صد جوشن و تیغ (و) بر گستوان
همان نیزه و تیر و گرز گران
همان گوسفند و بز و بوم و بر
همان زر دینار و در و گهر
بیاورد گنجور اندر زمان
بر شاه ترکان و مرد جوان
به برزو سپردش همه سر به سر
چو گلبرگ بشکفت پس نامور
چو برزو بدان خواسته بنگرید
جز از خود به گیتی کسی را ندید
نیایش کنان پس زبان برگشاد
ستایش کنان خاک را بوسه داد
وز آنجا به نزدیک مادر دوان
بیامد چو خورشید روشن روان
به مادر سپرد آن همه خواسته
ازآن خواسته دل شد آراسته
به مادر چنین گفت کای نیک روز
روان را بدین خواسته بر فروز
کزین گونه کس خواسته دیده نیست
همان گوش کس نیز بشنیده نیست
به مادر چنین گفت برزوی شیر
که مارا جزین داد شاه دلیر
بدان تا من و رستم زال زر
بکوشیم در جنگ با یکدگر
ببرم سرش را به زاری ز تن
تنش سینه باز سازم کفن
چو بشنید مادر فغان بر کشید
سرشکش ز دیده به رخ بر چکید
بزد دست (و) برکند موی از سرش
بدرید جامه همه بر برش
خروشان و گریان بدو گفت بست
که کرده ست هرگز بدین گونه دست(؟)
همه آرزو جنگ شیران کنی
مرا خاکسار دلیران کنی
به روز جوانی به زر و درم
مشو غره جان را مگردان دژم
به دینار و دیبا و اسب و گهر
فروشد کسی جان و سر ای پسر؟
که این شاه توران فریبنده است
بدی را همه ساله کوشنده است
بسی بی پدر کرد فرزند را
بسی کرد ویران برومند را
بسا کس که گشتش سر از تن جدا
به گفتار این دیو نر اژدها
زبهر فزونی تو این رنج تن
ز دل دور کن آز و بیخش بکن
بر اندیش ازین ای گو انجمن
نباید که یاد آوری گفت من
و دیگر که آن شیردل نیک مرد
که با وی همی کرد خواهی نبرد
به مردی ز خورشید پیداتر است
به پیکار از شیر شیداتر است
دل شیر دارد تن ژنده پیل
چه هامون به پیشش چه دریای نیل
ز دیوان جنگی نترسد به جنگ
به مردی بر آرد ز دریا نهنگ
بسا شیر مردان که او کشته کرد
زکشته بسی دشت چون پشته کرد
دلیران ترکان فزون هزار
همه نامداران خنجرگزار
چو کاموس جنگی و خاقان چین
چو فغفور و چون شنگل دوربین
چو منثور ایلا چو عحعار گرد
همان چنگش گرد با دست برد
دگر نامور گرد سهراب شیر
که پیل ژیان آوریدی به زیر
چه اکوان دیو و چه دیو سپید
که از جان ز رزمش شدند نا امید
نگه کن بدین نامداران که من
به پیش تو گفتم از آن انجمن
به مازندران و به توران که ماند
که منشور تیغ ورا بر نخواند
تو زین نامداران نه ای بیشتر
ازین درکه رفتی مرو پیشتر
چو بشنید برزو ز مادر سخن
دگرگونه اندیشه افکند بن
بدو گفت ای مام تنگی مکن
مرا از یلان نیز ننگی مکن
که جز خواست دیان نباشد دگر
ز تقدیر او کس نیابد گذر
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۷ - آموختن برزوی رزم از دلیران افراسیاب
بگفت این و آمد به نزدیک شاه
بدو گفت کای شاه توران سپاه
گزین کن دلیران توران زمین
که در دشت آورد جویند کین
عنان پیچ(و) گرد افکن و نیزه دار
به بازو قوی و به تن نامدار
بدان تا مرا ساز آیین جنگ
سپر داشتن پیش تیر خدنگ
بگویند با من به کین و نبرد
که چون باشد آیین مردان مرد
چو بشنید ازو شاه آواز داد
به دستور پیران ویسه نژاد
که جنگ آوران از سپه برگزین
دلیران و گردان توران زمین
چو هومان ویسه چو گلباد شیر
دگر بارمان شرزه شیر دلیر
چو گرسیوز و چون دمور گروی
که از شیر شرزه نتابند روی
ز لشکر گزین کرد ده پهلوان
بدان تا بگردند با آن جوان
چو بشنید پیران ز شاه این سخن
یکی نامه فرمود افکند بن
به هر گوشه ای نزد هر پهلوی
کجا بود در پادشاهی گوی
که لشکر فرستند نزدیک شاه
جان پهلوانان با دستگاه
که شه کرد در کوه شنگان درنگ
هم از بهر تدبیر پیکار و جنگ
به جشن فریدون سر مهر ماه
چنان ساخت باید که یکسر سپاه
بیایند تازان به شنگان زمین
چه کهتر چه مهتر ابا تیغ کین
وزین سو فرستاده افراسیاب
بشد از دلیران همی خورد وخواب
همان ده تن از تخمه نامور
ببستند فرمان شه را کمر
شب و روز با برزوی شیرگیر
به گرز و به نیزه به شمشیر و تیر
به میدان همه جنگش آموختند
همان کینه از رستم اندوختند
جهانجوی را دل نهاده بر آن
که چون باشد آیین گند آوران
شب و روز جز جنگ جستن نکرد
درنگ اندر آن جز به خوردن نکرد
زمانی نیاسود از تاختن
هم از گردش و تیر انداختن
به شش ماه چونان شد آن نامدار
(که) چون او نبد یک دلاور سوار
چو او نامداری به توران نبود
نه گوش کسی نیز هرگز شنود
چنان شد به گرز و به تیر و سنان
در آورد میدان به دست عنان
که از روی زنگی به نوک سنان
به شب، تیره چشمش ربودی عیان
سر ماه هفتم گه بامداد
بیامد بر شه زبان برگشاد
بدو گفت کای شهریار زمین
به فرمان تو شاه ماچین و چین
بفرمای تا ساز (و) آلات جنگ
بیارند پیشم کنون بی درنگ
کمان کیانی و گرز گران
همان نیزه و تیغ گند آوران
کمندی که آن باشد از چرم شیر
یکی تیر پیکان او ده ستیر
یکی اسب کان در خور من بود
قوی گردن و تند و روشن بود
وزان پس بخوان سر به سر لشکرت
همه نامداران این کشورت
ببین تا به میدان مرا یار کیست
هماورد من روز پیکار کیست
چو بشنید افراسیاب این ازوی
بر افروخت چون گل به شادیش روی
به گنجور فرمود تا ساز جنگ
بیارد به میدان کین بی درنگ
ز تیر و کمان و ز گرز و زتیغ
بیارد ز برزو ندارد دریغ
بیاورد ده گرز گنجور شاه
یکی اسب و برگستوان سیاه
کمندی ز ابریشم و چرم شیر
یکی تیغ در خورد مرد دلیر
سپرهای روسی و چندی زره
چو زلف بتان سر به سر پر گره
همه یکسره پیش برزو نهاد
چو برزو بدید آن زبان برگشاد
به شه گفت کای شاه ماچین و چین
سرافراز ایران(و) توران زمین
نیاید به کار من این ساز جنگ
به سوزن نبندند چرم پلنگ
چو جامه نه در خورد مردم بود
همان مردم اندر میان گم بود
(مرا بازو ایزد قوی آفرید
به نیروی من چرخ مردی ندید)
مرا در خور زور باید کمان
سطبری گرزم دو چندان همان
ازین ده گزی نیزه ام بیشتر
همانش سطبری دو چندان دگر
نه آلات پیکار و جنگ من است
نه این گرز در خورد چنگ من است
چو بشنید ازو شاه افراسیاب
بگفتش به هومان کز ایدر بتاب
همان گرز و آن نیزه من بیار
بدین پر هنر مرد جنگی سپار
بیار آن کمانی که تور دلیر
بدو جست پیوسته پیکار شیر
همان تیز پیکان که هست آبدار
که بر سنگ و سندانش باشد گذار
چو بشنید گنجور هم در زمان
بیاورد گرز و کمند و کمان
یکی گرز پولاد دسته به زر
به گوهر بیاراسته سر به سر
سطبریش افزون ز خرطوم پیل
فروزان کبودش مانند نیل
همان بود صد من به سنگ ار نه بیش
سری بر سرش چون سر گاو میش
نبد در همه لشکرش سر به سر
که بازوش آن را بدی کارگر
کمانی به کردار چرخی قوی
به زر خانه و زه برو پهلوی
دو صد تیر پیکان او ده ستیر
کمندی بتابیده از چرم شیر
سپر در خور تیغ الماس تاب
یکی زان که بد خاص افراسیاب
همه یک به یک پیش برزو نهاد
چو برزو بدید آن زبان بر گشاد
بدان ده سوار از دلیران جنگ
که بودند در جنگ همچون پلنگ
که بیرون خرامید پیشم کنون
مرا آزمایید دل پر زخون
به تیر و به نیزه به گرز و به تیغ
ببارید بر من چو بارنده میغ
که تا بر گرایم یکی خویشتن
نمایم برین شاه نیروی من
چو بشنید شاه این سخن را از وی
سوی نامداران چین کرد روی
به هومان و رویین و گلباد گرد
به گرسیوز شیر با دست برد
به طرخان گرد آن سوار دلیر
به خاقان و گردان ارغنده شیر
بدان ده سوار نبرده به جنگ
که کوشید با او به سان پلنگ
بدان نامور شیر آهن جگر
به گرز و کمان و (به) تیغ و تبر
چو بشنید لشکر ز افراسیاب
همان ده سپهبد به کردار آب
ستوران به میدان دوان تاختند
به گرز گران گردن افراختند
نگه کرد برزو بدان ده سوار
چو شیران آشفته در کارزار
بپوشید خفتان و خودی به سر
نهاد و میان را ببستش کمر
به باره برافکند بر گستوان
یکی باره مانند کوهی دوان
به باره برآمد چو غرنده شیر
ز آهن کمان و ز الماس تیر
کمان سپهبد گرفتش به چنگ
همی تاخت هر سو به سان پلنگ
تو گفتی سپهری ست بازور و تاب
که دارد بر آوردگه بر شتاب
درختی ست گفتی ز آهن به بار
گشاده دو بازو چو شاخ چنار
ز سام نریمانش نشناخت کس
تو گفتی که سام سوار است و بس
ز بال و ران و ز یال و رکیب
دل جنگجویان شده پر نهیب
سر افراز افراسیاب و سپاه
ستاده برآن دشت و دل کینه خواه
جهان جوی برزو گرفته کمان
به میدان در آمد چو باد دمان
یکی بود و ده نامداران چین
همی بردریدند روی زمین
چنان کرد برزو بسیچ نبرد
که از رنج بر تنش نشست گرد
ز نام آوران رفت از آن تاب هوش
چو برزو بر آورد نیزه به دوش
ستوه آمدند آن دلیران ز اوی
همی گفت هر کس که این نامجوی
ز مردم نزاده ست از آهرمن است
و یا کوه البرز در جوشن است
(نیاید همی سیر از کارزار
نیاورد دیگر چنین روزگار)
به بیچارگی روی برتافتند
به تندی بر شاه بشتافتند
چنین گفت هومان به افراسیاب
تن از رنج خسته، دو دیده پر آب
که شاها به دیان و تابنده ماه
به روز سپید و شبان سیاه
که هرگز ندیدم ازین سان دلیر
نه ببر دمان و نه آشفته شیر
تو گویی که از روی و ز آهن است
در آورد، نی شیر اهریمن است
از آن نامداران که من دیده ام
دلاور بدین گونه نشنیده ام
بسی رزم و پیکار در دشت جنگ
بکردیم با برزوی تیز چنگ
بدین گونه بر دشت کین پایدار
ندیدیم شاها به هنگام کار
نه کاموس جنگی نه خاقان چین
نه طوس و نه گستهم از ایران زمین
ندیده هنوز ایچ آیین جنگ
همی خوار گیرد نبرد پلنگ
چو آن نامداران روشن روان
بدین سان گشادند پیشش زبان
چو افراسیاب این شنید از گوان
بخندید آن شهریار جوان
سزاوار او گفت تا خواسته
بیاورد گنجور آراسته
وزان پس بفرمود تا بزمگاه
بیار است گنجور چون چرخ و ماه
به سالار خوان گفت پیش آر خوان
جوانان و آزادگان را بخوان
سران سپه را سراسر بخواند
به خوان گران مایگان بر نشاند
گوان چون ز خوردن بپرداختند
دگرگونه خود مجلسی ساختند
همه بوم آن دیبه رنگ رنگ
بیاراسته همچو پشت پلنگ
نوای اغانی و آوای رود
روان را همی داد گفتی درود
ز خوبان همه بزمگه چون بهشت
تو گفتی که رضوان درو لاله کشت
چو روی یلان کرد خرم شراب
چنین گفت فرزانه افراسیاب
که ای پرهنر نامداران جنگ
چه سازیم ازین بیش ایدر درنگ
به آسودگی روز برتر کشید
بسی لشگر از هر سویی دررسید
فراز آمد آن روز آویختن
همان خون ز بهر پسر ریختن
مگر بخت گم بوده باز آوریم
سر دشمنان زیر گاز آوریم
چو هنگام تیزی درنگ آوری
جهان بر دل خویش تنگ آوری
چنین گفت لشکر به افراسیاب
که ای شاه با دانش زودیاب
هر آن گه که فرمان دهد شهریار
میان را ببندیم در کارزار
ببندیم دامن به دامن درون
به خنجر ز دشمن بریزیم خون
به ایران زمین آتش اندر زنیم
ز سر دیده دشمنان برکنیم
چو برزو ز نام آوران این شنید
بجوشید و از جایگه بر دمید
چنین گفت با شاه توران زمین
که ای شاه ترکان ماچین و چین
تو دل را بدین کار غمگین مدار
که فردا برآرم از ایشان دمار
که من چون سپه روی آرد به روی
چو برخیزد آوای کوس از دو روی
دل تو ازین کار بی غم کنم
همه پشت بدخواه را بشکنم
ببرم سر رستم زال زر
به پیش تو آرم سر کینه ور
نمانم به ایران زمین بار و برگ
بر ایشان فشانم یکی باد مرگ
سرانشان ببرم به شمشیر تیز
بر آرم به ایرانیان رستخیز
به نیزه بر ایشان شبیخون کنم
جهاندار بیند که من چون کنم
به گاه خزان برگ با باد تیز
کجا پای دارد چو آرد ستیز(؟)
خروشیدن رود چندان بود
که دریای جوشنده پنهان بود
کنون چون برآرد سپهر آفتاب
بشوید جهان را به زر آب ناب،
تبیره برآید ز درگاه شاه
به اسب اندر آیند یکسر سپاه،
بپوشند گردان به آهن ستور
منم شیر و ایرانیان همچو گور
شها می خور اکنون و دل شاد دار
همه کار نابوده را باد دار
چو دی رفت و فردا نیامد به پیش
مخور انده و درد نابوده بیش
چو بشنید شاه این سخن سر به سر
به گنجور فرمود بار دگر
که آن تاج با طوق و با گوشوار
که از تور ماند ستمان یادگار
یکی تخت دیبای رومی به زر
همان تاج زرین و تیغ و کمر
بیاور بدین مرد جنگی سپار
درنگی مکن زود اکنون بیار
به گردان چنین کرد آن گاه روی
که ای نامداران پیکار جوی
کنون هر کسی در خور زور خویش
ببخشید چیزی ز اندازه بیش
ببخشید هر کس همی خواسته
همه کار او گشت آراسته
چنان شد که در بزمگه کس نبود
که با او به زر دست یا رست سود
بدین گونه می خورد تا گشت مست
همان جایگه سرش بنهاد پست
چو برزو چنان کرد افراسیاب
بفرمود تا خواسته در شتاب
ببردند نزدیک آن مادرش
غلامان گرفته به گرد اندرش
چو مادر بدان خواسته بنگرید
سرشکش ز دیده به رخ بر چکید
ابا دل چنین گفت کاین خون بهاست
به چشم من این کژدم و اژدهاست
چو خواهد کسی را رسیدن زیان
گواهی دهد دل بر آن هر زمان
ولیکن چو کردند و کرده ببود
حذر کردن و درد خوردن چه سود
نداند کسی راز کار جهان
نبیند همی دیده مان در نهان
نیاسود از اندیشه مادرش هیچ
بدان گونه تا روز بد پیچ پیچ
بدو گفت کای شاه توران سپاه
گزین کن دلیران توران زمین
که در دشت آورد جویند کین
عنان پیچ(و) گرد افکن و نیزه دار
به بازو قوی و به تن نامدار
بدان تا مرا ساز آیین جنگ
سپر داشتن پیش تیر خدنگ
بگویند با من به کین و نبرد
که چون باشد آیین مردان مرد
چو بشنید ازو شاه آواز داد
به دستور پیران ویسه نژاد
که جنگ آوران از سپه برگزین
دلیران و گردان توران زمین
چو هومان ویسه چو گلباد شیر
دگر بارمان شرزه شیر دلیر
چو گرسیوز و چون دمور گروی
که از شیر شرزه نتابند روی
ز لشکر گزین کرد ده پهلوان
بدان تا بگردند با آن جوان
چو بشنید پیران ز شاه این سخن
یکی نامه فرمود افکند بن
به هر گوشه ای نزد هر پهلوی
کجا بود در پادشاهی گوی
که لشکر فرستند نزدیک شاه
جان پهلوانان با دستگاه
که شه کرد در کوه شنگان درنگ
هم از بهر تدبیر پیکار و جنگ
به جشن فریدون سر مهر ماه
چنان ساخت باید که یکسر سپاه
بیایند تازان به شنگان زمین
چه کهتر چه مهتر ابا تیغ کین
وزین سو فرستاده افراسیاب
بشد از دلیران همی خورد وخواب
همان ده تن از تخمه نامور
ببستند فرمان شه را کمر
شب و روز با برزوی شیرگیر
به گرز و به نیزه به شمشیر و تیر
به میدان همه جنگش آموختند
همان کینه از رستم اندوختند
جهانجوی را دل نهاده بر آن
که چون باشد آیین گند آوران
شب و روز جز جنگ جستن نکرد
درنگ اندر آن جز به خوردن نکرد
زمانی نیاسود از تاختن
هم از گردش و تیر انداختن
به شش ماه چونان شد آن نامدار
(که) چون او نبد یک دلاور سوار
چو او نامداری به توران نبود
نه گوش کسی نیز هرگز شنود
چنان شد به گرز و به تیر و سنان
در آورد میدان به دست عنان
که از روی زنگی به نوک سنان
به شب، تیره چشمش ربودی عیان
سر ماه هفتم گه بامداد
بیامد بر شه زبان برگشاد
بدو گفت کای شهریار زمین
به فرمان تو شاه ماچین و چین
بفرمای تا ساز (و) آلات جنگ
بیارند پیشم کنون بی درنگ
کمان کیانی و گرز گران
همان نیزه و تیغ گند آوران
کمندی که آن باشد از چرم شیر
یکی تیر پیکان او ده ستیر
یکی اسب کان در خور من بود
قوی گردن و تند و روشن بود
وزان پس بخوان سر به سر لشکرت
همه نامداران این کشورت
ببین تا به میدان مرا یار کیست
هماورد من روز پیکار کیست
چو بشنید افراسیاب این ازوی
بر افروخت چون گل به شادیش روی
به گنجور فرمود تا ساز جنگ
بیارد به میدان کین بی درنگ
ز تیر و کمان و ز گرز و زتیغ
بیارد ز برزو ندارد دریغ
بیاورد ده گرز گنجور شاه
یکی اسب و برگستوان سیاه
کمندی ز ابریشم و چرم شیر
یکی تیغ در خورد مرد دلیر
سپرهای روسی و چندی زره
چو زلف بتان سر به سر پر گره
همه یکسره پیش برزو نهاد
چو برزو بدید آن زبان برگشاد
به شه گفت کای شاه ماچین و چین
سرافراز ایران(و) توران زمین
نیاید به کار من این ساز جنگ
به سوزن نبندند چرم پلنگ
چو جامه نه در خورد مردم بود
همان مردم اندر میان گم بود
(مرا بازو ایزد قوی آفرید
به نیروی من چرخ مردی ندید)
مرا در خور زور باید کمان
سطبری گرزم دو چندان همان
ازین ده گزی نیزه ام بیشتر
همانش سطبری دو چندان دگر
نه آلات پیکار و جنگ من است
نه این گرز در خورد چنگ من است
چو بشنید ازو شاه افراسیاب
بگفتش به هومان کز ایدر بتاب
همان گرز و آن نیزه من بیار
بدین پر هنر مرد جنگی سپار
بیار آن کمانی که تور دلیر
بدو جست پیوسته پیکار شیر
همان تیز پیکان که هست آبدار
که بر سنگ و سندانش باشد گذار
چو بشنید گنجور هم در زمان
بیاورد گرز و کمند و کمان
یکی گرز پولاد دسته به زر
به گوهر بیاراسته سر به سر
سطبریش افزون ز خرطوم پیل
فروزان کبودش مانند نیل
همان بود صد من به سنگ ار نه بیش
سری بر سرش چون سر گاو میش
نبد در همه لشکرش سر به سر
که بازوش آن را بدی کارگر
کمانی به کردار چرخی قوی
به زر خانه و زه برو پهلوی
دو صد تیر پیکان او ده ستیر
کمندی بتابیده از چرم شیر
سپر در خور تیغ الماس تاب
یکی زان که بد خاص افراسیاب
همه یک به یک پیش برزو نهاد
چو برزو بدید آن زبان بر گشاد
بدان ده سوار از دلیران جنگ
که بودند در جنگ همچون پلنگ
که بیرون خرامید پیشم کنون
مرا آزمایید دل پر زخون
به تیر و به نیزه به گرز و به تیغ
ببارید بر من چو بارنده میغ
که تا بر گرایم یکی خویشتن
نمایم برین شاه نیروی من
چو بشنید شاه این سخن را از وی
سوی نامداران چین کرد روی
به هومان و رویین و گلباد گرد
به گرسیوز شیر با دست برد
به طرخان گرد آن سوار دلیر
به خاقان و گردان ارغنده شیر
بدان ده سوار نبرده به جنگ
که کوشید با او به سان پلنگ
بدان نامور شیر آهن جگر
به گرز و کمان و (به) تیغ و تبر
چو بشنید لشکر ز افراسیاب
همان ده سپهبد به کردار آب
ستوران به میدان دوان تاختند
به گرز گران گردن افراختند
نگه کرد برزو بدان ده سوار
چو شیران آشفته در کارزار
بپوشید خفتان و خودی به سر
نهاد و میان را ببستش کمر
به باره برافکند بر گستوان
یکی باره مانند کوهی دوان
به باره برآمد چو غرنده شیر
ز آهن کمان و ز الماس تیر
کمان سپهبد گرفتش به چنگ
همی تاخت هر سو به سان پلنگ
تو گفتی سپهری ست بازور و تاب
که دارد بر آوردگه بر شتاب
درختی ست گفتی ز آهن به بار
گشاده دو بازو چو شاخ چنار
ز سام نریمانش نشناخت کس
تو گفتی که سام سوار است و بس
ز بال و ران و ز یال و رکیب
دل جنگجویان شده پر نهیب
سر افراز افراسیاب و سپاه
ستاده برآن دشت و دل کینه خواه
جهان جوی برزو گرفته کمان
به میدان در آمد چو باد دمان
یکی بود و ده نامداران چین
همی بردریدند روی زمین
چنان کرد برزو بسیچ نبرد
که از رنج بر تنش نشست گرد
ز نام آوران رفت از آن تاب هوش
چو برزو بر آورد نیزه به دوش
ستوه آمدند آن دلیران ز اوی
همی گفت هر کس که این نامجوی
ز مردم نزاده ست از آهرمن است
و یا کوه البرز در جوشن است
(نیاید همی سیر از کارزار
نیاورد دیگر چنین روزگار)
به بیچارگی روی برتافتند
به تندی بر شاه بشتافتند
چنین گفت هومان به افراسیاب
تن از رنج خسته، دو دیده پر آب
که شاها به دیان و تابنده ماه
به روز سپید و شبان سیاه
که هرگز ندیدم ازین سان دلیر
نه ببر دمان و نه آشفته شیر
تو گویی که از روی و ز آهن است
در آورد، نی شیر اهریمن است
از آن نامداران که من دیده ام
دلاور بدین گونه نشنیده ام
بسی رزم و پیکار در دشت جنگ
بکردیم با برزوی تیز چنگ
بدین گونه بر دشت کین پایدار
ندیدیم شاها به هنگام کار
نه کاموس جنگی نه خاقان چین
نه طوس و نه گستهم از ایران زمین
ندیده هنوز ایچ آیین جنگ
همی خوار گیرد نبرد پلنگ
چو آن نامداران روشن روان
بدین سان گشادند پیشش زبان
چو افراسیاب این شنید از گوان
بخندید آن شهریار جوان
سزاوار او گفت تا خواسته
بیاورد گنجور آراسته
وزان پس بفرمود تا بزمگاه
بیار است گنجور چون چرخ و ماه
به سالار خوان گفت پیش آر خوان
جوانان و آزادگان را بخوان
سران سپه را سراسر بخواند
به خوان گران مایگان بر نشاند
گوان چون ز خوردن بپرداختند
دگرگونه خود مجلسی ساختند
همه بوم آن دیبه رنگ رنگ
بیاراسته همچو پشت پلنگ
نوای اغانی و آوای رود
روان را همی داد گفتی درود
ز خوبان همه بزمگه چون بهشت
تو گفتی که رضوان درو لاله کشت
چو روی یلان کرد خرم شراب
چنین گفت فرزانه افراسیاب
که ای پرهنر نامداران جنگ
چه سازیم ازین بیش ایدر درنگ
به آسودگی روز برتر کشید
بسی لشگر از هر سویی دررسید
فراز آمد آن روز آویختن
همان خون ز بهر پسر ریختن
مگر بخت گم بوده باز آوریم
سر دشمنان زیر گاز آوریم
چو هنگام تیزی درنگ آوری
جهان بر دل خویش تنگ آوری
چنین گفت لشکر به افراسیاب
که ای شاه با دانش زودیاب
هر آن گه که فرمان دهد شهریار
میان را ببندیم در کارزار
ببندیم دامن به دامن درون
به خنجر ز دشمن بریزیم خون
به ایران زمین آتش اندر زنیم
ز سر دیده دشمنان برکنیم
چو برزو ز نام آوران این شنید
بجوشید و از جایگه بر دمید
چنین گفت با شاه توران زمین
که ای شاه ترکان ماچین و چین
تو دل را بدین کار غمگین مدار
که فردا برآرم از ایشان دمار
که من چون سپه روی آرد به روی
چو برخیزد آوای کوس از دو روی
دل تو ازین کار بی غم کنم
همه پشت بدخواه را بشکنم
ببرم سر رستم زال زر
به پیش تو آرم سر کینه ور
نمانم به ایران زمین بار و برگ
بر ایشان فشانم یکی باد مرگ
سرانشان ببرم به شمشیر تیز
بر آرم به ایرانیان رستخیز
به نیزه بر ایشان شبیخون کنم
جهاندار بیند که من چون کنم
به گاه خزان برگ با باد تیز
کجا پای دارد چو آرد ستیز(؟)
خروشیدن رود چندان بود
که دریای جوشنده پنهان بود
کنون چون برآرد سپهر آفتاب
بشوید جهان را به زر آب ناب،
تبیره برآید ز درگاه شاه
به اسب اندر آیند یکسر سپاه،
بپوشند گردان به آهن ستور
منم شیر و ایرانیان همچو گور
شها می خور اکنون و دل شاد دار
همه کار نابوده را باد دار
چو دی رفت و فردا نیامد به پیش
مخور انده و درد نابوده بیش
چو بشنید شاه این سخن سر به سر
به گنجور فرمود بار دگر
که آن تاج با طوق و با گوشوار
که از تور ماند ستمان یادگار
یکی تخت دیبای رومی به زر
همان تاج زرین و تیغ و کمر
بیاور بدین مرد جنگی سپار
درنگی مکن زود اکنون بیار
به گردان چنین کرد آن گاه روی
که ای نامداران پیکار جوی
کنون هر کسی در خور زور خویش
ببخشید چیزی ز اندازه بیش
ببخشید هر کس همی خواسته
همه کار او گشت آراسته
چنان شد که در بزمگه کس نبود
که با او به زر دست یا رست سود
بدین گونه می خورد تا گشت مست
همان جایگه سرش بنهاد پست
چو برزو چنان کرد افراسیاب
بفرمود تا خواسته در شتاب
ببردند نزدیک آن مادرش
غلامان گرفته به گرد اندرش
چو مادر بدان خواسته بنگرید
سرشکش ز دیده به رخ بر چکید
ابا دل چنین گفت کاین خون بهاست
به چشم من این کژدم و اژدهاست
چو خواهد کسی را رسیدن زیان
گواهی دهد دل بر آن هر زمان
ولیکن چو کردند و کرده ببود
حذر کردن و درد خوردن چه سود
نداند کسی راز کار جهان
نبیند همی دیده مان در نهان
نیاسود از اندیشه مادرش هیچ
بدان گونه تا روز بد پیچ پیچ
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۸ - لشکر کشیدن برزو به سوی ایران قسمت اول
سپیده چو پیدا شد از چرخ پیر
چو سیماب شد روی دریای قیر
تبیره برآمد ز درگاه شاه
به سر برنهادند گردان کلاه
چو برزوی از خواب سر برکشید
خروشیدن بوق رویین شنید
بپوشید جامه برآمد بر اسب
بیامد به کردار آذر گشسب
چو آمد به درگاه افراسیاب
جهان دید مانند دریای آب
سپه بود یکسر همه روی دشت
خروش تبیره ز مه بر گذشت
بدید آن سیه چتر تابان ز دور
ستاده به زیرش سپهدار تور
پیاده شد و پیش اسبش دوید
چو افراسیابش پیاده بدید،
به باره بفرمود تا برنشست
گرفت آن زمان دست برزو به دست
بفرمود تا گرگ پیکر درفش
سرش پیل زرین غلافش بنفش
سپهبد بیاورد با ده هزار
سوار دلاور گو کارزار
به برزو سپردند بر پهن دشت
سپه پیش او یک به یک برگذشت
دو پیل گزیده به بر گستوان
چنان چون بود در خور پهلوان
بدو گفت رو پیش لشکر خرام
به مردی برآور ز بدخواه کام
سپه (را) تو باش این زمان پیشرو
دلارای جنگی سپهدار نو
شب و روز در جنگ هشیار باش
سپه را ز دشمن نگهدار باش
برون کش طلایه ز پیش سپاه
به روز سپید و شبان سیاه
تو را یار هومان بس و بارمان
که هستند در جنگ شیر دمان
من اینک پس تو هم اندر زمان
بیارم سپاهی چو ابر دمان
ازین مرز تا پیش دریای چین
کنم روی دریا همی آهنین
ز چین و ماچین سپاه آوریم
جهان پیش خسرو سیاه آوریم
چو بشنید دلی پر زکین
بیامد دمان تا به ایران زمین
چو برزو سپه سوی ایران کشید
خبر زو به شاه دلیران رسید
به کیخسرو آمد خبر درزمان
که آمد سپاهی چو باد دمان
سر افراز، جنگی سوار دلیر
خروشان و جوشان چو درنده شیر
سپاهی ست با این دلاور، به جنگ
یکی گرگ پیکر درفشی به چنگ
فرخ سینه ترکی ست گردن قوی
به بازو سطبر و به تن پهلوی
به بازی شمارد همی روز رزم
بود رزم بر چشم او همچو بزم
دلاور ز ایران و توران چنوی
ندیده ست هرگز یکی جنگ جوی
سپاهی ز نام آوران بی شمار
سپهبد درختی ست ز آهن به بار
پس او سپاهی چو دریای آب
سپهدارشان شاه افراسیاب
سپاهی به توران سراسر نماند
که توران شه آن را به ایران نراند
سر مرز را آتش اندر فکند
بن و بیخ آباد و ویران بکند
بیامد یکی کودک شیر خوار
ز تیغش به جان خسروا زینهار
چو خسرو ز کارآگهان این شنید
به ایران سپه سر به سر بنگرید
به ایرانیان گفت تا کی درنگ
فراز آمد آن روز پیکار و جنگ
من ایدون شنیدم ز دانا سخن
که یاد آورد روزگار کهن
که چون مر کسی را سر آید زمان
پذیره شود مرگ را بی گمان
که هرگز خود افراسیاب این نکرد
کزین سان به گردون برآورد گرد
کنون آمد آن روز خون ریختن
به شمشیر دشمن برآویختن
نبینی که چون پیل مستی کند
نبرد مرا پیش دستی کند
دبیر نویسنده را پیش خواند
فراوان زهر در سخن ها براند
به هر مهتری نامه کردش گسی
ز هر در سخن ها بدو در بسی
به هر کشوری نزد هر مهتری
کجا بود در پادشاهی سری
به یک هفته چندان سپاه آورید
که کس روی گیتی گشاده ندید
چو مهبود رازی چو شیدوش گرد
منوشان خوزی ابا دست برد
سپه بود چندان که در هفت میل
زمین بود یکسر همه رود نیل
جهاندار بر پشت پیل سپید
ستاده به گردش سپه پر امید
چو طوس و چو گیو و چو شیدوش شیر
چو گودرز و رهام و گرد دلیر
ز شه زادگان سیصدو شصت گرد
دلیران و گردان با دست برد
به پیش اندرون اختر کاویان
بزرگان ایران به گردش دوان
به ساقه سپاهش جهان پهلوان
تهمتن، کزو خیره گشتی روان
سواران زابل ده ودو هزار
چو شیران جنگی گه کارزار
ز بس سرخ و زرد و کبود و بنفش
ز تابیدن کاویانی درفش
هوا شد چو روی زمین از بهار
جهانی سراسر گو نامدار
ز رایت هوا همچو برگ رزان
درفشان و جوشان چو باد خزان
ز نعل ستوران زمین پر ز ماه
مه ومهر از گرد اسبان سیاه
ز بانگ تبیره شده گوش کر
عو کوس از کوهه پیل نر
چو خسرو سپه را بدان گونه دید
دل و پشت بدخواه وارونه دید
بخندید و شادان شد از بخت خویش
فریبرز را خواند بر تخت خویش
دگر نامور طوس نوذر بخواند
از آن نامدارانش برتر نشاند
بدیشان چنین گفت فردا پگاه
چو خورشید تابان برآید ز گاه
بیازید بر سان شیران دو چنگ
همه کینه جویید همچون پلنگ
برهنه کنید تیغ ها از نیام
به زوبین و خنجر بجویید کام
طلایه همه طوس باشد به جای
که دشمن نیاید بدین سو پای(؟)
من از پس به زودی بیارم سپاه
سپاهی به کردار ابر سیاه
چو خسرو چنین گفت آن هر دوان
زمین بوسه دادند پیرو جوان
چنین گفت با شاه طوس سوار
که ای پر هنر شیر دل شهریار
به فرخنده پیروزی بخت شاه
کنم روز بدخواه چون شب سیاه
بر ایشان به ناگه شبیخون کنم
خبر زی تو آید که من چون کنم
نمانیم یک تن از ایشان به جای
که یابد رهایی ز تیغ و سنان
چو از طوس بشنید خسرو سخن
بخندید از گفت مرد کهن
ببودند آن شب ابا می به هم
به می تازه کردند جان دژم
چو خورشید بنمود از چرخ روز
جهان گشت چون لعبت دلفروز
تبیره برآمد ز درگاه شاه
خروش سوارانش از بارگاه
بر آن سان که فرمود خسرو پگاه
سپه بر نشاندند و رفتند به راه
دلیران ایران ده و دو هزار
سواران همه از در کارزار
ازین سان سپاهی به توران کشید
خروشان به نزدیک ترکان رسید
میان دو لشکر دو فرسنگ ماند
جهان پهلوان طوس باره براند
فریبرز را گفت ایدر بمان
من اینک شدم همچو باد دمان
ببینم سپه را که چند است و چون
چگونه توانیم کردن فسون
بر ایشان چو باد بزان بگذریم
سپه را یکایک همی بشمریم
ز من بشنو اکنون یکایک سخن
ز تن جامه رزم بیرون مکن
فریبرز چون این سخن بشنوید
به کردار دریا ز کین بردمید
بدو گفت من با تو آیم به هم
بدان تا سپه بیش و کم بنگرم
تو تنها به توران سپه چون شوی
به ویژه گمانم که در خون شوی
سپاهی چو دریای جوشان به جنگ
همه تیز کرده به کینت دو چنگ
شکست اندر آید به ایران سپاه
کنی روز فرخنده بر ما سیاه
در این داوری بود کز روی دشت
خروشی برآمد که مه تیره گشت
دو لشگر به ناگه به هم باز خورد
به پروین بر آمد خروش نبرد
جهانجوی برزو، سپهدار تور
همی رزمگاه آمدش جای سور
به گردن برآورد گرز گران
همی کوفت چون پتک آهنگران
چو هومان و چون بارمان دو سوار
به جنگ اندرون همچو شیر شکار
ز پیکان هوا همچو چنگال شیر
ز کشته شده شیر بر دشت سیر
وز آن روی طوس و فریبرز گرد
نموده به دشمن یکی دست برد
ز خون دلیران شده خاک تر
بسی کشته افکنده بی دست و سر
همه دشت از آن کشته چون پشته گشت
به خون و به خاکش در آغشته گشت
ستوران ز بس تک شده ناتوان
به خون و به خوی غرقه بر گستوان
فرو ماند بازوی ترکان زکار
ز بس زخم شمشیر زهر آبدار
به فرجام ترکان شدند چیره دست
به ایران سپاه اندر آمد شکست
شکستی کز آن گونه دیده ندید
نه گوش زمانه بر آن سان شنید
چنان شد به ایرانیان روی دشت
که گردون گردان از آن خیره گشت
چو شب روز شد کس از ایشان نماند
که منشور شمشیر توران نخواند
ز خسته به هر ده یکی تن نزیست
و گر زیست بر جانش باید گریست
هم آن گه سپیده دمان بردمید
سرا پرده قیر گون بر کشید
نگه کرد طوس و فریبرز شاه
جهان گشت بر چشم هر دو سیاه
همه دشت سر بود بی دست و پای
دلیران به دشمن سپردند جای
شکسته شده نامداران همه
پدید آمده باز گرگ از رمه
پراکنده لشکر، دریده درفش
ز خون یلان روی ایشان بنفش
سپهدار ترکان و هومان به هم
به هر گوشه تازان چو شیر دژم
به مردی بریده سر سروران
به گردن برآورده گرز گران
فریبرز را طوس گفت ای پسر
چگونه توان برد ازین سان به سر
شگفتی بدین سان ندیده ست کس
همانا سیه شد مرا روز پس
در آمد تو را روز سختی به سر
نباشی تو در جنگ پیروز گر
ز گردان ایران و گودرزیان
به زشتی گشایند بر ما زبان
شود تازه زین، کام گودرز پیر
چو گردون دل ما ببارد به تیر
بیا تا بکوشیم هر دو به جنگ
مگر بفکنیم از تن خویش ننگ
تن خویش برمرگ خرسند کن
به دانش دلت را یکی پند کن
چو بر دشت ما را سر آید زمان
از آن به که دشمن شود شادمان
نرفته ست کس زنده بر آسمان
به جنگ اندرون به که آید زمان
کنون من شوم سوی برزو به جنگ
تو شو سوی هومان به کین چون پلنگ
اگر تو شوی زنده نزدیک شاه
به خسرو بگو کای سزاوار گاه
روان تو همواره بی درد باد!
دل بد سگالانت پر گرد باد!
به فرمان شه سوی ترکان به جنگ
برفتیم و کردیم جنگ پلنگ
نکردیم سستی به جنگ اندرون
بر این برگوا بس بود رهنمون
بکردیم جنگی که تا رستخیز
نبیند کسی آن چنان جنگ نیز
به فرجام بخت سیه تیره شد
همی روز بر چشم ما خیره شد
به شمشیر دشمن بدادیم سر
چنین بود فرمان پیروز گر
به مینو بباشیم شادان به هم
بگوییم آنجای از بیش و کم
و گر من شوم زنده هم زین نشان
بگویم بدان شاه گردن کشان
که کردار چون بود و پیکار چون
سر جنگ جویان کجا شد نگون
فریبرز چون آن سخن بشنوید
بزد دست و گرز گران برکشید
مر او را غریوان به بر درگرفت
ز جان و تن خویش دل برگرفت
بدو گفت بدرود تا جاودان
تو زی سال و مه شاد و روشن روان
بگفت این و باره برانگیخت زود
به جایی که هومان پیروز بود
چو افکند بر وی سپهدار چشم
بر آشفت چون شیر غران ز خشم
همی رفت چو پیل کف افکنان
سر جنگ جویان ز تن برکنان
برین سان همی رفت تا قلبگاه
به جایی کجا بد درفش سیاه
چو هومان ویسه مر او را بدید
بزد دست و گرز از میان برکشید
بیامد به پیش سپهبد به جنگ
خروشان و جوشان به سان پلنگ
دو گرد گران اندر آویختند
یکی گرد تیره برانگیختند
چو برزو چنان دید آمد دوان
به نزد فریبرز و طوس آن زمان
بزد دست و بگرفت هر دو به کش
یکی زور کرد آن گو شیرفش
ز جا در ربود و به هومان سپرد
جهان پهلوان مرد با دست برد
بیامد سپه را به هم بر شکست
شکستی که آن را نشایست بست
فریبرز را با جهان جوی طوس
ببردند و برخاست آوای کوس
خبر شد به خسرو هم اندر زمان
که گشتند بسته به بند گران
به رستم فرستاد خسرو خبر
که شد کار گردان ایران به سر
اگر تو نیازی بدین کین دو چنگ
که دارد مرین را دل و توش جنگ
به زودی بدین کین میان را ببند
نباید که این کار گردد بلند
چو پیغام خسرو به رستم رسید
به کردار دریا دلش بر دمید
جهان پهلوان شد شکسته روان
از اندیشه آن دو روشن روان
نهیبی در آمد به دلش اندرون
رخش گشت از درد دینارگون
به رخش اندر آمد به کردار باد
بیامد بر شه زبان برگشاد
به خسرو چنین گفت کای شهریار
چه افتاد کار گو نامدار
که بوده ست این جنگ را پیشرو
که کرده ست این کار بازار نو
کجا دید هومان چنین کارزار
که طوس و فریبرز گیرد شکار
نه تور و پشنگ و نه افراسیاب
ندیدند این روز هرگز به خواب
چنین گفت دهقان دانش پژوه
که گه گاه آتش جهد هم ز کوه
چو بشنید از پهلوان لشکر این
یکی گفت کای نامدار گزین
ز هومان و ز بارمان باک نیست
دل ما ازین هر دوان چاک نیست
سواری بیامد ز ترکان به جنگ
که از بیم گرزش بلرزد نهنگ
(تو گویی که گرشاسپ با گرز جنگ
به میدان بیامد گشاده دو چنگ)
(که پیکار و کین پیش دو چشم اوی
چنین است که در پیش خارا سبوی)
زدیدار و کردار او بیش از این
چه گوییم با پهلوان زمین
بر آورد چندان که گوشت شنود
مر آن هر دو تن را ز زین در ربود
همی برد در زیر کش هر دوان
چو باد بزان سوی هومان دوان
همانا نباشد به توران زمین
چو او نامداری به ماچین و چین
چو بشنید رستم بپژمرد سخت
به گستهم گفت ای گوی نیکبخت
ز بهر برادر میان را ببند
نباید که بر جانش آید گزند
نباید که آن شاه بی هوش و رای
برد مرورا اهرمن دل ز جای
مر آن هر دو تن را به شمشیر تیز
به مستی برآرد یکی رستخیز
که من از پی پور کاوس شاه
فریبرز با ارز، زیبای گاه
روان خوار گیرم ببندم میان
بدین تیره شب همچو شیر ژیان
بیایم بدین رای با تو به راه
سری پر ز کینه دلی کینه خواه
بدان لشکر شاه توران شویم
به کردار ارغنده شیران شویم
ببینیم تا چون توان کرد کار
که تا رسته گردند هر دو سوار
بگفت این و از رخش آمد به زیر
ببستش میان را چو شیر دلیر
ز رستم چو گستهم این بشنوید
سر شکش ز دیده به رخ برچکید
بدان کار رستم ببستش میان
ابا گستهم شاه گند آوران
بر آیین ترکان جهان پهلوان
بیامد بدان جای روشن روان
کمان کیانی به بازو فکند
به بند کمر بر زدش تیر چند
به دست اندرون گرزه گاو سار
بدان سان که باشند مردان کار
به خسرو چنین گفت پس پهلوان
که شاها انوشه بدی جاودان!
که من بنده از فر و از بخت تو
به پروین رسانم سر تخت تو
اگر شان نکشته ست افراسیاب
به چنگ نهنگ اندرند اندر آب
وگر چون ستاره به گردون برند
وگر چو نهنگان به بحر اندرند
بیارم بر تو به کردار باد
برفتند از آنجای پیروز و شاد
درفش و سپه با برادر سپرد
به جز گستهم هیچ کس را نبرد
شب تیره بر سان آشفته دد
همی شد تهمتن یل پر خرد
نهانی همی راه بی ره گرفت
به کردار شیری گمین گه گرفت
همی رفت تازان تهمتن ز جای
به جایی کجا بود پرده سرای
طلایه به یک سو مر او را ندید
بدین سان به نزدیک لشکر رسید
ز شب نیمه ای پیش تر رفته بود
دو بهره ز توران سپه خفته بود
دگر نیمه شادان نشسته به می
روانشان فروزان چو آتش ز نی
بزرگان لشکر سران رمه
نشسته ابا شه به خیمه همه
جهاندار بر تخت زرینه سای
ستاده بزرگان به پرده سرای
به یک دست برزو و هومان به هم
به دست دگر شیده و پیلسم
فریبرز و طوس آن دو برگشته بخت
به خیمه به پای اندرون پیش تخت
شده مست افراسیاب دلیر
خروشان بدان هر دو مانند شیر
ز شادی دو رخسار چون گل به بار
همه بزمگاهش سران سوار
ز برزو همه تخت بد یال ودوش
به دیدار وی رفته از هر دو هوش
تو گفتی که گرشاسپ آمد ز رزم
ابا شاه بنشست با می به بزم
همی دید رستم مر اورا ز دور
چنین گفت کاین نیست از تخم تور
به ایران و توران چنین نامدار
همانا نباشد جز این یک سوار
سپهدار ترکان زکین و ز خشم
چو خون کرد از درد مر هر دو چشم
به طوس و فریبرز گفت آن زمان
که امروز آمد به سرتان زمان
چنان چون سیاوخش و نوذر سران
بریدیم، شما را ببرم چنان
کنون چون بر آرد سپهر آفتاب
سر مرد خفته در آید ز خواب،
شود روی هامون پر از گفت و گوی
دو لشکر به روی اندر آرند روی،
بگویم که تا پیش لشکر دو دار
زنند این دلیران خنجر گزار
کنم هر دو را زنده بر دار من
بر آرم به کینه یکی کار من
(بگفت این و دژخیم تابید روی
وزان کینه بر زد گره را به روی)
(مر آن هر دو را برد هومان به بند
ز دلشان یکی بیخ شادی بکند)
چو سیماب شد روی دریای قیر
تبیره برآمد ز درگاه شاه
به سر برنهادند گردان کلاه
چو برزوی از خواب سر برکشید
خروشیدن بوق رویین شنید
بپوشید جامه برآمد بر اسب
بیامد به کردار آذر گشسب
چو آمد به درگاه افراسیاب
جهان دید مانند دریای آب
سپه بود یکسر همه روی دشت
خروش تبیره ز مه بر گذشت
بدید آن سیه چتر تابان ز دور
ستاده به زیرش سپهدار تور
پیاده شد و پیش اسبش دوید
چو افراسیابش پیاده بدید،
به باره بفرمود تا برنشست
گرفت آن زمان دست برزو به دست
بفرمود تا گرگ پیکر درفش
سرش پیل زرین غلافش بنفش
سپهبد بیاورد با ده هزار
سوار دلاور گو کارزار
به برزو سپردند بر پهن دشت
سپه پیش او یک به یک برگذشت
دو پیل گزیده به بر گستوان
چنان چون بود در خور پهلوان
بدو گفت رو پیش لشکر خرام
به مردی برآور ز بدخواه کام
سپه (را) تو باش این زمان پیشرو
دلارای جنگی سپهدار نو
شب و روز در جنگ هشیار باش
سپه را ز دشمن نگهدار باش
برون کش طلایه ز پیش سپاه
به روز سپید و شبان سیاه
تو را یار هومان بس و بارمان
که هستند در جنگ شیر دمان
من اینک پس تو هم اندر زمان
بیارم سپاهی چو ابر دمان
ازین مرز تا پیش دریای چین
کنم روی دریا همی آهنین
ز چین و ماچین سپاه آوریم
جهان پیش خسرو سیاه آوریم
چو بشنید دلی پر زکین
بیامد دمان تا به ایران زمین
چو برزو سپه سوی ایران کشید
خبر زو به شاه دلیران رسید
به کیخسرو آمد خبر درزمان
که آمد سپاهی چو باد دمان
سر افراز، جنگی سوار دلیر
خروشان و جوشان چو درنده شیر
سپاهی ست با این دلاور، به جنگ
یکی گرگ پیکر درفشی به چنگ
فرخ سینه ترکی ست گردن قوی
به بازو سطبر و به تن پهلوی
به بازی شمارد همی روز رزم
بود رزم بر چشم او همچو بزم
دلاور ز ایران و توران چنوی
ندیده ست هرگز یکی جنگ جوی
سپاهی ز نام آوران بی شمار
سپهبد درختی ست ز آهن به بار
پس او سپاهی چو دریای آب
سپهدارشان شاه افراسیاب
سپاهی به توران سراسر نماند
که توران شه آن را به ایران نراند
سر مرز را آتش اندر فکند
بن و بیخ آباد و ویران بکند
بیامد یکی کودک شیر خوار
ز تیغش به جان خسروا زینهار
چو خسرو ز کارآگهان این شنید
به ایران سپه سر به سر بنگرید
به ایرانیان گفت تا کی درنگ
فراز آمد آن روز پیکار و جنگ
من ایدون شنیدم ز دانا سخن
که یاد آورد روزگار کهن
که چون مر کسی را سر آید زمان
پذیره شود مرگ را بی گمان
که هرگز خود افراسیاب این نکرد
کزین سان به گردون برآورد گرد
کنون آمد آن روز خون ریختن
به شمشیر دشمن برآویختن
نبینی که چون پیل مستی کند
نبرد مرا پیش دستی کند
دبیر نویسنده را پیش خواند
فراوان زهر در سخن ها براند
به هر مهتری نامه کردش گسی
ز هر در سخن ها بدو در بسی
به هر کشوری نزد هر مهتری
کجا بود در پادشاهی سری
به یک هفته چندان سپاه آورید
که کس روی گیتی گشاده ندید
چو مهبود رازی چو شیدوش گرد
منوشان خوزی ابا دست برد
سپه بود چندان که در هفت میل
زمین بود یکسر همه رود نیل
جهاندار بر پشت پیل سپید
ستاده به گردش سپه پر امید
چو طوس و چو گیو و چو شیدوش شیر
چو گودرز و رهام و گرد دلیر
ز شه زادگان سیصدو شصت گرد
دلیران و گردان با دست برد
به پیش اندرون اختر کاویان
بزرگان ایران به گردش دوان
به ساقه سپاهش جهان پهلوان
تهمتن، کزو خیره گشتی روان
سواران زابل ده ودو هزار
چو شیران جنگی گه کارزار
ز بس سرخ و زرد و کبود و بنفش
ز تابیدن کاویانی درفش
هوا شد چو روی زمین از بهار
جهانی سراسر گو نامدار
ز رایت هوا همچو برگ رزان
درفشان و جوشان چو باد خزان
ز نعل ستوران زمین پر ز ماه
مه ومهر از گرد اسبان سیاه
ز بانگ تبیره شده گوش کر
عو کوس از کوهه پیل نر
چو خسرو سپه را بدان گونه دید
دل و پشت بدخواه وارونه دید
بخندید و شادان شد از بخت خویش
فریبرز را خواند بر تخت خویش
دگر نامور طوس نوذر بخواند
از آن نامدارانش برتر نشاند
بدیشان چنین گفت فردا پگاه
چو خورشید تابان برآید ز گاه
بیازید بر سان شیران دو چنگ
همه کینه جویید همچون پلنگ
برهنه کنید تیغ ها از نیام
به زوبین و خنجر بجویید کام
طلایه همه طوس باشد به جای
که دشمن نیاید بدین سو پای(؟)
من از پس به زودی بیارم سپاه
سپاهی به کردار ابر سیاه
چو خسرو چنین گفت آن هر دوان
زمین بوسه دادند پیرو جوان
چنین گفت با شاه طوس سوار
که ای پر هنر شیر دل شهریار
به فرخنده پیروزی بخت شاه
کنم روز بدخواه چون شب سیاه
بر ایشان به ناگه شبیخون کنم
خبر زی تو آید که من چون کنم
نمانیم یک تن از ایشان به جای
که یابد رهایی ز تیغ و سنان
چو از طوس بشنید خسرو سخن
بخندید از گفت مرد کهن
ببودند آن شب ابا می به هم
به می تازه کردند جان دژم
چو خورشید بنمود از چرخ روز
جهان گشت چون لعبت دلفروز
تبیره برآمد ز درگاه شاه
خروش سوارانش از بارگاه
بر آن سان که فرمود خسرو پگاه
سپه بر نشاندند و رفتند به راه
دلیران ایران ده و دو هزار
سواران همه از در کارزار
ازین سان سپاهی به توران کشید
خروشان به نزدیک ترکان رسید
میان دو لشکر دو فرسنگ ماند
جهان پهلوان طوس باره براند
فریبرز را گفت ایدر بمان
من اینک شدم همچو باد دمان
ببینم سپه را که چند است و چون
چگونه توانیم کردن فسون
بر ایشان چو باد بزان بگذریم
سپه را یکایک همی بشمریم
ز من بشنو اکنون یکایک سخن
ز تن جامه رزم بیرون مکن
فریبرز چون این سخن بشنوید
به کردار دریا ز کین بردمید
بدو گفت من با تو آیم به هم
بدان تا سپه بیش و کم بنگرم
تو تنها به توران سپه چون شوی
به ویژه گمانم که در خون شوی
سپاهی چو دریای جوشان به جنگ
همه تیز کرده به کینت دو چنگ
شکست اندر آید به ایران سپاه
کنی روز فرخنده بر ما سیاه
در این داوری بود کز روی دشت
خروشی برآمد که مه تیره گشت
دو لشگر به ناگه به هم باز خورد
به پروین بر آمد خروش نبرد
جهانجوی برزو، سپهدار تور
همی رزمگاه آمدش جای سور
به گردن برآورد گرز گران
همی کوفت چون پتک آهنگران
چو هومان و چون بارمان دو سوار
به جنگ اندرون همچو شیر شکار
ز پیکان هوا همچو چنگال شیر
ز کشته شده شیر بر دشت سیر
وز آن روی طوس و فریبرز گرد
نموده به دشمن یکی دست برد
ز خون دلیران شده خاک تر
بسی کشته افکنده بی دست و سر
همه دشت از آن کشته چون پشته گشت
به خون و به خاکش در آغشته گشت
ستوران ز بس تک شده ناتوان
به خون و به خوی غرقه بر گستوان
فرو ماند بازوی ترکان زکار
ز بس زخم شمشیر زهر آبدار
به فرجام ترکان شدند چیره دست
به ایران سپاه اندر آمد شکست
شکستی کز آن گونه دیده ندید
نه گوش زمانه بر آن سان شنید
چنان شد به ایرانیان روی دشت
که گردون گردان از آن خیره گشت
چو شب روز شد کس از ایشان نماند
که منشور شمشیر توران نخواند
ز خسته به هر ده یکی تن نزیست
و گر زیست بر جانش باید گریست
هم آن گه سپیده دمان بردمید
سرا پرده قیر گون بر کشید
نگه کرد طوس و فریبرز شاه
جهان گشت بر چشم هر دو سیاه
همه دشت سر بود بی دست و پای
دلیران به دشمن سپردند جای
شکسته شده نامداران همه
پدید آمده باز گرگ از رمه
پراکنده لشکر، دریده درفش
ز خون یلان روی ایشان بنفش
سپهدار ترکان و هومان به هم
به هر گوشه تازان چو شیر دژم
به مردی بریده سر سروران
به گردن برآورده گرز گران
فریبرز را طوس گفت ای پسر
چگونه توان برد ازین سان به سر
شگفتی بدین سان ندیده ست کس
همانا سیه شد مرا روز پس
در آمد تو را روز سختی به سر
نباشی تو در جنگ پیروز گر
ز گردان ایران و گودرزیان
به زشتی گشایند بر ما زبان
شود تازه زین، کام گودرز پیر
چو گردون دل ما ببارد به تیر
بیا تا بکوشیم هر دو به جنگ
مگر بفکنیم از تن خویش ننگ
تن خویش برمرگ خرسند کن
به دانش دلت را یکی پند کن
چو بر دشت ما را سر آید زمان
از آن به که دشمن شود شادمان
نرفته ست کس زنده بر آسمان
به جنگ اندرون به که آید زمان
کنون من شوم سوی برزو به جنگ
تو شو سوی هومان به کین چون پلنگ
اگر تو شوی زنده نزدیک شاه
به خسرو بگو کای سزاوار گاه
روان تو همواره بی درد باد!
دل بد سگالانت پر گرد باد!
به فرمان شه سوی ترکان به جنگ
برفتیم و کردیم جنگ پلنگ
نکردیم سستی به جنگ اندرون
بر این برگوا بس بود رهنمون
بکردیم جنگی که تا رستخیز
نبیند کسی آن چنان جنگ نیز
به فرجام بخت سیه تیره شد
همی روز بر چشم ما خیره شد
به شمشیر دشمن بدادیم سر
چنین بود فرمان پیروز گر
به مینو بباشیم شادان به هم
بگوییم آنجای از بیش و کم
و گر من شوم زنده هم زین نشان
بگویم بدان شاه گردن کشان
که کردار چون بود و پیکار چون
سر جنگ جویان کجا شد نگون
فریبرز چون آن سخن بشنوید
بزد دست و گرز گران برکشید
مر او را غریوان به بر درگرفت
ز جان و تن خویش دل برگرفت
بدو گفت بدرود تا جاودان
تو زی سال و مه شاد و روشن روان
بگفت این و باره برانگیخت زود
به جایی که هومان پیروز بود
چو افکند بر وی سپهدار چشم
بر آشفت چون شیر غران ز خشم
همی رفت چو پیل کف افکنان
سر جنگ جویان ز تن برکنان
برین سان همی رفت تا قلبگاه
به جایی کجا بد درفش سیاه
چو هومان ویسه مر او را بدید
بزد دست و گرز از میان برکشید
بیامد به پیش سپهبد به جنگ
خروشان و جوشان به سان پلنگ
دو گرد گران اندر آویختند
یکی گرد تیره برانگیختند
چو برزو چنان دید آمد دوان
به نزد فریبرز و طوس آن زمان
بزد دست و بگرفت هر دو به کش
یکی زور کرد آن گو شیرفش
ز جا در ربود و به هومان سپرد
جهان پهلوان مرد با دست برد
بیامد سپه را به هم بر شکست
شکستی که آن را نشایست بست
فریبرز را با جهان جوی طوس
ببردند و برخاست آوای کوس
خبر شد به خسرو هم اندر زمان
که گشتند بسته به بند گران
به رستم فرستاد خسرو خبر
که شد کار گردان ایران به سر
اگر تو نیازی بدین کین دو چنگ
که دارد مرین را دل و توش جنگ
به زودی بدین کین میان را ببند
نباید که این کار گردد بلند
چو پیغام خسرو به رستم رسید
به کردار دریا دلش بر دمید
جهان پهلوان شد شکسته روان
از اندیشه آن دو روشن روان
نهیبی در آمد به دلش اندرون
رخش گشت از درد دینارگون
به رخش اندر آمد به کردار باد
بیامد بر شه زبان برگشاد
به خسرو چنین گفت کای شهریار
چه افتاد کار گو نامدار
که بوده ست این جنگ را پیشرو
که کرده ست این کار بازار نو
کجا دید هومان چنین کارزار
که طوس و فریبرز گیرد شکار
نه تور و پشنگ و نه افراسیاب
ندیدند این روز هرگز به خواب
چنین گفت دهقان دانش پژوه
که گه گاه آتش جهد هم ز کوه
چو بشنید از پهلوان لشکر این
یکی گفت کای نامدار گزین
ز هومان و ز بارمان باک نیست
دل ما ازین هر دوان چاک نیست
سواری بیامد ز ترکان به جنگ
که از بیم گرزش بلرزد نهنگ
(تو گویی که گرشاسپ با گرز جنگ
به میدان بیامد گشاده دو چنگ)
(که پیکار و کین پیش دو چشم اوی
چنین است که در پیش خارا سبوی)
زدیدار و کردار او بیش از این
چه گوییم با پهلوان زمین
بر آورد چندان که گوشت شنود
مر آن هر دو تن را ز زین در ربود
همی برد در زیر کش هر دوان
چو باد بزان سوی هومان دوان
همانا نباشد به توران زمین
چو او نامداری به ماچین و چین
چو بشنید رستم بپژمرد سخت
به گستهم گفت ای گوی نیکبخت
ز بهر برادر میان را ببند
نباید که بر جانش آید گزند
نباید که آن شاه بی هوش و رای
برد مرورا اهرمن دل ز جای
مر آن هر دو تن را به شمشیر تیز
به مستی برآرد یکی رستخیز
که من از پی پور کاوس شاه
فریبرز با ارز، زیبای گاه
روان خوار گیرم ببندم میان
بدین تیره شب همچو شیر ژیان
بیایم بدین رای با تو به راه
سری پر ز کینه دلی کینه خواه
بدان لشکر شاه توران شویم
به کردار ارغنده شیران شویم
ببینیم تا چون توان کرد کار
که تا رسته گردند هر دو سوار
بگفت این و از رخش آمد به زیر
ببستش میان را چو شیر دلیر
ز رستم چو گستهم این بشنوید
سر شکش ز دیده به رخ برچکید
بدان کار رستم ببستش میان
ابا گستهم شاه گند آوران
بر آیین ترکان جهان پهلوان
بیامد بدان جای روشن روان
کمان کیانی به بازو فکند
به بند کمر بر زدش تیر چند
به دست اندرون گرزه گاو سار
بدان سان که باشند مردان کار
به خسرو چنین گفت پس پهلوان
که شاها انوشه بدی جاودان!
که من بنده از فر و از بخت تو
به پروین رسانم سر تخت تو
اگر شان نکشته ست افراسیاب
به چنگ نهنگ اندرند اندر آب
وگر چون ستاره به گردون برند
وگر چو نهنگان به بحر اندرند
بیارم بر تو به کردار باد
برفتند از آنجای پیروز و شاد
درفش و سپه با برادر سپرد
به جز گستهم هیچ کس را نبرد
شب تیره بر سان آشفته دد
همی شد تهمتن یل پر خرد
نهانی همی راه بی ره گرفت
به کردار شیری گمین گه گرفت
همی رفت تازان تهمتن ز جای
به جایی کجا بود پرده سرای
طلایه به یک سو مر او را ندید
بدین سان به نزدیک لشکر رسید
ز شب نیمه ای پیش تر رفته بود
دو بهره ز توران سپه خفته بود
دگر نیمه شادان نشسته به می
روانشان فروزان چو آتش ز نی
بزرگان لشکر سران رمه
نشسته ابا شه به خیمه همه
جهاندار بر تخت زرینه سای
ستاده بزرگان به پرده سرای
به یک دست برزو و هومان به هم
به دست دگر شیده و پیلسم
فریبرز و طوس آن دو برگشته بخت
به خیمه به پای اندرون پیش تخت
شده مست افراسیاب دلیر
خروشان بدان هر دو مانند شیر
ز شادی دو رخسار چون گل به بار
همه بزمگاهش سران سوار
ز برزو همه تخت بد یال ودوش
به دیدار وی رفته از هر دو هوش
تو گفتی که گرشاسپ آمد ز رزم
ابا شاه بنشست با می به بزم
همی دید رستم مر اورا ز دور
چنین گفت کاین نیست از تخم تور
به ایران و توران چنین نامدار
همانا نباشد جز این یک سوار
سپهدار ترکان زکین و ز خشم
چو خون کرد از درد مر هر دو چشم
به طوس و فریبرز گفت آن زمان
که امروز آمد به سرتان زمان
چنان چون سیاوخش و نوذر سران
بریدیم، شما را ببرم چنان
کنون چون بر آرد سپهر آفتاب
سر مرد خفته در آید ز خواب،
شود روی هامون پر از گفت و گوی
دو لشکر به روی اندر آرند روی،
بگویم که تا پیش لشکر دو دار
زنند این دلیران خنجر گزار
کنم هر دو را زنده بر دار من
بر آرم به کینه یکی کار من
(بگفت این و دژخیم تابید روی
وزان کینه بر زد گره را به روی)
(مر آن هر دو را برد هومان به بند
ز دلشان یکی بیخ شادی بکند)
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۹ - لشکر کشیدن برزو به سوی ایران قسمت دوم
چو رستم مر آن هر دو تن را بدید
زغم روی او گشت چون شنبلید
به گستهم گفت ای دلارای مرد
نگه کن که گردونت گردان چه کرد
هم از بهر نام و هم از بهر کین
ز ترکان بپرداز روی زمین
پس من نگه دار و هشیار باش
دلیر و دلارای و بیدار باش
بگفت این و شمشیر کین برکشید
بدان بارگاه سپهبد دوید
به بالین آن هر دو بسته چو یوز
خروشان و جوشان شه نیمروز
برفت و ز لشکر نیامدش باک
جهان پهلوان رستم خشمناک
بزد تیغ بر گردن پاسدار
سر آمد برو گردش روزگار
چو آمد بر طوس گفتش که خیز
که آمد کنون جایگاه گریز
فریبرز بابند برداشتش
سپهبد به گردن بر افراشتش
همان طوس بر گردن گستهم
نشاند و بیامد چو شیر دژم
از آن پیش کین دیو آگه شود
ز چاره مرا دست کوته شود
مر آن هر دو تن را برون آورید
از آن پاسبانان کس او را ندید
ببردند مر هر دوان در زمان
به نزدیک خسرو چو باد دمان
همه راه بر دشت بی ره برید
چنان چون طلایه به ره بر ندید
به خسرو (به) بی راه و راه
ندیدش کس او را ز هر دو سپاه
چو آمد به نزدیک خسرو فراز
زمین را ببوسید و بردش نماز
مر آن هر دو تن را به خسرو سپرد
بدو گفت کای نامور شاه گرد
بر آن سان که پیمان بکردم نخست
سپردم به شه هر دوان را درست
به خسرو بگفت آنکه افراسیاب
همی گفت و کرده دو دیده پر آب
نشستند بر خوان و می خواستند
همه کینه را دل بیاراستند
چو شب دامن تیره را در کشید
سیاهی برفت و سپیدی دمید
ز هر دو سپه خاست آواز کوس
هوا گشت مانند چشم خروس
سر از خواب برکرد افراسیاب
دو چشمش چو خون شد ز کین و ز تاب
همی بارگه دید پر گفت وگوی
وزان نامداران شده رنگ و بوی
چو افراسیاب این سپه را بدید
ز پیران ویسه سخن بد رسید
بدو گفت پیران ویسه همه
که گرگ اندر آمد میان رمه
مر آن بستگان را گشادند دست
ببرد و کسی را زلشکر نخست
نکردند کس را به چیزی زیان
همانا که خرسند بود اندر آن
سپاس از خداوند پیروزگر
کزیشان نشد شاه خسته جگر
چو افراسیاب آن ز پیران شنید
بکردار دریا ز کین بردمید
طلایه بپرسید تا تیره شب
که بوده ست کآورد شور و شغب
به دژخیم فرمود تا در زمان
سرش را زتن دور کردند در آن
وز آن پس بفرمود تا بی درنگ
بیایند گردان به میدان جنگ
تبیره زنان در دمیدند نای
زمانه تو گفتی در آمد ز جای
وزین روی کیخسرو و مرد وپیل
جهان کرد مانند دریای نیل
زمین پر زجوش و هوا پر خروش
همی کر شد از بانگ اسبان دو گوش
درفشیدن تیغ ازآن تیره گرد
چو آتش پس پرده لاژورد
کسی را نبد زان میانه گذار
ز بس تیرو شمشیر و گرد و سوار
خروش تبیره ز هر دو سپاه
برآمد همی تا به خورشید و ماه
بفرمود خسرو که صف برکشید
همه سر به سر تن به کشتن دهید
ز ترکان هر آن کس که او کین کشد
سر بخت خود را به پروین کشد
همه نامداران ایران سپاه
نبودند جز یکدل و کینه خواه
بفرمود تا پور گودرز گیو
ابا نامداران و گردان نیو
سوی میمنه لشکر آراستند
به خون ریختن تیغ پیراستند
همه لشکرش دست تشنه به خون
همه نامداران به جنگ اندرون
چو افراسیاب آن سپه را بدید
که خسرو از آن گونه لشکر کشید
به چشمش چنان آمد آن دشت جنگ
که آمد مر او را زمانه به تنگ
به پیران سالار فرمود پس
که ما را درنگ اندرین کار بس
بفرمای تا ساز جنگ آورند
جهان بر بداندیش تنگ آورند
ز جنگ آوران لشکری برگزین
وز ایشان بپرداز روی زمین
چو شیران تند و پلنگ ژیان
که یابند ایران ز ایشان زیان
سوی میمنه بارمان بر کشید
خود و نامداران والا خرد
ز جنگ آوران ده هزار دگر
سواران جنگ آور نامور
سپهدار هومان، سوار دلیر
که روبه ستاند ز چنگال شیر
سوی میسره ساز جنگ آورد
بدان دشت تا کی درنگ آورد
به قلب اندرون جای خود را بساز
وز آنجا به نزدیک خسرو بتاز
بدان بی هنر خسرو خیره سر
بگویش که چندین زکین پدر،
چه داری به ابرو درون بند و چین
چه پوشی به پیلان و مردان زمین
اگر چه سیاوخش بودت پدر
به کین پدر بسته داری کمر
تو را شرم ناید کزین کیمیا
سپه گستری پیش چشم نیا
دو دیده به آب جفا شسته ای
به خون خوردن ما کمر بسته ای
مگر شاه نشنید آن داستان
که جمشید زد درگه باستان
چو بر آرزو خیره جنگ آوری
جهان بر دل خویش تنگ آوری
چه کردند ایران و توران زمین
چه داری ز هر دو سپه درد و کین
سیاوخش تا زنده بود از نخست
مر او را به جز تخم شادی نرست
که ما را چو فرزند و داماد بود
بر او روز و شب جان ما شاد بود
چو از راه دانش بپیچید سر
نه سر ماند با او نه تاج و کمر
بیا تا بگردیم یک با دگر
ببینیم تا کیست پیروز گر
اگر دست یابی تو بر من به کین
برآساید از جنگ روی زمین
به خنجر سرم را ز تن دور کن
ز خونم ددان را همی سور کن
شود سر به سر شهر توران تو را
چو در خاک آری ز زین مر مرا
وگر من شوم بر تو بر چیره دست
همان گرد کینه ز میدان نشست
سرت را در آرم به خم کمند
کنم دست و پایت به آهن به بند
ز دریای گنگت به راه افکنم
ز پشت نوندت به چاه افکندم
پی و بیخ رستم ز بن برکنم
به ایران همی آتش اندر زنم
چو بشنید پیران ز افراسیاب
خروشان بیامد چو دریای آب
به لشکرگه شاه ایران رسید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
که ای نامداران ایران زمین
ز من سوی خسرو برید آفرین
پیامی ز من نزد خسرو برید
بگویید با او و پاسخ دهید
چو بشنید گودرز کشوادگان
روان شد بر شاه آزادگان
به خسرو چنین گفت کای شهریار
سخن بشنو از من یکی گوش دار
مرا گفت پیران ویسه نژاد
دلی پر زکینه سری پر ز باد
ز افراسیاب آوریده پیام
به نزدیک شاهنشه نیک نام
یکی مرد باید کنون چاپلوس
که پیران مر او را ندارد فسوس
بدین کار شایسته گرگین بود
که گفتار او جمله نفرین بود
سخن را بیندیشد از پیش و پس
همه باد پیماید اندر قفس
که پیران نگوید سخن جز دروغ
دروغش بر او نگیرد فروغ
به گرگین بفرمود پس شهریار
که رو نزد آن ترک ناهوشیار
فریبنده مردی ست پیران پیر
دروغش نباید همی دلپذیر
چنان چون بود در خور او جواب
بگو تا برد نزد افراسیاب
از ایدر به نزدیک پیران خرام
ببین تا چه دارد بر ما پیام
شنو پاسخش یک به یک باز ده
چنان کن که پیران بگوید که زه
چو بشنید گرگین زمین بوسه داد
برانگیخت شب رنگ مانند باد
بیامد به کردار باد دمان
به نزدیک پیران گشاده زبان
یکی گرگ پیکر درفش از برش
به خورشید رخشان رسیده سرش
درفشش ببردند با او به هم
چو پیران ورا دید شد پر زغم
به دل گفت با این دلاور، دروغ
نگیرد چو نادان ز دانش فروغ
اگر تلخ گویم همان بشنوم
همان بر که کارم همان بدروم
چو شد نزد او پور میلاد راد
ز اسب اندر آمد درودش بداد
چو پیران ورا دید آمد فرود
همی داد بر شاه ایران درود
بپرسید از شاه و بنشست شاد
بر آن خاک بر ترک ویسه نژاد
به گرگین چنین گفت کای نامور
سخن بشنو از من همی سر به سر
پیام شهنشاه افراسیاب
به گرگین فرو خواند بر سان آب
چو بشنید گرگین برآورد خشم
ز کینه چو خون کرد مر هر دو چشم
به پیران چنین گفت کای نامدار
ستوده به دانش بر شهریار
به دیان که این گفت، خسرو نخست
برین سان که گفتی سراسر درست
چو از فر دیان همه باز گفت
ز گفتار او ماند پیران شگفت
کنون یک به یک پاسخت باز داد
بدان تا بگویی به آن دیو زاد
مرا گفت کیخسرو نامجوی
که نزدیک آن پهلوان شو بگوی
تو را شرم ناید ز ریش سپید
زدیان همانا بریدی امید
نیاید ز تو جز دروغ و فسوس
بدان گه که بندید بر پیل کوس
ز اول تو کشتی همه تخم کین
ز تو گشت آشفته روی زمین
سیاوخش شد کشته از بهر تو
کجا نوش پنداشت این زهر تو
به گفتار گرمت روان را بداد
ندانست کت هست گفتار باد
چو کشتی همه تخمت آمد به بر
به گردون برآورد این شاخ سر
فریب تو دیگر نخواهیم خورد
برآریم از جان بدخواه گرد
دگر آنکه گفتی که افراسیاب
همی راند از دیدگان جوی آب
ز بهر سیاوخش گریان شده ست
وز آن کردن بد پشیمان شده ست
ز کردار بد گر بپیچد رواست
که جان وی اندر دم اژدهاست
کسی را که دیان براند ز در
کس او را به گیتی نگیرد به بر
کجا خسروش خصم و دشمن خدای
کجا ماند او روز میدان به پای
کجا شاه ما راست خویش و نیا
به آورد جوید ازو کیمیا
وگر مهربان گشت بر شاه نو
درفشان چو خورشید بر گاه نو
نبرد کسی چون کند خواستار
که باشد مر او را به دل خواستار
به میدان چرا خواند او را به جنگ
چنان کم خرد ترک پور پشنگ
بزرگان ایران کجا رفته اند
نه با شاه ایشان بر آشفته اند
چو گیو و چو گودرز، رهام و زال
فریبرز کاوس با فر و یال
چو طوس و تهمتن فرامرز راد
جهان پهلوان اشکش پاک زاد
سپهدار چون قارن رزم زن
که مردان نمایند پیشش چو زن
چرا داد باید به من خواسته
چو او جنگ را باید آراسته
به میدان چو از دشمن او کین کشد
چرا اسب من زین زرین کشد
پسندد ز ما ایزد دادگر
که خسرو به جنگ تو بندد کمر
تو را گر نبردت کند آرزوی
بیا تا من و تو به هم کینه جوی
به دیان دادار (و) چرخ بلند
به رخشنده خورشید و تیغ و کمند
که گر پیشم آیی به هنگام جنگ
نمانم تو را بیش بر زین درنگ
که مرغی زند سر به آب اندرون
برانم ز تو بر زمین جوی خون
به گرگین چنین گفت کای کم خرد
به خسرو چنین گفت کی در خورد
بگفت این و از خاک بر پای جست
بر آن باره پیل پیکر نشست
بیامد خروشان چو دریای آب
همه باز گفتش به افراسیاب
چو بشنید افراسیاب دلیر
بغرید بر سان ارغنده شیر
به پیران چنین گفت کامروز جنگ
بجوییم با برزوی تیز چنگ
یکی سوی میدان شود جنگ جوی
ببینیم تا چون بود جنگ اوی
بدان تا چگونه کند کارزار
چه بازی نماید برو روزگار
که با فر و برز است و با شاخ و یال
مگر کشته آید بدو پور زال
چو رستم شود کشته بر دست اوی
به ماهی گراینده شد شست اوی
برآریم از ایران و خسرو دمار
برآساید این لشکر از کارزار
پی و بیخ ایرانیان برکنیم
همه بوم و بر آتش اندر زنیم
چو پیران ز افراسیاب این شنید
سوی برزو نامور بنگرید
بدو گفت کای پهلوان شاد باش
همه ساله ز اندوه آزاد باش
که امروز خورشید ما روی توست
دو چشم سواران همه سوی توست
شه چین و ما چین و توران زمین
ز بازوی تو جوید امروز کین
یک امروز اگر رای جنگ آیدت
همی تخت ایران به چنگ آیدت
به دیان که تا من کمر بسته ام
ز خون بسی نامور خسته ام
چو کاموس جنگی چو خاقان چین
سواران و گردان توران زمین
به کینه برین بارگاه آمدند
سزاوار تخت و کلاه آمدند
ندیدند از افراسیاب دلیر
که دیدی تو ای نامبردار شیر
مگر بخت فرخنده یار تو شد
چو افراسیابی شکار تو شد
چو پیران چنین گفت برزوی شیر
بغرید بر سان شیر دلیر
فرود آمد از اسب مانند باد
رکاب شه نامور بوسه داد
بدو گفت افراسیاب دلیر
یک امروز بگشای چنگال شیر
بر آن سان که باشند مردان مرد
برآور به خورشید رخشنده گرد
که امروز جنگ پلنگ آوری
همان نام ایران به ننگ آوری
یکی دیو بینی چو نر اژدها
چو شیری که از بند گردد رها
درآید به میدان و جنگ آورد
همه رای و رسم پلنگ آورد
یکی اسب زیرش چو کوهی روان
که از دیدنش خیره گردد روان
ورا رخش خوانند و او رستم است
کزو شهر توران پر از ماتم است
بدو گفت برزوی کای شهریار
کجا باشد این رستم نامدار؟
چه پوشد به جنگ و درفشش کجاست؟
سوی دست چپ باشد ار دست راست؟
به بالا و دیدار و کردار کیست؟
چه گیرد به میدان ورا کار چیست؟
چو بشنید پیران چنین گفت پس
که چون او نباشد دگر هیچ کس
درختی به بار است با فر (و) شاخ
قوی گردن و یال و سینه فراخ
ورا جوشن ازچرم شیران بود
چو خورشید تابنده رخشان بود
پلنگینه پوش است اندر نبرد
به گردون رساند در آورد گرد
هژبری به زیر جهان پهلوان
کزو شاد مانند پیر وجوان
به سان هیون گردن و دست و پای
به پیکر چو کوه جهنده ز جای
کمندی به فتراک بر شصت خم
سپهبد رباید چو دریا به دم
یکی گرزه گاو پیکر به دست
چو غرنده شیر است و چون پیل مست
به خشکی پلنگ و به دریا نهنگ
نیارند با زخم او تاب جنگ
جهانجوی برزوی چون پیل مست
برآشفت و یازید چون شیر دست
بفرمود تا در زمان بی درنگ
نهادند بر باره زین خدنگ
به بر گستوانش بیاراستند
یکی جوشن پهلوان خواستند
بپوشید جوشن سوار دلیر
کمر بست بر کینه چون نره شیر
یکی ترگ چینی به سر بر نهاد
کمان را به زه کرد و ترکش گشاد
کمندی به فتراک گلگون ببست
یکی گرزه گاو پیکر به دست
سپر بر کتف نیزه بر پشت اسب
خروشنده مانند آذرگشسب
به باره بر آمد ز هامون چو گرد
همی تاخت تا جایگاه نبرد
به گفتار آن گه زبان برگشاد
بدان نامداران فرخ نژاد
که ای نامور شاه آزاده خوی
چرا جنگ ترکان کنی آرزوی
سرت را چه تابی ز راه خرد
تو آن کن که از شهریاران سزد
ز شاهان که کرده ست این کیمیا
به گیتی که جسته ست جنگ نیا
چو برگردد از راه دانش سرت
به پیکان بدوزم سپر بر سرت
بفرمای تا نامداران جنگ
بیایند پیشم بسازند جنگ
زغم روی او گشت چون شنبلید
به گستهم گفت ای دلارای مرد
نگه کن که گردونت گردان چه کرد
هم از بهر نام و هم از بهر کین
ز ترکان بپرداز روی زمین
پس من نگه دار و هشیار باش
دلیر و دلارای و بیدار باش
بگفت این و شمشیر کین برکشید
بدان بارگاه سپهبد دوید
به بالین آن هر دو بسته چو یوز
خروشان و جوشان شه نیمروز
برفت و ز لشکر نیامدش باک
جهان پهلوان رستم خشمناک
بزد تیغ بر گردن پاسدار
سر آمد برو گردش روزگار
چو آمد بر طوس گفتش که خیز
که آمد کنون جایگاه گریز
فریبرز بابند برداشتش
سپهبد به گردن بر افراشتش
همان طوس بر گردن گستهم
نشاند و بیامد چو شیر دژم
از آن پیش کین دیو آگه شود
ز چاره مرا دست کوته شود
مر آن هر دو تن را برون آورید
از آن پاسبانان کس او را ندید
ببردند مر هر دوان در زمان
به نزدیک خسرو چو باد دمان
همه راه بر دشت بی ره برید
چنان چون طلایه به ره بر ندید
به خسرو (به) بی راه و راه
ندیدش کس او را ز هر دو سپاه
چو آمد به نزدیک خسرو فراز
زمین را ببوسید و بردش نماز
مر آن هر دو تن را به خسرو سپرد
بدو گفت کای نامور شاه گرد
بر آن سان که پیمان بکردم نخست
سپردم به شه هر دوان را درست
به خسرو بگفت آنکه افراسیاب
همی گفت و کرده دو دیده پر آب
نشستند بر خوان و می خواستند
همه کینه را دل بیاراستند
چو شب دامن تیره را در کشید
سیاهی برفت و سپیدی دمید
ز هر دو سپه خاست آواز کوس
هوا گشت مانند چشم خروس
سر از خواب برکرد افراسیاب
دو چشمش چو خون شد ز کین و ز تاب
همی بارگه دید پر گفت وگوی
وزان نامداران شده رنگ و بوی
چو افراسیاب این سپه را بدید
ز پیران ویسه سخن بد رسید
بدو گفت پیران ویسه همه
که گرگ اندر آمد میان رمه
مر آن بستگان را گشادند دست
ببرد و کسی را زلشکر نخست
نکردند کس را به چیزی زیان
همانا که خرسند بود اندر آن
سپاس از خداوند پیروزگر
کزیشان نشد شاه خسته جگر
چو افراسیاب آن ز پیران شنید
بکردار دریا ز کین بردمید
طلایه بپرسید تا تیره شب
که بوده ست کآورد شور و شغب
به دژخیم فرمود تا در زمان
سرش را زتن دور کردند در آن
وز آن پس بفرمود تا بی درنگ
بیایند گردان به میدان جنگ
تبیره زنان در دمیدند نای
زمانه تو گفتی در آمد ز جای
وزین روی کیخسرو و مرد وپیل
جهان کرد مانند دریای نیل
زمین پر زجوش و هوا پر خروش
همی کر شد از بانگ اسبان دو گوش
درفشیدن تیغ ازآن تیره گرد
چو آتش پس پرده لاژورد
کسی را نبد زان میانه گذار
ز بس تیرو شمشیر و گرد و سوار
خروش تبیره ز هر دو سپاه
برآمد همی تا به خورشید و ماه
بفرمود خسرو که صف برکشید
همه سر به سر تن به کشتن دهید
ز ترکان هر آن کس که او کین کشد
سر بخت خود را به پروین کشد
همه نامداران ایران سپاه
نبودند جز یکدل و کینه خواه
بفرمود تا پور گودرز گیو
ابا نامداران و گردان نیو
سوی میمنه لشکر آراستند
به خون ریختن تیغ پیراستند
همه لشکرش دست تشنه به خون
همه نامداران به جنگ اندرون
چو افراسیاب آن سپه را بدید
که خسرو از آن گونه لشکر کشید
به چشمش چنان آمد آن دشت جنگ
که آمد مر او را زمانه به تنگ
به پیران سالار فرمود پس
که ما را درنگ اندرین کار بس
بفرمای تا ساز جنگ آورند
جهان بر بداندیش تنگ آورند
ز جنگ آوران لشکری برگزین
وز ایشان بپرداز روی زمین
چو شیران تند و پلنگ ژیان
که یابند ایران ز ایشان زیان
سوی میمنه بارمان بر کشید
خود و نامداران والا خرد
ز جنگ آوران ده هزار دگر
سواران جنگ آور نامور
سپهدار هومان، سوار دلیر
که روبه ستاند ز چنگال شیر
سوی میسره ساز جنگ آورد
بدان دشت تا کی درنگ آورد
به قلب اندرون جای خود را بساز
وز آنجا به نزدیک خسرو بتاز
بدان بی هنر خسرو خیره سر
بگویش که چندین زکین پدر،
چه داری به ابرو درون بند و چین
چه پوشی به پیلان و مردان زمین
اگر چه سیاوخش بودت پدر
به کین پدر بسته داری کمر
تو را شرم ناید کزین کیمیا
سپه گستری پیش چشم نیا
دو دیده به آب جفا شسته ای
به خون خوردن ما کمر بسته ای
مگر شاه نشنید آن داستان
که جمشید زد درگه باستان
چو بر آرزو خیره جنگ آوری
جهان بر دل خویش تنگ آوری
چه کردند ایران و توران زمین
چه داری ز هر دو سپه درد و کین
سیاوخش تا زنده بود از نخست
مر او را به جز تخم شادی نرست
که ما را چو فرزند و داماد بود
بر او روز و شب جان ما شاد بود
چو از راه دانش بپیچید سر
نه سر ماند با او نه تاج و کمر
بیا تا بگردیم یک با دگر
ببینیم تا کیست پیروز گر
اگر دست یابی تو بر من به کین
برآساید از جنگ روی زمین
به خنجر سرم را ز تن دور کن
ز خونم ددان را همی سور کن
شود سر به سر شهر توران تو را
چو در خاک آری ز زین مر مرا
وگر من شوم بر تو بر چیره دست
همان گرد کینه ز میدان نشست
سرت را در آرم به خم کمند
کنم دست و پایت به آهن به بند
ز دریای گنگت به راه افکنم
ز پشت نوندت به چاه افکندم
پی و بیخ رستم ز بن برکنم
به ایران همی آتش اندر زنم
چو بشنید پیران ز افراسیاب
خروشان بیامد چو دریای آب
به لشکرگه شاه ایران رسید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
که ای نامداران ایران زمین
ز من سوی خسرو برید آفرین
پیامی ز من نزد خسرو برید
بگویید با او و پاسخ دهید
چو بشنید گودرز کشوادگان
روان شد بر شاه آزادگان
به خسرو چنین گفت کای شهریار
سخن بشنو از من یکی گوش دار
مرا گفت پیران ویسه نژاد
دلی پر زکینه سری پر ز باد
ز افراسیاب آوریده پیام
به نزدیک شاهنشه نیک نام
یکی مرد باید کنون چاپلوس
که پیران مر او را ندارد فسوس
بدین کار شایسته گرگین بود
که گفتار او جمله نفرین بود
سخن را بیندیشد از پیش و پس
همه باد پیماید اندر قفس
که پیران نگوید سخن جز دروغ
دروغش بر او نگیرد فروغ
به گرگین بفرمود پس شهریار
که رو نزد آن ترک ناهوشیار
فریبنده مردی ست پیران پیر
دروغش نباید همی دلپذیر
چنان چون بود در خور او جواب
بگو تا برد نزد افراسیاب
از ایدر به نزدیک پیران خرام
ببین تا چه دارد بر ما پیام
شنو پاسخش یک به یک باز ده
چنان کن که پیران بگوید که زه
چو بشنید گرگین زمین بوسه داد
برانگیخت شب رنگ مانند باد
بیامد به کردار باد دمان
به نزدیک پیران گشاده زبان
یکی گرگ پیکر درفش از برش
به خورشید رخشان رسیده سرش
درفشش ببردند با او به هم
چو پیران ورا دید شد پر زغم
به دل گفت با این دلاور، دروغ
نگیرد چو نادان ز دانش فروغ
اگر تلخ گویم همان بشنوم
همان بر که کارم همان بدروم
چو شد نزد او پور میلاد راد
ز اسب اندر آمد درودش بداد
چو پیران ورا دید آمد فرود
همی داد بر شاه ایران درود
بپرسید از شاه و بنشست شاد
بر آن خاک بر ترک ویسه نژاد
به گرگین چنین گفت کای نامور
سخن بشنو از من همی سر به سر
پیام شهنشاه افراسیاب
به گرگین فرو خواند بر سان آب
چو بشنید گرگین برآورد خشم
ز کینه چو خون کرد مر هر دو چشم
به پیران چنین گفت کای نامدار
ستوده به دانش بر شهریار
به دیان که این گفت، خسرو نخست
برین سان که گفتی سراسر درست
چو از فر دیان همه باز گفت
ز گفتار او ماند پیران شگفت
کنون یک به یک پاسخت باز داد
بدان تا بگویی به آن دیو زاد
مرا گفت کیخسرو نامجوی
که نزدیک آن پهلوان شو بگوی
تو را شرم ناید ز ریش سپید
زدیان همانا بریدی امید
نیاید ز تو جز دروغ و فسوس
بدان گه که بندید بر پیل کوس
ز اول تو کشتی همه تخم کین
ز تو گشت آشفته روی زمین
سیاوخش شد کشته از بهر تو
کجا نوش پنداشت این زهر تو
به گفتار گرمت روان را بداد
ندانست کت هست گفتار باد
چو کشتی همه تخمت آمد به بر
به گردون برآورد این شاخ سر
فریب تو دیگر نخواهیم خورد
برآریم از جان بدخواه گرد
دگر آنکه گفتی که افراسیاب
همی راند از دیدگان جوی آب
ز بهر سیاوخش گریان شده ست
وز آن کردن بد پشیمان شده ست
ز کردار بد گر بپیچد رواست
که جان وی اندر دم اژدهاست
کسی را که دیان براند ز در
کس او را به گیتی نگیرد به بر
کجا خسروش خصم و دشمن خدای
کجا ماند او روز میدان به پای
کجا شاه ما راست خویش و نیا
به آورد جوید ازو کیمیا
وگر مهربان گشت بر شاه نو
درفشان چو خورشید بر گاه نو
نبرد کسی چون کند خواستار
که باشد مر او را به دل خواستار
به میدان چرا خواند او را به جنگ
چنان کم خرد ترک پور پشنگ
بزرگان ایران کجا رفته اند
نه با شاه ایشان بر آشفته اند
چو گیو و چو گودرز، رهام و زال
فریبرز کاوس با فر و یال
چو طوس و تهمتن فرامرز راد
جهان پهلوان اشکش پاک زاد
سپهدار چون قارن رزم زن
که مردان نمایند پیشش چو زن
چرا داد باید به من خواسته
چو او جنگ را باید آراسته
به میدان چو از دشمن او کین کشد
چرا اسب من زین زرین کشد
پسندد ز ما ایزد دادگر
که خسرو به جنگ تو بندد کمر
تو را گر نبردت کند آرزوی
بیا تا من و تو به هم کینه جوی
به دیان دادار (و) چرخ بلند
به رخشنده خورشید و تیغ و کمند
که گر پیشم آیی به هنگام جنگ
نمانم تو را بیش بر زین درنگ
که مرغی زند سر به آب اندرون
برانم ز تو بر زمین جوی خون
به گرگین چنین گفت کای کم خرد
به خسرو چنین گفت کی در خورد
بگفت این و از خاک بر پای جست
بر آن باره پیل پیکر نشست
بیامد خروشان چو دریای آب
همه باز گفتش به افراسیاب
چو بشنید افراسیاب دلیر
بغرید بر سان ارغنده شیر
به پیران چنین گفت کامروز جنگ
بجوییم با برزوی تیز چنگ
یکی سوی میدان شود جنگ جوی
ببینیم تا چون بود جنگ اوی
بدان تا چگونه کند کارزار
چه بازی نماید برو روزگار
که با فر و برز است و با شاخ و یال
مگر کشته آید بدو پور زال
چو رستم شود کشته بر دست اوی
به ماهی گراینده شد شست اوی
برآریم از ایران و خسرو دمار
برآساید این لشکر از کارزار
پی و بیخ ایرانیان برکنیم
همه بوم و بر آتش اندر زنیم
چو پیران ز افراسیاب این شنید
سوی برزو نامور بنگرید
بدو گفت کای پهلوان شاد باش
همه ساله ز اندوه آزاد باش
که امروز خورشید ما روی توست
دو چشم سواران همه سوی توست
شه چین و ما چین و توران زمین
ز بازوی تو جوید امروز کین
یک امروز اگر رای جنگ آیدت
همی تخت ایران به چنگ آیدت
به دیان که تا من کمر بسته ام
ز خون بسی نامور خسته ام
چو کاموس جنگی چو خاقان چین
سواران و گردان توران زمین
به کینه برین بارگاه آمدند
سزاوار تخت و کلاه آمدند
ندیدند از افراسیاب دلیر
که دیدی تو ای نامبردار شیر
مگر بخت فرخنده یار تو شد
چو افراسیابی شکار تو شد
چو پیران چنین گفت برزوی شیر
بغرید بر سان شیر دلیر
فرود آمد از اسب مانند باد
رکاب شه نامور بوسه داد
بدو گفت افراسیاب دلیر
یک امروز بگشای چنگال شیر
بر آن سان که باشند مردان مرد
برآور به خورشید رخشنده گرد
که امروز جنگ پلنگ آوری
همان نام ایران به ننگ آوری
یکی دیو بینی چو نر اژدها
چو شیری که از بند گردد رها
درآید به میدان و جنگ آورد
همه رای و رسم پلنگ آورد
یکی اسب زیرش چو کوهی روان
که از دیدنش خیره گردد روان
ورا رخش خوانند و او رستم است
کزو شهر توران پر از ماتم است
بدو گفت برزوی کای شهریار
کجا باشد این رستم نامدار؟
چه پوشد به جنگ و درفشش کجاست؟
سوی دست چپ باشد ار دست راست؟
به بالا و دیدار و کردار کیست؟
چه گیرد به میدان ورا کار چیست؟
چو بشنید پیران چنین گفت پس
که چون او نباشد دگر هیچ کس
درختی به بار است با فر (و) شاخ
قوی گردن و یال و سینه فراخ
ورا جوشن ازچرم شیران بود
چو خورشید تابنده رخشان بود
پلنگینه پوش است اندر نبرد
به گردون رساند در آورد گرد
هژبری به زیر جهان پهلوان
کزو شاد مانند پیر وجوان
به سان هیون گردن و دست و پای
به پیکر چو کوه جهنده ز جای
کمندی به فتراک بر شصت خم
سپهبد رباید چو دریا به دم
یکی گرزه گاو پیکر به دست
چو غرنده شیر است و چون پیل مست
به خشکی پلنگ و به دریا نهنگ
نیارند با زخم او تاب جنگ
جهانجوی برزوی چون پیل مست
برآشفت و یازید چون شیر دست
بفرمود تا در زمان بی درنگ
نهادند بر باره زین خدنگ
به بر گستوانش بیاراستند
یکی جوشن پهلوان خواستند
بپوشید جوشن سوار دلیر
کمر بست بر کینه چون نره شیر
یکی ترگ چینی به سر بر نهاد
کمان را به زه کرد و ترکش گشاد
کمندی به فتراک گلگون ببست
یکی گرزه گاو پیکر به دست
سپر بر کتف نیزه بر پشت اسب
خروشنده مانند آذرگشسب
به باره بر آمد ز هامون چو گرد
همی تاخت تا جایگاه نبرد
به گفتار آن گه زبان برگشاد
بدان نامداران فرخ نژاد
که ای نامور شاه آزاده خوی
چرا جنگ ترکان کنی آرزوی
سرت را چه تابی ز راه خرد
تو آن کن که از شهریاران سزد
ز شاهان که کرده ست این کیمیا
به گیتی که جسته ست جنگ نیا
چو برگردد از راه دانش سرت
به پیکان بدوزم سپر بر سرت
بفرمای تا نامداران جنگ
بیایند پیشم بسازند جنگ
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۱۰ - لشکر کشیدن برزو به سوی ایران قسمت سوم
چو خسرو ز برزوی گرد این شنید
بدان نامداران همی بنگرید
به گودرز گفتش که این مرد کیست؟
ز گردان توران ورا نام چیست؟
سواران توران بدیدم بسی
ازین سان ز گردان ندیدم کسی
نژادش کدام است و شهرش کدام؟
از آن نامداران ورا چیست نام؟
چو خسرو چنین گفت طوس سوار
بدو گفت کای نامور شهریار
ورا نام برزوی گرد اوزن است
سر افراز توران و آن برزن است
نژاد وی از شهر شنگان زمین
ورا آرزو جنگ ایران زمین
جهانجوی نام آور افراسیاب
بدان آمد این بار زین سوی آب
که با پور دستان نبرد آورد
سر نامور زیر گرد آورد
گمانش چنان است افراسیاب
که رستم نیارد به آورد تاب
شود کشته بر دست او پور زال
به پروین برآرد ازین رزم یال
فریبرز داند که چون است مرد
کزو جوشنش پر ز خون است وگرد
به کوپال آن کرد با ما دو تن
که گفتیم جوشن شودمان کفن
چو افتاد بر ما دو چشمش ز دور
همی رزمگاه آمدش جای سور
بینداخت آن تاب داده کمند
همی یال هر دو در آمد به بند
برآورد پس هر دوان را ز زین
به آسانی در افکندمان برزمین
دو دست ازپس پشت بستش چو سنگ
به گردن درافکندمان پالهنگ
همی تافت تازان چو دریای آب
سپهدار تا نزد افراسیاب
چو از طوس کیخسرو ایدون شنید
یکی باد سرد از جگر بر کشید
چنین گفت با گیو بردار پای
برو شاد تا پیش پرده سرای
روان شد ز پیش سپهدار گیو
همی رفت تازان بر مرد نیو
چنین گفت با او جهان پهلوان
سپهبد چرا گشت خیره روان
بدو گفت گیو ای سر راستان
هم از نامور تخمه باستان
برت را بپوشان به ببر بیان
که می جنگ جویند از ایرانیان
یکی نامور جنگ خواه آمده ست
که با یال (و) برز است و با زور دست
که برزوش خوانند با یال (و) برز
درختیش در دست مانند گرز
تو گویی که کوهی ست ز آهن روان
ز بیمش بلرزد به تن در روان
میان دو لشکر به کردار پیل
همی برخروشد چو دریای نیل
سپهبد بدو گفت بازآر هوش
نباید که باشی چنین در خروش
ستاره بدان جای روشن بود
(که پیش مه از میغ جوشن بود)
به چشم کسی باشد آتش بلند
که از آب ناید برو بر گزند
چو من پای در زین کین آورم
به ابرو در از خشم چین آورم
به دریا نهنگ (و) به هامون پلنگ
ندارند در پیش زخمم درنگ
بگفت این و پوشید ببر بیان
به رخش اندر آمد چو شیر ژیان
ابا او زواره بیامد به هم
سواران زابل همه بیش و کم
چو برزوی را دید بر پشت اسب
خروشید بر سان آذرگشسب
سر و پای او پهلوان بنگرید
به ایران وتوران چو او کس ندید
به جوشن بپوشید یال و برش
به خورشید تابان رسیده سرش
چو دریای جوشان و چون پیل مست
یکی گرزه گاو پیکر به دست
چو رستم ورا دید جوشان به دشت
ز بیمش جهان پهلوان خیره گشت
چنین گفت با خویشتن پهلوان
کزین سان نخیزد ز توران جوان
رخ نامور گشت مانند کاه
زواره بدو گفت کای کینه خواه
چرا پهلوان گشت خسته بدین
بدین ترک کآمد ز توران زمین
بدو گفت رستم هم ایدر بدار
درفش من و زابلی صد سوار
یکی جامه و تن به آهن بپوش
دو چشمت به من دار و بگشای گوش
فرود آی از چرمه راهوار
درفش و سواران هم ایدر بدار
به دیان که تا من کمر بسته ام
بسی لشکر ترک بشکسته ام
مرا ترس در دل نیامد زکس
ز ترکان همین مرد دیدیم و بس
همانا که گردون مرا برکشید
ز بهر چنین روز می پرورید
اگر خود بدین گونه گردد سپهر
ازیدر برون ران و منمای چهر
به راه بیابان سوی سیستان
بپرداز از ایران و کس را ممان
به دستان بگوی ای فروزنده گاه
نماند به کس تاج و تخت و کلاه
بهشتی بدی گیتی از رنگ و بو
اگر مرگ و پیری نبودی دروی
سرم را به مردی به گردون کشید
وزان پس ز من خوارتر کس ندید
چنین است کردار گردان سپهر
به یک دست کین و به یک دست مهر
چو بنمود کین زود مهر آورید
به نیک و بد هیچ (کس) ننگرید
بگفت این و چون باد باره براند
ز ماهی همی خاک بر مه فشاند
چو آمد سپهبد زبان برگشاد
به برزوی شیراوژن آواز داد
که ای ترک نام آور جنگ جوی
چه آری همی آب کینه به جوی
تو را جنگ مردان نیامد به پیش
که چندین بنازی به بازوی خویش
چه جویی نبرد سواران کین
کز ایشان به بند است خاقان چین
چو بینی ز من دست برد نبرد
نداری تن خویشتن را به مرد
به گرز گران گردنت بشکنم
به خم کمندت به خاک افکنم
بدو گفت برزوی کای پهلوان
دل کارزار و خرد را روان
چه افتاد تا شد سپهبد به درد
که بی کینه از ما برآورد گرد
چو من با تو تندی نکردم به جنگ
به خیره چرا پیش سازی تو جنگ
چرا غره گشتی بدین کتف و یال
نه گودرز و گیوی و نه پور زال
اگر آتشی تو، منم تند آب
نگیرد بر من فروغ تو تاب
من اندک به سال و تو بسیار سال
اگر چند برزم به بازو و یال
مرا از تو آموخت باید خرد
ز تو سرد گفتن نه اندر خورد
چو گفت این به زه بر نهادش کمان
به میدان در آمد چو شیر دمان
تهمتن برو نیز بگشاد شست
چو آشفته شیری و چون پیل مست
دو زاغ کمان را نهاده به زه
سپهر و ستاره همی گفت: زه
بر آمد یکی ابر و بارانش تیر
دل مرد دانا شد از زخم پیر
به خون و به خوی غرقه بر گستوان
دو لشکر نظاره بدان هر دوان
چو از تیر و ترکش بپرداختند
به گرز گران گردن افراختند
چو سندان و چون پتک آهنگران
سر نامداران و گرز گران
ز بس کوفتن گرز شد چون کمان
دل هر دو آمد به سیری ز جان
ستادند یک دم ز پیکار باز
جهان را چنین است آیین و ساز
ز بهر فزونی و بیشی آز
پدر را ندانست فرزند باز
گرفتند زان پس دوال کمر
همی زور کردند بر یکدگر
ز نیروی بازوی هر دو سوار
نبدشان دوال کمر پایدار
بفرسود ناخن بپالود خون
ز مردی نیامد یکی زان نگون
گسسته شد از هر دو بند کمر
دگر باره آن هر دو پرخاشخر
نهادند بر دسته گرز دست
چو شیران آشفته و پیل مست
یکی چون درختی زآهن به بار
یکی همچو اهریمن کینه دار
بیازید بازوی، برزو دلیر
سپر بر سر آورد رستم چو شیر
بزد گرز بر تارک پور زال
درآمد سر گرز بر کتف و یال
ز زخمش بشد هوش از پهلوان
تو گفتی ندارد به تن در روان
فروماند یک دست رستم ز کار
چنان کرد کان پهلوان سوار
ندانست کش دست آزرده گشت
ز پیکار شد خیره بر پهن دشت
چو برزو به رستم نگه کرد گفت
که چون تو نباشد به بازو و سفت
به دشتی که چون تو بود نامدار
که را آرزو آیدش کارزار
تهمتن به چاره بیازید دست
بر آن نامور گرد خسرو پرست
بپیچید از درد و از بیم جان
به برزوی گفت ای دلاور جوان
اگر چند هستیم ما جنگ جوی
چه کردند این بادپایان بگوی
که گشتند از آورد بی زور و تاو
فرو مانده از کار مانند گاو
کجا نیز خورشید بالا گرفت
ز تابیدنش دشت گرما گرفت
ز گرما دل ما طپیدن گرفت
ز جوشن همی خوی دویدن گرفت
تو زایدر برو تا به پرده سرای
که تا من همی بازگردم به جای
ز پیکار یک دم همی دم زنیم
زمانی دو دیده به هم بر زنیم
بدان نیمه روز بار دگر
ببندیم بر جنگ جستن کمر
به رستم چنین گفت کایدون کنیم
زمانی ز تن رنج بیرون کنیم
چو آید تو را آرزو جنگ من
بیا تا ببینی همی چنگ من
بگفت این و آمد دوان همچو شیر
به نزدیک افراسیاب دلیر
زمین را ببوسید و اندر نهان
چنین گفت کای شهریار جهان
هماورد من کیست این شیرمرد
که چون او ندیدم به دشت نبرد
چه نام است و از تخمه کیست اوی؟
نباشد همانا چنین جنگ جوی
همانا که پیکان و نیزه هزار
زدم بر سر و اسب آن نامدار
نیامد مر او را ز من هیچ باک
چه پیکان تیرش چه یک مشت خاک
به گرز و به تیغ و به بند و کمند
ورا آزمودم بر این هر سه بند
بسی آزمودم بدین دشت جنگ
بر آن سان که پر خاش جوید نهنگ
نیامد به دلش اندرون ترس و بیم
دل من ز پیکار او شد دو نیم
ندانم که فرجام او چون بود
به میدان که را خاک پر خون بود
بدو گفت افراسیاب آن زمان
که بنشین و بگشای بند از میان
به خوردن نهادند سرها همه
شبان و همان روز خورده رمه
وزین روی رستم بیامد دوان
به نزدیک خسرو خلیده روان
سر و دست آزرده و روی زرد
پر از درد جان و لبان پر ز گرد
شکسته روان پیش خسرو دوید
سرشکش ز دیده به رخ بر چکید
زواره بفرمود کآید برش
که او بود درنیک و بد یاورش
بدو گفت بگشای بند مرا
ز فتراک خم کمند مرا
زواره بزد دست و بگشاد بند
ز هر گونه او را بسی داد پند
دگر گفت با خسرو تاجور
که دیدم بسی مرد پرخاشخر
دریدم جگرگاه دیو سپید
به مردی نگشتم ز جان ناامید
مرا جنگ کاموس و خاقان چین
به بازی شمردم به پیکار این
دو بهره ز توران ستورم بکند
نیامد از ایشان به رویم گزند
نه گرزم برو کار کرد و نه تیغ
بترسم که ماهم درون شد به میغ
ز ایران ندانم و را هم نبرد
ازین جنگ جویان و مردان مرد
چو در جنگ او بر من آید شکست
که یازد به پیکار با او دو دست
چو دریا بجوشد که کین آورد
همان آسمان بر زمین آورد
کمانش نیارد کشیدن سپهر
به پیکان بدوزد همی روی مهر
به تک بگذرد اسبش از تند باد
همانا که از باد دارد نژاد
بر آن کس بگرید زمانه به خون
که با او به میدان بود اندرون
فرامرز اگر بودی ایدر مگر
به پیکار با او ببستی کمر
(مگر آورد پیش زخمش درنگ
اگر چند با او نتابد به جنگ)
ولیکن به هندوستان است اوی
به پیکار چیپال بنهاد روی
ازایدر بدان جا دو ماه است راه
ندانم که چون گردد این چرخ و ماه
دو اسپه سوار ار شود پیش اوی
به دو ماه آید همی جنگ جوی
مگر بخت برگشت از ایرانیان
که پیروز گشتند تورانیان
خروشی به ایران سپه در فتاد
چو گاه خزان در رزان تند باد
چو خسرو ز رستم شنید این سخن
برو تازه شد درد و کین کهن
به گردان چنین گفت کای سروان
مدارید ازین ترک خسته، روان
نگردد به جز کام ما روزگار
چنین است فرمان پروردگار
چه گویند، کاین گنبد تیزگرد
برآورد از لشکر ترک گرد
از آن نامداران که من دیده ام
ز کردنگشان نیز بشنیده ام
شما زآن ندیدید صد یک به چشم
ز یک مرد چندین مگیرید خشم
سپیده چو از کوه سر برزند
سپاه دو کشور به هم برزند
چو خورشید تابان برآید به گاه
بپوشد با من دو رخسار ماه
همآورد برزو منم در نبرد
به نیزه برآرم ز بدخواه گرد
ببینیم تا این سپهر روان
زکین که دارد خلیده روان
که باز آید از جنگ پیروز و شاد
بدو گفت گودرز کاین خود مباد
که ما زنده بر جا و شه جنگ جوی
چرا باید این لشکر و گفت وگوی
اگر شاه با وی نبرد آورد
سر سرکشان زیر گرد آورد
تو را دل نباید بدین کار بست
به پرهیز از مرگ هرگز که رست
که من چون برآید به چرخ آفتاب
به شمشیر و زوبین از افراسیاب
ز خون روی هامون چو جیحون کنم
دل و چشم او را پر از خون کنم
ز یک تن که افزون شد این باک نیست
سرانجام مردم جز از خاک نیست
بباشد همه بودنی بی گمان
چنین بود تا بود چرخ روان
چو خسرو ز گودرز بشنید این
بخندید از آن شهریار زمین
به گودرز برآفرین کرد و گیو
بر آن نامداران و گردان نیو
زواره چو بشنید آمد دوان
به نزدیک رستم خلیده روان
ز گودرز و خسرو چو بشنید راز
به پیش برادر همه گفت باز
که گودرز کشواد و خسرو به هم
چه گفتند با یکدگر بیش و کم
تهمتن چو بشنید یک سر سخن
بپیچید از درد مرد کهن
بدو گفت مشنو ازین سان سخن
ره سیستان گیر و تندی مکن
عماری بیاور مرا در نشان
برو با سواران گردن کشان
که من بی گمانم ازین جنگ جوی
که روی اندر آورد با من به روی
نماند به ایران همی برگ و بار
نه این لشکر نامور شهریار
دریغ آن سر و تاج و شاه و سپاه
وزان نامور باگهر پیشگاه
تو بگزین یکی لشکر زابلی
زره دار با خنجر کابلی
که تا من شوم سوی دستان سام
بخوانیم سیمرغ را از کنام
ببینیم که تا بر چه گردد سپهر
بدین نامور تابد از مهر مهر؟
زواره چو بشنید آمد دوان
به نزدیک گردان روشن روان
که یک سر همه ساز راه آورید
سوی بارگاه سپهبد روید
شما با تهمتن بسیجید راه
من ایدر بباشم به نزدیک شاه
چنین گفت با من جهان پهلوان
نتابم ز فرمان رستم روان
نبینیم کآین لشکر جنگ جوی
چگونه به دشمن نمایند روی
خروشی برآمد ز ایرانیان
که تیره شد این بخت گند آوران
به ناله همی بانگ برداشتند
درفش و سراپرده بگذاشتند
همی گفت هر یک که این انجمن
چنان اند بی تو چو بی مرد زن
نماند ز ما یک تن اکنون به جای
کجا چون نباشد تهمتن به پای
نه ایران بماند نه شاه و نه پیل
ز خون دشت ایران شود رود نیل
چو مرغیم بی تو به چنگال باز
شده دست دشمن به ما بر دراز
چو رستم ز ایرانیان این شنید
سرشکش ز دیده به رخ برچکید
به ایرانیان گفت رستم به درد
سر آمد مرا روزگار نبرد
چه گویم چو فردا به دشت نبرد
به ابر اندر آرد هماورد گرد
مرا جوید و من شکسته دو دست
نیارم به رخش تکاور نشست
به دندان گراز و به چنگال شیر
توانند بودن به پیکار چیر
یلان هم به بازو بیازند چنگ
که بی دست هرگز نجستند جنگ
اگر دست بودی مرا کارگر
مرا ننگ بودی شدن چاره گر
سپهبد به آورد و من چاره جوی
نکردم ز گردون چنین آرزوی
به گیتی مجوی ایچ فریادرس
به هر کار دیان تو را یار بس
تهمتن درین بود و ایرانیان
به زاری گشاده سراسر زبان
که ناگه در آمد زواره چو شیر
به پیش اندرون نامدار دلیر
چو آمد به نزد تهمتن فراز
زمین را ببوسید و بردش نماز
پیام فرامرز یک یک بداد
جهان پهلوان گشت ازین مرد شاد
بدو گفت رستم که اکنون کجاست
که دارد زمانه بدو پشت راست
چنین گفت کای نامور پهلوان
جهاندار و پشت و پناه گوان
به شبگیر نزدیک بانگ خروس
بیامد سپهبد خود و پیل و کوس
چنین گفت با من جهان جوی نو
که برخیز تازان از ایدر برو
بدان تا ببینی همی روی شاه
همان نامور پهلوان سپاه
لب پهلوانان پر از خنده شد
تو گفتی که گردون ز سر بنده شد
چنین است کردار کار جهان
نداند کسش آشکار و نهان
بدان گه که با تو بپیوست مهر
نهان کرد خواهد ز تو پاک چهر
نجوید خردمند روشن روان
یکی کام ازین کوژپشت روان
چو نیمی گذشت از شب تیره راست
همی بانگ کوس جهان جوی خاست
فرامرز نزدیک رستم رسید
جهان پهلوان را بر آن گونه دید
به کش کرد دست و زمین بوسه داد
نیایش کنان را زبان بر گشاد
که دائم جهان پهلوان شاد باد
همه ساله از بخت پرداد باد
چه بازی نمودت سپهر بلند
ازین سان چرا گشته ای مستمند
بدو گفت رستم کز آن سوی آب
یکی لشکر آورد افراسیاب
بدو اندرون نامداری دلیر
به تن زنده پیل و به دل نره شیر
به بالا بلند و(به) بازو قوی
به رخساره ماه و به تن پهلوی
همانا که باشد کم ازتو به سال
ندانم به گیتی کس او را همال
تو گفتی که سهراب یل زنده شد
فلک پیش شمشیر او بنده شد
به بالای سام و به پهنای تو
به پای و رکیب و به سیمای تو
همی ننگ دارد به شمشیر جنگ
نگیرد به جز گرز دیگر به چنگ
چو دست آورد سوی پیکار تیر
جهان را کند همچو دریای قیر
ازو بر من امروز آن بد رسید
که چشم کس اندر جهان آن ندید
ابا یکدگر چون برآویختیم
همی خون ز اسبان فرو ریختیم
سرانجام دست مرا خسته کرد
تو گفتی که گردون مرا بسته کرد
اگر کوه بودی به پیشم درون
تو دانی که گشتی ز چنگم زبون
کمرگاه او را گرفتم به چنگ
بدان سان که نخجیر گیرد پلنگ
نجنبید یک ذره از پشت زین
نیامد به ابروش در جنگ چین
چو از بند او دست کردم رها
خروشی برآورد چون اژدها
برافراشت بازو به گرز گران
همی کوفت چون پتک آهنگران
سر و دست و یالم به هم درشکست
فروماند از زخم او هر دو دست
من از بیم بر سر گرفتم سپر
همی کوفت بر پشت و پهلو و بر
به چاره بجستم زدست جوان
بدان تا بپیچم ز درد روان
به بیچارگی روی برگاشتم
به میدان ورا خوار بگذاشتم
کنون چون تو اندر رسیدی مگر
جهاندار دیان پیروزگر
به ما بر ببخشود از مهر و داد
هما (ن) بخت گم بوده را باز داد
کنون چون بر آرد سر از کوه شید
سیاهی شود همچو سیم سپید
شب تیره بگریزد از چنگ اوی
چو پیدا شود بر فلک رنگ اوی
بفرمای تا رخش را زین کنند
سواران بروها پر از چین کنند
تو بگشای این جوشنت از میان
برت را بپوشان به ببر بیان
همان نیزه و گرز سام سوار
ببر، کینه جوی از یل نامدار
چنان کن که از من نداندت باز
چنان چون بود مردم چاره ساز
مگر دست یابی تو بر وی به جنگ
سر شاه ترکان در آری به ننگ
که گردون گردان مراد تو داد
تو باید که باشی از آورد شاد
به گردون گردان رسد نام تو
چو فردا برآید ازو کام تو
بدان نامداران همی بنگرید
به گودرز گفتش که این مرد کیست؟
ز گردان توران ورا نام چیست؟
سواران توران بدیدم بسی
ازین سان ز گردان ندیدم کسی
نژادش کدام است و شهرش کدام؟
از آن نامداران ورا چیست نام؟
چو خسرو چنین گفت طوس سوار
بدو گفت کای نامور شهریار
ورا نام برزوی گرد اوزن است
سر افراز توران و آن برزن است
نژاد وی از شهر شنگان زمین
ورا آرزو جنگ ایران زمین
جهانجوی نام آور افراسیاب
بدان آمد این بار زین سوی آب
که با پور دستان نبرد آورد
سر نامور زیر گرد آورد
گمانش چنان است افراسیاب
که رستم نیارد به آورد تاب
شود کشته بر دست او پور زال
به پروین برآرد ازین رزم یال
فریبرز داند که چون است مرد
کزو جوشنش پر ز خون است وگرد
به کوپال آن کرد با ما دو تن
که گفتیم جوشن شودمان کفن
چو افتاد بر ما دو چشمش ز دور
همی رزمگاه آمدش جای سور
بینداخت آن تاب داده کمند
همی یال هر دو در آمد به بند
برآورد پس هر دوان را ز زین
به آسانی در افکندمان برزمین
دو دست ازپس پشت بستش چو سنگ
به گردن درافکندمان پالهنگ
همی تافت تازان چو دریای آب
سپهدار تا نزد افراسیاب
چو از طوس کیخسرو ایدون شنید
یکی باد سرد از جگر بر کشید
چنین گفت با گیو بردار پای
برو شاد تا پیش پرده سرای
روان شد ز پیش سپهدار گیو
همی رفت تازان بر مرد نیو
چنین گفت با او جهان پهلوان
سپهبد چرا گشت خیره روان
بدو گفت گیو ای سر راستان
هم از نامور تخمه باستان
برت را بپوشان به ببر بیان
که می جنگ جویند از ایرانیان
یکی نامور جنگ خواه آمده ست
که با یال (و) برز است و با زور دست
که برزوش خوانند با یال (و) برز
درختیش در دست مانند گرز
تو گویی که کوهی ست ز آهن روان
ز بیمش بلرزد به تن در روان
میان دو لشکر به کردار پیل
همی برخروشد چو دریای نیل
سپهبد بدو گفت بازآر هوش
نباید که باشی چنین در خروش
ستاره بدان جای روشن بود
(که پیش مه از میغ جوشن بود)
به چشم کسی باشد آتش بلند
که از آب ناید برو بر گزند
چو من پای در زین کین آورم
به ابرو در از خشم چین آورم
به دریا نهنگ (و) به هامون پلنگ
ندارند در پیش زخمم درنگ
بگفت این و پوشید ببر بیان
به رخش اندر آمد چو شیر ژیان
ابا او زواره بیامد به هم
سواران زابل همه بیش و کم
چو برزوی را دید بر پشت اسب
خروشید بر سان آذرگشسب
سر و پای او پهلوان بنگرید
به ایران وتوران چو او کس ندید
به جوشن بپوشید یال و برش
به خورشید تابان رسیده سرش
چو دریای جوشان و چون پیل مست
یکی گرزه گاو پیکر به دست
چو رستم ورا دید جوشان به دشت
ز بیمش جهان پهلوان خیره گشت
چنین گفت با خویشتن پهلوان
کزین سان نخیزد ز توران جوان
رخ نامور گشت مانند کاه
زواره بدو گفت کای کینه خواه
چرا پهلوان گشت خسته بدین
بدین ترک کآمد ز توران زمین
بدو گفت رستم هم ایدر بدار
درفش من و زابلی صد سوار
یکی جامه و تن به آهن بپوش
دو چشمت به من دار و بگشای گوش
فرود آی از چرمه راهوار
درفش و سواران هم ایدر بدار
به دیان که تا من کمر بسته ام
بسی لشکر ترک بشکسته ام
مرا ترس در دل نیامد زکس
ز ترکان همین مرد دیدیم و بس
همانا که گردون مرا برکشید
ز بهر چنین روز می پرورید
اگر خود بدین گونه گردد سپهر
ازیدر برون ران و منمای چهر
به راه بیابان سوی سیستان
بپرداز از ایران و کس را ممان
به دستان بگوی ای فروزنده گاه
نماند به کس تاج و تخت و کلاه
بهشتی بدی گیتی از رنگ و بو
اگر مرگ و پیری نبودی دروی
سرم را به مردی به گردون کشید
وزان پس ز من خوارتر کس ندید
چنین است کردار گردان سپهر
به یک دست کین و به یک دست مهر
چو بنمود کین زود مهر آورید
به نیک و بد هیچ (کس) ننگرید
بگفت این و چون باد باره براند
ز ماهی همی خاک بر مه فشاند
چو آمد سپهبد زبان برگشاد
به برزوی شیراوژن آواز داد
که ای ترک نام آور جنگ جوی
چه آری همی آب کینه به جوی
تو را جنگ مردان نیامد به پیش
که چندین بنازی به بازوی خویش
چه جویی نبرد سواران کین
کز ایشان به بند است خاقان چین
چو بینی ز من دست برد نبرد
نداری تن خویشتن را به مرد
به گرز گران گردنت بشکنم
به خم کمندت به خاک افکنم
بدو گفت برزوی کای پهلوان
دل کارزار و خرد را روان
چه افتاد تا شد سپهبد به درد
که بی کینه از ما برآورد گرد
چو من با تو تندی نکردم به جنگ
به خیره چرا پیش سازی تو جنگ
چرا غره گشتی بدین کتف و یال
نه گودرز و گیوی و نه پور زال
اگر آتشی تو، منم تند آب
نگیرد بر من فروغ تو تاب
من اندک به سال و تو بسیار سال
اگر چند برزم به بازو و یال
مرا از تو آموخت باید خرد
ز تو سرد گفتن نه اندر خورد
چو گفت این به زه بر نهادش کمان
به میدان در آمد چو شیر دمان
تهمتن برو نیز بگشاد شست
چو آشفته شیری و چون پیل مست
دو زاغ کمان را نهاده به زه
سپهر و ستاره همی گفت: زه
بر آمد یکی ابر و بارانش تیر
دل مرد دانا شد از زخم پیر
به خون و به خوی غرقه بر گستوان
دو لشکر نظاره بدان هر دوان
چو از تیر و ترکش بپرداختند
به گرز گران گردن افراختند
چو سندان و چون پتک آهنگران
سر نامداران و گرز گران
ز بس کوفتن گرز شد چون کمان
دل هر دو آمد به سیری ز جان
ستادند یک دم ز پیکار باز
جهان را چنین است آیین و ساز
ز بهر فزونی و بیشی آز
پدر را ندانست فرزند باز
گرفتند زان پس دوال کمر
همی زور کردند بر یکدگر
ز نیروی بازوی هر دو سوار
نبدشان دوال کمر پایدار
بفرسود ناخن بپالود خون
ز مردی نیامد یکی زان نگون
گسسته شد از هر دو بند کمر
دگر باره آن هر دو پرخاشخر
نهادند بر دسته گرز دست
چو شیران آشفته و پیل مست
یکی چون درختی زآهن به بار
یکی همچو اهریمن کینه دار
بیازید بازوی، برزو دلیر
سپر بر سر آورد رستم چو شیر
بزد گرز بر تارک پور زال
درآمد سر گرز بر کتف و یال
ز زخمش بشد هوش از پهلوان
تو گفتی ندارد به تن در روان
فروماند یک دست رستم ز کار
چنان کرد کان پهلوان سوار
ندانست کش دست آزرده گشت
ز پیکار شد خیره بر پهن دشت
چو برزو به رستم نگه کرد گفت
که چون تو نباشد به بازو و سفت
به دشتی که چون تو بود نامدار
که را آرزو آیدش کارزار
تهمتن به چاره بیازید دست
بر آن نامور گرد خسرو پرست
بپیچید از درد و از بیم جان
به برزوی گفت ای دلاور جوان
اگر چند هستیم ما جنگ جوی
چه کردند این بادپایان بگوی
که گشتند از آورد بی زور و تاو
فرو مانده از کار مانند گاو
کجا نیز خورشید بالا گرفت
ز تابیدنش دشت گرما گرفت
ز گرما دل ما طپیدن گرفت
ز جوشن همی خوی دویدن گرفت
تو زایدر برو تا به پرده سرای
که تا من همی بازگردم به جای
ز پیکار یک دم همی دم زنیم
زمانی دو دیده به هم بر زنیم
بدان نیمه روز بار دگر
ببندیم بر جنگ جستن کمر
به رستم چنین گفت کایدون کنیم
زمانی ز تن رنج بیرون کنیم
چو آید تو را آرزو جنگ من
بیا تا ببینی همی چنگ من
بگفت این و آمد دوان همچو شیر
به نزدیک افراسیاب دلیر
زمین را ببوسید و اندر نهان
چنین گفت کای شهریار جهان
هماورد من کیست این شیرمرد
که چون او ندیدم به دشت نبرد
چه نام است و از تخمه کیست اوی؟
نباشد همانا چنین جنگ جوی
همانا که پیکان و نیزه هزار
زدم بر سر و اسب آن نامدار
نیامد مر او را ز من هیچ باک
چه پیکان تیرش چه یک مشت خاک
به گرز و به تیغ و به بند و کمند
ورا آزمودم بر این هر سه بند
بسی آزمودم بدین دشت جنگ
بر آن سان که پر خاش جوید نهنگ
نیامد به دلش اندرون ترس و بیم
دل من ز پیکار او شد دو نیم
ندانم که فرجام او چون بود
به میدان که را خاک پر خون بود
بدو گفت افراسیاب آن زمان
که بنشین و بگشای بند از میان
به خوردن نهادند سرها همه
شبان و همان روز خورده رمه
وزین روی رستم بیامد دوان
به نزدیک خسرو خلیده روان
سر و دست آزرده و روی زرد
پر از درد جان و لبان پر ز گرد
شکسته روان پیش خسرو دوید
سرشکش ز دیده به رخ بر چکید
زواره بفرمود کآید برش
که او بود درنیک و بد یاورش
بدو گفت بگشای بند مرا
ز فتراک خم کمند مرا
زواره بزد دست و بگشاد بند
ز هر گونه او را بسی داد پند
دگر گفت با خسرو تاجور
که دیدم بسی مرد پرخاشخر
دریدم جگرگاه دیو سپید
به مردی نگشتم ز جان ناامید
مرا جنگ کاموس و خاقان چین
به بازی شمردم به پیکار این
دو بهره ز توران ستورم بکند
نیامد از ایشان به رویم گزند
نه گرزم برو کار کرد و نه تیغ
بترسم که ماهم درون شد به میغ
ز ایران ندانم و را هم نبرد
ازین جنگ جویان و مردان مرد
چو در جنگ او بر من آید شکست
که یازد به پیکار با او دو دست
چو دریا بجوشد که کین آورد
همان آسمان بر زمین آورد
کمانش نیارد کشیدن سپهر
به پیکان بدوزد همی روی مهر
به تک بگذرد اسبش از تند باد
همانا که از باد دارد نژاد
بر آن کس بگرید زمانه به خون
که با او به میدان بود اندرون
فرامرز اگر بودی ایدر مگر
به پیکار با او ببستی کمر
(مگر آورد پیش زخمش درنگ
اگر چند با او نتابد به جنگ)
ولیکن به هندوستان است اوی
به پیکار چیپال بنهاد روی
ازایدر بدان جا دو ماه است راه
ندانم که چون گردد این چرخ و ماه
دو اسپه سوار ار شود پیش اوی
به دو ماه آید همی جنگ جوی
مگر بخت برگشت از ایرانیان
که پیروز گشتند تورانیان
خروشی به ایران سپه در فتاد
چو گاه خزان در رزان تند باد
چو خسرو ز رستم شنید این سخن
برو تازه شد درد و کین کهن
به گردان چنین گفت کای سروان
مدارید ازین ترک خسته، روان
نگردد به جز کام ما روزگار
چنین است فرمان پروردگار
چه گویند، کاین گنبد تیزگرد
برآورد از لشکر ترک گرد
از آن نامداران که من دیده ام
ز کردنگشان نیز بشنیده ام
شما زآن ندیدید صد یک به چشم
ز یک مرد چندین مگیرید خشم
سپیده چو از کوه سر برزند
سپاه دو کشور به هم برزند
چو خورشید تابان برآید به گاه
بپوشد با من دو رخسار ماه
همآورد برزو منم در نبرد
به نیزه برآرم ز بدخواه گرد
ببینیم تا این سپهر روان
زکین که دارد خلیده روان
که باز آید از جنگ پیروز و شاد
بدو گفت گودرز کاین خود مباد
که ما زنده بر جا و شه جنگ جوی
چرا باید این لشکر و گفت وگوی
اگر شاه با وی نبرد آورد
سر سرکشان زیر گرد آورد
تو را دل نباید بدین کار بست
به پرهیز از مرگ هرگز که رست
که من چون برآید به چرخ آفتاب
به شمشیر و زوبین از افراسیاب
ز خون روی هامون چو جیحون کنم
دل و چشم او را پر از خون کنم
ز یک تن که افزون شد این باک نیست
سرانجام مردم جز از خاک نیست
بباشد همه بودنی بی گمان
چنین بود تا بود چرخ روان
چو خسرو ز گودرز بشنید این
بخندید از آن شهریار زمین
به گودرز برآفرین کرد و گیو
بر آن نامداران و گردان نیو
زواره چو بشنید آمد دوان
به نزدیک رستم خلیده روان
ز گودرز و خسرو چو بشنید راز
به پیش برادر همه گفت باز
که گودرز کشواد و خسرو به هم
چه گفتند با یکدگر بیش و کم
تهمتن چو بشنید یک سر سخن
بپیچید از درد مرد کهن
بدو گفت مشنو ازین سان سخن
ره سیستان گیر و تندی مکن
عماری بیاور مرا در نشان
برو با سواران گردن کشان
که من بی گمانم ازین جنگ جوی
که روی اندر آورد با من به روی
نماند به ایران همی برگ و بار
نه این لشکر نامور شهریار
دریغ آن سر و تاج و شاه و سپاه
وزان نامور باگهر پیشگاه
تو بگزین یکی لشکر زابلی
زره دار با خنجر کابلی
که تا من شوم سوی دستان سام
بخوانیم سیمرغ را از کنام
ببینیم که تا بر چه گردد سپهر
بدین نامور تابد از مهر مهر؟
زواره چو بشنید آمد دوان
به نزدیک گردان روشن روان
که یک سر همه ساز راه آورید
سوی بارگاه سپهبد روید
شما با تهمتن بسیجید راه
من ایدر بباشم به نزدیک شاه
چنین گفت با من جهان پهلوان
نتابم ز فرمان رستم روان
نبینیم کآین لشکر جنگ جوی
چگونه به دشمن نمایند روی
خروشی برآمد ز ایرانیان
که تیره شد این بخت گند آوران
به ناله همی بانگ برداشتند
درفش و سراپرده بگذاشتند
همی گفت هر یک که این انجمن
چنان اند بی تو چو بی مرد زن
نماند ز ما یک تن اکنون به جای
کجا چون نباشد تهمتن به پای
نه ایران بماند نه شاه و نه پیل
ز خون دشت ایران شود رود نیل
چو مرغیم بی تو به چنگال باز
شده دست دشمن به ما بر دراز
چو رستم ز ایرانیان این شنید
سرشکش ز دیده به رخ برچکید
به ایرانیان گفت رستم به درد
سر آمد مرا روزگار نبرد
چه گویم چو فردا به دشت نبرد
به ابر اندر آرد هماورد گرد
مرا جوید و من شکسته دو دست
نیارم به رخش تکاور نشست
به دندان گراز و به چنگال شیر
توانند بودن به پیکار چیر
یلان هم به بازو بیازند چنگ
که بی دست هرگز نجستند جنگ
اگر دست بودی مرا کارگر
مرا ننگ بودی شدن چاره گر
سپهبد به آورد و من چاره جوی
نکردم ز گردون چنین آرزوی
به گیتی مجوی ایچ فریادرس
به هر کار دیان تو را یار بس
تهمتن درین بود و ایرانیان
به زاری گشاده سراسر زبان
که ناگه در آمد زواره چو شیر
به پیش اندرون نامدار دلیر
چو آمد به نزد تهمتن فراز
زمین را ببوسید و بردش نماز
پیام فرامرز یک یک بداد
جهان پهلوان گشت ازین مرد شاد
بدو گفت رستم که اکنون کجاست
که دارد زمانه بدو پشت راست
چنین گفت کای نامور پهلوان
جهاندار و پشت و پناه گوان
به شبگیر نزدیک بانگ خروس
بیامد سپهبد خود و پیل و کوس
چنین گفت با من جهان جوی نو
که برخیز تازان از ایدر برو
بدان تا ببینی همی روی شاه
همان نامور پهلوان سپاه
لب پهلوانان پر از خنده شد
تو گفتی که گردون ز سر بنده شد
چنین است کردار کار جهان
نداند کسش آشکار و نهان
بدان گه که با تو بپیوست مهر
نهان کرد خواهد ز تو پاک چهر
نجوید خردمند روشن روان
یکی کام ازین کوژپشت روان
چو نیمی گذشت از شب تیره راست
همی بانگ کوس جهان جوی خاست
فرامرز نزدیک رستم رسید
جهان پهلوان را بر آن گونه دید
به کش کرد دست و زمین بوسه داد
نیایش کنان را زبان بر گشاد
که دائم جهان پهلوان شاد باد
همه ساله از بخت پرداد باد
چه بازی نمودت سپهر بلند
ازین سان چرا گشته ای مستمند
بدو گفت رستم کز آن سوی آب
یکی لشکر آورد افراسیاب
بدو اندرون نامداری دلیر
به تن زنده پیل و به دل نره شیر
به بالا بلند و(به) بازو قوی
به رخساره ماه و به تن پهلوی
همانا که باشد کم ازتو به سال
ندانم به گیتی کس او را همال
تو گفتی که سهراب یل زنده شد
فلک پیش شمشیر او بنده شد
به بالای سام و به پهنای تو
به پای و رکیب و به سیمای تو
همی ننگ دارد به شمشیر جنگ
نگیرد به جز گرز دیگر به چنگ
چو دست آورد سوی پیکار تیر
جهان را کند همچو دریای قیر
ازو بر من امروز آن بد رسید
که چشم کس اندر جهان آن ندید
ابا یکدگر چون برآویختیم
همی خون ز اسبان فرو ریختیم
سرانجام دست مرا خسته کرد
تو گفتی که گردون مرا بسته کرد
اگر کوه بودی به پیشم درون
تو دانی که گشتی ز چنگم زبون
کمرگاه او را گرفتم به چنگ
بدان سان که نخجیر گیرد پلنگ
نجنبید یک ذره از پشت زین
نیامد به ابروش در جنگ چین
چو از بند او دست کردم رها
خروشی برآورد چون اژدها
برافراشت بازو به گرز گران
همی کوفت چون پتک آهنگران
سر و دست و یالم به هم درشکست
فروماند از زخم او هر دو دست
من از بیم بر سر گرفتم سپر
همی کوفت بر پشت و پهلو و بر
به چاره بجستم زدست جوان
بدان تا بپیچم ز درد روان
به بیچارگی روی برگاشتم
به میدان ورا خوار بگذاشتم
کنون چون تو اندر رسیدی مگر
جهاندار دیان پیروزگر
به ما بر ببخشود از مهر و داد
هما (ن) بخت گم بوده را باز داد
کنون چون بر آرد سر از کوه شید
سیاهی شود همچو سیم سپید
شب تیره بگریزد از چنگ اوی
چو پیدا شود بر فلک رنگ اوی
بفرمای تا رخش را زین کنند
سواران بروها پر از چین کنند
تو بگشای این جوشنت از میان
برت را بپوشان به ببر بیان
همان نیزه و گرز سام سوار
ببر، کینه جوی از یل نامدار
چنان کن که از من نداندت باز
چنان چون بود مردم چاره ساز
مگر دست یابی تو بر وی به جنگ
سر شاه ترکان در آری به ننگ
که گردون گردان مراد تو داد
تو باید که باشی از آورد شاد
به گردون گردان رسد نام تو
چو فردا برآید ازو کام تو
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۱۲ - آمدن بیژن و آوردن برزوی رستم زال را قسمت اول
وز این سوی بیژن چو باد دمان
بیامد بر رستم پهلوان
بیاورد برزوی را بسته دست
به نزدیک رستم بیفکند پست
همه رفته در پیش رستم بگفت
رخ نامور همچو گل بر شکفت
چنین گفت با بیژن نامور
زواره فرامرز پرخاشخر
همی شاه ترکان گرفته ست راه
بر این نامداران ایران سپاه
همانا سر آرد بر ایشان زمان
بر آید همه کام تورانیان
زواره بپیچد ز افراسیاب
از ایدر عنان را به شادی بتاب
نگه کن که تا کارشان چون بود
ز خون که میدان پر از خون بود
خروش تو چون بشنود خیره مرد
در آید سر نامور زیر گرد
بیامد جهان جوی هم در زمان
به پیش زواره چو شیر ژیان
ورا دید بر جای با زور و تاب
گرفته کمرگاه افراسیاب
بدو گفت کای نامور مرد جنگ
چه داری کمرگاه او را به چنگ
رها کن ازو دست که بیگاه گشت
هم از دشت خورشید کوتاه گشت
ازو دست برداشت افراسیاب
ز آواز بیژن شد از هوش و تاب
همی خواست تا بیژن گیو را
به بند اندر آرد سر نیو را
زواره ازو دست را داشت باز
چنین گفت با نامور جنگ ساز
ببینیم فردا سپیده دمان
که تا برکه گردد سپهر روان
همی بازگشتند از یکدگر
دو دیده پر از آب و پر خون جگر
زواره بیامد چو باد دمان
بر نامور پهلوان جهان
فرامرز در جنگ هومان شیر
همی تاخت هر سوی مرد دلیر-
بدو گفت رستم ندانم چه کرد
ز بهر چه ناید ز دشت نبرد
زواره بفرمود تا بر نشست
به نزدیک هومان شود پیل مست
زواره چو بشنید برکرد اسب
همی تاخت بر سان آذر گشسب
(فرامرز را دید بردشت کین
بسی نامداران فکنده ز زین)
همه دشت پای و سرکشته بود
ز کشته به هر سو همی پشته بود
ز ایرانیان نزد او کس ندید
خروشی چو شیر ژیان بر کشید
بدو گفت کای مایه کین و جنگ
چه تازی بدین سان به هر سوی جنگ
نه ز ایران کسی با تو در جنگ یار
نه آگاه زین رزم تو شهریار
فرامرز آن گاه آواز داد
که ای نامور مرد پهلو نژاد
مرا جنگ ترکان بود جای بزم
ندانم من این دشت را جای رزم
به هومان چنین گفت بیگاه گشت
همی تیره بینم همه روی دشت
چو رخشان شود روی هامون به روز
به بخت شهنشاه گیتی فروز
کنم روز هامون ز خون تو زرد
گر آیی بر من به دشت نبرد
بگفت این و برگشت و آمد دوان
بر نامور رستم پهلوان
چو آمد به نزدیک رستم فراز
زمین را ببوسید و بردش نماز
ازو شادمان شد دل پهلوان
همی آفرین خواند پیر و جوان
چنین گفت کز تخمه اژدها
شگفتی نباشد چنین کیمیا
که از تخم دستان سام سوار
نباشد مگر پهلو نامدار
فرامرز گفت ای جهان پهلوان
ابی تو مبادا سپهر روان
ز بخت تو و بخت شاه زمین
بسی جستم از لشکر ترک کین
ز هومان و ز بارمان دلیر
ز جان هر دو گشتند امروز سیر
زواره چو آمد به آوردگاه
بجستند گردان توران سپاه
به میدان ز بس مرد تورانیان
به سختی برون آمد اسب از میان
بیامد هم اندر زمان پور گیو
به رستم چنین گفت کای گرد نیو
تو را و فرامرز را شهریار
همی خواند (و) این پهلو نامدار
بیارید برزوی را بسته دست
چو آشفته شیران و چون پیل مست
چو بشنید رستم ز خسرو پیام
فرامرز را گفت کای نیک نام
ببر این گو نامدار نزد شاه
بدان تا چه فرمایدت کینه خواه
فرامرز برزوی را در زمان
بیاورد نزدیک شاه جهان
چو رستم بر خسروآمد فراز
زمین را ببوسید و بردش نماز
همی بسته برزوی را پیش برد
همه داستان پیش او بر شمرد
زواره همان داستان بازگفت
چو بشنید خسرو چو گل بر شکفت
فرامرز را خواند شاه جهان
بر تخت بنشاندش با مهان
(به رستم چنین گفت کای پهلوان
همی شاد باشی و روشن روان)
(چو برزو برخسرو آمد زمین
ببوسید و بر شاه کرد آفرین)
(بدو گفت خسرو که بازآر هوش
سخن بشنو از ما و بگشای گوش)
(چه نامی و اصل و نژاد تو چیست؟
به توران تو را خویش و پیوند کیست؟)
بدو گفت برزو که ای شهریار
جهان را تویی شاخ امید بار
مرا خانه در کوه شنگان بود
همه کام من جنگ گردان بود
کشاورز بودم بر آن دشت و بوم
به برزیگری سنگ پیشم چو موم
یکی روز بودم بر آن پهن دشت
همی شاه توران به من بر گذشت
سپهدار ترکان رد افراسیاب
شده روی هامون چو دریای آب
مرا دید و آورد ایدر به جنگ
به پیکار شیران و جنگ پلنگ
امیدم بسی داد از تاج و تخت
به یک ره چنین خیره برگشت بخت
نبد جز همه کام ایرانیان
همه تیره شد بخت تورانیان
چو رستم شنید از جوان این سخن
سپهبد جز این رای افکند بن
چنین گفت با شاه پیروز بخت
که جز تو نزیبد کسی تاج و تخت
(ببخشد به من شاه او را به جان
بدارم من او را چو جان و روان
نباید که آید به جانش گزند
بدان تا شود نامداری بلند
به ارگ اندرون بازدارم ورا
به جز نیکویی پیش نارم ورا
زتخم بزرگان بسازم زنش
نمانم که رنجی رسد بر تنش
به هندوستانش فرستم به جنگ
بدان جای سازیم او را درنگ
به خوبی دلش را به چنگ آوریم
دگر سالش ایدر به جنگ آوریم
چو دو نامداران ایران زمین
به بند آورد نامداران چین
بسی نامداران در آرد ز زین
نماند که کس پی نهد بر زمین
به رستم سپردش جهاندار شاه
رهانیدش از بند و تاریک چاه
فرستاد رستم هم اندر زمان
چو دو نامداران سوی سیستان
فرامرز را داد و گفت ای جوان
نباید که داریش خسته روان
وز اینجا بساز از پی راه برگ
مر او را ببر تا به دربند ارگ
سواران زابل گزیده هزار
همه نامداران خنجر گزار
هم از تخم دستان سام سوار
بزرگان نام آور کینه دار
سر و پای او را به بند گران
ببند و سپارش به نام آوران
نباید که یابد رهایی ز بند
که آید ز چرخ بلندت گزند
وزین روی تیره شب در رسید
همی غالیه بیخت بر شنبلید
سپهدار پیران و افراسیاب
بیاورد لشکر بدین سوی آب
بماندند بر جای پرده سرای
به دشمن نمودند یکسر قفای
همه لشکر ترک بر سان باد
خود و نامداران فرخ نژاد
بدان راه بی راه رفتند باز
که برزوی را بود آیین و ساز
سپهدار ترکان چو آنجا رسید
سر شکش ز مژگان به رخ بر چکید
بنالید و آمد زمانی فرود
همی داد نیکی دهش را درود
بفرمود پیران به سالار خوان
که پیش آر و آزادگان را بخوان
درین کار بودند کآمد خروش
خروشی کزو دیده آمد به جوش
زنی دید بر سان سروی بلند
دو گیسوش در بر چو تابان کمند
به زنار خونی ببسته میان
خروشنده مانند شیر ژیان
همی گفت زارا، دلیرا، گوا
یلا، شیر دل نامور پهلوا،
کجا یابم اکنون چه گویم تو را
چه گویم به مویه چه مویم تو را
کجا یابمت ای گرامی پسر
چه آمد به رویت ازین بد گهر
بیامد دوان سوی افراسیاب
دو دیده ز خون همچو دریای آب
بدو گفت ای شاه ماچین و چین
همه ساله بسته میان را به کین
چه کردی سر افراز پور مرا
چرا تیره شد از تو نور مرا
چه کردی مر آن سرو نازنده را
چه کردی مر آن ماه تابنده را
تو را چون شهان هیچ فرهنگ نیست
به آورد رفتن تو را ننگ نیست
مگر آنکه لشکر فراز آوری
دل نامور در گداز آوری
ز هر شهر و برزن یکی انجمن
فراز آوری همچو فرزند من
بیاری همان لشکر بی شمار
به ایران بری از پی کارزار
چنان چون بود مردم چاره ساز
به کشتن سپاری و گردی تو باز
چو گردد همی جنگ گردان درشت
به میدان همی از تو بینند پشت
همی گفت و می کند موی سرش
زخون چاک گشته دل اندر برش
همی ریخت ازدیدگان جوی خون
سر نامور شد ز شرمش نگون
چو افراسیابش بر آن سان بدید
ز دیده سرشکش به رخ بر چکید
بدو گفت پیران که ای شهره زن
کنون بشنو از من سراسر سخن
نه کشتند برزوی و نه خسته شد
به آورد رستم همی بسته شد
فرستاد وی را سوی سیستان
چو دو نامداران زابلستان
زن نامور گشت ازو شادمان
بر آن سان که یابد همی مرده جان
به دیان که گر زنده بینمش باز
به گردون رسانم سر سرفراز
همه بند و زندانش را بشکنم
همه شهر ایران به هم بر زنم
رهانمش از بند هنگام خواب
به بخت جهاندار افراسیاب
بگفت این و از پیش او بازگشت
تو گفتی که با باد انباز گشت
ز هر گونه چیزی فراز آورید
بسی زر و گوهر از آن برگزید
به دانش بد و نیک را بنگرید
ز اندیشه بر چرخ گردان کشید
چو زن سوی اندیشه افکند دل
به چاره ازو دیو گردد خجل
مبادا که زن چاره پیش آورد
یکی بایدش بیست پیش آورد
چو آورد هر گونه چیزی فراز
همی کرد آیین نیرنگ ساز
سر نامور سوی ایران کشید
از آن پس به توران کس او را ندید
به ایران همی بود یک روزگار
بدان تا بد و نیک فرجام کار
بداند بد و نیک ایران همه
همان شاه و گردن کسان و رمه
چو دیدی یکی نامدار انجمن
بپرسیدی از هر گوی تن به تن
ز فرزند جایی نشانی ندید
نه از نامداران ایران شنید
به درگاه خسرو بدی روز و شب
نیارست بر کس گشادن دو لب
چنین گفت با دل چه آمد به من
از آن ترک بد خواه و این انجمن
همی روزگاری به ایران بماند
کسی نام برزو ز دفتر نخواند
یکی روز بر درگه شهریار
ستاده به پای آن زن هوشیار
همی گفت زار ای دلیر جوان
کجا جویمت من به گرد جهان
میان یلانت نبینم همی
به ایران نشانت نبینم همی
نهاده دو دیده به درگاه شاه
ز هر سوی آمد به درگه سپاه
یکی پهلوان بر ستور سمند
بیامد به کردار سروی بلند
سپاهی پس پشت او نیزه دار
سپهبد به کردار شیر شکار
یکی دست بسته گو پهلوان
همی رفت شادان و روشن روان
فرو ماند خیره ز بالای او
وزان پهلوی یال و پهنای او
بپرسید کاین مرد از تخم کیست؟
ز گردان ایران ورا نام چیست؟
یکی گفت کاین شیر دل رستم است
سر افراز و از تخمه نیرم است
بدو گفت کاین دست بسته چراست
چو پشت زمانه بدوی ست راست
چنین گفت در جنگ برزوی شیر
بیازرد بازوی مرد دلیر
به آوردگه دست او خسته گشت
به چشمش همی تیره شد روی دشت
چو بشنید زن گفت کای نامدار
چرا باشد اکنون بر شهریار؟
ز بهر چه مانده ست ایدر سپاه
نراند سوی سیستان کینه خواه؟
بدو گفت خسرو چو از جنگ باز
به ایران زمین باز آمد به ناز
جهان پهلوان بود با او به هم
همی گفت هر گونه از بیش و کم
چنین گفت پس زن که چون دست اوی
چو بشکست در جنگ، آن نام جوی؛
نکشتند از آن پس مر آن کینه خواه
به کین سپهدار ایران سپاه؟
چنین پاسخش داد مرد دلیر
که برزوی را بسته بر سان شیر
فرامرز بردش سوی سیستان
خود و نامداران زاولستان
جهان پهلوان چون شود باز جای
در آرد سپهدار نو را ز پای
چو بشنید ازو زن دم اندر کشید
یکی آه سرد از جگر بر کشید
پر اندیشه برگشت از آنجا دوان
سرشکش ز دیده به رخ بر روان
همی گفت این چاره را چون کنم
که پای وی از بند بیرون کنم
چه سازیم و درمان این کار چیست
درین را بی ره مرا یار کیست
ببست اندر آن کار آن گه روان
رخ از درد زرد و دل از غم نوان
چو برگشت از درگه شاه باز
بدان سان که باشد همی چاره ساز
روان شد سوی سیستان چاره گر
بسی برد با خویشتن سیم و زر
همی رفت تا شهر رستم رسید
زن چاره گر چون بدان سو کشید
بیامد به بازار هم در زمان
همی رفت هر سوی چون بیهشان
بدان خان بازارگانان شد اوی
برافکند چادر بپوشید روی
یکی خان بستد زن چاره گر
همی بود با هر کسی نامور
به جایی که گوهر فروشان بدند
به نزدیک ایوان دستان بدند
یکی مهتری بود با رای و هوش
ورا نام بهرام گوهر فروش
فراوان مر او را زر و سیم بود
ز درویشی و رنج بی بیم بود
جوانی به کردار تابنده ماه
به نزدیک رستم ورا دستگاه
بیامد زن پر خرد نزد اوی
بدو گفت کای مهتر نام جوی
فراوان ازین گونه دارم گهر
کسی را فروش (این) و یا خود بخر
وزان پس یکی پاره لعل بدخش
بدو داد مه روی خورشید فش
یکی پاره یاقوت رخشان چو شید
زن نامور را بدو بد امید
چو بهرام گوهر فروش آن بدید
چو گلبرگ رخسار او بشکفید
بدو گفت بهرام کای نام جوی
که را بود ازین گونه ای ماه روی
بدو گفت شهرو که ای نامور
بگویم تو را این همه در به در
مرا شوهری بود بازارگان
ز تخم بزرگان و آزادگان
جوان مرد و آزاده و نام جوی
ستوده به هر جای با آب و روی
به دریای آمل درون در بمرد
مرا و پسر را به شیون سپرد
ازو ماند این گوهر و سیم و زر
بسی در و یاقوت و طوق و کمر
چو بشنید بهرام آن گاه گفت
که با تو خرد باد همواره جفت
ازو بستد آن گوهر شاهوار
بدو گفت کای بانوی نامدار
اگر دیگرت هست فردا بیار
بدان تا برم نزد سام سوار
سپهبد بر آرد همه کام تو
به گردون گردان رسد نام تو
همی بود شهروی بی کام دل
ز اندیشه مانده دو پایش به گل
شدی سوی بهرام گوهر فروش
ز اندیشه هر لحظه رفتی زهوش
همه شب نخفتی ز اندوه و درد
همی بر کشیدی ز دل آه سرد
به دربند ارگ آمدی گاه گاه
همی کردی از دور در وی نگاه
یکی جایگه دید و حصنی بلند
که بالاش افزون بد از ده کمند
به شب پاسبانانش هشتاد مرد
به روز از دلیرانش هفتاد مرد
به چاره درون رفتنش ره نبود
همی گفت کاین رنج بردن چه سود
از آنجا سوی خانه شد با خروش
به پیش آمدش مرد گوهر فروش
بپرسید بهرام از شهره زن
کجا رفتی این وقت ازین انجمن؟
زن آن گه چنین داد وی را جواب
به چاره نهان کرد از دیده آب
دلم گفت ازدرد پژمرده شد
از آن گه که آن شوی من مرده شد
بدان آمدم تا زنان سوی ارگ
مگر کم شود از دلم درد مرگ
بدو گفت بهرام کای شهره زن
یک امشب بیا تا به ایوان من
بر آسای و یک دم دلت شاد دار
روان را از اندیشه آزاد دار
به نزدیک خویشان و فرزند من
همان نامور خویش و پیوند من
که در ارگ باشد مرا خان و مان
به آزادگی یک شب آنجا بمان
که رامشگری دارم آنجا جوان
نوازنده رود و آرام جان
نه مرد است همچون تو شهره زن است
به رامشگری فتنه برزن است
به نزدیک برزو بود روز و شب
به آواز او برگشاید دو لب
مر او را بیارم به نزدیک تو
که روشن کند جان تاریک تو
چو بشنید شهرو به دل شاد شد
از اندیشه و درد آزاد شد
روان شد به شادی سوی خان او
که در خان او بود درمان او
بدو گفت ترسم که درد سرت
فزایم که چون من بیایم برت
بدو گفت بهرام کای نیک زن
نیاید ازین هیچ رنجی به من
بگفت این و از پیش او شد روان
پی او همی رفت خسته روان
زن مرد گوهر فروش آن زمان
بیامد به نزدیک شهرو دمان
گرامیش کرد و فراوان ستود
به دیدار او شاد و خرم ببود
چنان چون سزا بود بنشاندند
برو هر یکی داستان خواندند
فرستاد و آورد رامشگرش
چنان چون سزا بود اندر خورش
بفرمود زن را که آور تو خوان
همان نیز همسایگان را بخوان
پس آن گه چو از خوان بپرداختند
همی مجلسی در خورش ساختند
بزد دست و رامشگرش بر کشید
نوایی کزو دل ز بر برپرید
زن از درد دل کرد زاری بسی
ندانست خود راز او را کسی
دل مادر از درد برزو بسوخت
به کردار آتش رخش بر فروخت
برون کرد از انگشت انگشتری
نگینش فروزنده چون مشتری
که برزو مر او را بسی دیده بود
همان شاه ترکانش بخشیده بود
بدو گفت شهرو که ای شهره زن
ندیدم چو تو اندرین انجمن
همی دار این را ز من یادگار
بود روز کآید مر این را به کار
سبک زو ستد آن زن خوش نواز
به انگشت کردش به شادی و ناز
که ناگه در آمد یکی مزد بر
چنین گفتش آن سرور نامور
که رامشگر گرد برزو کجاست
مر او را سپهدار توران بخواست
برون کرد رامشگر از پیش اوی
همی رفت تازان سوی جنگ جوی
بیامد چو برزو مر او را بدید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
بدو گفت برزوی کای شهره زن
کجا رفتی از نامور انجمن؟
بدو گفت رامشگر ای پهلوان
به کام تو بادا سپهر روان!
به جان و سر پهلوان جهان
که نیک و بد از تو ندارم نهان
درین دز جوانی ست با رای و هوش
ورا نام بهرام گوهر فروش
مرا گفت امشب به خان من آی
چو رفتم به نزدیک آن رهنمای
زنی بود مهمان گوهر فروش
که چون او ندیدم به رای و به هوش
به بالا چو سرو و چو خورشید روی
به سان کمند تهمتنش موی
چو من دست کردم به بربط دراز
سرشکش ز دیده روان شد به ساز
خروشی بر آورد و خون از جگر
ببارید بر روی چون ماه و خور
به من داد انگشتری در زمان
چو بودیم با او زمی شادمان
درین بود کآمد بدان در دوان
همی چاکر نامور پهلوان
مرا خواند و من پیش تو آمدم
به نزدیک تو زان همی دم زدم
چو برزوی انگشتری را بدید
بخندید و لب را به دندان گزید
بدو گفت بنمای تا بنگرم
که چونین ندیدم بدین کشورم
بدو داد انگشتری شهره زن
بدو شادمان شد سر انجمن
نشانش نگه کرد و نامش بخواند
ز دیده سرشکش به رخ بر فشاند
بدانست برزوی کآن مادر است
ز درد پسر جانش پر آذر است
خروشی بر آورد گرد سوار
ز دیده ببارید خون بر کنار
بیامد بر رستم پهلوان
بیاورد برزوی را بسته دست
به نزدیک رستم بیفکند پست
همه رفته در پیش رستم بگفت
رخ نامور همچو گل بر شکفت
چنین گفت با بیژن نامور
زواره فرامرز پرخاشخر
همی شاه ترکان گرفته ست راه
بر این نامداران ایران سپاه
همانا سر آرد بر ایشان زمان
بر آید همه کام تورانیان
زواره بپیچد ز افراسیاب
از ایدر عنان را به شادی بتاب
نگه کن که تا کارشان چون بود
ز خون که میدان پر از خون بود
خروش تو چون بشنود خیره مرد
در آید سر نامور زیر گرد
بیامد جهان جوی هم در زمان
به پیش زواره چو شیر ژیان
ورا دید بر جای با زور و تاب
گرفته کمرگاه افراسیاب
بدو گفت کای نامور مرد جنگ
چه داری کمرگاه او را به چنگ
رها کن ازو دست که بیگاه گشت
هم از دشت خورشید کوتاه گشت
ازو دست برداشت افراسیاب
ز آواز بیژن شد از هوش و تاب
همی خواست تا بیژن گیو را
به بند اندر آرد سر نیو را
زواره ازو دست را داشت باز
چنین گفت با نامور جنگ ساز
ببینیم فردا سپیده دمان
که تا برکه گردد سپهر روان
همی بازگشتند از یکدگر
دو دیده پر از آب و پر خون جگر
زواره بیامد چو باد دمان
بر نامور پهلوان جهان
فرامرز در جنگ هومان شیر
همی تاخت هر سوی مرد دلیر-
بدو گفت رستم ندانم چه کرد
ز بهر چه ناید ز دشت نبرد
زواره بفرمود تا بر نشست
به نزدیک هومان شود پیل مست
زواره چو بشنید برکرد اسب
همی تاخت بر سان آذر گشسب
(فرامرز را دید بردشت کین
بسی نامداران فکنده ز زین)
همه دشت پای و سرکشته بود
ز کشته به هر سو همی پشته بود
ز ایرانیان نزد او کس ندید
خروشی چو شیر ژیان بر کشید
بدو گفت کای مایه کین و جنگ
چه تازی بدین سان به هر سوی جنگ
نه ز ایران کسی با تو در جنگ یار
نه آگاه زین رزم تو شهریار
فرامرز آن گاه آواز داد
که ای نامور مرد پهلو نژاد
مرا جنگ ترکان بود جای بزم
ندانم من این دشت را جای رزم
به هومان چنین گفت بیگاه گشت
همی تیره بینم همه روی دشت
چو رخشان شود روی هامون به روز
به بخت شهنشاه گیتی فروز
کنم روز هامون ز خون تو زرد
گر آیی بر من به دشت نبرد
بگفت این و برگشت و آمد دوان
بر نامور رستم پهلوان
چو آمد به نزدیک رستم فراز
زمین را ببوسید و بردش نماز
ازو شادمان شد دل پهلوان
همی آفرین خواند پیر و جوان
چنین گفت کز تخمه اژدها
شگفتی نباشد چنین کیمیا
که از تخم دستان سام سوار
نباشد مگر پهلو نامدار
فرامرز گفت ای جهان پهلوان
ابی تو مبادا سپهر روان
ز بخت تو و بخت شاه زمین
بسی جستم از لشکر ترک کین
ز هومان و ز بارمان دلیر
ز جان هر دو گشتند امروز سیر
زواره چو آمد به آوردگاه
بجستند گردان توران سپاه
به میدان ز بس مرد تورانیان
به سختی برون آمد اسب از میان
بیامد هم اندر زمان پور گیو
به رستم چنین گفت کای گرد نیو
تو را و فرامرز را شهریار
همی خواند (و) این پهلو نامدار
بیارید برزوی را بسته دست
چو آشفته شیران و چون پیل مست
چو بشنید رستم ز خسرو پیام
فرامرز را گفت کای نیک نام
ببر این گو نامدار نزد شاه
بدان تا چه فرمایدت کینه خواه
فرامرز برزوی را در زمان
بیاورد نزدیک شاه جهان
چو رستم بر خسروآمد فراز
زمین را ببوسید و بردش نماز
همی بسته برزوی را پیش برد
همه داستان پیش او بر شمرد
زواره همان داستان بازگفت
چو بشنید خسرو چو گل بر شکفت
فرامرز را خواند شاه جهان
بر تخت بنشاندش با مهان
(به رستم چنین گفت کای پهلوان
همی شاد باشی و روشن روان)
(چو برزو برخسرو آمد زمین
ببوسید و بر شاه کرد آفرین)
(بدو گفت خسرو که بازآر هوش
سخن بشنو از ما و بگشای گوش)
(چه نامی و اصل و نژاد تو چیست؟
به توران تو را خویش و پیوند کیست؟)
بدو گفت برزو که ای شهریار
جهان را تویی شاخ امید بار
مرا خانه در کوه شنگان بود
همه کام من جنگ گردان بود
کشاورز بودم بر آن دشت و بوم
به برزیگری سنگ پیشم چو موم
یکی روز بودم بر آن پهن دشت
همی شاه توران به من بر گذشت
سپهدار ترکان رد افراسیاب
شده روی هامون چو دریای آب
مرا دید و آورد ایدر به جنگ
به پیکار شیران و جنگ پلنگ
امیدم بسی داد از تاج و تخت
به یک ره چنین خیره برگشت بخت
نبد جز همه کام ایرانیان
همه تیره شد بخت تورانیان
چو رستم شنید از جوان این سخن
سپهبد جز این رای افکند بن
چنین گفت با شاه پیروز بخت
که جز تو نزیبد کسی تاج و تخت
(ببخشد به من شاه او را به جان
بدارم من او را چو جان و روان
نباید که آید به جانش گزند
بدان تا شود نامداری بلند
به ارگ اندرون بازدارم ورا
به جز نیکویی پیش نارم ورا
زتخم بزرگان بسازم زنش
نمانم که رنجی رسد بر تنش
به هندوستانش فرستم به جنگ
بدان جای سازیم او را درنگ
به خوبی دلش را به چنگ آوریم
دگر سالش ایدر به جنگ آوریم
چو دو نامداران ایران زمین
به بند آورد نامداران چین
بسی نامداران در آرد ز زین
نماند که کس پی نهد بر زمین
به رستم سپردش جهاندار شاه
رهانیدش از بند و تاریک چاه
فرستاد رستم هم اندر زمان
چو دو نامداران سوی سیستان
فرامرز را داد و گفت ای جوان
نباید که داریش خسته روان
وز اینجا بساز از پی راه برگ
مر او را ببر تا به دربند ارگ
سواران زابل گزیده هزار
همه نامداران خنجر گزار
هم از تخم دستان سام سوار
بزرگان نام آور کینه دار
سر و پای او را به بند گران
ببند و سپارش به نام آوران
نباید که یابد رهایی ز بند
که آید ز چرخ بلندت گزند
وزین روی تیره شب در رسید
همی غالیه بیخت بر شنبلید
سپهدار پیران و افراسیاب
بیاورد لشکر بدین سوی آب
بماندند بر جای پرده سرای
به دشمن نمودند یکسر قفای
همه لشکر ترک بر سان باد
خود و نامداران فرخ نژاد
بدان راه بی راه رفتند باز
که برزوی را بود آیین و ساز
سپهدار ترکان چو آنجا رسید
سر شکش ز مژگان به رخ بر چکید
بنالید و آمد زمانی فرود
همی داد نیکی دهش را درود
بفرمود پیران به سالار خوان
که پیش آر و آزادگان را بخوان
درین کار بودند کآمد خروش
خروشی کزو دیده آمد به جوش
زنی دید بر سان سروی بلند
دو گیسوش در بر چو تابان کمند
به زنار خونی ببسته میان
خروشنده مانند شیر ژیان
همی گفت زارا، دلیرا، گوا
یلا، شیر دل نامور پهلوا،
کجا یابم اکنون چه گویم تو را
چه گویم به مویه چه مویم تو را
کجا یابمت ای گرامی پسر
چه آمد به رویت ازین بد گهر
بیامد دوان سوی افراسیاب
دو دیده ز خون همچو دریای آب
بدو گفت ای شاه ماچین و چین
همه ساله بسته میان را به کین
چه کردی سر افراز پور مرا
چرا تیره شد از تو نور مرا
چه کردی مر آن سرو نازنده را
چه کردی مر آن ماه تابنده را
تو را چون شهان هیچ فرهنگ نیست
به آورد رفتن تو را ننگ نیست
مگر آنکه لشکر فراز آوری
دل نامور در گداز آوری
ز هر شهر و برزن یکی انجمن
فراز آوری همچو فرزند من
بیاری همان لشکر بی شمار
به ایران بری از پی کارزار
چنان چون بود مردم چاره ساز
به کشتن سپاری و گردی تو باز
چو گردد همی جنگ گردان درشت
به میدان همی از تو بینند پشت
همی گفت و می کند موی سرش
زخون چاک گشته دل اندر برش
همی ریخت ازدیدگان جوی خون
سر نامور شد ز شرمش نگون
چو افراسیابش بر آن سان بدید
ز دیده سرشکش به رخ بر چکید
بدو گفت پیران که ای شهره زن
کنون بشنو از من سراسر سخن
نه کشتند برزوی و نه خسته شد
به آورد رستم همی بسته شد
فرستاد وی را سوی سیستان
چو دو نامداران زابلستان
زن نامور گشت ازو شادمان
بر آن سان که یابد همی مرده جان
به دیان که گر زنده بینمش باز
به گردون رسانم سر سرفراز
همه بند و زندانش را بشکنم
همه شهر ایران به هم بر زنم
رهانمش از بند هنگام خواب
به بخت جهاندار افراسیاب
بگفت این و از پیش او بازگشت
تو گفتی که با باد انباز گشت
ز هر گونه چیزی فراز آورید
بسی زر و گوهر از آن برگزید
به دانش بد و نیک را بنگرید
ز اندیشه بر چرخ گردان کشید
چو زن سوی اندیشه افکند دل
به چاره ازو دیو گردد خجل
مبادا که زن چاره پیش آورد
یکی بایدش بیست پیش آورد
چو آورد هر گونه چیزی فراز
همی کرد آیین نیرنگ ساز
سر نامور سوی ایران کشید
از آن پس به توران کس او را ندید
به ایران همی بود یک روزگار
بدان تا بد و نیک فرجام کار
بداند بد و نیک ایران همه
همان شاه و گردن کسان و رمه
چو دیدی یکی نامدار انجمن
بپرسیدی از هر گوی تن به تن
ز فرزند جایی نشانی ندید
نه از نامداران ایران شنید
به درگاه خسرو بدی روز و شب
نیارست بر کس گشادن دو لب
چنین گفت با دل چه آمد به من
از آن ترک بد خواه و این انجمن
همی روزگاری به ایران بماند
کسی نام برزو ز دفتر نخواند
یکی روز بر درگه شهریار
ستاده به پای آن زن هوشیار
همی گفت زار ای دلیر جوان
کجا جویمت من به گرد جهان
میان یلانت نبینم همی
به ایران نشانت نبینم همی
نهاده دو دیده به درگاه شاه
ز هر سوی آمد به درگه سپاه
یکی پهلوان بر ستور سمند
بیامد به کردار سروی بلند
سپاهی پس پشت او نیزه دار
سپهبد به کردار شیر شکار
یکی دست بسته گو پهلوان
همی رفت شادان و روشن روان
فرو ماند خیره ز بالای او
وزان پهلوی یال و پهنای او
بپرسید کاین مرد از تخم کیست؟
ز گردان ایران ورا نام چیست؟
یکی گفت کاین شیر دل رستم است
سر افراز و از تخمه نیرم است
بدو گفت کاین دست بسته چراست
چو پشت زمانه بدوی ست راست
چنین گفت در جنگ برزوی شیر
بیازرد بازوی مرد دلیر
به آوردگه دست او خسته گشت
به چشمش همی تیره شد روی دشت
چو بشنید زن گفت کای نامدار
چرا باشد اکنون بر شهریار؟
ز بهر چه مانده ست ایدر سپاه
نراند سوی سیستان کینه خواه؟
بدو گفت خسرو چو از جنگ باز
به ایران زمین باز آمد به ناز
جهان پهلوان بود با او به هم
همی گفت هر گونه از بیش و کم
چنین گفت پس زن که چون دست اوی
چو بشکست در جنگ، آن نام جوی؛
نکشتند از آن پس مر آن کینه خواه
به کین سپهدار ایران سپاه؟
چنین پاسخش داد مرد دلیر
که برزوی را بسته بر سان شیر
فرامرز بردش سوی سیستان
خود و نامداران زاولستان
جهان پهلوان چون شود باز جای
در آرد سپهدار نو را ز پای
چو بشنید ازو زن دم اندر کشید
یکی آه سرد از جگر بر کشید
پر اندیشه برگشت از آنجا دوان
سرشکش ز دیده به رخ بر روان
همی گفت این چاره را چون کنم
که پای وی از بند بیرون کنم
چه سازیم و درمان این کار چیست
درین را بی ره مرا یار کیست
ببست اندر آن کار آن گه روان
رخ از درد زرد و دل از غم نوان
چو برگشت از درگه شاه باز
بدان سان که باشد همی چاره ساز
روان شد سوی سیستان چاره گر
بسی برد با خویشتن سیم و زر
همی رفت تا شهر رستم رسید
زن چاره گر چون بدان سو کشید
بیامد به بازار هم در زمان
همی رفت هر سوی چون بیهشان
بدان خان بازارگانان شد اوی
برافکند چادر بپوشید روی
یکی خان بستد زن چاره گر
همی بود با هر کسی نامور
به جایی که گوهر فروشان بدند
به نزدیک ایوان دستان بدند
یکی مهتری بود با رای و هوش
ورا نام بهرام گوهر فروش
فراوان مر او را زر و سیم بود
ز درویشی و رنج بی بیم بود
جوانی به کردار تابنده ماه
به نزدیک رستم ورا دستگاه
بیامد زن پر خرد نزد اوی
بدو گفت کای مهتر نام جوی
فراوان ازین گونه دارم گهر
کسی را فروش (این) و یا خود بخر
وزان پس یکی پاره لعل بدخش
بدو داد مه روی خورشید فش
یکی پاره یاقوت رخشان چو شید
زن نامور را بدو بد امید
چو بهرام گوهر فروش آن بدید
چو گلبرگ رخسار او بشکفید
بدو گفت بهرام کای نام جوی
که را بود ازین گونه ای ماه روی
بدو گفت شهرو که ای نامور
بگویم تو را این همه در به در
مرا شوهری بود بازارگان
ز تخم بزرگان و آزادگان
جوان مرد و آزاده و نام جوی
ستوده به هر جای با آب و روی
به دریای آمل درون در بمرد
مرا و پسر را به شیون سپرد
ازو ماند این گوهر و سیم و زر
بسی در و یاقوت و طوق و کمر
چو بشنید بهرام آن گاه گفت
که با تو خرد باد همواره جفت
ازو بستد آن گوهر شاهوار
بدو گفت کای بانوی نامدار
اگر دیگرت هست فردا بیار
بدان تا برم نزد سام سوار
سپهبد بر آرد همه کام تو
به گردون گردان رسد نام تو
همی بود شهروی بی کام دل
ز اندیشه مانده دو پایش به گل
شدی سوی بهرام گوهر فروش
ز اندیشه هر لحظه رفتی زهوش
همه شب نخفتی ز اندوه و درد
همی بر کشیدی ز دل آه سرد
به دربند ارگ آمدی گاه گاه
همی کردی از دور در وی نگاه
یکی جایگه دید و حصنی بلند
که بالاش افزون بد از ده کمند
به شب پاسبانانش هشتاد مرد
به روز از دلیرانش هفتاد مرد
به چاره درون رفتنش ره نبود
همی گفت کاین رنج بردن چه سود
از آنجا سوی خانه شد با خروش
به پیش آمدش مرد گوهر فروش
بپرسید بهرام از شهره زن
کجا رفتی این وقت ازین انجمن؟
زن آن گه چنین داد وی را جواب
به چاره نهان کرد از دیده آب
دلم گفت ازدرد پژمرده شد
از آن گه که آن شوی من مرده شد
بدان آمدم تا زنان سوی ارگ
مگر کم شود از دلم درد مرگ
بدو گفت بهرام کای شهره زن
یک امشب بیا تا به ایوان من
بر آسای و یک دم دلت شاد دار
روان را از اندیشه آزاد دار
به نزدیک خویشان و فرزند من
همان نامور خویش و پیوند من
که در ارگ باشد مرا خان و مان
به آزادگی یک شب آنجا بمان
که رامشگری دارم آنجا جوان
نوازنده رود و آرام جان
نه مرد است همچون تو شهره زن است
به رامشگری فتنه برزن است
به نزدیک برزو بود روز و شب
به آواز او برگشاید دو لب
مر او را بیارم به نزدیک تو
که روشن کند جان تاریک تو
چو بشنید شهرو به دل شاد شد
از اندیشه و درد آزاد شد
روان شد به شادی سوی خان او
که در خان او بود درمان او
بدو گفت ترسم که درد سرت
فزایم که چون من بیایم برت
بدو گفت بهرام کای نیک زن
نیاید ازین هیچ رنجی به من
بگفت این و از پیش او شد روان
پی او همی رفت خسته روان
زن مرد گوهر فروش آن زمان
بیامد به نزدیک شهرو دمان
گرامیش کرد و فراوان ستود
به دیدار او شاد و خرم ببود
چنان چون سزا بود بنشاندند
برو هر یکی داستان خواندند
فرستاد و آورد رامشگرش
چنان چون سزا بود اندر خورش
بفرمود زن را که آور تو خوان
همان نیز همسایگان را بخوان
پس آن گه چو از خوان بپرداختند
همی مجلسی در خورش ساختند
بزد دست و رامشگرش بر کشید
نوایی کزو دل ز بر برپرید
زن از درد دل کرد زاری بسی
ندانست خود راز او را کسی
دل مادر از درد برزو بسوخت
به کردار آتش رخش بر فروخت
برون کرد از انگشت انگشتری
نگینش فروزنده چون مشتری
که برزو مر او را بسی دیده بود
همان شاه ترکانش بخشیده بود
بدو گفت شهرو که ای شهره زن
ندیدم چو تو اندرین انجمن
همی دار این را ز من یادگار
بود روز کآید مر این را به کار
سبک زو ستد آن زن خوش نواز
به انگشت کردش به شادی و ناز
که ناگه در آمد یکی مزد بر
چنین گفتش آن سرور نامور
که رامشگر گرد برزو کجاست
مر او را سپهدار توران بخواست
برون کرد رامشگر از پیش اوی
همی رفت تازان سوی جنگ جوی
بیامد چو برزو مر او را بدید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
بدو گفت برزوی کای شهره زن
کجا رفتی از نامور انجمن؟
بدو گفت رامشگر ای پهلوان
به کام تو بادا سپهر روان!
به جان و سر پهلوان جهان
که نیک و بد از تو ندارم نهان
درین دز جوانی ست با رای و هوش
ورا نام بهرام گوهر فروش
مرا گفت امشب به خان من آی
چو رفتم به نزدیک آن رهنمای
زنی بود مهمان گوهر فروش
که چون او ندیدم به رای و به هوش
به بالا چو سرو و چو خورشید روی
به سان کمند تهمتنش موی
چو من دست کردم به بربط دراز
سرشکش ز دیده روان شد به ساز
خروشی بر آورد و خون از جگر
ببارید بر روی چون ماه و خور
به من داد انگشتری در زمان
چو بودیم با او زمی شادمان
درین بود کآمد بدان در دوان
همی چاکر نامور پهلوان
مرا خواند و من پیش تو آمدم
به نزدیک تو زان همی دم زدم
چو برزوی انگشتری را بدید
بخندید و لب را به دندان گزید
بدو گفت بنمای تا بنگرم
که چونین ندیدم بدین کشورم
بدو داد انگشتری شهره زن
بدو شادمان شد سر انجمن
نشانش نگه کرد و نامش بخواند
ز دیده سرشکش به رخ بر فشاند
بدانست برزوی کآن مادر است
ز درد پسر جانش پر آذر است
خروشی بر آورد گرد سوار
ز دیده ببارید خون بر کنار
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۱۶ - آشنایی دادن شهرو میان رستم و برزوی
نگه کرد شهرو چو آن را بدید
خروشی چو شیر ژیان بر کشید
بیامد دوان تا به آوردگاه
چنین گفت با رستم کینه خواه
که ای نامور پهلوان جهان
سر افرازتر کس میان مهان
تو را شرم ناید ز دیان پاک
که چونین جوانی برین تیره خاک
به زاری برآری روان از تنش
ز خون سرخ گردد همه جوشنش
ز نسل نریمان و فرزند تو
نبیره جهاندار و پیوند تو
تو را او نبیره ست و هستی نیا
برو دل چه داری پر از کیمیا
جهان جوی، فرزند سهراب گرد
بدین زور بازو و این دست برد
بخواهیش کشتن برین گونه خوار
نترسی ز دیان پروردگار
که گاهی نبیره کشی گاه پور
بهانه تو را کین ایران و تور
تو را خود به دیده درون شرم نیست
جهان را به نزدیکت آزرم نیست
همی گفت و میراند خون جگر
همه خاک آورد کرده به سر
بدو گفت رستم که ای شهره زن
مرا اندرین داستانی بزن
چه گویی مگر خواب گویی همی
بدین دشت چاره چه جویی همی
نباشد نژاد نریمان نهان
میان کهان و میان مهان
ز سهراب گرد است این را نژاد؟
بباید همی راز بر من گشاد
چو دارد ز زال و نریمان نشان
چرا رزم جوید چو گردن کشان
همه سر به سر پیش من بازگوی
به ژرفی نگه کن بهانه مجوی
مجوی اندرین ره به جز راستی
نباید که آری به تن کاستی
ورا گفت شهرو که ای پهلوان
زبانم نگردد همی در دهان
مگر خنجر از دست بیرون کنی
زمانی برین خسته افسون کنی
بترسم چو رستم بجنبد ز جای
بگرداند این تیغ زن را ز پای
جهان جوی برزوی را بسته دست
بیامد دمان پیش رستم نشست
بدو گفت کای پهلوان جهان
فروزنده چون خور میان مهان
بدان گه که سهراب شد پهلوان
سر افراز و نامی میان گوان
فسیله بر آن کوه ما داشتی
شب و روز آنجای بگذاشتی
بدان گه که سر کرد بر رزم و کین
همی کرد آهنگ ایران زمین
بیامد به نزد فسیاه دمان
ابا وی سپاهی چو شیر ژیان
بدان چشمه آمد زمانی فرود
همی داد نیکی دهش را درود
پدر بد مرا نامداری دلیر
همه ساله بودی به نخجیر شیر
به فرمان دادار پروردگار
پدر بود آن روز اندر شکار
به دز بر به جز من دگر کس نبود
کجا داد دیان ازین گونه بود
به ناگاه ایمن ز کردار بد
برون آمدم من چو آشفته دد
برهنه سر و پای و بر سر سبوی
به نزدیک چشمه شدم پوی پوی
جهان جوی از خیمه چون بنگرید
برهنه سر و پای و رویم بدید
دلش گشت مهر مرا خواستار
یکی را بفرمود کو را بیار
مرا برد نزدیک او زنده رزم
بدان تا بماند زمانی ز رزم
به افسونگری دیده بی شرم کرد
به شیرین زبانی مرا نرم کرد
بر آن سان که آیین مردان بود
همان نیز فرمان دیان بود
به چاره در آورد پایم به دام
برون کرد شمشیر کین از نیام
به مردانگی کام دل برگرفت
به چاره مرا تنگ در بر گرفت
چو از راه من گشت آگاه شیر
سرافراز و نامی و گرد دلیر
گرفتم از آن نامور شیر بر
ز اندیشه افکند در پیش سر
مرا نامور گرد آواز داد
مرا گفت گردون تو را ساز داد
که گشتی ز سهراب یل بارور
ز تخم جهان پهلوان زال زر
برون کرد از انگشت انگشتری
نگینی فروزنده چون مشتری
چنین گفت با من که این گوش دار
بدانچت بگویم همی هوش دار
نگه دار این چون پسر آیدت
همی رنج گیتی به سر آیدت
به هنگام آن کو شود کینه ور
ببندد به پیکار جستن کمر
بگویش که دارد مر این را نگاه
که باشد فروزنده چون مهر و ماه
وگر دختر آید به سان پری
در انگشت او باید انگشتری
بگفت این و آن گاه اندر زمان
به اسب اندر آمد چو باد بزان
بیامد به ایران به دیدار تو
دگرگونه بد رای و گفتار تو
جهان جوی برزو شد از من جدا
به مانند سهراب نر اژدها
به شنگان خود او بود دمساز من
نگفتم بدو هیچ ازین راز من
به برزیگری گشت همداستان
بخواندم برو نامه باستان
بدان تا نجوید همی ساز جنگ
سرش را همی داشتم زیر سنگ
نباید که همچون پدر روزگار
شود کشته در دشت پیکار زار
ز ناگه یکی روز افراسیاب
بدو باز خورد همچو دریای آب
نبیره ست روز و رستم نیا
به چاره بجستم همی کیمیا
بدو گفت بنمای انگشتری
چه داری نهانش به سان پری
بدو داد انگشتری شهره زن
برهنه رخان پیش آن انجمن
نگه کرد رستم بدان بنگرید
نگین جفت آن مهره خویش دید
بخندید چون گل رخ تاج بخش
ز هامون بر آمد بر افراز رخش
به برزوی شیراوزن آواز داد
که گردون گردان تو را ساز داد
ز هامون بر افراز باره نشین
به نزدیک گردان ایران زمین
چو بشنید برزو رستم سخن
بدو گفت کای سرور انجمن
از آن پیش تا نزد ایرانیان
شوی شاد کن جان تورانیان
به من بخش رویین و آن لشکرش
بدان تا شود شاد زی کشورش
بگوید به توران مر این کیمیا
که برزو نبیره ست و رستم نیا
دگر آنکه گر او نبودی مگر
شدی زهر گرگین به ما کارگر
چو بشنید رستم ز برزو چنین
بدو گفت کای نامور شیر کین
نیازارد او را کسی زین سپاه
بگو تا شود شاد و ایمن به راه
وز آنجای بر سان باد دمان
برفتند برزوی و رستم دوان
رسیدند نزدیک ایرانیان
دو پیل سر افراز و شیر ژیان
چو رستم به نزدیک گردان رسید
ز شادی به دل نعره ای بر کشید
بدیشان چنین گفت کاین نامور
که بد بسته با ما به کینه کمر
دل ما ازو پر غم و تاب گشت
به فرجام فرزند سهراب گشت
چو رستم چنین گفت ایرانیان
به شادی گشادند یکسر میان
زواره به مژده بتازید اسب
به نزدیک دستان چو آذرگشسب
همه سیستان یکسر آذین ببست
به هر جای مردم به شادی نشست
ز دروازه آمد برون پور سام
خود و پهلوانان فرخنده نام
(بیامد چو برزو مر او را بدید
پیاده شد و پیش دستان دوید)
(به بر درگرفتش ورا زال زر
همی شاد شد زو دل کینه ور)
بپرسید ایرانیان را همه
که او چون شبان بود و ایشان رمه)
نهادند سر سوی ایوان شتاب
خود و نامداران با جاه و آب)
به خوردن نهادند سر ها همه
چه مهتر چه کهتر شبان و رمه
چو برگشت رویین از آن رزمگاه
همی رفت خسته به بی راه و راه
بیامد به نزدیک پیران چو باد
همی کرد از آن لشکر گشن یاد
همه شهر دیدش پر از تاب و توش
ز مستان به گردون رسیده خروش
بپرسید رویین که این بزم چیست
به ایوان ما در فزونی ز کیست
یکی گفت کافراسیاب دلیر
بیامد بدین شهر پیران چو شیر
بزرگان توران دو بهره سوار
فزونند با او ز بهر شکار
سپاه سپهبد همه گشته شاد
چو بشنید رویین به کردار باد
بیامد شتابان بر شهریار
ز اندیشه خسته دل نامدار
به پیران خبر برد سالار بار
که آمد سپهبد ز دشت شکار
خروشی بر آمد ز شهر ختن
وزان نامداران لشکر شکن
چو رویین به نزدیک خسرو رسید
سرشکش ز دیده به رخ بر چکید
زمین را ببوسید رویین گرد
به مژگان همی خاک خانه سترد
چو افراسیاب دلیرش بدید
بدو گفت کای نامور چه رسید
چه افتاد مر پهلوان زاده را
نباید به غم جان آزاده را
همانا که خستی ز دشت شکار
وگر گشتی از میهمان سوگوار
چو بشنید رویین زبان برگشاد
که جاوید بادا سرافراز شاد
وزان پس همه کار برزو بدوی
بگفتش که چون بود پیکار اوی
ز شهرو و بهرام گوهر فروش
سپاه و سپهبد بدو داده هوش
ز نیرنگ و افسون و مرغ و شرنگ
برآورد گشتن به سان پلنگ
به فرجام فرزند سهراب گشت
وزان پس مرا دیده پر آب گشت
وزو شادمان(شد) دل تاج بخش
سوی سیستان راند چون باد رخش
چو بشنید افراسیاب این سخن
بدو تازه شد باز درد کهن
بزد دست و جامه به تن بر درید
خروشی چو شیر ژیان بر کشید
همی کند موی و همی ریخت آب
ز دیده سپهدار افراسیاب
همی گفت و خود جای گفتار بود
که با او زمانه به پیکار بود
چه گویید و تدبیر این کار چیست
بدین رزم برزو مرا یار کیست
همانا که از ما بتابید بخت
ز توران بخواهد شدن تاج و تخت
نخواهد گسستن همی تخم سام
به گردون بر آمد ازین تخمه نام
چه گویم یکی رفت، آید دگر
ببندد درین کینه جستن کمر
ز دستان بد آمد به تورانیان
برین نامداران و گند آوران
تو گویی بر آن تخمه گردان سپهر
به خوبی نموده ست جاوید چهر
به کینه جهان پهلوان زین سپس
نماند به توران زمین هیچ کس
نیاسایدش تیغ اندر نیام
چو با او بپیوست برزو و سام
ازو بود پیوسته جانم به بیم
ز بیم نهیبش دل من دو نیم
کنون یاری امد مر او را به جنگ
چو آشفته شیران و شرزه پلنگ
به ایران و توران چو برزوی کیست
برین کشور ما بباید گریست
ندانم چه آرد به ما بر سپهر
که ببرید از ما به یکبار مهر
چو برزو نبیره چو رستم نیا
نماند ازین تخمه گردی به پا
ز رستم همی بود توران به جوش
دل نامداران نوان با خروش
چو تنها بدی در صف کارزار
چه یک مرد پیشش چه پنجه هزار
کنون چون دو گردند برزوی و اوی
ز خون بزرگان برانند جوی
از آن پس نبندند تورانیان
به کینه کمر پیش ایرانیان
کس این داستان در زمانه نخواند
به توران همی خاک باید فشاند
بزرگان توران پر از خون جگر
ز آب دو دیده همه روی تر
بدو گفت لشکر که ای شهریار
نباشد چو تو در جهان نامدار
نبیره فریدون و پور پشنگ
به دریا گریزان ز بیمت نهنگ
به کینه چو شیرو، به نیرو چو پیل
به دل ابر بهمن، به کف رود نیل
چو بر پشت شبرنگ گردی سوار
چه یک تن به پیشت چه سیصد هزار
کنون این همه بیم و زاری چراست
چنین پهلوی یال و بازو که راست
خروشی چو شیر ژیان بر کشید
بیامد دوان تا به آوردگاه
چنین گفت با رستم کینه خواه
که ای نامور پهلوان جهان
سر افرازتر کس میان مهان
تو را شرم ناید ز دیان پاک
که چونین جوانی برین تیره خاک
به زاری برآری روان از تنش
ز خون سرخ گردد همه جوشنش
ز نسل نریمان و فرزند تو
نبیره جهاندار و پیوند تو
تو را او نبیره ست و هستی نیا
برو دل چه داری پر از کیمیا
جهان جوی، فرزند سهراب گرد
بدین زور بازو و این دست برد
بخواهیش کشتن برین گونه خوار
نترسی ز دیان پروردگار
که گاهی نبیره کشی گاه پور
بهانه تو را کین ایران و تور
تو را خود به دیده درون شرم نیست
جهان را به نزدیکت آزرم نیست
همی گفت و میراند خون جگر
همه خاک آورد کرده به سر
بدو گفت رستم که ای شهره زن
مرا اندرین داستانی بزن
چه گویی مگر خواب گویی همی
بدین دشت چاره چه جویی همی
نباشد نژاد نریمان نهان
میان کهان و میان مهان
ز سهراب گرد است این را نژاد؟
بباید همی راز بر من گشاد
چو دارد ز زال و نریمان نشان
چرا رزم جوید چو گردن کشان
همه سر به سر پیش من بازگوی
به ژرفی نگه کن بهانه مجوی
مجوی اندرین ره به جز راستی
نباید که آری به تن کاستی
ورا گفت شهرو که ای پهلوان
زبانم نگردد همی در دهان
مگر خنجر از دست بیرون کنی
زمانی برین خسته افسون کنی
بترسم چو رستم بجنبد ز جای
بگرداند این تیغ زن را ز پای
جهان جوی برزوی را بسته دست
بیامد دمان پیش رستم نشست
بدو گفت کای پهلوان جهان
فروزنده چون خور میان مهان
بدان گه که سهراب شد پهلوان
سر افراز و نامی میان گوان
فسیله بر آن کوه ما داشتی
شب و روز آنجای بگذاشتی
بدان گه که سر کرد بر رزم و کین
همی کرد آهنگ ایران زمین
بیامد به نزد فسیاه دمان
ابا وی سپاهی چو شیر ژیان
بدان چشمه آمد زمانی فرود
همی داد نیکی دهش را درود
پدر بد مرا نامداری دلیر
همه ساله بودی به نخجیر شیر
به فرمان دادار پروردگار
پدر بود آن روز اندر شکار
به دز بر به جز من دگر کس نبود
کجا داد دیان ازین گونه بود
به ناگاه ایمن ز کردار بد
برون آمدم من چو آشفته دد
برهنه سر و پای و بر سر سبوی
به نزدیک چشمه شدم پوی پوی
جهان جوی از خیمه چون بنگرید
برهنه سر و پای و رویم بدید
دلش گشت مهر مرا خواستار
یکی را بفرمود کو را بیار
مرا برد نزدیک او زنده رزم
بدان تا بماند زمانی ز رزم
به افسونگری دیده بی شرم کرد
به شیرین زبانی مرا نرم کرد
بر آن سان که آیین مردان بود
همان نیز فرمان دیان بود
به چاره در آورد پایم به دام
برون کرد شمشیر کین از نیام
به مردانگی کام دل برگرفت
به چاره مرا تنگ در بر گرفت
چو از راه من گشت آگاه شیر
سرافراز و نامی و گرد دلیر
گرفتم از آن نامور شیر بر
ز اندیشه افکند در پیش سر
مرا نامور گرد آواز داد
مرا گفت گردون تو را ساز داد
که گشتی ز سهراب یل بارور
ز تخم جهان پهلوان زال زر
برون کرد از انگشت انگشتری
نگینی فروزنده چون مشتری
چنین گفت با من که این گوش دار
بدانچت بگویم همی هوش دار
نگه دار این چون پسر آیدت
همی رنج گیتی به سر آیدت
به هنگام آن کو شود کینه ور
ببندد به پیکار جستن کمر
بگویش که دارد مر این را نگاه
که باشد فروزنده چون مهر و ماه
وگر دختر آید به سان پری
در انگشت او باید انگشتری
بگفت این و آن گاه اندر زمان
به اسب اندر آمد چو باد بزان
بیامد به ایران به دیدار تو
دگرگونه بد رای و گفتار تو
جهان جوی برزو شد از من جدا
به مانند سهراب نر اژدها
به شنگان خود او بود دمساز من
نگفتم بدو هیچ ازین راز من
به برزیگری گشت همداستان
بخواندم برو نامه باستان
بدان تا نجوید همی ساز جنگ
سرش را همی داشتم زیر سنگ
نباید که همچون پدر روزگار
شود کشته در دشت پیکار زار
ز ناگه یکی روز افراسیاب
بدو باز خورد همچو دریای آب
نبیره ست روز و رستم نیا
به چاره بجستم همی کیمیا
بدو گفت بنمای انگشتری
چه داری نهانش به سان پری
بدو داد انگشتری شهره زن
برهنه رخان پیش آن انجمن
نگه کرد رستم بدان بنگرید
نگین جفت آن مهره خویش دید
بخندید چون گل رخ تاج بخش
ز هامون بر آمد بر افراز رخش
به برزوی شیراوزن آواز داد
که گردون گردان تو را ساز داد
ز هامون بر افراز باره نشین
به نزدیک گردان ایران زمین
چو بشنید برزو رستم سخن
بدو گفت کای سرور انجمن
از آن پیش تا نزد ایرانیان
شوی شاد کن جان تورانیان
به من بخش رویین و آن لشکرش
بدان تا شود شاد زی کشورش
بگوید به توران مر این کیمیا
که برزو نبیره ست و رستم نیا
دگر آنکه گر او نبودی مگر
شدی زهر گرگین به ما کارگر
چو بشنید رستم ز برزو چنین
بدو گفت کای نامور شیر کین
نیازارد او را کسی زین سپاه
بگو تا شود شاد و ایمن به راه
وز آنجای بر سان باد دمان
برفتند برزوی و رستم دوان
رسیدند نزدیک ایرانیان
دو پیل سر افراز و شیر ژیان
چو رستم به نزدیک گردان رسید
ز شادی به دل نعره ای بر کشید
بدیشان چنین گفت کاین نامور
که بد بسته با ما به کینه کمر
دل ما ازو پر غم و تاب گشت
به فرجام فرزند سهراب گشت
چو رستم چنین گفت ایرانیان
به شادی گشادند یکسر میان
زواره به مژده بتازید اسب
به نزدیک دستان چو آذرگشسب
همه سیستان یکسر آذین ببست
به هر جای مردم به شادی نشست
ز دروازه آمد برون پور سام
خود و پهلوانان فرخنده نام
(بیامد چو برزو مر او را بدید
پیاده شد و پیش دستان دوید)
(به بر درگرفتش ورا زال زر
همی شاد شد زو دل کینه ور)
بپرسید ایرانیان را همه
که او چون شبان بود و ایشان رمه)
نهادند سر سوی ایوان شتاب
خود و نامداران با جاه و آب)
به خوردن نهادند سر ها همه
چه مهتر چه کهتر شبان و رمه
چو برگشت رویین از آن رزمگاه
همی رفت خسته به بی راه و راه
بیامد به نزدیک پیران چو باد
همی کرد از آن لشکر گشن یاد
همه شهر دیدش پر از تاب و توش
ز مستان به گردون رسیده خروش
بپرسید رویین که این بزم چیست
به ایوان ما در فزونی ز کیست
یکی گفت کافراسیاب دلیر
بیامد بدین شهر پیران چو شیر
بزرگان توران دو بهره سوار
فزونند با او ز بهر شکار
سپاه سپهبد همه گشته شاد
چو بشنید رویین به کردار باد
بیامد شتابان بر شهریار
ز اندیشه خسته دل نامدار
به پیران خبر برد سالار بار
که آمد سپهبد ز دشت شکار
خروشی بر آمد ز شهر ختن
وزان نامداران لشکر شکن
چو رویین به نزدیک خسرو رسید
سرشکش ز دیده به رخ بر چکید
زمین را ببوسید رویین گرد
به مژگان همی خاک خانه سترد
چو افراسیاب دلیرش بدید
بدو گفت کای نامور چه رسید
چه افتاد مر پهلوان زاده را
نباید به غم جان آزاده را
همانا که خستی ز دشت شکار
وگر گشتی از میهمان سوگوار
چو بشنید رویین زبان برگشاد
که جاوید بادا سرافراز شاد
وزان پس همه کار برزو بدوی
بگفتش که چون بود پیکار اوی
ز شهرو و بهرام گوهر فروش
سپاه و سپهبد بدو داده هوش
ز نیرنگ و افسون و مرغ و شرنگ
برآورد گشتن به سان پلنگ
به فرجام فرزند سهراب گشت
وزان پس مرا دیده پر آب گشت
وزو شادمان(شد) دل تاج بخش
سوی سیستان راند چون باد رخش
چو بشنید افراسیاب این سخن
بدو تازه شد باز درد کهن
بزد دست و جامه به تن بر درید
خروشی چو شیر ژیان بر کشید
همی کند موی و همی ریخت آب
ز دیده سپهدار افراسیاب
همی گفت و خود جای گفتار بود
که با او زمانه به پیکار بود
چه گویید و تدبیر این کار چیست
بدین رزم برزو مرا یار کیست
همانا که از ما بتابید بخت
ز توران بخواهد شدن تاج و تخت
نخواهد گسستن همی تخم سام
به گردون بر آمد ازین تخمه نام
چه گویم یکی رفت، آید دگر
ببندد درین کینه جستن کمر
ز دستان بد آمد به تورانیان
برین نامداران و گند آوران
تو گویی بر آن تخمه گردان سپهر
به خوبی نموده ست جاوید چهر
به کینه جهان پهلوان زین سپس
نماند به توران زمین هیچ کس
نیاسایدش تیغ اندر نیام
چو با او بپیوست برزو و سام
ازو بود پیوسته جانم به بیم
ز بیم نهیبش دل من دو نیم
کنون یاری امد مر او را به جنگ
چو آشفته شیران و شرزه پلنگ
به ایران و توران چو برزوی کیست
برین کشور ما بباید گریست
ندانم چه آرد به ما بر سپهر
که ببرید از ما به یکبار مهر
چو برزو نبیره چو رستم نیا
نماند ازین تخمه گردی به پا
ز رستم همی بود توران به جوش
دل نامداران نوان با خروش
چو تنها بدی در صف کارزار
چه یک مرد پیشش چه پنجه هزار
کنون چون دو گردند برزوی و اوی
ز خون بزرگان برانند جوی
از آن پس نبندند تورانیان
به کینه کمر پیش ایرانیان
کس این داستان در زمانه نخواند
به توران همی خاک باید فشاند
بزرگان توران پر از خون جگر
ز آب دو دیده همه روی تر
بدو گفت لشکر که ای شهریار
نباشد چو تو در جهان نامدار
نبیره فریدون و پور پشنگ
به دریا گریزان ز بیمت نهنگ
به کینه چو شیرو، به نیرو چو پیل
به دل ابر بهمن، به کف رود نیل
چو بر پشت شبرنگ گردی سوار
چه یک تن به پیشت چه سیصد هزار
کنون این همه بیم و زاری چراست
چنین پهلوی یال و بازو که راست
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۱۸ - گرفتار شدن پهلوانان ایران به مکر سوسن مطرب
وزین روی گردان ایران تمام
رسیدند نزدیک ایوان سام
به خوردن نهادند سر روز و شب
نیاسود از خنده شان هیچ لب
نبد کارشان جز می و خفت و خورد
کس اندیشه مکر سوسن نکرد
سر پهلوانان ز می گشت شاد
به شادی جهاندار کردند یاد
همی کس ندانست شب را ز روز
همه نامداران گیتی فروز
همی گفت هر کس که چون من دگر
به میدان کینه نبندد کمر
یکی گفت من شیر گیرم به دست
شود پست از گرز من پیل مست
همی گفت هر کس ز مردی خویش
به بیگانه مردم چه با مرد خویش
درین داوری طوس بر پای خاست
چنین گفت چون من به ایران نخاست
ز تخم فریدون و نوذر نژاد
ندارد چو من دیگری چرخ یاد
نباشد چو من گرد با فر و یال
نه گودرز کشواد و نه پور زال
چو بشنید گودرز گفتا خموش
نگویند چنین مردم تیز هوش
چه بیشی کنی پیش آزادگان
به ویژه بزرگان کشوادگان
اگر چند از من تو را شرم نیست
کسی را به نزد تو آزرم نیست
ز برزوت هم شرم ناید کنون
که در خاکت آورد از زین نگون
کنون می فزونی کنی پیش اوی
بدیده به میدان کمابیش اوی
ز گودرز چون طوس بشنید این
چو شیر درنده درامد ز کین
بزد دست و خنجر کشید از نیام
بزد دست رهام فرخنده نام
به نیرو جدا کرد خنجر ازوی
بدو گفت کای مرد پرخاشجوی
اگر نیستی شرم رستم ز پیش
بدیدی همه مردی ورای خویش
ز گردان تو را پیشه جز جنگ نیست
چو شیرانت خود پنجه جنگ نیست
چو بشنید طوس این برآورد خشم
ز کینه پر از آب کرده دو چشم
به اسب اندر آمد سرافراز مرد
ز گردنده گردون برآورد گرد
چو او سوی ایران سر اندر کشید
چو رستم بیامد مر او را ندید
نگه کرد از هر سوی چپ و راست
چنین گفت طوس سپهبد کجاست
چه افتاد کآشفته اند این همه
چه گرگ اندر آمد میان رمه
به بیهوده این داوری از چه خاست
دل نامداران پر انده چراست
بدو گفت برزوی کای پهلوان
به کام تو بادا سپهر روان
به بی دانشی طوس را یار نیست
به جز جنگ جستن ورا کار نیست
ندارد به گیتی کسی را به مرد
ز گودرز و رهام جوید نبرد
همه از فریدون سخن گفت و بس
جز از خود نداند دگر هیچ کس
برآورد بازو و خنجر کشید
همی خواست از تن سرش را برید
ز دستش برون کرد رهام گرد
همه پنجه و دست او کرد خرد
برون شد ز گودرزیان پر ز خشم
ز کینه چو دو طاس خون کرده چشم
زکان و دنان شد ز خانه برون
همانا که شد پیش خسرو کنون
فرامرز را گفت کای بی خرد
از آزادگان این کی اندر خورد
همان است طوس سپهبد که گفت
نماند نژاد و هنر در نهفت
جهاندار گودرز کشوادگان
چو داند همی خوی آزادگان
همان تیزی و تند خویی طوس
نبایست بستن برین گونه کوس
چنین گفت با برزوی نامور
ندانی تو آیین گیتی مگر
که بد نامی آید به فرجام ازین
چنین گفت دانای ایران زمین
که بر میزبان میهمان پادشاست
تو آن کن که از نامداران سزاست
چنین گفت رستم به گودرز پس
که چون تو به دانش ندانیم کس
جهان پهلوان طوس بی دانش است
نه همچون تو از رای با رامش است
ولیکن ز تخم کیان است طوس
نبایست کردن مر او را فسوس
ز بهر من اکنون و دستان سام
به جان و سر شاه فرخنده نام
نتابی ز فرمان من هیچ سر
بر آن سان که داری نژاد و گهر
شوی از پی طوس نوذر دوان
به دست آری او را به ره بر روان
که هر کس کز ایدر شود پیش اوی
نیاید به گفتار او کینه جوی
نباشدت ننگی که شه زاده است
ز تخم بزرگان آزاده است
چو بشنید گودرز آمد دوان
بر ان سان که فرموده بد پهلوان
زمانی بر آمد جهان جوی گیو
چنین گفت کای نامبردار نیو
تو دانی سپهدار گودرز را
همان نامور طوس با ارز را
اگر چند گودرز فرزانه است
ازو طوس پر کین و دیوانه است
شوم از پی نامداران دوان
به چربی بجویم دل هر دوان
بدو گفت رستم که فرمان تو راست
بر آن رای رو کت همی رای خواست
چو خورشید گشت از بر چرخ راست
جهان جوی گستهم بر پای خاست
به رستم چنین گفت کای پهلوان
دل کارزار و خرد را روان
تو دانی که از نوذر شهریار
ندارم به جز طوس را یادگار
چو گودرز و چون گیو دو جنگ جوی
ندانم چه آید مر او را به روی
مرا دل ازین هر دو بر بیم گشت
ز درد برادر به دو نیم گشت
بدو گفت رستم برو شادمان
میانجی همی باش بر هر دوان
چو بیرون شد از کاخ رستم به کین
به اسب اندر آمد ز روی زمین
همی راند باره به کردار باد
مگر بنگرد طوس و گودرز شاد
چو گستهم از پیش رستم برفت
دل بیژن از درد ایشان بتفت
همی گفت آیا چه شاید بدن
نشاید برین کار دم بر زدن
چو گل هر زمانی همی بشکفید
سرشکش ز دیده به رخ برچکید
نگه کرد رستم بدو ناگهان
بدو گفت کای پهلوان جهان
چرا نا شکیبی تو بر جای خویش
چه اندیشه آمدت اکنون به پیش
بدو گفت بیژن که ای پهلوان
ز اندیشه گشتم شکسته روان
ندانم که از طوس و گودرز و گیو
چه آید برین دشت و گستهم نیو
اگر پهلوان رای بیند که من
شوم از پی نامدار انجمن
به بیژن چنین گفت رستم که خیز
برانگیز از جای شبرنگ تیز
نباید که پرخاش جویی و جنگ
همه نام نیک تو گردد به ننگ
چو بشنید بیژن ز رستم چنین
ز هامون بر آمد به بالای زین
پی اسب گردان ایران گرفت
به دل مانده از کار ایشان شگفت
بر آمد برین بر زمانی دراز
نیامد همی طوس و گودرز باز
دل رستم اندیشه ای کرد بد
چنان کز ره نامداران سزد
چنین گفت ز اندوه بگذشت کار
همانا سر آمد ورا روزگار
زمانی ز هر گونه اندیشه کرد
دل خویش از اندیشه چون بیشه کرد
بپیچید بر خویشتن پهلوان
شد از کار ایشان خلیده روان
چنین گفت از آن پس فرامرز را
سرافراز نامی با ارز را
که از کار گردان شدم دل غمی
ز اندیشه در جانم آمد کمی
هر آن گه که باشد مرا روز جنگ
همی جستن آرد مرا پای و چنگ
ندانم چه آید ازین کین به من
چه خیزد از آشوب این انجمن
ببند از پی راه رفتن میان
مگر باز بینم ایرانیان
به جوشن بپوشان نخستین برت
یکی ترگ رومی بنه بر سرت
برافراز بازو به گرز گران
چو آشفته شیران مازندران
برانگیز باره به کردار باد
نباید به ره بر همی لب گشاد
بگو با سرافراز گودرز و گیو
که ای نامداران وگردان نیو
همی چشم دارم که گردند باز
همه نامدارن گردن فراز
فرامرز بشنید این از پدر
به گردنده گردون برآورد سر
نشست از بر باره راهور
خروشان به کردار شیر شکار
چو آمد فرامرز از در برون
به برزو چنین گفت رستم کنون
بسازیم بر بزم چون کنیم
برین خستگی بر چه افسون کنیم
بدو گفت برزوی کای نامور
نباید به غم خود دل تاجور
نباید چنین دل درین کار بست
به اندیشه از مرگ هرگز که رست
چنین بود تا بود گردان سپهر
گهی زهر و کین و گهی نوش و مهر
درین داوری بود برزوی شیر
که زال سرافراز گرد دلیر
ز خواب اندر آمد همی بنگرید
در ایوان رستم یلان را ندید
به جز پهلوان رستم نامدار
ابا برزوی گرد شیر شکار
(به رستم چنین گفت زال سوار
کجا رفت گودرز و طوس آن دو یار)
به مستی به نخجیر گوران شدند
وگر پیش شاه دلیران شدند
بدو گفت رستم که ای پهلوان
سر نامداران و پشت گوان
چه گویم ز کردار ایرانیان
به پرخاش بسته همیشه میان
که طوس سپهبد بدین انجمن
سخن گفت از مردی خویشتن
بر آشفت و گودرز را سرد گفت
سر انجمن ناجوان مرد گفت
ز کینه به شمشیر یازید دست
در آمد از آن پس ز جای نشست
همه داستان پیش دستان بگفت
همی آب دیده به مژگان برفت
بپرسید زال از فرامرز شیر
بر آشفت با پهلوان دلیر
به رستم چنین گفت کای بی خرد
ز تو این چنین رای کی در خورد
فرامرز را گر بد آید به روی
چه گویی به گردان پرخاشجوی
ندانی مگر طوس و گودرز و گیو
همان بیژن گیو و گستهم نیو
ز درد تو دلشان نباشد تهی
وگر تاج زرشان به سر بر نهی
به کینه همی تیز و دیوانه اند
نژاد تو را نیز بیگانه اند
برو بر یکی پیش دستی کند
بهانه پس آن گاه مستی کند
بگفت این و از جایگه بردمید
خروشی چو شیر ژیان بر کشید
بیارید گفتا کنون جوشنم
که بیم است تا دل ز تن بر کنم
بپوشید جوشن چو شیر ژیان
ببست از پی راه رفتن میان
نشست از بر باره تیز گام
تو گفتی مگر زنده شد باز سام
بپوشید اسبش به بر گستوان
چنان چون بود ساز و رزم کیان
به دست اندرون گرز سام سوار
به آهن درون غرقه شیر شکار
کمان کیانی به بازو درون
بر آن باره بر چون که بیستون
به برزو چنین گفت زال دلیر
که ای نامور ببر و درنده شیر
بدان گه که من چون تو بودم، به جنگ
چه روباه پیشم چه شرزه پلنگ
چنین چنبری گشت یال یلی
نتابم همی خنجر کابلی
اگر نام دستان نوشتی بر آب
نماندی به آب اندرون هیچ تاب
یکی ترگ چینی به سر بر نهاد
همی رفت تازان به کردار باد
چو بر باره پیل پیکر نشست
کمندی به فتراک باره ببست
خروشی بر آورد چون نره شیر
به کینه همی رفت گرد دلیر
تو گفتی ندارد به تن در روان
ز اندیشه نامور پهلوان
همی گفت آیا برین دشت کین
چه اید ز گردان ایران زمین
جهان پهلوان زال سام سوار
همی رفت بر سان شیر شکار
ز هفت صد همانا فزون بود سال
ز نیرو به گردون برآورده یال
نه بود و نه هست و نه باشد دگر
چو زال و چو رستم دگر نامور
به ره بر نبودش ز تیزی زمان
همی رفت بر سان باد دمان
اگر چند بد پیر و برگشته روز
همی تافت چون مهر گیتی فروز
چو برزو نگه کرد در روی اوی
ندانست کس را به گیتی چنوی
به رستم چنین گفت کای پهلوان
سر نامداران و پشت گوان
به دیان که توران همه دیده ام
همه کشور ترک گردیده ام
ندیدم سواری بدین فر ویال
که سام نریمانش خوانده ست زال
تو گفتی که شیری ست بر پشت پیل
و یا کوه البرز در آب نیل
به روز جوانی همانا که ابر
به خاک سیه در فکندی هژبر
زمانه نیارد همانا چنین
دگر نامداری به ایران و چین
چو بودم بر آورد پیکار جوی
مرا آرزو بود دیدار اوی
چو دیدم جهان پهلوان را چنین
بیفزود مهرم ز پیکار و کین
بگرید بر آن کس همی روزگار
که جوید ز دستان همی کارزار
چو زال سپهبد برانگیخت اسب
همی رفت بر سان آذر گشسب
چو برزوی (و) رستم به خوردن نشست
پرستار شد کودک می پرست
نوای مغانی و آوای رود
به پروین رسانیده بانگ سرود
کنون بازگردم به آغاز کار
بگویم که چون بود طوس سوار
نگه کن چه اورد او را به پیش
همی گشت گردون و کردار خویش
رسیدند نزدیک ایوان سام
به خوردن نهادند سر روز و شب
نیاسود از خنده شان هیچ لب
نبد کارشان جز می و خفت و خورد
کس اندیشه مکر سوسن نکرد
سر پهلوانان ز می گشت شاد
به شادی جهاندار کردند یاد
همی کس ندانست شب را ز روز
همه نامداران گیتی فروز
همی گفت هر کس که چون من دگر
به میدان کینه نبندد کمر
یکی گفت من شیر گیرم به دست
شود پست از گرز من پیل مست
همی گفت هر کس ز مردی خویش
به بیگانه مردم چه با مرد خویش
درین داوری طوس بر پای خاست
چنین گفت چون من به ایران نخاست
ز تخم فریدون و نوذر نژاد
ندارد چو من دیگری چرخ یاد
نباشد چو من گرد با فر و یال
نه گودرز کشواد و نه پور زال
چو بشنید گودرز گفتا خموش
نگویند چنین مردم تیز هوش
چه بیشی کنی پیش آزادگان
به ویژه بزرگان کشوادگان
اگر چند از من تو را شرم نیست
کسی را به نزد تو آزرم نیست
ز برزوت هم شرم ناید کنون
که در خاکت آورد از زین نگون
کنون می فزونی کنی پیش اوی
بدیده به میدان کمابیش اوی
ز گودرز چون طوس بشنید این
چو شیر درنده درامد ز کین
بزد دست و خنجر کشید از نیام
بزد دست رهام فرخنده نام
به نیرو جدا کرد خنجر ازوی
بدو گفت کای مرد پرخاشجوی
اگر نیستی شرم رستم ز پیش
بدیدی همه مردی ورای خویش
ز گردان تو را پیشه جز جنگ نیست
چو شیرانت خود پنجه جنگ نیست
چو بشنید طوس این برآورد خشم
ز کینه پر از آب کرده دو چشم
به اسب اندر آمد سرافراز مرد
ز گردنده گردون برآورد گرد
چو او سوی ایران سر اندر کشید
چو رستم بیامد مر او را ندید
نگه کرد از هر سوی چپ و راست
چنین گفت طوس سپهبد کجاست
چه افتاد کآشفته اند این همه
چه گرگ اندر آمد میان رمه
به بیهوده این داوری از چه خاست
دل نامداران پر انده چراست
بدو گفت برزوی کای پهلوان
به کام تو بادا سپهر روان
به بی دانشی طوس را یار نیست
به جز جنگ جستن ورا کار نیست
ندارد به گیتی کسی را به مرد
ز گودرز و رهام جوید نبرد
همه از فریدون سخن گفت و بس
جز از خود نداند دگر هیچ کس
برآورد بازو و خنجر کشید
همی خواست از تن سرش را برید
ز دستش برون کرد رهام گرد
همه پنجه و دست او کرد خرد
برون شد ز گودرزیان پر ز خشم
ز کینه چو دو طاس خون کرده چشم
زکان و دنان شد ز خانه برون
همانا که شد پیش خسرو کنون
فرامرز را گفت کای بی خرد
از آزادگان این کی اندر خورد
همان است طوس سپهبد که گفت
نماند نژاد و هنر در نهفت
جهاندار گودرز کشوادگان
چو داند همی خوی آزادگان
همان تیزی و تند خویی طوس
نبایست بستن برین گونه کوس
چنین گفت با برزوی نامور
ندانی تو آیین گیتی مگر
که بد نامی آید به فرجام ازین
چنین گفت دانای ایران زمین
که بر میزبان میهمان پادشاست
تو آن کن که از نامداران سزاست
چنین گفت رستم به گودرز پس
که چون تو به دانش ندانیم کس
جهان پهلوان طوس بی دانش است
نه همچون تو از رای با رامش است
ولیکن ز تخم کیان است طوس
نبایست کردن مر او را فسوس
ز بهر من اکنون و دستان سام
به جان و سر شاه فرخنده نام
نتابی ز فرمان من هیچ سر
بر آن سان که داری نژاد و گهر
شوی از پی طوس نوذر دوان
به دست آری او را به ره بر روان
که هر کس کز ایدر شود پیش اوی
نیاید به گفتار او کینه جوی
نباشدت ننگی که شه زاده است
ز تخم بزرگان آزاده است
چو بشنید گودرز آمد دوان
بر ان سان که فرموده بد پهلوان
زمانی بر آمد جهان جوی گیو
چنین گفت کای نامبردار نیو
تو دانی سپهدار گودرز را
همان نامور طوس با ارز را
اگر چند گودرز فرزانه است
ازو طوس پر کین و دیوانه است
شوم از پی نامداران دوان
به چربی بجویم دل هر دوان
بدو گفت رستم که فرمان تو راست
بر آن رای رو کت همی رای خواست
چو خورشید گشت از بر چرخ راست
جهان جوی گستهم بر پای خاست
به رستم چنین گفت کای پهلوان
دل کارزار و خرد را روان
تو دانی که از نوذر شهریار
ندارم به جز طوس را یادگار
چو گودرز و چون گیو دو جنگ جوی
ندانم چه آید مر او را به روی
مرا دل ازین هر دو بر بیم گشت
ز درد برادر به دو نیم گشت
بدو گفت رستم برو شادمان
میانجی همی باش بر هر دوان
چو بیرون شد از کاخ رستم به کین
به اسب اندر آمد ز روی زمین
همی راند باره به کردار باد
مگر بنگرد طوس و گودرز شاد
چو گستهم از پیش رستم برفت
دل بیژن از درد ایشان بتفت
همی گفت آیا چه شاید بدن
نشاید برین کار دم بر زدن
چو گل هر زمانی همی بشکفید
سرشکش ز دیده به رخ برچکید
نگه کرد رستم بدو ناگهان
بدو گفت کای پهلوان جهان
چرا نا شکیبی تو بر جای خویش
چه اندیشه آمدت اکنون به پیش
بدو گفت بیژن که ای پهلوان
ز اندیشه گشتم شکسته روان
ندانم که از طوس و گودرز و گیو
چه آید برین دشت و گستهم نیو
اگر پهلوان رای بیند که من
شوم از پی نامدار انجمن
به بیژن چنین گفت رستم که خیز
برانگیز از جای شبرنگ تیز
نباید که پرخاش جویی و جنگ
همه نام نیک تو گردد به ننگ
چو بشنید بیژن ز رستم چنین
ز هامون بر آمد به بالای زین
پی اسب گردان ایران گرفت
به دل مانده از کار ایشان شگفت
بر آمد برین بر زمانی دراز
نیامد همی طوس و گودرز باز
دل رستم اندیشه ای کرد بد
چنان کز ره نامداران سزد
چنین گفت ز اندوه بگذشت کار
همانا سر آمد ورا روزگار
زمانی ز هر گونه اندیشه کرد
دل خویش از اندیشه چون بیشه کرد
بپیچید بر خویشتن پهلوان
شد از کار ایشان خلیده روان
چنین گفت از آن پس فرامرز را
سرافراز نامی با ارز را
که از کار گردان شدم دل غمی
ز اندیشه در جانم آمد کمی
هر آن گه که باشد مرا روز جنگ
همی جستن آرد مرا پای و چنگ
ندانم چه آید ازین کین به من
چه خیزد از آشوب این انجمن
ببند از پی راه رفتن میان
مگر باز بینم ایرانیان
به جوشن بپوشان نخستین برت
یکی ترگ رومی بنه بر سرت
برافراز بازو به گرز گران
چو آشفته شیران مازندران
برانگیز باره به کردار باد
نباید به ره بر همی لب گشاد
بگو با سرافراز گودرز و گیو
که ای نامداران وگردان نیو
همی چشم دارم که گردند باز
همه نامدارن گردن فراز
فرامرز بشنید این از پدر
به گردنده گردون برآورد سر
نشست از بر باره راهور
خروشان به کردار شیر شکار
چو آمد فرامرز از در برون
به برزو چنین گفت رستم کنون
بسازیم بر بزم چون کنیم
برین خستگی بر چه افسون کنیم
بدو گفت برزوی کای نامور
نباید به غم خود دل تاجور
نباید چنین دل درین کار بست
به اندیشه از مرگ هرگز که رست
چنین بود تا بود گردان سپهر
گهی زهر و کین و گهی نوش و مهر
درین داوری بود برزوی شیر
که زال سرافراز گرد دلیر
ز خواب اندر آمد همی بنگرید
در ایوان رستم یلان را ندید
به جز پهلوان رستم نامدار
ابا برزوی گرد شیر شکار
(به رستم چنین گفت زال سوار
کجا رفت گودرز و طوس آن دو یار)
به مستی به نخجیر گوران شدند
وگر پیش شاه دلیران شدند
بدو گفت رستم که ای پهلوان
سر نامداران و پشت گوان
چه گویم ز کردار ایرانیان
به پرخاش بسته همیشه میان
که طوس سپهبد بدین انجمن
سخن گفت از مردی خویشتن
بر آشفت و گودرز را سرد گفت
سر انجمن ناجوان مرد گفت
ز کینه به شمشیر یازید دست
در آمد از آن پس ز جای نشست
همه داستان پیش دستان بگفت
همی آب دیده به مژگان برفت
بپرسید زال از فرامرز شیر
بر آشفت با پهلوان دلیر
به رستم چنین گفت کای بی خرد
ز تو این چنین رای کی در خورد
فرامرز را گر بد آید به روی
چه گویی به گردان پرخاشجوی
ندانی مگر طوس و گودرز و گیو
همان بیژن گیو و گستهم نیو
ز درد تو دلشان نباشد تهی
وگر تاج زرشان به سر بر نهی
به کینه همی تیز و دیوانه اند
نژاد تو را نیز بیگانه اند
برو بر یکی پیش دستی کند
بهانه پس آن گاه مستی کند
بگفت این و از جایگه بردمید
خروشی چو شیر ژیان بر کشید
بیارید گفتا کنون جوشنم
که بیم است تا دل ز تن بر کنم
بپوشید جوشن چو شیر ژیان
ببست از پی راه رفتن میان
نشست از بر باره تیز گام
تو گفتی مگر زنده شد باز سام
بپوشید اسبش به بر گستوان
چنان چون بود ساز و رزم کیان
به دست اندرون گرز سام سوار
به آهن درون غرقه شیر شکار
کمان کیانی به بازو درون
بر آن باره بر چون که بیستون
به برزو چنین گفت زال دلیر
که ای نامور ببر و درنده شیر
بدان گه که من چون تو بودم، به جنگ
چه روباه پیشم چه شرزه پلنگ
چنین چنبری گشت یال یلی
نتابم همی خنجر کابلی
اگر نام دستان نوشتی بر آب
نماندی به آب اندرون هیچ تاب
یکی ترگ چینی به سر بر نهاد
همی رفت تازان به کردار باد
چو بر باره پیل پیکر نشست
کمندی به فتراک باره ببست
خروشی بر آورد چون نره شیر
به کینه همی رفت گرد دلیر
تو گفتی ندارد به تن در روان
ز اندیشه نامور پهلوان
همی گفت آیا برین دشت کین
چه اید ز گردان ایران زمین
جهان پهلوان زال سام سوار
همی رفت بر سان شیر شکار
ز هفت صد همانا فزون بود سال
ز نیرو به گردون برآورده یال
نه بود و نه هست و نه باشد دگر
چو زال و چو رستم دگر نامور
به ره بر نبودش ز تیزی زمان
همی رفت بر سان باد دمان
اگر چند بد پیر و برگشته روز
همی تافت چون مهر گیتی فروز
چو برزو نگه کرد در روی اوی
ندانست کس را به گیتی چنوی
به رستم چنین گفت کای پهلوان
سر نامداران و پشت گوان
به دیان که توران همه دیده ام
همه کشور ترک گردیده ام
ندیدم سواری بدین فر ویال
که سام نریمانش خوانده ست زال
تو گفتی که شیری ست بر پشت پیل
و یا کوه البرز در آب نیل
به روز جوانی همانا که ابر
به خاک سیه در فکندی هژبر
زمانه نیارد همانا چنین
دگر نامداری به ایران و چین
چو بودم بر آورد پیکار جوی
مرا آرزو بود دیدار اوی
چو دیدم جهان پهلوان را چنین
بیفزود مهرم ز پیکار و کین
بگرید بر آن کس همی روزگار
که جوید ز دستان همی کارزار
چو زال سپهبد برانگیخت اسب
همی رفت بر سان آذر گشسب
چو برزوی (و) رستم به خوردن نشست
پرستار شد کودک می پرست
نوای مغانی و آوای رود
به پروین رسانیده بانگ سرود
کنون بازگردم به آغاز کار
بگویم که چون بود طوس سوار
نگه کن چه اورد او را به پیش
همی گشت گردون و کردار خویش
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۲۳ - رزم پیلسم با بیژن و گرفتار شدن بیژن به دست او
چو از تیره شب نیمه ای در گذشت
ستاره ز گردنده گردون بگشت
خروشی به گوش آمدش چاره گر
بدان سان که گوش ورا کرد کر
یکی گرزه گاو پیکر به دست
سر نامداران خسرو پرست
جهان جوی بیژن گو شیر گیر
که از خشم او شیر گشتی چو قیر
چو از دور مر روشنایی بدید
همان خیمه و بانگ رود و نبید
سر افراز بیژن بدان جایگاه
ستاده همی کرد در وی نگاه
به دل گفت آیا چه شاید بدن
نباید برین کار بر دم زدن
برین دشت نه جای رامش بود
چنین جایگه جای دانش بود
به دیان دادار پروردگار
به میدان رزم و به دشت شکار
که صیاد بر راه دام آورید
بخواهد بن و بیخ ایران برید
شگفتی در آنجای خیره بماند
وزان پس دمان باره را پیش راند
بدان پیش خیمه همی بنگرید
نشان پی اسب گردان بدید
باستاد و از دور آواز کرد
چنان چون بود رای مردان مرد
که این خیمه و جایگه آن کیست؟
ز گردان ایران ورا نام چیست؟
از ایدر برون آی و بنمای روی
از آغاز و فرجام این باز گوی
چو بشنید سوسن بترسید سخت
از آواز آن گرد فیروز بخت
به تن گشت لرزان به رخ چون زریر
بیامد بر شیر نخجیر گیر
ز بیمش همی رفت چون بیهشان
به دل گفت کاین شیر گردن کشان،
نه آن است کآید بدین دام من
ازین بر نیاید همی کام من
بیامد به نزدیک بیژن فراز
دو تا گشت و بردش مر او را نماز
بدو گفت بیژن به کینه دمان
کجا رفت گودرز کشوادگان؟
دگر نامور پهلوان طوس و گیو
سرافراز گستهم آن گرد نیو
به پیش من ایدر بدند این زمان
جهان پهلوانان روشن روان
چگونه شدند و کجا رفته اند
به نزد تو یا دورتر خفته اند
نخواهم که گویی جز از راستی
نجویی به گفتار در کاستی
اگر جز برین گونه گویی سخن
ببرم پی و بیخت اکنون ز بن
به دیان دادار و فرخنده بخت
به جان و سر شاه با تاج و تخت
که پاسخ نیابی مگر تیغ تیز
نمایم تو را تیره شب رستخیز
چو سوسن ز بیژن شنید این سخن
بترسید از بیم مرد کهن
بترسید و لرزان شد از جان خویش
به چاره همی جست درمان خویش
به خوبی زبان را به پاسخ گشاد
بدو گفت کای گرد پهلو نژاد
(همانا نداری ز یزدان خبر
که با من بدین سان شوی کینه ور)
(کسی تند گوید به رامشگران
چنین است آیین نام آوران؟)
تو را جای دیگر بد این داوری
تو با من به کینه نه اندر خوری
تو را با من آشفتن از بهر چیست
چه دانم که گودرز کشواد کیست
من ایدر کنون این زمان آمدم
نه این راه دیده بان آمدم
فرود آی از اسب و بنشین دمی
بدان تا بگویم به تو هر غمی
کز افراسیابم چه آمد به پیش
بدان تا بگویم همه حال خویش
زمانی بر آسای از رنج راه
وز ایدر مرا بر به نزدیک شاه
دگر گیو و گودرز کشواد و طوس
نیایند هنگام بانگ خروس
چو بشنید بیژن ازو این سخن
دگرگونه اندیشه افکند بن
از اسب اندرآمد به کردار شیر
به خیمه درون رفت گرد دلیر
بیامد بر آن کرسی زر نشست
گرفته عنان تکاور به دست
اگر خوردنی هست چیزی بیار
وزان پس نبیدی دو سه خوش گوار
بیاورد سوسن هم اندر زمان
یکی سفره و مرغ بریان و نان
به نزد سپهبد به زانو نشست
به خوردن بیازید با او دو دست
(چنین گفت با خویشتن چاره گر
چه سازم ز نیرنگ با نامور)
(ز خوردن چو پرداخت گرد دلیر
خروشی برآورد چون نره شیر)
(بیاور یکی جام رخشان ز می
که نوشم به یاد سپهدار کی)
هم آن گاه سوسن به کردار باد
بیامد سر خیک را برگشاد
بیاورد یک جام رخشان ز می
که نوشم به یاد سپهدار کی!
چو آمد بر او و پر کرد جام
به بیژن چنین گفت کای نیک نام
به یاد جهاندار شاه جهان
ببوسید بیژن زمین در زمان
بخورد آنگهی سوسن آن جام می
به تن لرز لرزان به کردار نی
نگه کرد بیژن به دنبال چشم
همی دید او را پر از کین و خشم
هم از آستین داروی هوش بر
در افکند در جام می چاره گر
به دست سپهدار ایران نهاد
سبک بیژن گیو آزاد داد
چرا جام بنهادی از پیش من
ندانی همانا کم و بیش من
ندانستی آیین ایرانیان
ندانی از آن رسم آزادگان
که هرکس که او میزبانی کند
کسی را همی میهمانی کند
از اول سه جام پیایی خورد
پس آن گاه بر دست مهمان نهد
تو را این و دیگر ببایدت خورد
نباید ازین گونه نیرنگ کرد
همانا نگردم من از رسم خویش
شناسند گردان مرا کم و بیش
بدین مایه آزار مهمان مجوی
بخور این و دو دیگر ای ماهروی
و گر نه ببرم سرت را ز تن
به ایران برم نزد آن انجمن
تو پنداری ای دیو نیرنگ ساز
که آری سرم را به دستان به گاز
بگفت این و برجست گرد دلیر
بدو اندر آویخت بر سان شیر
یکی خنجر آبگون بر کشید
همی خواست از تن سرش را برید
بنالید سوسن از آن نره شیر
همی جست از پیش گرد دلیر
ز پیش سپهدار شد ناپدید
به نزدیک گرد دلاور کشید
از آن پس سپهبد خروشی شنید
که گفتی که دریا همی بر دمید
خروشیدن اسب و آوای مرد
به گوش آمدش در شب لاجورد
ز خیمه برون جست بر سان شیر
به اسب اندر آمد ز هامون دلیر
سپهبد ز خیمه به یک سو کشید
بر آن دشت ز اول همی بنگرید
یکی نامور ترک پر خاشخر
همی دید کآمد بر چاره گر
یکی باره در زیر مرد دلیر
ز بالا همی تاخت بر سان شیر
برآشفته از کینه چون پیل مست
یکی گرزه گاو پیکر به دست
به بیژن چنین گفت کای بی خرد
ز نام آوران این کی اندر خورد
همی با زنانت بود گفت و گوی
چنین است آیین پیکار جوی
ز گردان ایران تو را نام چیست
که زاینده را بر تو باید گریست
بدین جنگ من مر تو را پای نیست
برین دشت گردان تو را جای نیست
همانا تو را زندگانی نماند
زمانه به جایت کسی را نشاند
سوی روشنی آی و بنمای روی
تو را با زنان چیست این گفت و گوی
چو بشنید بیژن برآشفت سخت
بلرزید بر سان شاخ درخت
به دل گفت آیا که (این) مرد کیست
مر این را به ایران هماورد کیست
به نزدیک او رفت بر سان شیر
چنان چون بود رسم مرد دلیر
یکی ترک پرخاشخر دید مرد
ز گردون گردان بر آورده گرد
کمانی به بازو و تیری به دست
خروشنده از کینه چون پیل مست
چو بیژن مر او را بدان گونه دید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
بدو گفت ای نامور چاره ساز
به نیرنگ آیی به ایران فراز
چنین است آیین افراسیاب
به دیده درون در ندارند آب
چه کردی بدان نامداران شاه
سر نامداران ایران سپاه
به بیژن چنین گفت پس پیلسم
چو پرسی ز گردان همی بیش و کم
سر پهلوانان به بند اندر است
وزان نامداران تو را بتر است
بپیچید هر یک ز کردار خود
ز رخشنده خورشید چونین سزد
همه بسته گشتند بر دست من
به ماهی گراینده شد شست من
ببندم تو را همچو ایشان دو دست
ازین پس نباشی بر شاه مست
همان نامور پور دستان سام
به خاک اندر آرم ز گردونش نام
به دستان (و) برزوی سهراب را
کنم شادمان شاه سقلاب را
فرستم به پشت هیونان مست
بر آیین گردان خسرو پرست
همان بد که کرد او به تورانیان
بتر زان کنم من به ایرانیان
چنین است آیین چرخ بلند
گهی ناز و نوش و گهی درد و بند
چو روزی کسی را رسد از تو بد
بپیچی به فرجام از آن کار بد
نبوده ست گردون به کام کسی
ز کردار او آزمودم بسی
پس هر نشینی فرازی بود
پس هر امیدی نیازی بود
بدو گفت بیژن که ای سرفراز
به کینه به چاره ندارند ساز
چه گویند آزادگان این سخن
که افکند جادوی بد ساز بن
تو را زشت نامی بود در جهان
میان کهان و میان مهان
شبیخون نه آیین مردان بود
بد و نیک از چرخ گردان بود
اگر مرده بستن تو را نام داد
مرا چرخ گردان همه کام داد
که بسیار زنده چو تو بسته ام
جگرشان به پیکار و کین خسته ام
چه مست و چه مرده به آوردگاه
همان است نزدیک شاه و سپاه
به دیان که آگه نبد گیو ازین
نه گودرز و نه نامداران کین
و گر نه چو تو چاره گر صد هزار
نبودی همی تاب آن یک سوار
چو کردار گردان برین گونه بود
ازین بیهده گفتن اکنون چه سود
چنانت فرستم به افراسیاب
که بر تو بگریند ماهی در آب
بگفت این وز جای بر کرد اسب
بغرید بر سان آذر گشسب
برآورد بازو به گرز گران
بزد بر سر و ترگ او پهلوان
نبد گرز بیژن برو کارگر
فروماند بر جای پرخاشخر
برآورد از آن پس همی تیغ تیز
بدان تا نماید ورا رستخیز
برانگیخت باره به کردار باد
به نفرین ترکان زبان برگشاد
ز گردون به مردی برآورد گرد
چنان چون بود ساز مردان مرد
سر و یال بیژن درآمد به بند
ز نیروی ترک و ز خم کمند
ز اسب اندر آمد به روی زمین
تهی کرد از آن نامور پشت زین
به خم کمندش ببست استوار
کشانش همی برد سوی حصار
ستورش به نزدیکی او ببست
بیامد دگر باره بر دز نشست
فراموش گشتش که او را دهان
ببندد بر آن سان که آن دیگران
همی بود بیژن ز کینه خموش
نهاده به آوای رستم دو گوش
همی گفت با طوس نوذر به کین
که ای نامور شیر ایران زمین
ز مردان نزیبد همی خشم و کین
بنالد ازو شهریار زمین
ستاره ز گردنده گردون بگشت
خروشی به گوش آمدش چاره گر
بدان سان که گوش ورا کرد کر
یکی گرزه گاو پیکر به دست
سر نامداران خسرو پرست
جهان جوی بیژن گو شیر گیر
که از خشم او شیر گشتی چو قیر
چو از دور مر روشنایی بدید
همان خیمه و بانگ رود و نبید
سر افراز بیژن بدان جایگاه
ستاده همی کرد در وی نگاه
به دل گفت آیا چه شاید بدن
نباید برین کار بر دم زدن
برین دشت نه جای رامش بود
چنین جایگه جای دانش بود
به دیان دادار پروردگار
به میدان رزم و به دشت شکار
که صیاد بر راه دام آورید
بخواهد بن و بیخ ایران برید
شگفتی در آنجای خیره بماند
وزان پس دمان باره را پیش راند
بدان پیش خیمه همی بنگرید
نشان پی اسب گردان بدید
باستاد و از دور آواز کرد
چنان چون بود رای مردان مرد
که این خیمه و جایگه آن کیست؟
ز گردان ایران ورا نام چیست؟
از ایدر برون آی و بنمای روی
از آغاز و فرجام این باز گوی
چو بشنید سوسن بترسید سخت
از آواز آن گرد فیروز بخت
به تن گشت لرزان به رخ چون زریر
بیامد بر شیر نخجیر گیر
ز بیمش همی رفت چون بیهشان
به دل گفت کاین شیر گردن کشان،
نه آن است کآید بدین دام من
ازین بر نیاید همی کام من
بیامد به نزدیک بیژن فراز
دو تا گشت و بردش مر او را نماز
بدو گفت بیژن به کینه دمان
کجا رفت گودرز کشوادگان؟
دگر نامور پهلوان طوس و گیو
سرافراز گستهم آن گرد نیو
به پیش من ایدر بدند این زمان
جهان پهلوانان روشن روان
چگونه شدند و کجا رفته اند
به نزد تو یا دورتر خفته اند
نخواهم که گویی جز از راستی
نجویی به گفتار در کاستی
اگر جز برین گونه گویی سخن
ببرم پی و بیخت اکنون ز بن
به دیان دادار و فرخنده بخت
به جان و سر شاه با تاج و تخت
که پاسخ نیابی مگر تیغ تیز
نمایم تو را تیره شب رستخیز
چو سوسن ز بیژن شنید این سخن
بترسید از بیم مرد کهن
بترسید و لرزان شد از جان خویش
به چاره همی جست درمان خویش
به خوبی زبان را به پاسخ گشاد
بدو گفت کای گرد پهلو نژاد
(همانا نداری ز یزدان خبر
که با من بدین سان شوی کینه ور)
(کسی تند گوید به رامشگران
چنین است آیین نام آوران؟)
تو را جای دیگر بد این داوری
تو با من به کینه نه اندر خوری
تو را با من آشفتن از بهر چیست
چه دانم که گودرز کشواد کیست
من ایدر کنون این زمان آمدم
نه این راه دیده بان آمدم
فرود آی از اسب و بنشین دمی
بدان تا بگویم به تو هر غمی
کز افراسیابم چه آمد به پیش
بدان تا بگویم همه حال خویش
زمانی بر آسای از رنج راه
وز ایدر مرا بر به نزدیک شاه
دگر گیو و گودرز کشواد و طوس
نیایند هنگام بانگ خروس
چو بشنید بیژن ازو این سخن
دگرگونه اندیشه افکند بن
از اسب اندرآمد به کردار شیر
به خیمه درون رفت گرد دلیر
بیامد بر آن کرسی زر نشست
گرفته عنان تکاور به دست
اگر خوردنی هست چیزی بیار
وزان پس نبیدی دو سه خوش گوار
بیاورد سوسن هم اندر زمان
یکی سفره و مرغ بریان و نان
به نزد سپهبد به زانو نشست
به خوردن بیازید با او دو دست
(چنین گفت با خویشتن چاره گر
چه سازم ز نیرنگ با نامور)
(ز خوردن چو پرداخت گرد دلیر
خروشی برآورد چون نره شیر)
(بیاور یکی جام رخشان ز می
که نوشم به یاد سپهدار کی)
هم آن گاه سوسن به کردار باد
بیامد سر خیک را برگشاد
بیاورد یک جام رخشان ز می
که نوشم به یاد سپهدار کی!
چو آمد بر او و پر کرد جام
به بیژن چنین گفت کای نیک نام
به یاد جهاندار شاه جهان
ببوسید بیژن زمین در زمان
بخورد آنگهی سوسن آن جام می
به تن لرز لرزان به کردار نی
نگه کرد بیژن به دنبال چشم
همی دید او را پر از کین و خشم
هم از آستین داروی هوش بر
در افکند در جام می چاره گر
به دست سپهدار ایران نهاد
سبک بیژن گیو آزاد داد
چرا جام بنهادی از پیش من
ندانی همانا کم و بیش من
ندانستی آیین ایرانیان
ندانی از آن رسم آزادگان
که هرکس که او میزبانی کند
کسی را همی میهمانی کند
از اول سه جام پیایی خورد
پس آن گاه بر دست مهمان نهد
تو را این و دیگر ببایدت خورد
نباید ازین گونه نیرنگ کرد
همانا نگردم من از رسم خویش
شناسند گردان مرا کم و بیش
بدین مایه آزار مهمان مجوی
بخور این و دو دیگر ای ماهروی
و گر نه ببرم سرت را ز تن
به ایران برم نزد آن انجمن
تو پنداری ای دیو نیرنگ ساز
که آری سرم را به دستان به گاز
بگفت این و برجست گرد دلیر
بدو اندر آویخت بر سان شیر
یکی خنجر آبگون بر کشید
همی خواست از تن سرش را برید
بنالید سوسن از آن نره شیر
همی جست از پیش گرد دلیر
ز پیش سپهدار شد ناپدید
به نزدیک گرد دلاور کشید
از آن پس سپهبد خروشی شنید
که گفتی که دریا همی بر دمید
خروشیدن اسب و آوای مرد
به گوش آمدش در شب لاجورد
ز خیمه برون جست بر سان شیر
به اسب اندر آمد ز هامون دلیر
سپهبد ز خیمه به یک سو کشید
بر آن دشت ز اول همی بنگرید
یکی نامور ترک پر خاشخر
همی دید کآمد بر چاره گر
یکی باره در زیر مرد دلیر
ز بالا همی تاخت بر سان شیر
برآشفته از کینه چون پیل مست
یکی گرزه گاو پیکر به دست
به بیژن چنین گفت کای بی خرد
ز نام آوران این کی اندر خورد
همی با زنانت بود گفت و گوی
چنین است آیین پیکار جوی
ز گردان ایران تو را نام چیست
که زاینده را بر تو باید گریست
بدین جنگ من مر تو را پای نیست
برین دشت گردان تو را جای نیست
همانا تو را زندگانی نماند
زمانه به جایت کسی را نشاند
سوی روشنی آی و بنمای روی
تو را با زنان چیست این گفت و گوی
چو بشنید بیژن برآشفت سخت
بلرزید بر سان شاخ درخت
به دل گفت آیا که (این) مرد کیست
مر این را به ایران هماورد کیست
به نزدیک او رفت بر سان شیر
چنان چون بود رسم مرد دلیر
یکی ترک پرخاشخر دید مرد
ز گردون گردان بر آورده گرد
کمانی به بازو و تیری به دست
خروشنده از کینه چون پیل مست
چو بیژن مر او را بدان گونه دید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
بدو گفت ای نامور چاره ساز
به نیرنگ آیی به ایران فراز
چنین است آیین افراسیاب
به دیده درون در ندارند آب
چه کردی بدان نامداران شاه
سر نامداران ایران سپاه
به بیژن چنین گفت پس پیلسم
چو پرسی ز گردان همی بیش و کم
سر پهلوانان به بند اندر است
وزان نامداران تو را بتر است
بپیچید هر یک ز کردار خود
ز رخشنده خورشید چونین سزد
همه بسته گشتند بر دست من
به ماهی گراینده شد شست من
ببندم تو را همچو ایشان دو دست
ازین پس نباشی بر شاه مست
همان نامور پور دستان سام
به خاک اندر آرم ز گردونش نام
به دستان (و) برزوی سهراب را
کنم شادمان شاه سقلاب را
فرستم به پشت هیونان مست
بر آیین گردان خسرو پرست
همان بد که کرد او به تورانیان
بتر زان کنم من به ایرانیان
چنین است آیین چرخ بلند
گهی ناز و نوش و گهی درد و بند
چو روزی کسی را رسد از تو بد
بپیچی به فرجام از آن کار بد
نبوده ست گردون به کام کسی
ز کردار او آزمودم بسی
پس هر نشینی فرازی بود
پس هر امیدی نیازی بود
بدو گفت بیژن که ای سرفراز
به کینه به چاره ندارند ساز
چه گویند آزادگان این سخن
که افکند جادوی بد ساز بن
تو را زشت نامی بود در جهان
میان کهان و میان مهان
شبیخون نه آیین مردان بود
بد و نیک از چرخ گردان بود
اگر مرده بستن تو را نام داد
مرا چرخ گردان همه کام داد
که بسیار زنده چو تو بسته ام
جگرشان به پیکار و کین خسته ام
چه مست و چه مرده به آوردگاه
همان است نزدیک شاه و سپاه
به دیان که آگه نبد گیو ازین
نه گودرز و نه نامداران کین
و گر نه چو تو چاره گر صد هزار
نبودی همی تاب آن یک سوار
چو کردار گردان برین گونه بود
ازین بیهده گفتن اکنون چه سود
چنانت فرستم به افراسیاب
که بر تو بگریند ماهی در آب
بگفت این وز جای بر کرد اسب
بغرید بر سان آذر گشسب
برآورد بازو به گرز گران
بزد بر سر و ترگ او پهلوان
نبد گرز بیژن برو کارگر
فروماند بر جای پرخاشخر
برآورد از آن پس همی تیغ تیز
بدان تا نماید ورا رستخیز
برانگیخت باره به کردار باد
به نفرین ترکان زبان برگشاد
ز گردون به مردی برآورد گرد
چنان چون بود ساز مردان مرد
سر و یال بیژن درآمد به بند
ز نیروی ترک و ز خم کمند
ز اسب اندر آمد به روی زمین
تهی کرد از آن نامور پشت زین
به خم کمندش ببست استوار
کشانش همی برد سوی حصار
ستورش به نزدیکی او ببست
بیامد دگر باره بر دز نشست
فراموش گشتش که او را دهان
ببندد بر آن سان که آن دیگران
همی بود بیژن ز کینه خموش
نهاده به آوای رستم دو گوش
همی گفت با طوس نوذر به کین
که ای نامور شیر ایران زمین
ز مردان نزیبد همی خشم و کین
بنالد ازو شهریار زمین
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۲۴ - گفتار در مناظره کردن فرامرز دستان سام با پیلسم
فرامرز کز پیش رستم برفت
پی اسب گردان ایران گرفت
به کردار دریای کین بر دمید
همی راند تا نزد خیمه رسید
نگه کرد و دید اندر آن ساده دشت
که چشمش ز دیدار او خیره گشت
نشان پی اسب ایرانیان
بدان جایگه دید شیر ژیان
چنین گفت با خود که این گرد چیست
چنین خیمه و جایگه آن کیست
فرو ماند بر جای و اندیشه کرد
ز کردار این گنبد لاجورد
همان اسب بیژن خروشید سخت
بدانست بیژن که برخاست بخت
هم آواز اسب فرامرز شیر
بدانست خود پهلوان دلیر
به آواز گفت ای گو پهلوان
نگه دار خود را ازین بدگمان
که بسته ست گردان به افسون و رنگ
به گردن در ایشان همی پالهنگ
نباید که چون ما برین دشت کین
شوی بسته ای پهلوان زمین
فرامرز بشنید آواز اوی
بر او آشکارا شد آن راز اوی
عنان را از آن جای برتافت زود
برانگیخت باره به کردار دود
کرانه گرفتش از آن جایگاه
همی کرد هر سوی در ره نگاه
فرامرز چون یک زمان بنگرید
یکی دید کآمد بر آن سو پدید
سواری به کردار شیر ژیان
به آهن درون کرده تن را نهان
به بالا چو کوه و به چهره چو خون
دو بازو بکردار ران هیون
فرامرز رستم چو او را بدید
سراپای آن ترک را بنگرید
پر اندیشه شد زان گو نامور
بدانست نیرنگ آن چاره گر
به دل گفت تا من ببستم کمر
ندیدم چنین ترک پرخاشخر
به توران و ایران چنو مرد نیست
به مردی مر او را هماورد نیست
ندیدم من این را به توران زمین
نه از نامداران شنیدم چنین
ز هرگونه ای با خود اندیشه کرد
خردمندی آن جایگه پیشه کرد
برافراخت بازو به گرز گران
به ماننده پتک آهنگران
خروشی چو شیر ژیان برکشید
تو گفتی که دریا همی بر درید
چنین گفت با او سپهبد به خشم
چه داری ز ایرانیان کین و خشم
ز نام آوران مر تو را نام چیست
که زاینده را بر تو باید گریست
ز توران به زاول به کین آمدی
به چاره به ایران زمین آمدی
چو مار سیه را سر آید زمان
به پیش کشنده شود تا زنان
کنون یک زمان پای دار اندکی
نه بر دست انگشت باشد یکی
به دستان گرفتی سپهدار گیو
همان پهلوانان و گردان نیو
چو ترک دلاور مر او را بدید
بدان گونه آوای او را شنید
به دل گفت مانا که این جنگ جوی
که روی اندر آورد با من به روی
جهان پهلوان نامور رستم است
که چون او نبرده به گیتی کم است
وزان پس بدو گفت اگر نام خویش
بگویی بیابی ز من کام خویش
چه نامی و از تخمه کیستی؟
بدین سان خروشنده از چیستی؟
چه پویی بدین دشت تیره به شب
ز بیم کمندم گشاده دو لب
بدان تا بدانم که بر دست من
که شد کشته زان نامدار انجمن
چو بشنید ازین گونه گفتار اوی
بجوشید از کینه پرخاش جوی
چنین داد پاسخ ورا پهلوان
نباشد همی نام من در نهان
منم شاخ آن پهلوانی درخت
جهان پهلوان رستم نیک بخت
فرامرز خواند مرا زال زر
سپهدار ایران گو نامور
برین جایگه نام من مرگ توست
کفن بی گمان جوشن و ترگ توست
مرا مادر از بهر مرگ تو زاد
چنین دارم از گرد دستان به یاد
ببینی به پیکار آهنگ من
به دشت نبرد اندرون جنگ من
بگفت این و زان به کردار باد
دو زاغ کمان را به زه بر نهاد
چو دریای جوشان همی بر دمید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
سر ترکش تیر را بر گشاد
خدنگی بر آورد بر سان باد
به زه بر بپیوست سوفار اوی
نشانه ورا چشم پرخاش جوی
درین بود کآمد پسش ناگهان
خروشی که کر شد دو گوش جهان
فرامرز را گفت کای نامور
بمان تا ببینم من این چاره گر
چو بشنید آواز دستان سام
نکرد ایچ آهنگ او نیک نام
چو زال سپهبد بیامد دمان
نگه کرد هر سوی روشن روان
سواری ستاده بر آن دشت دید
که گفتی که گردون بخواهد کشید
فرامرز را دید در جنگ او
به میدان کینه هم آهنگ او
سر و پای آن نامور بنگرید
به ایران و توران چنو کس ندید
به بالا بلند و به بازو قوی
همه سینه و یال او پهلوی
چو دستان نگه کرد در نام جوی
چنین گفت با خویشتن زان پس اوی
نو آمد ز توران بدین مرز ما
نداند همی قیمت و ارز ما
ندیدیم هرگز ز تورانیان
به مردی بدین سان کمر بر میان
فرامرز نه مرد میدان اوست
نه اندر خور زخم پیکان اوست
بترسم که در جنگ کشته شود
ازو روی هامون چو پشته شود
همی پهلوانی زبان بر گشاد
فرامرز را گفت بر سان باد
عنان تکاور بپیچان ز کین
نباید که پی برنهی بر زمین
برو نزد رستم همه بازگوی
که از بخت ما را چه آمد به روی
نه هنگام بزم است و جای شراب
که گیتی سیه کرد افراسیاب
برآورد از ایران به چاره دمار
بر آورد گه چون نماندش سوار
(ز ترکان گزیده است مرد دلیر
که با او نتابد به آورد شیر )
ندانم ورا در جهان هم نبرد
مگر نامور رستم شیر مرد
من اکنون به چاره به آوردگاه
بگردم ابا ترک ناورد خواه
اگر چند شد کوژ بالای راست
توانم به آورد ازو کینه خواست
به هر راه با او ببندم میان
ببینیم تا برچه گردد زمان
اگر یار باشد جهان آفرین
نمانم که پی بر نهد بر زمین
تو بر بند اکنون به زودی میان
همی تاز تا پیش شیر ژیان
(فرامرز گفت ای گو نامدار
بترسم ز یزدان فیروز گر)
(دگر آنکه نام آوران جهان
گشایند بر من به نفرین زبان )
که پیری بدین سان به چنگال شیر
رها کرد فرزند گرد دلیر
دگر نامور رستم شیردل
ز خونم کند خاک آورد گل
تو پیری و من کهتر از تو به سال
اگر چند با فر و برزی و یال
بترسم که با او نتابی به جنگ
همه نام من بازگردد به ننگ
چو بشنید دستان ازو این سخن
بدو گفت اندیشه زین سان مکن
بسی روز دیدم که بر سر گذشت
بسی جنگ کردم بدین پهن دشت
ز دشمن بسی کام دل یافتم
به تیر و کمان موی بشکافتم
بهانه کنون بر زمانه نماند
به گیتی کسی جاودانه نماند
گرم مرگ باشد بدین جایگاه
کجا زنده مانم بر افرازگاه
ز گیتی گر آید زمانه فراز
به مردی و دانش نگرددش باز
نیارد تو را سرزنش کرد کس
چو فرمان من کار بندی و بس
تو را رفت باید سوی پهلوان
مباش اندرین کار خسته روان
چو بشنید ازین سان فرامرز راد
برانگیخت باره به کردار باد
به ره بر نبودش زمانی درنگ
همی تاخت بر دشت همچون پلنگ
چو ترک آن چنان دید آواز داد
که ای پیر سر پهلو نیک زاد
نترسی که آیی به میدان جنگ
خمیده ز پیری به کردار چنگ
چرا پیش من آمدی کینه خواه
همانا شدی سیر از تاج و گاه
برو از پی آن که تا روزگار
سر آرد تو را اندرین روز کار (؟)
جوانی کند پیر رسوا بود
نه آیین و نه رسم دانا بود
نباید که بر دست من روزگار
برآرد ز جان عزیزت دمار
وگرنه دو دستت به خم کمند
ببندم به پشت ستور نوند
فرستم به نزدیک افراسیاب
از آن سوی جیحون به کردار آب
پی اسب گردان ایران گرفت
به کردار دریای کین بر دمید
همی راند تا نزد خیمه رسید
نگه کرد و دید اندر آن ساده دشت
که چشمش ز دیدار او خیره گشت
نشان پی اسب ایرانیان
بدان جایگه دید شیر ژیان
چنین گفت با خود که این گرد چیست
چنین خیمه و جایگه آن کیست
فرو ماند بر جای و اندیشه کرد
ز کردار این گنبد لاجورد
همان اسب بیژن خروشید سخت
بدانست بیژن که برخاست بخت
هم آواز اسب فرامرز شیر
بدانست خود پهلوان دلیر
به آواز گفت ای گو پهلوان
نگه دار خود را ازین بدگمان
که بسته ست گردان به افسون و رنگ
به گردن در ایشان همی پالهنگ
نباید که چون ما برین دشت کین
شوی بسته ای پهلوان زمین
فرامرز بشنید آواز اوی
بر او آشکارا شد آن راز اوی
عنان را از آن جای برتافت زود
برانگیخت باره به کردار دود
کرانه گرفتش از آن جایگاه
همی کرد هر سوی در ره نگاه
فرامرز چون یک زمان بنگرید
یکی دید کآمد بر آن سو پدید
سواری به کردار شیر ژیان
به آهن درون کرده تن را نهان
به بالا چو کوه و به چهره چو خون
دو بازو بکردار ران هیون
فرامرز رستم چو او را بدید
سراپای آن ترک را بنگرید
پر اندیشه شد زان گو نامور
بدانست نیرنگ آن چاره گر
به دل گفت تا من ببستم کمر
ندیدم چنین ترک پرخاشخر
به توران و ایران چنو مرد نیست
به مردی مر او را هماورد نیست
ندیدم من این را به توران زمین
نه از نامداران شنیدم چنین
ز هرگونه ای با خود اندیشه کرد
خردمندی آن جایگه پیشه کرد
برافراخت بازو به گرز گران
به ماننده پتک آهنگران
خروشی چو شیر ژیان برکشید
تو گفتی که دریا همی بر درید
چنین گفت با او سپهبد به خشم
چه داری ز ایرانیان کین و خشم
ز نام آوران مر تو را نام چیست
که زاینده را بر تو باید گریست
ز توران به زاول به کین آمدی
به چاره به ایران زمین آمدی
چو مار سیه را سر آید زمان
به پیش کشنده شود تا زنان
کنون یک زمان پای دار اندکی
نه بر دست انگشت باشد یکی
به دستان گرفتی سپهدار گیو
همان پهلوانان و گردان نیو
چو ترک دلاور مر او را بدید
بدان گونه آوای او را شنید
به دل گفت مانا که این جنگ جوی
که روی اندر آورد با من به روی
جهان پهلوان نامور رستم است
که چون او نبرده به گیتی کم است
وزان پس بدو گفت اگر نام خویش
بگویی بیابی ز من کام خویش
چه نامی و از تخمه کیستی؟
بدین سان خروشنده از چیستی؟
چه پویی بدین دشت تیره به شب
ز بیم کمندم گشاده دو لب
بدان تا بدانم که بر دست من
که شد کشته زان نامدار انجمن
چو بشنید ازین گونه گفتار اوی
بجوشید از کینه پرخاش جوی
چنین داد پاسخ ورا پهلوان
نباشد همی نام من در نهان
منم شاخ آن پهلوانی درخت
جهان پهلوان رستم نیک بخت
فرامرز خواند مرا زال زر
سپهدار ایران گو نامور
برین جایگه نام من مرگ توست
کفن بی گمان جوشن و ترگ توست
مرا مادر از بهر مرگ تو زاد
چنین دارم از گرد دستان به یاد
ببینی به پیکار آهنگ من
به دشت نبرد اندرون جنگ من
بگفت این و زان به کردار باد
دو زاغ کمان را به زه بر نهاد
چو دریای جوشان همی بر دمید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
سر ترکش تیر را بر گشاد
خدنگی بر آورد بر سان باد
به زه بر بپیوست سوفار اوی
نشانه ورا چشم پرخاش جوی
درین بود کآمد پسش ناگهان
خروشی که کر شد دو گوش جهان
فرامرز را گفت کای نامور
بمان تا ببینم من این چاره گر
چو بشنید آواز دستان سام
نکرد ایچ آهنگ او نیک نام
چو زال سپهبد بیامد دمان
نگه کرد هر سوی روشن روان
سواری ستاده بر آن دشت دید
که گفتی که گردون بخواهد کشید
فرامرز را دید در جنگ او
به میدان کینه هم آهنگ او
سر و پای آن نامور بنگرید
به ایران و توران چنو کس ندید
به بالا بلند و به بازو قوی
همه سینه و یال او پهلوی
چو دستان نگه کرد در نام جوی
چنین گفت با خویشتن زان پس اوی
نو آمد ز توران بدین مرز ما
نداند همی قیمت و ارز ما
ندیدیم هرگز ز تورانیان
به مردی بدین سان کمر بر میان
فرامرز نه مرد میدان اوست
نه اندر خور زخم پیکان اوست
بترسم که در جنگ کشته شود
ازو روی هامون چو پشته شود
همی پهلوانی زبان بر گشاد
فرامرز را گفت بر سان باد
عنان تکاور بپیچان ز کین
نباید که پی برنهی بر زمین
برو نزد رستم همه بازگوی
که از بخت ما را چه آمد به روی
نه هنگام بزم است و جای شراب
که گیتی سیه کرد افراسیاب
برآورد از ایران به چاره دمار
بر آورد گه چون نماندش سوار
(ز ترکان گزیده است مرد دلیر
که با او نتابد به آورد شیر )
ندانم ورا در جهان هم نبرد
مگر نامور رستم شیر مرد
من اکنون به چاره به آوردگاه
بگردم ابا ترک ناورد خواه
اگر چند شد کوژ بالای راست
توانم به آورد ازو کینه خواست
به هر راه با او ببندم میان
ببینیم تا برچه گردد زمان
اگر یار باشد جهان آفرین
نمانم که پی بر نهد بر زمین
تو بر بند اکنون به زودی میان
همی تاز تا پیش شیر ژیان
(فرامرز گفت ای گو نامدار
بترسم ز یزدان فیروز گر)
(دگر آنکه نام آوران جهان
گشایند بر من به نفرین زبان )
که پیری بدین سان به چنگال شیر
رها کرد فرزند گرد دلیر
دگر نامور رستم شیردل
ز خونم کند خاک آورد گل
تو پیری و من کهتر از تو به سال
اگر چند با فر و برزی و یال
بترسم که با او نتابی به جنگ
همه نام من بازگردد به ننگ
چو بشنید دستان ازو این سخن
بدو گفت اندیشه زین سان مکن
بسی روز دیدم که بر سر گذشت
بسی جنگ کردم بدین پهن دشت
ز دشمن بسی کام دل یافتم
به تیر و کمان موی بشکافتم
بهانه کنون بر زمانه نماند
به گیتی کسی جاودانه نماند
گرم مرگ باشد بدین جایگاه
کجا زنده مانم بر افرازگاه
ز گیتی گر آید زمانه فراز
به مردی و دانش نگرددش باز
نیارد تو را سرزنش کرد کس
چو فرمان من کار بندی و بس
تو را رفت باید سوی پهلوان
مباش اندرین کار خسته روان
چو بشنید ازین سان فرامرز راد
برانگیخت باره به کردار باد
به ره بر نبودش زمانی درنگ
همی تاخت بر دشت همچون پلنگ
چو ترک آن چنان دید آواز داد
که ای پیر سر پهلو نیک زاد
نترسی که آیی به میدان جنگ
خمیده ز پیری به کردار چنگ
چرا پیش من آمدی کینه خواه
همانا شدی سیر از تاج و گاه
برو از پی آن که تا روزگار
سر آرد تو را اندرین روز کار (؟)
جوانی کند پیر رسوا بود
نه آیین و نه رسم دانا بود
نباید که بر دست من روزگار
برآرد ز جان عزیزت دمار
وگرنه دو دستت به خم کمند
ببندم به پشت ستور نوند
فرستم به نزدیک افراسیاب
از آن سوی جیحون به کردار آب
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۲۸ - گفتار در رزم برزو و دستان و رسیدن افراسیاب با لشکر در آن رزمگاه قسمت اول
چو از روز یک نیمه بگذشت راست
ز سوی بیابان یکی گرد خاست
که گیتی از آن گرد تاریک شد
شب تیره با روز نزدیک شد
نگه کرد دستان بدان تیره گرد
(دل پهلوان شد از آن پر ز درد )
( بیامد بر رستم پهلوان
چنین گفت کای گرد روشن روان )
( از آن راه توران یکی گرد خاست
که روی زمین گشت با چرخ راست)
(ندانم که از چیست آن تیره گرد )
که شد روز رخشان چو شب لاجورد
دل من از آن گرد پر بیم شد
تو گویی که از غم به دو نیم شد
بترسم که آن جادوی بدگمان
دگر باره آمد به ایران دمان
برافکند کشتی بر آن روی آب
بیامد برین مرز افراسیاب
بر آن برز بالا نگه کرد و گفت
که برزو مگر گشت با خاک جفت
یکی اسب بینم بر آن پهن دشت
سوارش تو گویی مگر خاک گشت
وز آن پس برانگیخت باره ز جای
همی تاخت از پیش پرده سرای
فرامرز را گفت برزوی شیر
اگر چند شد نامدار دلیر
نداند همی ساز و آیین جنگ
نه پرخاش شیر و کمین پلنگ
تو گویی که این دشت شنگان زمی ست
که بیمش ز نیرنگ بدخواه نیست
به مردی نباید شدن در گمان
که داند همی گردش آسمان
که باشدکه بردشت روباه پیر
به چاره به دام آورد شیر گیر
کنون گرد با خامه نزدیک شد
جهان پیش برزوی تاریک شد
بگیرندش اکنون به سان زنان
به توران برندش به سر بر زنان
چو دریای جوشان و غران چو شیر
بیامد به نزدیک برزو دلیر
زهامون بر آن تند بالا کشید
درفش سپهدار توران بدید
همی تاخت ازکین ز توران زمین
سیه کرده از سم اسبان زمین
درفش سیاه اژدها پیکرش
یکی باز زرین فراز سرش
سواران جنگی به زیرش هزار
به آهن درون غرقه اسب و سوار
ز تابیدن گونه گونه درفش
هوا گشت زرد و کبود و بنفش
چو دریای جوشان سراسر زمین
که باشد همه موج او آهنین
چو دستان جهان را بر آن گونه دید
خروشی چو شیر ژیان بر کشید
بر برزو آمد پر از درد و کین
ورا دید خفته به روی زمین
ز کینه چو دو چشمه خون کرده چشم
برو بر یکی بانگ برزد ز خشم
بر آورد برزوی از خواب سر
همی دید تازان برش زال زر
بدو گفت دستان که ای بی خرد
ز شیران کینه نه این درخورد
نبینی که چون گشت روی زمین
چو دریای جوشان شد از مرد کین
تو را پهلوانی نه اندر خور است
که پیش و پس تو همه لشکر است
سپهدار توران به نزدت رسید
چو بشنید برزو زکین بر دمید
بر آن دشت چون کرد هر سو نگاه
جهان دید چون روی زنگی سیاه
زمین گشته از سم اسبان ستوه
تو گفتی روان بود در دشت کوه
ز هامون بر آمد به بالای زین
بر آورد گرز گران را ز کین
به دستان چنین گفت کای نامور
به بخت جهاندار پیروزگر
بر آرم ز توران و لشکر دمار
نجویند ز ایران دگر کارزار
سپه دید کآمد دمادم برش
گرفتند گردان به گرد اندرش
درفش سپهدار توران بدید
که نزدیک آن نامداران رسید
درفش سیه پیکرش اژدها
که گفتی بخواهد کشیدن هوا
یکی پیل و تختی برو بر به زر
ز گوهر ببسته به گردش کمر
پسش پیل (و) بر گستوان دار پیش
نگه کرد هر جای بر کم و بیش
جهان جوی افراسیاب دلیر
به پیش سپه در به کردار شیر
بر آن جای برزو و دستان بدید
دلش گفتی از تن بخواهد برید
سپهدار هومان بیامد چو باد
به نزدیک برزو زبان بر گشاد
ورا دید با زال بر پشت زین
به ابرو درافکنده از کینه چین
به برزو چنین گفت کای نامور
چنین است آیین پرخاشخر
ز توران چرا روی برگاشتی
چنان جایگه خوار بگذاشتی
چه جویی ازین دشت بی تخم و بر
نیایی به نزدیک پیروزگر
ز ترکان که را بود آن جایگاه
که مر پهلوان را به نزدیک شاه
به نزدیک گردان چو نام آوری
ازین بدکنش پور سام آوری
ندانی که او نیست از پشت سام
ز بی بچگی آورید از کنام
پذیرفتش اورا ز بی بچگی
ز پیری و نادانی و غرچگی
بگردان عنان را به نزدیک شاه
که آراست از بهر تو تاج و گاه
چو بشنید برزو ز هامون چنین
ز کینه بجوشید بر پشت زین
بزد دست و برداشت گرز گران
برآورد چون پتک آهنگران
ز بالا در آمد چو پیلی ز کوه
دوان تا به دیدار توران گروه
چو شیری که بیند یکی دشت گور
چگونه بر آرد زهر سوی شور
جهاندار دستان و برزوی شیر
دو گرد دلاور، دو مرد دلیر
ز بس کشته شد روی هامون چو کوه
ز پیکار ایشان جهان شد ستوه
چو هومان چنان دید برگاشت اسب
همی رفت بر سان آذرگشسب
دلی پر زکینه دو دیده پر آب
بیامد به نزدیک افراسیاب
بگفتش همه یک به یک پیش اوی
که ما را چه آمد ز برزو به روی
چو بشنید افراسیاب این سخن
برو تازه شد باز درد کهن
به لشکر چنین گفت جنگ آورید
مگر کاین جوان را به چنگ آورید
بر آمد ز ترکان سراسر خروش
تو گفتی که دریا بر آمد به جوش
بیامد خود و ویژگان سپاه
پس پشت او بر درفش سیاه
همه دشت ماننده پشته دید
ز بس مرد کآن جایگه کشته دید
سپهدار برزوی و دستان به هم
تو گفتی ندارند به دل هیچ غم
به تورانیان گفت افراسیاب
که (این) دشت رزم است یا جای خواب
هر آن کس که آرد مر او را برم
ببخشم دو بهره بدو کشورم
چو جنگاوران زو شنیدند این
بجوشید هر یک به کینه به زین
گرفتند یک سر به گرد اندرش
نیارست رفتن کسی در برش
همی راه بر هر دوان بسته شد
ز پیکان تن هر دوان خسته شد
چو افراسیاب آن چنان دید گفت
که آن هر دو تن گشت با خاک جفت
به شادی بر انگیخت از جای اسب
بیامد به کردار آذرگشسب
چو نزدیک برزوی و دستان رسید
شد از درد رخسار او شنبلید
به ترکان چنین گفت اگر این دو تن
شوند زنده نزدیک آن انجمن
ازین بتر اندر جهان ننگ نیست
همانا شما را دل جنگ نیست
سپهدار برزو مر او را بدید
کز آن سان به نزدیک دستان کشید
بزد دست و برداشت گرز گران
به دستان چنین گفت کای پهلوان
بدین رزم خسته مکن خویشتن
نگه کن بدین جای آهنگ من
بگفت این و باره به کردار باد
برانگیخت و لب را به نفرین گشاد
چو زال آن چنان دید از آن نره شیر
پس او همی تاخت گرد دلیر
چو آمد به نزدیک افراسیاب
خروشان و جوشان چو دریای آب
سبک تیغ تیز از میان برکشید
تو گفتی که گردون بخواهد کشید
درفش جهاندار پور پشنگ
به یک زخم دو نیمه کردش نهنگ
ز ترکان همی پیل بستاد و تخت
بیامد بر زال پیروز بخت
سپهدار هومان ز کینه چو شیر
بیامد پس نامدار دلیر
که گیرد درفش سپهدار باز
همان پیل با تخت از آن سرفراز
برآشفت برزو از آن کینه ور
به دستان چنین گفت کای پرهنر
تو این ها از ایدر ببر شادمان
به نزد فرامرز و ایرانیان
درفش سپهدار و پیل سفید
بیاورد تازان دلی پر امید
فرامرز چون دید او را ز دور
برانگیخت باره سرافراز پور
بیامد به نزدیک دستان سام
بدو گفت دستان بجنبان لگام
بیامد فرامرز چون باد تیز
سری پر ز کینه دلی پر ستیز
ورا دید تازان چو شیر شکار
به گردش درون تیغ زن صد هزار
بزد دست و گرز گران برکشید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
بیامد به نزدیک برزو چو باد
به برزوی شیراوزن آواز داد
که ای نامور گرد پیروز بخت
تویی شاخ آن پهلوانی درخت
که گردون ندارد چو دستان به یاد
زمانه چو اویی ز مادر نزاد
نباید که این ترک ویسه نژاد
که نام پدر را ندارد به یاد
ازین دشت پیکار بیرون شود
مگر یال او غرقه در خون شود
چو بشنید هومان به کردار شیر
بیامد بر نامدار دلیر
یکی نیزه زد برزوی نامور
بر اسب سپهدار پرخاشخر
به نیزه سپر برد از دست او
به ماهی گراینده شد شست او
گسسته شد از دست هومان رکیب
درآمد سر نامور در نشیب
بیفتاد ترگش همان گه ز سر
برو کرد برزو به تندی گذر
فرامرز ترگ ورا از زمین
به نیزه برآورد بر دشت کین
به برزو چنین گفت بشتاب هین
بگردان عنان را به ایران زمین
به رستم نماییم ترگ و سپر
درفش جهاندار و آن تخت زر
برفتند شادان به کردار آب
همه یافته کام از افراسیاب
به کینه پس پشت آن هر دو تن
بیامد یکی نامور انجمن
سرافراز پیران و افراسیاب
جهان کرده مانند دریای آب
چو هومان و لهاک و فرشیدورد
چو رویین پیران سوار نبرد
چو گر سیوز و شیده ی نره شیر
سرافراز فغفور گرد دلیر
سپاهی از آن سان بیامد به کین
سیه کرده از نعل اسبان زمین
همی پیشرو بود بهرام گرد
سوار سرافراز با دست برد
چو از دور رستم سپه را بدید
سوی پیلسم آنگهی بنگرید
بدو گفت کای گرد لشکر شکن
نخیزد چو تو گرد از آن انجمن
فروماند اسب تکاور ز کار
ز نیروی پرخاش جنگی سوار
همان بازو و دست گندآوران
چو خم کمان گشته گرز گران
زبان ها شد از تشنگی چاک چاک
همه کامها شد پر از گرد و خاک
دگر آنکه شب نیز نزدیک شد
همی روز رخشنده تاریک شد
سپهدار لشکر برین سو کشید
چو دریای جوشان زمین بردمید
ندارد سپهبد همی رای و هوش
ز هر باد آید چو دریا به جوش
همان نامداران ایرانیان
به نیرنگ بسته به بند گران
ندانم که فرجام این چون بود
ز خون که این دشت گلگون بود
ز سوی بیابان یکی گرد خاست
که گیتی از آن گرد تاریک شد
شب تیره با روز نزدیک شد
نگه کرد دستان بدان تیره گرد
(دل پهلوان شد از آن پر ز درد )
( بیامد بر رستم پهلوان
چنین گفت کای گرد روشن روان )
( از آن راه توران یکی گرد خاست
که روی زمین گشت با چرخ راست)
(ندانم که از چیست آن تیره گرد )
که شد روز رخشان چو شب لاجورد
دل من از آن گرد پر بیم شد
تو گویی که از غم به دو نیم شد
بترسم که آن جادوی بدگمان
دگر باره آمد به ایران دمان
برافکند کشتی بر آن روی آب
بیامد برین مرز افراسیاب
بر آن برز بالا نگه کرد و گفت
که برزو مگر گشت با خاک جفت
یکی اسب بینم بر آن پهن دشت
سوارش تو گویی مگر خاک گشت
وز آن پس برانگیخت باره ز جای
همی تاخت از پیش پرده سرای
فرامرز را گفت برزوی شیر
اگر چند شد نامدار دلیر
نداند همی ساز و آیین جنگ
نه پرخاش شیر و کمین پلنگ
تو گویی که این دشت شنگان زمی ست
که بیمش ز نیرنگ بدخواه نیست
به مردی نباید شدن در گمان
که داند همی گردش آسمان
که باشدکه بردشت روباه پیر
به چاره به دام آورد شیر گیر
کنون گرد با خامه نزدیک شد
جهان پیش برزوی تاریک شد
بگیرندش اکنون به سان زنان
به توران برندش به سر بر زنان
چو دریای جوشان و غران چو شیر
بیامد به نزدیک برزو دلیر
زهامون بر آن تند بالا کشید
درفش سپهدار توران بدید
همی تاخت ازکین ز توران زمین
سیه کرده از سم اسبان زمین
درفش سیاه اژدها پیکرش
یکی باز زرین فراز سرش
سواران جنگی به زیرش هزار
به آهن درون غرقه اسب و سوار
ز تابیدن گونه گونه درفش
هوا گشت زرد و کبود و بنفش
چو دریای جوشان سراسر زمین
که باشد همه موج او آهنین
چو دستان جهان را بر آن گونه دید
خروشی چو شیر ژیان بر کشید
بر برزو آمد پر از درد و کین
ورا دید خفته به روی زمین
ز کینه چو دو چشمه خون کرده چشم
برو بر یکی بانگ برزد ز خشم
بر آورد برزوی از خواب سر
همی دید تازان برش زال زر
بدو گفت دستان که ای بی خرد
ز شیران کینه نه این درخورد
نبینی که چون گشت روی زمین
چو دریای جوشان شد از مرد کین
تو را پهلوانی نه اندر خور است
که پیش و پس تو همه لشکر است
سپهدار توران به نزدت رسید
چو بشنید برزو زکین بر دمید
بر آن دشت چون کرد هر سو نگاه
جهان دید چون روی زنگی سیاه
زمین گشته از سم اسبان ستوه
تو گفتی روان بود در دشت کوه
ز هامون بر آمد به بالای زین
بر آورد گرز گران را ز کین
به دستان چنین گفت کای نامور
به بخت جهاندار پیروزگر
بر آرم ز توران و لشکر دمار
نجویند ز ایران دگر کارزار
سپه دید کآمد دمادم برش
گرفتند گردان به گرد اندرش
درفش سپهدار توران بدید
که نزدیک آن نامداران رسید
درفش سیه پیکرش اژدها
که گفتی بخواهد کشیدن هوا
یکی پیل و تختی برو بر به زر
ز گوهر ببسته به گردش کمر
پسش پیل (و) بر گستوان دار پیش
نگه کرد هر جای بر کم و بیش
جهان جوی افراسیاب دلیر
به پیش سپه در به کردار شیر
بر آن جای برزو و دستان بدید
دلش گفتی از تن بخواهد برید
سپهدار هومان بیامد چو باد
به نزدیک برزو زبان بر گشاد
ورا دید با زال بر پشت زین
به ابرو درافکنده از کینه چین
به برزو چنین گفت کای نامور
چنین است آیین پرخاشخر
ز توران چرا روی برگاشتی
چنان جایگه خوار بگذاشتی
چه جویی ازین دشت بی تخم و بر
نیایی به نزدیک پیروزگر
ز ترکان که را بود آن جایگاه
که مر پهلوان را به نزدیک شاه
به نزدیک گردان چو نام آوری
ازین بدکنش پور سام آوری
ندانی که او نیست از پشت سام
ز بی بچگی آورید از کنام
پذیرفتش اورا ز بی بچگی
ز پیری و نادانی و غرچگی
بگردان عنان را به نزدیک شاه
که آراست از بهر تو تاج و گاه
چو بشنید برزو ز هامون چنین
ز کینه بجوشید بر پشت زین
بزد دست و برداشت گرز گران
برآورد چون پتک آهنگران
ز بالا در آمد چو پیلی ز کوه
دوان تا به دیدار توران گروه
چو شیری که بیند یکی دشت گور
چگونه بر آرد زهر سوی شور
جهاندار دستان و برزوی شیر
دو گرد دلاور، دو مرد دلیر
ز بس کشته شد روی هامون چو کوه
ز پیکار ایشان جهان شد ستوه
چو هومان چنان دید برگاشت اسب
همی رفت بر سان آذرگشسب
دلی پر زکینه دو دیده پر آب
بیامد به نزدیک افراسیاب
بگفتش همه یک به یک پیش اوی
که ما را چه آمد ز برزو به روی
چو بشنید افراسیاب این سخن
برو تازه شد باز درد کهن
به لشکر چنین گفت جنگ آورید
مگر کاین جوان را به چنگ آورید
بر آمد ز ترکان سراسر خروش
تو گفتی که دریا بر آمد به جوش
بیامد خود و ویژگان سپاه
پس پشت او بر درفش سیاه
همه دشت ماننده پشته دید
ز بس مرد کآن جایگه کشته دید
سپهدار برزوی و دستان به هم
تو گفتی ندارند به دل هیچ غم
به تورانیان گفت افراسیاب
که (این) دشت رزم است یا جای خواب
هر آن کس که آرد مر او را برم
ببخشم دو بهره بدو کشورم
چو جنگاوران زو شنیدند این
بجوشید هر یک به کینه به زین
گرفتند یک سر به گرد اندرش
نیارست رفتن کسی در برش
همی راه بر هر دوان بسته شد
ز پیکان تن هر دوان خسته شد
چو افراسیاب آن چنان دید گفت
که آن هر دو تن گشت با خاک جفت
به شادی بر انگیخت از جای اسب
بیامد به کردار آذرگشسب
چو نزدیک برزوی و دستان رسید
شد از درد رخسار او شنبلید
به ترکان چنین گفت اگر این دو تن
شوند زنده نزدیک آن انجمن
ازین بتر اندر جهان ننگ نیست
همانا شما را دل جنگ نیست
سپهدار برزو مر او را بدید
کز آن سان به نزدیک دستان کشید
بزد دست و برداشت گرز گران
به دستان چنین گفت کای پهلوان
بدین رزم خسته مکن خویشتن
نگه کن بدین جای آهنگ من
بگفت این و باره به کردار باد
برانگیخت و لب را به نفرین گشاد
چو زال آن چنان دید از آن نره شیر
پس او همی تاخت گرد دلیر
چو آمد به نزدیک افراسیاب
خروشان و جوشان چو دریای آب
سبک تیغ تیز از میان برکشید
تو گفتی که گردون بخواهد کشید
درفش جهاندار پور پشنگ
به یک زخم دو نیمه کردش نهنگ
ز ترکان همی پیل بستاد و تخت
بیامد بر زال پیروز بخت
سپهدار هومان ز کینه چو شیر
بیامد پس نامدار دلیر
که گیرد درفش سپهدار باز
همان پیل با تخت از آن سرفراز
برآشفت برزو از آن کینه ور
به دستان چنین گفت کای پرهنر
تو این ها از ایدر ببر شادمان
به نزد فرامرز و ایرانیان
درفش سپهدار و پیل سفید
بیاورد تازان دلی پر امید
فرامرز چون دید او را ز دور
برانگیخت باره سرافراز پور
بیامد به نزدیک دستان سام
بدو گفت دستان بجنبان لگام
بیامد فرامرز چون باد تیز
سری پر ز کینه دلی پر ستیز
ورا دید تازان چو شیر شکار
به گردش درون تیغ زن صد هزار
بزد دست و گرز گران برکشید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
بیامد به نزدیک برزو چو باد
به برزوی شیراوزن آواز داد
که ای نامور گرد پیروز بخت
تویی شاخ آن پهلوانی درخت
که گردون ندارد چو دستان به یاد
زمانه چو اویی ز مادر نزاد
نباید که این ترک ویسه نژاد
که نام پدر را ندارد به یاد
ازین دشت پیکار بیرون شود
مگر یال او غرقه در خون شود
چو بشنید هومان به کردار شیر
بیامد بر نامدار دلیر
یکی نیزه زد برزوی نامور
بر اسب سپهدار پرخاشخر
به نیزه سپر برد از دست او
به ماهی گراینده شد شست او
گسسته شد از دست هومان رکیب
درآمد سر نامور در نشیب
بیفتاد ترگش همان گه ز سر
برو کرد برزو به تندی گذر
فرامرز ترگ ورا از زمین
به نیزه برآورد بر دشت کین
به برزو چنین گفت بشتاب هین
بگردان عنان را به ایران زمین
به رستم نماییم ترگ و سپر
درفش جهاندار و آن تخت زر
برفتند شادان به کردار آب
همه یافته کام از افراسیاب
به کینه پس پشت آن هر دو تن
بیامد یکی نامور انجمن
سرافراز پیران و افراسیاب
جهان کرده مانند دریای آب
چو هومان و لهاک و فرشیدورد
چو رویین پیران سوار نبرد
چو گر سیوز و شیده ی نره شیر
سرافراز فغفور گرد دلیر
سپاهی از آن سان بیامد به کین
سیه کرده از نعل اسبان زمین
همی پیشرو بود بهرام گرد
سوار سرافراز با دست برد
چو از دور رستم سپه را بدید
سوی پیلسم آنگهی بنگرید
بدو گفت کای گرد لشکر شکن
نخیزد چو تو گرد از آن انجمن
فروماند اسب تکاور ز کار
ز نیروی پرخاش جنگی سوار
همان بازو و دست گندآوران
چو خم کمان گشته گرز گران
زبان ها شد از تشنگی چاک چاک
همه کامها شد پر از گرد و خاک
دگر آنکه شب نیز نزدیک شد
همی روز رخشنده تاریک شد
سپهدار لشکر برین سو کشید
چو دریای جوشان زمین بردمید
ندارد سپهبد همی رای و هوش
ز هر باد آید چو دریا به جوش
همان نامداران ایرانیان
به نیرنگ بسته به بند گران
ندانم که فرجام این چون بود
ز خون که این دشت گلگون بود
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۳۰ - جنگ رستم زال زر با پیلسم سقلابی قسمت اول
وز آن پس به اسب اندر آمد چو باد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
کمانی به بازو و گرزی به دست
همی تاخت هر سوی چون پیل مست
کمندی به فتراک بر شصت خم
دلی پر ز کینه سری پر ز غم
سراسیمه آمد به نزدیک شاه
چو دریای جوشان به دل کینه خواه
وز آنجا بیامد به ایران سپاه
چو تندر خروشید ز ابر سیاه
به ایرانیان گفت رستم کجاست
که خواهم به میدان ازو کینه خواست
به میدان بگردیم یک با دگر
به کینه ببندیم هر دو کمر
ببینیم تا بر که گردد زمان
همانا سرآید یکی را زمان
همی گفت و می گشت بر پیش صف
ز کینه همی بر لب آورد کف
چو دستان مر او را بدان سان بدید
سرشکش ز دیده به رخ بر چکید
بیامد به نزدیک رستم چو باد
بدو گفت کای پهلو پاک زاد
هم آوردت آمد برآرای جنگ
که خواهد همی رستم تیزچنگ
مرا سال نزدیک هفتصد رسید
که چشمم چنین نامداری ندید
ندانم که فرجام این کار چیست
همی بخت رخشنده خود یار کیست
بترسم نباید که چرخ روان
نگردد به کام دل پهلوان
وز آن پس ز دیده ببارید آب
همی کرد نفرین بر افراسیاب
چو رستم ز دستان شنید این سخن
دگرگونه اندیشه افکند بن
بدو گفت کاین ناله زار چیست
تو را با جهاندار پیکار چیست
نبشته نگردد به سر بر دگر
به از تو نداند کس ای نامور
ز دیان مگر روی بر تافتی
که از کینه با دیو بشتافتی
بمیرد هر آن کو ز مادر بزاد
نماند به گیتی کسی راد و شاد
به نیک و بد چرخ خرسند باش
همیشه مرا از در پند باش
به برزو چنین گفت پس پهلوان
که ای نامور گرد روشن روان
به هر کار باید که در پیش شاه
میان بسته باشی چو من با سپاه
نتابی سر از شهریار جهان
به فرمان او بسته داری میان
مرا سال افزون شد از چارصد
ندیدم به گیتی یکی روز بد
کنون گر زمانه فراز آمده ست
به تو نوبت جنگ باز آمده ست
اگر کشته گردم به آوردگاه
نباید که پیچی سر از حکم شاه
میان را ببند از پی کین من
خود و نامداران این انجمن
بفرمود تا رخش را زین کنند
سواران بروها پر از چین کنند
بپوشید تن را به ببر بیان
برآورد بر زه دو زاغ کمان
کمندی ببسته به فتراک زین
به زین اندر آمد ز روی زمین
به گردن برآورد گرز گران
دورویه نظاره برو بر سران
همی راند تا پیش آوردگاه
به نزدیک آن نامور کینه خواه
درفشش ببردند با او به هم
نبودش به دل اندرون هیچ غم
نگه کرد در وی همان پیلسم
ز دیده ببارید بر روی نم
به رستم چنین گفت کای پهلوان
سرافراز گردان روشن روان
به هنگام کین چو برخاستی
ز پیکار بر دل چه آراستی
که من چون برآوردم از خواب سر
چنین کردم اندیشه ای نامور
که یالت بدوزم به پیکان تیر
کنم روز رخشنده بر زال قیر
به گرز گران گردنت بشکنم
به زاولستان آتش اندر زنم
چو بشنید رستم بر آشفت سخت
چنین گفت کای مرد شوریده بخت
نیاید ز خرگور پیکار شیر
بخندد بر این گفته مرددلیر
چرا غره گشتی به بازوی خویش
بر این برز و بالای و نیروی خویش
برآوردگه مرد چون تو هزار
گر آیند پیشم نبرده سوار
به دیان که چندان نمانم بر این
که در تک نهد رخش پی بر زمین
به کردار افسانه از جنگ من
همانا شنیدی به هر انجمن
چه کردم به مازندران روز کین
که در بند بد شهریار زمین
چو آید کسی را زمانه به سر
به پیکار با من ببندد کمر
شنیدی که کاموس جنگی چه دید
ز خم کمندم چو پیشم کشید
تو را آن زمان کشت افراسیاب
که کشتی فکندی بر این روی آب
به افسونگری دیده بی شرم کرد
به گفتار شیرین دو لب نرم کرد
فریبنده گشتی به گفتار او
چه دانی تو نیرنگ و کردار او
بگرید به تو دوده و کشورت
نشیند به ماتم همی مادرت
فریبنده پیران دهد تاج زر
کسی را که با من ببندد کمر
چو ایشان به دریای بیم اندرند
به چاره بکوشند تا بگذرند
چو غرقه به هر شاخ یازند دست
که بر موج دریا نشاید نشست
تو را همچو الکوس و دیگر سران
بمانند در زیر گرز گران
چو بینی به میدان تو کردار من
همی راست دانی تو گفتار من
چو بشنید ازو پیلسم این سخن
به پاسخ نگر تا چه افکند بن
به رستم چنین گفت کای پهلوان
دل کارزار و خرد را روان
بساید سپهرت گر از آهنی
ز گشت زمانه همی بشکنی
بگفت این و زان پس به کردار باد
دو زاغ کمان را به زه برنهاد
به تندی بر او تیر باران گرفت
تو گفتی جهان باد و باران گرفت
چو رستم چنان دید از پیلسم
کمان کیانی برآورد هم
دو ترکش ز پیکان بپرداختند
دل از کینه چون آب بگداختند
سپرها به دست اندرون بیشه شد
دل نامداران پر اندیشه شد
دل پهلوانان شد از غم به درد
به مردی برآورد از مهر گرد
به رستم چنین گفت پس پیلسم
که گردون ز تیر تو بودی به خم
تو گفتی که پیکان من روز جنگ
ز بیمش بسوزد به دریا نهنگ
همه خام بوده ست گفتار تو
چو دیدم برآورد کردار تو
چه یازی به چاره به هر سوی جنگ
چه داری به یاد از نبرد پلنگ
بیاور که بینند تورانیان
همان نامداران ایرانیان
تو آنی که گفتی چو من نیست کس
به مردی کنم باد را در قفس
پسنده ست گفتار و کردار خود
چه داری ز نیرنگ و گفتار خود
برآشفت رستم به سان پلنگ
ز کینه بیازید چون شیر چنگ
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
برآمد خروشش به ابر بلند
دل پهلوان شد ازو پر ز خشم
بدو در نگه کرد رستم به چشم
چو ترک آن چنان دید بر سان باد
کمندش ز فتراک زین برگشاد
بینداخت آن تاب داده کمند
بدان تا سر رستم آمده به بند
ز یکدیگران روی برگاشتند
به پروین همی نعره برداشتند
همی زور کرد این بر آن،آن بر این
نجنبید یک مرد بر پشت زین
چو زال آن چنان دید آمد فرود
همی داد نیکی دهش را درود
به پیش جهاندار بر خاک سر
نهاد و ببارید خون جگر
نیایش کنان پیش دیان پاک
بمالید رخ را بر آن تیره خاک
چنین گفت کای کردگار جهان
شناسنده آشکار و نهان
تو دانی که رستم به پیش کیان
همی بسته دارد همیشه میان
مر او را بر این ترک پرخاشخر
بر این دشت گردانش پیروزگر
وزین سو به میدان دو گرد دلیر
همی زو کردند بر سان شیر
ز بس تاب و نیروی هر دو سوار
کمند کیانی نبد پایدار
گسسته شد آن تاب داده کمند
نیامد یکی را از آن دو گزند
دل هر دوان گشت از رزم سیر
به میدان کینه درون هر دو شیر
فرو مانده بد هر دو گردان به جای
ندانست ایشان یکی سر ز پای
پر از خون دو دیده، پر از خاک سر
ز کینه گسسته دوال کمر
ز یکدیگران بازگشتند به درد
دل هر دو پرخون و رخ گشته زرد
ز جان سیری آمد تن هر دوان
همان سال خورده همان نوجوان
ازین پس چنین گفت رستم بدوی
که ای نامور شیر پرخاش جوی
به میدان ببندیم هر دو کمر
به کشتی بکوشیم یک با دگر
و گر ما نشینیم تا دیگران
نمایند مردی به گرز گران
چه فرمایی اکنون چه جنگ آوریم
که تا نام مردی به چنگ آوریم
چو بشنید ازو این سخن پیلسم
دلش گشت از آن کار او پر ز غم
بر آن بر همی رفت بایست اوی
به میدان کینه درافکند گوی(؟)
چنین گفت با رستم نامور
به کشتی ببندیم هر دو کمر
بگفت این و از باره به زیر
چو ارغنده ببر و چو درنده شیر
به یک سو کشیدند ز آوردگاه
دورویه نظاره بر ایشان سپاه
جهان پهلوان رستم پاک زاد
جهان آفریننده را کرد یاد
به کشتی گرفتن ببستش میان
سرافراز ایران و پشت کیان
همی کرد از داور پاک یاد
ز شاه سرافراز گردون نهاد
که شاه و سپهبد مرا یاد باد
دل دشمنانش پر از داد باد
به دل بر نبودش ز بدخواه باک
همی گشت زال اندر آن تیره خاک
جهان پهلوان رستم نره شیر
که هرگز نگشتی ز پیکار سیر
میان کیانی به کینه ببست
بر آن خاک تیره بزد هر دو دست
به بند کمر برزده پالهنگ
به کشتی گرفتن نهاده دو چنگ
بپیچیده از کینه هر دو به هم
هم آن نامور مرد و هم پیلسم
دورویه نظاره بر آن هر دو تن
بدان تا که پوشد ز خفتان کفن
سپهر از روش باز مانده ز بیم
دل پیلسم گشته از غم دو نیم
جهان جوی افراسیاب دلیر
بیامد به آوردگه همچو شیر
درفش سیاه اژدها پیکرش
برافراخته از فراز سرش
بدان تا ببیند کز آن هر دوان
زمانه که را بر سر آرد زمان
تبیره خروشان ز هر دو گروه
دل نامداران ز غم شد ستوه
چو رستم جهان را بر آن گونه دید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
بدو گفت کای ترک شوریده بخت
که بر تو بگرید همی تاج و تخت
به دل در نداری همی تاب جنگ
چه یازی به چاره به هر سوی چنگ
به میدان به هر سوی تازی ز بیم
تو گویی دلت گشت از غم دو نیم
به گرز گران و به تیر و کمان
به زاولستانت کنم میهمان
نبینی دگر مرز سقلاب و روم
بزرگان و گردان آن مرز و بوم
سپهدار ترکان ز چنگال شیر
همی جست از آواز مرد دلیر
گرازان و تازان برآوردگاه
جهان پهلوان رستم رزم خواه
سپهدار رستم بر آن کار زار
به گردون برآورده سر نامدار
چو دریای جوشان برآورده جوش
به گردنده گردون رسانده خروش
به یکدیگران بر بپیچیده سخت
به کردار پیچان دو شاخ درخت
دو بازوی هر دو به گرد کمر
چو پیچان دو خرطوم بر یکدگر
گرفته کمرگاه گردان به چنگ
چو شیران آشفته تیزچنگ
ز خون و ز خوی خاک آوردگاه
شد آغشته تا پشت ماهی و ماه
ز نیرو چو دو طاس خون کرده چشم
دل هر دو در تن پر از کین و خشم
گسسته شد از زور گردان کمر
ز مردی نیفتاد یک نامور
دل هر دو در بر طپیدن گرفت
خوی و خون ز هر دو دویدن گرفت
فروماند بازوی گندآوران
تو گفتی ندارند در تن روان
نشستند از دور هر دو خموش
به آواز شیپور بنهاده گوش
زمانی به آسودگی دم زدند
ز دیده به رخسار بر نم زدند
چو آسوده گشتند بار دگر
به کشتی گرفتن نهادند سر
سپهدار برزو بیامد دوان
به رستم چنین گفت کای پهلوان
گران کن رکیب و سبک کن عنان
برو شادمان نزد ایرانیان
برآسای تا من ببندم میان
به کشتی گرفتن چو شیر ژیان
به برزو چنین گفت پس نامدار
به هر کار یزدان مرا هست یار
بگفت این و آن گه چو شیر ژیان
بیامد به میدان کینه دمان
چنین گفت با نامور پیلسم
بیا که تا بگردیم دیگر به هم
وزین روی پیران بیامد دوان
به آوردگه بر چو پیل دمان
بدو گفت افراسیاب دلیر
ستاده ست در پیش صف همچو شیر
همی گوید ای نامور پهلوان
چو باز آیی از دشت روشن روان
همه مرز ایران و توران تو راست
زمانه سراسر به فرمان تو راست
چو بشنید زو پیلسم گشت شاد
نیایشگری را زبان بر گشاد
ز شادی ببستش کمر بر میان
در آمد به میدان کینه دمان
بر رستم آمد چو آشفته شیر
بدو گفت کای پهلوان دلیر
بیا تا ببینم کاین کوژپشت
همی با که گردد کینه درشت
بدو گفتم رستم که دل شاد دار
همه رنج بگذشته را باد دار
بگفت این و آمد به نزدش فراز
جهان پهلوان رستم سر فراز
چو با اژدهای دمان شیر نر
به کشتی بر آویخت با نامور
همی زور کرد این بر آن،آن بر این
نیامد ز مردی یکی بر زمین
که را بخت بد گشت همداستان
نباشد کسش نیز هم داستان (؟)
به گیتی نگیرد کس او را به چیز
به نزد گرامی شودخوار نیز
زمانه چو آمد به تنگی فراز
نگردد به مردی و نیرنگ باز
سپهدار ترکان چو برگشت بخت
بلرزید مانند شاخ درخت
تو گفتی که گردون دو دستش ببست
دل شاه ترکان ز کینه بخست
بیازید رستم دو پایش به کین
به گردن بر آورد و زد بر زمین
نشست از بر سینه پیلسم
بر آمد خروشیدن گاودم
ببستش به خم کمند اندرون
ببارید بد گوهر از دیده خون
بنالید (و) از درد دل ناله کرد
ز دیده همی رخ پر از ژاله کرد
به رخش اندر آمد سپهبد دوان
همی تاخت بر دشت روشن روان
چو آمد به نزدیک دستان سام
سپهدار برزوی فرخنده نام
بیامد به نزدیک رستم فراز
زمین را ببوسید و بردش نماز
ز دست جهان پهلوان بستدش
ز کینه همی بر زمین بر زدش
که پهلو و پشتش به هم در شکست
سر کینه ور گشت با خاک پست
وز آنجا بیاورد او را به راه
بدان تا ببیند دورویه سپاه
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
کمانی به بازو و گرزی به دست
همی تاخت هر سوی چون پیل مست
کمندی به فتراک بر شصت خم
دلی پر ز کینه سری پر ز غم
سراسیمه آمد به نزدیک شاه
چو دریای جوشان به دل کینه خواه
وز آنجا بیامد به ایران سپاه
چو تندر خروشید ز ابر سیاه
به ایرانیان گفت رستم کجاست
که خواهم به میدان ازو کینه خواست
به میدان بگردیم یک با دگر
به کینه ببندیم هر دو کمر
ببینیم تا بر که گردد زمان
همانا سرآید یکی را زمان
همی گفت و می گشت بر پیش صف
ز کینه همی بر لب آورد کف
چو دستان مر او را بدان سان بدید
سرشکش ز دیده به رخ بر چکید
بیامد به نزدیک رستم چو باد
بدو گفت کای پهلو پاک زاد
هم آوردت آمد برآرای جنگ
که خواهد همی رستم تیزچنگ
مرا سال نزدیک هفتصد رسید
که چشمم چنین نامداری ندید
ندانم که فرجام این کار چیست
همی بخت رخشنده خود یار کیست
بترسم نباید که چرخ روان
نگردد به کام دل پهلوان
وز آن پس ز دیده ببارید آب
همی کرد نفرین بر افراسیاب
چو رستم ز دستان شنید این سخن
دگرگونه اندیشه افکند بن
بدو گفت کاین ناله زار چیست
تو را با جهاندار پیکار چیست
نبشته نگردد به سر بر دگر
به از تو نداند کس ای نامور
ز دیان مگر روی بر تافتی
که از کینه با دیو بشتافتی
بمیرد هر آن کو ز مادر بزاد
نماند به گیتی کسی راد و شاد
به نیک و بد چرخ خرسند باش
همیشه مرا از در پند باش
به برزو چنین گفت پس پهلوان
که ای نامور گرد روشن روان
به هر کار باید که در پیش شاه
میان بسته باشی چو من با سپاه
نتابی سر از شهریار جهان
به فرمان او بسته داری میان
مرا سال افزون شد از چارصد
ندیدم به گیتی یکی روز بد
کنون گر زمانه فراز آمده ست
به تو نوبت جنگ باز آمده ست
اگر کشته گردم به آوردگاه
نباید که پیچی سر از حکم شاه
میان را ببند از پی کین من
خود و نامداران این انجمن
بفرمود تا رخش را زین کنند
سواران بروها پر از چین کنند
بپوشید تن را به ببر بیان
برآورد بر زه دو زاغ کمان
کمندی ببسته به فتراک زین
به زین اندر آمد ز روی زمین
به گردن برآورد گرز گران
دورویه نظاره برو بر سران
همی راند تا پیش آوردگاه
به نزدیک آن نامور کینه خواه
درفشش ببردند با او به هم
نبودش به دل اندرون هیچ غم
نگه کرد در وی همان پیلسم
ز دیده ببارید بر روی نم
به رستم چنین گفت کای پهلوان
سرافراز گردان روشن روان
به هنگام کین چو برخاستی
ز پیکار بر دل چه آراستی
که من چون برآوردم از خواب سر
چنین کردم اندیشه ای نامور
که یالت بدوزم به پیکان تیر
کنم روز رخشنده بر زال قیر
به گرز گران گردنت بشکنم
به زاولستان آتش اندر زنم
چو بشنید رستم بر آشفت سخت
چنین گفت کای مرد شوریده بخت
نیاید ز خرگور پیکار شیر
بخندد بر این گفته مرددلیر
چرا غره گشتی به بازوی خویش
بر این برز و بالای و نیروی خویش
برآوردگه مرد چون تو هزار
گر آیند پیشم نبرده سوار
به دیان که چندان نمانم بر این
که در تک نهد رخش پی بر زمین
به کردار افسانه از جنگ من
همانا شنیدی به هر انجمن
چه کردم به مازندران روز کین
که در بند بد شهریار زمین
چو آید کسی را زمانه به سر
به پیکار با من ببندد کمر
شنیدی که کاموس جنگی چه دید
ز خم کمندم چو پیشم کشید
تو را آن زمان کشت افراسیاب
که کشتی فکندی بر این روی آب
به افسونگری دیده بی شرم کرد
به گفتار شیرین دو لب نرم کرد
فریبنده گشتی به گفتار او
چه دانی تو نیرنگ و کردار او
بگرید به تو دوده و کشورت
نشیند به ماتم همی مادرت
فریبنده پیران دهد تاج زر
کسی را که با من ببندد کمر
چو ایشان به دریای بیم اندرند
به چاره بکوشند تا بگذرند
چو غرقه به هر شاخ یازند دست
که بر موج دریا نشاید نشست
تو را همچو الکوس و دیگر سران
بمانند در زیر گرز گران
چو بینی به میدان تو کردار من
همی راست دانی تو گفتار من
چو بشنید ازو پیلسم این سخن
به پاسخ نگر تا چه افکند بن
به رستم چنین گفت کای پهلوان
دل کارزار و خرد را روان
بساید سپهرت گر از آهنی
ز گشت زمانه همی بشکنی
بگفت این و زان پس به کردار باد
دو زاغ کمان را به زه برنهاد
به تندی بر او تیر باران گرفت
تو گفتی جهان باد و باران گرفت
چو رستم چنان دید از پیلسم
کمان کیانی برآورد هم
دو ترکش ز پیکان بپرداختند
دل از کینه چون آب بگداختند
سپرها به دست اندرون بیشه شد
دل نامداران پر اندیشه شد
دل پهلوانان شد از غم به درد
به مردی برآورد از مهر گرد
به رستم چنین گفت پس پیلسم
که گردون ز تیر تو بودی به خم
تو گفتی که پیکان من روز جنگ
ز بیمش بسوزد به دریا نهنگ
همه خام بوده ست گفتار تو
چو دیدم برآورد کردار تو
چه یازی به چاره به هر سوی جنگ
چه داری به یاد از نبرد پلنگ
بیاور که بینند تورانیان
همان نامداران ایرانیان
تو آنی که گفتی چو من نیست کس
به مردی کنم باد را در قفس
پسنده ست گفتار و کردار خود
چه داری ز نیرنگ و گفتار خود
برآشفت رستم به سان پلنگ
ز کینه بیازید چون شیر چنگ
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
برآمد خروشش به ابر بلند
دل پهلوان شد ازو پر ز خشم
بدو در نگه کرد رستم به چشم
چو ترک آن چنان دید بر سان باد
کمندش ز فتراک زین برگشاد
بینداخت آن تاب داده کمند
بدان تا سر رستم آمده به بند
ز یکدیگران روی برگاشتند
به پروین همی نعره برداشتند
همی زور کرد این بر آن،آن بر این
نجنبید یک مرد بر پشت زین
چو زال آن چنان دید آمد فرود
همی داد نیکی دهش را درود
به پیش جهاندار بر خاک سر
نهاد و ببارید خون جگر
نیایش کنان پیش دیان پاک
بمالید رخ را بر آن تیره خاک
چنین گفت کای کردگار جهان
شناسنده آشکار و نهان
تو دانی که رستم به پیش کیان
همی بسته دارد همیشه میان
مر او را بر این ترک پرخاشخر
بر این دشت گردانش پیروزگر
وزین سو به میدان دو گرد دلیر
همی زو کردند بر سان شیر
ز بس تاب و نیروی هر دو سوار
کمند کیانی نبد پایدار
گسسته شد آن تاب داده کمند
نیامد یکی را از آن دو گزند
دل هر دوان گشت از رزم سیر
به میدان کینه درون هر دو شیر
فرو مانده بد هر دو گردان به جای
ندانست ایشان یکی سر ز پای
پر از خون دو دیده، پر از خاک سر
ز کینه گسسته دوال کمر
ز یکدیگران بازگشتند به درد
دل هر دو پرخون و رخ گشته زرد
ز جان سیری آمد تن هر دوان
همان سال خورده همان نوجوان
ازین پس چنین گفت رستم بدوی
که ای نامور شیر پرخاش جوی
به میدان ببندیم هر دو کمر
به کشتی بکوشیم یک با دگر
و گر ما نشینیم تا دیگران
نمایند مردی به گرز گران
چه فرمایی اکنون چه جنگ آوریم
که تا نام مردی به چنگ آوریم
چو بشنید ازو این سخن پیلسم
دلش گشت از آن کار او پر ز غم
بر آن بر همی رفت بایست اوی
به میدان کینه درافکند گوی(؟)
چنین گفت با رستم نامور
به کشتی ببندیم هر دو کمر
بگفت این و از باره به زیر
چو ارغنده ببر و چو درنده شیر
به یک سو کشیدند ز آوردگاه
دورویه نظاره بر ایشان سپاه
جهان پهلوان رستم پاک زاد
جهان آفریننده را کرد یاد
به کشتی گرفتن ببستش میان
سرافراز ایران و پشت کیان
همی کرد از داور پاک یاد
ز شاه سرافراز گردون نهاد
که شاه و سپهبد مرا یاد باد
دل دشمنانش پر از داد باد
به دل بر نبودش ز بدخواه باک
همی گشت زال اندر آن تیره خاک
جهان پهلوان رستم نره شیر
که هرگز نگشتی ز پیکار سیر
میان کیانی به کینه ببست
بر آن خاک تیره بزد هر دو دست
به بند کمر برزده پالهنگ
به کشتی گرفتن نهاده دو چنگ
بپیچیده از کینه هر دو به هم
هم آن نامور مرد و هم پیلسم
دورویه نظاره بر آن هر دو تن
بدان تا که پوشد ز خفتان کفن
سپهر از روش باز مانده ز بیم
دل پیلسم گشته از غم دو نیم
جهان جوی افراسیاب دلیر
بیامد به آوردگه همچو شیر
درفش سیاه اژدها پیکرش
برافراخته از فراز سرش
بدان تا ببیند کز آن هر دوان
زمانه که را بر سر آرد زمان
تبیره خروشان ز هر دو گروه
دل نامداران ز غم شد ستوه
چو رستم جهان را بر آن گونه دید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
بدو گفت کای ترک شوریده بخت
که بر تو بگرید همی تاج و تخت
به دل در نداری همی تاب جنگ
چه یازی به چاره به هر سوی چنگ
به میدان به هر سوی تازی ز بیم
تو گویی دلت گشت از غم دو نیم
به گرز گران و به تیر و کمان
به زاولستانت کنم میهمان
نبینی دگر مرز سقلاب و روم
بزرگان و گردان آن مرز و بوم
سپهدار ترکان ز چنگال شیر
همی جست از آواز مرد دلیر
گرازان و تازان برآوردگاه
جهان پهلوان رستم رزم خواه
سپهدار رستم بر آن کار زار
به گردون برآورده سر نامدار
چو دریای جوشان برآورده جوش
به گردنده گردون رسانده خروش
به یکدیگران بر بپیچیده سخت
به کردار پیچان دو شاخ درخت
دو بازوی هر دو به گرد کمر
چو پیچان دو خرطوم بر یکدگر
گرفته کمرگاه گردان به چنگ
چو شیران آشفته تیزچنگ
ز خون و ز خوی خاک آوردگاه
شد آغشته تا پشت ماهی و ماه
ز نیرو چو دو طاس خون کرده چشم
دل هر دو در تن پر از کین و خشم
گسسته شد از زور گردان کمر
ز مردی نیفتاد یک نامور
دل هر دو در بر طپیدن گرفت
خوی و خون ز هر دو دویدن گرفت
فروماند بازوی گندآوران
تو گفتی ندارند در تن روان
نشستند از دور هر دو خموش
به آواز شیپور بنهاده گوش
زمانی به آسودگی دم زدند
ز دیده به رخسار بر نم زدند
چو آسوده گشتند بار دگر
به کشتی گرفتن نهادند سر
سپهدار برزو بیامد دوان
به رستم چنین گفت کای پهلوان
گران کن رکیب و سبک کن عنان
برو شادمان نزد ایرانیان
برآسای تا من ببندم میان
به کشتی گرفتن چو شیر ژیان
به برزو چنین گفت پس نامدار
به هر کار یزدان مرا هست یار
بگفت این و آن گه چو شیر ژیان
بیامد به میدان کینه دمان
چنین گفت با نامور پیلسم
بیا که تا بگردیم دیگر به هم
وزین روی پیران بیامد دوان
به آوردگه بر چو پیل دمان
بدو گفت افراسیاب دلیر
ستاده ست در پیش صف همچو شیر
همی گوید ای نامور پهلوان
چو باز آیی از دشت روشن روان
همه مرز ایران و توران تو راست
زمانه سراسر به فرمان تو راست
چو بشنید زو پیلسم گشت شاد
نیایشگری را زبان بر گشاد
ز شادی ببستش کمر بر میان
در آمد به میدان کینه دمان
بر رستم آمد چو آشفته شیر
بدو گفت کای پهلوان دلیر
بیا تا ببینم کاین کوژپشت
همی با که گردد کینه درشت
بدو گفتم رستم که دل شاد دار
همه رنج بگذشته را باد دار
بگفت این و آمد به نزدش فراز
جهان پهلوان رستم سر فراز
چو با اژدهای دمان شیر نر
به کشتی بر آویخت با نامور
همی زور کرد این بر آن،آن بر این
نیامد ز مردی یکی بر زمین
که را بخت بد گشت همداستان
نباشد کسش نیز هم داستان (؟)
به گیتی نگیرد کس او را به چیز
به نزد گرامی شودخوار نیز
زمانه چو آمد به تنگی فراز
نگردد به مردی و نیرنگ باز
سپهدار ترکان چو برگشت بخت
بلرزید مانند شاخ درخت
تو گفتی که گردون دو دستش ببست
دل شاه ترکان ز کینه بخست
بیازید رستم دو پایش به کین
به گردن بر آورد و زد بر زمین
نشست از بر سینه پیلسم
بر آمد خروشیدن گاودم
ببستش به خم کمند اندرون
ببارید بد گوهر از دیده خون
بنالید (و) از درد دل ناله کرد
ز دیده همی رخ پر از ژاله کرد
به رخش اندر آمد سپهبد دوان
همی تاخت بر دشت روشن روان
چو آمد به نزدیک دستان سام
سپهدار برزوی فرخنده نام
بیامد به نزدیک رستم فراز
زمین را ببوسید و بردش نماز
ز دست جهان پهلوان بستدش
ز کینه همی بر زمین بر زدش
که پهلو و پشتش به هم در شکست
سر کینه ور گشت با خاک پست
وز آنجا بیاورد او را به راه
بدان تا ببیند دورویه سپاه
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۳۱ - جنگ رستم زال زر با پیلسم سقلابی قسمت دوم
بر آورد برزوی شمشیر تیز
تن پیلسم کرد پس ریز ریز
ز شادی زواره فرامرز و زال
به گردنده گردون بر آورد یال
همه نامداران ایرانیان
ببستند بر جنگ جستن میان
چنین گفت هر یک که افراسیاب
نمانیم تا بیند آن سوی آب
جهاندار دستان بر آن روی خاک
بمالید رخ پیش دیان پاک
همی گفت کای کردگار جهان
شناسنده آشکار و نهان
تو کردی مرا شاد و روشن روان
تو دادی به من باز پور جوان
به گیتی نگه دارش از بد کنش
مبادا که یابد ز کس سرزنش
به هر کار پشت و پناهش تو باش
نگهدار اورنگ و گاهش تو باش
چو افراسیاب دلیر آن بدید
بزد دست و گرز گران بر کشید
به پیران چنین گفت جنگ آورید
همه راه و رسم پلنگ آورید
که من با سپهدار جنگ آورم
همه نام اورا به ننگ آورم
بکوشم برین دشت با او به کین
ز خونش کنم سرخ روی زمین
چو بشنید پیران ببارید خون
بدو گفت کای خسرو رهنمون
همان است رستم که تو دیده ای
ز گردن کشان نیز بشنیده ای
نه او پیر گشت و تو از سر جوان
نگوید چنین شاه روشن روان
اگر تو شوی کشته بر دست او
به ماهی گراینده شد شست او
که باشد به توران همی شهریار
ز ترکان برآرند از آن پس دمار
تو بگذار تا من سواران برون
فرستم براین دشت جویای خون
در این داوری بود کآمد دوان
سواری ز توران چو باد دمان
به پیران چنین گفت کای نامور
سیه شد ز لشکر جهان سر به سر
جهاندار کیخسرو آمد به کین
سیه کرد از سم اسبان زمین
سپهبد ز کینه ببارید خون
همی گفت کای داور رهنمون
بر این جای ما را نگه دار باش
مکن راز ما را بر این دشت فاش
ز کینه به دیده در آورد آب
چنین گفت آن گه به افراسیاب
که ای شاه توران چه درمان کنیم
به نوی مگر باز پیمان کنیم
به گفتار زن سر به دادی به باد
چنین نیز سر پیش لشکر مباد(؟)
ز پهلوی چپ آفریده ست زن
که دیده ست هرگز زن رای زن
چنین گفت شاه جهان کیقباد
که نفرین بد بر زن نیک باد
سپاه و سپهبد همه چند گاه
بر آسوده بودند از این رزمگاه
کنون گرد کینه بر انگیختی
به دام بلا اندر آویختی
ببینی که چون جنگ گردد درشت
نمایی به ایرانیان باز پشت
چو کیخسرو آمد بدین رزمگاه
برآرند ایرانیان سر به ماه
چو بشنید افراسیاب این سخن
بجوشید از خشم مرد کهن
به پیران چنین گفت کای خیره سر
پناهم به دیان پیروزگر
نبیره ی فریدون و پور وشنگ
به دریا ز بیمم غریوان نهنگ
به دیان دادار و چرخ بلند
به رخشنده خورشید و گرز کمند
که با خسرو اندر نبرد آن کنم
که چشمش ز اندوه گریان کنم
نمانم که یک تن ز ایرانیان
به آورد بندد کمر بر میان
شوم پیش خسرو به آوردگاه
کنم روز رخشنده بر وی سیاه
مر آن مر دری کاویانی درفش
بکوبم کنم روز اورا بنفش
به خنجر ببرم سرش را ز تن
به ترکان نمایم سرش بی بدن
ببرم سر زال و برزو به هم
زنم آتش اندر دل روستم
نمانم به زاول همی بوم و بر
چه داند کسی خواست پیروزگر
تو لشکر بر آرای و بر ساز جنگ
چنان چون بود ساز جنگی پلنگ
جهاندار افراسیاب دلیر
ستاده به هامون چو ارغنده شیر
وزین روی کیخسرو آمد پدید
جهاندار دستان بر او کشید
سر افراز برزو و رستم به هم
بزرگان زاول همه بیش و کم
ستایش کنان پیش خسرو زمین
ببوسید هر یک بر آن دشت کین
بپرسید خسرو ز آزادگان
ز طوس و ز گودرز و کشوادگان
بدو گفت رستم دو دیده پر آب
چه دانی تو نیرنگ افراسیاب
یکی دام چاره بگسترد اوی
فتاد اندر آن هرکه بد نام جوی
همه کرده سوسن و پیلسم
فرو خواند بر شاه از بیش و کم
به رستم چنین گفت کای پهلوان
چو از خوردنی شان نیامد زیان
بکوشید و یک باره جنگ آورید
مگر زنده شان باز چنگ آورید
بفرمود تا لشکر آراستند
مر آن رزم را بزم پنداشتند
همان زنده پیلان به پیش سپاه
بپوشید از گرد خورشید و ماه
ز گردان ایران سپه سی هزار
همه نامداران خنجر گزار
پیاده سپردار در پیش صف
به سان هیون بر لب آورده کف
جهاندار کیخسرو از پشت پیل
زمین کرده مانند دریای نیل
برافراشته کاویانی درفش
جهانی شده سرخ و زرد و بنفش
جهانجوی برزوی بر میمنه
فریبرز کاوس رویین تنه،
این میسره رفت آن نامدار
ابا چند گردان دل هوشیار
جهاندار دستان به قلب اندرون
به کینه شده هر یکی رهنمون
چو افراسیاب آن دلیران بدید
که خسرو بدان گونه لشکر کشید
به پیران چنین گفت کای پهلوان
مباش اندرین کار خسته روان
بیارای بر دشت ایران، سپاه
که من رفت خواهم به آوردگاه
به شیده چنین گفت زان پس به درد
که ای نامور پور آزاد مرد
بر آیین بدار این درفش سیاه
چنان چون همی داشتم من سپاه
بگفت آن و آن گاه برگستوان
برافکند بر اسب شیر ژیان
یکی جوشن خسروانی ببست
خروشنده بر جای چون پیل مست
به کینه ببسته میان شهریار
بدان تا بر آرد ز خسرو دمار
بیامد خروشید در پیش صف
همی بر لب آورده از کینه کف
درفشش ببردند با او به هم
همی تاخت مانند شیر دژم
خروشید بر دشت کای شهریار
نترسی ز دیان پروردگار
کزین سان به نزد من آری سپاه
نبوده ست کس با نیا کینه خواه
بیا تا من و تو به آوردگاه
بکوشیم با یکدگر بی سپاه
ببینم تا برکه گردد سپهر
همی بر که دارد برین دشت مهر
تو نشنیدی آن داستان شگفت
به دست کسان مار شاید گرفت
اگر تو شوی کشته بر دست من
به ماهی گراینده شد شست من
بر آساید ایران و توران ز کین
شود ایمن از کشته روی زمین
و گر من شوم کشته بر دشت جنگ
تو مگشای از آن پس به کینه دو چنگ
همان مرز ایران و توران تو راست
نباشد جز آنکت همی رای خواست
چو کیخسرو آواز او را شنید
ستاده مر او را بدان دشت دید
به درد دل از دیده بارید خون
همی گفت کای داور رهنمون
تو دانی که این مرد پیکار جوی
که با من کند جنگ را آرزوی
به بیداد کوشد همیشه به کین
ز نفرین نیندیشد و آفرین
به کین پدر دل پر از کیمیا
به میدان چو آیم به پیش نیا
شکست اندر آیین و کین آورم
چو من با نیا کینه پیش آورم
بنالند گردان ایران همه
چو گرگ اندر آید میان رمه
بگفت این و از پیل آمد به زیر
بدان تا شود سوی پیکار شیر
چو ایرانیان آن بدیدند از وی
که خسرو همی کرد جنگ آرزوی
خروشان همه پیش او آمدند
ز کینه همی دست بر سر زدند
چو دستان و چون قارن رزم زن
چو برزو و چون رستم پیلتن
جهان جوی چون زنگنه شاوران
چو رهام و فرهاد کشوادگان
همی گفت هر کس که این نیست روی
که خسرو شود نزد او جنگ جوی
ز ما کی پسندد جهان آفرین
که چندین سواران و مردان کین
بمانیم بر دشت کینه به جای
به پیکار،خسرو نهند پیش پای
چو گویند نام آوران زین سپس
ندارند گردان ایران به کس
که چندین سواران و نام آوران
سرافراز شیران و گند آوران
ستادند از دور و خسرو به جنگ
ندارند از مردی خویش ننگ
چنین گفت رستم که ای شهریار
به دیان و دادار پروردگار
روان سیاوخش غمگین مکن
در این کینه ابرو پر از چین مکن
مرنجان تنت را به پیکار و جنگ
سر نامداران میاور به ننگ
بمان تا که برزوی بیرون شود
بدین رزم با او به هامون شود
که از جنگ افراسیاب دلیر
گریزان شود روز پیکار شیر
نباشد به میدان چو افراسیاب
به مردی نتابد بر او آفتاب
اگر تاب گرزش بر آید به کوه
شود کوه خارا ز خشمش ستوه
دمش هست مانند باد سموم
کند سنگ خارا به مردی چو موم
نمانیم ای شه که بیرون شوی
برین دشت با او به هامون شوی
تو بر تخت زرین بر آن پشت پیل
نشین تا کنم دشت چون رود نیل
کنم روز رخشان بر او بر سیاه
نمانم بر این دشت شاه و سپاه
چو بشنید خسرو ز درد پدر
ببارید از دیده خون جگر
به رستم چنین گفت کای پهلوان
مباش اندرین کار خسته روان
نبیره فریدون و پور پشنگ
ستاده ست بر دشت هامون به جنگ
مرا خواست برزوی بیرون شود؟
به ویژه روانم پر از خون شود
اگر چند ایرانیان جنگ من
به میدان ندیدند آهنگ من
به میدان من گر بود نره شیر
نتابد به یک زخم مرد دلیر
ز پشت سیاوخش نامی منم
بلند آسمان بر زمین برزنم
نمایم به گردان ایران هنر
چو بندم بر آوردگه بر کمر
که را دادگر کرد پیروز گر
نتابد به تندی بر او ماه و خور
مرا نزد او رفت باید به جنگ
به پیکار او همچو شیر و پلنگ
شما را بدان دشت باید شدن
همی رای با مرد دانا زدن
چو بشنید دستان ببارید خون
بدان رای با او نبد رهنمون
به خسرو چنین گفت کاین نیست داد
که چندین بزرگان خسرو نژاد
به میدان کینه ببسته کمر
به خورشید رخشان بر آورده سر
بباشند بر جای و شه جنگ جوی
ندیدند گردان بر این هیچ روی
روان سیاوخش گردد دژم
نیاید ز گردان بدین رای دم
چرا داد باید به من نیمروز
به میدان چو خسرو شود کینه توز
چه عذر آورم پیش سام سوار
چو در جنگ بندد کمر شهریار
به دیان دادار و چرخ بلند
به جان و سر شاه و گرز و کمند
به خاک سیاوخش به توران زمین
به خورشید رخشنده و دشت کین
که بخشی به من جنگ پور پشنگ
ببینی به پیری مرا روز جنگ
زمانی ببینی بر این دشت کین
چه رزم آورد بنده بر پشت زین
وز آن پس بمالید بر خاک روی
به پیش جهاندار پیکار جوی
چنین گفت خسرو به دستان سام
که ای نامور مرد فرخنده نام
به مردی کس از چنگ گردون نرست
نداند به از گرد خسرو پرست
به اندیشه و هوش و رای و خرد
به پرهیز یاریم رستن ز بد
نگوید چنین مردم پاک دین
بدان تا پس از وی کنند آفرین
چو شد بیخ پژمرده و برگ خشک
چه سود ار به شاخش ببندند مشک
مرا گر سر آمد همی روزگار
نمانم به تدبیر آموزگار
به توران سیاوخش رد کشته شد
زمانه به خون وی آغشته شد
به دست دمور و گروی زره
نه بر سرش خود و نه برتن زره
تو دانی که من چونم از درد اوی
نهاده ز کینه به رخ بر دو جوی
نداند کس از تو به این راز را
بر این ره نباید زدن ساز را
نخواهم که پیچی دل من ز تاب
ز کین ار بود صد چو افراسیاب
مرا همچنو مرد باید هزار
به میدان کینه گه کارزار
به کین پدر خون او بر زمین
به جز من نریزد کسی روز کین
مرا اوفتاده ست با او نبرد
شما را چرا گشت رخساره زرد
نه قارن سخن گفت دیگر نه زال
نه رستم نه گردان با برز و یال
همی گفت هر کس که خسرو مگر
چو کاوس گشته ست آسیمه سر
ز تخم وی است این نباشد شگفت
ازین کار اندازه باید گرفت
چو دانست خسرو که ایرانیان
نیارند دیگر گشادن زبان
بفرمود تا زنگه شاوران
سر نامداران و گند آوران
که بهزاد شبرنگ آرد برش
به آهن بپوشیده پای و سرش
نهاده بر او زین ز چرم پلنگ
رکاب دراز و جناح خدنگ
جهان جوی کیخسرو پاک دین
به زین اندر آمد ز روی زمین
چنان چون بود ساز شاهان جنگ
همی تاخت تا پیش جنگی پلنگ
کمندی به فتراک بر بسته شاه
نظاره بر او بر دورویه سپاه
پر از تیر ترکش به زه بر کمان
به دلش اندرون کینه بد گمان
فراز سرش کاویانی درفش
جهانی ازو سرخ و زرد و بنفش
تو گفتی سیاوخش رد زنده شد
جهان پیش شمشیر او بنده شد
نگاری ست گفتی بر ایوان به زر
ز خوبی و دیدار و بالا و فر
جهان پهلوان رستم نامدار
نگه کرد در نامور شهریار
چنین گفت با زال سام سوار
سیاوخش باز آمده ست از شکار
دلش گشت پر از درد از افراسیاب
ز دیده همی ریخت بر روی آب
خروشان و گریان بیامد دوان
در آویخت با شهریار جهان
دلش گشت از مهر او پر زجوش
تو گفتی کزو رفت آرام و هوش
به سر بر پراکند از درد خاک
همی گفت شاها به دیان پاک
به جان و سر شاه و آیین و کیش
کز ایدر نیاری همی پای پیش
همانا چو یاد آوری کار من
نتابی سرت را ز گفتار من
من استاده بر دشت و تو جنگ جوی؟
نباشد مرا نزد دادار روی
به دادار گیتی که تا زنده ام
به فرمان و رایت سرافکنده ام
نباشم بدین کار همداستان
اگر شاه خواند بر این داستان
تن پیلسم کرد پس ریز ریز
ز شادی زواره فرامرز و زال
به گردنده گردون بر آورد یال
همه نامداران ایرانیان
ببستند بر جنگ جستن میان
چنین گفت هر یک که افراسیاب
نمانیم تا بیند آن سوی آب
جهاندار دستان بر آن روی خاک
بمالید رخ پیش دیان پاک
همی گفت کای کردگار جهان
شناسنده آشکار و نهان
تو کردی مرا شاد و روشن روان
تو دادی به من باز پور جوان
به گیتی نگه دارش از بد کنش
مبادا که یابد ز کس سرزنش
به هر کار پشت و پناهش تو باش
نگهدار اورنگ و گاهش تو باش
چو افراسیاب دلیر آن بدید
بزد دست و گرز گران بر کشید
به پیران چنین گفت جنگ آورید
همه راه و رسم پلنگ آورید
که من با سپهدار جنگ آورم
همه نام اورا به ننگ آورم
بکوشم برین دشت با او به کین
ز خونش کنم سرخ روی زمین
چو بشنید پیران ببارید خون
بدو گفت کای خسرو رهنمون
همان است رستم که تو دیده ای
ز گردن کشان نیز بشنیده ای
نه او پیر گشت و تو از سر جوان
نگوید چنین شاه روشن روان
اگر تو شوی کشته بر دست او
به ماهی گراینده شد شست او
که باشد به توران همی شهریار
ز ترکان برآرند از آن پس دمار
تو بگذار تا من سواران برون
فرستم براین دشت جویای خون
در این داوری بود کآمد دوان
سواری ز توران چو باد دمان
به پیران چنین گفت کای نامور
سیه شد ز لشکر جهان سر به سر
جهاندار کیخسرو آمد به کین
سیه کرد از سم اسبان زمین
سپهبد ز کینه ببارید خون
همی گفت کای داور رهنمون
بر این جای ما را نگه دار باش
مکن راز ما را بر این دشت فاش
ز کینه به دیده در آورد آب
چنین گفت آن گه به افراسیاب
که ای شاه توران چه درمان کنیم
به نوی مگر باز پیمان کنیم
به گفتار زن سر به دادی به باد
چنین نیز سر پیش لشکر مباد(؟)
ز پهلوی چپ آفریده ست زن
که دیده ست هرگز زن رای زن
چنین گفت شاه جهان کیقباد
که نفرین بد بر زن نیک باد
سپاه و سپهبد همه چند گاه
بر آسوده بودند از این رزمگاه
کنون گرد کینه بر انگیختی
به دام بلا اندر آویختی
ببینی که چون جنگ گردد درشت
نمایی به ایرانیان باز پشت
چو کیخسرو آمد بدین رزمگاه
برآرند ایرانیان سر به ماه
چو بشنید افراسیاب این سخن
بجوشید از خشم مرد کهن
به پیران چنین گفت کای خیره سر
پناهم به دیان پیروزگر
نبیره ی فریدون و پور وشنگ
به دریا ز بیمم غریوان نهنگ
به دیان دادار و چرخ بلند
به رخشنده خورشید و گرز کمند
که با خسرو اندر نبرد آن کنم
که چشمش ز اندوه گریان کنم
نمانم که یک تن ز ایرانیان
به آورد بندد کمر بر میان
شوم پیش خسرو به آوردگاه
کنم روز رخشنده بر وی سیاه
مر آن مر دری کاویانی درفش
بکوبم کنم روز اورا بنفش
به خنجر ببرم سرش را ز تن
به ترکان نمایم سرش بی بدن
ببرم سر زال و برزو به هم
زنم آتش اندر دل روستم
نمانم به زاول همی بوم و بر
چه داند کسی خواست پیروزگر
تو لشکر بر آرای و بر ساز جنگ
چنان چون بود ساز جنگی پلنگ
جهاندار افراسیاب دلیر
ستاده به هامون چو ارغنده شیر
وزین روی کیخسرو آمد پدید
جهاندار دستان بر او کشید
سر افراز برزو و رستم به هم
بزرگان زاول همه بیش و کم
ستایش کنان پیش خسرو زمین
ببوسید هر یک بر آن دشت کین
بپرسید خسرو ز آزادگان
ز طوس و ز گودرز و کشوادگان
بدو گفت رستم دو دیده پر آب
چه دانی تو نیرنگ افراسیاب
یکی دام چاره بگسترد اوی
فتاد اندر آن هرکه بد نام جوی
همه کرده سوسن و پیلسم
فرو خواند بر شاه از بیش و کم
به رستم چنین گفت کای پهلوان
چو از خوردنی شان نیامد زیان
بکوشید و یک باره جنگ آورید
مگر زنده شان باز چنگ آورید
بفرمود تا لشکر آراستند
مر آن رزم را بزم پنداشتند
همان زنده پیلان به پیش سپاه
بپوشید از گرد خورشید و ماه
ز گردان ایران سپه سی هزار
همه نامداران خنجر گزار
پیاده سپردار در پیش صف
به سان هیون بر لب آورده کف
جهاندار کیخسرو از پشت پیل
زمین کرده مانند دریای نیل
برافراشته کاویانی درفش
جهانی شده سرخ و زرد و بنفش
جهانجوی برزوی بر میمنه
فریبرز کاوس رویین تنه،
این میسره رفت آن نامدار
ابا چند گردان دل هوشیار
جهاندار دستان به قلب اندرون
به کینه شده هر یکی رهنمون
چو افراسیاب آن دلیران بدید
که خسرو بدان گونه لشکر کشید
به پیران چنین گفت کای پهلوان
مباش اندرین کار خسته روان
بیارای بر دشت ایران، سپاه
که من رفت خواهم به آوردگاه
به شیده چنین گفت زان پس به درد
که ای نامور پور آزاد مرد
بر آیین بدار این درفش سیاه
چنان چون همی داشتم من سپاه
بگفت آن و آن گاه برگستوان
برافکند بر اسب شیر ژیان
یکی جوشن خسروانی ببست
خروشنده بر جای چون پیل مست
به کینه ببسته میان شهریار
بدان تا بر آرد ز خسرو دمار
بیامد خروشید در پیش صف
همی بر لب آورده از کینه کف
درفشش ببردند با او به هم
همی تاخت مانند شیر دژم
خروشید بر دشت کای شهریار
نترسی ز دیان پروردگار
کزین سان به نزد من آری سپاه
نبوده ست کس با نیا کینه خواه
بیا تا من و تو به آوردگاه
بکوشیم با یکدگر بی سپاه
ببینم تا برکه گردد سپهر
همی بر که دارد برین دشت مهر
تو نشنیدی آن داستان شگفت
به دست کسان مار شاید گرفت
اگر تو شوی کشته بر دست من
به ماهی گراینده شد شست من
بر آساید ایران و توران ز کین
شود ایمن از کشته روی زمین
و گر من شوم کشته بر دشت جنگ
تو مگشای از آن پس به کینه دو چنگ
همان مرز ایران و توران تو راست
نباشد جز آنکت همی رای خواست
چو کیخسرو آواز او را شنید
ستاده مر او را بدان دشت دید
به درد دل از دیده بارید خون
همی گفت کای داور رهنمون
تو دانی که این مرد پیکار جوی
که با من کند جنگ را آرزوی
به بیداد کوشد همیشه به کین
ز نفرین نیندیشد و آفرین
به کین پدر دل پر از کیمیا
به میدان چو آیم به پیش نیا
شکست اندر آیین و کین آورم
چو من با نیا کینه پیش آورم
بنالند گردان ایران همه
چو گرگ اندر آید میان رمه
بگفت این و از پیل آمد به زیر
بدان تا شود سوی پیکار شیر
چو ایرانیان آن بدیدند از وی
که خسرو همی کرد جنگ آرزوی
خروشان همه پیش او آمدند
ز کینه همی دست بر سر زدند
چو دستان و چون قارن رزم زن
چو برزو و چون رستم پیلتن
جهان جوی چون زنگنه شاوران
چو رهام و فرهاد کشوادگان
همی گفت هر کس که این نیست روی
که خسرو شود نزد او جنگ جوی
ز ما کی پسندد جهان آفرین
که چندین سواران و مردان کین
بمانیم بر دشت کینه به جای
به پیکار،خسرو نهند پیش پای
چو گویند نام آوران زین سپس
ندارند گردان ایران به کس
که چندین سواران و نام آوران
سرافراز شیران و گند آوران
ستادند از دور و خسرو به جنگ
ندارند از مردی خویش ننگ
چنین گفت رستم که ای شهریار
به دیان و دادار پروردگار
روان سیاوخش غمگین مکن
در این کینه ابرو پر از چین مکن
مرنجان تنت را به پیکار و جنگ
سر نامداران میاور به ننگ
بمان تا که برزوی بیرون شود
بدین رزم با او به هامون شود
که از جنگ افراسیاب دلیر
گریزان شود روز پیکار شیر
نباشد به میدان چو افراسیاب
به مردی نتابد بر او آفتاب
اگر تاب گرزش بر آید به کوه
شود کوه خارا ز خشمش ستوه
دمش هست مانند باد سموم
کند سنگ خارا به مردی چو موم
نمانیم ای شه که بیرون شوی
برین دشت با او به هامون شوی
تو بر تخت زرین بر آن پشت پیل
نشین تا کنم دشت چون رود نیل
کنم روز رخشان بر او بر سیاه
نمانم بر این دشت شاه و سپاه
چو بشنید خسرو ز درد پدر
ببارید از دیده خون جگر
به رستم چنین گفت کای پهلوان
مباش اندرین کار خسته روان
نبیره فریدون و پور پشنگ
ستاده ست بر دشت هامون به جنگ
مرا خواست برزوی بیرون شود؟
به ویژه روانم پر از خون شود
اگر چند ایرانیان جنگ من
به میدان ندیدند آهنگ من
به میدان من گر بود نره شیر
نتابد به یک زخم مرد دلیر
ز پشت سیاوخش نامی منم
بلند آسمان بر زمین برزنم
نمایم به گردان ایران هنر
چو بندم بر آوردگه بر کمر
که را دادگر کرد پیروز گر
نتابد به تندی بر او ماه و خور
مرا نزد او رفت باید به جنگ
به پیکار او همچو شیر و پلنگ
شما را بدان دشت باید شدن
همی رای با مرد دانا زدن
چو بشنید دستان ببارید خون
بدان رای با او نبد رهنمون
به خسرو چنین گفت کاین نیست داد
که چندین بزرگان خسرو نژاد
به میدان کینه ببسته کمر
به خورشید رخشان بر آورده سر
بباشند بر جای و شه جنگ جوی
ندیدند گردان بر این هیچ روی
روان سیاوخش گردد دژم
نیاید ز گردان بدین رای دم
چرا داد باید به من نیمروز
به میدان چو خسرو شود کینه توز
چه عذر آورم پیش سام سوار
چو در جنگ بندد کمر شهریار
به دیان دادار و چرخ بلند
به جان و سر شاه و گرز و کمند
به خاک سیاوخش به توران زمین
به خورشید رخشنده و دشت کین
که بخشی به من جنگ پور پشنگ
ببینی به پیری مرا روز جنگ
زمانی ببینی بر این دشت کین
چه رزم آورد بنده بر پشت زین
وز آن پس بمالید بر خاک روی
به پیش جهاندار پیکار جوی
چنین گفت خسرو به دستان سام
که ای نامور مرد فرخنده نام
به مردی کس از چنگ گردون نرست
نداند به از گرد خسرو پرست
به اندیشه و هوش و رای و خرد
به پرهیز یاریم رستن ز بد
نگوید چنین مردم پاک دین
بدان تا پس از وی کنند آفرین
چو شد بیخ پژمرده و برگ خشک
چه سود ار به شاخش ببندند مشک
مرا گر سر آمد همی روزگار
نمانم به تدبیر آموزگار
به توران سیاوخش رد کشته شد
زمانه به خون وی آغشته شد
به دست دمور و گروی زره
نه بر سرش خود و نه برتن زره
تو دانی که من چونم از درد اوی
نهاده ز کینه به رخ بر دو جوی
نداند کس از تو به این راز را
بر این ره نباید زدن ساز را
نخواهم که پیچی دل من ز تاب
ز کین ار بود صد چو افراسیاب
مرا همچنو مرد باید هزار
به میدان کینه گه کارزار
به کین پدر خون او بر زمین
به جز من نریزد کسی روز کین
مرا اوفتاده ست با او نبرد
شما را چرا گشت رخساره زرد
نه قارن سخن گفت دیگر نه زال
نه رستم نه گردان با برز و یال
همی گفت هر کس که خسرو مگر
چو کاوس گشته ست آسیمه سر
ز تخم وی است این نباشد شگفت
ازین کار اندازه باید گرفت
چو دانست خسرو که ایرانیان
نیارند دیگر گشادن زبان
بفرمود تا زنگه شاوران
سر نامداران و گند آوران
که بهزاد شبرنگ آرد برش
به آهن بپوشیده پای و سرش
نهاده بر او زین ز چرم پلنگ
رکاب دراز و جناح خدنگ
جهان جوی کیخسرو پاک دین
به زین اندر آمد ز روی زمین
چنان چون بود ساز شاهان جنگ
همی تاخت تا پیش جنگی پلنگ
کمندی به فتراک بر بسته شاه
نظاره بر او بر دورویه سپاه
پر از تیر ترکش به زه بر کمان
به دلش اندرون کینه بد گمان
فراز سرش کاویانی درفش
جهانی ازو سرخ و زرد و بنفش
تو گفتی سیاوخش رد زنده شد
جهان پیش شمشیر او بنده شد
نگاری ست گفتی بر ایوان به زر
ز خوبی و دیدار و بالا و فر
جهان پهلوان رستم نامدار
نگه کرد در نامور شهریار
چنین گفت با زال سام سوار
سیاوخش باز آمده ست از شکار
دلش گشت پر از درد از افراسیاب
ز دیده همی ریخت بر روی آب
خروشان و گریان بیامد دوان
در آویخت با شهریار جهان
دلش گشت از مهر او پر زجوش
تو گفتی کزو رفت آرام و هوش
به سر بر پراکند از درد خاک
همی گفت شاها به دیان پاک
به جان و سر شاه و آیین و کیش
کز ایدر نیاری همی پای پیش
همانا چو یاد آوری کار من
نتابی سرت را ز گفتار من
من استاده بر دشت و تو جنگ جوی؟
نباشد مرا نزد دادار روی
به دادار گیتی که تا زنده ام
به فرمان و رایت سرافکنده ام
نباشم بدین کار همداستان
اگر شاه خواند بر این داستان
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۳۲ - آرزوی خواستن برزوی از کیخسرو بن سیاوخش
چو رستم چنین گفت برزوی شیر
بیامد به نزدیک شاه دلیر
به یک دست خنجر به یک دست خاک
زده جامه رزم بر تنش چاک
چنین گفت برزوی با شهریار
که ای از کیان جهان یادگار
به دیان دادار و چرخ بلند
به جان و سر شاه و تیغ و کمند
که دستور باشد مرا شهریار
که تا یک سخن زو کنم خواستار
چو پاسخ بیابم ز شاه جهان
سرافراز گردم میان مهان
بدو گفت خسرو کزین آرزوی
نتابم به دادار دارنده روی
ز گفتار خسرو دلش شاد گشت
ز اندیشه و درد آزاد گشت
به خسرو چنین گفت کای نامور
تو دانی که تا من ببستم کمر
به جز گرز و شمشیر و مردان کین
ندیدم دگر هیچ از ایران زمین
ز هنگام افراسیاب دلیر
که از من همی جست پیکار شیر
دگر بند و زندان و تاریک چاه
همه نیک داند جهاندار شاه
نیاکان من رستم و زال زر
بسی یافتند از کیان تاج زر
چه در روز رزم و چه درگاه نام
ز شاهان بسی یافتستند کام
مرا بخت تیره به ایران زمین
نموده ست پیکار و آیین کین
همان کن تو با من بر این جای داد
که با رستم نامور کیقباد
که جنگ نخستین به پیش سپاه
جهان پهلوانی بدو داد شاه
همان مرز غزنی و کابلستان
همان دنبر و مای و زابلستان
تو شاه نو آیینی و من رهی
تو آن کن که زیبد ز شاهنشهی
چو بشنید خسرو زبرزو سخن
دگرگونه اندیشه افکند بن
بدو گفت کای نامور پهلوان
تو را آرزو چیست اندر جهان
بدان تا برآرم همه کام تو
به گردون برآرم همه نام تو
تو را نزد من بیشتر دستگاه
که مر پهلوان را به نزدیک شاه
چو خسرو چنین گفت برزوی شیر
بدو گفت کای شهریار دلیر
اگر شاه با بنده پیمان کند
به پیمان دل بنده خندان کند
بخواهم ز شاه جهان آرزوی
که دانم ز پیمان نتابی تو روی
به پیمان بدو داد آن گاه دست
به نزدیک گردان خسرو پرست
که سر را نپیچم ز پیمان تو
نپیچد کسی سر ز فرمان تو
بدو گفت برزوی کای شهریار
به من بخش امروز این کارزار
دلم را ز پیکار و کین برمتاب
بمان تا شوم نزد افراسیاب
نمایم به گردان توران هنر
برآرم به خورشید تابنده سر
وگر کشته گردم برین دشت جنگ
به دست جهاندار پور پشنگ
مرا در زمانه همین نام بس
نخواهم جز این خود ز فریاد رس
که گویند کیخسرو دادگر
مر او را ز گردون برآورد سر
چو بشنید خسرو فروماند سخت
ز پیمان نتابید پیروز بخت
به دستان چنین گفت کای پهلوان
فریب از تو آموخته ست این جوان
ز تخم تو و پور سهراب راد
که چون او به مردی ز مادر نزاد
به فرمان کاوس بر دشت کین
نتابیدمی سر ز آیین و دین
به گفتار شیرین چنانم ببست
که پیمان او را نیارم شکست
مرا این زمان گشت بر دل درست
که این نامور گرد از تخم توست
گمانم چنان بود کاین نامور
زدانش ندارد همی پای و پر
به چاره ز پیران ویسه مه است
به دانش ز داننده دستان به است
نشاید ز پیمان کنون بازگشت
که پیمان چنین بود در پهن دشت
ببوسید برزوی روی زمین
همان رستم و نامداران کین
به برزو چنین گفت پس شهریار
میان را ببند از پی کارزار
به جنگ سپهدار هشیار باش
سرت را ز دشمن نگه دار باش
که در جنگ شیر است پور پشنگ
دل شیر دارد،دو چنگ پلنگ
به میدان به مردی و کینه دگر
چنو کس نبندد به گیتی کمر
سپهدار دستان و برزوی شیر
فریبرز کاوس گرد دلیر
برو بر همی آفرین خواندند
ورا شهریار زمین خواندند
وز آن پس چنین گفت برزوی شیر
به خسرو که ای نامدار دلیر
به بخت تو اکنون به میدان کین
کنم دشت مانند دریای چین
به پیکان بپوشم رخ آفتاب
کنم روز،تیره بر افراسیاب
به کین سیاوش به میدان جنگ
کنم سرخ از خون پور پشنگ
ببیند به میدان مرا شهریار
که با دشمنش چون کنم کارزار
بگفت این و آمد چو باد دمان
به پیش سراپرده پهلوان
بپوشید جوشن به کردار باد
یکی ترگ چینی به سر بر نهاد
به اسب اندر آمد چو آشفته شیر
همی تاخت بر سان ببر دلیر
کمندی به فتراک و گرزی به دست
ز شادی نبودش به زین بر نشست
خروشان و جوشان چو دریای آب
بیامد به نزدیک افراسیاب
بدو گفت کای ترک شوریده بخت
که گرید همی بر تو بر تاج و تخت
به نیرنگ و دستان به جنگ آمدی
به کردار بر دوده ننگ آمدی
چو افراسیابش به هامون بدید
ز کینه سرشکش به رخ بر چکید
به برزو چنین گفت کای دیوزاد
نداری تو نام پدر را به یاد
کنون رزم جویی برآوردگاه
تو را شرم ناید ز شاه و سپاه
کجا رفت خسرو که نامد به جنگ
بترسید گویی ز جنگ پلنگ
ندارد همانا به دل هیچ کین
ورا از چه خواننده شاه زمین
یکی گو تن خویش کن آزمون
که مردی او را شود رهنمون
دو کشور برآساید از درد و کین
یکی را شود تاج و تخت و نگین
تو آیی و به جنگ و سپهبد به تخت
نترسد ز دادار،شوریده بخت
مرا ننگ باشد ز پیکار تو
چه جویم به میدان زکردار تو
تو برگرد تا خسرو آید به رزم
نجویند شاهان همه جای بزم
چو خسرو کند جنگ را آرزوی
نماند به گیتی بد اندیش اوی
چو جوید همه نار و شادی و کام
نیابد به میدان درون هیچ نام
تو نیز از جهان داور دادگر
نترسی که بندی به رزمم کمر
ز شنگان همانا نداری به یاد
که بودی بر آن مرز بی ارز شاد
نبودت ز توران به دل هیچ درد
برآورده زین سان به خورشید گرد
کنون رزم جویی ز پور پشنگ
به میدان بیازیده چون شیر چنگ
چه داند کسی راز گردان سپهر
چه گویم ز تابیدن ماه و مهر
بباشد همه بودنی بی گمان
به نیک و به بد هم سرآید زمان
چو بشنید برزوی سهراب این
به ابرو در آورد از خشم چین
بدو گفت کای خسرو بد منش
که از چرخ یابی همی سرزنش
براندیش از پادشاهی خویش
به ایران چه کردی خود از کم و بیش
بهانه چه جویی به میدان جنگ
چو روبه گریزان ز پیش پلنگ
نه ای از سیاوخش کاوس به
که چون او نباشد سرافراز مه
به فر کیان و به مردی و جنگ
بسی بود بهتر ز پور پشنگ
سیاوش به دست گرو کشته شد
جهانی به خون وی آغشته شد
ز گر سیوز شوم من بهترم
گروی زره را به کس نشمرم
گرفتم که هستی سیاوخش رد
دمور و گرویم من ای شوخ بد
به مردی چو گر سیوز شوم روی
برآورد خواهم دو صد جنگ جوی
به کین سیاوخش بر دشت جنگ
ببرم سرت را کنون بی درنگ
بدین چاره از من نیابی رها
اگر گردی از جادوی اژدها
مرا گفت دستان سام سوار
ز نیرنگ تو در بر شهریار
که او را به میدان مردان جنگ
به چاره ببازید به هر جای چنگ
بگفت این و برداشت گرز گران
همی تاخت چون دیو مازندران
چو افراسیاب آن چنانش بدید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
بدو گفت چون پیل مستی کند
نبرد مرا پیش دستی کند
نباشی به یک زخم من پایدار
به میدان چو تو مرد خواهم هزار
سر ترکش تیر را بر گشاد
یکی چوبه برداشت بر سان باد
بزد بر کمرگاه برزوی شیر
چنان چون بود زخم مرد دلیر
همه جوشنش را به هم بردرید
سر زخم پیکان به پهلو رسید
شهنشاه ترکان گو سرفراز
همی کرد برگرد او ترکتاز
ز اندام او خون دویدن گرفت
دلش در بر از غم طپیدن گرفت
همی تاخت بر گردش افراسیاب
بر آن دشت تیره به کردار آب
به ابرو در آورد از کینه چین
چنین گفت با دل سپهد به کین
نباید که با این گو نام جوی
به میدان کینه در آری تو روی
به چاره مگر خسته گردد به تیر
به ناگاه گردد به بندم اسیر
کزین سان که او جنگ جوید همی
به کینه درون دست شوید همی
نباید که با او برابر شوم
که اندر زمان بی سر و تن شوم
به گردش همی تاخت چون پیل مست
سپهدار ترکان برآورده دست
چو از تیر او خسته شد پهلوان
جهاندار شد شاد و روشن روان
وزان پس چنین گفت برزوی شیر
که چون او نباشد نبرده دلیر
اگر زنده گشتی جهاندار سام
به میدان این مرد گشتیش نام
زمانه نیارد همانا دگر
به مردی ز شاهان چنین نامور
بگفت این و از جای بر کرد اسب
همی تاخت بر سان آذر گشسب
به گردن برآورد گرز گران
بینداخت از کینه بدگمان
سر ترکش تیر را بر گشاد
همی تاخت تا نزد او همچو باد
ز کینه بر او تیر باران گرفت
کمین و کمان سواران گرفت
در آورده هر دو سپر را به روی
همان شهریار و همان نامجوی
ز گرد سواران جهان تیره شد
به گرد اندرون دیده شان خیره شد
ز بس گرد کز رزمگه بر دمید
به گرد اندرون مرد شد ناپدید
به روز اندرون روشنایی نماند
تو گفتی سپهر از روش بازماند
ز پیکار ایشان نهان گشت مهر
ستاره به گردون بپوشید چهر
دل جنگ جویان شده پر ز خون
نبدشان به نیکی کسی رهنمون
گسسته همه بند بر گستوان
چکان خون ز هر دو سپهبد دوان
ز بس زخم پیکان بخست اسب و مرد
دل هر دوان شان ز کینه به درد
ز خون سواران همه خاک و سنگ
برآورد گشته چو پشت پلنگ
به ترکش درون هیچ تیری نماند
که راز دل هر دوان را نخواند
چو ترکش تهی شد کمان را ز کین
بینداختند هر دوان بر زمین
فروماند بازوی هر دو ز کار
همان نوجوان و همان شهریار
ز پیکان همان جوشن و خود چاک
روان پر ز درد و دهان پر ز خاک
جهاندار دستان و رستم به هم
چو دیدند پیکار شیر دژم
همی خواند هر یک بر او آفرین
که آباد بادا به برزو زمین!
چو کیخسرو آن رزم ایشان بدید
ز کینه خروشی ز دل برکشید
بنالید در پیش دیان پاک
از آن خیره سر مرد بر روی خاک
تو دانی که آن مرد بیدادگر
ز بهر فزونی ست بسته کمر
به داد جهاندار خرسند نیست
دلش را زکین از در پند نیست
ز بهر فزونی و از رنج آز
همیشه گرفتار درد و نیاز
سیاوخش از بهر بیشی بکشت
به یکبار شد با زمانه درشت
ز کردار بد گر بپیچد رواست
که از آز اندر دم اژدهاست
وز آن پس چو برزوی و افراسیاب
بدیشان نماند اندرون هیچ تاب
ستادند از دور بر دشت جنگ
فروماند از کارشان هر دو چنگ
ز نیروی ایشان فرو ماند دست
سر نامداران چو آشفته مست
به آسایش اندر یکی دم زدند
ز دیده به رخ بر همی نم زدند
چو آسوده گشتند بار دگر
ببستند بر کینه جستن کمر
گشادند بازو به گرز گران
برآورده چون پتک آهنگران
بیامد بر شاه هومان چو شیر
بدو گفت کای شهریار دلیر
تو را ننگ ناید ز پیمار اوی
تو گویی که با خسروی جنگ جوی
گر او را زمانه بدارد به سر
بر این دشت پیکار ای نامور
نباشد تو را در جهان هیچ نام
نه این بی پدر گر شود زنده سام
و گر تو شوی کشته بر دست او
به ماهی گراینده شد شست او
برآرد به گردون گردنده سر
به مردی شود در جهان نامور
ز توران بر آرند از آن پس دمار
نمانند بر دشت کین یک سوار
همی از در تاج و تخت است شاه
نه در جنگ بستن میان چون سپاه
بخندد بر این رای دستان سام
ز برزو به میدان چو جویی تو نام
به هومان چنین گفت افراسیاب
که از کینه دارم دو دیده پر آب
مرا درد این بتر از خسرو است
که بر پیش من کینه خواهی نو است
وز آن پس چنین گفت کای بی پدر
چه داری به مردی به میدان دگر
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
بدان تا سر او در آرد به بند
چو بشنید ز افراسیاب این سخن
بجوشید از کین مرد کهن
برآورد گرز گران را ز زین
بزد بر سر شاه توران زمین
ز نیرو بیفتاد گرزش ز دست
ز بادش سپهدار ترکان بخست
جهاندار با زخم خورده،کمند
بینداخت آمد سر او به بند
عنان برگرایید و برگاشت اسب
خروشید بر سان آذر گشسب
چو برزو چنان دید بر سان باد
کمندش ز فتراک زین برگشاد
بیفکند در یال افراسیاب
ز دیده بشسته ز کین شرم و آب
ز یکدیگران روی برگاشتند
به خورشید نعره بر افراشتند
به لشگرگه خویش دادند روی
روان پر ز اندوه و دل چاره جوی
برانگیخته اسب از آوردگاه
بپوشید از گرد خورشید و ماه
ز نیروی هر دو فروماند اسب
تو گفتی کجا بار ماندند اسب (؟)
ستادند هر دو بر آن پهن دشت
نگه کن که آن روزشان چون گذشت
به بند کمر اندر آورد دست
یکی شیر غران،دگر پیل مست
همین کرد زور و همان زور کرد
جهانی پر از شر و از شور کرد
ز نیرو شده دیده هر دو خون
وز آن دو یکی تن نیامد نگون
چو شیده بدید آن برآشفت و گفت
که با ما خرد نیست امروز جفت
به ترکان چنین گفت جنگ آورید
مگر این دو تن را به چنگ آورید
ممانید کان جنگ جو جان برد
به ایران دگر نام مردان برد
اگر رسته گردد ز بند کمند
ببینی که بر ما چه آرد گزند
چو بشنید لشکر ز شیده چنین
زمین گشت مانند دریای چین
بیامد سپه همچو دریای آب
به یاری به گرد شه افراسیاب
چو رستم چنین دید و دستان سام
کشیدند شمشیر کین از نیام
به ایرانیان گفت اندر نهید
بر این رزمگه بر خورید و دهید
نباید که برزو شود کشته زار
به دست چنان ترک ناباک دار
بگفت این و از جای برکرد رخش
غریوان همی رفت آن تاج بخش
(جهاندار دستان چو باد دمان
همی رفت با نامور پهلوان)
(میان را ببستند ایرانیان
برآورد شیده چو شیر ژیان)
دو لشکر به یک جا برآشوفتند
سر و مغزها را همی کوفتند
هوا گشت از گرد چون تیره میغ
ز کینه نبد جان کس را دریغ
ز بس گرد کز رزمگه بر دمید
دو لشکر همی یکدگر را ندید
سر نامداران به میدان چو گوی
لبان آب خواه و دلان کینه جوی
به هر سو که رستم برافکند رخش
سر نامداران همی کرد پخش
به سوی دگر قارن رزم خواه
همی روز بد خواه کردش سیاه
ز بس نعره و تیغ و گرز گران
جهان بود بازار آهنگران
زمین همچو دریای جوشان شده
دو لشکر به یک جای کوشان شده
زمانه شده خیره از کارشان
ز کوشیدن جنگ و پیکارشان
چو لهاک و فرشید ورد آن دو مرد
بدیدند کز دشت برخاست گرد
درفش سیه را ندیدند ز دور
ببودند بر جای بر ناصبور
عنان های از آن جای برگاشتند
در حصن را خوار بگذاشتند
شتابان بدان انجمن آمدند
به ناگاه خود را بر ایشان زدند
پیاده بدیدند شه را به بند
به گردن در افکنده خم کمند
سپاه انجمن کرد بر گردشان
ز پیکار شمشیر بر سر فشان
گشادند هر دو به بازو دو دست
یکی همچو شیر و دگر پیل مست
به یکباره بستند یکسر میان،
سپهدار دستان چو شیر ژیان؛
به پیری همی جنگ جست آن زمان
شده خیره زو گردش آسمان
همی گفت امروز روز من است
سرسرکشان زیر گرز من است
همی گرز بارید از افراز ترگ
چو اندر خزان ریزد از باد برگ
جهان جوی رستم به کردار شیر
به هر سو درافکند رخش دلیر
بیامد به نزدیک شاه دلیر
به یک دست خنجر به یک دست خاک
زده جامه رزم بر تنش چاک
چنین گفت برزوی با شهریار
که ای از کیان جهان یادگار
به دیان دادار و چرخ بلند
به جان و سر شاه و تیغ و کمند
که دستور باشد مرا شهریار
که تا یک سخن زو کنم خواستار
چو پاسخ بیابم ز شاه جهان
سرافراز گردم میان مهان
بدو گفت خسرو کزین آرزوی
نتابم به دادار دارنده روی
ز گفتار خسرو دلش شاد گشت
ز اندیشه و درد آزاد گشت
به خسرو چنین گفت کای نامور
تو دانی که تا من ببستم کمر
به جز گرز و شمشیر و مردان کین
ندیدم دگر هیچ از ایران زمین
ز هنگام افراسیاب دلیر
که از من همی جست پیکار شیر
دگر بند و زندان و تاریک چاه
همه نیک داند جهاندار شاه
نیاکان من رستم و زال زر
بسی یافتند از کیان تاج زر
چه در روز رزم و چه درگاه نام
ز شاهان بسی یافتستند کام
مرا بخت تیره به ایران زمین
نموده ست پیکار و آیین کین
همان کن تو با من بر این جای داد
که با رستم نامور کیقباد
که جنگ نخستین به پیش سپاه
جهان پهلوانی بدو داد شاه
همان مرز غزنی و کابلستان
همان دنبر و مای و زابلستان
تو شاه نو آیینی و من رهی
تو آن کن که زیبد ز شاهنشهی
چو بشنید خسرو زبرزو سخن
دگرگونه اندیشه افکند بن
بدو گفت کای نامور پهلوان
تو را آرزو چیست اندر جهان
بدان تا برآرم همه کام تو
به گردون برآرم همه نام تو
تو را نزد من بیشتر دستگاه
که مر پهلوان را به نزدیک شاه
چو خسرو چنین گفت برزوی شیر
بدو گفت کای شهریار دلیر
اگر شاه با بنده پیمان کند
به پیمان دل بنده خندان کند
بخواهم ز شاه جهان آرزوی
که دانم ز پیمان نتابی تو روی
به پیمان بدو داد آن گاه دست
به نزدیک گردان خسرو پرست
که سر را نپیچم ز پیمان تو
نپیچد کسی سر ز فرمان تو
بدو گفت برزوی کای شهریار
به من بخش امروز این کارزار
دلم را ز پیکار و کین برمتاب
بمان تا شوم نزد افراسیاب
نمایم به گردان توران هنر
برآرم به خورشید تابنده سر
وگر کشته گردم برین دشت جنگ
به دست جهاندار پور پشنگ
مرا در زمانه همین نام بس
نخواهم جز این خود ز فریاد رس
که گویند کیخسرو دادگر
مر او را ز گردون برآورد سر
چو بشنید خسرو فروماند سخت
ز پیمان نتابید پیروز بخت
به دستان چنین گفت کای پهلوان
فریب از تو آموخته ست این جوان
ز تخم تو و پور سهراب راد
که چون او به مردی ز مادر نزاد
به فرمان کاوس بر دشت کین
نتابیدمی سر ز آیین و دین
به گفتار شیرین چنانم ببست
که پیمان او را نیارم شکست
مرا این زمان گشت بر دل درست
که این نامور گرد از تخم توست
گمانم چنان بود کاین نامور
زدانش ندارد همی پای و پر
به چاره ز پیران ویسه مه است
به دانش ز داننده دستان به است
نشاید ز پیمان کنون بازگشت
که پیمان چنین بود در پهن دشت
ببوسید برزوی روی زمین
همان رستم و نامداران کین
به برزو چنین گفت پس شهریار
میان را ببند از پی کارزار
به جنگ سپهدار هشیار باش
سرت را ز دشمن نگه دار باش
که در جنگ شیر است پور پشنگ
دل شیر دارد،دو چنگ پلنگ
به میدان به مردی و کینه دگر
چنو کس نبندد به گیتی کمر
سپهدار دستان و برزوی شیر
فریبرز کاوس گرد دلیر
برو بر همی آفرین خواندند
ورا شهریار زمین خواندند
وز آن پس چنین گفت برزوی شیر
به خسرو که ای نامدار دلیر
به بخت تو اکنون به میدان کین
کنم دشت مانند دریای چین
به پیکان بپوشم رخ آفتاب
کنم روز،تیره بر افراسیاب
به کین سیاوش به میدان جنگ
کنم سرخ از خون پور پشنگ
ببیند به میدان مرا شهریار
که با دشمنش چون کنم کارزار
بگفت این و آمد چو باد دمان
به پیش سراپرده پهلوان
بپوشید جوشن به کردار باد
یکی ترگ چینی به سر بر نهاد
به اسب اندر آمد چو آشفته شیر
همی تاخت بر سان ببر دلیر
کمندی به فتراک و گرزی به دست
ز شادی نبودش به زین بر نشست
خروشان و جوشان چو دریای آب
بیامد به نزدیک افراسیاب
بدو گفت کای ترک شوریده بخت
که گرید همی بر تو بر تاج و تخت
به نیرنگ و دستان به جنگ آمدی
به کردار بر دوده ننگ آمدی
چو افراسیابش به هامون بدید
ز کینه سرشکش به رخ بر چکید
به برزو چنین گفت کای دیوزاد
نداری تو نام پدر را به یاد
کنون رزم جویی برآوردگاه
تو را شرم ناید ز شاه و سپاه
کجا رفت خسرو که نامد به جنگ
بترسید گویی ز جنگ پلنگ
ندارد همانا به دل هیچ کین
ورا از چه خواننده شاه زمین
یکی گو تن خویش کن آزمون
که مردی او را شود رهنمون
دو کشور برآساید از درد و کین
یکی را شود تاج و تخت و نگین
تو آیی و به جنگ و سپهبد به تخت
نترسد ز دادار،شوریده بخت
مرا ننگ باشد ز پیکار تو
چه جویم به میدان زکردار تو
تو برگرد تا خسرو آید به رزم
نجویند شاهان همه جای بزم
چو خسرو کند جنگ را آرزوی
نماند به گیتی بد اندیش اوی
چو جوید همه نار و شادی و کام
نیابد به میدان درون هیچ نام
تو نیز از جهان داور دادگر
نترسی که بندی به رزمم کمر
ز شنگان همانا نداری به یاد
که بودی بر آن مرز بی ارز شاد
نبودت ز توران به دل هیچ درد
برآورده زین سان به خورشید گرد
کنون رزم جویی ز پور پشنگ
به میدان بیازیده چون شیر چنگ
چه داند کسی راز گردان سپهر
چه گویم ز تابیدن ماه و مهر
بباشد همه بودنی بی گمان
به نیک و به بد هم سرآید زمان
چو بشنید برزوی سهراب این
به ابرو در آورد از خشم چین
بدو گفت کای خسرو بد منش
که از چرخ یابی همی سرزنش
براندیش از پادشاهی خویش
به ایران چه کردی خود از کم و بیش
بهانه چه جویی به میدان جنگ
چو روبه گریزان ز پیش پلنگ
نه ای از سیاوخش کاوس به
که چون او نباشد سرافراز مه
به فر کیان و به مردی و جنگ
بسی بود بهتر ز پور پشنگ
سیاوش به دست گرو کشته شد
جهانی به خون وی آغشته شد
ز گر سیوز شوم من بهترم
گروی زره را به کس نشمرم
گرفتم که هستی سیاوخش رد
دمور و گرویم من ای شوخ بد
به مردی چو گر سیوز شوم روی
برآورد خواهم دو صد جنگ جوی
به کین سیاوخش بر دشت جنگ
ببرم سرت را کنون بی درنگ
بدین چاره از من نیابی رها
اگر گردی از جادوی اژدها
مرا گفت دستان سام سوار
ز نیرنگ تو در بر شهریار
که او را به میدان مردان جنگ
به چاره ببازید به هر جای چنگ
بگفت این و برداشت گرز گران
همی تاخت چون دیو مازندران
چو افراسیاب آن چنانش بدید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
بدو گفت چون پیل مستی کند
نبرد مرا پیش دستی کند
نباشی به یک زخم من پایدار
به میدان چو تو مرد خواهم هزار
سر ترکش تیر را بر گشاد
یکی چوبه برداشت بر سان باد
بزد بر کمرگاه برزوی شیر
چنان چون بود زخم مرد دلیر
همه جوشنش را به هم بردرید
سر زخم پیکان به پهلو رسید
شهنشاه ترکان گو سرفراز
همی کرد برگرد او ترکتاز
ز اندام او خون دویدن گرفت
دلش در بر از غم طپیدن گرفت
همی تاخت بر گردش افراسیاب
بر آن دشت تیره به کردار آب
به ابرو در آورد از کینه چین
چنین گفت با دل سپهد به کین
نباید که با این گو نام جوی
به میدان کینه در آری تو روی
به چاره مگر خسته گردد به تیر
به ناگاه گردد به بندم اسیر
کزین سان که او جنگ جوید همی
به کینه درون دست شوید همی
نباید که با او برابر شوم
که اندر زمان بی سر و تن شوم
به گردش همی تاخت چون پیل مست
سپهدار ترکان برآورده دست
چو از تیر او خسته شد پهلوان
جهاندار شد شاد و روشن روان
وزان پس چنین گفت برزوی شیر
که چون او نباشد نبرده دلیر
اگر زنده گشتی جهاندار سام
به میدان این مرد گشتیش نام
زمانه نیارد همانا دگر
به مردی ز شاهان چنین نامور
بگفت این و از جای بر کرد اسب
همی تاخت بر سان آذر گشسب
به گردن برآورد گرز گران
بینداخت از کینه بدگمان
سر ترکش تیر را بر گشاد
همی تاخت تا نزد او همچو باد
ز کینه بر او تیر باران گرفت
کمین و کمان سواران گرفت
در آورده هر دو سپر را به روی
همان شهریار و همان نامجوی
ز گرد سواران جهان تیره شد
به گرد اندرون دیده شان خیره شد
ز بس گرد کز رزمگه بر دمید
به گرد اندرون مرد شد ناپدید
به روز اندرون روشنایی نماند
تو گفتی سپهر از روش بازماند
ز پیکار ایشان نهان گشت مهر
ستاره به گردون بپوشید چهر
دل جنگ جویان شده پر ز خون
نبدشان به نیکی کسی رهنمون
گسسته همه بند بر گستوان
چکان خون ز هر دو سپهبد دوان
ز بس زخم پیکان بخست اسب و مرد
دل هر دوان شان ز کینه به درد
ز خون سواران همه خاک و سنگ
برآورد گشته چو پشت پلنگ
به ترکش درون هیچ تیری نماند
که راز دل هر دوان را نخواند
چو ترکش تهی شد کمان را ز کین
بینداختند هر دوان بر زمین
فروماند بازوی هر دو ز کار
همان نوجوان و همان شهریار
ز پیکان همان جوشن و خود چاک
روان پر ز درد و دهان پر ز خاک
جهاندار دستان و رستم به هم
چو دیدند پیکار شیر دژم
همی خواند هر یک بر او آفرین
که آباد بادا به برزو زمین!
چو کیخسرو آن رزم ایشان بدید
ز کینه خروشی ز دل برکشید
بنالید در پیش دیان پاک
از آن خیره سر مرد بر روی خاک
تو دانی که آن مرد بیدادگر
ز بهر فزونی ست بسته کمر
به داد جهاندار خرسند نیست
دلش را زکین از در پند نیست
ز بهر فزونی و از رنج آز
همیشه گرفتار درد و نیاز
سیاوخش از بهر بیشی بکشت
به یکبار شد با زمانه درشت
ز کردار بد گر بپیچد رواست
که از آز اندر دم اژدهاست
وز آن پس چو برزوی و افراسیاب
بدیشان نماند اندرون هیچ تاب
ستادند از دور بر دشت جنگ
فروماند از کارشان هر دو چنگ
ز نیروی ایشان فرو ماند دست
سر نامداران چو آشفته مست
به آسایش اندر یکی دم زدند
ز دیده به رخ بر همی نم زدند
چو آسوده گشتند بار دگر
ببستند بر کینه جستن کمر
گشادند بازو به گرز گران
برآورده چون پتک آهنگران
بیامد بر شاه هومان چو شیر
بدو گفت کای شهریار دلیر
تو را ننگ ناید ز پیمار اوی
تو گویی که با خسروی جنگ جوی
گر او را زمانه بدارد به سر
بر این دشت پیکار ای نامور
نباشد تو را در جهان هیچ نام
نه این بی پدر گر شود زنده سام
و گر تو شوی کشته بر دست او
به ماهی گراینده شد شست او
برآرد به گردون گردنده سر
به مردی شود در جهان نامور
ز توران بر آرند از آن پس دمار
نمانند بر دشت کین یک سوار
همی از در تاج و تخت است شاه
نه در جنگ بستن میان چون سپاه
بخندد بر این رای دستان سام
ز برزو به میدان چو جویی تو نام
به هومان چنین گفت افراسیاب
که از کینه دارم دو دیده پر آب
مرا درد این بتر از خسرو است
که بر پیش من کینه خواهی نو است
وز آن پس چنین گفت کای بی پدر
چه داری به مردی به میدان دگر
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
بدان تا سر او در آرد به بند
چو بشنید ز افراسیاب این سخن
بجوشید از کین مرد کهن
برآورد گرز گران را ز زین
بزد بر سر شاه توران زمین
ز نیرو بیفتاد گرزش ز دست
ز بادش سپهدار ترکان بخست
جهاندار با زخم خورده،کمند
بینداخت آمد سر او به بند
عنان برگرایید و برگاشت اسب
خروشید بر سان آذر گشسب
چو برزو چنان دید بر سان باد
کمندش ز فتراک زین برگشاد
بیفکند در یال افراسیاب
ز دیده بشسته ز کین شرم و آب
ز یکدیگران روی برگاشتند
به خورشید نعره بر افراشتند
به لشگرگه خویش دادند روی
روان پر ز اندوه و دل چاره جوی
برانگیخته اسب از آوردگاه
بپوشید از گرد خورشید و ماه
ز نیروی هر دو فروماند اسب
تو گفتی کجا بار ماندند اسب (؟)
ستادند هر دو بر آن پهن دشت
نگه کن که آن روزشان چون گذشت
به بند کمر اندر آورد دست
یکی شیر غران،دگر پیل مست
همین کرد زور و همان زور کرد
جهانی پر از شر و از شور کرد
ز نیرو شده دیده هر دو خون
وز آن دو یکی تن نیامد نگون
چو شیده بدید آن برآشفت و گفت
که با ما خرد نیست امروز جفت
به ترکان چنین گفت جنگ آورید
مگر این دو تن را به چنگ آورید
ممانید کان جنگ جو جان برد
به ایران دگر نام مردان برد
اگر رسته گردد ز بند کمند
ببینی که بر ما چه آرد گزند
چو بشنید لشکر ز شیده چنین
زمین گشت مانند دریای چین
بیامد سپه همچو دریای آب
به یاری به گرد شه افراسیاب
چو رستم چنین دید و دستان سام
کشیدند شمشیر کین از نیام
به ایرانیان گفت اندر نهید
بر این رزمگه بر خورید و دهید
نباید که برزو شود کشته زار
به دست چنان ترک ناباک دار
بگفت این و از جای برکرد رخش
غریوان همی رفت آن تاج بخش
(جهاندار دستان چو باد دمان
همی رفت با نامور پهلوان)
(میان را ببستند ایرانیان
برآورد شیده چو شیر ژیان)
دو لشکر به یک جا برآشوفتند
سر و مغزها را همی کوفتند
هوا گشت از گرد چون تیره میغ
ز کینه نبد جان کس را دریغ
ز بس گرد کز رزمگه بر دمید
دو لشکر همی یکدگر را ندید
سر نامداران به میدان چو گوی
لبان آب خواه و دلان کینه جوی
به هر سو که رستم برافکند رخش
سر نامداران همی کرد پخش
به سوی دگر قارن رزم خواه
همی روز بد خواه کردش سیاه
ز بس نعره و تیغ و گرز گران
جهان بود بازار آهنگران
زمین همچو دریای جوشان شده
دو لشکر به یک جای کوشان شده
زمانه شده خیره از کارشان
ز کوشیدن جنگ و پیکارشان
چو لهاک و فرشید ورد آن دو مرد
بدیدند کز دشت برخاست گرد
درفش سیه را ندیدند ز دور
ببودند بر جای بر ناصبور
عنان های از آن جای برگاشتند
در حصن را خوار بگذاشتند
شتابان بدان انجمن آمدند
به ناگاه خود را بر ایشان زدند
پیاده بدیدند شه را به بند
به گردن در افکنده خم کمند
سپاه انجمن کرد بر گردشان
ز پیکار شمشیر بر سر فشان
گشادند هر دو به بازو دو دست
یکی همچو شیر و دگر پیل مست
به یکباره بستند یکسر میان،
سپهدار دستان چو شیر ژیان؛
به پیری همی جنگ جست آن زمان
شده خیره زو گردش آسمان
همی گفت امروز روز من است
سرسرکشان زیر گرز من است
همی گرز بارید از افراز ترگ
چو اندر خزان ریزد از باد برگ
جهان جوی رستم به کردار شیر
به هر سو درافکند رخش دلیر
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۳۳ - بیرون آوردن پهلوانان ایران از بند پیلسم
فرامرز چون دید خالی حصار
بغرید مانند شیر شکار
به لشکر چنین گفت اندر روید
بدان نامداران یکی بنگرید
ببینید تا خود چگونه شدند
به بندند یا خود به بیرون شدند
که زنده ست زایشان که مرده شده ست
که دل را ز پیکار خسته شده ست
بیارید شان زود ایدر برون
که گشتند در بند محنت زبون
پیاده شدند آنگهی چند مرد
چه مردان که شیران روز نبرد
شدند اندر آن حصن دیدندشان
ز بند اوفتاده به تن در نشان
همه خاک از بندشان پر ز خون
فتاده بر آن خاک تیره نگون
کشیدند بر کتف ها هاموار
برون آوریدند شان از حصار
فرامرز چون دیدشان آن چنان
چو مرده به دخمه درون بی روان
ز خون دلش دیده پر گشته تر
به بیژن چنین گفت کای جنگ خر
تو بسیار در بند وارون شدی
پذیره به پیش بلا چون شدی
اشارت همی کرد بیژن به دست
که کامم شد از تشنگی خشک لب (؟)
فرامرز گفت آنگهی همچنین
بیاریدشان نزد شاه زمین
وز آنجا بیامد چو شیر ژیان
به پیش پدر تنگ بسته میان
چو رستم ورا دید گفتش بدوی
که ایرانیان را چه آمد به روی
تو آنجا ز بهر چه بر تافتی
بدین رزمگه از چه بشتافتی
فرامرز گفتا که ای پهلوان
بجایند ایرانیان با روان
چو گودرز و چون طوس و گستهم نیو
برفتند نزدیک سالار نیو(!)
چو بشنید رستم به دل شاد شد
تو گفتی که یک شاخ شمشاد شد
خروشی برآورد چون نره شیر
به ترکان درافتاد گرد دلیر
فرامرز چون از پدر جنگ دید
یکی گرزه گاو سر برکشید
بیامد به نزدیک آوردگاه
دلی کینه جوی و سری کینه خواه
چو دریای چین پیش میدان رسید
پیاده مر آن هر دو تن را بدید
چو برزو و چون شاه افراسیاب
ز یکدیگران هر دو با درد و تاب
به گردن درون هر دو تن را کمند
تن هر دو از یکدگر را گزند (؟)
دو لشکر ز بهرای هر دو به جنگ (؟)
بر آشفته چون شیر (و) شرزه پلنگ
چکان از تن هر دوان جوی خون
به خاک اندرون سخت و تنشان زبون (؟)
همه جنگ جویان به جنگ اندرون
به پیکار جان را گرفته زبون
چو هومان و چون شیده جنگ جوی
درآورده با زال زر رو به روی
به هومان دو دیده همی برگماشت
که از بهر دستان ازو کینه داشت
چو دریای جوشان بیامد برش
بزد گرزه گاو سر بر سرش
سپر بر سر آورد هومان ز بیم
دلش گشت از هول او بر دو نیم
ز نیرو بیفتاد ترگش ز سر
گریزان شد از بیم آن جنگ خر
نهان گشت هومان به جنگ اندرون
ببارید از درد از دیده خون
وز این سوی دربند افراسیاب
ابا برزوی شیر در جنگ و تاب
جهاندار شیده ز بیم گزند
بیامد بزد تیغ را بر کمند
به تیغی ک زد شیده خشمناک
کمند دو شمشیر زن کرد چاک
چو افراسیاب دلیر آن بدید
گریزان شد از بیم سر در کشید
به چاره نهان گشت در لشکرش
گرفتند لشکر به گرد اندرش
زواره بیامد به کردار باد
به برزوی شیر اوزن آواز داد
که ای پهلوان جهان بر نشین
که از شب سیه گشت روی زمین
چو خورشید گشت از جهان ناپدید
به زین اندر آمد به کردار شید
سپهر از ستاره شده همچو رنگ
همه روی گردون چو پشت پلنگ
دو لشکر فروماند از کارزار
یکی را نبد دست و بازو به کار
ز یکدیگران روی برگاشته
بسی خسته بر دشت بگذاشته
ز ایرانیان دشت چون پشته شد
ز توران یکی نیمه را کشته شد
جهان جوی رستم به کردار شیر
بیامد به نزدیک خسرو دلیر
سرافراز برزوی و دستان سام
بر شاه رفتند دل شادکام
(همی خواند هر کس بدو آفرین
که آباد بادا به خسرو زمین)
(نگه کرد خسرو به ایرانیان
بدان نامداران فرخ گوان)
به زنگه بفرمود خسرو که زود
برون شو تو امشب به مانند دود
نگه کن پس و پیش و هشیار باش
ز دشمن سپه را نگهدار باش
چو بشنید زنگه زمین بوسه داد
نیایشگری را زبان برگشاد
(وز آن روی افراسیاب دلیر
چو رسته شد از رزم برزوی شیر)
بیامد به لشکر به کردار شیر
به شیده چنین گفت کای گشته چیر
تو را داشت باید سپاهم به جای
همین کوس زرین و پرده سرای
برون کن تو پیران و هومان به هم
از ایدر نتابیم بی درد و غم
که خسرو ز ما هر دو پر درد شد
به تدبیر ما از پدر فرد شد
چو من رفته باشم تو گاه سحر
ببند از پی راه رفتن کمر
بیا از پس من چو باد دمان
سراپرده و تخت ایدر بمان
بفرمود تا باره راهبر
که بودی به رفتن چو مرغی به پر
ز بهر هزیمت پر از خشم و کین
بر این باره اش را نهادند زین
ز لشکر گزین کرد مردی هزار
همه رزم جوی و همه نامدار
سراپرده آنجا به شیده بماند
خود و گرد پیران بدین سان براند
به درد پسر راند از دیده خون
به پیران چنین گفت کای رهنمون
شدم سیر از زندگانی خویش
ز سوسن نگه کن چه آمد به پیش
مر او را طلایه به ره بر بدید
سبک زنگه نزدیک ایشان دوید
بدیشان چنین گفت بگشای لب
کجا رفت خواهید در نیم شب
چه جویید و نام سپهدار چیست
سپهبد کدام است و سالار کیست
نه اید آگه از زنگه شاوران
کجا برد خواهید جان و روان
چنین گفت هومان ویسه بدوی
چرا برفروزی به بیهوده روی
به پیران چنین گفت افراسیاب
که چشم ظفر را پر آمد ز خواب
به پیران چنین گفت کای بانژاد
بکوشید امشب به کردار باد
چو هومان ز افراسیاب این شنید
به کرداد دریا دلش بر دمید
مر آن هر سه با خوارمایه سپاه
برانداختند خاک بر چرخ ماه
به اندک زمان لشکری کشته شد
تو گفتی که شان بخت برگشته شد
به فرجام افراسیاب دلیر
کمان را به زه کرد چون تند شیر
یکی چوبه تیر بگشاد زود
بزد بر بر زنگه بر سان دود
کمرگاه او را به هم بردرید
ز زنگه بر آن زخم در خون کشید (!)
چو زنگه چنان دید شد چاره جوی
به لشکرگه خویشتن داد روی
جهاندار افراسیاب دلیر
همی تاخت پویان به کردار شیر
وز آن روی زنگه بر شه رسید
چو کیخسرو او را بدان گونه دید
به رخساره زرد و به تن ناتوان
دریده سلب خون به زین بر روان
به زنگه چنین گفت بر گوی راست
چه افتاد و پیکار تو از چه خاست
بدو گفت زنگه که ای شهریار
طلایه ببردم سواری هزار
برفتیم چون روی شب تیره گشت
خروش سپاه آمد از پهن دشت
چو دیدم چنان پیش لشکر شدم
بدان کار بند کمر بر زدم
بدیشان چنین گفتم ای سرکشان
کجا رفت خواهید زایدرکشان...
چو بشنید خسرو رخش گشت زرد
جهاندار از درد دل یاد کرد
همی گفت کای داور دادگر
تو دانی که بر داد بستم کمر
به هر خون که ریزند ز ایرانیان
بپیچند به فرجام تورانیان
وز آن پس چو برخاست بانگ خروس
جهاندار شیده فرو کوفت کوس
ستور هزیمت به زین درکشید
ز نام آوران لشکری برگزید
سراپرده و خیمه بر جا بماند
به لشکر همه ساز ره برفشاند
به بی راه و ره نامور درکشید
تو گفتی به گیتی کس او را ندید
همی تاخت باره چو باد دمان
چو برزد سر از که سپیده دمان
برون آمد از پرده روز شید
جهان کرد مانند سیم سپید
تبیره برآمد ز پرده سرای
خروشیدن بوق با کره نای
ز تورانیان بر نیامد نفس
فرستاد هم در زمان شاه کس
از آن نامداران یکی را ندید
نه ز آن نیمه آوای مردم شنید
دمان مژده آورد زی شهریار
که آسوده شد شاه از کارزار
گریزان شد از شاه،افراسیاب
همانا گذشته ست از آن سوی آب
به لشکر چنین گفت شاه زمین
نباید که گیرند بر ره کمین
که آن پیر سر جادوی بدکنش
که هر دم دگر گونه آرد منش
(سواران برفتند)هر سو دوان
همان پهلوانان رویین تنان
برفتند تا مرز توران زمین
همی آگهی یافتندش ز چین
(به ایران ندیدند از ایشان) نشان
چنین گفت خسرو به گردن کشان
که دشمن گریزان ز کشتن به است
اگر چه به هر هفت کشور مه است
(سراپرده و چارپای و ستور)
بسی بهتر از دشمن روز کور
به ایران خرامیم ز ایدر کنون
که بخت نکو گشتمان رهنمون
(بسازیم از بهر برزوی کار)
چنان چون بود در خور نامدار
چو بشنید دستان ز خسرو چنین
ببوسید پیشش سپهبد زمین
(به خسرو چنین گفت کای شهریار)
به دیان دادار پروردگار
که از آرزو برنتابی سرم
کزین کام از مهر و مه بگذرم
(از ایدر به ایوان بنده خرام)
به جان سپهدار فرخنده سام
بباشیم یک ماه پیروز و شاد
به دیدار کیخسرو پاک زاد
(چو بشنید کیخسرو نامجوی)
ز فرمان او برنتابید روی
برفتند شادان به ایوان زال
خود و پهلوانان با فر و یال
(به هر جای ایوان بیاراستند)
می و رود و رامشگران خواستند
به هر جای می خواره انبوه شد
ز شادی دل اندر بر استوه شد
(به دیبا بیاراسته بام و در)
همی ریخت در پای خسرو گهر
به زاول همه شادمان مرد و زن
نشانده به هر جایگه رود زن
به ایوان دستان جهان جوی شاه
چو خورشید تابان ستاره سپاه
جهان پهلوان رستم زال زر
به گردون گردان برآورده سر
فرامرز و برزو ستاده به پای
بر تخت خسرو به پرده سرا
چو خسرو به برزو نگه کرد گفت
به مردی نباشد به گیتیت جفت
وز آن پس چنین گفت با پهلوان
که ای نامور گرد روشن روان
بیا تا کنون ساز برزو کنیم
به ایران ورا پهلوان نو کنیم
چو بشنید رستم ببوسید تخت
بدو گفت کای شاه شوریده بخت
جهان جوی برزو تو را بنده است
به فرمان و رایت سرافکنده است
به کین سیاوخش بسته میان
بکوشد به توران چو شیر ژیان
تو شاهی و او پهلوان نو است
چو من بنده ی شاه کیخسرو است
مرا برف پیری به سر بر نشست
نیارم به کینه همی آخت دست
مرا سال از چار صد برگذشت
به سر بر بسی چرخ گردان بگشت
کنون روز برزوست و پیکار و جنگ
به هر جایگه بر بیازیده چنگ
چو بشنید خسرو ازو شاد شد
تو گفتی همی سرو آزاد شد
بفرمود تا یاره و تاج زر
غلامان رومی به زرین کمر
ده اسب گران مایه زرین ستام
ز یاقوت و پیروزه رخشان دو جام
دو صد تخته جامه ز دیبای چین
بسی جوشن و ترگ از بهر کین
درفشی که بد پیکر او عقاب
که بود از نخست آن افراسیاب
ز مردان شمشیر زن ده هزار
همه نامداران خنجر گزار
سپردش به برزوی شاه جهان
به نزدیک فرزانگان و مهان
نبشتند منشور غور و هری
به برزو سپرد آن ز بهر چری
بدو گفت کاین کشور آباد دار
کشاورز پیوسته با داد دار
بر آن مرز خرم همی باش شاد
نباید که پیچی سرت را ز داد
همی باش آباد با دوستان
فرامرز در مرز هندوستان
چو بشنید برزو زمین بوسه داد
بسی آفرین کرد بر شاه یاد
فرامرز و برزو و رستم زبان
گشادند بر شهریار جهان
نیایش کنان هر یکی آفرین
گرفتند بر شهریار زمین
چو خسرو یکی ماه در سیستان
(به شادی همی بود هم داستان )
سر ماه هنگام بانگ خروس
ببستند بر کوهه پیل کوس
دو منزل سپهبد جهان پهلوان
(همی رفت با شاه روشن روان)
جهاندار دستان و برزو به هم
برفتند با شه چو شیر دژم
جهاندار رستم هم آنجا بماند
(خود و نامداران ز زاول براند)
به پایان رسانیدم این داستان
از آن نامور بر منش راستان
چو از رزم برزو بپرداختم
ز گودرز و پیران سخن ساختم
تمام شد کتاب برزو نامه از گفته مولانا شمس الدین محمد کوسج،علی ید العبد الفقیر جهانگیر اصلح الله احواله فی شهر محرم الحرام سنه تسع (و) عشرین و ثمانمائه(۸۲۹)
بغرید مانند شیر شکار
به لشکر چنین گفت اندر روید
بدان نامداران یکی بنگرید
ببینید تا خود چگونه شدند
به بندند یا خود به بیرون شدند
که زنده ست زایشان که مرده شده ست
که دل را ز پیکار خسته شده ست
بیارید شان زود ایدر برون
که گشتند در بند محنت زبون
پیاده شدند آنگهی چند مرد
چه مردان که شیران روز نبرد
شدند اندر آن حصن دیدندشان
ز بند اوفتاده به تن در نشان
همه خاک از بندشان پر ز خون
فتاده بر آن خاک تیره نگون
کشیدند بر کتف ها هاموار
برون آوریدند شان از حصار
فرامرز چون دیدشان آن چنان
چو مرده به دخمه درون بی روان
ز خون دلش دیده پر گشته تر
به بیژن چنین گفت کای جنگ خر
تو بسیار در بند وارون شدی
پذیره به پیش بلا چون شدی
اشارت همی کرد بیژن به دست
که کامم شد از تشنگی خشک لب (؟)
فرامرز گفت آنگهی همچنین
بیاریدشان نزد شاه زمین
وز آنجا بیامد چو شیر ژیان
به پیش پدر تنگ بسته میان
چو رستم ورا دید گفتش بدوی
که ایرانیان را چه آمد به روی
تو آنجا ز بهر چه بر تافتی
بدین رزمگه از چه بشتافتی
فرامرز گفتا که ای پهلوان
بجایند ایرانیان با روان
چو گودرز و چون طوس و گستهم نیو
برفتند نزدیک سالار نیو(!)
چو بشنید رستم به دل شاد شد
تو گفتی که یک شاخ شمشاد شد
خروشی برآورد چون نره شیر
به ترکان درافتاد گرد دلیر
فرامرز چون از پدر جنگ دید
یکی گرزه گاو سر برکشید
بیامد به نزدیک آوردگاه
دلی کینه جوی و سری کینه خواه
چو دریای چین پیش میدان رسید
پیاده مر آن هر دو تن را بدید
چو برزو و چون شاه افراسیاب
ز یکدیگران هر دو با درد و تاب
به گردن درون هر دو تن را کمند
تن هر دو از یکدگر را گزند (؟)
دو لشکر ز بهرای هر دو به جنگ (؟)
بر آشفته چون شیر (و) شرزه پلنگ
چکان از تن هر دوان جوی خون
به خاک اندرون سخت و تنشان زبون (؟)
همه جنگ جویان به جنگ اندرون
به پیکار جان را گرفته زبون
چو هومان و چون شیده جنگ جوی
درآورده با زال زر رو به روی
به هومان دو دیده همی برگماشت
که از بهر دستان ازو کینه داشت
چو دریای جوشان بیامد برش
بزد گرزه گاو سر بر سرش
سپر بر سر آورد هومان ز بیم
دلش گشت از هول او بر دو نیم
ز نیرو بیفتاد ترگش ز سر
گریزان شد از بیم آن جنگ خر
نهان گشت هومان به جنگ اندرون
ببارید از درد از دیده خون
وز این سوی دربند افراسیاب
ابا برزوی شیر در جنگ و تاب
جهاندار شیده ز بیم گزند
بیامد بزد تیغ را بر کمند
به تیغی ک زد شیده خشمناک
کمند دو شمشیر زن کرد چاک
چو افراسیاب دلیر آن بدید
گریزان شد از بیم سر در کشید
به چاره نهان گشت در لشکرش
گرفتند لشکر به گرد اندرش
زواره بیامد به کردار باد
به برزوی شیر اوزن آواز داد
که ای پهلوان جهان بر نشین
که از شب سیه گشت روی زمین
چو خورشید گشت از جهان ناپدید
به زین اندر آمد به کردار شید
سپهر از ستاره شده همچو رنگ
همه روی گردون چو پشت پلنگ
دو لشکر فروماند از کارزار
یکی را نبد دست و بازو به کار
ز یکدیگران روی برگاشته
بسی خسته بر دشت بگذاشته
ز ایرانیان دشت چون پشته شد
ز توران یکی نیمه را کشته شد
جهان جوی رستم به کردار شیر
بیامد به نزدیک خسرو دلیر
سرافراز برزوی و دستان سام
بر شاه رفتند دل شادکام
(همی خواند هر کس بدو آفرین
که آباد بادا به خسرو زمین)
(نگه کرد خسرو به ایرانیان
بدان نامداران فرخ گوان)
به زنگه بفرمود خسرو که زود
برون شو تو امشب به مانند دود
نگه کن پس و پیش و هشیار باش
ز دشمن سپه را نگهدار باش
چو بشنید زنگه زمین بوسه داد
نیایشگری را زبان برگشاد
(وز آن روی افراسیاب دلیر
چو رسته شد از رزم برزوی شیر)
بیامد به لشکر به کردار شیر
به شیده چنین گفت کای گشته چیر
تو را داشت باید سپاهم به جای
همین کوس زرین و پرده سرای
برون کن تو پیران و هومان به هم
از ایدر نتابیم بی درد و غم
که خسرو ز ما هر دو پر درد شد
به تدبیر ما از پدر فرد شد
چو من رفته باشم تو گاه سحر
ببند از پی راه رفتن کمر
بیا از پس من چو باد دمان
سراپرده و تخت ایدر بمان
بفرمود تا باره راهبر
که بودی به رفتن چو مرغی به پر
ز بهر هزیمت پر از خشم و کین
بر این باره اش را نهادند زین
ز لشکر گزین کرد مردی هزار
همه رزم جوی و همه نامدار
سراپرده آنجا به شیده بماند
خود و گرد پیران بدین سان براند
به درد پسر راند از دیده خون
به پیران چنین گفت کای رهنمون
شدم سیر از زندگانی خویش
ز سوسن نگه کن چه آمد به پیش
مر او را طلایه به ره بر بدید
سبک زنگه نزدیک ایشان دوید
بدیشان چنین گفت بگشای لب
کجا رفت خواهید در نیم شب
چه جویید و نام سپهدار چیست
سپهبد کدام است و سالار کیست
نه اید آگه از زنگه شاوران
کجا برد خواهید جان و روان
چنین گفت هومان ویسه بدوی
چرا برفروزی به بیهوده روی
به پیران چنین گفت افراسیاب
که چشم ظفر را پر آمد ز خواب
به پیران چنین گفت کای بانژاد
بکوشید امشب به کردار باد
چو هومان ز افراسیاب این شنید
به کرداد دریا دلش بر دمید
مر آن هر سه با خوارمایه سپاه
برانداختند خاک بر چرخ ماه
به اندک زمان لشکری کشته شد
تو گفتی که شان بخت برگشته شد
به فرجام افراسیاب دلیر
کمان را به زه کرد چون تند شیر
یکی چوبه تیر بگشاد زود
بزد بر بر زنگه بر سان دود
کمرگاه او را به هم بردرید
ز زنگه بر آن زخم در خون کشید (!)
چو زنگه چنان دید شد چاره جوی
به لشکرگه خویشتن داد روی
جهاندار افراسیاب دلیر
همی تاخت پویان به کردار شیر
وز آن روی زنگه بر شه رسید
چو کیخسرو او را بدان گونه دید
به رخساره زرد و به تن ناتوان
دریده سلب خون به زین بر روان
به زنگه چنین گفت بر گوی راست
چه افتاد و پیکار تو از چه خاست
بدو گفت زنگه که ای شهریار
طلایه ببردم سواری هزار
برفتیم چون روی شب تیره گشت
خروش سپاه آمد از پهن دشت
چو دیدم چنان پیش لشکر شدم
بدان کار بند کمر بر زدم
بدیشان چنین گفتم ای سرکشان
کجا رفت خواهید زایدرکشان...
چو بشنید خسرو رخش گشت زرد
جهاندار از درد دل یاد کرد
همی گفت کای داور دادگر
تو دانی که بر داد بستم کمر
به هر خون که ریزند ز ایرانیان
بپیچند به فرجام تورانیان
وز آن پس چو برخاست بانگ خروس
جهاندار شیده فرو کوفت کوس
ستور هزیمت به زین درکشید
ز نام آوران لشکری برگزید
سراپرده و خیمه بر جا بماند
به لشکر همه ساز ره برفشاند
به بی راه و ره نامور درکشید
تو گفتی به گیتی کس او را ندید
همی تاخت باره چو باد دمان
چو برزد سر از که سپیده دمان
برون آمد از پرده روز شید
جهان کرد مانند سیم سپید
تبیره برآمد ز پرده سرای
خروشیدن بوق با کره نای
ز تورانیان بر نیامد نفس
فرستاد هم در زمان شاه کس
از آن نامداران یکی را ندید
نه ز آن نیمه آوای مردم شنید
دمان مژده آورد زی شهریار
که آسوده شد شاه از کارزار
گریزان شد از شاه،افراسیاب
همانا گذشته ست از آن سوی آب
به لشکر چنین گفت شاه زمین
نباید که گیرند بر ره کمین
که آن پیر سر جادوی بدکنش
که هر دم دگر گونه آرد منش
(سواران برفتند)هر سو دوان
همان پهلوانان رویین تنان
برفتند تا مرز توران زمین
همی آگهی یافتندش ز چین
(به ایران ندیدند از ایشان) نشان
چنین گفت خسرو به گردن کشان
که دشمن گریزان ز کشتن به است
اگر چه به هر هفت کشور مه است
(سراپرده و چارپای و ستور)
بسی بهتر از دشمن روز کور
به ایران خرامیم ز ایدر کنون
که بخت نکو گشتمان رهنمون
(بسازیم از بهر برزوی کار)
چنان چون بود در خور نامدار
چو بشنید دستان ز خسرو چنین
ببوسید پیشش سپهبد زمین
(به خسرو چنین گفت کای شهریار)
به دیان دادار پروردگار
که از آرزو برنتابی سرم
کزین کام از مهر و مه بگذرم
(از ایدر به ایوان بنده خرام)
به جان سپهدار فرخنده سام
بباشیم یک ماه پیروز و شاد
به دیدار کیخسرو پاک زاد
(چو بشنید کیخسرو نامجوی)
ز فرمان او برنتابید روی
برفتند شادان به ایوان زال
خود و پهلوانان با فر و یال
(به هر جای ایوان بیاراستند)
می و رود و رامشگران خواستند
به هر جای می خواره انبوه شد
ز شادی دل اندر بر استوه شد
(به دیبا بیاراسته بام و در)
همی ریخت در پای خسرو گهر
به زاول همه شادمان مرد و زن
نشانده به هر جایگه رود زن
به ایوان دستان جهان جوی شاه
چو خورشید تابان ستاره سپاه
جهان پهلوان رستم زال زر
به گردون گردان برآورده سر
فرامرز و برزو ستاده به پای
بر تخت خسرو به پرده سرا
چو خسرو به برزو نگه کرد گفت
به مردی نباشد به گیتیت جفت
وز آن پس چنین گفت با پهلوان
که ای نامور گرد روشن روان
بیا تا کنون ساز برزو کنیم
به ایران ورا پهلوان نو کنیم
چو بشنید رستم ببوسید تخت
بدو گفت کای شاه شوریده بخت
جهان جوی برزو تو را بنده است
به فرمان و رایت سرافکنده است
به کین سیاوخش بسته میان
بکوشد به توران چو شیر ژیان
تو شاهی و او پهلوان نو است
چو من بنده ی شاه کیخسرو است
مرا برف پیری به سر بر نشست
نیارم به کینه همی آخت دست
مرا سال از چار صد برگذشت
به سر بر بسی چرخ گردان بگشت
کنون روز برزوست و پیکار و جنگ
به هر جایگه بر بیازیده چنگ
چو بشنید خسرو ازو شاد شد
تو گفتی همی سرو آزاد شد
بفرمود تا یاره و تاج زر
غلامان رومی به زرین کمر
ده اسب گران مایه زرین ستام
ز یاقوت و پیروزه رخشان دو جام
دو صد تخته جامه ز دیبای چین
بسی جوشن و ترگ از بهر کین
درفشی که بد پیکر او عقاب
که بود از نخست آن افراسیاب
ز مردان شمشیر زن ده هزار
همه نامداران خنجر گزار
سپردش به برزوی شاه جهان
به نزدیک فرزانگان و مهان
نبشتند منشور غور و هری
به برزو سپرد آن ز بهر چری
بدو گفت کاین کشور آباد دار
کشاورز پیوسته با داد دار
بر آن مرز خرم همی باش شاد
نباید که پیچی سرت را ز داد
همی باش آباد با دوستان
فرامرز در مرز هندوستان
چو بشنید برزو زمین بوسه داد
بسی آفرین کرد بر شاه یاد
فرامرز و برزو و رستم زبان
گشادند بر شهریار جهان
نیایش کنان هر یکی آفرین
گرفتند بر شهریار زمین
چو خسرو یکی ماه در سیستان
(به شادی همی بود هم داستان )
سر ماه هنگام بانگ خروس
ببستند بر کوهه پیل کوس
دو منزل سپهبد جهان پهلوان
(همی رفت با شاه روشن روان)
جهاندار دستان و برزو به هم
برفتند با شه چو شیر دژم
جهاندار رستم هم آنجا بماند
(خود و نامداران ز زاول براند)
به پایان رسانیدم این داستان
از آن نامور بر منش راستان
چو از رزم برزو بپرداختم
ز گودرز و پیران سخن ساختم
تمام شد کتاب برزو نامه از گفته مولانا شمس الدین محمد کوسج،علی ید العبد الفقیر جهانگیر اصلح الله احواله فی شهر محرم الحرام سنه تسع (و) عشرین و ثمانمائه(۸۲۹)
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
زور دستان بنهد زال صفت زار آید
هر که در رزمگه رستم سردار آید
اولین تاز و گزندی که به سهراب رسید
به تهمتن ز تو در پهنه پیکار آید
شوکت چشم سیه را چه زیان از خط سبز
رستم آن است که با خیمه زنگار آید
هر کجا روی کنی طره به دوش از پس و پیش
گل به خرمن برود مشک به خروار آید
خال هندوت به خون تن و جان بر زده چنگ
تا چه ها بر دل از این هند جگر خوار آید
ماه و سروت به نظاره رخ و بالا شب و روز
آن به روزن در و این بر سر دیوار آید
خط محاسن لقب از آن نمکین شکر یافت
سگ بلی پاک شود چون به نمک زار آید
چهر و ابروت بسم واسطه شرط است امان
هر که با مصحف و شمشیر به زنهار آید
مرد میدان غم رستم سردار منم
رخش باید که همی حامل این بار آید
هر که در رزمگه رستم سردار آید
اولین تاز و گزندی که به سهراب رسید
به تهمتن ز تو در پهنه پیکار آید
شوکت چشم سیه را چه زیان از خط سبز
رستم آن است که با خیمه زنگار آید
هر کجا روی کنی طره به دوش از پس و پیش
گل به خرمن برود مشک به خروار آید
خال هندوت به خون تن و جان بر زده چنگ
تا چه ها بر دل از این هند جگر خوار آید
ماه و سروت به نظاره رخ و بالا شب و روز
آن به روزن در و این بر سر دیوار آید
خط محاسن لقب از آن نمکین شکر یافت
سگ بلی پاک شود چون به نمک زار آید
چهر و ابروت بسم واسطه شرط است امان
هر که با مصحف و شمشیر به زنهار آید
مرد میدان غم رستم سردار منم
رخش باید که همی حامل این بار آید
یغمای جندقی : صکوک الدلیل
بخش ۱۱ - برهان اول
اگر رفت رستم به مازندران
به تیغ و کمند و به گرز و سنان
پس از روزگاران به دیو سفید
سیه کرد چون شام صبح امید
تو بی تیغ و گرز و سنان و کمند
نشستی ببالای رعنا سمند
به فیروز که تاختی ترک تاز
چو بر جرگه مرغکان جره باز
به نیروی سر پنجه زورمند
در آن مرتع از گاو و از گوسفند
هر آنچت به پیش آمد ای نامدار
غنیمت کشیدی به صحرای خوار
زخون شقایق بهر سنگ دشت
نوشته است تاریخ این سرگذشت
چنین بخت فیروز پی جم نداشت
شجاعت به این پایه رستم نداشت
پدر کو که در روز میدان تو
به مژگان کشد گرد جولان تو
کجا مام تا بیندت نیک عهد
بیالایدت لعل شیرین به شهد
نیاکانت گو سر برآرند پاک
چو نرگس به نظاره از تیره خاک
بدین برز و بالا تماشا کنند
ز نو زندگانی تمنا کنند
نپرورد این زال نامهربان
خلف چون تو در مهد نه آسمان
فلک را به عهد تو نازندگی
زمین را به مهدت برازندگی
به تیغ و کمند و به گرز و سنان
پس از روزگاران به دیو سفید
سیه کرد چون شام صبح امید
تو بی تیغ و گرز و سنان و کمند
نشستی ببالای رعنا سمند
به فیروز که تاختی ترک تاز
چو بر جرگه مرغکان جره باز
به نیروی سر پنجه زورمند
در آن مرتع از گاو و از گوسفند
هر آنچت به پیش آمد ای نامدار
غنیمت کشیدی به صحرای خوار
زخون شقایق بهر سنگ دشت
نوشته است تاریخ این سرگذشت
چنین بخت فیروز پی جم نداشت
شجاعت به این پایه رستم نداشت
پدر کو که در روز میدان تو
به مژگان کشد گرد جولان تو
کجا مام تا بیندت نیک عهد
بیالایدت لعل شیرین به شهد
نیاکانت گو سر برآرند پاک
چو نرگس به نظاره از تیره خاک
بدین برز و بالا تماشا کنند
ز نو زندگانی تمنا کنند
نپرورد این زال نامهربان
خلف چون تو در مهد نه آسمان
فلک را به عهد تو نازندگی
زمین را به مهدت برازندگی
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳