عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۱۹۱
درین ریاض من آن شبنم گرانجانم
که در خزان به شکرخواب نوبهار روم
عطار نیشابوری : بخش سوم
جواب پدر
پدر گفتش که فرزندست مطلوب
ولی وقتی که نبود مرد معیوب
کسی کو مبتدی باشد درین کار
گر آید هیچ فرزندش پدیدار
شود معیوب و پس مفعول گردد
ز سرّ معرفت معزول گردد
ترا گر دین ابراهیم باشد
بقربان پسر تعلیم باشد
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
آغاز داستان ویس و رامین
نوشته یافتم اندر سمرها
ز گفت راویان اندر خبرها
که بود اندر زمانه شهریاری
به شاهی کامگاری بختیاری
همه شاهان مو را بنده بودند
ز بهر او به گیتی زنده بودند
نوشته یافتم اندر سمرها
ز گفت راویان خبرها
به پایه بت تراز گردنده گردون
به مال افزونتر از کسری و قارون
گه بخشش چو ابر نوبهاری
گه کوشش چو شیر مرغزاری
به بزم اندر چو خورشید در فشان
به رزم از پیل و از شیران سرافشان
ضشده کیوان ز هفتم چرخ یارس
به کام نیکخواهان کرده کارش
صز هشتم چرخ هرمزد خجسته
وزیرش بود دل در مهر بسته
سپهدارش ز پنجم چرخ بهرام
که تا ایّام را پیش او کند رام
جهان افروز مهر از چرخ رابع
به هر کاری یدی اورا متابع
شده ناهید رخشانش پرستار
چو روز روشنش کرده شب تار
دبیر او شده تیر جهنده
ازین شد امر و تهی او رونده
به مهرش دل مهر تابان
به کین دشمان او شتابان
شده رایش به تگ بر ماه گردون
شدههمت ز مهر و ماهش افزون
جهان یکسر شده او را مسخر
ز حدّ باختر تا حدخوار
جهان اش نام کرده شاه موبد
که هم موبد بُد و هم بخرد رد
همیشه روزگارش بود نوروز
به هر کاری همیشه بود پیروز
همه ساله به جشن اندر نشستی
چو یکساعت دلش بر غم نخستی
صهمیشه کار او می بود ساغر
ز شادی فربه از اندوه لاغر
یکی جشن نو آیین کرده بد شاه
که بد در خورد آن دیهیم و آن گاه
نشسته پیشش اندر سر فرازان
به بخت شاه یکسر شاد و نازان
چه خرّم جشن بود اندر بهاران
به جشن اندر سراسر نامداران
زهر شهری سپهداری و شاهی
زهر مرزی پری روییّ و ماهی
گزیده هر چه در ایران بزرگان
از آذربایگان وز ریّ و گرگان
همیدون از خراسان و کهستان
ز شیراز و صفاهان و دهستان
چو بهرام و رهام اردبیلی
گشسپ دیلمی شاپور گیلی
چو کشمیریل و چون نامی آذین
چو ویروی دلیر و گرد رامین
چو زرد آن رازدار شاه کضور
مرو را هم وزیر و هم برادر
نشسته در میان مهتان شاه
چنان کاندر میان اختران ماه
به سر بر افسر کضور گشایان
به تن بر زیور مهتر خدایان
ز دیدارش دمنده روشنایی
چو خورشید جهان فرّ خدایی
به پیش اندر نشسته جنگجویان
ز بالا ایستاده ماهرویان
بزرگان مثل شیران شکاری
بثان چون آهوان مرغزاری
نه آهو می رمید از دیدن شیر
نه شیر تند گشت از دیدنش سیر
قدح پر باده گردان در میان شان
چنان کاندر منازل ماه رخشان
همی بارید گلبتگ از درختان
چو باران درم بر نیکبختان
چو ابری بسته دود مُشک سوزان
به رنگ و بوی زلف دلفروزان
ز یکسو مطربان نالنده بر مل
دگر سو بلبلان نالنده بر گل
نکوتر کرده می نوشین لبان را
چو خوشتر کرده بلبل مطربان را
به روی دوست بر دو گونه لاله
بتان را از نکویی وز پیاله
اگر چه بود بزم شاه خرم
دگر بزمان نبود از بزم او کم
کجا در باغ و راغ و جویباران
ز جام می همی بارید باران
همه کس رفته از خانه به صحرا
برون برده همه ساز تماشا
ز هر باغی و هر راغی و رودی
به گوش آمد دگر گونه سرودی
زمین از بس گل و سبزه چنان بود
که گفتی پر ستاره آسمان بود
ز لاله هر کسی را بر سر افسر
ز باده هر یکی را بر کف اخگر
گروهی در نشاط و اسپ تازی
گروهی در سماع و پای بازی
گروهی می خوران در بوستانی
گروهی گل چنان در گلستانی
گروهی بر کنار رود باری
گروهی در میان لاله زاری
بدانجا رفته هر کس خرمی را
چو دیبا کرده کیمخت زمی را
شهنشه نیز هم رفته بدین کار
به زینهاو زیورهای شهوار
به پشت ژنده پیلی کوه پیکر
گرفته کوه را در زرّ و گوهر
به گودش زنده پیلان ستوده
به پرخاش و دلیری آه
ز بس سیم و ز بس گوهر چو دریا
اگر دریا روان گردد به صحرا
به پیش اندر دونده بادپایان
سم پولادشان پولاد سایان
پس پشتش بسی مهد و عماری
بدو در ماهرویان حصاری
به زیر بار تازی استرانش
غمی گشته ز بار گوهرانش
ز هر کوهی گرانتر بود رختش
ز هر کاهی سبکتر بود تختش
به چندان خواسته مجلس بیارست
نماندش ذرّه ای آنگه که بر خاست
همه بخشیده بود و بر فشانده
بخورد و داد کام خویش رانده
چنین بر خور ز گیتی گر توانی
چنین بخش و چنین کن زندگانی
کجا نه زُفت خواهد ماند نه راد
همان بهتر که باشی راد و دلشان
بدین سان بود یک هفته شهنشاه
به شادی و به رامش گاه و بیگاه
پتی رویان گیتی هامواره
شده بر بزمگاه او نظاره
چو شهرو ماه دخت از ماه آباد
چو آذربادگانی سرو آزاد
ز گرگان آبنوش ماه پیکر
همیدون از دهستان ناز دلبر
ز ری دینار گیس و هم زرین گیس
ز بوم کوه شیرین و فرنگیس
ز اصفاهان دوبت چون ماه و خورشید
خجسته آب ناز و آب ناهید
به گوهر هر دوان دخت دبیران
گلاب و یاسمن دخت وزیران
دو جادو چشم چون گلبوی و مینوی
سرشته از گل و می هر دو را روی
ز ساوه نامور دخت کنارنگ
کزو بردی بهاران خوشی و رنگ
همیدون ناز و آذرگون و گلگون
به رخ چون برف و بروی ریخته خون
سهی نام و سهی بالا زن شاه
تن از سیم و لب از نوش و رخ از ماه
شکر لب نوش از بوم هماور
سمن رنگ و سمن بوی و سمن بر
ازین هر ماهرویی را هزاران
به گرد اندر نگارین پرستاران
بنان چین و ترک و روم و بربر
بنفشه زلف و گل روی و سمن بر
به بالا هر یکی چون سرو آزار
به جعد زلف همچون مورد و شمشاد
یکایک را ز زرّ ناب و گوهر
کمرها بر میان و تاج بر سر
ز چندان دلبران و دلنوازان
به رنگ و خوی طاو و سان و بازان
به دیده چون گوزن رودباری
شکاری دیده شان شیر شکاری
نکوتر بود و خوشتر شهربانو
به چشم و لب روان را درد و دارو
به بالا سرو و بار سرو خورشید
به لب یا قوت و در یاقوت ناهید
رخ از دیبا و جامه هم ز دیبا
دو دیبا هر دو در هم سخت زیبا
لبان از شکر و دندان ز گوهر
سخن چون فوهر آلوده به شکر
دو زلف عنبرین از تاب و از خم
چو زنجیر و زره افتاده در هم
دو چشم نرگسین از فتنه و رنگ
تو گفتی هست جادویی به نیرنگ
ز مشک موی او مر غول پنجاه
فرو هشته ز فرقش تا کمرگان
ز تاب و رنگ مثل ریزش زاج
ز سیم آویخته گسترده بر عاج
کجا بنشست ماه بانوان بود
کجا بگذشت شمشاد روان بود
زمین دیبا شده از رنگ رویش
هوا مشکین شده از بوی مویش
زرنگ روی گل بر خاک ریزان
ز ناب موی عنبر باد بیزان
هم از رویش خجل باد بهاری
هم از مویش خجل عود قماری
چو گوهر پاک و بی آهو و در خور
و لیک آراسته گوهر به زیور
برو زیباتر آمد زرّ و دیبا
که بی آن هر دوان خود بود زیبا
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
کشته شدن شاه موبد بر دست گراز
چهان را گر چه بسیار آزماییم
نهفته ببند رازش چون گشاییم
نهانی نیست از بندش نهانتر
نه چیزی از قصای او روانتر
جهان خوابست و ما دو وی خیالیم
چرا چندین درو ماندن سگالیم
نه باشد حال او را پایداری
نه طبعش را همیشه سازگاری
نه گاه مهر نیک از بد بداند
نه مهر کس به سر بردن تواند
چه آن کز وی نیوشد مهربانی
چه آن کز کور جوید دیدبانی
نماید چیزهای گونه گونه
درونش راست بیرون واشگونه
به کار بلعجب ماند سراسر
درونش دیگر و بیرونش دیگر
به چه ماند به خان کاروان گاه
همیشه کاروانی را برو راه
ز هر گونه سپنجی در وی آیند
و لیکن دیر گه در وی نپایند
گهی ماند بدان مرد کمان ور
که باشد پیش اورد تیر بی مر
به زه کرده همه ساله کمان را
به تاریکی همی اندازد آن را
هر آن تیری که از دستش رها شد
نداند هیچ چون شد یا کجا شد
زنی پیرست پنداری نکو روی
که در چاه افگند هر دم یکی شوی
همی جوییم گنجش را به صد رنج
پس آنگاهی نه ما مانیم و نه گنج
سپاهی بینی و شاهی ابر گاه
پس آنگه نه سپه بینی و نه شاه
چو روزی بگذرد بر ما ز گیهان
ز مردم همرهش بینی فراوان
چو او بگذشت روز دیگر آید
ز ما با او گروهی نو در آید
مرا باری به چشم این بس شگفتست
وزین اندیشه ام سودا گرفتست
ندانم چیست این گشت زمانه
وزو بر جان ما چندین بهانه
جهانداری شهانشاهی چو موبد
جهان را زو بسی نیک و بسی بد
بدین خواریش باشد روز فرجام
بماند در دل و چشمش همه کام
کجا چون برد لشکرگه به آمل
همه شب خورد با آزادگان مل
مهان را سر به سر خلعت فرستاد
کهان را ساز جنگ و سیم و زر داد
همه شب بود از می مست و شادان
خمارش بین که چون بد بامدادان
نشسته شاه با گردان کشور
بر آمد ناگهان بانگی ز لشکر
ز لشکر گاه شاهنشه کناری
مگر پیوسته بد با جویباری
گرازی زان یکی گوشه بردن جست
ز تندی همچو پیلی شرزه و مست
گروهی نعره بر رویش گشادند
گروهی در پی او اوفتادند
گراز آشفته شد از بانگ و فریاد
به لشکر گاه شاهنشه در افتاد
شهنشه از سرا پرده بر آمد
به پشت خنگ چو گانی در آمد
به دست اندریکی خشت سیه پر
بسی بدخواه را کرده سیه در
چو شیر نر بر آن خوگ دژم تاخت
سیه پر خشت پیچان را بیداخت
خطا شد خشت او وان خوگ چون باد
به دست و پای خنگ شه در افتاد
به تندی زیر خنگ اندر بغرید
بزدیشک و زهارش را بدرید
بیفتادند خنگ و شاه با هم
چو بسته گشته چرخ و ماه با هم
هنوز افتاده بد شاه جهانگیر
که خوک او را بزد یشکی روان گیر
درید از ناف او تا زیر سینه
دریده گشت جای مهر و کینه
چراغ مهر شد در دلش مرده
همیدون آتش کینه فسرده
سر آمد روزگار شاه شاهان
سیه شد روزگار نیکخواهان
چنان شاهی به چندان کامرانی
نگر تا چون تبه شد رایگانی
جهانا من ز تو ببرید خواهم
فریب تو دگر نشنید خواهم
چو مهرت با دگر کس آزمودم
ز دل زنگار مهر تو ز دودم
ترا با جان ما گویی چه جنگست
ترا از بخت ما گویی چه ننگست
بجای تو نگویی تا چه کردیم
جز ایدر که دو تا نان تو خوردیم
نگر تا هست چون تو هیچ سفله
که یک یک داده بستانی بجمله
کنی ما را همی دو روزه مهمان
پس آنگه جان ما خواهی به تاوان
نه ما گفتیم ما را میهمان کن
پس آنگه دل چنان بر ما گران کن
چه خواهی بی گناه از ما چه خواهی
که ریزی خون ما بر بیگناهی
ترا گر هست گوهر روشنایی
چرا در کار تاریکی نمایی
چرا چون آسیای گرد گردی
بیاگنده به آب و باد و گردی
چو بختم را به چاه آندر فگندی
مرا زان چه که تو چونین بلندی
ترا گر جاودان بینم همینی
همین چرخی همین آب و زمینی
همین کوهی همین دریا و بیشه
همین زشتیت کار و خو همیشه
هر آن مردم که خوی تو بداند
ترا جز سفله و نا کس نخواند
خداوندا ترا دانم ورا نه
به هر حاجت ترا خوانم مرا به
کجا دهر آن نیرزد کش بدانند
و یا خود بر زبان نامش برانند
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
وفات کردن ویس
چو با رامین بد او هشتاد ویک سال
زمانه سرو او را کرد چون نال
سر سرو سهی شد باشگونه
دو تا شد پشت او همچون درونه
کرا دشمن نباشد در جهان کس
چو بینی دشمن او خود جهان بس
چه نیکو گفت نوشروان عادل
چو پیری زد مرو را تیر بر دل
ز پیری این جهان آن کرد بامن
که نتوانست کردن هیچ دشمن
به گیتی باز کردم ای عجب پشت
شکست او پشت من آنگه مرا کشت
اگر چه ویسه از گیتی وفا دید
هم او از گردش گیتی جفا دید
چنان با گردش گیتی زبون شد
که هفت اندامش از فرمان برون شد
پس آنگه مرگ ناگاه از کمینگاه
بیابد در ربود آن کاسته ماه
دل رامین به دردش کان غم شد
همیدون چشم رامین رود نم شد
همی گفت ای گزیده جفت نامی
تنم را جان و جانم را گرامی
مرا با داغ تنهایی بماندی
تو خود خنگ جدایی را براندی
ندیدم در جهان چون تو وفادار
چرا گشتی ز من یکباره بیزار
نه با من چند باره عهد کردی
که هرگز روزی از من بر نگردی
چرا از عهد خود کرده بگشتی
وفا را با جفا در هم سرشتی
وفا از چون تو یاری وافی آمد
جفا زین روزگار جافی آمد
شگفتی نیست گر با تو جفا کرد
زمانه در جهان با که وفا کرد
جهان را از وفا پردخت کردی
برفتی هم وفا با خود ببردی
مرا بس بود بر دل درد پیری
نهادی بر تنم بند اسیری
چرا درد دگر بر من نهادی
بلا را راه در جانم بدادی
به پایت دیدهء من خاک رُفته
تو بیچاره به زیر خاک خفته
همی گفتی زبان خوش سرایت
تن من باد راما خاک پایت
کنون این روز را می دید بایم
تن سیمینت گشته خاک پایم
مرا این پادشایی با تو خوش بود
دلم با این همه گنج از تو گش بود
کنون خود این جهان بر من و بالست
مرا بی تو جهان جستی محالست
به درد تو بدرو جامه بر بر
به مرگ تو بریزم خاک بر سر
کجا من پیرم و دانی نشاید
که از پیران چنین رسوایی آید
مرا هست از غمانت دل گران بار
چنان کز فرقتت دیده گهی بار
به درد و فریه داری این و آن را
ندارم رنجه مر دست و زبان را
مرا شاید که دل تیمار دارد
و یا چشمم مژه خونبار دارد
نشاید کم بدرد دست جامه
و یاخواند زبان فریاد نامه
شکیبانی ز پیران سخت نیکوست
بخاصه در فراق جفت یا دوست
زبانم فر شکیبایی نماید
دلم در ناشکیبایی فزاید
چو دل را دارم از تیمار پر جوش
زبان را دارم از گفتار خاموش
پس آنگه دخمه ای فرمود شهوار
چنان شایسته جفتی را سزاوار
بر آورده از آتشگف برزین
رسایده سر کاخش به پروین
ز پیکر همچو کوهی کرد، محکم
ز صورت چون بهشتی گشته خرم
هم آتشگاه و هم دخمه چنان بود
که رصوان را حد بر هر دوان بود
چو ز اتشگاه و از دخمه بپرداخت
بیچ آن جهان بنگر که چون ساخت
عطار نیشابوری : بخش نهم
الحکایه و التمثیل
بگورستان یکی دیوانه بگریست
بدو گفتند اندر گورها کیست
چنین گفت او که مشتی خلق مردار
ولیکن اوفتاده در نمک سار
چو زیر خاک یکسر خاک گردند
نمک گردند و یکسر پاک گردند
وی گر نبود از ایمان نمکشان
در آتش افکند دور فلکشان
سفر اینست و راه این و قرار این
ز خود بگذر که کار اینست و بار این
دریغا کین سفر رادستگه نیست
بتاریکی در افتادیم و ره نیست
یقین می‌دان که راهی بی‌کرانست
رهی تیره چراغش نور جانست
برو برکش خوشی ناخن ز دنیا
دل و جان را منور کن بعقبی
اگر بی دانش از گیتی شوی دور
بماند چشم جان جاوید بی نور
جهان پاک را چشمی دگر دان
که چشم آنست وین یک سایه آن
اگر خواهی که آن چشمت شود باز
برو جان در کمال دانش انداز
که بعد از مرگ جان مرد دانا
بود برهرچ رای آرد توانا
چو تن را قوت باید تا فزاید
ز دانش نیز جان را قوت باید
مرو بی دانشی در راه گم راه
که راه دور و تاریکست و پر چاه
چراغ علم و دانش پیش خوددار
وگرنه در چه افتی سرنگوسار
کسی کو را چراغی مستقیم است
چراغش را ز باد تند بیمست
کسی کو را چراغ دانشی نیست
یقین دانم که در آسایشی نیست
ز دو چیزت کمالست اندرین راه
فنای محض یا نه جانت آگاه
وگر دانش بود کردار نبود
ترا ودانشت را بار نبود
سخن چون از سر دانش برآید
از آن دل نور آسایش برآید
سخن گر گویی و آهسته گویی
ترا هرگز نیارد زرد رویی
حکیمی خوش زبان پاکیزه گفتست
که در زیر زبان مردم نهفتست
تو گر داننده باشی و نگویی
نخواهی بنده حق را نکویی
چو یزدان گوهرت دادست بسیار
بشکر آن زبان را کن گهر بار
بدانش کوش گر بینا دلی تو
چرا آخر چنین بی حاصل تو
اگر بر هم نهی صد پارسایی
چو علمت نیست کی یابی رهایی
بود بی علم زاهد سخره دیو
قدم در علم زن ای مرد کالیو
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحکایه و التمثیل
غلامی با طبق می‌رفت خاموش
طبق را سر بپوشیده بسرپوش
یکی گفتش چه داری بر طبق تو
مکن کژی بگو با من بحق تو
غلامش گفت ای سرگشته خاموش
چرا پوشیده‌اند این بر تو سر پوش
ز روی عقل اگر بایستی این راز
که تو دانستیی بودی سرش باز
که می‌داند که چرخ سالخورده
‌چه می‌سازد بزیر هفت پرده
سپهر بوالعجب زو پر شگفت است
که یک یک دوره او ناگرفتست
بپیش چار طاق هفت پوشش
بدین بارو که یارد کرد کوشش
فلک را کیسه پردازیست پیوست
که کارش بوالعجب بازیست پیوست
ز پرگاری که در بر می‌بگردد
ز بس سرگشتگی سر می‌بگردد
که داند کین فلکها را چه دورست
نهان در زیر هر دورش چه جورست
ازین گلشن که گلهاش از ستاره‌ست
چو بی‌کاران نصیب ما نظاره‌ست
بداند هرک دارد در هنر دست
که او را جز روش کاری دگر هست
فلک جستی بسی زد در تک و تاز
نیافت از هیچ سو گم کرده را باز
عطار نیشابوری : بخش هجدهم
الحکایه و التمثیل
بدید از دور پیری را جوانی
خمیده پشت او همچون کمانی
ز سودای جوانی گفت ای پیر
بچندست آن کمان پیش آی زرگیر
جوان را پیر گفت ای زندگانی
مرا بخشیده‌اند این رایگانی
نگه می‌دار زر ای تازه برنا
ترا هم رایگان بخشند فردا
چو سالم شست شد نبود زیانی
اگر من شست را سازم کمانی
مرا در شست افتادست هفتاد
چنین صیدی کرا در شست افتاد
ز شست آن کمان تیری شود راست
ز شست من کمان گوژ برخاست
از آن شست و کمان قوت شود بیش
ازین شست و کمان دل می‌شود ریش
ز پیری گر چه گشتم مبتلایی
نشد جز پشت گوژم هیچ جایی
اگرچه پر شدست اقلیم از من
درستم شد که پر شد نیمی از من
نشست اندر برم پیری چنان زود
که هرگز برنخاست از سر چنان دود
بسر دیوار، عمر اندرز دم دست
چه برخیزد از آن چون عمر بنشست
چو آمد کوزهٔ عمرم بدردی
نه قوت ماند و نه نیرو نه مردی
اگر گه گه بشهوت بر دمی دست
چو در پای آمدم با سردلم جست
ازین پس نیز ناید کار از من
که آمد مدتی بسیار از من
بسی ناخوردنیها خوردم و رفت
بسی ناکردنیها کردم و رفت
برآمد ز آتش دل از جگر دود
که رفتم زود و بس دیرم خبر بود
اگرچه عقل بیش اندیش دارم
چه دانم تا چه غم در پیش دارم
برفت از دیده و دل خواب و آرام
که تا چون خواهدم بودن سرانجام
دلم از بیم مردن در گدازست
که مرکب لنگ و راهم بس درازست
چو از روز جوانی یاد آرم
چو چنگ از هر رگی فریاد آرم
اجل دانم که تنگم در رسیدست
که دور عمر دوری در کشیدست
دریغا من که از اسباب دنیا
فرو رفتم بدین گرداب دنیا
یکی گنجی طلب می‌کردم از خویش
چو برخاست آن حجاب و گنج از پیش
شبی چون دست سوی گنج بردم
شدم بی جان دریغا رنج بردم
برون رفتم بصد حسرت ز دنیا
چه خواهد ماند جز حیرت ز دنیا
زهی سودای بی حاصل که ما راست
زهی اندیشهٔ مشکل که ما راست
زیان روزگار خویش ماییم
حجاب خویشتن در پیش ماییم
از آن آلودگان کار خویشیم
که جمله عاشق دیدار خویشیم
همه در مهد دنیا سیر خوابیم
همه از مستی غفلت خرابیم
خداوندا مرا پیش از قیامت
از آن معنی کنی بویی کرامت
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحکایه و التمثیل
زنی بد پارسا، شویش سفر کرد
نه شویی و نه برگی داشت در خورد
یکی گفتش بتنهایی و خواری
نه نانی نه زری چون می‌گذاری
زنش گفتا که تنها نیستم من
که اندر قربت مولیستم من
مرا بی شوی روزی به شود راست
که روزی خواره شد روزی ده اینجاست
تو ای مرد از زنی کم می‌نمایی
چنینی و آی تو در وا چرایی
زناشایست و شایست من و تو
بلاست این بیش وایست من و تو
عطار نیشابوری : خسرونامه
در فضیلت امام ابوحنیفه
جهان را هم امام و هم خلیفه
کِرا میدانی الّا بوحنیفه
جهان علم و دریای معانی
امام اوّل و لقمان ثانی
اگر اعدای دین بسیار جمعند
ز کار بوحنیفه سر چو شمعند
چراغ امّت آمد آن سرافراز
چراغی کو عدو را مینهد گاز
قضا کردند بر وی عرضه ناگاه
بنپذیرفت یعنی جان آگاه
قضا را و قدر را معتبر یافت
ولیکن این قضا اندر قدر یافت
چو نعمان سرخ روی حق چو لالهست
قضا چکند بشاگردش حوالهست
قضا در جنگ او آمد فروتر
که از یوسف همه چیزی نکوتر
چو تو یوسف قضا را این زمان بس
مرا قاضی اکبر جاودان بس
چودر دین محمّد داد دین داد
محمّد را چنین بود و چنین داد
چو او استاد دین آمد در اسرار
چو تو بگذشتی از قرآن و اخبار
اگر در فقه صد جامع کبیرست
ز یک شاگردش آن جامع صغیرست
مجرّد شو اگر کوفی شعاری
برافشان چون الف چیزی که داری
ره کوفیت میباید روان شو
الف دانی تو باری همچنان شو
عطار نیشابوری : خسرونامه
آمدن فرّخ بترکستان بطلب گل
بگفت این وز پیش شاه برخاست
وداعش کردو بهر راه برخاست
بآخر چون بترکستان رسید او
سرای و قصر شاه چین بدید او
بسی درگرد آن منظرنگه کرد
نشان آنجا که خواست آنجایگه کرد
ببود آنروز، تا شب گشت نزدیک
کواکب روشن و شب گشت تاریک
شبی بود از قیامت سهمگین تر
نجوم از نقطهٔ قطبی زمین تر
شبی چون زنگی افتاده سرمست
نهاده تا قیامت دست بر دست
شبی چون دوده در گیتی دمیده
چراغ روز را روغن رسیده
نه شب را از جهان روی شدن بود
نه روز رفته را باز آمدن بود
در آن شب فرّخ از بنگه بدر شد
بره صد بار با سگ در کمر شد
چو سوی منظر آمد کس ندید او
بتنهایی بکام دل رسید او
ز منظر جای بر رفتن نشان کرد
توکّل بر خداوند جهان کرد
بآخر چون نظر بر کار افگند
کمندی بر سر دیوار افگند
بصعلوکی بروی بام برشد
ز بام آنگاه پنهان سر بدر شد
فراز قصر ترکی پاسبان بود
درآمد از پسش فرّخ نهان زود
بدودستی رگ شریانش بگرفت
بمرد آن ترک و دل ازجانش بگرفت
مگر پرسیده بود از خادم آنگاه
از آن موضع که آنجا بود آن ماه
روان شد همچنان تا پیش آن بام
که گل را بود آنجا جای و آرام
از آن محنت نبود آن ماه خفته
غریب و عاشق و آنگاه خفته!
بمانده بود گردون بر نظاره
ز بیداری رخ او چون ستاره
ز چشمش خون فرومیشد بدرگاه
ز جانش می برامد ناله بر ماه
فغان میکرد کای خسرو زهی یار
نکوکاری بسی کردی زهی کار
چه شب، چه روز در تب از توام من
بروز خویش هر شب از توام من
من از دست تو با فریاد گشته
توزین بنده چنین آزاد گشته
منم در رنج و بیماری گرفتار
تنم درسختی و خواری گرفتار
شبی بیدار داری کن زمانی
مرا تیمار داری کن زمانی
دلم بسیار در خون سر فرو برد
باندوه تو اکنون سر فرو برد
برسوایی خود نامم برامد
ز خون خود همه کامم برامد
همه دل بردن من بود کامت
برامد کام دل آخر تمامت
دلم بردی و جان ازتن برامد
ترا بایست آن بامن برامد
مرا خون از دلست و دل ندارم
ز دل جز خون دل حاصل ندارم
ز دل بسیار میجستم نشانی
کنون جان برلب آمد تا تو دانی
مراگویند زر خواه از جهاندار
که بی زر دست ندهد آنچنان یار
ندارم زر نیارم یافت روزش
مگر از آرزو پرسم بسوزش
الا ای ابر پر اشک نگونسار
همه عالم بدرد من فرو بار
زمانی یاریی درده باشکم
وگرنه بر همت سوزم زرشکم
چو بانگ گل شنید از بام فرّخ
ز بی صبری بجوش آمد ز گلرخ
چو لختی کم شد آن بانگ و نفیرش
ز سوی بام فرّخ زد صفیرش
چو صعلوکان بدم رنگی بپرداخت
سوی آن سیمبر سنگی بینداخت
چو گلرخ از صفیر او اثر یافت
ز شادی بیخبر شد تا خبر یافت
چنان بیهوش گشت و سرنگون شد
که از شادی ندانست او که چون شد
بفرّخ گفت در بندست پایم
وگرنه پیش خدمت با سرآیم
زبان بگشاد فرّخ گفت مهراس
بدو افگند سوهانی چو الماس
بیک دم کار خود کرد آن سمنبر
دوید از پیشگه تا پیش منظر
بفرخ گفت هین حال و خبرگوی
مرا ازخسرو بیدادگر گوی
جوابش گفت کاین ساعت امان نیست
چنین جایی چه گویم جای آن نیست
یقین میدان که خسرو برقرارست
کنون برخیز اگر جانت بکارست
گل از شادی برفتن کرد آهنگ
چو زلف خود کمند آورد در چنگ
فرو آمد بآسانی از آن بام
برست آن مرغ زرّین بال ازان دام
چه گر قوّت نبودش هیچ بر جای
که نتوانست بودن هیچ بر پای
ولی چون یافت از خسرو نشانی
همه ظلمت شد آب زندگانی
بسی روباه درمانده بزاری
ببوی وصل شد شیر شکاری
خوشا از دوست آگاهی رسیدن
اگر هرگز بدو خواهی رسیدن
چو گل آگه شد از خسرو چنان شد
که گفتی پیر بود از نو جوان شد
چو آمد با نشیب از بام فرّخ
نهاد آنجا کُله بر فرق گلرخ
کُله بر سر قبا بستند محکم
روان گشتند فارغ هر دو باهم
چو وقت صبح این عنقای پرن
فرو ریخت از کبوتر خانه ارزن
فلک سیمرغ شب را کرد زنجیر
برآمد زال زر از کوه کشمیر
چو پیدا کرد زال زر رخ از شیر
جهان بگرفت چون رستم بشمشیر
پگاهی هر دو عزم راه کردند
ز کشور قصد صحراگاه کردند
عزیمت کرد فرّخ از رهی دور
که روزی چند باشد در نشابور
بدل میگفت خویشان را ببینم
نهان از شاه ایشان را ببینم
نهان گشتند در کوهی بده روز
که تا بر گل نگردد خصم فیروز
پس از ده روز راهی دور رفتند
بکم مدّت بنیشابور رفتند
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۷۷
یک ذره هدایتِ تو می‌باید و بس
یک لحظه حمایتِ تو می‌باید و بس
تر دامنی این همه سرگردان را
بارانِ عنایتِ تو می‌باید و بس
عطار نیشابوری : باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید
شمارهٔ ۷۲
در واقعهای سخت عجب افتادم
گه می مردم صریح و گه میزادم
دانی ز چه خاست این همه فریادم
کامد یادم آنچه نیاید یادم
عطار نیشابوری : باب هشتم: در تحریض نمودن به فنا و گم بودن در بقا
شمارهٔ ۷
گر اول کار، آتش افزون گردد
خاکستر بین که آخرش چون گردد
اوّل تن تو چو دل شود غرّه مباش
کاخر بینی کان همه دل خون گردد
عطار نیشابوری : باب هشتم: در تحریض نمودن به فنا و گم بودن در بقا
شمارهٔ ۳۶
گر تو همه داری همه در آتش باش
ور بیهمهای بیهمه گردن کش باش
هیچ است همه از همه پس هیچ مگوی
ور هیچ نداری همه داری خوش باش
عطار نیشابوری : باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود
شمارهٔ ۲۱
ای نفس فرو گرفته سر تا سر تو
آلوده نجاستِ منی گوهرِ تو
گر در آتش به عمرها میسوزی
هم بوی منی زند ز خاکسترِ تو
عطار نیشابوری : باب بیست و یكم: در كار با حق گذاشتن و همه از او دیدن
شمارهٔ ۱۶
ای دوست ز اندوه دل ریش چه سود
پیش از من و تو چو رفت از پیش چه سود
صد سال و هزار سال اگر سارَخْکی
بر سندانی همی زند خویش چه سود
عطار نیشابوری : باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر
شمارهٔ ۳۸
چون روی به پنجاه و به شصت آوردیم
چیزی که نشایست به دست آوردیم
امروز درین جهان دارم جز عجز
در نزد خدائیت شکست آوردیم
عطار نیشابوری : باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر
شمارهٔ ۶۲
چون لایق گنج نیست ویرانهٔ عمر
می نتوان شد مقیم هم خانهٔ عمر
وقت است که درخواب شوم، بو که شوم!
زیرا که به آخر آمد افسانهٔ عمر
عطار نیشابوری : باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر
شمارهٔ ۷۶
با این دلِ چون قیر چه خواهی کردن
با نَفْسِ زبون گیر چه خواهی کردن
در روز جوانی بنکردی کاری
امروز چنین پیر چه خواهی کردن