عبارات مورد جستجو در ۴۸۹ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۶۰ - در مصیبت حسین (ع) گوید
ایدل ز سوز گریه جگر را کباب کن
یاد از حسین تشنه بچشم پر آب کن
تن خاک کن بمهر حسین و بیاد ده
هر ذره خاک را شرف آفتاب کن
ای تشنه لب که چشمه کوثر طلب کنی
سرچشمه مهر حیدر عالیجناب کن
تاچند وصف دست و دل بحر و کان کنی
ایدل سخن ز دست و دل بوتراب کن
دلشاد ساز مومن و مشرک شکسته دل
آباد ساز کعبه و خیبر خراب کن
در ظلمتیم یا علی از پرده رخ نمای
اب حیات ما شو و کشف حجاب کن
شیر حقی و کار تو بر خواهش حق است
ای شیر حق بخواهش اینخون شتاب کن
دست قا رکاب مه نو گرفته است
ای شهسوار معرکه پا در رکاب کن
خاک تهمتن از سم دلدل چو سرمه ساز
در چشم سلم و دیده افراسیاب کن
بشکن در فلک که بآل تو در ببست
خیبر گشاست دست تو این فتح باب کن
شیر فلک که قصد جگر گوشه تو کرد
بر آتش غضب جگر او کباب کن
آب از حسین چشمه خورشید بسته است
خاکش بچشم افکن و بحرش سراب کن
کیوان بدود سینه خود کن رخش خراب
مریخ هم بخون خودش کف خضاب کن
گیسوی زهره را ببرو در برش فکن
گو این پلاس گردن چنگ رباب کن
تیر فلک قلم شکنش زین خط خطا
بر مشتری بفتوی این خون عتاب کن
وین جامه سفید که بر مه درین عزاست
صد پاره چون کتان ببر ماهتاب کن
گرمی نمای باکره آتش از غضب
آتش چو تیز گشت تو میلی بآب کن
چشم هوا که تیره تر از ابر گریه است
کورش بمیل گرم زرمح شهاب کن
ابیکه دور شد ز حسین از تبش بسوز
سرتاسرش در آبله غرق از حباب کن
خاکی که خورد خون حسین از سیه دلی
زان خون گرم چون مس سرخش مذاب کن
دیو سفید صبح کزین خون صبوح کرد
در کاسه سرش چو تهمتن شراب کن
منقار زاغ شب گر ازین خون شفق نماست
رویش سیه بخواری بیس الغراب کن
بی آن بهار جان چو برآرد شکوفه سر
پیر و سفید مو زغمش در شباب کن
نرگس که بی گل رخ او چشم کرد باز
بازشش بخوابگاه عدم مست خواب کن
بی روی اوست خنده گل سردا گر کند
سرتا قدم ز گریه گرمش گلاب کن
در طوق لعنت است بدوزخ یزید سگ
در گردنش سلاسل آتش طناب کن
در محشرش جو دانه بآتش مده قرار
کارش همیشه سوختن و اضطراب کن
شمر لعین که خود ز سگان جهنم است
لب تشنه اش بدرد سفال کلاب کن
بر کفر خویش چون عمر سعد سکه زد
در خطبه اش بلعنت یزدان خطاب کن
این زیاد سگ که ز سگ کمترست هم
حشرش به خرس و خوک و بشرالدواب کن
وان سگ که تلخکام حسن را بزهر کرد
نوش بهشت در دهنش زهر ناب کن
شاها، موافقان که جگر تشنه غمند
سیر از شراب خلد چه شیخ و چه شاب کن
همچو بنفشه ما گر ازین ماتمیم پیر
تشریف ما اشاره بخیر الثیاب کن
اهلی چو بنده تو بامید رحمتست
رحمی ببنده ایشه مالک رقاب کن
گر ناصواب زیست سگ نفس گمرهش
عفوش دلیل ره بطریق صواب کن
من چون سگ توام چه خورم خون چرخ را
ای شیر حق خلاص مرا زین عذاب کن
از خوان لطف خویش مرا یکنواله بخش
و آنرا برزق باقی عمرم حساب کن
وقت دعا طمع نکنم کای فلک مرا
سیر از نعیم خلد بنعم الثواب کن
مهر علی و آل علی خواهم از خدا
یارب همین دعای مرا مستجاب کن
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۷
ما را ز حسین تشنه چون یاد
از هر بن مو هزار فریاد آید
آیا فلک این تحملش بود کزو
بر آل علی اینهمه بیداد آید
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۳۲ - پیغام آوردن جبرئیل به حضرت رسول و شهادت امام حسین ع
کآمد از دربار عزت جبرئیل
کاروان ملک سرمد را دلیل
گفت بعد از صد درود و صد سلام
کای فراز قاب قوسینت مقام
گویدت حق با سلام و با درود
کای وجودت هر دو عالم را گشود
کشته خود را در ره ما هرکسی
پشته ها از کشته ها دارم بسی
در سر کویم که میدان وفاست
پشته های کشته از تیغ رضاست
هر سر خاری سری آویخته
جان پاکان بر سر هم ریخته
لیک می خواهم من از تو کشته ای
هم به همراهش ز کشته پشته ای
ای حبیب مجتبای پاک من
بی سر از تو کی سزد فتراک من
چون تو بر خوبان سری و سروری
از تو می خواهم به فتراکم سری
با پیام آور چنین گفت آن همام
ای سر و جانم فدای این پیام
این سر من این تن و این جان من
جملگی قربان آن سلطان من
اهل بیتم جملگی آن تواند
جان به کف در راه قربان تواند
این من و این عترت و این آل من
کو منی کو عید ما ای ذوالمنن
هین بفرما در کجا و چون کنم
تو یکی گو من دو صد افزون کنم
گفت جبریل ای رسول نیک رای
از تو می خواهد حسینت را خدای
گفت دارم عالمی جان باخته
خویش را قربانی من ساخته
چون حسینم نیست لیکن کشته ای
در سر کویم به خون آغشته ای
نیست شمعم را چو آن پروانه ای
نیست بحرم را چون آن دردانه ای
گلشنم را نیست چون آن بلبلی
نیست رنگینتر به باغم زان گلی
این گل رنگین به باغ من خوش است
غنچه ی نشکفته در گلشن خوش است
منزل خورشید باشد آسمان
آفتابی کی سزد در خاکدان
سرو خوش باشد ولی در بوستان
طوطیان را خوش بود هندوستان
خاصه آن طوطی خوش گفتار من
عندلیب گلشن گلزار من
خاصه آن طوطی هند لامکان
خاصه آن طوطی هندستان جان
چون از آن ما بود با ما خوش است
جای ماهی لجه ی دریا خوش است
خاصه آن ماهی که از دریای ماست
زنده از دریای توفان زای ماست
هم سر او در خور چوگان ماست
هم تنش شایسته ی میدان ماست
گفت می خواهم حسینت سرخ رو
سرخ رو لیکن ز خوناب گلو
خواهمش بینم سر از پیکر جدا
تن جدا در خاک و خون و سر جدا
برده خواهم خواصگان پرده اش
قدسیان در حرم پرورده اش
خون او خواهم روان بر روی خاک
پیکرش خواهم ز خنجر چاک چاک
تشنه می خواهم ببینم آن لبان
در کنار دجله ی آب روان
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۳۴ - روانه شدن جناب امام حسین ع به سمت عراق
ای مدینه نوبت غم آمدت
تا قیامت سوگ ماتم بایدت
هان و هان ای خاک یثرب خونگری
خونگری ابر بهار افزون گری
هرچه سنگی در برت بر سینه زن
هرچه خاری جمله را بر دل شکن
بعد از این در کشت زاران نوبهار
زعفران میکار جای سبزه زار
خشک افکن در تو هرجا چشمه سار
یا بجای آب زانها خون برآر
ای مهاجر وقت هجرت آمدت
نصرت ای انصار اکنون بایدت
سر برآرید از نقاب خاک گور
افکنید اندر جهان افغان و شور
سر برهنه پا برهنه با خروش
جانها بر کف کفنهاتان به دوش
رو نهید اندر دیار کربلا
پا گذارید اندر آن دشت بلا
مانده اینجا بی کس و تنها حسین
این احد این بدر کبری این حنین
یا رسول الله برآور سر ز خاک
نی فرود آ از فراز صقع پاک
بین حسین اینک وداعت می کند
رو به اقلیم شهادت می کند
توشه بردارید از دیدارها
خوان دعا در گوش گوهر بارها
بین بهاران را خزان آید ز پی
گلستانی را رسید ایام دی
بلبلان رفتند از گلزارها
جای گلها سر کشیده خارها
رسته کوپا جای نسرین یاسمن
جای بلبل در نوا زاغ و زغن
ای حسن ای مجتبی ای مرتجی
می رود بنگر حسین آیا کجا
ای برادر از برادر بازپرس
هم ز انجامش هم از آغاز پرس
سر برآر ای زهره ی زهرا دمی
پر ز شور و فتنه بنگر عالمی
بنگر اشترها قطار اندر قطار
دختورانت بین به محملها سوار
بنگر آن شهزادگان بحر جوش
تیغها بر کف سپرهاشان به دوش
رخش عزتشان همه در زیر ران
در رکاب آن شه خوبان روان
جملگی رفتند سوی پیشوا
یک نگاهی سوی ایشان از قفا
جامه کحلی کن تو ای کعبه به بر
غرق اشک دیده کن حجر و حجر
بعد از این ای چاه زمزم خشک باش
هم تو ای میزاب رحمت خون بپاش
رخت بیرون کش ز بطحا ای حلیم
ای مقام اینجا مشو زین پس مقیم
بیصفا ماندی از این پس ای صفا
بی امام ای مشعر و خیف و منا
زادگان پاکت ای ام القری
می روند آخر نمی پرسی کجا
ای بود انصافت ای گردون دون
شام و ری آباد و بطحا سرنگون
این بود انصاف تو ای روزگار
شام و ری شاداب و یثرب سوگوار
این بود انصاف ای دهر دغا
شامیان در عیش و مکی در عزا
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۳۵ - خطاب به زمین عراق و کوفه و کربلا و آمدن حضرت سیدالشهداء ع
ای زمین کربلا دل شاد زی
تا قیامت زان سبب آباد زی
البشاره ای زمین کربلا
کایدت مهمان سلطان الوری
آسمان شو عرش شو بر خود ببال
گردن دولت بکش بربند یال
قبه ی عزت به گردون کن بلند
هم بر آن پیرایه مهر و ماه بند
بارگاه پادشاهی ساز کن
طرح ایوان و رواق آغاز کن
تخت شاهی اندر آن ایوان بزن
بر فراز تخت مسند درفکن
کاینک از ره می رسد شاهی بزرگ
در رکاب او امیران سترگ
آهوانت را بگو ای کربلا
نافه اندازند اندر راهها
دشت و صحرا را عبیرافشان کنید
خاک را با مشک تر یکسان کنید
باد را گو تا بیفشاند غبار
از در و دیوار و دشت آن دیار
گو بپاشد دشت و صحرا را سحاب
از برای مقدم شه زود آب
تشنه لب آمد شه دنیا و دین
ای فرات آماده کن ماء معین
گر فرات آبی نیارد گو میار
ور نبارد ابر آنجا گو مبار
تا قیامت ز اشک چشم دوستان
دجله ها باشد در این صحرا روان
ور نباشد مشک و عنبر باک نیست
نافه ای خوشبوتر از این خاک نیست
بوی جان آید ز خاک کربلا
جان فدای خاک پاک کربلا
شهپر جبریل و زلف حور عین
بس بود جاروب در آن سرزمین
از حجاز آمد برون سلطان دین
رو بسوی کعبه ی صدق و یقین
زد برون از کشور بطحا بساط
ره همی برید با شوق و نشاط
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۳۶ - ورود شاه دین به زمین کربلا
در رکابش خیل جانبازان همه
نوجوانان و سرافرازان همه
رخش دولت زیر ران راند همی
از شهادت آیه ها خواند همی
بامگاهی بر به بومی پا نهاد
ذوالجناح آنجا ز رفتن ایستاد
شه همی راند و نجنبید او ز جا
بسته شد در آن زمینش دست و پا
با زبان حال گفتی آن هیون
چون توانم رفت از این خاک چون
کعبه مقصود ما این منزلست
پای جان عالم اینجا در گل است
قلزم عشق است و دریای وفا
اندر این دریا شه ما ناخدا
شاه پرسید این زمین را نام چیست
آنکه اینجا را شناسد نام کیست
آن یکی گفت این زمین نینواست
نام آن هم ماریه هم کربلاست
گفت نی نی نینوا نی قتلگاست
کربلا نی منزل کرب و بلاست
کربلا نی هم منای ماست این
این سر کوی وفای ماست این
کشتی ما را در اینجا لنگر است
منزل ما تا صباح محشر است
ما غریبان را بود اینجا وطن
خاک این صحرا بود ما را کفن
ای رفیقان بار ما منزل رسید
ناقه مان از بار برون آرمید
منتهای مقصد ما از جهان
این مکان بود این مکان بود این مکان
راهها باشد در این صحرا عیان
تا به ملک قدس دشت لامکان
هرکه را کشتی در این دریا شکست
سر برون آورد از بحر الست
هان بخوابانید اشترها کنون
ای زنان آیید از هودج برون
ای سواران پا برآرید از رکاب
انزلوا فیها الی یوم الحساب
یا احبائی هنا حطوالرحال
واضربوا فیها الخیام والجمال
زین نگیرید ای سواران از هیون
ان لی فیها لساناً من شئون
شهسواران آمدند آنجا فرود
جملگی فارغ ز هر بود و نبود
بارها از ناقه ها برداشتند
خیمه ها در خیمه ها افراشتند
هریکی در گوشه ای اندر نیاز
در بر آن بی نیاز جان نواز
جمله را همت همه جان باختن
خویشتن در خاک و خون انداختن
جمله را در سر هواهای دگر
فارغ از این عالم پرشور و شر
شیرمردانی دو عالم باخته
بر فراز عرش مرکب تاخته
آستین افشانده بر کون و مکان
پا زده یکباره بر جان جهان
لاابالی وار میدان آمده
دست همت بر جهان جان زده
تشنه لب شیران ولی آن شیرها
تشنه ی آب دم شمشیرها
آری آری هرکه باشد ای مهان
تشنه ی دیدار آن جان جهان
می دهندش از دم شمشیر آب
هم ز مینای لب خنجر شراب
ای خوشا خونی که اندر راه او
از دم شمشیر آید در گلو
قطره ای زان بهتر از صد کوثر است
در مذاق عاشق از جان خوشتر است
سینه خواهم چاک چاک از تیر او
هم گلو ببریده از شمشیر او
تا در آن حالت همی سازم بیان
شرح حال اشتیاق دوستان
یک دهان خواهم پر از خون جگر
تا بگویم درد دل را سربسر
گفتنی نبود ولیکن درد من
شرح آن بشنو ز رنگ زرد من
درد دل خواهم اگر شرح آورم
هم بسوزد خامه و هم دفترم
آتش افتد در زمین و آسمان
آتش پنهان اگر سازم عیان
آتشی در من گرفته این زمان
سخت می ترسم بسوزد جسم و جان
همتی ای چشم تر آبی بریز
وانشان این آتشم را از ستیز
آتشم را لحظه ای آبی فشان
تا بگویم باقی این داستان
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۴۱ - اجازه خواستن حضرت علی اکبر از حضرت برای رفتن به جهاد
ای پدر هنگام رخصت دیر شد
دل از این ویرانه دیرم سیر شد
تا بکی بینم همالان سینه چاک
آن یکی در خون و آن دیگر بخاک
تا بکی بینم تورا تنها و فرد
اندر این صحرا میان صد نبرد
رخصتی ده تا کشم تیغ از نیام
آتش اندازم در این قوم لئام
شاهزاده پیش آن شاه ایستاد
سر برهنه کرد و در پایش فتاد
با پدر می گفت کای سلطان من
چیست سلطان ای تو جان جان من
جان به لب آمد مرا از انتظار
رخصتی آخر مرا در کارزار
لاابالی گشته ام صبرم نماند
مرمرا این صبر در محنت نشاند
ای پدر دیگر نماندم طاقتی
از برای خاطر حق رخصتی
شاهزاده پیش شه در التماس
هفت گردون در ثنا و در سپاس
مدتی بد پیش آن شه زین نسق
دل کباب و جان نهاده بر طبق
چون چنین دیدش شهنشاه جهان
دیده ها را کرد سوی آسمان
کای خدا ای پادشاه جسم و جان
ای تو دانا هم به پیدا هم نهان
گرچه جان من علی اکبر است
جان ولی در راه تو اولیتر است
خویش بود جان در ره تو باختن
سوختن پروانه سان و ساختن
پس به رخصت شاه عالم لب گشاد
گفت چون خواهی روی رو خیر باد
هین برو ای نور ظلمت سوز من
ای تو آن خورشید روزافروز من
هین برو ای راحت من جان من
ای گل من سرو من ریحان من
ای تو قربانی و من قربان تو
من به قربان لب خندان تو
من فدای این گل رخسار تو
کشته گیسوی عنبربار تو
هین بیا تا بوسم آن رخسار را
تا ببویم زلف عنبربار را
گرد آیید ای مقیمان حرم
پرده داران خیام محترم
توشه بردارید ازین روی چو ماه
دیده ها را سیر سازید از نگاه
بعد از این او را امید دیدنی ست
بازگشتن زین سفر امید نیست
پس وداع جمله کرد آن شهریار
بر عقاب باد پیما شد سوار
گفت از من بر شما بدرود باد
وعده ی دیدار بر محشر فتاد
از شما هرکس رسد سوی وطن
اهل یثرب را چنین گوید زمن
کای شماها شاد و خرم در وطن
یاد آرید از من و ایام من
ای جوانان چون نشینید از نشاط
روز و شب با یکدیگر در یک بساط
از من و دوران من یاد آورید
وز لب عطشان من یاد آورید
یاد آرید ای رفیقان وطن
گاه گاهی در گلستانها زمن
نوجوانی چون ببینید ای مهان
یاد آرید از وفا زین نوجوان
از من ای مادر فراموشت مباد
خالی از آواز من گوشت مباد
صبحدم مادر بجای زلف من
زلف سنبل را به حسرت شانه زن
گر نبینی چشم من را شاد و خوش
چشم نرگس را به یادم سرمه کش
گر نظر خواهی به شمشاد قدم
لحظه ای نه سوی سروستان قدم
ای پدر از من هزارانت سلام
بازگو داری به جدم گر پیام
پس عنان را سوی میدان کرد باز
از قفایش صد هزاران دیده باز
آن یکی گفتا که خورشید سماست
وان دگر گفتا نه این نور خداست
این جهان پر شد ز بانگ آه آه
بر فلک شد ناله ی واحسرتا
او روان شد سوی میدان جدال
آفتاب ایستاد محو آن جمال
حوریان سر بر کشیدند از قصور
جمله را بر کف قدح های بلور
او همی رفت و دویدش در رکاب
گفتی اسماعیل قربان با شتاب
گوییا می گفت و می رفتش ز پی
لیتنی کنت فداک یا بنی
من فدای چهر مه سیمای تو
بودمی من کاشکی بر جای تو
او روان و صد هزارش دل ز پی
او بسوز و یک جهان در سوک وی
تیغ نصرت بر کف و اسپر به دوش
بر لبش صد خنده صد چین بر بروش
ناگهان از طرف میدان شد عیان
همچو خورشید از کنار آسمان
نور وی آن پهنه را روشن نمود
آن فضا را رشک صد گلشن نمود
ساحت میدان سراسر نور شد
نور حق تابیده کوه طور شد
طور سینا یا رب این یا کربلاست
این بود شهزاده یا نور خداست
پهنه و پهنا همه انوار شد
کربلا یکسر تجلی بار شد
صبح صادق بر سپاه شام تافت
آفتابی بر همه اجرام تافت
دیده بگشودند ناگه آن سپاه
عالمی دیدند پر نور اله
دیده هاشان خیره شد از آن جمال
سینه هاشان چاک چاک از آن جلال
بانگ تکبیر و تبارک زان گروه
غلغله افکند در صحرا و کوه
آن یکی گفتا که پیغمبر رسید
گفت آن یک شیر حق حیدر رسید
ای امیران بنگرید این شاه کیست
شاه چه بود آیت الله کیست
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۴
السلام ای ساکن محنت سرای کربلا
السلام ای مستمند و مبتلای کربلا
السلام ای هربلای کربلا را کرده صبر
السلام ای مبتلای هر بلای کربلا
السلام ای بر تو خار کربلا تیغ جفا
السلام ای کشته تیغ جفای کربلا
السلام ای متصل با آب چشم و آه دل
السلام ای خسته آب و هوای کربلا
السلام ای غنچه نشگفته گلزار غم
مانده از غم تنگدل در تنگنای کربلا
السلام ای کرده جا در کربلا وز فیض خود
در دل اهل محبت کرده جای کربلا
السلام ای رشک برده زندهای هر دیار
در جوار مرقدت بر مردهای کربلا
یا شهید کربلا کردم بگرد طوف تو
رغبت سیر فضای غم فزای کربلا
یاد اندوه و غمت کردم شد از اندوه و غم
از دل من تنگ تر بر من فضای کربلا
ریخت خون در کربلا از مردم چشم قضا
از ازل این است گویا مقتضای کربلا
هر که اندر کربلا از دیده خون دل نریخت
غالبا آگه نشد از ماجرای کربلا
چرخ خاک کربلا را ساخت از خون تو گل
کرد تدبیر نیاز آن گل برای کربلا
جای آن باشد که گر بویند آید بوی خون
تا بنای دهر باشد از بنای کربلا
سرورا با یاد لبهای بخون آلوده ات
خوردن خونست کارم چون گیای کربلا
اجر من این بس که گر میرم شود سر منزلم
خاک پای جانفزای دلگشای کربلا
کربلا خوان عطای تست گردون دم بدم
می رساند بر همه عالم صلای کربلا
هر که می اید بقدر سعی و استعداد خود
بهره می گیرد از بحر عطای کربلا
نیست سبحه این که بر دستست ما را بلکه هست
دانه چندی ز در بی بهای کربلا
یا شهید کربلا از من عنایت کم مکن
چون تو شاه کربلایی من گدای کربلا
در دلم دردیست استیلای بیم معصیت
شربتی می خواهم از دارالشفای کربلا
روزگاری شد که مأوای فضولی کربلاست
نیست او را میل مأوایی ورای کربلا
هست امیدم که هرگز برنگردد تا ابد
روی ما از کعبه حاجت روای کربلا
هم چو سعی مروه لطف حق نبخشد اجرها
سعی ما را در زمین پر صفای کربلا
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۸
روی الم باز سوی کربلاست
رغبت بیمار بدارالشفاست
گرد ره بادیه کربلا
مخبر مظلومی آل عباست
زین سبب از دیده اهل نظر
اشک فشاننده تر از توتیاست
ذکر لب تشنه شاه شهید
شهد شفای دل بیمار ماست
آن که بهر خسته بی دست و پا
نیت طوف در او هم دواست
آن که پس از واقعه کربلا
آرزوی نصرت او هم غزاست
اشرف اشراف بنی فاطمه
سید آل علی المرتضاست
پرده آرایش درگاه او
پرده کش چهره جرم و خطاست
کنگره قصر معلای او
اره نخل بن خصم دغاست
آن که بدرگاه حسین علی
روی نهاده بامید جزاست
نیتش اینست که کردم طواف
روضه جزای عمل من سزاست
می شود البته خجل گر کسی
پرسد ازو روضه دیگر کجاست
در همه طاعت غرض آدمی
مرتبه دولت قرب خداست
هر که طواف در آن شاه کرد
چون به یقین مدرک این مدعاست
دغدغه دارم که دران نیست رای
دغدغه طاعت دیگر چراست
ای برضای تو قضا و قدر
وی همه کار تو به تقدیر راست
بود دلت را به شهادت رضا
نصرت دشمن اثر آن رضاست
ورنه کجا دشمن بدکیش را
تاب مصاف خلف مصطفاست
خصم ز تدبیر ظهور فساد
گر چه ثبات خود و نفی خداست
معجزات این بس که کنون بی اثر
آن شده محجوب حجاب فناست
داخل آثار علامات تست
تا به ابد آنچه بدست بقاست
در همه مذهب حق مجملا
قاتل تو قابل لعن خداست
تجربه کردیم بسی در جهان
هیچ دلی نیست که دور از بلاست
بهر تو ماتمکده ای بیش نیست
خانه دل کز غم و رنج و عناست
گریه کنان مردم چشم همه
بهر تو پوشیده سیه در عزاست
مردم دیده همه ماتمزده
دیده مردم همه ماتمسراست
دوست چه سان از تو شود ناامید
حاجت دشمن چو بلطفت رواست
کار فضولی بتو افتاده است
چاره او کن که بسی بینواست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
پی ماتم میان انجمن ای ماه جا کردی
ز غیرت باز بر من شهر را ماتم سرا کردی
مرا گفتی مکن افغان که فردا خواهمت کشتن
شب قتلست منعم از فغان کردن چرا کردی
چه بود از خاک آن در دور کردی کشتگانت را
شهیدان را چرا بیرون ز خاک کربلا کردی
زدی در رنگ ماتم گاه بر سر گاه بر سینه
رساندی ظلم تا حدی که بر خود هم جفا کردی
شدی عاشوریان را شمع محفل چون نمیرم من
چه باشد بهتر از مردن تو چون میل عزا کردی
بگریه آب دادی سبزه خاک شهیدان را
اسیران بلا را کشته تیغ وفا کردی
فضولی در ره او کشته تیغ جفا گشتی
عفاک الله شهید کربلا را اقتدا کردی
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۵۸ - حکایت
هست مروی در احادیث حسن
از حسین بن علی، کان ممتحن
در زمین کربلا میشد شهید
در میان خاک و خون، خوش میطپید
آمد از سلطان معشوقان ندا
کای براه دوست کرده جان فدا!
داده در راه وفا فرزند و زن
کشته ی تیغ جفا، از عشق من
آرزویت چیست؟ یک یک بر شمار
تا گذارم آرزویت در کنار
گفت: میخواهم ز تو هفتاد جان
تا کنم یک یک نثارت در زمان!
باز آمد حضرت روح الامین
این پیام آورد از عرش برین
کای جهانت در وفا داری خجل
کرده این نامه بنام خود سجل
گر وفا کردی بوعد از صادقی است
این شهادت منتهای عاشقی است
حد معشوقی است بالاتر از این
را ز نتوان گفت پیداتر از این
چون شنید این حرف، شاه دین حسین؛
گفت: این خون بر رخ من باد زین
داشتی چون میل با این مشت خاک
دادم او را و گرفتم جان پاک
حمد لله، ثم حمدلله که دوست
دید کش جان دادنم در راه اوست
بس کن آذر، این زبان دیگر است
این زبان را گوش دیگر در خور است
صبح شد، ای شمع آتش دم مسوز
دم فروکش، آشکارا گشت روز!
تنگ شد دل، ناله را تأثیر ده
نغمه کم کن، رنگ را تغییر ده
جان هر کس، محرم این راز نیست
گوش هر کس، لایق این ساز نیست
بویی از خون شهیدان صبح و شام
میخورد در راه عشقم، بر مشام
داغ ها دارم، بدل از ماهها
خیزدم از سینه هر شب آهها
دردها دارم گمان از رشکها
ریزدم از دیده هر شب اشکها
از فلک دارم بسینه سوزها
آه ازین شبها، فغان زین روزها!
جانم، از این محنت و اندوه کاست؛
روز امیدی، شب وصلی کجاست؟!
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۹ - درخطاب به ارواح مقدسه ی بزرگان دین
بنال ای مدینه بزار ای حرم
خروشان شو ای مرز بطحا زغم
سرازپاک تربت برآر – ای رسول
زپر نور مرقد برآی ای بتول
به بدرود فرزند فرخ فرا
ببارید خون از دو چشم ترا
بنال ای حسن شدزمان فراق
که دارد برادرت عزم عراق
زهجرشهنشاه آزادگان
بنالید ای هاشمی آزاده گان
کنید ازنی دل ره ناله باز
که دیدار او را نبینید باز
همی شاه خواهد زیثرب شدن
پس از این شدن نیست باز آمدن
چمان سوی بنگاه ویران او
رسند از پس او اسیران او
نه عباس همراه و نی اکبرش
نه عون سرافراز و نی جعفرش
نه قاسم نه عبدالله و اصغرا
نه یاران و خویشان فرخ فرا
بیاید زنی چند ماتمزده
یکی مرد همراهشان غمزده
پدر کشته زنجیر کین دیده ای
ستیز از یزید لعین دیده ای
بزن دست غم برسر ای جبرئیل
که سبط نبی راست وقت رحیل
چونی بند بگشا زفریاد خویش
به بدرود فرزند استاد خویش
تو نیز ای سرافیل شور نشور
بدم درجهان افکن از نفخ صور
وداع حرم کرد میر حرم
درین بزم تو – نای ماتم بدم
ایا زایران دیار نجف
غلامان شاه سریر شرف
ندارم چو خود ره بدان بارگاه
که بوسم همی تربت پاک شاه
شما چون بدان آستان رو نهید
زجان بوسه برخاک پاکش دهید
رسانید بعد از درود و سلام
زکهتر غلامی به شاهی پیام
که ای آنکه هستی خدا راتودست
خداوند دین شاه یزدان پرست
غنودن به تربت درون تا به چند
برآور سر از بارگاه بلند
که فرزند تو جسته پیوند تو
به جان و به دل آرزومند تو
چمان با دل دردناک آیدت
به پوزش سوی خاک پاک آیدت
یکی از جنان سوی دنیاگرای
به زین بهشتی تکاور برآی
پذیره شو از مهر فرزند را
همان نور چشم و جگر بند را
وراباش یک چندگه میزبان
پدر را پسر به بود میهمان
بروگشت خواهد به کین چون سپهر
نگهدار یکچند گاهش به مهر
بسا زود بروی بمویی همی
به خون از غمش رخ بشویی همی
بسا زود بینی همایون سرش
به دست سنان تا سنان اندرش
بسا زودکش سربه خاکسترا
ببینی به بنگاه خولی درا
بسا زود در بزم پور زیاد
بدان سر ستم ها ببینی زیاد
بسا زود کز چوب دست یزید
ببینی بدان سرچه خواهد رسید
تو خود دانی ای دست پروردگار
که افتاده کلک و زبانم زکار
غم اندر تن من توانی نهشت
که یارم سرود و توانم نوشت
مدد کن مگر با زبانی دگر
کنم قصه ی هجرت شاه سر
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۲۱ - مامورشدن امام بار دیگربه سفر عراق در روضه جدش به عالم واقعه
دگر شب به بدرود خیرالبشر (ع)
به سوی حرم رفت آن تاجور
دو تاکرد بالا زبهر نماز
همی سود رخ بردر بی نیاز
به درگاه یزدان برافراشت دست
که ای آفریننده ی هرچه هست
قدم جز به حکم تو ننهاده ام
زبان جز به امر تو نگشاده ام
نه ره در درونم کسی جز تو یافت
نه جز سوز تو در دل و دیده تافت
خدایا به این تربت تابناک
به آن شه که خفت اندرین جای پاک
گزین بهر من آنچه اندر جهان
توزان راضی و مصطفی (ص) شادمان
چنین تا سحرگاه زاری نمود
که بر تربت پاک خوابش ربود
درآن خواب خوش گشت برشهریار
درخشنده چهر رسول آشکار
سروشان خروشان به گردش ورا
رده بر رده بسته پر در پرا
بیامد به بالین آن شه فراز
جهاندار پیغمبر سر افراز
چو جان درکشیدش درآغوش تنگ
زدش بوسه برلعل یاقوت رنگ
بگفت: ای دو چشم ازتوام روشنا
حسین ای مرا نو گل گلشنا
بهین میوه ی شاخ بار آورم
جگر گوشه ی نازنین دخترم
بسا – زود کز تیغ دشمن سرت
شود دور از نازنین پیکرت
گروهی زکین سر برندت زتن
که دانند خود را زیاران من
بودشان زمن با چنین زشتکار
امید شفاعت به روز شمار
کناد این ستمگر گروه پلید
خداشان به روز جزا نا امید
به زودی ازین خاکدان خراب
سوی باب و مام و برادر شتاب
که مشتاق فرخنده روی تواند
شب و روز درآرزوی تواند
به مینو تورا هست یک پایگاه
که آنرا شهادت بود راست راه
بدان پایگاهت نباشد رهی
مگر تشنه لب جان به جانان دهی
به فرخ نیا برد آن شه نماز
درپوزش و لابه بنمود باز
که ای تاجور جد فرخنده فر
مرا زین جهان سوی فردوس بر
مرانیست حاجت به دنیا درون
همان به که آیم زدامش برون
سرودش پیمبر که ای پاک جان
کنون بایدت زیستن درجهان
که نوشی زجام شهادت رحیق
به مینو سپس با من آیی رفیق
کنون زی عراق از مدینه بچم
ببر نیز همراه اهل حرم
که خواهد همی داور بی نظیر
تورا کشته و اهلبیت ات اسیر
چو این گفته شد شه برآمد زخواب
غریوان سوی خانه شد با شتاب
چو بنشست لختی همی خواند پیش
همی پرده گی ها و خویشان خویش
به ایشان بگفت آنچه درخواب دید
وزین ره بسی کرد گفت و شنید
شنیدند چون بانوان حجاز
مر آن راز پنهان ز دانای راز
نوا گشت ازایشان بدانگونه راست
که از پرده ی چرخ فریاد خاست
پر آوای ماتم شد آن بارگاه
خروش از زمین شد به خرگاه ماه
شهنشاه گفتا ز شیون چه سود
بسیج سفر کرده بایست زود
دگر شب که هنگام بدرود مهر
سیه پوش گردید نیلی سپهر
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۲۲ - رفتن امام به بدرود قبر مادر و گفتگوی حضرت صدیقه با آن جناب
درآن تیره شب سروباغ رسول
روان شد به بدرود قبر بتول
بدان تربت ازدیده بگشاد –رود
به مادر فرستاد لختی درود
که ای مام نیک اختر مهربان
مرا پرورانده به روز و شبان
منم ناز پروده ی نوش تو
که پیوسته بودم درآغوش تو
منم آنکه چون پاک زاده ی مرا
به دامان خود شیر دادی مرا
بدان ای سر بانوان بهشت
که آواره گی شد مرا سرنوشت
من اینک برفتم تو بدرود باش
دژم ازغم نازنین رود باش
به پایان رسانید چون شه پیام
بدو آمد از قبر زهرا سلام
از آن پاک تربت صدایی شنفت
همانا بدو بانوی خلد گفت
که ای بر شکفته گل باغ من
فزودی زنو داغ برداغ من
به مینو که غم را درآن نیست بار
نمودی روان مرا سوگوار
دریغا نیم زنده در روزگار
که با کاروانت شوم رهسپار
بنالم جرس وار در قافله
هیون را بپویم ز پی مرحله
به هر منزل از دیده ی اشکبار
بشویم ز مشکینه مویت غبار
زبد پاس درهر مکانت کنم
پرستاری کودکانت کنم
نمانم که دراین ره هولناک
فتند ازشتر کودکانت به خاک
درین ره تو را ای پسندیده پور
یکی مویه پرداز باشد ضرور
که چون کشته گردی به آوردگاه
زشمشیر بیداد کوفی سپاه
بنالد به مرگت همی زار زار
بگرید به سوگت چو ابر بهار
ببندد دو روشن جهان بین تو
کشد ناوک ازجسم خونین تو
کفن درتن چاک چاکت کند
چو جان جای درجسم خاکت کند
ازآن پس که بدرود مادر نمود
شه آهنگ قبر برادر نمود
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۲۶ - نشان دادن امام زمین کربلا را
فراز زمین ها همه گشت پست
به فرمان آن داور حقپرست
سپس وادی کربلا شد بلند
بدیدش عیان بانوی مستمند
زمینی به چشم آمدش پر بلا
به خاک اندرش خون اهل ولا
زهر دشت دشتش غم انگیزتر
زهر خاک خاکش بلا خیز تر
زجعد چمن چهرگان مشکبوی
زخون صنوبر قدان سرخ روی
بسی گلرخان خفته درخاک اوی
که هریک به ازجان تن پاک اوی
زمینی زخون چون گلستان شده
زبانگ عزا بلبستان شده
نمود آن شهنشاه فرخنده نام
بدو تربت خویش و یاران تمام
همان جای خرگاه عز و جلال
همان جایگاه عزیزان و آل
برآمد سپس دست شه زآستین
کفی خاک برداشت ازآن زمین
زهی قدرت شاه فرمانروا
به یثرب خود و دست درنینوا
شهنشه به بانو چو آن خاک داد
به خاک از مژه اشک خونین گشاد
بگفتش چو آن تربت ای شهریار
زجد تو دارم کفی یادگار
به رازی بدو گفت دارای دین
که ای بانوی بانوان گزین
نگه دار درشیشه این خاک را
ببو دایم این تربت پاک را
روان از همایون تن من برون
چو آید هم این خاک گردد چو خون
نگهداشت بانو مرآن خاک را
کز آن آبرو بود افلاک را
چه خاکی به از پاک جان ملک
ستایشگرش ازشما تا سمک
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۲۷ - رفتن علیا مکرمه زینب خاتون به بدرود قبر مطهر مادر بزرگوار خود
شنیدم سربانوان بهشت
بهین دخت زهرای مینو سرشت
شبی رفت افسرده و دل دژم
به بدرود مادر چمان ازحرم
چو برتربت پاک زهرا چمید
خروشید ازدل چو آنجا رسید
همی ریخت مویان به زیر نقاب
به گلبرگ رخ از دو دیده گلاب
که این عصمت پاک پروردگار
گزین دخت پیغمبر تاجدار
حسین (ع) آنکه بودت گل گلشنا
ز رویش جهان بین بدت روشنا
زکین بد اندیش بیچاره گشت
زهجرتگه جدش آواره گشت
من از این سفر سخت ترسانمی
ز عزم برادر هراسانمی
سفر کش ز آغاز دل خون بود
ندانم که انجام آن چون بود؟
چو این گفت خاتون به جوش و خروش
ازآن تربت آمد چنینش به گوش
که ای دخت فرخنده دیدار من
اسیر بلا زینب زار من
شکیبا کن ازهر غمی خویش را
زدل دور کن رنج و تشویش را
هرآنچ ایزد پاک برسرنوشت
ازآن پای بیرون نبایست هشت
خدا راست حکمت بسی زین سفر
که جز اوکس از آن ندارد خبر
در این ره به همراهتان از وطن
من آیم به جان گر نیایم به تن
برو کودکان را پرستار باش
به هر رنج و تیمارشان یار باش
چو آمد به هوش از حرم شد برون
دو دیده پر از آب و دل پر ز خون
بیامد سوی خانه با داغ و درد
همی اشک گرمش بد و آه سرد
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۷۹ - ورود امام علیه السلام به مکه ی معظمه زاده الله شرفا
کنون راز بشنو ز شاه امم
که چون کرد قصد عراق از حرم
گذشته بد از ماه شعبان سه روز
که شد روی شه مرز بطحا فروز
درآن جایگه بود ماهی چهار
همی بد پرستشگر کردگار
ازآن پس که ذیحجه آمد فراز
شه دین زبطحا سفر کرد ساز
نفرموده اعمال حج را تمام
به عمره بدل گشت حج امام
ازآنرو که بدخواه احمد یزید
که بادش عذاب خدایی مزید
سه ده تن فرستاده بد نابکار
نهانی به خونریزی شهریار
که تیغی بدان شاه بی کبر ولاف
به خانه برانند گاه طواف
زبطحا سفر کرد زانرو امام
که ماند حرم را به جای احترام
زذیحجه بگذشت چون هشت روز
بفرمود دارای گیتی فروز
که آرند خرگه ز بطحا برون
عماری زند ساربان برهیون
پس آنگه یکی خطبه آغاز کرد
خدا را ستایش درآن سازکرد
همه یاوران رابرخود نشاند
چنین راز با انجمن بازراند
که ای قوم کس را به جان زینهار
نباشد ز تقدیر پروردگار
هرآنچ آورد بر سر ازخوب و زشت
نگردد دگرگونه اش سرنوشت
اجل کان نبخشد کسی را امان
قلاده است برگردن مردمان
چو بسیار سوی نیاکان خویش
ستوده بزرگان و پاکان خویش
مرا اشتیاق است ای انجمن
چو یعقوب بر یوسف خویشتن
نمود از ازل پاک پروردگار
پی دفن من بقعه ای اختیار
که ازبقعه های زمین سربه سر
گرامی تر است آن بردادگر
کنم سوی آن بقعه باید شتاب
زفیض شهادت شوم کامیاب
فراز آمدم گاه رنج و بلا
به جایی که نامش بود کربلا
خبر داده جدم رسول امین
ازآنچ آیدم پیش در آن زمین
کنون هر که را شوق جانبازی است
به سر بر- هوای سرافرازی است
نماید به زودی بسیج سفر
ازاین مرز با من شود رهسپر
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۹۳ - برداشتن امام علیه السلام بیعت ازگردن اولاد عقیل و پا سخ ایشان
بفرمود زان پس به آل عقیل (ع)
که ای نو نهالان باغ خلیل
شما را همین قتل مسلم بس است
که تا حشر گریان بود هرکس است
ازیدر سپارید راه وطن
بمانید در خانه ی خویشتن
نخواهم که با من سوی کربلا
بیایید و بینید رنج و بلا
شنیدند ازشاه چون این سخن
عقیلی نژادان شمشیر زن
زده دست یکسر به دامان او
به زاری نهادند برخاک رو
بگفتند کای یادگار رسول
روان علی جسم و جان بتول
پس از مرگ مسلم ببراد –مهر
زیکسر عقلیی نژادان سپهر
بر جنگجوی سپهبد به خون
پس از وی بگو چون بمانیم چون؟
سراو بریده تن ما درست
به دنیا چنین زنده گی کس بجست
جهان را هنوز از غبار سپاه
نپیچیده بر تن لباس سیاه
ننالیده نای و نغزیده کوس
نخورده اجل برسواران فسوس
درخشیدن تیغ گیتی فروز
نکرده به چشم یلان تیره روز
کمان ها نباریده باران تیر
نگشته زخون پهنه چون آبگیر
برابر نگشته سپاه ازدو سوی
به میدان نگشته یلی رزمجوی
نه رفته سری برفراز سنان
نه بگسسته از دست مردی عنان
نه پیموده سم ستوری زمین
نه گشته نگون جنگجویی ز زین
نزیبد زما روی برگاشتن
شه خویش را خوار بگذاشتن
تودانی که هریک چو اسب افکنیم
جهانی سپه را زجا بر کنیم
چو ساز نبرد دلیران کنیم
همه جامه از چرم شیران کنیم
نه بوطالب راد ما را نیاست؟
که پشت و پناه شه انبیاست
نه ما را برادر پدر شیر حق
که بازوی دین بود و شمشیر حق؟
نه ما راست فرخنده شاهی چو تو
که گیتی ندیده پناهی چو تو؟
سرافراز مسلم بد از ما تنی
کند کم چو یک خوشه خرمنی
همان دست و بازو همان تیغ و چنگ
که او داشت ماراست درروز جنگ
مبین خوار بردوده ی خویشتن
که بدخواه سوزند و لشگر شکن
همه یاور و دستیار توایم
به دشت بلا جان نثار توایم
پی رزم بد خواه آماده ایم
روان و تن و سر تو را داده ایم
تو خود گو چرا مردی اندوختیم؟
سواری برای چه آموختیم؟
برای نبرد ار نبود اوستاد
چرا تیغ راندن به ما یاد داد؟
زنان را پس پرده بودن نکوست
همه مرد را جوش و جنگ آرزوست
ز عمزاده گان شاه چون این شنید
وز ایشان چنان عزم مردانه دید
بسی آفرین ها به هریک بخواند
وزان پس سپه را از آنجا براند
چو اندر ذباله شهنشه رسید
زکوفه یکی مرد از ره رسید
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۰۲ - رسیدن امام علیه السلام به زمین کربلا وایستادن اسب آن حضرت
از آن شد پیاده شه حق پرست
به زین دگر باره گی بر نشست
چنین تا به شش اسب را شد سوار
نگشتند زان شش یکی رهسپار
چو این دید شاه پیمبر نژاد
به یاران فرخنده آواز داد
که این بوالعجب جای را چیست نام؟
یکی داد پاسخ چنین با امام
بود غاضریات این سرزمین
کز آن باره ی شاه شد سهمگین
بفرمود فرزند خیر البشر
که این دشت را هست نام دگر
برآورد گوینده چون نی نوا
که باشد دگر نام او نینوا
بدوگفت سبط رسول (ص) امین
که نام دگر او هست شاطی الفرات
شه راز دان باز گفتا بدو
گرش نام دیگر بود بازگو
هم او گفت:ای شاه اهل ولا
بود نام این سرزمین کربلا
شهنشاه فرمود اگر کربلا است
مرامنزل محنت و ابتلا است
بود این زمینی که دادم خبر
ازین پیش پیغمبر راهبر
همان وادی سوک وماتم بود
همان جای رنج دمادم بود
همانجا که از کین شمر شریر
شود زینب بی برادر اسیر
زمین غم وپهنه ی ابتلا ست
دراو تربت پاک اهل ولاست
چو لختی چنین گفت با اشک وآه
بفرمود آن خسرو کم سپاه
گشایید بار اندر این سرزمین
که ماراست منزلگه آخرین
درآن پر بلا پهنه ی غم فزای
سراپرده ی شاه شد عرش سای
به فرمان شه نامداران دین
گزیدند منزل درآن سرزمین
درآن دم به دانای راز نهفت
سر بانوان ام کلثوم گفت:
که ای تاجور شاه پیروزگر
بهین یادگار از نیا وپدر
کدامین دیار است این سرزمین؟
که از دیدنش گشتم اندوهگین؟
به خواهر بفرمود دانای راز
که ای بانوی بانوان حجاز
پس ازجنگ صفین من وباب خویش
چو زی مرز خود ره گرفتیم پیش
فتاد اندر این پهنه مارا گذار
فرود آمداز باره آن شهریار
نهاد آن خدیو زمین و زمن
سرتا جور درکنار حسن
یکی لحظه چشمش فرو شد به خواب
چو ازخواب بیدار شد آن جناب
خروشان شد وگریه آغاز کرد
ره ناله ازنای دل باز کرد
ازو شد پژوهنده فرخ حسن
که ای تا جور باب والای من
دل ازهر غم ورنجت آزاد باد
چه اندوه بد کت چنین روی داد؟
بدو گفت دارای دین بوتراب
که دید اندر این دم روانم به خواب
شده این زمین همچو دریای خون
حسینم (ع) در آن موج خون باژگون
بسی بر تپید و ورا هیچ کس
نگردید غمخوار و فریاد رس
بگفت این و افشاند از دیده آب
پس آنگاه فرمود با من خطاب
که برتو اگر این بلا بعد از این
رسد ناگهان اندر این سرزمین
چه خواهی نمود ای گرامی پسر؟
شکیبا ویا گردی آسیمه سر؟
بگفتم همی خواهم ازکردگار
که بخشد شکیبم درآن سخت کار
چو این راز بشنید بانو زشاه
به سر بر پراکنده خاک سیاه
همی برگل آهسته زیر نقاب
فرو ریخت از نرگسین اش گلاب
چون این زینب از خواهر خویش دید
دمان سوی فرخ برادر دوید
بزد دست ودامانش محکم گرفت
به برگل گل از لاله شبنم گرفت
بگفت ای روان نیا وپدر
به جا مانده از دوده ی نامور
همانا که بر مرگ تن داده ای
به راه اجل چشم بنهاده ای
بدو گفت شاهنشه نینوا
بلی ای ستمدیده ی بینوا
چو بانو شیند این ز شاه زمن
بزد لطمه بر چهره ی خویشتن
به سوی برادر همی بنگریست
به زاری چو ابر بهاری گریست
ز افغان آن بانوی محترم
برآمد خروش از زنان حرم
چنین با خداوند دین گفت باز
مهین دختر حیدر سرافراز
که ما را سوی تربت مصطفی (ص)
ببر ای شهنشاه اهل ولا
بدو گفت شاهنشه عالمین
فروغ جهان بین زهرا حسین
که ای روح قدسی تو را پرده دار
نبینی که این لشگر نابکار
گرفتند بر من سر راه تنگ
همه نیزه وتیغ و زوبین به چنگ
کجا سوی درگاه خیرالبشر
توانم از اینجای شد رهسپر
همانا ندانی که جان آفرین
مرا کشته خواهد دراین سرزمین
چو از شاه بانو شنید این سخن
بزد چاک بر جامه ی خویشتن
نگون گشت برخاک وبیهوش شد
تو گفتی که از پیکرش توش شد
چو لختی چنین بود آمد به هوش
چو مرغ ازدل زار برزد خروش
به بالینش آمد شه راستین
بسایید برچهره اش آستین
بدو گفت: کای خواهر داغدار
چو بینی مرا کشته درکارزار
گریبان مکن چاک ومخراش روی
پریشان مکن سنبل مشکبوی
صدا را به آه ونوا را بلند
مکن ای دل افسرده ی مستمند
بگفت این واو را به فغان وآه
بیاورد و بنشاند در خیمه گاه
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۰۸ - حکایت کردن کامل کیفیت دیر راهب رابرای ابن سعد ملعون
به باب تو ای مرد پرخاشگر
مرادوستی بود از این پیشتر
به سالی من واو سوی مرز شام
ابا کاروان می نهادیم گام
یکی روز بی زاد و بی راحله
به جا باز ماندم من از قافله
نه آبی که لب تر نمایم ازوی
نه مردی که گردم ازوراه جوی
ز تازی تکاور فرود آمدم
زبان پر نیازو درود آمدم
به دستی عنان وبه دستی سنان
به ناچار گشتم به صحرا روان
که ناگه ز بخشایش کردگار
یکی دیرم آمد به چشم آشکار
سپردم سوی دیر ره با شتاب
مگر ترکنم خشک لب را ز آب
سبک دست بر حلقه ی در زدم
نگهبان آن را ندا بر زدم
خدا خانه بربام آمد فراز
مرا گفت: برگو چه داری نیاز؟
بگفتم: مرا تشنگی با شتاب
بدین در دوانید از بهر آب
چنین گفت آن مرد یزدان پرست:
کدامین پیمبر تو را رهبر است؟
بگفتم: که هستم ز روی صصفا
به دین پیرو شاه دین مصطفی (ص)
بگفتا: شما بدترین امت اید
نبی رازکین قاتل عترت اید
جگر گوشه ی سید انبیا
شود کشته از جور وکین شما
کنید آنچه من دیده ام درکتاب
زسبط پیمبر – شما منع آ ب
به تیغ ستم از تنش سربرید
زدین نیاکان او بگذرید
بدو گفتم: ای راهب هوشیار
چنین کار از ما شود آشکار؟
مرآن پارسا بنده ی نیکبخت
به جان آفرین – خورد سوگند سخت
که فرزند پیغمبر دین پناه
به دست شما گشت خواهد تباه
چو شد کشته آن شاه آخر زمان
براو خون بگرید همی آسمان
پس از آن به خونخواهی آن جناب
برانگیزد ایزد یکی کامیاب
ز بدخواه آن شاه دنیا و دین
بسی خون بریزد به روی زمین
گمانم که با دشمن آن جناب
تو را دوستی باشد و انتساب
دریغا درآن دم که شاه زمن
کند جنگ با دشمن خویشتن
نیم من به گیتی که در راه او
شوم کشته ی تیغ بد خواه او
بدو گفتم:ای راهب پارسای
پناهنده ام من به یکتا خدای
کز آنان نباشم که دردشت کین
سگالند پیکار با شاه دین
مراگفت راهب: کز آنان نه ای
به مهر شهنشاه – محکم پی ای
ولی دوستی داری اندرمیان
ابا دشمن شاه اسلامیان
بگفت این واز جای خود شد فرود
به آبم ببخشود ونه درگشود
چو دیدم چنین شرمسار وغمین
نشستم سبک پوی بر پشت زین
به پیش آمدم رنج زاندازه بیش
که تا راه جستم به یاران خویش
مراگفت بابت چه پیش آمدت
چها بردل وجان ریش آمدت
هر آنچ از پرستند ه ی راستگوی
شنیدم یکایک بگفتم بدوی
چو باب تو از من شنید این سخن
پرید از رخش رنگ و لرزید تن
سبک گفت لختی به من گوش دار
که نزد تو رازی کنم آشکار
درآن دیر روزی نمودم مقام
خداوند آن سوی من هشت گام
به تندی مرا گفت: ای شور بخت
که داری دلی همچو پولاد سخت
تویی دشمن شاه آزاده گان
کشنده ی همه هاشمی زاده گان
وگر خود نه ای از تو آید پدید
کسی کو سر شاه خواهد برید
تفو باد بر رای وفرجام تو
بدان تخمه ی زشت بد نام تو
بدین سان چو بشنیدم ازوی سخن
بلرزید از آن گفته اندام من
به خود گفتم آیا شوداین گناه
زمن سرزند سازدم رو سیاه
ویا گردد این کار نااستوار
ز فرزند من درجهان آشکار
من ازشومی آن تباهی برم
به هر دو جهان رو سیاهی برم
کنون تو به اندرز من گوش دار
هر آنچت سرایم بدان هوش دار
مده ره به خود دیو ناپاک را
مکش زاده ی شاه لولاک را
ابا پور پیغمبر نیکخواه
که مارا سوی حق نموده است راه
مکن دشمنی – گرد زشتی مگرد
که پاداش نیکی بدی کس نکرد
بسی پیر زاینگونه بنمود یاد
ستم پیشه را هیچ سودی نداد
قمر- گو پیمبر دو پیکر کند
کجا جهل بوجهل باور کند؟
به فرزند مرجانه رفت آگهی
که آن پاک دین پیر با فرهی
به اندرز بن سعد بگشاده لب
ستمگر از آن کار شد در غضب
به دژخیم گفتا پس آنگه شریر
ببرد زبان سخنگوی پیر
چو دژخیم ببریدش ازکین زبان
به جان آفرین پیر بسپرد جان
پس از کشتن کامل باکمال
عمر آن ستم گستر بد سگال