عبارات مورد جستجو در ۴۱۵ گوهر پیدا شد:
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۲۹ - رفتن نسناس زنگی به رزم او گوید
گرآن زرد پوشی که آید به جنگ
بباید سرش آورم زیر چنگ
نمایم بدو آنچنان دستبرد
که گردد پشیمان ازاین دار و برد
دگر روز چون سرکشید آفتاب
تهی شد سرنامداران ز خواب
دگر باره آن هر دو لشکر ز کین
کشیدند صف از یسار و یمین
برانگیخت نسناس فیل دمان
به میدان درآمد چو کوه روان
یکی برخروشید مانند فیل
که آواز او رفت تا پنج میل
یکی اره پشت ماهی بدست
ازو لرزه بد بر تن فیل مست
دو ابروش چون پاچه گوسفند
چو بر مویهایش کبود و بلند
چو یک تبره ریش دراز و قوی
سبیلش چو دم خر عیسوی
میان دو لشکر چو آمد سیاه
طلب کرد مردی در آوردگاه
دلیری به میدان درآمد چو شیر
کمانش بدست و یکی چو به تیر
چو آمد بر او تیرباران گرفت
چپ و راست رزم سواران گرفت
چو زنگی چنان دید برگرد فیل
خروشان درآمد چو دریای نیل
بزد بر سرش تیغ زهر آبدار
که با مرکبش کرد پیکر چهار
یکی دیگر آمد ورا نیز کشت
بدان اره کین که بودش به مشت
چنین تاز گردان هیتال شاه
دوده گرد افکند بر خاک راه
دگر کس نیامد به میدان اوی
نکردند آهنگ جولان اوی
برآشفت بلال بر گرد فیل
زمین گشت لرزان چو دریای نیل
سر ره پی کین نسناس بست
به تندی به کردار الماس بست
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۳۰ - کشته شدن بلال بدست نسناس زنگی گوید
بدو گفت کای زنگی دیو چهر
بگیری زمن دستبردی بدهر
چنانت ز میدان فرستم بدر
که بر تو بگریند مام و پدر
بگفت این و برداشت گرز کشن
بغرید ماننده اهرمن
بزد بر سر گرد نسناس تیز
مر آن گرز کین همچو الماس تیز
فتاد از بر فیل بر خاک خوار
به یک گرز برگشت از کارزار
چو هیتال دید آن رقیب سپاه
که شد کشته بلال در رزمگاه
ز سر شهپر خسروی برگرفت
ببارید خون دست بر سر گرفت
چو برگشت بخت از من خاکسار
چو شد کشته بلال خنجر گزار
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۳۱ - پیدا شدن نقاب دار زرد پوش و رزم او با نسناس گوید
که ازدشت ناگاه برخواست گرد
بیامد سواری بساز نبرد
دگر ره پدیدآمد آن زرد پوش
چو دریای آتش برآمد بجوش
سره ره به نسناس زنگی گرفت
به کردار شیران جنگی گرفت
به زنگی یکی حمله آورد تند
که گشت از نهیبش دل شیر کند
برآورد آن اره زنگی ز کین
بدو اندر آمد ز شیر عرین
بزد آن چنان برسر نامور
که ببرید خود و بشد سوی سر
بدزدید از تیغ او سر سوار
بزد در زمان تیغ زهر آبدار
بدواره نامی که کردش دو نیم
دل شاه ارژنگ شد پر ز بیم
برآمد ز لشکر غونای کوس
شد از بیم رخسار مه سندروس
بشد شاد هیتال ازآن ضربدست
برآمد ز شادی بجایش نشست
همی کرد از افراز فیل دمان
سوی رزمگه بر نگاه آن زمان
چو زنگی چنان دید برداشت خشت
بدو اندر آمد مر آن دیو زشت
بیفکند آن خشت زهر آبدار
بزد چنگ و بگرفت آن نامدار
عنان باز پیچید و زد بر سرش
که جوشن بشد چاک هم پیکرش
شدش خسته قالب هم از خشت او
برافروخت رخساره زشت او
که ناگاه گردی برآمد کبود
که شد دشت پرگرد و تیره چه دود
سیه پوش کردی به رخ برنقاب
سمندی بزیرش چو پران عقاب
درآمد به نزدیک آن زرد پوش
خروشید ماننده شیر زوش
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۳۳ - نامه نوشتن هیتال شاه به اکره دیو و آمدن شنگاوه گرد گوید
چو کرد اژدهای شب قیر فام
نهان مهره مهر در زیر جام
دو لشکر دگر باره شد باز جای
نشستند بر تخت آوای نای
طلایه برون از دو لشکر شدند
ابا گرز و شمشیر و خنجر شدند
غونای برد از سر مرد هوش
بدرید بانک تبیره دو گوش
بفرمود در لحظه ارژنگ شاه
که نسناس آمد به نزدیک گاه
از آن نوش دارو که در گنج داشت
ز بهر چنین روز و این رنج داشت
بدادش جهانجوی تا شد درست
چنان شد تن او که بود از نخست
به هیتال مردمی فرستاد زود
که ای شاه با رای باکبر و خود
یکی گفت باید که شادان شویم
نیاریم آهنگ کین بغنویم
بدان تا بر آسوده گردد سپاه
سر هفته آئیم در رزمگاه
پذیرفت هیتال چون او شنید
ز جنگ و ز شورش فرود آرمید
وز آن پس طلب کرد دانا دبیر
بدو گفت کای مرد دانای پیر
به اکره یکی نامه بفرست زود
بر شاه اکره به مانند دود
که گر هست مارا جهان جوی یار
سپاهی فرستد بدین کارزار
ابا گرد شنگاوه تیز چنگ
کزو لرزه دارد به دریا نهنگ
کزین گونه کاری مرا اوفتاد
ندارد کسی رزم اینگونه یاد
بدیشان مرا نیست در کینه تاو
که ایشان عقابند و من چون چکاو
بجز گرد شنگاوه نامور
نبندد درین کین ابا شه کمر
چو آن نامه بشنید لشکر کشید
فرستاد با ساز کین چون سزید
سپهبد چو شنگاوه شیرگیر
ابا سی هزار از یلان دلیر
ز پیلان جنگی دگر یک هزار
بیاورد شنگاوه نامدار
شنیدم که شنگاوه تیز چنگ
بدی حره اش درکه کینه سنگ
یکی جامه بودش ز چرم پلنگ
هم از چرم کرکان بدی ساز چنگ
به گاهی که او سوی میدان شدی
پی رزم شیران و گردان شدی
یک تبره در پیش زین پر ز سنگ
همی داشت در بهر میدان جنگ
ورا چون هژبر ژیان جنگ بود
همه حربه اش گاه کین سنگ بود
زره پیش چنگش چو کرباس بود
تو چنگش مگو کان الماس بود
بدیدی در آن چنگ از خاره راه
در آخر نه چنگ و نه سنگ سیاه
چو آمد به نزدیک هیتال شاد
ببردش نماز و زمین بوسه داد
بدو گرد هیتال شاه آفرین
یکی مجلس آراست در دم کزین
به می خوردن اندر نشستند شاد
به کردند از رزم ارژنگ یاد
که اکنون از ارژنگ غم کی بود
که سورش دگر جمله ماتم بود
یکی هفته زین گونه پیمود نوش
کاز خوردن می نشد کس خموش
صدای دف و چنگ می بود و بس
به مجلس درون جوش می بود و بس
سرهفته برخاست آوای نای
دگرباره جنبید لشکر ز جای
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۳۶ - خبردار شدن هیتال شاه از بند پاره کردن شهریار و بدر رفتن گوید
کشیدند صف چار لشکر چنین
دوتا از یسار و دو تا از یمین
که آمد خبر پیش هیتال شاه
که بگریخت از بند او نیکخواه
همه بند زندان بهم درشکست
مرآن شیر دیوانه از بند جست
چو هیتال بشنید آمد بخشم
برآشفت از آن کار و شد تیره خشم
بدو گفت شنگاوه کای پادشاه
مده دل بغم زین یل کینه خواه
یک امروز من کینه خوار آورم
بارژنگیان کارزار آورم
بگفت این و برکاست از جای فیل
زمین گشت لرزان چو دریای نیل
درآمد به میدان که جوید نبرد
شد از گرد فیلش جهان لاجورد
برآن پیل بسته یل تیز چنگ
دو کیسه پر از سنگ از بهر جنگ
چو آمد به میدان برآورد جوش
تو گفتی (کند) ابر غران خروش
بدشنام ارژنگ را برشمرد
وزآن پس طلب کرد از آن مرد گرد
بشد رنگ از روی ارژنگ شاه
یکی بانگ زد بر سران سپاه
که مردی ز گردان به میدان رود
به آئین گردان و شیران رود
برانگیخت از جای نسناس پیل
بکف بریکی گرز مانند نیل
درآمد چه کوهی میان سپاه
غو نای ژوبین برآمد بماه
چو آمد به نزدیک شنگاوه تنگ
ببازید شنگاوه زی سنگ چنگ
بگفتش که ای زنگی دیو سار
تو را با شه ارژنگ باری چه کار
هم اکنون سرت زیر پای آورم
به آهنگ شیران چو رای آورم
نه بستی چرا تنگ پیل استوار
که کردی چنین روی در کارزار
چو نسناس بشنید خم کرد پشت
که تا بنگرد تنگ پیلش درشت
به تندی یکی سنگ زد بر سرش
فرو ریخت مغز سرش از برش
ز بالای تخت اندر آمد به خاک
سبک سنگ ازو بخت برگشته پاک
چو ارژنگ از اینگونه کردار دید
ببارید خونابه بر شنبلید
به میدان شنگاوه آورد روی
سپهدار فرخنده شیرخوی
بدینسان چنان شهریار بلند
برانگیخت از جای سرکش سمند
به میدان شنگاوه آورد روی
سپهدار فرخنده شیر خوی
چو آمد دلاور به آوردگاه
شه ارژنگ دیدش ز قلب سپاه
چو از قلب لشکر یکی بنگرید
جهانجو سپهدار یل را بدید
بشد شاد ارژنگ بنواخت سنج
بگفتا سرآمد مرا درد و رنج
چو آمد بیاری مرا شهریار
برآرم ز بدخواه اکنون دمار
دمادم ز شادی همی کوفت کوس
شد از بیم چرخ کبود آبنوس
سپهبد چو آمد میان سپاه
به شنگاوه ره بست در رزمگاه
بگفتا که ای هندوی نابکار
ندیدی تو رزم یلان سوار
چنین پاسخ آورد آن اهرمن
چونامی بگو نام خود پیش من
که اکنون بگرید به مرگ تو مام
ز گیتی نبینی دگر هیچ کام
بدو گفت در دسته تیغ من
مرا نام ای ریمن اهرمن
هم اکنون بخوانم به تو نام خود
چو بردارم از تیغ کین کام خود
چو شنگاوه بشنید برداشت سنگ
تهی کرد کین گرد زین خدنگ
چنان بر سرین گاه آن باره خورد
که شد استخوان بر سر باره خورد
درآمد ز بالا سر باره زیر
برآمد ز هر سوی بانگ نفیر
چو ارژنگ دید آن همه اندر زمان
یکی باره در زیر زین در زمان
فرستاد زی نامور شهریار
جهانجوی شد بر تکاور سوار
بغرید زی تیغ کین دست برد
که بنماید او را یکی دستبرد
دگر باره برداشت شنگاوه سنگ
سپر پیش رو برد آن تیز چنگ
بزد تیغ خرطوم فیلش فکند
بغلطید بر خاک فیل بلند
فروجست شنگاوه از پشت پیل
تو گوئی که از کوه غلطید سیل
شد از پیش او شیر نر در گریز
نشد از پسش یل چنان تند و تیز
بدانست کان جمله ریو است ورنگ
که ناگه زند بر سرشیر سنگ
چو شنگاوه آن کرد آن نامدار
نرفت ازپسش از پی گیر و دار
بدانست کز مکر آن نامدار
شد آگاه برگشت چون شیر نر
درآمد به نزدیک یل تند و تیز
گرفتش گریبان ز روی ستیز
کش ازباره کین بزیر آورد
تنش را به چنگال شیرآورد
کشانش برد پیش هیتال شاه
بدان تا ببینند یکسر سپاه
سپهدار آمد ز بالا بزیر
کمربند شنگاوه بگرفت شیر
دو پردل ز کین درهم آویختند
بناخن زتن خون فرو ریختند
که از دشت برخاست کردی چو قیر
سواری بیامد چو شیر دلیر
سیه پوش از پای تا سر سوار
برخ برقع بسته یل نامدار
کشید از میان خنجر برق سان
به نزدیک شنگاوه آمد میان
که راند به شنگاوه آن تیغ کین
نهشتش جهانجوی گرد و گزین
بدو گفت ای نامدار سوار
تو را با نبرد دلیران چکار
که از بور لشکر مر آن زردپوش
بیامد چو دریای آتش بجوش
سیه پوش را گفت ای ارجمند
تو را بسته بودم بخم کمند
که ازبند من کرد بیرون تو را
. . .
سیه پوش گفتا که پروردگار
رهاندم ز بند و شدم رستگار
بگفت این و برداشت پیمان سنان
فکندند طرح نبرد سران
چو از قلب هیتال شاه آن بدید
برآشفت لب را بدندان گزید
به لشکر بگفت این دلیر گزین
نه آن زردپوشست آمد بکین
بگفتند گردان بلی آن بود
که در کینه چون شیر غران بود
وزین رو جهانجوی یل شهریار
بغرید برسان ابر بهار
کمربند شنگاوه بگرفت تنگ
خروشید برسان غران پلنگ
ز جا در ربودش به نیرو و تاو
چنان چونکه عنقار باید چکاو
زدش بر زمین و دو دستش ببست
چو شیر ژیان باز بر زین نشست
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۳۷ - بردن شهریار شنگاوه را به پیش ارژنگ شاه گوید
ببردش کشا(ن) پیش ارژنگ شاه
چنان خسته و بسته ز آوردگاه
چو از دور ارژنگ شاه سوار
بدید آن رخ نامور شهریار
فرود آمد از پشت پیل دمان
بشد پیش آن نامور پهلوان
بغل برگشود و گرفتش ببر
ببوسید یل را رو آن چشم و سر
بگفتا سپاس از خداوند گار
که دیدم دگر رویت ای نامدار
سپهدار گفتا به یزدان سپاس
که دیدم دگر شاه یزدان شناس
هر آن چیز کامد ورا پیش گفت
شنید و از او ماند اندر شگفت
جهانجوی شنگاوه را بسته دست
ببردش بر شاه یزدان پرست
دگر باره آمد به میدان کین
دژم روی آشفته و خمشگین
کزین رو سیه پوش آن زردپوش
ز کین هر دو بودند با هم به جوش
سنان در کف هر دو با هم شکست
گرفتند از کین کمانها بدست
بهم هر دو یل تیغ کین می زدند
ز کین آسمان بر زمین می زدند
زبس کز دو جانب روان تیر شد
سپر در کف هر دو کفگیر شد
نشد تیر بر کبرشان کارگر
کشیدند چون تیغ تیز از کمر
چو زی هم رسیدند آن زردپوش
برآورد چون شیر غران خروش
بزد بر سر آن سیه پوش تیغ
تو گفتی که زد برق بر کوه میغ
سیه پوش دزدید از تیغ سر
فتاد از سرش درزمان خود زر
فرود آمد خود بر سر نهاد
نشست از بر باره دیگر چو باد
برآورد آن تیغ زهر آبدار
در آمد . . .
سپر بر سر آورد آن زردپوش
نبودش رسیده از آن تیغ هوش
بزد دست برداشت پیچان کمند
زمین کرد لرزان ز نعل سمند
سیه پوش هم در زمان خم خام
ز فتراک بگشاد از بهر نام
فکندند هر دو بر هم کمند
سر هر دو یل اندر آمد به بند
بگرداند اسپ آن ازین این از آن
زهر دو (جوان) خواست بانگ فغان
زبس هر دو برهم فکندند زور
سیه پوش افتاد از پشت بور
کشانش همی خواست بیرون برد
ز خونش روان جوی جیحون برد
ز سرخود آن نامور اوفتاد
گره مویش از تیر جوشن گشاد
رخی گشت پیدا بزیر نقاب
چنان چونکه از زیر ابر آفتاب
یکی دختری دید یل شهریار
بغرید برسان ابر بهار
برآورد اندخت کحلی پرند
بزد نعره کای شهریار بلند
فرانک منم دخت هیتال شاه
برهنه سراندر میان سپاه
کشنده منم عاس را پای دار
چو دیدم ترا بسته ای شهریار
بکشتم من از کینه نصوح را
فکندم درآتش تن روح را
ز بهر تو ای نامور شهریار
به بند اندرونم چنین خوار و زار
گرت هست با من سرت برگرای
یکی زی من دستبردی نمای
رها جانم از چنگ این زردپوش
نه جای درنگست و جای خموش
مبادا کزین شاه آگه شود
ز شادی مرا دست کوته شود
بگیرد مرا او در آرد به بند
فتد طشتم از طرف بام بلند
سپهبد چو بشنید آن گفتگوی
برانگیخت ازباره تند پوی
چو آمد به نزدیک او را بدید
بزد دست تیغ از میان برکشید
بزد تیغ ببرید پیچان کمند
سر مه رها گشت از زیر بند
برفت و نشست از بر باره شاد
دگرباره آن خود بر سر نهاد
چو دید آن چنان زردپوش سوار
چنین گفت کای سکزی نابکار
شکار من از بند بیرون کنی
هم اکنون به چنگال من چون کنی
ندانی کاو خود شکار من است
در و دشت یکسر سوار من است
همه چشم دارند بر چنگ من
بدین گرز و شمشیر و آهنگ من
تو را آرزو گر نبرد من است
هم اکنون سرت زیر گرد من است
رها شد گر از دست من آن غزال
کمند افکنم شیر نر را به یال
سر نامدارت بدام آورم
چو من دست بر خم خام آورم
ولیکن کنون گشت از چرخ هور
به بندیم شبگیر تنگ ستور
به میدان درآئیم و جنگ آوریم
بکف دامن نام و ننگ آوریم
بگفت این و برگشت آن نامدار
برفت ازبر نامور شهریار
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۴۳ - رزم توپال برادر هیتال شاه با شنگاوه گوید
به شنگاوه گفت ای ستمکاره مرد
برآرم هم اکنون ز جان تو گرد
بگفت این و برداشت گرز گران
درآمد بشنگاوه اندر زمان
یکی گرز زد برسر ترک او
نبد هیچ کآید بسر مرگ او
بدزدید سر گرد شنگاوه زود
فرو جست از پشت باره چه دود
یکی سنگ زد بر بر پیل او
که پیل اندر آمد ز بالا برو
فرو رفت توپال از فیل زود
برآویخت با او به کردار دود
گرفتش کمربند بردش کشان
بر شاه هیتال اندر زمان
ببست و سپردش به هیتال شاه
چو شیر اندر آمد میان سپاه
سپهبد چو آندید برکاشت بور
برآورد چون شیر غرنده شور
فرو تاخت در قلب هیتال شاه
دگر باره آمد میان سپاه
بگرز گران قلب لشکر شکست
ز شنگاوه گرز گران برشکست
بگفتا که هین برنشین از پسم
که یاری ز یزدان گیتی بسم
نشست از پسش تند شنگاوه تیز
سپهبد برآورد شمشیر تیز
بکشت از سواران دلاور دویست
چو آن دید هیتال از غم گریست
که از دست این زابلی کار من
تبه گشت و شد سرد بازار من
بگیرید گردش سواران کار
که او یک تنست و شما صدهزار
ز یزدان نداریم شرم ای سپاه
که یک تن کند لشکری را تباه
نه از آهن است این نبرده سوار
که سستی نمائید در کارزار
سپاه اندر آمد چه دریا به جوش
بر آمد دم نای بانگ خروش
گرفتند یل را میان آن سپاه
به توپال گفتا سپهدار شاه
برو بر سر راه ارژنگ زود
بر او کن ره کینه گه تنگ زود
نشست از بر پیل توپال زود
برآورد چون باد کوپال زود
فرو ریخت زی قلب ارژنگ شاه
پس و پشت او سرکشان سپاه
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۴۴ - رزم توپال با شهریار و کشته شدن توپال گوید
چو آمد برآویخت توپال شیر
به پیش صف شاه ارژنگ چیر
چو ارژنگ آندید آمد بکین
بجنبید گفتی ز لشکر زمین
گرفتند توپال را در زمان
بیامد هیاهوی کند آوران
ستمکاره توپال شیر نر
درافتاد در لشکر بی شمر
جهان کرد بر شاه ارژنگ تنگ
ز خون شد زمین هر طرف لاله رنگ
سپهبد به نیروی پروردگار
برون آمد از لشکر بی شمار
بیاورد شنگاوه در پیش شاه
کشیدند از رزم دست آن سپاه
دو لشکر دگر باره بر جای شد
همی برفلک ناله نای شد
ستم کاره کوپال در دشت جنگ
به ایستاده و گرز کینش به چنگ
سپهدار برداشت پیچان کمند
برآورد کردند سرکش سمند
برآویخت با گرد توپال شیر
میان دو لشکر چو شیر دلیر
بدانست توپال کاندر نبرد
نتابد ابا آن یل شیره مرد
بتابید سر پیل را در زمان
که آمد سپهبد چو شیر ژیان
درانداخت در گردنش خم خام
سرگرد توپال آمد بدام
کشیدش ز بالا بزیر آن دلیر
فرو رفت و برداشت خنجر چو شیر
سرش را بزد دست و از تن برید
ز میدان کین پیش شاه آورید
برآورد دم ناله کوه نای
فرو رفت ارژنگ از باد پای
سر بی بها برگرفت آن زمان
بخون پدر خورد خونش روان
ببوسید روی و بر شهریار
بسر کرد ارژنگ شه زر نثار
چو هیتال آن دید بگریست خون
که شد بختم اکنون و گشتم نگون
برادر بشد کشته خویش من
گرامی سه فرزند من پیش من
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۴۵ - رزم هیتال شاه با شنگاوه گوید
کزین روی شنگاوه چون پیل مست
بزد باز بردسته گرز دست
درآمد بناورد گه همچو شیر
خروشان و جوشان چو شیر دلیر
چو هیتال آن دید بگریست زار
دلش رزم را شد یکی خواستار
فرود آمد از پیل بر زین نشست
کشن گرزه کاو پیکر ببست
به میدان رزم اندر آمد روان
خروشان چو دیوان مازندان
به شنگاوه گفت ای سگ ناسپاس
نه در چشم شرم و نه در دل هراس
زمن روی برکاشتی در نبرد
کنون با منت (هست) در سر نبرد
چنانت بکوبم به کوپال نرم
که گردد سرو سینه و یال نرم
بدو گفت شنگاوه کای نامدار
نه برگشتم از شاه و از کارزار
مرا چون گرفت آن جوان دلیر
به میدان مردی گه دار و گیر
سرم خواست ازتن ببرد به تیغ
کند روشن از جان من تیره میغ
بتابنده آئینه سوگند من
بخوردم دروغ ای شه انجمن
در آئینه ننمود رویم فروغ
بدانست کان هست یکسر دروغ
چو دیدم دروغم نشد کارگر
کنون بسته دارم بکین این کمر
و دیگر که اقبال ارژنگ شاه
بلند است و با اوست خورشید و ماه
بگفت این برداشت شنگاوه سنگ
برافراخت یال و بیازید چنگ
درآمد به تنگ و بزد بر سرش
که از بر بزیر اندر آمد برش
کمان برد شنگاوه کو جان سپرد
بدان سنگ گردید پیکرش خرد
ز اسپ اندر آمد که برد سرش
بخورد پلنگان دهد پیکرش
چو آمد بنزدیک هیتال گفت (؟)
بجست و سرو دست او را گرفت
کمرگاه شنگاوه بگرفت تنگ
که اکنون نمایم تو را رزم سنگ
گرفتش چو آندید شنگاوه ریش
به نیرو کشیدش به نزدیک خویش
دو پر دل بهم کینه جو آمدند
همی مشت بر هم ز کین میزدند
سرانجام شنگاوه یازید چنگ
گرفتش کمرگاه مانند سنگ
برآورد از جای و زد بر زمین
سرش خواست از تن ببرد به کین
شد از جادوئی در زمان شاه کم
خروش آمد و ناله گاو دم
پدید آمد آنگاه پیش سپاه
دژم روی افتاد از سر کلاه
نشست از بر پیل شد در ستیز
همی خواست کارد از آنجا گریز
که آن زرد پوش آندر آمد چه گرد
که باگرد شنگاوه جوید نبرد
بشد شاه هیتال و استاد باز
جهان شد پر از ناله طبل و ساز
چو آن زردپوش اندر آمد به تنگ
بیازید شنگاوه برداشت سنگ
نشست از بر زین و آمد دلیر
خروشان به تنگ اندرش همچو شیر
چنین گفت شنگاوه را زردپوش
کزینگونه بر رزمگه بر مجوش
بدشتی که شد روبه از کینه هی
که نبود در آن دشت از شیر پی
خروشنده باشد در آنجای زاغ
که از باز باشد تهی دشت و زاغ
بدو داد شنگاوه پاسخ چنین
که ای گرد گردن کش روز کین
بدیدی تو ضرب یلان روز جنگ
بگفت این و برداشت از کینه سنگ
برد بر (سر) باره زردپوش
که مغز از سرباره آمد بجوش
نگون اندر آمد ز بر آن سوار
بغرید برسان ابر بهار
کمان را بزه کرد مانند تیر
سپر برد شنگاوه بر سر چو شیر
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۴۷ - داستان آمدن ارژنگ شاه به دروازه شهر سراندیب گوید
سپهدار برداشت ز آن ماه کام
درانداخت در حام یاقوت خام
وزآن روی هیتال چون این شنید
بسوی سراندیب لشکر کشید
گریزان بشد با سپه سوی شهر
برآن نوش گردید بر دهر زهر
دلیران مغرب چو آگه شدند
برفتند سوی سپاه سرند
به نزدیک جمهور شاه آمدند
بر شاه خود آن سپاه آمدند
سه هفته همی بود عیش و طرب
چو صبح و چو شام و چه روز و چو شب
سر هفته فرمود ارژنگ شاه
بسوی سراندیب آمد ز راه
به بستند بر کوهه پیل کوس
ز گرد سپه شد زمین آبنوس
بسوی سراندیب آمد ز راه
ز ماهی همی جوش شد سوی ماه
بکرد سراندیب خرگه زدند
درفش از بر خرگه مه زدند
چو هیتال آگه شد از آن سپاه
کآمد دگر باره ارژنگ شاه
در شهر بربست و شد رزمساز
دهن اژدهای اجل کرد باز
برآمد بگیر و ببند از دو روی
جهان شد دگر ره پر از گفتگوی
ز لشکر طلایه برون تاختند
درآن دشت آتش برافروختند
وزین روی بر برجهای حصار
فروزان همی مشعل زرنگار
جهان روشن از شمع و فانوس بود
همی گوش گردون کر از کوس بود
کر از خواب درآن تیره شب
شب تیره و بانگ کوس و صلب
و زین رو بگردان سپرده سرای
نشستند و برخواست آواز نای
دگر روز چون کوزه لاجورد
بجوش آمد از آتش سرخ و زرد
ز برج فلک زد زبانه شرار
شد آئینه چرخ پاک از غبار
بجوش آمد آن لشکر بیشمر
کشیدند صف جمله در پیش در
چو بشنید هیتال آمد دلیر
بدآن باره شهر بر شد چو شیر
ز پیش سپه تا به قلب سپاه
دو رویه سپردار آهن کلاه
سپهدار آمد به پیش حصار
ز بس ناوک انداز خنجرگزار
دلیران هندی ز بالا و زیر
به هم برگشادند بازو به تیر
خروش دلیران و آوای زنگ
گذشت از بر طارم نیل رنگ
هر آن تیر کامد ز بالا بزیر
شدی بر دل هندیان جایگیر
ور از زیر رفتی به بالا خدنگ
نشانش نبودی به جز خشت و سنگ
همی سنگ از افراز همچون تگرگ
سر مردمی کوفت در زیر سنگ
خروش دلیران بعیوق شد
همی گوش گردان کر از بوق شد
هر آن کو بدر کارزار آورد
ابر خویشتن کار زار آورد
بسی لشکر از هندیان کشته شد
که دامان قلعه پر از پشته شد
کشیدند فیلان به پیش حصار
که شهباز ایشان بدو کوهسار
به دندان نمودند پیلان ستیز
جهان شد پر از آتش رستخیز
فکندند آتش چو باد خزان
بیفتاد در خرمن جانشان
همه نفط و نی در هم آمیختند
برافروختند و فرو ریختند
چو بر پیل آتش ز بر درگرفت
بپیچید و ره سوی لشکر گرفت
ز بس خشم آتش ستیزنده پیل
به لشکر(گه) افتاد چون رود نیل
همی کردی از لشکر خود تباه
شد از گرد آن روی گیتی سیاه
گسستند پیلان که بودند بند
فتادند در خیل شاه سرند
زبالا همی کوفت هیتال کوس
زمین تیره بود و سپهر آبنوس
بسی کشته شد از سپاه سرند
بدان تا کشیدندشان زیربند
چو خورشید سر بر زد از چاه غرب
یلان آختند دست از کار حرب
بخرگاه خود شاه ارژنگ شد
برو خون دل چنگ از چنگ شد
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۵۰ - پیدا شدن نقابدار سرخ پوش و جنگ او با شهریار
که ناگاه از دشت گردی بخاست
که برشد سرگرد بر چرخ راست
سپاهی برون آمد از گرد یار
سراسر در آهن نهان شد شرار
چنان اندر آهن بدی مرد غرق
زسرتا به پا و ز پا تا به فرق
تو گفتی مگر مرد از آهن است
نه در سر یلان را بکین در خور است
چو آمد مرآن لشکر از گرد راه
دلیری برون آمد از آن سپاه
ز سر تا به پا سرخ پوش آن دلیر
چو مه کو شود در شفق جایگیر
برخ بر یکی پرده نیلوفری
سپاهی چو شیر اندر آن داوری
بدست آندرش نیزه ای بود راست
تو گفتی که در دشت شیر اژدهاست
به نزدیک ارژنگ شد رزمساز
چو دید آن چنان گرد گردن فراز
از آن جنگ دروازه پیچید روی
بدان نامور گشت پیکارجوی
چو دیدند هیتالیان آن ستیز
که پیدا شد از دشت یک رستخیز
به ژوبین و شمشیر بردند دست
به ارژنگیان اندر آمد شکست
به پیکار آن قلعه دست آختند
دلیران سر از پای نشناختند
ز بالا همه شهر نظاره گر
وزین روی این شیر پرخواشخور
بد آن سرخ پوش اندر آمد دلیر
بزد بانک کای مرد گرد دلیر
چو نامی و این کینه با شاه چیست
بکو تا نژادت به گیتی به کیست
بدو گفت آن سرخ پوش سوار
که با نام گردان ترا چیست کار
بگفت این و برداشت پیچان سنان
درآمد بر او همچو شیر ژیان
سنان در ربود آن جهانجوی هم
درآمد بر او همچو شیر دژم
به نیزه گسستند بند زره
کشود این سرند و آن زد گره
زره حلقه حلقه فرو ریختند
دو شیر ژیان درهم آویختند
سنان درکف هردو شد ریزه ریز
چنان آن دو شیر ژیان در ستیز
خروشان و جوشان چه شیرآن زوش
نهادند گرز گران را بدوش
چنان گرم شد رزم گرز گران
که شد گرم بازار آهنگران
سرو ترک هر دو شد از گرد پست
فکندند گرز گران را بدست
کمربند یکدیگران را به چنگ
گرفتند آن هر دو فیروز جنگ
به کشتی گرفتن چه شیر دژم
برآویختند آن دو پر دل بهم
کمر بند هر دو ز نیزه گسیخت
زره از تن هر دو بر خاک ریخت
رخ هر دوان پر خوی و خاک شد
برو سینه از ناخنان چاک شد
چنین تا خور آزین بخاور کشید
شب تیره از کوه چادر کشید
سپهدار را گفت آن سرخ پوش
که ای نامور شیر با تاو و توش
شب آمد برو سوی پرده سرای
نشین شاد با نای و پرده سرای
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۵۱ - بازگشتن نقابدار سرخ پوش و شهریار از یکدیگر گوید
چو خورشید تابان برآرد درفش
برآریم تابان درفش بنفش
بگردیم باهم در آوردگاه
برآریم گرد از زمین تا به ماه
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که مانا شدی سست در کارزار
برو تا بر آید ز کوه آفتاب
که شب باشد از بهر آرام و خواب
چو از یل شنید این سخن سرخ پوش
خروشید و شد از برش شیر زوش
سپهدار آمد به نزدیک شاه
فرود آرمیدند یکسر سپاه
وزین (سو) بیاراست هیتال شهر
همی نوش می جست می دید زهر
وزین رو سپهبد به ارژنگ گفت
کزین سرخ پوشم کنون در شکفت
ندیدم به نیروی او هیچ مرد
برآرد درآورد از شیر گرد
ندانم سرانجام این جنگ چیست
ندانم کاین مرد بیگانه کیست
که زین گونه آهنگ او تیز کرد
نخستین بدین لشکرانگیز کرد
بدو گفت ارژنگ کای نامدار
بدانم سرانجام این کارزار
بترسم که جز این سرانجام من
دگرگون شود گم شود نام من
سپهبد بدو گفت انده مدار
که با ماست توفیق پروردگار
چو یاریم بخشد خداوند ماه
جهان را کنم روشن از بخت شاه
سراندیب را تخت گاهت کنم
همه هندیان در پناهت کنم
بگفت این پیش دلارام شد
دمی شادمان باده جام شد
شد از باده سرمست شیر ژیان
دلارام را گفت کای مهربان
بیا تا زمانی بجوشیم شاد
دلارام گفتا که ای پاکزاد
شب تیره ناید مرا هیچ خواب
که ترسم شود کرده از خواب خواب
یکی دشمنی دارم اندر قفا
ستمکاره و ریمن و پر جفا
بود مرو را نام مضراب دیو
همه شهر مغرب بود پز غریو
به من مهربان است آن اهرمن
کنون آمد است او به دنبال من
بترسم که مضراب وارونه کار
کند دورم از نامور شهریار
کنون شد بدو پنج ماه ای دلیر
که بادات خورشید روشن ضمیر
ز بیم ستمکاره مضراب من
نکردم شب تیره خود خواب من
شب تیره صدبار کردم کمین
که برباید آن دیو از جای هین
به شمشیر برنده بردم چو دست
سراسیمه پتیاره از من بجست
چسان چشم سازم من از خوابگرم
که دارم من از دیو مضراب کرم
کسی را که دشمن توانا بود
کند خواب مانا که دانا بود
چه دشمن ز من باشدت خواب یاد
مکن گر کنی میدهی سر به باد
سپهبد بدو گفت مندیش هیچ
ز دیوان ما خواب را خود بسیج
که از تن برد خواب اندوه و درد
ز بس خواب آرد رخ سرخ زرد
کند چون در شب تیره فام
بود روز خرم تر از آفتاب
وز آن روی نرگس به باغ
که سوزد ز بیداری شب دماغ
تو بنشین به آرام و خوش خواب کن
تهی دل هم از بیم مضراب کن
چو یارایش آید بخرگاه من
که دزد در ز خرگاه من ماه من
بگفت این بگرفت دستش بدست
سر هر دو از باده باده مست؟
بخوابید در پیش یل خوب چهر
تو گفتی که شد ماه مهمان مهر
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۵۳ - گرفتن سرخ پوش ارژنگ را گوید
جهان جوی ارژنگ بر بست کوس
به فیل جهان شد ز گرد آبنوس
دو جنگ گران کرده شد در سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
دو لشکر برابر ستادند باز
برآمد دم نای ژوبین دراز
به میدان درآمد مر آن سرخپوش
طلب کرد مرد و درآمد بجوش
بشد گرد شنگاوه رزم خواه
برآویخت با او به آوردگاه
سرانجام برداشت آن سرخ پوش
کمند و فکندش ابر یال و دوش
سر دوش شنگاوه آمد به بند
کشیدش بزیر از فراز سمند
به بستش دو دست و ببردش بجای
برآمد زهر سوی آواز نای
چو شنگاوه در بند یل اوفتاد
جهان جوی الماس آمد چو باد
ورا نیز بر بست و بردش کشان
چنان هست آورد گردنکشان
جهان جوی بهزاد آمد چو شیر
ورا نیز بربست گرد دلیر
چو سلطان بدید آن چنان دستبرد
بشد شادمان نامور مرد گرد
دگرباره نعره زد آن سرخپوش
که مردی درآید ابا تا و توش
کجا رفت آن نامدار دلیر
که دیروز آمد به میدان چو شیر
بهانه کز ای در برفت از برم
چو ترسید از گرز کو پیکرم
بگفت و برانگیخت از جا سمند
بزین گرز در دست پیچان کمند
بیامد بدانجا کجا بد درفش
رخ از بیم ارژنگ را شد بنفش
به تنگ اندرش راند آن سرخپوش
بغرید جوشید چون شیر زوش
بینداخت در گردن شه کمند
سر شاه ارژنگ آمد به بند
از آن تخت پیلش بزیر آورید
برون از سپاهش چو شیر آورید
سپاهش سراسر گریزان شدند
بهر سوی افتان و خیزان شدند
زر و مال و اسباب و خرگاه شاه
همه برد آن سرخ پوش از سپاه
همه گنج آکنده شاه بشد
ز تخت و کلاه ز خرگاه و برد
ستوران و پیلان و بختی هیون
ز زرین عماری و سیمین ستون
کمر با کلاه و زره برد نیز
سپرهای زرین هرگونه خیز
نماندند چیزی بجز آن سپاه
به غارت ببردند از آن رزمگاه
چه شب شد بجزگاه ارژنگ رفت
نشست از بر تخت ارژنگ تفت
طلب کرد بهزاد را در زمان
بدو گفت کای گرد روشن روان
چو خواهی که یابی رهائی ز بند
کمر یابی و تخت و گاه بلند
از آن تخت پیلش بزیر آورید
برون از سپاهش بزیر آورید
ببین چیست پیش تو از خواسته
زر و گوهر و گنج و آراسته
کجا از خزینه شهنشه برون
ببرد آن جوان یل ذوفنون
کنون آن بمن جمله بسپار شاد
که کردند پیش من از گنج یاد
بدو گفت بهزاد کای بیهمال
مبیناد خورشید بختت زوال
بیارم من (آن) مال و آن خواسته
به پیش جهانجوی آراسته
برفتند با وی سواری هزار
کشیدند آن خواسته از حصار
چهل پیل در زیر زر بود و بس
چهل هم بزیر گهر بود و بس
مرآن جمله پیش سپهدار بود
بگنجور او یک به یک برشمرد
یکی هفته بود اندر آن کارزار
سر هفته آمد به پای حصار
دلیری به فرمان آن سرخ پوش
برآورد چون شیر غران خروش
که ای شاه هیتال آزاده بخت
سرافراز گاه و نگهدار تخت
برون آی از قلعه در دم دمان
که خواهد تو را نامور پهلوان
که دشمنت را بر تو با بسته دست
سپارد به یزدان یزدان پرست
بشد شاه هیتال و آمد برون
ابا تحفه و هدیه آن ذوفنون
بهمراه او صد جوان دلیر
همان باج گیرسر و ارده شیر
چو آمد به نزدیک خرگاه شاه
برآن بد که آیابر آن نیکخواه
به رسمرل؟ نیزه نزدیک او
کند روشن این جان تاریک او
ز خرگه نیامد برون نامدار
نه از پهلوان خنجر گذار
از آن گشت هیتال را تیره بر چشم
همی رفت و با خود همی کرد خشم
که ای ابله غافل از روزگار
ز بهر چه بیرون شدی از حصار
مبادا که این سرخ پوش دلیر
بگیرد تو را و بدوزد به تیر
ولیکن نبد چاره آمد به پیش
چنین تا به نزدیک آن پاک کیش
نجنبید از جای آن سرخ پوش
دل از جان هیتال آمد بجوش
بزد نعره آن سرخ پوش دلیر
که ای نامداران بکردار شیر
ببندید آن (بی)بها را دودست
که سرخواهمش کرد از کینه پست
سر و دست هیتال بستند سخت
به دل گفت هیتال برگشت بخت
همان باج گیر و دگر ارده شیر
دلیران که بودند با وی دلیر
ببستند مر جمله را پا و دست
کشیدندشان جمله را بسته دست
بفرمود تا دار برپا کنند
جهان را پر از شور و غوغا کنند
زدند آن زمان بر در شهر دار
مرآن یوزبا(نا)ن خنجر گذار
بفرمود که ارژنگ را در زمان
بدرگاه آرند کشنه کشان
رساندند آنگاه ارژنگ را
مرآن شاه رفته ز رخ رنگ را
بزد نعره آن سرخ پوش دلیر
که ای شاه ارژنگ و هیتال شیر
تبیره منم شاه مهراج را
سپارید اکنون به من تاج را
ز ملک سراندیب تا رود سند
سراسر ز من کشت این ملک هند
نباشد دو شه در خور یک سرای
شنیدم من از مرد دانش فزای
دو تیغ ستیزند دریک نیام
نکردند هرگز به گیتی مقام
کنون هر دو را من برآرم بدار
نشانم فر و فتنه روزگار
بگفت این فرمود جلاد را
که این هر دو ناپاک بیداد را
از ایدر ببر بند و برکش بدار
که تا آرمیده شود روزگار
ببردند مر هر دو را بسته دست
ز خرگاه بیرون بکردار مست
که نا(گا)ه مردی برآمد ز دشت
که از نعل اسبش زمین آب گشت
ز فولاد خود و ز آهن سپر
زره در بر و تنگ بسته کمر
چه شیر آمد آنگاه آن دار دید
مر آن جوشن و شور پیکار دید
بزد تیغ ببرید از دار بند
فرود آمد از پشت سرکش سمند
هم آنگاه بستند بر پیل کوس
زمین شد بکردار چرخ آبنوس
بشد در زمان تا بر سرخ پوش
ببردش هم آنگاه سر سوی کوش
بگوشش فرو گفت راز دراز
بجست آن زمان آن یل سرفراز
مر این مرد را گفت در زیر بند
بدارید با حلقه های کمند
هم آنگاه بستند بر فیلشان
برفتند از آنجای گردنکشان
هر آن زر که در گنج هیتال بود
کشیدند و بردند مانند دود
ز سیم و زر و جعلت شاهوار
زلعل و زر و دیبه زرنگار
زره های سیمین کله های زر
زره با کمان و کله با سپر
همه جمله کردند بر پیل بار
یلان و دلیران خنجر گزار
بخواند آن زمان گرد بهزاد را
دلیر سرافراز و آزاد را
دو شاه جهان را چنان بسته دست
به بهزاد بسپرد آن شیر مست
که در قلعه این هر دو را بند کن
دل از درد و اندوه خرسند کن
بدان تا که من باز آیم ز راه
دگر نامور پهلوان سپاه
سپهبد ببندد مرا گر دو دست
بود ز آن او هند و بالا و پست
اگر من دو دستش به بند آورم
سرش را بخم کمند آورم
ابا شاه هیتال ارژنگ شاه
بدارمش بر دار و سازم تباه
ترا زآن سپس سرفرازی دهم
میان یلان سرفرازی دهم
سپردش به بهزاد چون باد تفت
وز آن جایگه راه را برگرفت
دو گنج و دو شاه گران مایه زود
مرآن نامور با دلیران گرد
وزین رو چو بهزاد آمد به شهر
به هیتال بد کینه آورد قهر
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۶۲ - رسیدن شهریار به بیشه اول و جنگ او با فیلان گوید
به جمهور گفت ای شه پاکزاد
پس پشت من زانکه دارد نژاد
چو آمد بدان بیشه آن نامدار
یکی پیل آمد بر شهریار
سری همچو گنبد تنی همچو کوه
زمین زیر پایش بدی در ستوه
برون از دهانش که دندان بدی
که پیشش بکین موم سندان بدی
سوی نامور همچو ابر بلای
برآورد خرطوم چون اژدهای
سپهبد برآورد گرز گران
بزد برسر پیل جنگی روان
کش از سر فرو ریخت مغزش به خاک
سپهبد به یک گرز کردش هلاک
سرش چون فرو ریخت آن نیکرای
درآمد چه کوهی همان دم ز جای
دگر باره آمد یکی نره پیل
چنان کآید از کوه دریای نیل
برآن حمله آورد چون کوه تند
نشد گرد را دست شمشیر کند
به پشتش چنان کوفت گرز درشت
که در ناف او ریخت مهره ز پشت
یکی دیگر آمد سوی یل به جنگ
جهانجوی خرطوم او را به چنگ
گرفت و ز سرکردش اندرزمان
درآمد ز پا پیل جنگی دمان
رسیدند پیلان گروه ها گروه
تو گفتی که از پیل شد بیشه کوه
هم اندر زمان گرزه گاوسر
برآورد زی پیل شد شیر نر
ز پیلان دو صد فیل جنگی بکشت
دگر پیلکان جمله دادند پشت
ره بیشه از فیل پرداخت یل
ز فیلان همه دشت را ساخت تل
چو از فیل جنگی برآورد گرد
بزد اسب رخ بر سوی راه کرد
از آن بیشه شیران برون تاختند
مر آن بیشه را از پس انداختند
جهان جوی آمد همانگه فرود
رخ خویش بر خاک تیره بسود
سپاس جهان آفرین کرد یاد
که بیرون از آن بیشه آمد چه باد
به جمهور گفت آن زمان نامدار
درخت امیدت برآورد بار
از آن بیشه شیران برون تاختند
مر آن بیشه را از پس انداختند
از این بیشه اندیشه کوتاه شد
ز پیلان چو کوه آن زمان راه شد
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۶۳ - رسیدن شهریار به بیشه دویم و جنگ او با گرگان گوید
دویم منزل ای نامدار سوار
چو پیش آید از گردش روزگار
بدو گفت جمهور کای نامور
یکی بیشه پیش آیدت زآن بتر
درین بیشه گرگست هر یک چکوه
بهر پشته بیشه با صد شکوه
جوانی و از عمر نادیده بر
مرنجان ز خود مر روان پدر
که گرز تو خود در خور گرگ نیست
ز گرز تو بر گرگ من مرگ نیست
نه پیل است و این کش در آری ز پای
بگرز گران چون کنی رزم رای
زپیلان به نیرو تواناترند
همه در گه کینه شیر نرند
چنین است آئین گرگ سترگ
شنیدم ز دانش پژوه بزرگ
که چون گرگ رو در شکار آورد
به فیلان نر کار زار آورد
زند شاخ بر ناف فیل دمان
برآردش از جا چو کوه دمان
رود فیل از باد بر باد فیل
روان خون ز پیل و مان همچو نیل
چو گردد هوا ز آتش مهر گرم
بسوزد ز گرمی بران فیل چرم
چو بگذارد از گرمی آفتاب
رود روغن از فیل چون رود آب
شود چشمش از روغن فیل کور
بدین سان ددی چون توان کرد زور
میندیش گفتا سپهبد ز گرگ
من و گرز و شمشیر و این گرگ ترگ
نشست از بر تازی اسب بلند
خروشان و بسته بزین بر کمند
همی راند چون شیر آشفته بور
شب تیره تا سر برآور هور
بدآن بیشه گرگ آمد ز راه
ابا گرد جمهور زرین کلاه
سپهبد به جمهور گفت ای دلیر
ببینی کنون رزم و پیکار شیر
بگفت این و در بیشه آمد چو دیو
برآمد ز گرگان بیشه غریو
گروهی ز گرگان بدو باز خورد
برآورد گه زی سپهدار گرد
به جمهور گفتا پس پشت من
بدار و ببین گرز این مشت من
به گرگ اندر آویخت چون شیر نر
ببردند گرگان به بیشه حشر
درافتاد در گرگ گرگ سترگ
چنان چونکه افتاده در رمه گرگ
صد از گرگ جنگی بگرز گران
بکشت آن سرافراز جنگاوران
یکی گرگ پیش آمدش همچو کوه
که کوه آمدی از نهیبش ستوه
سروئی بسر برش چون یک ستون
دهان پر ز کف چشم چون طاس خون
بزد بر بر اسپ آن سروروی
درآمد ز بالا سمندش بروی
سپهدار جست و گران گرز کین
برآورده آمد چو شیر عرین
چنان زدش بر سر عمود گران
که مغزش فرو ریخت بر خاکران
به یک گرز از کاسه سر بجست
چو مهره دو چشم و تنش گشت پست
به خاکش بخوابید مانند کوه
چو دیدند از پهلوان آن شکوه
بدو بر دگر حمله آور شدند
سراسر بگرد دلاور شدند
سپهبد بدان گرزه گاوسار
ز گرگان همی کشت چون مرغ زار
زره از تن یل بضرب سروی
دریدند گرگان پس پشت اوی
دلیران که بودند همراه شیر
بسی کشته گشتند در پیشه چیر
ولی شیر نر بود چون گرگ مست
میان اندران گرزه کین بدست
بهر گرگ کو گرز کین میزدی
زکین گرگ زیر زمین می زدی
سرانجام گرگان گریزان شدند
چه باد اندرون بیشه خیزان شدند
ز گردان دو ده ماند با یل سوار
ابا گرد جمهور با گیر و دار
دگر کشته کشتند در جنگ گرگ
نبرده کسی جان ز چنگال مرگ
نشست از بر اسب آن نامدار
برفتند تا بر لب جویبار
فرو آمد و پیکر خویش شست
یکی جای بهر پرستش بجست
بیامد هماندم ز بهر نماز
بدادار گفت ای خداوند راز
توانائی بندگان از تو شد
مرا شاد و خرم روان از تو شد
سپاس از تو ای داور آب خاک
که رستم از این بیشه هولناک
وز آن پس بخوردند چیزی که بود
بره روی کردند چون باد زود
همه شب همی راند سرکش سمند
دل آکنده از کین و بر زین کمند
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۶۶ - رسیدن شهریار به بیشه پنجم و رزم او با شیران گوید
بگفتا که ای شیر شمشیرگیر
روانت جوان باد رای تو پیر
چه فردا زند شیر بر چرخ چنگ
ز گرگ شب افتاد بیم پلنگ
یکی بیشه پیش آیدت پر ز شیر
همه همچو پیل دمنده دلیر
از آن هر یکی بر برزگی گرگ
نیاید درین بیشه از بیم مرگ
گه کینه با فیل جنگ آورند
سر فیل بر زیر چنگ آورند
دهانشان پر از خنجر آب دار
زبان اژدهامان نگون همچه مار
ازاین بیشه گر بگذرد اژدها
ز شیر دمنده نیابد رها
مشو ای دلاور به شیران درشت
که با شیر کینه درفش است و مشت
نه چون فیل باشند ایشان نه گرگ
که گوئی من و بیشه و گرگ و ترگ
بگیرند درند از آن پس خورند
چه از ماده و آنکه شیر نرند
چه آدم ببینند جنگ آورند
سرفیل نر زیر چنگ آورند
سپهدار گفتا مشو رنجه زین
که چون من نهم از بر اسب زین
یکی رزم گرز گران آورم
قیامت برآن نره شیران برم
بگرز گرانشان کمر بشکنم
تن کوهشان از کمر افکنم
سر نره شیران بکوبم بگرز
چه کو بند آهنگران میخ برز
اگر شیر را پنجه باشد به چنگ
مرا گرز باشد گه کین به چنگ
برو تا ازین در خرامان شویم
گریزان بر نره شیران شویم
گرازان برفتند از آنجای شاد
سوی بیشه شیر مانند باد
چه زد پنجه بر پشت شیر آفتاب
سرگاو ماهی درآمد ز خواب
گرازان در آمد به بیشه دلیر
به چنگ اندرش تیغ مانند شیر
چه شیران شدند آگه از کارزار
نهادند رخ سوی آن نامدار
ز شیران یکی شیر آمد به پیش
بر و یال ماننده گاو میش
به کف خنجر و تیغ در کام داشت
دو حربه چنین از پی نام داشت
به هیکل چه فیل و به پیکر چه شیر
چه آمد برآورد گرز آن دلیر
چنان برسرش کوفت گرز کشن
که خوابید چون گربه پیرزن
چه جیحون روان از دهان گشت خون
ابا خون ز سر مغز آمد برون
رسیدند شیران دیگر چه گرگ
برآورد گرز آن دلیر سترگ
به شیران در افتاد گرد دلیر
همی گشت و می کشت با گرز شیر
چه شیران بدیدند روی ستیز
نهادند چون گربه رو در گریز
گریزان برفتند زی شیر زوش
چنان چونکه بگریزد از گربه موش
بپرداخت آن بیشه از شیر نر
بگرز آن سرافراز پرخاشخور
گذر کرد آن بیشه جنگی پلنگ
فرودآمد آنگه بروی النگ
زمین را ببوسید کرد او سپاس
بدادار یزدان نیکی شناس
غنودند آرام جستند خواب
چنین تا بر آمد ز کوه آفتاب
به جمهور گفت ای جهان جوی شاه
بگویم چه پیش آید از پیش راه
ششم بیشه ات رزم غولان بود
که در جنگشان دیو نالان بود
در این بیشه گر آدم آرد گذر
بگیرد درین بیشه اش غول نر
کشد از برش جامه دلق زود
بیاویزد آنگاه از حلق زود
بدانند ایشان همه نام ما
دگر آنکه باشد سرانجام ما
سپهدار گفتا که اکنون ملول
مشو ای دلاور ز کردار غول
بگفت این و رفتند ز آنجای تیز
سری پر ز کین و دلی پرستیز
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۷۰ - رسیدن شهریار به بیشه نهم و رزم او با سگسار گوید
بر آن که یکی قلعه بینی شگرف
نگردد کم از بس بلندیش برف
رسیده در آن قلعه بی بدل
سر پاسبانان بپای زحل
در آن قلعه مضراب دارد نشست
همه ساله ای گرد یزدان پرست
سپهبد چه بشنید افروخت رنگ
کمر کین مضراب را بست تنگ
نهادند سر سوی ره همچو باد
دل آکنده از کینه بدنهاد
چه زد سر ز کوه بلند آفتاب
بدان بیشه آمد یل کامیاب
به بیشه درون راند آن نامدار
چه شیری که آید دمان از شکار
چه آگه از آن پیر سگسار شد
به نزدیک او شیرکردار شد
ابا نره دیوان بیشه دلیر
سر راه بگرفت بر نره شیر
همه نره دیوان بالا دراز
همه تیز دندان بسان گراز
همه چنگهاشان چه چنگ پلنگ
نجویند جز رای جنگ پلنگ
خروشیدن نره دیوان به ابر
همی رفت از آن بیشه مانند ببر
سپهبد چه دید آن گران گرز کین
بر آور(د) زد بر دو ابروی چین
یکی دیو وارونه آمد برش
سپهبد بزد گرز کین بر سرش
چنان کش سر و سینه بشکست خرد
ستمدیده دیوک بیک ضرب مرد
یکی دیو دیگر بیامد برش
بگرز دگر ریخت مغز از سرش
ز دیوان یکی دیگر آمد به پیش
که خون ریزد از گرد فرخنده کیش
ببوسید زنجان زنگیش پای
بشد پیش آن دیو وارونه رای
بزد چنگ مر اهرمن را میان
به چنگال بگرفت زنجان دمان
ربودش ز جا و بزد برزمین
نشست از بر سینه او بکین
به چنگال بدرید پهلوش را
بگشت آن چنان دیو باتوش را
ز دیوان به چنگال و زور درشت
دوده دیو وارونه در دم بکشت
سپهبد بگرز و به تیغ کمند
ز دیوان دو صد دیو جنگی فکند
چه سگسار دیو اندر آمد به پشت
یکی تیغ خونریز بودش به مشت
بزنجان یکی حمله آورد دیو
برانگیخت از جا سپهدار نیو
یکی نعره بر سوی سگسار زد
چنان چونکه تندر بکهسار زد
چه آن اهرمن دید یال و برش
همان تیغ گرز و سر افسرش
بزد نعره کی از تو بیزار بخت
بماندی به چنگال سگسار سخت
بدو گفت شیر اوژن تیغ زن
که ای زشت پتیاره اهرمن
تو را نام اگر دیو سگسار شد
بکین نام من دیو کردار شد
کجا سگ بر شیر پای آورد
بگاهی که او رزم رای آورد
تو را چون سر سگ اگر سر بود
سر گرز من گاو پیکر بود
بگفت این و آمد بتنگ اندرش
بزد گرزه گاو سر بر سرش
چنان بر سرش کوفت بازور و تاو
که زد دیو سگسار آواز گاو
دژم اهرمن زین بیفتاد پست
بجست و ببازید از کینه دست
بزد چنگ آن دیو وارونه کار
گرفت او کمر بند یل شهریار
به نیرو کشیدش ز بالا بزیر
جهان جوی شیر اوژن شیر گیر
گرفتش کمربند سگسار دیو
به هم درفتادند آن هر دو نیو
بزد چنگ وارونه دیو دژم
بدرید درع و دلاور ز هم
سپهبد بجوش آمد از کینه اش
یکی مشت زد سخت بر سینه اش
چنان کش بپیچید جان در قفس
نیارست از درد بر زد نفس
کمربند آن دیو بدکار را
گرفت و برآورد سگسار را
بزد بر زمین و به بستش دو دست
دگرباره بر باره کین نشست
چه دیوان بدیدند آن رستخیز
نهادند یکسر سر اندر گریز
سپهبد ز بس بود گرزش به مشت
دو بهره از آن نره دیوان بکشت
بگردید از آن پس یل نامدار
ز دیوان بپرداخت آن ره گذار
برفتند از آن بیشه بیرون چه شیر
چه جمهور و زنجان و گرد دلیر
ز بیشه چه آمد روان نامدار
بدید آن زمان مرز مغرب دیار
ز یکسوی دریا به یک سوی کوه
میان زرع و گشت وز مردم گروه
علف بود زرع و لب جویبار
فرود آمد آنجای یل شهریار
ز سگسار پرسید بر گوی راست
که مضراب دیو ستمگر کجاست
چنین پاسخش داد سگسار باز
که ای نامور گرد گردن فراز
به قلعه درون است مأوای دیو
بداند مر این نیز جمهور نیو
چنین گفت جمهور کای نامدار
چه خورشید بخت بود پایدار
به قلعه درون جای اهریمن است
که ویران از این دیو شهر من است
درخت چناری به نزدیک جوی
بدید آن سرافراز پر خاشجوی
بدان دار پیچید سگسار را
مر آن اهرمن دیو بدکار را
بزنگی بگفتا که بیدار باش
مر این اهرمن را نگهدار باش
که من رفت خواهم بدین کوهسار
چه شیر ژیان از لب جویبار
ببرم سر دیو مضراب را
کنم سرخ از خون او آب را
بگفت این وزین کرد برباره تنگ
کمر بند را کرد یکباره تنگ
همی راند تا دامن کوهسار
چه ابر خروشنده اندر بهار
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۷۲ - رزم شهریار با مضراب دیو و گرفتن او را گوید
به نزدیک شیر آمد آن اهرمن
جهان جوی بفراخت گرز کشن
چنان برسرش کوفت آن گرز گرد
که شد شاخ آن دیو وارونه خرد
ببازید دست و میانش گرفت
سپهدار از آن دیو بد در شگفت
کمربند واژونه دیومند
گرفتش به نیرو یل ارجمند
میانشان یکی فتنه و شور خواست
بر چرخ چهارم از آن هور کاست
سپهدار یالش به چنگ آورید
به نیرو قدش خم چه چنگ آورید
خم آورد پشتش به نیروی چنگ
میانش همان گاه بگرفت تنگ
کشیدش بروی و بزد بر زمین
نشست از بر سینه او به کین
کمندش گشود و دو دستش ببست
به زنجان سپردش که دارش بدست
ز جمهور پرسید پس شهریار
که کو دخت گفتا که ای شهریار
سوی شهر بردند مردان من
نبرده سواران و گردان من
چه داری مر این دیو را زیربند
که ترسم کند پاره خم کمند
سر شر از شمشیر بفکن ز تن
تنش را بدین ژرف دریا فکن
چنین بسته گفتا به ایران برم
به نزدیک شاه دلیران برم
بدان تا ببینند نیروی من
دل دست بازوی شمشیر من
از آن دار بگشاد سگسار را
مرآن دیو سگ زشت بدکار را
سرش را به شمشیر از تن فکند
نشست آن زمان بر فراز سمند
ره دژ مغرب گرفتند پیش
زن و مرد آن شهر ز اندازه بیش
برسم پذیره برون آمدند
برآمد غو نای روئین بلند
بدیدند مضراب را بسته دست
فکنده سر از بیم آن شیر پست
برش چشم چون کاسه خون شده
چه بختی کف از کام بیرون شده
بکام اندرش نیش همچون گراز
تنش کوه قد چون منار دراز
هر آنکس که دیدش برفتی ز کار
از او دیو و ابلیس در زینهار
سرافراز زنجان چه بختی مست
سرپالهنگش گرفته بدست
درآمد به مغرب یل تیز چنگ
سه روز اندر آن شهر بودش درنگ
بروز چهارم به جمهور شاه
بگفتا که برکش سپه را براه
کار ارژنگ شاهم بدل دردناک
مبادا کند سرخ پوشش هلاک
سپه را دگر سوی بیشه مبر
سرازکین و دل پر ز اندیشه بر
یکی جامه فرمود از چرم شیر
بدوزند از بهر زنجان دلیر
ز چرم هژبرانش پوشاند گرد
سپه را دگر سوی بیشه نبرد
چو زی راه آن بیشه آمد سپاه
بسی از قضا بود لشکر به راه
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۷۴ - رزم زنگی زوش با لشکر سرخ پوش نقابدار گوید
فرود آمد آنگه یل دیوبند
برآمد دم نای هندی بلند
شد آگه از آن سرخ پوش سوار
که آمد ز پس نامور شهریار
بشد در شگفت آن یل نامور
همی لب گزید و بجنباند سر
که چل روز رفت و بیامد چنین
مراین نامور یل ز مغرب زمین
بفرمود تا کوس بنواختند
همی رزم را باز پرداختند
چه روز دگر شد زمین عطربار
دو لشکر ببستند تنگ استوار
برا(فرا)ختند از دورویه علم
جهانی پر از ناله گاودم
دو لشکر برابر چه گشتند راست
تو گفتی که از دشت کین کوه خاست
دلیری بناوردگه راند اسپ
برش رفت زنگی چه آذرگشسپ
چه زنگی سر ره بدان دیو بست
یکی حربه از چوب بودش بدست
پیاده به نزد همآورد رفت
همآورد را نیزه کین گرفت
به نیزه بر زنگئی زوش شد
چه آتش که از باد در جوش شد
بزد دست زنگی سنانش گرفت
اجل بود گفتی که جانش گرفت
کشیدش ز دست و گرفتش کمر
یکی برخروشید چون شیر نر
کشیدش ز پشت تکاور بزیر
ز هم بر دریدش چه خرگوش شیر
یکی دیگر آمد میان سپاه
ز هم بر دریدش همان گه سیاه
برآمد فغان از همه دشت و راغ
چه سنجد ملخ پیش چنگال زاغ
چنین تا از ایشان دو ده مرد کشت
به چنگال و دندان سیاه درشت
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۷۵ - رزم زنگئی ذوش بانقاب دار سیه پوش گوید
سواری برون آمد از آن سپاه
به پوشید(ه) از پای تا سر سیاه
چه آمد به میدان کمان کرد زه
برخ پرده برده به ابر و گره
چه آمد بزنگی ببارید تیر
چه زنگی چنان دید مانند شیر
ز تیرش بپیچید سر در زمان
خروشید مانند شیر ژیان
کشید از کمربند چوب سترگ
بشد پیش آن شیر مانند گرگ
چنان بر سرش کوفت آن چوبدست
که ترکش همه خورد در هم شکست
کمند از کمر کرد آن شیر باز
بیفکند زی زنگی سرفراز
سر زنگی زوش آمد به بند
برانگیخت آن گرد سرکش سمند
چه زنگی به نیروی بگسست خام
برون جست چون مرغ وحشی ز دام
به سنگ گران آخت آنگاه دست
در آمد بدو تند چون پیل مست
نخستین بزد بر سرباره سنگ
که مغزش فرو ریخت در دشت جنگ
جوان سیه پوش آمد فرود
بشد سوی زنگی بمانند دود
کمربند زنگی به چنگ آورید
قدش را دو تا همچو چنگ آورید
ربودش ز جا تند بنهاد پست
به تندی روان هر دو دستش به بست
چه بر بست او را یل نامدار
بیامد ز پیش سپه یک سوار
یکی باره آورد او برنشست
سرپالهنگ سیاهش بدست