عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۹
ای آنکه نظر بجرم آدم نکنی
جز جود و کرم بخلق عالم نکنی
هر چند که صرف بعصیان نعمت
امید که ز آنچه داده کم نکنی
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۰
حاشا که شراب پخته را خام خوری
بربام خوری به پیش انعام خوری
با احمق و هرزه گوی و بدنام خوری
ننگست چنین حرام اسلام خوری
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۸
زنها صوفی هزار زنهار صفی
هرگز دل هیچکس میازار صفی
تا بتوانی دلی بدست آر صفی
سر رشته همین است نگهدار صفی
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۷
کسی که کرد نفی تفسیر من
که این زوست باشد از پیش ازین
بخندد ابلیس بر آن بینوا
که این بود ز احمقان اولین
دو صد هزار نظم و نثر صفی
جهان نموده چون بهشت برین
تو اغشمی که نشنوی بوی گل
چه حاصلت ز سنبل و یاسمین
چه حاصل آنکه آفتاب منیر
بتابد آن بهر خفاش و عمین
صفی نرنجد از کلام حسود
که گفته حرفی از ره حقد و کین
ولیک باشدم از اینرو دریغ
که حق نموده لعن بر مفترین
بر او دهد خدای توفیق آن
که تا شود به بخردی همنشین
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۲۴
گر تو ای دل تارک دنیا مستعمل شوی
در جهانی کان ندارد کهنگی واصل شوی
بایم استیزه است گر خواهی جهان بر میل خویش
بایم و کوه ارنمائی پنجه مستأصل شوی
بر رموز علم الاسماءء چو آدم پی‌بری
گر خموش از قیل و قال علم بی حاصل شوی
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۲۹
ای بار خدای فرد واحد
هستی تو بحال بنده شاهد
با خلق تو نیستم مخاصم
جز نفس که باویم مجاهد
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۳۲
اگر عیان شود از اهل شرع و فقر فجور
ز آدمی نبود هیچ عیب و نقصی دور
تفاوت آنکه بود چشم اهل دل روشن
بطلعتی که ز دیدار اوست زاهد کور
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۴۲
صهر شاهنشه ظهیرالدوله کاوست
با فقیر از همدمی چون لحم و پوست
وی مرا آمد بشوق و ابتهاج
که بنائی کرده‌ام اندر عراج
خواهم اول تو در آن محکم بنا
شاه را گوئی ز صدق دل دعا
می‌شدم آنجا روان در وقت عصر
زان مبارکتر ندیدم کاخ و قصر
شب گذاشت و صبحگاهی کافتاب
گشت طالع خفتم و دیدم بخواب
پیر رحمت را که از آن روی و چهر
کسب نور وضوء کردی ماه و مهر
بین ما حائل یکی آئینه بود
در پس آن پیر روشن سینه بود
خواستم تا بشکنم آئینه را
تازه سازم بیعت دیرینه را
گفت مشکن کاین زُ جاجه جسم تست
باید این تا وقت خود باشد درست
گفتم از تن چیست حاصل چون که تن
گشت حایل درمیان یار و من
گفت از تأثیر تن باشد یک آن
کاینچنین تفسیر آید در بیان
حق به من تبریک آن گوید مدام
چشم و جانم روشن است از آن کلام
آفرین بر نطق و تقریر تو باد
که از او شد روح پیران جمله شاد
گفتم ایجان جهان فرمان تر است
لیگ گر تن رها سازم بجاست
زانکه شد دیوان تفسیرم تمام
هم ملولم سخت زین‌دار الملام
گفت دنیا جای اندوه است و غم
چاره تسلیم است در امر قدم
چون شدی تسلیم امرش از جهات
فارغی ز اندیشه موت و حیات
چان عاشق با چنان پایندگی
نیست بند مردگی و زندگی
مابقی گفتار او اندر منام
باشد از اسرار و معنی والسلام
آنقدر هم بهر خیر خاتمه
در بیان آمد صفی را ز آنهمه
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۹ - الاحوال
بود احوال افاضات مواهب
سوی عید از جناب رب واجب
شود وارد به عبد از حسن اعمال
که قلب و نفس از و گردد نکو حال
ز حق نازل به محض امتنان است
دل از وی در تحول هر زمانست
برد دل را زپستی سوی بالا
هماره تا جناب حق یکتا
بماند از ترقی گر زمانی
رسیده بروی از فعلی زیانی
هر آن دل در عمل بی عیب و نقص است
ز تحویل نکو دایم به رقص است
اگر آگه شوی ز احوال کان چیست
یقین دانی که غیر از موهبت نیست
چو یابی در طریقت اجر اعمال
شوی خود مستعد بر حسن احوال
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۰ - الاحسان
گر از روی خرد باشی مصدق
شنو تحقیق احسان از محقق
عبودیت بود تفسیر احسان
اگر یابد تحقیق بهر انسان
کنی آن سان مراعات ادب را
که می‌بینی تو گوئی وجه رب را
عبودیت اگر گردد محقق
شود مشهود سالک حضرت حق
تو آثار عبودیت درین بین
جمال رب خود از چشم یقین بین
نبی فرمود اعمال نکو را
چنان میکن که بینی گوئی او را
مر او را از یقین دیدن چنین است
نه از روی حقیقت وین یقین است
بود پیدا به عبد آیات ذاتش
خود از پشت حجابات صفاتش
بدون این حجب منع است رؤیت
جز آن را کوست فنانی در طریقت
حقیقت گر شهودش شد نسق را
نه عبد است او، دگر حق دیده حق را
نه احسانست این، بل کشف ذاتست
خود احسان رؤیت او بالصفاتست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۰ - الافراد و الامینان
اگر افراد را جوئی رجالند
که دور از قطب و جویای وصالند
امینانند ارباب ملامت
که ظاهر نیست از ایشان علامت
اثر اندر ظواهر می‌نماید
زباطن لیک در ظاهر نیایند
مریدان را کنند از فیض حضرت
همی تقلیب بر ملک فتوت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۴ - الانانیت
انانیت بود آن شی‌ء که هر شیی
اضافت می‌تواند یافت بروی
چنانکه می‌دهی برخویش نسبت
هر آن چیزی که آید پیش فکرت
تن و جان ملک و مال و خانه و زن
به خود نسبت دهی کاین باشد از من
ندانی هیچ کاین من کیست در تو
چه باشد وصف و نامش چیست در تو
لطیفه ذوالمن است آن تا که دانی
کسی جز تست اندر تو نهانی
گذاری گر انانیت به او باز
بدون ما و من باشی سر افراز
خود این گنجیست مالامال گوهر
نگردد جز فقیر از وی توانگر
انانیت نهادن کار خواهد
بر آید ز آنکه او را یار خواهد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۰ - باب الابواب
نکو دریاب شرح باب الابواب
که آن توبه است نزد اهل آداب
شود در خانه داخل هر کس از در
ز توبه یافت سالک راه و رهبر
ز سر توبه هر کس گشت آگاه
نگردد یک نفس غافل ز درگاه
به ظاهر توبه از جرم و گناه است
به باطن ز آنچه آن غیر از اله است
بود در شرع حق توبت ز دلخواه
به معنی از تمام ما سوی الله
بود آن توبه در حکم شریعت
بود این توبه ی اهل حقیقت
در آن توبه ز فعل بد بپرهیز
در این توبه ز بود خویش برخیز
به هر آنی که راهی را کنی طی
از آن رفتار میکن تو به در پی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۸ - البسط
بود بسط آن ورود ناگهانی
به قلب از غیب سلطان معانی
دلیل بّر و اکرام و قبول است
نشان انس و لطف بی‌غلولست
گر از مکری نباشد نیک حالیست
غنیمت دان که بس فرخنده فالیست
گهی باشد که محض امتنان است
بدل از وی بس آفات و زیانست
چه برنا اهل لطف پادشاهی
ندارد بهر او غیر از تباهی
ولی چون در مقام قابل آید
مراد دل زشاهش حاصل آید
زحال خود به بسطی برنگردد
لبش گر بحر نشود تر نگردد
اگر در قلب خود بینی گشایش
نظر کن تا نباشد آزمایش
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۲ - بیت‌الحکمه
ز بیت الحکمه کان قلبی بود خاص
اگر پرسی بود غالب با خلاص
هر آن قلبی که اخلاصش فزونست
فزون حقش به حکمت رهنمونست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۳ - بیت‌المقدس
ز بیت‌المقدس بشنو قلب طاهر
بود آن از تعلقهای ظاهر
مطهر باشد از رجس علایق
مقدس از قیود ناموافق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۱ - التصوف
اگر خواهی ز معنای تصوف
یکی بشنو ز صوفی بی‌تکلف
تخلق آن باخلاق الهی است
شدن مرآت وجه الله کماهی است
تصوف ترک خویش و نفی غیر است
فراغت از ره و مقصود و سیر است
تصوف بی‌نیازی از دو کونست
تجرد از جهات لون لون است
تصوف باشد از امکان گذشتن
دو عالم را بزیر پای هشتن
تصوف را خدا داند که آن چیست
خدا داند که صوفی در جهان کیست
مکن در معنی صوفی توقف
که حق داناست بر سر تصوف
تصوف بی ز چند و بی ز چونست
ز هر وصفی که پنداری برون است
اگر خواهی تصوف با صفی باش
چو عنقا از نظرها مختفی باش
تصوف ترک نام و ترک ننگ است
بتحقیقش مجال لفظ تنگ است
تصوف نیست آن کزوی نشانی
توان دادن به تعریف و بیانی
یکی ز آثار او ترک دعاویست
دگر کتمان اسرار و معانیست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۳ - باب الثاء
بمعنی ثا اشارت بر ثواب است
ثوابی کآن بدارین انتخاب است
دگر ز احسان و لطفی کاول او هم
ز حق شد در ازل بر خلق عالم
باحسان وجزا وجود واکرام
خود این در رتبه ثانیست بالتام
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۴ - الثقه
ثقه بر رزق مقسوم اعتماد است
بر احکام قدر هم انقیاد است
دگر تصدیق اخبار مبین است
دگر تصدیق کل مرسلین است
بدین حق وثوق ازهر جهاتست
ثقه گر نیست دل دور از نجات است
بقول معتمد گر اعتمادت
نشد حاصل نخواهد شد مرادت
عجب کاندر سلوکی رهبرت نیست
عجبتر آنکه قولش باورت نیست
تو را اگر در طریقی عزم باشد
مرو تنها که دور از حزم باشد
جماعت رحمت آمد با کسی باش
بتصدیق نظر با مونسی باش
یکی ز احکام لازم با تو گویم
نشان مرد حازم با تو گویم
بود حزم آنکه گر حرفی بمنقول
نیوشی‌ وان بود خارج ز معقول
تو حمل آن بصحت بیشتر کن
پس آنگه باز تجدید نظر کن
اگر آخر شد آن صدق امتیاز است
و گر کذب است چشم عقل باز است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۶۱ - الجمعیه
اگر پرسی که جمعت کدام است
بسوی حق حضور مستدام است
حضور آید هموم ار مجتمع شد
بجز بر وی توجه ممتنع شد
بدانسان یافت خاطر اشتغالی
که مر تفریق را نبود مجالی
همومت گشت یکجا هم واحد
تشتت رفت و تفریق و زواید
دل مجموع مجلای وجود اوست
تجلی گاه انوار شهود است