عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۵۹ - کلام آخر
ز نفست گر شد این سرها ربوده
نماند در تو وصفی ناستوده
چو این اوصاف سبعه جمله اصلند
بر آینها سایر اوصاف وصلند
مثال کینه و ظلم و عداوت
که آنها بر غضب دارند نسبت
بدینسان سایر اوصاف دیگر
فروعاتند و میرویند از سر
بهر جا نسبت هر یک عیانست
نپندارم که محتاج بیان است
اگر یکوصف جائی جلوهگر هست
ز خوب و بد ز باقی هم اثر هست
خصال بد ولیکن جز عرض نیست
نه چون خق نکو عینی و ذاتی است
یکی نفس تو چون اماره آید
بدیها جمله زان پتاره آید
و گر لوامه شد از قلب نوری
بر او تابد کزو یا حضوری
باندازه تنبه کانتقالش
دهد از نوم غفلت وز ضلالش
مردد در میان نور و ظلمت
که کون حق و خلق است آن بنسبت
کند گاهی طلب از توبه مفتاح
گشاید بلکهیابی بهر اصلاح
از آن حیثی که سجینی صفاتست
همه میلش بسوی سینات است
وزان وجهی که علیین اساس است
تدارک را مهیا بر حواس است
ازو ظاهر شد ار وقتی قباحت
کند خود را ملامت زان وقاحت
دگر تا نفس را معیار چبود
کمال و فهم و استحضار چبود
اگر پس جاهلی بر کس عطائی
کند بر وی مگو بود این ریائی
که سازی از نوا دادن ملولش
کجا داند ریا نفس جهولش
بود تکلیف هر کس قدر فهمش
باستعداد هم حق داده سهمش
عطای او بمحض خود نمائی است
دگر مشعر بر اخلاص و ریانیست
شود ور نفس یکجا مطمئنه
یقینش فارغ از وهم و مظنه
ز اخلاق ذمیمه خلع و معذور
باوصاف حمیده جمع و معمور
توجه جمله باشد سوی قلبش
که بر خود روح قدسی کرده جلبش
کند تشییع قلب اندر ترقی
سوی اقلیم قدس و کون حقی
دو اسبه تازد او تا مالک الله
تو گورو دست مولایت بهمراه
صفی هم هست چشمش در رهی باز
تو دانی ایکه دانایی بهر راز
تو میدانی که علام الغیوبی
پناه و خالق هر زشت و خوبی
دعا ما بین رب و عبد غیر است
بهر حالم تو داری باز خیر است
نماند در تو وصفی ناستوده
چو این اوصاف سبعه جمله اصلند
بر آینها سایر اوصاف وصلند
مثال کینه و ظلم و عداوت
که آنها بر غضب دارند نسبت
بدینسان سایر اوصاف دیگر
فروعاتند و میرویند از سر
بهر جا نسبت هر یک عیانست
نپندارم که محتاج بیان است
اگر یکوصف جائی جلوهگر هست
ز خوب و بد ز باقی هم اثر هست
خصال بد ولیکن جز عرض نیست
نه چون خق نکو عینی و ذاتی است
یکی نفس تو چون اماره آید
بدیها جمله زان پتاره آید
و گر لوامه شد از قلب نوری
بر او تابد کزو یا حضوری
باندازه تنبه کانتقالش
دهد از نوم غفلت وز ضلالش
مردد در میان نور و ظلمت
که کون حق و خلق است آن بنسبت
کند گاهی طلب از توبه مفتاح
گشاید بلکهیابی بهر اصلاح
از آن حیثی که سجینی صفاتست
همه میلش بسوی سینات است
وزان وجهی که علیین اساس است
تدارک را مهیا بر حواس است
ازو ظاهر شد ار وقتی قباحت
کند خود را ملامت زان وقاحت
دگر تا نفس را معیار چبود
کمال و فهم و استحضار چبود
اگر پس جاهلی بر کس عطائی
کند بر وی مگو بود این ریائی
که سازی از نوا دادن ملولش
کجا داند ریا نفس جهولش
بود تکلیف هر کس قدر فهمش
باستعداد هم حق داده سهمش
عطای او بمحض خود نمائی است
دگر مشعر بر اخلاص و ریانیست
شود ور نفس یکجا مطمئنه
یقینش فارغ از وهم و مظنه
ز اخلاق ذمیمه خلع و معذور
باوصاف حمیده جمع و معمور
توجه جمله باشد سوی قلبش
که بر خود روح قدسی کرده جلبش
کند تشییع قلب اندر ترقی
سوی اقلیم قدس و کون حقی
دو اسبه تازد او تا مالک الله
تو گورو دست مولایت بهمراه
صفی هم هست چشمش در رهی باز
تو دانی ایکه دانایی بهر راز
تو میدانی که علام الغیوبی
پناه و خالق هر زشت و خوبی
دعا ما بین رب و عبد غیر است
بهر حالم تو داری باز خیر است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۶۰ - النفس المطمئنه و اوصافها
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۶۱ - العفه
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۶۲ - الحلم
سکون و حلم جز ضد غضب نیست
غضبها از حرام است و عجب نیست
کند قوت حلال از غیب یاری
تو را در علم و عقل و بردباری
تو آنرارکن اخلاق و عمل دان
محاسن از حلالت ما حصل دان
حرامت مایه ظلم و شرور است
حلالت منشأ خیر الامور است
نشان خیر باشد عدل و انصاف
توان از عدل کردن جمع اطراف
شجاعت دست عدل اندر فنونست
از آن بینی که هر ظالم جبونست
چو عدل آمد رود ظلم و خیانت
فزاید مر تو را وزن و متانت
نترسی گر جهان جنبد بجنگت
نغلطد از هزاران سیل سنگت
ز طوفانها نلرزد شاخ بیدت
که نبود جز بعون حق امیدت
به ننشیند ز کس گردت بدامان
نباشد هم نبردت کس بمیدان
بود پس حلم معیار شجاعت
وقار از حلم و صبر است از قناعت
غضبها از حرام است و عجب نیست
کند قوت حلال از غیب یاری
تو را در علم و عقل و بردباری
تو آنرارکن اخلاق و عمل دان
محاسن از حلالت ما حصل دان
حرامت مایه ظلم و شرور است
حلالت منشأ خیر الامور است
نشان خیر باشد عدل و انصاف
توان از عدل کردن جمع اطراف
شجاعت دست عدل اندر فنونست
از آن بینی که هر ظالم جبونست
چو عدل آمد رود ظلم و خیانت
فزاید مر تو را وزن و متانت
نترسی گر جهان جنبد بجنگت
نغلطد از هزاران سیل سنگت
ز طوفانها نلرزد شاخ بیدت
که نبود جز بعون حق امیدت
به ننشیند ز کس گردت بدامان
نباشد هم نبردت کس بمیدان
بود پس حلم معیار شجاعت
وقار از حلم و صبر است از قناعت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۶۳ - القناعه
قناعت باز ضد حرص و آزاست
ز خلقان مرد قانع بینیاز است
قناعت را مده از کف که این باد
کند از عادیان فتنه بنیاد
بسختیها بیفزا بر قناعت
بچشم خصم کن خار از مجاعت
تو هر اندیشه در این پیشه کن گرد
شد استاد آنکه او را گشت شاگرد
ز حرص است آنچه داری بیحفاظی
قناعت کن تو بر وجه تراضی
مگر زین کیمیا خاکت شود زر
به این آبت ز دریاهای گوهر
قناعت منبع هر خلق نیک است
خوشا جانی که با این نان شریکست
تضرع را قناعت گردد اسباب
خمش نار قساوت گشت ازین آب
زهی چشمی که دایم اشکبار است
خوشا قلبی که آن رقت شعار است
قناعت شکر منعم را نشان است
حریص از ناسپاسی تیره جانست
یقین و عزم و توحید و توکل
رضا و حزم و تسلیم و توسل
بود این جمله را مبنا قناعت
چنان کز حلم ظاهر شد شجاعت
ز خلقان مرد قانع بینیاز است
قناعت را مده از کف که این باد
کند از عادیان فتنه بنیاد
بسختیها بیفزا بر قناعت
بچشم خصم کن خار از مجاعت
تو هر اندیشه در این پیشه کن گرد
شد استاد آنکه او را گشت شاگرد
ز حرص است آنچه داری بیحفاظی
قناعت کن تو بر وجه تراضی
مگر زین کیمیا خاکت شود زر
به این آبت ز دریاهای گوهر
قناعت منبع هر خلق نیک است
خوشا جانی که با این نان شریکست
تضرع را قناعت گردد اسباب
خمش نار قساوت گشت ازین آب
زهی چشمی که دایم اشکبار است
خوشا قلبی که آن رقت شعار است
قناعت شکر منعم را نشان است
حریص از ناسپاسی تیره جانست
یقین و عزم و توحید و توکل
رضا و حزم و تسلیم و توسل
بود این جمله را مبنا قناعت
چنان کز حلم ظاهر شد شجاعت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۶۴ - الشفقه
دگر ضد حسدها شد شفقت
نشان آن شفقت رحم و رفت
گرفتن دست هر افتاده باری
شدن هم پای هر نااستواری
بگیرش دست از رحمی که بودت
هم از جود جبلی و سجودت
که گر برخیزد و یابد نوائی
نپنداری که با او آشنائی
و گر افتادی و او دید پستت
نخواهی گیرد از پاداش دستت
بگیر ار باز هم افتاد بالش
محب یا خصم مپسند اختلالش
شفقت از خصال مطمئنه است
اگر نبود چنین و هم و مظنه است
ز شفقت خیزد افضال و مروت
و دادو رفق و اکرام و فتوت
نظر کردن بخلق از چشم خالص
ندیدن هیچکس را جز موافق
تلطف هم باعدا هم با حباب
رضاجوئی ز هر شیخ و زهر شاب
نباشد دشمنی عالم بود دوست
چو نفسی مطمئن شد عالم از اوست
در این حالت عدو نبود بکونین
بود اعداد عدویت بین جنبین
گر او شد کشته عالم با تو یارند
تو مهره مهر جو خلق ار چه مارند
نکوتربین که بد در این ورق نیست
بعالم فاش و پنهان غیر حق نیست
کسی کو آفریدت خصم چون شد
مشو خونی مکن خصمی تو با خود
غرض باشد شفقت راست دیدن
جهان انسان که حق آراست دیدن
نشان آن شفقت رحم و رفت
گرفتن دست هر افتاده باری
شدن هم پای هر نااستواری
بگیرش دست از رحمی که بودت
هم از جود جبلی و سجودت
که گر برخیزد و یابد نوائی
نپنداری که با او آشنائی
و گر افتادی و او دید پستت
نخواهی گیرد از پاداش دستت
بگیر ار باز هم افتاد بالش
محب یا خصم مپسند اختلالش
شفقت از خصال مطمئنه است
اگر نبود چنین و هم و مظنه است
ز شفقت خیزد افضال و مروت
و دادو رفق و اکرام و فتوت
نظر کردن بخلق از چشم خالص
ندیدن هیچکس را جز موافق
تلطف هم باعدا هم با حباب
رضاجوئی ز هر شیخ و زهر شاب
نباشد دشمنی عالم بود دوست
چو نفسی مطمئن شد عالم از اوست
در این حالت عدو نبود بکونین
بود اعداد عدویت بین جنبین
گر او شد کشته عالم با تو یارند
تو مهره مهر جو خلق ار چه مارند
نکوتربین که بد در این ورق نیست
بعالم فاش و پنهان غیر حق نیست
کسی کو آفریدت خصم چون شد
مشو خونی مکن خصمی تو با خود
غرض باشد شفقت راست دیدن
جهان انسان که حق آراست دیدن
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۶۵ - التواضع
تواضع ضد کبرت بیمظنه است
که آن ز اوصاف نفس مطمئنه است
بیک معنی تواضع با خشوع است
ولیکن در دو حال او را وقوع است
خشوع است انقیاد اندر ریاضات
تواضع ترک کل اعتراضات
بود گر انقیادت را کمالی
نباشد اعتراضت هم بحالی
ولیکن این تواضع وین تخشع
بود مخصوص خاصان در ترفع
تواضع را بود اعلی مراتب
صفتها را مراتب بس مناسب
ز ممکن رفته رفته تا بواجب
که وصف حق بخلق آنجاست غالب
در آنجا کبر رفت و کبریا گشت
کجا ماند تواضع یا تکبر
در آنمرجع که کثرت ریخت از هم
صفات عبد جز رب نیست فافهم
که آن ز اوصاف نفس مطمئنه است
بیک معنی تواضع با خشوع است
ولیکن در دو حال او را وقوع است
خشوع است انقیاد اندر ریاضات
تواضع ترک کل اعتراضات
بود گر انقیادت را کمالی
نباشد اعتراضت هم بحالی
ولیکن این تواضع وین تخشع
بود مخصوص خاصان در ترفع
تواضع را بود اعلی مراتب
صفتها را مراتب بس مناسب
ز ممکن رفته رفته تا بواجب
که وصف حق بخلق آنجاست غالب
در آنجا کبر رفت و کبریا گشت
کجا ماند تواضع یا تکبر
در آنمرجع که کثرت ریخت از هم
صفات عبد جز رب نیست فافهم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۶۶ - الجود
بضد بخل هم جود است و ایثار
نه ایثاری که از عجب است و پندار
صفاتی چند بر جودت منوط است
نه جود است آنکه خالی زین شروطست
علو همت است اول که عالم
بچشمت قدرش آید کمتر از کم
اگر ملکی دهی بر ناتوانی
بود پیشت اقل از نیم نانی
دگر باشد تو را از داد حق یاد
که نمعت داد و منت هیچ ننهاد
دگر امرت بشکر و حمد فرمود
خود آنهم بهر اتمام نعم بود
که یاد منعم از هر نعمیت به
ز حق بر عبد نی زین رحمیت به
شود نعمت ز شکر نعمت افزون
بنفع عید گفت او باش ممنوع
و گر نه حق بود معطی بالذات
نخواهد سودی از عبد و عبادات
جهان را خلق محض موهبت کرد
نه بهر اتجار و منفعت کرد
غرض منت بجود است از لئامت
ز دو نان نه کرم جو نه کرامت
دگر شرط کرم باشد تواضع
بهر کو دارد از جودت تمتع
دگر شرط کرم باشد که پستش
نبینی و نخواهی زیر دستش
نه خدمت خواهی از وی نی تملق
نه تعریف و دعا و نی ترفق
دگر شرط کرم انس است و الفت
که جود از میل باشد نی زکلفت
دگر اغماض و عفو و پردهپوشی
هم از گفتار لایعنی خموشی
دگر در بذل دیدن خویش را پست
نه صحب مال و ذی جود و زبردست
کسی جز ذات حق ذیجود نبود
نه صاحب جود بل موجود نبود
نه ایثاری که از عجب است و پندار
صفاتی چند بر جودت منوط است
نه جود است آنکه خالی زین شروطست
علو همت است اول که عالم
بچشمت قدرش آید کمتر از کم
اگر ملکی دهی بر ناتوانی
بود پیشت اقل از نیم نانی
دگر باشد تو را از داد حق یاد
که نمعت داد و منت هیچ ننهاد
دگر امرت بشکر و حمد فرمود
خود آنهم بهر اتمام نعم بود
که یاد منعم از هر نعمیت به
ز حق بر عبد نی زین رحمیت به
شود نعمت ز شکر نعمت افزون
بنفع عید گفت او باش ممنوع
و گر نه حق بود معطی بالذات
نخواهد سودی از عبد و عبادات
جهان را خلق محض موهبت کرد
نه بهر اتجار و منفعت کرد
غرض منت بجود است از لئامت
ز دو نان نه کرم جو نه کرامت
دگر شرط کرم باشد تواضع
بهر کو دارد از جودت تمتع
دگر شرط کرم باشد که پستش
نبینی و نخواهی زیر دستش
نه خدمت خواهی از وی نی تملق
نه تعریف و دعا و نی ترفق
دگر شرط کرم انس است و الفت
که جود از میل باشد نی زکلفت
دگر اغماض و عفو و پردهپوشی
هم از گفتار لایعنی خموشی
دگر در بذل دیدن خویش را پست
نه صحب مال و ذی جود و زبردست
کسی جز ذات حق ذیجود نبود
نه صاحب جود بل موجود نبود
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۶۷ - الاخلاص
دگر ضد ریا صدق است و اخلاص
که ملحوظت نباشد عام یا خاص
سخن بر میل نااهلان نگفتن
گهر بر طبع بوجهلان نسفتن
خلوصت خلق باشد نی تخلق
بیانت صدق باشد نی تملق
نگوئی مدح دیاری بسالوس
نجوئی ذم موجودی بافسوس
نه در رأیت اسف باشد نه اعراض
نه در حالت طرف باشد نه اغماض
نه تهمت بر کسی بندی نه تعریف
نه تعظیم از کسی خواهی نه تشریف
چو نفسی گردد اینسان مطمئنه
بدون و هم و تخییل و مظنه
شنید از جان خطاب ارجعی را
بداد از سر جواب ارجعی را
ز موضوعات اعراضیه برگشت
برب مرضیه و راضیه برگشت
که ملحوظت نباشد عام یا خاص
سخن بر میل نااهلان نگفتن
گهر بر طبع بوجهلان نسفتن
خلوصت خلق باشد نی تخلق
بیانت صدق باشد نی تملق
نگوئی مدح دیاری بسالوس
نجوئی ذم موجودی بافسوس
نه در رأیت اسف باشد نه اعراض
نه در حالت طرف باشد نه اغماض
نه تهمت بر کسی بندی نه تعریف
نه تعظیم از کسی خواهی نه تشریف
چو نفسی گردد اینسان مطمئنه
بدون و هم و تخییل و مظنه
شنید از جان خطاب ارجعی را
بداد از سر جواب ارجعی را
ز موضوعات اعراضیه برگشت
برب مرضیه و راضیه برگشت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۶۸ - مراتب النفس
تو را شرح دگر باشد مناسب
هم از نفس و شئونش درمراتب
نباتی نفس کان رسم طبیعی است
کمال اول از جسم طبیعی است
بسوی آنچه زو گردد تولد
نماید تغذیه یابد تزاید
بپرس از نفس حیوانی که آن چیست
کمال اول از جسم طبیعی است
ز حیث درک جزئیات وارد
تحرک بالاراده در موارد
بفهم نفس انسانی بجا ایست
کمال اول از جسم طبیعی است
بسوی آن جهت کش در ظهورات
بود ادراک کلی در امورات
در آن افعال فکریه تدبر
بود او را بتکمیل تفکر
ز نفس ناطقه بشنو مجدد
که آنهم جوهری باشد مجرد
ز حیث ماده نسبت بذاتش
مجرد خواندهاند او را ثقاتش
تعلق باز او را اندر افعال
فلک را خود نفوس است این بمنوال
پس ارشد نفس تحتالامرسا کن
وز او دور اضطرابات معاین
شود زایل بکلی اضطرابش
که از شهوات بود آن انقلابش
خود آن بر مطمئنه گشت موسوم
که هم بر اهل تحقیق است معلوم
نشد ور بر سکون تام فایض
ولی با نفس شهوانی معارض
بود یعنی بدفع آن مصمم
تعرض باشدش بروی دمادم
باین معنی یقین لوامه باشد
پی دفع سواد جامعه باشد
نماید صاحب خود را ملامت
ز تقصیری که رفتش در اقامت
وگر یکباره ترک اعتراضش
بود از جرم و نبود انقباضش
سوی شیطان و شهوات و دواعی
بود بیمانعی پیوسته ساعی
مسمی دان که بر اماره گردید
دل اندر دفع او بیچاره گردید
هم از نفس و شئونش درمراتب
نباتی نفس کان رسم طبیعی است
کمال اول از جسم طبیعی است
بسوی آنچه زو گردد تولد
نماید تغذیه یابد تزاید
بپرس از نفس حیوانی که آن چیست
کمال اول از جسم طبیعی است
ز حیث درک جزئیات وارد
تحرک بالاراده در موارد
بفهم نفس انسانی بجا ایست
کمال اول از جسم طبیعی است
بسوی آن جهت کش در ظهورات
بود ادراک کلی در امورات
در آن افعال فکریه تدبر
بود او را بتکمیل تفکر
ز نفس ناطقه بشنو مجدد
که آنهم جوهری باشد مجرد
ز حیث ماده نسبت بذاتش
مجرد خواندهاند او را ثقاتش
تعلق باز او را اندر افعال
فلک را خود نفوس است این بمنوال
پس ارشد نفس تحتالامرسا کن
وز او دور اضطرابات معاین
شود زایل بکلی اضطرابش
که از شهوات بود آن انقلابش
خود آن بر مطمئنه گشت موسوم
که هم بر اهل تحقیق است معلوم
نشد ور بر سکون تام فایض
ولی با نفس شهوانی معارض
بود یعنی بدفع آن مصمم
تعرض باشدش بروی دمادم
باین معنی یقین لوامه باشد
پی دفع سواد جامعه باشد
نماید صاحب خود را ملامت
ز تقصیری که رفتش در اقامت
وگر یکباره ترک اعتراضش
بود از جرم و نبود انقباضش
سوی شیطان و شهوات و دواعی
بود بیمانعی پیوسته ساعی
مسمی دان که بر اماره گردید
دل اندر دفع او بیچاره گردید
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۶۹ - النفس القدسی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۷۱ - ارشاد
بس این نفس را شأنی عظیم است
تو نشناسی که نفست بس سقیم است
خود او را با چنان لطف و شرأفت
عجین داری باقسام کثافت
اگر پاکش ز قاذورات سازی
باو بینی که میشاید بنازی
در آر از منجلاب این در صافی
بظلمی کش نمودی کن تلافی
مهل معشوق خود را نزد اوباش
مده کالای خود بر دزد و قلاش
بکام اژدها بینی دل آرام
عجب از غیرتت گرمانی آرام
اعلنت از خدا و اولیا جوی
که آری بر نجات نفس خودروی
بتأیید حق است این گر چه موقوف
ولی اوقات باید داشت مصروف
بکوشش آب خود را کن تو صافی
که نبود موهبت راهم منافی
رسد گر موهبت نعم المراد است
وگرنه بر عمل هم اعتماد است
بود در کار امیدت فزونتر
بسا نادر که ماند کشت بیبر
صفی نبود امید و اعتمادش
بجز برلطف حق در هر مرادش
تو دانی حال محتاجان مسکین
اغثنی یا غیابالمستغیثین
تو نشناسی که نفست بس سقیم است
خود او را با چنان لطف و شرأفت
عجین داری باقسام کثافت
اگر پاکش ز قاذورات سازی
باو بینی که میشاید بنازی
در آر از منجلاب این در صافی
بظلمی کش نمودی کن تلافی
مهل معشوق خود را نزد اوباش
مده کالای خود بر دزد و قلاش
بکام اژدها بینی دل آرام
عجب از غیرتت گرمانی آرام
اعلنت از خدا و اولیا جوی
که آری بر نجات نفس خودروی
بتأیید حق است این گر چه موقوف
ولی اوقات باید داشت مصروف
بکوشش آب خود را کن تو صافی
که نبود موهبت راهم منافی
رسد گر موهبت نعم المراد است
وگرنه بر عمل هم اعتماد است
بود در کار امیدت فزونتر
بسا نادر که ماند کشت بیبر
صفی نبود امید و اعتمادش
بجز برلطف حق در هر مرادش
تو دانی حال محتاجان مسکین
اغثنی یا غیابالمستغیثین
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۹۴ - ورود الفکر علیالقلب
بود فکر تو از وجهی عبارت
کزان بر نفس قدسی شد اشارت
تو گو باد بهشت است آن که آسان
بقلب آید بوجهی همچو انسان
هم اینسان شد مجسم بهر مریم
که او را آدمی پنداشت فافهم
گر این فکر آیدت میدان غنیمت
مگر بردی ز میدان گوی دولت
چو این باشد خود آثار قبولش
تو را نبود وصولی بیحصولش
رسد وقتی گرت مهمانی از غیب
گرامی دارو از ریبش مجوعیب
حبیب حق بود اینگونه مهمان
که همراه آورد نعمت فراوان
خوشا وقتش که با وقت خوش یافت
دو صد گفتار از آن لعل خمش یافت
شبان تیره با او بیلب و کام
سخن گفت و شنید و یافت آرام
گرش جستی و گفت او با تو رازی
بپوش آنرا که باشد امتیازی
گرفتاران صورت رامنه عیب
مدارش گر چه بر ظن است و بر ریب
مزن بر قشریان خام تسخر
که داری تو خزف ما راست گوهر
خزف هم اندرین مخزن بکار است
بجای خود بسی کامل عیار است
بخلقان بین بلطف و رفق و حرمت
نه با خود بینی و عجب و منیت
ببین هر چیزی اندر جای خود نیک
بهر دوری تو خود را دار نزدیک
یقینت چون شود کامل بتوحید
مزن طعنه باهل ظن و تقلید
که هر کس را بود نوعی عبادت
یکی از عشق و آن دیگر ز عادت
چو تکوینی و توظیفی است طاعات
نماید هر دو را صوفی مراعات
بجای خویش هر یک را بجا آر
که هر یک را بجا دیدند اخیار
کزان بر نفس قدسی شد اشارت
تو گو باد بهشت است آن که آسان
بقلب آید بوجهی همچو انسان
هم اینسان شد مجسم بهر مریم
که او را آدمی پنداشت فافهم
گر این فکر آیدت میدان غنیمت
مگر بردی ز میدان گوی دولت
چو این باشد خود آثار قبولش
تو را نبود وصولی بیحصولش
رسد وقتی گرت مهمانی از غیب
گرامی دارو از ریبش مجوعیب
حبیب حق بود اینگونه مهمان
که همراه آورد نعمت فراوان
خوشا وقتش که با وقت خوش یافت
دو صد گفتار از آن لعل خمش یافت
شبان تیره با او بیلب و کام
سخن گفت و شنید و یافت آرام
گرش جستی و گفت او با تو رازی
بپوش آنرا که باشد امتیازی
گرفتاران صورت رامنه عیب
مدارش گر چه بر ظن است و بر ریب
مزن بر قشریان خام تسخر
که داری تو خزف ما راست گوهر
خزف هم اندرین مخزن بکار است
بجای خود بسی کامل عیار است
بخلقان بین بلطف و رفق و حرمت
نه با خود بینی و عجب و منیت
ببین هر چیزی اندر جای خود نیک
بهر دوری تو خود را دار نزدیک
یقینت چون شود کامل بتوحید
مزن طعنه باهل ظن و تقلید
که هر کس را بود نوعی عبادت
یکی از عشق و آن دیگر ز عادت
چو تکوینی و توظیفی است طاعات
نماید هر دو را صوفی مراعات
بجای خویش هر یک را بجا آر
که هر یک را بجا دیدند اخیار
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۰۲ - الوفاء بالعهد
وفا بالعهد آن باشد که عاشق
برون آید ز عهده عهد سابق
با قراری که کرد او در بدایت
بتعظیم روبیت بغایت
الست ربکم را او بلی گفت
بآخر گوید آنرا کابتدا گفت:
ز عامه از بیم و امید است
عبادت از ره وعد و عید است
ولی مر خاصگانرا از غرض نیست
عبودیت بآمال و عوض نیست
وقوف او را باعمال و اوامر
معالامر است و محض حب آمر
بود از بهر خاص الخاص در کیش
برون رفتن ز حول و قوه خویش
محب را گشت صون قلب مرغوب
که ره دروی نیابد غیرمحبوب
بنزد آنکه در عهد است جازم
وفا بر عهد را هست از لوازم
که بینداز خودار نقس و وبالی است
هم از رب باز هر حسن و کمالی است
نقایص راز خود داند که با اوست
کمالی هم نبیند جز که از دوست
برون آید ز عهده عهد سابق
با قراری که کرد او در بدایت
بتعظیم روبیت بغایت
الست ربکم را او بلی گفت
بآخر گوید آنرا کابتدا گفت:
ز عامه از بیم و امید است
عبادت از ره وعد و عید است
ولی مر خاصگانرا از غرض نیست
عبودیت بآمال و عوض نیست
وقوف او را باعمال و اوامر
معالامر است و محض حب آمر
بود از بهر خاص الخاص در کیش
برون رفتن ز حول و قوه خویش
محب را گشت صون قلب مرغوب
که ره دروی نیابد غیرمحبوب
بنزد آنکه در عهد است جازم
وفا بر عهد را هست از لوازم
که بینداز خودار نقس و وبالی است
هم از رب باز هر حسن و کمالی است
نقایص راز خود داند که با اوست
کمالی هم نبیند جز که از دوست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۰۳ - الوفاء بحفظ عهد التصرف
وفا بر حفظ آن عهد تصرف
چه باشد در مقامات تصوف
که بر عجز و عبودیت اعادت
بود او را بگاه خرق عادت
شود ز او هر چه ظاهر در علامات
تصرفها و اعجاز و کرامات
فزاید هر زمان بر انکسارش
بعجز و بندگی و اضطرارش
تجاوز ورز حد خود نماید
خود او اصلا کرامت را نشاید
چه حد عبد عجز و انکسار است
برون رفت ارز حد مطرو دو خوار است
همه افعال مطرود است مطرود
بود نقص و کمالش جمله نابود
ز هم دورست فقر و خود نمائی
عبودیت کجا و کبریائی
ز فقر باطل این باشد علامت
که دارد خودنمائی در کرامت
از آن غافل که چشمش و خدا بست
خیال فاسدش بر ادعا بست
که تا دانند اهل فهم و هوشش
در این ره خود نما و دین فروشش
اناالحق گفت فرعون و ریا بود
و گر منصور میگفت از فنا بود
اناالحق گفتن از عمدت بود دام
خود این دعوی در انسان دارد اقسام
سخن گر بشمرم بسیار گردد
ولی تا خفتهئی بیدار گردد
نشانی وانمایم بهر عاقل
همین کافیست اندر حق و باطل
هر آن نفیی که از خود باشد اثبات
اناالحق گفتن از ژاژ است و طامات
فلانی پا بود یعنی سرم من
ازو پیدا و پنهان بهترم من
کلام بهترم ماند از عزازیل
صفی از خاک و من زاتش بتکمیل
انا گفت او که دانند اهل افلاک
خود او را چیست قدر و وزن و ادراک
کسی کاندر وجود او مستقل نیست
عجب دان کز نمود خود خجل نیست
بنزد آنکه او را داده هستی
أنا گوید ز کبر و خودپرستی
خود اعجاز انبیارانه از أنا بود
بد او فانی وز او ناطق خدا بود
دعاوی کز نمود و خودنمائی است
بشیطان روئی اظهار خدائیست
کراماتی کز او اندر نمود است
ز بهر و زن و معیار وجود است
کزان گردد عیان اندیشه او
که بر شیداست دانی پیشه او
بعهد ما که حاجت بر کرامات
نباشد اندر اظهار مقامات
کند هر کس بر نطق و زبانی
هر آندعوی که آید در گمانی
گذشته است آنکه در دعوی و حالی
بود لازم کرامت یا کمالی
ز دعویها غرض فقر و فنا به
ز اعجاز و کرامتها صفا به
گریزان نی ز دیو و اژدها باش
بدو راز داعیان خودنما باش
که دعوی ضد فقر است و تصوف
خلاف حفظ آن عهد تصرف
وفا بر حفظ آن عهد انکسار است
یکی ز اوصاف صوفی افتقار است
چه باشد در مقامات تصوف
که بر عجز و عبودیت اعادت
بود او را بگاه خرق عادت
شود ز او هر چه ظاهر در علامات
تصرفها و اعجاز و کرامات
فزاید هر زمان بر انکسارش
بعجز و بندگی و اضطرارش
تجاوز ورز حد خود نماید
خود او اصلا کرامت را نشاید
چه حد عبد عجز و انکسار است
برون رفت ارز حد مطرو دو خوار است
همه افعال مطرود است مطرود
بود نقص و کمالش جمله نابود
ز هم دورست فقر و خود نمائی
عبودیت کجا و کبریائی
ز فقر باطل این باشد علامت
که دارد خودنمائی در کرامت
از آن غافل که چشمش و خدا بست
خیال فاسدش بر ادعا بست
که تا دانند اهل فهم و هوشش
در این ره خود نما و دین فروشش
اناالحق گفت فرعون و ریا بود
و گر منصور میگفت از فنا بود
اناالحق گفتن از عمدت بود دام
خود این دعوی در انسان دارد اقسام
سخن گر بشمرم بسیار گردد
ولی تا خفتهئی بیدار گردد
نشانی وانمایم بهر عاقل
همین کافیست اندر حق و باطل
هر آن نفیی که از خود باشد اثبات
اناالحق گفتن از ژاژ است و طامات
فلانی پا بود یعنی سرم من
ازو پیدا و پنهان بهترم من
کلام بهترم ماند از عزازیل
صفی از خاک و من زاتش بتکمیل
انا گفت او که دانند اهل افلاک
خود او را چیست قدر و وزن و ادراک
کسی کاندر وجود او مستقل نیست
عجب دان کز نمود خود خجل نیست
بنزد آنکه او را داده هستی
أنا گوید ز کبر و خودپرستی
خود اعجاز انبیارانه از أنا بود
بد او فانی وز او ناطق خدا بود
دعاوی کز نمود و خودنمائی است
بشیطان روئی اظهار خدائیست
کراماتی کز او اندر نمود است
ز بهر و زن و معیار وجود است
کزان گردد عیان اندیشه او
که بر شیداست دانی پیشه او
بعهد ما که حاجت بر کرامات
نباشد اندر اظهار مقامات
کند هر کس بر نطق و زبانی
هر آندعوی که آید در گمانی
گذشته است آنکه در دعوی و حالی
بود لازم کرامت یا کمالی
ز دعویها غرض فقر و فنا به
ز اعجاز و کرامتها صفا به
گریزان نی ز دیو و اژدها باش
بدو راز داعیان خودنما باش
که دعوی ضد فقر است و تصوف
خلاف حفظ آن عهد تصرف
وفا بر حفظ آن عهد انکسار است
یکی ز اوصاف صوفی افتقار است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۰۴ - الوقت
شنو از وقت گر خود ره نوردی
شناسی گر که قدر وقت مردی
مشو تو ماضی و مستقبل اندیش
مکن غفلت ز وقت حاضر خویش
چو ماضی و مضارع نیست چیزی
نباشد بین اعدامت تمیزی
بماضی چیزی ارشد فوت سهل است
گذشته رفت و افسوسش ز جهل است
و گر بیم و امید است از مضارع
بود آن هر دو بر وقت تو مانع
گر از مکروه مستقبل بود بیم
علاج آن نباشد غیرتسلیم
نگردد رفع ز اندوهت شداید
شود ور خیر باشد بر تو عاید
تو اکنون وقت خود را مغتنم دار
که باشد محتمل آن نفع و اضرار
بسا باشد که برعکس آیدت پیش
ز هر چه باشدت امید و تشویش
امید سودبودت آن زیان شد
و زان چیزی که اندیشی امان شد
بود ممکن که از گل خار بینی
بعکسش یا که گل از خار چینی
ز دشمن ترسی او شاید شود دوست
شود دشمن کسی کت یارو یکروست
ندیدی یا نماندت یاد از پیش
شدی مأیوس از بیگانه و خویش
و زان راهی که بس بود از نظر دور
تو را حاصل بنا گه گشت منظور
نباشی تا که بر آینده ناظر
بدست آری زمام وقت حاضر
پس آمد حفظ وقت اندر مراتب
بحال عارف و عامی مناسب
بود هم وقت دائم آن دائم
که صوفی را بود سامان دائم
نه اینجا وقت گنجد نه زمانی
بود ماضی و مستقبل بآنی
نباشد صوفی الا ابن اینوقت
نیابد غیرصوفی همچنین وقت
در اینحالست گر باشی هم احوال
مساوی ماضی و مستقبل و حال
شناسی گر که قدر وقت مردی
مشو تو ماضی و مستقبل اندیش
مکن غفلت ز وقت حاضر خویش
چو ماضی و مضارع نیست چیزی
نباشد بین اعدامت تمیزی
بماضی چیزی ارشد فوت سهل است
گذشته رفت و افسوسش ز جهل است
و گر بیم و امید است از مضارع
بود آن هر دو بر وقت تو مانع
گر از مکروه مستقبل بود بیم
علاج آن نباشد غیرتسلیم
نگردد رفع ز اندوهت شداید
شود ور خیر باشد بر تو عاید
تو اکنون وقت خود را مغتنم دار
که باشد محتمل آن نفع و اضرار
بسا باشد که برعکس آیدت پیش
ز هر چه باشدت امید و تشویش
امید سودبودت آن زیان شد
و زان چیزی که اندیشی امان شد
بود ممکن که از گل خار بینی
بعکسش یا که گل از خار چینی
ز دشمن ترسی او شاید شود دوست
شود دشمن کسی کت یارو یکروست
ندیدی یا نماندت یاد از پیش
شدی مأیوس از بیگانه و خویش
و زان راهی که بس بود از نظر دور
تو را حاصل بنا گه گشت منظور
نباشی تا که بر آینده ناظر
بدست آری زمام وقت حاضر
پس آمد حفظ وقت اندر مراتب
بحال عارف و عامی مناسب
بود هم وقت دائم آن دائم
که صوفی را بود سامان دائم
نه اینجا وقت گنجد نه زمانی
بود ماضی و مستقبل بآنی
نباشد صوفی الا ابن اینوقت
نیابد غیرصوفی همچنین وقت
در اینحالست گر باشی هم احوال
مساوی ماضی و مستقبل و حال
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۰۵ - الوقفیه
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۰۶ - الوقوف الصادق
وقوف صادقت آنست و لایق
که باشد با مراد حق مطابق
بحال فقر و اعمال تصوف
نباشد جز بوفق حق توقف
نشانی وانمایم زین مقامت
بود تا در وقوفش اهتمامت
بود ایثار در جایش مناسب
ولی ترکش بجائی هست واجب
غرض هر نیتی لله باشد
مراد حق باو همراه باشد
مراد حق عموما ترک کام است
خصوصا لیک حفظ هر مقام است
باین معنی که بر وضع مناسب
بود بر جای خود حفظ مراتب
وقوف صادقت حفظ حدود است
مراعات مقامات وجود است
بد این سر رشته از بهر احباب
تو باقی را بذوق خویش دریاب
که باشد با مراد حق مطابق
بحال فقر و اعمال تصوف
نباشد جز بوفق حق توقف
نشانی وانمایم زین مقامت
بود تا در وقوفش اهتمامت
بود ایثار در جایش مناسب
ولی ترکش بجائی هست واجب
غرض هر نیتی لله باشد
مراد حق باو همراه باشد
مراد حق عموما ترک کام است
خصوصا لیک حفظ هر مقام است
باین معنی که بر وضع مناسب
بود بر جای خود حفظ مراتب
وقوف صادقت حفظ حدود است
مراعات مقامات وجود است
بد این سر رشته از بهر احباب
تو باقی را بذوق خویش دریاب
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۰۷ - الولی
مهیا بهر تحقیق ولی باش
ز معنای تولی ممتلی باش
کسی باشد که کارش با خدا شد
بهر خیری الهش رهنما شد
مهمش را بخود سازد کفایت
بمحض فضل و احسان و عنایت
بود خود حافظش از هر خطائی
کز او صادر نگردد ناروائی
بلغزد ناگه ار پای ثباتش
نگه دارد بعون از سیئاتش
رساند تا بجائی در وصولش
که مردانرا رسانید از قبولش
خود او فرموده گر فهمی بیان را
که دارم دوست بیشک صالحانرا
صلاحیت بغیر از موهبت نیست
نگویم موهبت را هم جهت نیست
جهت راز آنکه فرموده صلاح است
در این پس زاید امید فلاح است
بکف گنج ار چه کس را نارد افتاد
ولی زآنجا طلب کو خود نشانداد
چو هر کس هم بدست آورد گنجی
بد از جای نشانی بیزرنجی
بسی هم تا بقعر آنرا بریدند
بغیر از رنج و تشویشی ندیدند
مگر کز چشم بندیهای رب بود
که آنرا گنج و اینرا رنج و تب بود
نگه دارد یکی را از رذایل
یکی افتد زره با صد فضائل
نداند غیر ذات بیروالش
کسی اسرار خلقت یار جالش
خود او داند که علامالغیوب است
بحکمت صانع هر زشت و خوبست
بسا باشد که آنرا هم که گنجش
نداد از بعد صد تشویش و رنجش
همان منعش که از وی ماند مهجور
ز حکمتها که در غیب است و مستور
یکی گنجیست مالامال گوهر
دهد وقتی که بهر اوست بهتر
همان کوشش بجز توفیق حق نیست
دلیل است اینکه او باطل ورق نیست
توالی الصالحینت جای گنج است
بکوب اینخانه را تا تاب رنج است
بزغم ما محلا است اینکه محروم
کسی گردد ز جای گنج معلوم
اگر ناید بدست از ضعف حال است
در آن آلات و اسباب اختلالست
و گر نه وعده حق راست باشد
ز بهر هر که او را خواست باشد
نبیند مر مقام جستجو را
بجز یوسف رخی برهان او را
که از برهان رب بیند اثرها
مگر برهاند او را از خطرها
ببندندش باغلال و بزنجیر
کز او صادر نگردد ذنب و تقصیر
بود اغلال و زنجیرش تولی
ولای عبد یعنی حفظ مولی
بود فرض محبت هم واحد
بقلبی گر شود از غیب وارد
چو هم واحد آمد غیر محبوب
نماید در نظر مطرود و معیوب
نیاید هیچ در چشمش بدو نیک
نماید آفتابش قرص تاریک
بود برهان رب پس حب ساطع
که باشد میلها را جمله قاطع
هر آن میلی که ترک از خود محب کرد
بخود محبوب بازش منجذب کرد
از آن جذبش دگر عشقی فزون گشت
ز عشقش باز جذبی رهنمون گشت
بدینسان تا بکلی منجذب شد
یکی خود حب و محبوب و محب شد
چنین شخصی ولی الله باشد
در آنجا مقصد اینجا راه باشد
خود او هادی و خود مقصود و خود راه
بصورت بنده و در معنی الله
ولی هم در مراتب دارد اقسام
بود در هر مقام او را یکی نام
رجال و غوث و قطب، ابدال و اوتاد
نجیبان و نقیبان و هم افراد
که ذکر جمله بالطف و دقایق
بود مضبوط در بحرالحقایق
ز معنای تولی ممتلی باش
کسی باشد که کارش با خدا شد
بهر خیری الهش رهنما شد
مهمش را بخود سازد کفایت
بمحض فضل و احسان و عنایت
بود خود حافظش از هر خطائی
کز او صادر نگردد ناروائی
بلغزد ناگه ار پای ثباتش
نگه دارد بعون از سیئاتش
رساند تا بجائی در وصولش
که مردانرا رسانید از قبولش
خود او فرموده گر فهمی بیان را
که دارم دوست بیشک صالحانرا
صلاحیت بغیر از موهبت نیست
نگویم موهبت را هم جهت نیست
جهت راز آنکه فرموده صلاح است
در این پس زاید امید فلاح است
بکف گنج ار چه کس را نارد افتاد
ولی زآنجا طلب کو خود نشانداد
چو هر کس هم بدست آورد گنجی
بد از جای نشانی بیزرنجی
بسی هم تا بقعر آنرا بریدند
بغیر از رنج و تشویشی ندیدند
مگر کز چشم بندیهای رب بود
که آنرا گنج و اینرا رنج و تب بود
نگه دارد یکی را از رذایل
یکی افتد زره با صد فضائل
نداند غیر ذات بیروالش
کسی اسرار خلقت یار جالش
خود او داند که علامالغیوب است
بحکمت صانع هر زشت و خوبست
بسا باشد که آنرا هم که گنجش
نداد از بعد صد تشویش و رنجش
همان منعش که از وی ماند مهجور
ز حکمتها که در غیب است و مستور
یکی گنجیست مالامال گوهر
دهد وقتی که بهر اوست بهتر
همان کوشش بجز توفیق حق نیست
دلیل است اینکه او باطل ورق نیست
توالی الصالحینت جای گنج است
بکوب اینخانه را تا تاب رنج است
بزغم ما محلا است اینکه محروم
کسی گردد ز جای گنج معلوم
اگر ناید بدست از ضعف حال است
در آن آلات و اسباب اختلالست
و گر نه وعده حق راست باشد
ز بهر هر که او را خواست باشد
نبیند مر مقام جستجو را
بجز یوسف رخی برهان او را
که از برهان رب بیند اثرها
مگر برهاند او را از خطرها
ببندندش باغلال و بزنجیر
کز او صادر نگردد ذنب و تقصیر
بود اغلال و زنجیرش تولی
ولای عبد یعنی حفظ مولی
بود فرض محبت هم واحد
بقلبی گر شود از غیب وارد
چو هم واحد آمد غیر محبوب
نماید در نظر مطرود و معیوب
نیاید هیچ در چشمش بدو نیک
نماید آفتابش قرص تاریک
بود برهان رب پس حب ساطع
که باشد میلها را جمله قاطع
هر آن میلی که ترک از خود محب کرد
بخود محبوب بازش منجذب کرد
از آن جذبش دگر عشقی فزون گشت
ز عشقش باز جذبی رهنمون گشت
بدینسان تا بکلی منجذب شد
یکی خود حب و محبوب و محب شد
چنین شخصی ولی الله باشد
در آنجا مقصد اینجا راه باشد
خود او هادی و خود مقصود و خود راه
بصورت بنده و در معنی الله
ولی هم در مراتب دارد اقسام
بود در هر مقام او را یکی نام
رجال و غوث و قطب، ابدال و اوتاد
نجیبان و نقیبان و هم افراد
که ذکر جمله بالطف و دقایق
بود مضبوط در بحرالحقایق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۱۵ - همهالافاقه و همهالانفه و همهه الغالیه
ز همتها یکی باشد افاقت
که اول همت است اندر لیاقت
بود آن باعث ارجوئی نشانی
بکسب باقی و هم ترک فانی
تو ثانی همت آنرا آنفه دان
درجه ثانی از همت بود آن
کراهت باشد آنرا زاجر اعمال
توقع نبودش پاداش افعال
نخواهد در عمل از حق جزائی
ندارد در نظر خوف و رجائی
سیم همت بود اندر توالی
خود آن زارباب همتهای عالی
که ایشانرا تعلق جز بحق نیست
نظر هیچ از رهی بر ما خلق نیست
نه هرگز ملتفت بر ممکناتند
نه واقف هم در اسماء و صفاتند
نه از مستقبل آگه نی زماضی
نه از حال و مقامی شاد و راضی
همه مقصودشان تعظیم ذاتست
فراغت همشانرا از جهاتست
که اول همت است اندر لیاقت
بود آن باعث ارجوئی نشانی
بکسب باقی و هم ترک فانی
تو ثانی همت آنرا آنفه دان
درجه ثانی از همت بود آن
کراهت باشد آنرا زاجر اعمال
توقع نبودش پاداش افعال
نخواهد در عمل از حق جزائی
ندارد در نظر خوف و رجائی
سیم همت بود اندر توالی
خود آن زارباب همتهای عالی
که ایشانرا تعلق جز بحق نیست
نظر هیچ از رهی بر ما خلق نیست
نه هرگز ملتفت بر ممکناتند
نه واقف هم در اسماء و صفاتند
نه از مستقبل آگه نی زماضی
نه از حال و مقامی شاد و راضی
همه مقصودشان تعظیم ذاتست
فراغت همشانرا از جهاتست