عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
دل درون سینه دردت را بجان می پرورد
ذوق می بیند ازان هر دم ازان می پرورد
عاقبت معلوم شد بهر سکانت بوده است
این که جسم ناتوانم استخوان می پرورد
لعل اشک لاله گون پرورده چشم منست
کی بدین رونق بود لعلی که کان می پرورد
چون نریزد با خیال خط او چشمم سرشک
سبزه دارد بآن آب روان می پرورد
چون قدت ناید اگر سازد بدین عالم روان
هر نهالی را که رضوان در جنان می پرورد
نعمت دنیا بجاهل گر رسد نبود عجب
هست عادت طفل را لطف زنان می پرورد
دیده و دل را فضولی می دهد خون از جگر
دشمنان خویش را بنگر چه سان می پرورد
ذوق می بیند ازان هر دم ازان می پرورد
عاقبت معلوم شد بهر سکانت بوده است
این که جسم ناتوانم استخوان می پرورد
لعل اشک لاله گون پرورده چشم منست
کی بدین رونق بود لعلی که کان می پرورد
چون نریزد با خیال خط او چشمم سرشک
سبزه دارد بآن آب روان می پرورد
چون قدت ناید اگر سازد بدین عالم روان
هر نهالی را که رضوان در جنان می پرورد
نعمت دنیا بجاهل گر رسد نبود عجب
هست عادت طفل را لطف زنان می پرورد
دیده و دل را فضولی می دهد خون از جگر
دشمنان خویش را بنگر چه سان می پرورد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
پیش تو گل از شرم سرانداخته در پیش
گویا که پشیمان شده از آمدن خویش
گل جای بسر دارد اگر بگسلد از خار
ای گل منشین پیش رقیبان بداندیش
در باغ چرا پیرهن گل شده خونین
ای گل تو مگر بر رگ بلبل زده نیش
چون غنچه خندان که شود گل ز دم باد
ناصح ز دم سرد تو شد آتش دل بیش
گر سینه شکافم دل صد پاره نماید
چون غنچه چرا فاش کنم حال دل ریش
چون رخ بنمودی بده از لعل لبت کام
در دور گل آن به که کند کس طرب و عیش
بربود دل و دین من آن غمزه فضولی
فریاد ز بی باکی آن کافر بدکیش
گویا که پشیمان شده از آمدن خویش
گل جای بسر دارد اگر بگسلد از خار
ای گل منشین پیش رقیبان بداندیش
در باغ چرا پیرهن گل شده خونین
ای گل تو مگر بر رگ بلبل زده نیش
چون غنچه خندان که شود گل ز دم باد
ناصح ز دم سرد تو شد آتش دل بیش
گر سینه شکافم دل صد پاره نماید
چون غنچه چرا فاش کنم حال دل ریش
چون رخ بنمودی بده از لعل لبت کام
در دور گل آن به که کند کس طرب و عیش
بربود دل و دین من آن غمزه فضولی
فریاد ز بی باکی آن کافر بدکیش
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
گر ترا هست دلا در ره غم میل رفیق
بطلب جام شفق گون که رفیقست شفیق
شده ام کم شده رادی سرگردانی
هست امید که راهی بنماید توفیق
ای که در ساحل راحت ز سبک بارانی
دست ما گیر که در سیل سرشکم غریق
ره مقصود کسی برد که از سر بگذشت
هر که دارد هوس کام جز این نیست طریق
نیست در عشق بتان حاصل ما غیر از اشک
گهری بهتر ازین نیست درین بحر عمیق
واعظا چند کنی بر سر منبر جلوه
پستی مایه تقلید نکرده تحقیق
دل خونین فضولی بخیال رخ دوست
خاتم دست بلا راست نگینی ز عقیق
بطلب جام شفق گون که رفیقست شفیق
شده ام کم شده رادی سرگردانی
هست امید که راهی بنماید توفیق
ای که در ساحل راحت ز سبک بارانی
دست ما گیر که در سیل سرشکم غریق
ره مقصود کسی برد که از سر بگذشت
هر که دارد هوس کام جز این نیست طریق
نیست در عشق بتان حاصل ما غیر از اشک
گهری بهتر ازین نیست درین بحر عمیق
واعظا چند کنی بر سر منبر جلوه
پستی مایه تقلید نکرده تحقیق
دل خونین فضولی بخیال رخ دوست
خاتم دست بلا راست نگینی ز عقیق
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۳۰
فضولی : اضافات
ترکیب بند
ای خوش آن دم که بهر نیک و بدم کار نبود
بیمم از طعنه اغیار و غم یار نبود
روش عاشقی و عشق نمی دانستم
دل بی درد من از درد خبردار نبود
پرده دیده ام آلایش خونابه نداشت
خار خارم ز گلی در دل افگار نبود
در نظر جلوه نمی کرد مرا شاهد حسن
صورت عشق در آیینه اظهار نبود
غفلتم داشت ز دام غم هر قید برون
بحریم حرم قید مرا بار نبود
عاقبت رشک بر آسایش من برد فلک
بهر دردم بوجود از عدم آورد فلک
جان آشفته گرفتار دل شیدا شد
تن سرگشته اسیر الم دنیا شد
روح را وسوسه شوق بدن برد ز جا
دیده را دغدغه ذوق نظر پیدا شد
سینه خالیم آتشکده محنت گشت
سر بی درد سرم جلوه گه سودا شد
شاهد پرده نشین اثر فطرت من
پرده انداخت ز راز و بجهان رسوا شد
دل و جان و تن من مایل دنیا گشتند
در میان من و جان و دل و تن غوغا شد
عاجز و بی کس و مغلوب چو دیدند مرا
هر سه در سلسله ظبط کشیدند مرا
اقتدای تن و جان و دل شیدا کردم
مدتی عاشقی شاهد دنیا کردم
بودم آسوده گرفتم ره تشویش و تعب
داشتم راحت دل دغدغه پیدا کردم
بهر آرام تن و کام دل و راحت جان
رنجها بردم و اسباب مهیا کردم
گشت اسباب پریشانی من در عالم
بهر جمعیت خود هر چه تمنا کردم
هیچ سودا گره از کار دل من نگشود
چون شدم عاجز و ترک همه سودا کردم
عشق پیدا شد و گفتا که رفیق تو منم
آتش افکند ز غیرت بدل و جان و تنم
بغم عشق گلی کرد گرفتار مرا
در عجب آتشی انداخت بیکبار مرا
گاه در جلوه درآورد قد رعنا را
گاه بنمود خم طره طرار مرا
گاه سویم نظر از نرگس شهلا افکند
گاه با زلف سیه کرد گرفتار مرا
سوخت بر سینه ام از آتش محنت صد داغ
ریخت خون جگر از دیده خونبار مرا
آه از آن سیمبر سرو قد لاله عذار
که دمادم بجفا می دهد آزار مرا
می شود شاد دل او بدل آزاری من
هیچگه رحم ندارد بگرفتاری من
تا گرفتار نبودم سر آزار نداشت
سر آزار من زار گرفتار نداشت
نظر مردمی از نرگس او می دیدم
غمزه خونی مردم کش خونخوار نداشت
یاد می کرد ز من حال دلم می پرسید
باخبر بود تغافل ز من زار نداشت
روش جور ز اغیار نیاموخته بود
فرح بزم وصالش غم اغیار نداشت
هر دم از صحبت او ذوق دلم می افزود
می او رنج خمار و گل او خار نداشت
لطف او عین ستم بود نمی دانستم
قصد او صید دلم بود نمی دانستم
کرد چون صید دلم روی ز من پنهان کرد
جورها بر من آشفته سر گردان کرد
گوش بر قول رقیبان بداندیش نهاد
هر چه آموخت ز بیداد بجانم آن کرد
من چه گویم که چها کرد بجانم ز جفا
آن ستمگر بمن آن کرد که آن نتوان کرد
دل بامید وفا داشت گرفتاری او
بجفا خانه امید دلم ویران کرد
نه توان همدم او شد نه توان دل بر داشت
چه کنم چاره من چیست مرا حیران کرد
دوش از پرده ناموس برون افتادم
یافتم فرصت و این راز برو بگشادم
کای دل زار من آزرده آزار غمت
قامتم خم شده بار بلای ستمت
نیست یک دم که دلم از تو نبیند ستمی
چند بینم من بی دل ستم دم بدمت
پیش ازینت نظر مرحمتی با من بود
داشت چشم تر من سرمه ز خاک قدمت
چیست جرمم چه شد آیا که خلاف ره و رسم
دور شد از سر من سایه لطف و کرمت
پیش ازین بار الم بر من بی تاب منه
که نماندست مرا طاقت بار المت
گفت ما سیمبرانیم ز ما مهر مجو
سخنی را که بر ما نتوان گفت مگو
گفتم ای سیمبر سرو قد لاله عذار
مایل ظلم مشو جور مکن بر من زار
اثر خوب ندارد روش بی رحمی
رحم کن رحم که از عمر شوی برخوردار
مردم چشم مرا غرقه خوناب مکن
مردمی کن مشو از مردم مردم آزار
سخن باطل اغیار مخالف مشنو
جانب یاری یاران موافق مگذار
غره بر خوبی صورت مشو از راه مرو
زود باشد که ز حسن تو نماند آثار
بدمد سبزه تر گرد گل رخسارت
آتشت دود کند سرد شود بازارت
عزم سیری سر کوی تو نماند کس را
میل نظاره روی تو نماند کس را
نکند میل تو خاطر نکشد سوی تو دل
تاب بر تندی خوی تو نماند کس را
هر سر موی تو خاری پی آزار شود
سر مویی غم موی تو نماند کس را
سوی هرکس که روی از تو بگرداند روی
اثر میل بسوی تو نماند کس را
رهد از قید تو جان در دل شیدا هوسی
بخط غالیه موی تو نماند کس را
آنچنان زی که دران روز ملالی نکشی
الم طعنه هر شیفته حالی نکشی
پند بی حاصل من در دل او کار نکرد
کرد آزار دل اندیشه ز آزار نکرد
بر گرفتاری من رحم نیامد او را
ترک آزار من زار گرفتار نکرد
بهر محنت دل من چون دل او سخت نبود
صبر بر محنت آن شوخ ستمگار نکرد
کردم آهنگ سفر از سر کویش ناچار
چه کنم چاره درد من افگار نکرد
چند روزی که شدم بسته دام غربت
چه جفاها که بمن حسرت دیدار نکرد
دم بدم خون دل از دیده روان می کردم
اشک می ریختم و آه و فغان می کردم
گره از کار دل زار بغربت نگشاد
بلکه هر لحظه ز یادش غم دل گشت زیاد
اشک می راندم و می برد ثبناتم را سیل
آه می کردم و می رفت قرارم بر باد
درد می گشت فزون محنت دل می افزود
لذت دولت دیدار نمی رفت ز یاد
باز از غایت بی صبری و بی آرامی
آرزوی وطنم در دل آواره فتاد
چو رسیدم بوطن بهر تماشا رفتم
سوی آن شمع که برجان من این داغ نهاد
دیدمش سبزه بر اطراف گلستان دارد
صفحه مصحف رویش خط ریحان دارد
سبزه اش پرده حسن گل رخسار شده
خط آزادی دلها گرفتار شده
عاشقان کرده همه ترک طلبکاری او
همه را او ز سر شوق طلبکار شده
همه منتظران قطع نظر کرده از او
همه معتقدان منکر اطوار شده
نشأه باده غفلت ز سرش رفته برون
مستی داشت بخود آمده هشیار شده
راست مانند گدا پیشه که خود را در خواب
پادشه دیده و زان واقعه بیدار شده
سوخته بر دل او آتش حسرت صد داغ
ز پریشانی جمعیتش آشفته دماغ
سوزش داغ دل من ز خط او کم شد
بی تکلف خط او داغ مرا مرهم شد
اندک اندک غم عشقم به کمی روی نهاد
رفته رفته دل غم پرور من خرم شد
گر چه او شیفته دل گشت و پریشان خاطر
دل من بی الم و خاطر من بی غم شد
جان که از عیش و طرب محنت محرومی داشت
بحریم حرم عیش و طرب محرم شد
دل که غافل ز هوا و هوس عالم بود
باز مشغول هوا و هوس عالم شد
من که بی دردی خویش و غم آن را دیدم
صبر ناکرده بآن حال سبب پرسیدم
گفتم ای سرو روان شیوه رفتار تو کو
خوبی طلعت و شیرینی گفتار تو کو
سالکان ره سودای تو آیا چه شدند
عشقبازان دل افکار گرفتار تو کو
چه شد آیا که اسیران تو در بند نیند
می کیفیت لبهای شکر بار تو کو
گفت بر من چه زنی طعنه ترا نیز چه شد
دل سودا زده و دیده خونبار تو کو
سبب تفرقه مجمع احباب تو چیست
اثر سلسله طره طرار تو کو
کار صورت همه فانیست ازو دل بردار
گر بقا می طلبی دامن معنی بکف آر
کرد ذوق می این پند موافق مستم
همه بر هم زدم از قید علایق رستم
غرقه بحر شدم و ز نظرم رفت سراب
بت من بود بت من بت خود بشکستم
یافتم راه بسر حد حقیقت ز مجاز
مرده بودم بحیات ابدی پیوستم
دست بر دامن آن عشق زدم بهر بقا
که ز دستم نرود گر رود از هم دستم
شد یقینم که کدورت همه در ملک فناست
طلب ملک بقایم پس ازین تا هستم
یارب از کار فضولی گره غم بگشا
ز مجازش برهان راه حقیقت بنما
بیمم از طعنه اغیار و غم یار نبود
روش عاشقی و عشق نمی دانستم
دل بی درد من از درد خبردار نبود
پرده دیده ام آلایش خونابه نداشت
خار خارم ز گلی در دل افگار نبود
در نظر جلوه نمی کرد مرا شاهد حسن
صورت عشق در آیینه اظهار نبود
غفلتم داشت ز دام غم هر قید برون
بحریم حرم قید مرا بار نبود
عاقبت رشک بر آسایش من برد فلک
بهر دردم بوجود از عدم آورد فلک
جان آشفته گرفتار دل شیدا شد
تن سرگشته اسیر الم دنیا شد
روح را وسوسه شوق بدن برد ز جا
دیده را دغدغه ذوق نظر پیدا شد
سینه خالیم آتشکده محنت گشت
سر بی درد سرم جلوه گه سودا شد
شاهد پرده نشین اثر فطرت من
پرده انداخت ز راز و بجهان رسوا شد
دل و جان و تن من مایل دنیا گشتند
در میان من و جان و دل و تن غوغا شد
عاجز و بی کس و مغلوب چو دیدند مرا
هر سه در سلسله ظبط کشیدند مرا
اقتدای تن و جان و دل شیدا کردم
مدتی عاشقی شاهد دنیا کردم
بودم آسوده گرفتم ره تشویش و تعب
داشتم راحت دل دغدغه پیدا کردم
بهر آرام تن و کام دل و راحت جان
رنجها بردم و اسباب مهیا کردم
گشت اسباب پریشانی من در عالم
بهر جمعیت خود هر چه تمنا کردم
هیچ سودا گره از کار دل من نگشود
چون شدم عاجز و ترک همه سودا کردم
عشق پیدا شد و گفتا که رفیق تو منم
آتش افکند ز غیرت بدل و جان و تنم
بغم عشق گلی کرد گرفتار مرا
در عجب آتشی انداخت بیکبار مرا
گاه در جلوه درآورد قد رعنا را
گاه بنمود خم طره طرار مرا
گاه سویم نظر از نرگس شهلا افکند
گاه با زلف سیه کرد گرفتار مرا
سوخت بر سینه ام از آتش محنت صد داغ
ریخت خون جگر از دیده خونبار مرا
آه از آن سیمبر سرو قد لاله عذار
که دمادم بجفا می دهد آزار مرا
می شود شاد دل او بدل آزاری من
هیچگه رحم ندارد بگرفتاری من
تا گرفتار نبودم سر آزار نداشت
سر آزار من زار گرفتار نداشت
نظر مردمی از نرگس او می دیدم
غمزه خونی مردم کش خونخوار نداشت
یاد می کرد ز من حال دلم می پرسید
باخبر بود تغافل ز من زار نداشت
روش جور ز اغیار نیاموخته بود
فرح بزم وصالش غم اغیار نداشت
هر دم از صحبت او ذوق دلم می افزود
می او رنج خمار و گل او خار نداشت
لطف او عین ستم بود نمی دانستم
قصد او صید دلم بود نمی دانستم
کرد چون صید دلم روی ز من پنهان کرد
جورها بر من آشفته سر گردان کرد
گوش بر قول رقیبان بداندیش نهاد
هر چه آموخت ز بیداد بجانم آن کرد
من چه گویم که چها کرد بجانم ز جفا
آن ستمگر بمن آن کرد که آن نتوان کرد
دل بامید وفا داشت گرفتاری او
بجفا خانه امید دلم ویران کرد
نه توان همدم او شد نه توان دل بر داشت
چه کنم چاره من چیست مرا حیران کرد
دوش از پرده ناموس برون افتادم
یافتم فرصت و این راز برو بگشادم
کای دل زار من آزرده آزار غمت
قامتم خم شده بار بلای ستمت
نیست یک دم که دلم از تو نبیند ستمی
چند بینم من بی دل ستم دم بدمت
پیش ازینت نظر مرحمتی با من بود
داشت چشم تر من سرمه ز خاک قدمت
چیست جرمم چه شد آیا که خلاف ره و رسم
دور شد از سر من سایه لطف و کرمت
پیش ازین بار الم بر من بی تاب منه
که نماندست مرا طاقت بار المت
گفت ما سیمبرانیم ز ما مهر مجو
سخنی را که بر ما نتوان گفت مگو
گفتم ای سیمبر سرو قد لاله عذار
مایل ظلم مشو جور مکن بر من زار
اثر خوب ندارد روش بی رحمی
رحم کن رحم که از عمر شوی برخوردار
مردم چشم مرا غرقه خوناب مکن
مردمی کن مشو از مردم مردم آزار
سخن باطل اغیار مخالف مشنو
جانب یاری یاران موافق مگذار
غره بر خوبی صورت مشو از راه مرو
زود باشد که ز حسن تو نماند آثار
بدمد سبزه تر گرد گل رخسارت
آتشت دود کند سرد شود بازارت
عزم سیری سر کوی تو نماند کس را
میل نظاره روی تو نماند کس را
نکند میل تو خاطر نکشد سوی تو دل
تاب بر تندی خوی تو نماند کس را
هر سر موی تو خاری پی آزار شود
سر مویی غم موی تو نماند کس را
سوی هرکس که روی از تو بگرداند روی
اثر میل بسوی تو نماند کس را
رهد از قید تو جان در دل شیدا هوسی
بخط غالیه موی تو نماند کس را
آنچنان زی که دران روز ملالی نکشی
الم طعنه هر شیفته حالی نکشی
پند بی حاصل من در دل او کار نکرد
کرد آزار دل اندیشه ز آزار نکرد
بر گرفتاری من رحم نیامد او را
ترک آزار من زار گرفتار نکرد
بهر محنت دل من چون دل او سخت نبود
صبر بر محنت آن شوخ ستمگار نکرد
کردم آهنگ سفر از سر کویش ناچار
چه کنم چاره درد من افگار نکرد
چند روزی که شدم بسته دام غربت
چه جفاها که بمن حسرت دیدار نکرد
دم بدم خون دل از دیده روان می کردم
اشک می ریختم و آه و فغان می کردم
گره از کار دل زار بغربت نگشاد
بلکه هر لحظه ز یادش غم دل گشت زیاد
اشک می راندم و می برد ثبناتم را سیل
آه می کردم و می رفت قرارم بر باد
درد می گشت فزون محنت دل می افزود
لذت دولت دیدار نمی رفت ز یاد
باز از غایت بی صبری و بی آرامی
آرزوی وطنم در دل آواره فتاد
چو رسیدم بوطن بهر تماشا رفتم
سوی آن شمع که برجان من این داغ نهاد
دیدمش سبزه بر اطراف گلستان دارد
صفحه مصحف رویش خط ریحان دارد
سبزه اش پرده حسن گل رخسار شده
خط آزادی دلها گرفتار شده
عاشقان کرده همه ترک طلبکاری او
همه را او ز سر شوق طلبکار شده
همه منتظران قطع نظر کرده از او
همه معتقدان منکر اطوار شده
نشأه باده غفلت ز سرش رفته برون
مستی داشت بخود آمده هشیار شده
راست مانند گدا پیشه که خود را در خواب
پادشه دیده و زان واقعه بیدار شده
سوخته بر دل او آتش حسرت صد داغ
ز پریشانی جمعیتش آشفته دماغ
سوزش داغ دل من ز خط او کم شد
بی تکلف خط او داغ مرا مرهم شد
اندک اندک غم عشقم به کمی روی نهاد
رفته رفته دل غم پرور من خرم شد
گر چه او شیفته دل گشت و پریشان خاطر
دل من بی الم و خاطر من بی غم شد
جان که از عیش و طرب محنت محرومی داشت
بحریم حرم عیش و طرب محرم شد
دل که غافل ز هوا و هوس عالم بود
باز مشغول هوا و هوس عالم شد
من که بی دردی خویش و غم آن را دیدم
صبر ناکرده بآن حال سبب پرسیدم
گفتم ای سرو روان شیوه رفتار تو کو
خوبی طلعت و شیرینی گفتار تو کو
سالکان ره سودای تو آیا چه شدند
عشقبازان دل افکار گرفتار تو کو
چه شد آیا که اسیران تو در بند نیند
می کیفیت لبهای شکر بار تو کو
گفت بر من چه زنی طعنه ترا نیز چه شد
دل سودا زده و دیده خونبار تو کو
سبب تفرقه مجمع احباب تو چیست
اثر سلسله طره طرار تو کو
کار صورت همه فانیست ازو دل بردار
گر بقا می طلبی دامن معنی بکف آر
کرد ذوق می این پند موافق مستم
همه بر هم زدم از قید علایق رستم
غرقه بحر شدم و ز نظرم رفت سراب
بت من بود بت من بت خود بشکستم
یافتم راه بسر حد حقیقت ز مجاز
مرده بودم بحیات ابدی پیوستم
دست بر دامن آن عشق زدم بهر بقا
که ز دستم نرود گر رود از هم دستم
شد یقینم که کدورت همه در ملک فناست
طلب ملک بقایم پس ازین تا هستم
یارب از کار فضولی گره غم بگشا
ز مجازش برهان راه حقیقت بنما
فضولی : ساقی نامه
بخش ۱ - تمهید
سر از خواب غفلت چو برداشتم
لوای فراست بر افراشتم
فکندم بآثار حکمت نظر
بمعموره صنع کردم گذر
ندیدم به از میکده منزلی
چو پیر مغان مرشد کاملی
باو دوش نالیدم از جور دور
که بر من چرا می کند دور جور
خردمند پیر پسندیده رای
ز کارم چنین گشت مشکل گشای
که در رشته روزگارت گره
ز عقلست بر دور تهمت منه
خرد را خیالات بیهوده هست
خلاف قضا هر خیالی که بست
به تغییر آن هست توام الم
اگر رستی از عقل رستی ز غم
بدارالشفای مغان آر روی
مداوای این علت از باده جوی
مطیع است دوران بدور قدح
ز دور قدح جوی دائم فرح
منه بر دل از دیر دیرینه داغ
مچین جز گل جام ازین هفت باغ
ز سیر کواکب مشو تلخ کام
مخور جز می کام ازین هفت جام
طرب کن چو خورشید گیتی فروز
بزرین قدح هفته هفت روز
چو یکشنبه آید چنان می بنوش
که یکشنبه دیگر آیی بهوش
و گر بهر صرف میت نیست زر
بگو بشکند مهر قرص کمر
دو شنبه بخور تا دو شنبه شراب
ز می ریز بر آتش غصه آب
گرت نقل باید ز گردون بخواه
که از بهر تو بشکند قرص ماه
چو نوشی سه شنبه می ارغوان
بدیگر سه شنبه رسان ذوق آن
و گر زاهد از منع گوید سخن
حوالت بمریخ بدمست کن
ز می چارشنبه چو یابی نشاط
مچین تا دگر چارشنبه بساط
طلب کن که گردد به بزمت ندیم
عطارد بتاریخهای قدیم
بکف پنج شنبه گرت جام هست
منه تا دگر پنج شنبه ز دست
بمستی ترا هر چه رفت از خیال
به برجیس هشیار دل کن سؤال
ز می جمعه تا جمعه بردار کام
چنان کن که سرمست باشی مدام
ورت ساز باید اشارت نمای
که خنیاگری زهره آید بجای
چو شنبه رسد بیخود از باده باش
وزان تا دگر شنبه افتاده باش
و گر باید از هر بدت پاسبان
زحل را بدریابی خود نشان
چنین گفت و گنج افادت گشود
بساقی گل رخ اشارت نمود
که برادر بار از دل این فقیر
فتادست او را بمی دست گیر
می ده که گیرد خرد نور ازو
نه آن می که گردد خرد دور ازو
می ده کزو شرع گیرد نظام
نه آن می که در شرع باشد حرام
ز ساقی باز شاد پیر مغان
چو جامی گرفتم من ناتوان
ازان جام دل نشاه شوق یافت
فرح بر فرح ذوق بر ذوق یافت
در معرفت بر رخم باز شد
دل خالیم مخزن راز شد
عفاک الله ای ساقی تیز هوش
که کردی نظر بر من درد نوش
بمی بند بگشادیم از زبان
که ظاهر کنم بر تو راز نهان
کنون غافل از می مشو می بده
لبالب بدار و پیاپی بده
بسیع المثانی که تا هفت جام
پیاپی بده جام و پر کن تمام
لوای فراست بر افراشتم
فکندم بآثار حکمت نظر
بمعموره صنع کردم گذر
ندیدم به از میکده منزلی
چو پیر مغان مرشد کاملی
باو دوش نالیدم از جور دور
که بر من چرا می کند دور جور
خردمند پیر پسندیده رای
ز کارم چنین گشت مشکل گشای
که در رشته روزگارت گره
ز عقلست بر دور تهمت منه
خرد را خیالات بیهوده هست
خلاف قضا هر خیالی که بست
به تغییر آن هست توام الم
اگر رستی از عقل رستی ز غم
بدارالشفای مغان آر روی
مداوای این علت از باده جوی
مطیع است دوران بدور قدح
ز دور قدح جوی دائم فرح
منه بر دل از دیر دیرینه داغ
مچین جز گل جام ازین هفت باغ
ز سیر کواکب مشو تلخ کام
مخور جز می کام ازین هفت جام
طرب کن چو خورشید گیتی فروز
بزرین قدح هفته هفت روز
چو یکشنبه آید چنان می بنوش
که یکشنبه دیگر آیی بهوش
و گر بهر صرف میت نیست زر
بگو بشکند مهر قرص کمر
دو شنبه بخور تا دو شنبه شراب
ز می ریز بر آتش غصه آب
گرت نقل باید ز گردون بخواه
که از بهر تو بشکند قرص ماه
چو نوشی سه شنبه می ارغوان
بدیگر سه شنبه رسان ذوق آن
و گر زاهد از منع گوید سخن
حوالت بمریخ بدمست کن
ز می چارشنبه چو یابی نشاط
مچین تا دگر چارشنبه بساط
طلب کن که گردد به بزمت ندیم
عطارد بتاریخهای قدیم
بکف پنج شنبه گرت جام هست
منه تا دگر پنج شنبه ز دست
بمستی ترا هر چه رفت از خیال
به برجیس هشیار دل کن سؤال
ز می جمعه تا جمعه بردار کام
چنان کن که سرمست باشی مدام
ورت ساز باید اشارت نمای
که خنیاگری زهره آید بجای
چو شنبه رسد بیخود از باده باش
وزان تا دگر شنبه افتاده باش
و گر باید از هر بدت پاسبان
زحل را بدریابی خود نشان
چنین گفت و گنج افادت گشود
بساقی گل رخ اشارت نمود
که برادر بار از دل این فقیر
فتادست او را بمی دست گیر
می ده که گیرد خرد نور ازو
نه آن می که گردد خرد دور ازو
می ده کزو شرع گیرد نظام
نه آن می که در شرع باشد حرام
ز ساقی باز شاد پیر مغان
چو جامی گرفتم من ناتوان
ازان جام دل نشاه شوق یافت
فرح بر فرح ذوق بر ذوق یافت
در معرفت بر رخم باز شد
دل خالیم مخزن راز شد
عفاک الله ای ساقی تیز هوش
که کردی نظر بر من درد نوش
بمی بند بگشادیم از زبان
که ظاهر کنم بر تو راز نهان
کنون غافل از می مشو می بده
لبالب بدار و پیاپی بده
بسیع المثانی که تا هفت جام
پیاپی بده جام و پر کن تمام
فضولی : ساقی نامه
بخش ۵ - مناظره با دف
معنبر شبی محفلی ساختم
بنا بر طرب طرحی انداختم
مزین بساطی بساز و کتاب
منور ریاضی به شمع و شراب
در آن دائره رقص میکرد دف
چو دیوانه ای بر لب آورده کف
باو گفتم ای پیر خم گشته قد
بسی دیده در جهان نیک و بد
پر از دوستیها ترا پوستیست
که در زیر هر پوستی دوستیست
تو آن برگی از گلشن وجد و حال
که از صرصر غم نداری زوال
ز دیوان حکمت تویی آن ورق
که می خواند از تو محقق سبق
مجالست طرفه ادایی کنی
چو آیینه گیتی نمایی کنی
بما راز عالم بگفتار نغز
بیان کن برون آر از پوست مغز
ز بزم فریدون و اسفندیار
درین دور حالا تویی یادگار
تهی کن ز راز درون سینه را
بگو حال شاهان دیرینه را
که چون شد فریدون چه شد حال کی
چرا رفت جم را ز کف جام می
سواران میدان در آن جای تنگ
کنون صلح دارند یا باز جنگ
میان چنان فرقه با نزاع
هنوز اقتراقست یا اجتماع
بگفتا که در بارگاه کمال
بتغییر اشخاص و تبدیل حال
همه ساکن مهد آسایش اند
منزه ز آلام آلایش اند
نه بهر ممالک جفا می کشند
نه تشویش فوت و فنا می کشند
بریده دل از هر هوا و هوس
همین انتظار تو دارند و بس
که بگذاری این کاخ فرسوده را
بنای خیالات بیهوده را
زنی از لحد رخنه در این حصار
برون آری آن جمع را ز انتظار
سوی تو رهم بهر آن داده اند
برای همینم فرستاده اند
که از من فریبی خوری هر زمان
مقید نمانی بملک جهان
زدند اره بر شاخ بار آوری
بریدند از بهر من چنبری
بآتش دل سنگ بگداختند
جلاجل پی زیورم ساختند
سر بی زبانی جدا شد ز تن
که شد پوستی حاصل از بهر من
سه نوع شریف و سه جنس رشید
غم تیشه و اره و تیغ دید
که ترکیب من حسن اتمام یافت
دم از فیض هستی زد و نام یافت
کنون من هم از دست هر بی ادب
طپانچه برو می خورم روز و شب
که شاید سوی من تو مایل شوی
دمی از غم دهر غافل شوی
چه ذاتی تو ای گوهر گنج ما
که هست از پی راحتت رنج ما
دل از دهر بر کن مده ز انقلاب
ازین پیش ما را و خود را عذاب
مغنی زمانی بتقریر دف
بیان ساز کیفیت ما سلف
که دست فلک چون دف از صید چند
بضرب طپانچه چه سان پوست کند
فضولی که دارد بگیتی مآل
خبر کن که دل برکند از محال
خوش آن رند کز مستی جام می
ندانسته شب کی شده روز کی
شب و روز در عالم افتاده مست
ندانسته عالم چه سان عالم است
بنا بر طرب طرحی انداختم
مزین بساطی بساز و کتاب
منور ریاضی به شمع و شراب
در آن دائره رقص میکرد دف
چو دیوانه ای بر لب آورده کف
باو گفتم ای پیر خم گشته قد
بسی دیده در جهان نیک و بد
پر از دوستیها ترا پوستیست
که در زیر هر پوستی دوستیست
تو آن برگی از گلشن وجد و حال
که از صرصر غم نداری زوال
ز دیوان حکمت تویی آن ورق
که می خواند از تو محقق سبق
مجالست طرفه ادایی کنی
چو آیینه گیتی نمایی کنی
بما راز عالم بگفتار نغز
بیان کن برون آر از پوست مغز
ز بزم فریدون و اسفندیار
درین دور حالا تویی یادگار
تهی کن ز راز درون سینه را
بگو حال شاهان دیرینه را
که چون شد فریدون چه شد حال کی
چرا رفت جم را ز کف جام می
سواران میدان در آن جای تنگ
کنون صلح دارند یا باز جنگ
میان چنان فرقه با نزاع
هنوز اقتراقست یا اجتماع
بگفتا که در بارگاه کمال
بتغییر اشخاص و تبدیل حال
همه ساکن مهد آسایش اند
منزه ز آلام آلایش اند
نه بهر ممالک جفا می کشند
نه تشویش فوت و فنا می کشند
بریده دل از هر هوا و هوس
همین انتظار تو دارند و بس
که بگذاری این کاخ فرسوده را
بنای خیالات بیهوده را
زنی از لحد رخنه در این حصار
برون آری آن جمع را ز انتظار
سوی تو رهم بهر آن داده اند
برای همینم فرستاده اند
که از من فریبی خوری هر زمان
مقید نمانی بملک جهان
زدند اره بر شاخ بار آوری
بریدند از بهر من چنبری
بآتش دل سنگ بگداختند
جلاجل پی زیورم ساختند
سر بی زبانی جدا شد ز تن
که شد پوستی حاصل از بهر من
سه نوع شریف و سه جنس رشید
غم تیشه و اره و تیغ دید
که ترکیب من حسن اتمام یافت
دم از فیض هستی زد و نام یافت
کنون من هم از دست هر بی ادب
طپانچه برو می خورم روز و شب
که شاید سوی من تو مایل شوی
دمی از غم دهر غافل شوی
چه ذاتی تو ای گوهر گنج ما
که هست از پی راحتت رنج ما
دل از دهر بر کن مده ز انقلاب
ازین پیش ما را و خود را عذاب
مغنی زمانی بتقریر دف
بیان ساز کیفیت ما سلف
که دست فلک چون دف از صید چند
بضرب طپانچه چه سان پوست کند
فضولی که دارد بگیتی مآل
خبر کن که دل برکند از محال
خوش آن رند کز مستی جام می
ندانسته شب کی شده روز کی
شب و روز در عالم افتاده مست
ندانسته عالم چه سان عالم است
نسیمی : مثنویات
شمارهٔ ۴
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۳
بشارت باد سلطان غری را
که جیش عشرت آمد عسگری را
ز نرجس زاده حی العالم امروز
سمن پرورد گلبرگ طری را
گلی روئید کامد سجده واجب
به پایش طارم نیلوفری را
مهی طالع شد از گردون رفعت
که سازد خیره ماه و مشتری را
نماید نقد و قلب هر کسی صاف
زند بر سکه زر جعفری را
سلیمان را به کاخ اندر نشاند
ستاند از ددان انگشتری را
چراغ آل ابراهیم افروخت
بجان آذر بتان آذری را
ز خاشاک حوادث پاک سازد
زلال چشمه ی پیغمبری را
بر آرد دیده شماس و اسقف
بسوزاند جهود خیبری را
نه از جبری گذارد نز حلولی
نه جسبائی هلدنی اشعری را
شوم این عید را در درگه شه
نمایم رسم مدحت گستری را
کنم در گردن دوشیزه فضل
ز مدحش رشته در دری را
شها از چنبر حکمت نیارد
کشیدن سر سپهر چنبری را
نباشد در درونت هیچگه راه
فسون دیو و نیرنگ پری را
ولی خوانند جادویان بابل
ز کلکت نامه جادوگری را
به نام ایزد چنان دانستی ای شاه
ره و رسم رعیت پروری را
که پیش از امر تو دهقان به رغبت
ادا سازد حقوق کشوری را
به استحقاق در کف برنهادت
جهان داور کلید داوری را
برای خرگهت گردون ز اختر
بیاراید پرند ششتری را
مرا بگزیدی از اقران چنان چون
ملکشه برگزیدی انوری را
ازیرا چون ترازو خورده سنجم
ندارم سیرت دو پیکری را
الا تا ایزد اندر باغ مینو
به مؤمن داده فرش عبقری را
هم اندر گلخن دوزخ به کافر
دهد زاتش سزای خودسری را
تو بر تخت شهی بنشین و از رخ
خجل کن آفتاب خاوری را
تف تیغت بر اعدا همچو دوزخ
نماید توده ی خاکستری را
که جیش عشرت آمد عسگری را
ز نرجس زاده حی العالم امروز
سمن پرورد گلبرگ طری را
گلی روئید کامد سجده واجب
به پایش طارم نیلوفری را
مهی طالع شد از گردون رفعت
که سازد خیره ماه و مشتری را
نماید نقد و قلب هر کسی صاف
زند بر سکه زر جعفری را
سلیمان را به کاخ اندر نشاند
ستاند از ددان انگشتری را
چراغ آل ابراهیم افروخت
بجان آذر بتان آذری را
ز خاشاک حوادث پاک سازد
زلال چشمه ی پیغمبری را
بر آرد دیده شماس و اسقف
بسوزاند جهود خیبری را
نه از جبری گذارد نز حلولی
نه جسبائی هلدنی اشعری را
شوم این عید را در درگه شه
نمایم رسم مدحت گستری را
کنم در گردن دوشیزه فضل
ز مدحش رشته در دری را
شها از چنبر حکمت نیارد
کشیدن سر سپهر چنبری را
نباشد در درونت هیچگه راه
فسون دیو و نیرنگ پری را
ولی خوانند جادویان بابل
ز کلکت نامه جادوگری را
به نام ایزد چنان دانستی ای شاه
ره و رسم رعیت پروری را
که پیش از امر تو دهقان به رغبت
ادا سازد حقوق کشوری را
به استحقاق در کف برنهادت
جهان داور کلید داوری را
برای خرگهت گردون ز اختر
بیاراید پرند ششتری را
مرا بگزیدی از اقران چنان چون
ملکشه برگزیدی انوری را
ازیرا چون ترازو خورده سنجم
ندارم سیرت دو پیکری را
الا تا ایزد اندر باغ مینو
به مؤمن داده فرش عبقری را
هم اندر گلخن دوزخ به کافر
دهد زاتش سزای خودسری را
تو بر تخت شهی بنشین و از رخ
خجل کن آفتاب خاوری را
تف تیغت بر اعدا همچو دوزخ
نماید توده ی خاکستری را
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - چکامه
در سه موقع کار نتوان با تهور یا شتاب
گر بکوشش رستمی یا در نبرد افراسیاب
آن یکی چون سیلی از کهسار آید در نشیب
خانه ها ویران کند معمورها سازد خراب
وان دگر چون ژنده پیلی در هوای ماده پیل
جنبش آرد با نشاط و پویه گیرد با شتاب
سومین چون عامه در ملکی پی کین تو ختن
متفق باشند از خرد و کبیر و شیخ و شاب
رستم و افراسیاب آنجا فرو مانند لیک
مرد با فرهنگ داند چاره کردن با صواب
خامه را باید درین هنگام هشتن بر زمین
تیغ را باید در اینموقع نهفتن در قراب
ساختن کلکی که گنگی می نیابد در بیان
آختن تیغی که کندی می نبیند در ضراب
چون سکندر تاخت در ایران به کاخ خسروان
داستانش را گمانم خوانده باشی در کتاب
کان سپهداران یونانی بر او طاغی شدند
بسکه بودند از سفر خسته ز جنگ اندر عذاب
شه نه شمشیر آخت نه لشکر کشید و نه گرفت
خامه در کف نه بخشم آمد نه شد در اضطراب
گفت اگر این لحظه با ایرانیان مهر افکنم
به که با یونانیان جویم ره خشم و عتاب
زانک در کوشش حریف عامه نتواند شدن
آنکه کوشد با پلنگ کوهسار و شیر غاب
خواند اسپهدار ایران را و ویرا برنشاند
در صف میران و بر خود ساختش نایب مناب
هم قبای رومیان را ساخت از پیکر برون
هم پرستاران رومی را برون کرد از قباب
پیکر از دیبای شوشتر داد زیور چون سپهر
سر ز دیهیم کیان آراست همچون آفتاب
گفت ایرانی نژادستم ازین پس مر مرا
نه بروم است آشنائی نه بیونان انتساب
عار دارم زانکه با زنهار خواران خو کنم
یا چو در شد بسته جویم از لئیمان فتح باب
چون چنین فرمود از رشک رقابت رومیان
سر همی سودند بر پای شه مالک رقاب
مرد کافی را ز دانش اینچنین باشد نصیب
عقل دانا را به گیتی اینقدر باشد نصاب
ای امیری نامه اسکندری منسوخ شد
چون حدیث سعد و سلمی قصه دعد و رباب
کهنه شد آن داستانها کز تواریخ فرنگ
خوانده ای یا از نگارستان و از تبرالمذاب
چند گوئی از سکندر شمه از کار میر
باز خوان تا جمله گویند انه شیئی عجاب
خیره سازد معجزات میر اولوالالباب را
کاین جهان یکسر قشورند او ز پا تا سر لباب
از غبار دشت خور محجوب گردد روز جنگ
و آفتاب رأی تو هرگز نماند در حجاب
ناف هفته بود و چارم از ربیع دومین
شانزده رفته ز قرن چارده اندر حساب
گر بکوشش رستمی یا در نبرد افراسیاب
آن یکی چون سیلی از کهسار آید در نشیب
خانه ها ویران کند معمورها سازد خراب
وان دگر چون ژنده پیلی در هوای ماده پیل
جنبش آرد با نشاط و پویه گیرد با شتاب
سومین چون عامه در ملکی پی کین تو ختن
متفق باشند از خرد و کبیر و شیخ و شاب
رستم و افراسیاب آنجا فرو مانند لیک
مرد با فرهنگ داند چاره کردن با صواب
خامه را باید درین هنگام هشتن بر زمین
تیغ را باید در اینموقع نهفتن در قراب
ساختن کلکی که گنگی می نیابد در بیان
آختن تیغی که کندی می نبیند در ضراب
چون سکندر تاخت در ایران به کاخ خسروان
داستانش را گمانم خوانده باشی در کتاب
کان سپهداران یونانی بر او طاغی شدند
بسکه بودند از سفر خسته ز جنگ اندر عذاب
شه نه شمشیر آخت نه لشکر کشید و نه گرفت
خامه در کف نه بخشم آمد نه شد در اضطراب
گفت اگر این لحظه با ایرانیان مهر افکنم
به که با یونانیان جویم ره خشم و عتاب
زانک در کوشش حریف عامه نتواند شدن
آنکه کوشد با پلنگ کوهسار و شیر غاب
خواند اسپهدار ایران را و ویرا برنشاند
در صف میران و بر خود ساختش نایب مناب
هم قبای رومیان را ساخت از پیکر برون
هم پرستاران رومی را برون کرد از قباب
پیکر از دیبای شوشتر داد زیور چون سپهر
سر ز دیهیم کیان آراست همچون آفتاب
گفت ایرانی نژادستم ازین پس مر مرا
نه بروم است آشنائی نه بیونان انتساب
عار دارم زانکه با زنهار خواران خو کنم
یا چو در شد بسته جویم از لئیمان فتح باب
چون چنین فرمود از رشک رقابت رومیان
سر همی سودند بر پای شه مالک رقاب
مرد کافی را ز دانش اینچنین باشد نصیب
عقل دانا را به گیتی اینقدر باشد نصاب
ای امیری نامه اسکندری منسوخ شد
چون حدیث سعد و سلمی قصه دعد و رباب
کهنه شد آن داستانها کز تواریخ فرنگ
خوانده ای یا از نگارستان و از تبرالمذاب
چند گوئی از سکندر شمه از کار میر
باز خوان تا جمله گویند انه شیئی عجاب
خیره سازد معجزات میر اولوالالباب را
کاین جهان یکسر قشورند او ز پا تا سر لباب
از غبار دشت خور محجوب گردد روز جنگ
و آفتاب رأی تو هرگز نماند در حجاب
ناف هفته بود و چارم از ربیع دومین
شانزده رفته ز قرن چارده اندر حساب
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۳۳
چو شد چهره شاهد صبح ابلج
ز خورشید بستند زرینه هودج
بت من کمر بسته آمد به مشکو
سلحشور و شاکی السلاح و مدجج
به خوئی چو مینو بموئی چو عنبر
بروئی چو ورد و خطی چون بنفسج
دو گیسو مطرا دو عارض مصفا
دو جادو مکحل دو ابر و مزجج
مرا گفت برخیز و عزم سفرکن
که خنگ تو ملجم همی گشت و مسرج
هلا چند مانی درین گور تاری
چو کرم بریشم بزندان فیلج
گرایدون نیایی ازین خانه بیرون
نخواهی دگر یافتن راه مخرج
پس آنگه بیاورد تا زنده رخشی
که تخمش زیحموم و مادرش اعوج
یکی مرکبی سخت و ستوار و توسن
یکی باره ای تند و رهوار و هیدج
ز پشت کمیت سواران کنده
و یا تخم تازی نوندان مذحج
به بیغوله اندر شدی چون عراده
بز حلوفه اندر شدی همچو مزلج
رکابش فرا پیشم آورد و گفتا
که اینست مرکوب و اینست منهج
نشستم بران باره کوه پیکر
شدم از طریق اندرون زی معرج
شبی قیرگون بود و دشتی پر از دد
هوا آذر افشان و ره تار و معوج
چو دریا همه چاهساران مقعر
چو سلم همه کوهساران مدرج
چو بر صخر صمازدی نعل توسن
بزیر سمش خاره گشتی مدحرج
گهی تند راندم گهی نرم و توسن
گهی راست بر زین نشستم گهی کج
گهی از خراسان شدم زی سپاهان
گهی از سپاهان شدم سوی ایذج
همی تاختم بارگی در بیابان
چو هندو سوی گنگ و حاجی سوی حج
ندانستم اینسان مضیق است این ره
ندانستم اینسان عمیق است این فج
اگر نیک دانستمی این شدائد
نه جستم ستبداد و نه کردمی لج
از آن پس که شد ساقم از خار خونین
بغلطیدن از خاره بر تارکم شج
رسیدم بدربار میر معظم
که دینار دانش از او شد مروج
یگانه امیر کبیری که باشد
بفر فریدون و بازوی ایرج
رخ علم را کرده از می مصفا
تن جهل را کرده در خون مضرج
بر فکر او چشم تقدیر، اکمه
بر هوش او پای تدبیر، اعرج
ز علمش به پیکر ردائی است معلم
ز حکمت ببر طیلسانی مدبج
امیرا تو محتاج خلقی بخدمت
ولی خلق بر خدمت تست احوج
چو مرخ و عفار است کلکت ازیرا
ززند تو نارالقری شد مؤجج
رقیبت کجا با تو باشد هم ترازو
کجا همچو شمشاد شد شاخ عوسج
تو خود بهره ای و حسودت نه بهره
تو چون زرنقدی رقیب تو بهرج
تو در فضل چون در سخا حاتم طی
که بد پور عبدالله سعد خشرج
سر افسر از فضل داری چنان چون
شهانند از تاج شاهی متوج
بر این خلق چون بنگری جمعشانرا
چو دندانه شانه بینی مفرج
بقامت درازند و با رأی کوته
هم از ریش پهنند و با عقل کوسج
رفیق نفاقند چون بکر و تغلب
نه جفت و فاقند چون اوس و خزرج
بحکمت شفا ده بهر جان خسته
بگفتار ستوار کن جسم افلج
باصلاحشان کوش با عقل متقن
بجبرانشان خیز با رأی منضج
منه تا شود راه تکلیف بسته
مهل تا بود باب تعلیم مرتج
که یافع شود طفل بعد از ترعرع
که یانع شود میوه زان پس که بدفج
بکن پشم این ابلهان را ز سبلت
بزن پنبه این خسان را به محلج
ز خورشید بستند زرینه هودج
بت من کمر بسته آمد به مشکو
سلحشور و شاکی السلاح و مدجج
به خوئی چو مینو بموئی چو عنبر
بروئی چو ورد و خطی چون بنفسج
دو گیسو مطرا دو عارض مصفا
دو جادو مکحل دو ابر و مزجج
مرا گفت برخیز و عزم سفرکن
که خنگ تو ملجم همی گشت و مسرج
هلا چند مانی درین گور تاری
چو کرم بریشم بزندان فیلج
گرایدون نیایی ازین خانه بیرون
نخواهی دگر یافتن راه مخرج
پس آنگه بیاورد تا زنده رخشی
که تخمش زیحموم و مادرش اعوج
یکی مرکبی سخت و ستوار و توسن
یکی باره ای تند و رهوار و هیدج
ز پشت کمیت سواران کنده
و یا تخم تازی نوندان مذحج
به بیغوله اندر شدی چون عراده
بز حلوفه اندر شدی همچو مزلج
رکابش فرا پیشم آورد و گفتا
که اینست مرکوب و اینست منهج
نشستم بران باره کوه پیکر
شدم از طریق اندرون زی معرج
شبی قیرگون بود و دشتی پر از دد
هوا آذر افشان و ره تار و معوج
چو دریا همه چاهساران مقعر
چو سلم همه کوهساران مدرج
چو بر صخر صمازدی نعل توسن
بزیر سمش خاره گشتی مدحرج
گهی تند راندم گهی نرم و توسن
گهی راست بر زین نشستم گهی کج
گهی از خراسان شدم زی سپاهان
گهی از سپاهان شدم سوی ایذج
همی تاختم بارگی در بیابان
چو هندو سوی گنگ و حاجی سوی حج
ندانستم اینسان مضیق است این ره
ندانستم اینسان عمیق است این فج
اگر نیک دانستمی این شدائد
نه جستم ستبداد و نه کردمی لج
از آن پس که شد ساقم از خار خونین
بغلطیدن از خاره بر تارکم شج
رسیدم بدربار میر معظم
که دینار دانش از او شد مروج
یگانه امیر کبیری که باشد
بفر فریدون و بازوی ایرج
رخ علم را کرده از می مصفا
تن جهل را کرده در خون مضرج
بر فکر او چشم تقدیر، اکمه
بر هوش او پای تدبیر، اعرج
ز علمش به پیکر ردائی است معلم
ز حکمت ببر طیلسانی مدبج
امیرا تو محتاج خلقی بخدمت
ولی خلق بر خدمت تست احوج
چو مرخ و عفار است کلکت ازیرا
ززند تو نارالقری شد مؤجج
رقیبت کجا با تو باشد هم ترازو
کجا همچو شمشاد شد شاخ عوسج
تو خود بهره ای و حسودت نه بهره
تو چون زرنقدی رقیب تو بهرج
تو در فضل چون در سخا حاتم طی
که بد پور عبدالله سعد خشرج
سر افسر از فضل داری چنان چون
شهانند از تاج شاهی متوج
بر این خلق چون بنگری جمعشانرا
چو دندانه شانه بینی مفرج
بقامت درازند و با رأی کوته
هم از ریش پهنند و با عقل کوسج
رفیق نفاقند چون بکر و تغلب
نه جفت و فاقند چون اوس و خزرج
بحکمت شفا ده بهر جان خسته
بگفتار ستوار کن جسم افلج
باصلاحشان کوش با عقل متقن
بجبرانشان خیز با رأی منضج
منه تا شود راه تکلیف بسته
مهل تا بود باب تعلیم مرتج
که یافع شود طفل بعد از ترعرع
که یانع شود میوه زان پس که بدفج
بکن پشم این ابلهان را ز سبلت
بزن پنبه این خسان را به محلج
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۴۵
ز آمدن فرودین و رفتن اسفند
دلها خرم شد و روانها خرسند
گلها افروختند آتش زردشت
مرغان آموختند ترجمه زند
ابر ببالای خاک لؤلؤ تربیخت
باد فراز زمین عبیر پراکند
سبزه تر فرش نو بخاک بگسترد
لاله همه ناف خود بنافه بیاکند
ترکی از شاهدان خطه بابل
خوبتر از لعبتان چین و سمرقند
ترکی تازی زبان ولی حبشی موی
زاده ز پشت ملوک ملت پازند
بسته بجانهای زار مهرش پیمان
جسته بدلهای خسته زلفش پیوند
غنچه سحرگاه اگر دهان بگشاید
خون جگر نوشد از لبش بشکرخند
آمد در بوستان چو سروی آزاد
شد بصف باغ همچو نخل برومند
راه دلم زد سپس برفت و برآشفت
این دل دیوانه با روان خردمند
بردم دل را بر حکیم که شاید
پندش گوید نکرد سود بر او پند
لاجرم از دل همی بکندم دل زانک
دندان چون درد کرد باید برکند
هاروت از آنگه ماند در چه بابل
تن دژم و سرنگون دو بازو در بند
نرگس جادوگری ز چاه زنخدان
هاروت آسا بچاه بابلم افکند
گریه کنم بر دلی فرو شده در چاه
باش چو یعقوب بهر گم شده فرزند
لیک بهر ورطه زان خوشم که بفرقم
سایه فکنده یکی درخت برومند
سروی کز قیروان بساحت کشمیر
سایه بگسترده پی فسان و ترفند
هر نفس از جویبار همت فضلش
شاخ بروید فزون ز هشتصد و اند
میری کاندر فنون دانش و مردی
نیستش اندر همه زمانه همانند
صارم و درعش بود ز هیبت و تدبیر
نزدم شمشیر و تیر و رخت کژ آکند
اسبش چون رخ نهد به پره دشمن
پیل دمان است چون پیاده آوند
رمحش دشمن شکارد ار همه گردون
تیغش خارا شکافد ار همه الوند
میران بسیار بوده اند از این پیش
نیز بیایند مردمان هنرمند
لیک چنو چشم روزگار نه بیند
ز آنکه چنو مام دهر نارد فرزند
خیزید ای خادمان بار و بیکبار
بر رخ این میر می بسوزید اسپند
من همگی خاک آستان ویستم
دور فتادم ز آستانش هر چند
خون خورم از هجر آستانش و هرگز
می نخورم جز به آستانش سوگند
فریاد ای میر درد هجران تا کی
الغوث ای خواجه سوز حرمان تا چند
از کف بی دولتان دولت ایران
چند بنوشم شرنگ و خصم خورد قند
گر نرسم بر درت زمانه غدار
پوست بخواهد ز استخوانیم برکند
بر تن رنجور من شماتت دشمن
چرخ پسندیده ای امیر تو مپسند
بر تو فراوان درود باید خواندن
اما هر چامه را نماند بساوند
تا که رسد نوبهار بعد زمستان
تا که بود فروردین مه از پی اسفند
جشن فریدون و فروردین همیون
خرم بادا به روزگار خداوند
دلها خرم شد و روانها خرسند
گلها افروختند آتش زردشت
مرغان آموختند ترجمه زند
ابر ببالای خاک لؤلؤ تربیخت
باد فراز زمین عبیر پراکند
سبزه تر فرش نو بخاک بگسترد
لاله همه ناف خود بنافه بیاکند
ترکی از شاهدان خطه بابل
خوبتر از لعبتان چین و سمرقند
ترکی تازی زبان ولی حبشی موی
زاده ز پشت ملوک ملت پازند
بسته بجانهای زار مهرش پیمان
جسته بدلهای خسته زلفش پیوند
غنچه سحرگاه اگر دهان بگشاید
خون جگر نوشد از لبش بشکرخند
آمد در بوستان چو سروی آزاد
شد بصف باغ همچو نخل برومند
راه دلم زد سپس برفت و برآشفت
این دل دیوانه با روان خردمند
بردم دل را بر حکیم که شاید
پندش گوید نکرد سود بر او پند
لاجرم از دل همی بکندم دل زانک
دندان چون درد کرد باید برکند
هاروت از آنگه ماند در چه بابل
تن دژم و سرنگون دو بازو در بند
نرگس جادوگری ز چاه زنخدان
هاروت آسا بچاه بابلم افکند
گریه کنم بر دلی فرو شده در چاه
باش چو یعقوب بهر گم شده فرزند
لیک بهر ورطه زان خوشم که بفرقم
سایه فکنده یکی درخت برومند
سروی کز قیروان بساحت کشمیر
سایه بگسترده پی فسان و ترفند
هر نفس از جویبار همت فضلش
شاخ بروید فزون ز هشتصد و اند
میری کاندر فنون دانش و مردی
نیستش اندر همه زمانه همانند
صارم و درعش بود ز هیبت و تدبیر
نزدم شمشیر و تیر و رخت کژ آکند
اسبش چون رخ نهد به پره دشمن
پیل دمان است چون پیاده آوند
رمحش دشمن شکارد ار همه گردون
تیغش خارا شکافد ار همه الوند
میران بسیار بوده اند از این پیش
نیز بیایند مردمان هنرمند
لیک چنو چشم روزگار نه بیند
ز آنکه چنو مام دهر نارد فرزند
خیزید ای خادمان بار و بیکبار
بر رخ این میر می بسوزید اسپند
من همگی خاک آستان ویستم
دور فتادم ز آستانش هر چند
خون خورم از هجر آستانش و هرگز
می نخورم جز به آستانش سوگند
فریاد ای میر درد هجران تا کی
الغوث ای خواجه سوز حرمان تا چند
از کف بی دولتان دولت ایران
چند بنوشم شرنگ و خصم خورد قند
گر نرسم بر درت زمانه غدار
پوست بخواهد ز استخوانیم برکند
بر تن رنجور من شماتت دشمن
چرخ پسندیده ای امیر تو مپسند
بر تو فراوان درود باید خواندن
اما هر چامه را نماند بساوند
تا که رسد نوبهار بعد زمستان
تا که بود فروردین مه از پی اسفند
جشن فریدون و فروردین همیون
خرم بادا به روزگار خداوند
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۵۲
جهان جوان شد و عمر دوباره باز آورد
بروی بهمن و اسفند در فراز آورد
رسید عید همایون و باد فروردین
دوباره شاخ سمن را باهتزاز آورد
عروس شاخ که او را شد است نامیه شوی
بحجله رفت و صبا را به پیشباز آورد
ز لعل و بسد و مرجان گرفت کابین لیک
ز عود و غالیه و مشک تر جهاز آورد
بصحن باغ درون حله های رنگارنگ
ز جامه ختن و دیبه طراز آورد
دهان غنچه گشاید درون تنگدلان
مگر حدیثی از آن لعل دلنواز آورد
گرفت لاله بفتوای پیر عشق قدح
برای عارف و عامی خط جواز آورد
بنفشه بر طرف جو بطالع محمود
نشانی از شکن طره ایاز آورد
بتا بباغ طرب کن که در ره تو صبا
بنفشه و سمن و سرو و گل فراز آورد
نسیم مرغ سخنگوی و شاخ بیجان را
چو زاهدان بمناجات و در نماز آورد
همی تو گوئی روح القدس ز بهر امید
بخاک قله هفتم سر نیاز آورد
شها نظام جهان آنگهی بسامان شد
که از ذخایر مهر تو برگ و ساز آورد
اساس عدل بماند درین جهان جاوید
که کردگار ترا معدلت طراز آورد
ز حکمت تو کتابی بشرح عقل نگاشت
ز همت تو شهابی بدفع آز آورد
لباس مکرمتت را ز علم و فضل و کمال
خدای آسترو ابره و طراز آورد
نکرد دست کسی را ز دامنت کوتاه
ز بسکه دامن فضل ترا دراز آورد
از آستان تو آنکس هوای خلد کند
که رخ ز ملک حقیقت سوی مجاز آورد
مهین خدای بسوی تو خوانده دلها را
چنانکه معتمرین را سوی حجاز آورد
بنیم جو نخرد افسر شهی آن سر
که از غبار رهت تاج امتیاز آورد
بلوح امکان حکم ترا دبیر قضا
نبشت و پیک شرف زو گرفت و باز آورد
برای دیده و حلقوم دشمنانت نیز
سنان جانشکر و زهر جانگداز آورد
بروی بهمن و اسفند در فراز آورد
رسید عید همایون و باد فروردین
دوباره شاخ سمن را باهتزاز آورد
عروس شاخ که او را شد است نامیه شوی
بحجله رفت و صبا را به پیشباز آورد
ز لعل و بسد و مرجان گرفت کابین لیک
ز عود و غالیه و مشک تر جهاز آورد
بصحن باغ درون حله های رنگارنگ
ز جامه ختن و دیبه طراز آورد
دهان غنچه گشاید درون تنگدلان
مگر حدیثی از آن لعل دلنواز آورد
گرفت لاله بفتوای پیر عشق قدح
برای عارف و عامی خط جواز آورد
بنفشه بر طرف جو بطالع محمود
نشانی از شکن طره ایاز آورد
بتا بباغ طرب کن که در ره تو صبا
بنفشه و سمن و سرو و گل فراز آورد
نسیم مرغ سخنگوی و شاخ بیجان را
چو زاهدان بمناجات و در نماز آورد
همی تو گوئی روح القدس ز بهر امید
بخاک قله هفتم سر نیاز آورد
شها نظام جهان آنگهی بسامان شد
که از ذخایر مهر تو برگ و ساز آورد
اساس عدل بماند درین جهان جاوید
که کردگار ترا معدلت طراز آورد
ز حکمت تو کتابی بشرح عقل نگاشت
ز همت تو شهابی بدفع آز آورد
لباس مکرمتت را ز علم و فضل و کمال
خدای آسترو ابره و طراز آورد
نکرد دست کسی را ز دامنت کوتاه
ز بسکه دامن فضل ترا دراز آورد
از آستان تو آنکس هوای خلد کند
که رخ ز ملک حقیقت سوی مجاز آورد
مهین خدای بسوی تو خوانده دلها را
چنانکه معتمرین را سوی حجاز آورد
بنیم جو نخرد افسر شهی آن سر
که از غبار رهت تاج امتیاز آورد
بلوح امکان حکم ترا دبیر قضا
نبشت و پیک شرف زو گرفت و باز آورد
برای دیده و حلقوم دشمنانت نیز
سنان جانشکر و زهر جانگداز آورد
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - در نکوهش عین الدوله
ز بسکه از دل مردم همی برآید دود
سیه شده است رخ مه بر آسمان کبود
ازین وزیر که شاه اختیار کرده نهاد
اساس سلطنتش از فراز رو بفرود
صلاح و تقوی بستند بار ازین سامان
امان و راحت کردند ازین جهان بدرود
سلاح لشکریان گشته آه آتشبار
متاع کشوریان گشته اشک خون آلود
سپرده توسن دولت بدست قحبه عنان
نهاده دست قضا بر سر محننث خود
ز شیخ شیراز این نکته دارم اندر یاد
که بهر عبرت مردان روزگار سرود
درون رخت کژاکند پهلوان باید
ببال و کتف محننث سلیح حرب چسود
کجا شدند سواران چابک از میدان
که پیر زالی بر خر نشست و گوی ربود
دگر بسفره ی ملت نه آب مانده نه نان
دگر بجامه ی دولت نه تار مانده نه پود
ازین سپس دل ملت گرسنه خواهد زیست
ازین سبب تن دولت برهنه خواهد بود
سرای دهقان کوبید و قصر و ایوان ساخت
ز ابلهی بن دیوار کند و بام اندود
ایا مخرب بنیان سلطنت که به دهر
نباشد از تو دلی خرم و تنی خشنود
از آنزمان که بریدی تو پای بند و شکال
شدی بکاخ ز اصطبل و خاطرت آسود
بغیر طالع ایرانیان که راحت خفت
بغیر چشم بصیرت کدام دیده غنود
بروی خلق در رزق بستی اما هیچ
رخ تو باب سعادت بروی کس نگشود
ز بندگان به ربودی هر آنچه ایزد داد
ز مردمان ستدی هر چه پادشه بخشود
کس از تو خیر نجوید که واضح است بخلق
درخت مقل نه خرما دهد نه شفتالود
ولی برای خدا خود تو راستی برگوی
کز این تجارت کاسد چه برد خواهی سود
حکایت تو بدان مرد بی خرد ماند
که ریش خویش همی کند و بر سبال افزود
تو رود نیل درافکن بجو که مردم راست
بروی نیلی از دیده صد هزاران رود
تو طرح صرح درافکن که انتقام خدا
نصیب پشه کند مغز کله نمرود
ازین شراره که افروختی بخرمن خلق
بسی نمانده که از خانه أت برآید دود
خدای دادگرار چند دیر گیرستی
سزای مردم بیدادگر ببخشد زود
ز بسکه سفله و دون فطرت و دنی طبعی
مرا روا نبود با تو ساز گفت و شنود
ولی ببار همایون شه برم دو سه بیت
از آن قصیده که منجیک چنگ زن فرمود
بسا طبیب که درمان نیافت درد فزود
وزیر باید ملک هزار ساله چه سود
وزیر نو ستدی کو ز رای بی معنی
بگوش ملک تو اندر فکند کری زود
چو ملک کر شود و نشنود ندای ملک
دو چیز باید دینار سرخ و تیغ کبود
سیه شده است رخ مه بر آسمان کبود
ازین وزیر که شاه اختیار کرده نهاد
اساس سلطنتش از فراز رو بفرود
صلاح و تقوی بستند بار ازین سامان
امان و راحت کردند ازین جهان بدرود
سلاح لشکریان گشته آه آتشبار
متاع کشوریان گشته اشک خون آلود
سپرده توسن دولت بدست قحبه عنان
نهاده دست قضا بر سر محننث خود
ز شیخ شیراز این نکته دارم اندر یاد
که بهر عبرت مردان روزگار سرود
درون رخت کژاکند پهلوان باید
ببال و کتف محننث سلیح حرب چسود
کجا شدند سواران چابک از میدان
که پیر زالی بر خر نشست و گوی ربود
دگر بسفره ی ملت نه آب مانده نه نان
دگر بجامه ی دولت نه تار مانده نه پود
ازین سپس دل ملت گرسنه خواهد زیست
ازین سبب تن دولت برهنه خواهد بود
سرای دهقان کوبید و قصر و ایوان ساخت
ز ابلهی بن دیوار کند و بام اندود
ایا مخرب بنیان سلطنت که به دهر
نباشد از تو دلی خرم و تنی خشنود
از آنزمان که بریدی تو پای بند و شکال
شدی بکاخ ز اصطبل و خاطرت آسود
بغیر طالع ایرانیان که راحت خفت
بغیر چشم بصیرت کدام دیده غنود
بروی خلق در رزق بستی اما هیچ
رخ تو باب سعادت بروی کس نگشود
ز بندگان به ربودی هر آنچه ایزد داد
ز مردمان ستدی هر چه پادشه بخشود
کس از تو خیر نجوید که واضح است بخلق
درخت مقل نه خرما دهد نه شفتالود
ولی برای خدا خود تو راستی برگوی
کز این تجارت کاسد چه برد خواهی سود
حکایت تو بدان مرد بی خرد ماند
که ریش خویش همی کند و بر سبال افزود
تو رود نیل درافکن بجو که مردم راست
بروی نیلی از دیده صد هزاران رود
تو طرح صرح درافکن که انتقام خدا
نصیب پشه کند مغز کله نمرود
ازین شراره که افروختی بخرمن خلق
بسی نمانده که از خانه أت برآید دود
خدای دادگرار چند دیر گیرستی
سزای مردم بیدادگر ببخشد زود
ز بسکه سفله و دون فطرت و دنی طبعی
مرا روا نبود با تو ساز گفت و شنود
ولی ببار همایون شه برم دو سه بیت
از آن قصیده که منجیک چنگ زن فرمود
بسا طبیب که درمان نیافت درد فزود
وزیر باید ملک هزار ساله چه سود
وزیر نو ستدی کو ز رای بی معنی
بگوش ملک تو اندر فکند کری زود
چو ملک کر شود و نشنود ندای ملک
دو چیز باید دینار سرخ و تیغ کبود
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۸۳
چو مرد بست بفرمان کردگار کمر
هرآنچه خواهد او را عطا کند داور
بمال و بخت و جوانی و زور غره مشو
که ناتوانی در پنجه قضا و قدر
که می بخواهد روزی ترا بخواب کند
چو مست خفتی بربایدت کلاه از سر
برادرانی کز یک دگر جدا نشوند
محال باشد جز فرقدان و دو پیکر
جهان رباطی باشد و دو درکه اندر وی
هر آنکه آمد برگردد از در دیگر
مقام خواجگی از بندگی فراز آمد
که بندگان خدایند خواجگان بشر
اگر بسنگ قناعت بت طمع شکنی
سپرده ای ره و رسم خلیل بن آذر
از این شراب اگر قطره ای رسد بدهان
بخار علم زند در دماغ مرد شرر
از این شراب اگر ساغری بمرده دهند
ز جای خیزد و گیرد نشاط عمر از سر
خداپرستی دانی چه باشد آنکه کسی
نتابد ایچ رخ از سوی حق بسوی دیگر
زمانه است یکی بحر بی کرانه که مان
محال باشد ازو بر کرانه کرد عبر
ز موج حادثه هر دم هزار کشتی زفت
غریق گشته درین بحر ژرف پهناور
هزار سال اگر در جهان نشاط کنی
چنان شمر که نماندی بقدر لمح بصر
ازین درآمده ای زان دگر شوی برون
مجال خواب نداری درین سرای دو در
اگر فلک بتو روزی دو دوستی ورزد
مباش غره و افسون ازین عجوزه مخور
سپهر شعبده گر نوعروس جماشی است
که اختیار کند هر دمی دوصد شوهر
بر او مبند دل ایدون پی زناشوئی
که عهد خود را با هیچ کس نبرده بسر
چگونه با من و تو نرد دوستی بازد
که می باخته با کیقباد و اسکندر
طریق طاعت یزدان سپار و ایمن زی
ز کید گنبد گردون و کینه اختر
برو هنر طلب ای خواجه کز پدر و مادرت
درون گور نپرسد نکیر یا منکر
ترا بعالم باقی عمل بکار آید
نه مخزن زر و سیم و خزانه گوهر
دو چیز باید مر مرد را درین گیتی
کزین دومی برهد از هزار گونه خطر
نخست طاعت حق را شعار خود کردن
دوم بدست گرفتن زمام فضل و هنر
چو با خدا و پیمبر می فکندی کار
حسیب کار تو باشد خدا و پیغمبر
کرا خدا و پیمبر حسیب کار بود
بچشمش اندر چون خار و خاره آید زر
نه آرزو کند از سفلگان دون همت
نه گفتگو کند از خیرگان تیره فکر
نه سیم و زر طلبد از کف گروه لئام
نه ما حضر خورد از خوان قوم بداختر
بحمله خرد کند استخوان پیل دمان
بپنجه نرم کند یال و کتف ضیغم نر
چراغ فضل و هنر آن چنان برافروزد
که تیره گردد نزدش فروغ شمس و قمر
مگر نبینی کهف الصدور صدر اجل
بکار یزدان مردانه بسته است کمر
شبان و روزان در کار خلق و طاعت حق
چنان ستاده که نشناخته است پای از سر
نه سست رایست این خواجه بزرگ و نه تند
نه شوخ چشمست این صاحب و نه تن پرور
بحزم و دانش و تدبیر کار ملک کند
که حزم و دانش و تدبیر را بسیست اثر
حکایت است که، عتابی آن ادیب لبیب
که بود در هنر و فضل در زمانه سمر
بشعر شهره ایام خویش بود ولی
نگشت هیچ ببار ملوک مدحت گر
شنیده ام که شبی در میان انجمنی
بافتخار ازین ره زبان گشود مگر
که من بمدح کسی شعر برنگفتستم
اگرچه بوده ام از جمله شاعران برتر
یکی بکفتش با طنز کای یکانه ادیب
گزافه کمتر گوی و بخود مبال ایدر
که من شنیده ام مدح ربیع حاجب را
بمحضر ادبا نیک خوانده ای از بر
بگفت آری آنروز کش سرودم مدح
سخن بجای بدی نی گزافه بهدر
ربیع لایق تمجید و مدح بود آن روز
که من بمدحش خواندم قصیده در محضر
چرا که در سنه هشت و پنجه از پی صد
نمود منصور اندر ره حجاز سفر
در آن زمان که باعمال حج بدی مشغول
ندای ارجعی آمد بگوش هوشش بر
سفر بعالم عقبی گزید و خواست ربیع
خلیفه باشد مهدی پس از ابوجعفر
نهفته داشت مراین داستان و باز نشاند
خلیفه را بتن مرده راست در بستر
نشاند کالبد مرده را چو زنده بتخت
گماشت از رهیان کس بپشت آن پیکر
برای آنکه تن مرده را چنان دارد
که گه بدست اشارت کند گهی با سر
سپس بخواند بزرگان و نامداران را
سپهبدان و امیران لشکر و کشور
نشاندشان بمکانی که چهره منصور
ز بعد فاصله ناید چو مردگان بنظر
گرفت بیعت مهدی از آن همه مردم
بدو سپرد سپس رایت و کلاه و کمر
چرا نه در خور مدحت بود کسی که کند
لباس زنده یکی شاه مرده را در بر
خدایگانا صدرا براستی گویم
حکایتی که ز من راستی بود در خور
تو آن بزرگ وزیری که بر، و ساده امر
ز صدر گیتی ننشسته از تو کس بهتر
اگر عتابی بودی و حضرتت دیدی
بصدهزار زبان گشتیت ثناگستر
ربیع را چقدر مایه فضل و قدر بدی
بحضرت تو که قدرت فزون بود ز قدر
نه با عمید نظیرستی و نه با صاحب
نه با ربیع همالستی و نه با جعفر
ربیع فضل توئی بوستان عقل توئی
درخت عدل توئی ای تو شاخ و عدل ثمر
ربیع با شهی این پرده را نواخت که رفت
درون پرده و از پرده کس نداشت خبر
تو خسروی را کو کشته شد بمجمع عام
بسان زنده نمودی بچشم خلق اندر
سرود احیا برخواندی از لب عیسی
لباس معنی آراستی بجسم صور
چنانکه خلوتیان تو می ندانستند
که حال شاه دگر گشت و کار ملک دگر
بزرگ معجزه ها داری ای بزرگ منش
که هر که از تو ندید است کی کند باور
ندیده و نشنیدیم از تو مه چندانک
بگشته ایم اقالیم و خوانده ایم سیر
اگر کمال و هنر زیور است مردم را
تو مر کمال و هنر را همی بوی زیور
هرآنچه خواهد او را عطا کند داور
بمال و بخت و جوانی و زور غره مشو
که ناتوانی در پنجه قضا و قدر
که می بخواهد روزی ترا بخواب کند
چو مست خفتی بربایدت کلاه از سر
برادرانی کز یک دگر جدا نشوند
محال باشد جز فرقدان و دو پیکر
جهان رباطی باشد و دو درکه اندر وی
هر آنکه آمد برگردد از در دیگر
مقام خواجگی از بندگی فراز آمد
که بندگان خدایند خواجگان بشر
اگر بسنگ قناعت بت طمع شکنی
سپرده ای ره و رسم خلیل بن آذر
از این شراب اگر قطره ای رسد بدهان
بخار علم زند در دماغ مرد شرر
از این شراب اگر ساغری بمرده دهند
ز جای خیزد و گیرد نشاط عمر از سر
خداپرستی دانی چه باشد آنکه کسی
نتابد ایچ رخ از سوی حق بسوی دیگر
زمانه است یکی بحر بی کرانه که مان
محال باشد ازو بر کرانه کرد عبر
ز موج حادثه هر دم هزار کشتی زفت
غریق گشته درین بحر ژرف پهناور
هزار سال اگر در جهان نشاط کنی
چنان شمر که نماندی بقدر لمح بصر
ازین درآمده ای زان دگر شوی برون
مجال خواب نداری درین سرای دو در
اگر فلک بتو روزی دو دوستی ورزد
مباش غره و افسون ازین عجوزه مخور
سپهر شعبده گر نوعروس جماشی است
که اختیار کند هر دمی دوصد شوهر
بر او مبند دل ایدون پی زناشوئی
که عهد خود را با هیچ کس نبرده بسر
چگونه با من و تو نرد دوستی بازد
که می باخته با کیقباد و اسکندر
طریق طاعت یزدان سپار و ایمن زی
ز کید گنبد گردون و کینه اختر
برو هنر طلب ای خواجه کز پدر و مادرت
درون گور نپرسد نکیر یا منکر
ترا بعالم باقی عمل بکار آید
نه مخزن زر و سیم و خزانه گوهر
دو چیز باید مر مرد را درین گیتی
کزین دومی برهد از هزار گونه خطر
نخست طاعت حق را شعار خود کردن
دوم بدست گرفتن زمام فضل و هنر
چو با خدا و پیمبر می فکندی کار
حسیب کار تو باشد خدا و پیغمبر
کرا خدا و پیمبر حسیب کار بود
بچشمش اندر چون خار و خاره آید زر
نه آرزو کند از سفلگان دون همت
نه گفتگو کند از خیرگان تیره فکر
نه سیم و زر طلبد از کف گروه لئام
نه ما حضر خورد از خوان قوم بداختر
بحمله خرد کند استخوان پیل دمان
بپنجه نرم کند یال و کتف ضیغم نر
چراغ فضل و هنر آن چنان برافروزد
که تیره گردد نزدش فروغ شمس و قمر
مگر نبینی کهف الصدور صدر اجل
بکار یزدان مردانه بسته است کمر
شبان و روزان در کار خلق و طاعت حق
چنان ستاده که نشناخته است پای از سر
نه سست رایست این خواجه بزرگ و نه تند
نه شوخ چشمست این صاحب و نه تن پرور
بحزم و دانش و تدبیر کار ملک کند
که حزم و دانش و تدبیر را بسیست اثر
حکایت است که، عتابی آن ادیب لبیب
که بود در هنر و فضل در زمانه سمر
بشعر شهره ایام خویش بود ولی
نگشت هیچ ببار ملوک مدحت گر
شنیده ام که شبی در میان انجمنی
بافتخار ازین ره زبان گشود مگر
که من بمدح کسی شعر برنگفتستم
اگرچه بوده ام از جمله شاعران برتر
یکی بکفتش با طنز کای یکانه ادیب
گزافه کمتر گوی و بخود مبال ایدر
که من شنیده ام مدح ربیع حاجب را
بمحضر ادبا نیک خوانده ای از بر
بگفت آری آنروز کش سرودم مدح
سخن بجای بدی نی گزافه بهدر
ربیع لایق تمجید و مدح بود آن روز
که من بمدحش خواندم قصیده در محضر
چرا که در سنه هشت و پنجه از پی صد
نمود منصور اندر ره حجاز سفر
در آن زمان که باعمال حج بدی مشغول
ندای ارجعی آمد بگوش هوشش بر
سفر بعالم عقبی گزید و خواست ربیع
خلیفه باشد مهدی پس از ابوجعفر
نهفته داشت مراین داستان و باز نشاند
خلیفه را بتن مرده راست در بستر
نشاند کالبد مرده را چو زنده بتخت
گماشت از رهیان کس بپشت آن پیکر
برای آنکه تن مرده را چنان دارد
که گه بدست اشارت کند گهی با سر
سپس بخواند بزرگان و نامداران را
سپهبدان و امیران لشکر و کشور
نشاندشان بمکانی که چهره منصور
ز بعد فاصله ناید چو مردگان بنظر
گرفت بیعت مهدی از آن همه مردم
بدو سپرد سپس رایت و کلاه و کمر
چرا نه در خور مدحت بود کسی که کند
لباس زنده یکی شاه مرده را در بر
خدایگانا صدرا براستی گویم
حکایتی که ز من راستی بود در خور
تو آن بزرگ وزیری که بر، و ساده امر
ز صدر گیتی ننشسته از تو کس بهتر
اگر عتابی بودی و حضرتت دیدی
بصدهزار زبان گشتیت ثناگستر
ربیع را چقدر مایه فضل و قدر بدی
بحضرت تو که قدرت فزون بود ز قدر
نه با عمید نظیرستی و نه با صاحب
نه با ربیع همالستی و نه با جعفر
ربیع فضل توئی بوستان عقل توئی
درخت عدل توئی ای تو شاخ و عدل ثمر
ربیع با شهی این پرده را نواخت که رفت
درون پرده و از پرده کس نداشت خبر
تو خسروی را کو کشته شد بمجمع عام
بسان زنده نمودی بچشم خلق اندر
سرود احیا برخواندی از لب عیسی
لباس معنی آراستی بجسم صور
چنانکه خلوتیان تو می ندانستند
که حال شاه دگر گشت و کار ملک دگر
بزرگ معجزه ها داری ای بزرگ منش
که هر که از تو ندید است کی کند باور
ندیده و نشنیدیم از تو مه چندانک
بگشته ایم اقالیم و خوانده ایم سیر
اگر کمال و هنر زیور است مردم را
تو مر کمال و هنر را همی بوی زیور
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۸۹
چو زد تکیه بر تخت سلطان دانش
به فرهنگ شد بسته پیمان دانش
ز شرق هنر تافت خورشید دولت
برآمد در حکمت از کان دانش
به هنجار سیارگان گشت روشن
چراغ هدایت در ایوان دانش
ز بند ستم جان کیخسرو دین
رها شد به تعلیم پیران دانش
چو افراسیاب اندر آب سیه شد
سپاه جهالت ز دستان دانش
بریدند زنجیر زندان غم را
حریفان دانا بسوهان دانش
اساطیر پیشینیان را حکیمان
بشستند با آب برهان دانش
نه بینی که بر باد گسترده اینک
بساط جلالت سلیمان دانش
بآهنگ مزمار داودی آید
بگوش خرد پند لقمان دانش
بسنج ای پسر قدر دانش که دانش
گرامی بود نزد یزدان دانش
ازیرا بد و خوب کردار مردم
نسنجد خدا جز بمیزان دانش
دل ملک شد روشن از نور حکمت
تن خلق شد زنده از جان دانش
ز پیروزی ثروت و علم و عزت
نمودند ستوار بنیان دانش
وزین چار عنصر نهادند بر جا
بمعماری همت ارکان دانش
دبستان دانش فراهم شد اینک
بنیروی فرهنگ و فرمان دانش
برومند و سرسبز شد بار دیگر
نهال ادب در دبستان دانش
پرنس ارفع الدوله گز نام پاکش
سجل شد بهر نامه عنوان دانش
بگسترد بر عالمی ذیل رحمت
ازیرا فراخ است دامان دانش
یکی دانش آباد آورده پیدا
بتحقیق پیدا و پنهان دانش
تو گوئی که بگشود بر روی مردم
در باغ فردوس رضوان دانش
ابوالخیر محی السنن میر یحیی
که تفسیر عقلست و تبیان دانش
بدو روشنی یافت چشم بصیرت
وزو گشته ستوار ستخوان دانش
پدر نام یحیی نهادش ازیرا
ز کلکش چکد آب حیوان دانش
بترتیب این کار همداستان شد
وزو خرمی یافت بستان دانش
کنون شاید از خلق گیتی سراسر
شود چون امیری ثناخوان دانش
به فرهنگ شد بسته پیمان دانش
ز شرق هنر تافت خورشید دولت
برآمد در حکمت از کان دانش
به هنجار سیارگان گشت روشن
چراغ هدایت در ایوان دانش
ز بند ستم جان کیخسرو دین
رها شد به تعلیم پیران دانش
چو افراسیاب اندر آب سیه شد
سپاه جهالت ز دستان دانش
بریدند زنجیر زندان غم را
حریفان دانا بسوهان دانش
اساطیر پیشینیان را حکیمان
بشستند با آب برهان دانش
نه بینی که بر باد گسترده اینک
بساط جلالت سلیمان دانش
بآهنگ مزمار داودی آید
بگوش خرد پند لقمان دانش
بسنج ای پسر قدر دانش که دانش
گرامی بود نزد یزدان دانش
ازیرا بد و خوب کردار مردم
نسنجد خدا جز بمیزان دانش
دل ملک شد روشن از نور حکمت
تن خلق شد زنده از جان دانش
ز پیروزی ثروت و علم و عزت
نمودند ستوار بنیان دانش
وزین چار عنصر نهادند بر جا
بمعماری همت ارکان دانش
دبستان دانش فراهم شد اینک
بنیروی فرهنگ و فرمان دانش
برومند و سرسبز شد بار دیگر
نهال ادب در دبستان دانش
پرنس ارفع الدوله گز نام پاکش
سجل شد بهر نامه عنوان دانش
بگسترد بر عالمی ذیل رحمت
ازیرا فراخ است دامان دانش
یکی دانش آباد آورده پیدا
بتحقیق پیدا و پنهان دانش
تو گوئی که بگشود بر روی مردم
در باغ فردوس رضوان دانش
ابوالخیر محی السنن میر یحیی
که تفسیر عقلست و تبیان دانش
بدو روشنی یافت چشم بصیرت
وزو گشته ستوار ستخوان دانش
پدر نام یحیی نهادش ازیرا
ز کلکش چکد آب حیوان دانش
بترتیب این کار همداستان شد
وزو خرمی یافت بستان دانش
کنون شاید از خلق گیتی سراسر
شود چون امیری ثناخوان دانش
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۰۶ - چکامه
مرد چو باشد بوقت کار هراسان
مشکل گردد و را بدیده هر آسان
عزم درست و دل قویت چو باشد
کوه توانی همی بسفت به پیکان
باید دل ساخت ز آهنی که نگردد
دستخوش امتحان و آژده سوهان
مشت چو سندان اگر نداری هرگز
می نتوانی نواخت مشت بسندان
شیر خدا را شراب خون عدو شد
کاسه سر خصم و تیغ و خنجر ریحان
تا چو خضر نسپری مسالک ظلمت
ره نبری در کنار چشمه حیوان
صاحب لامیه العجم نشنیدید
فخر نماید که لا اخل بغزلان
هر که در ایوان فشرد حلق صراحی
پای نتاند فشرد در صف میدان
نادان خود را همی فکنده بگوری
در چه ویل از هوای چاه ز نخدان
باید دل را نمود گونه دریا
ساخت تن از ابرو کرد دانش باران
بی هنر از بخت ناله دارد چونان
کس گره دست برگشود بدندان
بخت کدام است و چرخ کیست قضاچه
باید در کار دست و پا و دل و جان
دلکش و هشیار و نغز باید گفتار
محکم و ستوار و سخت باید پیمان
بخت اگر کاردان و کارکن آمد
خارج گشتی اصول خلق ز میزان
آب روان همچو کوه کردی پیکر
کوه گران همچو آب کردی ستخوان
اینکه بشهنامه گفت خواجه طوسی
بیژن را بخت چیره کرد بهومان
فی المثل ار دانیش مطابق واقع
نادره کاری فتاده است بدوران
گوهر دانش ترا چو باشد در تن
جیب توان پرکنی ز گوهر و مرجان
سیرت انسان همی بباید ازیراک
مهر گیانیز شد بصورت انسان
تا بجهان نام نیک مانی برجای
بر سر گردون سمند همت بجهان
ننگ بیفکن تن از هلاک میندیش
نام طلب کن دل از زوال مترسان
سخت همی کوش در مقابل دشمن
تند همی جوش در مقابل فرسان
التونتاش آن امیر خطه خوارزم
چون ز مصاف علی تکین شد نالان
تا نفس آخرین که دست ز جان شست
پای جلادت برون نهشت ز میدان
داشت بهنگام نزع گونه عبهر
آن رخ رنگین که چون شقایق نعمان
احمد عبدالصمد ستاده ببالینش
گریه کنان بود همچو ابر به نیسان
دید چو خوارزم شه گریستنش را
گفت بمن بر مدار ناله و افغان
مرگ مرا کی ز گریه یابی چاره
درد مرا کی ز ناله تانی درمان
من سر و سامان زندگی دهم از دست
تو بسپاه و ملک ده سر و سامان
تا نشناسد عدو که خصمی چون من
داده در آماجگاه ناوک اوجان
می بنخواهم بیان قصه و تاریخ
ورنه حکایات نغز کردم عنوان
غصه مجنون و خوبروئی لیلی
قصه ابسال و روزگار سلامان
ترجمه داستان خضر و سکندر
عاقبت فتنهای دیو و سلیمان
تا بنیوشند خلق و عبرت گیرند
از سیر مردمان و کار بزرگان
مهمان باشیم این دو روز و بناچار
دیر و یا زود رفت باید مهمان
ای خنک انرا که نام نیک گذارد
باقی و جاوید در صحیفه کیهان
همچو امیری که از مدیح خداوند
فخر کند تا ابد به اعشی و حسان
خواجه افخم خدایگان معظم
کشتی دانش محیط حکمت و عرفان
میر مهین آسمان رفعت و اقبال
قطب یقین آفتاب کشور ایقان
حضرت اعظم مهین امیر نظام آنک
در کف او شد نظام عالم امکان
داور سیف و قلم وزیر جهان بخش
صاحب چتر و علم امیر جهانبان
چاکر بزمش بر از نبیره جوزی
حاسد جاهش کم از معلم صبیان
پیل بدزدد همی ز بیمش خرطوم
شیر بخاید همی ز سهمش دندان
آذر آبادگان ز مهرش آباد
فضل و هنر اندرو چو لاله و ریحان
من دخله کان آمنا نبشته است
عدلش بر باب این همایون بستان
گشته ز گلهای رنگ رنگ بعینه
بستر مأمون شب عروسی بوران
ماهی و مرغش در آبگیر شناور
چون دل عاشق بروز وعده جانان
تا بدمد اندرین فیافی لاله
تا بچمد اندرین مراتع حیوان
تند نبیند کسی بدیده نرگس
تیز نراند کسی بجانب ظبیان
مار در این روضه مهره داده بگنجشک
شیر در این بیشه رام گشته بغزلان
سیل بناگه در اوفتاد در این شهر
چونان سیلی که کس ندیده بدانسان
کرد بیکباره کوهها را دریا
کند بیکباره خانها را بنیان
همچون سیل العرم که شهر سبارا
کند ز بن دانی ار بخواندی قران
فریاد از جان اهل شهر برآمد
بر در وی شد روان کلانتر و دهقان
گفتند ای خواجه بزرگ خجسته
گفتند ای صاحب رشید سخندان
آب نموده است خاکهامان هموار
سیل نموده است خانهامان ویران
شست یکی آنچه کاشتیم بصحرا
برد یکی آنچه داشتیم در ایوان
زنهار ای داد بخش خسته دلان زود
داد دل ما ز چرخ گردون بستان
میر مهین چون بدید روز رعیت
بگشود ابواب لطف و رحمت و احسان
گفت چو از آسمان بلا شده نازل
عاقله چرخم و مؤدب کیوان
سیل ز خشم من است چاره کنم این
ابر بدست من است سود دهد آن
آنچه خسارت رسیده است شما را
هین بنمائید تا ببخشم تاوان
خانه چوبین و سقفهای گلین را
بهتر سازم ز صدهزار گلستان
گفت و وفا کرد ساخت در دو سه روزی
خانه هر یک برا ز فراخور ایشان
الحق اینمردمی که زاد ازین میر
واینهمه بخشش ز لعل و گوهر و مرجان
بشگفت آید بچشم خلق از ایراک
ذاتش پیدا و قدر ذاتش پنهان
قصه میر مهین و مردم گیتی
قصه پیل است و سیر کردن عمیان
ای لب لعلت حدیث عیسی مریم
ای سر کلکت عصای موسی عمران
قبله گه جز درگهت نشیمن طاغوت
سجده که جز بر درت عبادت اوثان
هر دو کفت همچو دو درخت برومند
گشته ز تیغ و قلم ذواتاافنان
گه ز کفت فخر کرده خامه بشمشیر
گه ز کفت رشک برده خامه بچوگان
بسکه فزودی بعدل و داد بفرسنگ
در پی ظلم اندر است هر شبه دهقان
همچو کسی کش دهان ز خوردن حلوا
رنجد و جوید از آن بترشی درمان
سبحان الله که ظلم نیز از این ملک
گشته ابا صد هزار پای گریزان
قصه عدل تو و گریختن ظلم
خواندن بسم الله هست و راندن شیطان
خور، سوی برج اسد شده است در اینروز
تا برکاب تو شیر سازد قربان
حضرت باری اگر فدای سماعیل
کبش فرستاد هم ز روضه رضوان
بهر فدای تو از نژاد سماعیل
کبش کتائب رسید و صاحب ثعبان
آمدم اینک بحضرت تو نهم روی
آمدم اینک بدرگه تو دهم جان
تا که رسد اعشی از یمامه و بطحا
تا که بود نابغه ز جعده و ذبیان
اعشی را روح در بر تو ثناگوی
نابغه را هوش بر در تو ثناخوان
مشکل گردد و را بدیده هر آسان
عزم درست و دل قویت چو باشد
کوه توانی همی بسفت به پیکان
باید دل ساخت ز آهنی که نگردد
دستخوش امتحان و آژده سوهان
مشت چو سندان اگر نداری هرگز
می نتوانی نواخت مشت بسندان
شیر خدا را شراب خون عدو شد
کاسه سر خصم و تیغ و خنجر ریحان
تا چو خضر نسپری مسالک ظلمت
ره نبری در کنار چشمه حیوان
صاحب لامیه العجم نشنیدید
فخر نماید که لا اخل بغزلان
هر که در ایوان فشرد حلق صراحی
پای نتاند فشرد در صف میدان
نادان خود را همی فکنده بگوری
در چه ویل از هوای چاه ز نخدان
باید دل را نمود گونه دریا
ساخت تن از ابرو کرد دانش باران
بی هنر از بخت ناله دارد چونان
کس گره دست برگشود بدندان
بخت کدام است و چرخ کیست قضاچه
باید در کار دست و پا و دل و جان
دلکش و هشیار و نغز باید گفتار
محکم و ستوار و سخت باید پیمان
بخت اگر کاردان و کارکن آمد
خارج گشتی اصول خلق ز میزان
آب روان همچو کوه کردی پیکر
کوه گران همچو آب کردی ستخوان
اینکه بشهنامه گفت خواجه طوسی
بیژن را بخت چیره کرد بهومان
فی المثل ار دانیش مطابق واقع
نادره کاری فتاده است بدوران
گوهر دانش ترا چو باشد در تن
جیب توان پرکنی ز گوهر و مرجان
سیرت انسان همی بباید ازیراک
مهر گیانیز شد بصورت انسان
تا بجهان نام نیک مانی برجای
بر سر گردون سمند همت بجهان
ننگ بیفکن تن از هلاک میندیش
نام طلب کن دل از زوال مترسان
سخت همی کوش در مقابل دشمن
تند همی جوش در مقابل فرسان
التونتاش آن امیر خطه خوارزم
چون ز مصاف علی تکین شد نالان
تا نفس آخرین که دست ز جان شست
پای جلادت برون نهشت ز میدان
داشت بهنگام نزع گونه عبهر
آن رخ رنگین که چون شقایق نعمان
احمد عبدالصمد ستاده ببالینش
گریه کنان بود همچو ابر به نیسان
دید چو خوارزم شه گریستنش را
گفت بمن بر مدار ناله و افغان
مرگ مرا کی ز گریه یابی چاره
درد مرا کی ز ناله تانی درمان
من سر و سامان زندگی دهم از دست
تو بسپاه و ملک ده سر و سامان
تا نشناسد عدو که خصمی چون من
داده در آماجگاه ناوک اوجان
می بنخواهم بیان قصه و تاریخ
ورنه حکایات نغز کردم عنوان
غصه مجنون و خوبروئی لیلی
قصه ابسال و روزگار سلامان
ترجمه داستان خضر و سکندر
عاقبت فتنهای دیو و سلیمان
تا بنیوشند خلق و عبرت گیرند
از سیر مردمان و کار بزرگان
مهمان باشیم این دو روز و بناچار
دیر و یا زود رفت باید مهمان
ای خنک انرا که نام نیک گذارد
باقی و جاوید در صحیفه کیهان
همچو امیری که از مدیح خداوند
فخر کند تا ابد به اعشی و حسان
خواجه افخم خدایگان معظم
کشتی دانش محیط حکمت و عرفان
میر مهین آسمان رفعت و اقبال
قطب یقین آفتاب کشور ایقان
حضرت اعظم مهین امیر نظام آنک
در کف او شد نظام عالم امکان
داور سیف و قلم وزیر جهان بخش
صاحب چتر و علم امیر جهانبان
چاکر بزمش بر از نبیره جوزی
حاسد جاهش کم از معلم صبیان
پیل بدزدد همی ز بیمش خرطوم
شیر بخاید همی ز سهمش دندان
آذر آبادگان ز مهرش آباد
فضل و هنر اندرو چو لاله و ریحان
من دخله کان آمنا نبشته است
عدلش بر باب این همایون بستان
گشته ز گلهای رنگ رنگ بعینه
بستر مأمون شب عروسی بوران
ماهی و مرغش در آبگیر شناور
چون دل عاشق بروز وعده جانان
تا بدمد اندرین فیافی لاله
تا بچمد اندرین مراتع حیوان
تند نبیند کسی بدیده نرگس
تیز نراند کسی بجانب ظبیان
مار در این روضه مهره داده بگنجشک
شیر در این بیشه رام گشته بغزلان
سیل بناگه در اوفتاد در این شهر
چونان سیلی که کس ندیده بدانسان
کرد بیکباره کوهها را دریا
کند بیکباره خانها را بنیان
همچون سیل العرم که شهر سبارا
کند ز بن دانی ار بخواندی قران
فریاد از جان اهل شهر برآمد
بر در وی شد روان کلانتر و دهقان
گفتند ای خواجه بزرگ خجسته
گفتند ای صاحب رشید سخندان
آب نموده است خاکهامان هموار
سیل نموده است خانهامان ویران
شست یکی آنچه کاشتیم بصحرا
برد یکی آنچه داشتیم در ایوان
زنهار ای داد بخش خسته دلان زود
داد دل ما ز چرخ گردون بستان
میر مهین چون بدید روز رعیت
بگشود ابواب لطف و رحمت و احسان
گفت چو از آسمان بلا شده نازل
عاقله چرخم و مؤدب کیوان
سیل ز خشم من است چاره کنم این
ابر بدست من است سود دهد آن
آنچه خسارت رسیده است شما را
هین بنمائید تا ببخشم تاوان
خانه چوبین و سقفهای گلین را
بهتر سازم ز صدهزار گلستان
گفت و وفا کرد ساخت در دو سه روزی
خانه هر یک برا ز فراخور ایشان
الحق اینمردمی که زاد ازین میر
واینهمه بخشش ز لعل و گوهر و مرجان
بشگفت آید بچشم خلق از ایراک
ذاتش پیدا و قدر ذاتش پنهان
قصه میر مهین و مردم گیتی
قصه پیل است و سیر کردن عمیان
ای لب لعلت حدیث عیسی مریم
ای سر کلکت عصای موسی عمران
قبله گه جز درگهت نشیمن طاغوت
سجده که جز بر درت عبادت اوثان
هر دو کفت همچو دو درخت برومند
گشته ز تیغ و قلم ذواتاافنان
گه ز کفت فخر کرده خامه بشمشیر
گه ز کفت رشک برده خامه بچوگان
بسکه فزودی بعدل و داد بفرسنگ
در پی ظلم اندر است هر شبه دهقان
همچو کسی کش دهان ز خوردن حلوا
رنجد و جوید از آن بترشی درمان
سبحان الله که ظلم نیز از این ملک
گشته ابا صد هزار پای گریزان
قصه عدل تو و گریختن ظلم
خواندن بسم الله هست و راندن شیطان
خور، سوی برج اسد شده است در اینروز
تا برکاب تو شیر سازد قربان
حضرت باری اگر فدای سماعیل
کبش فرستاد هم ز روضه رضوان
بهر فدای تو از نژاد سماعیل
کبش کتائب رسید و صاحب ثعبان
آمدم اینک بحضرت تو نهم روی
آمدم اینک بدرگه تو دهم جان
تا که رسد اعشی از یمامه و بطحا
تا که بود نابغه ز جعده و ذبیان
اعشی را روح در بر تو ثناگوی
نابغه را هوش بر در تو ثناخوان
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۲۷
آفتاب آمد سریر آسمان را پادشاه
اختران همچون سپاهند و سپهسالار ماه
ماه اگر در شب نتابد کس ز نور اختران
کی تواند ساخت محفل کی تواند جست راه
گفت تهمورث که باشد شه شاهینی قوی
شهپرش میدان سپهسالار و چنگالش سپاه
نیز باشد ملک چون کشتی سپاهش بادبان
ناخدا آمد در این کشتی سپهسالار شاه
تکیه گاه کشتی اندر بحر شد بر بادبان
لیک هوشی ناخدا بر بادبان شد تکیه گاه
گر نباشد بادبان کشتی فرو ماند ز سیر
ور نباشد ناخدا در آب نتواند شناه
این مثلها را بدان آوردمت کاری پدید
حجتی قاطع که در اثباتش ایزد شد گواه
مرد باید بهر کار ایدون نه کار از بهرمرد
هم کله باید برای سر نه سر بهر کلاه
کاروان را پیشوا باید کسی کاندر طریق
صادق از سارق شناسد طرف راه از ژرف چاه
ورنه در بیغوله غول آن کاروان یغما کند
یا شود در رود غرقه یا بچاه اندر تباه
در سپه باید سپهسالار کارآگاه خواست
هم بدین سان ملک را باید وزیری نیکخواه
بی سپهسالار نتوان کار لشکر راست کرد
بی وزیر ایدون نشاید داشت کشور را نگاه
زین سبب ایزد زمام لشکر و کشور سپرد
بر امیری کاردان بر آصفی با فر و جاه
صدر دستوران سپهسالار اعظم کو دمید
در تن این مملکت روحی ز نو روحی فداه
ای خداوندی که بر مسکین و عاصی از کرم
هم ببخشی زر و گوهر هم ببخشائی گناه
هم توئی سالار سالاران شه در کارزار
هم توئی دستور دستوران شه در بارگاه
هر که خواند مر ترا همسنگ این نامردمان
ناروا قولی فرا آورد افضی الله فاه
تو مهی آنان ستاره تو زری آنان نحاس
تو دری آنان خزف تو لاله آنان گیاه
تو چه سیمرغی که نخجیرت همه پیل است و شیر
لیک می بینم رقیبان ترا بی اشتباه
همچو غازانند از دشت آمده در آبگیر
خلق را ز آغاز غاز افکنده اندر قاه قاه
خوانده خود را از عظام اما عظامی بس رمیم
گشته با شوکت ز شوک قنفذو خار عضاه
آنک نشنیده است گوشش بانک کوس اندر نبرد
وآنکه ناورده است تیغش جوی خون ز آوردگاه
چون دهد سامان بکار لشکر و کشور که نیست
نه ز زشتی انفعالش نز تباهی انتباه
شخص آنکه چون کند آیینه را کش نیست چشم
مرد عنین کی برد دوشیزه را کش نیست باه
طبل پنهان چون زنم کز گر سیاره بود
کشتی این مملکت بی ناخدا از دیرگاه
تالی جزار و سلاخ است نی شمشیر زن
کز سنانش در بنان بینی شفا و اندر شفاه
پیکر این ملک عور وگنج خالی از درم
پایها مانده تهی از موزه سرها از کلاه
چون تو گشتی باغبان در باغ ما فی الفور گشت
باغ سرسبز از ریاضی نهر سرشار از میاه
از نظام ملک و سامان سپاه و دفع خصم
کس نیارد در سه قرن آنرا که کردی در دو ماه
پارها ار دوختی با سوزن تدبیر و رای
خصم را کردی بسان رشته در سوزن دو تاه
اندرین کشتی بسان نوح گشتی ناخدا
چون ترا فضل خدا شد یار و تایید آله
کار دولت راست فرمودی بدین حال نژند
درد ملت ساختی درمان بدین روز سیاه
کشوری را امنیت دادی و ملکت را نظام
لشکری را برگ آوردی رعیت را رفاه
زین عجبتر کانچه با شمشیر بستانی ز خصم
هم بتدبیرش برای دوستان داری نگاه
این وزیرانی که فرمودی ز حکمت انتخاب
هر یکی را برتر از خورشید و مه شد پایگاه
ویژه در عدلیه کز داد علاء الملک راد
وارهید از بند بیداد محاکم دادخواه
فرخا سردار منصور آنکه از انوار فضل
او چو خورشید است و ایوان وزارت صبحگاه
کو سپهداری بگیتی همچو سردار کبیر
هم نگهدار سپه هم پاسبان بر تخت و گاه
وان وزیران دگر هر یک ز فکر افروختند
در شب تاری چراغ روشن اندر شاهراه
دولت و اقبال را پیوسته اندر اکتناف
دانش و فرهنگ را همواره اندر اکتناه
تو ز عالم برتری زان رو که اعیان و وجوه
بر درت سایند از طاعت نواحل یا جباه
داورا دانی که من هرگز نگفتم مدح کس
کز مدیح خلق گردد پیل مور و کوه کاه
لیک از مدح تو دارم حرزها بیحد و مر
وز دعایت بسته ام تعویذها بیگاه و گاه
این توئی در مرز رستمدار صد رستم بیار
وین منم اندر فراهان همچو بونصر از فراه
تو بدو معنی ولی من با دو معنی صادقم
یا ولی الصادقین ما را توئی پشت و پناه
گر نگاهی گاه و بیگاه افکنی بر بنده ات
عمر جاویدان دهی مر بنده را از یک نگاه
اعظم ارکان ایران خوانمت چونان که هست
اعظم ارکان ایمان در بر یزدان صلوه
تا نوای بلبل آید در بهار از چار فصل
تا سرود زایل آید از نوا در چارگاه
طره مشکین ببوی و بذله شیرین بگوی
دلبر سیمین بجوی و ساغر زرین بخواه
راهبت در دیر شاکر زاهد اندر صومعه
حاجی اندر کعبه داعی عارف اندر خانقاه
اختران همچون سپاهند و سپهسالار ماه
ماه اگر در شب نتابد کس ز نور اختران
کی تواند ساخت محفل کی تواند جست راه
گفت تهمورث که باشد شه شاهینی قوی
شهپرش میدان سپهسالار و چنگالش سپاه
نیز باشد ملک چون کشتی سپاهش بادبان
ناخدا آمد در این کشتی سپهسالار شاه
تکیه گاه کشتی اندر بحر شد بر بادبان
لیک هوشی ناخدا بر بادبان شد تکیه گاه
گر نباشد بادبان کشتی فرو ماند ز سیر
ور نباشد ناخدا در آب نتواند شناه
این مثلها را بدان آوردمت کاری پدید
حجتی قاطع که در اثباتش ایزد شد گواه
مرد باید بهر کار ایدون نه کار از بهرمرد
هم کله باید برای سر نه سر بهر کلاه
کاروان را پیشوا باید کسی کاندر طریق
صادق از سارق شناسد طرف راه از ژرف چاه
ورنه در بیغوله غول آن کاروان یغما کند
یا شود در رود غرقه یا بچاه اندر تباه
در سپه باید سپهسالار کارآگاه خواست
هم بدین سان ملک را باید وزیری نیکخواه
بی سپهسالار نتوان کار لشکر راست کرد
بی وزیر ایدون نشاید داشت کشور را نگاه
زین سبب ایزد زمام لشکر و کشور سپرد
بر امیری کاردان بر آصفی با فر و جاه
صدر دستوران سپهسالار اعظم کو دمید
در تن این مملکت روحی ز نو روحی فداه
ای خداوندی که بر مسکین و عاصی از کرم
هم ببخشی زر و گوهر هم ببخشائی گناه
هم توئی سالار سالاران شه در کارزار
هم توئی دستور دستوران شه در بارگاه
هر که خواند مر ترا همسنگ این نامردمان
ناروا قولی فرا آورد افضی الله فاه
تو مهی آنان ستاره تو زری آنان نحاس
تو دری آنان خزف تو لاله آنان گیاه
تو چه سیمرغی که نخجیرت همه پیل است و شیر
لیک می بینم رقیبان ترا بی اشتباه
همچو غازانند از دشت آمده در آبگیر
خلق را ز آغاز غاز افکنده اندر قاه قاه
خوانده خود را از عظام اما عظامی بس رمیم
گشته با شوکت ز شوک قنفذو خار عضاه
آنک نشنیده است گوشش بانک کوس اندر نبرد
وآنکه ناورده است تیغش جوی خون ز آوردگاه
چون دهد سامان بکار لشکر و کشور که نیست
نه ز زشتی انفعالش نز تباهی انتباه
شخص آنکه چون کند آیینه را کش نیست چشم
مرد عنین کی برد دوشیزه را کش نیست باه
طبل پنهان چون زنم کز گر سیاره بود
کشتی این مملکت بی ناخدا از دیرگاه
تالی جزار و سلاخ است نی شمشیر زن
کز سنانش در بنان بینی شفا و اندر شفاه
پیکر این ملک عور وگنج خالی از درم
پایها مانده تهی از موزه سرها از کلاه
چون تو گشتی باغبان در باغ ما فی الفور گشت
باغ سرسبز از ریاضی نهر سرشار از میاه
از نظام ملک و سامان سپاه و دفع خصم
کس نیارد در سه قرن آنرا که کردی در دو ماه
پارها ار دوختی با سوزن تدبیر و رای
خصم را کردی بسان رشته در سوزن دو تاه
اندرین کشتی بسان نوح گشتی ناخدا
چون ترا فضل خدا شد یار و تایید آله
کار دولت راست فرمودی بدین حال نژند
درد ملت ساختی درمان بدین روز سیاه
کشوری را امنیت دادی و ملکت را نظام
لشکری را برگ آوردی رعیت را رفاه
زین عجبتر کانچه با شمشیر بستانی ز خصم
هم بتدبیرش برای دوستان داری نگاه
این وزیرانی که فرمودی ز حکمت انتخاب
هر یکی را برتر از خورشید و مه شد پایگاه
ویژه در عدلیه کز داد علاء الملک راد
وارهید از بند بیداد محاکم دادخواه
فرخا سردار منصور آنکه از انوار فضل
او چو خورشید است و ایوان وزارت صبحگاه
کو سپهداری بگیتی همچو سردار کبیر
هم نگهدار سپه هم پاسبان بر تخت و گاه
وان وزیران دگر هر یک ز فکر افروختند
در شب تاری چراغ روشن اندر شاهراه
دولت و اقبال را پیوسته اندر اکتناف
دانش و فرهنگ را همواره اندر اکتناه
تو ز عالم برتری زان رو که اعیان و وجوه
بر درت سایند از طاعت نواحل یا جباه
داورا دانی که من هرگز نگفتم مدح کس
کز مدیح خلق گردد پیل مور و کوه کاه
لیک از مدح تو دارم حرزها بیحد و مر
وز دعایت بسته ام تعویذها بیگاه و گاه
این توئی در مرز رستمدار صد رستم بیار
وین منم اندر فراهان همچو بونصر از فراه
تو بدو معنی ولی من با دو معنی صادقم
یا ولی الصادقین ما را توئی پشت و پناه
گر نگاهی گاه و بیگاه افکنی بر بنده ات
عمر جاویدان دهی مر بنده را از یک نگاه
اعظم ارکان ایران خوانمت چونان که هست
اعظم ارکان ایمان در بر یزدان صلوه
تا نوای بلبل آید در بهار از چار فصل
تا سرود زایل آید از نوا در چارگاه
طره مشکین ببوی و بذله شیرین بگوی
دلبر سیمین بجوی و ساغر زرین بخواه
راهبت در دیر شاکر زاهد اندر صومعه
حاجی اندر کعبه داعی عارف اندر خانقاه
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۳ - غزل در جواب تقریظ حجة الاسلام فرماید
عجبی نیست مر آن آیت ربانی را
گر کند زنده ز نو حکمت لقمانی را
ای به تاریک شب کفر برافروخته باز
پدرت در ره دین شمع مسلمانی را
اگر آن آیت رخشنده هویدا نشدی
کس نخواندی زورق آیت فرقانی را
تو از آن شاخ برومند بزادی که ز فضل
درس توحید دهد نخله ی عمرانی را
حجج بالغه ی شرع بیاراست چنانک
شست از صفحه ی دین حکمت یونانی را
توئی آن عاقله ی دور مه و مهر که عقل
نزد فرهنگ تو گیرد ره نادانی را
ملکات کلمات تو بنیروی مآل
عقل بالفعل کند طبع هیولانی را
تا به میدان خرد اسب هنر تاخته ای
دست بستی به قفا فاضل میدانی را
رقمت ناسخ ریحان خط لاله رخان
بر شکسته خط طغرای صفاهانی را
دم عیسی ز عقیق لب لعل تو وزد
گهرت خیره کند تاج سلیمانی را
حجة الاسلام آمد لقبت زانکه به خلق
بشناسانی مر حجت یزدانی را
بنده آن رتبه ندارد که تو در چامه ی خویش
در حق وی کنی این سان گهر افشانی را
لیک در سایه مهرت به شعیری نخرم
زین سپس مخزن شعر حسن هانی را
چند فرسوده کنم طبع بهل تاببرند
چامه غیداء و آن ملحفه ی قانی را
سرو سامان شهی دارم و در بندگیت
به فلک یاد دهم بی سر و سامانی را
گر کند زنده ز نو حکمت لقمانی را
ای به تاریک شب کفر برافروخته باز
پدرت در ره دین شمع مسلمانی را
اگر آن آیت رخشنده هویدا نشدی
کس نخواندی زورق آیت فرقانی را
تو از آن شاخ برومند بزادی که ز فضل
درس توحید دهد نخله ی عمرانی را
حجج بالغه ی شرع بیاراست چنانک
شست از صفحه ی دین حکمت یونانی را
توئی آن عاقله ی دور مه و مهر که عقل
نزد فرهنگ تو گیرد ره نادانی را
ملکات کلمات تو بنیروی مآل
عقل بالفعل کند طبع هیولانی را
تا به میدان خرد اسب هنر تاخته ای
دست بستی به قفا فاضل میدانی را
رقمت ناسخ ریحان خط لاله رخان
بر شکسته خط طغرای صفاهانی را
دم عیسی ز عقیق لب لعل تو وزد
گهرت خیره کند تاج سلیمانی را
حجة الاسلام آمد لقبت زانکه به خلق
بشناسانی مر حجت یزدانی را
بنده آن رتبه ندارد که تو در چامه ی خویش
در حق وی کنی این سان گهر افشانی را
لیک در سایه مهرت به شعیری نخرم
زین سپس مخزن شعر حسن هانی را
چند فرسوده کنم طبع بهل تاببرند
چامه غیداء و آن ملحفه ی قانی را
سرو سامان شهی دارم و در بندگیت
به فلک یاد دهم بی سر و سامانی را
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۶۳ - در وصف پرنس ارفع الدوله
بنور عقل نخستین و ذات موجد دانش
به باب حکمت و محراب علم و مسجد دانش
که چون مؤید عدل است دانش از در حکمت
خدای جل جلاله بود مؤید دانش
امیر نویان والاپرنس ارفع دولت
که هم مؤسس عدل است و هم معهد دانش
بقول حجت ظاهر بذات طیب و طاهر
بعزم غالب و قاهر برأی مرشد دانش
بلعل کان بدخشان بچهره مهر درخشان
بفضل نایب عمل بعقل سید دانش
شکر ربوده حلاوت ز منظر شکرینش
گهر گرفته طراوت ز طبع جید دانش
مجو بواسطه عقد فضل و شمس قلاده اش
جز آن کسی که شد از جان و دل مقلد دانش
چو در وزارت عدلیه دست یافت تو گفتی
که گشت عدلیه بیت کمال و مولد دانش
«امیری » از پی تاریخ این اساس رقم زد
«نهال عدل نروید مگر ز مورد دانش »
به باب حکمت و محراب علم و مسجد دانش
که چون مؤید عدل است دانش از در حکمت
خدای جل جلاله بود مؤید دانش
امیر نویان والاپرنس ارفع دولت
که هم مؤسس عدل است و هم معهد دانش
بقول حجت ظاهر بذات طیب و طاهر
بعزم غالب و قاهر برأی مرشد دانش
بلعل کان بدخشان بچهره مهر درخشان
بفضل نایب عمل بعقل سید دانش
شکر ربوده حلاوت ز منظر شکرینش
گهر گرفته طراوت ز طبع جید دانش
مجو بواسطه عقد فضل و شمس قلاده اش
جز آن کسی که شد از جان و دل مقلد دانش
چو در وزارت عدلیه دست یافت تو گفتی
که گشت عدلیه بیت کمال و مولد دانش
«امیری » از پی تاریخ این اساس رقم زد
«نهال عدل نروید مگر ز مورد دانش »