عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۱۲ - داستان مرد لشکری با معشوقه و شاگرد
وزیر گفت: زندگانی پادشاه کامکار و صاحب قران روزگار در جهانگیری و شاهنشاهی هزار سال باد. چنین آورده اند که در روزگار سالف در حدود کالف، مردی بود لشکری پیشه. معشوقه ای داشت موزون و کرشکه ناک، لطیف صورت و چالاک، در حسن چون گل نوبهار و در لطف و ظرافت اعجوبه روزگار.
خریده لو راتها الشمس ما طلعت
ولو راها قضیب البان لم یمش
و این لشکری را شاگردی بود به چهره ماحی ماهتاب و به جمال ثانی آفتاب. ملک سیرتی، پری صورتی، متناس خلقتی. چون ماه و مشتری در قبای ششتری و چون حور و پری در صورت بشری. در جمال چنانکه:
اوفی بکل الحسن بعض صفاتها
و وفی بقتل الصب خلف عداتها
سحاره الالحاظ لم ار عینها
الا رایت الموت فی لحظاتها
روزی مرد لشکری، رقعه ای نوشت و به وجه ارادت گفت:
علی الذین کووا قلبی بهجرهم
سلام خالقنا ما اورق الشجر
تو دانی که من جز تو کس را ندانم
تویی یار پیدا و یار نهانم
و به دست شاگرد به خانه معشوقه فرستاد و بر زبان او پیغام داد:
بیا ای راحت جانم که تا جان بر تو افشانم
زمانی با تو بنشینم ز دل این جوش بنشانم
و در اثناء رقعه، کلمات دلاویز و سخنان عشق انگیز درج کرد، مشتمل بر ذکر اشتیاق و منهی از الم فراق و گفت: توقع آن است که به وجه دمسازی و بنده نوازی، قدم رنجه کنی و وثاق بنده را تشریف حضور ارزانی داری که فرصت وصال چون زمان خیال گذرنده است و زمان اتصال چون کبریت احمر ناپاینده و اگر در خارستان روزگار گلی شکفد از نفایس اعلاق و ذخایر مواهب سعادات باشد.
تعالوا نشرب الراح
بکاسات و اقداح
شب هست و شراب هست و چاکر تنهاست
برخیز و بیا که این چنین شب، شب ماست
چون شاگرد برسید و رقعه و پیام و درود رسانید، در وی نظر کرد، حوری دید سرو قد، ماه خد، گلعذار، آفتاب رخسار، آب جمال بر چهره او جاری و زهره در بناگوش او متواری.
مرحبا، مرحبا، تعال تعالا
حبذا و جهک المبارک فالا
آب جمال، جمله به جوی تو می رود
خورشید در جنیبت روی تو می رود
صفای رویت با وفای طویت گفت: «اکرمی مثواه عسی ان ینفعنا». سوز سینه از شوق دیرینه آواز داد که: اصبت فالزم و وجدت فاغنم. از چنین لقمه بر نتوان خاست و از تجرع چنین جرعه نتوان کاست. القصه به صد هزار دل، فتنه غنج و دلال و بسته زلف و خال او شد و با خود گفت:
زلف ترا کار بدانجا رسید
کز خم او غم به ثریا رسید
در بر تو صبر به تعجیل تاخت
بر در تو عقل به سودا رسید
و لشکری آشیانه ترتیب می کرد و کاشانه می آراست که هم اکنون معشوقه از در درآید یا از حضور او خبر آید، زاویه به نور جمالش روشن شود و حجره از بوی زلفش معطر و گلشن گردد. خود شاگرد از استاد، مرزوق تر و معشوق از عاشق بی وثوق تر آمد.
اهلا بسعدی و الرسول و حبذا
وجه الرسول لحب وجه المرسل
پیش از آنکه عامل وصل، خراج اصل به دیوان گزاردی، شاگرد حق حسابی و رسم عتابی درخواست. زن گفت: ترا هم برین رباب ترانه ای و هم ازین باب شاگردانه ای آرم. کودک خدمت کرد و گفت:
اکرام اهل الهوی من الکرم
و امه العشق اظرف الامم
غایت محبت و نهایت مودت آن است که هر سری که در صحیفه ضمیر دوستان نقش پذیرد، هر یک به دیده بصیرت بر خوانند. و القلوب مراه القلوب
اذا غیبت اشباحنا کان بیننا
رسائل صدق فی الضمیر تراسل
و ارواحنا فی کل شرق و مغرب
تلاقی با خلاص الوداد تواصل
آن ستور بود که رموز عشق برو مستور بود اما آنجا که صفوت طبیعت انسانی است، شراب رنگ اوانی است.
رق الزجاج ورقت الخمر
فتشابها فتشاکل الامر
فکانها خمر و لا قدح
و کانها قدح و لاخمر
عاشقان را زبان مقال، غماز حال است. هر چه بود، سرا بسر و اضمارا باضمار باشد.
لبیک لبیک من قرب و من بعد
سرا بسر و اضمارا باضمار
چون راح و روح در هم آمیختند و چون صباح و صبوح بر هم آویختند.
مثل العشق اوله زین و آخره شین
مرد لشکری را چون شاگرد از معد طرب و مرتع طلب دیر می آمد، خاطرش پریشانی گرفت. شمشیری حمایل کرد و روی به خانه معشوقه نهاد و با خود گفت:
و الله که اگر شوی چو ماه اندر میغ
کس باز نداردم ز روی تو به تیغ
چون به در خانه رسید، حلقه در بجنبانید و معشوقه را خبر داد. شاگرد گفت: آه، رب امنیه ادت الی منیه. ای کدبانو قصد جان من و خود کردی و قضا بد بر من و خود آوردی. تدبیر کار من چیست و دستگیر من درین محنت کیست؟ زن گفت: مترس و دل از خود مبر. برین غرفه رو و در تاریکی بنشین و خود به استقبال عاشق رفت و در بگشاد. مرد لشکری درآمد و گفت: چندین تاخیر و توقف چرا نمودی و مرا چندین انتظار به چه سبب فرمودی؟ بامداد، پگاه قاصد را در راه کرده ام و رقعه بدو داده و چشم امید گشاده. معشوقه گفت: ای سرمایه زندگانی و مایه شادمانی، حدیث قاصد و رقعه هر چند دروغ است ولی خوش خبری است. اگر قاصد تو رسیده بودی، بندگیها نمودمی و من خود در تمنای آن بودم که بی تکلف طلب و تجشم پیغام به خدمت شتابم و سعادت اجتماع دریابم تو خود کرم فرمودی و بر عادت حمیده رفتی.
بر عادت خود بزرگواری کردی
ما را به وصال خویش یاری کردی
در آی که زاویه هر چند صفت تنگی دارد، از روی جنسیت و اتحاد، یکرنگی دارد و بر فور به طارمی بر آمدند و به جامه خواب فرو رفتند. هنوز کار از بوسه و کنار به بند ازرار نرسیده بود و زمستان هجر به نوبهار وصل نینجامیده که کدخدای خانه در رسید و حلقه در بجنبانید. لشکری گفت: هم اکنون شوی تو در آید و با من عربده درگیرد و از میان ما بانگ و مشغله برخیزد و در گریبان و دامن من آویزد و اگر این کلمه به سمع والی رسد با من خطاب و عتاب و تشدید و تعنیف فرماید، مگر مرا درین غرفه پنهان کنی. زن چون کودک را در غرفه پنهان کرده بود، متحیر شد. گفت: مترس و شمشیر از نیام برکش و با چشم و تهور در خانه بگشای و بیرون رو و مرا و شوی مرا تهدید می کن و به هیچ کس التفات منمای و روی به راه آر. مرد لشکری همچنان کرد و از در خانه، شمشیر کشیده و بغل گشاده، بیرون رفت و به آواز بلند می گفت: هم اکنون تدبیر این کار کرده شود و جزای کردار هر یک بر سبیل وجوب داده آید که مرا در پیش تخت سلطان به حاجب و دربان، حاجت نباشد و ازین گونه ترهات و کلمات مزخرف می گفت و می رفت. مرد چون تحیر و تهور او بدید و سخن های تهدید آمیز او بشنید، با خود گفت: مگر این مرد خانه غلط کرده است و بر ما مکابره و شبیخون آورده، و نعوذ بالله من شر هذا الشیطان المرید، الجبار العنید. و متحیر وار به خانه درآمد و با زن گفت: این چه قیل و قال است و این چه احوال است؟ این مرد کیست و این بانگ و مشغله از بهر چیست؟ زن پیشباز دوید و گفت: ای مرد، خدای را سجده حمد و شکرگزار و نذر کن که صدقه و صله به درویشان و مستحقان دهی که خدای تعالی چنین بلا از ما بگردانید. مرد گفت: بگوی سبب چیست؟ که این بشارت، عظیم است و این اشارت، وخیم. زن گفت: درین لحظه غافل و بی خبر نشسته بودم، کودکی بر شکل هزیمتیان از در خانه درآمد، مضطر و مدهوش. یرقان هیبت، رویش زرد کرده و برسام سیاست، عقل و خرد از وی برده. سوگندان غلاظ و شداد بر من داد که مرا درین خانه پنهان کن و جان مرا به صدقه جان خویش بخر که ظالمی متهور و قتالی متجبر بر عقب و اثر من می آید و قصد جان من دارد و از خوف و هیبت و حیرت و دهشت، بر غرفه دوید و رختها بر خود پوشید. درین بودم که آن ظالم بیباک چون زبانی از در درآمد. شمشیر در دست، چون پلنگ و شیر می غرید و چون نهنگ و اژدها می دمید. گمان بردم که ضحاک بیباک، قصد جمشید کرده است یا بهرام روی به کین ناهید نهاده. بانگ بر من زد و گفت: این کودک کجا رفت و او را چه کردی؟ من انکار کردم و بر آن اصرار آوردم که این چنین کس ندیدم و و نام و کنیت او نشنیدم. لختی الحاح و لجاج کرد و وعید و تهدید در میان آورد. چون مفید نبود، دشنامی چند بداد و روی به در بیرون نهاد و من از وی می ترسیدم و صم بکم عمی بر وی می دمیدم تا حق تعالی این بلا بگردانید و او را کور و کر کرد و اگر والعیاذ بالله بران حرد و غضب برین کودک مستولی و قادر گشتی، این بیچاره در معرض تلف و تفرقه افتادی. مرد گفت: اکنون کودک کجاست؟ گفت: برین غرفه و آواز داد. کودک فرو آمد. مرد مشاهده ای دید بغایت لطیف و کودکی امرد بس ظریف. تلطف ها نمود و استمالت ها کرد و گفت: توقف کن تا از بهر تو تکلف ها کنم و کرامت ها واجب دارم و تو مرا به محل پسری و این زن مر ترا به منزلت مادر. باید که پیوسته می آیی و مرادات می نمایی و به حسن لطف، کودک را دستوری داد و زن را بر آن مساعی که نموده بود و چنین خیری اکتساب کرده و از بهر آخرت، ذخیره ای نفیس و زادی سنی و هنی مدخر گردانیده، محمدت گفت.
ان العفیف اذا استعان بخائن
کان العفیف شریکه فی الماثم
این داستان از بهر آن گفتم و این فصل جزل که در صورت هزل بود، بر سمع شاه از آن گذرانیدم تا زور و افترا و زرق و افتعال زنان بر رای اعلی روشن گردد و به اقاویل و تخییل و اباطیل و تسویل ایشان التفات نفرماید. از بهر آنکه زنان اگرچه ناقص عقلند، بر کمال عقول رجال خندند و عقلا را به حبایل گفتار چون کفتار در جوال محال خود کنند و اگر پادشاه را از برای تصفیه اذهان از اعیان مثالی باید، قصه آدم و حوا و یوسف و زلیخا قانون اعتبار و مقیاس اختبار است و اگر هیچ کس را در معامله ایشان، مرابحه ای توانستی بود، آدم را بودی که بنیت و خلقت او در مقاصیر دار النعیم و صورت و صفت او فهرست احسن التقویم بوده است و چون شاه را این مقدمات لایح معلوم شد، داند که به هیچ وقت در سرای کون و فساد از جبلت و طبیعت ایشان، رشاد و سداد التماس نتوان کرد و به تضریب و تخلیط زنی، شاهزاده را که قطب سپهر معالی و مرکز دوایر اعالی است، به صرصر فنا و اعدام نتوان داد. شاه چون این داستان استماع کرد، مثال داد تا شاهزاده را به حبس باز برند.
خریده لو راتها الشمس ما طلعت
ولو راها قضیب البان لم یمش
و این لشکری را شاگردی بود به چهره ماحی ماهتاب و به جمال ثانی آفتاب. ملک سیرتی، پری صورتی، متناس خلقتی. چون ماه و مشتری در قبای ششتری و چون حور و پری در صورت بشری. در جمال چنانکه:
اوفی بکل الحسن بعض صفاتها
و وفی بقتل الصب خلف عداتها
سحاره الالحاظ لم ار عینها
الا رایت الموت فی لحظاتها
روزی مرد لشکری، رقعه ای نوشت و به وجه ارادت گفت:
علی الذین کووا قلبی بهجرهم
سلام خالقنا ما اورق الشجر
تو دانی که من جز تو کس را ندانم
تویی یار پیدا و یار نهانم
و به دست شاگرد به خانه معشوقه فرستاد و بر زبان او پیغام داد:
بیا ای راحت جانم که تا جان بر تو افشانم
زمانی با تو بنشینم ز دل این جوش بنشانم
و در اثناء رقعه، کلمات دلاویز و سخنان عشق انگیز درج کرد، مشتمل بر ذکر اشتیاق و منهی از الم فراق و گفت: توقع آن است که به وجه دمسازی و بنده نوازی، قدم رنجه کنی و وثاق بنده را تشریف حضور ارزانی داری که فرصت وصال چون زمان خیال گذرنده است و زمان اتصال چون کبریت احمر ناپاینده و اگر در خارستان روزگار گلی شکفد از نفایس اعلاق و ذخایر مواهب سعادات باشد.
تعالوا نشرب الراح
بکاسات و اقداح
شب هست و شراب هست و چاکر تنهاست
برخیز و بیا که این چنین شب، شب ماست
چون شاگرد برسید و رقعه و پیام و درود رسانید، در وی نظر کرد، حوری دید سرو قد، ماه خد، گلعذار، آفتاب رخسار، آب جمال بر چهره او جاری و زهره در بناگوش او متواری.
مرحبا، مرحبا، تعال تعالا
حبذا و جهک المبارک فالا
آب جمال، جمله به جوی تو می رود
خورشید در جنیبت روی تو می رود
صفای رویت با وفای طویت گفت: «اکرمی مثواه عسی ان ینفعنا». سوز سینه از شوق دیرینه آواز داد که: اصبت فالزم و وجدت فاغنم. از چنین لقمه بر نتوان خاست و از تجرع چنین جرعه نتوان کاست. القصه به صد هزار دل، فتنه غنج و دلال و بسته زلف و خال او شد و با خود گفت:
زلف ترا کار بدانجا رسید
کز خم او غم به ثریا رسید
در بر تو صبر به تعجیل تاخت
بر در تو عقل به سودا رسید
و لشکری آشیانه ترتیب می کرد و کاشانه می آراست که هم اکنون معشوقه از در درآید یا از حضور او خبر آید، زاویه به نور جمالش روشن شود و حجره از بوی زلفش معطر و گلشن گردد. خود شاگرد از استاد، مرزوق تر و معشوق از عاشق بی وثوق تر آمد.
اهلا بسعدی و الرسول و حبذا
وجه الرسول لحب وجه المرسل
پیش از آنکه عامل وصل، خراج اصل به دیوان گزاردی، شاگرد حق حسابی و رسم عتابی درخواست. زن گفت: ترا هم برین رباب ترانه ای و هم ازین باب شاگردانه ای آرم. کودک خدمت کرد و گفت:
اکرام اهل الهوی من الکرم
و امه العشق اظرف الامم
غایت محبت و نهایت مودت آن است که هر سری که در صحیفه ضمیر دوستان نقش پذیرد، هر یک به دیده بصیرت بر خوانند. و القلوب مراه القلوب
اذا غیبت اشباحنا کان بیننا
رسائل صدق فی الضمیر تراسل
و ارواحنا فی کل شرق و مغرب
تلاقی با خلاص الوداد تواصل
آن ستور بود که رموز عشق برو مستور بود اما آنجا که صفوت طبیعت انسانی است، شراب رنگ اوانی است.
رق الزجاج ورقت الخمر
فتشابها فتشاکل الامر
فکانها خمر و لا قدح
و کانها قدح و لاخمر
عاشقان را زبان مقال، غماز حال است. هر چه بود، سرا بسر و اضمارا باضمار باشد.
لبیک لبیک من قرب و من بعد
سرا بسر و اضمارا باضمار
چون راح و روح در هم آمیختند و چون صباح و صبوح بر هم آویختند.
مثل العشق اوله زین و آخره شین
مرد لشکری را چون شاگرد از معد طرب و مرتع طلب دیر می آمد، خاطرش پریشانی گرفت. شمشیری حمایل کرد و روی به خانه معشوقه نهاد و با خود گفت:
و الله که اگر شوی چو ماه اندر میغ
کس باز نداردم ز روی تو به تیغ
چون به در خانه رسید، حلقه در بجنبانید و معشوقه را خبر داد. شاگرد گفت: آه، رب امنیه ادت الی منیه. ای کدبانو قصد جان من و خود کردی و قضا بد بر من و خود آوردی. تدبیر کار من چیست و دستگیر من درین محنت کیست؟ زن گفت: مترس و دل از خود مبر. برین غرفه رو و در تاریکی بنشین و خود به استقبال عاشق رفت و در بگشاد. مرد لشکری درآمد و گفت: چندین تاخیر و توقف چرا نمودی و مرا چندین انتظار به چه سبب فرمودی؟ بامداد، پگاه قاصد را در راه کرده ام و رقعه بدو داده و چشم امید گشاده. معشوقه گفت: ای سرمایه زندگانی و مایه شادمانی، حدیث قاصد و رقعه هر چند دروغ است ولی خوش خبری است. اگر قاصد تو رسیده بودی، بندگیها نمودمی و من خود در تمنای آن بودم که بی تکلف طلب و تجشم پیغام به خدمت شتابم و سعادت اجتماع دریابم تو خود کرم فرمودی و بر عادت حمیده رفتی.
بر عادت خود بزرگواری کردی
ما را به وصال خویش یاری کردی
در آی که زاویه هر چند صفت تنگی دارد، از روی جنسیت و اتحاد، یکرنگی دارد و بر فور به طارمی بر آمدند و به جامه خواب فرو رفتند. هنوز کار از بوسه و کنار به بند ازرار نرسیده بود و زمستان هجر به نوبهار وصل نینجامیده که کدخدای خانه در رسید و حلقه در بجنبانید. لشکری گفت: هم اکنون شوی تو در آید و با من عربده درگیرد و از میان ما بانگ و مشغله برخیزد و در گریبان و دامن من آویزد و اگر این کلمه به سمع والی رسد با من خطاب و عتاب و تشدید و تعنیف فرماید، مگر مرا درین غرفه پنهان کنی. زن چون کودک را در غرفه پنهان کرده بود، متحیر شد. گفت: مترس و شمشیر از نیام برکش و با چشم و تهور در خانه بگشای و بیرون رو و مرا و شوی مرا تهدید می کن و به هیچ کس التفات منمای و روی به راه آر. مرد لشکری همچنان کرد و از در خانه، شمشیر کشیده و بغل گشاده، بیرون رفت و به آواز بلند می گفت: هم اکنون تدبیر این کار کرده شود و جزای کردار هر یک بر سبیل وجوب داده آید که مرا در پیش تخت سلطان به حاجب و دربان، حاجت نباشد و ازین گونه ترهات و کلمات مزخرف می گفت و می رفت. مرد چون تحیر و تهور او بدید و سخن های تهدید آمیز او بشنید، با خود گفت: مگر این مرد خانه غلط کرده است و بر ما مکابره و شبیخون آورده، و نعوذ بالله من شر هذا الشیطان المرید، الجبار العنید. و متحیر وار به خانه درآمد و با زن گفت: این چه قیل و قال است و این چه احوال است؟ این مرد کیست و این بانگ و مشغله از بهر چیست؟ زن پیشباز دوید و گفت: ای مرد، خدای را سجده حمد و شکرگزار و نذر کن که صدقه و صله به درویشان و مستحقان دهی که خدای تعالی چنین بلا از ما بگردانید. مرد گفت: بگوی سبب چیست؟ که این بشارت، عظیم است و این اشارت، وخیم. زن گفت: درین لحظه غافل و بی خبر نشسته بودم، کودکی بر شکل هزیمتیان از در خانه درآمد، مضطر و مدهوش. یرقان هیبت، رویش زرد کرده و برسام سیاست، عقل و خرد از وی برده. سوگندان غلاظ و شداد بر من داد که مرا درین خانه پنهان کن و جان مرا به صدقه جان خویش بخر که ظالمی متهور و قتالی متجبر بر عقب و اثر من می آید و قصد جان من دارد و از خوف و هیبت و حیرت و دهشت، بر غرفه دوید و رختها بر خود پوشید. درین بودم که آن ظالم بیباک چون زبانی از در درآمد. شمشیر در دست، چون پلنگ و شیر می غرید و چون نهنگ و اژدها می دمید. گمان بردم که ضحاک بیباک، قصد جمشید کرده است یا بهرام روی به کین ناهید نهاده. بانگ بر من زد و گفت: این کودک کجا رفت و او را چه کردی؟ من انکار کردم و بر آن اصرار آوردم که این چنین کس ندیدم و و نام و کنیت او نشنیدم. لختی الحاح و لجاج کرد و وعید و تهدید در میان آورد. چون مفید نبود، دشنامی چند بداد و روی به در بیرون نهاد و من از وی می ترسیدم و صم بکم عمی بر وی می دمیدم تا حق تعالی این بلا بگردانید و او را کور و کر کرد و اگر والعیاذ بالله بران حرد و غضب برین کودک مستولی و قادر گشتی، این بیچاره در معرض تلف و تفرقه افتادی. مرد گفت: اکنون کودک کجاست؟ گفت: برین غرفه و آواز داد. کودک فرو آمد. مرد مشاهده ای دید بغایت لطیف و کودکی امرد بس ظریف. تلطف ها نمود و استمالت ها کرد و گفت: توقف کن تا از بهر تو تکلف ها کنم و کرامت ها واجب دارم و تو مرا به محل پسری و این زن مر ترا به منزلت مادر. باید که پیوسته می آیی و مرادات می نمایی و به حسن لطف، کودک را دستوری داد و زن را بر آن مساعی که نموده بود و چنین خیری اکتساب کرده و از بهر آخرت، ذخیره ای نفیس و زادی سنی و هنی مدخر گردانیده، محمدت گفت.
ان العفیف اذا استعان بخائن
کان العفیف شریکه فی الماثم
این داستان از بهر آن گفتم و این فصل جزل که در صورت هزل بود، بر سمع شاه از آن گذرانیدم تا زور و افترا و زرق و افتعال زنان بر رای اعلی روشن گردد و به اقاویل و تخییل و اباطیل و تسویل ایشان التفات نفرماید. از بهر آنکه زنان اگرچه ناقص عقلند، بر کمال عقول رجال خندند و عقلا را به حبایل گفتار چون کفتار در جوال محال خود کنند و اگر پادشاه را از برای تصفیه اذهان از اعیان مثالی باید، قصه آدم و حوا و یوسف و زلیخا قانون اعتبار و مقیاس اختبار است و اگر هیچ کس را در معامله ایشان، مرابحه ای توانستی بود، آدم را بودی که بنیت و خلقت او در مقاصیر دار النعیم و صورت و صفت او فهرست احسن التقویم بوده است و چون شاه را این مقدمات لایح معلوم شد، داند که به هیچ وقت در سرای کون و فساد از جبلت و طبیعت ایشان، رشاد و سداد التماس نتوان کرد و به تضریب و تخلیط زنی، شاهزاده را که قطب سپهر معالی و مرکز دوایر اعالی است، به صرصر فنا و اعدام نتوان داد. شاه چون این داستان استماع کرد، مثال داد تا شاهزاده را به حبس باز برند.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۱۴ - داستان گازر با خر و پسر و گرداب
گفت: چنین آورده اند ارباب عقول و افاضل جمهور که در شهر فسطور گازری بود. پسری داشت احمق و جاهل، بی تمییز و غافل. مذموم سیرتی، مجهول صورتی، دیوانه ساری، پریشان کاری. از حیله خرد عاطل و در قبول مصالح، مماطل. و این گازر همیشه در دست ضرر و پای خطر او منکوب و مالیده بودی. هر چند پدر او را پند دادی، البته طبیعت معکوس و بنیت منکوس او را به مواعظ تعییر و زواجر تعریک استقامتی نمی پذیرفت و اصلاحی قبول نمی کرد. زکام ادبار، دماغ او را چنان معلول کرده بود که روایح نصایح به مشام او نمی رسید و حرص و شره و جنون و سفه بر وی چنان مستولی شده بود که به هیچ تلطف و تکلف، تداوی و تشفی نمی پذیرفت و از عادت بهیمی و طبیعت سبعی امتناع نمی نمود. چون آهن زنگ خورده و سرب سوخته که به هیچ حیلت، صلاحیت کار نپذیری و به هیچ تزیین، رونق چشم خریداری نگیرد. همیشه دل پدر از صدمات خار خلاف او خسته و مجروح بودی و خاطرش از خطر جهالت و ضلالت او خایف و رنجور که کدام روز از جنون ناموزون او آفتی زاید و از قبایح اقوال و فضایح افعال او بلائی بر وی آید. و این گازر بر لب جوئی بزرگ، جامه شستی و درین جوی، گردابهای عمیق و آبگیرهای ژرف بود و پیوسته درو سیلابهای قوی رفتی. هرگاه گازر به کار مشغول شدی، پسر دیوانه به بهانه ماهی، خویشتن را چون مار در آب افکندی و چون غوک شناو می کردی. هر چند گازر فریاد بیشتر کردی، او به میانه نزدیکتر می رفتی. پدر خایف شدی که نباید در گردابی افتد یا نهنگی آهنگ او کند. سخن او نشنیدی و نصیحت او که محض شفقت بود در سمع قبول جای ندادی.
خیر الطیور علی القصور و شرها
یاوی الخراب ویسکن الناووسا
مدبر نکند کار به گفت عاقل
هرگز نشود به حیله مدبر، مقبل
تا روزی گازر به کار مشغول بود، پسر بر خر نشست و در جوی راند و به گردابی عمیق درآورد. ناگاه تلاطم امواج و تراکم افواج سیلاب در رسید، هر دو در غرقاب افتادند و گرداب ایشان را گاه چون صدف در قعر آب می برد و گاه چون خاشاک بر سر آب می آورد. گازر چون پسر و خر بر شرف هلاک دید، از آنجا که الف طبیعی و عشق صنیعی و شفقت اصلی و رافت پدری بود، خواست که در شود و پسر و خر را از سطوات بلیات و غرقاب سیلاب بیرون آرد و از مهالک امواج و مسالک افواج خلاص دهد. خویشتن را در آب انداخت و چنگ در پسر زد. پسر نیز از بیم جان و خوف هلاک، چنگ در پدر آویخت که:
مثل: الغریق یتعلق بکل شی
تا خود را از غرقاب گرداب به ساحل سلامت و نجات افکند. پدر را در گرداب کشید. گازر هر چند حیلت کرد تا نفس خود را از چنگال او خلاص دهد، ممکن نگشت و آخرالامر پدر و پسر، جان شیرن چون شکر در آب به باد دادند و عمر عزیز و نفس نفیس را وداع کردند.
و من یک جار صل افعوان
فلیس بعادم سما نقیعا
و من بنده از فرط اخلاص و وفور وفا و اختصاص می ترسم که شاه را ازین فرزند، همان پیش آید که گازر را آمد و آدمی را هیچ چیز از اجزا و اعضا و جوارح عزیزتر نیست و با این همه چون در جزوی، بیماری مفسد و مهلک عارض شود، علاج او به حرق واجب می دارند و از کمی و نقصان او متاسف و رنجور نمی گردند و فقدان او دافع و مانع نمی آید و ازینجا گفته اند:
دستی که ترا نخواهد آن دست ببر
خدای تعالی می فرماید: «عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم و عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم». شاه چون این کلمات و مقدمات بشنید، مثال داد تا پسر را سیاست کنند. چون خبر سیاست به سمع وزیر دوم رسید، سیاف را فرمود که کشتن در تاخیر دار تا من شاه را ببینم و فواید ترک تعجیل با او بگویم.
خیر الطیور علی القصور و شرها
یاوی الخراب ویسکن الناووسا
مدبر نکند کار به گفت عاقل
هرگز نشود به حیله مدبر، مقبل
تا روزی گازر به کار مشغول بود، پسر بر خر نشست و در جوی راند و به گردابی عمیق درآورد. ناگاه تلاطم امواج و تراکم افواج سیلاب در رسید، هر دو در غرقاب افتادند و گرداب ایشان را گاه چون صدف در قعر آب می برد و گاه چون خاشاک بر سر آب می آورد. گازر چون پسر و خر بر شرف هلاک دید، از آنجا که الف طبیعی و عشق صنیعی و شفقت اصلی و رافت پدری بود، خواست که در شود و پسر و خر را از سطوات بلیات و غرقاب سیلاب بیرون آرد و از مهالک امواج و مسالک افواج خلاص دهد. خویشتن را در آب انداخت و چنگ در پسر زد. پسر نیز از بیم جان و خوف هلاک، چنگ در پدر آویخت که:
مثل: الغریق یتعلق بکل شی
تا خود را از غرقاب گرداب به ساحل سلامت و نجات افکند. پدر را در گرداب کشید. گازر هر چند حیلت کرد تا نفس خود را از چنگال او خلاص دهد، ممکن نگشت و آخرالامر پدر و پسر، جان شیرن چون شکر در آب به باد دادند و عمر عزیز و نفس نفیس را وداع کردند.
و من یک جار صل افعوان
فلیس بعادم سما نقیعا
و من بنده از فرط اخلاص و وفور وفا و اختصاص می ترسم که شاه را ازین فرزند، همان پیش آید که گازر را آمد و آدمی را هیچ چیز از اجزا و اعضا و جوارح عزیزتر نیست و با این همه چون در جزوی، بیماری مفسد و مهلک عارض شود، علاج او به حرق واجب می دارند و از کمی و نقصان او متاسف و رنجور نمی گردند و فقدان او دافع و مانع نمی آید و ازینجا گفته اند:
دستی که ترا نخواهد آن دست ببر
خدای تعالی می فرماید: «عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم و عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم». شاه چون این کلمات و مقدمات بشنید، مثال داد تا پسر را سیاست کنند. چون خبر سیاست به سمع وزیر دوم رسید، سیاف را فرمود که کشتن در تاخیر دار تا من شاه را ببینم و فواید ترک تعجیل با او بگویم.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۱۵ - آمدن دستور دوم به حضرت شاه
وزیر ثانی که در علم و حکمت و هنر و کفایت ثانی نداشت، به اقتضای رای مشکل گشای به حضرت شاه آمد و بعد از تقدیم مراسم خدمت و شرایط حمد و ثنا و تحیت، گفت: بحمد الله- تعالی – کواکب عدل پادشاه از افق آسمان تدبیر، ثاقب و طالع است و کافه خلایق، اوامر و نواهی پادشاه را خاضع و طایع اند و اقاصی و ادانی در ظل عواطف این دولت از سموم ستم و حرور حوادث و انیاب نوایب روزگار، مرفه و آسوده اند و سموم افاعی ظلم را به تریاق دواعی انصاف تدارک می کنند و هر تیر حدثان که از شست قصد زمان گشادی یابد، به جنه جلال او ناموثر می ماند. اطراف ولایت آمن است و اصناف رعیت ساکن و عاطفت قرار گرفته اند و ملوک آفاق، تخته مکارم اخلاق در جناب منیع و فنا رفیع او می خوانند و اقتباس می کنند:
خوانده عدل تو در همه آفاق
تخته های مکارم الاخلاق
و بحقیقت وجود ذات بزرگوار او، اثر وجود و رحمت واجب الوجود است. با سیاست او سراب از غرور منقطع است و به انتظام ایام عدل او شراب از خرابی عقول منحسم.
بشامل عدله فی الارض ترعی
مع الاسد السوائم فی المسام
و بر رای انور از هر که مشتری، نور از وی اقتباس می کند و آفتاب، روشنی التماس می نماید و کلید مصالح سلطنت و برید مناهج ملک و دولت است، به بدیهه نظر، مقرر است که مشاهده جمال فرزند، مصباح هر صبوح و مفتاح هر فتوح است و گلزار مسرت، آب از چشمه حسن او می خورد و روضه محبت، طراوات از منبع جمال و مرتع کمال او می برد. خصوصا که تباشیر رشد در ناصیه او مبین و مخایل نجابت بر جبین او لایح و معین است. در دریای شاهی و بلبل گلبن شاهنشاهی از عقایل سعادات و ذخایر موهبات آفریدگار به تضرع و ابتهال از حضرت ذوالجلال خواسته، و «رب هب لی من لدنک ولیا» گفته و اجابت یافته. به تحریک نمام و غمز ساعی فتان در هلاک او تعجیل نشاید فرمود که بعد از امضا عزیمت، حسرت و ندامت بر فوات ذات او نافع و ناجع نبود. درختی هر کدام بیخ آورتر و راسخ تر به ساعتی قلع توان کرد، اما سالها باید که به اعتدال مزاج هوا و تربیت آب و خاک، مثمر و موثر گردد. چنانکه در سایه او بتوان آسوده و از ثمر او منفعت توان گرفت و اگر شاه درین معنی تعجیل نماید، مانند آن کبک بود که جفت موافق و عیال مشفق خود را بی جرمی هلاک کرد و چون از حقیقت حال، استکشاف رفت و براءت ساحت او پدید آمد، بر آن ارتجال و استعجال، هر چند پشیمانی خورد، مربح و منجح نبود و یار کشته زنده نشد و جفت رفته باز نیامد. شاه پرسید که چگونه بود آن داستان؟
خوانده عدل تو در همه آفاق
تخته های مکارم الاخلاق
و بحقیقت وجود ذات بزرگوار او، اثر وجود و رحمت واجب الوجود است. با سیاست او سراب از غرور منقطع است و به انتظام ایام عدل او شراب از خرابی عقول منحسم.
بشامل عدله فی الارض ترعی
مع الاسد السوائم فی المسام
و بر رای انور از هر که مشتری، نور از وی اقتباس می کند و آفتاب، روشنی التماس می نماید و کلید مصالح سلطنت و برید مناهج ملک و دولت است، به بدیهه نظر، مقرر است که مشاهده جمال فرزند، مصباح هر صبوح و مفتاح هر فتوح است و گلزار مسرت، آب از چشمه حسن او می خورد و روضه محبت، طراوات از منبع جمال و مرتع کمال او می برد. خصوصا که تباشیر رشد در ناصیه او مبین و مخایل نجابت بر جبین او لایح و معین است. در دریای شاهی و بلبل گلبن شاهنشاهی از عقایل سعادات و ذخایر موهبات آفریدگار به تضرع و ابتهال از حضرت ذوالجلال خواسته، و «رب هب لی من لدنک ولیا» گفته و اجابت یافته. به تحریک نمام و غمز ساعی فتان در هلاک او تعجیل نشاید فرمود که بعد از امضا عزیمت، حسرت و ندامت بر فوات ذات او نافع و ناجع نبود. درختی هر کدام بیخ آورتر و راسخ تر به ساعتی قلع توان کرد، اما سالها باید که به اعتدال مزاج هوا و تربیت آب و خاک، مثمر و موثر گردد. چنانکه در سایه او بتوان آسوده و از ثمر او منفعت توان گرفت و اگر شاه درین معنی تعجیل نماید، مانند آن کبک بود که جفت موافق و عیال مشفق خود را بی جرمی هلاک کرد و چون از حقیقت حال، استکشاف رفت و براءت ساحت او پدید آمد، بر آن ارتجال و استعجال، هر چند پشیمانی خورد، مربح و منجح نبود و یار کشته زنده نشد و جفت رفته باز نیامد. شاه پرسید که چگونه بود آن داستان؟
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۱۶ - داستان کبک نر با ماده
دستور گفت: آورده اند که دو کبک از میان ابناء جنس به سبب تفاوت و ناهمواری صحبت و تغیر و ناسازگاری الفت، مصارفت کردند و از وطنی به وطنی و از موضعی به موضعی دیگر رفتند و یاران و دوستان نو گزیدند و مقام در کوهی ساختند که خضیض او به نزهت و رفعت بر گلزار اختران و سبزه زار آسمان راجح آمدی و آشیانه ساختند بر شقی راسخ و شعبی راسی که هوای او معتدل و خوش و مرغزار او نزه و دلکش بود. انواع اشجار بر اطراف و اکناف او رسته و اجناس و حوش و طیور در حضیض و بقاع او قرار گرفته. آبهای صافی از چشمه های او روان و نسیم شمال در صحرای او بزان. فضای هوای او از عفونت خالی و مهابط و مصاعد او از خوف صیادان بیرحم منزه. در فصل ربیع، کلاله لاله از قلال جبال و بقاع تلال او چون قندیل عقیقین از صوامع رهابین، تابان.
در افشان لاله در وی چون چراغی
ولیک از دود او بر جانش داغی
شقائق یحملن الندی فکانها
دموع التصابی فی خدود الخرائد
و آبهای منابع و مشارع، چون آب چشم عاشقان.گفتی صرح ممرد است یا جوشن مزرد. کانه صرح ممرد من قواریر
و عیونه کعیون اصحاب الهوی
بصفاء دمع من وفاء قلوب
و این دو کبک با یکدیگر عیشی مهیا و وصالی مهنا داشتند چشم شوخ ایام از ایشان غافل و طبع بی وفای روزگار از ایشان بی خبر در فضای کوهسار پرواز می کردند و در عرصه مراد اهتزاز می نمودند حسن و جمال ماده هر روز بی اندازه تر و عشق و مهر نر هر زمان تازه تر.
دلی را با دلی چون بر هم افتد
همی آوازه ای در عالم افتد
خوشا وقتا که باشد آن دو دل را
ولکن این چنین دل خود کم افتد
در ریاض و غیاض آن کوه چرا می کردند و از انهار و حیاض او شرابهای صافی تجرع می نمودند روز مضجع و مسکن بر گل مرغزار و شب مبیت و مقیل بر سنبل کوهسار وحوش آن موضع، حریف و الیف ایشان شده و طیور آن هوا و فضا، جلیس و انیس ایشان گشته اسبابی مهیا و عیشی مهنا.
در جام وصل، باده اسباب خرمی
اوقات عیش و لذت ایام بی غمی
هم از نسیم دولت و اقبال، خوشدلی
هم با وصال دلبر خوشروی، همدمی
انواع نزهت و طرب و عیش بر فزون
اسباب فترت و غم ایام در کمی
اتفاق را آن سال، باران نیامد و برف و نم خشک بایستاد ینابیع را یبوست ظاهر شد و مرابیع را خشکی غالب آمد.
تا رفت چنانکه فتنه را خواب از چشم
این بحر هزار چشمه را آب از چشم
بر عالم، قحط و جدب استیلا آورد و بر جهان، نحوس و بوس مستولی شد حبوب و لبوب نضج و نما نیافت و انواع ارتفاعات در مراتع و مزارع بخس و نقصان پذیرفت کبک نر با ماده گفت: شرط عاقل و فرزانه آن بود که مایحتاج اوقات زمستان در ایام تابستان مهیا کند و در هنگام رفاهت و راحت ساعات حال، از شدت اوقات مستقبل اندیشه دارد و تدبیر ادخار کند.
وانظر لنفسک و السلامه نهزه
و زمانها ضافی الجناح یطیر
کارها را به وقت باید جست
کار بی وقت، سست باشد سست
و این کلمه را معتبر شناسد که: خذ من یومک لغدک تا چون مزاج روزگار و احوال او تغیر و تبدل پذیرد و شب آبستن، مولود حال بر خلاف مراد از ارحام ادوار در کنار قابله سرانجام نهد، دل و خاطر در مخالب عقاب حیرت و مهابط و مضایق حسرت و ضجرت، متحیر و مدهوش نماند. تدبیر آن بود که سفری کنم و بضاعتی با خود همراه گردانم و می گویند در فلان شهر نرخ طعام کسادی دارد، بروم و ذخیره زمستان با خود بیارم، پیش از آنکه تخمها در حجاب خاک متواری و در نقاب انبار مستور گردد. پس بدین عزیمت روی بدان سمت آورد و چون مطلب و مقصد دور دست بود، مدتی مهلت در میان آمد تا آن زمان که زمستان بر جهان تاختن آورد و لشکر سرما بر خیل اشجار و اثمار شبیخون کرد. قلال کوهسار و اطراف مرغزار از برگ و بار عاری و عاطل شد و جز عمامه بر فرق صنوبر و قبا در قد سرو نماند. حله خضرا از اکناف اشجار فرو ریخت و خرده کافور به منخل سحاب بر اموات عالم فروبیخت.
ماننده مادران مرده فرزند
در دیده عالم، ابر کافور افکند
نعمت و الحان بلبل شکسته و اوتار موسیقار صلصل گسسته. کبک نر از سفر باز آمد. ماده را هیات و صورت متغیر دید، شکم بر آمده و چشمها فرو شده، آثار حمل و آمارت حبل بر صورت و سیما پدید گشته. در وی بدین سبب بدگمان شد و گفت: من به عفت و عصمت تو اعتمادی تمام داشتم و به حسن عهد و موافقت تو اعتضادی بر کمال. مواجب مصاحبت و لوازم موافقت آن بودی که در غیبت من پای در ذیل عفاف و صلاح آوری و رعایت جانب مرافقت و مواصلت قدیم که میان ما موکد است، مرعی و مشکور داشتی. تو خود در ایام غیبت من همه سورت هزل و لهو خوانده ای و آیات فسق و فجور تکرار کرده ای و قدم در عرصه مراد و شهوت و نهمت زده ای و خلیع العذاروار افسار از نفس اماره برگرفته ای و استقبال مقدم مرا ذخیره ای نامحمود و شربتی ناگوار مهیا کرده و گفته:
والقی حبلی علی غاربی
و اسلک مسلک من قد مرج
فان لامنی القوم قلت اعذروا
فلیس علی اعرج من حرج
به رازقی که بچه غراب را بر وکر اشجار، وظیفه لیل و نهار، رعایت جود او می دهد و به خالقی که فرج عقاب را بر قلال جبال راتبه روز و شب، حمایت کرم او می رساند که این ساعت، تعریک این جنایت و تادیب این بی خویشتنی در باب تو تقدیم کنم، چنانکه ناحفاظان را فهرست عبرت و عنوان اعتبار گردد. کبک ماده گفت: به صانعی که مشغله خروس در اسحار، تسبیح جلال و تقدیس کمال اوست و به مبدعی که جلوه طاووس در مرغزار، تعظیم نوال اوست که در زمان غیبت تو مرا با هیچ نامحرمی مجالست و مخالطت نبوده است و بر خلاف رضای تو قدمی ننهاده ام. کبک نر گفت: در روشنی آفتاب به نور چراغ حاجت نیاید. «و لیس الخبر کالعیان». به ارتکاب جنایت، کفایت نمی کنی و ترک امانت و دیانت روا می داری و به سوگند خلاف، پرده بر چهره انصاف می پوشی و از سر غضب و انفت و استنکاف و حمیت، ماده را زدن گرفت. هر چند ماده می گفت:
مشتاب به کشتنم که در دست توام
مزن که پشیمان شوی ازین تعجیل و لکن وقتی که مربح و نافع نباشد.
ستذکرنی اذا جربت غیری
و تندم حین لاتغنی الندامه
شتابندگی کار آهرمن است
پشیمانی جان و رنج تن است
پرستنده آز و جویای کین
به گیتی ز کس نشوند آفرین
او همچنان می زد تا ماده از عالم حیات به عالم ممات نقل کرد و با همه رفتگان برابر شد. چون عیال موافق و رفیق مرافق کشته گشت و فورت خشم تسکین پذیرفت، کبک نر تاملی کرد و با خود گفت: دریغا رفیق شفیق و ندیم قدیم و یار مساعد و حریف معاضد با چندان حقوق مرعی و اخلاق مرضی و حصافت رای و خرد و کفایت، بی تهمتی ظاهر، به موجب شبهتی کشته شد و ندانم که در تقدیم این رای و امضا این عزیمت، مصیبم یا مصاب، صایبم یا مخطی. جماعتی از طیور که در اکناف و اطراف آن موضع بودند به تهنیت قدوم او به زیارت حاضر آمدند و چون کبک ماده را کشته دیدند، از موجب حادثه بحث کردند. کبک نر صورت حال اعلام داد و شرح آنچه روی نموده بود، باز گفت: هر کس از مرغان، زبان ملامت و تعییر در وی دراز کردند و گفتند: بی مشاورت موتمنی بر چنین اقتحام شگرف، اقدام نموده ای و بی رویتی ثاقب، ارتکابی بدین عظیمی روا داشته ای. بدان که درین نواحی، عیالان ما را به مثال این عارضه بسیار حادث شود و چنان گمان افتد که زن حامله شده است و چون سه ماه بر آن بگذرد، ما فلان بیخ بیاریم و بدهیم تا بعد از نضج مادت، اجابت طبیعت حاصل آید و بیماری زایل گردد. خطا کردی و در امضا این رای مخطی بودی و اگر با ما درین باب مفاوضتی رفتی، پیش از نفاذ تدبیر، بدین تشویر و تقصیر ماخوذ نگشتی و در ملامت عاجل و عقوبت آجل نیفتادی. چون حجاب شبهت از روی کار برداشته شد و به یقین بدانست که خطا کرده است و جفت شایسته را بی موجبی به دست تلف داده، در وی می نگریست و به نوحه و زاری می گریست و می گفت:
عجبت لبصری بعده و هو میت
و کنت امءا ابکی دما و هو غائب
علی انها الایام قد صرن کلها
عجائب حتی لیس فیها عجائب
دردا و دریغا که از آن خاست و نشست
خاک است مرا بر سر و باد است به دست
این افسانه از بهر آن گفتم تا پادشاه به تعجیل کاری نفرماید و در سیاست، شرایط احتیاط و مراسم اجتهاد بجای آرد و در حوادث روزگار تانی و تدبر و تامل و تفکر شعار و دثار احوال خود سازد و به قول زنان التفات نفرماید که زنان مولف مکر و خداع و مصنف عذر و کذاب باشند و طبیعت ایشان و کر مکر و جبلت ایشان معدن زرق و ختل بود. هرکه به محنت و اذیت ایشان مبتلا گردد، نبات عمر او را نشو و نما و رونق و طراوت نماند و معیشت او از لذت و حلاوت دور بود.
رب ذئب اخذوه و تمادوا فی عقابه
ثم قالو زوجوه و ذروه فی عذابه
خواطر ایشان، کیمیای حیلت است و ضمایر ایشان، عناصر خدیعت. و. اگر پادشاه دستوری فرماید، داستانی از دستان زنان بگویم تا حقیقت این حال مبرهن شود و اسرار این دعوی مبین گردد. پادشاه گفت: چگونه است آن داستان؟ بگو تا بشنوم.
در افشان لاله در وی چون چراغی
ولیک از دود او بر جانش داغی
شقائق یحملن الندی فکانها
دموع التصابی فی خدود الخرائد
و آبهای منابع و مشارع، چون آب چشم عاشقان.گفتی صرح ممرد است یا جوشن مزرد. کانه صرح ممرد من قواریر
و عیونه کعیون اصحاب الهوی
بصفاء دمع من وفاء قلوب
و این دو کبک با یکدیگر عیشی مهیا و وصالی مهنا داشتند چشم شوخ ایام از ایشان غافل و طبع بی وفای روزگار از ایشان بی خبر در فضای کوهسار پرواز می کردند و در عرصه مراد اهتزاز می نمودند حسن و جمال ماده هر روز بی اندازه تر و عشق و مهر نر هر زمان تازه تر.
دلی را با دلی چون بر هم افتد
همی آوازه ای در عالم افتد
خوشا وقتا که باشد آن دو دل را
ولکن این چنین دل خود کم افتد
در ریاض و غیاض آن کوه چرا می کردند و از انهار و حیاض او شرابهای صافی تجرع می نمودند روز مضجع و مسکن بر گل مرغزار و شب مبیت و مقیل بر سنبل کوهسار وحوش آن موضع، حریف و الیف ایشان شده و طیور آن هوا و فضا، جلیس و انیس ایشان گشته اسبابی مهیا و عیشی مهنا.
در جام وصل، باده اسباب خرمی
اوقات عیش و لذت ایام بی غمی
هم از نسیم دولت و اقبال، خوشدلی
هم با وصال دلبر خوشروی، همدمی
انواع نزهت و طرب و عیش بر فزون
اسباب فترت و غم ایام در کمی
اتفاق را آن سال، باران نیامد و برف و نم خشک بایستاد ینابیع را یبوست ظاهر شد و مرابیع را خشکی غالب آمد.
تا رفت چنانکه فتنه را خواب از چشم
این بحر هزار چشمه را آب از چشم
بر عالم، قحط و جدب استیلا آورد و بر جهان، نحوس و بوس مستولی شد حبوب و لبوب نضج و نما نیافت و انواع ارتفاعات در مراتع و مزارع بخس و نقصان پذیرفت کبک نر با ماده گفت: شرط عاقل و فرزانه آن بود که مایحتاج اوقات زمستان در ایام تابستان مهیا کند و در هنگام رفاهت و راحت ساعات حال، از شدت اوقات مستقبل اندیشه دارد و تدبیر ادخار کند.
وانظر لنفسک و السلامه نهزه
و زمانها ضافی الجناح یطیر
کارها را به وقت باید جست
کار بی وقت، سست باشد سست
و این کلمه را معتبر شناسد که: خذ من یومک لغدک تا چون مزاج روزگار و احوال او تغیر و تبدل پذیرد و شب آبستن، مولود حال بر خلاف مراد از ارحام ادوار در کنار قابله سرانجام نهد، دل و خاطر در مخالب عقاب حیرت و مهابط و مضایق حسرت و ضجرت، متحیر و مدهوش نماند. تدبیر آن بود که سفری کنم و بضاعتی با خود همراه گردانم و می گویند در فلان شهر نرخ طعام کسادی دارد، بروم و ذخیره زمستان با خود بیارم، پیش از آنکه تخمها در حجاب خاک متواری و در نقاب انبار مستور گردد. پس بدین عزیمت روی بدان سمت آورد و چون مطلب و مقصد دور دست بود، مدتی مهلت در میان آمد تا آن زمان که زمستان بر جهان تاختن آورد و لشکر سرما بر خیل اشجار و اثمار شبیخون کرد. قلال کوهسار و اطراف مرغزار از برگ و بار عاری و عاطل شد و جز عمامه بر فرق صنوبر و قبا در قد سرو نماند. حله خضرا از اکناف اشجار فرو ریخت و خرده کافور به منخل سحاب بر اموات عالم فروبیخت.
ماننده مادران مرده فرزند
در دیده عالم، ابر کافور افکند
نعمت و الحان بلبل شکسته و اوتار موسیقار صلصل گسسته. کبک نر از سفر باز آمد. ماده را هیات و صورت متغیر دید، شکم بر آمده و چشمها فرو شده، آثار حمل و آمارت حبل بر صورت و سیما پدید گشته. در وی بدین سبب بدگمان شد و گفت: من به عفت و عصمت تو اعتمادی تمام داشتم و به حسن عهد و موافقت تو اعتضادی بر کمال. مواجب مصاحبت و لوازم موافقت آن بودی که در غیبت من پای در ذیل عفاف و صلاح آوری و رعایت جانب مرافقت و مواصلت قدیم که میان ما موکد است، مرعی و مشکور داشتی. تو خود در ایام غیبت من همه سورت هزل و لهو خوانده ای و آیات فسق و فجور تکرار کرده ای و قدم در عرصه مراد و شهوت و نهمت زده ای و خلیع العذاروار افسار از نفس اماره برگرفته ای و استقبال مقدم مرا ذخیره ای نامحمود و شربتی ناگوار مهیا کرده و گفته:
والقی حبلی علی غاربی
و اسلک مسلک من قد مرج
فان لامنی القوم قلت اعذروا
فلیس علی اعرج من حرج
به رازقی که بچه غراب را بر وکر اشجار، وظیفه لیل و نهار، رعایت جود او می دهد و به خالقی که فرج عقاب را بر قلال جبال راتبه روز و شب، حمایت کرم او می رساند که این ساعت، تعریک این جنایت و تادیب این بی خویشتنی در باب تو تقدیم کنم، چنانکه ناحفاظان را فهرست عبرت و عنوان اعتبار گردد. کبک ماده گفت: به صانعی که مشغله خروس در اسحار، تسبیح جلال و تقدیس کمال اوست و به مبدعی که جلوه طاووس در مرغزار، تعظیم نوال اوست که در زمان غیبت تو مرا با هیچ نامحرمی مجالست و مخالطت نبوده است و بر خلاف رضای تو قدمی ننهاده ام. کبک نر گفت: در روشنی آفتاب به نور چراغ حاجت نیاید. «و لیس الخبر کالعیان». به ارتکاب جنایت، کفایت نمی کنی و ترک امانت و دیانت روا می داری و به سوگند خلاف، پرده بر چهره انصاف می پوشی و از سر غضب و انفت و استنکاف و حمیت، ماده را زدن گرفت. هر چند ماده می گفت:
مشتاب به کشتنم که در دست توام
مزن که پشیمان شوی ازین تعجیل و لکن وقتی که مربح و نافع نباشد.
ستذکرنی اذا جربت غیری
و تندم حین لاتغنی الندامه
شتابندگی کار آهرمن است
پشیمانی جان و رنج تن است
پرستنده آز و جویای کین
به گیتی ز کس نشوند آفرین
او همچنان می زد تا ماده از عالم حیات به عالم ممات نقل کرد و با همه رفتگان برابر شد. چون عیال موافق و رفیق مرافق کشته گشت و فورت خشم تسکین پذیرفت، کبک نر تاملی کرد و با خود گفت: دریغا رفیق شفیق و ندیم قدیم و یار مساعد و حریف معاضد با چندان حقوق مرعی و اخلاق مرضی و حصافت رای و خرد و کفایت، بی تهمتی ظاهر، به موجب شبهتی کشته شد و ندانم که در تقدیم این رای و امضا این عزیمت، مصیبم یا مصاب، صایبم یا مخطی. جماعتی از طیور که در اکناف و اطراف آن موضع بودند به تهنیت قدوم او به زیارت حاضر آمدند و چون کبک ماده را کشته دیدند، از موجب حادثه بحث کردند. کبک نر صورت حال اعلام داد و شرح آنچه روی نموده بود، باز گفت: هر کس از مرغان، زبان ملامت و تعییر در وی دراز کردند و گفتند: بی مشاورت موتمنی بر چنین اقتحام شگرف، اقدام نموده ای و بی رویتی ثاقب، ارتکابی بدین عظیمی روا داشته ای. بدان که درین نواحی، عیالان ما را به مثال این عارضه بسیار حادث شود و چنان گمان افتد که زن حامله شده است و چون سه ماه بر آن بگذرد، ما فلان بیخ بیاریم و بدهیم تا بعد از نضج مادت، اجابت طبیعت حاصل آید و بیماری زایل گردد. خطا کردی و در امضا این رای مخطی بودی و اگر با ما درین باب مفاوضتی رفتی، پیش از نفاذ تدبیر، بدین تشویر و تقصیر ماخوذ نگشتی و در ملامت عاجل و عقوبت آجل نیفتادی. چون حجاب شبهت از روی کار برداشته شد و به یقین بدانست که خطا کرده است و جفت شایسته را بی موجبی به دست تلف داده، در وی می نگریست و به نوحه و زاری می گریست و می گفت:
عجبت لبصری بعده و هو میت
و کنت امءا ابکی دما و هو غائب
علی انها الایام قد صرن کلها
عجائب حتی لیس فیها عجائب
دردا و دریغا که از آن خاست و نشست
خاک است مرا بر سر و باد است به دست
این افسانه از بهر آن گفتم تا پادشاه به تعجیل کاری نفرماید و در سیاست، شرایط احتیاط و مراسم اجتهاد بجای آرد و در حوادث روزگار تانی و تدبر و تامل و تفکر شعار و دثار احوال خود سازد و به قول زنان التفات نفرماید که زنان مولف مکر و خداع و مصنف عذر و کذاب باشند و طبیعت ایشان و کر مکر و جبلت ایشان معدن زرق و ختل بود. هرکه به محنت و اذیت ایشان مبتلا گردد، نبات عمر او را نشو و نما و رونق و طراوت نماند و معیشت او از لذت و حلاوت دور بود.
رب ذئب اخذوه و تمادوا فی عقابه
ثم قالو زوجوه و ذروه فی عذابه
خواطر ایشان، کیمیای حیلت است و ضمایر ایشان، عناصر خدیعت. و. اگر پادشاه دستوری فرماید، داستانی از دستان زنان بگویم تا حقیقت این حال مبرهن شود و اسرار این دعوی مبین گردد. پادشاه گفت: چگونه است آن داستان؟ بگو تا بشنوم.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۱۷ - داستان زن دهقان با مرد بقال
دستور گفت: چنین شنیده ام از ثقات روات که در مواضی ایام، دهقانی بوده است صاین و متدین و متقی و متورع. زنی داشت بر عادت ابناء روزگار در متابعت شهوت و نهمت گام فراخ تر نهادی و استتباع لعب و لهو از لوازم روزگار خود شمردی. روزی آن دهقان، او را قراضه ای داد تا گرنج خرد. زن به بازار و زر رفت به بقال داد و آغاز کرد به غمزه و کرشمه نگریستن و با غنج و ناز سخن گفتن که مرا بدین زر، گرنج فروش. بقال به حرکات و سکنات او بجای آورد که از کدام پالیز است و به شکل و شمایل او بدانسن که چه مزاج دارد و طینت او بر چه کار مجبول و مطبوع است. گرنج برکشید و در گوشه چادر او کرد و گفت: ای خاتون، مرا بسته بند لطافت و خسته تیر ملاحت خود کردی. در آی تا شکر دهم ترا. چه گرنج بی شکر، طعام نا تمام بود و غذای نا معتدل باشد. زن گفت: بهای شکر ندارم. بقال گفت:
از چون تو شکر لبی، بها نتوان خواست
و هر که لب شکر بار ترا بمزد به شکرانه هزار جان فدا کند. لحظه ای خفیف و لمحه ای لطیف به دکان در آی تا عیش تلخ من به محاورت لب شیرین تو، شیرین شود و جان من از نوش لبهات، ذخیره عمر جاودان برگیرد.
حدیثی بکن تا شکر بر چنم
بمن برگذر تا شوم عنبرین
زن گفت: با چندین شکر که تو داری، لب من چه خواهی کرد؟ بقال گفت:
مرا لبان تو باید، شکر چه سود کند؟
مرا وصال تو باید، خبر چه سود کند؟
زن قدم در گزارد. بقال قدری شکر بدو داد. زن گرنج و شکر در گوشه چادر بست و با بقال به خلوت بنشست و راست گفته اند:
مثل: الدر هم مزیل الهم والدینار مفتاح الاوطار
بقال را شاگردی بود بغایت ناجوانمرد و بیباک. چون دید که بقال و زن هر دو به عشرت مشغول شدند و زن از چادر غافل ماند، گوشه چادر بگشاد و گرنج و شکر برگرفت و پاره ای خاک در چادر بست. چون کار به انجام رسید و شغل خلوت به اتمام انجامید، زن به تعجیل از دکان بیرون آمد و راه خانه برگرفت و چادر همچنان بربسته پیش دهقان نهاد. دهقان گوشه چادر بگشاد و نگاه کرد، قدری خاک دید. گفت: ای زن، حال این خاک چیست؟ زن چون آن خاک بدید، بی تحیر و تفکر بر بدیهه در خانه رفت و غربال بیرون آورد و خاکها را در وی نهاد و آغاز کرد خاک بیختن را. مرد گفت: این چه حال است؟ زن جواب داد: ای مرد صدقه ها بر من و تو واجب است که بلایی عظیم و نازله ای جسیم این ساعت به برکت تو از من مدفوع شده است. در اثنای آنکه به بازار می رفتم تا گرنج خرم، اشتری جسته و مهار گسسته بر من گذشت و لگدی محکم بر پشت من زد و من از پای در افتادم و آن قراضه از دست بیفکندم، در میان خاک افتاد. هر چند بجستم، باز نیافتم که مقر خلایق و ممر علایق بود. خاک آن موضع جمع کردم و با خود آوردم تا به غربال کنم باشد که زر باز یابم و از بهر تو گرنج خرم. مرد چون این کلمات بشنید، آب در دیده بگردانید و گفت: لعنت بر آن قدر زر باد. قراضه ای دیگر بستان و گرنج خر و خاک بیرون انداز.
اذا صح منک الود فالمال هین
و کل الذی فوق التراب تراب
چو وصل و مهر نباشد چه قدر دارد عمر؟
چو دوستی تو آمد چه قدر دارد مال؟
این حکایت از بهر آن گفتم تا رای عالی شاه بر مکر و غدر زنان واقف شود و بر خاطر عاطر او که مرجع داد و دین است مقرر گردد که حیلت و مکر زنان را غایت و نهایت نیست. شاه چون این داستان بشنید، مثال داد تا شاهزاده را به حبس برند و سیاست را در تاخیر و توقف نهند.
از چون تو شکر لبی، بها نتوان خواست
و هر که لب شکر بار ترا بمزد به شکرانه هزار جان فدا کند. لحظه ای خفیف و لمحه ای لطیف به دکان در آی تا عیش تلخ من به محاورت لب شیرین تو، شیرین شود و جان من از نوش لبهات، ذخیره عمر جاودان برگیرد.
حدیثی بکن تا شکر بر چنم
بمن برگذر تا شوم عنبرین
زن گفت: با چندین شکر که تو داری، لب من چه خواهی کرد؟ بقال گفت:
مرا لبان تو باید، شکر چه سود کند؟
مرا وصال تو باید، خبر چه سود کند؟
زن قدم در گزارد. بقال قدری شکر بدو داد. زن گرنج و شکر در گوشه چادر بست و با بقال به خلوت بنشست و راست گفته اند:
مثل: الدر هم مزیل الهم والدینار مفتاح الاوطار
بقال را شاگردی بود بغایت ناجوانمرد و بیباک. چون دید که بقال و زن هر دو به عشرت مشغول شدند و زن از چادر غافل ماند، گوشه چادر بگشاد و گرنج و شکر برگرفت و پاره ای خاک در چادر بست. چون کار به انجام رسید و شغل خلوت به اتمام انجامید، زن به تعجیل از دکان بیرون آمد و راه خانه برگرفت و چادر همچنان بربسته پیش دهقان نهاد. دهقان گوشه چادر بگشاد و نگاه کرد، قدری خاک دید. گفت: ای زن، حال این خاک چیست؟ زن چون آن خاک بدید، بی تحیر و تفکر بر بدیهه در خانه رفت و غربال بیرون آورد و خاکها را در وی نهاد و آغاز کرد خاک بیختن را. مرد گفت: این چه حال است؟ زن جواب داد: ای مرد صدقه ها بر من و تو واجب است که بلایی عظیم و نازله ای جسیم این ساعت به برکت تو از من مدفوع شده است. در اثنای آنکه به بازار می رفتم تا گرنج خرم، اشتری جسته و مهار گسسته بر من گذشت و لگدی محکم بر پشت من زد و من از پای در افتادم و آن قراضه از دست بیفکندم، در میان خاک افتاد. هر چند بجستم، باز نیافتم که مقر خلایق و ممر علایق بود. خاک آن موضع جمع کردم و با خود آوردم تا به غربال کنم باشد که زر باز یابم و از بهر تو گرنج خرم. مرد چون این کلمات بشنید، آب در دیده بگردانید و گفت: لعنت بر آن قدر زر باد. قراضه ای دیگر بستان و گرنج خر و خاک بیرون انداز.
اذا صح منک الود فالمال هین
و کل الذی فوق التراب تراب
چو وصل و مهر نباشد چه قدر دارد عمر؟
چو دوستی تو آمد چه قدر دارد مال؟
این حکایت از بهر آن گفتم تا رای عالی شاه بر مکر و غدر زنان واقف شود و بر خاطر عاطر او که مرجع داد و دین است مقرر گردد که حیلت و مکر زنان را غایت و نهایت نیست. شاه چون این داستان بشنید، مثال داد تا شاهزاده را به حبس برند و سیاست را در تاخیر و توقف نهند.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۱۹ - داستان شاهزاده با وزیر و غولان
کنیزک گفت: آوردهاند که در عهود ماضی و ایام غابر، پادشاهی بوده است عالم و عادل، مقبل و مفضل و او را فرزندی بود به رزانت عقل مذکور و به شجاعت ذات موصوف. جمال او سر دفتر حسن و خوبی و مقال او فهرست شادی و خرمی. روزی که جهان، جامه جمال نو کرده بود و حله کمال پوشیده، از پدر دستوری خواست و گفت: دلم را به تماشای صحرا نظری است و جانم را به مطالعه ریاض التفاتی که روزگار بهار و هنگام دشت و مرغزار است.
فتبسم النیروز یوقظ بالندی
ورد الریاض من النعاس الفاتر
و کانها ینهل عن قطر الحیا
فیها صغار اللولو المتناثر
هنگام صید کردن و ایام شراب خوردن است که دست نساج طبیعت در طراز خانه روزگار، از برای عروس نوبهار، دیبای هفت رنگ می بافد و خیاط دهر به مقراض درخش و خیط مطر، حله ملون و ردای منقش می طرازد.
فکانما قد دبجت اکنافها
بسبائب من کل و شی فاخر
آراست بهار، کوی و دروازه خویش
افکند به باغ و راغ، آوازه خویش
کوهسار از لاله، پیاله ساختست و از ژاله در وی نبید ریخته. نسیم صبا، عطار گشتست و عرصه بستان قندهار شده. چشم نرگس، دژم مانده است و زلف بنفشه پر خم گشته.
به باغ رفتم تا خود چه حال پیش آید
که باد راحت پاش است و ابر لولو بار
به سبزه گفتم: جاوید زنده بادی، گفت
سه ماه بیش نمانم، بیاموزدم پار
به لاله گفتم: چون دل فگار گشتی؟ گفت
دلم به سان دل تو ز خانه رفت فگار
سوال کردم گل را که بر که می خندی؟
جواب داد که بر عاشقان بی دینار
به چشم نرگس گفتم: چرا پر آبی؟ گفت
در آفتاب سمن بنگریستم بسیار
زبان سوسن گفتم سخن نگوید، گفت
ثنای خسرو بسیار بخش کم پندار
هر کشتی، بهشتی و هر جویباری، قندهاری. وقت آنست که به سماع بلبل، بلبله نوشیم و هنگام آن که بر روی گل، مل آشامیم و نوای خسروانی از نغمه اوتار و اغانی سماع کنیم و شراب ارغوانی از جام کامرانی نوش کنیم.
الم تر انفاس النسیم ضعائفا
مراضا و اجفان السحاب ذوارفا
یحکن لاعطاف الربی و جیوبها
غلائل و شی مبهج و مطارفا
تظن سواقیها سبائک فضه
تسیل و اسیافا تسل مراهفا
و تحسب لحن العندلیب مزاهرا
ترن و تغرید الهزار معازفا
اذا رعت العفر الشقائق خلتها
اباریق بالراح الشمول رواعفا
توانگری و جوانی و عشق و بوی بهار
شراب و سبزه و آب روان و روی نگار
خوش است خاصه کسی را که بشنود به صبوح
ز چنگ، زخمه زیر و ز عود، ناله زار
شراب خواه و دگر باره عشرت از سر گیر
که باغ تازگی از سر گرفت دیگر بار
گرفت لاله به صد مهر، سبزه را در بر
گرفت سبزه به صد عشق، لاله را به کنار
شاه پسر را دستوری داد و دستور خویش را در صحبت و خدمت او بفرستاد تا مراقبت احوال او نماید و محافظت جانب عزیز او را به واجبی رعایت کند. زبان ایام به تعجب می گفت:
با تو چه کند رقیب تاریکت
بس نیست رقیب تو، ضیای تو؟
مدتی شکار کردند و روزی چند شراب خوردند. روزی در اثناء کر و فر و گیر و دار، میان مرغزار، گور خری بغایت نیکو به شکل و هیات و صورت و صفت، از پیش شاهزاده بخاست. شاهزاده مرکب بر انگیخت و گورخر از پیش او بگریخت. روی در بیابان نهاد. شاهزاده عنان به مرکب داد و به تعجیل می راند. هر چند بر اثر گورخر بشتافت، گرد او را دو اسبه در نیافت. در اثناء آن حال، در میان بیابان بنگریست، کنیزکی دید، با جمال، زیبا روی، عنبر موی، خورشید دیدار، کبک رفتار، کش خرام، سیم اندام. با خود گفت:
اینکه می بینم به بیداریست یا رب یا به خواب
خویشتن را در چنین نعمت، پس از چندین عذاب
مگر زهره از آسمان به زمین آمده است یا ماه از افلاک قصد خاک کرده است؟
یا مقبلا کالقمر، انت جمال البشر
ما الحسن الاللبصر و انت نور البصر
اسب نزدیک راند و به تعجب گفت:
حورا مگر ز روضه رضوان گریختی؟
نورا مگر ز خیمه خاقان گریختی؟
یا زنده گشت باز سلیمان پادشاه؟
تو چون پری ز پیش سلیمان گریختی
ماه بر آسمان بود و حور در جنان، تو درین بیابان چه می کنی؟ کنیزک گفت: روزی از بالای کوشک، نظر می کردم، حسن روی و شکل موی ترا دیدم که آفتاب از نور رخسارت خجل شد و ماه در غیرت جمالت، پای در گل بماند. بوی مویت به ناف آهو رسید، خون شد و خون دل من از راه دیده بیرون آمد، عکس رویت بر وی افتاد، لعل گشت. جمال تو سایق و جاذب من شد و چون جوهر مغناطیس دل مرا به خود کشید. چون کاه سوی کهربا و چون بلبل سوی گل روان شدم و قدم در راه نهادم و روی به کعبه وصال آوردم.
تا دل به سر زلف تو چون گوی نهادم
چون گوی قدم در تک و در پوی نهادم
اگر به وثاق بنده نشاط فرمایی، دیده نعل مرکب ترا مفرش کنم و جان درششدر عشق تو چون مهره در بازم. پیش از آنکه روزگار بد عهد را خبر شود، درین هزیمت، این فرصت غنیمت شمرم.
باشد نسیم وصل تو بر ما گذر کند
چشمت دمی به سوی دل ما نظر کند
شاهزاده چون این کلمات بشنید و جمال کنیزک مشاهده کرد، شهوت داعی و نهمت باعث، عنان سمندش بگرفت و عشق دلبر به دامن دل مستمندش در آویخت. با خود گفت: این صید را قید باید کرد که هنگام فرصت چون شب وصال ناپایدار ست و چون جمال خیال گذاران و الفرص تمر مر السحاب. چون عشق را مرحبا زدی، حوادث را طال بقا باید زد.
ای دل منشین که کارت افتاد
عشقی نه به اختیارت افتاد
شاهزاده با خود گفت: قصد گور کردم، حور یافتم. تا استاد عشق در مکتب ایام چه سورت تلقین کند و ساقی روزگار چه تلخ و شیرین بر کف نهد. متحیر تا از جام روزگار چه صافی و درد می باید نوشید و متفکر تا از غم دلدار چه اطلس و برد می باید پوشید. در هنگامه عشق چه تعویذ می باید نوشت؟ و در مرغزار شوق چه شنبلید می باید کشت؟ خمیر این سخن، فطیر است ناخاسته و زلف این عروس، مشوش است ناپیراسته. با چشمی منتظر و دلی متفکر عنان به اسب داد و روی در راه نهاد. دلدار سابق قافله و دل عاشق، سایق راحله. بی خبر ازین خبر که رب شهوه ساعه اورثت حزنا طویلا. در میان راه به ویرانه ای رسید. کنیزک گفت: لحظه ای توقف کن تا ساکنان این منزل را از قدوم این محمل خبری دهم و مرغان این آشیانه را از حصول این دانه آگاه گردانم تا مقدم عزیز شاهزاده را تکلفی بجای آرند و حضور مبارک او را تلطفی واجب دارند.
و انا نعین الضیف عند حلوله
و عار علینا عونه حین یرحل
بیا که عاشق آن روی و موی جعد توئیم
ثناسرای و دعا گوی فال سعد توئیم
چون شاهزاده عنان مرکب باز کشید، کنیزک به ویرانه در آمد و غولانی را که مسکن و ماوی در آن موضع داشتند، آهسته گفت که آمدم و شاهزاده ای آوردم که شحم و لحم او بغایت نازک و نظیف و اجزا و اعضای او عظیم لذیذ و لطیف باشد. غولانی که در آن جای بودند، بر وی آفرین کردند و گفتند: مرحبا بک و بما فعلت. به تعجیل بیرون رو و او را استمالت ده تا نگریزد و سلاحهایش بستان تا با ما نیاویزد. شاهزاده به قوت حس سمع، مناجات ایشان بشنید. از بیم بر خود بلرزید و در وقت، عنان بگردانید. کنیزک از ویرانه بیرون آمد. شاهزاده را دید که اسب می تاخت. بر اثر او بشتافت و در پس اسب او جست و در فتراک او نشست و سخن در پیوست که کجا می روی و از صحبت من چرا احتراز می کنی؟ شاهزاده گفت: رفیقی ستیزه کار دارم و به هیچ نوع از صحبت او خلاص نمی یابم. از بیم او با تو توقفی نمی توانم کرد. مصلحت آن بود که نزدیک او روم و تحری رضای او طلب کنم. کنیزک گفت: رفیق بد را به واسطه مال در جوال توان کرد و خشونت طبع و سو خلق او را که زهر عیش شیرین بود به سیم، تریاق توان ساخت. شاهزاده گفت: به مال و منان در بند امتثال نمی آید که او از مال، مستغنی است. کنیزک گفت: شفیعان محترم و امینان محرم انگیز تا به طریق تلطف، تشفع در میان آرند، باشد که خلاص و استخلاص روی نماید. شاهزاده گفت: شفاعت در موقع قبول نمی افتد. کنیزک گفت: به قوت بازو و شوکت لشکر و هیبت سلطنت، از خود دفع کن. شاهزاده گفت: به قوت بشریت و حیلت انسانیت، مقاومت متصور نیست. کنیزک گفت: چون صورت واقعه چنین است، دست در حلقه باب تضرع و زاری زن و از حضرت و از حضرت ربوبیت مدد خواه تا نصرت الهی و عون پادشاهی به رعایت لطف و عنایت کرم، شر او منقطع گرداند. شاهزاده آب در دیده بگردانید و در سر با عالم الاسرار گفت: یا من یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء. ای قادری که به واسطه لعاب عنکبوت، مبارزان عرب را دست طلب بربستی و ای قاهری که به زخم نیش پشه ای، دود از دودمان نمرود به آسمان رسانیدی. اگر بدرقه عنایت و هدایت تو اعانت نکند، غوایت و ضلالت، دمار از من برآرد.
به زمزم و عرفات و حطیم و رکن و مقام
به عمره و حجر و مروه و صفا و منی
به سوره سوره تورات و سطر سطر زبور
به آیت آیت انجیل و حرف حرف نبی
به قرب موسی عمران، به سجده داوود
به اختصاص محمد، به پاکی عیسی
که مرا از شر این شیطان مرید که در پس پشت من نشسته است و دست حول و قوت من بسته، خلاصی و مناصی دهی. چون این مناجات از مطلع به مقطع انجامید، کنیزک به خود بلرزید و نگونسار از اسب در افتاد. شاهزاده عنان به مرکب داد و روی به آبادانی نهاد. صبا صفت، منازل می برید و شمال شکل، مراحل قطع می کرد.
همی رفتی شتابان در بیابان
همی کردی یکی منزل دو منزل
بیابانی چنان سرد و چنان صعب
کزو خارج نباشد هیچ داخل
ز بادش خون همی بفسرد در تن
که بادش داشت طبع زهر قاتل
ز یخ گشته شمرها همچو سیمین
طبقها بر سر زرین مراجل
به کردار سریشمهای ماهی
همی برخاست از شخهای او گل
برین صفت، همی رفت و خدای را حمد و ثنا می گفت. تا بعد از شداید بسیار و مکاید بی شمار به مدت ده روز به مملکت پدر رسید.
از دور زمانه در تحیر
وز آفت دهر در تفکر
چون شاهزاده از نظر دستور، مستور و محجوب گشت و در آن بیابان بی پایان ناپدید شد، دستور گمان برد که شاهزاده در بیابان هلاک شد. روی برتافت و به حضرت آمد و چنان تقریر کرد که فرزند شاه با شیری مقابله کرد. شیر برو ظفر یافت و وی را بشکست و بخورد. شاه از رنج فرزند و هلاک او جزع ها کرد و در مدت غیبت و فرقت او، روزگار در حسرت و ضجرت می گذاشت و از سر تحسر و تاسف می گفت:
ای سوسن آزاده کجا رفتستی؟
کامسال به وقت خویش نشکفتستی
مانا که ترا خاک ودیعت پذرفت
ای خاک ندانی که چه پذرفتستی
شاهزاده چون در ضمان سعادت به مقر ملک و دولت باز رسید و دیده را به جمال همایون پدر تکحیل داد، آنچه حادث شده شود، باز گفت و شکایت وزیر تقریر کرد. شاه بفرمود تا دستور را بردار کردند و منادی فرمود که این جزای آن کس است که در خدمت ولی نعمت، تقصیر روا دارد و نواهی او را به قدر وسع و امکان، به امتثال استقبال نکند.
فان الجرح ینفر بعد حین
اذا کان البناء علی فساد
و امید بنده به فضل پادشاه آن است که با دستوران خویش همان کند که آن پادشاه کرد تا داد انصاف و انتصاف بر قضیت عدل و عفاف فرموده باشد و اگر پادشاه داد من ندهد، حق تعالی ظلم روا ندارد. «ان الله لاظلم مثقال ذره و ان تک حسنه یضاعفها». کنیزک چون این مقدمات تقریر کرد، تغیر و تاثر از سر تازه شد و با خود گفت: «الملک عقیم و لا ارحام بین الملوک و بین احد». برای پیوند و فرزند به ترک سیاست نتوان گفت که نظام ملک و دولت به انتظام عدل و سیاست متعلق است و مثال داد تا پسر را سیاست کنند. وزیر سوم چون خبر استهلاک شاهزاده شنید، کس به جلاد فرستاد که درین سیاست تاخیر کن تا من به حضرت شاه روم و مذمت تعجیل در سیاست و محمدت تاخیر و تانی باز نمایم و در ابقا و احیای فرزند شاه، تدبیر سگالم و براءت ساحت او را درین تهمت، تقریری کنم.
فتبسم النیروز یوقظ بالندی
ورد الریاض من النعاس الفاتر
و کانها ینهل عن قطر الحیا
فیها صغار اللولو المتناثر
هنگام صید کردن و ایام شراب خوردن است که دست نساج طبیعت در طراز خانه روزگار، از برای عروس نوبهار، دیبای هفت رنگ می بافد و خیاط دهر به مقراض درخش و خیط مطر، حله ملون و ردای منقش می طرازد.
فکانما قد دبجت اکنافها
بسبائب من کل و شی فاخر
آراست بهار، کوی و دروازه خویش
افکند به باغ و راغ، آوازه خویش
کوهسار از لاله، پیاله ساختست و از ژاله در وی نبید ریخته. نسیم صبا، عطار گشتست و عرصه بستان قندهار شده. چشم نرگس، دژم مانده است و زلف بنفشه پر خم گشته.
به باغ رفتم تا خود چه حال پیش آید
که باد راحت پاش است و ابر لولو بار
به سبزه گفتم: جاوید زنده بادی، گفت
سه ماه بیش نمانم، بیاموزدم پار
به لاله گفتم: چون دل فگار گشتی؟ گفت
دلم به سان دل تو ز خانه رفت فگار
سوال کردم گل را که بر که می خندی؟
جواب داد که بر عاشقان بی دینار
به چشم نرگس گفتم: چرا پر آبی؟ گفت
در آفتاب سمن بنگریستم بسیار
زبان سوسن گفتم سخن نگوید، گفت
ثنای خسرو بسیار بخش کم پندار
هر کشتی، بهشتی و هر جویباری، قندهاری. وقت آنست که به سماع بلبل، بلبله نوشیم و هنگام آن که بر روی گل، مل آشامیم و نوای خسروانی از نغمه اوتار و اغانی سماع کنیم و شراب ارغوانی از جام کامرانی نوش کنیم.
الم تر انفاس النسیم ضعائفا
مراضا و اجفان السحاب ذوارفا
یحکن لاعطاف الربی و جیوبها
غلائل و شی مبهج و مطارفا
تظن سواقیها سبائک فضه
تسیل و اسیافا تسل مراهفا
و تحسب لحن العندلیب مزاهرا
ترن و تغرید الهزار معازفا
اذا رعت العفر الشقائق خلتها
اباریق بالراح الشمول رواعفا
توانگری و جوانی و عشق و بوی بهار
شراب و سبزه و آب روان و روی نگار
خوش است خاصه کسی را که بشنود به صبوح
ز چنگ، زخمه زیر و ز عود، ناله زار
شراب خواه و دگر باره عشرت از سر گیر
که باغ تازگی از سر گرفت دیگر بار
گرفت لاله به صد مهر، سبزه را در بر
گرفت سبزه به صد عشق، لاله را به کنار
شاه پسر را دستوری داد و دستور خویش را در صحبت و خدمت او بفرستاد تا مراقبت احوال او نماید و محافظت جانب عزیز او را به واجبی رعایت کند. زبان ایام به تعجب می گفت:
با تو چه کند رقیب تاریکت
بس نیست رقیب تو، ضیای تو؟
مدتی شکار کردند و روزی چند شراب خوردند. روزی در اثناء کر و فر و گیر و دار، میان مرغزار، گور خری بغایت نیکو به شکل و هیات و صورت و صفت، از پیش شاهزاده بخاست. شاهزاده مرکب بر انگیخت و گورخر از پیش او بگریخت. روی در بیابان نهاد. شاهزاده عنان به مرکب داد و به تعجیل می راند. هر چند بر اثر گورخر بشتافت، گرد او را دو اسبه در نیافت. در اثناء آن حال، در میان بیابان بنگریست، کنیزکی دید، با جمال، زیبا روی، عنبر موی، خورشید دیدار، کبک رفتار، کش خرام، سیم اندام. با خود گفت:
اینکه می بینم به بیداریست یا رب یا به خواب
خویشتن را در چنین نعمت، پس از چندین عذاب
مگر زهره از آسمان به زمین آمده است یا ماه از افلاک قصد خاک کرده است؟
یا مقبلا کالقمر، انت جمال البشر
ما الحسن الاللبصر و انت نور البصر
اسب نزدیک راند و به تعجب گفت:
حورا مگر ز روضه رضوان گریختی؟
نورا مگر ز خیمه خاقان گریختی؟
یا زنده گشت باز سلیمان پادشاه؟
تو چون پری ز پیش سلیمان گریختی
ماه بر آسمان بود و حور در جنان، تو درین بیابان چه می کنی؟ کنیزک گفت: روزی از بالای کوشک، نظر می کردم، حسن روی و شکل موی ترا دیدم که آفتاب از نور رخسارت خجل شد و ماه در غیرت جمالت، پای در گل بماند. بوی مویت به ناف آهو رسید، خون شد و خون دل من از راه دیده بیرون آمد، عکس رویت بر وی افتاد، لعل گشت. جمال تو سایق و جاذب من شد و چون جوهر مغناطیس دل مرا به خود کشید. چون کاه سوی کهربا و چون بلبل سوی گل روان شدم و قدم در راه نهادم و روی به کعبه وصال آوردم.
تا دل به سر زلف تو چون گوی نهادم
چون گوی قدم در تک و در پوی نهادم
اگر به وثاق بنده نشاط فرمایی، دیده نعل مرکب ترا مفرش کنم و جان درششدر عشق تو چون مهره در بازم. پیش از آنکه روزگار بد عهد را خبر شود، درین هزیمت، این فرصت غنیمت شمرم.
باشد نسیم وصل تو بر ما گذر کند
چشمت دمی به سوی دل ما نظر کند
شاهزاده چون این کلمات بشنید و جمال کنیزک مشاهده کرد، شهوت داعی و نهمت باعث، عنان سمندش بگرفت و عشق دلبر به دامن دل مستمندش در آویخت. با خود گفت: این صید را قید باید کرد که هنگام فرصت چون شب وصال ناپایدار ست و چون جمال خیال گذاران و الفرص تمر مر السحاب. چون عشق را مرحبا زدی، حوادث را طال بقا باید زد.
ای دل منشین که کارت افتاد
عشقی نه به اختیارت افتاد
شاهزاده با خود گفت: قصد گور کردم، حور یافتم. تا استاد عشق در مکتب ایام چه سورت تلقین کند و ساقی روزگار چه تلخ و شیرین بر کف نهد. متحیر تا از جام روزگار چه صافی و درد می باید نوشید و متفکر تا از غم دلدار چه اطلس و برد می باید پوشید. در هنگامه عشق چه تعویذ می باید نوشت؟ و در مرغزار شوق چه شنبلید می باید کشت؟ خمیر این سخن، فطیر است ناخاسته و زلف این عروس، مشوش است ناپیراسته. با چشمی منتظر و دلی متفکر عنان به اسب داد و روی در راه نهاد. دلدار سابق قافله و دل عاشق، سایق راحله. بی خبر ازین خبر که رب شهوه ساعه اورثت حزنا طویلا. در میان راه به ویرانه ای رسید. کنیزک گفت: لحظه ای توقف کن تا ساکنان این منزل را از قدوم این محمل خبری دهم و مرغان این آشیانه را از حصول این دانه آگاه گردانم تا مقدم عزیز شاهزاده را تکلفی بجای آرند و حضور مبارک او را تلطفی واجب دارند.
و انا نعین الضیف عند حلوله
و عار علینا عونه حین یرحل
بیا که عاشق آن روی و موی جعد توئیم
ثناسرای و دعا گوی فال سعد توئیم
چون شاهزاده عنان مرکب باز کشید، کنیزک به ویرانه در آمد و غولانی را که مسکن و ماوی در آن موضع داشتند، آهسته گفت که آمدم و شاهزاده ای آوردم که شحم و لحم او بغایت نازک و نظیف و اجزا و اعضای او عظیم لذیذ و لطیف باشد. غولانی که در آن جای بودند، بر وی آفرین کردند و گفتند: مرحبا بک و بما فعلت. به تعجیل بیرون رو و او را استمالت ده تا نگریزد و سلاحهایش بستان تا با ما نیاویزد. شاهزاده به قوت حس سمع، مناجات ایشان بشنید. از بیم بر خود بلرزید و در وقت، عنان بگردانید. کنیزک از ویرانه بیرون آمد. شاهزاده را دید که اسب می تاخت. بر اثر او بشتافت و در پس اسب او جست و در فتراک او نشست و سخن در پیوست که کجا می روی و از صحبت من چرا احتراز می کنی؟ شاهزاده گفت: رفیقی ستیزه کار دارم و به هیچ نوع از صحبت او خلاص نمی یابم. از بیم او با تو توقفی نمی توانم کرد. مصلحت آن بود که نزدیک او روم و تحری رضای او طلب کنم. کنیزک گفت: رفیق بد را به واسطه مال در جوال توان کرد و خشونت طبع و سو خلق او را که زهر عیش شیرین بود به سیم، تریاق توان ساخت. شاهزاده گفت: به مال و منان در بند امتثال نمی آید که او از مال، مستغنی است. کنیزک گفت: شفیعان محترم و امینان محرم انگیز تا به طریق تلطف، تشفع در میان آرند، باشد که خلاص و استخلاص روی نماید. شاهزاده گفت: شفاعت در موقع قبول نمی افتد. کنیزک گفت: به قوت بازو و شوکت لشکر و هیبت سلطنت، از خود دفع کن. شاهزاده گفت: به قوت بشریت و حیلت انسانیت، مقاومت متصور نیست. کنیزک گفت: چون صورت واقعه چنین است، دست در حلقه باب تضرع و زاری زن و از حضرت و از حضرت ربوبیت مدد خواه تا نصرت الهی و عون پادشاهی به رعایت لطف و عنایت کرم، شر او منقطع گرداند. شاهزاده آب در دیده بگردانید و در سر با عالم الاسرار گفت: یا من یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء. ای قادری که به واسطه لعاب عنکبوت، مبارزان عرب را دست طلب بربستی و ای قاهری که به زخم نیش پشه ای، دود از دودمان نمرود به آسمان رسانیدی. اگر بدرقه عنایت و هدایت تو اعانت نکند، غوایت و ضلالت، دمار از من برآرد.
به زمزم و عرفات و حطیم و رکن و مقام
به عمره و حجر و مروه و صفا و منی
به سوره سوره تورات و سطر سطر زبور
به آیت آیت انجیل و حرف حرف نبی
به قرب موسی عمران، به سجده داوود
به اختصاص محمد، به پاکی عیسی
که مرا از شر این شیطان مرید که در پس پشت من نشسته است و دست حول و قوت من بسته، خلاصی و مناصی دهی. چون این مناجات از مطلع به مقطع انجامید، کنیزک به خود بلرزید و نگونسار از اسب در افتاد. شاهزاده عنان به مرکب داد و روی به آبادانی نهاد. صبا صفت، منازل می برید و شمال شکل، مراحل قطع می کرد.
همی رفتی شتابان در بیابان
همی کردی یکی منزل دو منزل
بیابانی چنان سرد و چنان صعب
کزو خارج نباشد هیچ داخل
ز بادش خون همی بفسرد در تن
که بادش داشت طبع زهر قاتل
ز یخ گشته شمرها همچو سیمین
طبقها بر سر زرین مراجل
به کردار سریشمهای ماهی
همی برخاست از شخهای او گل
برین صفت، همی رفت و خدای را حمد و ثنا می گفت. تا بعد از شداید بسیار و مکاید بی شمار به مدت ده روز به مملکت پدر رسید.
از دور زمانه در تحیر
وز آفت دهر در تفکر
چون شاهزاده از نظر دستور، مستور و محجوب گشت و در آن بیابان بی پایان ناپدید شد، دستور گمان برد که شاهزاده در بیابان هلاک شد. روی برتافت و به حضرت آمد و چنان تقریر کرد که فرزند شاه با شیری مقابله کرد. شیر برو ظفر یافت و وی را بشکست و بخورد. شاه از رنج فرزند و هلاک او جزع ها کرد و در مدت غیبت و فرقت او، روزگار در حسرت و ضجرت می گذاشت و از سر تحسر و تاسف می گفت:
ای سوسن آزاده کجا رفتستی؟
کامسال به وقت خویش نشکفتستی
مانا که ترا خاک ودیعت پذرفت
ای خاک ندانی که چه پذرفتستی
شاهزاده چون در ضمان سعادت به مقر ملک و دولت باز رسید و دیده را به جمال همایون پدر تکحیل داد، آنچه حادث شده شود، باز گفت و شکایت وزیر تقریر کرد. شاه بفرمود تا دستور را بردار کردند و منادی فرمود که این جزای آن کس است که در خدمت ولی نعمت، تقصیر روا دارد و نواهی او را به قدر وسع و امکان، به امتثال استقبال نکند.
فان الجرح ینفر بعد حین
اذا کان البناء علی فساد
و امید بنده به فضل پادشاه آن است که با دستوران خویش همان کند که آن پادشاه کرد تا داد انصاف و انتصاف بر قضیت عدل و عفاف فرموده باشد و اگر پادشاه داد من ندهد، حق تعالی ظلم روا ندارد. «ان الله لاظلم مثقال ذره و ان تک حسنه یضاعفها». کنیزک چون این مقدمات تقریر کرد، تغیر و تاثر از سر تازه شد و با خود گفت: «الملک عقیم و لا ارحام بین الملوک و بین احد». برای پیوند و فرزند به ترک سیاست نتوان گفت که نظام ملک و دولت به انتظام عدل و سیاست متعلق است و مثال داد تا پسر را سیاست کنند. وزیر سوم چون خبر استهلاک شاهزاده شنید، کس به جلاد فرستاد که درین سیاست تاخیر کن تا من به حضرت شاه روم و مذمت تعجیل در سیاست و محمدت تاخیر و تانی باز نمایم و در ابقا و احیای فرزند شاه، تدبیر سگالم و براءت ساحت او را درین تهمت، تقریری کنم.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۲۰ - آمدن دستور سیم به حضرت شاه
وزیر ثالث که به نور رای ثاقب، ضیا از کوکب رابع ربوده بود و در تدارک وقایع و حوادث، سحره فرعون جهل را ید بیضا و دم مسیحا نموده، پیش شاه رفت و گفت: زندگانی پادشاه عالم و فهرست دوده بنی آدم در کامرانی و حصول امانی، هزار سال باد. رای اعلی شاه را که بارگاه الهام الهی و مقر نصرت و تایید پادشاهی است، مقرر و معین باشد که از جمله موجودات که در بسیط عالم و عرصه کره اغبر و میدان ربع مسکون، ساکن و موجداند عوض و بدل ممکن است، مگر نفس خود و ذات فرزند که خلف شایسته باشد و محیی ذکر و مبقی نام نیکوست و از نفایس اعلاق و ذخایر مواهب ایزدی است و آن راحت و سعادت و خوشدلی و فراغت که از وصال جمال او حاصل آید، از هیچ لذت و نهمت حاصل نیاید. خصوصا که آثار نجابت در ناصیه او ظاهر بود و منصب پادشاهی را معد و مهیا باشد و در مقام مدت مهلت دنیا، روی دولت و پشت و پناه سپاه بود و در حال تحویل از مملکت دنیا، سبب ذکر حمید و «و لاذکر لمن لا ذکر له».
به فرزند باقی ست کام پدر
به فرزند زنده ست نام پدر
به مجرد تضریب و تخلیطی که طالب محالی و مصور خیالی سازد، سیاستی فرمودن که تدارک آن در وهم نگنجد، موافق عدل و لایق فضل پادشاه نباشد و اگر بر صحایف ضمایر، تغیری ظاهر شده است، این مقدمات، تعجیل سیاست را نشاید. و پادشاهان، حبس و زندان از برای این حکمت نهاده اند و از بهر این دقیقه ترتیب داده تا در مستقبل ایام به بحث و تفسیر و بعث و تفکیر در غور حوادث، سیر نمایند و صاف از حق از درد باطل جدا کنند. اگر عفو را مجالی بود، کمال فضل خویش بر رئیس و مرووس و تابع و متبوع و وضیع و شریف و اقاصی و ادانی عرض دهند و ذات خود را در معرض افضال جلوه کنند و هر پادشاهی که در سیاست ابدان و اراقت دما و اضاعت فروج خلایق تانی نفرماید، در عاجل و اجل به عقوبت و ندامت ماخوذ شود و بعد از آن پشیمانی و تلهف نافع و ناجع نباشد. چنانکه آن مرد لشکری در کشتن گربه تعجیل نمود و چون جمال حقیقت از حجاب شبهت روی نمود، تاسف ها خورد و مربح و منجح نیامد و دستگیر پایمرد نبود. شاه پرسید، چگونه بود آن؟ باز گوی.
به فرزند باقی ست کام پدر
به فرزند زنده ست نام پدر
به مجرد تضریب و تخلیطی که طالب محالی و مصور خیالی سازد، سیاستی فرمودن که تدارک آن در وهم نگنجد، موافق عدل و لایق فضل پادشاه نباشد و اگر بر صحایف ضمایر، تغیری ظاهر شده است، این مقدمات، تعجیل سیاست را نشاید. و پادشاهان، حبس و زندان از برای این حکمت نهاده اند و از بهر این دقیقه ترتیب داده تا در مستقبل ایام به بحث و تفسیر و بعث و تفکیر در غور حوادث، سیر نمایند و صاف از حق از درد باطل جدا کنند. اگر عفو را مجالی بود، کمال فضل خویش بر رئیس و مرووس و تابع و متبوع و وضیع و شریف و اقاصی و ادانی عرض دهند و ذات خود را در معرض افضال جلوه کنند و هر پادشاهی که در سیاست ابدان و اراقت دما و اضاعت فروج خلایق تانی نفرماید، در عاجل و اجل به عقوبت و ندامت ماخوذ شود و بعد از آن پشیمانی و تلهف نافع و ناجع نباشد. چنانکه آن مرد لشکری در کشتن گربه تعجیل نمود و چون جمال حقیقت از حجاب شبهت روی نمود، تاسف ها خورد و مربح و منجح نیامد و دستگیر پایمرد نبود. شاه پرسید، چگونه بود آن؟ باز گوی.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۲۱ - داستان مرد لشکری و کودک و گربه و مار
وزیر ثالث که از حوادث ایام خبرها و از عجایب روزگار سمرها شنیده بود، گفت: چنین آورده اند خداوندان تاریخ که در عهود ماضیه و قرون سالفه، مردی بود لشکری و او را عیالی با جمال بود چنانکه در حسن صورت بی مثل بود و در لطف هیات بی نظیر. خلق و خلق او دیباچه لطافت و شمایل و مخایل او فاتحه مصحف ظرافت.
گل، رنگ از عذار رخسار او بردی و ماه، طلوع از مشرق جمال او کردی.
بذر علی فلک الملاحه لم یرع
بکسوفه ابدا و لا بمحاقه
اتفاق را حامله شد و هنگام وضع حمل از تجرع الم طلق، حیات را طلاق داد و پسری ماه منظر، خورشید پیکر، چون دُر یتیم از وی یتیم ماند. مرد در حجره احزان رفت، دم و نفس گرم و سرد می زد و با خود این بیتها می خواند:
رمانی الدهر بالارزا حتی
فوادی فی غشاء من نبال
فصرت اذا اصابتنی سهام
تکسرت النصال علی النصال
یکباره ز من مهر بریده ست فلک
آزار مرا به جان خریده ست فلک
یا اول محنت است یا آخر عمر
زینگونه که تنگ برکشیده ست فلک
اما به مشاهده فرزند، جراحت فراق دلبند را مرهمی می ساخت و می گفت: اگر نه آنستی که این یتیم بی مشفق و منفقی بماند و در دستاس حوادث، چون دانه آس گردد و الا فنا بر بقا و عدم بر وجود اختیار کردمی و این شداید و مکاید فراق که از زهر تلخ تر و از مرگ ناخوش تر است بر خود بسر آوردمی و بر تربت معشوق ممشوق که چون سرو سهی در خاک لحد خفته است و چون ماه در ظلمت نهفته، شخص گرامی را بسمل کردمی که مقاسات مرگ از زندگانی که در فراق عزیزان گذرد، سهلتر نماید و از اینجا گفته اند که عاشقان، کوتاه عمر باشند چه بلیت هجر و اذیت فراق، روح لطیف ایشان را تحلیل کند. بعضی را آب صفت از راه منافذ مدامع خرج کند و بعضی را بخار شکل به طریق آه از راه نفس بیرون آرد و به تدریج مضمحل گرداند و هر که از اعراب، عاشق شد هم در حداثت سن و غره عمر جان به احداث شحنه عشق داد. چنانکه مجنون در فراق لیلی و کثیر در عشق عزه و وامق در مهر عذرا. و یکی را از قبیله بنوتمیم سوال کردند، چراست که در قبیله شما هر که عاشق شود، بمیرد؟ گفت:
مثل: لان فی قلوبنا خفه و فی نسائنا عفه
من مات عشقا فلیمت هکذا
لاخیر فی عشق بلاموت
گفت خوبان چو پرده برگیرند
عاشقان پیششان چنین میرند
آن مرد در مفارقت عیال، روز به شب می برد و شب به روز می آورد و مرضعه ای مشفق و قابله ای حاذق آورده بود تا طفل رضیع را که رشک گل ربیع بود چون صبا تربیت می داد و چون نسیم شمال دایگی می کرد و وصال پسر از فراق مادر عوض و بدل می شمرد که «من منع من الاثر قنع بالخبر» و در فراق امانی و تلخی زندگانی می گفت:
بی تو ای جان زندگانی می کنم
مایه نی بازارگانی می کنم
شرم باد از کار خویشم تا چرا
بی تو چندین زندگانی می کنم
و این مرد گربه ای داشت. مدتها آستان او بالین کرده و مدت عمر در خدمت او بسر برده و حقوق آنف و سالف ثابت گردانیده و از مدت وفات مادر طفل یک لحظه از حوالی مهد او جدا نبوده و طلیعه جان و پاسبانی مال او کرده و هرگاه که دایه مشغول بودی، گاهواره بجنبانیدی. روزی پدر کودک و دایه هر دو از خانه غایب بودند و گربه بر عادت گذشته پیش گاهواره خفته بود. ماری سیاه از سوراخی بیرون آمد و قصد کودک کرد. گربه از آنجا که شفقت او بود بر احوال کودک و عادت طبیعی روی به مار آورد و با او به کارزار ایستاد. گاه به زخم پنچه و گاه به زخم دندان گلوی مار می درید و سر و قفای او می خایید تا مار هلاک شد و کودک از خطر او مصون بماند و گربه از خون مار پوستین آهار داد. چون مرد برسید، گربه قدوم او را استقبال نمود و از بهر آنکه چنین دشمنی از پای درآورده بود و چنین نازله ای دفع کرده و جان در معرض خطر نهاده، تبصبصی می کرد و تملقی می نمود و طمع می داشت که استخوانی یا لقمه نانی بدو دهد. مرد چون در گربه نگاه کرد، دهان او خون آلود دید. از غایت مهر و عشق فرزند خوفی و رعبی بر دلش غالب شد که: «الولد مبخله مجنبه محزنه». در خاطرش گذشت که گربه فرزند او را بکشته است. از سر عجله طبع و وسوسه ظن و ضعف بنیت، این خیال در دل او چنان قوی شد که چوبی بر سر گربه زد و از پای درآورد و چون از دهلیز به صفه و از صفه به غرفه آمد، ماری سیاه دید کشته و خون از وی پالوده و فرزند در گهواره به سلامت خفته. دست بزد و جامه پاره کرد و از سر تاسف و تحسر گفت: «یا حسرتی علی ما فرطن فی جنب الله» و اشک ندامت بر صفحات وجنات از فواره دیدگان روان کرد و بدان تعجیل که از تسویل شیطان و تخییل بهتان رفته بود، تاسف ها خورد و خود را ملامت ها کرد و گفت: این چه اسراف بود که از طبع عجول و نفس ملول بی انصاف من در وجود آمد و این چه ناجوانمردی و بی رحمی بود که از شره نفس من برین حیوان رفت و چنین ظلمی مفرط از من پیدا شد؟
الظلم نار فلا تحقر صغیرته
فرب جذوه نار احرقت بلدا
این جوری وخیم و ظلمی عظیم بود که برین حیوان رفت و ایمن نباید بود که به مکافات این کردار نامحمود بلایی بر من و فرزند من نازل گردد فرزند مرا از قصد دشمن حمایت کرد و از مکر معادی رعایت نمود پاداش افعال او به جفوت مقابله کردم در شریعت مروت و طریقت فتوت این تخجیل را که ازین تعجیل رفت دافعی نخواهد بود.
عجبت لسعی الدهر بینی و بینها
فلما انقضی ما بیننا سکن الدهر
اینست همیشه عادت چرخ کبود
چون بی غمی ای دید زوال آرد زود
این مقدمات از بهر آن تقریر افتاد تا پادشاه تعجیل را که از نتایج تسویل شیطان و طلایع حرمان است به سیرت مرضیه و عادت حمیده خود راه ندهد که عواقب شتابزدگی و خواتم ترک تانی، ندامت و غرامت بود و العجله من الشیطان خاصه که زنان را مقر در وکر مکر و آشیانه عذر باشد و داستان ایشان از الحان هزار دستان عجب ترست و حیلت و خدیعت ایشان از ریگ بیابان بیشتر و اگر شاه درین معنی اجازت فرماید، داستانی روایت کنم و حکایتی بگویم. شاه فرمود: بگوی.
گل، رنگ از عذار رخسار او بردی و ماه، طلوع از مشرق جمال او کردی.
بذر علی فلک الملاحه لم یرع
بکسوفه ابدا و لا بمحاقه
اتفاق را حامله شد و هنگام وضع حمل از تجرع الم طلق، حیات را طلاق داد و پسری ماه منظر، خورشید پیکر، چون دُر یتیم از وی یتیم ماند. مرد در حجره احزان رفت، دم و نفس گرم و سرد می زد و با خود این بیتها می خواند:
رمانی الدهر بالارزا حتی
فوادی فی غشاء من نبال
فصرت اذا اصابتنی سهام
تکسرت النصال علی النصال
یکباره ز من مهر بریده ست فلک
آزار مرا به جان خریده ست فلک
یا اول محنت است یا آخر عمر
زینگونه که تنگ برکشیده ست فلک
اما به مشاهده فرزند، جراحت فراق دلبند را مرهمی می ساخت و می گفت: اگر نه آنستی که این یتیم بی مشفق و منفقی بماند و در دستاس حوادث، چون دانه آس گردد و الا فنا بر بقا و عدم بر وجود اختیار کردمی و این شداید و مکاید فراق که از زهر تلخ تر و از مرگ ناخوش تر است بر خود بسر آوردمی و بر تربت معشوق ممشوق که چون سرو سهی در خاک لحد خفته است و چون ماه در ظلمت نهفته، شخص گرامی را بسمل کردمی که مقاسات مرگ از زندگانی که در فراق عزیزان گذرد، سهلتر نماید و از اینجا گفته اند که عاشقان، کوتاه عمر باشند چه بلیت هجر و اذیت فراق، روح لطیف ایشان را تحلیل کند. بعضی را آب صفت از راه منافذ مدامع خرج کند و بعضی را بخار شکل به طریق آه از راه نفس بیرون آرد و به تدریج مضمحل گرداند و هر که از اعراب، عاشق شد هم در حداثت سن و غره عمر جان به احداث شحنه عشق داد. چنانکه مجنون در فراق لیلی و کثیر در عشق عزه و وامق در مهر عذرا. و یکی را از قبیله بنوتمیم سوال کردند، چراست که در قبیله شما هر که عاشق شود، بمیرد؟ گفت:
مثل: لان فی قلوبنا خفه و فی نسائنا عفه
من مات عشقا فلیمت هکذا
لاخیر فی عشق بلاموت
گفت خوبان چو پرده برگیرند
عاشقان پیششان چنین میرند
آن مرد در مفارقت عیال، روز به شب می برد و شب به روز می آورد و مرضعه ای مشفق و قابله ای حاذق آورده بود تا طفل رضیع را که رشک گل ربیع بود چون صبا تربیت می داد و چون نسیم شمال دایگی می کرد و وصال پسر از فراق مادر عوض و بدل می شمرد که «من منع من الاثر قنع بالخبر» و در فراق امانی و تلخی زندگانی می گفت:
بی تو ای جان زندگانی می کنم
مایه نی بازارگانی می کنم
شرم باد از کار خویشم تا چرا
بی تو چندین زندگانی می کنم
و این مرد گربه ای داشت. مدتها آستان او بالین کرده و مدت عمر در خدمت او بسر برده و حقوق آنف و سالف ثابت گردانیده و از مدت وفات مادر طفل یک لحظه از حوالی مهد او جدا نبوده و طلیعه جان و پاسبانی مال او کرده و هرگاه که دایه مشغول بودی، گاهواره بجنبانیدی. روزی پدر کودک و دایه هر دو از خانه غایب بودند و گربه بر عادت گذشته پیش گاهواره خفته بود. ماری سیاه از سوراخی بیرون آمد و قصد کودک کرد. گربه از آنجا که شفقت او بود بر احوال کودک و عادت طبیعی روی به مار آورد و با او به کارزار ایستاد. گاه به زخم پنچه و گاه به زخم دندان گلوی مار می درید و سر و قفای او می خایید تا مار هلاک شد و کودک از خطر او مصون بماند و گربه از خون مار پوستین آهار داد. چون مرد برسید، گربه قدوم او را استقبال نمود و از بهر آنکه چنین دشمنی از پای درآورده بود و چنین نازله ای دفع کرده و جان در معرض خطر نهاده، تبصبصی می کرد و تملقی می نمود و طمع می داشت که استخوانی یا لقمه نانی بدو دهد. مرد چون در گربه نگاه کرد، دهان او خون آلود دید. از غایت مهر و عشق فرزند خوفی و رعبی بر دلش غالب شد که: «الولد مبخله مجنبه محزنه». در خاطرش گذشت که گربه فرزند او را بکشته است. از سر عجله طبع و وسوسه ظن و ضعف بنیت، این خیال در دل او چنان قوی شد که چوبی بر سر گربه زد و از پای درآورد و چون از دهلیز به صفه و از صفه به غرفه آمد، ماری سیاه دید کشته و خون از وی پالوده و فرزند در گهواره به سلامت خفته. دست بزد و جامه پاره کرد و از سر تاسف و تحسر گفت: «یا حسرتی علی ما فرطن فی جنب الله» و اشک ندامت بر صفحات وجنات از فواره دیدگان روان کرد و بدان تعجیل که از تسویل شیطان و تخییل بهتان رفته بود، تاسف ها خورد و خود را ملامت ها کرد و گفت: این چه اسراف بود که از طبع عجول و نفس ملول بی انصاف من در وجود آمد و این چه ناجوانمردی و بی رحمی بود که از شره نفس من برین حیوان رفت و چنین ظلمی مفرط از من پیدا شد؟
الظلم نار فلا تحقر صغیرته
فرب جذوه نار احرقت بلدا
این جوری وخیم و ظلمی عظیم بود که برین حیوان رفت و ایمن نباید بود که به مکافات این کردار نامحمود بلایی بر من و فرزند من نازل گردد فرزند مرا از قصد دشمن حمایت کرد و از مکر معادی رعایت نمود پاداش افعال او به جفوت مقابله کردم در شریعت مروت و طریقت فتوت این تخجیل را که ازین تعجیل رفت دافعی نخواهد بود.
عجبت لسعی الدهر بینی و بینها
فلما انقضی ما بیننا سکن الدهر
اینست همیشه عادت چرخ کبود
چون بی غمی ای دید زوال آرد زود
این مقدمات از بهر آن تقریر افتاد تا پادشاه تعجیل را که از نتایج تسویل شیطان و طلایع حرمان است به سیرت مرضیه و عادت حمیده خود راه ندهد که عواقب شتابزدگی و خواتم ترک تانی، ندامت و غرامت بود و العجله من الشیطان خاصه که زنان را مقر در وکر مکر و آشیانه عذر باشد و داستان ایشان از الحان هزار دستان عجب ترست و حیلت و خدیعت ایشان از ریگ بیابان بیشتر و اگر شاه درین معنی اجازت فرماید، داستانی روایت کنم و حکایتی بگویم. شاه فرمود: بگوی.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۲۲ - داستان زن بازرگان با شوهر خویش
دستور عدل فرمای صایب رای گفت: در روزگار گذشته و ایام رفته، بازرگانی بود که به نعمت و رفاهت شهرتی داشت و به تمول و ثروت معروف و مذکور بود و در ابواب حراثت و دهقانی و عمارت و بازرگانی، حاذق و دانا بود و بر صنعت اصحاب ضیعت ماهر و در مباشرت اشغال دهقانی کیس و قادر . وقتی از برای مصالح معیشت و رعایت اسباب فراغت و طلب تحصیل تفرج و استراحت و مطالعات عقار و ضیعت و استطلاع غرس و زراعت مسافرتی کرد و مدتی از برای اتمام و اهتمام آن بماند. زن او آن فرصت غنیمت شمرد و گفت: «الدهر فرص و الا فغصص».
الدهر خداعه خلوب
وصفوه بالقذی مشوب
واکثر الناس فاعتزلهم
قوالب مالها قلوب
فلا یغرنک اللیالی
وبرقها الخلب الکذوب
چون زن در جمال مشهور بود و در افواه و السنه مذکور، عاشقان جمال او و طالبان وصال او بسیار گشتند و هر یک به قدر مکنت و حسب استطاعت به دولت وصال و سعادت جمال او تقربی نمودند و گفتند:
فخذ من عمرک الفانی نصیبا
من اللذات ما وسع الیسار
باکر الصهباء فالدهر فرص
و او با خود می گفت:
خلالک الجو فبیضی و اصفری
امروز جهان را چو شکر باید خورد
آید روزی که خود جگر باید خورد
شیطان نفس اماره با او می گفت: بهار جوانی را غنیمت دار، پیش از آنکه خزان پیری گلنار رخسار پژمرده گرداند، انار بهی گردد و ارغوان شنبلید شود. مهره باز روزگار، کهربای سوده بر عارض گل رعنای رخسار پراکند و فصاد ضعف، نور از باسلیق باصره بگشاید و زعفران در سکنگبین تسکین زیادت کند و پیش از آنکه لباس قیری به افلاس پیری بدل شود و خورشید جوانی در حجاب سحاب بیاض ماند و جمال دولت حیات پای در رکاب زوال آرد «و الشیب کله عیب» روی از پرده غیب بنماید.
ابیض مظلم و کل بیاض
فی سوی العین و المفارق نور
و هاتف هادم اللذات آواز دهد و طبل رحیل بزند که زاد رحلت بر راحله روز و شب نهید و دل از متاع دنیا و حطام او بردارید و گرد سیاه مویان مگردید که عشق روز پیری، سرمایه بی تدبیری است و شب وصال به هنگام شباب، پیرایه روزهای امیری. وقت آنست که:
و تجر اذیال الصبی فتخالها
قضبان بان بالصبا متعطف
جوانی و از عشق پرهیز کردن
نباشد بجز ابلهی و سفیهی
پس حجاب عصمت و نقاب عفت از پیش برگرفت و هر شبی از برای تحصیل لذت و تطییب معاشرت به خانه معشوق می رفت و با خود می گفت:
امروز به کام خویش دستی بزنیم
زان پیش که دستها فرو بندد خاک
تا مدتی برین حادثه بگذشت و بازرگان از مطالعه ضیعت و معامله و تجارت بازگشت و در شهر به طرفی نامعهود فرود آمد و اسباب طرب مهیا گردانید و با خود گفت:
چون نیست مقام ما درین دهر مقیم
پس بی می و معشوق خطائیست عظیم
از محدث و از قدیم کی دارم بیم
چون من رفتم جهان چه محدث چه قدیم
پس گنده پیری که جوانان بی سامان در تحت تصرف و فرمان او بودند، طلب کرد تا از بهر او زنی با جمال جوید که شبی چند با او به روز آرد و گاهی چند به تماشا و عشرت بگذارد. به اتفاق گنده پیر از بطانه خانه و خواص آشیانه او بود که او را قیادت ترتیب دادی. دیناری چند بر دست او نهاد و به طلب زن حریف فرستاد. گنده پیر زربستد و چون کسی از زن او با جمال تر نبود، به خانه او رفت و گفت: جوانی بغایت با جمال و بازرگانی بسیار مال آمده است و می خواهد که روزی چند دستی برهم زند و چندینی زر داده است و حجره مهیا کرده، زر بگیر و بیا تا ترا آنجا برم. زن در حال برخاست و با گنده پیر بدان موضع آمد. چون قدم از در حجره در نهاد، شوهر خویش را دید. بی دهشت و حیرت فریاد برآورد و چنگ در ریش مرد زد و المستغاث ای مسلمین آواز داد که ای بی وفای نابکار و ای بد عهد بدکردار، مدتها برآمد تا رفته ای و مرا به دست غم سپرده و خود با ماهرویان به تماشا و عشرت مشغول شده.
دریغ عهد و وفای من ای صنم که مرا
غلط فتاد همی در وفا و مهر تو ظن
مرا دل در انتظار تو چو نرگس همه چشم شده و در ترقب قدوم اجزا و اعضا چو سیسنبر همه گوش گشته. جاسوسان و منهیان نصب کرده تا از کجا خبر دهند. تو در تنهم و راحت و من در رنج و مشقت و عنا و بلیت مانده. مرد در دست زن عاجز بماند. خجل و متحیر و مضطر و متفکر چون صعوه در چنگ باشه و پیل از نیش پشه خلاص می جست و می گفت:
اراح الله نفسی من سفیه
محت یده سروری بالاساءه
مسکین من مستمند از چندین کس
در دست تو بیباک کجا افتادم
تا آخرالامر، همسایگان درآمدند و با صد هزار شفاعت و زاری صلح کردند که مرد زرها به زن دهد و به خانه برد.
لقد طوفت فی الافاق حتی
رضیت من الغنیمه بالایاب
این افسانه از بهر آن گفتم تا رای اعلی شاه از بدیهه فکر و اندازه غدر زنان غافل نماند و به قول ایشان بر چنین سیاستی هایل اقدام جایز نبیند که تدارک آن ممکن نبود و در دنیا و عقبی، ملوم و معاقب و مذموم و مخاطب گردد. شاه چون این مقدمات بشنید، مثال داد تا شاهزاده را به حبس برند.
الدهر خداعه خلوب
وصفوه بالقذی مشوب
واکثر الناس فاعتزلهم
قوالب مالها قلوب
فلا یغرنک اللیالی
وبرقها الخلب الکذوب
چون زن در جمال مشهور بود و در افواه و السنه مذکور، عاشقان جمال او و طالبان وصال او بسیار گشتند و هر یک به قدر مکنت و حسب استطاعت به دولت وصال و سعادت جمال او تقربی نمودند و گفتند:
فخذ من عمرک الفانی نصیبا
من اللذات ما وسع الیسار
باکر الصهباء فالدهر فرص
و او با خود می گفت:
خلالک الجو فبیضی و اصفری
امروز جهان را چو شکر باید خورد
آید روزی که خود جگر باید خورد
شیطان نفس اماره با او می گفت: بهار جوانی را غنیمت دار، پیش از آنکه خزان پیری گلنار رخسار پژمرده گرداند، انار بهی گردد و ارغوان شنبلید شود. مهره باز روزگار، کهربای سوده بر عارض گل رعنای رخسار پراکند و فصاد ضعف، نور از باسلیق باصره بگشاید و زعفران در سکنگبین تسکین زیادت کند و پیش از آنکه لباس قیری به افلاس پیری بدل شود و خورشید جوانی در حجاب سحاب بیاض ماند و جمال دولت حیات پای در رکاب زوال آرد «و الشیب کله عیب» روی از پرده غیب بنماید.
ابیض مظلم و کل بیاض
فی سوی العین و المفارق نور
و هاتف هادم اللذات آواز دهد و طبل رحیل بزند که زاد رحلت بر راحله روز و شب نهید و دل از متاع دنیا و حطام او بردارید و گرد سیاه مویان مگردید که عشق روز پیری، سرمایه بی تدبیری است و شب وصال به هنگام شباب، پیرایه روزهای امیری. وقت آنست که:
و تجر اذیال الصبی فتخالها
قضبان بان بالصبا متعطف
جوانی و از عشق پرهیز کردن
نباشد بجز ابلهی و سفیهی
پس حجاب عصمت و نقاب عفت از پیش برگرفت و هر شبی از برای تحصیل لذت و تطییب معاشرت به خانه معشوق می رفت و با خود می گفت:
امروز به کام خویش دستی بزنیم
زان پیش که دستها فرو بندد خاک
تا مدتی برین حادثه بگذشت و بازرگان از مطالعه ضیعت و معامله و تجارت بازگشت و در شهر به طرفی نامعهود فرود آمد و اسباب طرب مهیا گردانید و با خود گفت:
چون نیست مقام ما درین دهر مقیم
پس بی می و معشوق خطائیست عظیم
از محدث و از قدیم کی دارم بیم
چون من رفتم جهان چه محدث چه قدیم
پس گنده پیری که جوانان بی سامان در تحت تصرف و فرمان او بودند، طلب کرد تا از بهر او زنی با جمال جوید که شبی چند با او به روز آرد و گاهی چند به تماشا و عشرت بگذارد. به اتفاق گنده پیر از بطانه خانه و خواص آشیانه او بود که او را قیادت ترتیب دادی. دیناری چند بر دست او نهاد و به طلب زن حریف فرستاد. گنده پیر زربستد و چون کسی از زن او با جمال تر نبود، به خانه او رفت و گفت: جوانی بغایت با جمال و بازرگانی بسیار مال آمده است و می خواهد که روزی چند دستی برهم زند و چندینی زر داده است و حجره مهیا کرده، زر بگیر و بیا تا ترا آنجا برم. زن در حال برخاست و با گنده پیر بدان موضع آمد. چون قدم از در حجره در نهاد، شوهر خویش را دید. بی دهشت و حیرت فریاد برآورد و چنگ در ریش مرد زد و المستغاث ای مسلمین آواز داد که ای بی وفای نابکار و ای بد عهد بدکردار، مدتها برآمد تا رفته ای و مرا به دست غم سپرده و خود با ماهرویان به تماشا و عشرت مشغول شده.
دریغ عهد و وفای من ای صنم که مرا
غلط فتاد همی در وفا و مهر تو ظن
مرا دل در انتظار تو چو نرگس همه چشم شده و در ترقب قدوم اجزا و اعضا چو سیسنبر همه گوش گشته. جاسوسان و منهیان نصب کرده تا از کجا خبر دهند. تو در تنهم و راحت و من در رنج و مشقت و عنا و بلیت مانده. مرد در دست زن عاجز بماند. خجل و متحیر و مضطر و متفکر چون صعوه در چنگ باشه و پیل از نیش پشه خلاص می جست و می گفت:
اراح الله نفسی من سفیه
محت یده سروری بالاساءه
مسکین من مستمند از چندین کس
در دست تو بیباک کجا افتادم
تا آخرالامر، همسایگان درآمدند و با صد هزار شفاعت و زاری صلح کردند که مرد زرها به زن دهد و به خانه برد.
لقد طوفت فی الافاق حتی
رضیت من الغنیمه بالایاب
این افسانه از بهر آن گفتم تا رای اعلی شاه از بدیهه فکر و اندازه غدر زنان غافل نماند و به قول ایشان بر چنین سیاستی هایل اقدام جایز نبیند که تدارک آن ممکن نبود و در دنیا و عقبی، ملوم و معاقب و مذموم و مخاطب گردد. شاه چون این مقدمات بشنید، مثال داد تا شاهزاده را به حبس برند.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۲۳ - آمدن کنیزک روز چهارم به حضرت شاه
چون مدت این حادثه به روز چهارم کشید و سه روز متواتر، وزرای پادشاه که اکابر دولت و اماثل حضرت بودند به لطایف حکم و نوادر مواعظ در ابقای مهجت شاهزاده چند پیاده از داستان دستان زنان بر نطع سمع شاه راندند، کنیزک هر فرزین بند که دانست می کرد و هر منصوبه که شناخت می ساخت تا شاهزاده را شهمات کند. اما وزرای مملکت که هر یک فرزینی فرزانه و صاحب کفایتی یگانه بودند، به انوار مصابیح علم و عقل، ظلام آن ظلم دفع می کردند و شرر آتش خشم شاه را به آب رای صواب از سوختن خرمن مصالح دین و دولت اطفا می دادند و صفرای حادثه را که به یرقان ابطال شخص شاهزاده متعدی بود به سکنگبین حکمت تسکین می کردند.
اذا اشرقت آراءهم فی ملمه
قضین علی سجف الملمه بالهتک
کنیزک روز چهارم قدحی زهر برگرفت و پیش تخت شاه رفت و گفت: چون رای جهان آرای، مشکل گشای، عدل فرمای شاه را به کلمات صالحات بنده التفاتی نیست و ظلمی را که در ایام همایون او برین خدمتکار رفت از منبع عدل و منهل فضل او وجه مجازات و مکافات نخواهد بود، به ضرورت مرگ بر زندگانی اختیار کنم و به اضطرار زهر قاتل که برید عنای آجل و طلیعه فنای عاجل است تجرع نمایم و حکم این ظلم را به موقف عرصات محشر و مجمع میعاد یوم الفزع الاکبر افکنم تا حاکم فصل و قاضی عدل، انصاف من از فرزند ناحفاظ و دستوران ظالم شاه طلب کند که آنجا میل و محابا و عنایت و مدارا نبود و مقاصد و اغراض وزرا آنست که چهار بالش مملکت به فرزند ناخلف شاه دهند و از باس و سیاست شاه برهند و ملک و دولت را قواعد و اساس نو نهند. آنگاه در عرصه مملکت هر یک بر وفق مراد خود به استبداد رای تصرف کنند و در تغییر قوانین سیاست و تبدیل رسوم آن، چندان که امکان دارد تقدیم نمایند و واقعه بنده و وزرای شاه برابر است با حادثه خرس که طمع انجیر خوردن کرد و به جهدهای بسیار و مشقت های بی شمار بر درخت انجیر رفت و خود را به هزار حیلت و محنت طعمه ای مستخلص کرد. آخر الامر به شومی ظلم، نگونسار در افتاد و جان تسلیم کرد. شاه پرسید: چگونه بود آن؟ بازگوی
اذا اشرقت آراءهم فی ملمه
قضین علی سجف الملمه بالهتک
کنیزک روز چهارم قدحی زهر برگرفت و پیش تخت شاه رفت و گفت: چون رای جهان آرای، مشکل گشای، عدل فرمای شاه را به کلمات صالحات بنده التفاتی نیست و ظلمی را که در ایام همایون او برین خدمتکار رفت از منبع عدل و منهل فضل او وجه مجازات و مکافات نخواهد بود، به ضرورت مرگ بر زندگانی اختیار کنم و به اضطرار زهر قاتل که برید عنای آجل و طلیعه فنای عاجل است تجرع نمایم و حکم این ظلم را به موقف عرصات محشر و مجمع میعاد یوم الفزع الاکبر افکنم تا حاکم فصل و قاضی عدل، انصاف من از فرزند ناحفاظ و دستوران ظالم شاه طلب کند که آنجا میل و محابا و عنایت و مدارا نبود و مقاصد و اغراض وزرا آنست که چهار بالش مملکت به فرزند ناخلف شاه دهند و از باس و سیاست شاه برهند و ملک و دولت را قواعد و اساس نو نهند. آنگاه در عرصه مملکت هر یک بر وفق مراد خود به استبداد رای تصرف کنند و در تغییر قوانین سیاست و تبدیل رسوم آن، چندان که امکان دارد تقدیم نمایند و واقعه بنده و وزرای شاه برابر است با حادثه خرس که طمع انجیر خوردن کرد و به جهدهای بسیار و مشقت های بی شمار بر درخت انجیر رفت و خود را به هزار حیلت و محنت طعمه ای مستخلص کرد. آخر الامر به شومی ظلم، نگونسار در افتاد و جان تسلیم کرد. شاه پرسید: چگونه بود آن؟ بازگوی
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۲۴ - داستان خرس و بوزنه و درخت انجیر
کنیزک گفت: در روزگار ماضی و عهود گذشته، بوزنه ای از دنیا اعراض کرد و از اصحاب و یاران تخلف گزید و تجنب اختیار کرد و وطن مالوف و مسکن معهود بگذاشت و دل از اهل و فرزندان برداشت و گفت:
و کانت بالعراق لنا لیال
سرقنا هن من ریب الزمان
جعلنا هن تاریخ اللیالی
و عنوان التذکر و الامانی
گرد آمده بودیم چو پروین یکچند
ایمن شده از فراق و از بیم گزند
مانا که نبودیم به وصلش خرسند
کایزد چو بنات نعشمان بپراکند
یاران و پیوستگان را وداع کرد و از آنجا به جزیره ای رفت که در وی امن و رفاهیت و خصب و فراغت حاصل بود. خالی از مزاحمان و فارغ از قاصدان، ورع و تقوی پیش گرفت و روی به منزل عقبی نهاد. دست در حبل متین طاعت زد و پای قناعت بر وی شهوت و نهمت نهاد. کم آزاری اختیار کرد و تقوی و پرهیزکاری شعار و دثار گرفت. چون در ملک قناعت استقراری یافت و لذت آن بدید، گفت:
کسی که عزت عزلت نیافت، هیچ نیافت
کسی که روی قناعت ندید، هیچ ندید
و در آن جزیره، انجیر بسیار بود که تابستان و زمستان به تر و خشک آن روزگار گذاشتی. چون مدتی بر آن بگذشت، اتفاق را ابتدای فصل خزانی درآمد و آفتاب دینارگون از مرحله سنبله در کفه میزان استقامت یافت و زر روز با سنگ شب تساوی پذیرفت و زبان ایام گفت:
کنون که خور به ترازو رسید و آمد تیر
شدند راست شب و روز چون ترازو و تیر
هنگام دعت و آسایش و روزگار ذخیرت و غنیمت است. فرصت را عزیز دار و از بهر ایام مستقبل ادخاری واجب شمر. انجیر تمام رسیده است و نضج بر کمال یافته و چون رطب بر شاخ نخل و عسل در کندوی نحل، حلاوت و دسومت در وی مزاج پذیرفته و چون عتیق و بسد و لعل و زبرجد، رنگ و گونه گرفته.
روزگار عصیر انگورست
خم ازو مست و خیک، مخمورست
خیز تا سوی باغ بشتابیم
کز می و میوه اندرو سورست
بوزنه گرد انجیر ستان می گشت و یک یک را مطالعه می کرد. بعضی به کار می برد و بعضی برای ذخیره ایام مستقبل خشک می کرد تا چون حریف خریف عربده آغاز کند و دست زمستان از کمال آسمان تیر ز مهریر گشادن گیرد و آسمان از کمان قوس، پنبه زدن سازد و طبیعت عالم از آب حوض ها، جوشن زمردین ساختن گیرد و اوراق اشجار که از حدت زخم نیش عقرب در تب غب افتاده باشند و در بحران یرقان غموم به خفقان سموم رسیده و زردی بر اشجار و لرزه بر شاخسار پدید آمده، از آسیب صرصر زمستان ریختن گیرند و صحرا و مرغزار از برگ و بار خالی و عاطل ماند، مذلت مجاعت که قاصم ظهور شیران و شکننده دل دلیران است، «و الجوع یرضی الاسود بالجیف» او را زبون و مغبون نگرداند و «کاد الفقر ان یکون کفرا» بر نخواند.
این کلمات عقل مرشد در سمع او تکرار می کرد و «اطیب ما یاکل الرجل من کسبه» تقریر می داد. در اثنای این احوال، خرسی از زخم تیر صیاد به هزیمت بجست و از ترس در این جزیره افتاد. چون جزیره ای پر نعمت دید، دل بر توطن نهاد. به انجیرستان درآمد و یک یک درخت مشاهده می کرد. چون شرفات شاخ اشجار از ثمار خالی دید، عجب داشت که چندین انجیر که خورده است و این نعم و فواکه، که در قبض و تصرف آورده است؟ در میان این فکرت و حیرت بر درختی انجیر نگریست، انجیر دید پخته و بوزنه بر وی رفته، بعضی می خورد و بعضی جمع می کرد. خرس چون آن تنعم و رفاهیت و خصب و رغد عیش بدید و حصول کفاف رزق بوزنه و کمال عفاف او معاینه کرد، حسد و حرد بر وی مستولی گشت و حقد و غضبی در باطن دل او ظاهر شد و شرر آتش کینه در دلش شعله زدن گرفت.
حسدوا ولا درج الی درجاتهم
فحسودهم فی عجزه معذور
حسد آنجا که آتش افزود
خرمن عقل و عافیت سوزد
آواز داد که ای برادر، موضعی بغایت نزه و خرم و متنزهی بی رنج و غم یافته ای. هوای او دل را موافق و غذای او بنیت را ملایم و لایق. دولتی صافی و مملکتی مستخلص. از آمد و شد مزاحمان فارغ و از اختلاف صادر و وارد منزه. قدر این نعم جسیم و ارج این مواهب عظیم می دانی و صدقات و صلات به درویشان می رسانی؟ و دانم که عشر و خمس این غلات و نزل و ریع این مستغلات به دواوین سلاطین نمی دهی. آخر زکات این ثمرات به مساکین برسان که «سر الناس من اکل وحده» و بزرگان گفته اند:
نیکویی کن چون که ترا دسترس است
کاین عالم یادگار بسیار کس است
اکنون که حوادث غربت و دواعی هجرت مرا بدین تربت آورد، از لطایف این نعمت مرا نصیبی ده که:
وللارض من کاس الکرام نصیب
و بر تو محقق باشد که عادت کرام ایام، اکرام اضیاف است و زبان نبوت چنین عبارت کرده است که : «الضیف اذا نزل نزل برزقه و اذا ارتحل ارتحل بذنوب قومه» و رعایت حقوق غربا از مراسم اهل دیانت و خداوندان فتوت است.
هل الدهر یوما بلیلی یجود
و ایامنا باللوی هل تعود
الا قل لکسان وادی الحبیب
هنیئا لکم فی الجنان الخلود
افیضوا علینا من الما فیضا
فنحن عطاش و انتم ورود
بوزنه چون این کلمات منظوم و منثور سماع کرد، با خود گفت: اگر چند میان من و خرس مباینتی طبیعی و مباعدتی صنیعی است که به شکل و هیات و سیرت و صورت، مخالف یکدیگریم اما اگر در مقابله این مقدمات و مقامات که او در بیان زبان آورد و به مراعات جنان و مصافات زبان عرض داد، تکلفی نکنم و تلطفی واجب ندارم، سمت بخل را ارتکاب نموده باشم و ساحت روزگار خود را به وصمت بخل و لوث شح، ملوث گردانیده و نص تنزیل را که بدین معنی نازل است، خلاف روا داشته که « و اما السائل فلا تنهر و اما بنعمه ربک فحدث». بوزنه هشاشتی نمود و بشاشتی ظاهر کرد و خرس را به لطفی جواب داد و گفت: «مرحبا و اهلا و ناقه و رحلا». بنشین و بیاسای و فرودآی و پای افزار بگشای.
و نحن ابوالضیفان نکرم ضیفنا
بالوان اکرام و انواع انعام
پس قدری انجیر از درخت فرو افکند و از برای زیادت مراعات، شاخه ها بیفشاند. خرس راهی دراز پیموده بود و هاضمه معده اش در طب آمده، انجیر به اشتهای قوی و شره تمام خوردن گرفت. چون لذت حلاوت انجیر که طعم عسل و ذوق شکر داشت به مذاق او رسید، شرهش زیادت گشت و شهوتش در کار آمد. الحاح پیش گرفت و گفت: ای برادر ذوقم را هنوز شرهی و شوقی هست و این انجیر، سلسله شهوت معده مرا درجنبانید. تکلفی کن و تلطفی فرمای که از مایده کرام بی زله اشباع بر نتوان خاست چه هر ضیافتی که اطعمه او کوتاه مزه بود، آن ضیافت سراسر و بال و بز بود. بوزنه دیگر بار لطافتی بجای آورد و شاخه ها درافشاند و خرس به کار می برد تا هیچ نماند و زوایای معده و خبایای سینه اش هنوز خالی و خاوی بود. خرس دیگر باره آواز داد که مایده ملوک، مایده شرف است نه مایده علف اما مایده دوستان که از برای دوستان نهند، مایده علف و عایده تلف باشد و الثالث خیر. یکبار دیگر نزیل منزل خود را نزلی ده و این غریق انعام خویش را نقلی. بوزنه دانست که خرس حرامزاده و کار افتاده است. فصاحت با وقاحت برآمیخته و چربزبانی را سرمایه لقمه های چرب گردانیده. جواب داد که ای خرس، آن قدر که قوت دو سه روزه من بود، ایثار کردم و مقدم تو را به اهتراز و استبشار تلقی و استقبال نمودم «ویوثرون علی انفسهم و لو کان بهم خصاصه» ورد این حال گردانیدم اما تو خود مهمان شوخ روی و وقح افتاده ای. اگر من جمله ارزاق و اثمار بر تو نثار کنم، تو سیرنگردی و اختلال و توهین در اسباب معاش من پدید آید و وهن و فتور در اکتساب و ادخار من ظاهر گردد و این انجیرستان هر سال یک بار بار آرد که «توتی اکلها کل حین باذن ربها» و مرا سال تا سال، قوام معیشت و نظام کار بدوست. خرس چون این کلمات بشنید، گفت: این انجیرستان به ریسمان مادر نخریده ای و هنوز تخته وقف هیچ کس بر سقف گیتی ندوخته اند و اگر تو بدین موضع استیلا داری، چون من اینجا رسیدم، تملک و استیلای تو باطل شد. مدتی درین زرع و ضرع، تفکه و تنزه نمودی و روزگار دراز درین نشیب و فراز پرواز کردی. اکنون به هیچ حال، ترا با قوت و شوکت و عدت و اهبت من امکان و قوت مقابله و مقاومه نباشد. بوزنه گفت: اگر تو به قوت حسی و شوکت جسمی بر من تهوری کنی و ضمیمی رانی، من به درگاه پادشاه پادشاهان بنالم تا داد من از تو طلب کند و انصاف من از نو بستاند. «و الله غالب علی امره». جبار بحقیقت و قهار بی شبهت اوست. ظالمان را دست قهر او به حبس مذلت می برد و جایران را جبروت او در چاه محنت می اندازد. خرس از استماع این مقدمات در خشم شد. چون باد حمله آورد و چون آتش بر بالای درخت دوید. چون بر سر درخت رسید، شاخ بشکست و خرس نگونسار درگشت و مهره گردنش خرد بشکست و به دوزخ رفت.
ولم تزل قله الانصاف قاطعه
بین الرجال و ان کانوا ذوی رحم
این مثل از بهر آن گفتم تا رای صایب و عزم ثاقب شاه را روشن شود که حق- جل جلاله – ظلم نپسندد و هیچ مظلوم را محروم نگذارد. دستور چهارم چون بدانست که شاه، فرزند را سیاست فرمود، جلاد را گفت: سیاست در توقف دار تا من به حضرت شاه روم و ضرر تعجیل و منفعت تاجیل باز نمایم تا فرمان بر چه جمله بیرون آید.
و کانت بالعراق لنا لیال
سرقنا هن من ریب الزمان
جعلنا هن تاریخ اللیالی
و عنوان التذکر و الامانی
گرد آمده بودیم چو پروین یکچند
ایمن شده از فراق و از بیم گزند
مانا که نبودیم به وصلش خرسند
کایزد چو بنات نعشمان بپراکند
یاران و پیوستگان را وداع کرد و از آنجا به جزیره ای رفت که در وی امن و رفاهیت و خصب و فراغت حاصل بود. خالی از مزاحمان و فارغ از قاصدان، ورع و تقوی پیش گرفت و روی به منزل عقبی نهاد. دست در حبل متین طاعت زد و پای قناعت بر وی شهوت و نهمت نهاد. کم آزاری اختیار کرد و تقوی و پرهیزکاری شعار و دثار گرفت. چون در ملک قناعت استقراری یافت و لذت آن بدید، گفت:
کسی که عزت عزلت نیافت، هیچ نیافت
کسی که روی قناعت ندید، هیچ ندید
و در آن جزیره، انجیر بسیار بود که تابستان و زمستان به تر و خشک آن روزگار گذاشتی. چون مدتی بر آن بگذشت، اتفاق را ابتدای فصل خزانی درآمد و آفتاب دینارگون از مرحله سنبله در کفه میزان استقامت یافت و زر روز با سنگ شب تساوی پذیرفت و زبان ایام گفت:
کنون که خور به ترازو رسید و آمد تیر
شدند راست شب و روز چون ترازو و تیر
هنگام دعت و آسایش و روزگار ذخیرت و غنیمت است. فرصت را عزیز دار و از بهر ایام مستقبل ادخاری واجب شمر. انجیر تمام رسیده است و نضج بر کمال یافته و چون رطب بر شاخ نخل و عسل در کندوی نحل، حلاوت و دسومت در وی مزاج پذیرفته و چون عتیق و بسد و لعل و زبرجد، رنگ و گونه گرفته.
روزگار عصیر انگورست
خم ازو مست و خیک، مخمورست
خیز تا سوی باغ بشتابیم
کز می و میوه اندرو سورست
بوزنه گرد انجیر ستان می گشت و یک یک را مطالعه می کرد. بعضی به کار می برد و بعضی برای ذخیره ایام مستقبل خشک می کرد تا چون حریف خریف عربده آغاز کند و دست زمستان از کمال آسمان تیر ز مهریر گشادن گیرد و آسمان از کمان قوس، پنبه زدن سازد و طبیعت عالم از آب حوض ها، جوشن زمردین ساختن گیرد و اوراق اشجار که از حدت زخم نیش عقرب در تب غب افتاده باشند و در بحران یرقان غموم به خفقان سموم رسیده و زردی بر اشجار و لرزه بر شاخسار پدید آمده، از آسیب صرصر زمستان ریختن گیرند و صحرا و مرغزار از برگ و بار خالی و عاطل ماند، مذلت مجاعت که قاصم ظهور شیران و شکننده دل دلیران است، «و الجوع یرضی الاسود بالجیف» او را زبون و مغبون نگرداند و «کاد الفقر ان یکون کفرا» بر نخواند.
این کلمات عقل مرشد در سمع او تکرار می کرد و «اطیب ما یاکل الرجل من کسبه» تقریر می داد. در اثنای این احوال، خرسی از زخم تیر صیاد به هزیمت بجست و از ترس در این جزیره افتاد. چون جزیره ای پر نعمت دید، دل بر توطن نهاد. به انجیرستان درآمد و یک یک درخت مشاهده می کرد. چون شرفات شاخ اشجار از ثمار خالی دید، عجب داشت که چندین انجیر که خورده است و این نعم و فواکه، که در قبض و تصرف آورده است؟ در میان این فکرت و حیرت بر درختی انجیر نگریست، انجیر دید پخته و بوزنه بر وی رفته، بعضی می خورد و بعضی جمع می کرد. خرس چون آن تنعم و رفاهیت و خصب و رغد عیش بدید و حصول کفاف رزق بوزنه و کمال عفاف او معاینه کرد، حسد و حرد بر وی مستولی گشت و حقد و غضبی در باطن دل او ظاهر شد و شرر آتش کینه در دلش شعله زدن گرفت.
حسدوا ولا درج الی درجاتهم
فحسودهم فی عجزه معذور
حسد آنجا که آتش افزود
خرمن عقل و عافیت سوزد
آواز داد که ای برادر، موضعی بغایت نزه و خرم و متنزهی بی رنج و غم یافته ای. هوای او دل را موافق و غذای او بنیت را ملایم و لایق. دولتی صافی و مملکتی مستخلص. از آمد و شد مزاحمان فارغ و از اختلاف صادر و وارد منزه. قدر این نعم جسیم و ارج این مواهب عظیم می دانی و صدقات و صلات به درویشان می رسانی؟ و دانم که عشر و خمس این غلات و نزل و ریع این مستغلات به دواوین سلاطین نمی دهی. آخر زکات این ثمرات به مساکین برسان که «سر الناس من اکل وحده» و بزرگان گفته اند:
نیکویی کن چون که ترا دسترس است
کاین عالم یادگار بسیار کس است
اکنون که حوادث غربت و دواعی هجرت مرا بدین تربت آورد، از لطایف این نعمت مرا نصیبی ده که:
وللارض من کاس الکرام نصیب
و بر تو محقق باشد که عادت کرام ایام، اکرام اضیاف است و زبان نبوت چنین عبارت کرده است که : «الضیف اذا نزل نزل برزقه و اذا ارتحل ارتحل بذنوب قومه» و رعایت حقوق غربا از مراسم اهل دیانت و خداوندان فتوت است.
هل الدهر یوما بلیلی یجود
و ایامنا باللوی هل تعود
الا قل لکسان وادی الحبیب
هنیئا لکم فی الجنان الخلود
افیضوا علینا من الما فیضا
فنحن عطاش و انتم ورود
بوزنه چون این کلمات منظوم و منثور سماع کرد، با خود گفت: اگر چند میان من و خرس مباینتی طبیعی و مباعدتی صنیعی است که به شکل و هیات و سیرت و صورت، مخالف یکدیگریم اما اگر در مقابله این مقدمات و مقامات که او در بیان زبان آورد و به مراعات جنان و مصافات زبان عرض داد، تکلفی نکنم و تلطفی واجب ندارم، سمت بخل را ارتکاب نموده باشم و ساحت روزگار خود را به وصمت بخل و لوث شح، ملوث گردانیده و نص تنزیل را که بدین معنی نازل است، خلاف روا داشته که « و اما السائل فلا تنهر و اما بنعمه ربک فحدث». بوزنه هشاشتی نمود و بشاشتی ظاهر کرد و خرس را به لطفی جواب داد و گفت: «مرحبا و اهلا و ناقه و رحلا». بنشین و بیاسای و فرودآی و پای افزار بگشای.
و نحن ابوالضیفان نکرم ضیفنا
بالوان اکرام و انواع انعام
پس قدری انجیر از درخت فرو افکند و از برای زیادت مراعات، شاخه ها بیفشاند. خرس راهی دراز پیموده بود و هاضمه معده اش در طب آمده، انجیر به اشتهای قوی و شره تمام خوردن گرفت. چون لذت حلاوت انجیر که طعم عسل و ذوق شکر داشت به مذاق او رسید، شرهش زیادت گشت و شهوتش در کار آمد. الحاح پیش گرفت و گفت: ای برادر ذوقم را هنوز شرهی و شوقی هست و این انجیر، سلسله شهوت معده مرا درجنبانید. تکلفی کن و تلطفی فرمای که از مایده کرام بی زله اشباع بر نتوان خاست چه هر ضیافتی که اطعمه او کوتاه مزه بود، آن ضیافت سراسر و بال و بز بود. بوزنه دیگر بار لطافتی بجای آورد و شاخه ها درافشاند و خرس به کار می برد تا هیچ نماند و زوایای معده و خبایای سینه اش هنوز خالی و خاوی بود. خرس دیگر باره آواز داد که مایده ملوک، مایده شرف است نه مایده علف اما مایده دوستان که از برای دوستان نهند، مایده علف و عایده تلف باشد و الثالث خیر. یکبار دیگر نزیل منزل خود را نزلی ده و این غریق انعام خویش را نقلی. بوزنه دانست که خرس حرامزاده و کار افتاده است. فصاحت با وقاحت برآمیخته و چربزبانی را سرمایه لقمه های چرب گردانیده. جواب داد که ای خرس، آن قدر که قوت دو سه روزه من بود، ایثار کردم و مقدم تو را به اهتراز و استبشار تلقی و استقبال نمودم «ویوثرون علی انفسهم و لو کان بهم خصاصه» ورد این حال گردانیدم اما تو خود مهمان شوخ روی و وقح افتاده ای. اگر من جمله ارزاق و اثمار بر تو نثار کنم، تو سیرنگردی و اختلال و توهین در اسباب معاش من پدید آید و وهن و فتور در اکتساب و ادخار من ظاهر گردد و این انجیرستان هر سال یک بار بار آرد که «توتی اکلها کل حین باذن ربها» و مرا سال تا سال، قوام معیشت و نظام کار بدوست. خرس چون این کلمات بشنید، گفت: این انجیرستان به ریسمان مادر نخریده ای و هنوز تخته وقف هیچ کس بر سقف گیتی ندوخته اند و اگر تو بدین موضع استیلا داری، چون من اینجا رسیدم، تملک و استیلای تو باطل شد. مدتی درین زرع و ضرع، تفکه و تنزه نمودی و روزگار دراز درین نشیب و فراز پرواز کردی. اکنون به هیچ حال، ترا با قوت و شوکت و عدت و اهبت من امکان و قوت مقابله و مقاومه نباشد. بوزنه گفت: اگر تو به قوت حسی و شوکت جسمی بر من تهوری کنی و ضمیمی رانی، من به درگاه پادشاه پادشاهان بنالم تا داد من از تو طلب کند و انصاف من از نو بستاند. «و الله غالب علی امره». جبار بحقیقت و قهار بی شبهت اوست. ظالمان را دست قهر او به حبس مذلت می برد و جایران را جبروت او در چاه محنت می اندازد. خرس از استماع این مقدمات در خشم شد. چون باد حمله آورد و چون آتش بر بالای درخت دوید. چون بر سر درخت رسید، شاخ بشکست و خرس نگونسار درگشت و مهره گردنش خرد بشکست و به دوزخ رفت.
ولم تزل قله الانصاف قاطعه
بین الرجال و ان کانوا ذوی رحم
این مثل از بهر آن گفتم تا رای صایب و عزم ثاقب شاه را روشن شود که حق- جل جلاله – ظلم نپسندد و هیچ مظلوم را محروم نگذارد. دستور چهارم چون بدانست که شاه، فرزند را سیاست فرمود، جلاد را گفت: سیاست در توقف دار تا من به حضرت شاه روم و ضرر تعجیل و منفعت تاجیل باز نمایم تا فرمان بر چه جمله بیرون آید.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۲۵ - آمدن دستور چهارم به حضرت شاه
دستور رابع که فضل رایع و صیت شایع داشت، پیش شاه رفت و بعد از تاکید ثنا و تمهید دعا زبان بگشاد و گفت: حق- سبحانه و تعالی- کسوت پادشاهی و اسوت شاهنشاهی، حیلت احوال و زینت اعمال و افعال شاه گردانیده است و آیات محامد و سور ثنای او را متداول افواه و السنه کرده و بر زبانها جاری و مذکور و در سماع و طباع مشهور و مسطور گردانیده و آوازه اصطناع او که در باب ارباب فضل و اصحاب عقل می فرماید به اطراف عالم و اکناف عرب و عجم رسیده و ذکر عدل و نام فضا او اسماع اقاصی و ادانی شنیده و گلزار فیض عدل او چنان شکفته است که جمله عواصف خزان ظلم و هبوب صرصر زمستان جور، طراوت اوراق او از چمن آفاق زایل نخواهد کرد و موسم مکارم اخلاق او چنان نفاق و رواج یافته است که به صوارف حدثان و نوایب زمان کساد و فساد نپذیرد. پادشاه بر همه جهان که عیال جلال و موالی عوالی سیاست است، طریق انصاف و انتصاف سپرد، آنگاه نتیجه اقبال و زبده جلال پادشاهی را به تحریض ناقص عقلی، هدف تیر تلف گرداند در شریعت کرم و سنت دیانت، موافق و ملایم عقل نیاید و مفتی عقل، قلم بر بیاض این فتوی ننهد و آوازه این سیاست چون از دروازه دارالملک به واسطه اخبار صادر و وارد به سمع ملوک اقالیم رسد، طباع و اسماع ملوک و سلاطین از مخالصت و موافقت این دولت متنفر گردد و چشم اطماع فاسده در ساحت ملک و دولت باز شود و دست تعرض خصمان دولت دراز گردد و عقلای جهان و علمای زمان که ناظر امور جمهورند، تقدیم این سیاست را هفوت محض و زلت صرف شمرند و وزرا و ندمای او را به رکاکت عقل و سخافت رای منسوب گردانند و بر رای جهان آرای عدل فرمای پادشاه- که آفتاب در پیش او چون سایه دیوار بر رخسار روزگار- مقرر است که ملوک و امرا را هیچ عیبی زیادت از التفات نمودن به قول زنان نیست و کلمات ایشان را که مهیج فترت و باعث زلت است، در وهم و خیال و در ذهن و فکرت جای دادن از عقل و خرد دور است و هر که بر مهر زنان و موافقت ایشان اعتماد نماید، در عواقب آن در ورطه ندامت و غرامت ماخوذ شود و دل او طعمه عنا و لقمه فنا گردد چون آن مرد گرمابه بان. شاه گفت که چگونه بود؟
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۲۶ - داستان شاهزاده و گرمابه بان و زن
دستور گفت: در مواضی ایام و سوالف دهور و اعوام در شهر قنوج گرمابه بانی بود معروف و مذکور به آلت و ثروت و شاهزاده قنوج که در حسن و جمال اعجوبه روزگار و در لطافت و ظرافت، واسطه قلاده ایام بود، به گرمابه او آمدی و گرمابه بان هر چه در وسع و امکان بود از خدمتهای موافق و مراعات لایم تقدیم نمودی و شاهزاده را پدر کریمه ای از اعیان روزگار و ارکان جهان در عقد آورده بود و به مواصلت و مصاهرت او اعتضاد و اعتداد گرفته و نزدیک آمده که به تکلف زفاف مشغول شوند. روزی شاهزاده قنوج به گرمابه آمده بود و گرمابه بان به خدمت مهعود قیام می نمود و اندام او را که رشک گل و سمن و غیرت شکوفه و یاسمن بود، می خارید و به لطف می مالید و از بهر آنکه شخص او عظیم لحیم بود، آلت وقاع در گوشت پنهان بودی و از غایت فربهی ناپیدا نمودی. گرمابه بان را در اثنای خاریدن، دست بر آن عضو آمد بغایت ناپیدا نمود، گریستن بر وی افتاد. شاهزاده چون اثر رقت و شفقت او بدید و آب چشم او مشاهده کرد، پرسید که سبب تغیر و تالم و موجب نوحه و ترنم چیست؟
در گریه و باد سرد من کوش
کاین آب و هوات می بسازد
گفت: به حکم اعتقادی که بنده را در اخلاص محبت و صفای مودت تست، به نظر احترام در لطف اندام تو می نگرد و این لطافت اعضا و نظافت هیات و تناسب اجزا و طراوت بشره می بیند و به سبب آنکه آلت تناسل و توالد تو که شعبه شجره انسانی و دوحه ثمره حیوانی است بغایت خرد و ناپیداست و این معنی در کمال احوال رجال، سبب نقصان فحول و فقدان اصول شمارند، بدین سبب رقت و شفقت بر من غالب گشت خصوصا که ایام زفاف نزدیک آمده است و هم اکنون ماه و مشتری درین عروسی، جلوه طاووسی سازند و اعدا و اولیا درین زفاف از مسرت دل انصاف جویند و خلق عالم به نظاره این سور و موسم این سرور، حاضر گردند و زبان دور گردون، این غزل در اوتار ارغنون افکند.
عرس تعرس عندها الاقبال
و تنال فی جنباتها الامال
بدر یزف الیه وسط سمائه
شمس علیها بهجه و جمال
سعدان ضمهما نعیم دائم
قد مد فیه علی الانام ظلال
و اذا تقارنت السعود فعندها
یرجی الصلاح و تحسن الاحوال
می اندیشم که نباید که چون اتفاق زفاف که مجمع الطاف است، ظاهر گردد، در ازالت بکارت و افتراع دوشیزگی قصور و فتور رود و شماتت اعدا و خجالت اولیا حاصل آید. شاهزاده گفت: این کلمات از صدق اخلاص وداد و صفای اختصاص اتحاد گفتی و مدتی است تا این معنی در باطن من اختلاجی نموده است و در ضمیر من لجاجی کرده و از بهر آنکه دوستی همدم و معتمدی محرم نداشته ام، افشای این سرو اظهار این دقیقه جایز نشمرده ام و چون تو ابتدا کردی، هم ترا درین مهم شروع باید نمود و اهتمام این کار باید داشت و در کیسه من چند دینار زرست باید که برگیری و در شهر زنی با جمال جویی تا من آلت خود را امتحان کنم و معلوم گردانم که بدین آلت از من بضاع و جمال ممکن شود یا نه و آلت تناسل مرا در باب مباشرت قیامی و قوامی تواند بود؟ گرمابه بان بیرون رفت و زر در قبض آورد و چون چهره دینار مدور منور که چون گل در روی او می خندید و چون ماه و زهره در ظلمت شب می درخشید، بدید، با خود گفت:
اکرم به اصفر راقت صفرته
جواب آفاق ترامت سفرته
ماثوره سمعته و شهرته
قد اودعت سر الغنی اسرته
و قارنت نجح المساعی خطرته
و حببت الی الانام غرته
حطام دنیا و غرور متاع او در دلش عظمی یافت و شیطان شهوت زمام نهمتش بگرفت. با خود گفت که زن مرا هم جمالست و هم غنج و دلال و مصلحت آن بود که او را بگویم تا حیلت و زینت آرایش و پیرایش بکند و ساعتی نزدیک شاهزاده رود. اگر آلت این است به دالت او هیچ معاملت گزارده نشود و این زرها در وجه خرجی و مصلحتی صرف کنیم. پس به وثاق خویش رفت و شرح حادثه با زن خود بگفت. زن در وقت خویشتن را بر آراست و چنانکه معشوق مسرور به نزدیک عاشق مهجور رود یا عذرا به خانه وامق آید با صدهزار کرشمه و ناز از در گرمابه در آمد. شاهزاده چون شکل و هیات و خلقت و صورت او بدید و لطف محاورت و حسن مفاوضت او بشنید و آن اجزای متناسب و اعضای متقارب مشاهده کرد، رغبتی صادق و شهوتی تمام در وی ظاهر شد و قوت حیوانی، آلت شهوانی را قیام و انعاظی بداد، اعصاب و عروق در حرکت آمد و بخار نطفه از اوعیه منی به مصعد دماغ مترقی شد.
دل گفت که هان چگونه ای ای کافر
هین یافتی ای حرام روزی در بر؟
حال القصه، بعد طول الغصه، آلت از میان گوشت چون گرزه ماری از پوست بیرون آمد، ازین سرخ کلاهی، سیه قبای اعوری، کلان سری، دراز قدی، پهن خدی، ناف خاری، سینه گذاری.
قد قلصت شفتاه من حفیظته
فخیل من شده التعبیس مبتسما
چون مار در سله خزید و چون خر پشت در سوراخ شکم دوید. گفتی که این معنی در وصف او گفته اند:
باز باد اندر فتاد این سراسقنقوز را
پاره بتوان کرد گویی بر سر او گوز را
ستد و دادی بکرد و معاملتی تمام از جای برگرفت. چنانکه زن از خوشی در زیر او چون سنگ آسیا بر خود می گشت و کفه به غربال می زد. گرمابه بان متفحص وار از شکاف در نظاره می کرد و آن ایلاج و اخراج مشاهده و معاینه می دید که ابوالعصب از سر غضب، بی ادب وار کار می گزارد. خجل و تنگدل شد. آواز داد که بیرون آی. خود زن را از عشق آن طره زلف و ظرافت و لطف، پروای جواب نبود. تا آخر به عنف و تهدید و زجر و تشدید آواز بلند کرد. زن از سر طنز و استهزا گفت: برو ساعتی توقف کن که شاهزاده دستوری نمی فرماید و هنوز دربند آنست که شغلی گزارد و بر شکم شاهزاده نشست و از دو دست به گرد میان او کمر بست و به زبان حال می گفت:
دل با غم تو گر بچخد زیر آید
زیرا چو تو دلبر به کفش دیر آید
تا شاهزاده چند کرت علی الترادف و التوالی، کترادف الایام و اللیالی، اسب طرب در گرد آخر شهوت می کشید و صوفی وار، پای افزار می گشاد. هر چند گرمابه بان آواز می داد، زن می گفت: تا شاهزاده اجازت فرماید تو انتظار واجب دار. گرمابه بان از غصه تنگدل شد و از جهالت و حماقت خود خجل گشت. در صحرای مزبله درختی بود، آنجا رفت و خو را به گلو از درخت در آویخت و خسر الدنیا و الاخره بمرد.
هر آن کو کند کار ناکردنی
غمی بایدش خورد ناخوردنی
زن چون از گرمابه بیرون آمد، شوی را ناشناخته آورد و بر شاهزاده آفرین کرد و گفت: «ان ریا احدثت فی الظرف شیئا».
این حکایت از بهر آن گفتم تا شاه بر قول و فعل زنان، ثقت و اعتماد ننماید و عهد و میثاق ایشان را نفاق و شقاق داند و اگر اجازت یابم از طلسمات و نیرنجات ایشان حکایتی گویم. شاه فرمود: بگوی
در گریه و باد سرد من کوش
کاین آب و هوات می بسازد
گفت: به حکم اعتقادی که بنده را در اخلاص محبت و صفای مودت تست، به نظر احترام در لطف اندام تو می نگرد و این لطافت اعضا و نظافت هیات و تناسب اجزا و طراوت بشره می بیند و به سبب آنکه آلت تناسل و توالد تو که شعبه شجره انسانی و دوحه ثمره حیوانی است بغایت خرد و ناپیداست و این معنی در کمال احوال رجال، سبب نقصان فحول و فقدان اصول شمارند، بدین سبب رقت و شفقت بر من غالب گشت خصوصا که ایام زفاف نزدیک آمده است و هم اکنون ماه و مشتری درین عروسی، جلوه طاووسی سازند و اعدا و اولیا درین زفاف از مسرت دل انصاف جویند و خلق عالم به نظاره این سور و موسم این سرور، حاضر گردند و زبان دور گردون، این غزل در اوتار ارغنون افکند.
عرس تعرس عندها الاقبال
و تنال فی جنباتها الامال
بدر یزف الیه وسط سمائه
شمس علیها بهجه و جمال
سعدان ضمهما نعیم دائم
قد مد فیه علی الانام ظلال
و اذا تقارنت السعود فعندها
یرجی الصلاح و تحسن الاحوال
می اندیشم که نباید که چون اتفاق زفاف که مجمع الطاف است، ظاهر گردد، در ازالت بکارت و افتراع دوشیزگی قصور و فتور رود و شماتت اعدا و خجالت اولیا حاصل آید. شاهزاده گفت: این کلمات از صدق اخلاص وداد و صفای اختصاص اتحاد گفتی و مدتی است تا این معنی در باطن من اختلاجی نموده است و در ضمیر من لجاجی کرده و از بهر آنکه دوستی همدم و معتمدی محرم نداشته ام، افشای این سرو اظهار این دقیقه جایز نشمرده ام و چون تو ابتدا کردی، هم ترا درین مهم شروع باید نمود و اهتمام این کار باید داشت و در کیسه من چند دینار زرست باید که برگیری و در شهر زنی با جمال جویی تا من آلت خود را امتحان کنم و معلوم گردانم که بدین آلت از من بضاع و جمال ممکن شود یا نه و آلت تناسل مرا در باب مباشرت قیامی و قوامی تواند بود؟ گرمابه بان بیرون رفت و زر در قبض آورد و چون چهره دینار مدور منور که چون گل در روی او می خندید و چون ماه و زهره در ظلمت شب می درخشید، بدید، با خود گفت:
اکرم به اصفر راقت صفرته
جواب آفاق ترامت سفرته
ماثوره سمعته و شهرته
قد اودعت سر الغنی اسرته
و قارنت نجح المساعی خطرته
و حببت الی الانام غرته
حطام دنیا و غرور متاع او در دلش عظمی یافت و شیطان شهوت زمام نهمتش بگرفت. با خود گفت که زن مرا هم جمالست و هم غنج و دلال و مصلحت آن بود که او را بگویم تا حیلت و زینت آرایش و پیرایش بکند و ساعتی نزدیک شاهزاده رود. اگر آلت این است به دالت او هیچ معاملت گزارده نشود و این زرها در وجه خرجی و مصلحتی صرف کنیم. پس به وثاق خویش رفت و شرح حادثه با زن خود بگفت. زن در وقت خویشتن را بر آراست و چنانکه معشوق مسرور به نزدیک عاشق مهجور رود یا عذرا به خانه وامق آید با صدهزار کرشمه و ناز از در گرمابه در آمد. شاهزاده چون شکل و هیات و خلقت و صورت او بدید و لطف محاورت و حسن مفاوضت او بشنید و آن اجزای متناسب و اعضای متقارب مشاهده کرد، رغبتی صادق و شهوتی تمام در وی ظاهر شد و قوت حیوانی، آلت شهوانی را قیام و انعاظی بداد، اعصاب و عروق در حرکت آمد و بخار نطفه از اوعیه منی به مصعد دماغ مترقی شد.
دل گفت که هان چگونه ای ای کافر
هین یافتی ای حرام روزی در بر؟
حال القصه، بعد طول الغصه، آلت از میان گوشت چون گرزه ماری از پوست بیرون آمد، ازین سرخ کلاهی، سیه قبای اعوری، کلان سری، دراز قدی، پهن خدی، ناف خاری، سینه گذاری.
قد قلصت شفتاه من حفیظته
فخیل من شده التعبیس مبتسما
چون مار در سله خزید و چون خر پشت در سوراخ شکم دوید. گفتی که این معنی در وصف او گفته اند:
باز باد اندر فتاد این سراسقنقوز را
پاره بتوان کرد گویی بر سر او گوز را
ستد و دادی بکرد و معاملتی تمام از جای برگرفت. چنانکه زن از خوشی در زیر او چون سنگ آسیا بر خود می گشت و کفه به غربال می زد. گرمابه بان متفحص وار از شکاف در نظاره می کرد و آن ایلاج و اخراج مشاهده و معاینه می دید که ابوالعصب از سر غضب، بی ادب وار کار می گزارد. خجل و تنگدل شد. آواز داد که بیرون آی. خود زن را از عشق آن طره زلف و ظرافت و لطف، پروای جواب نبود. تا آخر به عنف و تهدید و زجر و تشدید آواز بلند کرد. زن از سر طنز و استهزا گفت: برو ساعتی توقف کن که شاهزاده دستوری نمی فرماید و هنوز دربند آنست که شغلی گزارد و بر شکم شاهزاده نشست و از دو دست به گرد میان او کمر بست و به زبان حال می گفت:
دل با غم تو گر بچخد زیر آید
زیرا چو تو دلبر به کفش دیر آید
تا شاهزاده چند کرت علی الترادف و التوالی، کترادف الایام و اللیالی، اسب طرب در گرد آخر شهوت می کشید و صوفی وار، پای افزار می گشاد. هر چند گرمابه بان آواز می داد، زن می گفت: تا شاهزاده اجازت فرماید تو انتظار واجب دار. گرمابه بان از غصه تنگدل شد و از جهالت و حماقت خود خجل گشت. در صحرای مزبله درختی بود، آنجا رفت و خو را به گلو از درخت در آویخت و خسر الدنیا و الاخره بمرد.
هر آن کو کند کار ناکردنی
غمی بایدش خورد ناخوردنی
زن چون از گرمابه بیرون آمد، شوی را ناشناخته آورد و بر شاهزاده آفرین کرد و گفت: «ان ریا احدثت فی الظرف شیئا».
این حکایت از بهر آن گفتم تا شاه بر قول و فعل زنان، ثقت و اعتماد ننماید و عهد و میثاق ایشان را نفاق و شقاق داند و اگر اجازت یابم از طلسمات و نیرنجات ایشان حکایتی گویم. شاه فرمود: بگوی
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۲۹ - داستان صیاد و سگ و انگبین و مرد بقال
گفت: چنین آورده اند که در ایام ماضی و سوالف دهور، صیادی بود. سگی معلم داشت، ازین پهن بری، باریک ساقی، لاغر میانی، فربه سرینی، افکنده گوشی، برگرفته دمی، ببر سینه ای، عقاب کینه ای، شیر زوری، پیل حمله ای، گرگ تازی، نهنگ یازی، چون صرصر در صحرا و چون نکبا در فضا، مرغ از هوا درآوردی و آهو در بیدا صید کردی.
اقب ساط شرس شمردل
موجد الفقره رخو المفصل
له اذا ادبر لحظ المقبل
کانما ینظر من سجنجل
یقعی جلوس البدوی المصطلی
یعدوا اذا احزن عدو المسهل
باربع مجدوله لم تجدل
فتل الایادی ربذات الارجل
آثارها امثالها فی الجندل
یکاد فی الوثب من التفتل
یجمع بین متنه و الکلکل
ذی ذنب اجرد غیر اعزل
و این صیاد، اسباب معاش زن و فرزندان و قوام نفقه و هزینه ایشان به وی تقویم کردی و بدان روزگار بسر بردی. روزی این صیاد در کوهی به شکار رفته بود و بر اثر صیدی می دوید، به در غاری رسید، شکافی دید که عسل از وی می چکید. بهتر نظر کرد، نحل بسیار دید در وی خانه ساخته و روز و شب در آن کوهسار از اطراف اشجار، طلی که بر زهرات ریاض و شجرات غیاض افتد، اقتباس می کردند و بر گل و سنبل می چریدند. روز بر اوراق نرگس می غلتیدند و شب در سرادقات مسدس که از موم ساخته بودند، می خفتند. امیر النحل برای سیاست بر سر و دربان از برای دفع آلودگان بر در و شهدهای مختلف الالوان برای ذخیره زمستان مهیا کرده. مرد چون آن بدید، با خود گفت: بی هیچ رنجی، پای به گنجی فرو شد و بی هیچ کوششی، بخششی به چنگ آمد. «اصبت فالزم و وجدت فاغنم». هیچ رنجی ازین ناجح تر و هیچ علمی ازین صالح تر نخواهد بود. مصلحت آن بود که هر روز ازین انگبین، قدری به شهر می برم و از بهای آن مصالح معیشت می سازم و حالی، وعایی که داشت پر کرد و در شهر آورد و بر بقالی عرضه کرد و بها قرار داد و انگبین در ترازو نهاد. بقال خواست که انگبین بر سنجد و وزن آن معلوم کند، قطره ای انگبین بر زمین چکید و بقال را در دکان از برای دفع موشان، راسویی بود، دست آموز و بازیگر که ضرر دست موذیان دفع کردی. چون قطره انگبین بدید، بدوید و به زبان بلیسید. سگ صیاد بر سبیل عادت، راسو مشاهده کرد، تضاد طبیعی و خلاف صنیعی در وی بجنبید. در جست و راسو را بکشت. بقال چون راسو را کشته دید، از خشم بر خود پیچید، سنگی بر سر سگ زد و از جان، بی جان کرد. صیاد چون آن حال مشاهده کرد، شمشیر بر کشید و دست بقال بینداخت. بازاریان چون بقال را بر آن صفت دیدند، صیاد را به زخم گرفتند و چندان بزدند که هلاک شد. خبر به سمع والی رسید که بقال را بی موجبی دست بینداختند و صیادی را بازاریان در غوغا به قتل مثقل بکشتند. لشکریان از برای دفع شر و اطفای آن نایره برنشستند تا اوباش و غوغا را از تهیج حرب و فتنه باز دارند. غوغا گرد شدند و با لشکریان در کار زار ایستادند و مقاتلتی عظیم و حربی قوی پدید آمد و آن فتنه بدان جای انجامید که هفتاد هزار کس کشته شدند و شهر خراب گشت. مثل زنند که صد ساله جور و ظلم ملوک به از دو روزه شر عوام و فتنه غوغاست.
و من بنده این قصه به سمع اعلی پادشاه- اسمعه الله المسار- از بهر آن گذرانیدم تا معلوم و مقرر شود که خار فتنه، مادت تشویش ملک و دولت باشد و اگر به دفع و قلع آن کوشیده نشود، صدمت حدت و زحمت اذیت و معرت مشقت او به کثرت ابتلا و تواتر بلا ادا کند.
لحا الله ذی الدنیا مناخا لراکب
فکل بعید الهم فیها معذب
چو پایان نبینی ز سر فتنه را
به پایان ز پای اندر آرد سرت
و من چون از عدل شاه نومید شدم، به تضرع و ابتهال بر درگاه ذوالجلال پناه گیرم و در حضرت ربوبیت، به عرض دادن حاجت مواظبت نمایم که «من قرع باب الله لایخیب». شاه از استماع این مقدمات، متغیر و متاثر شد. مثال داد که شاهزاده را سیاست کنند و آن را تاریخ قوانین عدل و عمده ابواب انصاف گردانند تا عالمیان بدانند که چون با جگر گوشه و قره العین محابا نمی فرماید، با هیچ اجنبی مواسات نخواهد رفت و بزرگان چنین گفته اند که «السیاسه اساس الریاسه». چون این خبر به سمع وزیر پنجم رسید، جلاد را به تاخیر سیاست، اشارت فرمود و گفت: توقف کن تا من به خدمت حضرت روم و ضرر استعجال در تقریب آجال بر رای عالی او عرض دهم.
اقب ساط شرس شمردل
موجد الفقره رخو المفصل
له اذا ادبر لحظ المقبل
کانما ینظر من سجنجل
یقعی جلوس البدوی المصطلی
یعدوا اذا احزن عدو المسهل
باربع مجدوله لم تجدل
فتل الایادی ربذات الارجل
آثارها امثالها فی الجندل
یکاد فی الوثب من التفتل
یجمع بین متنه و الکلکل
ذی ذنب اجرد غیر اعزل
و این صیاد، اسباب معاش زن و فرزندان و قوام نفقه و هزینه ایشان به وی تقویم کردی و بدان روزگار بسر بردی. روزی این صیاد در کوهی به شکار رفته بود و بر اثر صیدی می دوید، به در غاری رسید، شکافی دید که عسل از وی می چکید. بهتر نظر کرد، نحل بسیار دید در وی خانه ساخته و روز و شب در آن کوهسار از اطراف اشجار، طلی که بر زهرات ریاض و شجرات غیاض افتد، اقتباس می کردند و بر گل و سنبل می چریدند. روز بر اوراق نرگس می غلتیدند و شب در سرادقات مسدس که از موم ساخته بودند، می خفتند. امیر النحل برای سیاست بر سر و دربان از برای دفع آلودگان بر در و شهدهای مختلف الالوان برای ذخیره زمستان مهیا کرده. مرد چون آن بدید، با خود گفت: بی هیچ رنجی، پای به گنجی فرو شد و بی هیچ کوششی، بخششی به چنگ آمد. «اصبت فالزم و وجدت فاغنم». هیچ رنجی ازین ناجح تر و هیچ علمی ازین صالح تر نخواهد بود. مصلحت آن بود که هر روز ازین انگبین، قدری به شهر می برم و از بهای آن مصالح معیشت می سازم و حالی، وعایی که داشت پر کرد و در شهر آورد و بر بقالی عرضه کرد و بها قرار داد و انگبین در ترازو نهاد. بقال خواست که انگبین بر سنجد و وزن آن معلوم کند، قطره ای انگبین بر زمین چکید و بقال را در دکان از برای دفع موشان، راسویی بود، دست آموز و بازیگر که ضرر دست موذیان دفع کردی. چون قطره انگبین بدید، بدوید و به زبان بلیسید. سگ صیاد بر سبیل عادت، راسو مشاهده کرد، تضاد طبیعی و خلاف صنیعی در وی بجنبید. در جست و راسو را بکشت. بقال چون راسو را کشته دید، از خشم بر خود پیچید، سنگی بر سر سگ زد و از جان، بی جان کرد. صیاد چون آن حال مشاهده کرد، شمشیر بر کشید و دست بقال بینداخت. بازاریان چون بقال را بر آن صفت دیدند، صیاد را به زخم گرفتند و چندان بزدند که هلاک شد. خبر به سمع والی رسید که بقال را بی موجبی دست بینداختند و صیادی را بازاریان در غوغا به قتل مثقل بکشتند. لشکریان از برای دفع شر و اطفای آن نایره برنشستند تا اوباش و غوغا را از تهیج حرب و فتنه باز دارند. غوغا گرد شدند و با لشکریان در کار زار ایستادند و مقاتلتی عظیم و حربی قوی پدید آمد و آن فتنه بدان جای انجامید که هفتاد هزار کس کشته شدند و شهر خراب گشت. مثل زنند که صد ساله جور و ظلم ملوک به از دو روزه شر عوام و فتنه غوغاست.
و من بنده این قصه به سمع اعلی پادشاه- اسمعه الله المسار- از بهر آن گذرانیدم تا معلوم و مقرر شود که خار فتنه، مادت تشویش ملک و دولت باشد و اگر به دفع و قلع آن کوشیده نشود، صدمت حدت و زحمت اذیت و معرت مشقت او به کثرت ابتلا و تواتر بلا ادا کند.
لحا الله ذی الدنیا مناخا لراکب
فکل بعید الهم فیها معذب
چو پایان نبینی ز سر فتنه را
به پایان ز پای اندر آرد سرت
و من چون از عدل شاه نومید شدم، به تضرع و ابتهال بر درگاه ذوالجلال پناه گیرم و در حضرت ربوبیت، به عرض دادن حاجت مواظبت نمایم که «من قرع باب الله لایخیب». شاه از استماع این مقدمات، متغیر و متاثر شد. مثال داد که شاهزاده را سیاست کنند و آن را تاریخ قوانین عدل و عمده ابواب انصاف گردانند تا عالمیان بدانند که چون با جگر گوشه و قره العین محابا نمی فرماید، با هیچ اجنبی مواسات نخواهد رفت و بزرگان چنین گفته اند که «السیاسه اساس الریاسه». چون این خبر به سمع وزیر پنجم رسید، جلاد را به تاخیر سیاست، اشارت فرمود و گفت: توقف کن تا من به خدمت حضرت روم و ضرر استعجال در تقریب آجال بر رای عالی او عرض دهم.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۳۰ - آمدن دستور پنجم به حضرت شاه
وزیر پنجم که تدبیر ثاقب او، انجم انجمن سلطنت و رای صایب او، مفاتیح مشکلات دولت و ملت بود، پیش تخت شاه رفت و بعد از تقریر تحیت و اقامت ثنا و خدمت گفت: شکر نعم الهی از برای مزید نعم و استفادت زواید کرم بر همه عالم واجب است و بر خدم و حشم که در سایه عاطفت و ظل رافت روزگار می گذرانند واجب تر که هرچه از نهایت امانی و مطلوب زندگانی است و خاطر بشری و فکرت آدمی به وی راه یابد از حرمت و حشمت به وساطت میامن این حضرت یافته اند و زیادت از حدود استحقاق، به شمول عواطف و افاضت عوارف این دولت رسیده است و هیچ شکری زیادت از آن نباشد که مناصب عدل و مراتب فضل شاه را از عواقب مکروه و خواتم ذمیم صیانت کرده شود و اگر پادشاه بر سبیل تعجیل، سیاستی فرماید، مصالح توقف بر رای اعلای او عرض دهم و این ساعت شاه فرموده است تا شاهزاده را به مجرد ظن و تهمتی که تصدیق آن از قبول عقول دوردست و خلاف آن به قریحت و طبیعت نزدیک، بی موجبی هلاک کنند و قلاده حیات او را که عقد مفاخر جید وجود عالم است، از نظم خالی گردانند و اگر شاه در این معنی تاملی واجب ندارد و در بدایت و نهایت او تفحص و استبحاث بلیغ نفرماید، همان ندامت بیند که آن بازرگان لطیف طبع دید که در بدو حال، بحث و تنقیر نکرد تا در نهایت به ندامت و غرامت گرفتار شد و تاسف، مربح تلهف، منجح نیامد. شاه پرسید که چگونه بود آن داستان؟
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۳۱ - داستان بازرگان لطیف طبع
گفت: آورده اند که بازرگانی بود که در تطییب اطعمه و ترتیب اغذیه مبالغت ها نمودی و بیشترین عالم برای کسب مال و تحصیل منال زیر قدم آورده بود و در اطراف بر و بحر، تجارتهای مربح و منجح کرده و سفرهای شاق در ارجای آفاق تحمل نموده و بدین طریق غنیمتی وافر و نعمتی فاخر به دست آورده و همه همت خویش به شهوت اطعمه لطیف موقوف کرده و جمله نهمت خویش به التقام اغذیه نظیف مقصور گردانیده و از ملذذات عالم به ماکولات مشتهی قناعت کرده و از مطلوبات دنیا به مشروبات هنی خرسند شده. از کمال شره گفتی: به همه اعضا دهان شده است و از افراط شبق به همه اجزا دندان گشته و با این قوت طبیعت، هوا در اضافت با او کثیف بودی و آب با او لطیف ننمودی. ازین نازک طبعی، خرده گیری، عیبجویی، بدخویی، که از آب کوثر نفرت گرفتی و از نعیم خلد کراهیت داشتی. به هر شهری که درآمدی، نخست به رسته طباخان و خوردنی پزان طواف کردی. روزی بر مرکب اشتها «کالهیمان العطشان او کالغرثان السغبان» سوار شده بود و در بازار طواف می کرد و نظر بر هر مقر و ممر می افکند و خیار اطعمه اختیار می کرد. در اثنای نظر، کنیزکی دید بر طرف دکانی با لباس پاکیزه، بر دست طبقی نظیف و دستاری لطیف، از آرد میده و روغن و انگبین، کلیچه پخته و از بهر خریدار بر سر بازار نهاده و چشم انتظار گشاده، در غایت لطافت و نهایت ظرافت. گفتی قرص آفتاب یا دایره ماهست یا رخسار حور و چهره غلمان از قصور می درفشد یا زهره و مشتری نور می بخشد.
اندر کف او کلیچه گفتی بذر است
ماننده ماهی ست درفشان از میغ
به چشم و دل بازرگان درآمد و وقعی عظیم و محلی رفیع یافت و در طبع و قریحت او جای گرفت. بر وفور بازگشت و دستار به کنیزک داد و به بازار فرستاد و گفت: فلان موضع، بدین هیات کنیزکی است، زر بده و قرص ها بخر و وصیت کن تا بعد ازین قرص ها به کسی نفروشد تا مدت مقام ما هر روز قرص می خری. کنیزک بر مقتضای رای خواجه به بازار شدی و کلیچه ها بخریدی و مدتی دراز بر آن اقتصار کرد که جز کلیچه نمی خورد. در میان این احوال، روزی کنیزک کلیچه فروش غایت گشت. بازرگان چون با آن طعام الف گرفته بود و طبع و مزاجش بر آن اعتیاد یافته، به مفارقت محبوب و انعدام مالوف، متاسف و ملهوف گشت. کنیزک را فرمود تا برود و به استقصاء هرچه تمامتر، مربع و مرتع او معلوم کند و چون حاصل گردد، کنیزک را به نزدیک او آورد. کنیزک بازرگان به موسم معهود و معهد مشهود آمد و از ساکنان آن جایگاه تفحصی بلیغ و استقصایی تمام کرد و از مسکن و مرکز کنیزک بپرسید و خانه او را نشان خواست و چون معلوم شد، به وثاق او رفت و به لطفی هر چه شامل تر و تواضعی هرچه کامل تر گفت: خواجه من ترا طلب می کند. کنیزک جواب داد که «مرحبا بک و بمرسلک» و با او به خانه بازرگان آمد. مرد بازرگان از وی پرسید: سبب چیست که قرص نپخته ای و کلیچه نیاورده ای؟ کنیزک گفت: تا امروز ما را بدان احتیاجی بود، اکنون آن احتیاج برخاست و آن ضرورت نماند. بازرگان از موجب علت و سبب حاجت سوال کرد. کنیزک گفت: ما را بر آن کار تا اکنون، بواعث و دواعی می بود و امروز آن بواعث منتفی و آن دواعی زایل گشت. بازرگان از کیفیت علت و کمیت حاجت پرسید. گفت: خواجه مرا بر پای، علت سرطان بود و او را ورمی قوی و آماسی عظیم پدید آمده بود، اطبا فرمودند که از آرد میده و انگبین هر روز عجینی ساز و بر وی تکمید می کن تا مادتها را نضج می دهد و به تدریج تحلیل می کند. مدت دو ماه بر آن، این طللی می نهادم و چون برگرفتی، قدری آرد و روغن با آن یار کردمی و کلیچه پختمی و بفروختمی. اکنون آن آماس فرو نشست و مادتها پالود و نیز بدان حاجتی نماند. بازرگان چون این کلمات بشنید، صفراش بشورید و گفت: لعنت بر تو باد و بر آن خواجه ات و نفرین بر من باد و بر این سوال نابرجای و راست گفته اند که: «طلب الغایه شوم». کاشکی هرگز ترا ندیدمی و از تو کلیچه نخریدمی و از غایت کراهت و نفرت، قی و اسهال بر وی افتاد و مخارج اسفل و اعلاش بگشاد و مدتها در رنج آن علت و محنت آن بلیت بماند و هر چند می کوشید تا صورت آن حادثه بر خاطرش پوشیده گردد، ممکن نبود و هر ساعت می گفت:
الله یعلم انی لست اذکره
و کیف اذکره اذا لست انساه
نیارم از تو یاد ایرا که گشته ست
مرا بر دل، فراموشی فراموش
و درین معنی، حکیمی نیکو گفته است:
کل البقل من حیث توتی به
هنیئا و لا تسال المبقله
این افسانه از بهر آن گفتم تا بر رای انور و خاطر اشرف اعلی، معین و مقرر گردد که در امور معضل و مهمات مشکل به اوایل کار احتیاط بسیار می باید کرد و از خواتم و عواقب اندیشه داشت تا آفتاب یقین از حجاب اشتباه بیرون آید و چهره مقصود چون روز عالم افروز روی نماید، چه اقوال و افعال زنان به نزدیک هیچ عاقل، معتمد و معتبر نیست و مکرهای ایشان زیادت از آنست که در حساب آید و خدای تعالی با عظمت و بزرگی خویش، کید زنان را عظیم خوانده است. کماقال: «ان کید کن عظیم» و از آن تجنب و تحذیر فرموده است و امیر المومنین عمر بن الخطاب- رضی الله عنه- که بانی دین و قانی خلفای راشدین- رضی الله عنهم- بوده است، می فرماید: «استعیذوا بالله من شرار النساء و کونوا من خیار هن علی حذر.» می گوید: پناه جوئید به خدای تعالی از بدان زنان و بر حذر باشید از نیکان ایشان، از بهر آنکه نظر شهوت ایشان چون به چیزی میل کند، دین و دنیا فرو گذارند و مقصود و مطلوب خود بردارند و به مصالح دین و دولت التفات ننمایند و در لذت عاجل نگردند و از عقوبت آجل تامل نکنند. کژی در طبیعت ایشان سرشته است و کذب و نفاق و زور و شقاق با طینت ایشان آمیخته و اگر پادشاه اجازت فرماید، از تالیف کذب و مکر و تصنیف حیلت و غدر ایشان داستانی بگویم. پادشاه فرمود که: بگوی
اندر کف او کلیچه گفتی بذر است
ماننده ماهی ست درفشان از میغ
به چشم و دل بازرگان درآمد و وقعی عظیم و محلی رفیع یافت و در طبع و قریحت او جای گرفت. بر وفور بازگشت و دستار به کنیزک داد و به بازار فرستاد و گفت: فلان موضع، بدین هیات کنیزکی است، زر بده و قرص ها بخر و وصیت کن تا بعد ازین قرص ها به کسی نفروشد تا مدت مقام ما هر روز قرص می خری. کنیزک بر مقتضای رای خواجه به بازار شدی و کلیچه ها بخریدی و مدتی دراز بر آن اقتصار کرد که جز کلیچه نمی خورد. در میان این احوال، روزی کنیزک کلیچه فروش غایت گشت. بازرگان چون با آن طعام الف گرفته بود و طبع و مزاجش بر آن اعتیاد یافته، به مفارقت محبوب و انعدام مالوف، متاسف و ملهوف گشت. کنیزک را فرمود تا برود و به استقصاء هرچه تمامتر، مربع و مرتع او معلوم کند و چون حاصل گردد، کنیزک را به نزدیک او آورد. کنیزک بازرگان به موسم معهود و معهد مشهود آمد و از ساکنان آن جایگاه تفحصی بلیغ و استقصایی تمام کرد و از مسکن و مرکز کنیزک بپرسید و خانه او را نشان خواست و چون معلوم شد، به وثاق او رفت و به لطفی هر چه شامل تر و تواضعی هرچه کامل تر گفت: خواجه من ترا طلب می کند. کنیزک جواب داد که «مرحبا بک و بمرسلک» و با او به خانه بازرگان آمد. مرد بازرگان از وی پرسید: سبب چیست که قرص نپخته ای و کلیچه نیاورده ای؟ کنیزک گفت: تا امروز ما را بدان احتیاجی بود، اکنون آن احتیاج برخاست و آن ضرورت نماند. بازرگان از موجب علت و سبب حاجت سوال کرد. کنیزک گفت: ما را بر آن کار تا اکنون، بواعث و دواعی می بود و امروز آن بواعث منتفی و آن دواعی زایل گشت. بازرگان از کیفیت علت و کمیت حاجت پرسید. گفت: خواجه مرا بر پای، علت سرطان بود و او را ورمی قوی و آماسی عظیم پدید آمده بود، اطبا فرمودند که از آرد میده و انگبین هر روز عجینی ساز و بر وی تکمید می کن تا مادتها را نضج می دهد و به تدریج تحلیل می کند. مدت دو ماه بر آن، این طللی می نهادم و چون برگرفتی، قدری آرد و روغن با آن یار کردمی و کلیچه پختمی و بفروختمی. اکنون آن آماس فرو نشست و مادتها پالود و نیز بدان حاجتی نماند. بازرگان چون این کلمات بشنید، صفراش بشورید و گفت: لعنت بر تو باد و بر آن خواجه ات و نفرین بر من باد و بر این سوال نابرجای و راست گفته اند که: «طلب الغایه شوم». کاشکی هرگز ترا ندیدمی و از تو کلیچه نخریدمی و از غایت کراهت و نفرت، قی و اسهال بر وی افتاد و مخارج اسفل و اعلاش بگشاد و مدتها در رنج آن علت و محنت آن بلیت بماند و هر چند می کوشید تا صورت آن حادثه بر خاطرش پوشیده گردد، ممکن نبود و هر ساعت می گفت:
الله یعلم انی لست اذکره
و کیف اذکره اذا لست انساه
نیارم از تو یاد ایرا که گشته ست
مرا بر دل، فراموشی فراموش
و درین معنی، حکیمی نیکو گفته است:
کل البقل من حیث توتی به
هنیئا و لا تسال المبقله
این افسانه از بهر آن گفتم تا بر رای انور و خاطر اشرف اعلی، معین و مقرر گردد که در امور معضل و مهمات مشکل به اوایل کار احتیاط بسیار می باید کرد و از خواتم و عواقب اندیشه داشت تا آفتاب یقین از حجاب اشتباه بیرون آید و چهره مقصود چون روز عالم افروز روی نماید، چه اقوال و افعال زنان به نزدیک هیچ عاقل، معتمد و معتبر نیست و مکرهای ایشان زیادت از آنست که در حساب آید و خدای تعالی با عظمت و بزرگی خویش، کید زنان را عظیم خوانده است. کماقال: «ان کید کن عظیم» و از آن تجنب و تحذیر فرموده است و امیر المومنین عمر بن الخطاب- رضی الله عنه- که بانی دین و قانی خلفای راشدین- رضی الله عنهم- بوده است، می فرماید: «استعیذوا بالله من شرار النساء و کونوا من خیار هن علی حذر.» می گوید: پناه جوئید به خدای تعالی از بدان زنان و بر حذر باشید از نیکان ایشان، از بهر آنکه نظر شهوت ایشان چون به چیزی میل کند، دین و دنیا فرو گذارند و مقصود و مطلوب خود بردارند و به مصالح دین و دولت التفات ننمایند و در لذت عاجل نگردند و از عقوبت آجل تامل نکنند. کژی در طبیعت ایشان سرشته است و کذب و نفاق و زور و شقاق با طینت ایشان آمیخته و اگر پادشاه اجازت فرماید، از تالیف کذب و مکر و تصنیف حیلت و غدر ایشان داستانی بگویم. پادشاه فرمود که: بگوی
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۳۲ - داستان زن پسر با خسرو و معشوق
دستور روشن رای مشکل گشای گفت: زندگانی پادشاه روی زمین و خسرو چین و ماچین در سایه رای متین و انوار عقل مبین و اسب کامرانی در زیر زین و بسیط زمین زیر نگین، در تمامی شهور و سنین دراز باد و باری تعالی ناصر و معین. چنین آورده اند از ثقات روات و عدول کفات که در حدود کابل در نواحی آمل، دهقانی بود متدین و مصلح و متعفف و مفلح. بیاض روز به اکتساب معیشت گذاشتی و سواد شب به تحصیل طاعت زنده داشتی. برزگری کردی و از حراثت و زراعت نان خوردی و او را زنی بود به وعده، رو به بازی، به عشوه شیر شکاری. روی چون روز نیکوکاران و زلف چون شب گناهکاران و او را معشوقی بود ازین سرو بالایی، کش خرامی، زیبا رویی. روزی دهقان از خانه غایب بود، عاشق گرد حریم خانه او چون حجاج طواف می کرد و به کعبه وصال او پناه می جست تا تقبیل حجر الاسود و تعظیم مسجد الحرام تقدیم کند. معشوقه بر بام کاخ ایستاده بود، چون چشم بر عاشق افکند، سر بجنبانید و دست بر گردن و و گوش و سینه بمالید و از بام به زیر آمد. مرد با آن حرکات وقوفی نیافت، با تحیر و تفکر به خانه آمد و با گنده پیری که گرد آسیای حوادث ایام بر سرش نشسته بود و دست مشعبد روزگار، رخسار او به آن زعفران شسته، این معنی شرح داد و از رای او استصواب و استعلاجی جست. گنده پیر گفت: ترا چنین گفته است که کنیزکی رسیده و برو پستان برآمده نزدیک من فرست. مرد، کنیزیکی همچنین نزدیک او فرستاد و بر زبان او پیغام و سلام فرستاد و گفت:
کار من بیچاره بدانجای رسید
کز یا رب من ترا بباید ترسید
آخر درد فراق را درمانی و شب هجران را پایانی باید. کنیزک چون پیغام و سلام برسانید، زن خویشتن را در خشم کرد و کنیزک را دشنام داد و روی او سیاه کرد و از آبراهه رز بیرون فرستاد و گفت: سزای آن که سخن نا اندیشیده گوید، این بود. کنیزک باز آمد و شرح حال بگفت. مرد با گنده پیر تدبیر کرد. گفت: او ترا چنین گفته است: چون روی روز عالم افروز، تیره و چشم آفتاب از ظلام خیره شود، از راه آب، نزدیک من آی. مرد بر قضیت این تدبیر، نماز خفتن بیرون آمد و از راه آبراهه رز در کاخ معشوقه رفت. زن بیرون آمد و بر لب آب، جامه خواب بیفکند و هر دو به یکجای بخفتند. پدر شوی زن از جهت حراست حرث و زراعت، گرد رز طواف می کرد، چون بدان موضع رسید، زن پسر را دید با مرد بیگانه خفته. آهسته فراز آمد و پای برنجن از پای زن پسر بیرون کرد و برفت. زن بیدار شد و آن حال معلوم کرد، در وقت معشوق را باز فرستاد و نزدیک شوی رفت و چون زمانی بخفت، گفت: ای مرد مرا تاسه می کند. مرد گفت: ترا گرم شده است، بیا تا به صحرا رویم. هر دو بیرون آمدند و بر همان موضع بخفتند. چون زمانی ببود، شوی را بیدار کرد و گفت: این ساعت پدر تو بیامد و پای برنجن من بدزدید و من دانستم اما شرم داشتم چیزی گفتن. مرد با پدر در خشم شد. چون بامداد پدر شوی درآمد و پای برنجن بنمود و آنچه دیده بود بازگفت: پسر گفت: راست گفته اند که دشمنی خسرو و زن پسر چون دشمنی موش و گربه است که به هیچ وقت از یکدیگر ایمن نتوانند بود. دوش من بودم بدان موضع با زن خویش خفته. تو غلط دیده ای. خسرو خجل شد و از پیش پسر، رنجور بیرون آمد و از زن عذر خواست و گفت:
اجارتنا ان القداح کواذب
و اکثر اسباب النجاح مع الیاس
این داستان از دستان زنان از بهر آن گفتم تا بر فکرت منیر و خاطر خطیر شاه روشن شود که زنان، بی دیانت و امانت باشند و از خاطر معکوس و ذهن منکوس، تخریجات و تصنیفات کنند و بر موجب هوا و مراد خود روند و به آمد خویش خواهند. شاه چون این حکایت بشنید، مثال داد تا سیاست در تاخیر دارند و شاهزاده را حبس کنند.
کار من بیچاره بدانجای رسید
کز یا رب من ترا بباید ترسید
آخر درد فراق را درمانی و شب هجران را پایانی باید. کنیزک چون پیغام و سلام برسانید، زن خویشتن را در خشم کرد و کنیزک را دشنام داد و روی او سیاه کرد و از آبراهه رز بیرون فرستاد و گفت: سزای آن که سخن نا اندیشیده گوید، این بود. کنیزک باز آمد و شرح حال بگفت. مرد با گنده پیر تدبیر کرد. گفت: او ترا چنین گفته است: چون روی روز عالم افروز، تیره و چشم آفتاب از ظلام خیره شود، از راه آب، نزدیک من آی. مرد بر قضیت این تدبیر، نماز خفتن بیرون آمد و از راه آبراهه رز در کاخ معشوقه رفت. زن بیرون آمد و بر لب آب، جامه خواب بیفکند و هر دو به یکجای بخفتند. پدر شوی زن از جهت حراست حرث و زراعت، گرد رز طواف می کرد، چون بدان موضع رسید، زن پسر را دید با مرد بیگانه خفته. آهسته فراز آمد و پای برنجن از پای زن پسر بیرون کرد و برفت. زن بیدار شد و آن حال معلوم کرد، در وقت معشوق را باز فرستاد و نزدیک شوی رفت و چون زمانی بخفت، گفت: ای مرد مرا تاسه می کند. مرد گفت: ترا گرم شده است، بیا تا به صحرا رویم. هر دو بیرون آمدند و بر همان موضع بخفتند. چون زمانی ببود، شوی را بیدار کرد و گفت: این ساعت پدر تو بیامد و پای برنجن من بدزدید و من دانستم اما شرم داشتم چیزی گفتن. مرد با پدر در خشم شد. چون بامداد پدر شوی درآمد و پای برنجن بنمود و آنچه دیده بود بازگفت: پسر گفت: راست گفته اند که دشمنی خسرو و زن پسر چون دشمنی موش و گربه است که به هیچ وقت از یکدیگر ایمن نتوانند بود. دوش من بودم بدان موضع با زن خویش خفته. تو غلط دیده ای. خسرو خجل شد و از پیش پسر، رنجور بیرون آمد و از زن عذر خواست و گفت:
اجارتنا ان القداح کواذب
و اکثر اسباب النجاح مع الیاس
این داستان از دستان زنان از بهر آن گفتم تا بر فکرت منیر و خاطر خطیر شاه روشن شود که زنان، بی دیانت و امانت باشند و از خاطر معکوس و ذهن منکوس، تخریجات و تصنیفات کنند و بر موجب هوا و مراد خود روند و به آمد خویش خواهند. شاه چون این حکایت بشنید، مثال داد تا سیاست در تاخیر دارند و شاهزاده را حبس کنند.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۳۳ - آمدن کنیزک روز ششم به حضرت شاه
چون این خبر به سمع کنیزک رسید که سیاست شاهزاده در تاخیر افتاد، از بهر آنکه یکی از وزرا به حضرت شاه رفته است و به فنون مواعظ و صنوف زواجر او را از سیاست در تردد افکنده و در انواع غدر و اصناف مکر زنان حکایت ها گفته که مانع زجر و دافع تعریک شاهزاده شده است، ضجرت و حیرت بر وی استیلا آورد و فکرت و دهشت بر وی غالب شد. با خود گفت: اگر درین کار تاخیر و توانی و تقصیر و تراخی رود و عنان یکران در جولان این میدان، سست گذاشته آید، کار از دست تدارک در گذرد و در پای اهمال و امهال افتد. شاهزاده روز هفتم زبان بگشاید و ترهات و هذیانات من تقریر کند، به هیچ حال مرا امید زندگانی نماند و بر تلخی عیش، دل بباید نهاد، بلکه دل از جان شیرین بر باید گرفت. جنون بر وی غالب شد و سودا بر وی مستولی گشت. خویشتن را پیش تخت شاه افکند و اشک حسرت از دیده می ریخت و خاک ندامت بر فرق سر می بیخت. دم سرد بر می آورد و آتش سینه را فروغ می داد و می گفت:
وعده تو زان به درنگ اندر است
کاین دل مسکینت به جنگ اندراست
تو رسن کار گرفتی فراخ
کار من امروز به تنگ اندر است
و بعد از تقریر مراسم خدمت و تحریر شرایط دعا و تحیت، زبان تظلم بگشاد و مقاسات شداید و مکاید شرح داد و گفت: جاه پادشاه جهان و سایه فر یزدان که عدل او ملجا ملهوفان و فضل او منجای متاسفان است، همواره در مدارج علو و معارج سمو متصاعد و متراقی باد. همیشه پادشاه که به کام نیکخواه باد، به حبل تقوای یقین و عروه وثقای دین مستمسک و معتصم بوده است و به ردای عدل و حلیه انصاف متردی و متحلی و تا این غایت هر کاری که کرده است و هر عزمی که از رای مضی ء او به امضا رسیده است و نفاذ یافته، رعایت رضای ایزد تعالی و تحری مرضات او در آن مضمون و مرعی بوده است. امروز به تحریک ساعی و تحریض نمام، طریق سداد و صواب فرو گذاشت و حرمت حدود شریعت به یکسو نهاد و پشت پای بر روی تصون و تدین زد و خاک مذلت و اهانت در چشم صلاح و صواب افکند و اختلال و توهین در قواعد دین و قوانین انصاف راه داد و باغ ریاست را از گلزار سیاست خالی و عاطل گردانید. فردا که عرضگاه محشر و هول و فزع اکبر باشد، این اهمال و امهال رات چه حجت آرد و به کدام معذرت پیش رود؟ و جواب این کلمه که «کلکم راع و کلکم مسئول عن رعیته» چه خواهد گفت؟
ان کان سر کم ما قال حاسدنا
فما لجرح اذا ارضاکم الم
کم تطلبون لنا عیبا فنعجزکم
و یکره الله ما تاتون و الکرم
و می ترسم که شاه را از مشورت دستوران، همان حالت پیش آید که آن شیر را از مشاورت بوزنه و بر وزرای کژ رای بدفرمای او همان حالت نازل شود که بوزنه را به استبداد رای. شاه گفت: چگونه است؟
وعده تو زان به درنگ اندر است
کاین دل مسکینت به جنگ اندراست
تو رسن کار گرفتی فراخ
کار من امروز به تنگ اندر است
و بعد از تقریر مراسم خدمت و تحریر شرایط دعا و تحیت، زبان تظلم بگشاد و مقاسات شداید و مکاید شرح داد و گفت: جاه پادشاه جهان و سایه فر یزدان که عدل او ملجا ملهوفان و فضل او منجای متاسفان است، همواره در مدارج علو و معارج سمو متصاعد و متراقی باد. همیشه پادشاه که به کام نیکخواه باد، به حبل تقوای یقین و عروه وثقای دین مستمسک و معتصم بوده است و به ردای عدل و حلیه انصاف متردی و متحلی و تا این غایت هر کاری که کرده است و هر عزمی که از رای مضی ء او به امضا رسیده است و نفاذ یافته، رعایت رضای ایزد تعالی و تحری مرضات او در آن مضمون و مرعی بوده است. امروز به تحریک ساعی و تحریض نمام، طریق سداد و صواب فرو گذاشت و حرمت حدود شریعت به یکسو نهاد و پشت پای بر روی تصون و تدین زد و خاک مذلت و اهانت در چشم صلاح و صواب افکند و اختلال و توهین در قواعد دین و قوانین انصاف راه داد و باغ ریاست را از گلزار سیاست خالی و عاطل گردانید. فردا که عرضگاه محشر و هول و فزع اکبر باشد، این اهمال و امهال رات چه حجت آرد و به کدام معذرت پیش رود؟ و جواب این کلمه که «کلکم راع و کلکم مسئول عن رعیته» چه خواهد گفت؟
ان کان سر کم ما قال حاسدنا
فما لجرح اذا ارضاکم الم
کم تطلبون لنا عیبا فنعجزکم
و یکره الله ما تاتون و الکرم
و می ترسم که شاه را از مشورت دستوران، همان حالت پیش آید که آن شیر را از مشاورت بوزنه و بر وزرای کژ رای بدفرمای او همان حالت نازل شود که بوزنه را به استبداد رای. شاه گفت: چگونه است؟
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۳۴ - داستان صعلوک و شیر و بوزنه
کنیزک گفت: بقا باد پادشاه دادگر و خسرو هفت کشور را در دادفرمایی و مملکت آرایی. آورده اند که در مواضی دهور و سوالف سنین و شهور، جماعتی کاروانیان بر در رباطی مقام کردند و هر کس به مایحتاج وقت خویش مشغول شدند و مالی وافر و تجملی فاخر با آن جماعت همراه بود و در آن رباط، صعلوکی متوطن بود، چون آن عدت و اهبت و مال و منال بدید، طمع دربست که چون عالم به ردای قیری متردی شود، خود را در کاروان افکند و دست ظفر به غنیمت رساند که چنین فرصتی در مدتی دست ندهد و چنین حالی در حولی روی ننماید و اگر غفلت و تقصیری در راه آید و فرصت فایت شود، بعد از فوات اوقات، ندامت دستگیر نبود و پشیمانی مربح نباشد. چون روی زرد و موی سپید آفاق را به دوده خضاب کردند و طناب خیام ظلام به اوتاد ثوابت و سیارات در کشیدند و سرا پرده خسرو سیارگان از ساحت چهار ارکان فرو گشادند.
کان الجو حب مستزار
یراعی من دجنته رقیبا
کان الجو قاسی ما اقاسی
فصار سواده فیه شحوبا
صعلوک، استعداد راست کرد و با سلاح تمام، گام از در آن رباط بیرون نهاد و آن شبی بود بغایت تیره و تاریک.
شبی چون شبه روی شسته به قیر
نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر
نه آوای مرغ و نه هرای دد
زمانه زبان بسته از نیک و بد
و قصد آن کرد که در میان کاروان رود و چیزی بیرون آرد پاسبان را دید که گرد کاروان می گشت و در تیقظ و تحفظ، شرط حراست و بیداری می نمود صعلوک هر چند حیله کرد تا فرجه کند و بر طرفی زند، ممکن نگشت با خود اندیشید که اگر از تک درمانم، مراغه ای بکنم، اگر از صامت نصیب نمی شود، از ناطق چیزی به دست آرم مصلحت آن بود که در طویله چهار پایان روم و ستوری نیکو بگیرم تا رنج من ضایع و سعی من باطل نگردد و به فال فرخنده باز گردم. پس در میان ستوران رفت و آن شب به اتفاق، شیری به عزم شکار بیرون آمده و در پایگاه چهارپایان رفته، از هول و فزغ پاسبان می ترسید و منتظر و مترصد می بود تا مگر مشغله پاسبان بنشنید و مشعله کاروانیان فرو میرد، ستوری بشکند و جراحت مجاعت را شفا و مرهم سازد که:
الجوع یرضی الاسود بالجیف
صعلوک به احتیاط تمام، گام بر می داشت و دست بر پشت ستوران می نهاد تا کدام فربه تر یابد، برنشیند و از میان بیرون آرد. در اثنای آن جستجوی، دست بر پشت شیر نهاد، به دست او از دیگر ستوران بهتر نمود و فربه تر آمد. برفور پای در پشت شیر آورد و بر وی سوار شد و به تعجیل از میان ستوران بیرون راند و شیر از بیم شمشیر صعلوک روان گشت و صعلوک او را در جر و جوی می راند و شیر در نشیب و فراز از خوف جان، سهل العنان و سلس القیاد او را منقاد می بود.
حتی اذا نثر التبلج ورده
متدارکا فطفا علی الریحان
روز آمد و علامت مصقول برکشید
وز آسمان شمامه کافور بردمید
در شد به چتر ماه سنانهای آفتاب
ور چند شخص ماه سر اندر سپر کشید
صرصر عواصف سپیده بوزید و شکوفه های گلزار شام فرو ریخت. گفتی ید بیضای کلیم از جیب افق برآمد و عصای او حبایل سحره فرعون بیو بارید. مرد نگاه کرد، خود را بر پشت شیر شرزه دید نشسته، با خود گفت: اگر در این صحرا پیاده شوم، شیر قصد من کند و مرا با او امکان مقاومت نباشد. همچنان می راند تا به درختی رسید، چنگ در شاخ درخت زد و بر دوید و شیر از رنج او خلاص یافت و گفت:
ان لله بالبریه لطفا
سبق الامهات و الاباء
به هر حال مر بنده را شکر به
که بسیار بد باشد از بد بتر
و شیر از خوف اعادت صعلوک، به تعجیل می رفت. در میان راه بوزنه ای بر او رسید. چون چشم او بر شیر افتاد، خدمت کرد و شرط عبودیت و بندگی بجای آورد و گفت: ملک را از وقایع و حوادث چیزی ظاهر شده است که اثر تغیر در هیات و بشره همایون می توان دید و علامت تحیر و تفکر در ناصیه میمون می توان شناخت و بدین موضع نامعهود و طریق نامالوف آمدن بر سبیل تفرد و تجرد موجب چیست؟ اگر خدمتی هست که بنده اهلیت مباشرت آن دارد، مثال دهد تا شرایط امتثال نموده آید. شیر گفت: دوش به طلب صید به فلان موضع رفته بودم و در میان ستوران ایستاده تا فرصتی یابم و شکاری بگیرم، دزدی عظیم بیباک و صعلوکی بغایت چست و چالاک درآمد و پای در پشت من آورد و مرا در فراز و نشیب و جر و جوی می راند و من از بیم کارد و شمشیر او می رفتم تا آخر الامر خدای تعالی او را بر من رحیم گردانید و مرا از چنگال او خلاص و مناص ارزانی داشت، بر درختی رفت و به ترک من بگفت. بوزنه گفت: ملک را این تدبیر خطا افتاده است که به چنین محالی تن در داده است. هیچ آفریده ای را از حیوانات، قوت و قدرت آن نبود که با ملک این گستاخی اندیشد و در مقابلت با زور بازوی وی مقاومت نماید. اگر مصلحت بیند، باز گردد و درخت به من نماید تا بنده او را پیش ملک آرد تا ملک پاداش دلیری و جرات و تعدی و سفاهت در باب او تقدیم فرماید. شیر چون این سخن بشنید به دمدمه بوزنه مغرور شد و چون کفتار در جوال گفتار او رفت، بازگشت و با بوزنه روی به درخت آورد. صعلوک چون از دور شیر و بوزنه بدید، دانست که قصد او دارند، در میان درخت کاواکی بود، در کاواک رفت و خاموش بنشست. چندان که بوزنه بر درخت دوید و به سر کاواک بیرون رفت، صعلوک دست از کاواک بیرون کرد و خایه های بوزنه استوار بگرفت و بقوت بیفشارد، چنانکه بوزنه بیهوش از درخت بیفتاد و جان به خزانه مالک دوزخ فرستاد. شیر چون آن دستبرد مشاهده کرد، پای برگرفت و روی به هزیمت نهاد و آن هزیمت، غنیمت شمرد و با خود گفت:
مثل: الفرار فی وقته ظفر
و گفت: هر که به مشورت نادان جاهل و احمق غافل کار کند، هرگز به هیچ مراد نرسد و بر هیچ مقصود و مطلوب، مظفر و منصور و مبتهج و مسرور نگردد و بر مرکب هیچ امانی، صاحب عنانی نتواند کرد و از بهر این گفته اند که:
مثل: مصاحبه الاحمق مذموم و مجالسه الجاهل مشووم
ان الجهول یضر فی اخلاقه
ضرر السعال بمن به استسقاء
این افسانه از بهر آن گفتم تا پادشاه همچون شیر از مشاورت بوزنه نادان، متاسف و رنجور نگردد و از ارتکاب این ظلم پشیمان نشود و رجا به فضل ایزد- عز اسمه- واثق است که به دستور او همان رسد که بوزنه رسید و همان بیند که او دید. این کلمات تقریر کرد و از پیش شاه خروشان بیرون رفت و گفت:
رفتم چو ندیدم از تو بر خورداری
وز صحبت تو بسی کشیدم خواری
گر بد بودم برستی از صحبت من
ور نیک بدم مرا بسی یادآری
پادشاه از استماع این مقدمات، متوجع و متالم شد و با خود گفت: بزرگان گفته اند: «الملک عقیم و لا ارحام بین الملوک و بین احد». اگر صفت پادشاه آن بودی که از فرزند و پیوند و اولیا و اقربا به اجترام های قبیح و ارتکاب های شنیع، عفو و اغماض فرمودی، الملک عقیم در شان او نیامدی و لا ارحام بین الملوک حشو بودی و فحوای این قضایا و مضمون این اشارات آنست که سلطنت، مفسدت احتمال نکند و ریاست مرحمت و شفقت بر نگیرد و صلت رحم دافع و مانع سیاست نگردد و قرابت و خویشی، حایل عدل و حاجب انصاف نشود و اگر پادشاه در هر یک از اولیای دولت به چشم رافت و عاطفت نگرد و مصالح ملک و دولت مهمل گذارد، مملکت اختلال و انتشار پذیرد و حاسدان و قاصدان از اطراف ممالک سر برآرند و دستهای تطاول و تعدی دراز کنند و آن غفلت، مهیج فترت شود و فترت سبب زوال دولت و انتقال ملک گردد. ازین وساوس و هواجس و متخیلات و متوهمات چندان بر وی غلبه کرد که مثال داد تا پسر را سیاست کنند و آن را تاریخ روزنامه عدل و انصاف گردانند. دستور ششم که در بسیط مملکت، تمکین چهار ارکان داشت و بر آسمان دولت تاثیر خسرو اختران، چون این خبر بشنید که شاه فرزند را سیاست فرمود، در وقت، مسرعی به جلاد فرستاد و فرمود که در سیاست شاهزاده توقف کن تا من در پیش شاه روم و در مصلحت توقف و ترک تعجیل سیاست باری با وی سخن گویم و احماد ترک مسارعت در آن باز نمایم.
کان الجو حب مستزار
یراعی من دجنته رقیبا
کان الجو قاسی ما اقاسی
فصار سواده فیه شحوبا
صعلوک، استعداد راست کرد و با سلاح تمام، گام از در آن رباط بیرون نهاد و آن شبی بود بغایت تیره و تاریک.
شبی چون شبه روی شسته به قیر
نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر
نه آوای مرغ و نه هرای دد
زمانه زبان بسته از نیک و بد
و قصد آن کرد که در میان کاروان رود و چیزی بیرون آرد پاسبان را دید که گرد کاروان می گشت و در تیقظ و تحفظ، شرط حراست و بیداری می نمود صعلوک هر چند حیله کرد تا فرجه کند و بر طرفی زند، ممکن نگشت با خود اندیشید که اگر از تک درمانم، مراغه ای بکنم، اگر از صامت نصیب نمی شود، از ناطق چیزی به دست آرم مصلحت آن بود که در طویله چهار پایان روم و ستوری نیکو بگیرم تا رنج من ضایع و سعی من باطل نگردد و به فال فرخنده باز گردم. پس در میان ستوران رفت و آن شب به اتفاق، شیری به عزم شکار بیرون آمده و در پایگاه چهارپایان رفته، از هول و فزغ پاسبان می ترسید و منتظر و مترصد می بود تا مگر مشغله پاسبان بنشنید و مشعله کاروانیان فرو میرد، ستوری بشکند و جراحت مجاعت را شفا و مرهم سازد که:
الجوع یرضی الاسود بالجیف
صعلوک به احتیاط تمام، گام بر می داشت و دست بر پشت ستوران می نهاد تا کدام فربه تر یابد، برنشیند و از میان بیرون آرد. در اثنای آن جستجوی، دست بر پشت شیر نهاد، به دست او از دیگر ستوران بهتر نمود و فربه تر آمد. برفور پای در پشت شیر آورد و بر وی سوار شد و به تعجیل از میان ستوران بیرون راند و شیر از بیم شمشیر صعلوک روان گشت و صعلوک او را در جر و جوی می راند و شیر در نشیب و فراز از خوف جان، سهل العنان و سلس القیاد او را منقاد می بود.
حتی اذا نثر التبلج ورده
متدارکا فطفا علی الریحان
روز آمد و علامت مصقول برکشید
وز آسمان شمامه کافور بردمید
در شد به چتر ماه سنانهای آفتاب
ور چند شخص ماه سر اندر سپر کشید
صرصر عواصف سپیده بوزید و شکوفه های گلزار شام فرو ریخت. گفتی ید بیضای کلیم از جیب افق برآمد و عصای او حبایل سحره فرعون بیو بارید. مرد نگاه کرد، خود را بر پشت شیر شرزه دید نشسته، با خود گفت: اگر در این صحرا پیاده شوم، شیر قصد من کند و مرا با او امکان مقاومت نباشد. همچنان می راند تا به درختی رسید، چنگ در شاخ درخت زد و بر دوید و شیر از رنج او خلاص یافت و گفت:
ان لله بالبریه لطفا
سبق الامهات و الاباء
به هر حال مر بنده را شکر به
که بسیار بد باشد از بد بتر
و شیر از خوف اعادت صعلوک، به تعجیل می رفت. در میان راه بوزنه ای بر او رسید. چون چشم او بر شیر افتاد، خدمت کرد و شرط عبودیت و بندگی بجای آورد و گفت: ملک را از وقایع و حوادث چیزی ظاهر شده است که اثر تغیر در هیات و بشره همایون می توان دید و علامت تحیر و تفکر در ناصیه میمون می توان شناخت و بدین موضع نامعهود و طریق نامالوف آمدن بر سبیل تفرد و تجرد موجب چیست؟ اگر خدمتی هست که بنده اهلیت مباشرت آن دارد، مثال دهد تا شرایط امتثال نموده آید. شیر گفت: دوش به طلب صید به فلان موضع رفته بودم و در میان ستوران ایستاده تا فرصتی یابم و شکاری بگیرم، دزدی عظیم بیباک و صعلوکی بغایت چست و چالاک درآمد و پای در پشت من آورد و مرا در فراز و نشیب و جر و جوی می راند و من از بیم کارد و شمشیر او می رفتم تا آخر الامر خدای تعالی او را بر من رحیم گردانید و مرا از چنگال او خلاص و مناص ارزانی داشت، بر درختی رفت و به ترک من بگفت. بوزنه گفت: ملک را این تدبیر خطا افتاده است که به چنین محالی تن در داده است. هیچ آفریده ای را از حیوانات، قوت و قدرت آن نبود که با ملک این گستاخی اندیشد و در مقابلت با زور بازوی وی مقاومت نماید. اگر مصلحت بیند، باز گردد و درخت به من نماید تا بنده او را پیش ملک آرد تا ملک پاداش دلیری و جرات و تعدی و سفاهت در باب او تقدیم فرماید. شیر چون این سخن بشنید به دمدمه بوزنه مغرور شد و چون کفتار در جوال گفتار او رفت، بازگشت و با بوزنه روی به درخت آورد. صعلوک چون از دور شیر و بوزنه بدید، دانست که قصد او دارند، در میان درخت کاواکی بود، در کاواک رفت و خاموش بنشست. چندان که بوزنه بر درخت دوید و به سر کاواک بیرون رفت، صعلوک دست از کاواک بیرون کرد و خایه های بوزنه استوار بگرفت و بقوت بیفشارد، چنانکه بوزنه بیهوش از درخت بیفتاد و جان به خزانه مالک دوزخ فرستاد. شیر چون آن دستبرد مشاهده کرد، پای برگرفت و روی به هزیمت نهاد و آن هزیمت، غنیمت شمرد و با خود گفت:
مثل: الفرار فی وقته ظفر
و گفت: هر که به مشورت نادان جاهل و احمق غافل کار کند، هرگز به هیچ مراد نرسد و بر هیچ مقصود و مطلوب، مظفر و منصور و مبتهج و مسرور نگردد و بر مرکب هیچ امانی، صاحب عنانی نتواند کرد و از بهر این گفته اند که:
مثل: مصاحبه الاحمق مذموم و مجالسه الجاهل مشووم
ان الجهول یضر فی اخلاقه
ضرر السعال بمن به استسقاء
این افسانه از بهر آن گفتم تا پادشاه همچون شیر از مشاورت بوزنه نادان، متاسف و رنجور نگردد و از ارتکاب این ظلم پشیمان نشود و رجا به فضل ایزد- عز اسمه- واثق است که به دستور او همان رسد که بوزنه رسید و همان بیند که او دید. این کلمات تقریر کرد و از پیش شاه خروشان بیرون رفت و گفت:
رفتم چو ندیدم از تو بر خورداری
وز صحبت تو بسی کشیدم خواری
گر بد بودم برستی از صحبت من
ور نیک بدم مرا بسی یادآری
پادشاه از استماع این مقدمات، متوجع و متالم شد و با خود گفت: بزرگان گفته اند: «الملک عقیم و لا ارحام بین الملوک و بین احد». اگر صفت پادشاه آن بودی که از فرزند و پیوند و اولیا و اقربا به اجترام های قبیح و ارتکاب های شنیع، عفو و اغماض فرمودی، الملک عقیم در شان او نیامدی و لا ارحام بین الملوک حشو بودی و فحوای این قضایا و مضمون این اشارات آنست که سلطنت، مفسدت احتمال نکند و ریاست مرحمت و شفقت بر نگیرد و صلت رحم دافع و مانع سیاست نگردد و قرابت و خویشی، حایل عدل و حاجب انصاف نشود و اگر پادشاه در هر یک از اولیای دولت به چشم رافت و عاطفت نگرد و مصالح ملک و دولت مهمل گذارد، مملکت اختلال و انتشار پذیرد و حاسدان و قاصدان از اطراف ممالک سر برآرند و دستهای تطاول و تعدی دراز کنند و آن غفلت، مهیج فترت شود و فترت سبب زوال دولت و انتقال ملک گردد. ازین وساوس و هواجس و متخیلات و متوهمات چندان بر وی غلبه کرد که مثال داد تا پسر را سیاست کنند و آن را تاریخ روزنامه عدل و انصاف گردانند. دستور ششم که در بسیط مملکت، تمکین چهار ارکان داشت و بر آسمان دولت تاثیر خسرو اختران، چون این خبر بشنید که شاه فرزند را سیاست فرمود، در وقت، مسرعی به جلاد فرستاد و فرمود که در سیاست شاهزاده توقف کن تا من در پیش شاه روم و در مصلحت توقف و ترک تعجیل سیاست باری با وی سخن گویم و احماد ترک مسارعت در آن باز نمایم.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۳۵ - آمدن دستور ششم به حضرت شاه
وزیر صاحب تدبیر شاه نشان که صایب رای و مصلحت دان بود، پیش شاه رفت و بعد از اقامت مراسم تحیت و تقریر لوازم خدمت گفت: از رای منیر کشور گیر که منبع افاضت اجرام آسمان و مرجع افادت آثار اختران است و با فراست ایاس، کیاست عمرو عاص و با دهای نعمان، ذهن لقامان مجتمع و فراهم دارد و حل کننده مشکلات حوادث و گشاینده معضلات نوایب است، عجب دارم که در حاد ثه ای بدین روشنی و واقعه ای بدین سهلی به غلط می افتد و اباطیل اقوال ناقص عقلی، آفتاب رای جهان آرای او را حجاب تواند کرد تا بر سیاستی بدین عظیمی، بی وضوح دلیل و ظهور یقین، تعجیل فرماید و بر اقتحام واقعه ای بدین شگرفی اقدام روا دارد و فرزندی را که از وی بدل و عوض ممکن نگردد در مقیاس عقل و معیار خرد در موازنه کسی دارد که همه عالم را از او بدل و عوض ممکن است وارزیز مغشوش را بر زر خالص رجحان نهد، از کمال عقل و امعان نظر پادشاه دور است و به فترت رویت و عطلت فکرت نزدیک و اگر این مهم وخیم و حادثه جسیم به نفاذ رسد و بر اسماع سلاطین روزگار گذرد، رای او را به رکاکت و سخافت منسوب کنند و از جوانب و اطراف عالم، مزاحمان و مفسدان سر بر آرند و با یکدیگر موافقت و مطابقت کنند و در ملک و دولت، چشم طمع باز کنند و دست تعرض دراز گردانند و به تقویض ابنیه عالیه دولت و اهدام و اعدام قواعد ملک و ملت کوشند آنگاه توجع و تفجع و تحسر و تاسف موثر و مثمر و مفید و مستفید نباشد و به پادشاه آن رسد که بدان زاهد نادان و عابد ابله رسید از استخارت و استشارت زن. شاه پرسید که چگونه بود؟