عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۴۲ - غزل
خواهد گل رعنا که او باشد به آب و رنگ تو
دارد به وجهی رنگ تواما ندارد سنگ تو
گر سرو قدت در چمن روزی ببیند نارون
ناگه برآید سرخ و زرد از سرو سبز آرنگ تو
ای غنچه رعنای من، بگشا لب و بر من بخند
کاید دل بلبل به تنگ از دست خوی تنگ تو
چشمت ز تیغ حاجبان بس تنگ بار افتاده است
باری نمی آید کسی در چشم شوخ شنگ تو
آهنگ قصدم می کند مطرب به آواز بلند
خواهد دریدن پرده ام آواز تیز آهنگ تو
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۴۳ - از خمار باز آمدن جمشید
ملک در خواب صوت چنگ بشنید
چو باد صبحدم بر خود بخندید
خمار آلود سر، برخاست از خواب
شراب و آب و مطرب دید مهتاب
چو مه بیدار شد خورشید برجست
خرامان شد به برج خویش بنشست
صبا می داد بویی از بهارش
سمن را بود رنگی از نگارش
مهی خورشید رویش دید بی جان
روان این مطلعش سر بر زد از جان:
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۴۴ - غزل
باغ را رنگی و بویی ز بهارست امشب
بر ورقهای چمن نقش و نگارست امشب
گلرخان چمن از دوش صبوحی زده اند
چشم نرگس ز چه در عین خمارست امشب
موی را شانه زد ان ماه مگر از سر شور
کآب پرچین و صبا غالیه بارست امشب
گرنه از حجله شب روی نماند خورشید
از چه مشاطه شب آینه دارست امشب
مگر آن ماه برین جمع گذر خواهد کرد
کز طبقهای فلک نور نئارست امشب
شکر عود و شکر با هم بپرورد
بدین ابیات دود از جم برآورد:
تو در خواب خوشی احوال بیداری، چه می دانی
تو در آسایشی تیمار بیماری چه میدانی
نداری جز دلازاری و ناز و دلبری کاری
تو غمخواری و دلجویی و دلداری چه می دانی
تو چون یک شب به سودای سر زلف پریشانش
نپیمودی، درازی شب تاری چه می دانی
برو زاهد ، چه پرهیزی ز ناز و شیوه چشمش ؟
بپرس این شیوه از مستان، تو هشیاری چه میدانی
دلا گفتم غم خود خور که کار از دست شد بیرون
ترا غم خوردنست ایدل تو غمخواری چه میدانی
شکر بگشود بر جم پرده راز
حدیث رفته با او گفت از آغاز
درید از درد و حسرت جامه در بر
همی نالید و می زد دست بر سر
بسی کرد از جفای دیده نالش
بسی دادش به دست خویش مالش
ز غیرت غمزه ها را از پی خواب
به هم بر میزد و می بردشان آب
ز راه سرزنش سر را ادب کرد
که از بهر چه سر بالین طلب کرد
ز جور طالع وارون بر آشفت
ز دوران فلک نالید و می گفت:
سپهرم بر چه طالع زاد گویی
نصیبم خوشدلی ننهاد گویی
چو می شد تلخ بر من زندگانی
چو گل بر باد رفتم در جوانی
اگر طالع شدی دولت به زاری
مرا بودی به گیتی بختیاری
مرا روزی که مادر تنگ بر زد
چو مشکم ناف بر خون جگر زد
مرا ایزد بلا بر سرنوشت است
چه شاید کرد اینم سرنوشت است
الا، ای بخت تا کی این کسالت؟
ز خواب آخر نمی گیرد ملامت؟
مرا چون نای ننوازی به کامی
ز نی هر دم چو چنگم در مقامی
ولی این خانه را چون در گشادند
اساس کار بر طالع نهادند
اگر صد سال اشک از دیده باری
نگردد شسته نقض بخت، باری
چو بلبل شب همه شب ناله می کرد
کنار برگ گل پر ژاله می کرد
چو زد زاغ شب از طاق مقوس
گه برخاستن بال مطوس
هزاران بیضه پنداری کزین طاق
فرو افتاد و ریزان شد در آفاق
گفت آفاق را یکسر سپیده
عیان شد زرده خور در سپیده
سپیده بست از سیماب پرده
نمود از پرده خون آلوده زرده
چو صبح از حضرت خورشید شهناز
بر جم رفت تا روشن کند راز
به شب رازی که با خورشید گفتند
به روز آن راز با جمشید گفتند
حکایت یک به یک با شاه کردند
شهنشه را ز کار آگاه کردند
چو شه دانست کان معشوق طناز
شد اندر پرده شب محرم راز
زمانی از در عشرت درآمد
چو باد صبح یکدم خوش برآمد
از او مهراب بشنید این حکایت
به دل گفتا درست است این روایت
عجب کان سرو قد از جا نرفته است
چو گل خار غمش در پا نرفته است
فرو رفت از هوایت پای در گل
بدین جانب هوایش کرد مایل
بود وقتی علاج رنج دشوار
که نشناسد طبیب احوال بیمار
علاج آنگه به آسانی توان کرد
که روشن گردد او را علت درد
بت مجلس فروز از بامدادان
به ساقی گفت: جام می بگردان
بیا ساقی که طیشی دارم امروز
نشاط و تازه عیشی دارم امروز
بیاور می که این جای صبوح است
مرا میل می و رای صبوح است
برون ز اندازه می خواهیم خوردن
درون ها پر ز می خواهیم کردن
به گیتی کو خرد را بود پابند
به میدان زرش ساقی در افکند
شفق گون باده در شامی پیاله
چو شبنم در میان صبح ژاله
ز رویش عکس بر ساغر فتاده
به آب کوثر آتش در فتاده
میان آب صافی نور می دید
به روح اندر لقای حور می دید
به دریای قدح در ماه غواص
در آن دریا هزاران زهره رقاص
به هر جامی که گردانید ساقی
حریفی را بغلتانید ساقی
به یاد یار نوشین باده می خورد
نشاط و عیش دوشین تازه می کرد
ز مجلس بانگ نوشانوش برخاست
می اندر سر نشست و هوش برخاست
بهار افروز این شعر بهاری
ادا می کرد در صوت هزاری
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۴۵ - غزل
بیا جانا که خرم نو بهاریست
مبارک موسمی، خوش روزگاریست
چمن را امشب از سنبل بخوریست
هوا را هر دم از عنبر بخاریست
گل صد برگ تا هر هفت کردست
به هر برگی از آن نالان هزاریست
کلاه زرکش نرگس که بینی
حقیقت دان که تاج تاجداریست
عذار لاله و خال سیاهش
نشان خال و روی گلعذاریست
نگارین دست سرو راست بالا
نگارین پنجه زیبا نگاریست
خیال قد چست نازنینی است
کجا سروی به طرف جویباری است
مثال خط و قد نوجوانی است
کجا بر طرف آبی سبزه زاریست
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۴۶ - طلب کردن خورشید جمشید را
بهار افروز چون شعری برانگیخت
دل گل باز شد زر بر سرش ریخت
ز بلبل صد هزاران ناله برخاست
ز سوز و ناله دود از لاله برخاست
به ساقی گفت: «جام می درانداز
اساس عقل دستوری برانداز
به دست خویش جامی ده به مستان
دمی مارا ز دست خویش بستان
ندارد علتی جان غیر هستی
علاج علت هستی است مستی
بپرسید از بتان ماه قصب پوش
که: «چون شد حال آن بازارگان دوش؟
به می یکبارگیش از دست بردند
غلامانش ز مجلس مست بردند
همانا این زمان مخمور باشد
ز مخموری تنش رنجور باشد
طلبکاری و دلجویی صوابست
غریبان را طلب کردن ثوابست
بدین گلزار باید داد بارش
به جام باده بشکستن خمارش
ازین شادی نگنجیدند در پوست
که چون گل داشتندش بهر زر دوست
به شکر گفت: «کای مرغ خوش آواز،
به پیغامی دل جمشید بنواز
بگو: از ما چرا دوری گزیدی؟
چرا نادیده هیچ از ما بریدی؟
کنون از جام نوشین چونی آخر؟
ز بیخوابی دوشین چونی آخر؟
دمی خواب و خمار از سر بدر کن
به خلوتگاه بیداران گذر کن
شکر را نزد رنجوری فرستاد
ز می جامی به مخموری فرستاد
ملک را دیده امید بر راه
نشسته منتظر با ناله و آه
خروشان از هوا ریزان به زاری
سرشک از دیده چون ابر بهاری
چو لاله ز انتظارش بر جگر داغ
مگر کارد صبا بویی از آن باغ
شکر با انگبین چربی برآمیخت
به شیرینی از و شوری برانگیخت
به شه مهراب گفت: «ای شاه برخیز
چو ابر آنجا به دامنها گهر ریز
سخن می باید از گوهرگرفتن
نثاری چند با خود بر گرفتن
گهرهای ثمین با خویش بردن
به گوهر کار خود از پیش بردند
ملک گفتا ببر چندان که خواهی
متاع چین و گوهرهای شاهی
به چشم از اشک سازم در شهوار
به دست و دیده باید کرد این کار
هر آن دری که چون جان داشتش گوش
برون آورد مهراب از پی گوش
ز مطرب بلبل آوا ماند ناهید
نهاد آن نیز را در وجه خورشید
به دارالملک جان چون شه روان شد
روان آمد به تن تن سوی جان شد
خرامان رفت سوی آن گلستان
بهشتی دید چون فردوس رضوان
گلستانی چو گلزار جوانی
گلش سیراب از آب زندگانی
از او خوی بر جبین افکنده گلها
به پشت افتاده باز از خنده گلها
همه گلزار مست از ساقی می
گل و گلشن خراب از جرعه وی
زده یک خیمه از دیبای اخضر
در او خورشید تابان با شش اختر
به گرد خیمه جانها حلقه بسته
پری رخ در میان جان نشسته
به رعنائی درآمد سرو چالاک
رخ چون برگ گل بنهاد بر خاک
سر خوبان عالم را دعا گفت
صنم نیزش به زیر لب ثنا گفت
ز می جامی بدان مهوش فرستاد
به کوثر شعله آتش فرستاد
ملک برخاست حالی بندگی کرد
به یاد لعلش آب زندگی خورد
به دل می گفت: «این لعل از چه کانست؟
شراب لعل یاقوت روان است؟
چه مه در منزلی بنشست جمشید
که می دید از شکافی عکس خورشید
همان خورشید روز افزون ز روزن
جمال شاه را می دید روشن
ملک می کرد غافل چشم بد را
نظر در خیمه می انداخت خود را
نظر در عارض دلدار می کرد
تماشای گل و گلزار می کرد
دو مه می ساختند از دور با هم
نظر می باختند از دور با هم
هوای دل چو از خورشید شد گرم
ملک برداشت برقع از رخ شرم
به شکر گفت بنواز این غزل رل
نوایی ساز و درساز این عمل را
درآمد طوطی شکر به آواز
ز قول شاه کرد این مطلع آغاز:
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۴۷ - غزل
آفتابی از شکاف ابر ایما می کند
عاشقان را در هوا چون ذره رسوا می کند
باز در زیر نقاب فستقی رخسار گل
می نماید بلبلان را مست و شیدا می کند
لعل او با من به لطف و خنده می گوید سخن
گوهر پاکیزه خویش آشکارا می کند
می شود بر خود ز من آشفته تر کو یک نظر
منظر خود را به چشم من تماشا می کند
من روان می ریزم اندر پای سرو او چو آب
آن سهی سرو خرامان دوری از ما می کند
گل درون غنچه مجموعست و فارغ کرده دل
زآنچه مسکین بلبلی بر در تقاضا می کند
چو بشنید از شکر زین سان خطابی
بهار افروز دادش خوش جوابی:
باد جانت به فدا، ای دم باد سحری،
چند بر غنچه مستور کنی پرده دری؟
منشین بر در امید و مزن حلقه وصل
به از آن نیست که برخیزی و زین درگذری
آستین پوش بدان روی که خواهد کردن
دور رخسار تو چون گل صد برگ طری
می کند بر در گل شعر سرایی بلبل
بلبلا چند درایی ز سر شعر دری؟
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۵۳ - دیدن جمشید ،خورشید را در باغ
در آن شب دید جمشید آفتابی
چو طاووسی خرامان در خرابی
گرفته خوش لب آبی و رودی
برود اندر همی زد خوش سرودی
میان شب فروغ فر شاهی
چو نور دیده تابان در سیاهی
رخش چون برگ گل زیر کلاله
سر زلفش به خم چون قلب لاله
صنم چون روز اندر شب همی تافت
به تاری مو شب اندر روز می بافت
ز شب بگذشته زلفش در درازی
صبا با زلف او در دست یازی
سر زلف صنم را باد می برد
ملک مشک ختن از یاد می برد
ملک چون دید ماه خرگهی را
به خدمت داد خم سرو سهی را
به نوک غمزه دامنهای در سفت
به زاری دامنش بگرفت و می گفت
که: «ای وصل تو آب زندگانی
ببخشا بر غریبی و جوانی
غریب و عاشق و مسکین و مظلوم
پریشان حال و سرگردان و محروم
ز حسرت دست بر سر ، پای در بند
ز خان و مان جدا وز خویش و پیوند
رسانیدی به لب جان همچو جامم
لب جان می رسان یک دم به کامم
نهاده شهد لب بر شکرش گوش
همه تن راضی و لب بسته خاموش
چو دید آن شمع را یکبارگی نرم
ز جام شوق جمشیدی سرش گرم
دلش کرد آرزوی تنگ شکر
گرفت آن شکرین را تنگ در بر
حریمش زلف و والی گشت در قصر
ز راه شام یوسف رفت در مصر
خضر بر چشمه نوشین گذر کرد
در آن تاریکی آب زندگی خورد
صنم کرد از دو مرجان گوهر افشان
همی خواند این غزل بر خویش خندان
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۵۶ - قطعه
چو بر حدود یار حبیب بگذشتم
که کرده بود خرابش جهان زبیبا کی
مجاوران دیار خراب را دیدم
در آن خرابه خراب و شکسته و باکی
به خاک راهگذار حبیب می گفتم
که ای غلام تو آب حیات در پاکی
کجا شدت گل این باغ شمع این مجلس؟
کجا شد آن طرب و عیش و آن طربناکی؟
بسی ازاین کلمات و حدیث رفت و نبود
در آن منازل خاکی به جز صدا حاکی
مرا که منزل آن ماه بود در دل و چشم
نبوده هیچ تعلق به منزل خاکی
زمان زمان به دل و چشم خویش می گفتم
ابا منازل سلمی و این سلماکی؟
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۶۲ - نامه جمشید به خورشید
شب تاری به روز آورد جمشید
به شب بنوشت مکتوبی به خورشید
مطول رقعه ای ببریده در شب
چو زاغ شب به دنبالش مرکب
که در هندوستان سنگین وطن داشت
پریدن در هوای ملک چین داشت
ز هندستان به سوی چینش آورد
بر اطراف ختن شکر فشان کرد
درونش داشت سوزان قصه ای راز
به نوک خامه کرد این نامه آغاز
به نام دادبخش دادخواهان
گنه بخشنده صاحب گناهان
خلاص انگیز مظلومان محبوس
علاج آمیز رنجوران مأیوس
ازو باد آفرین بر شاع خوبان
چراغ دلبران و ماه خوبان
مه برج صفا صبح صباحت
گل باغ وفا، عین ملاحت
طراز کسوت چین و طرازی
نگین تاج و فرق سرفرازی
چراغ ناظر و خورشید آفاق
فراغ خاطر و امید مشتاق
عزیزی ناگه افتادی به زاری
ز جاه یوسفی در چاه خواری
سرشک گرم رو را می دواند
به صدق دل دعایت می رساند
که ای نازک نگار ناز پرورد
چو گل نه گرم گیتی دیده نه سرد
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۶۴ - دو بیت شعر
رسولا خدا را به جایی که دانی
چه باشد که از من پیامی رسانی؟
نه کار رسول است رفتن به کویش
نسیما ت برخیز اگر می توانی
ز پیش جم دو کبک بلبل آواز
به کوهستان دژ کردند پرواز
بدان دژ پرده ای خوش ساز کردند
ز قولش این غزل آغاز کردند:
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۷۳ - رباعی
امشب که شبم به وصل تو می گذرد،
دامی ز سر زلف خود، ای دام خرد،
بر روی هوا بگستران تا ناگاه
زاغ شب از این سراچه بیرون نپرد
بوصف الحال خورشید دل افروز
دو بیت آورد مطبوع و جگر سوز
امشب که شد آن ماه فلک مهمانم،
بنشینم و داد خوش از او بستانم
ور صبح نفس زند ز آه سحری
برخیزم و شمع صبح را بنشانم
چو جم بشنید نظم همچو آبش
فرو خواند این رباعی در جوابش
امشب شب آنست که دل چیره شود
وز عشرت ما چشم فلک خیره شود
گر صبح گریبان شب تار درد
آیینه عیش عاشقان تیره شود.
ز ناگه خنده ای زد صبح دم سرد
از آن یک خنده شب را منفعل کرد
شب هندو معنبر زلف بر بست
ز جای خویشتن خورشید بر جست
گرفت آن ماه تابان را در آغوش
چو زلف آوردش اندر گردن و گوش
لبش بوسید و شیرین قطعه ای گفت
به گوهر قطعه یاقوت را سفت
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۷۴ - قطعه
شب دوشین بت نوشین لب من
چو می کرد از برم عزم جدایی
بدان تاریکی اش در برگرفتم
چه گفتم؟ گفتمش کای روشنایی،
چو آخر داشتی با آشنایان
سر بیگانگی و بیوفایی ،
میان آشنایان روز اول
چه بودی گر نبودی آشنایی
ملک بوسید پای یار مهوش
سبک از آب زد نقشی بر اتش
برفت آن عمر تیز آهنگ از پیش
به صوت نرم خواند این قطعه با خویش:
به وقت صبح کآن خورشید بد مهر
روانه گشت و می شد در عماری
نقاب عنبرین از لاله برداشت
ز سنبل برگ سوسن کرد عاری
به نرگس کرد سوی من اشارت
که چون تو بیش از این فرصت نداری
تمتع من شمیم عرار نجد
فما بعد العشیه من عراری
چمان شد بر لب آب آن سهی سرو
به جای آب ، یوسف رفت در دلو
دگر بار آن مقنع ماه دلکش
فتاد از چرخ گردان در کشاکش
ز چاه مصر شد تا چاه کنعان
چنین باشد مدار چرخ گردان
چو خورشید بلند عالم آرا
توجه کرد از آن پستس به بالا
صباحی گشت تاری روز جمشید
که رفتش بر سر دیوار خورشید
پریشان از جفای گردش دهر
ز پای قلعه سر بنهاد در شهر
ز هر جنسی متاعی کرد پیدا
ز لعل و گوهر و دیبای زیبا
به مهراب جهان گردیده بسپرد
که: «پیش افسر این می بایدت برد
به افسر گو که این دیبا و گوهر
ز چین بهرم فرستادست مادر
اگر چه نیست حضرت را سزاوار
در آن درگه به شوخی کردم این کار»
بر افسر شد آن صورتگر چین
ز هر جنسی حدیثی داشت رنگین
سخن در درج گوهر درج می کرد
حکایت را به گوهر خرج می کرد
به هر دیبا حدیثی نغز می گفت
به تحسین در زه در گوش می سفت
هزارش قطعه بود از لعل و گوهر
نهاد آن یک به یک در پیش افسر
ز هر جنسی برای افسر آورد
برش هر روز نقدی دیگر آورد
کنیزان را زر و پیرایه بخشید
به لالایان لؤلؤ مایه بخشید
شدی مهراب گه گه نزد بانو
سخنها راندی از هر نوع با او
دمی گفتی صفات حسن جمشید
رسانیدی سخن را تا به خورشید
گه از قیصر گه از فغفور گفتی
گه از نزدیک و گه از دور گفتی
چنان با مهر مهراب اندر آمیخت
که طوق شوق او در گردن آویخت
شبی در خوشی ترین وقتی و حالی
به افسر گفت: «من دارم سوالی
ز خورشی آن مه تابان چه دیدی
کزو یکبارگی دوری گزیدی؟
بود فرزند مقبل دیده را نور
نشاید کرد نور از چشم خود دور
چنان شمعی تو در کنجی نشانی
کجا یابی فروغ شادمانی ؟
چنان شمعی کسی بی نور دارد؟
چنان روحی کس از خود دور دارد؟
چو خورشید تو باشد در چه غم
به دیدار که خواهی دید عالم؟
پاسخ افسر ، به مهراب بازرگان
چو بشنید آن فسون افسر ز مهراب
ز شبنم داد برگ لاله را آب
به پاسخ گفت: «ای جان برادر
مرا هست از فراقش جان پر آذر
ولیکن چون کنم کان سرو مهوش
چو دوران است ناهموار و سرکش
چو ابر اندر دلش غیر از هوا نیست
ولی یک ذره در رویش حیا نیست
به می پیوسته آب روی ریزد
چو نرگس مست خفته، مست خیزد
بنامیزد سهی سرویست آزاد
هوای دل سرش را داده بر باد
نگاری دلکش است از دست رفته
شکاری سرکش است از شست رفته
چو گل در غنچه باید دختر بکر
در دل بسته بر اندیشه و فکر
کند پنهان رخ از خورشید و از ماه
نباشد باد را در پرده اش راه
اگر در گوشش آید بانگ بلبل
برآشوبد دلش از پرده چون گل
اگر با بکر گردد باد دمساز
برو چون گل بدرد پرده راز
از آن پس سر به رسوائی کشد کار
نهد راز دلش بر روی بازار
نماند در جوانی رنگ و بویش
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۷۹ - رباعی
وقت سحر از باغ بهشت آمد باد
آورد گلی و در کنارم بنهاد
چون زلف صنم نهاده بودم دامی
ماهی بگذار آمد و در دام افتاد
چو شهناز آن رباعی ساخت بر چنگ
فرو خواند این غزل شکر به آهنگ:
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۸۲ - آزاد شدن خورشید
چو صبح از کوه بنمود افسر زر
ز کوه آمد برون خورشید خاور
پس افسر بر سمند عزم بنشست
به ناز آورد باز رفته از دست
ز شهرستان به سوی دژ روان شد
ز شهر تن به شهرستان جان شد
چو در دژ شد به نزد آن شکر لب
مهی را یافت همچون ماه یک شب
چو دری در صدف تنها نشسته
ز هر یک غمزه عقدی در گسسته
چو جسم ناتوانش چم بیمار
چو شیشه چشم هایش رفته در غار
چو عکس طلعت خورشید را دید
سرشک لاله گون از دیده بارید
سرشک افشان گرفت اندر کنارش
که بنشاند به اشک از دل غبارش
چو مادر حال دختر را تبه دید
چو چشم خود جهان یکسر سیه دید
به پوزش گفت: «ای ترک خطایی
خطا کردم، خطا کردم خطایی»
به زاری گفت: « ای سرو گل اندام
فدای چشم مخمور تو بادام
بسی بر شکر و گل بوسه ها داد
شکر پاسخ برو افسانه بگشاد
به تندی گفت: «ای بد مهر مادر،
مرا بهر چه افکندی در آذر؟
چو من نه رستم و سامم به هر حال
چرام افکنده ای در کوه چون زال؟
بگو تا زین جگر گوشه چه دیدی
که او را بیگناه از خود بریدی؟
مرا رسوای خاص و عام کردی
میان انجمن بد نام کردی»
بگفت این قصه و بسیار بگریست
وز آن زاریش مادر زار بگریست
برون آوردش از غمخانه تنگ
چو لعل از سنگ و همچون شکر از تنگ
همان دم چتر شاهی باز کردند
عماری را به دیبا ساز کردند
گل آمد در عماری سوی بستان
مه هودج نشین اندر شبسنان
پری رخسار خوبان دلاویز
بهار افروز و گلبرگ شکر ریز
نسیم جانفزای و ارغنون ساز
سمن بوی و نگارین روی و شهناز
هزار و سیصد و هفتاد دختر
همه خورشید روی و فرخ اختر
که پیش آن صنم در کار بودند
بدان درگاه خدمتکار بودند
همی روی طرب را باز کردند
همان آیین پیشین ساز کردند
کبوتر گر بود صد سال در بند
رود روزی سوی برج خداوند
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۸۶ - غزل
باد صبا به گرد سمندش نمی رسد
سرو سهی به قد بلندش نمی رسد
بر مه شکسته طرف کلاه است ازین سبب
از چشم آفتاب گزندش نمی رسد
گرد سمند او به فلک نمی رسد ولی
خنگ فلک به گرد سمندش نمی رسد
پایم به بند زلف گرفتار کرده است
دردا که دست بنده به بندش نمی رسد
به هر گردی که می انگیخت جمشید
بر آوردی غبار از جان خورشید
به هر گامی که اسبش بر گرفتی
ز اشک آن خاک در گوهر گرفتی
صنم گلگون سرشک از دیده می راند
ملک شبدیز با گلگونه می راند
ملک گوی ار همه کس پیش می برد
به هر صنعت که بود از پیش می برد
غریو اهل روم و شام برخاست
ملک چوگان فکند و نیزه را خواست
در آمد خوش به طرد و عکس کردن
به طرد بدسگال و عکس دشمن
سماک رامح از بالای افلاک
ز غیرت نیزه را انداخت بر خاک
هزاران حلقه همچون زلف جانان
ز چوگان کرد در میدان بر افشان
ز پشت باد پا چون باد در تک
به رمح ان حلقه ها بر بود یک یک
بر او شاهنشه از جان آفرین کرد
ثنای قدرت جان آفرین کرد
به پیروزی ز میدان باز گشتند
همان با نای و نی دمساز گشتند
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۹۲ - لشکر کشی جمشید از روم به شام
زند از شهر گردان خیمه بر دشت
زمین از خیمه همچون آسمان گشت
هنرمندان ز کین دلها پر از خون
ز تن کردند ساز بزم بیرون
ز هر سو لشکری آمد به انبوه
تو گفتی گشت بر صحرا روان کوه
برون از شهر دشتی بود دلکش
چو گلزار جوانی خرم و خوش
چو روی جم در آن گلها شکفته
چو چشم آهوان بر لاله خفته
میان یاسمین و نسترن در
بلورین برکه ای چون حوض کوثر
ز هر سویی روان نالنده رودی
برو گوینده هر مرغی سرودی
گلش صد بار لعل افکنده بر هم
نمی آمد لبش از خنده بر هم
هوایش عقد پروین دانه می کرد
معنبر زلف سنبل شانه می کرد
چنار و گل ز ابرش آب جسته
به آب ابر دست و روی شسته
چو پیری زاده از مادر شکوفه
زبان بهانده سوسن در شکوفه
دل گل چون دماغ پور سینا
درختان چون درخت طور سینا
چمن از سایه بید و گل بان
کشیده سایبانها گرد بستان
به سوری این غزل می خواند بلبل
سحر گه در مقام نغز با گل:
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۹۳ - غزل
بود ز غم صد گره بر گل و بر بارگل
باد به یکدم گشاد صد گره از کار گل
طرف چمن را چو کرد چشم شکوفه سپید
باز منور شدش دیده به دیدار گل
لاله زر آتشی است ناسره اش در میان
لاجرم آن قیمتش نیست به بازار گل
قوس قزح در هوا تا سر پرگار زد
دایره لعل گشت نقطه پرگار گل
در چمنی کان صنم جلوه دهد حسن را
خار عجب گر کشد بار دگر بار گل
کف به لب آورده باز جام پر از لعل می
می به کف آور ببین روی پریوار گل
ملک با لشکری افزون ز باران
فرود آمد در آن خرم بهاران
میان سبزه چون گل جای کردند
ملک را بارگه بر پای کردند
به یاد روی گل ساغر گرفتند
چو نرگس دور جام از سر گرفتند
ملک یک هفته با قیصر طرب کرد
بر آن گل ارغوانی باده می خورد
ملک نالید یک شب پیش مهراب
که کار از دست رفته ای دوست دریاب
چنین از عمر تا کی دور باشم؟
ز جان خویشتن مهجور باشم؟
برای من بسی زحمت کشیدی
ز دست من بسی تلخی چشیدی
برای من بکن یک کار دیگر
بیار آن ماه را یکبار دیگر
سرشک از دیدگان بارید بر زر
فرو خواند این غزل با اشک برتر
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۹۷ - قطعه
در آن روز وداع آن ماه خوبان
لبم بر لب نهاد و گفت نرمک
ز روی حسرت او با من همی گفت:
هذا فراق بینی و بینک
همه شب با دوتن افسر در آن دشت
تماشا را بدان مهتاب می گشت
طوافی گرد آب و سبزه می کرد
ز ناگه ره بدان منزل در آورد
به یک منزل دو مه را دید با هم
نشسته هر دو چون بلقیس با جم
نوای چنگ و بانگ رود بشنود
بدان فرخ مقام آهنگ فرمود
در آن مهتاب خرم بود خورشید
نشسته چون گلی در سایه بید
چو مادر را بدید از دور بشناخت
صنم خود را به بیدستان درانداخت
به دستان چون فلک نقشی عیان کرد
به بیدستان چو گل خود را نهان کرد
زمانه قاطع عیش است و شادی
نمی خواهد به غیر از نامرادی
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۹۸ - رباعی
چون گل دهنی زمانه پر خنده نکرد
کش باز به خون جگر آکنده نکرد
چون غنچه گل دمی دلی جمع نگشت
کایام هماندمش پراکنده نکرد
ملک چون عکس تاج افسری یافت
زجای خود به استقبال بشتافت
ز جای خود نرفت و رفت از جای
چو دامن بوسه اش می داد بر پای
به آغوش اندر آورد افسرش مست
گرفتش سیب سیمین بر کف دست
لبان و مشک و شهد و می به هم دید
می مشکین ز شیرین شهد نوشید
به زیر بید بن می دید خورشید
ز غیرت شد تنش لرزان تر از بید
ملک گفت: « از کجا ای سرو نامی
به اقبال و سعادت می خرامی؟
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱۰۲ - رباعی
از رنگ بیاض رویت ای رشک قمر
وز عکس گل جمالت ای غیرت خور
مشاطه آفتاب بر روی افق
سرخاب و سپیداب کشد شام و سحر
چو شیرین را به هودج در نشاندند
فرستادند و خسرو را بخواندند
ملک جمشید مست از بزم مستان
خرامان رفت در خرم شبستان
شبستانی چو زلف مشک مویان
منور کرده حسن ماهرویان
نگارین لعبتان خلخ و چین
چو سر ناز سر تا پای رنگین
سمن رویان چو سرو استاده بر پای
همه صاحب جمال و مجلس آرای
به دست هر یکی شمعی معنبر
بتان را گرم چون شمع از هوا سر
به هر شمعی که ماهی بر گرفته
فلک صد شمع انجم در گرفته
فروغ بزم آن شب برده ناموس
ازین هر هفت شمع و هفت فانوس
ز شادی بر فلک رقصیده ناهید
که هست امشب وصال ماه و خورشید
شب هندو به لالائی روارو
همی زد در رکاب آن مه نو
نثاری بر سرش ریزان ز بالا
ز اطباق فلک لولوی لالا
شهنشه دید زنگاری نقابی
به شب در مهد زنگار آفتابی
چو باد صبح دم صد لاله بنمود
ز گلبرگش نقاب شرم بگشود
در آمد چون نسیم نو بهاری
کشید آن غنچه را در بوسه کاری
ز سوسن نارون را ساخت چنبر
ز گلبرگ بهاری کرد بستر
دو سرو ناز پیچیدند بر هم
دو شاخ میوه پیوستند بر هم
کشید آن خرم گل را در آغوش
برون کرد از تنش دیبای گلپوش
برش تا ناف باغی بود ز سوسن
بزیر سوسن از نسرین دو خرمن
سمن را یافت در والا حصاری
ببسته لاله زاری در ازاری
ز مویش صد هزاران خون به گردن
نبودش جز میان یک موی بر تن
میان با یاسمین و نسترن در
بلورین برکه ای چون حوز کوثر
بلورین کوه در زیر کمر گاه
در آن کوه و کمر دل گشته گمراه
فرود برکه اش عین الحیوتی
معصفر روزه اش از هر نباتی
دو همبر در بر او کرده فراهم
بر آن دربند مهر خاتم جم
کلید آن در از پولاد چین بود
ز سیمین درج قفل لعل بگشود
به ناگه خاتم یاقوت خورشید
فتاد اندر دم ماهی جمشید
شد از خورشید پیدا کان یاقوت
روان در چشمه خورشید شد حوت
یکی سیراب شد از عین خورشید
یکی سرمست گشت از جام جمشید
فلک شد چاکر و ایام داعی
جهان می ساخت بر ساز این رباعی:
باد آمد و بکر غنچه را دمها داد
نرمک نرمک بند قبایش بگشاد
پیراهنش امروز به خون آلوده ست
پیداست که دوش دختری داد بباد
چو مه رویان زنگاری شبستان
پس زرین تتق گشتند پنهان
عروس روز خون آلوده دامن
خرامان شد برین پیروز گلشن
خوش خندان و عنبر بوی جمشید
برون آمد چو صبح از مهد خورشید
حریر چینی و مصری قلم خواست
رخ صبح از سواد شب بپیراست