عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۱۹
اللّه می‌گفتم بر این معنی که همه اختیار و ارادت و قدرت و فعل اللّه راست، و همه خوشی‌ها در اختیار و قدرت و فعل است. مجبور خود نام با خود دارد؛ یعنی بی‌مراد و بیچاره و عاجز و بی‌مزه. هرکه جبری شد، او را زندگی نماند. چو من ذکر اللّه می‌کنم، در اللّه نظر می‌کنم که ای اللّه! مرا اختیاری ده و فعلی بخش و ارادتی بخش. اگر فعل و اختیار بخشید اللّه مرا، خود در آن شکرِ نعمت می‌گزارم و می‌باشم؛ و اگر اختیارم ندهد، در اللّه نظر می‌کنم که ای اللّه! مختار و مرید و فعّال مطلق تویی!
اکنون به وقت ذکر و تفکر هر خیالی را نمانم که بیرون آید، که خیال همچون سخن است. و باز خوشی‌ها در فعل و اختیار است، دلیل بر آنکه لفظ جبر در بی‌مرادی مستعمل بود. باز گفتم که به هر کس سخن نمی‌باید گفتن که فروماند. پس گفتم در دهان نگرم که چندین پرده است اندیشه سخن را تا از گزافه بیرون نیارم از این پرده‌ها. آری زبان راه باریک است مر عمل دل را، چون این راه را گره زدم بیرون نیاید، بازرود. سخن مغز دل است که از راه زبان بیرون می‌آید، و هرگاه که سخن راست بُوَد، دل راست بوده باشد.
مگر سخن چون پل صراط است باریک و تیز، تیزه او صدق است که اگر بر کوه نهی بگدازد. و باریک که هرکسی بدان راه نیابد. به چه قدر که در این راه سخن بروی بر همان اندازه بر صراط بگذری. از عزیزیِ چیزی باشد راهش را باریک کردن. یعنی به خزینه رسیدن دشوار بود، که خزینه را پاسبانان و نگاهبانان باشد، و هم موضع استوار است. اما چو ویرانه باشد، آسان توان رفتن.
عجب! چگونه خزینه است بهشت و عالم غیب که همه پر از کیمیاست که یک ذره از آن کیمیا بر دُرُستِ آفتاب و ماه و ستارگان مالیدند، مس وجودشان چون دُرُست‌های مغربی بر نطع آبگون آسمان تابان شد. وقتی که اللّه آن کیمیا را از ایشان بازگیرد، همه چون تابه سیاه بیرون آیند.
من در شب چون از خواب بیدار شوم، در جمله اجزا و حالت خوش و ناخوش و فکر و ادراک و دل و غیر وی بیرون و اندرون خود و سَرمجموع این‌ها نظر می‌کنم، می‌بینم که این همه موجود به اللّه‌اند و از اللّه هست شده است. و در وقت خواب اللّه مرا استراحت می‌دهد و در وقت بیداری آگاهی می‌دهد و از بهر آن می‌دهد تا او را شناسم و دوست او را دارم و آرزو از او خواهم. اکنون هر جزوی از اجزای من می‌گوید که اعوذ باللّه، یعنی همه راحت از اللّه می‌خواهم و همه گشاد از روی دید اللّه می‌خواهم و همه امید من و خوشی‌های من به اللّه است.
چون مرا از اللّه یاد آید، می‌دانم که اللّه مرا به خود می‌کشد و به دوستی و اکرام مرا به خود می‌خواند. در آن دم روح خود را می‌بینم که سجده‌کنان و خاضع‌وار به حضرت اللّه می‌آید و همه کسوت های غفلت و صور را بر خود می‌دراند و ضرب می‌کند عاشق‌وار و همه کارها و جدّها و جهدها و تعظیم و طاعت و رحم و شفقت خلقان می‌ورزد.
باز نظر می‌کنم که این همه مشیّت‌ها و فعل‌های من همه به مشیّت و فعل اللّه است، نه چنانکه همچو جبری مرده و گستاخ باشم. باز با خود می‌اندیشیدم: بدان‌که روح من معظّم اللّه است و متفکر کار اللّه است، و می‌ورزد تا دوستیِ اللّه زیاده شود. به هیچ‌وجهی نمی‌نمود که این احوال مرضیّ اللّه باشد یا نی. اللّه الهام داد که هرگز دوستی از یک جانب نباشد. دوم تقدیر گیر که روح کسی دیگر دربند دوستی تو باشد و دربند آن باشد که تا دوستی تو او را حاصل شود؛ آنگاه دوستی قائم شود. پس دانستم این کوشش من در محبت اللّه همه مرضیّ اللّه باشد
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۲۶
یا أَیهُّا الَّذِینَ آمَنُوا إِنَّ مِنْ أَزْواجِکُمْ وَ أَوْلادِکُمْ عَدُوا لَکُمْ فَاحْذَرُوهُمْ وَ إِنْ تَعْفُوا وَ تَصْ فَ حُوا وَ تَغْفِرُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ
مرد ملک‌طلب باید تا عدو را نیک بشناسد و بداند که دشمن ملک را کم باید کردن اگرچه برادر است و فرزندست.
دولت آنست که از پس خود لت ندارد و ملک آنست که دمادمش هلاکت نبود. شما همه خلیفه‌زادگان‌اید، از گلخن تا ننگ دارید، شما در عقب و میمنه و میسره آدم بودیت که ملایکه در خدمت شما ایستاده بودند. چون شما را آن همّت و آن دولت بوده است جهد کنید تا بدان مقام باز روید که فرشتگان به خدمت شما بازآیند و سلام ربّ العالمین را بشما برسانند در بهشت.
شما همه موزونی‌ها و خوبی‌ها و جمال‌ها و سماع‌ها و کوشک‌ها و لباس‌ها و براق‌ها و مرغزارها و می‌ و شیر و پادشاهی و آرایش داشتید و همه را مشاهده کردید و در طبع شما نقش آن گرفت همچون شکل جکندوزان؛ چون درین جهان آمدید راه غلط کردید و آن را فراموش کردید.
هر کاری و هر پیشه که هست چون بیشتر استعمال کنی از آنجا موزونی‌ دیگر پیدا می‌شود. پس این قطره‌قطره موزونی که از این سنگ طبیعت می‌چکد چون ندانی که از موضع دیگر می‌آید؟ هر چیزی را میزانی و اصلی‌ست، آخر این موزونی خود را میزانی و اصلی نطلبی.
اکنون چون مال و اولاد تو را از ملک آن جهان و از آن موزونی معزول می‌گرداند عدوّ تو باشد
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۲۷
وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِکَةِ اسْجدُوا لِآدَمَ
یعنی آدم دل زمین آمد و صاف عالم آمد و ازین قِبَل آدم را صفی گفت. اگر چه مقرّبانِ حواس خمس چون فرشتگان با جبرئیلِ عقل بر فلکِ سر و آسمانِ دماغ جا گرفته‌اند، ولکن تبع‌اند مر دل را که وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِکَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ . از گوشت دلی آفریدند و آن را مرکز دل حقیقی کردند و هر موضعی از اجزا چاکران روح بنشستند زیرا که جای شاه دگر باشد و جای سپاهسالار و لشگر دگر باشد.
و این دل با لشکر خود تا شرق و غرب می‌رود و نعمای اللّه را مشاهده می‌کند و می‌بیند و همه چیز او را معلوم می‌شود، چنانک می‌گویند که دلت کجاست که اینجا نیست. و چون معلوم شد همه چیز او را فرمان آید به جبرئیل عقل که بر او آید نزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِینُ عَلی قَلْبِکَ .
اکنون آن دل که به مشرق و به مغرب رود و همه چیز را ببیند آن غیب باشد و جبرئیل غیب باشد،‌ لاجرم ایشان هم در آن عالم آشنا باشند.
اکنون هوش من جبرئیل‌وار در لوح محفوظ ساده نظر می‌کند تا چه نقش پدید آید و سررشته کدام مصلحت ظاهر شود. می‌بیند و پیغام فرشتگان حواس می‌رساند تا مسابقت نمایند بتنفیذ آن کار. نی نی سرایچه دنیایی کالبد را مدبران عقل و هوش آفریده است تا هر خللی که پدید آید آن را عمارت می‌کنند و متقاضیان گرسنگی و تشنگی را بفرستند که خلل پدید آمده است تا حواس در کار آید و دست‌افزار را در کار آرد به آب و خاک نان و نان خورش.
آخر این شهوات و این مزه‌های چشم و گوش و دماغ را و همه ذوق‌ها را که بر گوشه‌های خوان کالبد آدمی‌ د‌اده‌اند، این آش‌ها را مدبّران ملایکه از سرای بهشت دست بدست کرده‌اند و این آش‌ها را می‌فرستند، و دو فرشته بر هر خوان تن ایستاده‌اند و محافظت می‌کنند مر این ادب و ترتیب را بر این مایده؛ حوران از بهشت بر منظرها آمدند و نظاره می‌کنند تا ببینند که برین مایده کیست که با ادب‌ است و ثنا می‌گوید و شکر می‌کند و کیست که سفیه است و غارت‌کننده است و بر فال ریزنده است و دست در کاسه کسی دیگر کننده است.
و این چه عجب است، اگر تو در خانه خود خاشاکی را غایب بینی و درِ خانه را گشاده یابی، گویی که این را که بُرد و آن را که آورد؟ عجب! خس و خاشاک خانه تو را کسی می‌باید تا بیارد و ببرد. ملک آسمان و زمین و چندین خلقان و احوال ایشان کم از خاشاکِ خانه تو آمد که آن را کسی نباید که چیزها بیارد و ببرد؟ تو چندین نام می‌نهی مر این تدبیر خود را و تصرّف خود را و قدرت خود را،‌ پس چرا در معنی خانه جهان را و تدبیر عالم را قادری و صانعی و حکیمی‌ نگویی و حاضر ندانی او را؟ این حکیم و این قادر مراتب نیکان و بدان را بدید می‌کند و می‌نماید، پس چنان کن که دل تو و ضمیر تو بپرد و احوال جهان مشاهده کند از بیرون سوی کالبد و باز در سینه رود و وی را باعث باشد تا بدان موضع رود. اگر نه غوّاصان بودندی در دریای سما و ارض نشان چرخ و بروج و طباع که دادی که »زویت لی الارض فرأیت مشارقها و مغاربها«،‌ و »کَذلِکَ نُرِی إِبْراهِیمَ مَلَکُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ« .
و عیسی بطارم چهارم قرار گرفت و ادریس تدریس را به فرادیس برد، و لیکن چو اغلب انبیا را علیهم السّلام عالمی‌ که بیرون چرخ است خوشتر آمد فرمان آمد که همه از آن بیان کنید، یعنی چو آن سرای بقا آمد از بهر فنا کرا نکند. اکنون چیزی کنید تا خلاص یابید از زیر چرخ گردان و گردش از روزگار شما محو گردد و قرار یابید بدار القرار و دارالسّلام
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۲۹
مَنْ جاءَ بِالحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها
هر بند و گشادی که به تو بازبسته بود تا تو عمل نکردی کجا گشاده شد. کدام قفل دیدی که از خود باز شد؟ آنها که به اختیارِ تو نبود ما خود آن را می‌گشادیم، چنانکه طبقهٔ زمین را گشادیم و نبات بیرون آوردیم بی خواستِ تو.
اکنون تو جهد می‌کن که تا یک درِ خیر بر خود می‌گشادی تا ما دَه درِ خیر بر تو بگشاییم و نیاز و اخلاصت می‌بدهیم. از پوست به گوشت رو و از گوشت به خون رو و از خون به شیر رو و از شیر به آب حیات و عرصهٔ غیب رو. آخر چو به خاک فرومی‌روی به آبی می‌رسی، و اگر در این راه بروی هم به ملکی و به دولتی برسی.
آخر تو از عالم غیب و از آن سوی پرده بدین سوی‌ پرده آمدی و ندانستی که چگونه آمدی، باز از این پرده به آن سوی پرده رَوی، چه دانی که چگونه روی. آنگاه که نواله ‌ی کالبدت را می‌پیچیدند از سمع و بصر و عقل و قدرت و تمیز، تو ندانستی که چگونه پیچیدند، چون بازگشایند چه دانی که چگونه گشایند؟
عقل و تمیز و قدرت تو را به چابکیِ صنع از آن عالم برمی‌کشیدند،‌ تو چه دانی که چگونه کشیدند. باز اگر در همان دریا غرق کنند تو چه دانی که چگونه غرق کنند؟ شما چه دانید حکمهای اللّه را، آخر این دانه ها را که می‌کارید هیچ می‌دانید که از کجا آورده‌ایم؟ و یا دانید که چگونه سبز و بلند می‌گردانیم و آن دانه ها را چگونه رنگ و سبزی‌ش می‌دهیم و آبدارش می‌کنیم؟ همین می‌گوییم که شما می‌اندا زید تا ما برهان می‌نماییم، نیز تخم آن جهانی را از خیرات تو می‌انداز تا ما برهان می‌نماییم.
و آن دانه شفتالو را که بدان سختی است آن را فرسوده کنیم. باز چون شکل کالبد تو پوسیده گردانیم، آن پوست تنک را از وی بکشیم و آن دل سپید را سبز گردانیم.
اکنون همه کار از دل تو می‌روید. پوست آن دانه می‌باید تا آن مغز را در عمل آریم، هرچند که پوست را بیکار و پوسیده می‌گردانم. نیز اگر کالبد تو نبودی از مغزت چیزی نرستی، پس تو نیز کالبد تو را در راه مجاهدهٔ ما کاربند و کاهلی مکن که إِنَّ اللَّهَ اشْتَری مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهمْ .
آخر تو در تنه این جهان چندین گاه است که روزگار بردی، چه سود کردی و به چه رسیدی؟ اگر بامداد روان گردی شب همانجا منزل کنی و اگر شب روان گردی بامداد همانجا منزل کنی.
آخر دلت نگرفت از این ریک در این چهل سال؟ باری در نقش دیگر قدم زن و عالم دیگر بین!
أَ فَحَسِبْتُمْ أ نَّما خَلَقْناکُمْ عَبَثاً وَ أَنَّکُمْ إِلَیْنا لا تُرْجَعُونَ
یعنی به هر مقدمه که رسیدی مشغول شدی و بر آنجا قرار گرفتی، ندانی که به هرچه مشغول شدی و به هرجا که قرار گرفتی آن منزلی‌ست از منزل‌ها. در این راه که می‌روی اگر در قضای شهوت آمدی گفتی خود قرارگاه این است، هرچند عمر باشد در این باید گذرانیدن. و اگر رویِ فرزند ببینی خیمه بازگشایی و طنا ب‌های تدبیر استوار کردن گیری.
تو هر روز همچنانکه آفتاب از مطلعِ خود روان است، تو از مطلعِ خود همچنان از مبدا روز با او روانی. حقیقت با هر چیزی ساکن می‌باشد، و هر زمانی میخ تو را و چرخ تو را می‌گشایند و متاع تو را نقل می‌کنند و تو میخ دیگر استوار می‌کنی و دبه فرومی‌آویزی. طرفه روان نشسته دیدم تو را آبی که از گزافه می‌رود،کدام بستان از وی آراستگی می‌یابد؟ تو خود را مدبّر می‌دانی و عاقبت‌بین می‌دانی با آنکه هیچ کاریت سرانجام ندارد، پس جهانی بدین آراستگی می‌بینی، چرا مدبّری ندانی این را؟ پس کار این همه جهان را گزافه دانی و آنِ خود را گزافه ندانی، خود را مدبّر تنها دانی و بس. تو را اگر تدبیری و راحت و مزه هست همه از اوست.
اما تو به سبب نوایب دهر بی‌مزه گشته‌ای. اکنون نومید مباش، باز مزه‌ات بدهیم. اگر تو همه اسباب راحت و مزه جمع کنی از زنان و کنیزکان و کودکان و مال و نعمت، چون تو را مایهٔ مزه ندهیم چه کنی؟ چو اجزای تو را قفل برافکنده باشیم و درِ او را از راحات بسته باشیم چه کنی؟ گاهی اجزای تو را به مزه‌ها بندیم و گاهی می‌گشاییم. همچنانکه آب می‌آید و در آب همه رنگ‌ها و همه چیزها هست، و لیکن تا نگشاییم از وی چیزی پدید نیاید، نیز هر جزو تو عیبه راحتی‌‌ست، تا نگشاییم راحت پدید نیاید.
تو را از مقام بی‌مزگیِ خاک تا بدینجا که مزه‌هاست رسانیدیم و تو منکر می‌بودی قدرت ما را، نیز برسانیم تو را به مزهٔ آخرت اگرچه عجبت نماید. از مادر چون به وجود آمدی چشمت بسته بود، چون چشم بگشادی شیر مادر می‌دیدی و بس، و باز چون گشاده‌تر کردیم تا مادر و پدر را دانستی و دیدی، و باز در کودکی بازیگاه را دیدی و به آن مشغول شدی. نیز در پایان چشمت را و عقلت را به غیب بگشاییم تا راحت‌ها بینی و عجایب‌ها بینی
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۳۰
قال النّبیّ علیه السّلام: »الایمان عریان و لباسه التّقوی«
ای آدمی‌، آرامِ تو با استوار داشتِ رسول است علیه السّلام بدانچه از خداوند عزّ و جلّ آورده است، و قبول کردن تو آن را، یعنی قرار دادن به خود و دل نهادن بر آنچه رسول علیه السّلام گفته است که این فرمانبرداری بکنم و از اینها احتراز کنم، و اگر به حکمِ غفلت تقصیری رود چون شرع الحال کند تقصیری نیارم کردن و به گستاخی امر او را ردّ نکنم همچون ابلیس.
امّا این حالت تو ضعیف است که نگاهداری. تو چراغی را تا چراغ‌وره نمی‌باشد و زیر دامن‌اش نمی‌داری، سلامت از درِ خانه تا به در مسجد نمی‌توانی بردن و از دست باد خلاص نمی‌توانی دادن. این بادهای هواها و شهوت‌ها و حرص‌ها که از در سوراخ‌های چشم و گوش و دل برمی‌گذرد و بادهای آرزوها و صورها و سخنان مخالف نیز می‌گذرد. اگر نگاه نداری چراغ ایمان تو زود کشته شود. اگر این حالت نزد تو عزیز است، غم وی بخور تا از تو نرود.
و این ایمان تو چون تن تو است، اگر از پیش گرگ و شیرش نگریزانی و ماران و کژدمان را نکشی و آن غفلت از خداست و متابعت کردن به هوا و شهوت‌ها و آرزوهاست و او را از چنین سرما و گرما در پناه جایی نیاری و در خانه و خرگاهی نیاری زنده نمانی. و جان از بهر دوست باید و آن اللّه است و اگر نه جان از بهر دید دشمن و ناجنس نباید.
اکنون تو ایمان را از ناجنسان و گرگان یار بد نگاه می‌دار.
وَ لا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنا قَلْبَهُ عَنْ ذِکْرِنا وَ اتَّبَعَ هَواهُ وَ کانَ أَمْرُهُ فُرُطا
پس نماز می‌کن و زکات می‌ده و در دفع دشمن نفس روزه می‌دار.
و این سی روز روزه سی چوبی‌ست که مر دیو نفس را می‌زنی و چند روز در حبس و بی‌مرادیش می‌داری در سالی یک ماه، تا نیک بی‌خرد نشود بهٔکبارگی سر از فرمان نکشد و میلی کند به حصارچه نماز و شهرستان روزه و ربض صبر و برج‌های حج و خندق عتاق و عهود وثاق ایمان و موضع صلح و جنک نکاح و طلاق و جرّاحان دیات و چاوشان تسابیح و جانداران کلمات طیّبه و استغفار و لشکر حسن خلق و سیرت خوب.
اکنون اگر تو موضع مستحبّ را بمانی تا خصم بگیرد، جنگ جای سنّت را از دست تو بستاند؛ و اگر سنّت را از دست تو بستاند فریضه را از دست تو بستاند، و اگر فریضه را نیز از تو ببرد شاه ایمانت را مات کند.
و یا ایمان تو چون تنه درختی‌ست برهنه، کسی نداند که بیخ او گرفته است یا نی. برگ اقرار بباید و میوه و شاخه‌های آن بباید تا از آن فایده باشد و در سایه و در اسّ او بنشینی و بآسایی.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۳۱
سؤال کرد یکی که اگر از گناهان که کرده‌ام استغفار کنم عجب آن گناه از من برخیزد. گفتم که تو در خود نظر کن که اللّه آن گناه را از تو برداشت یا نه. معنیِ این آن است که هرگاه از آن که کرده و استغفار کردی، اگر دیدی که آن خصلت اول که گناه کردی از دل تو پاک شد و از تو برفت که دگر گرد آن نگردی و آن گرانی و سیاهی آن از دل تو برخاست، بدان که اللّه تو را آمرزید از آن گناه. و اگر همچنان دل تو به آن گناه است و گرانی و سیاهیِ آن با توست بدان که تو را نیامرزیده است.
نشان آمرزش آن است که دل تو رقّتی یابد و آرامی‌ یابد به طاعت، و دلت نفور شود از معصیت. و اگر اندکی پریشانی معصیت بر جای باشد و یا سیاه‌دلی اندکی مانده باشد، اندک عتاب اللّه هنوز با تو باقی باشد و این از بهر آن است تا بدانی که اللّه تو را به استغفار آمرزید. هرگاه ببینی که عقوبت گرفتگی را از روح تو برداشت و تو را کشوفی یا راحتی داد و اوصاف ناخوش را از روح تو برداشت، تو را آمرزیده بود.
اگرچه مجرمان در عالم بسی هستند اما بر حضرت اللّه شفیعان رحیم‌دل هم بسی هستند از پیران ضعیف دلشکسته که روی به تجرید و تفرید آورده‌اند و زهّاد و عبّاد انفاس می‌شمرند و بر مصلّاها نشسته‌اند. ایشان را چون نظر به مجرمان می‌افتد به مرحمت نگاه می‌کنند و از تقدیر اللّه عاجزشان می‌بینند، از حضرت اللّه عفوشان می‌طلبند، زیرا که خواصّ حضرت اللّه همه رحیم‌دلان‌اند و نیکوگویان‌اند و عیب‌پوشان‌اند و بی‌غرضان‌اند و رشوت‌ناستانان‌اند و جفاکشانان‌اند.
و آن فرشتگان مقرّبان آسمان که فراغتی دارند از شهوت و حرص، بر عاجزیِ شهوتیان ببخشایند و بر اسیریِ حرصشان مرحمت نمایند و استغفار کنند برای مجرمان را. هر که را بینی که روی به طاعت آورده‌است، زینهار تا خوار نداری حالتِ او را .گویی که زمان انابت و رغبت کردن به اللّه چون مقرّب اللّه و خاص اللّه شدن است، زیرا که عذر خطرات فاسده و مجرمه می‌خواهد و آن خطرات فاسده چون عاصیان‌اند و خطرات ندم چون شفیع است مر ایشان را که از پس مردن ایشان را رحمت می‌فرستد تا در حشر مغفور برخیزند.
اکنون هرگاه که تو از غیر اللّه باخبر باشی از ریا و صور خلقان و ترس تن و غیر وی، تو بندهٔ اللّه نباشی و مخلص نباشی. اگر هیچ چیزی تو را یاد نیاید تو را عقاب نیاید، امّا اگر اللّه تو را یاد نیاید معذور نباشی. چه عذر آری؟ در تصرّف اللّه نبودی و معلوم او نبودی؟ کرمش پیوستهٔ تو نبود؟ صنعتش از تو دور بود؟ بیداریت نمی‌داد و خوابت نمی‌داد؟ هیچ عذری نیست تو را در ترک ذکر اللّه. همچنانکه جهان را یاد می‌کردی اللّه را یاد می‌کن تا آن نقش‌ها که غیر الله است از تو برود
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۳۲
قال النّبیّ علیه السّلام: »اسبغ الوضوء تزدد فی عمرک«
یعنی خود را تمام پاکیزه دار از آرزوها تا عمرت زیاده گردد. و آرزوها بار بیرون از طاقت برداشتن و هلاکت ورزیدن است، پس با خود بس آی و ترک آرزوانه خود بگوی. و این هوی پوست است و آرزوانه مغز است، تو ازین پوست و ازین مغز بگذر تا به جنّت مأوی برسی. آرزوانه همینقدر است که می‌بینی؛ چو یک‌دم گذشت، دگربار آن ناآرزوانه شود و برنجانَدَت. و این تنِ تو لقمهٔ آرزوانهٔ توست. بعضی را باشد که همان نظر پیشین نماید، باز دوم بار چو نظر کند ناموافق یابد. بعضی به لب برساند و آنگاه ناموافق پدید آید. بعضی را در آن جهان بچفسد. أَذْهَبْتُمْ طَیِّباتِکُمْ فِی حَیاتِکُمُ الدُّنْیا .
آرزوانه چو دانه است که در میان فخک باشد. موشکی که انبار یکی را خراب کند لقمه مهیّا می‌کنند موافق طبع وی و داروی موش در میانه می‌کنند. چنگال و دندان تو را در ویران کردن انبارهای مراد دیگران کم از آن نمی‌بینم، آخر تو را چگونه داروی موش ننهند.
اکنون اللّه وعای کالبد و قدح دماغ به ما داده است و ما را اختیار داده یعنی خود برگزینید و در این وعا کنید. اکنون تو هر ساعتی دست بر این وعا می‌نه که در وی چه چیز است، و اگر چیزی نباشد فبطن الأرض خیر لک من ظهرها.
فَمَنْ یعَمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَیْراً یرَهُ وَ مَنْ یعَمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرا یرَه
گفتم اغلب شما ببازی و غم مشغولید و هر دو نمی‌باید، زیرا که بازی از بهر دو نوع است یکی آنک تا از غم بگریزی یعنی از کری و شکستگی و کوری و مردن، و تو از دست اینها هیچ جای نتوانی گریختن چو اصل غم در قفای توست. و یکی دگر بازی از بهر آن است که سبک و بی‌مایه می‌باشی تا باد هوا و هوس تو را همچون خسی کوی می‌پراند تا به هر جای می‌نشینی. تو را مایهٔ عقل و تمیز از بهر آن نداده‌اند تا خود را با خس کوی برابر کنی. و غم خوردن نیز چیزی نیست که غم نادیدن برون شوِ کار باشد و آن کوری باشد. اگر راهی ندیده جدّ کن تا راهی بینی و اگر راه دیدی توقّف چه کنی اندیشه غم می‌خوری می‌رو تا زود به منزل برسی و هیچ روی باز پس مکن اگر پیش روی تر دیده غم سرگشتگی باشد درین مجلس چه منزل کنی سر به
یکی سوی بیرون آر تا سرگشته نشوی در جهان هیچ نام نیک و بد نشنوده و اگر نیک و بد شنوده هیچ زمانی خود را از ذرّه نیکی خالی مدار و خود را به بدی مشغول مگردان که آخر تمیز داری. کسی که درم چند می‌دهد چیزی معیب نمی‌ستاند تو چگونه کسی که عمر می‌دهی و بد می‌ستانی کسی جان دهد از بهر جانان دهد نه از بهر جان‌کنان دهد
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۳۳
یومَ نَحْشُرُ الْمُتَّقِینَ إِلَی الرَّحمْنِ وَفْداً. وَ نَسُوقُ الْمُجْرِمِینَ إِلی جَهَنَّمَ وِرْدا
گفتم متّقی آن باشد که گردن نهاده باشد مر تصرّف اللّه را از بلا و عنا و زیان مال و مرگ فرزندان. و تو باید که بر حذر باشی از منازعت اللّه چو اینها بیاید، که حقیقت بنده این است. اکنون باید که از اینها تو را نه خشمی‌ و نه اندوهی تاختن نیارد که آن منازعت ایجاد اللّه باشد، و منتظر می‌باش که اللّه از اندرونت کدام دریچه بگشاید که تو را از آن هیبت و شکوه پدید آید.
اهل دنیا در کوی تحصیل مرادات دوان شده‌اند و مزه‌ها می‌گیرند و اهل دین را می‌گویند که اینها بی‌فایده روزگار می‌گذرانند و ثمره و فایده حاصل نیست مر سعی ایشان را، نه جامه و نه زینت و نه آبرویی. آری اینها اهل دنیااند، تخم‌های مراد می‌کارند در زمین تن. و اینها که اهل دین‌اند تخم‌های مراد خود را نگاه می‌دارند و انبار می‌کنند و این تخم‌های اهل دین ننماید بر تن و نه در خانه و نه در عین، جز در غیب ننمایند. و اهل دنیا آن غیب را نمی‌دانند، همه برکت و نغزی را از این عین می‌دانند که مدد این سرایچه عین از سرای غیب است.
و این سرای عین پوسیدن نعمتها راست و سرای غیب مدد فرستادن نعمتها راست. هرچه آنجا بشکفت اینجا فروریخت. پس تو چرا چنین نومیدی از زنده کردن؟ تو را باز از غیب و از نیستِ موات آفرید و بعضی موات را حیات داد و بعضی را در ممات مقرّر داشت و بعضی را عقل و تمیز و حیات گردانید و حرکات داد تا سودای آسمان پیمودن گرفت و بعضی بر آسمان رفتند، و بعضی آسمانیان را ممات داد تا به خاک ملحق شدند. بساط اموات و احیا را بگسترانیدند تا هر جزو میّتی را در بساط حیات می‌آرند و بعضی را از احیا به اموات ملحق می‌کنند. بساط شطرنجی را که باز‌ی‌ست آن در عمل نمی‌آید بی‌تصرّف، این بساط جدّ که آسمان و زمین است چگونه بی‌کسی در عمل آید، مگر این جدّ را کم از بازیش می‌داری؟ این طبقه را آفرید و شطرنج انجم و شاه آفتاب و فرزین ماه در وی نهاد، بعضی تیزرو چون رخ و بعضی باثبات چون پیاده. آخر این باخت این هر دو بساط از بهر برد مات را بود آن یکی بهشت می‌برد و آن یکی را به دوزخ می‌ماند.
به دل آمد که بزرگانِ سیرت دیگر اند و بزرگانِ صورت دیگر اند. عجب! در راه آخرت چه بزرگانند که هرگز احوال ایشان را بزرگان دنیا ندانند و از ایشان خبر ندارند و آن بزرگان نیز فارغند از بزرگان دنیا و از احوال ایشان. یا رب تا ایشان چه شاهانند و چه سلطانانند که نام ایشان در آن جهان خواهد برآمدن.
باز این بزرگان و توانگران دنیا از بیم چنگ در حشیش حطام دنیا زده‌اند که نباید که اگر دست از این بداریم در چاه غم و اندوهان فروافتیم، و آن مرغ باشد که پروبال بگشاید و بر روی هوا می‌پرد و نترسد. اما توانگران دنیا بیم‌دل آمدند، و در مصاف یار بیم‌دل نباید که دیگران را دل بشکند. با توانگران منشینید تا در راه دین بیم‌دل نشوید. از بهر این معنی است که اغنیا اموات آمدند.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۳۴
قال النّبیّ علیه السّلام: ما ذئبان ضاریان فی قریة غنم باسرع فیها فسادا من حبّ الشّرف و المال فی دین المرء المسلم.
بدین دو گرگِ رمه خصال نیک تو و خیرات تو بِرَمَد و سر در خس‌ها کشد. تو دهان را چون حطمه باز کرده و این معده و شکم و رگ‌های تو بر مثال هفت درکه دوزخ است که چندین هزار پاکیزه‌رویان را مستحیل و متغیّر می‌گردانی. و این موکلان متقاضی که در این دَرَک‌هاست از گرسنگی و تشنگی و غیرهما، بی‌خبراند از درد چندین میوه‌ها و چیزها که می‌خوری. پس چه عجب که اگر موکّلان دوزخ بی‌خبر باشند از درد دردمندان که در دوزخ‌اند.
و این لقمه‌ها که تو در این درک‌ها افکنی، اگر تو را در آن حق هست پس بدان که دوزخیان هم حق باشند مر دوزخ را. پس چون این همه را درخور همدیگر کرده است، بدان که به نزد او نیک و بد یکسان نباشد که اگر یکسان باشد درخورکننده نگفته باشی.
تو هر کاری که در جهان می‌کنی از بهر مرداری و شهوتی می‌کنی، هم از آن وجهی بر تو رنجی مستولی شود که تو را از ورزش آن پشیمان کند تا تو را معلوم شود که آن راه، راه رنج بوده است که بصورت خوش به تو نموده است امّا در معنی آتش بوده است پس راه راست رضای اللّه است که هرگز از آن پشیمانی نیست خواه گو رنج باش و خواه گو آسایش
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۳۵
لِکَیْلا یعَلَمَ مِنْ بعَدِ عِلْمٍ شَیْئا
عَلَمِ عِلم و ادراک را به دستِ تو می‌دهند تا از خود سلطانی نکنی، و بدان که این امیری به تو کسی دیگر داده است. همان زمان که این عَلَمِ علم و ادراک را بدست تو می‌دهند، می‌نگر که می‌دهد و از به هرچه می‌دهد از بهر آن می‌دهد تا با یاغی جنگ کنی، نه آنکه بروی یاغی شوی.
این علم ادراک آرزوها از درِ پنج حس تو درآوردند و راه‌های دیگر از اندرون تو گشادند تا بعضی ادراک را از آن راه به نزد تو آرند، از جوع و محبّت و شهوت. اگرچه این درها بسته شود این ادراک را در تو پیدا می‌کنند چون شمع و به هر گوشه پیش تو می‌گردانند تا چون بر این خزاین واقف شوی خدمت خداوند خزینه کنی تا تو را عطاها دهد و شمع دانش تو را بدان جهان بزوایا پدید کند. خود شمع ادراک تو را در این خزاین از پیش تو می‌برند. آخر این ادراک و نظر روح تو چون چراغی‌ست که اللّه به هر جای و در هر گوشه می‌گرداند تا موجودات آن زاویه تو را مکشوف می‌شود، تو چرا چون دزدان درمی‌افتی و خود را پرباد می‌کنی تا بروی.
از باد کسب و کار و تدبیر تو به همه کوی‌ها فرودویدی از مقامری و قلّاشی و خدمتگری و بناآوردن و تحصیل علم و تحصیل مراد پس تو نتوانی از خزینه ما چیزی بیرون بردن. تو همه حیل‌ها بکن تا از ادراک فرومانی و خزینه ما به سلامت بماند، لکیلا یعلم من بعد علم شیئا.
تو هر گامی‌ که می‌روی تدبیری و کاری بر خود می‌ نهی تا گرانبار می‌شوی از سوداهای دنیا که داری. تو چنگ در حیات دنیا در زده و می‌پیچی و درمی‌آویزی تا از تقدیرِ اِفنایِ ما بِستانی و یقین می‌دانی که بس نیایی و همچنان درمی‌آویزی. ناصیه تو را گرفته‌ایم به عالم غیب می‌بریم که بیا تا ببینی آنچه تو را وعده کرده‌ایم و تو منکر می‌شده. و همچنانک ماهی درشست مانده باشد در آب و در دریا و از عالم آب به عالم خاکش می‌آرند و او سر می‌پیچاند تا نبیند جز آن عالمی‌ که در وی است، تو نیز به هر کو می‌روی و قوتی می‌کنی بهر شغلی تا سر از عالم غیب بکشی . ای بیچاره از بس که همه روز کاروان سودای فاسد برمی‌گذرد از سینهٔ تو جمله نبات خیر و اوصاف پسندیدهٔ تو را پی‌کوب کردند و ستورانِ این کاروان خوردند. اکنون نومید مباش، به توبه گرای و زمین دل را شیار کن وزیر و زبر کن و اوصاف بد و سختی را به زیر آر و نرمی‌ را بر زبر آر. و هر خون زیادتی و سودای فاسد چون خشتی است که هر ساعتی چون سدّ اسکندر می‌کنی که یاجوج و مأجوج می‌لیسند آن را و باز آن سد همان است همچنانک مجاهده می‌کنی تا سدّ عصیان را براندازی به توبه و باز توبه را در تسویف می‌افکنی روز دیگر می‌بینی که سدّ عصیان چون کوه گشته باشد و آن رقّت رفته و آن ندم نمانده و دل سیاه شده.
با این همه تو نومید مشو از حضرت باری. آن دیِ دیوانه چون تُرکِ غارتی خشم‌آلود فرود آید و حل‌ّهای سبز را از سر درختان برکشد و به تیغ میوه‌ها را از سرهای اشجار دراندازد و برگ‌ها و نواها را غارت کند، درخت برهنه و بی‌برگ لرزان و عاجز و متحیّر بماند، دست به دریوزه دراز کرده. باز در بهار چون آب فرستیم همه خلعت‌های او را بازدهیم. اجزای تو نیست‌تر از نوای اشجار نشود چگونه به تو باز ندهند. عجب، اگر شربت حیوة دنیا را از بهر چاشنی به تو فرستادند از همینقدر مست شدی و ترک خریداریِ آن جهان بگرفتی. مست آن باشد که آسمان از زمین نشناسد، تو نیز درکات زمین را از درجات علیّین بازنمی‌شناسی. اکنون چون اللّه عدل است اینکه تو از جهان پاره‌پاره خوردی و می‌خوری، همچنان تو را نیز پاره‌پاره کنند و از تو هم بخورند از کژدم و مار و مور و پرنده، و بر آش جهان تو را نواله‌نواله کنند. همچنانک نوالهٔ جهان را از تو باز ستدیم تو را از جهان باز توانیم ستدن.
تو هر کاری و صلاحی و هر نمازی که کنی و هرچه ورزی از بهر روز مرگ و راحت سپسِ مرگ و راحتِ آن جهانی باید کرد که راحت این جهانی بی‌ این همه حاصل می‌شود، چون دنیا بی این حاصل می‌شود و آن جهانی بی این خیرات و ورزش حاصل نمی‌شود. پس هرچه کنی از بهر آن جهان کن. از احوال این جهان هرچه به خاطرت می‌آید نظر از آن کوتاه می‌کن تا تو را به از آن دهد، از آن که محال باشد که اللّه منظور تو را و مصوّر تو را از تو بستاند و به از آنت بازندهد. تو وقتی که در نظر خود صورتی می‌گیری، چون نظر تو از آن صورت برون می‌آید اللّه صورت دیگر می‌دهد نظر تو را، پس چه عجب باشد که اگر روح تو از این صورت برون آید صورت دیگرش دهد که به ازین صورت باشد و بی نهایت باشد و تو نظر خود را ببینی که در میان آن صورت بی نهایت چگونه می‌پرد و چگونه می‌ رود
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۳۶
هَلْ أَتی عَلَی الْإِنْسانِ
گفتم ای آدمی‌ بچه، اگر بر کسی‌ات رحم نیست بر خودت هم رحم نیست و اگر در حق کسی دیگر بیداد می‌کنی در حق خود بیداد می‌کنی. در هر شیوه که فروشوی چنان فروشوی که خود را هلاک کنی و بیرون از طاقت باربرداری تا در آن راه تازیانه بی‌مرادی بر سر تو زنیم تا بازگردی و به آخر بازآیی. چون در قضای شهوت افتی همچنین و در اکتساب هنر همچنین و در اکتساب زر همچنین، چون اسبی که سر بکشد و به دست شیران خود را اسیر کند، لگام بر سر او نهند و به آخرش بازآرند.
هل اتی علی الانسان
چندین هزار سال در عدم بی این نام وری بودی چگونه صبر می‌کردی. اکنون چون چندین صبر در عدم توانستی کردن، این چند روز که در این جهان آمدی چگونه است که چنین بی‌صبر و بی‌قرار شدی. آخر تو نطفه چکیده بودی در تنور رحم، تو را بازبستیم تا همچو نان پخته شدی و بر روی خوان جهان‌ات انداختیم و عالم را به تو آراستیم. امّا نان چه داند که عالم بدو آراسته می‌شود و بر کار می‌باشد چون بینایی خلقان‌اش نداده‌ایم. همچنان تو را نیز بینایی و شنوایی به بندگی کردن دادیم نه از آنِ وزیری و چیزهای دیگر، تو خلقانِ آن جهان را و احوال ایشان را چه دانی، چنانک جمادات را بینایی و شنوایی خلقان ندادیم و گویایی و بصر و بینایی این خلقان را نباشد.
آخر اللّه از خاک آدمی‌ می‌آفریند و جانش می‌دهد و رنج و راحتش می‌دهد و باز هم خاکش می‌کند، از آنکه حق تصرف او راست، هو الحق ای له الحق و یا از محنت به دولت و از دولت به محنت می‌آرد تا حق‌ها به مستحق‌ها برساند، اهل دوزخ را به دوزخ و اهل جنت را به جنت، لقمهٔ هرکسی بدو رساند. حق باشد اگر کسی باشد با خداوند تصرّف که حق است جدل کند که از بهر چه چیز تصرف می‌کنی؟ احمق باشد. اکنون اگر وقتی اللّه شما را سیاستی فرماید بدانید که آن از شماست نه از کرم اوست که بی‌هیچ واسطه چندان انعام کرد و بسیار چیزها از شما درگذرانید و شما را هیچ از او یاد نیامد. پس شما دشمنان اللّه بوده‌اید و دشمنان را پروردن از بهر آن است تا کرم او معلوم شود و فرومایگیِ دشمنان ظاهر شود
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۳۸
ما أَصابَکَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ وَ ما أَصابَکَ مِنْ سَیِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِکَ وَ أَرْسَلْناکَ لِلنَّاسِ رَسُولاً وَ کَفی بِاللَّهِ شَهِیدا
گفتم همه رنج‌های آدمی از آن است که یک کار را امیری نداده باشد و دگر کارها رعیّت و تبع آن یک کار نداشته باشد تا همه فدای آن یک کار باشند، و آن یک کار که امیری را شاید آن کار است که جان از بهر آن کار باید و چاکر آن کار باید بودن.
اکنون بیا تا ببینیم که چه چیز پیش نهاده است و تو را کرا می کند که چندین دست‌افزار را در آن ببازی. این کالبد ما که چون تل برف است اندک‌اندک جمع گشته است و این وجود شده است، باری ببین این وجود را در کدام راه در گداز می‌آید. چندین اجزای وجود را و تدبیر و مصالح جمع شده را که چون لشکری‌ست جمع کرده، نبینی که در کدام مصاف به جنگ می‌افکنی؟ آخر کشتی وجود و کالبد عمد ما دراین گرداب افتاده است، چندین جهدی نکنیم که یک طرف راه کنیم و بیرون رویم پیش از آنکه غرقه شود این کشتی وجود؟
بیا تا این نَفَس‌های حواس را و دِرَم‌های گلبرگ اَنفاس را نثار کنیم. یا چون موش را مانی که زر جمع می‌کنی و از کنج بیرون می‌آوری و پهن می‌کنی و بر زَبَرِ آن می‌غلطی، باز هم آن را به کنج بازمی‌بری.
آخر تو چندین سلاح جمع می‌کنی از دشنهٔ خشم و سپرِ حلم و تاجِ علوّ و نیزهٔ تدبیر، هیچ ازاین‌ها را در موضع او صرف نمی‌کنی. تو دراین خانقاه قالب این سلاح شوری می‌کنی، چرا روزی نبرد نیایی و در راهی که کِرا کند جنگی نکنی تا ظفر یابی یا کشته شوی؟
از دریای هوایِ محبّتِ آب این کلمات به حوضِ گوش تو فرومی‌آید تا تو در کار آیی.
اکنون معنی از تو همچون آبی‌ست که به وقتِ بیداری از دلت بیرون می‌روژد و در تنت پراکنده می‌شود و از چشمهٔ پنج حواس تو روان می‌شود، و به وقت خواب آن آب فرومی‌رود و به موضع دیگر بیرون می‌آید و باز به وقت اجل فروتر می‌رود به دریای خود باز می‌رسد تا به زیر عرش یا به ثری. اگر آب از رگ کژ و شور باشد در خواب همان کژ و شور باشد و در وقت بیداری همان کژ و شور باشد و اگر تلخ باشد همان تلخ باشد و اگر خوش و شیرین باشد همان خوش و شیرین باشد، و چون بمیرد به همان رگ خود بازرود، همچنانکه در سنگ‌ها رگه‌هاست از لعل و یاقوت و زر و نقره و سرب و نمک و نفط و سیماب. امّا چون تو راست باشی در خواب و بیداری هیچ تفاوت نکند.
از بهر این معنی است که «نوم العالم عبادة». یعنی آب ادراکت چون از چشمه‌سار دماغت تیره برآید، در خواب هم تیره باشد، راست نبیند زیرا که از دریای سودا موج زند و در مشرع‌های سینه‌ها درمی‌آید. ای اللّه از آسیب آن موج ما را نگاهدار.
چون تو شب به پاکی و به طهارت خفتی همه شب در عبادت باشی. چون تو ظاهر پاک داری پاره‌پاره باطن و دل تو پاک شود از سوداهای فاسد و روح تو در خواب به هواها و صحراهای خوش رود و تن درست شود و قوّتی گیرد و تخم‌های حواس تو چون گندمی کوهی آکنده باشد،‌ و چون بیدار شوی آن تخم را به هر کسی که بکاری همه سنبل طاعت و خیری پدید آید. و اگر ناپاک خفتی تخم انفاس سستی پذیرد، دیوک زده و مغز خورده و پوست مانده، و چون بیدار شوی بر سنبل نفست چندان دیو نشسته باشد و می‌خورد تا از او چیزی نروید
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۴۰
قال النّبیّ علیه السّلام: کلّکم راع و کلّکم مسئول عن رعیّته.
گفتم میر را که تو همچون بوتیماری، که سر فروکرده و همّت و وهم دربسته که مرا این می باید و آن می‌باید، چون کژ‌پایک که گِردِ آب می‌گردد و کرمکی می‌جوید، تو گرد جهان می‌گردی و قدم به تأمّل و تأنیّ برمی‌داری و می نهی و جاه و مال می‌طلبی. اگر از بهر آن می‌طلبی تا خداونده باشی و اینها به فرمان تو باشد درآمدن و در رفتن، محال می‌طلبی زیرا که چندین هزار آدمی خداونده نشدند، تو نیز هم نشوی. آخر کدام صحّت به فرمان تو آمد و به فرمان تو رفت، و کدام فرزند به فرمان تو آمد و به فرمان تو رفت تا چنین مغرور شدی و غلط افتادی؟ پس معلوم شد که خداوندی نتوانی گرفتن. اکنون چه کارجویی می‌کنی، یعنی کار دیگران چه می‌کنی بی‌آنکه تو را بفرمایند؟ و اگر چنگ در کار به فرمان می‌زنی در ولایت کسی می‌خواهی تا آشنا و چاکر باشی خداوندِ آن ولایت را، و نمی‌دانی که اینها را که می‌گیری به امانت و عاریت می‌گیری و شبانی می‌کنی و گوسفندان خداوند آن ده می‌ستانی تا نیکو داری و نگاه داری. و تو نمی‌دانی که هرچه بیش طلبی بار تو بیش شود و کار تو مشکل‌تر بود. چو در عهدهٔ اینقدر امانت درمانده‌ای دیگر چه می‌طلبی؟ بنگر در این امانت و عاریت‌ها که داری، اگر صیانتی بجای می‌آری دیگر می‌طلب و اگر خیانت می‌کنی دیگر مَطلب.
اکنون حاصل این است که با درستی و راستی استوار باش تا باطل و نادرست تو را نرباید، و بدان که باطل و نادرست صف کشیده‌اند و به سوی تو حمله می‌آرند و خود را بر تو عرضه می‌دهند، امّا چه غم چو در چشم و حواس تو حق برقرارِ خود است. اکنون حیات دنیا باطل است، از آنکه باطل آن باشد که می‌نماید و چیزی نباشد، همچون سحر که بنماید و چون چشم بمالی آن خیال نمانده باشد، و همچنانکه در تاریکی دیو چون مناره می‌نماید، چو لا حول کنی هیچ نپاید. و این حیات دنیا و خوشی دنیا صف زده است از مشرق تا مغرب، از عمل‌ها و شهوت و نهمت و آرزوی فرزندان و شره جمعیّت و خویش و تبار و آبروی و زینت و زبردستی، و این همه بر تو حمله می‌آرند و از این خیال‌های فایدهٔ دنیاوی چندین بار دیدی که آمدند و رفتند و هیچ نمانده است و حاصل آن خاکی یا عقوبتی بوده باشد. امّا سعادت تو به آخرت و به طلب آخرت باز بسته است. اکنون نسبت تو به خاک است و خاک را چه اثر باشد؟ همچنانکه خاک را چه خبر است از نسبت تو به وِی، و خاک را از تو چه کمال و تو را از خاک چه کمال؟ و دورِ تو نیز گذرد و خاک شوی، پس خاک را از خاک چه اثر شود؟
دیدی که دنیا حیات نمود و لیکن هیچ نبود. اکنون چو این باطل تو را از حق می‌کَنَد تو در دست وِی اسیر باشی، اگر فرصت یابی بگریز به حق بازآی، که توبه عبارت از این است تو که عمارت و بنا را دوست داری چون دلت آنجا نیارامد باز به دست خود خراب می‌کنی، و جاییت که دل بیارامد بنا درمی‌افکنی و اگر جایی نه‌ایستی و دلت فرونیاید در بنای تن خود و قالب خود تدبیر می‌کنی و صحت وی می‌ورزی. پس چنان باشد که در زمین مردمان و بر چه ویران بنا می‌افکنی، باری بنا چنان افکن که اگر خداونده بیاید و آن را ویران کند چوبی بماند که با خود ببری. نمیبینی اهل خرگه را به هر کجا که روند بنا با خود ببرند. اکنون چنان باش که شقّهای خیمه‌ات را چون فروگشایند، جایی دیگر باز توانی گشاییدن و برآوردن، یعنی کالبد را چنان برآر که چوب وی در جای دیگر خرج شود، چنانکه نحل جانت که در سنبل حواس خمسه ذلل می‌رود و از رنگ‌های آدمی می‌گیرد و از بوی‌های سخن می‌گیرد و از مزه‌های طعام می‌گیرد و به لعاب خود خانه کالبد را ترتیب می‌کند
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۴۱
إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا وَ یَصُدُّ ونَ عَنْ سَبِیلِ اللَّهِ.
ای یمنعون عن طاعة اللّه.
وَ الْمَسْجِدِ الحْرامِ الَّذِی جَعَلْناهُ لِلنَّاس
خلقناه و بیّناه للنّاس کلّهم، لم نخصّ به بعضا دون بعض
سَواءً الْعاکِفُ فِیهِ وَ الْباد
سواء فی تعظیم حرمته و قضاء النّسک فیه الحاضر و الّذی یاتیه من البلاد
احوال هر کسی را سبب سعادت وی گردانیده‌اند و سبب خذلان وی گردانیده‌اند، هم در این جهان و هم در آن جهان. چنانکه آن سید بامداد دو کلمه دعا از سرشکستگی گفت، همه چیزیش دادند. پس مبدأ حالت نظر است و تمامش آن است که در هر دو جهان آشکارا شود، آنچنان‌که در بارگاهی بانگ برآید و کوکویی درافتد که فلان کس نامزد سیاست است، یعنی آن نظرِ اوّل که به بدی می‌کند کسی، آن نیز همچنان است که بانگ و کوکو می‌کنند. و آن نظر فعل توست و منظور فیه فعل تو نیست، و این فعل تو را سبب جزای تو گردانیده‌اند، و اگر ناگاه نظر تو بر بدی افتد تو را بدان نگیرند که «النّظرة الاولی لک و الثّانیة علیک» امّا اگر نظر به مداومت کنی که فعل توست بر تو بگیرند.
اکنون چون نظر بد کردی، آن کوکویی‌ست که تو را نامزد عقوبتی کردند حالی، و از اثر آن نام‌زد بر دلت تیرگی بیفتد همچون شکل دلتنگی. اگر همان حالت در تو باشد، بآخر ابر شود و پژمردگی در تن تو و در دین تو پدید آید و پوست تو دگرگون گردد و آن حالت باقی ماند و تن تو در بدی‌ها خو کند و دل سیاه شدن گیرد، همچنین تا به درِ مرگ ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ و حجاب بر حجاب و پلاس بر پلاس شود. و این حالت‌ها پیش از مرگ به اختیار تو چنین گردد و بعد از مرگ به حکمِ خاصیت، این پلاس محسوس شود، و چون به منکر رسد گرز شود و در گور قرین تو شود و در عرصات زنجیر و در دوزخ نار شود.
و اگر چنانکه نظر کردی به بدی و نامزد عقوبت شدی امّا پشیمانیت آمد از آن نظر، از اندرون بارگاه احبّه ملایکه و عقل و تمییز جمع شدند و تو را تلقین کنند بر عذر خواستن به جمله کلمات عاجزانه و بیچارگانه، چنانکه به آدم که «فَتَلَقَّی آدَم مِنْ رَبِّهِ کَلِماتٍ فَتابَ عَلَیْه »، َ«ربَّنا ظَلَمْنا» تا آن نامزد عقوبت را و آن گفت‌وگوی را از تو دور کنند و آن تیرگی را از روی دل تو ببرند. و همچنین اگر آن حالت و آن نظر تا عمل کردنِ بی‌اعتقادانه انجامیده باشد و لباس‌های سیاه زیر یکدیگر بر دل تو پوشانیده باشند، باز نیکوگویان و عذرخواهان پیش از غرغره مرگ در میانه آیند و تو را آزاد کنند، و لکن بِدانقدر بدنامی فاش گشته باشی و بی‌مراد مانده باشی و از پایگاه افتاده باشی، باز اگر خواهی تا به سرِ آن منصب بازآیی دیر باشد.
اکنون چو معلوم شد که همین حالت نیک را خلعت مردم گردانیده‌اند و همین حالت بد را خذلان و عقوبت وی گردانیده‌اند. و آن دو حالت گردان است و منشأ او از دو درگاه نهادن است، یکی درگاه آرزو و هوا و یکی درگاه فرمان‌طلبی و رضای اللّه. هرگاه بدان درگاه رفتی نامزد خلعت باشد تو را، و اگر گردان می‌باشی نامزد و خلعت تو گردان می‌باشد، تا پایان بر یکی نامزد مفرد مانی و آن مؤکّد شود به مرگ، یعنی یا برآویختند تو را یا زود منشور أَلاَّ تخَافُوا وَ لا تحَزَنُوا نبشتند تو را
و اللّه اعلم
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۴۲
قال النّبی علیه السّلام: « اوّل صلاح هذه األامّة بالزّهد و الیقین»
یقین آن است که معنی بی‌گمان بر در دل ایستاده باشد، و چون نظر خواهد که محبوس شود بر راحت حالی و بر دنیا از مجامعت و فرزندان و منال و جاه، آن معنی رها نکند تا نظر بر اینها بنشیند. بگوید که در این منزل اگرچه سبزه و آب روان می‌بینی، فرونایی که دزدان از پس تو نشسته‌اند؛ تو را اگر لقمه در دهان باشد و شربت آب در کف دست باشد، هنوز خوشیِ آن به حلقت فرو نرفته‌باشد که دزدان بیرون آیند و غارتت کنند تا آن بر تو تلخ شود.
و آن معنی تو را هر دم می‌گوید که تو در این منزل و در این تاریکی به خواب چه می‌شوی؟ چون بیدار شوی و تاریکی برود، جامهٔ وجودت را همه پرحدثِ رنج خواهی دیدن.
و آن معنی البتّه نظر تو را خیره و سرگردان می‌دارد تا از سررشتهٔ این جهان گسسته دارد و از روی آخرتش گشاده و روشن دارد.
و یقین چون دایگان ایستاده باشد و کنارهای چادر نظر تو را در هوا می‌کند تا بر زمین قصور دنیا ننشیند، چنانکه حوران بهشت دامن چادرهای زنان بصلاح را در بهشت و زلف‌های ایشان را بر طبق سیمین نهاده باشند تا بر شاخ زعفران و مشک اذفر آسیب نزند.
اینچنین یقینِ عجب به چه حاصل شود؟ بعبادة الله حاصل شود که وَ اعْبُدْ رَبَّکَ حَتَّی یَأْتِیَکَ الْیَقِینُ . و عین الیقین بدانک چشم دیدن است تا بی‌گمان شوی و آن به درِ مرگ بود، و علم الیقین بعبادة اللّه حاصل شود.
اکنون آدمی‌ شایستهٔ خیرات و عبادات آنگاه گردد که او رغبت به دنیا نکند، یعنی نگرش او در هر کار از بهر رضای اللّه و فرمانبرداریِ اللّه باشد. و اینکه از بهر فرمانبرداری اللّه می‌کنی و رضای اللّه می‌طلبی و آن را می‌خواهی، این طلب تو و این خواهش تو دریچه‌ایست از نشیمن بلند و رشته‌ایست که تو را از آن دریچه‌ها بالا می‌کشد، و آن رشته متقاضی‌ست که حامل نظر توست و آن دریچه در پردهٔ غیب است. ِبایست تا وقت اجل آن دریچه را بگشایند و این مرغِ روح تو را که نظرش بدان دریچه است در آن دریچه برند، تا چه باغ‌ها و رواق‌ها که بیند و چه حور و قصور که بیند.
و هیچ آدمی‌ نیست که او را معشوقه در عالم غیب نیست، یا از دریچه و حورایی و عینایی، و یا از درکه و مالک دوزخی. و بوی آن معشوقان به مشام روح آدمی‌ می‌رسد و او را در طلب می‌آرد تا او را وسیلت بود به آن معشوقه، چنانک بوی یوسف آمده بود به مشام یعقوب.
اکنون چون تو خود را رغبتی دیدی به اللّه و به صفات اللّه، می‌دان که آن تقاضای اللّه است تو را. و اگر میلت به بهشت است و طالب بهشتی، آن میل بهشت است که تو را طلب می‌کند. و اگر تو را میل به آدمی‌ست، آن آدمی‌ نیز تو را می‌طلبد، که هرگز از یک دست بانگ نیاید
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۴۳
وَ الَّذِینَ جاهَدُوا فِینا
گفتم: دهقان و کمانگر و بازرگان و هر پیشه‌وری که هست، چون متأمّل دقایق پیشهٔ خود نباشد و شب و روز در اندیشهٔ آن نباشند، ایشان را از آن کار بهره نباشد. چون کار این عالم سرسری نمی‌باید کردن که سرسری حاصل نمی‌شود، مسلمانی را نمی‌دانم که چنین کار پسمانده است که سرسری حاصل شود!|
آخر در آن کارهای دیگر می‌کوشی، اگر چه نانت نباشد. و خوش‌دل می‌باشی که من خود چنین دقایق در این پیشهٔ خود می‌دانم. عجب! اگر مجاهده در اسلام کنی، تو را در آن گشایشی ندهیم که تو خوش‌دل باشی؟ چندین مجاهده در این کارهای دیگر می‌کنی؛ اگر بهر توشهٔ راه آخرت کاری نمی‌کنی، همه به وقت مرگ پدید آید که بادی بوده است و هیچ حاصل ندارد، و تو چندین جان کنده در وی.
پس بیا تا غنیمت شمریم آن حالت را و آن دم را که از بهر رضای اللّه آریم، و همچون تخمی‌ دانیم که در خاک اندازیم و در آن سعی می‌کنیم و هر ساعتی دل بر آن می‌ نهیم تا روزی ببینیم که چه بر دارد.
پس درِ دلِ هرکسی که به آرزوی رضای اللّه باز شود، آرزوی او رسول خوشی عالم غیب است که او را آگه می‌کند از خوشی‌های خویش، تا در آن عالم چون برود درِ آرزوها برای او بگشایند که آن را نه چشم کسی دیده باشد و نه بر دل کسی گذشته باشد.
ما لا عین رأت و لا اذن سمعت و لا خطر علی قلب بشر یوم تمور السماء مورا
رقعهٔ طبع تو را در خریطهٔ کالبد تو نهادهایم تا هر ساعتی خطوط خوشی‌های عالم غیب ما می‌خوانی .
آنچ در لوح محفوظ ثبت کرده‌ایم که چند عدد مهمان به جایی فرو خواهیم آوردن، از آنجای به عالمی‌ دیگر نقلشان خواهیم کردن. آنگاه این سرایچه را ویران کنیم و سرایچهٔ دیگر بنا کنیم تا ایشان را در آنجا مهمانداری کنیم تا ایشان هم در آنجا قدر خود بدانند که به چه ارزند و شایستهٔ فروآوردِ کجااند، و بی‌ادبی و باادبیِ خود بدانند. بَلِ الْإِنْسانُ عَلی نفَْسِهِ بَصِیرَة .
در این میان نور الدین آه کرد و بگریست. آن یکی دیگر در روی افتاد می‌گریست، و دیگران گریه برداشتند و گریه بر من نیز افتاد که حال ما چه خواهد شد. و هم بر آن ختم کردیم
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۴۴
مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجالٌ صَدَقُوا
گفتم که بیم دل کژرو و دروغگوی باشد و صادق مرد راست‌رو و راستگو باشد
من قضی نحَْبَه
قضای نحب خود کردند و در حلق از کلید تیغ گشادند و بعضی گرویدگان منتظر می‌باشند تا هم بدان طریق به آخرت روند. اکنون ای جمع در خود نظر کنید که چه چیز را منتظر می باشید.
خِتامُهُ مِسْک
یعنی اهل بهشت طبع لطیف دارند و باهمت باشند، شراب با مهر خورند، دست و پا بزده و نیم‌خورده نخورند. پس هیچ دون همّت راه آخرت نرود، تا به حالتی نباشد که مُلک جهانش به چشم نیاید او راه آخرت نگیرد. آن گلخنی باشد که در میان چنین گلخن تن پرحدت میل به شراب خوردن کند. مؤمنان را گفتند دریغ باشد که در تغار سگان آب دهیم .
اندک مزه در نعمتها و شراب‌های جهان از آخرت نهادیم از برای نشانی دوستان و حسرت دشمنان، که دوستان استوار می‌کنند راه معرفت و احسان ما را. امّا آلایش ناخوشی و تلخی و پلیدی با این مزه یاد کردیم از آنکه نصیب سگان است، شما که در این جهان از گِلید رخساره چون گُل دارید، آنها که در بهشت از گُل رویند دانی رخسارشان چگونه باشد.
إِنَّا أَعْطَیْناکَ الْکَوْثرَ
یعنی همه چیز را ما می‌دهیم، از خوشی‌ها و خوبی‌ها. امید همه به من آرید. اگر شهوتتان بمرده است شهوتتان دهیم، و اگر آرزو را نمی‌دانید که چگونه باشد آرزوتان دهیم، و اگر عشق را نمی‌دانید عشقتان دهیم.
چندین آژنگ ناامیدی را در پیشانی مِه‌آرید. آن چوب خشک اگرچه آژنگ ناامیدی‌ها پرده بر پرده بر پوست او افتاده است، امّا چون فصل بهار می‌آید تازگی‌اش می‌دهیم.
بر لوح آلودهٔ جسمت که در رحم مادر بود نقش آرزو ها را به قلم تقدیر ثبت کردیم. اگر تختهٔ سینه‌ات محو شود بار دیگر توانیم ثبت کردن، و اگرچه تخته را بشویند بار دیگر استاد تواند نبشتن. اگرچه عقیق سنگ است و لیکن او را قابل نقش گردانیده‌ایم. اکنون تا ابد این آب حیاتِ آرزوها را پایان نیست، و انبیاء علیهم السّلام بدیدند که آب حیات آرزوها که اللّه دهد آن را پایاب نیست و کرانه نیست و زبر آن آرزوها عبارت از آن حالت آمد. اکنون قرار بران شد که آرزوی دیگر و حیات دیگر هست لا الی نهایه، خالِدِینَ فِیها أَبَداً.
چون من مرد آخرتی‌ام و ملک آن جهان می‌طلبم و پادشاه آن جهانم، از خلقان نیندیشم و غیظ و غضب ایشان را به دلِ خود راه ندهم
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۴۵
یا أَیهُّا الَّذِینَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَ صابِرُوا وَ رابِطُوا
یعنی صبر در جنگ تن و قهر نفس و صابروا، ثبات در حزم و رابطوا،دست از جنگ او نداری تا فلاح یابی. با دشمن بیرون از بهر این جنگ کن تا اندرون تو سلامت ماند با مطلوب. و چون عداوت از اندرون می‌آید، جنگ و مجاهده با او اولی باشد، و این جنگ را قوی‌تر باید کردن. «رجعنا من الجهاد الاصغر الی الجهاد الاکبر». و این جنگ با این دو دشمن در اندرون و بیرون از بهر مطلوبی‌ست، و تو آن مطلوب را باش.
در این بودم که روی به نفس نهادم و گفتم تا ببینم که بیخ او کجاست تا آن بیخ را ببرم، و هر مهمی‌ که بیخ نفس بدان تعلّق دارد آن مهمّ را ویران کنم. و از هر کجا که نفس سر برآوردی، پاره‌پاره‌اش می‌کردم همچون صورت سگ و دندان‌هاش را می‌شکستم، باز ساعتی بر شکل خوکش می‌دیدم، سیخ‌های آهنین در شکمش می‌خلیدم و پاره‌پاره و ریزه‌ریزه‌اش می‌کردم، چنانک هیچ نماند. چون بخفتم سبزه‌ها و خوشی‌ها و راحت‌ها می‌دیدم در خواب، و چون بیدار شدم سورهٔ تبّت پیش دل آمد، بخواندم.
گفتم مگر ابو لهب نفس من است که چنین لهبی در من می‌زند.
ما أَغْنی عَنْهُ مالُهُ وَ ما کَسَبَ
چندین علم و حکمت این بلای لهب را از ما بازنداشت
وَ امْرَأَتُهُ حمَّالَةَ الحَطَبِ
آن بیخ اوست که اندک‌اندک جمع شود از او.
فِی جِیدِها حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ
باید که رسنی در گردن نفس کنم و به هزار رسوایی‌اش برآویزم
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۴۶
سؤال کرد که دوستان را چندین بلا چگونه می‌دهد که « اشدّ البلاء علی الانبیاء»
گفتم که بلا به معنی نیکویی باشد، اگرچه به ظاهر مبیّن رنج است؛ یعنی بر تن رنج نماید، و لیکن دل به زیر آن رنج خندان باشد همچون ابر بهاری، که او همی‌گرید و گل همی‌خندد. همچنانکه تنشان چون از روی ظاهر از دنیاست و دنیا سرای بلاست، لاجرم بلا بر تن فرومی‌آید. امّا دل چون آن‌جهانی بود در ریاض خرّم بود. باز تن چون از حساب مردگان است، شادی را سزاوار نبود، و دل چون موضع دریافت است، شادی نصیب او بود. باز آن همه بازگونگی از اهل دنیاست که ایشان شادی را به تن آرند و غم را به دل نهند. اما آن دلق‌پوش مخلص را بینی که دل را چو بُستان خندان دارد. آری، هماره دیوار بستان دژم باشد، یعنی دیوار کالبد ظاهر اهل دنیا روشن و تازه چو برف باشد و در زیر همه شکوفه‌های فسرده باشد، اما دل چو جای دریافت است چون به خوشی آن جهانی‌اش صرف کردی رنج کجا باشد؟ او را از ملک همّت که دارد ننگ آیدش که اندیشهٔ ملوک دنیا به خاطرش آید.
بدان که اخلاص دو بال دارد و هر دو بالش را پرهاست. یک پرش محبّت است بر پنج نماز، و یکی روزه داشتن و زکات دادن و بر عیال خود نفقه راست داشتن و غیر آن از فروض. و آن یکی بال دیگر پرها دارد، یکی دشمن داشتن اهل کفر و ناساختن با اهل معصیت و نهی منکر کردن و قتال کافران کردن.
زنان در وقت صحابه ریسمان ریستندی که شکال‌های اسب کنید. تو اگر بشنوی که زن تو دست و پای می‌جنباند در کار دین از قلم مرجانی زبان و از مداد نفس بر صفحه هوا، اوّل این را نقش کنی در عهدها که با دوستان من دوست باشی و با دشمنان من دشمن باشی. نانش نیاری دادن که نباید از او فتنه آید. ای بی‌حمیّتان اهل سراغج با دستار و کلاه تو زیادتی می‌کند، تو نه حمیّت دین داری و نه حمیّت آخرت. آتش اندر زن مالی را که مدد اهل کفر و ظلم شود.
بدان که اخلاص دو بال دارد و هر دو بالش را پرهاست. یک پرش محبّت است بر پنج نماز، و یکی روزه داشتن و زکات دادن و بر عیال خود نفقه راست داشتن و غیر آن از فروض. و آن یکی بال دیگر پرها دارد، یکی دشمن داشتن اهل کفر و ناساختن با اهل معصیت و نهی منکر کردن و قتال کافران کردن.
زنان در وقت صحابه ریسمان ریستندی که شکال‌های اسب کنید. تو اگر بشنوی که زن تو دست و پای می‌جنباند در کار دین از قلم مرجانی زبان و از مداد نفس بر صفحه هوا، اوّل این را نقش کنی در عهدها که با دوستان من دوست باشی و با دشمنان من دشمن باشی. نانش نیاری دادن که نباید از او فتنه آید. ای بی‌حمیّتان اهل سراغج با دستار و کلاه تو زیادتی می‌کند، تو نه حمیّت دین داری و نه حمیّت آخرت. آتش اندر زن مالی را که مدد اهل کفر و ظلم شود.
سؤال کرد که دوستی و دشمنآذگی در حقّ حق چگونه باشد؟
گفتم کسی که حق نعمت تو نشناسد و تو در حق او نیکویی کرده باشی، و امر تو را به هیچ نگیرد و با مخالفان تو یار شود و تو را ناسزا گوید و سبک دارد، این را دشمنآذگی گویند. باز این رنجیدن تو اثر و میوهٔ این دشمنآذگی است، نه از حد دشمنآذگی است. این اثر در حق خداوند صورت نبندد، اما اثر دشمنی باری استحقاق دوزخ است. و همچنین دوستی فرمانبرداری و تعظیم و ثنا گفتن باشد و اثر آن در حق تو خوشدلی باشد، امّا آن خوشدلی نه از حد دوستی بود. اما دوستی در حق باری اثرش استحقاق خلعت بهشت باشد.
دوست حق را چگونه یاد از بهشت و دوزخ آید؟
گفتم بهشت کمال همه توانایی‌هاست و کمال همه دانش‌هاست و کمال همه خوشی‌هاست و کمال مزهٔ دوستی است، و دوزخ کمال همه رنج‌هاست. پس دوستی جزوی آمد از بهشت و یا اثر بهشت وسیلت آمد به دوستی، پس دوستی بی او نبود. و باز دوزخ تازیانه است که تو را می‌زند تا به دوستی رساند. پس هر دو طرف دوستی می‌رویاند
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۴۷
إِنَّا فَتَحْنا لَکَ فَتْحاً مُبِینا
شما درهای غیب را بزنید تا ما گشاییم. آخر سنگ خارا را توانستیم شکافتن و آب خوش از وی پدید آوردیم و آتش از وی ظاهر کردیم. چون تو طالب باشی، دل سنگین تو را هم توانیم شکافتن و از وی آتش محبّت و آب راحت توانیم ظاهر کردن. آخر بنگر که خاک تیرهٔ پی‌کوب کرده را بشکافتیم و سبزهٔ جان‌فزا رویانیدیم و پیدا آوردیم. همچنان از زمین مجاهدهٔ تو هم توانیم گلستان آخرتی ظاهر کردن و پیدا آوردن. آخر بدین خوان کرمِ ما چه نقصان دیده که چنین نومیدشده.
اللَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ هُو
این تدبیرهای آرزوها را از کتف‌های خود بیرون انداز و برو، و این بیخک‌های مرادها و پیشنهادها را از خود بتراش، و از هرچه می‌ترسی که بیاید آمده گیر و این شیشهٔ وجود را شکسته گیر. چو همچنین خواهد شدن، پس مشغول شدن به حضرت باری اولی بود.
سؤال کرد که کریم چون چیزی بدهد بازبستاند؟ نان داد بازستانَد، جان داد بازستانَد.
گفتم اگر پدر دُرُست‌های زر و سیم را بیارد و پیش دختر و پسر بریزد و گوید که این از آن شماست، و باز از پیش ایشان برگیرد تا به جایی نهد و ایشان بگریند که چرا از پیش ما برداشتی و باز بردی، پدر گوید از بهر آن برمی‌دارم تا روز جهاز و عروسی‌تان بباشد، اگر همین ساعت شما را بدهم به ناجایگاه خرج کنید و آن روز که بایستتان شود شرمزده و با تشویش بمانید. کرم این است که از پیش شما برگیرم، نه آنکه کار را به شما مهمل فروگذارم. و دیگر آنکه شما را در این حجره به مهمانی فروآورده‌ایم، چون یگانگی ورزیدیت به سرای خاص برم و در آنجایتان ساکن گردانم. اگر شما را دادیمی همه را تلف کردتانی و ربایندگان ربودندی و به غارت بردندی و به هوا و آفتاب سوخته شدندی و از سرما فرسوده گشتیدیتی. پس کرباس‌ها را دران عیبه پم‌دانه نهادیم و ابریشمین را در گنجینهٔ تخم پیله نهادیم تا اگر دزدان این را ببرند کلید آن گنجینه را بازنیابند که ببرند و آن قفل را نتوانند که بگشایند.