عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۴۸
موفّق پرسید که رجب چه باشد؟ و یا رجب را اصِمّ چرا گفت؟
گفتم: رجب درخت گل صد برگاست، اما رجب به سر زبان تو چون ربابک کلکین* است که به دست بچگان است. مردی دهقان چون دربند کشت و درود باشد، قدر زمین خوش را بداند. امّا مردی که در آن کار که کشت و درود است چیزی نداند، او را چه زمین شوره و چه زمین خوش!
مردی هواشناس باید تا فرق کند میان هواها و معتدل را از غیر معتدل جدا کند. بر لب دریا بار نظّارگیان نشسته باشند و غوّاصان سنگ و دُر برمیآرند؛ تفاوت به نزد ایشان سهل نماید. اما بازرگانانی که از دوردست آمده باشند آن تفاوت دُرها را میدانند و خوششان میآید. صدف که قطرهٔ آب میگیرد در آنجا خداوند حال آن آب را میگرداند تا دُر میشود. پردهگیانِ با جمال باید که آسیب آن دُر چون با گوش و بناگوش ایشان باشد قدر آن دُر بدانند و جمال خود را به قیمت کامله بفروشند. اکنون اصل آب هواست، چون آب را تنگتر کنی هوا گردد، دلیل بر آنک چون آب را بجوشانی هوا گردد و به چشم ننماید، گویی که نیست شده. چون آبی را دُرمیگرداند و هوا میگرداند، اگر هوای نفس تسبیح تو را به طبع و رغبت بگیرد و حور عین کند و یا به دست فرشته بازدهد تا آن دُر ثمین حوران عین گردد چه عجب باشد؟
اکنون تعظیم کنید باری را در این ماه تا شما را شفیع باشد، چنانکه سوار بتازد گرد از سم اسب وی انگیخته شود و چون چادر در یکدیگر بافته شود، سوارِ عزمِ شفاعت چون بتازد از صحنِ سینه گَرد چون غبار هوا و باد برخیزد و در یکدیگر چون زنجیر دربافته شود و آن عبارت از شفاعت آید. و اگر این هوای رجب متسلسل شود به قوّت باد بر تقطیع خاص و شفاعت میکند بود آن چه عجب باشد؟
هرکسی را از بادهای هوا بر تقطیع خاص پرده دادهاند تا عبارت او گردد و هریکی از عبارت یکدیگر را ندانند.
وَ لکِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ و اگر چنگ کوژپشت فلک که تارهای هوای او در دامن زمین بسته است، اگر زخمه بادی برآن زند و او در آواز آید چه عجب؟ که در آن آوازنواخها و معنیها باشد .
اکنون این ماه رجب را اصِمّ از بهر آن گفت که تو کر باشی در این ماه. یعنی درِ باغ درونت را باز منه تا میوههات را غارت نکنند، و تا بادهای مشاغل خارها و خاشاکها و خسکها نیارد و بر زبر سبزهٔ خوشدلی تو و گلستان نفس تو نپاشد؛ تا هر گامی که بنهی خسته نگردی. تو خود گل را و آب حیات را که بیخاشاک و خار است در خود نمیبینی، چون خاشاک را باد به روی آبِ حیات طیّبه افکند، بعد از آن از آن آب به جز خس به دست تو نیاید. زینهار تا بوستان نفس را نیک نگاهداری تا راحتِ آن به تو بماند. اگر کسی درآید و همچون زمستان پیکوب کند، تو را چه حاصل آید؟
اکنون تو اینچنین زمستانی را بر روی ربیع طبع خویش فروگذاشته، اثر خوشی آن را چگونه یابی؟ پس روزهدار که روزه جوی را پاک کردن است تا آب زلالِ رقّت در آنجا روان شود و سبزهٔ خلد برین را از وی مددی باشد،آخر آب را از زیر عرش به جهان میرسانند و این آب را از اینجا به زیر عرش میرسانند.
خَتَمَ اللَّهُ عَلی قُلُوِبهمْ
اما ختم بر دل چون ژنگ است بر روی آینه هرگاه که آیینه را به زیر خاک کردی لا جرم اللّه اثر زنگار و ختم بر آنجا پدید آرد و هرگاه صیقل بر آنجای نهی و صیقل زنی اللّه آن زنگار را از وی زائل گرداند.
تو آیینهٔ دل را که در وی صد هزار صورت صاحبجمالان آخرت مینماید به زیر خاک سوداهای خاکدان دنیا فروبردی، لاجرم سزای آن را زنگار طبع و ختم بر آنجا نهاد. هر کاری را اللّه سزایی و اثری درخور وی نهاده است، چون کاری کردی به سزای اثر آن رسیدی
و اللّه اعلم.
گفتم: رجب درخت گل صد برگاست، اما رجب به سر زبان تو چون ربابک کلکین* است که به دست بچگان است. مردی دهقان چون دربند کشت و درود باشد، قدر زمین خوش را بداند. امّا مردی که در آن کار که کشت و درود است چیزی نداند، او را چه زمین شوره و چه زمین خوش!
مردی هواشناس باید تا فرق کند میان هواها و معتدل را از غیر معتدل جدا کند. بر لب دریا بار نظّارگیان نشسته باشند و غوّاصان سنگ و دُر برمیآرند؛ تفاوت به نزد ایشان سهل نماید. اما بازرگانانی که از دوردست آمده باشند آن تفاوت دُرها را میدانند و خوششان میآید. صدف که قطرهٔ آب میگیرد در آنجا خداوند حال آن آب را میگرداند تا دُر میشود. پردهگیانِ با جمال باید که آسیب آن دُر چون با گوش و بناگوش ایشان باشد قدر آن دُر بدانند و جمال خود را به قیمت کامله بفروشند. اکنون اصل آب هواست، چون آب را تنگتر کنی هوا گردد، دلیل بر آنک چون آب را بجوشانی هوا گردد و به چشم ننماید، گویی که نیست شده. چون آبی را دُرمیگرداند و هوا میگرداند، اگر هوای نفس تسبیح تو را به طبع و رغبت بگیرد و حور عین کند و یا به دست فرشته بازدهد تا آن دُر ثمین حوران عین گردد چه عجب باشد؟
اکنون تعظیم کنید باری را در این ماه تا شما را شفیع باشد، چنانکه سوار بتازد گرد از سم اسب وی انگیخته شود و چون چادر در یکدیگر بافته شود، سوارِ عزمِ شفاعت چون بتازد از صحنِ سینه گَرد چون غبار هوا و باد برخیزد و در یکدیگر چون زنجیر دربافته شود و آن عبارت از شفاعت آید. و اگر این هوای رجب متسلسل شود به قوّت باد بر تقطیع خاص و شفاعت میکند بود آن چه عجب باشد؟
هرکسی را از بادهای هوا بر تقطیع خاص پرده دادهاند تا عبارت او گردد و هریکی از عبارت یکدیگر را ندانند.
وَ لکِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ و اگر چنگ کوژپشت فلک که تارهای هوای او در دامن زمین بسته است، اگر زخمه بادی برآن زند و او در آواز آید چه عجب؟ که در آن آوازنواخها و معنیها باشد .
اکنون این ماه رجب را اصِمّ از بهر آن گفت که تو کر باشی در این ماه. یعنی درِ باغ درونت را باز منه تا میوههات را غارت نکنند، و تا بادهای مشاغل خارها و خاشاکها و خسکها نیارد و بر زبر سبزهٔ خوشدلی تو و گلستان نفس تو نپاشد؛ تا هر گامی که بنهی خسته نگردی. تو خود گل را و آب حیات را که بیخاشاک و خار است در خود نمیبینی، چون خاشاک را باد به روی آبِ حیات طیّبه افکند، بعد از آن از آن آب به جز خس به دست تو نیاید. زینهار تا بوستان نفس را نیک نگاهداری تا راحتِ آن به تو بماند. اگر کسی درآید و همچون زمستان پیکوب کند، تو را چه حاصل آید؟
اکنون تو اینچنین زمستانی را بر روی ربیع طبع خویش فروگذاشته، اثر خوشی آن را چگونه یابی؟ پس روزهدار که روزه جوی را پاک کردن است تا آب زلالِ رقّت در آنجا روان شود و سبزهٔ خلد برین را از وی مددی باشد،آخر آب را از زیر عرش به جهان میرسانند و این آب را از اینجا به زیر عرش میرسانند.
خَتَمَ اللَّهُ عَلی قُلُوِبهمْ
اما ختم بر دل چون ژنگ است بر روی آینه هرگاه که آیینه را به زیر خاک کردی لا جرم اللّه اثر زنگار و ختم بر آنجا پدید آرد و هرگاه صیقل بر آنجای نهی و صیقل زنی اللّه آن زنگار را از وی زائل گرداند.
تو آیینهٔ دل را که در وی صد هزار صورت صاحبجمالان آخرت مینماید به زیر خاک سوداهای خاکدان دنیا فروبردی، لاجرم سزای آن را زنگار طبع و ختم بر آنجا نهاد. هر کاری را اللّه سزایی و اثری درخور وی نهاده است، چون کاری کردی به سزای اثر آن رسیدی
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۴۹
گفتم ای دوستان جمع باشید با خود تا عقل و روح دیگرتان پدید آید. نبینی چون اجزای تو پراکنده بود او را نه عقل بود و نه روحی بود و نه خوشی بود و نه راحتی بود؟ چون فراهم آمدند، اللّه به برکت جمعیّت مر ایشان را عقل داد و روح داد. نبینی که هرچه نیکانند در دنیا یکی بودند و چون بِدان جهان رفتند باز همه جمعاند، که :
«السّلام علیک ایّها النّبیّ و رحمة اللّه و برکاته السّلام علینا و علی عباد اللّه الصّالحین»
گویی که نیکان همان صفات نیکوییاند از جمال و قدس و عقل و تواضع و غیره، دلیل بر آنکه ا گر این صفات میبرود همان اجزای خاک میماند و جماد و مرده میباشد و بوجود اینها از نیکان میباشند، و هر ازین صفت نیکویی گویی که قایم میشود به صفت اللّه، لاجرم نیکان باقیاند به بقای اللّه. مقرون کرد تحیّات للّه را با عباد صالحین که عباد صالحین از صفات نیکان است و صفات نیکان رحمت است، و او ملحق و مغلوب گشته به رحمانیِ اللّه است.
پس هرگاه که خواهی با نیکان باشی با اللّه باش، و خصوصیت دوستی ایشان مغلوب به رحیمیِ اللّه است؛
و اذا اردت ان تنظر الی همم الصالحین فانظر الی الملک القدیر
همّتهای نیکان قایم به صفت ملکی است که « لَهُ الْمُلْکُ»
اذا اردت ان تنظر الی همم الصالحین فانظر الی الملک القدیر الازلی الزینة و الجمال و میل طباعهم و تعشقهم من صفات الصالحین قایم بصفة اللّه و هو القدوسیة القدوس و التعجّبات من الجمال و المحبّات من صفات الصالحین تابعة لصفة السبوحیّة فاذا اردت ان تنظر الیهم فانظر الی السبّوح
«إِنَّ اللَّهَ مَعَ الَّذِینَ اتَّقَوْا وَ الَّذِینَ هُمْ محُْسِنُونَ»
و تحقیق المعیّة فی الاتحاد الظاهر من الساذجیّة و الاخلاق الرضیّة و طهارة الصدور و طیب النفس من صفات الصالحین ثمّ جملة صفات الصالحین المغلوب بصفات اللّه
گویی اللّه همان صفات است که یاد کرده شد، و این صفاتِ روح آدمی مغلوب بدان است و این معانی روشنتر به گفتارِ «لا إله غیرک» میشود، یعنی:
ای اللّه! خوشیهای هر دو جهان به جز از تو از کسی دیگر حاصل نشود، و هست شدن بعد از نیستی به جز از تو از کسی دیگر نباشد.
پس ذکر اللّه میکُن بر این وجه که ای اللّه! آن شکر مر محبّان را در خدمت خود تو داده، و این عشقها و مزهها تو میدهی. و مقصود از نان و غذاها خوشی است و مصاحبت صاحب جمالان و مزه در جمالها، و مقاصد این همه صور در هر دو جهان مر بنده را آن گرمی و عشق و رغبت و محبّت آمد. پس مقصود از صور احسان اللّه، آن گرمی و عشق و رغبت و محبّت دادن آمد از اللّه. و وجود بنده آن گرمیست و عشق است و محبّت است و مزه است، و هرکه را آن مزه و رغبت و محبّت و عشق بیشتر، وجود او قویتر. پس بنده همین همّت و رغبت و محبّت و مزه و عشق آمد و بس، و اللّه همین همّتبخش و مزهبخش و محبّتبخش آمد و بس، و دگرها همه صور است و بس، بلافایده.
اکنون ذکر اللّه میکن و این والهی میطلب از اللّه، که ای اللّه! از راه می و سماع و شاهد سُکر چگونه میبخشی، و از راه ملک گرفتن همّت و رغبت و جانبازی چگونه میبخشی، که تا پنجاه فرسنگ را پیش دشمن باز میروند؛ و آن پابستگی و رقت با فرزند چگونه میدهی، و انبیا و اولیا را شکر چگونه دادی، و این همه در تو هست ای اللّه، و از تو است ای اللّه، و در هر جزو از اجزای کالبدم ازاین مزهها و رقتها نشانی نهاده که این اجزای من از بیمزگی نرسته باشد. و ا گر در هر جزو از اجزای من این نشانی را ننهاده، من چگونه پی بردمی اینها را؟
اکنون هر جزو من طالب کمال همان نشانی است که در وی نهاده، و تو همان معطی کمال آن نشانی. اگر صورت نیستی آن کمال مرا این نشانی ندادی مرا.
چون نفس عاشقانه ملائکه را پیش آمد که «لا یَعْصُونَ اللَّهَ ما أَمَرَهُم »، لاجرم خاصتر آمدند و بهشت ایشان همان عشق آمد.
نور الدین را میگفتم روزه مدار که ضعیف چون روزه دارد از پای درافتد و چون از پای درافتد عتاب آید، همچنانک والی چاکرِ خود را قلعه داده باشد که اینجا بنشین و با اعدای من جنگ میکن. او قلعه را رها کند و بگریزد و به نزد خداوندگار خود رود. عتاب آید که چرا حصار را ماندی و چرا نپاییدی تا من تو را بازخواندمی؟ اکنون کالبدها همچون قلعههاست بر سرحد کفر شیاطین؛ تا اکنون گرد آن گشت میکردی، اکنون ده چندان کن! اکنون که سلاح تو سلاحِِ صَلاح شدهاست، قلعهٔ کالبد را اکنون قوی استوار کن.
سؤال کرد: دین با دنیا چگونه جمع شود؟
گفتم هرگاه که این قوهٔ تو دینی شد، این قلعهٔ کالبد تو هم دینی شد، دنیاوی نماند
و اللّه اعلم
«السّلام علیک ایّها النّبیّ و رحمة اللّه و برکاته السّلام علینا و علی عباد اللّه الصّالحین»
گویی که نیکان همان صفات نیکوییاند از جمال و قدس و عقل و تواضع و غیره، دلیل بر آنکه ا گر این صفات میبرود همان اجزای خاک میماند و جماد و مرده میباشد و بوجود اینها از نیکان میباشند، و هر ازین صفت نیکویی گویی که قایم میشود به صفت اللّه، لاجرم نیکان باقیاند به بقای اللّه. مقرون کرد تحیّات للّه را با عباد صالحین که عباد صالحین از صفات نیکان است و صفات نیکان رحمت است، و او ملحق و مغلوب گشته به رحمانیِ اللّه است.
پس هرگاه که خواهی با نیکان باشی با اللّه باش، و خصوصیت دوستی ایشان مغلوب به رحیمیِ اللّه است؛
و اذا اردت ان تنظر الی همم الصالحین فانظر الی الملک القدیر
همّتهای نیکان قایم به صفت ملکی است که « لَهُ الْمُلْکُ»
اذا اردت ان تنظر الی همم الصالحین فانظر الی الملک القدیر الازلی الزینة و الجمال و میل طباعهم و تعشقهم من صفات الصالحین قایم بصفة اللّه و هو القدوسیة القدوس و التعجّبات من الجمال و المحبّات من صفات الصالحین تابعة لصفة السبوحیّة فاذا اردت ان تنظر الیهم فانظر الی السبّوح
«إِنَّ اللَّهَ مَعَ الَّذِینَ اتَّقَوْا وَ الَّذِینَ هُمْ محُْسِنُونَ»
و تحقیق المعیّة فی الاتحاد الظاهر من الساذجیّة و الاخلاق الرضیّة و طهارة الصدور و طیب النفس من صفات الصالحین ثمّ جملة صفات الصالحین المغلوب بصفات اللّه
گویی اللّه همان صفات است که یاد کرده شد، و این صفاتِ روح آدمی مغلوب بدان است و این معانی روشنتر به گفتارِ «لا إله غیرک» میشود، یعنی:
ای اللّه! خوشیهای هر دو جهان به جز از تو از کسی دیگر حاصل نشود، و هست شدن بعد از نیستی به جز از تو از کسی دیگر نباشد.
پس ذکر اللّه میکُن بر این وجه که ای اللّه! آن شکر مر محبّان را در خدمت خود تو داده، و این عشقها و مزهها تو میدهی. و مقصود از نان و غذاها خوشی است و مصاحبت صاحب جمالان و مزه در جمالها، و مقاصد این همه صور در هر دو جهان مر بنده را آن گرمی و عشق و رغبت و محبّت آمد. پس مقصود از صور احسان اللّه، آن گرمی و عشق و رغبت و محبّت دادن آمد از اللّه. و وجود بنده آن گرمیست و عشق است و محبّت است و مزه است، و هرکه را آن مزه و رغبت و محبّت و عشق بیشتر، وجود او قویتر. پس بنده همین همّت و رغبت و محبّت و مزه و عشق آمد و بس، و اللّه همین همّتبخش و مزهبخش و محبّتبخش آمد و بس، و دگرها همه صور است و بس، بلافایده.
اکنون ذکر اللّه میکن و این والهی میطلب از اللّه، که ای اللّه! از راه می و سماع و شاهد سُکر چگونه میبخشی، و از راه ملک گرفتن همّت و رغبت و جانبازی چگونه میبخشی، که تا پنجاه فرسنگ را پیش دشمن باز میروند؛ و آن پابستگی و رقت با فرزند چگونه میدهی، و انبیا و اولیا را شکر چگونه دادی، و این همه در تو هست ای اللّه، و از تو است ای اللّه، و در هر جزو از اجزای کالبدم ازاین مزهها و رقتها نشانی نهاده که این اجزای من از بیمزگی نرسته باشد. و ا گر در هر جزو از اجزای من این نشانی را ننهاده، من چگونه پی بردمی اینها را؟
اکنون هر جزو من طالب کمال همان نشانی است که در وی نهاده، و تو همان معطی کمال آن نشانی. اگر صورت نیستی آن کمال مرا این نشانی ندادی مرا.
چون نفس عاشقانه ملائکه را پیش آمد که «لا یَعْصُونَ اللَّهَ ما أَمَرَهُم »، لاجرم خاصتر آمدند و بهشت ایشان همان عشق آمد.
نور الدین را میگفتم روزه مدار که ضعیف چون روزه دارد از پای درافتد و چون از پای درافتد عتاب آید، همچنانک والی چاکرِ خود را قلعه داده باشد که اینجا بنشین و با اعدای من جنگ میکن. او قلعه را رها کند و بگریزد و به نزد خداوندگار خود رود. عتاب آید که چرا حصار را ماندی و چرا نپاییدی تا من تو را بازخواندمی؟ اکنون کالبدها همچون قلعههاست بر سرحد کفر شیاطین؛ تا اکنون گرد آن گشت میکردی، اکنون ده چندان کن! اکنون که سلاح تو سلاحِِ صَلاح شدهاست، قلعهٔ کالبد را اکنون قوی استوار کن.
سؤال کرد: دین با دنیا چگونه جمع شود؟
گفتم هرگاه که این قوهٔ تو دینی شد، این قلعهٔ کالبد تو هم دینی شد، دنیاوی نماند
و اللّه اعلم
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۵۰
دلم کاهلگونه شده بود از غلبهٔ خواب. زود برخاستم، از خفتن و از سودای فاسد دست شستم و وضو کردم و به نماز ایستادم و دست به تکبیر آوردم، یعنی پردهٔ کاهلی را از خود برکشم و از سر بیرون اندازم.
نی نی! دست از خود و تدبیر خود بدارم و دست به زاری زنم از خود. و چون دست به تکبیر برآرم، انگشت را به گوش خود برسانم که حلقه در گوش تو ام. و باز انگشتان را به سر برم، که سرم را فدای خاک درگهت کردم.
نی نی! دستهام را پنجه گشاده از زیر خاک غفلت برآرم چون شاخ درخت انجیر که سر از زیر خاک برآرد به فصل بهار، و اللّه اکبر گویم. و آنگاه خود را گویم که در کار جهان چُست میباشی، کارِ اللّه مهمّ تر است. در جمال معشوقان عالم شیدا و دست بر سر داری، عشق حضرت اللّه از آن قویتر است.
سبحانک گفتم، یعنی توییِ تو را ای اللّه هیچ نمیدانم، و سبّوحی و نغزیِ تو را هیچ نمیدانم، از غایت آنکه همه نغزیهای جهان مرا مصوّر میشود و از هنرهایی و صفتهایی که مرا مصوّر میشود. گفت اللّه: این صفاتی که تمام و کمال شماست و توی شماست، وجود ناقص است و من منزّهم از وجود و جمال ناقص، تا بدانی که وجود جمال من کاملتر است و نغزتر است؛ نه چنانکه خیره شوی و مرا خیال و صفت وعدم نام نهادن گیری. آخر خیال و صفت عدم کم از وجود ناقص باشد، پس مرا ناسزاتر نام مینهی و عاشقتر و والهتر نمیباشی بر من.
چون این را شنیدم از اللّه، به رکوع رفتم؛ یعنی هرکه به محبّت اللّه ایستاد و عاشق او بود، پشت او خم باید و روی او بر خاک باید.
حاصل، چون خیال و صفت کم از وجود ناقص است اللّه را بدان صفت نکنم.
باز نظر کنم اللّه را، به هر خیال که تشبیه میکنم بنگرم که شایسته هست مر هست کردن موجودات را؟ چون شایسته نباشد اللّه را بدان صفت نکنم. و هرچه مرا خوش آید از جمال و آواز و مزه همه را نفی کنم، از وی آن کمال و آن خوشی را ثابت دارم که «لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْ ء » .
هرکسی که جمال و مزه و حیات و خوشی یافتهاند از اللّه یافتهاند، چنانکه حوریان و خلقان بهشت و بهشتیان اختصاصی دارند به حضرت اللّه و به مجاورت اللّه، و از آن مجاورت است که چنان حیات میگیرند.
اکنون ای مریدان! هر روز بر جایگاه خویش و در نماز با هم مینشینیم و با هم میباشیم و چنین چیزی میگوییم تا در شما اثری کند و در کار خود گرم باشید، همچنانکه آن مرغ بر آن بیضهٔ خود بنشیند و آن را گرم میدارد و از آن چوزگان بیرون میآرد از برکت آن گرمی و محافظت وی که از آن بیضه دور نمیباشد. باز اگر آن مرغ از آن بیضه برخیزد تا سرد گردد، چیزی بیرون نیاید.
اکنون شما نیز بامداد چون از جای نماز برمیخیزید و در کار دیگر و شغل دیگر مشغول میباشید، این کار سرد میگردد، لاجرم چون چوزگان بیرون نمیآیند. اما چون گرم باشید در کار خود، از این گرمی و مراقبهٔ حال خود ببینید که چه مرغان تسبیح پدید آید.
آخر وقتهای کارها را پدید کردهاند و روز را و شب را ترتیب نهادهاند. خواب را به وقت خواب و بیداری را به وقت بیداری و نماز را به وقت نماز و کسب را به وقت کسب. چون تو اینها را در یکدیگر میزنی، لاجرم مزهٔ تو نمیماند.
کارکنندگانِ ملایکه و ستارگان و باد و ابر، گِل شما را به بیل تقدیر از روی زمین تراشیدند تا شما را چنین غنچههای گُل کردهاند. باش تا دست به دست به کنگرهٔ بهشتتان برسانند تا ببینید که چه رونق میگیرید! آخر چشم شما را که به آثار خود بگشادند چنین عاشق شدیت. باش تا چشم شما را به خود بگشایند آنگاه ببینید تا چگونه میباشید
و اللّه اعلم.
نی نی! دست از خود و تدبیر خود بدارم و دست به زاری زنم از خود. و چون دست به تکبیر برآرم، انگشت را به گوش خود برسانم که حلقه در گوش تو ام. و باز انگشتان را به سر برم، که سرم را فدای خاک درگهت کردم.
نی نی! دستهام را پنجه گشاده از زیر خاک غفلت برآرم چون شاخ درخت انجیر که سر از زیر خاک برآرد به فصل بهار، و اللّه اکبر گویم. و آنگاه خود را گویم که در کار جهان چُست میباشی، کارِ اللّه مهمّ تر است. در جمال معشوقان عالم شیدا و دست بر سر داری، عشق حضرت اللّه از آن قویتر است.
سبحانک گفتم، یعنی توییِ تو را ای اللّه هیچ نمیدانم، و سبّوحی و نغزیِ تو را هیچ نمیدانم، از غایت آنکه همه نغزیهای جهان مرا مصوّر میشود و از هنرهایی و صفتهایی که مرا مصوّر میشود. گفت اللّه: این صفاتی که تمام و کمال شماست و توی شماست، وجود ناقص است و من منزّهم از وجود و جمال ناقص، تا بدانی که وجود جمال من کاملتر است و نغزتر است؛ نه چنانکه خیره شوی و مرا خیال و صفت وعدم نام نهادن گیری. آخر خیال و صفت عدم کم از وجود ناقص باشد، پس مرا ناسزاتر نام مینهی و عاشقتر و والهتر نمیباشی بر من.
چون این را شنیدم از اللّه، به رکوع رفتم؛ یعنی هرکه به محبّت اللّه ایستاد و عاشق او بود، پشت او خم باید و روی او بر خاک باید.
حاصل، چون خیال و صفت کم از وجود ناقص است اللّه را بدان صفت نکنم.
باز نظر کنم اللّه را، به هر خیال که تشبیه میکنم بنگرم که شایسته هست مر هست کردن موجودات را؟ چون شایسته نباشد اللّه را بدان صفت نکنم. و هرچه مرا خوش آید از جمال و آواز و مزه همه را نفی کنم، از وی آن کمال و آن خوشی را ثابت دارم که «لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْ ء » .
هرکسی که جمال و مزه و حیات و خوشی یافتهاند از اللّه یافتهاند، چنانکه حوریان و خلقان بهشت و بهشتیان اختصاصی دارند به حضرت اللّه و به مجاورت اللّه، و از آن مجاورت است که چنان حیات میگیرند.
اکنون ای مریدان! هر روز بر جایگاه خویش و در نماز با هم مینشینیم و با هم میباشیم و چنین چیزی میگوییم تا در شما اثری کند و در کار خود گرم باشید، همچنانکه آن مرغ بر آن بیضهٔ خود بنشیند و آن را گرم میدارد و از آن چوزگان بیرون میآرد از برکت آن گرمی و محافظت وی که از آن بیضه دور نمیباشد. باز اگر آن مرغ از آن بیضه برخیزد تا سرد گردد، چیزی بیرون نیاید.
اکنون شما نیز بامداد چون از جای نماز برمیخیزید و در کار دیگر و شغل دیگر مشغول میباشید، این کار سرد میگردد، لاجرم چون چوزگان بیرون نمیآیند. اما چون گرم باشید در کار خود، از این گرمی و مراقبهٔ حال خود ببینید که چه مرغان تسبیح پدید آید.
آخر وقتهای کارها را پدید کردهاند و روز را و شب را ترتیب نهادهاند. خواب را به وقت خواب و بیداری را به وقت بیداری و نماز را به وقت نماز و کسب را به وقت کسب. چون تو اینها را در یکدیگر میزنی، لاجرم مزهٔ تو نمیماند.
کارکنندگانِ ملایکه و ستارگان و باد و ابر، گِل شما را به بیل تقدیر از روی زمین تراشیدند تا شما را چنین غنچههای گُل کردهاند. باش تا دست به دست به کنگرهٔ بهشتتان برسانند تا ببینید که چه رونق میگیرید! آخر چشم شما را که به آثار خود بگشادند چنین عاشق شدیت. باش تا چشم شما را به خود بگشایند آنگاه ببینید تا چگونه میباشید
و اللّه اعلم.
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۱۰
و دیگر روز چون بار بگسست - و اعیان ری بجمله آمده بودند بخدمت با این مقدّمان و افزون از ده هزار زن و مرد بنظاره ایستاده - اعیان را به نیم ترک بنشاندند و امیر، رضی اللّه عنه، حسن سلیمان را که او از بزرگان امیران جبال هراة بود بخواند و بنواخت و گفت: ما فردا بخواهیم رفت و این ولایت بشحنگی بتو سپردیم و سخن اعیان را بشنودی، هشیار و بیدار باش تا خللی نیفتد بغیبت ما؛ و با مردمان این نواحی نیکو رو و سیرت خوب دار و یقین بدان که چون ما بتخت ملک رسیدیم و کارها بمراد ما گشت، اندیشه این نواحی بداریم و اینجا سالاری محتشم فرستیم با لشکری و معتمدی از خداوندان قلم که همگان بر مثال وی کار کنند تا باقی عراق گرفته آید، اگر خدای خواهد . باید که اعیان و رعایا از تو خشنود باشند و شکر کنند؛ و نصیب تو از نواخت و نهمت و جاه و منزلت سخت تمام باشد از حسن رأی ما . حسن سلیمان بر پای خاست- و درجه نشستن داشت در این مجلس - و زمین بوسه داد و پس بایستاد و گفت: بنده و فرمان بردارم و مرا این محل نیست، اما چون خداوند ارزانی داشت، آنچه جهد آدمی است، در خدمت بجای آرم. امیر فرمود تا وی را بجامه خانه بردند و خلعت گرانمایه بشحنگی ری بپوشانیدند: قبای خاص دیبای رومی و کمرزر پانصد مثقال و دیگر چیزها فراخور این. پیش امیر آمد با خلعت و خدمت کرد و از لفظ عالی ثنا شنید و پس بخیمه طاهر آمد و طاهر ثنای بسیار گفتش. و اعیان ری را آنجا خواندند و طاهر آن حال با ایشان بگفت، سخت شاد شدند و فراوان دعا و ثنا گفتند. پس طاهر مثال داد حسن سلیمان را تا با خلعت سوی شهر رفت با بسیار لشکر و اعیان با وی و شهر را آذین بسته بودند، بسیار نثار کردند و وی را در سرایی که ساخته بودند، سخت نیکو فرود آوردند و مردمان نیکو حق گزاردند.
و امیر شهاب الدوله مسعود دیگر روز، الخمیس لثلث عشر لیلة مضین من رجب سنة احدی و عشرین و اربعمائه از شهر ری حرکت کرد بطالع سعد و فرخی با اهبتی و عدّتی و لشکری سخت تمام و بر دو فرسنگی فرود آمد؛ و بسیار مردم بخدمت و نظّاره تا اینجا بیامده بودند. دیگر روز آنجا برنشست و حسن سلیمان و قوم را بازگردانید و تفت براند؛ چون بخوار ری رسید، شهر را بزعیم ناحیت سپرد و مثالها که دادنی بود بداد و پس برفت. چون بدامغان رسید، خواجه بو سهل زوزنی آنجا پیش آمد گریخته از غزنین، چنانکه پیش ازین شرح کرده آمده است و امیر او را بنواخت؛ و مخفّ آمده بود با اندک مایه تجمّل. چندان آلت و تجمّل آوردندش اعیان امیر مسعود که سخت بنوا شد و امیر با وی خلوتی کرد که از نماز دیگر تا نیمشب بکشید.
و بروزگار گذشته که امیر شهاب الدّوله بهرات میبود، محتشتمتر خدمتکاران او این مرد بود، امّا با مردمان بد ساختگی کردی و درشت و ناخوش و صفرائی عظیم داشت؛ و چون حال وی ظاهر است، زیادت از این نگویم که گذشته است و غایت کار آدمی مرگ است، نیکوکاری و خوی نیک بهتر تا بدو جهان سود دارد و بردهد. و چون این محتشم را حال و محل نزدیک امیر مسعود، رضی اللّه عنه، بزرگتر از دیگر خدمتکاران بود، در وی حسد کردند و محضرها ساختند و در اعتقاد وی سخن گفتند و وی را بغزنین آوردند در روزگار سلطان محمود و بقلعت بازداشتند، چنانکه بازنمودهام در تاریخ یمینی ؛ و وی رفت و آن قوم که محضر ساختند، رفتند و ما را نیز میبباید رفت که روز عمر بشبانگاه آمده است و من در اعتقاد این مرد سخن جز نیکوئی نگویم که قریب سیزده و چهارده سال او را میدیدم در مستی و هشیاری و بهیچ وقت سخنی نشنودم و چیزی نگفت که از آن دلیلی توانستی کرد بر بدی اعتقاد وی . من این دانم که نبشتم و برین گواهی دهم در قیامت؛ و آن کسان که آن محضرها ساختند، ایشان را محشری و موقفی قوی خواهد بود، پاسخ خود دهند؛ و اللّه یعصمنا و جمیع المسلمین من الحسد و الهرّة و الخطا و الزّلل بمنّه و فضله . چون حال حشمت بو سهل زوزنی این بود که بازنمودم، او بدامغان رسید، امیر بر وی اقبالی کرد سخت بزرگ و آن خلوت برفت، همه خدمتکاران بچشمی دیگر بدو نگریستند که او را بزرگ دیده بودند و ایشان را خود هوسها بآمدن این مرد بشکست که شاعر گفته است: شعر
اذا جاء موسی و القی العصا
فقد بطل السّحر و السّاحر
و مرد بشبه وزیر ی گشت و سخن امیر همه با وی میبود، و باد طاهر و ازان دیگران همه بنشست و مثال در هر بابی او میداد و حشمتش زیادت میشد.
و امیر شهاب الدوله مسعود دیگر روز، الخمیس لثلث عشر لیلة مضین من رجب سنة احدی و عشرین و اربعمائه از شهر ری حرکت کرد بطالع سعد و فرخی با اهبتی و عدّتی و لشکری سخت تمام و بر دو فرسنگی فرود آمد؛ و بسیار مردم بخدمت و نظّاره تا اینجا بیامده بودند. دیگر روز آنجا برنشست و حسن سلیمان و قوم را بازگردانید و تفت براند؛ چون بخوار ری رسید، شهر را بزعیم ناحیت سپرد و مثالها که دادنی بود بداد و پس برفت. چون بدامغان رسید، خواجه بو سهل زوزنی آنجا پیش آمد گریخته از غزنین، چنانکه پیش ازین شرح کرده آمده است و امیر او را بنواخت؛ و مخفّ آمده بود با اندک مایه تجمّل. چندان آلت و تجمّل آوردندش اعیان امیر مسعود که سخت بنوا شد و امیر با وی خلوتی کرد که از نماز دیگر تا نیمشب بکشید.
و بروزگار گذشته که امیر شهاب الدّوله بهرات میبود، محتشتمتر خدمتکاران او این مرد بود، امّا با مردمان بد ساختگی کردی و درشت و ناخوش و صفرائی عظیم داشت؛ و چون حال وی ظاهر است، زیادت از این نگویم که گذشته است و غایت کار آدمی مرگ است، نیکوکاری و خوی نیک بهتر تا بدو جهان سود دارد و بردهد. و چون این محتشم را حال و محل نزدیک امیر مسعود، رضی اللّه عنه، بزرگتر از دیگر خدمتکاران بود، در وی حسد کردند و محضرها ساختند و در اعتقاد وی سخن گفتند و وی را بغزنین آوردند در روزگار سلطان محمود و بقلعت بازداشتند، چنانکه بازنمودهام در تاریخ یمینی ؛ و وی رفت و آن قوم که محضر ساختند، رفتند و ما را نیز میبباید رفت که روز عمر بشبانگاه آمده است و من در اعتقاد این مرد سخن جز نیکوئی نگویم که قریب سیزده و چهارده سال او را میدیدم در مستی و هشیاری و بهیچ وقت سخنی نشنودم و چیزی نگفت که از آن دلیلی توانستی کرد بر بدی اعتقاد وی . من این دانم که نبشتم و برین گواهی دهم در قیامت؛ و آن کسان که آن محضرها ساختند، ایشان را محشری و موقفی قوی خواهد بود، پاسخ خود دهند؛ و اللّه یعصمنا و جمیع المسلمین من الحسد و الهرّة و الخطا و الزّلل بمنّه و فضله . چون حال حشمت بو سهل زوزنی این بود که بازنمودم، او بدامغان رسید، امیر بر وی اقبالی کرد سخت بزرگ و آن خلوت برفت، همه خدمتکاران بچشمی دیگر بدو نگریستند که او را بزرگ دیده بودند و ایشان را خود هوسها بآمدن این مرد بشکست که شاعر گفته است: شعر
اذا جاء موسی و القی العصا
فقد بطل السّحر و السّاحر
و مرد بشبه وزیر ی گشت و سخن امیر همه با وی میبود، و باد طاهر و ازان دیگران همه بنشست و مثال در هر بابی او میداد و حشمتش زیادت میشد.
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۱۱
و چون امیر شهاب الدّوله از دامغان برداشت و به دیهی رسید بر یک فرسنگی دامغان که کاریزی بزرگ داشت، آن رکابدار پیش آمد که بفرمان سلطان محمود رضی اللّه عنه گسیل کرده آمده بود با آن نامه توقیعی بزرگ باحماد خدمت سپاهان و جامه خانه و خزائن و آن ملطّفههای خرد بمقدّمان لشکر و پسر کاکو و دیگران که فرزندم عاق است، چنانکه پیش ازین بازنمودهام. رکابدار پیاده شد و زمین بوسه داد و آن نامه بزرگ از بر قبا بیرون کرد و پیش داشت. امیر، رضی اللّه عنه، اسب بداشت و حاجبی نامه بستد و بدو داد و خواندن گرفت ؛ چون بپایان آمد، رکابدار را گفت:
پنج و شش ماه شد، تا این نامه نبشتند، کجا مانده بودی و سبب دیر آمدن تو چه بود؟
گفت: زندگانی خداوند دراز باد، چون از بغلان بنده برفت سوی بلخ، نالان شد و مدّتی ببلخ بماند، چون بسرخس رسید، سپاهسالار خراسان حاجب غازی آنجا بود و خبر آمد که سلطان محمود فرمان یافت و وی سوی نشابور رفت و مرا با خویشتن برد و نگذاشت رفتن که خداوند بسعادت میبیاید، فایده نباشد از رفتن که راهها ناایمن شده است و تنها نباید رفت که خللی افتد. چون نامه رسید سوی او که خداوند از ری حرکت کرد، دستوری داد تا بیامدم و راه از نشابور تا اینجا سخت آشفته است، نیک احتیاط کردم تا بتوانستم آمد. امیر گفت: آن ملطّفههای خرد که بو نصر مشکان ترا داد و گفت آن را سخت پوشیده باید داشت تا رسانیده آید، کجاست؟ گفت: من دارم و زین فروگرفت و میان نمد باز کرد و ملطّفهها در موم گرفته بیرون کرد و پس آن را از میان موم بیرون گرفت . امیر، رضی اللّه عنه، بو سهل زوزنی را گفت: بستان؛ بو سهل آن را بستد. گفت: بخوان تا چه نبشتهاند. یکی بخواند، گفت: هم از آن بابت است که خداوند میگفت و دیگری بخواند و بنگریست، همان بود؛ گفت: همه بر یک نسخت است. امیر یکی بستد و بخواند و گفت بعینه همچنین بمن از بغلان نبشته بودند که مضمون این ملطّفهها چیست؛ سبحان اللّه العظیم! پادشاهی عمر بپایان آمده و همه مرادها بیافته و فرزندی را بینوا بزمین بیگانه بگذاشته با بسیار دشمن، اگر خدای، عزّوجلّ، آن فرزند را فریاد رسید و نصرت داد تا کاری چند بر دست او برفت، واجب چنان کردی که شادی نمودی، خشم از چه معنی بوده است؟! بو سهل و دیگران که با امیر بودند، گفتند: او دیگر خواست و خدای، عزّوجلّ، دیگر که اینک جایگاه او و مملکت و خزائن و هر چه داشت، بخداوند ارزانی داشت ؛ و واجب است این ملطّفهها را نگاه داشتن تا مردمان آنرا بخوانند و بدانند که پدر چه میسگالید و خدای، عزّوجلّ، چه خواست و نیز دل و اعتقاد نویسندگان بدانند. امیر گفت: چه سخن است که شما میگویید؟! اگر بآخر عمر چنین یک جفا واجب داشت و اندرین او را غرضی بود، بدان هزار مصلحت باید نگریست که از آن ما نگهداشت، و بسیار زلّت بافراط ما در گذاشته است و آن گوشمالها مرا امروز سود خواهد داشت. ایزد، عزّذکره، بر وی رحمت کناد که هیچ مادر چون محمود نزاید؛ و امّا نویسندگان را چه گناه توان نهاد؟ که مأموران بودند و مأمور را از فرمان برداری چه چاره است، خاصّه پادشاه ؛ و اگر ما دبیری را فرمائیم که چیزی نویس، اگر چه استیصال او در آن باشد، زهره دارد که ننویسد؟ و فرمود تا جمله آن ملطّفهها را پاره کردند و در آن کاریز انداختند و اسب براند و رکابدار را پنج هزار درم فرمود.
و خردمندان چون بدین فصل رسند- هر چند احوال و عادات این پادشاه بزرگ و پسندیده بود- او را نیکوتر بدانند و مقرّرتر گردد ایشان را که یگانه روزگار بوده است.
پنج و شش ماه شد، تا این نامه نبشتند، کجا مانده بودی و سبب دیر آمدن تو چه بود؟
گفت: زندگانی خداوند دراز باد، چون از بغلان بنده برفت سوی بلخ، نالان شد و مدّتی ببلخ بماند، چون بسرخس رسید، سپاهسالار خراسان حاجب غازی آنجا بود و خبر آمد که سلطان محمود فرمان یافت و وی سوی نشابور رفت و مرا با خویشتن برد و نگذاشت رفتن که خداوند بسعادت میبیاید، فایده نباشد از رفتن که راهها ناایمن شده است و تنها نباید رفت که خللی افتد. چون نامه رسید سوی او که خداوند از ری حرکت کرد، دستوری داد تا بیامدم و راه از نشابور تا اینجا سخت آشفته است، نیک احتیاط کردم تا بتوانستم آمد. امیر گفت: آن ملطّفههای خرد که بو نصر مشکان ترا داد و گفت آن را سخت پوشیده باید داشت تا رسانیده آید، کجاست؟ گفت: من دارم و زین فروگرفت و میان نمد باز کرد و ملطّفهها در موم گرفته بیرون کرد و پس آن را از میان موم بیرون گرفت . امیر، رضی اللّه عنه، بو سهل زوزنی را گفت: بستان؛ بو سهل آن را بستد. گفت: بخوان تا چه نبشتهاند. یکی بخواند، گفت: هم از آن بابت است که خداوند میگفت و دیگری بخواند و بنگریست، همان بود؛ گفت: همه بر یک نسخت است. امیر یکی بستد و بخواند و گفت بعینه همچنین بمن از بغلان نبشته بودند که مضمون این ملطّفهها چیست؛ سبحان اللّه العظیم! پادشاهی عمر بپایان آمده و همه مرادها بیافته و فرزندی را بینوا بزمین بیگانه بگذاشته با بسیار دشمن، اگر خدای، عزّوجلّ، آن فرزند را فریاد رسید و نصرت داد تا کاری چند بر دست او برفت، واجب چنان کردی که شادی نمودی، خشم از چه معنی بوده است؟! بو سهل و دیگران که با امیر بودند، گفتند: او دیگر خواست و خدای، عزّوجلّ، دیگر که اینک جایگاه او و مملکت و خزائن و هر چه داشت، بخداوند ارزانی داشت ؛ و واجب است این ملطّفهها را نگاه داشتن تا مردمان آنرا بخوانند و بدانند که پدر چه میسگالید و خدای، عزّوجلّ، چه خواست و نیز دل و اعتقاد نویسندگان بدانند. امیر گفت: چه سخن است که شما میگویید؟! اگر بآخر عمر چنین یک جفا واجب داشت و اندرین او را غرضی بود، بدان هزار مصلحت باید نگریست که از آن ما نگهداشت، و بسیار زلّت بافراط ما در گذاشته است و آن گوشمالها مرا امروز سود خواهد داشت. ایزد، عزّذکره، بر وی رحمت کناد که هیچ مادر چون محمود نزاید؛ و امّا نویسندگان را چه گناه توان نهاد؟ که مأموران بودند و مأمور را از فرمان برداری چه چاره است، خاصّه پادشاه ؛ و اگر ما دبیری را فرمائیم که چیزی نویس، اگر چه استیصال او در آن باشد، زهره دارد که ننویسد؟ و فرمود تا جمله آن ملطّفهها را پاره کردند و در آن کاریز انداختند و اسب براند و رکابدار را پنج هزار درم فرمود.
و خردمندان چون بدین فصل رسند- هر چند احوال و عادات این پادشاه بزرگ و پسندیده بود- او را نیکوتر بدانند و مقرّرتر گردد ایشان را که یگانه روزگار بوده است.
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۱۲
و مرا که بو الفضلم دو حکایت نادر یاد آمد در اینجا یکی از حدیث [حشمت] خواجه بو سهل در دلهای خدمتکاران امیر مسعود که چون او را بدیدند، اگر خواستند و اگر نه او را بزرگ داشتند که مردان را جهد اندر آن باید کرد تا یک بار وجیه گردند و نامی، چون گشتند و شد و اگر در محنت باشند یا نعمت ایشان را حرمت دارند و تا در گور نشوند، آن نام ازیشان نیفتد. و دیگر حدیث آن ملطّفهها و دریدن آن و انداختن در آب، که هم آن نویسندگان و هم آن کسان که بدیشان نبشته بودند، چون این حال بشنیدند، فارغ دل گشتند که بدانستند که او نیز بسر آن باز نخواهد شد و پادشاهان را اندرین ابواب الهام از خدای، عزّوجلّ، باشد.
فامّا حدیث حشمت: چنین خواندم در اخبار خلفا که چون هرون الرّشید، امیر المؤمنین از بغداد قصد خراسان کرد- و آن قصّه دراز است و در کتب مثبت که قصد بچه سبب کرد- چون بطوس رسید، سخت نالان شد و بر شرف هلاک شد، فضل ربیع را بخواند- و وزارت او داشت از پس آل برمک - چون بیامد برو خالی کرد و گفت: یا فضل، کار من بپایان آمد و مرگ نزدیک است، چنان باید که چون سپری شوم، مرا اینجا دفن کنید و چون از دفن و ماتم فارغ شوید، هر چه با من است از خزائن و زرّادخانه و دیگر چیزها و غلامان و ستوران بجمله بمرو فرستی نزدیک پسرم مأمون که محمّد را بدان حاجت نیست و ولیعهدی بغداد و تخت خلافت و لشکر و انواع خزائن او دارد. و مردم را که اینجااند، لشکریان و خدمتکاران، مخیّر کن تا هر کسی که خواهد که نزدیک مأمون رود، او را بازنداری و چون ازین فارغ شدی، ببغداد شوی نزدیک محمّد و وزیر و ناصح وی باشی و آنچه نهادهام میان هر سه فرزند، نگاهداری و بدان که تو و همه خدمتکاران من اگر غدر کنید و راه بغی گیرید، شوم باشد و خدای، عزّوجلّ، نپسندد و پس یکدیگر درشوید . فضل ربیع گفت: از خدای، عزوجل، و امیر المؤمنین پذیرفتم که وصیّت را نگاه دارم و تمام کنم. و هم در آن شب گذشته شد، رحمة اللّه علیه، و دیگر روز دفن کردند و ماتم بسزا داشتند. و فضل همچنان جمله لشکر و حاشیت را گفت: سوی بغداد باید رفت و برفتند مگر کسانی که میل داشتند بمأمون، یا دزدیده و یا بی حشمت آشکارا برفتند سوی مأمون بمرو.
و فضل درکشید و ببغداد رفت و بفرمان وی بود کار خلافت، و محمّد زبیده بنشاط و لهو مشغول. و پس از آن فضل درایستاد تا نام ولایت عهد از مأمون بیفگندند و خطیبان را گفت تا او را زشت گفتند بر منبرها و شعرا را فرمود تا او را هجا کردند و آن قصّه درازست و غرض چیزی دیگرست- و هر چه فضل را ممکن گشت از قصد و جفا بجای مأمون بکرد و با قضای ایزد، عزّذکره، نتوانست برآمد که طاهر ذو الیمینین برفت و علی عیسی ماهان به ری بود و سرش ببریدند و بمرو آوردند و از آنجا قصد بغداد کردند از دو جانب، طاهر از یک روی و هرثمه اعین از دیگر روی؛ دو سال و نیم جنگ بود تا محمّد زبیده بدست طاهر افتاد و بکشتندش و سرش بمرو فرستادند نزدیک مأمون و خلافت بر وی قرار گرفت و دو سال بمرو مقام کرد و حوادث افتاد در این مدّت تا آنگاه که مأمون ببغداد رسید و کار خلافت قرار گرفت و همه اسباب خلل و خلاف و منازعت برخاست، چنانکه هیچ شغل دل نماند.
فامّا حدیث حشمت: چنین خواندم در اخبار خلفا که چون هرون الرّشید، امیر المؤمنین از بغداد قصد خراسان کرد- و آن قصّه دراز است و در کتب مثبت که قصد بچه سبب کرد- چون بطوس رسید، سخت نالان شد و بر شرف هلاک شد، فضل ربیع را بخواند- و وزارت او داشت از پس آل برمک - چون بیامد برو خالی کرد و گفت: یا فضل، کار من بپایان آمد و مرگ نزدیک است، چنان باید که چون سپری شوم، مرا اینجا دفن کنید و چون از دفن و ماتم فارغ شوید، هر چه با من است از خزائن و زرّادخانه و دیگر چیزها و غلامان و ستوران بجمله بمرو فرستی نزدیک پسرم مأمون که محمّد را بدان حاجت نیست و ولیعهدی بغداد و تخت خلافت و لشکر و انواع خزائن او دارد. و مردم را که اینجااند، لشکریان و خدمتکاران، مخیّر کن تا هر کسی که خواهد که نزدیک مأمون رود، او را بازنداری و چون ازین فارغ شدی، ببغداد شوی نزدیک محمّد و وزیر و ناصح وی باشی و آنچه نهادهام میان هر سه فرزند، نگاهداری و بدان که تو و همه خدمتکاران من اگر غدر کنید و راه بغی گیرید، شوم باشد و خدای، عزّوجلّ، نپسندد و پس یکدیگر درشوید . فضل ربیع گفت: از خدای، عزوجل، و امیر المؤمنین پذیرفتم که وصیّت را نگاه دارم و تمام کنم. و هم در آن شب گذشته شد، رحمة اللّه علیه، و دیگر روز دفن کردند و ماتم بسزا داشتند. و فضل همچنان جمله لشکر و حاشیت را گفت: سوی بغداد باید رفت و برفتند مگر کسانی که میل داشتند بمأمون، یا دزدیده و یا بی حشمت آشکارا برفتند سوی مأمون بمرو.
و فضل درکشید و ببغداد رفت و بفرمان وی بود کار خلافت، و محمّد زبیده بنشاط و لهو مشغول. و پس از آن فضل درایستاد تا نام ولایت عهد از مأمون بیفگندند و خطیبان را گفت تا او را زشت گفتند بر منبرها و شعرا را فرمود تا او را هجا کردند و آن قصّه درازست و غرض چیزی دیگرست- و هر چه فضل را ممکن گشت از قصد و جفا بجای مأمون بکرد و با قضای ایزد، عزّذکره، نتوانست برآمد که طاهر ذو الیمینین برفت و علی عیسی ماهان به ری بود و سرش ببریدند و بمرو آوردند و از آنجا قصد بغداد کردند از دو جانب، طاهر از یک روی و هرثمه اعین از دیگر روی؛ دو سال و نیم جنگ بود تا محمّد زبیده بدست طاهر افتاد و بکشتندش و سرش بمرو فرستادند نزدیک مأمون و خلافت بر وی قرار گرفت و دو سال بمرو مقام کرد و حوادث افتاد در این مدّت تا آنگاه که مأمون ببغداد رسید و کار خلافت قرار گرفت و همه اسباب خلل و خلاف و منازعت برخاست، چنانکه هیچ شغل دل نماند.
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۱۳
فضل ربیع روی پنهان کرد و سه سال و چیزی متواری بود، پس بدست مأمون افتاد و آن قصّه دراز است و در اخبار خلفا پیدا. مأمون در حلم و عقل و فضل و مروّت و هر چه بزرگان را بباید از هنرها یگانه روزگار بود، با چندان جفا و قصد زشت که فضل کرده بود، گناهش ببخشید و او را عفو کرد و بخانه بازفرستاد، چنانکه بخدمت بازنیاید؛ و چون مدّتی سخت دراز در عطلت بماند، پایمردان خاستند که مرد بزرگ بود و ایادی داشت نزدیک هر کس؛ و فرصت میجستند تا دل مأمون را نرم کردند و بر وی خوش گردانیدند تا مثال داد که بخدمت باید آمد. چون این فرمان بیرون آمد، فضل کس فرستاد نزدیک عبد اللّه طاهر - و حاجب بزرگ مأمون او بود و با فضل دوستی تمام داشت- و پیغام داد که «گناه مرا امیر المؤمنین ببخشید و فرمود که بخدمت درگاه باید آمد، و من این همه بعد از فضل ایزد، عزّذکره، از تو میدانم که بمن رسیده است که تو در این باب چند تلطّف کردهای و کار بر چه جمله گرفته تا این امر حاصل گشت، چون فرمود امیر المؤمنین تا بخدمت آیم- و دانی که مرا جاهی و نامی بزرگ بوده است و همچنان پدرم را، که این نام و جاه بمدّتی سخت دراز بجای آمده است - تلطّفی دیگر باید کرد تا پرسیده آید که مرا در کدام درجت بدارد و این بتو راست آید و تو توانی پرسید که شغل تست که حاجب بزرگی و امیر- المؤمنین را تهمت نبود که این من خواستهام و استطلاع رأی من است که کرده میآید». عبد اللّه گفت: سپاس دارم و هر چه ممکن گردد در این باب بجای آرم.
نماز دیگر چون عبد اللّه بدرگاه رفت و بار نبود، رقعتی نبشت بمجلس خلافت که «خداوند امیر المؤمنین چنانکه از بزرگی و حلم او سزید فرمان داد تا آن بنده گناهکار که عفو خداوند او را زنده گردانید یعنی فضل ربیع بخدمت درگاه آید و همه بندگان بدین نظر بزرگ که ارزانی داشت، امیدهای بزرگ گرفتند.
اکنون فرمان عالی چه باشد که بنده او را در کدام درجه بدارد بر درگاه تا آنگاه که بخدمت تخت خلافت رسد؟». چون رقعت را خادم خاص بمأمون رسانید- و چنین رقعتها عبد اللّه در مهمّات ملک بسیار نبشتی بوقتها که بار نبودی و جوابها رسیدی بخطّ مأمون- جواب این رقعه بدین جمله رسید که یا عبد اللّه بن طاهر، امیر المؤمنین بدانچه نبشته بودی و جوابها پرسیده بباب فضل ربیع بی حرمت باغی غادر واقف گشت و چون جان بدو بمانده است طمع زیادت جاه میکند، وی را در خسیستر درجه بباید داشت، چنانکه یک سوارگان خامل ذکر را دارند و السّلام .
عبد اللّه طاهر چون جواب برین جمله دید، سخت غمناک شد، رقعه را با جواب بر پشت آن بدست معتمدی ازآن خویش سخت پوشیده نزدیک فضل فرستاد و پیغام داد که اینک جواب بر این جمله رسیده است و صواب آنست که شبگیر بیاید و آنجا که من فرموده باشم تا ساخته باشند، بنشیند که البتّه روی ندارد در این باب دیگر سخن گفتن و استطلاع رای کردن، چه نتوان دانست، مبادا که بلائی تولّد کند و این خداوند کریم است و شرمگین و چون به بیند، شاید که نپسندد که تو در آن درجه خمول باشی و بروزگار این کار راست شود . و چون این معتمد نزدیک فضل رسید و پیغام بداد و بر رقعه و جواب واقف گشت، گفت: «فرمان بردارم بهر چه فرمان است و آنچه صلاح من در آن است و تو بینی و مثال دهی که عبد اللّهی از آن زاستر نشوم.» عبد اللّه بفرمود تا در نخست سرای خلافت در صفّه شادروانی نصب کنند و چند تا محفوری بیفگنند و مقرّر کرد که فضل ربیع را در آن صفّه بنشانند پیش از بار، و از این صفّه بر سه سرای دیگر ببایست گذشت و سرایها از آن هر کسی بود که او را مرتبه بودی از نوبتیان و لشکریان تا آنگاه که بجایگاه وزیر و حاجب بزرگ رسیدندی.
و بسبب فرمان امیر المؤمنین جای فضل در این سرای بیرونی ساخته کرد و او را اعلام داد تا پگاهتر در غلس بیامد و در آن صفه زیر شادروان بنشست. چون روز شد و مردمان آمدن گرفتند، هر که بیامدی در سرای نخستین، چون فضل ربیع را بدیدی بضرورت پیش وی رفتی و خدمت کردی با حرمتی تمام که او را در بزرگی و حشمت و هیبت دیده بودند و چشمهای ایشان پر بود از احترام و احتشام او، و وی هر یکی را گرم پرسیدی و معذرت کردی تا از وی برگذشتندی . چون اعیان و ارکان و محتشمان و حجاب آمدن گرفتند، هم بر آن جمله هر کس باندازه خویش او را گرم پرسیدی و توقیر و احترام واجب میداشتند. و حاجب بزرگ، عبد اللّه طاهر بیش از همه او را تبجیل کرد و مراعات و معذرت پیوست از آنچه او را در سرای بیرونی نشانده بود که بر حکم فرمان بوده است و امیدوار کرد که در باب وی هر چه میسر گردد از عنایت و نیکو گفت، هیچ باقی نگذارد. و درگذشت و بجایگاه خویش رفت تا وقت بارآمد.
چون امیر المؤمنین بار داد، هر کس از اعیان چون وزیر و اصحاب مناصب و ارکان دولت و حجاب و سپاه سالاران و وضیع و شریف بمحل و مرتبه خویش پیش رفتند و بایستادند و بنشستند و بیارامیدند . عبد اللّه طاهر که حاجب بزرگ بود پیش امیر المؤمنین مأمون رفت و عرضه داشت که «بنده، فضل ربیع بحکم فرمان آمده است و بر آن جمله که فرمان بود او را در سرای بیرونی جای کردهام و بپایگاه نازل بداشته، در پیش آوردن فرمان چیست؟» امیر المؤمنین لحظهیی اندیشید و حلم و کرم و سیرت حمیده او وی را بر آن داشت تا مثال داد که او را پیش آرند. عبد اللّه طاهر حاجبی را فرمود تا فضل ربیع را پیش آورد. چون او بحضرت خلافت رسید، شرط خدمت و تواضع و بندگی بتمامی بجای آورد و عذر جنایات خود بی اندازه بخواست و بگریست و زاری و تضرّع کرد و عفو درخواست کرد. حضرت خلافت را شرم آمد و عاطفت فرمود و از سر گناهانی که او کرده بود، برخاست و عفو فرمود و رتبت دستبوس ارزانی داشت.
چون بار بگسست و هر کس بجای خویش بازگشتند عبد اللّه طاهر، حاجب بزرگ، وزیر را با خود یار گرفت در باب فضل ربیع عنایت کردند تا حضرت خلافت بر وی بسر رضا آمد و فرمود تا او را هم در سرایی که اعیان نشستندی، جای معیّن کردند و امیدوار تربیت و اصطناع . در حال عبد اللّه طاهر از پیش خلیفه بیرون آمد و این تشریف که خلیفه فرمود، بدو رسانید و او را اندازه پیدا کرد و امیدوار دیگر تربیتها گردانید. او بدان زنده گشت و بدان موضع که عبد اللّه طاهر معین کرد، بیارامید تا عبد اللّه طاهر از خدمت حضرت خلافت بپرداخت و وقت بازگشتن شد، از دار خلافت برنشست تا بسرای خویش رود. فضل ربیع بدار خلافت میبود، چون عبد اللّه طاهر بازگشت، فضل بمشایعت وی رفتن گرفت. عبد اللّه عنان باز کشید و بایستاد و فضل را معذرت کردن گرفت تا بازگردد. او بهیچ نوع بازنگشت و عنان با عنان او تا در سرای او برفت. چون عبد اللّه بدر سرای خود رسید، از فضل ربیع عظیم شرمنده شد و خجالت آورد و معذرت کردن گرفت تا بازگردد. فضل ربیع او را گفت که در حقّ من تو از تربیت و عنایت و بزرگی آن کردی که از اصل و فضل و مروت تو سزید و مرا در دنیا چیزی نیست که روا دارم که آن چیز در مقابله کردار تو کردمی بزرگتر از این که عنان با عنان تو بازنهادم از درگاه خلافت تا درگاه تو، که به خدای عزّوجلّ سوگند خورم که تا مرا زندگانی است عنان با عنان خلفا ننهادهام، اینک با عنان تو نهادم مکافات این مکرمت را که براستای من کردی. عبد اللّه گفت:
همچنان است که میگوید و من این صلت بزرگ را که ارزانی داشت، بدل و دیده پذیرفتم و منّتی سخت بزرگ داشتم و خاندان خود را این فخر ذخیره نهادم. و فضل ربیع اسب بگردانید و بخانه بازشد، یافت محلّت و سرای خویش را مشحون ببزرگان و افاضل حضرت ؛ بجای خویش بنشست و مردمان را معذرت میکرد و باز میگردانید و تا شب بداشت و عبد اللّه طاهر نماز دیگر بیامد و رسم تهنیت بجای آورد و بازگشت. این حکایت بپایان آمد و خردمند که در این اندیشه کند، تواند دانست که این بزرگان روزگار بر چه جمله بودند.
نماز دیگر چون عبد اللّه بدرگاه رفت و بار نبود، رقعتی نبشت بمجلس خلافت که «خداوند امیر المؤمنین چنانکه از بزرگی و حلم او سزید فرمان داد تا آن بنده گناهکار که عفو خداوند او را زنده گردانید یعنی فضل ربیع بخدمت درگاه آید و همه بندگان بدین نظر بزرگ که ارزانی داشت، امیدهای بزرگ گرفتند.
اکنون فرمان عالی چه باشد که بنده او را در کدام درجه بدارد بر درگاه تا آنگاه که بخدمت تخت خلافت رسد؟». چون رقعت را خادم خاص بمأمون رسانید- و چنین رقعتها عبد اللّه در مهمّات ملک بسیار نبشتی بوقتها که بار نبودی و جوابها رسیدی بخطّ مأمون- جواب این رقعه بدین جمله رسید که یا عبد اللّه بن طاهر، امیر المؤمنین بدانچه نبشته بودی و جوابها پرسیده بباب فضل ربیع بی حرمت باغی غادر واقف گشت و چون جان بدو بمانده است طمع زیادت جاه میکند، وی را در خسیستر درجه بباید داشت، چنانکه یک سوارگان خامل ذکر را دارند و السّلام .
عبد اللّه طاهر چون جواب برین جمله دید، سخت غمناک شد، رقعه را با جواب بر پشت آن بدست معتمدی ازآن خویش سخت پوشیده نزدیک فضل فرستاد و پیغام داد که اینک جواب بر این جمله رسیده است و صواب آنست که شبگیر بیاید و آنجا که من فرموده باشم تا ساخته باشند، بنشیند که البتّه روی ندارد در این باب دیگر سخن گفتن و استطلاع رای کردن، چه نتوان دانست، مبادا که بلائی تولّد کند و این خداوند کریم است و شرمگین و چون به بیند، شاید که نپسندد که تو در آن درجه خمول باشی و بروزگار این کار راست شود . و چون این معتمد نزدیک فضل رسید و پیغام بداد و بر رقعه و جواب واقف گشت، گفت: «فرمان بردارم بهر چه فرمان است و آنچه صلاح من در آن است و تو بینی و مثال دهی که عبد اللّهی از آن زاستر نشوم.» عبد اللّه بفرمود تا در نخست سرای خلافت در صفّه شادروانی نصب کنند و چند تا محفوری بیفگنند و مقرّر کرد که فضل ربیع را در آن صفّه بنشانند پیش از بار، و از این صفّه بر سه سرای دیگر ببایست گذشت و سرایها از آن هر کسی بود که او را مرتبه بودی از نوبتیان و لشکریان تا آنگاه که بجایگاه وزیر و حاجب بزرگ رسیدندی.
و بسبب فرمان امیر المؤمنین جای فضل در این سرای بیرونی ساخته کرد و او را اعلام داد تا پگاهتر در غلس بیامد و در آن صفه زیر شادروان بنشست. چون روز شد و مردمان آمدن گرفتند، هر که بیامدی در سرای نخستین، چون فضل ربیع را بدیدی بضرورت پیش وی رفتی و خدمت کردی با حرمتی تمام که او را در بزرگی و حشمت و هیبت دیده بودند و چشمهای ایشان پر بود از احترام و احتشام او، و وی هر یکی را گرم پرسیدی و معذرت کردی تا از وی برگذشتندی . چون اعیان و ارکان و محتشمان و حجاب آمدن گرفتند، هم بر آن جمله هر کس باندازه خویش او را گرم پرسیدی و توقیر و احترام واجب میداشتند. و حاجب بزرگ، عبد اللّه طاهر بیش از همه او را تبجیل کرد و مراعات و معذرت پیوست از آنچه او را در سرای بیرونی نشانده بود که بر حکم فرمان بوده است و امیدوار کرد که در باب وی هر چه میسر گردد از عنایت و نیکو گفت، هیچ باقی نگذارد. و درگذشت و بجایگاه خویش رفت تا وقت بارآمد.
چون امیر المؤمنین بار داد، هر کس از اعیان چون وزیر و اصحاب مناصب و ارکان دولت و حجاب و سپاه سالاران و وضیع و شریف بمحل و مرتبه خویش پیش رفتند و بایستادند و بنشستند و بیارامیدند . عبد اللّه طاهر که حاجب بزرگ بود پیش امیر المؤمنین مأمون رفت و عرضه داشت که «بنده، فضل ربیع بحکم فرمان آمده است و بر آن جمله که فرمان بود او را در سرای بیرونی جای کردهام و بپایگاه نازل بداشته، در پیش آوردن فرمان چیست؟» امیر المؤمنین لحظهیی اندیشید و حلم و کرم و سیرت حمیده او وی را بر آن داشت تا مثال داد که او را پیش آرند. عبد اللّه طاهر حاجبی را فرمود تا فضل ربیع را پیش آورد. چون او بحضرت خلافت رسید، شرط خدمت و تواضع و بندگی بتمامی بجای آورد و عذر جنایات خود بی اندازه بخواست و بگریست و زاری و تضرّع کرد و عفو درخواست کرد. حضرت خلافت را شرم آمد و عاطفت فرمود و از سر گناهانی که او کرده بود، برخاست و عفو فرمود و رتبت دستبوس ارزانی داشت.
چون بار بگسست و هر کس بجای خویش بازگشتند عبد اللّه طاهر، حاجب بزرگ، وزیر را با خود یار گرفت در باب فضل ربیع عنایت کردند تا حضرت خلافت بر وی بسر رضا آمد و فرمود تا او را هم در سرایی که اعیان نشستندی، جای معیّن کردند و امیدوار تربیت و اصطناع . در حال عبد اللّه طاهر از پیش خلیفه بیرون آمد و این تشریف که خلیفه فرمود، بدو رسانید و او را اندازه پیدا کرد و امیدوار دیگر تربیتها گردانید. او بدان زنده گشت و بدان موضع که عبد اللّه طاهر معین کرد، بیارامید تا عبد اللّه طاهر از خدمت حضرت خلافت بپرداخت و وقت بازگشتن شد، از دار خلافت برنشست تا بسرای خویش رود. فضل ربیع بدار خلافت میبود، چون عبد اللّه طاهر بازگشت، فضل بمشایعت وی رفتن گرفت. عبد اللّه عنان باز کشید و بایستاد و فضل را معذرت کردن گرفت تا بازگردد. او بهیچ نوع بازنگشت و عنان با عنان او تا در سرای او برفت. چون عبد اللّه بدر سرای خود رسید، از فضل ربیع عظیم شرمنده شد و خجالت آورد و معذرت کردن گرفت تا بازگردد. فضل ربیع او را گفت که در حقّ من تو از تربیت و عنایت و بزرگی آن کردی که از اصل و فضل و مروت تو سزید و مرا در دنیا چیزی نیست که روا دارم که آن چیز در مقابله کردار تو کردمی بزرگتر از این که عنان با عنان تو بازنهادم از درگاه خلافت تا درگاه تو، که به خدای عزّوجلّ سوگند خورم که تا مرا زندگانی است عنان با عنان خلفا ننهادهام، اینک با عنان تو نهادم مکافات این مکرمت را که براستای من کردی. عبد اللّه گفت:
همچنان است که میگوید و من این صلت بزرگ را که ارزانی داشت، بدل و دیده پذیرفتم و منّتی سخت بزرگ داشتم و خاندان خود را این فخر ذخیره نهادم. و فضل ربیع اسب بگردانید و بخانه بازشد، یافت محلّت و سرای خویش را مشحون ببزرگان و افاضل حضرت ؛ بجای خویش بنشست و مردمان را معذرت میکرد و باز میگردانید و تا شب بداشت و عبد اللّه طاهر نماز دیگر بیامد و رسم تهنیت بجای آورد و بازگشت. این حکایت بپایان آمد و خردمند که در این اندیشه کند، تواند دانست که این بزرگان روزگار بر چه جمله بودند.
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۱۴
و امّا حدیث ملطّفهها: بدان وقت که مأمون بمرو بود و طاهر و هرثمه بدر بغداد برادرش محمّد زبیده را در پیچیدند و آن جنگهای صعب میرفت و روزگار میکشید، از بغداد مقدّمان و بزرگان و اصناف مردم بمأمون تقرّب میکردند و ملطّفهها مینبشتند. و از مرو نیز گروهی از مردم مأمون به محمد تقرّب میکردند و ملطّفهها مینبشتند و مأمون فرموده بود تا آن ملطّفهها را در چندین سفط نهاده بودند و نگاه میداشتند و همچنان محمّد و چون محمّد را بکشتند و مأمون ببغداد رسید، خازنان آن ملطّفهها را که محمّد نگاه داشتن فرموده بود، پیش مأمون آوردند و حال آن ملطّفهها که از مرو نبشته بودند، بازنمودند . مأمون خالی کرد با وزیرش حسن بن سهل و حال سفطهای خویش و از آن برادر باز راند و گفت: در این باب چه باید کرد؟ حسن گفت: خائنان هر دو جانب را دور باید کرد. مأمون بخندید و گفت: یا حسن، آنگاه از دو دولت کس نماند و بروند و بدشمن پیوندند و ما را درسپارند و ما دو برادر بودیم هر دو مستحق تخت و ملک و این مردمان نتوانستند دانست که حال میان ما چون خواهد شد، بهتر آمد خویش را مینگریستند، هر چند آنچه کردند، خطا بود که چاکران را امانت نگاه میباید داشت و کس بر راستی زیان نکرده است؛ و چون خدای عزّوجلّ، خلافت بما داد، ما این فروگذاریم و دردی بدل کس نرسانیم. حسن گفت: خداوند بر حقّ است در این رای بزرگ که دید و من بر باطلم، چشم بد دور باد. پس مأمون فرمود تا آن ملطّفهها بیاوردند و بر آتش نهادند تا تمام بسوخت و خردمندان دانند که غور این حکایت چیست و هر دو تمام شد و پس بسر تاریخ باز شدم .
و غرض در آوردن حکایات آن باشد تا تاریخ بدان آراسته گردد و دیگر تا هر کس که خرد دارد و همّتی با آن خردیار شود و از روزگار مساعدت یابد و پادشاهی وی را برکشد، حیلت سازد تا بتکلیف و تدریج و ترتیب جاه خویش را زیادت کند و طبع خویش را بر آن خو ندهد که آن درجه که فلان یافته است، دشوار است بدان رسیدن، که کند و کاهل شود، یا فلان علم که فلان کس داند، بدان چون توان رسید، بلکه همّت برگمارد تا بدان درجه و بدان علم برسد که بزرگ عیبی باشد مردی را که خدای، عزّوجلّ، بیپرورش داده باشد همّتی بلند و فهمی تیز و وی تواند که درجهیی بتواند یافت یا علمی بتواند آموخت و تن را بدان ننهد و بعجز بازگردد و سخت نیکو گفته است در این باب یکی از بزرگان، شعر و فائده کتب و حکایات و سیر گذشته این است که آنرا بتدریج برخوانند و آنچه بباید و بکار آید بردارند، و اللّه ولیّ التّوفیق
و غرض در آوردن حکایات آن باشد تا تاریخ بدان آراسته گردد و دیگر تا هر کس که خرد دارد و همّتی با آن خردیار شود و از روزگار مساعدت یابد و پادشاهی وی را برکشد، حیلت سازد تا بتکلیف و تدریج و ترتیب جاه خویش را زیادت کند و طبع خویش را بر آن خو ندهد که آن درجه که فلان یافته است، دشوار است بدان رسیدن، که کند و کاهل شود، یا فلان علم که فلان کس داند، بدان چون توان رسید، بلکه همّت برگمارد تا بدان درجه و بدان علم برسد که بزرگ عیبی باشد مردی را که خدای، عزّوجلّ، بیپرورش داده باشد همّتی بلند و فهمی تیز و وی تواند که درجهیی بتواند یافت یا علمی بتواند آموخت و تن را بدان ننهد و بعجز بازگردد و سخت نیکو گفته است در این باب یکی از بزرگان، شعر و فائده کتب و حکایات و سیر گذشته این است که آنرا بتدریج برخوانند و آنچه بباید و بکار آید بردارند، و اللّه ولیّ التّوفیق
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۲۴ - آشفته شدن کار وزیر حسنک
و سلطان منشوری فرستاد بنام سپاه سالار غازی بولایت بلخ و سمنگان، و کسان وی آنرا ببلخ بردند بزودی تا بنام وی خطبه کنند.
و کارها پیش گرفتند، و سخن همه سخن غازی بود و خلوتها در حدیث لشکر با وی میرفت. و پدریان را نیک از آن درد میآمد و میژکیدند و آخر بیفگندندش، چنانکه بیارم پس از این. و سعید صرّاف کدخدای غازی بآسمان شد و لکلّ قوم یوم . و الحق نه نازیبا بود در کار، امّا یک چیز خطا کرد که او را بفریفتند تا بر خداوندش مشرف باشد و فریفته شد بخلعتی و ساخت زر که یافت، این مشرفی بکرد و خداوندش در دلو شد و او نیز. و چاکرپیشه را پیرایه بزرگتر راستی است.
و از پس برافتادن سپاه سالار غازی، سعید در آسیای روزگار بگشت و خاست و افتاد و بر شغل بود و نبود تا بعد العزّ و الرّفعة صار حارس الدّجلة . اکنون در سنه خمسین بمولتان است در خدمت خواجه عمید عبد الرزاق که چند سال است که ندیمی او میکند بیغوله و دم قناعتی گرفته . و شمایان را ازین اخبار تفصیلی دارم سخت روشن، چنانکه آورده آید، ان شاء اللّه تعالی .
و کار وزیر حسنک آشفته گشت که بروزگار جوانی ناکردنیها کرده بود و زبان نگاه ناداشته و این سلطان بزرگ محتشم را خیر خیر بیازرده. و شاعر نیکو میگوید، شعر:
احفظ لسانک لا تقول فتبتلی
انّ البلاء موکّل بالمنطق
و دیگر در باب جوانان بغایت نیکو گفته است، شعر:
انّ الامور اذ الاحداث دبّرها
دون الشّیوخ تری فی بعضها خللا
و از بو علی اسحق شنودم، گفت: بو محمد میکائیل گفتی «چه جای بعض است که فی کلّها خللا .» و وزیر بو سهل زوزنی با وزیر حسنک معزول سخت بد بود که در روزگار وزارت بر وی استخفافها کردی، تا خشم سلطان را بر وی دائمی میداشت و ببلخ رسانید بدو آنچه رسانید. اکنون بعاجل الحال بو سهل فرمود تا وزیر حسنک را به علی رایض سپردند که چاکر بو سهل بود، تا او را بخانه خویش برد و بدو هر چیزی رسانید از انواع استخفاف. و بو سهل زوزنی را در آنچه رفت، مردمان در زبان گرفتند و بد گفتند که مردمان بزرگ نام بدان گرفتند که چون بر دشمن دست یافتند، نیکویی کردند که آن نیکویی بزرگتر از استخفاف باشد، و العفو عند القدرة سخت ستوده است و نیز آمده است در امثال که گفتهاند: اذا ملکت فأسجع، اما بو سهل چون این واجب نداشت و دل بر وی خوش کرد بمکافات، نه بو سهل ماند و نه حسنک. و من این فصول از آن جهت راندم که مگر کسی را بکار آید.
و کارها پیش گرفتند، و سخن همه سخن غازی بود و خلوتها در حدیث لشکر با وی میرفت. و پدریان را نیک از آن درد میآمد و میژکیدند و آخر بیفگندندش، چنانکه بیارم پس از این. و سعید صرّاف کدخدای غازی بآسمان شد و لکلّ قوم یوم . و الحق نه نازیبا بود در کار، امّا یک چیز خطا کرد که او را بفریفتند تا بر خداوندش مشرف باشد و فریفته شد بخلعتی و ساخت زر که یافت، این مشرفی بکرد و خداوندش در دلو شد و او نیز. و چاکرپیشه را پیرایه بزرگتر راستی است.
و از پس برافتادن سپاه سالار غازی، سعید در آسیای روزگار بگشت و خاست و افتاد و بر شغل بود و نبود تا بعد العزّ و الرّفعة صار حارس الدّجلة . اکنون در سنه خمسین بمولتان است در خدمت خواجه عمید عبد الرزاق که چند سال است که ندیمی او میکند بیغوله و دم قناعتی گرفته . و شمایان را ازین اخبار تفصیلی دارم سخت روشن، چنانکه آورده آید، ان شاء اللّه تعالی .
و کار وزیر حسنک آشفته گشت که بروزگار جوانی ناکردنیها کرده بود و زبان نگاه ناداشته و این سلطان بزرگ محتشم را خیر خیر بیازرده. و شاعر نیکو میگوید، شعر:
احفظ لسانک لا تقول فتبتلی
انّ البلاء موکّل بالمنطق
و دیگر در باب جوانان بغایت نیکو گفته است، شعر:
انّ الامور اذ الاحداث دبّرها
دون الشّیوخ تری فی بعضها خللا
و از بو علی اسحق شنودم، گفت: بو محمد میکائیل گفتی «چه جای بعض است که فی کلّها خللا .» و وزیر بو سهل زوزنی با وزیر حسنک معزول سخت بد بود که در روزگار وزارت بر وی استخفافها کردی، تا خشم سلطان را بر وی دائمی میداشت و ببلخ رسانید بدو آنچه رسانید. اکنون بعاجل الحال بو سهل فرمود تا وزیر حسنک را به علی رایض سپردند که چاکر بو سهل بود، تا او را بخانه خویش برد و بدو هر چیزی رسانید از انواع استخفاف. و بو سهل زوزنی را در آنچه رفت، مردمان در زبان گرفتند و بد گفتند که مردمان بزرگ نام بدان گرفتند که چون بر دشمن دست یافتند، نیکویی کردند که آن نیکویی بزرگتر از استخفاف باشد، و العفو عند القدرة سخت ستوده است و نیز آمده است در امثال که گفتهاند: اذا ملکت فأسجع، اما بو سهل چون این واجب نداشت و دل بر وی خوش کرد بمکافات، نه بو سهل ماند و نه حسنک. و من این فصول از آن جهت راندم که مگر کسی را بکار آید.
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۲ - ادامهٔ خطبهٔ آغاز تاریخ
و چون از این فصل فارغ شدم آغاز فصلی دیگر کردم، چنانکه بر دلها نزدیکتر باشد و گوشها آن زودتر دریابد و بر خرد رنجی بزرگ نرسد. بدان که خدای تعالی، قوّتی به پیغمبران، صلوات اللّه علیهم اجمعین، داده است و قوّة دیگر بپادشاهان، و بر خلق روی زمین واجب کرده که بدان دو قوّة بباید گروید و بدان راه راست ایزدی بدانست .
و هر کس که آن را از فلک و کواکب و بروج داند، آفریدگار را از میانه بردارد و معتزلی و زندیقی و دهری باشد و جای او دوزخ بود، نعوذ باللّه من الخذلان .
پس قوّة پیغمبران، علیهم السّلام، معجزات آمد یعنی چیزهائی که خلق از آوردن مانند آن عاجز آیند و قوّة پادشاهان اندیشه باریک و درازی دست و ظفر و نصرت بر دشمنان و داد که دهند موافق با فرمانهای ایزد، تعالی، که فرق میان پادشاهان مؤیّد موفّق و میان خارجی متغلّب آن است که پادشاهان را چون دادگر و نیکو کردار و نیکو سیرت و نیکو آثار باشند، طاعت باید داشت و گماشته بحق باید دانست، و متغلّبانرا که ستمکار و بدکردار باشند، خارجی باید گفت و با ایشان جهاد باید کرد.
و این میزانی است که نیکوکردار و بدکردار را بدان بسنجند و پیدا شوند، و بضرورت بتوان دانست که از آن دو تن کدام کس را طاعت باید داشت. و پادشاهان ما را- آنکه گذشتهاند، ایزدشان بیامرزاد و آنچه بر جایاند، باقی داراد- نگاه باید کرد تا احوال ایشان بر چه جمله رفته است و میرود در عدل و خوبی سیرت و عفّت و دیانت و پاکیزگی روزگار و نرم کردن گردنها و بقعتها و کوتاه کردن دست متغلّبان و ستمکاران تا مقرّر گردد که ایشان برگزیدگان آفریدگار، جلّ جلاله و تقدّست اسماؤه، بودهاند و طاعت ایشان فرض بوده است و هست. اگر در این میان غضاضتی بجای این پادشاهان ما پیوست تا ناکامی دیدند و نادرهیی افتاد که درین جهان بسیار دیدهاند، خردمندان را بچشم خرد میباید نگریست و غلط را سوی خود راه نمیباید داد، که تقدیر آفریدگار، جلّ جلاله، که در لوح محفوظ قلم چنان رانده است، تغییر نیابد و لا مردّ لقضائه عزّذکره . و حق را همیشه حق میباید دانست و باطل را باطل، چنانکه گفتهاند «فالحقّ حقّ و ان جهله الوری و النّهار نهار و ان لم یره الاعمی. » و اسأل اللّه تعالی ان یعصمنا و جمیع المسلمین من الخطاء و الزّلل بطوله وجوده و سعة رحمته .
و چون از خطبه فارغ شدم، واجب دیدم انشا کردن فصلی دیگر که هم پادشاهانرا بکار آید و هم دیگران را، تا هر طبقه بمقدار دانش خویش از آن بهره بردارند، پس ابتدا کنم بدانکه بازنمایم که صفت مرد خردمند عادل چیست تا روا باشد که او را فاضل گویند و صفت مردم ستمکار چیست تا ناچار او را جاهل گویند، و مقرّر گردد که هر کس که خرد او قویتر، زبانها در ستایش او گشادهتر، و هر که خرد وی اندکتر او بچشم مردمان سبکتر .
فصل
حکمای بزرگتر که در قدیم بودهاند چنین گفتهاند که از وحی قدیم که ایزد، عزّوجلّ، فرستاد به پیغمبر آن روزگار آن است که مردم را گفت که ذات خویش بدان که چون ذات خویش را بدانستی، چیزها را دریافتی. و پیغمبر ما، علیه السّلام، گفته است: من عرف نفسه فقد عرف ربّه، و این لفظی است کوتاه با معانی بسیار، که هر کس که خویشتن را نتواند شناخت دیگر چیزها را چگونه تواند دانست؟ وی از شمار بهائم است بلکه نیز بتراز بهائم که ایشان را تمیز نیست و وی را هست. پس چون نیکو اندیشه کرده آید، در زیر این کلمه بزرگ سبک و سخن کوتاه بسیار فایده است که هر کس که او خویشتن را بشناخت که او زنده است و آخر بمرگ ناچیز شود و باز بقدرت آفریدگار، جلّ جلاله، ناچار از گور برخیزد و آفریدگار خویش را بدانست و مقرّر گشت که آفریدگار چون آفریده نباشد، او را دین راست و اعتقاد درست حاصل گشت . و آنگاه وی بداند که مرکّب است از چهار چیز که تن او بدان بپای است و هرگاه که یک چیز از آن را خلل افتاد، ترازوی راست نهاده بگشت و نقصان پیدا آمد.
و در این تن سه قوّة است یکی خرد و سخن، و جایش سر بمشارکت دل؛ و دیگر خشم، جایگاهش دل؛ و سه دیگر آرزو و جایگاهش جگر. و هر یکی را ازین قوّتها محلّ نفسی دانند، هرچند مرجع آن با یک تن است. و سخن اندر آن باب دراز است، که اگر بشرح آن مشغول شده آید، غرض گم شود، پس به نکت مشغول شدم تا فایده پیدا آید. اما قوّة خرد و سخن: او را در سر سه جایگاه است یکی را تخیّل گویند، نخستین درجه که چیزها را بتواند دید و شنید؛ و دیگر درجه آنست که تمیز تواند کرد و نگاهداشت؛ پس از این تواند دانست حق را از باطل و نیکو را از زشت و ممکن را از ناممکن. و سوم درجه آنست که هرچه بدیده باشد، فهم تواند کرد و نگاه داشت. پس ازین بباید دانست که ازین قیاس میانه بزرگوارتر است که او چون حاکم است که در کارها رجوع با وی کنند و قضا و احکام به وی است، و آن نخستین چون گواه عدل و راستگوی است که آنچه شنود و بیند با حاکم گوید تا او بسومین دهد و چون بازخواهد، ستاند. این است حال نفس گوینده . و امّا نفس خشم گیرنده: به وی است نام و ننگ جستن و ستم ناکشیدن، و چون بر وی ظلم کنند بانتقام مشغول بودن. و امّا نفس آرزو، به وی است دوستی طعام و شراب و دیگر لذّتها.
پس بباید دانست نیکوتر که نفس گوینده پادشاه است، مستولی قاهر غالب، باید که او را عدلی و سیاستی باشد سخت تمام و قوی، نه چنانکه ناچیز کند، و مهربانی نه چنانکه بضعف ماند. و پس خشم لشکر این پادشاه است که بدیشان خللها را دریابد و ثغور را استوار کند و دشمنان را برماند و رعیّت را نگاه دارد. باید که لشکر ساخته باشد و با ساختگی او را فرمان بردار. و نفس آرزو رعیّت این پادشاه است، باید که از پادشاه و لشکر بترسند ترسیدنی تمام و طاعت دارند. و هر مرد که حال وی برین جمله باشد که یاد کردم و این سه قوّة را بتمامی بجای آرد، چنانکه برابر یکدیگر افتد بوزنی راست، آن مرد را فاضل و کامل تمام خرد خواندن رواست. پس اگر در مردم یکی ازین قوی بر دیگری غلبه دارد، آنجا ناچار نقصانی آید بمقدار غلبه. و ترکیب مردم را چون نیکو نگاه کرده آید، بهائم اندر آن با وی یکسان است لکن مردم را که ایزد، عزّذکره، این دو نعمت که علم است و عمل، عطا داده است، لاجرم از بهائم جداست و بثواب و عقاب میرسد. پس اکنون بضرورت بتوان دانست که هر کس که این درجه یافت بر وی واجب گشت که تن خویش را زیر سیاست خود دارد تا بر راهی رود هرچه ستودهتر و بداند که میان نیکی و بدی فرق تا کدام جایگاه است تا هرچه ستودهتر سوی آن گراید و از هر چه نکوهیدهتر از آن دور شود و بپرهیزد.
و چون این حال گفته شد، اکنون دو راه یکی راه نیک و دیگر راه بد پدید کرده میآید و آنرا نشانیهاست که بدان نشانیها بتوان دانست نیکو و زشت. باید که بیننده تأمّل کند احوال مردمان را، هرچه از ایشان او را نیکو میآید، بداند که نیکوست و پس حال خویش را با آن مقابله کند که اگر بران جمله نیابد، بداند که زشت است که مردم عیب خویش را نتواند دانست. و حکیمی برمز وانموده است که هیچ کس را چشم عیببین نیست، شعر:
اری کلّ انسان یری عیب غیره
و یعمی عن العیب الّذی هو فیه
و کلّ امریء تخفی علیه عیوبه
و یبدو له العیب الّذی لاخیه
و چون مرد افتد با خردی تمام و قوّة خشم و قوّة آرزو بر وی چیره گردند تا قوةّ خرد منهزم گردد و بگریزد، ناچار این کس در غلط افتد. و باشد که داند که او میان دو دشمن بزرگ افتاده است و هر دو از خرد وی قویترند و خرد را بسیار حیله باید کرد تا با این دو دشمن برتواند آمد که گفتهاند: ویل للقویّ بین الضّعیفین .
پس چون ضعیفی افتد میان دو قوی، توان دانست که حال چون باشد، و آنجا معایب و مثالب ظاهر گردد و محاسن و مناقب پنهان ماند. و حکما تن مردم را تشبیه کردهاند بخانهیی که اندر آن خانه مردی و خوکی و شیری باشد و بمرد خرد خواستند و بخوک آرزوی و بشیر خشم، و گفتهاند ازین هر سه هر که به نیروتر خانه او راست. و این حال را بعیان میبینند و بقیاس میدانند، که هر مردی که او تن خویش را ضبط تواند کرد و گردن حرص و آرزو بتواند شکست، رواست که او را مرد خردمند خویشتندار گویند، و آن کس که آرزوی وی بتمامی چیره تواند شد، چنانکه همه سوی آرزوی گراید و چشم خردش نابینا ماند، او بمنزلت خوک است، همچنانکه آن کس که خشم بر وی دست یابد و اندر آن خشم هیچ سوی ابقا و رحمت نگراید، بمنزلت شیر است.
و این مسئله ناچار روشنتر باید کرد: اگر طاعنی گوید که اگر آرزو و خشم نبایستی، خدای، عزّوجلّ، در تن مردم نیافریدی. جواب آن است که آفریدگار را، جلّ جلاله، در هر چه آفریده است مصلحتی است عامّ و ظاهر. اگر آرزو نیافریدی، کس سوی غذا که آن بقای تن است و سوی جفت که در او بقای نسل است، نگرایستی و مردم نماندی و جهان ویران گشتی. و اگر خشم نیافریدی، هیچ کس روی ننهادی سوی کینه کشیدن و خویشتن را از ننگ و ستم نگاه داشتن و بمکافات مشغول بودن و عیال و مال خویش از غاصبان دور گردانیدن، و مصلحت یکبارگی منقطع گشتی. اما چنان باید و ستوده آن است که قوّة آرزو و قوّة خشم در طاعت قوّة خرد باشند، هر دو را بمنزلت ستوری داند که بر آن نشیند و چنانکه خواهد، میراند و میگرداند، و اگر رام و خوش پشت نباشد، بتازیانه بیم میکند در وقت، و وقتی که حاجت آید میزند، و چون آرزو آید، سگالش کند و بر آخورش استوار به بندد، چنانکه گشاده نتواند شد، که اگر گشاده شود، خویشتن را هلاک کند و هم آن کس را که بر وی بود. و چنان باید که مرد بداند که این دو دشمن که با ویاند، دشمنانیاند که از ایشان صعبتر و قویتر نتواند بود، تا همیشه از ایشان برحذر میباشد که مبادا وقتی او را بفریبانند و بدو نمایند که ایشان دوستان ویاند، چنانکه خرد است تا چیزی کند زشت و پندارد که نیکوست و بکسی ستمی رساند و چنان داند که داد کرده است. و هر چه خواهد کرد، بر خرد که دوست بحقیقت اوست، عرضه کند تا از مکر این دو دشمن ایمن باشد.
و هر بنده که خدای، عزّوجلّ، او را خردی روشن عطا داد و با آن خرد که دوست بحقیقت اوست، احوال عرضه کند و با آن خرد دانش یار شود و اخبار گذشتگان را بخواند و بگردد و کار زمانه خویش نیز نگاه کند، بتواند دانست که نیکوکاری چیست و بدکرداری چیست و سرانجام هر دو خوب است یا نه و مردمان چه گویند و چه پسندند و چیست که از مردم یادگار ماند نیکوتر.
و بسیار خردمند باشد که مردم را بر آن دارد که بر راه صواب بروند، امّا خود بر آن راه که نموده است، نرود. و چه بسیار مردم بینم که امر بمعروف کنند و نهی از منکر و گویند بر مردمان که فلان کار نباید کرد و فلان کار بباید کرد، و خویشتن را از آن دور بینند، همچنانکه بسیار طبیباناند که گویند، فلان چیز نباید خورد که از ان چنین علّت بحاصل آید و آنگاه از آن چیز بسیار بخورند. و نیز فیلسوفان هستند- و ایشان را طبیبان اخلاق دانند- که نهی کنند از کارهای سخت زشت و جایگاه چون خالی شود، آن کار بکنند . و جمعی نادان که ندانند که غور و غایت چنین کارها چیست، چون نادانند، معذوراند، و لکن دانایان که دانند معذور نیستند. و مرد خردمند با عزم و حزم آن است که او برأی روشن خویش بدل یکی بود با جمعیّت، و حمیّت آرزوی محال را بنشاند. پس اگر مرد از قوّة عزم خویش مساعدتی تمام نیابد، تنی چند بگزیند هر چه ناصحتر و فاضلتر که او را بازمینمایند عیبهای وی، که چون وی مجاهدت با دشمنان قوی میکند که در میان دل و جان وی جای دارند، اگر از ایشان عاجز خواهد آمد با این ناصحان مشاورت کند تا روی صواب او را بنمایند که مصطفی، علیه السّلام، گفته است: المؤمن مرآة المؤمن . و جالینوس- و او بزرگتر حکمای عصر خویش بود، چنانکه نیست همتا آمد در علم طب و گوشت و خون و طبایع تن مردمان و نیست همتاتر بود در معالجت اخلاق و وی را در آن رسائلی است سخت نیکو در شناختن هر کسی خویش را که خوانندگان را از آن بسیار فائده باشد و عمده این کار آن است- [گفته است] که «هر آن بخرد که عیب خویش را نتواند دانست و در غلط است، واجب چنان کند که دوستی را از جمله دوستان برگزیند خردمندتر و ناصحتر و راجحتر، و تفحّص احوال و عادات و اخلاق خویش را بدو مفوّض کند تا نیکو و زشت او بیمحابا با او بازمینماید. و پادشاهان از همگان بدین چه میگویم حاجتمندتراند که فرمانهای ایشان چون شمشیر برّان است و هیچ کس زهره ندارد که ایشان را خلاف کند، و خطائی که از ایشان رود، آن را دشوار در توان یافت.» و در اخبار ملوک عجم خواندم ترجمه ابن مقفّع که بزرگتر و فاضلتر پادشاهان ایشان عادت داشتند [که] پیوسته بروز و شب تا آنگه که بخفتندی با ایشان خردمندان بودندی نشسته از خردمندتران روزگار، بر ایشان چون زمامان و مشرفان، که ایشان را باز مینمودندی چیزی که نیکو رفتی و چیزی که زشت رفتی از احوال و عادات و فرمانهای آن گردنکشان که پادشاهان بودند، پس چون وی را شهوتی بجنبد که آن زشت است و خواهد که آن حشمت و سطوت براند که اندران ریختن خونها و استیصال خاندانها باشد، ایشان آن را دریابند و محاسن و مقابح آن او را بازنمایند و حکایات و اخبار ملوک گذشته با وی بگویند و تنبیه و انذار کنند از راه شرع، تا او آن را به خرد و عقل خود استنباط کند و آن خشم و سطوت سکون یابد و آنچه بحکم معدلت و راستی واجب آید، بر آن رود، چه وقتی که او در خشم شود و سطوتی در او پیدا آید، در آن ساعت بزرگ آفتی بر خرد وی مستولی گشته باشد و او حاجتمند شد بطبیبی که آن آفت را علاج کند تا آن بلا بنشیند .
و مردمان را خواهی پادشاه و خواهی جز پادشاه، هرکسی را نفسی است و آن را روح گویند، سخت بزرگ و پرمایه، و تنی است که آنرا جسم گویند، سخت خرد و فرومایه. و چون جسم را طبیبان و معالجان اختیار کنند تا هر بیمارییی که افتد زود آن را علاج کنند و داروها و غذاهای آن بسازند تا بصلاح بازآید، سزاوارتر که روح را طبیبان و معالجان گزینند تا آن آفت را نیز معالجت کنند، که هر خردمندی که این نکند بد اختیاری که او کرده است که مهمتر را فروگذاشته است و دست در نامهمتر زده است. و چنانکه آن طبیبان را داروها و عقاقیر است از هندوستان و هر جا آورده، این طبیبان را نیز داروهاست و آن خرد است و تجارب پسندیده، چه دیده و چه از کتب خوانده
و هر کس که آن را از فلک و کواکب و بروج داند، آفریدگار را از میانه بردارد و معتزلی و زندیقی و دهری باشد و جای او دوزخ بود، نعوذ باللّه من الخذلان .
پس قوّة پیغمبران، علیهم السّلام، معجزات آمد یعنی چیزهائی که خلق از آوردن مانند آن عاجز آیند و قوّة پادشاهان اندیشه باریک و درازی دست و ظفر و نصرت بر دشمنان و داد که دهند موافق با فرمانهای ایزد، تعالی، که فرق میان پادشاهان مؤیّد موفّق و میان خارجی متغلّب آن است که پادشاهان را چون دادگر و نیکو کردار و نیکو سیرت و نیکو آثار باشند، طاعت باید داشت و گماشته بحق باید دانست، و متغلّبانرا که ستمکار و بدکردار باشند، خارجی باید گفت و با ایشان جهاد باید کرد.
و این میزانی است که نیکوکردار و بدکردار را بدان بسنجند و پیدا شوند، و بضرورت بتوان دانست که از آن دو تن کدام کس را طاعت باید داشت. و پادشاهان ما را- آنکه گذشتهاند، ایزدشان بیامرزاد و آنچه بر جایاند، باقی داراد- نگاه باید کرد تا احوال ایشان بر چه جمله رفته است و میرود در عدل و خوبی سیرت و عفّت و دیانت و پاکیزگی روزگار و نرم کردن گردنها و بقعتها و کوتاه کردن دست متغلّبان و ستمکاران تا مقرّر گردد که ایشان برگزیدگان آفریدگار، جلّ جلاله و تقدّست اسماؤه، بودهاند و طاعت ایشان فرض بوده است و هست. اگر در این میان غضاضتی بجای این پادشاهان ما پیوست تا ناکامی دیدند و نادرهیی افتاد که درین جهان بسیار دیدهاند، خردمندان را بچشم خرد میباید نگریست و غلط را سوی خود راه نمیباید داد، که تقدیر آفریدگار، جلّ جلاله، که در لوح محفوظ قلم چنان رانده است، تغییر نیابد و لا مردّ لقضائه عزّذکره . و حق را همیشه حق میباید دانست و باطل را باطل، چنانکه گفتهاند «فالحقّ حقّ و ان جهله الوری و النّهار نهار و ان لم یره الاعمی. » و اسأل اللّه تعالی ان یعصمنا و جمیع المسلمین من الخطاء و الزّلل بطوله وجوده و سعة رحمته .
و چون از خطبه فارغ شدم، واجب دیدم انشا کردن فصلی دیگر که هم پادشاهانرا بکار آید و هم دیگران را، تا هر طبقه بمقدار دانش خویش از آن بهره بردارند، پس ابتدا کنم بدانکه بازنمایم که صفت مرد خردمند عادل چیست تا روا باشد که او را فاضل گویند و صفت مردم ستمکار چیست تا ناچار او را جاهل گویند، و مقرّر گردد که هر کس که خرد او قویتر، زبانها در ستایش او گشادهتر، و هر که خرد وی اندکتر او بچشم مردمان سبکتر .
فصل
حکمای بزرگتر که در قدیم بودهاند چنین گفتهاند که از وحی قدیم که ایزد، عزّوجلّ، فرستاد به پیغمبر آن روزگار آن است که مردم را گفت که ذات خویش بدان که چون ذات خویش را بدانستی، چیزها را دریافتی. و پیغمبر ما، علیه السّلام، گفته است: من عرف نفسه فقد عرف ربّه، و این لفظی است کوتاه با معانی بسیار، که هر کس که خویشتن را نتواند شناخت دیگر چیزها را چگونه تواند دانست؟ وی از شمار بهائم است بلکه نیز بتراز بهائم که ایشان را تمیز نیست و وی را هست. پس چون نیکو اندیشه کرده آید، در زیر این کلمه بزرگ سبک و سخن کوتاه بسیار فایده است که هر کس که او خویشتن را بشناخت که او زنده است و آخر بمرگ ناچیز شود و باز بقدرت آفریدگار، جلّ جلاله، ناچار از گور برخیزد و آفریدگار خویش را بدانست و مقرّر گشت که آفریدگار چون آفریده نباشد، او را دین راست و اعتقاد درست حاصل گشت . و آنگاه وی بداند که مرکّب است از چهار چیز که تن او بدان بپای است و هرگاه که یک چیز از آن را خلل افتاد، ترازوی راست نهاده بگشت و نقصان پیدا آمد.
و در این تن سه قوّة است یکی خرد و سخن، و جایش سر بمشارکت دل؛ و دیگر خشم، جایگاهش دل؛ و سه دیگر آرزو و جایگاهش جگر. و هر یکی را ازین قوّتها محلّ نفسی دانند، هرچند مرجع آن با یک تن است. و سخن اندر آن باب دراز است، که اگر بشرح آن مشغول شده آید، غرض گم شود، پس به نکت مشغول شدم تا فایده پیدا آید. اما قوّة خرد و سخن: او را در سر سه جایگاه است یکی را تخیّل گویند، نخستین درجه که چیزها را بتواند دید و شنید؛ و دیگر درجه آنست که تمیز تواند کرد و نگاهداشت؛ پس از این تواند دانست حق را از باطل و نیکو را از زشت و ممکن را از ناممکن. و سوم درجه آنست که هرچه بدیده باشد، فهم تواند کرد و نگاه داشت. پس ازین بباید دانست که ازین قیاس میانه بزرگوارتر است که او چون حاکم است که در کارها رجوع با وی کنند و قضا و احکام به وی است، و آن نخستین چون گواه عدل و راستگوی است که آنچه شنود و بیند با حاکم گوید تا او بسومین دهد و چون بازخواهد، ستاند. این است حال نفس گوینده . و امّا نفس خشم گیرنده: به وی است نام و ننگ جستن و ستم ناکشیدن، و چون بر وی ظلم کنند بانتقام مشغول بودن. و امّا نفس آرزو، به وی است دوستی طعام و شراب و دیگر لذّتها.
پس بباید دانست نیکوتر که نفس گوینده پادشاه است، مستولی قاهر غالب، باید که او را عدلی و سیاستی باشد سخت تمام و قوی، نه چنانکه ناچیز کند، و مهربانی نه چنانکه بضعف ماند. و پس خشم لشکر این پادشاه است که بدیشان خللها را دریابد و ثغور را استوار کند و دشمنان را برماند و رعیّت را نگاه دارد. باید که لشکر ساخته باشد و با ساختگی او را فرمان بردار. و نفس آرزو رعیّت این پادشاه است، باید که از پادشاه و لشکر بترسند ترسیدنی تمام و طاعت دارند. و هر مرد که حال وی برین جمله باشد که یاد کردم و این سه قوّة را بتمامی بجای آرد، چنانکه برابر یکدیگر افتد بوزنی راست، آن مرد را فاضل و کامل تمام خرد خواندن رواست. پس اگر در مردم یکی ازین قوی بر دیگری غلبه دارد، آنجا ناچار نقصانی آید بمقدار غلبه. و ترکیب مردم را چون نیکو نگاه کرده آید، بهائم اندر آن با وی یکسان است لکن مردم را که ایزد، عزّذکره، این دو نعمت که علم است و عمل، عطا داده است، لاجرم از بهائم جداست و بثواب و عقاب میرسد. پس اکنون بضرورت بتوان دانست که هر کس که این درجه یافت بر وی واجب گشت که تن خویش را زیر سیاست خود دارد تا بر راهی رود هرچه ستودهتر و بداند که میان نیکی و بدی فرق تا کدام جایگاه است تا هرچه ستودهتر سوی آن گراید و از هر چه نکوهیدهتر از آن دور شود و بپرهیزد.
و چون این حال گفته شد، اکنون دو راه یکی راه نیک و دیگر راه بد پدید کرده میآید و آنرا نشانیهاست که بدان نشانیها بتوان دانست نیکو و زشت. باید که بیننده تأمّل کند احوال مردمان را، هرچه از ایشان او را نیکو میآید، بداند که نیکوست و پس حال خویش را با آن مقابله کند که اگر بران جمله نیابد، بداند که زشت است که مردم عیب خویش را نتواند دانست. و حکیمی برمز وانموده است که هیچ کس را چشم عیببین نیست، شعر:
اری کلّ انسان یری عیب غیره
و یعمی عن العیب الّذی هو فیه
و کلّ امریء تخفی علیه عیوبه
و یبدو له العیب الّذی لاخیه
و چون مرد افتد با خردی تمام و قوّة خشم و قوّة آرزو بر وی چیره گردند تا قوةّ خرد منهزم گردد و بگریزد، ناچار این کس در غلط افتد. و باشد که داند که او میان دو دشمن بزرگ افتاده است و هر دو از خرد وی قویترند و خرد را بسیار حیله باید کرد تا با این دو دشمن برتواند آمد که گفتهاند: ویل للقویّ بین الضّعیفین .
پس چون ضعیفی افتد میان دو قوی، توان دانست که حال چون باشد، و آنجا معایب و مثالب ظاهر گردد و محاسن و مناقب پنهان ماند. و حکما تن مردم را تشبیه کردهاند بخانهیی که اندر آن خانه مردی و خوکی و شیری باشد و بمرد خرد خواستند و بخوک آرزوی و بشیر خشم، و گفتهاند ازین هر سه هر که به نیروتر خانه او راست. و این حال را بعیان میبینند و بقیاس میدانند، که هر مردی که او تن خویش را ضبط تواند کرد و گردن حرص و آرزو بتواند شکست، رواست که او را مرد خردمند خویشتندار گویند، و آن کس که آرزوی وی بتمامی چیره تواند شد، چنانکه همه سوی آرزوی گراید و چشم خردش نابینا ماند، او بمنزلت خوک است، همچنانکه آن کس که خشم بر وی دست یابد و اندر آن خشم هیچ سوی ابقا و رحمت نگراید، بمنزلت شیر است.
و این مسئله ناچار روشنتر باید کرد: اگر طاعنی گوید که اگر آرزو و خشم نبایستی، خدای، عزّوجلّ، در تن مردم نیافریدی. جواب آن است که آفریدگار را، جلّ جلاله، در هر چه آفریده است مصلحتی است عامّ و ظاهر. اگر آرزو نیافریدی، کس سوی غذا که آن بقای تن است و سوی جفت که در او بقای نسل است، نگرایستی و مردم نماندی و جهان ویران گشتی. و اگر خشم نیافریدی، هیچ کس روی ننهادی سوی کینه کشیدن و خویشتن را از ننگ و ستم نگاه داشتن و بمکافات مشغول بودن و عیال و مال خویش از غاصبان دور گردانیدن، و مصلحت یکبارگی منقطع گشتی. اما چنان باید و ستوده آن است که قوّة آرزو و قوّة خشم در طاعت قوّة خرد باشند، هر دو را بمنزلت ستوری داند که بر آن نشیند و چنانکه خواهد، میراند و میگرداند، و اگر رام و خوش پشت نباشد، بتازیانه بیم میکند در وقت، و وقتی که حاجت آید میزند، و چون آرزو آید، سگالش کند و بر آخورش استوار به بندد، چنانکه گشاده نتواند شد، که اگر گشاده شود، خویشتن را هلاک کند و هم آن کس را که بر وی بود. و چنان باید که مرد بداند که این دو دشمن که با ویاند، دشمنانیاند که از ایشان صعبتر و قویتر نتواند بود، تا همیشه از ایشان برحذر میباشد که مبادا وقتی او را بفریبانند و بدو نمایند که ایشان دوستان ویاند، چنانکه خرد است تا چیزی کند زشت و پندارد که نیکوست و بکسی ستمی رساند و چنان داند که داد کرده است. و هر چه خواهد کرد، بر خرد که دوست بحقیقت اوست، عرضه کند تا از مکر این دو دشمن ایمن باشد.
و هر بنده که خدای، عزّوجلّ، او را خردی روشن عطا داد و با آن خرد که دوست بحقیقت اوست، احوال عرضه کند و با آن خرد دانش یار شود و اخبار گذشتگان را بخواند و بگردد و کار زمانه خویش نیز نگاه کند، بتواند دانست که نیکوکاری چیست و بدکرداری چیست و سرانجام هر دو خوب است یا نه و مردمان چه گویند و چه پسندند و چیست که از مردم یادگار ماند نیکوتر.
و بسیار خردمند باشد که مردم را بر آن دارد که بر راه صواب بروند، امّا خود بر آن راه که نموده است، نرود. و چه بسیار مردم بینم که امر بمعروف کنند و نهی از منکر و گویند بر مردمان که فلان کار نباید کرد و فلان کار بباید کرد، و خویشتن را از آن دور بینند، همچنانکه بسیار طبیباناند که گویند، فلان چیز نباید خورد که از ان چنین علّت بحاصل آید و آنگاه از آن چیز بسیار بخورند. و نیز فیلسوفان هستند- و ایشان را طبیبان اخلاق دانند- که نهی کنند از کارهای سخت زشت و جایگاه چون خالی شود، آن کار بکنند . و جمعی نادان که ندانند که غور و غایت چنین کارها چیست، چون نادانند، معذوراند، و لکن دانایان که دانند معذور نیستند. و مرد خردمند با عزم و حزم آن است که او برأی روشن خویش بدل یکی بود با جمعیّت، و حمیّت آرزوی محال را بنشاند. پس اگر مرد از قوّة عزم خویش مساعدتی تمام نیابد، تنی چند بگزیند هر چه ناصحتر و فاضلتر که او را بازمینمایند عیبهای وی، که چون وی مجاهدت با دشمنان قوی میکند که در میان دل و جان وی جای دارند، اگر از ایشان عاجز خواهد آمد با این ناصحان مشاورت کند تا روی صواب او را بنمایند که مصطفی، علیه السّلام، گفته است: المؤمن مرآة المؤمن . و جالینوس- و او بزرگتر حکمای عصر خویش بود، چنانکه نیست همتا آمد در علم طب و گوشت و خون و طبایع تن مردمان و نیست همتاتر بود در معالجت اخلاق و وی را در آن رسائلی است سخت نیکو در شناختن هر کسی خویش را که خوانندگان را از آن بسیار فائده باشد و عمده این کار آن است- [گفته است] که «هر آن بخرد که عیب خویش را نتواند دانست و در غلط است، واجب چنان کند که دوستی را از جمله دوستان برگزیند خردمندتر و ناصحتر و راجحتر، و تفحّص احوال و عادات و اخلاق خویش را بدو مفوّض کند تا نیکو و زشت او بیمحابا با او بازمینماید. و پادشاهان از همگان بدین چه میگویم حاجتمندتراند که فرمانهای ایشان چون شمشیر برّان است و هیچ کس زهره ندارد که ایشان را خلاف کند، و خطائی که از ایشان رود، آن را دشوار در توان یافت.» و در اخبار ملوک عجم خواندم ترجمه ابن مقفّع که بزرگتر و فاضلتر پادشاهان ایشان عادت داشتند [که] پیوسته بروز و شب تا آنگه که بخفتندی با ایشان خردمندان بودندی نشسته از خردمندتران روزگار، بر ایشان چون زمامان و مشرفان، که ایشان را باز مینمودندی چیزی که نیکو رفتی و چیزی که زشت رفتی از احوال و عادات و فرمانهای آن گردنکشان که پادشاهان بودند، پس چون وی را شهوتی بجنبد که آن زشت است و خواهد که آن حشمت و سطوت براند که اندران ریختن خونها و استیصال خاندانها باشد، ایشان آن را دریابند و محاسن و مقابح آن او را بازنمایند و حکایات و اخبار ملوک گذشته با وی بگویند و تنبیه و انذار کنند از راه شرع، تا او آن را به خرد و عقل خود استنباط کند و آن خشم و سطوت سکون یابد و آنچه بحکم معدلت و راستی واجب آید، بر آن رود، چه وقتی که او در خشم شود و سطوتی در او پیدا آید، در آن ساعت بزرگ آفتی بر خرد وی مستولی گشته باشد و او حاجتمند شد بطبیبی که آن آفت را علاج کند تا آن بلا بنشیند .
و مردمان را خواهی پادشاه و خواهی جز پادشاه، هرکسی را نفسی است و آن را روح گویند، سخت بزرگ و پرمایه، و تنی است که آنرا جسم گویند، سخت خرد و فرومایه. و چون جسم را طبیبان و معالجان اختیار کنند تا هر بیمارییی که افتد زود آن را علاج کنند و داروها و غذاهای آن بسازند تا بصلاح بازآید، سزاوارتر که روح را طبیبان و معالجان گزینند تا آن آفت را نیز معالجت کنند، که هر خردمندی که این نکند بد اختیاری که او کرده است که مهمتر را فروگذاشته است و دست در نامهمتر زده است. و چنانکه آن طبیبان را داروها و عقاقیر است از هندوستان و هر جا آورده، این طبیبان را نیز داروهاست و آن خرد است و تجارب پسندیده، چه دیده و چه از کتب خوانده
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۳ - قصّهٔ نصر احمد
و چنان خواندم در اخبار سامانیان که نصر احمد سامانی هشت ساله بود که از پدر بماند که احمد را بشکارگاه بکشتند و دیگر روز آن کودک را بر تخت ملک بنشاندند بجای پدر. آن شیربچه ملکزادهیی سخت نیکو برآمد و بر همه آداب ملوک سوار شد و بیهمتا آمد. اما در وی شرارتی و زعارتی و سطوتی و حشمتی بافراط بود، و فرمانهای عظیم میداد از سر خشم، تا مردم از وی دررمیدند. و با این همه به خرد رجوع کردی و میدانست که آن اخلاق سخت ناپسندیده است.
یک روز خلوتی کرد با بلعمی که بزرگتر وزیر وی بود، و بو طّیب مصعبی صاحب دیوان رسالت- و هر دو یگانه روزگار بودند در همه ادوات فضل- و حال خویش بتمامی با ایشان براند و گفت: من میدانم که این که از من میرود خطائی بزرگ است و لکن با خشم خویش برنیایم و چون آتش خشم بنشست، پشیمان میشوم و چه سود دارد، که گردنها زده باشند و خانمانها بکنده و چوب بیاندازه بکار برده، تدبیر این کار چیست؟ ایشان گفتند: مگر صواب آنست که خداوند ندیمان خردمندتر ایستاند پیش خویش که در ایشان با خرد تمام که دارند، رحمت و رأفت و حلم باشد، و دستوری دهد ایشان را تا بیحشمت چون که خداوند در خشم شود، بافراط شفاعت کنند و بتلطّف آن خشم را بنشانند و چون نیکویی فرماید آن چیز را در چشم وی بیارایند تا زیادت فرماید. چنان دانیم که چون برین جمله باشد، این کار بصلاح بازآید .
نصر احمد را این اشارت سخت خوش آمد و گفت ایشانرا بپسندید و احماد کرد برین چه گفتند و گفت: من چیزی دیگر بدین پیوندم تا کار تمام شود و بمغلّظ سوگند خورم که هر چه من در خشم فرمان دهم تا سه روز آنرا امضا نکنند تا درین مدّت آتش خشم من سرد شده باشد و شفیعان را سخن بجایگاه افتد و آنگاه نظر کنم بر آن و پرسم، که اگر آن خشم بحق گرفته باشم، چوب چندان زنند که کم از صد باشد و اگر بناحق گرفته باشم، باطل کنم آن عقوبت را و برداشت کنم آن کسان را که در باب ایشان سیاست فرموده باشم، اگر لیاقت دارند برداشتن را. و اگر عقوبت بر مقتضای شریعت باشد، چنانکه قضاة حکم کنند، برانند . بلعمی گفت و بو طّیب که: هیچ نماند و این کار بصلاح بازآمد .
آنگاه فرمود و گفت: بازگردید و طلب کنید در مملکت من خردمندتر مردمان را، و چندان عدد که یافته آید، بدرگاه آرند، تا آنچه فرمودنی است، بفرمایم. این دو محتشم بازگشتند سخت شادکام، که بلائی بزرگتر ایشان را بود، و تفحّص کردند جمله خردمندان مملکت را، و از جمله هفتاد و اند تن را ببخارا آوردند که رسمی و خاندانی و نعمتی داشتند، و نصر احمد را آگاه کردند، فرمود که این هفتادواند تن را که اختیار کردهاید، یک سال ایشانرا میباید آزمود تا تنی چند از ایشان بخردتر اختیار کرده آید. و همچنین کردند تا از میان آن قوم سه پیر بیرون آمدند خردمندتر و فاضلتر و روزگار دیدهتر. و ایشان را پیش نصر احمد آوردند و نصر یک هفته ایشانرا میآزمود، چون یگانه یافت، راز خویش با ایشان بگفت و سوگند سخت گران نسخت کرد بخطّ خویش و بر زبان براند، و ایشان را دستوری داد بشفاعت کردن در هر بابی و سخن فراختر بگفتن. و یک سال برین برآمد، نصر احنف قیس دیگر شده بود در حلم، چنانکه بدو مثل زدند و اخلاق ناستوده بیکبار از وی دور شده بود.
یک روز خلوتی کرد با بلعمی که بزرگتر وزیر وی بود، و بو طّیب مصعبی صاحب دیوان رسالت- و هر دو یگانه روزگار بودند در همه ادوات فضل- و حال خویش بتمامی با ایشان براند و گفت: من میدانم که این که از من میرود خطائی بزرگ است و لکن با خشم خویش برنیایم و چون آتش خشم بنشست، پشیمان میشوم و چه سود دارد، که گردنها زده باشند و خانمانها بکنده و چوب بیاندازه بکار برده، تدبیر این کار چیست؟ ایشان گفتند: مگر صواب آنست که خداوند ندیمان خردمندتر ایستاند پیش خویش که در ایشان با خرد تمام که دارند، رحمت و رأفت و حلم باشد، و دستوری دهد ایشان را تا بیحشمت چون که خداوند در خشم شود، بافراط شفاعت کنند و بتلطّف آن خشم را بنشانند و چون نیکویی فرماید آن چیز را در چشم وی بیارایند تا زیادت فرماید. چنان دانیم که چون برین جمله باشد، این کار بصلاح بازآید .
نصر احمد را این اشارت سخت خوش آمد و گفت ایشانرا بپسندید و احماد کرد برین چه گفتند و گفت: من چیزی دیگر بدین پیوندم تا کار تمام شود و بمغلّظ سوگند خورم که هر چه من در خشم فرمان دهم تا سه روز آنرا امضا نکنند تا درین مدّت آتش خشم من سرد شده باشد و شفیعان را سخن بجایگاه افتد و آنگاه نظر کنم بر آن و پرسم، که اگر آن خشم بحق گرفته باشم، چوب چندان زنند که کم از صد باشد و اگر بناحق گرفته باشم، باطل کنم آن عقوبت را و برداشت کنم آن کسان را که در باب ایشان سیاست فرموده باشم، اگر لیاقت دارند برداشتن را. و اگر عقوبت بر مقتضای شریعت باشد، چنانکه قضاة حکم کنند، برانند . بلعمی گفت و بو طّیب که: هیچ نماند و این کار بصلاح بازآمد .
آنگاه فرمود و گفت: بازگردید و طلب کنید در مملکت من خردمندتر مردمان را، و چندان عدد که یافته آید، بدرگاه آرند، تا آنچه فرمودنی است، بفرمایم. این دو محتشم بازگشتند سخت شادکام، که بلائی بزرگتر ایشان را بود، و تفحّص کردند جمله خردمندان مملکت را، و از جمله هفتاد و اند تن را ببخارا آوردند که رسمی و خاندانی و نعمتی داشتند، و نصر احمد را آگاه کردند، فرمود که این هفتادواند تن را که اختیار کردهاید، یک سال ایشانرا میباید آزمود تا تنی چند از ایشان بخردتر اختیار کرده آید. و همچنین کردند تا از میان آن قوم سه پیر بیرون آمدند خردمندتر و فاضلتر و روزگار دیدهتر. و ایشان را پیش نصر احمد آوردند و نصر یک هفته ایشانرا میآزمود، چون یگانه یافت، راز خویش با ایشان بگفت و سوگند سخت گران نسخت کرد بخطّ خویش و بر زبان براند، و ایشان را دستوری داد بشفاعت کردن در هر بابی و سخن فراختر بگفتن. و یک سال برین برآمد، نصر احنف قیس دیگر شده بود در حلم، چنانکه بدو مثل زدند و اخلاق ناستوده بیکبار از وی دور شده بود.
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۸ - خیشخانه
و از بیداری و حزم و احتیاط این پادشاه محتشم، رضی اللّه عنه، یکی آن است که بروزگار جوانی که بهرات میبود و پنهان از پدر شراب میخورد، پوشیده از ریحان خادم فرود سرای خلوتها میکرد و مطربان میداشت مرد و زن که ایشان را از راههای نبهره نزدیک وی بردندی. در کوشک باغ عدنانی فرمود تا خانهیی برآوردند خواب قیلوله را و آن را مزمّلها ساختند و خیشها آویختند، چنانکه آب از حوض روان شدی و بطلسم بر بام خانه شدی و در مزمّلها بگشتی و خیشها را تر کردی. و این خانه را از سقف تا بپای زمین صورت کردند، صورتهای الفیه، از انواع گرد آمدن مردان با زنان، همه برهنه، چنانکه جمله آن کتاب را صورت و حکایت و سخن نقش کردند. و بیرون این، صورتها نگاشتند فراخور این صورتها. و امیر بوقت قیلوله آنجا رفتی و خواب آنجا کردی. و جوانان را شرط است که چنین و مانند این بکنند.
«و امیر محمود هرچند مشرفی داشت که با این امیر فرزندش بودی پیوسته، تا بیرون بودی با ندیمان، و انفاسش میشمردی و انها میکردی. مقرّر بود که آن مشرف در خلوت جایها نرسیدی. پس پوشیده بر وی مشرفان داشت از مردم، چون غلام و فراش و پیرزنان و مطربان و جز ایشان، که بر آنچه واقف گشتندی، بازنمودندی تا از احوال این فرزند هیچ چیز بر وی پوشیده نماندی. و پیوسته او را بنامهها مالیدی و پندها میدادی که ولی عهدش بود و دانست که تخت ملک او را خواهد بود. و چنانکه پدر وی بر وی جاسوسان داشت پوشیده، وی نیز بر پدر داشت هم ازین طبقه که هر چه رفتی، بازنمودندی. و یکی از ایشان نوشتگین خاصه خادم بود که هیچ خدمتگار بامیر محمود از وی نزدیکتر نبود، و حرّه ختلی، عمّتش خود سوخته او بود .
«پس خبر این خانه بصورت الفیه سخت پوشیده بامیر محمود نبشتند و نشان بدادند که چون از سرای عدنانی بگذشته آید، باغی است بزرگ، بر دست راست این باغ حوضی است بزرگ، و بر کران حوض از چپ این خانه است و شب و روز برو دو قفل باشد زیر و زبر و آن وقت گشایند که امیر مسعود بخواب آنجا رود؛ و کلیدها بدست خادمی است که او را بشارت گویند.
«و امیر محمود چون برین حال واقف گشت وقت قیلوله بخرگاه آمد و این سخن با نوشتگین خاصه خادم بگفت و مثال داد که فلان خیلتاش را- که تازندهیی بود از تازندگان که همتا نداشت- بگوی تا ساخته آید که برای مهمّی او را بجایی فرستاده آید، تا بزودی برود و حال این خانه بداند، و نباید که هیچ کس برین حال واقف گردد نوشتگین گفت: فرمانبردارم. و امیر بخفت و وی بوثاق خویش آمد و سواری از دیوسواران خویش نامزد کرد با سه اسب خیاره خویش و با وی بنهاد که بشش روز و شش شب و نیم روز بهرات رود نزدیک امیر مسعود سخت پوشیده. و بخطّ خویش ملطّفهیی نبشت بامیر مسعود و این حالها بازنمود و گفت «پس ازین سوار من خیلتاش سلطانی خواهد رسید تا آن خانه را ببیند، پس از رسیدن این سوار بیک روز و نیم، چنانکه از کس باک ندارد و یکسر تا آن خانه میرود و قفلها بشکند . امیر این کار را سخت زود گیرد، چنانکه صواب بیند.» و آن دیوسوار اندر وقت تازان برفت. و پس کس فرستاد و آن خیلتاش را که فرمان بود، بخواند. وی ساخته بیامد. امیر محمود میان دو نماز از خواب برخاست و نماز پیشین بکرد و فارغ شد، نوشتگین را بخواند و گفت: خیلتاش آمد؟ گفت: آمد، بوثاق نشسته است. گفت: دویت و کاغذ بیار.
نوشتگین بیاورد و امیر بخطّ خویش گشادنامهیی نبشت برین جمله: «بسم اللّه الرّحمن الرّحیم، محمود بن سبکتگین را فرمان چنان است این خیلتاش را که بهرات به هشت روز رود. چون آنجا رسید یکسر تا سرای پسرم مسعود شود و از کس باک ندارد و شمشیر برکشد و هر کس که وی را از رفتن بازدارد، گردن وی بزند، و همچنان بسرای فرود رود و سوی پسرم ننگرد و از سرای عدنانی بباغ فرود رود، و بر دست راست باغ حوضی است و بر کران آن خانهیی بر چپ، درون آن خانه رود و دیوارهای آنرا نیکو نگاه کند تا بر چه جمله است و در آن خانه چه بیند و در وقت بازگردد، چنانکه با کس سخن نگوید و بسوی غزنین بازگردد. و سبیل قتلغ تگین حاجب بهشتی آن است که برین فرمان کار کند، اگر جانش بکارست و اگر محابایی کند، جانش برفت ؛ و هر یاری که خیلتاش را بباید داد، بدهد تا بموقع رضا باشد، بمشیّة اللّه و عونه و السّلام ».
«این نامه چون نبشته آمد خیلتاش را پیش بخواند و آن گشادنامه را مهر کرد و به وی داد و گفت: چنان باید که به هشت روز بهرات روی و چنین و چنان کنی و همه حالهای شرح کرده معلوم کنی و این حدیث را پوشیده داری. خیلتاش زمین بوسه داد و گفت: فرمان بردارم و بازگشت. امیر نوشتگین خاصّه را گفت: اسبی نیک رو از آخور خیلتاش را باید داد و پنج هزار درم. نوشتگین بیرون آمد و در دادن اسب و سیم و بهگزین کردن اسب روزگاری کشید، و روز را میبسوخت تا نماز شام را راست کرده بودند و بخیلتاش دادند و وی برفت تازان.
و آن دیوسوار نوشتگین، چنانکه با وی نهاده بود، بهرات رسید، و امیر مسعود بر ملطّفه واقف گشت و مثال داد تا سوار را جایی فرود آوردند، و در ساعت فرمود که تا گچگران را بخواندند و آن خانه سپید کردند و مهره زدند که گویی هرگز بر آن دیوارها نقش نبوده است، و جامه افکندند و راست کردند و قفل برنهادند و کس ندانست که حال چیست.
«و بر اثر این دیوسوار خیلتاش دررسید روز هشتم چاشتگاه فراخ و امیر مسعود در صفّه سرای عدنانی نشسته بود با ندیمان. و حاجب قتلغ تگین بهشتی بر درگاه نشسته بود با دیگر حجّاب و حشم و مرتبهداران. و خیلتاش دررسید، از اسب فرود آمد و شمشیر برکشید و دبّوس درکش گرفت و اسب بگذاشت . و در وقت قتلغ تگین برپای خاست و گفت چیست؟ خیلتاش پاسخ نداد و گشادنامه بدو داد و بسرای فرود رفت. قتلغ [تگین] گشادنامه را بخواند و بامیر مسعود داد و گفت: چه باید کرد؟ امیر گفت: هر فرمانی که هست، بجای باید آورد. و هزاهز در سرای افتاد. و خیلتاش میرفت تا بدر آن خانه و دبّوس درنهاد و هر دو قفل بشکست و در خانه باز کرد و در رفت، خانهیی دید سپید پاکیزه مهره زده و جامه افکنده. بیرون آمد و پیش امیر مسعود زمین بوسه داد و گفت: بندگان را از فرمان برداری چاره نیست، و این بیادبی بنده بفرمان سلطان محمود کرد، و فرمان چنان است که در ساعت که این خانه بدیده باشم، بازگردم، اکنون رفتم. امیر مسعود گفت: تو بوقت آمدی و فرمان خداوند سلطان پدر را بجای آوردی، اکنون بفرمان ما یک روز بباش، که باشد که بغلط نشان خانه بداده باشند، تا همه سرایها و خانها بتو نمایند. گفت: فرمانبردارم، هرچند بنده را این مثال ندادهاند. و امیر برنشست و بدو فرسنگی باغی است که بیلاب گویند، جایی حصین که وی را و قوم را آنجا جای بودی، و فرمود تا مردم سرایها جمله آنجا رفتند، و خالی کردند، و حرم و غلامان برفتند. و پس خیلتاش را قتلغ تگین بهشتی و مشرف و صاحب برید گرد همه سرایها برآوردند و یک یک جای بدو نمودند تا جمله بدید و مقرّر گشت که هیچ خانه نیست بر آن جمله که انها کرده بودند. پس نامهها نبشتند بر صورت این حال، و خیلتاش را ده هزار درم دادند و بازگردانیدند، و امیر مسعود، رضی اللّه عنه، بشهر بازآمد. و چون خیلتاش بغزنین رسید و آنچه رفته بود، بتمامی بازگفت و نامهها نیز بخوانده آمد. امیر محمود گفت، رحمة اللّه علیه، «برین فرزند من دروغها بسیار میگویند.» و دیگر آن جستوجویها فرابرید .
«و امیر محمود هرچند مشرفی داشت که با این امیر فرزندش بودی پیوسته، تا بیرون بودی با ندیمان، و انفاسش میشمردی و انها میکردی. مقرّر بود که آن مشرف در خلوت جایها نرسیدی. پس پوشیده بر وی مشرفان داشت از مردم، چون غلام و فراش و پیرزنان و مطربان و جز ایشان، که بر آنچه واقف گشتندی، بازنمودندی تا از احوال این فرزند هیچ چیز بر وی پوشیده نماندی. و پیوسته او را بنامهها مالیدی و پندها میدادی که ولی عهدش بود و دانست که تخت ملک او را خواهد بود. و چنانکه پدر وی بر وی جاسوسان داشت پوشیده، وی نیز بر پدر داشت هم ازین طبقه که هر چه رفتی، بازنمودندی. و یکی از ایشان نوشتگین خاصه خادم بود که هیچ خدمتگار بامیر محمود از وی نزدیکتر نبود، و حرّه ختلی، عمّتش خود سوخته او بود .
«پس خبر این خانه بصورت الفیه سخت پوشیده بامیر محمود نبشتند و نشان بدادند که چون از سرای عدنانی بگذشته آید، باغی است بزرگ، بر دست راست این باغ حوضی است بزرگ، و بر کران حوض از چپ این خانه است و شب و روز برو دو قفل باشد زیر و زبر و آن وقت گشایند که امیر مسعود بخواب آنجا رود؛ و کلیدها بدست خادمی است که او را بشارت گویند.
«و امیر محمود چون برین حال واقف گشت وقت قیلوله بخرگاه آمد و این سخن با نوشتگین خاصه خادم بگفت و مثال داد که فلان خیلتاش را- که تازندهیی بود از تازندگان که همتا نداشت- بگوی تا ساخته آید که برای مهمّی او را بجایی فرستاده آید، تا بزودی برود و حال این خانه بداند، و نباید که هیچ کس برین حال واقف گردد نوشتگین گفت: فرمانبردارم. و امیر بخفت و وی بوثاق خویش آمد و سواری از دیوسواران خویش نامزد کرد با سه اسب خیاره خویش و با وی بنهاد که بشش روز و شش شب و نیم روز بهرات رود نزدیک امیر مسعود سخت پوشیده. و بخطّ خویش ملطّفهیی نبشت بامیر مسعود و این حالها بازنمود و گفت «پس ازین سوار من خیلتاش سلطانی خواهد رسید تا آن خانه را ببیند، پس از رسیدن این سوار بیک روز و نیم، چنانکه از کس باک ندارد و یکسر تا آن خانه میرود و قفلها بشکند . امیر این کار را سخت زود گیرد، چنانکه صواب بیند.» و آن دیوسوار اندر وقت تازان برفت. و پس کس فرستاد و آن خیلتاش را که فرمان بود، بخواند. وی ساخته بیامد. امیر محمود میان دو نماز از خواب برخاست و نماز پیشین بکرد و فارغ شد، نوشتگین را بخواند و گفت: خیلتاش آمد؟ گفت: آمد، بوثاق نشسته است. گفت: دویت و کاغذ بیار.
نوشتگین بیاورد و امیر بخطّ خویش گشادنامهیی نبشت برین جمله: «بسم اللّه الرّحمن الرّحیم، محمود بن سبکتگین را فرمان چنان است این خیلتاش را که بهرات به هشت روز رود. چون آنجا رسید یکسر تا سرای پسرم مسعود شود و از کس باک ندارد و شمشیر برکشد و هر کس که وی را از رفتن بازدارد، گردن وی بزند، و همچنان بسرای فرود رود و سوی پسرم ننگرد و از سرای عدنانی بباغ فرود رود، و بر دست راست باغ حوضی است و بر کران آن خانهیی بر چپ، درون آن خانه رود و دیوارهای آنرا نیکو نگاه کند تا بر چه جمله است و در آن خانه چه بیند و در وقت بازگردد، چنانکه با کس سخن نگوید و بسوی غزنین بازگردد. و سبیل قتلغ تگین حاجب بهشتی آن است که برین فرمان کار کند، اگر جانش بکارست و اگر محابایی کند، جانش برفت ؛ و هر یاری که خیلتاش را بباید داد، بدهد تا بموقع رضا باشد، بمشیّة اللّه و عونه و السّلام ».
«این نامه چون نبشته آمد خیلتاش را پیش بخواند و آن گشادنامه را مهر کرد و به وی داد و گفت: چنان باید که به هشت روز بهرات روی و چنین و چنان کنی و همه حالهای شرح کرده معلوم کنی و این حدیث را پوشیده داری. خیلتاش زمین بوسه داد و گفت: فرمان بردارم و بازگشت. امیر نوشتگین خاصّه را گفت: اسبی نیک رو از آخور خیلتاش را باید داد و پنج هزار درم. نوشتگین بیرون آمد و در دادن اسب و سیم و بهگزین کردن اسب روزگاری کشید، و روز را میبسوخت تا نماز شام را راست کرده بودند و بخیلتاش دادند و وی برفت تازان.
و آن دیوسوار نوشتگین، چنانکه با وی نهاده بود، بهرات رسید، و امیر مسعود بر ملطّفه واقف گشت و مثال داد تا سوار را جایی فرود آوردند، و در ساعت فرمود که تا گچگران را بخواندند و آن خانه سپید کردند و مهره زدند که گویی هرگز بر آن دیوارها نقش نبوده است، و جامه افکندند و راست کردند و قفل برنهادند و کس ندانست که حال چیست.
«و بر اثر این دیوسوار خیلتاش دررسید روز هشتم چاشتگاه فراخ و امیر مسعود در صفّه سرای عدنانی نشسته بود با ندیمان. و حاجب قتلغ تگین بهشتی بر درگاه نشسته بود با دیگر حجّاب و حشم و مرتبهداران. و خیلتاش دررسید، از اسب فرود آمد و شمشیر برکشید و دبّوس درکش گرفت و اسب بگذاشت . و در وقت قتلغ تگین برپای خاست و گفت چیست؟ خیلتاش پاسخ نداد و گشادنامه بدو داد و بسرای فرود رفت. قتلغ [تگین] گشادنامه را بخواند و بامیر مسعود داد و گفت: چه باید کرد؟ امیر گفت: هر فرمانی که هست، بجای باید آورد. و هزاهز در سرای افتاد. و خیلتاش میرفت تا بدر آن خانه و دبّوس درنهاد و هر دو قفل بشکست و در خانه باز کرد و در رفت، خانهیی دید سپید پاکیزه مهره زده و جامه افکنده. بیرون آمد و پیش امیر مسعود زمین بوسه داد و گفت: بندگان را از فرمان برداری چاره نیست، و این بیادبی بنده بفرمان سلطان محمود کرد، و فرمان چنان است که در ساعت که این خانه بدیده باشم، بازگردم، اکنون رفتم. امیر مسعود گفت: تو بوقت آمدی و فرمان خداوند سلطان پدر را بجای آوردی، اکنون بفرمان ما یک روز بباش، که باشد که بغلط نشان خانه بداده باشند، تا همه سرایها و خانها بتو نمایند. گفت: فرمانبردارم، هرچند بنده را این مثال ندادهاند. و امیر برنشست و بدو فرسنگی باغی است که بیلاب گویند، جایی حصین که وی را و قوم را آنجا جای بودی، و فرمود تا مردم سرایها جمله آنجا رفتند، و خالی کردند، و حرم و غلامان برفتند. و پس خیلتاش را قتلغ تگین بهشتی و مشرف و صاحب برید گرد همه سرایها برآوردند و یک یک جای بدو نمودند تا جمله بدید و مقرّر گشت که هیچ خانه نیست بر آن جمله که انها کرده بودند. پس نامهها نبشتند بر صورت این حال، و خیلتاش را ده هزار درم دادند و بازگردانیدند، و امیر مسعود، رضی اللّه عنه، بشهر بازآمد. و چون خیلتاش بغزنین رسید و آنچه رفته بود، بتمامی بازگفت و نامهها نیز بخوانده آمد. امیر محمود گفت، رحمة اللّه علیه، «برین فرزند من دروغها بسیار میگویند.» و دیگر آن جستوجویها فرابرید .
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۱۰ - قصّهٔ مانک علی میمون
«شجاعت و دل و زهرهاش این بود که یاد کرده آمد و سخاوتش چنان بود که بازرگانی که او را بو مطیع سکزی گفتندی، یک شب شانزده هزار دینار بخشید. و این بخشیدن را قصّهیی است: این بو مطیع مردی بود با نعمت بسیار از هر چیزی، و پدری داشت بو احمد خلیل نام . شبی از اتفاق نیک بشغلی بدرگاه آمده بود که با حاجب نوبتی شغل داشت و دیری آنجا بماند. چون میبازگشت، شب دور کشیده بود، اندیشید، نباید که در راه خللی افتد، در دهلیز خاصّه مقام کرد - و مردی شناخته بود و مردمان او را نیکو حرمت داشتندی- سیاهداران او را لطف کردند و او قرار گرفت. خادمی برآمد و محدّث خواست و از اتّفاق هیچ محدّث حاضر نبود. آزادمرد بو احمد برخاست، با خادم رفت، و خادم پنداشت که او محدّث است. چون او بخرگاه امیر رسید، حدیثی آغاز کرد، امیر آواز ابو احمد بشنود بیگانه، پوشیده نگاه کرد، مرد را دید، هیچ چیز نگفت تا حدیث تمام کرد، سخت سره و نغز قصّهیی بود. امیر آواز داد که تو کیستی؟ گفت: بنده را بو احمد خلیل گویند، پدر بو مطیع که هنباز خداوند است. گفت: بر پسرت مستوفیان چند مال حاصل فرود آوردهاند؟ گفت: شانزده هزار دینار. گفت: آن حاصل بدو بخشیدم حرمت پیری ترا و حقّ حرمت او را. پیر دعای بسیار کرد و بازگشت. و غلامی ترک از آن پسرش بسرای امیر آورده بودند تا خریده آید، فرمود که آن غلام را نیز باید داد که نخواهیم و بهیچ حال روا داشته نیاید که از ایشان چیزی در ملک ما آید.
و ازین تمامتر همّت و مروّت نباشد.
«وزین زیادت نیز بسیار بخشید مانک علی میمون را. و این مانک مردی بود از کدخدایان غزنین، و بسیار مال داشت. و چون گذشته شد، از وی اوقاف و چیز بیاندازه ماند و رباطی که خواجه امام بو صادق تبّانی، ادام اللّه سلامته، آنجا نشیند. و حدیث این امام آورده آید سخت مشبع بجایگاه خویش ان شاء اللّه، عزّوجلّ . قصه مانک علی میمون با امیر چنان افتاد که این مرد عادت داشت که هر سالی بسیار آچارها و کامههای نیکو ساختی و پیش امیر محمود، رحمة اللّه علیه، بردی. چون تخت و ملک بامیر مسعود رسید و از بلخ بغزنین آمد، آچار بسیار و کرباسها از دست رشت پارسا زنان پیش آورد. امیر را سخت خوش آمد و وی را بنواخت و گفت «از گوسپندان خاصّ پدرم، رحمة اللّه علیه، وی بسیار داشت، یله کردم بدو، و گوسپندان خاصّ ما نیز که از هرات آوردهاند، وی را باید داد تا آن را اندیشه دارد.
و در شمار باید که با وی مساهلت رود، چنانکه او را فائده تمام باشد، که وی مردی پارساست و ما را بکار است» فرمان او را بمسارعت پیش رفتند. و دیگر سال امیر ببلخ رفت که اینجا مهمّات بود- چنانکه آورده آید- مانک علی میمون بر عادت خویش بسیار آچار فرستاد و بر آن پیوست قدید و هر چیزی، و از میکائیل بزّاز که دوست او بود درخواست تا آن را پیش برد، و نسخت شمار خویش نیز بفرستاد که بر وی پنجاه هزار دینار و شانزده هزار گوسپند حاصل است. و قصّه نبشته بود و التماس کرده که گوسپند سلطانی را که وی دارد بکسی دیگر داده آید، که وی پیر شده است و آنرا نمیتواند داشت، و مهلتی و توقّفی باشد تا او این حاصل را نجمنجم بسه سال بدهد.
«در آن وقت که میکائیل بزّاز پیش آمد و آن آچارها پیش آوردند و سر خمرهها باز کردند و چاشنی میدادند، من که عبد الغفّارم ایستاده بودم. میکائیل نسخت و قصّه پیش داشت. امیر گفت: بستان و بخوان. بستدم و هر دو بخواندم، بخندید و گفت: «مانک را حق بسیارست در خاندان ما، این حاصل و گوسپندان بدو بخشیدم، عبد الغفّار بدیوان استیفا رود و بگوید مستوفیان را تا خط بر حاصل و باقی او کشند.» و مثال نبشتم و توقیع کرد، و مانک نظری یافت بدین بزرگی. سخت بزرگ همّتی و فراخ حوصلهیی باید تا چنین کردار تواند کرد. ایزد، عزّذکره، بر آن پادشاه بزرگ رحمت کناد.
و ازین تمامتر همّت و مروّت نباشد.
«وزین زیادت نیز بسیار بخشید مانک علی میمون را. و این مانک مردی بود از کدخدایان غزنین، و بسیار مال داشت. و چون گذشته شد، از وی اوقاف و چیز بیاندازه ماند و رباطی که خواجه امام بو صادق تبّانی، ادام اللّه سلامته، آنجا نشیند. و حدیث این امام آورده آید سخت مشبع بجایگاه خویش ان شاء اللّه، عزّوجلّ . قصه مانک علی میمون با امیر چنان افتاد که این مرد عادت داشت که هر سالی بسیار آچارها و کامههای نیکو ساختی و پیش امیر محمود، رحمة اللّه علیه، بردی. چون تخت و ملک بامیر مسعود رسید و از بلخ بغزنین آمد، آچار بسیار و کرباسها از دست رشت پارسا زنان پیش آورد. امیر را سخت خوش آمد و وی را بنواخت و گفت «از گوسپندان خاصّ پدرم، رحمة اللّه علیه، وی بسیار داشت، یله کردم بدو، و گوسپندان خاصّ ما نیز که از هرات آوردهاند، وی را باید داد تا آن را اندیشه دارد.
و در شمار باید که با وی مساهلت رود، چنانکه او را فائده تمام باشد، که وی مردی پارساست و ما را بکار است» فرمان او را بمسارعت پیش رفتند. و دیگر سال امیر ببلخ رفت که اینجا مهمّات بود- چنانکه آورده آید- مانک علی میمون بر عادت خویش بسیار آچار فرستاد و بر آن پیوست قدید و هر چیزی، و از میکائیل بزّاز که دوست او بود درخواست تا آن را پیش برد، و نسخت شمار خویش نیز بفرستاد که بر وی پنجاه هزار دینار و شانزده هزار گوسپند حاصل است. و قصّه نبشته بود و التماس کرده که گوسپند سلطانی را که وی دارد بکسی دیگر داده آید، که وی پیر شده است و آنرا نمیتواند داشت، و مهلتی و توقّفی باشد تا او این حاصل را نجمنجم بسه سال بدهد.
«در آن وقت که میکائیل بزّاز پیش آمد و آن آچارها پیش آوردند و سر خمرهها باز کردند و چاشنی میدادند، من که عبد الغفّارم ایستاده بودم. میکائیل نسخت و قصّه پیش داشت. امیر گفت: بستان و بخوان. بستدم و هر دو بخواندم، بخندید و گفت: «مانک را حق بسیارست در خاندان ما، این حاصل و گوسپندان بدو بخشیدم، عبد الغفّار بدیوان استیفا رود و بگوید مستوفیان را تا خط بر حاصل و باقی او کشند.» و مثال نبشتم و توقیع کرد، و مانک نظری یافت بدین بزرگی. سخت بزرگ همّتی و فراخ حوصلهیی باید تا چنین کردار تواند کرد. ایزد، عزّذکره، بر آن پادشاه بزرگ رحمت کناد.
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۱۱ - قصّهٔ بوسعید سهل
«و ازین بزرگتر و بانامتر دیگری است در باب بو سعید سهل. و این مرد مدّتی دراز کدخدای و عارض امیر نصر سپاه سالار بود، برادر سلطان محمود، تغمّدهم اللّه برحمته . چون نصر گذشته شد، از شایستگی و بکار آمدگی این مرد سلطان محمود شغل همه ضیاع غزنی خاصّ بدو مفّوض کرد- و این کار برابر صاحب دیوانی غزنی است- و مدّتی دراز این شغل را براند. و پس از وفات سلطان محمود امیر مسعود مهّم صاحب دیوانی غزنی بدو داد باضیاع خاصّ بهم، و قریب پانزده سال این کارها میراند. پس بفرمود که شمار وی بباید کرد. مستوفیان شمار وی باز نگریستند، هفده بار هزار هزار درم بروی حاصل محض بود و او را از خاصّ خود هزار هزار درم تنخواه بود، و همگان میگفتند که حال بو سعید چون شود با حاصلی بدین عظیمی؟ چه دیده بودند که امیر محمود با معدلدار که او عامل هرات بود و با سعید خاصّ که اوضیاع غزنین داشت و عامل گردیز که بر ایشان حاصلها فرود آمد، چه سیاستها راندن فرمود از تازیانه زدن و دست و پای بریدن و شکنجهها.
امّا امیر مسعود را شرمی و رحمتی بود تمام، و دیگر که بو سعید سهل بروزگار گذشته وی را بسیار خدمتهای پسندیده از دل کرده بود و چه بدان وقت که ضیاع خاصّ داشت در روزگار امیر محمود. چون حاصلی بدین بزرگی از آن وی بر آن پادشاه، امیر مسعود عرضه کردند. گفت: ظاهر مستوفی و بو سعید را بخوانید. و فرمود که این حال مرا مقرّر باید گردانید. طاهر باب باب بازمیراند و بازمینمود تا هزار هزار درم بیرون آمد که ابو سعید را هست و شانزده هزار هزار درم است که بروی حاصل است و هیچجا پیدا نیست، و مالا کلام فیه که بو سعید را از خاصّ خویش بباید داد. امیر گفت: یا با سعید، چه گوئی و روی این مال چیست؟ گفت: زندگانی خداوند دراز باد، اعمال غزنین دریایی است که غور و عمق آن پیدا نیست، و بخدای، عزّوجلّ، و بجان و سر خداوند که بنده هیچ خیانت نکرده است و این باقی چندین ساله است و این حاصل حقّ است خداوند را بر بنده . امیر گفت: این مال بتو بخشیدم که ترا این حقّ هست، خیز بسلامت بخانه بازگرد. بو سعید از شادی بگریست سخت بدرد .
طاهر مستوفی گفت: جای شادی است نه جای غم و گریستن. بو سعید گفت: از آن گریستم که ما بندگان چنین خداوند را خدمت میکنیم با چندین حلم و کرم و بزرگی وی بر ما، و اگر وی رعایت و نواخت و نیکوداشت خویش از ما دور کند، حال ما بر چه جمله گردد. امیر وی را نیکوئی گفت و بازگشت. و ازین بزرگتر نظر نتواند بود، و همگان رفتند، رحمة اللّه علیهم اجمعین .
«و انچه شعرا را بخشید، خود اندازه نبود، چنانکه در یک شب علوی زینبی را که شاعر بود یک پیلوار درم بخشید هزار هزار درم، چنانکه عیارش در ده درم نقره نه و نیم آمدی، و فرمود تا آن صلتگران را بر پیل نهادند و بخانه علوی بردند.
هزار دینار و پانصد دینار و ده هزار درم کم و بیش را خود اندازه نبود که چند بخشیدی شعرا را و همچنان ندیمان و دبیران و چاکران خویش را، که بهانه جستی تا چیزیشان بخشیدی. و بابتدای روزگار بافراطتر میبخشید و در آخر روزگار آن باد لختی سست گشت. و عادت زمانه چنین است که هیچ چیز بر یک قاعده بنماند و تغییر بهمه چیزها راه یابد.
«و در حلم و ترحّم بمنزلتی بود، چنانکه یک سال بغزنین آمد، از فرّاشان تقصیرها پیدا آمد و گناهان نادر گذاشتنی . امیر حاجب سرای را گفت: «این فرّاشان بیست تناند، ایشانرا بیست چوب باید زد» و حاجب پنداشت که هر یکی را بیستگان چوب فرموده است، یکی را بیرون خانه فروگرفتند و چون سه چوب بزدند، بانگ برآورد. امیر گفت: «هر یکی را یکی چوب فرموده بودیم، و آن نیز بخشیدیم، مزنید.» همگان خلاص یافتند. و این غایت حلیمی و کریمی باشد، چه نیکوست العفو عند القدرة.
امّا امیر مسعود را شرمی و رحمتی بود تمام، و دیگر که بو سعید سهل بروزگار گذشته وی را بسیار خدمتهای پسندیده از دل کرده بود و چه بدان وقت که ضیاع خاصّ داشت در روزگار امیر محمود. چون حاصلی بدین بزرگی از آن وی بر آن پادشاه، امیر مسعود عرضه کردند. گفت: ظاهر مستوفی و بو سعید را بخوانید. و فرمود که این حال مرا مقرّر باید گردانید. طاهر باب باب بازمیراند و بازمینمود تا هزار هزار درم بیرون آمد که ابو سعید را هست و شانزده هزار هزار درم است که بروی حاصل است و هیچجا پیدا نیست، و مالا کلام فیه که بو سعید را از خاصّ خویش بباید داد. امیر گفت: یا با سعید، چه گوئی و روی این مال چیست؟ گفت: زندگانی خداوند دراز باد، اعمال غزنین دریایی است که غور و عمق آن پیدا نیست، و بخدای، عزّوجلّ، و بجان و سر خداوند که بنده هیچ خیانت نکرده است و این باقی چندین ساله است و این حاصل حقّ است خداوند را بر بنده . امیر گفت: این مال بتو بخشیدم که ترا این حقّ هست، خیز بسلامت بخانه بازگرد. بو سعید از شادی بگریست سخت بدرد .
طاهر مستوفی گفت: جای شادی است نه جای غم و گریستن. بو سعید گفت: از آن گریستم که ما بندگان چنین خداوند را خدمت میکنیم با چندین حلم و کرم و بزرگی وی بر ما، و اگر وی رعایت و نواخت و نیکوداشت خویش از ما دور کند، حال ما بر چه جمله گردد. امیر وی را نیکوئی گفت و بازگشت. و ازین بزرگتر نظر نتواند بود، و همگان رفتند، رحمة اللّه علیهم اجمعین .
«و انچه شعرا را بخشید، خود اندازه نبود، چنانکه در یک شب علوی زینبی را که شاعر بود یک پیلوار درم بخشید هزار هزار درم، چنانکه عیارش در ده درم نقره نه و نیم آمدی، و فرمود تا آن صلتگران را بر پیل نهادند و بخانه علوی بردند.
هزار دینار و پانصد دینار و ده هزار درم کم و بیش را خود اندازه نبود که چند بخشیدی شعرا را و همچنان ندیمان و دبیران و چاکران خویش را، که بهانه جستی تا چیزیشان بخشیدی. و بابتدای روزگار بافراطتر میبخشید و در آخر روزگار آن باد لختی سست گشت. و عادت زمانه چنین است که هیچ چیز بر یک قاعده بنماند و تغییر بهمه چیزها راه یابد.
«و در حلم و ترحّم بمنزلتی بود، چنانکه یک سال بغزنین آمد، از فرّاشان تقصیرها پیدا آمد و گناهان نادر گذاشتنی . امیر حاجب سرای را گفت: «این فرّاشان بیست تناند، ایشانرا بیست چوب باید زد» و حاجب پنداشت که هر یکی را بیستگان چوب فرموده است، یکی را بیرون خانه فروگرفتند و چون سه چوب بزدند، بانگ برآورد. امیر گفت: «هر یکی را یکی چوب فرموده بودیم، و آن نیز بخشیدیم، مزنید.» همگان خلاص یافتند. و این غایت حلیمی و کریمی باشد، چه نیکوست العفو عند القدرة.
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۱۴ - قصّهٔ فضل سهل
در مجلّد پنجم بیاوردهام که امیر مسعود، رضی اللّه عنه، در بلخ آمد روز یکشنبه نیمه ذی الحجّة سنه إحدی و عشرین و اربعمائه و براندن کار ملک مشغول شد و گفتی جهان عروسی آراسته را ماند، کار یکرویه شده و اولیا و حشم و رعایا بطاعت و بندگی این خداوند بیارامیده.
و شغل درگاه همه بر حاجب غازی میرفت که سپاهسالار بود و ولایت بلخ و سمنگان او داشت. و کدخدایش سعید صرّاف در نهان بر وی مشرف بود که هر چه کردی پوشیده بازنمودی . و هر روزی بدرگاه آمدی بخدمت، قریب سی سپر بزر و سیم، دیلمان و سپرکشان در پیش او میکشیدند و چند حاجب با کلاه سیاه و با کمربند در پیش و غلامی سی در قفا، چنانکه هر کسی بنوعی از انواع چیزی داشتی .
و ندیدم که خوارزمشاه یا ارسلان جاذب و دیگر مقدّمان امیر محمود برین جمله بدرگاه آمدندی. و اسبش در سرای بیرونی ببلخ آوردندی، چنانکه بروزگار گذشته از آن امیر مسعود و محمد و یوسف بودی. و در طارم دیوان رسالت نشستی تا آنگاه که بار دادندی. و علی دایه و خویشاوندان و سالاران محتشم، درون این سرای دکّانی بود سخت دراز، پیش از بار آنجا بنشستندی، و حاجب غازی که بطارم آمدی، بر ایشان گذشتی. و ناچار همگان برپای خاستندی و او را خدمت کردندی تا بگذشتی. و این قوم را سخت ناخوش میامد، وی را در آن درجه دیدن که خرد دیده بودند او را. میژکیدند و میگفتند و آن همه خطا بود و ناصواب، که جهان بر سلاطین گردد و هر کسی را که برکشیدند، برکشیدند و نرسد کسی را که گوید چرا چنین است، که مأمون گفته است درین باب: نحن الدّنیا، من رفعناه ارتفع و من وضعناه اتّضع .
و در اخبار رؤسا خواندم که اشناس - و او را افشین خواندندی- از جنگ بابک خرّم دین چون بپرداخت و فتح برآمد و ببغداد رسید، معتصم امیر المؤمنین، رضی اللّه عنه، فرمود مرتبهداران را که چنان باید که چون اشناس بدرگاه آید، همگان او را از اسب پیاده شوند و در پیش او بروند تا آنگاه که بمن رسد. حسن سهل با بزرگییی که او را بود در روزگار خویش، مرا شناس را پیاده شد، حاجبش او را دید که میرفت و پایهایش درهم میآویخت، بگریست و حسن بدید و چیزی نگفت. چون بخانه بازآمد، حاجب را گفت: چرا میگریستی؟ گفت: ترا بدان حال نمیتوانستم دید. گفت: «ای پسر، این پادشاهان ما را بزرگ کردند و بما بزرگ نشدند، و تا با ایشانیم از فرمانبرداری چاره نیست.» و ژکیدن و گفتار آن قوم بحاجب غازی میرسانیدند و او میخندیدی و از آن باک نداشتی، که آن باد امیر محمود بود در سر او نهاده که شغل مردی چون ارسلان جاذب را بدو داد که آن کار را ازو شایستهتر کس ندید، چنانکه این حدیث در تاریخ یمینی بیاوردهام. و درین باب مرا حکایتی نادر یاد آمد، اینجا نبشتم تا بر آن واقف شده آید.
و تاریخ بچنین حکایتها آراسته گردد:
حکایت فضل سهل ذو الریاستین با حسین بن المصعب
چنین آوردهاند که فضل وزیر مأمون خلیفه بمرو عتاب کرد با حسین مصعب پدر طاهر ذو الیمینین و گفت: پسرت طاهر دیگر گونه شد و باد در سر کرد و خویشتن را نمیشناسد. حسین گفت: ایّها الوزیر، من پیریام درین دولت بنده و فرمانبردار، و دانم که نصیحت و اخلاص من شما را مقرّر است، اما پسرم طاهر از من بندهتر و فرمانبردارترست. و جوابی دارم در باب وی سخت کوتاه اما درشت و دلگیر، اگر دستوری دهی، بگویم. گفت: دادم. گفت: ایّد اللّه الوزیر، امیر المؤمنین او را از فرودستتر اولیا و حشم خویش بدست گرفت و سینه او بشکافت و دلی ضعیف که چنویی را باشد، از آنجا بیرون گرفت و دلی آنجا نهاد که بدان دل برادرش را، خلیفهیی چون محمّد زبیده بکشت. و با آن دل که داد، آلت و قوّة و لشکر داد. امروز چون کارش بدین درجه رسید که پوشیده نیست، میخواهی که ترا گردن نهد و همچنان باشد که اول بود؟ بهیچ حال این راست نیاید، مگر او را بدان درجه بری که از اوّل بود. من آنچه دانستم، بگفتم و فرمانتر است. فضل سهل خاموش گشت. چنانکه آن روز سخن نگفت، و از جای بشده بود. و این خبر بمأمون برداشتند، سخت خوش آمدش، جواب حسین مصعب و پسندیده آمد و گفت «مرا این سخن از فتح بغداد خوشتر آمد که پسرش کرد» و ولایت پوشنگ بدو داد که حسین به پوشنج بود.
و شغل درگاه همه بر حاجب غازی میرفت که سپاهسالار بود و ولایت بلخ و سمنگان او داشت. و کدخدایش سعید صرّاف در نهان بر وی مشرف بود که هر چه کردی پوشیده بازنمودی . و هر روزی بدرگاه آمدی بخدمت، قریب سی سپر بزر و سیم، دیلمان و سپرکشان در پیش او میکشیدند و چند حاجب با کلاه سیاه و با کمربند در پیش و غلامی سی در قفا، چنانکه هر کسی بنوعی از انواع چیزی داشتی .
و ندیدم که خوارزمشاه یا ارسلان جاذب و دیگر مقدّمان امیر محمود برین جمله بدرگاه آمدندی. و اسبش در سرای بیرونی ببلخ آوردندی، چنانکه بروزگار گذشته از آن امیر مسعود و محمد و یوسف بودی. و در طارم دیوان رسالت نشستی تا آنگاه که بار دادندی. و علی دایه و خویشاوندان و سالاران محتشم، درون این سرای دکّانی بود سخت دراز، پیش از بار آنجا بنشستندی، و حاجب غازی که بطارم آمدی، بر ایشان گذشتی. و ناچار همگان برپای خاستندی و او را خدمت کردندی تا بگذشتی. و این قوم را سخت ناخوش میامد، وی را در آن درجه دیدن که خرد دیده بودند او را. میژکیدند و میگفتند و آن همه خطا بود و ناصواب، که جهان بر سلاطین گردد و هر کسی را که برکشیدند، برکشیدند و نرسد کسی را که گوید چرا چنین است، که مأمون گفته است درین باب: نحن الدّنیا، من رفعناه ارتفع و من وضعناه اتّضع .
و در اخبار رؤسا خواندم که اشناس - و او را افشین خواندندی- از جنگ بابک خرّم دین چون بپرداخت و فتح برآمد و ببغداد رسید، معتصم امیر المؤمنین، رضی اللّه عنه، فرمود مرتبهداران را که چنان باید که چون اشناس بدرگاه آید، همگان او را از اسب پیاده شوند و در پیش او بروند تا آنگاه که بمن رسد. حسن سهل با بزرگییی که او را بود در روزگار خویش، مرا شناس را پیاده شد، حاجبش او را دید که میرفت و پایهایش درهم میآویخت، بگریست و حسن بدید و چیزی نگفت. چون بخانه بازآمد، حاجب را گفت: چرا میگریستی؟ گفت: ترا بدان حال نمیتوانستم دید. گفت: «ای پسر، این پادشاهان ما را بزرگ کردند و بما بزرگ نشدند، و تا با ایشانیم از فرمانبرداری چاره نیست.» و ژکیدن و گفتار آن قوم بحاجب غازی میرسانیدند و او میخندیدی و از آن باک نداشتی، که آن باد امیر محمود بود در سر او نهاده که شغل مردی چون ارسلان جاذب را بدو داد که آن کار را ازو شایستهتر کس ندید، چنانکه این حدیث در تاریخ یمینی بیاوردهام. و درین باب مرا حکایتی نادر یاد آمد، اینجا نبشتم تا بر آن واقف شده آید.
و تاریخ بچنین حکایتها آراسته گردد:
حکایت فضل سهل ذو الریاستین با حسین بن المصعب
چنین آوردهاند که فضل وزیر مأمون خلیفه بمرو عتاب کرد با حسین مصعب پدر طاهر ذو الیمینین و گفت: پسرت طاهر دیگر گونه شد و باد در سر کرد و خویشتن را نمیشناسد. حسین گفت: ایّها الوزیر، من پیریام درین دولت بنده و فرمانبردار، و دانم که نصیحت و اخلاص من شما را مقرّر است، اما پسرم طاهر از من بندهتر و فرمانبردارترست. و جوابی دارم در باب وی سخت کوتاه اما درشت و دلگیر، اگر دستوری دهی، بگویم. گفت: دادم. گفت: ایّد اللّه الوزیر، امیر المؤمنین او را از فرودستتر اولیا و حشم خویش بدست گرفت و سینه او بشکافت و دلی ضعیف که چنویی را باشد، از آنجا بیرون گرفت و دلی آنجا نهاد که بدان دل برادرش را، خلیفهیی چون محمّد زبیده بکشت. و با آن دل که داد، آلت و قوّة و لشکر داد. امروز چون کارش بدین درجه رسید که پوشیده نیست، میخواهی که ترا گردن نهد و همچنان باشد که اول بود؟ بهیچ حال این راست نیاید، مگر او را بدان درجه بری که از اوّل بود. من آنچه دانستم، بگفتم و فرمانتر است. فضل سهل خاموش گشت. چنانکه آن روز سخن نگفت، و از جای بشده بود. و این خبر بمأمون برداشتند، سخت خوش آمدش، جواب حسین مصعب و پسندیده آمد و گفت «مرا این سخن از فتح بغداد خوشتر آمد که پسرش کرد» و ولایت پوشنگ بدو داد که حسین به پوشنج بود.
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۲۲ - داستان بوسهل حصیری
و فقیه بو بکر حصیری را درین روزها نادرهیی افتاد و خطائی بر دست وی رفت در مستی که بدان سبب خواجه بر وی دست یافت و انتقامی کشید و بمراد رسید، و هرچند امیر پادشاهانه دریافت، در عاجل الحال آب این مرد ریخته شد، و بیارم ناچار این حال را تا بر آن واقف شده آید، و لا مرّد لقضاء اللّه عزّوجلّ . چنان افتاد که حصیری با پسرش بو القاسم بباغ رفته بودند. بباغ خواجه علی میکائیل که نزدیک است، و شراب بیاندازه خورده و شب آنجا مقام کرده و انگاه صبوح کرده- و صبوح ناپسندیده است و خردمندان کم کنند- و تا میان دو نماز خورده و آنگاه برنشسته و خوران خوران بکوی عبّاد گذر کرده. چون نزدیک بازار عاشقان رسیدند، پدر در مهد استر با پسر سوار و غلامی سی با ایشان، از قضا را چاکری از خواصّ خواجه پیش آمدشان سوار، و راه تنگ بود و زحمتی بزرگ از گذشتن مردم. حصیری را خیال بست، چنانکه مستان را بندد که این سوار چرا فرود نیامد و وی را خدمت نکرد، مر او را دشنام زشت داد. مرد گفت: ای ندیم پادشاه، مرا بچه معنی دشنام میدهی؟
مرا هم خداوندی است بزرگتر از تو و هم مانند تو و آن خداوند خواجه بزرگ است.
حصیری خواجه را دشنام داد و گفت «بگیرید این سگ را تا کرا زهره آن باشد که این را فریاد رسد» و خواجه را قویتر بر زبان آورد . و غلامان حصیری درین مرد پریدند و وی را قفایی چند سخت قوی بزدند و قباش پاره شد. و بو القاسم پسرش بانگ بر غلامان زد، که هشیار بود و سوی عاقبت نیکو نگاه کردی و سخت خردمند و خرد تمامش آن بود که امروز عاقبتی بدین خوبی یافته است و تا حج کرده است، دست از خدمت بکشیده و زاویهیی اختیار کرده و بعبادت و خیر مشغول شده، باقی باد این مهتر و دوست نیک- و ازین مرد بسیار عذر خواست و التماس کرد تا از این حدیث با خداوندش نگوید که وی عذر این فردا بخواهد و اگر یک قبا پاره شده است، سه بازدهد. و برفتند. مرد که برایستاد، نیافت در خود فروگذاشتی ؛ چه چاکران بیستگانی خوار را خود عادت آن است که چنین کارها را بالا دهند و از عاقبت نیندیشند- و این حال روز پنجشنبه رفت پانزدهم صفر- آمد تازان تا نزدیک خواجه احمد و حال بازگفت بده پانزده زیادت، و سر و روی کوفته و قبای پاره کرده بنمود . و خواجه این را سخت خواهان بود که بهانه میجست بر حصیری تا وی را بمالد، که دانست که وقت نیک است و امیر بهیچ حال جانب وی را که دی خلعت وزارت داده، امروز بحصیری بندهد و چون خاک یافت، مراغه دانست کرد.
و امیر دیگر روز بتماشای شکار خواست رفت بر جانب میخواران، و سرای پرده و همه آلت مطبخ و شرابخانه و دیگر چیزها بیرون برده بودند. خواجه دیگر روز برننشست و رقعت نبشت بخطّ خویش بمهر و نزدیک بلگاتگین فرستاد و پیغام داد که اگر امیر پرسد که احمد چرا نیامد، این رقعت بدست وی باید داد. و اگر نپرسد، هم بباید داد که مهمّ است و تأخیر برندارد. بلگاتگین گفت: فرمانبردارم، و میان ایشان سخت گرم بود . امیر بار نداد که برخواست نشست و علامت و چتر بیرون آورده بودند و غلامان سوار بسیار ایستاده، و آواز آمد که ماده پیل مهد بیارند؛ بیاوردند و امیر در مهد بنشست و پیل براندند و همگان بزرگان پیاده ایستاده تا خدمت کنند.
و چون پیدا آمد، خدمت کردند . بدر طارم رسیده بود، چون خواجه احمد را ندید، گفت: خواجه نیامده است؟ بو نصر مشکان گفت: روز آدینه بوده است و دانسته بوده است که خداوند رأی شکار کرده است، مگر بدان سبب نیامده است. حاجب بلگاتگین رقعه پیش داشت که «خواجه شبگیر این رقعه فرستاده است و گفته است بنده را: «اگر خداوند پرسد و اگر نپرسد که احمد چرا نیامده است، رقعه بباید رسانید.» امیر رقعه بستد و پیل را بداشتند و بخواند. نبشته بود که «زندگانی خداوند دراز باد، بنده میگفت که از وی وزارت نیاید که نگذارند و هر کس بادی در سر گرفته است. و بنده برگ نداشت پیرانه سر که از محنتی بجسته و دیگر مکاشفت با خلق کند و جهانی را دشمن خویش گرداند، اما چون خداوند بلفظ عالی خویش امیدهای خوب کرد و شرطهای ملکانه رفت و بنده، بعد فضل اللّه تعالی، جان از خداوند بازیافته بود، فرمان عالی را ناچار پیش رفت. و هنوز ده روز برنیامده است که حصیری آب این کار پاک بریخت؛ و وی در مهد از باغ میآمد دردی آشامیده، و در بازار سعیدی معتمدی را از آن بنده، نه در خلأ، بمشهد بسیار مردم، غلامان را بفرمود تا بزدند زدنی سخت و قباش پاره کردند، و چون گفت چاکر احمدم، صد هزار دشنام احمد را در میان جمع کرد. بهیچ حال بنده بدرگاه نیاید و شغل وزارت نراند که استخفاف چنین قوم کشیدن دشوار است. اگر رأی عالی بیند، وی را عفو کرده آید تا برباطی بنشیند یا بقلعتی که رأی عالی بیند، و اگر عفو ارزانی ندارد، حصیری را مالش فرماید، چنانکه ضرر آن بسوزیان و بتن وی رسد، که سطبر شده است و او را و پسرش را مال بسیار میجهاند . و بنده از جهت پدر و پسر سیصد هزار دینار بخزانه معمور رساند، و این رقعه بخطّ بنده با بنده حجّت است و السّلام.»
امیر چون رقعه بخواند، بنوشت و بغلامی خاصّه داد که دویتدار بود، گفت:
نگاهدار؛ و پیل براند. و هر کس میگفت: چه شاید بود و از پرده چه بیرون آید بصحرا؟ مثال داد تا سپاهسالار غازی و اریارق سالار هندوستان و دیگر حشم باز گشتند که ایشان را فرمان نبود بشکار رفتن- و با خاصگان میرفت- پس حاجب بزرگ بلگاتگین را بنزدیک پیل خواند و بترکی با وی فصلی چند سخن بگفت و حاجب بازگشت. و امیر بو نصر مشکان را بخواند، نقیبی بتاخت، و وی بدیوان بود، گفت: خداوند میبخواند . و وی برنشست و بتاخت، بامیر رسید و لختی براند، فصلی چند سخن گفتند و امیر وی را بازگردانید. و وی بدیوان بازنیامد و سوی خانه خواجه بزرگ احمد رفت و بو منصور دیوانبان را بازفرستاد و مثال داد که دبیران را باز باید گشت؛ و بازگشتیم.
و من بر اثر استادم برفتم تا خانه خواجه بزرگ، رضی اللّه عنه، زحمتی دیدم و چندان مردم نظّاره که آن را اندازه نبود. یکی مرد را گفتم که حال چیست؟
گفت: بو بکر حصیری را و پسرش را خلیفه با جبّه و موزه بخانه خواجه آورد و بایستانید و عقابین بردند، کس نمیداند که حال چیست، و چندین محتشم بخدمت آمدهاند و سوار ایستادهاند که روز آدینه است، و هیچ کس را بار ندادهاند مگر خواجه بو نصر مشکان که آمد و فرود رفت . و من که بو الفضلم، از جای بشدم، چون بشنیدم، که آن مهتر و مهترزاده را بجای من ایادی بسیار بود، و فرود آمدم و درون میدان شدم [و ببودم] تا نزدیک چاشتگاه فراخ، پس دویت و کاغذ آوردند و این مقدار شنیدم که بو عبد اللّه پارسی برملا گفت که خواجه بزرگ میگوید «هرچند خداوند سلطان فرموده بود تا ترا و پسرت را هر یکی هزار عقابین بزنند من بر تو رحمت کردم و چوب بتو بخشیدم، پانصد هزار دینار بباید داد و چوب باز خرید و اگر نه فرمان را بمسارعت پیش رفت، نباید که هم چوب خورید و هم مال بدهید.» پدر و پسر گفتند: فرمانبرداریم، بهرچه فرماید، اما مسامحتی بارزانی دارد که داند که ما را طاقت ده یک آن نباشد. بو عبد اللّه بازگشت و میآمد و میشد تا بر سیصد هزار دینار قرار گرفت و بدین خط بدادند، و فرمان بیرون آمد که ایشانرا بحرس باید برد، و خلیفت شهر هر دو را بحرس برد و بازداشت. و قوم بازگشت، و استادم بو نصر آنجا ماند بشراب. و من بخانه خویش بازآمدم.
مرا هم خداوندی است بزرگتر از تو و هم مانند تو و آن خداوند خواجه بزرگ است.
حصیری خواجه را دشنام داد و گفت «بگیرید این سگ را تا کرا زهره آن باشد که این را فریاد رسد» و خواجه را قویتر بر زبان آورد . و غلامان حصیری درین مرد پریدند و وی را قفایی چند سخت قوی بزدند و قباش پاره شد. و بو القاسم پسرش بانگ بر غلامان زد، که هشیار بود و سوی عاقبت نیکو نگاه کردی و سخت خردمند و خرد تمامش آن بود که امروز عاقبتی بدین خوبی یافته است و تا حج کرده است، دست از خدمت بکشیده و زاویهیی اختیار کرده و بعبادت و خیر مشغول شده، باقی باد این مهتر و دوست نیک- و ازین مرد بسیار عذر خواست و التماس کرد تا از این حدیث با خداوندش نگوید که وی عذر این فردا بخواهد و اگر یک قبا پاره شده است، سه بازدهد. و برفتند. مرد که برایستاد، نیافت در خود فروگذاشتی ؛ چه چاکران بیستگانی خوار را خود عادت آن است که چنین کارها را بالا دهند و از عاقبت نیندیشند- و این حال روز پنجشنبه رفت پانزدهم صفر- آمد تازان تا نزدیک خواجه احمد و حال بازگفت بده پانزده زیادت، و سر و روی کوفته و قبای پاره کرده بنمود . و خواجه این را سخت خواهان بود که بهانه میجست بر حصیری تا وی را بمالد، که دانست که وقت نیک است و امیر بهیچ حال جانب وی را که دی خلعت وزارت داده، امروز بحصیری بندهد و چون خاک یافت، مراغه دانست کرد.
و امیر دیگر روز بتماشای شکار خواست رفت بر جانب میخواران، و سرای پرده و همه آلت مطبخ و شرابخانه و دیگر چیزها بیرون برده بودند. خواجه دیگر روز برننشست و رقعت نبشت بخطّ خویش بمهر و نزدیک بلگاتگین فرستاد و پیغام داد که اگر امیر پرسد که احمد چرا نیامد، این رقعت بدست وی باید داد. و اگر نپرسد، هم بباید داد که مهمّ است و تأخیر برندارد. بلگاتگین گفت: فرمانبردارم، و میان ایشان سخت گرم بود . امیر بار نداد که برخواست نشست و علامت و چتر بیرون آورده بودند و غلامان سوار بسیار ایستاده، و آواز آمد که ماده پیل مهد بیارند؛ بیاوردند و امیر در مهد بنشست و پیل براندند و همگان بزرگان پیاده ایستاده تا خدمت کنند.
و چون پیدا آمد، خدمت کردند . بدر طارم رسیده بود، چون خواجه احمد را ندید، گفت: خواجه نیامده است؟ بو نصر مشکان گفت: روز آدینه بوده است و دانسته بوده است که خداوند رأی شکار کرده است، مگر بدان سبب نیامده است. حاجب بلگاتگین رقعه پیش داشت که «خواجه شبگیر این رقعه فرستاده است و گفته است بنده را: «اگر خداوند پرسد و اگر نپرسد که احمد چرا نیامده است، رقعه بباید رسانید.» امیر رقعه بستد و پیل را بداشتند و بخواند. نبشته بود که «زندگانی خداوند دراز باد، بنده میگفت که از وی وزارت نیاید که نگذارند و هر کس بادی در سر گرفته است. و بنده برگ نداشت پیرانه سر که از محنتی بجسته و دیگر مکاشفت با خلق کند و جهانی را دشمن خویش گرداند، اما چون خداوند بلفظ عالی خویش امیدهای خوب کرد و شرطهای ملکانه رفت و بنده، بعد فضل اللّه تعالی، جان از خداوند بازیافته بود، فرمان عالی را ناچار پیش رفت. و هنوز ده روز برنیامده است که حصیری آب این کار پاک بریخت؛ و وی در مهد از باغ میآمد دردی آشامیده، و در بازار سعیدی معتمدی را از آن بنده، نه در خلأ، بمشهد بسیار مردم، غلامان را بفرمود تا بزدند زدنی سخت و قباش پاره کردند، و چون گفت چاکر احمدم، صد هزار دشنام احمد را در میان جمع کرد. بهیچ حال بنده بدرگاه نیاید و شغل وزارت نراند که استخفاف چنین قوم کشیدن دشوار است. اگر رأی عالی بیند، وی را عفو کرده آید تا برباطی بنشیند یا بقلعتی که رأی عالی بیند، و اگر عفو ارزانی ندارد، حصیری را مالش فرماید، چنانکه ضرر آن بسوزیان و بتن وی رسد، که سطبر شده است و او را و پسرش را مال بسیار میجهاند . و بنده از جهت پدر و پسر سیصد هزار دینار بخزانه معمور رساند، و این رقعه بخطّ بنده با بنده حجّت است و السّلام.»
امیر چون رقعه بخواند، بنوشت و بغلامی خاصّه داد که دویتدار بود، گفت:
نگاهدار؛ و پیل براند. و هر کس میگفت: چه شاید بود و از پرده چه بیرون آید بصحرا؟ مثال داد تا سپاهسالار غازی و اریارق سالار هندوستان و دیگر حشم باز گشتند که ایشان را فرمان نبود بشکار رفتن- و با خاصگان میرفت- پس حاجب بزرگ بلگاتگین را بنزدیک پیل خواند و بترکی با وی فصلی چند سخن بگفت و حاجب بازگشت. و امیر بو نصر مشکان را بخواند، نقیبی بتاخت، و وی بدیوان بود، گفت: خداوند میبخواند . و وی برنشست و بتاخت، بامیر رسید و لختی براند، فصلی چند سخن گفتند و امیر وی را بازگردانید. و وی بدیوان بازنیامد و سوی خانه خواجه بزرگ احمد رفت و بو منصور دیوانبان را بازفرستاد و مثال داد که دبیران را باز باید گشت؛ و بازگشتیم.
و من بر اثر استادم برفتم تا خانه خواجه بزرگ، رضی اللّه عنه، زحمتی دیدم و چندان مردم نظّاره که آن را اندازه نبود. یکی مرد را گفتم که حال چیست؟
گفت: بو بکر حصیری را و پسرش را خلیفه با جبّه و موزه بخانه خواجه آورد و بایستانید و عقابین بردند، کس نمیداند که حال چیست، و چندین محتشم بخدمت آمدهاند و سوار ایستادهاند که روز آدینه است، و هیچ کس را بار ندادهاند مگر خواجه بو نصر مشکان که آمد و فرود رفت . و من که بو الفضلم، از جای بشدم، چون بشنیدم، که آن مهتر و مهترزاده را بجای من ایادی بسیار بود، و فرود آمدم و درون میدان شدم [و ببودم] تا نزدیک چاشتگاه فراخ، پس دویت و کاغذ آوردند و این مقدار شنیدم که بو عبد اللّه پارسی برملا گفت که خواجه بزرگ میگوید «هرچند خداوند سلطان فرموده بود تا ترا و پسرت را هر یکی هزار عقابین بزنند من بر تو رحمت کردم و چوب بتو بخشیدم، پانصد هزار دینار بباید داد و چوب باز خرید و اگر نه فرمان را بمسارعت پیش رفت، نباید که هم چوب خورید و هم مال بدهید.» پدر و پسر گفتند: فرمانبرداریم، بهرچه فرماید، اما مسامحتی بارزانی دارد که داند که ما را طاقت ده یک آن نباشد. بو عبد اللّه بازگشت و میآمد و میشد تا بر سیصد هزار دینار قرار گرفت و بدین خط بدادند، و فرمان بیرون آمد که ایشانرا بحرس باید برد، و خلیفت شهر هر دو را بحرس برد و بازداشت. و قوم بازگشت، و استادم بو نصر آنجا ماند بشراب. و من بخانه خویش بازآمدم.
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۲۴ - دنبالهٔ داستان بوبکر حصیری ۲
من بازگشتم و کار رفتن ساختم و بنزدیک وی بازگشتم، ملطّفهیی بمن داد بمهر، بستدم و قصد شکارگاه کردم، نزدیک نماز شام آنجا رسیدم، یافتم سلطان را همه روز شراب خورده و پس بخرگاه رفته و خلوت کرده، ملطّفه نزدیک آغاجی خادم بردم و بدو دادم و جایی فرود آمدم نزدیک سرای پرده. وقت سحرگاه فرّاشی آمد و مرا بخواند، برفتم. آغاجی مرا پیش برد، امیر بر تخت روان بود در خرگاه، خدمت کردم . گفت «بو نصر را بگوی آنچه در باب حصیری کرده سخت صواب است و ما اینک سوی شهر میآئیم، آنچه فرمودنی آید، بفرمائیم.» و آن ملطّفه بمن انداخت، بستدم و بازگشتم. امیر نماز بامداد بکرد و روی بشهر آورد و من [به] شتابتر براندم، نزدیک شهر استادم را بدیدم و خواجه بزرگ را، ایستاده خدمت استقبال را با همه سالاران و اعیان درگاه. بو نصر مرا بدید و چیزی نگفت و من بجای خود بایستادم. و علامت و چتر سلطان پیش آمد و امیر بر اسب بود و این قوم پیش رفتند. استادم بمن رسید، اشارتی کرد سوی من، پیش رفتم، پوشیده گفت:
چه کردی و چه رفت؟ حال بازگفتم، گفت: بدانستم. و براندند، و امیر دررسید، و پیاده شدند خدمت را و باز برنشستند و براندند و خواجه بر راست امیر بود و بو نصر پیش دست امیر، و دیگر حشم و بزرگان در پیشتر، تا زحمتی نباشد. و امیر با خواجه سخن همی گفت تا نزدیک باغ رسیدند، امیر گفت: در باب این ناخویشتن شناس چه کرده آمد؟ خواجه گفت: خداوند بسعادت فرود آید تا آنچه رفت و میباید کرد بنده بر زبان بو نصر پیغام دهد. گفت: نیک آمد. و براندند. و امیر بر خضرا رفت و خواجه بطارم دیوان بنشست خالی و استادم را بخواند و پیغام داد که خداوند چنانکه از همّت عالی وی سزید، دل بنده در باب حصیری نگاه داشت و بنده تا بزید در باب این یک نواخت نرسد. و حصیری هرچند مردی است گزاف کار و گزافگوی، پیر است و حقّ خدمت قدیم دارد و همیشه بنده و دوستدار یگانه بوده است خداوند را، و بسبب این دوستداری بلاها دیده است . پسرش بخردتر و خویشتندارتر از وی است و همه خدمتی را شاید، و چون ایشان دو تن دربایستنی زودزود بدست نیایند. و امروز میباید که خداوند را بسیار بندگان و چاکران شایسته دررسند، پس بنده کی روا دارد این چنین دو بنده را برانداختن؟
غرضی که بنده را بود، این بود که خاصّ و عام را مقرّر گردد که رأی عالی در باب بنده به نیکویی تا بکدام جایگاه است. بنده را آن غرض بجای آمد و همگان بدانستند که حدّ خویش نگاه باید داشت. و بنده این مقدار خود دانست که ایشان را نباید زد، و لکن ایشان را بحرس فرستاده آمده است تا لختی بیدارتر شوند. و خطّی بدادهاند بطوع و رغبت که بخزانه معمور سیصد هزار دینار خدمت کنند. و این مال بتوانند داد، اما درویش شوند، و چاکر بینوا نباید . اگر رأی عالی بیند، شفاعت بنده را در باب ایشان رد نباید کرد و این مال بدیشان بخشیده آید و هر دو را بعزیزی بخانه فرستاده شود.
بو نصر رفت و این پیغام مهترانه بگزارد و امیر را سخت خوش آمد و جواب داد که «شفاعت خواجه را بباب ایشان امضا فرمودیم و کار ایشان به وی است، اگر صواب چنان بیند که ایشان را [بخانه] باید فرستاد، بازفرستد و خطّ مواضعه بدیشان بازدهد.» و بو نصر بازآمد و با خواجه بگفت. و امیر برخاست از رواق و در سرای شد. و خواجه نیز بخانه شد و فرمود تا دو مرکب خاصّه بدر حرس بردند و پدر و پسر را برنشاندند و بعزیزی نزدیک خواجه آوردند. چون پیش آمدند، زمین بوسه دادند و نیکو بنشستند . و خواجه زمانی با حصیری عتابی درشت و نرم کرد، و وی عذرها خواست- و نیکو سخن پیری بود- تواضعها نمود، و خواجه وی را در کنار گرفت و از وی عذرها خواست و نیکویی کرد و بوسه بر روی وی زد و گفت: هم برین زیّ بخانه باز شو که من زشت دارم که زیّ شما بگردانم، و فردا خداوند سلطان خلعت فرماید. حصیری دست خواجه بوسه داد و زمین، و پسرش همچنان، و بر اسبان خواجه سوار شده بخانه بازآمدند بکوی علاء - با کرامت بسیار .
و مردم روی بدیشان نهادند به تهنیت، و پسر با پدر بود نشسته، و من که بو الفضلم همسایه بودم، زودتر از زائران نزدیک ایشان رفتم پوشیده، حصیری مرا گفت «تا مرا زندگانی است مکافات خواجه بو نصر باز نتوانم کرد امّا شکر و دعا میکنم.» من البتّه هیچ سخن نگفتم از آنچه رفته بود، که روی نداشتی و دعا کردم و باز گشتم و با استادم بگفتم که چه رفت. استادم به تهنیت برنشست و من با وی آمدم، حصیری با پسر تا دور جای پذیره آمدند و بنشستند و هر دو تن شکر کردن گرفتند.
بو نصر گفت: «پیداست که سعی من در آن چه بوده است. سلطان را شکر کنید و خواجه را.» این بگفت و بازگشت. و پس از آن بیک دو هفته از بو نصر شنیدم که امیر در میان خلوتی اندر شراب هر چه رفته بود با حصیری بگفت. و حصیری آن روز در جبّهیی بود زرد مرغزی و پسرش در جبه بنداری سخت محتشم، و بر آن برده بودندشان. و دیگر روز پیش سلطان بردندشان و امیر ایشانرا بنواخت، و خواجه درخواست تا هر دو را بجامه خانه بردند بفرمان سلطان و خلعت پوشانیدند، و پیش آمدند و از آنجا نزدیک خواجه. و پس با کرامت بسیار هر دو را از نزد خواجه بخانه بردند. و شهریان حق نیکو گزاردند. و همگان رفتهاند مگر خواجه بو القاسم پسرش که بر جای است، باقی باد و رحمة اللّه علیهم اجمعین.
و هر کس که این مقامه بخواند، بچشم خرد و عبرت اندرین باید نگریست، نه بدان چشم که افسانه است، تا مقرّر گردد که این چه بزرگان بودهاند. و من حکایتی خواندهام در اخبار خلفا که بروزگار معتصم بوده است و لختی بدین ماند که بیاوردم، امّا هولتر ازین رفته است، واجبتر دیدم بآوردن که کتاب، خاصّه تاریخ، با چنین چیزها خوش باشد، که از سخن سخن میشکافد، تا خوانندگان را نشاط افزاید و خواندن زیادت گردد، ان شاء اللّه عزّوجلّ .
چه کردی و چه رفت؟ حال بازگفتم، گفت: بدانستم. و براندند، و امیر دررسید، و پیاده شدند خدمت را و باز برنشستند و براندند و خواجه بر راست امیر بود و بو نصر پیش دست امیر، و دیگر حشم و بزرگان در پیشتر، تا زحمتی نباشد. و امیر با خواجه سخن همی گفت تا نزدیک باغ رسیدند، امیر گفت: در باب این ناخویشتن شناس چه کرده آمد؟ خواجه گفت: خداوند بسعادت فرود آید تا آنچه رفت و میباید کرد بنده بر زبان بو نصر پیغام دهد. گفت: نیک آمد. و براندند. و امیر بر خضرا رفت و خواجه بطارم دیوان بنشست خالی و استادم را بخواند و پیغام داد که خداوند چنانکه از همّت عالی وی سزید، دل بنده در باب حصیری نگاه داشت و بنده تا بزید در باب این یک نواخت نرسد. و حصیری هرچند مردی است گزاف کار و گزافگوی، پیر است و حقّ خدمت قدیم دارد و همیشه بنده و دوستدار یگانه بوده است خداوند را، و بسبب این دوستداری بلاها دیده است . پسرش بخردتر و خویشتندارتر از وی است و همه خدمتی را شاید، و چون ایشان دو تن دربایستنی زودزود بدست نیایند. و امروز میباید که خداوند را بسیار بندگان و چاکران شایسته دررسند، پس بنده کی روا دارد این چنین دو بنده را برانداختن؟
غرضی که بنده را بود، این بود که خاصّ و عام را مقرّر گردد که رأی عالی در باب بنده به نیکویی تا بکدام جایگاه است. بنده را آن غرض بجای آمد و همگان بدانستند که حدّ خویش نگاه باید داشت. و بنده این مقدار خود دانست که ایشان را نباید زد، و لکن ایشان را بحرس فرستاده آمده است تا لختی بیدارتر شوند. و خطّی بدادهاند بطوع و رغبت که بخزانه معمور سیصد هزار دینار خدمت کنند. و این مال بتوانند داد، اما درویش شوند، و چاکر بینوا نباید . اگر رأی عالی بیند، شفاعت بنده را در باب ایشان رد نباید کرد و این مال بدیشان بخشیده آید و هر دو را بعزیزی بخانه فرستاده شود.
بو نصر رفت و این پیغام مهترانه بگزارد و امیر را سخت خوش آمد و جواب داد که «شفاعت خواجه را بباب ایشان امضا فرمودیم و کار ایشان به وی است، اگر صواب چنان بیند که ایشان را [بخانه] باید فرستاد، بازفرستد و خطّ مواضعه بدیشان بازدهد.» و بو نصر بازآمد و با خواجه بگفت. و امیر برخاست از رواق و در سرای شد. و خواجه نیز بخانه شد و فرمود تا دو مرکب خاصّه بدر حرس بردند و پدر و پسر را برنشاندند و بعزیزی نزدیک خواجه آوردند. چون پیش آمدند، زمین بوسه دادند و نیکو بنشستند . و خواجه زمانی با حصیری عتابی درشت و نرم کرد، و وی عذرها خواست- و نیکو سخن پیری بود- تواضعها نمود، و خواجه وی را در کنار گرفت و از وی عذرها خواست و نیکویی کرد و بوسه بر روی وی زد و گفت: هم برین زیّ بخانه باز شو که من زشت دارم که زیّ شما بگردانم، و فردا خداوند سلطان خلعت فرماید. حصیری دست خواجه بوسه داد و زمین، و پسرش همچنان، و بر اسبان خواجه سوار شده بخانه بازآمدند بکوی علاء - با کرامت بسیار .
و مردم روی بدیشان نهادند به تهنیت، و پسر با پدر بود نشسته، و من که بو الفضلم همسایه بودم، زودتر از زائران نزدیک ایشان رفتم پوشیده، حصیری مرا گفت «تا مرا زندگانی است مکافات خواجه بو نصر باز نتوانم کرد امّا شکر و دعا میکنم.» من البتّه هیچ سخن نگفتم از آنچه رفته بود، که روی نداشتی و دعا کردم و باز گشتم و با استادم بگفتم که چه رفت. استادم به تهنیت برنشست و من با وی آمدم، حصیری با پسر تا دور جای پذیره آمدند و بنشستند و هر دو تن شکر کردن گرفتند.
بو نصر گفت: «پیداست که سعی من در آن چه بوده است. سلطان را شکر کنید و خواجه را.» این بگفت و بازگشت. و پس از آن بیک دو هفته از بو نصر شنیدم که امیر در میان خلوتی اندر شراب هر چه رفته بود با حصیری بگفت. و حصیری آن روز در جبّهیی بود زرد مرغزی و پسرش در جبه بنداری سخت محتشم، و بر آن برده بودندشان. و دیگر روز پیش سلطان بردندشان و امیر ایشانرا بنواخت، و خواجه درخواست تا هر دو را بجامه خانه بردند بفرمان سلطان و خلعت پوشانیدند، و پیش آمدند و از آنجا نزدیک خواجه. و پس با کرامت بسیار هر دو را از نزد خواجه بخانه بردند. و شهریان حق نیکو گزاردند. و همگان رفتهاند مگر خواجه بو القاسم پسرش که بر جای است، باقی باد و رحمة اللّه علیهم اجمعین.
و هر کس که این مقامه بخواند، بچشم خرد و عبرت اندرین باید نگریست، نه بدان چشم که افسانه است، تا مقرّر گردد که این چه بزرگان بودهاند. و من حکایتی خواندهام در اخبار خلفا که بروزگار معتصم بوده است و لختی بدین ماند که بیاوردم، امّا هولتر ازین رفته است، واجبتر دیدم بآوردن که کتاب، خاصّه تاریخ، با چنین چیزها خوش باشد، که از سخن سخن میشکافد، تا خوانندگان را نشاط افزاید و خواندن زیادت گردد، ان شاء اللّه عزّوجلّ .
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۲۵ - حکایت افشین و بودلف
ذکر حکایت افشین و خلاص یافتن بودلف از وی
اسمعیل بن شهاب گوید: از احمد بن ابی دواد شنیدم- و این احمد مردی بود که با قاضی قضاتی که داشت، از وزیران روزگار محتشمتر بود و سه خلیفت را خدمت کرد- احمد گفت: یک شب در روزگار معتصم نیم شب بیدار شدم و هرچند حیلت کردم، خوابم نیامد و غم و ضجرتی سخت بزرگ بر من دست یافت که آن را هیچ سبب ندانستم. با خویشتن گفتم: چه خواهد بود؟ آواز دادم غلامی را که بمن نزدیک او بودی بهر وقت، نام وی سلامه، گفتم: بگوی تا اسب زین کنند.
گفت «ای خداوند، نیم شب است، و فردا نوبت تو نیست، که خلیفه گفته است ترا که بفلان شغل خواهد شد و بار نخواهد داد. اگر قصد دیدار دیگر کس است، باری وقت برنشستن نیست.» خاموش شدم که دانستم، راست میگوید، امّا قرار نمییافتم و دلم گواهی میداد که گفتی کاری افتاده است . برخاستم و آواز دادم بخدمتکاران تا شمع برافروختند و بگرمابه رفتم و دست و روی بشستم و قرار نبود، تا در وقت بیامدم و جامه درپوشیدم، و خری زین کرده بودند، برنشستم و براندم و و البتّه ندانستم که کجا میروم. آخر با خود گفتم که بدرگاه رفتن صوابتر، هرچند پگاه است، اگر باریابمی، خود بها و نعم، و اگر نه، بازگردم، مگر این وسوسه از دل من دور شود. و براندم تا درگاه؛ چون آنجا رسیدم، حاجب نوبتی را آگاه کردند، در ساعت نزدیک من آمد، گفت: آمدن چیست بدین وقت؟ و ترا مقرّر است که ازدی باز امیر المؤمنین بنشاط مشغول است و جای تو نیست. گفتم: همچنین است که تو گویی؛ تو خداوند را از آمدن من آگاه کن، اگر راه باشد، بفرماید تا پیش روم و اگرنه، بازگردم. گفت: سپاس دارم . و در وقت بازگفت و در ساعت بیرون آمد و گفت: بسم اللّه، بار است، درآی. در رفتم، معتصم را دیدم سخت اندیشمند و تنها، بهیچ شغل مشغول نه . سلام کردم، جواب داد و گفت: یا با عبد اللّه، چرا دیر آمدی؟ که دیری است که ترا چشم میداشتم . چون این بشنیدم، متحیّر شدم. گفتم:
یا امیر المؤمنین، من سخت پگاه آمدهام و پنداشتم که خداوند بفراغتی مشغول است و بگمان بودم از بار یافتن و نایافتن. گفت: خبر نداری که چه افتاده است؟ گفتم: ندارم.
گفت: انّا للّه و انّا الیه راجعون، بنشین تا بشنوی. بنشستم، گفت: اینک این سگ ناخویشتن شناس نیم کافر بو الحسن افشین بحکم آنکه خدمتی پسندیده کرد و بابک خرّم دین را برانداخت و بروزگار دراز جنگ پیوست تا او را بگرفت و ما او را بدین سبب از حدّ اندازه افزون بنواختیم و درجهیی سخت بزرگ بنهادیم، همیشه وی را از ما حاجت آن بود که دست او را بر بودلف- القاسم بن عیسی الکرخی العجلی- گشاده کنیم تا نعمت و ولایتش بستاند و او را بکشد که دانی عداوت و عصبیّت میان ایشان تا کدام جایگاه است، و من او را هیچ اجابت نمیکردم از شایستگی و کار- آمدگی بودلف و حقّ خدمت قدیم که دارد و دیگر دوستی که میان شما دو تن است.
و دوش سهوی افتاد که از بس افشین بگفت و چند بار رد کردم و باز نشد، اجابت کردم، و پس از این اندیشهمندم که هیچ شک نیست که او را چون روز شود، بگیرند، و مسکین خبر ندارد، و نزدیک این مستحلّ برند. و چندان است که بقبض وی آمد، در ساعت هلاک کندش. گفتم: اللّه اللّه، یا امیر المؤمنین، که این خونی است ناحق و ایزد، عزّذکره، نپسندد، و آیات و اخبار خواندن گرفتم. پس گفتم: بودلف بنده خداوند است و سوار عرب است، و مقرر است که وی در ولایت جبال چه کرد و چند اثر نمود و جانی در خطر نهاد تا قرار گرفت، و اگر این مرد خود برافتد خویشان و مردم وی خاموش نباشند و درجوشند و بسیار فتنه برپای شود. گفت: یا با عبد اللّه، همچنین است که تو میگویی و بر من این پوشیده نیست، اما کار از دست من بشده است که افشین دوش دست من بگرفته است و عهد کردهام بسوگندان مغلّظ که او را از دست افشین نستانم و نفرمایم که او را بستانند. گفتم: یا امیر المؤمنین، این درد را درمان چیست؟ گفت: جز آن نشناسم که تو هم اکنون نزدیک افشین روی، و اگر بار ندهد خویشتن را اندر افکنی، و بخواهش و تضرّع و زاری پیش این کار بازشوی، چنانکه البتّه بقلیل و کثیر از من هیچ پیغامی ندهی و هیچ سخن نگویی تا مگر حرمت ترا نگاه دارد، که حال و محلّ تو داند، و دست از بودلف بدارد و وی را تباه نکند و بتو سپارد و پس اگر شفاعت تو رد کند، قضا کار خود بکرد و هیچ درمان نیست.
احمد گفت: من چون از خلیفه این بشنودم، عقل از من زایل شد و بازگشتم و برنشستم و روی کردم بمحلّت وزیری و تنی چند از کسان من که رسیده بودند با خویشتن بردم و دو سه سوار تاخته فرستادم بخانه بودلف، و من اسب تاختن گرفتم، چنانکه ندانستم که در زمینم یا در آسمان، طیلسان از من جدا شده و من آگاه نه، و روز نزدیک بود، اندیشیدم که نباید که من دیرتر رسم و بودلف را آورده باشند و کشته و کار از دست بشده . چون بدهلیز در سرای افشین رسیدم، حجّاب و مرتبهداران وی بجمله پیش من دویدند بر عادت گذشته، و ندانستند که مرا بعذری باز باید گردانند که افشین را سخت ناخوش و هول آید در چنان وقت آمدن من نزدیک وی، و مرا بسرای فرود آوردند و پرده برداشتند، و من قوم خویش را مثال دادم تا بدهلیز بنشینند و گوش بآواز من دارند. چون میان سرای برسیدم، یافتم افشین را بر گوشه صدر نشسته و نطعی پیش وی فرود صفه باز کشیده و بودلف بشلواری و چشم ببسته آنجا بنشانده و سیّاف شمشیر برهنه بدست ایستاده و افشین با بودلف در مناظره و سیّاف منتظر آنکه بگوید: ده تا سرش بیندازد. و چون چشم افشین بر من افتاد، سخت از جای بشد و از خشم زرد و سرخ شد و رگها از گردنش برخاست . و عادت من با وی چنان بود که چون نزدیک وی شدمی، برابر آمدی و سر فرود کردی، چنانکه سرش بسینه من رسیدی. این روز از جای نجنبید و استخفافی بزرگ کرد. من خود از آن نیندیشیدم و باک نداشتم که بشغلی بزرگ رفته بودم، و بوسه بر روی وی دادم و بنشستم؛ خود در من ننگریست و من بر آن صبر کردم و حدیثی پیوستم تا او را بدان مشغول کنم، از پی آنکه نباید که سیّاف را گوید: شمشیر بران . البتّه سوی من ننگریست. فراایستادم و از طرزی دیگر سخن پیوستم ستودن عجم را که این مردک از ایشان بود- و از زمین اسروشنه بود- و عجم را شرف بر عرب نهادم، هرچند که دانستم که اندر آن بزهیی بزرگ است و لکن از بهر بودلف را تا خون وی ریخته نشود، و سخن نشنید. گفتم: یا امیر، خدا مرا فدای تو کناد، من از بهر قاسم عیسی را آمدم تا بار خدایی کنی و وی را بمن بخشی، درین ترا چند مزد باشد. بخشم و استخفاف گفت: «نبخشیدم و نبخشم، که وی را امیر المؤمنین بمن داده است و دوش سوگند خورده که در باب وی سخن نگوید تا هرچه خواهم، کنم، که روزگار دراز است تا من اندرین آرزو بودم.» من با خویشتن گفتم: یا احمد، سخن و توقیع تو در شرق و غرب روان است و تو از چنین سگی چنین استخفاف کشی؟! باز دل خوش کردم که هر خواری که پیش آید، بباید کشید از بهر بودلف را؛ برخاستم و سرش را ببوسیدم و بیقراری کردم، سود نداشت، و بار دیگر کتفش بوسه دادم، اجابت نکرد، و باز بدستش آمدم و بوسه دادم و بدید که آهنگ زانو دارم که تا ببوسم و از آن پس بخشم مرا گفت: تا کی ازین خواهد بود؟ بخدای، اگر هزار بار زمین را ببوسی، هیچ سود ندارد و اجابت نیابی. خشمی و دلتنگییی سوی من شتافت، چنانکه خوی از من بشد و با خود گفتم: این چنین مرداری و نیم کافری بر من چنین استخفاف میکند و چنین گزاف میگوید! مرا چرا باید کشید؟ از بهر این آزاد مرد بودلف را خطری بکنم، هرچه باد، باد، و روا دارم که این بکرده باشم که بمن هر بلائی رسد، پس گفتم: ای امیر، مرا از آزاد مردی آنچه آمد، گفتم و کردم و تو حرمت من نگاه نداشتی. و دانی که خلیفه و همه بزرگان حضرت وی چه آنان که از تو بزرگتراند و چه از تو خردتر- اند، مرا حرمت دارند، و بمشرق و مغرب سخن من روان است. و سپاس خدای، عزّوجلّ، را که ترا ازین منّت در گردن من حاصل نشد. و حدیث من گذشت، پیغام امیر المؤمنین بشنو: میفرماید که «قاسم عجلی را مکش و تعرّض مکن و هم اکنون بخانه بازفرست که دست تو از وی کوتاه است، و اگر او را بکشی، ترا بدل وی قصاص کنم.» چون افشین این سخن بشنید، لرزه بر اندام او افتاد و بدست و پای بمرد و گفت: این پیغام خداوند بحقیقت میگزاری؟ گفتم: آری، هرگز شنودهای که فرمانهای او را برگردانیدهام؟ و آواز دادم قوم خویش را که درآیید. مردی سی و چهل اندر آمدند، مزکّی و معدّل از هر دستی . ایشان را گفتم: گواه باشید که من پیغام امیر المؤمنین معتصم میگزارم برین امیر ابو الحسن افشین که میگوید: بودلف قاسم را مکش و تعرّض مکن و بخانه بازفرست که اگر وی را بکشی، ترا بدل وی بکشند. پس گفتم: ای قاسم، گفت: لبّیک . گفتم: تندرست هستی؟ گفت: هستم. گفتم:
هیچ جراحت داری؟ گفت: ندارم. کسهای خود را نیز گفتم: گواه باشید، تندرست است و سلامت است. گفتند: گواهیم و من بخشم بازگشتم و اسب درتگ افکندم چون مدهوشی و دل شدهیی، و همه راه با خود میگفتم: کشتن آن را محکمتر کردم که هم اکنون افشین بر اثر من دررسد و امیر المؤمنین گوید: من این پیغام ندادم، بازگردد و قاسم را بکشد. چون بخادم رسیدم، بحالی بودم عرق بر من نشسته و دم بر من چیره شده، مرا بار خواست و دررفتم و بنشستم. امیر- المؤمنین چون مرا بدید بر آن حال، ببزرگی خویش فرمود خادمی را که عرق از روی من پاک میکرد، و بتلطّف گفت: یا با عبد اللّه، ترا چه رسید؟ گفتم: زندگانی امیر- المؤمنین دراز باد، امروز آنچه بر روی من رسید، در عمر خویش یاد ندارم. دریغا مسلمانیا که از پلیدی نامسلمانی اینها باید کشید! گفت: قصّه گوی. آغاز کردم و آنچه رفته بود، بشرح بازگفتم. چون آنجا رسیدم که بوسه بر سر افشین دادم و آنگاه بر کتف و آنگاه بر دو دست و آنگاه سوی پا شدم و افشین گفت «اگر هزار بار زمین بوسه دهی، سود ندارد، قاسم را بخواهم کشت» افشین را دیدم که از در درآمد با کمر و کلاه.
من بفسردم و سخن را ببریدم و با خود گفتم: اتّفاق بدبین که با امیر المؤمنین تمام نگفتم که از تو پیغامی که نداده بودی، بگزاردم که قاسم را نکشد. هم اکنون افشین حدیث پیغام کند و خلیفه گوید که من این پیغام ندادهام و رسوا شوم و قاسم کشته آید.
اندیشه من این بود، ایزد، عزّذکره، دیگر خواست، که خلیفه را سخت درد کرده بود از بوسه دادن من بر کتف و دست و آهنگ پای بوس کردن و گفتن او که اگر هزار بار بوسه دهی بر زمین، سود ندارد.
چون افشین بنشست، بخشم امیر المؤمنین را گفت: خداوند دوش دست من بر قاسم گشاده کرد، امروز این پیغام درست هست که احمد آورد که او را نباید کشت؟ معتصم گفت: پیغام من است، و کی تا کی شنیده بودی که بو عبد اللّه از ما و پدران ما پیغامی گزارد بکسی و نه راست باشد؟ اگر ما دوش پس از الحاح که کردی، ترا اجابت کردیم در باب قاسم، بباید دانست که آن مرد چاکرزاده خاندان ماست، خرد آن بودی که او را بخواندی و بجان بر وی منّت نهادی و او را بخوبی و با خلعت باز خانه فرستادی. و آنگاه آزرده کردن بو عبد اللّه از همه زشتتر بود. و لکن هرکسی آن کند که از اصل و گوهر وی سزد، و عجم عرب را چون دوست دارد، با آنچه بدیشان رسیده است از شمشیر و نیزه ایشان؟ بازگرد و پس ازین هشیارتر و خویشتندارتر باش.
افشین برخاست شکسته و بدست و پای مرده و برفت. چون بازگشت، معتصم گفت: یا با عبد اللّه، چون روا داشتی، پیغام ناداده گزاردن؟ گفتم: «یا امیر- المؤمنین، خون مسلمانی ریختن نپسندیدم و مرا مزد باشد و ایزد، تعالی، بدین دروغم نگیرد .» و چند آیت قرآن و اخبار پیغامبر، علیه السّلام، بیاوردم. بخندید و گفت: راست همین بایست کردن که کردی و بخدای، عزّوجلّ، سوگند خوردم که افشین جان از من نبرد که وی مسلمان نیست. پس من بسیار دعا کردم و شادی کردم که قاسم جان بازیافت و بگریستم. معتصم گفت: حاجبی را بخوانید. بخواندند، بیامد. گفت: بخانه افشین رو با مرکب خاصّ ما و بودلف قاسم عیسی عجلی را بر نشان و بسرای بو عبد اللّه بر عزیزا و مکرّما . حاجب برفت و من نیز بازگشتم و در راه درنگ میکردم تا دانستم که قاسم و حاجب بخانه من رسیده باشند. پس بخانه بازرفتم، یافتم قاسم را در دهلیز نشسته . چون مرا بدید در دست و پای من افتاد. من او را در کنار گرفتم و ببوسیدم و در سرای بردم و نیکو بنشاندم. و وی میگریست و مرا شکر میکرد. گفتم: مرا شکر مکن بلکه خدای را، عزّوجلّ، و امیر المؤمنین را شکر کن بجان نو که بازیافتی. و حاجب معتصم وی را بسوی خانه برد با کرامت بسیار.
و هر کس از این حکایت بتواند دانست که این چه بزرگان بودهاند و همگان برفتهاند و از ایشان این نام نیکو یادگار مانده است. و غرض من از نبشتن این اخبار آن است تا خوانندگان را از من فایدهیی بحاصل آید و مگر کسی را ازین بکار آید.
و چون ازین فارغ گشتم بسر راندن تاریخ بازگشتم؛ و اللّه اعلم
اسمعیل بن شهاب گوید: از احمد بن ابی دواد شنیدم- و این احمد مردی بود که با قاضی قضاتی که داشت، از وزیران روزگار محتشمتر بود و سه خلیفت را خدمت کرد- احمد گفت: یک شب در روزگار معتصم نیم شب بیدار شدم و هرچند حیلت کردم، خوابم نیامد و غم و ضجرتی سخت بزرگ بر من دست یافت که آن را هیچ سبب ندانستم. با خویشتن گفتم: چه خواهد بود؟ آواز دادم غلامی را که بمن نزدیک او بودی بهر وقت، نام وی سلامه، گفتم: بگوی تا اسب زین کنند.
گفت «ای خداوند، نیم شب است، و فردا نوبت تو نیست، که خلیفه گفته است ترا که بفلان شغل خواهد شد و بار نخواهد داد. اگر قصد دیدار دیگر کس است، باری وقت برنشستن نیست.» خاموش شدم که دانستم، راست میگوید، امّا قرار نمییافتم و دلم گواهی میداد که گفتی کاری افتاده است . برخاستم و آواز دادم بخدمتکاران تا شمع برافروختند و بگرمابه رفتم و دست و روی بشستم و قرار نبود، تا در وقت بیامدم و جامه درپوشیدم، و خری زین کرده بودند، برنشستم و براندم و و البتّه ندانستم که کجا میروم. آخر با خود گفتم که بدرگاه رفتن صوابتر، هرچند پگاه است، اگر باریابمی، خود بها و نعم، و اگر نه، بازگردم، مگر این وسوسه از دل من دور شود. و براندم تا درگاه؛ چون آنجا رسیدم، حاجب نوبتی را آگاه کردند، در ساعت نزدیک من آمد، گفت: آمدن چیست بدین وقت؟ و ترا مقرّر است که ازدی باز امیر المؤمنین بنشاط مشغول است و جای تو نیست. گفتم: همچنین است که تو گویی؛ تو خداوند را از آمدن من آگاه کن، اگر راه باشد، بفرماید تا پیش روم و اگرنه، بازگردم. گفت: سپاس دارم . و در وقت بازگفت و در ساعت بیرون آمد و گفت: بسم اللّه، بار است، درآی. در رفتم، معتصم را دیدم سخت اندیشمند و تنها، بهیچ شغل مشغول نه . سلام کردم، جواب داد و گفت: یا با عبد اللّه، چرا دیر آمدی؟ که دیری است که ترا چشم میداشتم . چون این بشنیدم، متحیّر شدم. گفتم:
یا امیر المؤمنین، من سخت پگاه آمدهام و پنداشتم که خداوند بفراغتی مشغول است و بگمان بودم از بار یافتن و نایافتن. گفت: خبر نداری که چه افتاده است؟ گفتم: ندارم.
گفت: انّا للّه و انّا الیه راجعون، بنشین تا بشنوی. بنشستم، گفت: اینک این سگ ناخویشتن شناس نیم کافر بو الحسن افشین بحکم آنکه خدمتی پسندیده کرد و بابک خرّم دین را برانداخت و بروزگار دراز جنگ پیوست تا او را بگرفت و ما او را بدین سبب از حدّ اندازه افزون بنواختیم و درجهیی سخت بزرگ بنهادیم، همیشه وی را از ما حاجت آن بود که دست او را بر بودلف- القاسم بن عیسی الکرخی العجلی- گشاده کنیم تا نعمت و ولایتش بستاند و او را بکشد که دانی عداوت و عصبیّت میان ایشان تا کدام جایگاه است، و من او را هیچ اجابت نمیکردم از شایستگی و کار- آمدگی بودلف و حقّ خدمت قدیم که دارد و دیگر دوستی که میان شما دو تن است.
و دوش سهوی افتاد که از بس افشین بگفت و چند بار رد کردم و باز نشد، اجابت کردم، و پس از این اندیشهمندم که هیچ شک نیست که او را چون روز شود، بگیرند، و مسکین خبر ندارد، و نزدیک این مستحلّ برند. و چندان است که بقبض وی آمد، در ساعت هلاک کندش. گفتم: اللّه اللّه، یا امیر المؤمنین، که این خونی است ناحق و ایزد، عزّذکره، نپسندد، و آیات و اخبار خواندن گرفتم. پس گفتم: بودلف بنده خداوند است و سوار عرب است، و مقرر است که وی در ولایت جبال چه کرد و چند اثر نمود و جانی در خطر نهاد تا قرار گرفت، و اگر این مرد خود برافتد خویشان و مردم وی خاموش نباشند و درجوشند و بسیار فتنه برپای شود. گفت: یا با عبد اللّه، همچنین است که تو میگویی و بر من این پوشیده نیست، اما کار از دست من بشده است که افشین دوش دست من بگرفته است و عهد کردهام بسوگندان مغلّظ که او را از دست افشین نستانم و نفرمایم که او را بستانند. گفتم: یا امیر المؤمنین، این درد را درمان چیست؟ گفت: جز آن نشناسم که تو هم اکنون نزدیک افشین روی، و اگر بار ندهد خویشتن را اندر افکنی، و بخواهش و تضرّع و زاری پیش این کار بازشوی، چنانکه البتّه بقلیل و کثیر از من هیچ پیغامی ندهی و هیچ سخن نگویی تا مگر حرمت ترا نگاه دارد، که حال و محلّ تو داند، و دست از بودلف بدارد و وی را تباه نکند و بتو سپارد و پس اگر شفاعت تو رد کند، قضا کار خود بکرد و هیچ درمان نیست.
احمد گفت: من چون از خلیفه این بشنودم، عقل از من زایل شد و بازگشتم و برنشستم و روی کردم بمحلّت وزیری و تنی چند از کسان من که رسیده بودند با خویشتن بردم و دو سه سوار تاخته فرستادم بخانه بودلف، و من اسب تاختن گرفتم، چنانکه ندانستم که در زمینم یا در آسمان، طیلسان از من جدا شده و من آگاه نه، و روز نزدیک بود، اندیشیدم که نباید که من دیرتر رسم و بودلف را آورده باشند و کشته و کار از دست بشده . چون بدهلیز در سرای افشین رسیدم، حجّاب و مرتبهداران وی بجمله پیش من دویدند بر عادت گذشته، و ندانستند که مرا بعذری باز باید گردانند که افشین را سخت ناخوش و هول آید در چنان وقت آمدن من نزدیک وی، و مرا بسرای فرود آوردند و پرده برداشتند، و من قوم خویش را مثال دادم تا بدهلیز بنشینند و گوش بآواز من دارند. چون میان سرای برسیدم، یافتم افشین را بر گوشه صدر نشسته و نطعی پیش وی فرود صفه باز کشیده و بودلف بشلواری و چشم ببسته آنجا بنشانده و سیّاف شمشیر برهنه بدست ایستاده و افشین با بودلف در مناظره و سیّاف منتظر آنکه بگوید: ده تا سرش بیندازد. و چون چشم افشین بر من افتاد، سخت از جای بشد و از خشم زرد و سرخ شد و رگها از گردنش برخاست . و عادت من با وی چنان بود که چون نزدیک وی شدمی، برابر آمدی و سر فرود کردی، چنانکه سرش بسینه من رسیدی. این روز از جای نجنبید و استخفافی بزرگ کرد. من خود از آن نیندیشیدم و باک نداشتم که بشغلی بزرگ رفته بودم، و بوسه بر روی وی دادم و بنشستم؛ خود در من ننگریست و من بر آن صبر کردم و حدیثی پیوستم تا او را بدان مشغول کنم، از پی آنکه نباید که سیّاف را گوید: شمشیر بران . البتّه سوی من ننگریست. فراایستادم و از طرزی دیگر سخن پیوستم ستودن عجم را که این مردک از ایشان بود- و از زمین اسروشنه بود- و عجم را شرف بر عرب نهادم، هرچند که دانستم که اندر آن بزهیی بزرگ است و لکن از بهر بودلف را تا خون وی ریخته نشود، و سخن نشنید. گفتم: یا امیر، خدا مرا فدای تو کناد، من از بهر قاسم عیسی را آمدم تا بار خدایی کنی و وی را بمن بخشی، درین ترا چند مزد باشد. بخشم و استخفاف گفت: «نبخشیدم و نبخشم، که وی را امیر المؤمنین بمن داده است و دوش سوگند خورده که در باب وی سخن نگوید تا هرچه خواهم، کنم، که روزگار دراز است تا من اندرین آرزو بودم.» من با خویشتن گفتم: یا احمد، سخن و توقیع تو در شرق و غرب روان است و تو از چنین سگی چنین استخفاف کشی؟! باز دل خوش کردم که هر خواری که پیش آید، بباید کشید از بهر بودلف را؛ برخاستم و سرش را ببوسیدم و بیقراری کردم، سود نداشت، و بار دیگر کتفش بوسه دادم، اجابت نکرد، و باز بدستش آمدم و بوسه دادم و بدید که آهنگ زانو دارم که تا ببوسم و از آن پس بخشم مرا گفت: تا کی ازین خواهد بود؟ بخدای، اگر هزار بار زمین را ببوسی، هیچ سود ندارد و اجابت نیابی. خشمی و دلتنگییی سوی من شتافت، چنانکه خوی از من بشد و با خود گفتم: این چنین مرداری و نیم کافری بر من چنین استخفاف میکند و چنین گزاف میگوید! مرا چرا باید کشید؟ از بهر این آزاد مرد بودلف را خطری بکنم، هرچه باد، باد، و روا دارم که این بکرده باشم که بمن هر بلائی رسد، پس گفتم: ای امیر، مرا از آزاد مردی آنچه آمد، گفتم و کردم و تو حرمت من نگاه نداشتی. و دانی که خلیفه و همه بزرگان حضرت وی چه آنان که از تو بزرگتراند و چه از تو خردتر- اند، مرا حرمت دارند، و بمشرق و مغرب سخن من روان است. و سپاس خدای، عزّوجلّ، را که ترا ازین منّت در گردن من حاصل نشد. و حدیث من گذشت، پیغام امیر المؤمنین بشنو: میفرماید که «قاسم عجلی را مکش و تعرّض مکن و هم اکنون بخانه بازفرست که دست تو از وی کوتاه است، و اگر او را بکشی، ترا بدل وی قصاص کنم.» چون افشین این سخن بشنید، لرزه بر اندام او افتاد و بدست و پای بمرد و گفت: این پیغام خداوند بحقیقت میگزاری؟ گفتم: آری، هرگز شنودهای که فرمانهای او را برگردانیدهام؟ و آواز دادم قوم خویش را که درآیید. مردی سی و چهل اندر آمدند، مزکّی و معدّل از هر دستی . ایشان را گفتم: گواه باشید که من پیغام امیر المؤمنین معتصم میگزارم برین امیر ابو الحسن افشین که میگوید: بودلف قاسم را مکش و تعرّض مکن و بخانه بازفرست که اگر وی را بکشی، ترا بدل وی بکشند. پس گفتم: ای قاسم، گفت: لبّیک . گفتم: تندرست هستی؟ گفت: هستم. گفتم:
هیچ جراحت داری؟ گفت: ندارم. کسهای خود را نیز گفتم: گواه باشید، تندرست است و سلامت است. گفتند: گواهیم و من بخشم بازگشتم و اسب درتگ افکندم چون مدهوشی و دل شدهیی، و همه راه با خود میگفتم: کشتن آن را محکمتر کردم که هم اکنون افشین بر اثر من دررسد و امیر المؤمنین گوید: من این پیغام ندادم، بازگردد و قاسم را بکشد. چون بخادم رسیدم، بحالی بودم عرق بر من نشسته و دم بر من چیره شده، مرا بار خواست و دررفتم و بنشستم. امیر- المؤمنین چون مرا بدید بر آن حال، ببزرگی خویش فرمود خادمی را که عرق از روی من پاک میکرد، و بتلطّف گفت: یا با عبد اللّه، ترا چه رسید؟ گفتم: زندگانی امیر- المؤمنین دراز باد، امروز آنچه بر روی من رسید، در عمر خویش یاد ندارم. دریغا مسلمانیا که از پلیدی نامسلمانی اینها باید کشید! گفت: قصّه گوی. آغاز کردم و آنچه رفته بود، بشرح بازگفتم. چون آنجا رسیدم که بوسه بر سر افشین دادم و آنگاه بر کتف و آنگاه بر دو دست و آنگاه سوی پا شدم و افشین گفت «اگر هزار بار زمین بوسه دهی، سود ندارد، قاسم را بخواهم کشت» افشین را دیدم که از در درآمد با کمر و کلاه.
من بفسردم و سخن را ببریدم و با خود گفتم: اتّفاق بدبین که با امیر المؤمنین تمام نگفتم که از تو پیغامی که نداده بودی، بگزاردم که قاسم را نکشد. هم اکنون افشین حدیث پیغام کند و خلیفه گوید که من این پیغام ندادهام و رسوا شوم و قاسم کشته آید.
اندیشه من این بود، ایزد، عزّذکره، دیگر خواست، که خلیفه را سخت درد کرده بود از بوسه دادن من بر کتف و دست و آهنگ پای بوس کردن و گفتن او که اگر هزار بار بوسه دهی بر زمین، سود ندارد.
چون افشین بنشست، بخشم امیر المؤمنین را گفت: خداوند دوش دست من بر قاسم گشاده کرد، امروز این پیغام درست هست که احمد آورد که او را نباید کشت؟ معتصم گفت: پیغام من است، و کی تا کی شنیده بودی که بو عبد اللّه از ما و پدران ما پیغامی گزارد بکسی و نه راست باشد؟ اگر ما دوش پس از الحاح که کردی، ترا اجابت کردیم در باب قاسم، بباید دانست که آن مرد چاکرزاده خاندان ماست، خرد آن بودی که او را بخواندی و بجان بر وی منّت نهادی و او را بخوبی و با خلعت باز خانه فرستادی. و آنگاه آزرده کردن بو عبد اللّه از همه زشتتر بود. و لکن هرکسی آن کند که از اصل و گوهر وی سزد، و عجم عرب را چون دوست دارد، با آنچه بدیشان رسیده است از شمشیر و نیزه ایشان؟ بازگرد و پس ازین هشیارتر و خویشتندارتر باش.
افشین برخاست شکسته و بدست و پای مرده و برفت. چون بازگشت، معتصم گفت: یا با عبد اللّه، چون روا داشتی، پیغام ناداده گزاردن؟ گفتم: «یا امیر- المؤمنین، خون مسلمانی ریختن نپسندیدم و مرا مزد باشد و ایزد، تعالی، بدین دروغم نگیرد .» و چند آیت قرآن و اخبار پیغامبر، علیه السّلام، بیاوردم. بخندید و گفت: راست همین بایست کردن که کردی و بخدای، عزّوجلّ، سوگند خوردم که افشین جان از من نبرد که وی مسلمان نیست. پس من بسیار دعا کردم و شادی کردم که قاسم جان بازیافت و بگریستم. معتصم گفت: حاجبی را بخوانید. بخواندند، بیامد. گفت: بخانه افشین رو با مرکب خاصّ ما و بودلف قاسم عیسی عجلی را بر نشان و بسرای بو عبد اللّه بر عزیزا و مکرّما . حاجب برفت و من نیز بازگشتم و در راه درنگ میکردم تا دانستم که قاسم و حاجب بخانه من رسیده باشند. پس بخانه بازرفتم، یافتم قاسم را در دهلیز نشسته . چون مرا بدید در دست و پای من افتاد. من او را در کنار گرفتم و ببوسیدم و در سرای بردم و نیکو بنشاندم. و وی میگریست و مرا شکر میکرد. گفتم: مرا شکر مکن بلکه خدای را، عزّوجلّ، و امیر المؤمنین را شکر کن بجان نو که بازیافتی. و حاجب معتصم وی را بسوی خانه برد با کرامت بسیار.
و هر کس از این حکایت بتواند دانست که این چه بزرگان بودهاند و همگان برفتهاند و از ایشان این نام نیکو یادگار مانده است. و غرض من از نبشتن این اخبار آن است تا خوانندگان را از من فایدهیی بحاصل آید و مگر کسی را ازین بکار آید.
و چون ازین فارغ گشتم بسر راندن تاریخ بازگشتم؛ و اللّه اعلم
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۲۶ - بر دار کردن حسنک، بخش اوّل
ذکر بر دار کردن امیر حسنک وزیر رحمة اللّه علیه
فصلی خواهم نبشت در ابتدای این حال بردار کردن این مرد و پس بشرح قصّه شد . امروز که من این قصّه آغاز میکنم در ذی الحجه سنه خمسین و اربعمائه در فرّخ روزگار سلطان معظم ابو شجاع فرّخزاد ابن ناصر دین اللّه، اطال اللّه بقاءه، ازین قوم که من سخن خواهم راند یک دو تن زندهاند در گوشهیی افتاده و خواجه بو سهل زوزنی چند سال است تا گذشته شده است و بپاسخ آن که از وی رفت گرفتار، و ما را با آن کار نیست- هرچند مرا از وی بد آمد- بهیچحال، چه عمر من بشست و پنج آمده و بر اثر وی میبباید رفت. و در تاریخی که میکنم سخنی نرانم که آن بتعصّبی و تزیّدی کشد و خوانندگان این تصنیف گویند: شرم باد این پیر را، بلکه آن گویم که تا خوانندگان با من اندرین موافقت کنند و طعنی نزنند.
این بو سهل مردی امامزاده و محتشم و فاضل و ادیب بود، امّا شرارت و زعارتی در طبع وی مؤکّد شده- و لا تبدیل لخلق اللّه - و با آن شرارت دلسوزی نداشت و همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبّار بر چاکری خشم گرفتی و آن چاکر را لت زدی و فروگرفتی، این مرد از کرانه بجستی و فرصتی جستی و تضریب کردی و المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی و انگاه لاف زدی که فلان را من فروگرفتم- و اگر کرد، دید و چشید - و خردمندان دانستندی که نه چنان است و سری میجنبانیدندی و پوشیده خنده میزدندی که وی گزافگوی است. جز استادم که وی را فرونتوانست برد با آن همه حیلت که در باب وی ساخت. از آن در باب وی بکام نتوانست رسید که قضای ایزد با تضریبهای وی موافقت و مساعدت نکرد.
و دیگر که بو نصر مردی بود عاقبتنگر، در روزگار امیر محمود، رضی اللّه عنه، بی آنکه مخدوم خود را خیانتی کرد، دل این سلطان مسعود را، رحمة اللّه علیه، نگاه داشت بهمه چیزها، که دانست تخت ملک پس از پدر وی را خواهد بود. و حال حسنک دیگر بود، که بر هوای امیر محمد و نگاهداشت دل و فرمان محمود این خداوندزاده را بیازرد و چیزها کرد و گفت که اکفاء آن را احتمال نکنند تا بپادشاه چه رسد، همچنان که جعفر برمکی و این طبقه وزیری کردند بروزگار هرون الرشید و عاقبت کار ایشان همان بود که از آن این وزیر آمد. و چاکران و بندگان را زبان نگاه باید داشت با خداوندان، که محال است روباهان را با شیران چخیدن . و بو سهل با جاه و نعمت و مردمش در جنب امیر حسنک یک قطره آب بود از رودی- فضل جای دیگر نشیند - اما چون تعدّیها رفت از وی که پیش ازین در تاریخ بیاوردهام- یکی آن بود که عبدوس را گفت: «امیرت را بگوی که من آنچه کنم بفرمان خداوند خود میکنم، اگر وقتی تخت ملک بتو رسد، حسنک را بر دار باید کرد»- لاجرم چون سلطان پادشاه شد، این مرد بر مرکب چوبین نشست. و بو سهل و غیر بو سهل درین کیستند؟ که حسنک عاقبت تهوّر و تعدّی خود کشید.
و پادشاه بهیچ حال بر سه چیز اغضا نکند: القدح فی الملک و افشاء السّر و التعرّض [للحرم] و نعوذ باللّه من الخذلان .
چون حسنک را از بست بهرات آوردند، بو سهل زوزنی او را به علی رایض چاکر خویش سپرد، و رسید بدو از انواع استخفاف آنچه رسید، که چون بازجستی نبود کار و حال او را، انتقامها و تشفّیها رفت. و بدان سبب مردمان زبان بر بو سهل دراز کردند که زده و افتاده را توان زد، مرد آن مرد است که گفتهاند: العفو عند القدرة بکار تواند آورد. قال اللّه عزّذکره- و قوله الحقّ - الکاظمین الغیظ و العافین عن النّاس و اللّه یحبّ المحسنین .
و چون امیر مسعود، رضی اللّه عنه، از هرات قصد بلخ کرد، علی رایض حسنک را به بند میبرد و استخفاف میکرد و تشفّی و تعصب و انتقام میبود، هرچند میشنودم از علی- پوشیده وقتی مرا گفت- که «هر چه بو سهل مثال داد از کردار زشت در باب این مرد از ده یکی کرده آمدی و بسیار محابا رفتی.» و ببلخ در امیر میدمید که ناچار حسنک را بر دار باید کرد. و امیر بس حلیم و کریم بود، جواب نگفتی. و معتمد عبدوس گفت: روزی پس از مرگ حسنک از استادم شنودم که امیر بو سهل را گفت: حجّتی و عذری باید کشتن این مرد را. بو سهل گفت «حجّت بزرگتر که مرد قرمطی است و خلعت مصریان استد تا امیر المؤمنین القادر باللّه بیازرد و نامه از امیر محمود بازگرفت و اکنون پیوسته ازین میگوید. و خداوند یاد دارد که بنشابور رسول خلیفه آمد و لوا و خلعت آورد و منشور و پیغام درین باب بر چه جمله بود. فرمان خلیفه درین باب نگاه باید داشت.» امیر گفت: تا درین معنی بیندیشم.
پس ازین هم استادم حکایت کرد از عبدوس- که با بو سهل سخت بد بود - که چون بو سهل درین باب بسیار بگفت، یک روز خواجه احمد حسن را، چون از بار بازمیگشت، امیر گفت که خواجه تنها بطارم بنشیند که سوی او پیغامی است بر زبان عبدوس. خواجه بطارم رفت و امیر، رضی اللّه عنه، مرا بخواند. گفت: خواجه احمد را بگوی که حال حسنک بر تو پوشیده نیست که بروزگار پدرم چند درد در دل ما آورده است و چون پدرم گذشته شد، چه قصدها کرد بزرگ در روزگار برادرم ولکن نرفتش . و چون خدای، عزّوجلّ، بدان آسانی تخت ملک بما داد، اختیار آن است که عذر گناهکاران بپذیریم و بگذشته مشغول نشویم، امّا در اعتقاد این مرد سخن میگویند، بدانکه خلعت مصریان بستد برغم خلیفه، و امیر المؤمنین بیازرد و مکاتبت از پدرم بگسست، و میگویند رسول را که بنشابور آمده بود و عهد و لوا و خلعت آورده، پیغام داده بود که «حسنک قرمطی است، وی را بر دار باید کرد.» و ما این بنشابور شنیده بودیم و نیکو یاد نیست؛ خواجه اندرین چه بیند و چه گوید؟
چون پیغام بگزاردم، خواجه دیری اندیشید، پس مرا گفت: بو سهل زوزنی را با حسنک چه افتاده است که چنین مبالغتها در خون او گرفته است؟ گفتم: نیکو نتوانم دانست، این مقدار شنودهام که یک روز بسرای حسنک شده بود بروزگار وزارتش پیاده و بدرّاعه، پرده داری بر وی استخفاف کرده بود و وی را بینداخته. گفت: «ای سبحان اللّه! این مقدار شقر را چه در دل باید داشت؟ پس گفت: خداوند را بگوی که در آن وقت که من بقلعت کالنجر بودم بازداشته و قصد جان من کردند و خدای، عزّوجلّ، نگاه داشت، نذرها کردم و سوگندان خوردم که در خون کس، حقّ و ناحقّ سخن نگویم. بدان وقت که حسنک از حج ببلخ آمد و ما قصد ماوراء النهر کردیم و با قدر خان دیدار کردیم، پس از بازگشتن بغزنین مرا بنشاندند و معلوم نه که در باب حسنک چه رفت و امیر ماضی با خلیفه سخن بر چه روی گفت: بو نصر مشکان خبرهای حقیقت دارد، از وی باز باید پرسید. و امیر خداوند پادشاه است، آنچه فرمودنی است، بفرماید که اگر بر وی قرمطی درست گردد، در خون وی سخن نگویم، بدانکه وی را درین مالش که امروز منم، مرادی بوده است، و پوست باز کرده بدان گفتم که تا وی را در باب من سخن گفته نیاید که من از خون همه جهانیان بیزارم و هر چند چنین است از سلطان نصیحت بازنگیرم که خیانت کرده باشم، تا خون وی و هیچ کس نریزد البتّه، که خون ریختن کار بازی نیست.» چون این جواب بازبردم، سخت دیر اندیشید، پس گفت: خواجه را بگوی: آنچه واجب باشد، فرموده آید. خواجه برخاست و سوی دیوان رفت، در راه مرا که عبدوسم گفت: تا بتوانی خداوند را بر آن دار که خون حسنک ریخته نیاید که زشت نامی تولّد گردد . گفتم: فرمان بردارم، و بازگشتم و با سلطان بگفتم، قضا در کمین بود، کار خویش میکرد.
فصلی خواهم نبشت در ابتدای این حال بردار کردن این مرد و پس بشرح قصّه شد . امروز که من این قصّه آغاز میکنم در ذی الحجه سنه خمسین و اربعمائه در فرّخ روزگار سلطان معظم ابو شجاع فرّخزاد ابن ناصر دین اللّه، اطال اللّه بقاءه، ازین قوم که من سخن خواهم راند یک دو تن زندهاند در گوشهیی افتاده و خواجه بو سهل زوزنی چند سال است تا گذشته شده است و بپاسخ آن که از وی رفت گرفتار، و ما را با آن کار نیست- هرچند مرا از وی بد آمد- بهیچحال، چه عمر من بشست و پنج آمده و بر اثر وی میبباید رفت. و در تاریخی که میکنم سخنی نرانم که آن بتعصّبی و تزیّدی کشد و خوانندگان این تصنیف گویند: شرم باد این پیر را، بلکه آن گویم که تا خوانندگان با من اندرین موافقت کنند و طعنی نزنند.
این بو سهل مردی امامزاده و محتشم و فاضل و ادیب بود، امّا شرارت و زعارتی در طبع وی مؤکّد شده- و لا تبدیل لخلق اللّه - و با آن شرارت دلسوزی نداشت و همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبّار بر چاکری خشم گرفتی و آن چاکر را لت زدی و فروگرفتی، این مرد از کرانه بجستی و فرصتی جستی و تضریب کردی و المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی و انگاه لاف زدی که فلان را من فروگرفتم- و اگر کرد، دید و چشید - و خردمندان دانستندی که نه چنان است و سری میجنبانیدندی و پوشیده خنده میزدندی که وی گزافگوی است. جز استادم که وی را فرونتوانست برد با آن همه حیلت که در باب وی ساخت. از آن در باب وی بکام نتوانست رسید که قضای ایزد با تضریبهای وی موافقت و مساعدت نکرد.
و دیگر که بو نصر مردی بود عاقبتنگر، در روزگار امیر محمود، رضی اللّه عنه، بی آنکه مخدوم خود را خیانتی کرد، دل این سلطان مسعود را، رحمة اللّه علیه، نگاه داشت بهمه چیزها، که دانست تخت ملک پس از پدر وی را خواهد بود. و حال حسنک دیگر بود، که بر هوای امیر محمد و نگاهداشت دل و فرمان محمود این خداوندزاده را بیازرد و چیزها کرد و گفت که اکفاء آن را احتمال نکنند تا بپادشاه چه رسد، همچنان که جعفر برمکی و این طبقه وزیری کردند بروزگار هرون الرشید و عاقبت کار ایشان همان بود که از آن این وزیر آمد. و چاکران و بندگان را زبان نگاه باید داشت با خداوندان، که محال است روباهان را با شیران چخیدن . و بو سهل با جاه و نعمت و مردمش در جنب امیر حسنک یک قطره آب بود از رودی- فضل جای دیگر نشیند - اما چون تعدّیها رفت از وی که پیش ازین در تاریخ بیاوردهام- یکی آن بود که عبدوس را گفت: «امیرت را بگوی که من آنچه کنم بفرمان خداوند خود میکنم، اگر وقتی تخت ملک بتو رسد، حسنک را بر دار باید کرد»- لاجرم چون سلطان پادشاه شد، این مرد بر مرکب چوبین نشست. و بو سهل و غیر بو سهل درین کیستند؟ که حسنک عاقبت تهوّر و تعدّی خود کشید.
و پادشاه بهیچ حال بر سه چیز اغضا نکند: القدح فی الملک و افشاء السّر و التعرّض [للحرم] و نعوذ باللّه من الخذلان .
چون حسنک را از بست بهرات آوردند، بو سهل زوزنی او را به علی رایض چاکر خویش سپرد، و رسید بدو از انواع استخفاف آنچه رسید، که چون بازجستی نبود کار و حال او را، انتقامها و تشفّیها رفت. و بدان سبب مردمان زبان بر بو سهل دراز کردند که زده و افتاده را توان زد، مرد آن مرد است که گفتهاند: العفو عند القدرة بکار تواند آورد. قال اللّه عزّذکره- و قوله الحقّ - الکاظمین الغیظ و العافین عن النّاس و اللّه یحبّ المحسنین .
و چون امیر مسعود، رضی اللّه عنه، از هرات قصد بلخ کرد، علی رایض حسنک را به بند میبرد و استخفاف میکرد و تشفّی و تعصب و انتقام میبود، هرچند میشنودم از علی- پوشیده وقتی مرا گفت- که «هر چه بو سهل مثال داد از کردار زشت در باب این مرد از ده یکی کرده آمدی و بسیار محابا رفتی.» و ببلخ در امیر میدمید که ناچار حسنک را بر دار باید کرد. و امیر بس حلیم و کریم بود، جواب نگفتی. و معتمد عبدوس گفت: روزی پس از مرگ حسنک از استادم شنودم که امیر بو سهل را گفت: حجّتی و عذری باید کشتن این مرد را. بو سهل گفت «حجّت بزرگتر که مرد قرمطی است و خلعت مصریان استد تا امیر المؤمنین القادر باللّه بیازرد و نامه از امیر محمود بازگرفت و اکنون پیوسته ازین میگوید. و خداوند یاد دارد که بنشابور رسول خلیفه آمد و لوا و خلعت آورد و منشور و پیغام درین باب بر چه جمله بود. فرمان خلیفه درین باب نگاه باید داشت.» امیر گفت: تا درین معنی بیندیشم.
پس ازین هم استادم حکایت کرد از عبدوس- که با بو سهل سخت بد بود - که چون بو سهل درین باب بسیار بگفت، یک روز خواجه احمد حسن را، چون از بار بازمیگشت، امیر گفت که خواجه تنها بطارم بنشیند که سوی او پیغامی است بر زبان عبدوس. خواجه بطارم رفت و امیر، رضی اللّه عنه، مرا بخواند. گفت: خواجه احمد را بگوی که حال حسنک بر تو پوشیده نیست که بروزگار پدرم چند درد در دل ما آورده است و چون پدرم گذشته شد، چه قصدها کرد بزرگ در روزگار برادرم ولکن نرفتش . و چون خدای، عزّوجلّ، بدان آسانی تخت ملک بما داد، اختیار آن است که عذر گناهکاران بپذیریم و بگذشته مشغول نشویم، امّا در اعتقاد این مرد سخن میگویند، بدانکه خلعت مصریان بستد برغم خلیفه، و امیر المؤمنین بیازرد و مکاتبت از پدرم بگسست، و میگویند رسول را که بنشابور آمده بود و عهد و لوا و خلعت آورده، پیغام داده بود که «حسنک قرمطی است، وی را بر دار باید کرد.» و ما این بنشابور شنیده بودیم و نیکو یاد نیست؛ خواجه اندرین چه بیند و چه گوید؟
چون پیغام بگزاردم، خواجه دیری اندیشید، پس مرا گفت: بو سهل زوزنی را با حسنک چه افتاده است که چنین مبالغتها در خون او گرفته است؟ گفتم: نیکو نتوانم دانست، این مقدار شنودهام که یک روز بسرای حسنک شده بود بروزگار وزارتش پیاده و بدرّاعه، پرده داری بر وی استخفاف کرده بود و وی را بینداخته. گفت: «ای سبحان اللّه! این مقدار شقر را چه در دل باید داشت؟ پس گفت: خداوند را بگوی که در آن وقت که من بقلعت کالنجر بودم بازداشته و قصد جان من کردند و خدای، عزّوجلّ، نگاه داشت، نذرها کردم و سوگندان خوردم که در خون کس، حقّ و ناحقّ سخن نگویم. بدان وقت که حسنک از حج ببلخ آمد و ما قصد ماوراء النهر کردیم و با قدر خان دیدار کردیم، پس از بازگشتن بغزنین مرا بنشاندند و معلوم نه که در باب حسنک چه رفت و امیر ماضی با خلیفه سخن بر چه روی گفت: بو نصر مشکان خبرهای حقیقت دارد، از وی باز باید پرسید. و امیر خداوند پادشاه است، آنچه فرمودنی است، بفرماید که اگر بر وی قرمطی درست گردد، در خون وی سخن نگویم، بدانکه وی را درین مالش که امروز منم، مرادی بوده است، و پوست باز کرده بدان گفتم که تا وی را در باب من سخن گفته نیاید که من از خون همه جهانیان بیزارم و هر چند چنین است از سلطان نصیحت بازنگیرم که خیانت کرده باشم، تا خون وی و هیچ کس نریزد البتّه، که خون ریختن کار بازی نیست.» چون این جواب بازبردم، سخت دیر اندیشید، پس گفت: خواجه را بگوی: آنچه واجب باشد، فرموده آید. خواجه برخاست و سوی دیوان رفت، در راه مرا که عبدوسم گفت: تا بتوانی خداوند را بر آن دار که خون حسنک ریخته نیاید که زشت نامی تولّد گردد . گفتم: فرمان بردارم، و بازگشتم و با سلطان بگفتم، قضا در کمین بود، کار خویش میکرد.
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۲۸ - بر دار کردن حسنک، بخش سوم
و آن روز و آن شب تدبیر بر دار کردن حسنک در پیش گرفتند. و دو مرد پیک راست کردند با جامه پیکان که از بغداد آمدهاند و نامه خلیفه آورده که حسنک قرمطی را بر دار باید کرد و بسنگ بباید کشت تا بار دیگر بر رغم خلفا هیچ کس خلعت مصری نپوشد و حاجیان را در آن دیار نبرد. چون کارها ساخته آمد، دیگر روز چهارشنبه دو روز مانده از صفر، امیر مسعود برنشست و قصد شکار کرد و نشاط سه روزه، با ندیمان و خاصّگان و مطربان، و در شهر خلیفه شهر را فرمود داری زدن بر کران مصلّای بلخ، فرود شارستان . و خلق روی آنجا نهاده بودند؛ بو سهل برنشست و آمد تا نزدیک دار و بر بالایی بایستاد. و سواران رفته بودند با پیادگان تا حسنک را بیارند؛ چون از کران بازار عاشقان درآوردند و میان شارستان رسید، میکائیل بدانجا اسب بداشته بود، پذیره وی آمد، وی را مؤاجر خواند و دشنامهای زشت داد. حسنک دروی ننگریست و هیچ جواب نداد، عامّه مردم او را لعنت کردند بدین حرکت ناشیرین که کرد و از آن زشتها که بر زبان راند، و خواصّ مردم خود نتوان گفت که این میکائیل را چه گویند. و پس از حسنک این میکائیل که خواهر ایاز را بزنی کرده بود بسیار بلاها دید و محنتها کشید، و امروز بر جای است و بعبادت و قران خواندن مشغول شده است؛ چون دوستی زشت کند، چه چاره از بازگفتن؟
و حسنک را بپای دار آوردند، نعوذ باللّه من قضاء السّوء، و دو پیک را ایستانیده بودند که از بغداد آمدهاند. و قرآن خوانان قرآن میخواندند . حسنک را فرمودند که جامه بیرون کش. وی دست اندر زیر کرد و از اربند استوار کرد و پایچههای ازار را ببست و جبّه و پیراهن بکشید و دور انداخت با دستار، و برهنه با ازار بایستاد و دستها درهم زده، تنی چون سیم سفید و رویی چون صد هزار نگار . و همه خلق بدرد میگریستند. خودی، روی پوش، آهنی بیاوردند عمدا تنگ، چنانکه روی و سرش را نپوشیدی، و آواز دادند که سر و رویش را بپوشید تا از سنگ تباه نشود که سرش را ببغداد خواهیم فرستاد نزدیک خلیفه. و حسنک را همچنان میداشتند، و او لب میجنبانید و چیزی میخواند، تا خودی فراختر آوردند. و درین میان احمد جامهدار بیامد سوار و روی بحسنک کرد و پیغامی گفت که خداوند سلطان میگوید: «این آرزوی تست که خواسته بودی و گفته که «چون تو پادشاه شوی، ما را بر دار کن.» ما بر تو رحمت خواستیم کرد، اما امیر المؤمنین نبشته است که تو قرمطی شدهای، و بفرمان او بر دار میکنند.» حسنک البتّه هیچ پاسخ نداد.
پس از آن خود فراختر که آورده بودند، سر و روی او را بدان بپوشانیدند. پس آواز دادند او را که بدو . دم نزد و از ایشان نیندیشید. هر کس گفتند «شرم ندارید، مرد را که میبکشید [به دو ] بدار برید؟» و خواست که شوری بزرگ بپای شود، سواران سوی عامّه تاختند و آن شور بنشاندند و حسنک را سوی دار بردند و بجایگاه رسانیدند، بر مرکبی که هرگز ننشسته بود، بنشاندند و جلّادش استوار ببست و رسنها فرود آورد. و آواز دادند که سنگ دهید، هیچ کس دست بسنگ نمیکرد و همه زارزار میگریستند خاصّه نشابوریان. پس مشتی رند را سیم دادند که سنگ زنند، و مرد خود مرده بود که جلّادش رسن بگلو افکنده بود و خبه کرده. این است حسنک و روزگارش. و گفتارش، رحمة اللّه علیه، این بود که گفتی مرا دعای نشابوریان بسازد و نساخت. و اگر زمین و آب مسلمانان بغصب بستد نه زمین ماند و نه آب، و چندان غلام و ضیاع و اسباب و زر و سیم و نعمت هیچ سود نداشت. او رفت و این قوم که این مکر ساخته بودند نیز برفتند، رحمة اللّه علیهم. و این افسانهیی است با بسیار عبرت. و این همه اسباب منازعت و مکاوحت از بهر حطام دنیا بیک سوی نهادند . احمق مردا که دل درین جهان بندد! که نعمتی بدهد و زشت بازستاند .
لعمرک ما الدّنیا بدار اقامة
اذا زال عن عین البصیر غطاؤها
و کیف بقاؤ النّاس فیها و انّما
ینال باسباب الفناء بقاؤها
رودکی گوید:
بسرای سپنج مهمان را
دل نهادن همیشگی نه رواست
زیر خاک اندرونت باید خفت
گرچه اکنونت خواب بر دیباست
با کسان بودنت چه سود کند؟
که بگور اندرون شدن تنهاست
یار تو زیر خاک مور و مگس
بدل آنکه گیسوت پیراست
آنکه زلفین و گیسوت پیراست
گرچه دینار یا درمش بهاست
چون ترا دید زردگونه شده
سرد گردد دلش نه نابیناست
چون ازین فارغ شدند، بو سهل و قوم از پای دار بازگشتند و حسنک تنها ماند، چنانکه تنها آمده بود از شکم مادر. و پس از آن شنیدم از بو الحسن حربلی که دوست من بود و از مختصّان بو سهل، که یک روز شراب میخورد و با وی بودم، مجلسی نیکو آراسته و غلامان بسیار ایستاده و مطربان همه خوش آواز. در آن میان فرموده بود تا سر حسنک پنهان از ما آورده بودند و بداشته در طبقی با مکبّه . پس گفت:
نوباوه آوردهاند، از آن بخوریم . همگان گفتند: خوریم. گفت: بیارید. آن طبق بیاوردند و ازو مکبّه برداشتند. چون سر حسنک را بدیدیم همگان متحیّر شدیم و من از حال بشدم. و بو سهل بخندید، و باتّفاق شراب در دست داشت، ببوستان ریخت، و سر باز بردند. و من در خلوت دیگر روز او را بسیار ملامت کردم، گفت: «ای بو الحسن، تو مردی مرغ دلی، سر دشمنان چنین باید.» و این حدیث فاش شد و همگان او را بسیار ملامت کردند بدین حدیث و لعنت کردند. و آن روز که حسنک را بر دار کردند، استادم بو نصر روزه بنگشاد و سخت غمناک و اندیشهمند بود، چنانکه بهیچ وقت او را چنان ندیده بودم، و میگفت: چه امید ماند؟ و خواجه احمد حسن هم برین حال بود و بدیوان ننشست.
و حسنک قریب هفت سال بر دار بماند، چنانکه پایهایش همه فروتراشید و خشک شد، چنانکه اثری نماند تا بدستور فرو گرفتند و دفن کردند، چنانکه کس ندانست که سرش کجاست و تن کجاست. و مادر حسنک زنی بود سخت جگرآور، چنان شنودم که دو سه ماه ازو این حدیث نهان داشتند، چون بشنید، جزعی نکرد، چنانکه زنان کنند، بلکه بگریست بدرد، چنانکه حاضران از درد وی خون گریستند، پس گفت: بزرگا مردا که این پسرم بود! که پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان. و ماتم پسر سخت نیکو بداشت، و هر خردمند که این بشنید، بپسندید. و جای آن بود. و یکی از شعرای نشابور این مرثیه بگفت اندر مرگ وی و بدین جای یاد کرده شد:
ببرید سرش را که سران را سر بود
آرایش دهر و ملک را افسر بود
گر قرمطی و جهود و گر کافر بود
از تخت بدار برشدن منکر بود
و حسنک را بپای دار آوردند، نعوذ باللّه من قضاء السّوء، و دو پیک را ایستانیده بودند که از بغداد آمدهاند. و قرآن خوانان قرآن میخواندند . حسنک را فرمودند که جامه بیرون کش. وی دست اندر زیر کرد و از اربند استوار کرد و پایچههای ازار را ببست و جبّه و پیراهن بکشید و دور انداخت با دستار، و برهنه با ازار بایستاد و دستها درهم زده، تنی چون سیم سفید و رویی چون صد هزار نگار . و همه خلق بدرد میگریستند. خودی، روی پوش، آهنی بیاوردند عمدا تنگ، چنانکه روی و سرش را نپوشیدی، و آواز دادند که سر و رویش را بپوشید تا از سنگ تباه نشود که سرش را ببغداد خواهیم فرستاد نزدیک خلیفه. و حسنک را همچنان میداشتند، و او لب میجنبانید و چیزی میخواند، تا خودی فراختر آوردند. و درین میان احمد جامهدار بیامد سوار و روی بحسنک کرد و پیغامی گفت که خداوند سلطان میگوید: «این آرزوی تست که خواسته بودی و گفته که «چون تو پادشاه شوی، ما را بر دار کن.» ما بر تو رحمت خواستیم کرد، اما امیر المؤمنین نبشته است که تو قرمطی شدهای، و بفرمان او بر دار میکنند.» حسنک البتّه هیچ پاسخ نداد.
پس از آن خود فراختر که آورده بودند، سر و روی او را بدان بپوشانیدند. پس آواز دادند او را که بدو . دم نزد و از ایشان نیندیشید. هر کس گفتند «شرم ندارید، مرد را که میبکشید [به دو ] بدار برید؟» و خواست که شوری بزرگ بپای شود، سواران سوی عامّه تاختند و آن شور بنشاندند و حسنک را سوی دار بردند و بجایگاه رسانیدند، بر مرکبی که هرگز ننشسته بود، بنشاندند و جلّادش استوار ببست و رسنها فرود آورد. و آواز دادند که سنگ دهید، هیچ کس دست بسنگ نمیکرد و همه زارزار میگریستند خاصّه نشابوریان. پس مشتی رند را سیم دادند که سنگ زنند، و مرد خود مرده بود که جلّادش رسن بگلو افکنده بود و خبه کرده. این است حسنک و روزگارش. و گفتارش، رحمة اللّه علیه، این بود که گفتی مرا دعای نشابوریان بسازد و نساخت. و اگر زمین و آب مسلمانان بغصب بستد نه زمین ماند و نه آب، و چندان غلام و ضیاع و اسباب و زر و سیم و نعمت هیچ سود نداشت. او رفت و این قوم که این مکر ساخته بودند نیز برفتند، رحمة اللّه علیهم. و این افسانهیی است با بسیار عبرت. و این همه اسباب منازعت و مکاوحت از بهر حطام دنیا بیک سوی نهادند . احمق مردا که دل درین جهان بندد! که نعمتی بدهد و زشت بازستاند .
لعمرک ما الدّنیا بدار اقامة
اذا زال عن عین البصیر غطاؤها
و کیف بقاؤ النّاس فیها و انّما
ینال باسباب الفناء بقاؤها
رودکی گوید:
بسرای سپنج مهمان را
دل نهادن همیشگی نه رواست
زیر خاک اندرونت باید خفت
گرچه اکنونت خواب بر دیباست
با کسان بودنت چه سود کند؟
که بگور اندرون شدن تنهاست
یار تو زیر خاک مور و مگس
بدل آنکه گیسوت پیراست
آنکه زلفین و گیسوت پیراست
گرچه دینار یا درمش بهاست
چون ترا دید زردگونه شده
سرد گردد دلش نه نابیناست
چون ازین فارغ شدند، بو سهل و قوم از پای دار بازگشتند و حسنک تنها ماند، چنانکه تنها آمده بود از شکم مادر. و پس از آن شنیدم از بو الحسن حربلی که دوست من بود و از مختصّان بو سهل، که یک روز شراب میخورد و با وی بودم، مجلسی نیکو آراسته و غلامان بسیار ایستاده و مطربان همه خوش آواز. در آن میان فرموده بود تا سر حسنک پنهان از ما آورده بودند و بداشته در طبقی با مکبّه . پس گفت:
نوباوه آوردهاند، از آن بخوریم . همگان گفتند: خوریم. گفت: بیارید. آن طبق بیاوردند و ازو مکبّه برداشتند. چون سر حسنک را بدیدیم همگان متحیّر شدیم و من از حال بشدم. و بو سهل بخندید، و باتّفاق شراب در دست داشت، ببوستان ریخت، و سر باز بردند. و من در خلوت دیگر روز او را بسیار ملامت کردم، گفت: «ای بو الحسن، تو مردی مرغ دلی، سر دشمنان چنین باید.» و این حدیث فاش شد و همگان او را بسیار ملامت کردند بدین حدیث و لعنت کردند. و آن روز که حسنک را بر دار کردند، استادم بو نصر روزه بنگشاد و سخت غمناک و اندیشهمند بود، چنانکه بهیچ وقت او را چنان ندیده بودم، و میگفت: چه امید ماند؟ و خواجه احمد حسن هم برین حال بود و بدیوان ننشست.
و حسنک قریب هفت سال بر دار بماند، چنانکه پایهایش همه فروتراشید و خشک شد، چنانکه اثری نماند تا بدستور فرو گرفتند و دفن کردند، چنانکه کس ندانست که سرش کجاست و تن کجاست. و مادر حسنک زنی بود سخت جگرآور، چنان شنودم که دو سه ماه ازو این حدیث نهان داشتند، چون بشنید، جزعی نکرد، چنانکه زنان کنند، بلکه بگریست بدرد، چنانکه حاضران از درد وی خون گریستند، پس گفت: بزرگا مردا که این پسرم بود! که پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان. و ماتم پسر سخت نیکو بداشت، و هر خردمند که این بشنید، بپسندید. و جای آن بود. و یکی از شعرای نشابور این مرثیه بگفت اندر مرگ وی و بدین جای یاد کرده شد:
ببرید سرش را که سران را سر بود
آرایش دهر و ملک را افسر بود
گر قرمطی و جهود و گر کافر بود
از تخت بدار برشدن منکر بود