عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۹۹ - ذوالعین
ذوی‌العین آنکه حق بیند بظاهر
بباطن وانگهی خلق و مظاهر
در اینجا خلق مرآت حق آمد
نهان اندر مقید مطلق آمد
ظهور حق و اخفای خلایق
بصورت همچون مرآت موافق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۰۰ - ذوالعقل و العین
دگر صولی که داند سر کونین
نماید شرح از ذوالعقل و العین
کسی باشد که بد و ماسبق دید
حق اندر خلق و خلق اندر بحق دید
نشد محجوب در هر یک ز دیگر
نه بیند بلکه جز واحد سراسر
حق از وجهی و خلق از وجه دیگر
نه محجوب از شهود وجه اکبر
بود آن وجه اکبر عین واحد
که واحد جمله را بیند مشاهد
مزاحم نیست کثرت بر شهودش
که در کثرت عیان باشد وجودش
بکثرت جلوه گر ذات الاحد دید
احد کی دیده صاحب رمد دید
تو با هم بینی ار مرآت و صورت
بدون غفلت از مرآت و طلعت
شهود هر دو در توحید سالم
ز یکدیگر تو را نبود مزاحم
تبا شد حاجبی پیش تو ما بین
تو را خواند صفی ذوالعقل و العین
در این کثرت نه بینی جز احد را
کنی راجع بیک واحد دو صد را
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۰۱ - باب‌الراء
شنو از راعی ار داری کیاست
بود آن کش بود علم سیاست
شناسد نظم عالم را کماهی
بر این باشد بتایید الهی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۰۲ - الران
چه باشد ران‌، حجابی کوست حایل
میان ملک قدس و عالم دل
ز استیلا نفس و هیئت آن
ز جسمانی جهان و ظلمت آن
که بالکلیه آن آثار و ظلمت
کند محجوب ز انوار حقیقت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۰۴ - رب‌الارباب
بود حق رب‌الارباب مکرم
بحیث اعتبار اسم اعظم
که باشد غایه‌الغایات اسما
هم آن اول تعیین راست منشأ
بسوی اوست گردنها کشیده
معین و معطی هر آفریده
مطالب را تماما اوست حاوی
رسد بر ما سوی فیضش مساوی
از و ارباب و مربوبات یکجا
کنند ادراک فیض اندر تمنا
سه قسم اسماء رب را خواند عارف
وز این سه نیست خارج در معارف
خود آن ذاتی و فعلی و صفاتیست
کنون بشنو که حرف از اسم ذاتیست
دو قسم است آن بدان نز علم کسبی
یکی نسبی و دیگر غیر نسبی
خود آن نسبی بمحض اعتبار است
بخارج زو نه عینی بر قرار است
مثال او غنی در خاطر آمد
و یا چون اول و چون آخر آمد
وجود از اولیت و آخریت
برونست این بود خود محض نسبت
غنی هم نسبی است و اعتباری
اگر فهمی نکو مردی و کاری
دگر آن غیر نسبی کو بنام است
مثالش اسم قدوس و سلام است
بنزد عقل این اسماء ذات است
خود آنعقلی که بی‌نقص از جهاتست
دگر اسما که معنای وجودی
تصور زو کند عقل شهودی
نه زاید باشد او در عقل بر ذات
نه موقوف است بر غیر آن باثبات
مثالش گر زنی برحی و واجب
بود تعبیر عقلی را مناسب
دگر اسما که موقوفست بر غیر
وجودش نزد عقل کامل السیر
مثال عالم و قادر بمعلوم
باسماء صفات اینهاست موسوم
دگر اسماء که بر عقل است مکشوف
بود هم بر وجود غیر موقوف
مثال منعم و رزاق و خالق
بر اینها اسماء افعالست صادق
بزند عارفی کاهل یقین است
خود اسماء را مراتب این چنین است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۰۵ - الرتق
ز رتق آرم تو را شرحی بتمثال
بود او ز اصل وحدانیت اجمال
بغیر از ماده مقصود از اصل
مرا نبود اگر دانی تو این فصل
مسمی اوست بر عنصر هم اعظم
که بد مرتوق قبل از خالق عالم
شد از بعد ظهور کل مخلوق
خود آنمرتوق مطلق جمله مفتوق
تعینها عیان گشت آنچه لایق
بد اندر ذات مکنون الحقایق
مراد از رتق اجمال نبات است
که قبل از غرس مکنون در نواه است
دگر هر غیبتی و هر بطونی
از آن تعبیر باشد یا کمونی
احدیت توان زو کرد تاویل
که پس در واحدیت یافت تفصیل
ز شأن واحدیت پس در آیات
عیان شد خلقت ارض و سماوات
غرض رتق است آن اصلی هر شی‌ء
عیان زو گشت و مکنون بود دروی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۱۰ - الرسم
اشارت رسم بر خلق و صفاتست
که از وی ما سوی الله منشئات است
تمام ماسوا آثار حقند
که ناشی‌ جمله از کردار حقند
بود پس رسم مطلق نعت باری
که باشد در ابد پیوسته جاری
بد انسانی که جاری در ازل بود
ظهور قدرت حق در عمل بود
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۱۱ - رسوم العلوم و رقوم العلوم
رسومات علوم آمد مشاعر
در انسان گر شعورت هست حاضر
رسومت هست اسماء الهی
که ظاهر در مظاهر شد کماهی
ز علم و سمع و بینش در مقابل
شئوناتی نمود اندر هیا کل
چه هیکل پرده دارالقرار است
میان حق و خلق آن مستعار است
ز ما بین این حجاب ار مرتفع شد
عیان گشت آنچه دیدش ممتنع شد
از این دریاب سرمن عرف را
شناس آن نفس بر حق متصف را
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۱۳ - الرقیقه
رقیقه چیست نیکودان لطیفه
که فهم آن تو را باشد وظیفه
بود آن واسطه ما بین شیئین
نباشد جز لطیفه ربط ما بین
بمانند مدد کز حق بود وصل
بسوی عبدو آن ربطیست بیفصل
یکی گر مرد راهی فی‌الحقیقه
تو را اندر نزول است این رقیقه
دگر باشد بمانند وسیله
که از عبد است بر حق بی‌رذیله
تقرب جوید او از علم و اخلاق
ز اعمال نکو و حسن میثاق
خود آنرا عارف از حین خروجش
رقیقه ارتقا خواند و عروجش
دگر گویند ارباب حقایق
که در علم و ادب باشد رقایق
نماید نفس را پاک از کثافت
کند دل چو مرآت از لطافت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۱۴ - الروح
شنو از روح کآن ربانی آمد
لطیفه جوهر انسانی آمد
بود در اصطلاح قوم اشارت
باصل سر انسان در عبارت
و لیکن هست در نزد اطبا
بخاری بس لطیف و صاف و زیبا
بود از قلب هر آنش تولد
بملک تن کند سیر از تجرد
ز دل تولیدش اسباب حیات است
نفس زان موجب تفریح ذاتست
بخاراتی که از دل زاید آید
نفس آن را ز دل بیرون نماید
کند داخل هوای صاف سالم
بدل از بهر تفریح ملایم
رسد چون بر دماغ آنروح از دل
معین جنبش و حس راست شامل
زند چون دور در تن ز اختصاصی
بهر جا باشدش تأثیر خاصی
نبودم قصد تحقیقات طبی
نه عاشق را بود حمای غبی
تبش هر لحظه از آهی فزونست
دلش مستغرق دریای خون است
نباشد درد عاشق را علاجی
کجا آید بدست از وی مزاجی
بود تحقیق جالینوس و بقراط
بنزدیک طبیبان حق اسقاط
بیان ما ز حال اهل درد است
کشد آن بار دردش را که مرد است
طبیبان الهی صوفیانند
که اسرار ازل را ترجمانند
بما از روح مطلق راز گفتند
ز هر جا اصطلاحی باز گفتند
که هر جا نام آن دلدار چبود
تجلیهای آن رخسار چبود
بهر جا زو دری مفتوح گردد
بجائی عقل و جایی روح گردد
حکیم آن روح را تفسیر کرده
بنفس ناطقه تعبیر کرده
همان معنی که عقل منتخب بود
در اینجا نفس گشت و این عجب بود
خود آن در نزد صوفی جان جانست
نتیجه و جوهر کون و مکانست
غرض هر جا که بینی او هویداست
بوصفی و بنامی آشکار است
دگر در اصطلاح آمد مدلل
که باشد روح اعظم عقل اول
دگر جیریل باشد روح‌الالقا
هم او ملقی القلوب از غیب اعلا
ز «یلقی الروح من امره» یقین است
که ملقی الروح جبریل امین است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۱۷ - تحقیق آیه النور
مراد از نور اینجا صرف ذاتست
باو قایم وجود ممکنات است
زمین و آسمان تنها نه بر پاست
ازوبل ظاهر از وی کل اشیاءست
زمین و آسمان بی آزمایش
چه ز اشیاء اعظم است اندر نمایش
در آن هستند اشیاء جمله داخل
از آنرو این مثل را شد مماثل
زمین و آسمان معنوی هم
اشارت دان بعقل و نفس اکرم
مراد آن نور بد کاصل وجود است
تمام ماسوا را زو نمود است
ز هستی در جهان پیداتری نیست
وز او اندر تجلی اظهری نیست
نبینی چون تو چیزی غیر محسوس
نداری چاره از مصباح و فانوس
از آن بهر تو حق آن را مثل کرد
بصورت نور معنی ار بدل کرد
وگر نه آنچه در اوج و حضیضند
زنور و ظلمت از وی مستقیضند
نه پنداری که ظلمت غیر نور است
حق از این هر دو در عین ظهور است
ولی چون نسبت ظلمت بعید است
مثل بر نور زد کاقرب بدید است
پس الله نور صرف و ذات بحت است
منزه از حدود فوق و تحت است
وجود بحت بیشرط و بسیط است
بکل ماسوا نورش محیط است
زجاجه قلب و روح آمد چو مصباح
شجر نفس و بدن مشکوه وضاح
ترا مصباح روح از حق منیر است
تن از مصباح روحت مستنیر است
جسد را هست منفذهای مشهور
که تا بد زان منافذ بر برون نور
چو مشکوتی که اند روی سراجست
بروی آن سراج از دل زجاج است
شود نور حیاه از قلب انشا
نماید پس سرایت اندر اعضا
زهر منفذ بنوعی جلوه گر شد
توان دیدن چوساری در بصر شد
بدینسان شم و لمس و ذوق و سمعت
دهد هر یک نشان از نور جمعت
چنین دان پنج حس باطنت را
که مرآتند روح فاطنت را
تو را دل مستنیر از نور روح است
تطورها ز نفس پرفتوح است
بود از هیکل این مصباح رخشان
مثال کوکب از گردون نمایان
و یا چون شعله‌ئی در لیل دیجور
بصحرائی نمایان باشد از دور
اگر نزدیک باشد این سراجت
بود تمییز قندیل و زجاجت
ز مشکوه و زجاجت ور که دوری
نباشد هیچ پیدا غیر نوری
چراغ از دور بر هر دیده در شب
نماید در بیابان همچو کوکب
که باشد ضو و تابش را بغایت
از آنرو در مثل باشد نهایت
بود روشن خود این مصباح میمون
از آن فرخ درختی کوست زیتون
نکو دانند ارباب مدارک
که زیتون را چرا خواند مبارک
درختی بود کاول در زمین رست
به بیت انبیا و مرسلین رست
دگر نفعش فزون شد درمداوا
دگر دهنش ز ادهان باشد اصفا
کنی از وی چراغی گر تو روشن
ازو اصفا نیابی هیچ روغن
از آنرو حقتعالی او تبارک
بقرآن خواند زیتون را مبارک
چنان کز روغنت روشن سراجست
ز روغن هر چراغی لاعلاج است
تطورهای نفس پر فتوحت
کند امداد بر مصباح روحت
نمایشها که هست از حال نفس است
حیات روح و دل ز امداد نفس است
چو مصباحی که از زیت است روشن
مثالش را شجر فرمود ذوالمن
وجود او نه واجب نه محل است
بلا شرقی و لا غربی مثال است
ز استعداد پنداری که بی‌نار
همی خواهد بر افروزد بیک بار
بود یعنی فعالش بی ز تشکیک
بفعل روح بی‌اندازه نزدیک
دگر نور وجود و نور عقل است
که از نور علی نورت بنقل است
منور قلب و جسم اندر مقامت
بنور روح و عقل آمد مدامت
باین معنی بود «نور علی نور»
مراتب را چنین گفتند جمهور
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۱۸ - تطبیق
بد این از عالم اصغر علامت
بود اکبر هم اینسان در اقامت
جهان باشد چو مشکوتی مزین
ز نور عقل اول گشته روشن
بود مصباح یعنی عقل اول
چو مشکوتیست او را ملک اسفل
ز جاجه باشدش چرخ محدد
بر ارباب عیانست این مشاهد
چو او می‌باشد اندر نظم کائن
خود انوار وجودی را خزائن
از آن مخزن بتعیین مناسب
منور گردد افلاک و کواکب
بچشمی کز ره حق بینی آمد
شجر امرالله تکوینی آمد
نه غربی و نه شرقی در مطالب
بود نه ممتنع یعنی نه واجب
بدانسان مستعد در نظم امکان
که بی‌نار مشیت هست تابان
بنزد آنکه زین عالم حسابی
بفهمش نامد الا خورد و خوابی
بگوش آینها نیاید غیر صوتش
چنین میباش گو تا وقت فوتش
تو کی خدمت بجای خویش کردی
بجز انکار کز درویش کردی
که خواهی با همین ظلمات ریبت
شود مکشوف آسان نور غیبت
تو خود می‌گفتی ار میبودت انصاف
که ننماید رخ از مرآت ناصاف
تو را گر نور صفوت در جبین بود
حقایق هم عیان و هم یقین بود
جهان از یک معمائی مثال است
تمام حل و عقدش از خیال است
بهر چیزی خیالت رهنما شد
همانت مبتدا و منتها شد
برد گر جانب اقبال و نورت
پیاپی می‌فزاید بر حضورت
برد ور سوی ظلمات شکوکت
شود سد بر رخ ابواب سلوکت
بسوی حق پناه از شک و ظن بر
هم از اصلش که باشد ماو من بر
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۲۰ - الزمان
زمان مذکور شد در آن دایم
بیانش نیست بر تکرار لازم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۲۱ - الزواهر
زواهر را بدان علم طریقت
زانبا و علوم و اصل و وصلت
چو او اشرف ز انواع علوم است
بحق رهبر ز اقسام رسوم است
همان علمیکه بشنیدی تو نور است
ز خدمت حاصل اهل حضورست
بمحض موهبت ناگه بر دل
شود از حق بلاتحصیل حاصل
همین علم است نی معقول و منقول
که عمریرا بآن گشتی تو مشغول
نکردی حاصل از آن بحث و تدریس
بجز ظلمات لفظ و مکر و تلبیس
غرض باشد زواهر علم توحید
نه توحیدی که از ظن است و تقلید
نه توحید یکه لفظش در نصوص است
ترا حاصل ز اسفار و فصوص است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۲۳ - الزیت
دگر نوریست زیتت در عبارت
کز استعداد اصلی شد اشارت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۲۶ - السبخه
بود سبخه هبا یعنی هیولا
که واضح نیست کونش در تقاضا
وجود او نباشد جز بصورت
نه موجوداست بالنفس اینت حکمت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۲۸ - الستائر
زاکوان دان صورها را ستائر
کز اسمای الهی شد مظاهر
ز خلف آن شناسی ما خلف ار
ز مظهر معنی لاینکشف را
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۲۹ - الستور
ستور آمد بتحقیق این هیاکل
میان هر دو عالم گشته حایل
بدن چون پرده‌ئی باشد بعادت
میان عالم غیب و شهادت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۳۴ - سرالعلم
شنو از سر علم از من به نصفت
که عالم را بود عین حقیقت
حقیقت علم عین ذات برایست
جز این گر وصف کردند اعتباریست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۳۶ - سرالحقیقه
ز حق سریست در اشیاء وثیقه
که معروفست بر سرالحقیقه
در اشیاء آن وجود حقتعالی است
که در عین خفا و غیر افشاست
نگشت آگه کس از سر حقیقت
جز آنواصل که بگذشت از خودیت
ز هستی در تو تاباقیست جائی
همان قدر از حقیقت بینوایی
بتقلید آنکه اشیاء را خدا گفت
خدا را دان که نشناسد خطا گفت