عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۱۱
ای ز شاهی و جوانی شاد و از دولت به کام
ایزد اندر هر مرادی داد تو داده تمام
اندر اسباب شهنشاهی همال تو کجا است
واندر آثار جهانداری نظیر تو کدام
شیرمردان گشته اندر پیش تیغ تو زبون
تاجداران ‌گشته اندر پیش تخت تو غلام
از پدر ملک جهان داری به میراث حلال
در خلاف تو قدم برداشتن باشد حرام
از سعادت دولت تو خانه‌ای دارد که هست
عالم صغری‌اش بوم و عالم کبری‌‌اش بام
هست روشن حجت‌ افضال تو در شرق ‌و غرب
هست فرخ سایهٔ اقبال تو بر خاص و عام
گر همی برهان و حجت باید اقبال تو را
بس بود برهان و حجت فتح روم و فتح شام
رای تو در شام، شام نیکخواهان کرد صبح
تیغ تو در روم‌، صبح بدسگالان کرد شام
کین تو مانند سودا گشت کزوی سوخته است
خون حاسد در عروق و مغز دشمن در عِظام
تیغ تو زهر است و دام و هر که خواهد گو بیا
دست را بر نه به زهر و پای را برنه به دام
رآی هند آید به طاعت ‌گر فرستی یک رسول
شاه چین آید به خدمت‌ گر فرستی یک پیام
از مخالف موکبی وز موکب تو یک سوار
از معادی لشکری وز لشکر تو یک غلام
نوبت جام است شاها نوبت شمشیر نیست
جام باید در کف و شمشیر باید در نیام
آتش شمشیر تو چون کار شاهی پخته کرد
آبگون جام تو باید مدتی پر خمر خام
جام پُر فرمای از آن باده که چون گیری به‌دست
دست ‌گردد مشک بوی و جام‌ گردد لعل فام
بندگان تو همه حورند و می‌ماء معین
تو چو رضوانی و دارالملک تو دارالسلام
دولت تو کرد بخت بندگان تو بلند
همت تو کرد کار چاکران تو به‌ کام
بندگان شاید که از بهر تو بِفْروزند جان
چاکران زیبد که بر یاد تو بفرازند جام
مال و حال و سال و فال و اصل و نسل و تخت و بخت
بادت اندر پادشاهی بر مراد و بر دوام
مال وافر، حال نیکو، سال فرخ‌، فال سعد
اصل راضی‌، نسل باقی‌، تخت عالی،‌ بخت رام
رهنمایت باد یزدان هرکجا سایی رکاب
همنشینت باد دولت هرکجا سازی مقام
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۱۳
سزد گر سر فرازد ملک و شایدگر بنازد د‌ین
که ‌گیتی در مه آذر گرفت آیین فروردین
به ملک و دین همی نازند شاهان بلنداختر
که آمد شاه ملک‌افروز مهمان قوام‌الدین
کجا باشد ملک چونین سزد دستور او چونان
کجا باشد پدر چون آن سزد فرزند او چون این
ز سلطان و ز دستور است هم تمکین و هم ‌دولت
زه ای سلطان با دولت زه‌ای دستور با تمکین
چه جویم فر ا‌فریدون چه گویم عدل نوشر‌وان
چه رانم قصهٔ بیژن چه خوانم نامهٔ گرگین
سخن‌گویم ز سلطانی که با عدلش نیندیشد
گوزن از پنجهٔ ضیغم تذرو از چنگل شاهین
که را بود از جهانداران چنین عدل و چنین سیرت
کرا بود از شهنشاهان چنین رسم و چنین آیین
جهانداری چنین باشد که را ایزد دهد دولت
شهنشاهی چنین باشد کجا دولت‌ کند تلقین
ببخش ای شاه دریادل بکوش ای خسرو عالم
به‌گاه بخشش و کوشش دهی داد و ستانی‌ کین
تو آن شاهی که از شاهان به تو قدر و شرف دارد
نگین و تیغ و تاج و تخت و کلک و ملک و اسب و زین
به توران و به غزنین د‌ر تو را هستند فرمانبر
یکی دارندهٔ توران دگر فرمانده غزنین
سپاهی را که بدخواهت همی ‌گرد آورد شاها
کنی همچون بنات‌النعش اگر هستند چون پروین
کسی کاو برخلاف تو به ‌خواب اندر شود یک شب
زخاک او را سزد بستر زسنگ او را سزد بالین
هر آن شعری‌ که بر نامت بگوید بندهٔ شاعر
به ‌جنات‌النعیم اندر همی خوانند حورالعن
به‌تو جاوید و پاینده است هم شادی و هم‌شادی
به شاهی از جهان بگذر به شادی در جهان بنشین
دعاگوی تو دولت باد هر جایی‌ که بنشینی
که چون دولت دعا گوید کند روح‌الامین آمین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۱۶
چون قوام‌الدین و فخرالدین ندیدم میهمان
چون شهاب‌الدین به دنیا هم ندیدم میزبان
هرکجا باشد به‌ گیتی میزبانی چون شهاب
کی عجب‌گر چون قوام و فخر باشد میهمان
آسمان از اختران‌ گر بر زمین دارد شرف
زین سه نیک‌اختر زمین دارد شرف بر آسمان
آفتاب و مشتری و زهرهٔ زهرا به‌هم
هر سه در برج شرف‌ کردند پنداری قران
با دو سلطان هر سه در خدمت یکی دارند دل
با دو دولت هر سه در بیعت یکی دارند جان
دانش هر سه ز انبوهی نگنجد در ضمیر
بخشش هر سه ز بسیاری نیاید درگمان
هر سه را شمشیر هندی معجزست اندر یمین
هر سه را اقلام مصری ساحرست اندر بنان
باد با هر سه موافق هم جهان و هم سپهر
تا همی‌گردد سپهر و تا همی ماند جهان
هر سه اندر دولت سلطان عالم شادخوار
هر سه از اقبال سلطان معظم شادمان
شادند همه خلق به عید عرب اکنون
بر شاه عجم عید عرب باد همایون
فخر ملکان ناصر دین خسرو مشرق
تاج سر دولت عضد دولت میمون
سنجر که به مردی و جهانداری و شاهی
بیش است ز طهمورث و جمشید و فریدون
نازنده به پیروزی او گوهر سلجوق
چون گوهر عباس به بهروزی مأمون
سلطان معظم به هنرمندی او شاد
چون موسی عمران به هنرمندی هارون
با همت او اختر سیار بود پست
با دولت او گنبد دوار بود دون
سیاره نداند که قیاس خردش چند
ایام نداند که شمار هنرش چون
گیتی به حقیقت خطر او نشناسد
دریا چه شناسد خطر لؤلؤ مکنون
ای‌ گشته فلک بر مه منجوق تو عاشق
وی ‌گشته ظفر بر سر شمشیر تو مفتون
یک تن نشناسم نه به احسان تو محتاج
یک دل نشناسم نه به فرمان تو مرهون
عدل و نظر تو سبب امن جهان است
چون باده و مطرب سبب شادی محزون
تا با تو جهان راست‌تر از قد الف شد
قد همه اعدای تو شد چفته‌تر از نون
هر کس‌ که سر از چنبر حکم تو بتابد
یا دل برد از دایرهٔ عهد تو بیرون
هرگز نبود مقبل و آهسته و عاقل
لابد که بود مدبر و آشفته و مجنون
آن روز که تو گوی‌ زنی پیش سواران
از سُمّ سمند تو رسد گَرد به‌گردون
وان روز که تو صید کنی بر کُه و صحرا
از سنگ دمد لاله و از خاک طبرخون
وان روز که تو تیغ زنی در صف لشکر
پستی و بلندی همه خانی شود از خون
از نیزهٔ تو بیشه نماید همه صحرا
وز رایت تو کوه نماید همه هامون
خصم تو به افسون و به افسانه کند کار
لیکن به زمانی شود آن کار دگرگون
بیچاره نداند که همی سود ندارد
با دولت و شمشیر تو افسانه و افسون
ملک پدران داد به دست تو زمانه
بسته است میان تا تو چه فرمان دهی اکنون
گر رای به زابل کنی از بهر تماشا
ور روی به توران نهی از بهر شبیخون
فغفور بنالد ز تو در بتکدهٔ چین
چیپال بترسد ز تو بر ساحل سیحون
تو خرم و خندان به نشابور نشسته
سهم تو به دجله است و نهیب تو به جیحون
بس نماندست که ملک ملکان را
آرند به دیوان تو آواره و قانون
پیش کف تو خوارتر از خاک نماید
گر خاک به تو هدیه دهد نعمت قارون
خوانم به صفت جود تو را معجز موسی
گر زنده شد از معجز او مردهٔ مدفون
ای مدح تو در هر دهنی لؤلؤ و یاقوت
وان لؤلؤ و یاقوت به عنبر شده معجون
ناهید ز میزان فلک مدح تو خواند
چون ‌گشت به میزان خرد مدح تو موزون
تا موسم ‌تِشرین بود اندر مه نیسان
تا نوبت کانون بود اندر مه کانون
احباب تو را باد رخ از نار چو ‌تِشرین
و اعدای تو را باد دل از رنج چو کانون
از طایر میمون‌، تو ندیم ظفر و فتح
خصم تو ندیم نَدَم از اختر وارون
خالق ز تو راضی و خلایق ز تو خشنود
دولت به تو موصول و سعادت به تو مقرون
عید تو همایون و همه سال تو چون عید
پیروزی و اقبال تو هر روز بر افزون
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۱۷
نرگس ز نشاط ماه فروردین
بر دست نهاد ساغر زرین
ابر آمد و کرد ساغرش پر می
تا نوش کند به یاد فروردین
بی‌آنکه شکسته گشت و پیچیده
شد زلف بنفشه پرخم و پرچین
دستی که به زلف او درآویزد
بی‌مشک شود چو نافه مشک‌آگین
تاکرد دم صباگلستان را
از خوشی و خرمی بهشت آیین
گلبن به بهشت در همی نازد
با جامهٔ سبز همچو حورالعین
گر پروین شد در آسمان پنهان
پروین صفت است در زمین نسرین
گویی که ز بهر خدمت خسرو
آمد به زمین ز آسمان پروین
چون فاخته باغ را دعا گوید
طاووس دعاش را کند آمین
از بهر دعا ثنا کند بلبل
بر ناصر دین بن معزالدین
سنجر که ز رای دولت آرایش
دین را شرف است و ملک را تزیین
والا ملکی که در صف هیجا
دارد دل و زور صاحب صفین
ایزد چو ولایت خراسان را
آراست به عدل او سنهٔ تِسعین
دادند به او سعادت کلی
از برج شرف ستارگان همگین
در طالع او همی توان دیدن
کز روم بود ولایتش تا چین
آنجا که امید عدل او باشد
بی‌بیم بود کبوتر از شاهین
وانجا که نهیب تیغ او باشد
اندر غم جان بود تن تِنّبن
بر مژدهٔ فتح او به هرکشور
بندند و زنند کله و آذین
گردد ز نثار نامهٔ فتحش
پرگوهر سرخ دست‌گوهر چین
گر رای کند به آمل و ساری
ور روی نهد به‌ کابل و غزنین
از بیم به دست هندو و دیلم
بی‌بیم شود کَتاره و زوبین
بس دیر نماند تا نهد عزمش
بر اسب غزای کافرستان زین
در روم کند رکاب سالارش
زین را ز صلیب رومیان خرزین
یک حملهٔ سنجری زند برهم
بتخانهٔ قیصری به قسطنطین
گر افشین کرد فتنهٔ بابک
در دولت و ملک معتصم تسکین
در لشکر خویشتن ملک‌سنجر
دارد دو هزار بنده چون افشین
گر بیژن گیو در هنر بودی
چون حاجب او به روز بزم و کین
هنگام شکارکی روا گشتی
بر بیژن گیو چاره‌گر گرین
ای شاد به تو خلیفه و سلطان
وز شادی هر دو دشمنان غمگین
از نصرت تو همی ببالد آن
وز دولت تو همی بنازد این
دو بیت شنیده‌ام دقیقی را
در مدح تو هر دو کرده‌ام تضمین‌:
«استاد شهید زنده بایستی
و آن شاعر تیره‌ چشم روشن بین
تا شاه مرا مدیح‌گفتندی
معنیش درست و لفظها شیرین‌»
در شان تو آمدست پنداری
واندر شأن حسود با نفرین
هفتم آیت ز سورهٔ یوسف
پنجم آیت ز سورهٔ یاسین
تا با دل دشمنان به رزم اندر
کین تو کند صناعت سِکین
هرکس‌ که ز کین تو خطر جوید
سر در سر آن خطر کند مسکین
آباد بر آن‌ کُمیت میمونت
کاو تیزتر است زآذر برزین
کو هست درنگ را چو گویی هان
با دست شتاب را چو گویی هین
هر گه که به پستی آید از بالا
گویی به نشیب روی دارد هین
فرهاد نکرد نقش از آن بهتر
شبدیز به جنب خسرو و شیرین
تا پای تو در رکاب او باشد
نعلش سر ماه را بود بالین
شاها به بهار و موسم نیسان
بر تخت شهی به‌کام دل بنشین
نیک است و بد است مردم‌ گیتی
بد را بگزای و نیک را بگزین
خوارزم شه آمد از لب جیحون
زی درگه تو به حشمت و تمکین
تا رایت و رای او درین خدمت
عالی شود از تو همچو علیین
تا دانش و داد و دین او هر سه
باقی شود از تو تا به یوم‌الدین
با دولت و فر تو بهر کشور
کو قصد کند بگیرد اندر حین
از جانب غرب تا حد مکه
از جانب شرق تا در ماچین
بادا ز چهار چیز سازنده
قسم تو چهار چیز با تحسین
تا هست چهار طبع‌ گیتی را
از آتش و از هوا و آب و طین
از چرخ عنایت از قضا یاری
از بخت هدایت از خرد تلقین
تشرین تو باد خوش‌تر از نیسان
نیسان تو باد بهتر از تشرین
ازگرد ولیت رفته برگردون
وز سجن‌ عدوت رفته در سجین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۲۵
هست آفتاب روی زمین خسرو زمان
گسترده روشنایی او بر همه جهان
مسعودشاه ماه دو هفته است و پیش او
طُغرل شه است مشتری و حضرت آسمان
روزی مبارک است‌که بر آسمان ملک
هست آفتاب و مشتری و زهره را قران
اقبال بود رهبر و همراه رکن دین
تا از قبول شاه دلش گشت شادمان
او را به نزد شاه مثابت زیادت است
کامد به اختیار بر شاه میهمان
اینجا همه ملوک همی میهمان شدند
زیرا که پادشاه ملوک است میزبان
ای شاهزادگان هنرمند با هنر
بخت شما جوان و شما همچو او جوان
فخر آورید و سر بفرازید شاهوار
زین عَمِّ نیک‌بخت و خداوند مهربان
کاندر همه جهان نبود خسروی چنین
بگزیدهٔ خدای و جهان را خدایگان
شاهی است او که دولت او هست بی‌قیاس
شاهی است او که نصرت او هست بی‌کران
آثار اوست از حد کشمیر تا به روم
اخبار اوست از در چین تا به قیروان
همتای او ز گوهر سلجوقیان که بود
سلطان مُلک‌‌پرور و شاه مَلَک نشان
مانند او ز تخمهٔ داودیان که داد
داد هنر به دولت و تیغ جهان ستان
هنگام آنکه بر در غزنین مصاف‌ کرد
آسیب او رسید ز غزنی به مو‌لتان
در رزم او ز خون حسودان رنگ‌ساز
بر تیغ نیل رنگ چو بشکفت ارغوان
اندر دیار هند ز بس روی‌های زرد
گفتی به جای نیل بکشتند زعفران
مشنو خبر ز رستم زال و سفندیار
زیرا که بیش و کم بود اخبار باستان
بنگرکه از عراق و زمازندران و هند
وز حِلّه و جبال و ز خوارزم و سیستان
اینجا چه سروران و بزرگان رسیده‌اند
در بارگاه شاه کمر بسته بر میان
شاهان نامدار و امیران‌نامور
شیرانِ کامکار و دلیرانِ کامران
اکنون اگر به شرق عنانش شود سبک
اکنون اگر به غرب رکابش شود گران
پیش رکاب او که‌ کند پای در رکاب
پیش عنان او که زند دست بر عنان
ای دولت تورا ز فلک بهترین مقام
ای همت تو را ز عُلیٰ برترین مکان
درگَرد اسب دولت تو کی رسد ضمیر
بر خاک پای همّت تو کی رسد گمان
چونانکه فخر گوهر عَد‌نان محمدست
سلجوق را تویی ز هنر فَخرِ دودمان
اندر جهان ز هیبت تیر و کمان تو
چون تیر گشت راست بسی کار چون کمان
اندر عِراق و غزنین سلطان زدست توست
و اندر دیار تُرک هم از دست توست خان
این ملک و این سپه‌ که تو را جمع‌ کرد بخت
وین فتح و این ظفر که تو را داد غیب‌ْدان
هرگز به هیچ وقت ندیدست کس به‌خواب
هرگز به هیچ عصر ندادست کس نشان
فرّ تو خلق را زنَوائب‌ دهد نجات
عدل تو ملک را ز حوادث‌ دهد امان
آنجا که از سخای‌کریمان رود سخن
از تو زند کریم سخی دست داستان
گر بگذرد سخای تو بر بحر موج زن
ابری کز او رود نبود جز گهر فشان
مهر از سپهر تیغ چو زرین سنان زند
تا نیزهٔ تو را بود از تیغ او سنان
چون محشرست درگه تو روز بار و عرض
چون جنت است مجلس تو روز بزم و خوان
می چون به یاد تو زقدح در دهان شود
می‌خواره را چو چشمهٔ حیوان شود دهان
آمد به فرّخی مَهِ شعبان و حاضرند
آزادگان به بزم تو و شاهزادگان
از بهر توشه ی رمضان بر فرا‌ز جام
وز بهر دیدهٔ همگان بر فروز جان
بشنو ثنای من که به اخلاص بوده‌ام
پیش چهار شاه چهل سال مدح‌خوان
وقف است بر دو چیز تو من بنده را دو چیز
بر دیدن تو دیده و بر مدح تو زبان
تا باشد از بهار و خزان در جهان اثر
هر سال بر دوام به نوروز و مهرگان
از مهر تو خزان ولی باد چون بهار
وز کین تو بهار عدو باد چون خزان
تو ملک را به عدل و سیاست نگاهدار
و ایزد تو را به فضل و عنایت نگاهبان
در خدمت تو هر دو ملک یافته قبول
افزوده از قبول تو اقبال این و آن
ایام تو مساعد و انعام تو مدام
پیمان تو مؤکد و فرمان تو روان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۲۶
آنچه‌ کرد امسال در روم و عرب شاه جهان
هیچکس هرگز نکرد از خسروان باستان
کشور روم و عرب را رام‌ کرد اندر سه ماه
کس ندیده‌است این به خواب و کس‌ نداده‌ است‌ این‌ نشان
هر خبر کان از تعجب خلق را باور نبود
گشت باور زین سفر کز شاه‌ گیتی شد عیان
پیش ازین ما را حدیث هفت خوان‌ آمد عجب
زانکه در تاریخ شاهان نادرست این داستان
آنچه کرد امسال شاه از هفت‌خوان نادرترست
زین سپس ما را عجب ناید حدیث هفت خوان
رفت سوی شام و صافی‌کرد ملک بی‌قیاس
رفت سوی روم و حاصل‌کرد مُلْک بی‌کران
نه به شام اندر ز دولت بود غایب یک نفس
نه به روم اندر ز نصرت بود خالی یک زمان
آنچه اندر شام میرانِ مُقَدّم داشتند
دارد اکنون از سپاه پادشا یک پهلوان
وانچه اندر روم صد میر دلاور داشتند
دارد اکنون یک امیر از لشکر شاه جهان
ای نوشته سال و ماه از عدل اَفریدون سخن
ای‌ گشاده روز و شب بر فتح اسکندر زبان
کو فریدون تا بود خدمتگر شاه زمین
کو سکندر تا بود فرمانبر شاه زمان
کانچه ایشان را به ده سال اندرون حاصل شدی
در سه مَه شاه جهان را حاصل آمد بیش از آن
شام را یکسر گشاد و روم را یکسر گرفت
اینت شاه‌ کامکار و شهریار کامران
اینت‌ زیبا خسروی لشکرکش و لشکر شکن
اینت‌ دانا داوری کشور ده و کشور ستان
خسروا شاها تو اندر یک سفر دیدی یقین
هر ظفر کز صد سفر ناید کسی را در گمان
هست واجب بر زمین و آسمان دائم دو سیر
سیر اسبت بر زمین و سیر مه بر آسمان
تا فلک پیروزه‌ گون باشد تویی پیروز بخت
تا کواکب را قِران باشد تویی صاحبقِران
زین سفر کامسال کردی شد مخالف سوگوار
زین ظفر کامسال دیدی شد موافق شادمان
شام بگشادی به یک تهدید بی‌جنگ و نبرد
روم بگرفتی به یک پیغام بی‌تیغ و سنان
بی‌ درنگی‌ کردی از بیم نکو خواهان امید
بی‌مقامی کردی از سود بداندیشان زیان
آن چنان در آتش دوزخ فکندی خصم را
بستدی از خصم ملکی همچو رَوضات‌ُ الجَنان
بر چنین فتحی سزد گر جام می برکف نهی
زان میی‌کش بوی مشک است و به رنگ ارغوان
خنجر آتش فشانَت آب بدخواهان بِبُرد
آب آتش رنگ بر نِه برکف آتش فشان
شاد بودن کارت است و نوش خوردن شغل توست
شادباش از بخت خویش و نوش خور تا جاودان
هست حکمت‌ را مسخر هم زمین‌ و هم فلک
تا زمین پاید بپای و تا فلک ماند بمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۲۷
چون بهشت است این همایون بزم سلطان جهان
حَبّذا بزمی همایون چون بهشتِ جاودان
ساکنانش حورِ سیمین عارضِ زرین‌ کمر
خازنانش ماه آتش ناوَکِ آهن کمان
نوبهارست این شکفته در میان نوبهار
بوستان است این نهاده در میان بوستان
چون لب رنگین خوبان آب او یاقوت‌ رنگ
چون سر زلفین خوبان باد او عنبر فشان
در چنین خرم بهشتی شاه را بینم سه‌چیز
طالع میمون و فال فرخ و بخت جوان
شاه شادی کرد و می بر کف نهاد اندر بهشت
تا جهان شادی نمود از شادی شاه جهان
سایهٔ یزدان معزالدین والدنیا که او
تیغ‌ کشور دار دارد بازوی‌ کشور ستان
آنکه رایش را همی طاعتگر آید آفتاب
وانکه بختش را همی خدمتگر آید آسمان
رای او را شد موافق هم قضا و هم قَدَر
تیغ او را شد مسخر هم زمین و هم زمان
طبع او مر باد را هرگز نپندارد سبک
حلم او مر خاک را هرگز نینگارد گران
آفرین شاه بفزاید همی دین و خرد
فرخ آن‌ کس‌ کافرین شاه دارد بر زبان
سود دارد هرکه سر بر خط فرمانش نهاد
وان‌ که سر بر خط ندارد جان‌ کند بر تن زیان
معجز موسی و عیسی‌ گر عصا بود و دعا
دست او ماند بدین و تیغ او ماند بدان
کو فریدون‌ گو بیا تیغ ملک شاهی ببین
تا ببیند خردهٔ الماس را بر پرنیان
مار کرداری که چون دشمن ببیند پیکرش
همچو زهر مارگردد مغزش اندر استخوان
ای خداوندی که در عدل و جهانداری تو را
بندگی کردی اگر باز آمدی نوشیروان
روز فخر الب‌ارسلان را فخر باشد بر ملوک
زانکه آمد چون تو شاه از گوهر الب‌ارسلان
بی‌بزرگی کس خداوندی نیابد بر مجاز
بی‌هنر صاحبقرانی کس نیاید رایگان
چون تو را دادست یزدان هم بزرگی هم هنر
ملک و دولت را خداوندی تو و صاحبقران
شهریارا تا نمودی شادکامی روزِ بزم
شد جهانی سر به سر زین شادکامی شادمان
تو چو خورشیدی و یاقوت روان بر دست توست
دید کس خورشید را بر دست یاقوت روان
سروران اکنون از این شادی بیفزایند سر
خسروان اکنون از این رامش بیفروزند جان
گر دهی دستوری و فرمان سپاه خویش را
هر یک از شادی در این مجلس برافشاند روان
تا بخندد ارغوان و گل ز باد نوبهار
تاکه شاخ زعفران پرگل شود در مهرگان
ارغوان رخسار بادی بادهٔ گلگون به‌دست
و آن ‌که باشد دشمنت رخسار او چون زعفران
تاکه جان دارد به‌ خدمت مجلس بزم تو را
بندهٔ شاعر معزی مدح‌گوی و مدح‌خوان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۳۱
جهان به کام تو باد ای خدایگان جهان
خدای یار تو باد اندر آشکار و نهان
که چون تو شاه نبودست و هم نخواهد بود
ز ابتدای جهان تا به انتهای جهان
جلال دولتی و تاج ملت تازی
معزّ دین رسولی و سایهٔ یزدان
همی درود فرستد تورا ز هشت‌بهشت
روان شاه ملک شاه و ارسلان سلطان
به عدل تو همه خلق زمانه یافته‌اند
ز حادثات سلامت ز نائبات امان
ز طول و عرض چنان است ملک و دولت تو
که فیلسوف نپیمایدش به‌وهم وگمان
تو آن شهی که به نام تو خطبه کرد خطیب
چه در حجاز و چه در کاشغر چه در کرمان
روان شدست ز محمود شاه‌نامهٔ شکر
بر آن صفت‌ که ز بهرام شاه و از خاقان
به عالم اندر بر مردی و دلیری تو
بس است نصرت و فتح تو حُجّت و برهان
مصافِ ترمَذ و غَزنین و ساوه معلوم است
جهانیان را در روم و هند و ترکستان
چو بر شکستن هر سه درست‌کردی عزم
شکست دولت تو هر یکی به نیم زمان
چنان بلند برآورده هر دِزی‌ که به جَهد
به‌بای او نرسد تیر مرد سخت کمان
زهی مُظّفرِ خَصم‌‌افکنِ مَصاف شکاف‌
زهی مؤیّدِ کشورْگشای قلعه‌ْستان
خبرکه داد چو تو پادشاه گیتی بخش
نشان که داد چو تو پادشاه شاه نشان
اگر به عصر تو بهرام‌گور زنده شدی
غلام‌وار ببستی به خدمت تو میان
وگر بدیدی پرویز بارگاه تورا
به چهره مهره زدی نقشهای شادروان
رسول‌ گفت به آخر زمان شهی باشد
که عدل او بود افزون ز عدل نوشروان
به شرق و غرب بود پادشاه خرد و بزرگ
به بر و بحر بود پیشوای پیر و جوان
حصارها بگشاید مصاف‌ها شکند
همه چو چرخ بلند و همه چو کوه‌ گران
کنون به عصر تو آمد در این زمانه پدید
هر آنچه داد پیمبر در آن زمانه نشان
رسیده باد به‌او از تو صد هزار درود
که چون تو شاه نباشد به صد هزار قِران
اگر حکایت ‌کسری و قصهٔ قیصر
به‌ گنج و ملک در آفاق سایرست و روان
هزارکسری کاخ تورا سزد فَرّاش
هزار قیصر قصر تو را سزد دربان
اگر زنی به‌گه خشم پای بر خارا
وگر نهی به‌ گه جود دست بر سندان
شود زپای تو خارا چو آذر خرّاد
شود ز دست تو سندان چو چشمهٔ حیوان
چوگرم‌گشت به میدان دونده مرکب تو
سپهر بس نبود مرکب تو را میدان
چو دست راد به چوگان بری وگوی‌زنی
تو را ستاره شود گوی در خم چوگان
چو تیرهای تو از شست تو روان‌گردد
روان شود زتن بدسگال هوش و روان
زه‌کمان چو بنالد ز فرقت سوفار
دل عدو بخروشد ز حرقت پیکان
چو تیغ تیز تو خندان شود به روز نبرد
شود ز بیم تو چشم مخالفان گریان
عجب ز تیغ‌ گهربار تو که در صف رزم
ز فرق تا قدمش هست ناخن و دندان
بر آینه است پراکنده خرده مروارید
و یا به سبزه برافتاده قطرهٔ باران
چو خصم را ز سر تیغ تو به جان خطرست
خطا بود که بتابد سر از خط فرمان
سر کسی درود بی‌خلاف روز مصاف
که در خلاف تو او را بود سر عصیان
ز مهر توست ولی را همیشه راحت و سود
زکین توست عدو را همیشه رنج و زیان
اگر نبرد تو خواهد به دشت پیل دِژم
وگر خلاف تو جوید به بیشه شیر ژیان
شود زتیغ تو بر پیل دشت همچو حصار
شود زتیر تو بر شیر بیشه چون زندان
بود زیادت و نقصان ماه هر ماهی
وزین نگردد تا آسمان بود گَردان
بر آسمان سعادت مه بقای تورا
زیادتی است که هرگز نباشدش نقصان
زچرخ کیوان تا همت تو چندانی
مسافت است‌ که از چرخ ماه تا کیوان
زبهر دیدن تو وز پی ستودن تو
شریف‌تر ز همه عضوهاست چشم و زبان
چه چیز بود مراد تو از زمان و زمین
که آن نداد تورا خالق زمین و زمان
چنانکه داد مرادت بقا دهاد تورا
که از بقای تو باقی است ملکت و ایمان
خدایگانا بِپذ‌یر عذر بندهٔ خویش
اگر به بلخ نیامد به فصل تابستان
زبهر آنکه در آن فصل راه دور و دراز
به ناتوانی و پیری‌ گذاشتن نتوان
اگر نکرد به درگاه خدمت تو به تن
به شهر خویش همی‌گفت مدحت تو به جان
وگر نبود ضمیرش به بلخ‌گوهربار
شدست طبع و زبانش به مرو دُرّ افشان
کنون‌ که رایت میمون تو رسید به‌ مرو
به شادکامی بنشین و مطربان بنشان
خروس جنگ به کیوان رسان ز ایوانت
که تا نه دیر به‌کیوان بری سر ایوان
سزد که سازی جای نشاط دیگرگون
که روزگار شد از باد سرد دیگر سان
زشاخ‌ بید بیفتاد برگ چون خنجر
چو روی خاک شد از برف ریزه چون سوهان
اگر درخت نشد چون مُقامِر مَقمور
چرا به روی دژم‌ گشت و از سَلَب عریان
کنون‌که از گل و ریحان شدست باغ تهی
ز راح‌ ساز به بزم اندرون‌ گل و ریحان
کنون‌که آب به حوض اندرست همچو بلور
بتا به خانه به جای بلور نه‌ ریحان
همیشه تا نبود جامه بی‌عَلَم زیبا
چنان کجا نبود نامه خوب بی‌عنوان
گهی به شرق‌ گران‌ کن برای صید رکاب
گهی به غرب سبک‌ کن برای غَز‌و عنان
به‌روز بزم همه جامه‌های عِشرت‌پوش
به روز رزم همه نامه‌های نُصرت خوان
هزار ملک بگیر و هزارگنج ببخش
هزار عمر بیاب و هزار سال بمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۳۲
رای سلطان معظم خسرو خسرونشان
معجزات فتح را بنمود در مشرق عیان
هرکه خواهد تا بداند معجزات فتح او
گو بیا بشنو حدیث زابل و هندوستان
رایت مه‌پیکرش را مشتری خوانم همی
زانکه هست او بر زمین چون مشتری بر آسمان
ملک و دولت را سعادتهای کلی حاصل است
بر زمین از فتح این بر آسمان از سعد آن
شاه سنجر در فتوح و در ظلفر مقبل‌ترست
از ملک سلطان و از جغری بک و الب‌ارسلان
کان سلاطین را چنین رزمی نبود اندر ضمیر
وان بزرگان را چنین فتحی نبود اندرگمان
داستان فتح غزنین را به‌ جان باید شنید
زانکه درگیتی نباشد زین عجب‌تر داستان
بر در غزنین دلیری‌های شاه روزگار
کرد منسوخ آنچه رستم‌ کرد در مازندران
خصم ملک ازگُربزی صد لشکر آورده به هم
از حد کالَنجَر و قَنّوج و سِند و مولتان
زنده پیلان پیش آن لشکر تو گفتی ای شگفت
بیش صد دریای جوشان هست ناپیدا کران
شکل پیلان بر زمین چون سایهٔ سیمرغ بود
اندر آن اقلیم گفتی هست سیمرغ آشیان
زان سپاه از هندو و کرد و عرب گفتی مگر
جادوانند از قیاس و اَ‌هرِ‌مَنشان‌ پهلوان
نعرهٔ ایشان همی در بر بلرزانید دل
حملهٔ ایشان همی در تن برنجانید جان
زیر رخت و بار ایشان ناتوانا شد زمین
پیش گیر و دار ایشان ناشکیبا شد زمان
شاه عالم چون به رزم آن سپاه آورد روی
اسبشان را از هزیمت پاردم‌ کرد از عنان
شد به فَرِّ او گشاده کشوری در یک نفس
شد به تیغ او شکسته لشکری در یک زمان
وز خدنگ لشکرش چون خانهٔ زنبور شد
بر یلان و زنده‌پیلان جوشن و برگستوان
یک نفر بسته شده وز بستگی زنها‌ر خواه
یک نفر خسته شده وز خستگی‌ فریاد خوان
خصم با آه و دریغ افتاده بر راه گُریغ
پشت‌کرده چون کمان و باز افکنده کمان
شاه ما در باغ پیروزی به پیروزی و فتح
بر سریر و گاه محمودی نشسته شادمان
گفته او را دولت عالی که اندر شرق و غرب
تا جهان باشد تو خواهی بود سلطان جهان
وعده و گفتار دولت راست بود از بهر آنک
گشت سلطان سلاطین سنجر کشورستان
او به بلخ است و رسولانند بر درگاه او
ضامن حمل‌ و خراج و طالب امن و امان
شاه‌ کرمان نامهٔ فتحش همی بر سر نهد
عذر خان خواهد همی در پیش او فرزند خان
وان ‌که در غزنین همی برزد به جنگش آستین
بنده‌وار اکنون همی خواهد که بوسد آستان
در جهان هرگز چو او سلطان‌ کجا باشد دگر
با سلاطین نیک‌عهد و بر رعیت مهربان
گاه جود و حق‌گزاری طبع او باد سبک
گاه عفو و بردباری حلم او کوه‌گران
در پناه دولت او خلق عالم سر به سر
دولت او در پناه کردگار غیب دان
ای جهانداری که بگرفتی به فرّ بخت خویش
آنچه بگرفتند پیش از تو ملوک باستان
ملک و گنج شایگان آورده‌ای زیر نگین
شاد و برخوردار باش از ملک وگنج شایگان
گر حقیقت بنگرند از شرق تا اقصای غرب
باغ در باغ است ملک و بوستان در بوستان
بوستان سبز و برومندست و باغ آراسته
زانکه فَرّت بوستان بانست و عدلت‌ْ باغبان
گرچه ازگرمی هوای بلخ همچون آتش است
آتشی خواه از قنینه بی‌شرار و بی‌دخان
راحت افزایی کز او راحت فزاید روح را
ارغوان رنگی که بر رخ بشکفاند ارغوان
تا به جام اندر بود باشد سبک همچون هوا
چون به کام اندر شود گردد روان همچون روان
از عمل آب حیات و از صفت آب زلال
از نسب آب بهشت و از لقب آب رزان
زهره را با مشتری‌گویی قِران باشد به هم
چون بود بر دست تو ای بی‌قرین صاحبقران
تا که تو گشتی معز دین و دنیا چون پدر
شد معزی پیش تخت تو جوان بخت و جوان
نو شد اندر روزگار تو معزی را لقب
وین شرف اعقاب او را بس بود تا جاودان
گر زبان باشد قضا را تا بدان‌ گوید سخن
در دعای تو قضا این لفظ راند بر زبان
کای بنای اصل آدم تا فلک پاید بپا
وی شهنشاه معظم تا جهان ماند بمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۳۳
ای گوهری که سنگ یمانی توراست کان
ای آتشی‌ که هست تورا آب در میان
فردست‌ گوهر تو چو ذره در آفتاب است
پاک است‌ کوکب تو چو کوکب بر آسمان
آن آتشی‌ که در شررت مضمر است آب
آن پیکری‌ که در بدنت مدغم است جان
چرخی و هست بر سر مردان تو را مدار
نجمی و هست با دل شیران تو را قران
چون عقل جای خویش همی جویی از دماغ
چون هوش قوت خویش همی سازی از روان
اندر زبان ملت تازی تورا سخن
واندر دهان دولت باقی تو را زبان
در کشور از حصول جزایر دهی خبر
بر منبر از فتوح مداین دهی نشان
نرمی چو پرنیان و کبودی چو لاجورد
واراسته به لولو و پروین تو را میان
لؤلؤ که دید بیخته بر روی لاجورد
پروین ‌که دید ریخته بر روی پرنیان
آنی‌ که روز حرب سرافرازی از یمین
و آنی که گاه ضرب نسب داری از یمان
در باغ کارزار درخت ظفر تویی
دست یلان تو را چمن و بارت‌ ارغوان
کار تو در خزانهٔ کان بر نظام بود
از بهر دست میر برون آمدی زکان
در کان تورا خدای جهان معجز آفرید
در دست میر معجز ملک خدایگان
میر اجل علی فرامرز خسروی
رستم رسوم و معن معانی و سام سان
افراسیاب‌ ملک و سیاوخش روزگار
اسفندیار دهر و منوچهر دودمان
و هو الموید الملک العادل الذی
مَن جَدَّه و دَولَتِه ما ارادَکان
گشت از مناقب دو علی بخت من بلند
شد بر مدایح دو علی طبع من روان
پیغمبر گزیده بدان بود شاد دل
جغری بک ستوده بدین هست شادمان
آن بود بر مخالف اسلام کامکار
وین هست بر مخالف اسلام کامران
اچنان بود مصطفی را در حرب‌کارساز
وین هست پادشا را در ملک پهلوان
ای اختیار خلق و تورا جود اختیار
ای قهرمان ملک و تورا بخت قهرمان
از سر و سیرت تو همی برخورد خرد
در قَدر و قُدرت تو همی‌گم شودگمان
آنجا که تو کمان‌ کشی ای میر شیر گیر
بس میر کاو خجل شود و بشکند کمان
و آنجا که تیر خویش سوی دشمن افکنی
گردد کمان دشمن تو تیر خیزران
و آنجا که تو عنان نهنگان کنی سبک
در پیش پادشا شکنی لشکری گران
کاری است کار تو همه جامع برآمده
شاه از تو شادکام و وزیر از تو شادمان
واجب شدست مدح تو بر خُرد و بر بزرگ
لازم شدست شکر تو بر پیر و بر جوان
ای قلعه‌های دین تو را عقل کوتوال
ای خانه‌های ملک تو را تیغ پاسبان
دانم شنیده‌ای تو خداوند حال من
کز فرقت پدر تن من بود ناتوان
بودم میان خلق چو آشفتگان تباه
بودم به گرد شهر چو دیوانگانَ نوان
سروی بدم فتاده و پژمرده بر زمین
بر آسمان کشید مرا خسرو زمان
دادم لقب معزّی و بشنید شعر من
چون دید در مدیح زبانم گهر فشان
میرا منم به خدمت تو نایب پدر
الحدَ فی‌الشَمایلِ والحمدُ فی‌اللِسان
گرگُلستان شعر ز بلبل تهی شدست
بشنو نوای بچهٔ بلبل زگُلسِتان
فرخنده بسود بر مُتَنَبّی بساط سیف
چونانکه بر حکیم دقیقی چَغانیان
فرخنده‌تر بساط تو بر من‌که یافتم
از تو سعادت و شرف و عمر جاودان
گر پیش شهریار مرا حِشمتی نهی
حاصل کنم به دولت تو گنج شایگان
تا بر امید و بیم بودگشت روزگار
تا بر زیان و سود بود عادت زمان
بادا مخالفان تورا بیم بی‌امید
بادا موافقان تو را سود بی‌زیان
چندانکه شادمان بتوان زیست تو بمان
چندانکه در جهان بتوان ماند تو بمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۳۴
بشکفت و تازه گشت دگرباره اصفهان
از دولت و سعادت شاهنشه جهان
سلطان شرق و غرب‌که در شرق و غرب اوست
صاحبقِران و خسرو و شاه و خدایگان
شاهی که شد به طلعتش افروخته زمین
شاهی که شد به دولتش افراخته زمان
آباد کرده ی نظر و عدل او شدست
هر جا خراب کردهٔ شاهان باستان
با داستان نصرت او ژاژ و بیهده است
دیرینه سرگذشت و کهن گشبته داستان
گم شد گمان خلق در اوصاف دولتش
هرگز مکان خبر دهد و نیست در مکان
گویی که هست قدرت او دولت خدای
کاندر چگونگیش همی گم شود گمان
در رزمگاه نصرت و در بارگاه ملک
ایزد اگر به تیغ و به عدلش دهد زبان
تیغش به رزمگاه نگوید جز الحذر
عدلش به بارگاه نگوید جز الأمان
آنجا که شد ز نعرهٔ شبدیز او خبر
وانجا که شد ز شعلهٔ شمشیر او نشان
چون یخ فسرده‌گشت و چو انگشت سوخته
خون در رگ مخالف و مغز اندر استخوان
گه خشم او ز رُوم برآرد همی نفیر
گه سهم او ز ترک برآرد همی فغان
در هرکجا که هست اثرهای او پدید
بر قصرهای قیصر و بر خانه‌های خان
ای خسروی که حکم تو را کرد کردگار
بر هر سری مسلط و بر هر تنی روان
شادی همی کنند ز دیدار و خدمتت
در دیده روشنایی و در کالبد روان
از بس که در نبرد گران کرده‌ای رکاب
و ز بس‌ که در فتوح سبک کرده‌ای عنان
در طاعت تو نیست سر هیچ کس سبک
بر بیعت تو نیست دل هیچکس‌ گران
بس‌ کس‌ که از خلاف تو دادست سر به باد
بس کس که در خلاف توکردست جان زیان
ابله کسی بود که مخالف شود تو را
کش هم نهیب سر بود و هم هلاک جان
از اختر تو قِسم ‌کواکب همی رسد
گه نَحْس‌ در مُقابله گه سَعْد در قِران
آری چنانکه شاه ملوکی تو در زمین
هست اختر تو شاه کواکب در آسمان
چون دولت جوان هنر و دانش تو دید
ملک جوان سپرد به تو دولت جوان
بی‌دانش و هنر نتوان ملک یافتن
دولت به هیچکس ندهد ملک رایگان
شاها شد اصفهان جو سپهری پر از نجوم
تا رایت و رکاب تو آمد به اصفهان
این شهر چون شکفته یکی بوستان شدست
با دوستان نشاط همی کن به بوستان
در حجره‌های خُرَم و در باغهای خوش
ساغر همی ستان ز کف ترک دلستان
گر عزم سوی رزم کنی باش کامکار
ور قصد سوی بزم کنی باش کامران
چونانکه رای توست به دهر اندرون بزی
چندانکه کام توست به ملک اندرون بمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۳۵
از دورهای گردون وز صنع‌های یزدان
زیباترین عالم فرخ‌ترین کیهان
از نورهاست خورشید از طبعهاست آتش
از سنگهاست یاقوت از فصلهاست نیسان
از ماه‌هاست روزه از روزهاست جمعه
از خانه‌هاست کعبه وز نامه‌هاست قرآن
از انبیاست احمد وز خسران ملک‌شه
زاقلیمهاست رابع وز شهرها صفاهان
زین بیشتر شناسم لیکن دراز گردد
گر جمله برشمارم در پیش تخت سلطان
شاهنشه معظم فخر نژاد آدم
شاهی که کرد عالم چون روضه‌های رضوان
از رسمهای خوبش رونق فزود ملت
وز اعتقاد پاکش قوت گرفت ایمان
ابری است گوهرافشان دستش به روز بخشش
تیغش به روز کوشش تیری است آتش افشان
در شرع هست حُکْمش کافی چو علم در دل
در ملک هست رایش صافی چو عقل در جان
با حکم او نکاود هرکاو بود موحد
وز رای او نتابد هر کاو بود مسلمان
بر خاتم سعادت مهری شدست مهرش
مهری که بود از اول بر خاتم سلیمان
نور سعادت او گر یافتی سکندر
هرگز طلب نکردی در ظلمت آب حَیو‌ان
ای روز بزم کردن چون نوبهار خرم
وی روز بار دادن چون آفتاب تابان
کفر از تو گشت تاری دین از تو گشت روشن
عدل از تو گشت پیدا جور از تو گشت پنهان
بسیار بود بدعت خشم توکردش اندک
دشوار بود نصرت تیغ تو کردش آسان
از هیبت و نهیبت برخاست بانگ و غلغل
از قصرهای قیصر وز خانه‌های خاقان
هم در هوای مشرق هم در زمین مغرب
هم در دیار ایران هم در بلاد توران
از جیش توست قوت وز جوش توست قدرت
از حزم توست حجت وز عزم توست برهان
این است پادشاهی دیگر فسون و حیلت
این است شهریاری دیگر فریب و دستان
گر هیچکس جهانبان ممکن بود که باشد
جز تو کسی نباشد اندر جهان جهانبان
تا تخم داد کِشتی از داد تو جهان را
چاره همی نباشد چون کشت را زباران
اقبال هر زمانی پیش تو مژده آرد
از نعمتی دگرگون وز نصرتی دگرسان
عمر تو باد شاها با عمر نوح هم‌بر
وز تیغ تو بر اعدا باریده باد طوفان
در عشرت و تماشا بادی چنین که هستی
بر تخت شاه و خسرو وز بخت شاد و خندان
پشت همه شهانی پشت تو باد دولت
یار همه جهانی یار تو باد یزدان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۳۷
بر قاعدهٔ ملت پیغمبر یزدان
کی‌کرد جهان راست به شمشیر و به فرمان
نور ابدی از هنر خویش‌که‌گسترد
برگوهر جغری بک و بر خانهٔ خاقان
از دولت پیروز که شد تا به قیامت
شاه همه ایران و پناه همه توران
در مشرق و در مغرب بی‌مهر نبوت
صد معجزه بنمود چوموسی وسلیمان
صد لشکر منصور به یک ماه‌ که آورد
از دجله به جیحون و زموصل به خراسان
جز شاه بلند اختر ابوالفتح ملک‌شاه
سلطان جهانگیر و شهنشاه جهانبان
شاهی‌ که فرازد علم نُصرت و تأیید
در مدت یک ماه بدوگوشهٔ کیهان
شاهی‌که شدستند همه لشکرِ خصمش
چون لشکر شیطان به دل آشفتهٔ خذلان
هر دم زدنی لشکر اقبال کند عرض
تا جمله برد بر تبع لشگر شیطان
گرد سپه شاه چه در شرق و چه در غرب
بر چرخ همی تیره‌کند دیدهٔ‌کیوان
از خیمه و خرگاه توگویی‌که سپهری است
پر کوکب رخشنده همه‌ کوه و بیابان
وز نعمت بسیار توگویی ‌که بهشتی است
آراسته و ساخته لشکرگه سلطان
شاها ز نهیب تو همه چارهٔ دشمن
مانند سپندان شد و عزم تو چو سندان
چیره نشود دشمن تو بر تو به چاره
سفته نشود بیهده سندان به سپندان
بودی تو به موصل‌که همی لشکر خصمت
گفتند که بردیم خراسان به کف آسان
حالی نه به‌اندازه وکاری نه به‌ترتیب
بر دست گرفت آن که کمربست به عصیان
بیهوده برون برد سر از چنبر طاعت
بر خیره جدا کرد دل از عهد و ز پیمان
چون رایت پیروز تو آمد به‌ در ری
آن حال دگرگون شد و آن کار دگرسان
از هیبت شمشیر تو برگشت و همی‌گفت
از کرده پشیمانم و بر رفته پشیمان
حقاکه به فرمان تو بر باد دهد سر
هرکاو نه به فرمان تو بر دست نهد جان
گر دشمن تو هست چو هامان و چو فرعون
هستی تو به پیروزی چون موسیِ عِمران
رای سپه‌آرای تو همچون ید بیضاست
شمشیر گهربار تو مانندهٔ ثُعبان
ثعبان و ید بیضا ای شاه تو داری
چه بیم و چه باک است ز فرعون و ز هامان
چوگان ظفر داری و میدان شجاعت
عالم همه‌گویی است تو را در خم چوگان
گویند که جاوید همی روی زمین را
بخشیدن نور است ز خورشید درفشان
تا باشد خورشید درفشان ز بر چرخ
بادی زبر تخت درخشان و درافشان
می‌نوش کن ای شاه که از گردش خورشید
نوروز بزرگ آمد و بگذشت زمستان
بر مدح و ثنای تو زبانها بگشادند
بلبل به سمن‌زار و چکاوک به گلستان
لعل است فرو ریخته بر دامن کهسار
درّ است درآویخته از گردن بستان
از سبزه و از لاله چه بر دشت و چه بر کوه
مینا و عقیق است پراکنده فراوان
از باد همی سوده شود عنبر و کافور
وز ابر همی توده شود لولو و مرجان
در فعل مگر بندهٔ جود تو شدست این
در صنع مگر چاکر طبع تو شدست آن
تا باغ چو دینار شود در مه آذر
تا راغ چو زنگار شود در مه نیسان
زیر علم و زیر نگین تو همی باد
عالم همه آراسته چون روضهٔ رضوان
بر دست تو اصل طرب و مایهٔ نصرت
جام تو و شمشیر تو در مجلس و میدان
تو جفت سخاپروری و جفت تو دولت
تو یار بلنداختری و یار تو یزدان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۳۸
مرا درست شد از آفریدگار جهان
که از جمال و کمال آفرید ترکستان
همه جمال ز تُرکان همی دهند خبر
همه‌ کمال ز تُرکان همی دهند نشان
جمال جمله پدید آمد ازکلاه وکمر
کمال جمله پدید آمد از کمند و کمان
بدو رخ سمنی دلگشای در مجلس
به ناچخ سه‌منی جان ربایْ در میدان
یکی به غمزهٔ جادو همی رباید دل
یکی به خنجر هندو همی ستاند جان
کلاه بر سر ترکان و تیغشان دردست
چو مِهْر در حَمَل و مُشتری است در سَرَطان
همه زبون شمرند از هنر سوار دلیر
همه سبک شکنند از ظفر سپاه‌گران
دی و تموز در آن جنگیان اثر نکند
مگر فریشتگانند لشکر توران
کمر به سان ‌کمند و به موی همچو کمر
دهان به سان خیال و به چشم همچو دهان
گسادن سخن و بستن‌کمر همه را
خبر دهد زدهان و نشان دهد زمیان
به مهر و خدمت ترکان سپرد باید دل
چو کردگار به ترکان سپرد ملک جهان
بلی زدولت تُرکان بقای اسلام است
بقای دولت ترکان به دولت سلطان
جلال دولت باقی جمال ملت حق
که شهریار زمین است و پادشاه زمان
معز دین و سرافراز دوده ی سلجوق
پناه خلق و خداوندِ خانهٔ خاقان
جوان و پیر به شاه جهان همی نازند
که پیر عقل و جوان دولت است شاه جهان
به رای پاک همی تخت را کند عالی
به تیغ تیز همی ملک را دهد سامان
زبندگان همه کوشش بود وزو بخشش
زخسروان همه طاعت بود وزو فرمان
چو تیغ او شکند شیر شَرزَه را چنگال
چو تیر او فکند پیل مست را دندان
قضا بیاید و در تیغ او شودگوهر
قدر بیاید و بر تیر او شود پیکان
خدایگانا، شاها، مُظَفّرا، مَلِکا
زمانه از تو پذیرد همی به عدل امان
سرای ملک تو آراسته است و دولت تو
در سرای فرو گستریده شادُ‌رْوان
حسود تو چو چراغ است و تو چو خورشیدی
بدین حدیث دلیل است و حجت و برهان
اگرکسی به چراغ اندرون دمد نفسی
چراغ زود فرو میرد و شود پنهان
وگر هوا متغیر شود زگرد و بخار
در آفتاب نیاید تَغَیُّر و نقصان
جهان ز سایه و از آفتاب خالی نیست
تو آفتاب ملوکی و سایهٔ یزدان
دو گوهرست تو را در میان جام و حُسام
نشاط‌ پرور و دشمن بکش بدین و بدان
سماعِ اسْعَد چنگی بخواه و باده بنوش
ز طبع بنده معزی تو رانه‌خواه و بخوان
ز بخت خویش بناز و زمال خویش ببخس
مراد خویش بیاب و به کام خویش بران
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۴۰
چون برآرم به زبان نام خداوند جهان
تن من جمله شود گوش و دلم جمله زبان
هرچه در دهر زبان است مرا بایستی
تا ثنا گفتمی از بهر خداوند جهان
شاه آفاق ملک شاه که در طاعت او
ملکان حمل‌پذیرند و شهان بسته میان
شهریاری که به‌ روزی همه کس را ز خدای
خاطر پاک و دل روشن اوکرد ضَمان
ایزد اندر دل او دفتر تقدیر نهاد
هرچه خواهد بود از رفتن تقدیر چنان
در جهانداری و سلطانی از اوگشت یقین
آن هنرها که نبردست کس از خلق‌گمان
چندگویند ز شهنامه سخن‌های دروغ
چند خوانند هنرهای فلان و بهمان
سیرت شاه عیان است و دگر جمله خبر
از خبر یاد نیارند کجا هست عیان
اندر آفاق کرا بود زشاهان قدیم
این چنین دولت پیروز و چنین بخت جوان
که‌گرفت از ملکان با ظفر و نصرت و فتح
شرق تا غرب زمین را ز کران تا به‌ کران
راه شش ماهه به‌ یک ماه ز شاهان که‌ گذاشت
با هزاران سپهِ تیغْ زنِ قلعهْ‌ستان
همه‌کیوانْ دل و مهْ طلعت و بهرامْ حُسام
صاعقهْ تیر و فلکْ مرکب و سیّارهْ سنان
همه زین تخت و از این‌گاه بیفراخته سر
همه زین بخت و از این شاه بیفروخته جان
کس ندیدست چنین تخت و چنین گاه به‌خواب
کس ندادست چنین بخت و چنین شاه نشان
هرکجا شاه جوانبخت روان کرد سپاه
از تن دشمن بدبخت روان گشت روان
بود در مشرق و در مغرب از او بود خروش
هست در مشرق و در مغرب از او هست فغان
شادباش ای به حقیقت ملک روی زمین
دیر زی ای به سزا پادشه ملک زمان
هرکه او بر طمع سود کند با تو خلاف
آخرالْاَمر کند جان و تن خویش زیان
آن‌که با تیر وکمان‌کرد همی قصد نبرد
قد چون تیر وی از بیم توگشتست کمان
خستهٔ بار گران است ز خوی بد خو‌یش
نشنیدست مگر خوی بد و بارگران
خصم تو هست چو فرعون و تویی چون موسی
رای تو چون ید بیضا و حُسامت ثُعبان
قلعه بر خصم تو مانندهٔ زندان‌ گشته است
چه خطر باشد آن را که بود در زندان
گر بداندیش تویی دانش و بی‌سنگ و درنگ
دست در سنگ زد و روی ز توکرد نهان
حکم و فرمان تو مانند قضا و قَدَرست
زقضا و ز قَدَر روی نهفتن نتوان
دشمنانَتْ همه رفتند و بماندست یکی
وان یکی نیز چنان دان‌که شود چون دگران
ملکا تیغ تو و جام تو دارند دو خون
به‌ گه بزم تو این است و گه رزم تو آن
هست بر تیغ تو چون رزم‌کنی خون عدو
هست درجام تو چون بزم کنی خون‌رزان
بدسگالان را تیغ تو چو زهر افعی است
نیک‌خواهان را مهر تو چو آب حیوان
داشت نوشِرْ‌وان بر درگه خود سلسله‌ای
تا دلیلی بود از عدل و نشانی ز امان
بر جهان وقت امان دادن و گستردن عدل
هست یک حکم تو صد سلسلهٔ نوشر‌وان
تا شود راغ چو زنگار به هنگام بهار
تا شود باغ چو دینار به هنگام خزان
باد اقبال تو بیوسته و بخت تو بلند
باد فرمان تو پاینده و حکم تو روان
تا همی راند کار همه‌کس حکم ازل
همچنین نوش‌خور وکام دل خویش بران
در دل افروزی و در شادی و جان‌افروزی
در جهانداری و در شادی جاوید بمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۴۴
ای جهانداری که از تو تازه باشد جاودان
گوهر طغرل‌بک و جغری‌بک و الب‌ارسلان
تا جلال دولتی دولت بماند پایدار
تا جمال ملتی ملت بماند جاودان
نیست جز تو خلق عالم را یکی فریادرس
نیست جزتو ملک‌ گیتی راکسی صاحبقران
آسمان گر یک شرف دارد ز پاکی بر زمین
از تو بسیاری شرف دارد زمین بر آسمان
گر نشان نیکبختی هرکس از دولت دهد
نیکبختی را همی از تو دهد دولت نشان
ای خداوند ملوک ای خسرو پیروزبخت
ای شه بنده‌نواز ای داورگیتی ستان
تا که از عدل تو آسایش همی یابد زمین
تا که از رای تو آرایش همی یابد زمان
عالم آبادست و آفاق ایمن و ملک استوار
دین عزیز و نعمت ارزان و رعیت شادمان
این اثر هرگز که دید از خسروان روزگار
وین خبر هرگز که داد از سروران باستان
چند گویم قصهٔ افراسیاب کامکار
چند خوانم نامهٔ نوشین‌ روان کامران
چاوُشان داری بسی غالب‌تر از افراسیاب
حاجبان داری بسی عادل‌تر از نوشیروان
ای بسا میرا که اندر خدمت درگاه تو
بر میان دارد کمر یا چون کمر دارد میان
بر مثال قلعه‌ای بینم جهان را سربه‌سر
واندرو شمشیر تو چون کوتوال و باسبان
زهر باید هر مَلِک را تا نهان دشمن‌ کند
بند باید هر ملک را تا جهان‌ گیرد بدان
زهر تو اقبال توست وزان همی میرد عدو
بند تو شمشیر توست وزان همی‌ گیری جهان
چون کمان صدمنی در دست توگردد بلند
چون خدنگ‌ دیده دوز از شست تو گردد روان
بس کمان‌افراز و تیرانداز کاندر پیش تو
سر نهد بر خاک و از بازو بیندازد کمان
تیغ تو هنگام ضرب و اسب تو هنگام حرب
آتس اندر جوشن است و باد در برگستوان
زآتش فرزند آزرگر همی نرگس برست
زاتش تیغ تو روز جنگ روید ارغوان
ور همی راند سلیمان باد را در زیر تخت
تو همی رانی به دولت باد را در زیر ران
آفرین تو به دریای خرد در گوهرست
بندهٔ مخلص معزی بیش تو گوهر فشان
گر به‌کارش نامدی در خدمت تو جان و دل
برفشاندی بر بساط تو دل و بر جام‌جان
تا که زیرگنبد گردون هوا باشد سبک
تا که در زیر هوا خاک زمین باشد گران
بوستان عدل تو شه جاودان بشکفته باد
وین جهان از عدل تو همچون شکفته بوستان
هم شهنشاه زمانی هم جهاندار زمین
بر شهنشاهی بپای و در جهانداری بمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۴۵
معزِّ ِ دین ِ یزدان است سلطان
عزیز از نام او شد دین یزدان
شهنشاهی مبارک چون سکندر
جهانداری همایون چون سلیمان
نگه کن دولت و فرمان او را
که دولت بست با فرما‌نش‌ پیمان
در این فرمان نبینم هیچ تقصیر
در این دولت نبینم هیچ تاوان
نگردد چرخ گردان جز به ‌کامش
خدایا چشم بد ز او دورگردان
ایا بخشنده کف شاه سخاورز
و یا فرخنده پی شاه سخندان
بهاری تاجداری روز مجلس
جهانی کامکاری روز میدان
قضا تیر تو شد بر قو‌س دولت
قدر گوی تو شد در خم چوگان
کف تو چون دم عیسی مریم
دل تو چون کف موسی عمران
ببری پنجهٔ شیران به ‌شمشیر
بدوزی دیدهٔ دشمن به پیکان
به‌عالم چون تو سلطانی نبودست
ز نسل و گوهر سلجوق و خاقان
سپاه تو همه میرند و شاهند
همی پرور سپاه اندر سپاهان
ز مهمان کوشش آمد وز تو بخشش
ز شاهان طاعت آمد وز تو فرمان
عماد دولت از فر تو شاد است
فزود از دولت تو شادی جان
سپهداری که سازد میهمانی
چنو باشد سزای چون تو سلطان
چنین مهمانی و مهمان که دیدست
زهی مهمانی اندر خورد مهمان
رهی ‌گر شرح مهمانی بگوید
یکی از صدهزاران گفت نتوان
همیشه تا بود نقصان و آفت
همیشه تا بود دشوار و آسان
جمالت را مبادا هیچ آفت
کمالت را مبادا هیچ نقصان
همیشه نامه شاهنشاهی را
ملک شاه محمد باد عنوان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۴۷
جهان پیر دیگرباره تازه گشت و جوان
به تازگی و جوانی چو بخت شاه جهان
چه باک از آن‌که جهان‌گه جوان وگه پیرست
همیشه شاه جوان است و بخت شاه جوان
سر ملوک، ملک شاه دادگر ملکی
که شهریار زمین است و پادشاه زمان
زکین او به دل اندر فسرده گردد خون
ز مهر او به تن اندر شکفته‌ گردد جان
نثار خدمت او واجب است و زین معنی
قضاگشاده زبان است و بخت بسته میان
چنانکه بسته میان است بخت در خدمت
همیشه هست قضا بر ثناگشاده زبان
مبارزان عرب چون عجم شدند امسال
رعیت مَلِک مُلک بخش مُلک ستان
زخسروان عجم کوشش است وزو بخشش
زسروران عرب طاعت است وزو فرمان
دوگوشه دارد کیهان زمشرق و مغرب
نبرد هیچ کس از خلق روزگار گمان
که شاه کیهان با صد هزار عالم جنگ
علم زند بدو مه بر دو گوشهٔ‌ کیهان
ز ملک روم به نزدیک مردمان عجم
نوشته‌اند به تعجیل چند بازرگان
که چون به جانب موصل رسید شاهنشه
به‌روم در ز نهیبش خروش بود و فغان
گرفت قیصر روم و سپاه او از بیم
ره‌گریز و هزیمت به‌آشکار و نهان
همه‌کبود لب و زردروی و سرخ سرشک
همه شکسته‌دل و تیره‌چشم و خشک‌دهان
زبیم آنکه شهنشاه بر سبیل شکار
ز حدِّ شام بتابد به حدِّ روم عنان
اگر به غرب در از فتح شاه بود خبر
کنون به شرق در از تیغ شاه هست نشان
رسید رایت مه پیکرش به جانب غرب
زهیبتش نه اَمَل ماند خصم را نه امان
به تُرک تارَک فَغفورگشت خاک آلود
به هند دیدهٔ چیپال گشت خون‌افشان
هزار ولوله و مشغله درافتادست
ز تیغ شاه به هندوستان و ترکستان
شهی‌ که هیبت او را چنین بود تأثیر
شهی‌ که دولت او را چنین بود بُرهان
مجاز باشد با او شکستن پیمان
محال باشد با او نمودن عصیان
ایا شهی‌ که ز مریخ رنگ شمشیرت
ز شرق و غرب رسیدست گرد بر کیوان
سپهر پرخطر از تیر توست بر صحرا
ستاره برحذر از گوی توست در میدان
سپاه خصم توگر جاودان فرعونند
تویی به دولت وتأیید موسی عمران
کجا برهنه شود تیر تو برابر خصم
فرو خورد همه نیرنگ خصم چون ثُعبان
تو شادباش به مُلک اندرون که دشمن تو
زبیم تو به جهان اندرون شدست جهان
زبهر سود به جز راه سرکشی نسپرد
نکرد سود بر آن سرکشی وکرد زیان
زیادتیش به‌ملک اندرون همی بایست
به آرزوی زیادت فتاد در نقصان
کنون زخوی بد خویشتن گرانبارست
مثل زنندکه خوی بدست بار گران
خدایگانا برخور زملک و دولت خویش
به صد هزار قرون و به صد هزار قِران
ز شادمانی زن فال و شادمانه بزی
زجاودانی کن یاد و جاودانه بمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۴۸
از هیبت و نهیب تو ای خسرو جهان
گشتند دشمنان بی‌جان‌ تو و بی‌روان
رُمحِ همه قلم شد و فَرقِ همه قَدَم
روی همه قفا شد و سود همه زیان
بر پایشان چو کُندهٔ پولاد شد رکاب
بر دستشان چو حلقهٔ زنجیر شد عنان
شمشیر در نهاده چو خصمان بهٔکدگر
آن بدسگال این شده این بدسگال آن
زین سان وزین نهاد گریزند سربه‌سر
آسیمه در ولایت و آشفته در جهان
گه‌ گوید این‌ که شعلهٔ تیغ آمد الحذر
گه ‌گوید آن‌که نامهٔ عفو آمد اَ‌لْاَمان
دل باید و خزانه و تیغ و سپاه و تخت
تا بر مراد خویش بود مرد کامران
یعقوب را چو زین همه عُدَّت یکی نبود
بیهوده قصد ملک چرا کرد رایگان
از پیش لاف زدکه منم مردکارزار
چون وقت حمله بود شد از بیم تو نهان
بس کس‌که‌گاه حمله چو میشی بودضعیف
هرچند گاه لاف چو شیری بود ژیان
بگریخت زین ولایت و شد باز جای خویش
چون یافت از علامت و مَنجوق تو نشان
آری چو بانگ جُلجُل باز آید از هوا
دُرّاج زود بازگریزد در آشیان
کاسان و اوزگندو سمرقند پیش ازین
بودست گنج‌خانهٔ چندین تکین و خان
بی‌آنکه در نبرد فروزنده شد حُسام
بی‌آنکه در مصاف درخشنده شد سنان
بی‌آنکه شد کشیده یکی خنجر از نیام
بی‌آنکه شدگشاده یکی ناوک از کمان
بگشادی این سه قلعه‌ که هر قلعه را سزد
کس مهرکوتوال بود ماه پاسبان
از اوزگند تا به فَرَب بستدی ز خصم
بستی میان و فتنه برون‌کردی از میان
هرگز که یافته است چنین طالعی قوی
هرگز که داشته است چنین دولتی جوان
از مُعتَصَم‌ گذشته کرا بود جز تو را
این ملک و این خزانه و این لشکرگران
از ترک و دیلم و عرب و روم عالمی
جز تو به اوزگَند که آورد زاصفهان
جز تو حصار و خانهٔ خاقانیان که کرد
جای امیر و حاجب و سالار و پهلوان
اخبار و قصهٔ تو ز بس گونه‌گون شگفت
منسوخ کرد قصه و اخبار باستان
آنچ از تو دیده‌ایم و بخواهیم نیز دید
نشنیده‌ایم در کتب از هیچ داستان
از دولت تو هر چه‌ گمان بود شد یقین
وز دشمن تو هر چه یقین بود شدگمان
آن‌ کیست ‌کاو به ملک‌ کند با تو همسری
از روم تا به هند و ز چین تا به قیروان
تو ایدری و از فَزَعِ جنگیان توست
درکاشغر مصیبت و اندر خُتن فغان
سیماب شد تن چِگِلی ازنهیب سر
طَبطاب شد دل خُتَنی از نهیبِ جان
نیل است و زعفران‌ حسد تو که حاسدت
در دیده نیل دارد و بر چهره ارغوان
خون در رگ از نهیب تو چون ژاله بفسرد
و اخگر شود ز بیم تو مغز اندر استخوان
از رشک روی توست زبان حاسدِ بَصَر
وز رشک نام توست بصر دشمن زبان
همواره آسمان و زمین تابع تواند
تا یار تو خدای زمین است و آسمان
ای شاه کار خویش به ایزد سپار و بس
کایزد چنانکه باید سازد همی چنان
تو شاکری زخالق و خلق از تو شاکرند
تو شادمان و دولت و ملک از تو شادمان
زودا که باز گردی زایدر سوی عراق
با بندگان بُراق سعادت به زیر ران
دشمن به دام و کار به ‌کام و فلک غلام
دولت نگاهدار و سعادت نگاهبان
در کاشغر ز حضرت تو شحنه و عمید
واندر ختن ز دست تو والی و مرزبان
از فرّ تو رسیده سعادت بهر وطن
وز فتح تو رسیده سلامت بهر مکان
افتاده دشمنان تو درکندهٔ سقر
وآسوده دوستان تو در روضهٔ جنان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۵۰
هر جهانداری بود پاینده از بخت جوان
در جهانداری جوانبخت است سلطان جهان
سایهٔ یزدان ملکشاه آن جوانبختی‌ که هست
بر همه شاهان گیتی کامکار و کامران
آنکه ایزد قدر او را همچو او دارد بزرگ
وانکه دولت بخت او را همچو او دارد جوان
رونق و قیمت به او باشد جهان را تابود
چشم را قیمت به نور و جسم را قیمت به‌ جان
ملک و دین ازگردش ایام باشد بی‌گزند
تا بود شمشیر تیزش ملک و دین را پاسبان
گنج را دارد به خاک اندر نهان هر خسروی
او همی دارد مخالف را به خاک اندر نهان
هرکه یک ره پیش او در بندگی بنددکمر
تا قیامت پیش او دولت همی بندد میان
ای شهنشاهی که اندر شاهی و مردی توراست
رای پاک و تیغ تیز و بازوی کشور ستان
پیش از آن‌کایزد بساط پادشاهی گسترید
نور او تابنده بود از گوهر سلجوقیان
تا پدید آمد ز ایام تو تاریخ فتوح
درکتب مَدروس شد تاریخ‌های باستان
ازکواکب هست تفضیل آسمان را بر زمین
وز وجود توست تفضیل زمین بر آسمان
سود دارد هر که سر بر خَطِّ فرمانت نهاد
وانکه سر ننهد برین خط جان‌کند بر تن زیان
هست در زندان محنت بدسگالان تو را
دیده‌ها بی‌روشنایی کالبدها بی‌روان
مشرق و مغرب تو داری وز سر شمشیر تو
هست در مشرق خروش و هست در مغرب فغان
منت ایزد راکه در یک سال حاصل شد تورا
آن شگفتی‌ها که عاجز ماند ازو وهم و گمان
بر مراد توست کار از کارزار آسوده باش
جامهٔ نصرت تو پوش و نامهٔ دولت تو خوان
عادت شاهان تو داری هم برین عادت بزی
سیرت شاهان تو داری هم بر این سیرت بمان