عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۵۱
سزد گر بشنود توحید یزدان
هر ان مؤمن که او باشد سخندان
که چون باشد سخنور مرد مؤمن
دلش بگشاد از توحید یزدان
خداوندی که بی آلت بیفروخت
هزاران شمع بر گردون گردان
ز تاریکی لباسی داد شب را
که ماه از دامن او هست تابان
به روز از روشنی پیراهنی داد
که دارد آفتاب اندر گریبان
ز بهر نفع مخلوقان برانگیخت
زخاک تیره نعمتهای الوان
پدید آورد روشن گوهری را
که اندر سنگ و آهن بود پنهان
ز ابر اندر هوا کرد آشکارا
به قدرت برق و رعد و برف و باران
چمنها را به آذار و به آذر
به دست باد کرد آباد و ویران
گل آدم به دست لطف بسرشت
نهاد اندر گل آدم دل و جان
چو محکم کرد اصل کار آدم
به عالم کرد نسل او فراوان
قلم زد بر سرقومی زتوفیق
رقم زد در دل خلقی ز خِذلان
ز بهر دعوت نوح پیمبر
چهل روز از هوا بگشاد طوفان
زبهر حِرزِ ابراهیمِ آزر
به یک لحظه ز آتش کرد ریحان
هم اندر آب دریا پیش موسی
بلا بارید بر فرعون و هامان
زمین را خشک کرد از آب دریا
ز بهر لشکر موسیِ عمران
صبا راگفت تا از شرق تا غرب
کشید اندر هوا تخت سلیمان
به یوسف دادگاه و تخت شاهی
رهانیدش ز چاه و بند و زندان
پدر را باز داد از بوی یوسف
دو چشم روشن اندر بیتالاحزان
بهگردون برد عیسی را ز هامون
محلش با کواکب کرد یک سان
محمد را نبوت داد و معجز
کلید معجز او کرد فرقان
شنیدی این شگفتیها که ایزد
بهجای بنده کرد از فضل و احسان
همه بر قدرت او هست حجت
همه بر هستی او هست برهان
چنین باید همی در ملک قدرت
چنین باید همی بر خلق فرمان
ازین فرمان نبینم هیچ تقصیر
برین قدرت نبینم هیچ تاوان
بهگیتی هیچ دَیّاری ندانم
که مستغنی است از توفیق دیان
ز دیان مغفرت خواهیم و رحمت
ز بهر آنکه غفارست و رحمان
کرا در دل بود یک نقطه توحید
کرا در جان بود یک ذره ایمان
نخیزد روز محشر جز موحد
نباشد در قیامت جز مسلمان
اگر شخصی بود با قدر و منظر
که دارد دست و زورپور دستان
چنان باید که با تقدیر ایزد
نسازد چاره و نیرنگ و دستان
وگر مردی بود با زور و قوت
که تیر تیز بگذارد ز سندان
چنان باید که نعمتهای دنیا
نسنجد پیش چشمش یک سپندان
وگر شاهی بود با ملک و لشکر
که باشد دشمن از تیغش هراسان
چنان باید که از عدلش رعیت
بود آسوده و شاد و تن آسان
همین است اعتقاد شاه اسلام
که آبادست ازو ملک خراسان
ملک سنجر همایون ناصرالدین
خداوند همه ایران و توران
جهانداری که اندر نسل سلجوق
جهان را یادگار است از سه سلطان
همه عالم ز مشرق تا به مغرب
براق همتش را هست میدان
در آن میدان سَرِ اعدای دولت
چو گوی آورده اندر خمّ چوگان
به زیر سایهٔ انصاف و عدلش
نترسد آهو از شیر بیابان
نگردد چرخ گردون جز به کامش
خدایا چشم بد زو دور گردان
ضمیر من رهی در آفرینش
چو درجی هست پر یاقوت و مرجان
کند زان درج بر خلق زمانه
زبانم هر زمانی گوهر افشان
منم نو جان بهفر دولت شاه
نشسته ساکن اندر مروِ شهجان
بقا و دولت ایام او را
هواخواه و دعاگوی و ثناخوان
به دستوری به خانه رفت خواهم
که رنجورم هنوز از رنج پیکان
اگر رسمم بفرماید خداوند
بود درد مرا آن رسم درمان
همیشه تا زباد ماه نوروز
گل سوری بخندد در گلستان
ز باد دولت اندر باغ عمرش
گل شاهی و شادی باد خندان
جمالش را مبادا هیچ آفت
کمالش را مبادا هیچ نقصان
هزاران سال فرخ باد و معمور
بر او ماه صیام و ماه نیسان
هر ان مؤمن که او باشد سخندان
که چون باشد سخنور مرد مؤمن
دلش بگشاد از توحید یزدان
خداوندی که بی آلت بیفروخت
هزاران شمع بر گردون گردان
ز تاریکی لباسی داد شب را
که ماه از دامن او هست تابان
به روز از روشنی پیراهنی داد
که دارد آفتاب اندر گریبان
ز بهر نفع مخلوقان برانگیخت
زخاک تیره نعمتهای الوان
پدید آورد روشن گوهری را
که اندر سنگ و آهن بود پنهان
ز ابر اندر هوا کرد آشکارا
به قدرت برق و رعد و برف و باران
چمنها را به آذار و به آذر
به دست باد کرد آباد و ویران
گل آدم به دست لطف بسرشت
نهاد اندر گل آدم دل و جان
چو محکم کرد اصل کار آدم
به عالم کرد نسل او فراوان
قلم زد بر سرقومی زتوفیق
رقم زد در دل خلقی ز خِذلان
ز بهر دعوت نوح پیمبر
چهل روز از هوا بگشاد طوفان
زبهر حِرزِ ابراهیمِ آزر
به یک لحظه ز آتش کرد ریحان
هم اندر آب دریا پیش موسی
بلا بارید بر فرعون و هامان
زمین را خشک کرد از آب دریا
ز بهر لشکر موسیِ عمران
صبا راگفت تا از شرق تا غرب
کشید اندر هوا تخت سلیمان
به یوسف دادگاه و تخت شاهی
رهانیدش ز چاه و بند و زندان
پدر را باز داد از بوی یوسف
دو چشم روشن اندر بیتالاحزان
بهگردون برد عیسی را ز هامون
محلش با کواکب کرد یک سان
محمد را نبوت داد و معجز
کلید معجز او کرد فرقان
شنیدی این شگفتیها که ایزد
بهجای بنده کرد از فضل و احسان
همه بر قدرت او هست حجت
همه بر هستی او هست برهان
چنین باید همی در ملک قدرت
چنین باید همی بر خلق فرمان
ازین فرمان نبینم هیچ تقصیر
برین قدرت نبینم هیچ تاوان
بهگیتی هیچ دَیّاری ندانم
که مستغنی است از توفیق دیان
ز دیان مغفرت خواهیم و رحمت
ز بهر آنکه غفارست و رحمان
کرا در دل بود یک نقطه توحید
کرا در جان بود یک ذره ایمان
نخیزد روز محشر جز موحد
نباشد در قیامت جز مسلمان
اگر شخصی بود با قدر و منظر
که دارد دست و زورپور دستان
چنان باید که با تقدیر ایزد
نسازد چاره و نیرنگ و دستان
وگر مردی بود با زور و قوت
که تیر تیز بگذارد ز سندان
چنان باید که نعمتهای دنیا
نسنجد پیش چشمش یک سپندان
وگر شاهی بود با ملک و لشکر
که باشد دشمن از تیغش هراسان
چنان باید که از عدلش رعیت
بود آسوده و شاد و تن آسان
همین است اعتقاد شاه اسلام
که آبادست ازو ملک خراسان
ملک سنجر همایون ناصرالدین
خداوند همه ایران و توران
جهانداری که اندر نسل سلجوق
جهان را یادگار است از سه سلطان
همه عالم ز مشرق تا به مغرب
براق همتش را هست میدان
در آن میدان سَرِ اعدای دولت
چو گوی آورده اندر خمّ چوگان
به زیر سایهٔ انصاف و عدلش
نترسد آهو از شیر بیابان
نگردد چرخ گردون جز به کامش
خدایا چشم بد زو دور گردان
ضمیر من رهی در آفرینش
چو درجی هست پر یاقوت و مرجان
کند زان درج بر خلق زمانه
زبانم هر زمانی گوهر افشان
منم نو جان بهفر دولت شاه
نشسته ساکن اندر مروِ شهجان
بقا و دولت ایام او را
هواخواه و دعاگوی و ثناخوان
به دستوری به خانه رفت خواهم
که رنجورم هنوز از رنج پیکان
اگر رسمم بفرماید خداوند
بود درد مرا آن رسم درمان
همیشه تا زباد ماه نوروز
گل سوری بخندد در گلستان
ز باد دولت اندر باغ عمرش
گل شاهی و شادی باد خندان
جمالش را مبادا هیچ آفت
کمالش را مبادا هیچ نقصان
هزاران سال فرخ باد و معمور
بر او ماه صیام و ماه نیسان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۵۳
پرنیان بافد همی باد صبا در بوستان
هر درختی طَیْلسان سازد همی از پرنیان
گر همی خواهی که بینی پرنیان را تار و پود
برگ و بار هر درختی بنگر اندر بوستان
تا چکاوک بست موسیقار بر منقار خویش
ارغنون زن گشت بلبل بر درخت ارغوان
خوش بود آواز موسیقار و صوت ارغنون
ساخته با یک دگر در مجلس شاه جهان
رکن دین مصطفی برهان میرالمؤمنین
پادشاه ملکبخش و خسرو گیتی ستان
بوالمظفر برکیارق آن که در شاهنشهی
یادگارست از ملک سلطان و از البارسلان
هست خشم و عفو او پروانهٔ بیم و امید
هست مهر و کین او پیمانهٔ سود و زیان
سست گردد دست مکاران چو بگشاید کمین
پست گردد قد جباران چو بفرازد کمان
بر سعادتهای او بر هفت کشور گشتهاند
هشت قوم مختلف با یکدگر همداستان
خویش و بیگانه موافق دوست و دشمن معترف
بنده و آزاد یکدل پیر و برنا یکزبان
گرد او از حفظ خود ایزد حصاری ساخته است
دولت او را کوتوال و نصرت او را پاسبان
چون به قهر دشمنیگردد عنان او سبک
چون به فتح کشوری گردد رکاب او گران
هم ظفر پیوسته دارد بارکاب او رکاب
هم سعادت بسته دارد با عنان او عنان
گر به آهنگ دز رویین گذشت اسفندیار
بیگزند از هفت خوان در راه بلخ بامیان
ور زدیگر هفتخوان بگذشت رستم بینهیب
خیل دیوان را مسخر کرد در مازندران
هست سلطان را کنون چون رستم و اسفندیار
در ولایت صد سپهسالار و سیصد پهلوان
هر یکی آورده صد دز چون دز زویین به چنگ
هر یکی بگذشته از هفتاد همچون هفتخوان
خاکساران را مقید کرده اندر زیر بند
بادپایان را مسخر کرده اندر زیر ران
سر یزدانی نهان بود از خلایق مدتی
بود هرکس را دگرگون فکرت و وهم وگمان
آمد اکنون خلق را از فر یزدانی پدید
هرچه اندر برده بود از سر یزدانی نهان
از میان دودمان چون شد ملک سلطان برون
ایزد او را برکشید و برگزید از دودمان
هم ز خانه ملک جویان رنگها برساختند
یالها بفراختند از شام و روم و اصفهان
دهر چون آشفته دریایی و بدخواهان شاه
بازکرده چون نهنگان اندر آن دریا دهان
سربرآورده به زشتی و درشتی سربهسر
رایگان دندان فرو برده بهگنج شایگان
هرکسی منشور سلطانی نوشته بر زمین
وآمده منشور سلطان برکیارق زآسمان
خسروا هرگز نبیند دیدهٔ گردون پیر
باغ دولت را ز تو فرخندهتر سروی جوان
فر فرخ طلعت و نور و ضیای چهر توست
دیده را چون روشنایی کالبد را چون روان
شرع نَپسَندد که من نوشیروان خوانم تو را
ور چه کس چون او نبود از خسروان باستان
زانکه هست اندر دل تو داد و دین هر دو به هم
داد بیدین بود تنها در دل نوشیروان
گفت پیغمبر که در آخر زمان آید پدید
خسروی کز باختر عدلش رسد تا خاوران
خلق را معلوم شد کز خسروان اکنون تویی
آنکه پیغمبر نشان دادست در آخر زمان
تا فلک پیروزهگون باشد تویی پیروزبخت
تا کواکب را قِران باشد تویی صاحبقران
آهن تیغ تو در هندوستان آمد پدید
گر زمین از عدل او شد کشور هندوستان
روی آب از بهر ساز رزم تو وقت خریف
گاه چون جوشن نماید گاه چون برگستوان
وز پی آرایش بزم تو هنگام بهار
شاخ گل بندد کمرهای مرصع بر میان
تا به قوت بارهٔ اسکندری باشد مثل
تا درفش کاویان باشد به نصرت داستان
بادهندی تیغ تو چون بارهٔ اسکندری
باد عالی رایت تو چون درفش کاویان
هم میان و هم کران عالم اندر حکم تو
پیش حکم تو میان بسته سپاه بیکران
پای شاهان جهان در دام تو تا روز حشر
دامن شاهنشهی در دست تو تا جاودان
زین مبارک سال گردش کرده ایام تو را
جشن نوروزی به پیروزی و بهروزی ضمان
بنده مخلص معزّی تهنیت گفته تو را
گاه در جشن بهار و گاه در جشن خزان
هر درختی طَیْلسان سازد همی از پرنیان
گر همی خواهی که بینی پرنیان را تار و پود
برگ و بار هر درختی بنگر اندر بوستان
تا چکاوک بست موسیقار بر منقار خویش
ارغنون زن گشت بلبل بر درخت ارغوان
خوش بود آواز موسیقار و صوت ارغنون
ساخته با یک دگر در مجلس شاه جهان
رکن دین مصطفی برهان میرالمؤمنین
پادشاه ملکبخش و خسرو گیتی ستان
بوالمظفر برکیارق آن که در شاهنشهی
یادگارست از ملک سلطان و از البارسلان
هست خشم و عفو او پروانهٔ بیم و امید
هست مهر و کین او پیمانهٔ سود و زیان
سست گردد دست مکاران چو بگشاید کمین
پست گردد قد جباران چو بفرازد کمان
بر سعادتهای او بر هفت کشور گشتهاند
هشت قوم مختلف با یکدگر همداستان
خویش و بیگانه موافق دوست و دشمن معترف
بنده و آزاد یکدل پیر و برنا یکزبان
گرد او از حفظ خود ایزد حصاری ساخته است
دولت او را کوتوال و نصرت او را پاسبان
چون به قهر دشمنیگردد عنان او سبک
چون به فتح کشوری گردد رکاب او گران
هم ظفر پیوسته دارد بارکاب او رکاب
هم سعادت بسته دارد با عنان او عنان
گر به آهنگ دز رویین گذشت اسفندیار
بیگزند از هفت خوان در راه بلخ بامیان
ور زدیگر هفتخوان بگذشت رستم بینهیب
خیل دیوان را مسخر کرد در مازندران
هست سلطان را کنون چون رستم و اسفندیار
در ولایت صد سپهسالار و سیصد پهلوان
هر یکی آورده صد دز چون دز زویین به چنگ
هر یکی بگذشته از هفتاد همچون هفتخوان
خاکساران را مقید کرده اندر زیر بند
بادپایان را مسخر کرده اندر زیر ران
سر یزدانی نهان بود از خلایق مدتی
بود هرکس را دگرگون فکرت و وهم وگمان
آمد اکنون خلق را از فر یزدانی پدید
هرچه اندر برده بود از سر یزدانی نهان
از میان دودمان چون شد ملک سلطان برون
ایزد او را برکشید و برگزید از دودمان
هم ز خانه ملک جویان رنگها برساختند
یالها بفراختند از شام و روم و اصفهان
دهر چون آشفته دریایی و بدخواهان شاه
بازکرده چون نهنگان اندر آن دریا دهان
سربرآورده به زشتی و درشتی سربهسر
رایگان دندان فرو برده بهگنج شایگان
هرکسی منشور سلطانی نوشته بر زمین
وآمده منشور سلطان برکیارق زآسمان
خسروا هرگز نبیند دیدهٔ گردون پیر
باغ دولت را ز تو فرخندهتر سروی جوان
فر فرخ طلعت و نور و ضیای چهر توست
دیده را چون روشنایی کالبد را چون روان
شرع نَپسَندد که من نوشیروان خوانم تو را
ور چه کس چون او نبود از خسروان باستان
زانکه هست اندر دل تو داد و دین هر دو به هم
داد بیدین بود تنها در دل نوشیروان
گفت پیغمبر که در آخر زمان آید پدید
خسروی کز باختر عدلش رسد تا خاوران
خلق را معلوم شد کز خسروان اکنون تویی
آنکه پیغمبر نشان دادست در آخر زمان
تا فلک پیروزهگون باشد تویی پیروزبخت
تا کواکب را قِران باشد تویی صاحبقران
آهن تیغ تو در هندوستان آمد پدید
گر زمین از عدل او شد کشور هندوستان
روی آب از بهر ساز رزم تو وقت خریف
گاه چون جوشن نماید گاه چون برگستوان
وز پی آرایش بزم تو هنگام بهار
شاخ گل بندد کمرهای مرصع بر میان
تا به قوت بارهٔ اسکندری باشد مثل
تا درفش کاویان باشد به نصرت داستان
بادهندی تیغ تو چون بارهٔ اسکندری
باد عالی رایت تو چون درفش کاویان
هم میان و هم کران عالم اندر حکم تو
پیش حکم تو میان بسته سپاه بیکران
پای شاهان جهان در دام تو تا روز حشر
دامن شاهنشهی در دست تو تا جاودان
زین مبارک سال گردش کرده ایام تو را
جشن نوروزی به پیروزی و بهروزی ضمان
بنده مخلص معزّی تهنیت گفته تو را
گاه در جشن بهار و گاه در جشن خزان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۵۴
همایون جشن پیغمبر شعار ملت یزدان
مبارک باد بر سلطان بن سلطان بن سلطان
خداوند خداوندان معزالدوله رکنالدین
شهنشه بوالمظفر برکیارق سایهٔ یزدان
جوان دولت جهانداری که پیش نامه و نامش
جهانداران زمین بوسند در ایران و در توران
زافریدون و نوشروان جهگویم من که بگذشت او
به ملک اندر ز افریدون به عدل اندر ز نوشروان
به حکم او شهان خاضع به عدل او جهان ایمن
به حلم او زمین ساکن بهکام او فلک گردان
طرب در جام او باده ظفر در تیغ او گوهر
امل در دست او خاتم اجل در تیر او پیکان
جهان را عدل او در خور چو در سرما چو در گرما
هوای سرد را آتش زمین خشک را باران
خدای عرش فرمودست سیارات گردون را
که هر روزی دهند او را یکی اقبال دیگرسان
چو خورشید جهان افروز هست اقبال او پیدا
که داند کرد خورشید جهانافروز را پنهان
به فر و کامرانی کرد با او آسمان بیعت
به عمر جاودانی بست با او مشتری پیمان
ز بهر قید بدخواهان او باشد همه ساله
گره بر ابروی مریخ و چین بر چهرهٔ کیوان
همه گیتی گشاده چشم تا او کی کشد لشکر
همه عالم نهاده گوش تا او کی دهد فرمان
کرا رنجی بود بر تن رضای او دهد راحت
کرا دردی بود در دل سخای او کند درمان
به یک دیدار او گردد همه تیمارها شادی
به یک گفتار او گردد همه دشوارها آسان
خرد گوید مدیح او را چو گیرد جام در مجلس
فلک سوزد سپند او را چو بازد گوی در میدان
چو بگشاید به بخشش کف ز بس خواری بگرید زر
چو بسپارد به رامش دل ز بس شادی بخندد جان
چو ساز بزم او سازند گردد عالمی زرین
چو کوس رزم او کوبند گیرد کشوری طوفان
بلا و صاعقه از بیم تیغ او به قسطنطین
خروش و مشغله از جوش جیش او به ترکستان
به قسطنطین چو مطموره است گویی قصر بر قیصر
به ترکستان چو زندان است گویی خانمان بر خان
چه گویم قصه ی خصمان و حال بدسگالانش
که مشهورست و معروف است حال قصهٔ ایشان
سر و سامان همی جستند کار ملک را اول
ز بیدادی شدند آخر سراسر بیسر و سامان
ندانستند پنداری که با سلطان کسی کوشد
که باشد ضحکهٔ گردون و باشد سخرهٔ شیطان
چو مالش داد سلطان اهل عصیان را نپندارم
که با او دارد اندر دل کسی اندیشهٔ عصیان
الا یا دادگر شاهی که اندر مشرق و مغرب
کجا بود از ستم ویران شد از عدل تو آبادان
چو نامت بر زبان آرند بشناسند شاهی را
که شاهی چون یکی نامه است و نام تو بر او عنوان
ز اطراف جهان شاهان همی آیند تا روزی
مگر پیش تو بنشینند بر اطراف شادروان
پس از عهد ملک شاهی نمودی خلق عالم را
رسوم خویش را حجت فتوح خویش را برهان
ز بهر ملت تازی فریضه است ای شه غازی
کشیدن لشکر نصرت به جنگ روم و ترکستان
دیار شام خالی کردن از بطریق واز اُسقف
بلاد روم خالیکردن از قسیس و از رهبان
بباید کشتن آن ملعونسگان و خاکساران را
که گرگان تیز کردستند هم چنگال و هم دندان
بباید مرفرنگان را بریدن بسته خنجرها
به خنجرهای گوهردار جان اوبار خون افشان
به صحرا بر ز سرهای فرنگان گویها کردن
ز دست و پای ایشان گویها را ساختن چوگان
عجب نبود ز اقبالت که آن کشور چنان گردد
که بر عیسی و بر مریم نگوید نیز کس بهتان
خداوندا چو عید آمد به شادی و خوشی بنشین
امیران و ندیمان را به بزم خویشتن بنشان
شراب مجلس تو هست نافعتر تن و جان را
از آن شربت که نوشیدست خضر از چشمه ی حیوان
رحیق و سلسبیل از جنتالفردوس پنداری
همی بر دست حورالعین فرستد پیش تو رضوان
الا تا باد دیماهی همی خیزد پس از تشرین
الا تا فصل تابستان همی خیزد پس از نیسان
نصیب تو ز هفت اقلیم و قسم تو ز هفت اختر
سعادتهای بینحس و زیادتهای بینقصان
به تو افروخته دنیا به تو افراخته ملت
به تو آراسته دولت به تو پیراسته ایمان
مبارک باد بر سلطان بن سلطان بن سلطان
خداوند خداوندان معزالدوله رکنالدین
شهنشه بوالمظفر برکیارق سایهٔ یزدان
جوان دولت جهانداری که پیش نامه و نامش
جهانداران زمین بوسند در ایران و در توران
زافریدون و نوشروان جهگویم من که بگذشت او
به ملک اندر ز افریدون به عدل اندر ز نوشروان
به حکم او شهان خاضع به عدل او جهان ایمن
به حلم او زمین ساکن بهکام او فلک گردان
طرب در جام او باده ظفر در تیغ او گوهر
امل در دست او خاتم اجل در تیر او پیکان
جهان را عدل او در خور چو در سرما چو در گرما
هوای سرد را آتش زمین خشک را باران
خدای عرش فرمودست سیارات گردون را
که هر روزی دهند او را یکی اقبال دیگرسان
چو خورشید جهان افروز هست اقبال او پیدا
که داند کرد خورشید جهانافروز را پنهان
به فر و کامرانی کرد با او آسمان بیعت
به عمر جاودانی بست با او مشتری پیمان
ز بهر قید بدخواهان او باشد همه ساله
گره بر ابروی مریخ و چین بر چهرهٔ کیوان
همه گیتی گشاده چشم تا او کی کشد لشکر
همه عالم نهاده گوش تا او کی دهد فرمان
کرا رنجی بود بر تن رضای او دهد راحت
کرا دردی بود در دل سخای او کند درمان
به یک دیدار او گردد همه تیمارها شادی
به یک گفتار او گردد همه دشوارها آسان
خرد گوید مدیح او را چو گیرد جام در مجلس
فلک سوزد سپند او را چو بازد گوی در میدان
چو بگشاید به بخشش کف ز بس خواری بگرید زر
چو بسپارد به رامش دل ز بس شادی بخندد جان
چو ساز بزم او سازند گردد عالمی زرین
چو کوس رزم او کوبند گیرد کشوری طوفان
بلا و صاعقه از بیم تیغ او به قسطنطین
خروش و مشغله از جوش جیش او به ترکستان
به قسطنطین چو مطموره است گویی قصر بر قیصر
به ترکستان چو زندان است گویی خانمان بر خان
چه گویم قصه ی خصمان و حال بدسگالانش
که مشهورست و معروف است حال قصهٔ ایشان
سر و سامان همی جستند کار ملک را اول
ز بیدادی شدند آخر سراسر بیسر و سامان
ندانستند پنداری که با سلطان کسی کوشد
که باشد ضحکهٔ گردون و باشد سخرهٔ شیطان
چو مالش داد سلطان اهل عصیان را نپندارم
که با او دارد اندر دل کسی اندیشهٔ عصیان
الا یا دادگر شاهی که اندر مشرق و مغرب
کجا بود از ستم ویران شد از عدل تو آبادان
چو نامت بر زبان آرند بشناسند شاهی را
که شاهی چون یکی نامه است و نام تو بر او عنوان
ز اطراف جهان شاهان همی آیند تا روزی
مگر پیش تو بنشینند بر اطراف شادروان
پس از عهد ملک شاهی نمودی خلق عالم را
رسوم خویش را حجت فتوح خویش را برهان
ز بهر ملت تازی فریضه است ای شه غازی
کشیدن لشکر نصرت به جنگ روم و ترکستان
دیار شام خالی کردن از بطریق واز اُسقف
بلاد روم خالیکردن از قسیس و از رهبان
بباید کشتن آن ملعونسگان و خاکساران را
که گرگان تیز کردستند هم چنگال و هم دندان
بباید مرفرنگان را بریدن بسته خنجرها
به خنجرهای گوهردار جان اوبار خون افشان
به صحرا بر ز سرهای فرنگان گویها کردن
ز دست و پای ایشان گویها را ساختن چوگان
عجب نبود ز اقبالت که آن کشور چنان گردد
که بر عیسی و بر مریم نگوید نیز کس بهتان
خداوندا چو عید آمد به شادی و خوشی بنشین
امیران و ندیمان را به بزم خویشتن بنشان
شراب مجلس تو هست نافعتر تن و جان را
از آن شربت که نوشیدست خضر از چشمه ی حیوان
رحیق و سلسبیل از جنتالفردوس پنداری
همی بر دست حورالعین فرستد پیش تو رضوان
الا تا باد دیماهی همی خیزد پس از تشرین
الا تا فصل تابستان همی خیزد پس از نیسان
نصیب تو ز هفت اقلیم و قسم تو ز هفت اختر
سعادتهای بینحس و زیادتهای بینقصان
به تو افروخته دنیا به تو افراخته ملت
به تو آراسته دولت به تو پیراسته ایمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۵۵
تازه و نو شد ز فر باد فروردین جهان
خرم و خوش گشت کوه و دشت و باغ و بوستان
کرد پنداری زمین را آسمان چون خویشتن
کزگل و سبزه زمین دارد نهاد آسمان
زند خواند هر زمان بلبل به باغ اندر همی
زند باف است او به لفظ پارسی پازندخوان
کوه شد چون پرنیان و لاله شد همچون علم
سرخ نیکوتر علم چون سبز باشد پرنیان
نیلگون آمد بنفشه زعفرانگون شنبلید
آن همانا نیل بودست این همانا زعفران
لعلگویی از بدخشان نقب بر زد بر زمین
وز زمین بر رفت پنداری به شاخ ارغوان
برق در ابر و سیاهی در میان لاله هست
همچو آتش در دخان و همچو در آتش دخان
جون برآید ابر پرسیمرغگردد روی چرخ
پرِّ هر سیمرغ بر روی زمین گوهرفشان
از هوا هر ساعتی بر ابر بدرخشد درخش
چون زگرد معرکه تیغ شهگیتی ستان
ناصر دین خسرو مشرق ملکسنجر که ملک
یافت میراث از ملک سلطانُ از الب ارسلان
آن جهانداری که هست اندر خراسان جیش او
جوش او در ماوراءالنهر و در زابلستان
پادشاهان پنج چیز او را مسلم کردهاند
خاتم و شمشیر و تاج و تخت وگنج شایگان
از بناتالنعش قصر بخت او را کنگره است
وز ثریا درگه اقبال او را آستان
چرخ باشد زیر پایش هر کجا ساید رکاب
دهر باشد زیر دستش هر کجا تابد عنان
گر بود رایش که دریابد زمان رفته را
چون ستاره گاه رجعت باز پس گردد زمان
گر بلرزد نیزه اندر دست او روز نبرد
مرد در جوشن بلرزد اسب در بَرْگُستوان
هم بر آنسان کز زُمرُّد چشم افعی بِتَرکَد
چشم دشمن بترکد چون او بگرداند سنان
بر سعادتهای او گردون گردان داد خط
زهره شد بر خط گواه و مشتری شد در ضمان
تاکه هامون پست باشد رای او باشد بلند
تا که گردون پیر باشد بخت او باشد جوان
ای جهانآرای شاهی کز مبارک رای توست
دولت و دین را ز بیداد و بدی امن و امان
اختیارست از جهان اقلیم رابع خلق را
در خط فرمان توست آنچ اختیارست از جهان
چون خرد شکر تو گوید، جان کُند شکر خرد
چون زبان مدح تو گوید دل کند مدح زبان
ملک و دین را از تو نگزیرد چو نگزیرد همی
دیده را از روشنایی کالبد را از روان
سر فرازد آسمان گر بر میان خویشتن
آن کمر بیند که دربان تو دارد برمیان
نیزه و شمشیر و تیر لشکرت روز مصاف
کرد در صحرای تِرْمَذ دام و دد را میهمان
میهمان نشگفت اگر باشد به صحرا دام و دد
هرکجا شمشیر و تیر و نیزه باشد میزبان
هر امیر از لشکرت بر لشکری شد کامکار
هر غلام از مرکبت بر مرکبی شد کامران
از امیران و غلامان تو رشک آید همی
مهر ومه را بر سبهر و حورعین را بر جنان
گر خلاف تو قدرخان کرد پیدا بر زمین
حشمت و قَدر قَدَرخان در زمین کردی نهان
آن غرور اندر سر او دشمنی دیگر نهاد
کز میان چون جست از تیغ تو چون تیر ازکمان
آن یکی از بیم تیرت چون کمان خم داد پشت
وین دگر جست از سر تیغ تو چون تیر ازکمان
هر دو را بارگران از خوی بد درگردن است
هست معروف این مثل: خوی بدو بارگران
گرچه بود اندر گمان خصم پیروزی و فتح
ایزدش روزی نکرد از هر چه بود اندر گمان
رزم تو دریای جوشان گشت و تیغت چون نهنگ
سر ز دریا برزد و ناگه کشیدش در دهان
آنچه با او شاه ماضی کرده بود از نیکویی
شد فراموش از دلش تاکرد جان و تن زبان
هرکه بدکاری کند ناگه نهد بر خاک سر
هرکه بدعهدی کند ناگه دهد بر باد جان
چون اجل را برکران عمر او افتاد چشم
آمد از توران به جیحون با سپاهی بیکران
مار و مرغ آری چو سنگ و دام را درخور شوند
مار بیرون آید از سوراخ و مرغ از آشیان
هرکه با تو سرکشد تا پیش تو لشکر کشد
باشد انجامش چنین و باشد آغازش چنان
نصرت تو روز دهرافروز را ماند همی
روز دهر افروز را انکارکردن کی توان
آنکه عصیان کرد ملک از دست او ناگه برفت
وانکه فرمان برد ملک آمد بهدستش رایگان
چاکر فرمان توست و بندهٔ احسان توست
آنکه اکنون در دیار ماورالنهرست خان
نام سلجوق از جهان هرگز نگردد منقطع
تا چو تو شاهی بود سلجوق را در دودمان
یک گهر باشد کزو قیمت فزاید عقل را
یک پسر باشد کزو باقی بماند خاندان
هرکجا لشکرکشی اقبال باشد پیشرو
تا بود اینانج بک در لشکر تو پهلوان
با دلیریهای او منسوخ گشت اندر عجم
آن دلیریها که رستم کرد در مازندران
لشکر افروزند و ملکآرای پیش تخت تو
این سپهسالار عادل وان وزیر مهربان
زین مبارکتر سپهداری و دستوری ندید
دولت افراسیاب و حضرت نوشین روان
تا بود در عالمِ سِفلی طبایع را مزاج
تا بود در عالم عِلوی کواکب را قران
باکواکب باد پیمانت در این عالم درست
بر طبایع باد فرمانت در این عالم روان
تارک دشمن ز تیغ آبدارت خاکسار
باد انصاف تو اندر مملکت آتش نشان
دولت از تو سرفراز و تو ز دولت سرفراز
لشکر از تو شادمان و تو زلشکر شادمان
اختیار تو همه پیروزی و نیکاختری
روزگار تو همه نوروز و عید و مهرگان
شاکر و راضی به تو جان معزّالدین به خلد
پیش تخت تو معزّی شعر گوی و مَدح خوان
خرم و خوش گشت کوه و دشت و باغ و بوستان
کرد پنداری زمین را آسمان چون خویشتن
کزگل و سبزه زمین دارد نهاد آسمان
زند خواند هر زمان بلبل به باغ اندر همی
زند باف است او به لفظ پارسی پازندخوان
کوه شد چون پرنیان و لاله شد همچون علم
سرخ نیکوتر علم چون سبز باشد پرنیان
نیلگون آمد بنفشه زعفرانگون شنبلید
آن همانا نیل بودست این همانا زعفران
لعلگویی از بدخشان نقب بر زد بر زمین
وز زمین بر رفت پنداری به شاخ ارغوان
برق در ابر و سیاهی در میان لاله هست
همچو آتش در دخان و همچو در آتش دخان
جون برآید ابر پرسیمرغگردد روی چرخ
پرِّ هر سیمرغ بر روی زمین گوهرفشان
از هوا هر ساعتی بر ابر بدرخشد درخش
چون زگرد معرکه تیغ شهگیتی ستان
ناصر دین خسرو مشرق ملکسنجر که ملک
یافت میراث از ملک سلطانُ از الب ارسلان
آن جهانداری که هست اندر خراسان جیش او
جوش او در ماوراءالنهر و در زابلستان
پادشاهان پنج چیز او را مسلم کردهاند
خاتم و شمشیر و تاج و تخت وگنج شایگان
از بناتالنعش قصر بخت او را کنگره است
وز ثریا درگه اقبال او را آستان
چرخ باشد زیر پایش هر کجا ساید رکاب
دهر باشد زیر دستش هر کجا تابد عنان
گر بود رایش که دریابد زمان رفته را
چون ستاره گاه رجعت باز پس گردد زمان
گر بلرزد نیزه اندر دست او روز نبرد
مرد در جوشن بلرزد اسب در بَرْگُستوان
هم بر آنسان کز زُمرُّد چشم افعی بِتَرکَد
چشم دشمن بترکد چون او بگرداند سنان
بر سعادتهای او گردون گردان داد خط
زهره شد بر خط گواه و مشتری شد در ضمان
تاکه هامون پست باشد رای او باشد بلند
تا که گردون پیر باشد بخت او باشد جوان
ای جهانآرای شاهی کز مبارک رای توست
دولت و دین را ز بیداد و بدی امن و امان
اختیارست از جهان اقلیم رابع خلق را
در خط فرمان توست آنچ اختیارست از جهان
چون خرد شکر تو گوید، جان کُند شکر خرد
چون زبان مدح تو گوید دل کند مدح زبان
ملک و دین را از تو نگزیرد چو نگزیرد همی
دیده را از روشنایی کالبد را از روان
سر فرازد آسمان گر بر میان خویشتن
آن کمر بیند که دربان تو دارد برمیان
نیزه و شمشیر و تیر لشکرت روز مصاف
کرد در صحرای تِرْمَذ دام و دد را میهمان
میهمان نشگفت اگر باشد به صحرا دام و دد
هرکجا شمشیر و تیر و نیزه باشد میزبان
هر امیر از لشکرت بر لشکری شد کامکار
هر غلام از مرکبت بر مرکبی شد کامران
از امیران و غلامان تو رشک آید همی
مهر ومه را بر سبهر و حورعین را بر جنان
گر خلاف تو قدرخان کرد پیدا بر زمین
حشمت و قَدر قَدَرخان در زمین کردی نهان
آن غرور اندر سر او دشمنی دیگر نهاد
کز میان چون جست از تیغ تو چون تیر ازکمان
آن یکی از بیم تیرت چون کمان خم داد پشت
وین دگر جست از سر تیغ تو چون تیر ازکمان
هر دو را بارگران از خوی بد درگردن است
هست معروف این مثل: خوی بدو بارگران
گرچه بود اندر گمان خصم پیروزی و فتح
ایزدش روزی نکرد از هر چه بود اندر گمان
رزم تو دریای جوشان گشت و تیغت چون نهنگ
سر ز دریا برزد و ناگه کشیدش در دهان
آنچه با او شاه ماضی کرده بود از نیکویی
شد فراموش از دلش تاکرد جان و تن زبان
هرکه بدکاری کند ناگه نهد بر خاک سر
هرکه بدعهدی کند ناگه دهد بر باد جان
چون اجل را برکران عمر او افتاد چشم
آمد از توران به جیحون با سپاهی بیکران
مار و مرغ آری چو سنگ و دام را درخور شوند
مار بیرون آید از سوراخ و مرغ از آشیان
هرکه با تو سرکشد تا پیش تو لشکر کشد
باشد انجامش چنین و باشد آغازش چنان
نصرت تو روز دهرافروز را ماند همی
روز دهر افروز را انکارکردن کی توان
آنکه عصیان کرد ملک از دست او ناگه برفت
وانکه فرمان برد ملک آمد بهدستش رایگان
چاکر فرمان توست و بندهٔ احسان توست
آنکه اکنون در دیار ماورالنهرست خان
نام سلجوق از جهان هرگز نگردد منقطع
تا چو تو شاهی بود سلجوق را در دودمان
یک گهر باشد کزو قیمت فزاید عقل را
یک پسر باشد کزو باقی بماند خاندان
هرکجا لشکرکشی اقبال باشد پیشرو
تا بود اینانج بک در لشکر تو پهلوان
با دلیریهای او منسوخ گشت اندر عجم
آن دلیریها که رستم کرد در مازندران
لشکر افروزند و ملکآرای پیش تخت تو
این سپهسالار عادل وان وزیر مهربان
زین مبارکتر سپهداری و دستوری ندید
دولت افراسیاب و حضرت نوشین روان
تا بود در عالمِ سِفلی طبایع را مزاج
تا بود در عالم عِلوی کواکب را قران
باکواکب باد پیمانت در این عالم درست
بر طبایع باد فرمانت در این عالم روان
تارک دشمن ز تیغ آبدارت خاکسار
باد انصاف تو اندر مملکت آتش نشان
دولت از تو سرفراز و تو ز دولت سرفراز
لشکر از تو شادمان و تو زلشکر شادمان
اختیار تو همه پیروزی و نیکاختری
روزگار تو همه نوروز و عید و مهرگان
شاکر و راضی به تو جان معزّالدین به خلد
پیش تخت تو معزّی شعر گوی و مَدح خوان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۵۶
همی تا دولت و ملک است در ایران و در توران
ملکسنجر خداوندست در توران و در ایران
جوان دولت جهانداری که از اخبار و آثارش
بیفروزد همی دولت بیفزاید همی ایمان
سپاهش درخراسان است و اخبارس به قسطنطین
رکابش بر در مروست و آثار به ترکستان
به قسطنطین همی نالد ز بیم تیغ او قیصر
به ترکستان همی نازد به فر بخت او خاقان
ز مهر و کین او خیزد همی در دولت و ملت
بقای موکب نصرت فنای لشکر خِذلان
گهی از مشتری سازد به دولت گوی چوگان را
گهی از ماه نوسازد به همتگوی را چوگان
شهنشاهی به عهد او نبوت را همی ماند
که او مانند هارون است و سلطان موسی عمران
حسود هر دو چون فرعون و خصم هر دو چون قارون
دل هر دو ید بیضا و تیغ هر دو چون ثُعبان
گهی پوید به پیروزی رسول آن به نزد این
گهی آید به پیروزی به نزد این رسول آن
به اطراف جهان شاهان سرافرازند اگر روزی
به بزم هر دو بنشینند بر اطراف شادروان
چو سلطان و ملک شادند و در دنیا به یک دیگر
زسلطان و ملکشادند در عقبی ملک سلطان
بگرداناد چشم بد خدا از دولت هر دو
بهکام هر دو بادا تا قیامت آسمانگردان
زگیتی هر دو را طاعت به دولت هر دو را خدمت
زگردون هر دو را بیعت زاختر هر دو را پیمان
حسام هر دو دینگستر لقای هر دو دینپرور
فتوح هر دو تا محشر بقای هر دو جاویدان
ملکسنجر خداوندست در توران و در ایران
جوان دولت جهانداری که از اخبار و آثارش
بیفروزد همی دولت بیفزاید همی ایمان
سپاهش درخراسان است و اخبارس به قسطنطین
رکابش بر در مروست و آثار به ترکستان
به قسطنطین همی نالد ز بیم تیغ او قیصر
به ترکستان همی نازد به فر بخت او خاقان
ز مهر و کین او خیزد همی در دولت و ملت
بقای موکب نصرت فنای لشکر خِذلان
گهی از مشتری سازد به دولت گوی چوگان را
گهی از ماه نوسازد به همتگوی را چوگان
شهنشاهی به عهد او نبوت را همی ماند
که او مانند هارون است و سلطان موسی عمران
حسود هر دو چون فرعون و خصم هر دو چون قارون
دل هر دو ید بیضا و تیغ هر دو چون ثُعبان
گهی پوید به پیروزی رسول آن به نزد این
گهی آید به پیروزی به نزد این رسول آن
به اطراف جهان شاهان سرافرازند اگر روزی
به بزم هر دو بنشینند بر اطراف شادروان
چو سلطان و ملک شادند و در دنیا به یک دیگر
زسلطان و ملکشادند در عقبی ملک سلطان
بگرداناد چشم بد خدا از دولت هر دو
بهکام هر دو بادا تا قیامت آسمانگردان
زگیتی هر دو را طاعت به دولت هر دو را خدمت
زگردون هر دو را بیعت زاختر هر دو را پیمان
حسام هر دو دینگستر لقای هر دو دینپرور
فتوح هر دو تا محشر بقای هر دو جاویدان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۶۷
چون نماز شام پروین نور زد بر آسمان
ساربان از بهر رفتن بانگ زد بر کاروان
نقطهٔ خاکی گرفته دست موسی برکنار
در کشیده سامری پرگار گرد آسمان
اختران و ماه پیدا گشته بر چرخ بلند
آفتاب روشنی گستر به خاک اندر نهان
ماه با سیارگان رایت برآورده زکوه
گفتی آمد خسرو چین با سپاهی بیکران
ناپدید آمد ز دریا گوهرآگین یک صدف
گشت بر دریای جوشان آن صدف گوهرفشان
یا همی زد در شب تاری نگهبان فلک
سیمگون مسمارها بر آبگون برگستوان
روی هامون گلستان از قطرهٔ ماهی سپر
وز شعاع شیر و ماهی روی گردون گلستان
وان مَجَّره بر کنار آسمان خیمه زده
همچو مروارید ریزه ریخته بر پرنیان
وان بناتالنعش چون تخت فریدون روز رزم
وان شباهنگ دُرفشان چون درفش کاویان
چون برآمد صبح دیدم قلعهای را من زدور
آسمان را رازدار و مشتری را ترجمان
از بزرگی آسمان در زیردست کوتوال
وز بلندی مشتری در زیر پای پاسبان
درکتاب مرد دانش زان بزرگی سرگذشت
در حدیث اهل خدمت زان بلندی داستان
قلعهای محکم که دیوارش پر از گُرد دلیر
روضهای خرم که بنیادش پر از شیر ژیان
اندر آن روضه نجات ملت صاحب کتاب
واندر آن قلعه کلید دولت صاحبقران
همچو فرخارست لیکن نقش او تیر و سپر
همچو گردون است لیکن نجم او تیر و کمان
قطب آن گردون سعادت باشد و فتح و ظفر
تا زمین ملک شاهنشه بود خورشید آن
مهتر کافی رئیس نامور عبدالرحیم
مَفخر دنیا ابوسهل افتخار دودمان
مشتری رای است و کیوان همت و خورشید قدر
صاعقه تیغ است و صرصر تیر و سیارهٔ سِنان
برمکی جود است و نعمان نعمت و آصف صفت
اَصمعی نطق است و صاحب فکرت و صابی بیان
تیغ جوهردار او در سر رود همچون خرد
تیر جان اوبار او در تن رود همجون گمان
آن یکی شیری است کاندر مغز دارد مرغزار
وین یکی مرغی استکاندر هوش دارد آشیان
جرم گیمخت زمین اندر نوردد نامهوار
هرکجا راند همایون مرکب اندر زیرران
بادرنگ او نبیند کس درنگ اندر زمین
با شتاب او نیابد کس شتاب اندر زمان
بشکند کوهگران را چون گران دارد رکاب
بِفْکند باد سبک را چون سبک دارد عنان
ای به وَرْج و کامکاری نایب اسفندیار
وی بهعدل و نامداری نایب نوشیروان
اختیار ایزدی تا عقل داری اختیار
قهرمان دولتی تا قهر داری قهرمان
در سخا بدخواه مالی دروغا بدخواه جان
در شتاب آتشفشانی در درنگ آتشنشان
راه دین معمور باشد تا تو باشی راهبر
مرز ملک آباد باشد تا تو باشی مرزبان
شد غریق بر تو هر مهتر و هر محتشم
شد رهین شکر تو هر سرور و هر پهلوان
نیست از مهر تو در آفاق خالی یک ضمیر
نیست از مدح تو در اسلام فارغ یک زبان
از حکیمان تو در هر شهر بینم قافله
وزندیمان تو در هر دشت بینم کاروان
پیشهگیرد خدمت تو هر که خواهد جاه و آب
توشه سازد مِدحَت تو هرکه خواهد نام و نان
تربت ری همچو خلدست و تویی رضوان صفت
قلعهٔ ری همجو طورست و تویی موسی نشان
شهر را زینت بهتوست و قلعه را حشمت بتو
درج را قیمت بهگوهر باشد و تن را بهجان
بدسگال تو همی سوزد بر آذر جان و دل
تا تو را خواند برادر خسرو گیتی ستان
مهترا گر رفت برهانی معزی نایب است
هم ز بلبل بچهٔ بلبل به اندر بوستان
چون نمودن در خراسان پیش سلطان شاعری
بنده را منشور و خلعت داد سلطان جهان
من به اقبال ملکشاهی چنین مقبل شدم
همچو برهانی به فر پادشاه البارسلان
آمدم تا پیش تو خدمت نمایم چند روز
وافرین گویم بهلفظ موجز و طبع روان
طبع را کردم به شعر پرمعانی اقتراح
عقل را کردم به وزن این قوافی امتحان
در چنین لفظ و معانی کس نبیند مستعار
در چنین وزن و قوافی کس نیابد شایگان
چون به شرط دوستی خدمتگزارم نزد تو
پیش گیرم خدمت درگاه و راه اصفهان
تا که باشد سوگواری از سپهر زودگرد
تا که باشد شادمانی از خدای غیبدان
باد بدخواهت ز تاثیر سپهری سوگوار
باد مدّاحت ز تقدیر خدایی شادمان
ساربان از بهر رفتن بانگ زد بر کاروان
نقطهٔ خاکی گرفته دست موسی برکنار
در کشیده سامری پرگار گرد آسمان
اختران و ماه پیدا گشته بر چرخ بلند
آفتاب روشنی گستر به خاک اندر نهان
ماه با سیارگان رایت برآورده زکوه
گفتی آمد خسرو چین با سپاهی بیکران
ناپدید آمد ز دریا گوهرآگین یک صدف
گشت بر دریای جوشان آن صدف گوهرفشان
یا همی زد در شب تاری نگهبان فلک
سیمگون مسمارها بر آبگون برگستوان
روی هامون گلستان از قطرهٔ ماهی سپر
وز شعاع شیر و ماهی روی گردون گلستان
وان مَجَّره بر کنار آسمان خیمه زده
همچو مروارید ریزه ریخته بر پرنیان
وان بناتالنعش چون تخت فریدون روز رزم
وان شباهنگ دُرفشان چون درفش کاویان
چون برآمد صبح دیدم قلعهای را من زدور
آسمان را رازدار و مشتری را ترجمان
از بزرگی آسمان در زیردست کوتوال
وز بلندی مشتری در زیر پای پاسبان
درکتاب مرد دانش زان بزرگی سرگذشت
در حدیث اهل خدمت زان بلندی داستان
قلعهای محکم که دیوارش پر از گُرد دلیر
روضهای خرم که بنیادش پر از شیر ژیان
اندر آن روضه نجات ملت صاحب کتاب
واندر آن قلعه کلید دولت صاحبقران
همچو فرخارست لیکن نقش او تیر و سپر
همچو گردون است لیکن نجم او تیر و کمان
قطب آن گردون سعادت باشد و فتح و ظفر
تا زمین ملک شاهنشه بود خورشید آن
مهتر کافی رئیس نامور عبدالرحیم
مَفخر دنیا ابوسهل افتخار دودمان
مشتری رای است و کیوان همت و خورشید قدر
صاعقه تیغ است و صرصر تیر و سیارهٔ سِنان
برمکی جود است و نعمان نعمت و آصف صفت
اَصمعی نطق است و صاحب فکرت و صابی بیان
تیغ جوهردار او در سر رود همچون خرد
تیر جان اوبار او در تن رود همجون گمان
آن یکی شیری است کاندر مغز دارد مرغزار
وین یکی مرغی استکاندر هوش دارد آشیان
جرم گیمخت زمین اندر نوردد نامهوار
هرکجا راند همایون مرکب اندر زیرران
بادرنگ او نبیند کس درنگ اندر زمین
با شتاب او نیابد کس شتاب اندر زمان
بشکند کوهگران را چون گران دارد رکاب
بِفْکند باد سبک را چون سبک دارد عنان
ای به وَرْج و کامکاری نایب اسفندیار
وی بهعدل و نامداری نایب نوشیروان
اختیار ایزدی تا عقل داری اختیار
قهرمان دولتی تا قهر داری قهرمان
در سخا بدخواه مالی دروغا بدخواه جان
در شتاب آتشفشانی در درنگ آتشنشان
راه دین معمور باشد تا تو باشی راهبر
مرز ملک آباد باشد تا تو باشی مرزبان
شد غریق بر تو هر مهتر و هر محتشم
شد رهین شکر تو هر سرور و هر پهلوان
نیست از مهر تو در آفاق خالی یک ضمیر
نیست از مدح تو در اسلام فارغ یک زبان
از حکیمان تو در هر شهر بینم قافله
وزندیمان تو در هر دشت بینم کاروان
پیشهگیرد خدمت تو هر که خواهد جاه و آب
توشه سازد مِدحَت تو هرکه خواهد نام و نان
تربت ری همچو خلدست و تویی رضوان صفت
قلعهٔ ری همجو طورست و تویی موسی نشان
شهر را زینت بهتوست و قلعه را حشمت بتو
درج را قیمت بهگوهر باشد و تن را بهجان
بدسگال تو همی سوزد بر آذر جان و دل
تا تو را خواند برادر خسرو گیتی ستان
مهترا گر رفت برهانی معزی نایب است
هم ز بلبل بچهٔ بلبل به اندر بوستان
چون نمودن در خراسان پیش سلطان شاعری
بنده را منشور و خلعت داد سلطان جهان
من به اقبال ملکشاهی چنین مقبل شدم
همچو برهانی به فر پادشاه البارسلان
آمدم تا پیش تو خدمت نمایم چند روز
وافرین گویم بهلفظ موجز و طبع روان
طبع را کردم به شعر پرمعانی اقتراح
عقل را کردم به وزن این قوافی امتحان
در چنین لفظ و معانی کس نبیند مستعار
در چنین وزن و قوافی کس نیابد شایگان
چون به شرط دوستی خدمتگزارم نزد تو
پیش گیرم خدمت درگاه و راه اصفهان
تا که باشد سوگواری از سپهر زودگرد
تا که باشد شادمانی از خدای غیبدان
باد بدخواهت ز تاثیر سپهری سوگوار
باد مدّاحت ز تقدیر خدایی شادمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۷۱
آدینه و صبح و عید قربان
فرخنده گشاد هر سه یزدان
بر ناصر دین و تاج ملت
شاه عجم و پناه ایران
سنجر که نهیب خنجر او
در کاشغرست و زابلستان
شیری که به نوک نیزه خارد
پیشانی شیر در بیابان
شاهی که بدو رسیده میراث
شاهی و ولایت از سه سلطان
با دولت او زمانه کردست
با فتح و ظفر وفا و پیمان
زان است که تیر دولتش را
فتح و ظفرست پر و پیکان
هرگه که شود به طلعت او
آراسته بارگاه و ایوان
گوید ملک از فلک که یارب
چشم بد ازین ملک بگردان
باریدن ابر در دو فصل است
در فصل بهار و در زمستان
ابری است سخای او که بر خلق
بارد به چهار فصل باران
هرکس که به جود او بنالد
از رنج نیاز و درد حرمان
آن رنج بدل سود به راحت
و آن درد بدل شود به درمان
زان سان که خدای کالبد را
زندان دارد به قهر بر جان
دارد سر تیغ او جهان را
بر کالبد عدو چو زندان
هر خصم که خواست تا نماید
با دولت او فریب و دستان
شد کشته به دست بندگانش
چو پور به دست پور دستان
قومی که عنان اسب طاعت
تابند همی به راه عصیان
از خنجر سنجر ملکشاه
بیقدر شوند چون قَدَر خان
هرگز نبود چنین جهاندار
هرگز نبود چنین جهانبان
کز بعد چهار سال تازه است
آثار مصاف او بهتوران
از کفر بشست عالم آنگاه
کامد به دعای نوح طوفان
نگذاشت به شرق و غرب دیار
از اهل ضلال و اهل خِذلان
طوفان که ز تیغ شاه بارید
از شرّ و بلا بِشُست کیهان
بر روی زمین ز دشمنانش
دیار رها نکرد و دیان
چون گوی زند ملک به صحرا
خوشید شود بهگَرد پنهان
ترسد که ملک بگیرد او را
گردون کندش به زخم چوگان
یک قطره ز جرعهٔ شرابش
گر برچکد از قدم به سندان
سندان به مثال چشمهٔ خضر
زآن قطره شود پرآب حیوان
ای شاه ز بهر نصرت دین
گر روی نهی به کافرستان
گردد به سعادت تو پیدا
از ظلمت کفر نور ایمان
قیصر بَدَل بت و چلیپا
سی پاره دهد به دست رهبان
در خدمت تو به جای زنار
بندد کمر و شود مسلمان
ور تاختنی کنی فلکوار
تا گرگان از حدود جرجان
از جنگ به آشتیگرایند
گرگ و بره بر زمین گرگان
مرغ است خدنگ تو به هیجا
بادست سمند تو به میدان
چون معجزهٔ تو مرغ و بادست
گویم که مگر تویی سلیمان
بر ملک همه جهان ز عدلت
بفزود مفاخر خراسان
کز عدل تو دارد این ولایت
آرایش روضههای رضوان
کیوان چو به طالع تو آمد
دارندهٔ عرش داد فرمان
تا آمد مشتری به خدمت
از خانهٔ خویش پیش کیوان
چون بحر شدست جایگوهر
در مدح تو خاطر ثناخوان
در مجلس تو زبان و کلکش
ز آب است چو ابر گوهرافشان
تا باشد بر سپهر هر ماه
نقصان و محاق ماه یکسان
نام و لقب تو باد جاوید
بر نامهٔ دین و ملک عنوان
روزت همه عید باد و نوروز
ماهت همه فرودین و نیسان
قربان شده همچو اشتر و گاو
پیش تو عدو به عید قربان
فرخنده گشاد هر سه یزدان
بر ناصر دین و تاج ملت
شاه عجم و پناه ایران
سنجر که نهیب خنجر او
در کاشغرست و زابلستان
شیری که به نوک نیزه خارد
پیشانی شیر در بیابان
شاهی که بدو رسیده میراث
شاهی و ولایت از سه سلطان
با دولت او زمانه کردست
با فتح و ظفر وفا و پیمان
زان است که تیر دولتش را
فتح و ظفرست پر و پیکان
هرگه که شود به طلعت او
آراسته بارگاه و ایوان
گوید ملک از فلک که یارب
چشم بد ازین ملک بگردان
باریدن ابر در دو فصل است
در فصل بهار و در زمستان
ابری است سخای او که بر خلق
بارد به چهار فصل باران
هرکس که به جود او بنالد
از رنج نیاز و درد حرمان
آن رنج بدل سود به راحت
و آن درد بدل شود به درمان
زان سان که خدای کالبد را
زندان دارد به قهر بر جان
دارد سر تیغ او جهان را
بر کالبد عدو چو زندان
هر خصم که خواست تا نماید
با دولت او فریب و دستان
شد کشته به دست بندگانش
چو پور به دست پور دستان
قومی که عنان اسب طاعت
تابند همی به راه عصیان
از خنجر سنجر ملکشاه
بیقدر شوند چون قَدَر خان
هرگز نبود چنین جهاندار
هرگز نبود چنین جهانبان
کز بعد چهار سال تازه است
آثار مصاف او بهتوران
از کفر بشست عالم آنگاه
کامد به دعای نوح طوفان
نگذاشت به شرق و غرب دیار
از اهل ضلال و اهل خِذلان
طوفان که ز تیغ شاه بارید
از شرّ و بلا بِشُست کیهان
بر روی زمین ز دشمنانش
دیار رها نکرد و دیان
چون گوی زند ملک به صحرا
خوشید شود بهگَرد پنهان
ترسد که ملک بگیرد او را
گردون کندش به زخم چوگان
یک قطره ز جرعهٔ شرابش
گر برچکد از قدم به سندان
سندان به مثال چشمهٔ خضر
زآن قطره شود پرآب حیوان
ای شاه ز بهر نصرت دین
گر روی نهی به کافرستان
گردد به سعادت تو پیدا
از ظلمت کفر نور ایمان
قیصر بَدَل بت و چلیپا
سی پاره دهد به دست رهبان
در خدمت تو به جای زنار
بندد کمر و شود مسلمان
ور تاختنی کنی فلکوار
تا گرگان از حدود جرجان
از جنگ به آشتیگرایند
گرگ و بره بر زمین گرگان
مرغ است خدنگ تو به هیجا
بادست سمند تو به میدان
چون معجزهٔ تو مرغ و بادست
گویم که مگر تویی سلیمان
بر ملک همه جهان ز عدلت
بفزود مفاخر خراسان
کز عدل تو دارد این ولایت
آرایش روضههای رضوان
کیوان چو به طالع تو آمد
دارندهٔ عرش داد فرمان
تا آمد مشتری به خدمت
از خانهٔ خویش پیش کیوان
چون بحر شدست جایگوهر
در مدح تو خاطر ثناخوان
در مجلس تو زبان و کلکش
ز آب است چو ابر گوهرافشان
تا باشد بر سپهر هر ماه
نقصان و محاق ماه یکسان
نام و لقب تو باد جاوید
بر نامهٔ دین و ملک عنوان
روزت همه عید باد و نوروز
ماهت همه فرودین و نیسان
قربان شده همچو اشتر و گاو
پیش تو عدو به عید قربان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۷۶
المنهٔ لله که خورشید خراسان
از برج شرف گشت دگرباره درخشان
المنهٔ لِلِّه که گلزار به نوروز
بشکفت اگر مُرد ز سرمای زمستان
المنهٔ لِلّه که بر شخص بَراهیم
آفت همه راحت شد و آتش همه ریحان
المنهٔ لله که موسای پیمبر
کلی فرجی یافت ز فرعون و ز هامان
المنهٔ لله که یعقوب به یوسف
خرم شد و در بست درِ کلبهٔ احزان
المنهٔ لله که یوسف به اَمارت
بنشست و عدو گشت اسیر چَه و زندان
المنهٔ لله که اندر کف داود
چون موم شد آهن نه به آتش نه به سندان
المنهٔ لله که انگشتری ملک
کردند دگرباره در انگشت سلیمان
المنهٔ لله که یونس به سلامت
رست از شکم ماهی و تاریکی ایوان
المنهٔ لله که در ظلمتِ بسیار
پنهان نشد از خضر نبی چشمهٔ حیوان
المنهٔ لله که در مکه ظفر یافت
پیغمبر امّی ز پس هجرت و هجران
المنهٔ لله که شایستهٔ دستور
بنشست به دستوری دستور به دیوان
المنهٔ للهکه آراست دگر بار
دیوان خراسان به سرافراز خراسان
آن بار خداییکه معین آمد و ناصر
بر مُلْک شه مشرق و در دولت سلطان
بوالقاسم مُقبِل که چو بوالقاسم مقبول
بگزیدهٔ خلق است و پسندیدهٔ یزدان
او کارگزار است که کار ملکان را
الا سر کلکش نشناسد سر و سامان
در دیدهٔ دین است خردمندی او نور
در پیکر ملک است هنرمندی او جان
یک چند شد از خدمت مخدوم و خداوند
دور از حسد حاسد و از فتنهٔ شیطان
حاسد شد و در زاویه افتاد ز محنت
شیطان شد و در هاویه افتاد ز خذلان
پای عدو از بند بفرسود که دستور
با خواجهٔ ما دست بکردست به پیمان
دی کان کفایت ز گهر سخت تهی بود
امروز امید است که خیزد گهر از کان
گر رنج بُد از حسرت او بر تن احرار
ور درد بد از غیبت او بر دل اعیان
شد کار عجم خوب ز نقش قلم او
جامه ز عَلَم خوب شود نامه ز عنوان
ای مهتری تو مددِ دولت و اقبال
وی سروری تو شرف مُلکَت و ایمان
محتاج بزرگان به تو چون دهر به خورشید
محتاج کریمان به تو چون کِشت به باران
برنامهٔ تو چشم وزیرِ شهِ مشرق
بر وعدهٔ تو گوش سپاهِ سرِ ایران
زودا که نهی روی بدان حضرت میمون
با مرتبه و کوکبه و خیل فراوان
زودا که پس از خواستن عمر تو گویم
از تو همه طاعت بود از ما همه عصیان
در خانه و در خیمه چو در شهر و چو در راه
هرگهکه نهی مجلس و هرگهکه نهی خوان
من بیش تو خواهمکه بُوَم در همه وقتی
خالی نبود مجلس و خوانت ز ثناخوان
چون مدح تو خوانم ز تو بینم همه احسنت
چون شکر تو گویم ز تو یابم همه احسان
تا ابر در افشان بود از مرکز عِلوی
تا مهر درخشان بود از گنبد گردان
از فر تو تیمار خلایق شده شادی
وز سعی تو دشوار خلایق شده آسان
دیدار تو دیده ملک و خواجهٔ لشکر
ایشان به تو دلشاد و تو دلشاد به ایشان
از برج شرف گشت دگرباره درخشان
المنهٔ لِلِّه که گلزار به نوروز
بشکفت اگر مُرد ز سرمای زمستان
المنهٔ لِلّه که بر شخص بَراهیم
آفت همه راحت شد و آتش همه ریحان
المنهٔ لله که موسای پیمبر
کلی فرجی یافت ز فرعون و ز هامان
المنهٔ لله که یعقوب به یوسف
خرم شد و در بست درِ کلبهٔ احزان
المنهٔ لله که یوسف به اَمارت
بنشست و عدو گشت اسیر چَه و زندان
المنهٔ لله که اندر کف داود
چون موم شد آهن نه به آتش نه به سندان
المنهٔ لله که انگشتری ملک
کردند دگرباره در انگشت سلیمان
المنهٔ لله که یونس به سلامت
رست از شکم ماهی و تاریکی ایوان
المنهٔ لله که در ظلمتِ بسیار
پنهان نشد از خضر نبی چشمهٔ حیوان
المنهٔ لله که در مکه ظفر یافت
پیغمبر امّی ز پس هجرت و هجران
المنهٔ لله که شایستهٔ دستور
بنشست به دستوری دستور به دیوان
المنهٔ للهکه آراست دگر بار
دیوان خراسان به سرافراز خراسان
آن بار خداییکه معین آمد و ناصر
بر مُلْک شه مشرق و در دولت سلطان
بوالقاسم مُقبِل که چو بوالقاسم مقبول
بگزیدهٔ خلق است و پسندیدهٔ یزدان
او کارگزار است که کار ملکان را
الا سر کلکش نشناسد سر و سامان
در دیدهٔ دین است خردمندی او نور
در پیکر ملک است هنرمندی او جان
یک چند شد از خدمت مخدوم و خداوند
دور از حسد حاسد و از فتنهٔ شیطان
حاسد شد و در زاویه افتاد ز محنت
شیطان شد و در هاویه افتاد ز خذلان
پای عدو از بند بفرسود که دستور
با خواجهٔ ما دست بکردست به پیمان
دی کان کفایت ز گهر سخت تهی بود
امروز امید است که خیزد گهر از کان
گر رنج بُد از حسرت او بر تن احرار
ور درد بد از غیبت او بر دل اعیان
شد کار عجم خوب ز نقش قلم او
جامه ز عَلَم خوب شود نامه ز عنوان
ای مهتری تو مددِ دولت و اقبال
وی سروری تو شرف مُلکَت و ایمان
محتاج بزرگان به تو چون دهر به خورشید
محتاج کریمان به تو چون کِشت به باران
برنامهٔ تو چشم وزیرِ شهِ مشرق
بر وعدهٔ تو گوش سپاهِ سرِ ایران
زودا که نهی روی بدان حضرت میمون
با مرتبه و کوکبه و خیل فراوان
زودا که پس از خواستن عمر تو گویم
از تو همه طاعت بود از ما همه عصیان
در خانه و در خیمه چو در شهر و چو در راه
هرگهکه نهی مجلس و هرگهکه نهی خوان
من بیش تو خواهمکه بُوَم در همه وقتی
خالی نبود مجلس و خوانت ز ثناخوان
چون مدح تو خوانم ز تو بینم همه احسنت
چون شکر تو گویم ز تو یابم همه احسان
تا ابر در افشان بود از مرکز عِلوی
تا مهر درخشان بود از گنبد گردان
از فر تو تیمار خلایق شده شادی
وز سعی تو دشوار خلایق شده آسان
دیدار تو دیده ملک و خواجهٔ لشکر
ایشان به تو دلشاد و تو دلشاد به ایشان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۸۰
به دارالملک باز آمد تن آسان
خداوندِ بزرگانِ خراسان
بهای ملت حق فخر امّت
قوام ملک صدر دین یزدان
سپهر جاه و خورشید محامِد
مُحمد کدخدای شاه ایران
خداوندی که خشنودی و خشمش
کلید نصرت است و قفل خِذلان
عذاب و رحمت است از کین و مهرش
که کین و مهر او کفرست و ایمان
اگر چه نیست میزان همتش را
سخن را خاطر او هست میزان
بدان میزان همی سنجد سخن را
سخن سنجد بلی مرد سخندان
ز دست او شگفت آید خرد را
جو بارد کلک او بر سیم قطران
خرد را زان شگفت آید که دستش
همی سازد ز قطران آب حیوان
چنان چون بگذرد سوزن ز مُلحَم
به هیجا بگذرد تیرش ز خُفتان
کمان چون پیش تیرش خَم دهد پشت
سعادت روی بنماید ز پیکان
حُسامش را لقب دادست نُصرت
پرند آب رنگ آتش افشان
که رنگ آب دارد در نمایش
ولیکن آتش افشاند به میدان
سمندش را همی خواند زمانه
بُراق بَحر موجِ چرخِ دوران
که موج بحر دارد گاه کوشش
که دور چرخ دارد روز جولان
ز فعل او مُقَمَّر پشت ماهی
ز گوش او مُنَقَّط روی کیوان
به پیکر هست همچون طور سینا
بر او صدر اجل موسی عمران
چو گیرد مِقرَعه در دست گویی
که موسی مر عصا را کرد ثعبان
چو بِدرَفشد کَفَش گویی که موسی
ید بیضا برآورد از گریبان
قوی و روشن است از دو محمد
دل اسلام و چشم هر مسلمان
یکی پیغمبری را بود حجت
یکی نیکاختری را هست برهان
یکی شد در عرب مختار سادات
یکی شد در عجم مخدوم اعیان
یکی آورد قرآن معجز خویش
یکی را شد سخن معجز چو قرآن
یکی از خُلد رضوان آگهی داد
یکی کرد از خراسان خلد رضوان
یکی انسان عین اندر نبوّت
یکی اندر وزارت عین انسان
یکی را از مَلَک تَنزیل و تأویل
یکی را از مَلَک تمکین و امکان
بدان افروخته محراب و منبر
بدین آراسته درگاه و ایوان
به عقبی آن شفیع زَلّت این
به دنیا این پناه ملت آن
ایا از عدل تو شاهِ عَجَم شاد
خلیفه شاکر و خشنود سلطان
رهین منت تو میر غزنین
غریق نعمت تو خان توران
به ملک اندر نکردی هیچ کاری
که به بود آن کار بر عقل تو تاوان
نگفتی یک سخن در هیچ معنی
که گشتی زان سخن وقتی پشیمان
همیشه همت و رای تو آن است
که کاری را دهی ترتیب و سامان
کنی آزادهای را صیدِ منت
کشی گردن کشی را زیر فرمان
به کین تو نیارد دست بردن
اگر باز آید اکنون پور دستان
اگر دستان جادو زنده گردد
نیارد کرد با تو مکر و دستان
کجا داغ ستوران تو بیند
پلنگ و شیر در کوه و بیابان
شوند از حشمت تو سست چنگال
شوند از هیبت تو کُند دندان
جمال توست پیدا در وزارت
اگر شد فرّ فخرالملک پنهان
کرا درد و دریغش بود در دل
ز دیدار تو گشت آن درد درمان
اگر شد چشم ما گریان ز هجرش
ز وصل تو لب ما گشت خندان
ز اقبال تو فخر آورد بر خلد
زمین مرو در فصل زمستان
ز فرّ تو کنون شهر نشابور
همی فخر آورد بر مرو شهجان
خراسان چون یکی نامه است گویی
در آن نامه هنرهای تو عنوان
چرا نازس به ایوان کرد کسری
حرا فخر از خُوَرنَق کرد نعمان
که نعمان رفت و فانی شد خُوَرنَق
که کسری رفت و باطل گشت ایوان
بنای شکر و مدح تو نکوتر
که هستش لفظ و معنی اصل و ارکان
بنای تو که آن را تا قیامت
نیارد کرد گردون پست و ویران
نه بامش راگزند از ابر و خورشید
نه بومش را نهیب از باد و باران
نه رنگ و نقش آن آفت پذیرد
اگر گیرد همه آفاق طوفان
خردمندان اچنینا باشند بانی
خداوندان اچنین ا سازند بنیان
به گیتی زیرکان بسیار دیدم
به عالم مقبلان دیدم فراوان
ندیدم هیچ زیرک را بدین حال
ندیدم هیج مقبل را بدینسان
خداوندا همان کردی تو با من
که با حَسّان پیمبر کرد احسان
من اندر مدح تو آن گویم اکنون
که در مدح پیمبر گفت حَسّان
چنان خواهم کجا مدح تو خوانم
که بفشانم به خدمت پیش تو جان
چو جان افشان همی ممکن نگردد
کنم پیشت زخاطر گوهر افشان
چو کردم مَدحِ اَسْلافِ تو مجموع
به مدح تو مزین گشت دیوان
روان شد شعر من در آلِ اسحاق
چو شعر رودکی در آل سامان
فلک تاخیر و نسیان پیشه دارد
نبندم دل در آن تأخیر و نسیان
که هرکاری که دشوارست بر من
به یک ساعت کند رای تو آسان
همیشه تا سیاه و تیره باشد
به عاشق بر شب هجران جانان
ز محنت روزهای دشمنت باد
سیاه و تیره چون شبهای هجران
همیشه تا که نقصان و زیادت
بود بر ماه و بر گردون گردان
قبولت در زیادت باد هر روز
عدو را زان زیادت باد نقصان
همه روز تو فرّخ باد و میمون
به ایلول و به کانون و به نیسان
تو در صدر وزارت همچو آصف
ملک بر تخت شاهی چون سلیمان
خداوندِ بزرگانِ خراسان
بهای ملت حق فخر امّت
قوام ملک صدر دین یزدان
سپهر جاه و خورشید محامِد
مُحمد کدخدای شاه ایران
خداوندی که خشنودی و خشمش
کلید نصرت است و قفل خِذلان
عذاب و رحمت است از کین و مهرش
که کین و مهر او کفرست و ایمان
اگر چه نیست میزان همتش را
سخن را خاطر او هست میزان
بدان میزان همی سنجد سخن را
سخن سنجد بلی مرد سخندان
ز دست او شگفت آید خرد را
جو بارد کلک او بر سیم قطران
خرد را زان شگفت آید که دستش
همی سازد ز قطران آب حیوان
چنان چون بگذرد سوزن ز مُلحَم
به هیجا بگذرد تیرش ز خُفتان
کمان چون پیش تیرش خَم دهد پشت
سعادت روی بنماید ز پیکان
حُسامش را لقب دادست نُصرت
پرند آب رنگ آتش افشان
که رنگ آب دارد در نمایش
ولیکن آتش افشاند به میدان
سمندش را همی خواند زمانه
بُراق بَحر موجِ چرخِ دوران
که موج بحر دارد گاه کوشش
که دور چرخ دارد روز جولان
ز فعل او مُقَمَّر پشت ماهی
ز گوش او مُنَقَّط روی کیوان
به پیکر هست همچون طور سینا
بر او صدر اجل موسی عمران
چو گیرد مِقرَعه در دست گویی
که موسی مر عصا را کرد ثعبان
چو بِدرَفشد کَفَش گویی که موسی
ید بیضا برآورد از گریبان
قوی و روشن است از دو محمد
دل اسلام و چشم هر مسلمان
یکی پیغمبری را بود حجت
یکی نیکاختری را هست برهان
یکی شد در عرب مختار سادات
یکی شد در عجم مخدوم اعیان
یکی آورد قرآن معجز خویش
یکی را شد سخن معجز چو قرآن
یکی از خُلد رضوان آگهی داد
یکی کرد از خراسان خلد رضوان
یکی انسان عین اندر نبوّت
یکی اندر وزارت عین انسان
یکی را از مَلَک تَنزیل و تأویل
یکی را از مَلَک تمکین و امکان
بدان افروخته محراب و منبر
بدین آراسته درگاه و ایوان
به عقبی آن شفیع زَلّت این
به دنیا این پناه ملت آن
ایا از عدل تو شاهِ عَجَم شاد
خلیفه شاکر و خشنود سلطان
رهین منت تو میر غزنین
غریق نعمت تو خان توران
به ملک اندر نکردی هیچ کاری
که به بود آن کار بر عقل تو تاوان
نگفتی یک سخن در هیچ معنی
که گشتی زان سخن وقتی پشیمان
همیشه همت و رای تو آن است
که کاری را دهی ترتیب و سامان
کنی آزادهای را صیدِ منت
کشی گردن کشی را زیر فرمان
به کین تو نیارد دست بردن
اگر باز آید اکنون پور دستان
اگر دستان جادو زنده گردد
نیارد کرد با تو مکر و دستان
کجا داغ ستوران تو بیند
پلنگ و شیر در کوه و بیابان
شوند از حشمت تو سست چنگال
شوند از هیبت تو کُند دندان
جمال توست پیدا در وزارت
اگر شد فرّ فخرالملک پنهان
کرا درد و دریغش بود در دل
ز دیدار تو گشت آن درد درمان
اگر شد چشم ما گریان ز هجرش
ز وصل تو لب ما گشت خندان
ز اقبال تو فخر آورد بر خلد
زمین مرو در فصل زمستان
ز فرّ تو کنون شهر نشابور
همی فخر آورد بر مرو شهجان
خراسان چون یکی نامه است گویی
در آن نامه هنرهای تو عنوان
چرا نازس به ایوان کرد کسری
حرا فخر از خُوَرنَق کرد نعمان
که نعمان رفت و فانی شد خُوَرنَق
که کسری رفت و باطل گشت ایوان
بنای شکر و مدح تو نکوتر
که هستش لفظ و معنی اصل و ارکان
بنای تو که آن را تا قیامت
نیارد کرد گردون پست و ویران
نه بامش راگزند از ابر و خورشید
نه بومش را نهیب از باد و باران
نه رنگ و نقش آن آفت پذیرد
اگر گیرد همه آفاق طوفان
خردمندان اچنینا باشند بانی
خداوندان اچنین ا سازند بنیان
به گیتی زیرکان بسیار دیدم
به عالم مقبلان دیدم فراوان
ندیدم هیچ زیرک را بدین حال
ندیدم هیج مقبل را بدینسان
خداوندا همان کردی تو با من
که با حَسّان پیمبر کرد احسان
من اندر مدح تو آن گویم اکنون
که در مدح پیمبر گفت حَسّان
چنان خواهم کجا مدح تو خوانم
که بفشانم به خدمت پیش تو جان
چو جان افشان همی ممکن نگردد
کنم پیشت زخاطر گوهر افشان
چو کردم مَدحِ اَسْلافِ تو مجموع
به مدح تو مزین گشت دیوان
روان شد شعر من در آلِ اسحاق
چو شعر رودکی در آل سامان
فلک تاخیر و نسیان پیشه دارد
نبندم دل در آن تأخیر و نسیان
که هرکاری که دشوارست بر من
به یک ساعت کند رای تو آسان
همیشه تا سیاه و تیره باشد
به عاشق بر شب هجران جانان
ز محنت روزهای دشمنت باد
سیاه و تیره چون شبهای هجران
همیشه تا که نقصان و زیادت
بود بر ماه و بر گردون گردان
قبولت در زیادت باد هر روز
عدو را زان زیادت باد نقصان
همه روز تو فرّخ باد و میمون
به ایلول و به کانون و به نیسان
تو در صدر وزارت همچو آصف
ملک بر تخت شاهی چون سلیمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۸۳
ای شاه تاجداران وی تاج شهریاران
گردون کامکاری خورشید کامکاران
گر عید روزهداران بر خلق هست فرخ
دیدار توست فرخ بر عید روزهداران
جز تو جلال دولت نامد زپادشاهان
جز تو جمال ملت نامد ز شهریاران
آن کاو تو را ببیند باشد ز نیکبختان
وان کاو تورا شناسد باشد ز بختیاران
تا دین مصطفی را یاری و حق شناسی
دولت به تو بنازد چون مصطفی بهٔاران
بشکفت روی گیتی از فر دولت تو
مانند باغ و بستان در فصل نوبهاران
ابری است دست رادت بخشنده بر خلایق
این بدرههای گوهر وان قطرههای باران
منسوخ گشت شاها با علم و سیرت تو
هم سیرت بزرگان هم حلم بردباران
هر روز بر رعیت رحمت همی فزایی
این است پادشاها رسم بزرگواران
ای آتش حُسامت آب حسود برده
وز باد سر حسودت مانند خاکساران
چرخ است مرکب تو ماه تمام زینش
مهرست طلعت تو سیارگان سواران
یک تن همی نیارد با مرکبت جهیدن
با سنگ سخت خارا چون گشت خار خاران
امسال روم و چین را هست از تو استواری
سال دگر نشانی در مصر استواران
گر ره دهی به خدمت پیشت میان ببندد
فغفور چون غلامان قیصر چو پردهداران
آنجا که برگماری لشکر بهدشمنان بر
گرید مخالف تو چون ابر در بهاران
وانجا که در مصافی خنجر همیگذاری
در خدمت تو نصرت باشد ز حقگزاران
وآنجا که صید جویی در خون گور و آهو
کهسار و دشت و وادی گردد چون لالهزاران
از بهر آنکه باشد نخجیر خنجر تو
آید همی به صحرا آهو ز کوهساران
شاها خدایگانا چون شعر من شنیدی
خوانند تا قیامت شعرم نکو شعاران
گر پیش خویش خوانی من بنده را معزی
بر درگه تو باشد بختم ز خواستاران
بسیار راهواران هستند حاسد من
لنگی همی نمایم در پیش راهواران
تا هست جای بلبل تا هست جای قمری
گه در میان بستان گه در سر چناران
بنشان غبار روزه بنشین به شادکامی
مگذر تو از زمانه گیتی همیگذاران
با دولت و سعادت با خرمی و شادی
چون عید روزهداران بگذار صدهزاران
گردون کامکاری خورشید کامکاران
گر عید روزهداران بر خلق هست فرخ
دیدار توست فرخ بر عید روزهداران
جز تو جلال دولت نامد زپادشاهان
جز تو جمال ملت نامد ز شهریاران
آن کاو تو را ببیند باشد ز نیکبختان
وان کاو تورا شناسد باشد ز بختیاران
تا دین مصطفی را یاری و حق شناسی
دولت به تو بنازد چون مصطفی بهٔاران
بشکفت روی گیتی از فر دولت تو
مانند باغ و بستان در فصل نوبهاران
ابری است دست رادت بخشنده بر خلایق
این بدرههای گوهر وان قطرههای باران
منسوخ گشت شاها با علم و سیرت تو
هم سیرت بزرگان هم حلم بردباران
هر روز بر رعیت رحمت همی فزایی
این است پادشاها رسم بزرگواران
ای آتش حُسامت آب حسود برده
وز باد سر حسودت مانند خاکساران
چرخ است مرکب تو ماه تمام زینش
مهرست طلعت تو سیارگان سواران
یک تن همی نیارد با مرکبت جهیدن
با سنگ سخت خارا چون گشت خار خاران
امسال روم و چین را هست از تو استواری
سال دگر نشانی در مصر استواران
گر ره دهی به خدمت پیشت میان ببندد
فغفور چون غلامان قیصر چو پردهداران
آنجا که برگماری لشکر بهدشمنان بر
گرید مخالف تو چون ابر در بهاران
وانجا که در مصافی خنجر همیگذاری
در خدمت تو نصرت باشد ز حقگزاران
وآنجا که صید جویی در خون گور و آهو
کهسار و دشت و وادی گردد چون لالهزاران
از بهر آنکه باشد نخجیر خنجر تو
آید همی به صحرا آهو ز کوهساران
شاها خدایگانا چون شعر من شنیدی
خوانند تا قیامت شعرم نکو شعاران
گر پیش خویش خوانی من بنده را معزی
بر درگه تو باشد بختم ز خواستاران
بسیار راهواران هستند حاسد من
لنگی همی نمایم در پیش راهواران
تا هست جای بلبل تا هست جای قمری
گه در میان بستان گه در سر چناران
بنشان غبار روزه بنشین به شادکامی
مگذر تو از زمانه گیتی همیگذاران
با دولت و سعادت با خرمی و شادی
چون عید روزهداران بگذار صدهزاران
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۸۵
شدست روز همه خلق فَرّخ و میمون
به روزگار شه نیکبخت روزافزون
شه زمانه ملکشاه کافرید خدای
همیشه طالع او سعد و طلعتش میمون
به طلعتش همه ساله منورست زمین
چنانکه هست منور به طالعش گردون
قیاس گردون با همتش که داند کرد
که پیش همت عالیش هست گردون دون
همی چو شهر نماید ز لشکرش صحرا
همی چو کوه نماید ز موکبش هامون
به فتح رایت او را صفت کنند همی
چو چرخ را به تحرک چو خاک را به سکون
قضای کن فیکون بیمراد او نرود
که هست جفت مرادش قضای کنفیکون
شمار بخشش او را کسی نداند چند
قیاس دانش او را کسی نداند چون
چنانکه طاعت او مایهٔ خردمندی است
خلاف طاعت او هست بیخلاف جنون
عظیمتر ز خلافش جنون ندانم من
وگرچه در مثل آمد که اَلجُنونُ فُنون
بشیر پیکر گرزش نگه کن و بشناس
که گاو پیکر بودست گرز اَفریدون
میان شاه و فریدون تفاوت است چنانک
میان شیر دلیر و میانِ گاو زبون
ایا به خدمت تو هر تنی شده مشغول
و یا به طاعت تو هر دلی سده مرهون
ز مهر تو به تن اندر شکفته گردد جان
زکین تو به دل اندر فسرده گردد خون
به عدل و فتح ستایند روزگار تو را
که عدل را تاریخ است و فتح را قانون
چو بحر شد ز مدیح تو خاطر شعرا
سخن صدف شد و معنی چو لوءلوء مکنون
خدای دارد هر بندهای که بندهٔ توست
زنائبات معاف و ز حادثات مَصون
ز خط حکم تو بیرون برد کسی سر خویش
که پای او ز خط زندگان بود بیرون
در آن دیار که شمشیر تو بِرَهنه شود
به خون بدکُنِشان خاک او شود معجون
ز آب دیدهٔ خصم تو زعفران روید
کجا ز آذر تیغ تو روید آذریون
کسی که با تو دلش چون الف نباشد راست
ز هیبت تو شود قامتش خمیده چو نون
به سُخره کردن آشفته لشکر سرکش
به زنده کردن دیرینه زندهٔ مدفون
بس است تیغ تو را چون کلیم را ثُعْبان
بس است جود تو را چون مسیح را افسون
خجسته مُلْک تو باغی شکفته را ماند
پر از درخت و از اِسپَرغمانِا گوناگون
تو بر مراد دل خویش هرکجا خواهی
به باغ خویش تماشا همی کنی ایدون
رسیده فوج سپاهت به موج جیحون پار
رسیده تاب حُسامت به آب دجله کنون
زدند پرده سرای تو بر لب دجله
هنوز گرد سپاه تو بر لب جیحون
درین خجسته سفر بر ظفر بس است تو را
خدای عَزَّوَجَل یار و بخت راهنمون
همی دلیل کند خسروا که زود نه دیر
کند سیاست تو تخت بدسگال نگون
به نیزه سر بربایی ز حاسد مَکّار
به تیغ جان بستانی ز دشمن ملعون
کلید نعمت قارون تو را به دست آید
فرو شود به زمین دشمن تو چون قارون
همیشه تا ز بهار و خزان زمین و هوا
شود چو چهرهٔ لیلی و چون دم مجنون
هوا گسسته کند رشتههای مروارید
زمین نهفته کند فرشهای بوقلمون
گل شکفته بروید ز دامن کُهْسار
زلالهها همه گلگون شود رخ هامون
تو باش خسروِ اَقران و پادشاه قِران
تو باش قبلهٔ شاهان و پیشگاه قرون
سر موافق تو سبز و دولتش پیروز
رخ مخالف تو زرد و اخترش وارون
به روزگار شه نیکبخت روزافزون
شه زمانه ملکشاه کافرید خدای
همیشه طالع او سعد و طلعتش میمون
به طلعتش همه ساله منورست زمین
چنانکه هست منور به طالعش گردون
قیاس گردون با همتش که داند کرد
که پیش همت عالیش هست گردون دون
همی چو شهر نماید ز لشکرش صحرا
همی چو کوه نماید ز موکبش هامون
به فتح رایت او را صفت کنند همی
چو چرخ را به تحرک چو خاک را به سکون
قضای کن فیکون بیمراد او نرود
که هست جفت مرادش قضای کنفیکون
شمار بخشش او را کسی نداند چند
قیاس دانش او را کسی نداند چون
چنانکه طاعت او مایهٔ خردمندی است
خلاف طاعت او هست بیخلاف جنون
عظیمتر ز خلافش جنون ندانم من
وگرچه در مثل آمد که اَلجُنونُ فُنون
بشیر پیکر گرزش نگه کن و بشناس
که گاو پیکر بودست گرز اَفریدون
میان شاه و فریدون تفاوت است چنانک
میان شیر دلیر و میانِ گاو زبون
ایا به خدمت تو هر تنی شده مشغول
و یا به طاعت تو هر دلی سده مرهون
ز مهر تو به تن اندر شکفته گردد جان
زکین تو به دل اندر فسرده گردد خون
به عدل و فتح ستایند روزگار تو را
که عدل را تاریخ است و فتح را قانون
چو بحر شد ز مدیح تو خاطر شعرا
سخن صدف شد و معنی چو لوءلوء مکنون
خدای دارد هر بندهای که بندهٔ توست
زنائبات معاف و ز حادثات مَصون
ز خط حکم تو بیرون برد کسی سر خویش
که پای او ز خط زندگان بود بیرون
در آن دیار که شمشیر تو بِرَهنه شود
به خون بدکُنِشان خاک او شود معجون
ز آب دیدهٔ خصم تو زعفران روید
کجا ز آذر تیغ تو روید آذریون
کسی که با تو دلش چون الف نباشد راست
ز هیبت تو شود قامتش خمیده چو نون
به سُخره کردن آشفته لشکر سرکش
به زنده کردن دیرینه زندهٔ مدفون
بس است تیغ تو را چون کلیم را ثُعْبان
بس است جود تو را چون مسیح را افسون
خجسته مُلْک تو باغی شکفته را ماند
پر از درخت و از اِسپَرغمانِا گوناگون
تو بر مراد دل خویش هرکجا خواهی
به باغ خویش تماشا همی کنی ایدون
رسیده فوج سپاهت به موج جیحون پار
رسیده تاب حُسامت به آب دجله کنون
زدند پرده سرای تو بر لب دجله
هنوز گرد سپاه تو بر لب جیحون
درین خجسته سفر بر ظفر بس است تو را
خدای عَزَّوَجَل یار و بخت راهنمون
همی دلیل کند خسروا که زود نه دیر
کند سیاست تو تخت بدسگال نگون
به نیزه سر بربایی ز حاسد مَکّار
به تیغ جان بستانی ز دشمن ملعون
کلید نعمت قارون تو را به دست آید
فرو شود به زمین دشمن تو چون قارون
همیشه تا ز بهار و خزان زمین و هوا
شود چو چهرهٔ لیلی و چون دم مجنون
هوا گسسته کند رشتههای مروارید
زمین نهفته کند فرشهای بوقلمون
گل شکفته بروید ز دامن کُهْسار
زلالهها همه گلگون شود رخ هامون
تو باش خسروِ اَقران و پادشاه قِران
تو باش قبلهٔ شاهان و پیشگاه قرون
سر موافق تو سبز و دولتش پیروز
رخ مخالف تو زرد و اخترش وارون
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۸۶
خدایا دور کن چشم بد از این دولت میمون
وزین شاه مبارک رای ملک آرای روزافزون
شهشرق ارسلان ارغو که هست اندر جهانداری
به بهروزی چو اسکندر به بیروزی چو افریدون
به هر ماهی که نوگردد نصیب او ز هفت اختر
یکی ملک است دیگر سان یکی فتح است دیگرگون
خردمندان دولت را به تاریخ فتوح اندر
شگفتیها زیادت گشت ازین معنی که رفت اکنون
ملک چون سوی مرو آمد سپه را داد دستوری
به قهر و غارتِ گردنکشانِ مفسد و ملعون
سپاه او همه بودند شیران و جهانگیران
ظفر بر تیغشان عاشق هنر بر طبعشان مفتون
زدوده تیغها اندر کف ایشان چو نیلوفر
شده نیلوفر از خون بداندیشان چو آذریون
زمین از عکس خنجرشان شده مانند بیجاده
هوا از رنگ مِطرَدشان شده مانند بوقلمون
غریو و نعرهٔ ایشان به سوی مه شد از ماهی
تبه شد بدسگالان را طلسم و تَنبُل و افسون
یکی شد مرده در بیشه یکی شد کشته در وادی
یکی شد خسته بر بالا یکی شد بسته بر هامون
یکی را باد در حنجر ز تلخی گشت چون حَنظل
یکی را مغز در تارک زسردی گشت چون افیون
یکی را شد به طبع اندر ز فکرت شادمانی غم
یکی را شد به چشم اندر زحیرت روشنایی خون
برفتند از میانشان چندکس آشفته و حیران
بجستند از میانشان چند تن بیچاره و محزون
زهی رای سر شاهان زهی عزم شه ایران
مدار دولت عالی دلیل طالع میمون
دلیران را بهکردار زبونان خسته جان و تن
امیران را به کردار اسیران کرده خوار و دون
اگر لشکرکشد زایدر شه مشرق به ترکستان
خطر جفت ختاگردد بلا جفت بلاساغون
سپاهش در خراسان است و سَهمش بر لب دجله
رکابش در نشابورست و بیمش بر لبِ جیحون
تف تیغ و دم خشمش همیشه بر بد اندیشان
بهسان دعوت موسی است بر هامان و بر قارون
یکی را تیغ او در آب با هامان کند همبر
یکی را خشم او در خاک با قارون کند مقرون
همیشه روزگارِ خسروِ مشرق چنین خواهم
سعادت را شده تاریخ و دولت را شده قانون
خدایش ناصر و رهبر سپهرش بنده و چاکر
حسودش هر زمانکمتر فتوحش هر زمان افزون
ولی در حفظ فرمانش عزیز از طالع فرخ
عدو در بند و زندانش ذلیل از اختر وارون
وزین شاه مبارک رای ملک آرای روزافزون
شهشرق ارسلان ارغو که هست اندر جهانداری
به بهروزی چو اسکندر به بیروزی چو افریدون
به هر ماهی که نوگردد نصیب او ز هفت اختر
یکی ملک است دیگر سان یکی فتح است دیگرگون
خردمندان دولت را به تاریخ فتوح اندر
شگفتیها زیادت گشت ازین معنی که رفت اکنون
ملک چون سوی مرو آمد سپه را داد دستوری
به قهر و غارتِ گردنکشانِ مفسد و ملعون
سپاه او همه بودند شیران و جهانگیران
ظفر بر تیغشان عاشق هنر بر طبعشان مفتون
زدوده تیغها اندر کف ایشان چو نیلوفر
شده نیلوفر از خون بداندیشان چو آذریون
زمین از عکس خنجرشان شده مانند بیجاده
هوا از رنگ مِطرَدشان شده مانند بوقلمون
غریو و نعرهٔ ایشان به سوی مه شد از ماهی
تبه شد بدسگالان را طلسم و تَنبُل و افسون
یکی شد مرده در بیشه یکی شد کشته در وادی
یکی شد خسته بر بالا یکی شد بسته بر هامون
یکی را باد در حنجر ز تلخی گشت چون حَنظل
یکی را مغز در تارک زسردی گشت چون افیون
یکی را شد به طبع اندر ز فکرت شادمانی غم
یکی را شد به چشم اندر زحیرت روشنایی خون
برفتند از میانشان چندکس آشفته و حیران
بجستند از میانشان چند تن بیچاره و محزون
زهی رای سر شاهان زهی عزم شه ایران
مدار دولت عالی دلیل طالع میمون
دلیران را بهکردار زبونان خسته جان و تن
امیران را به کردار اسیران کرده خوار و دون
اگر لشکرکشد زایدر شه مشرق به ترکستان
خطر جفت ختاگردد بلا جفت بلاساغون
سپاهش در خراسان است و سَهمش بر لب دجله
رکابش در نشابورست و بیمش بر لبِ جیحون
تف تیغ و دم خشمش همیشه بر بد اندیشان
بهسان دعوت موسی است بر هامان و بر قارون
یکی را تیغ او در آب با هامان کند همبر
یکی را خشم او در خاک با قارون کند مقرون
همیشه روزگارِ خسروِ مشرق چنین خواهم
سعادت را شده تاریخ و دولت را شده قانون
خدایش ناصر و رهبر سپهرش بنده و چاکر
حسودش هر زمانکمتر فتوحش هر زمان افزون
ولی در حفظ فرمانش عزیز از طالع فرخ
عدو در بند و زندانش ذلیل از اختر وارون
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۸۹
صنع یزدان بیچگونه و چون
داد ما را چهار چیز کنون
که بدان هر چهار بخت بلند
روز ما کرد فرخ و میمون
موسم عید و روزگار بهار
فتح غزنین و موکب خاتون
تاج دنیا و دین خداوندی
که به دولت رسید بر گردون
قبلهٔ سروران ملکآرای
مادر خسروان روزافزون
خانهٔ ملک هر دو خسرو را
از لب دجله تا لب جیحون
دولت و دین و داد او هر سه
سقف و دیوار و قاعده است و ستون
دو پسر دارد او که در شاهی
پیش هر دو رهی سزد هامون
آن برادر گزیده چون موسی
وین برادر ستوده چون هارون
آن یکی در هنر چو اسکندر
وین دگر در ظفر چو اَفریدون
هر دو را نرم آسمان درشت
هر دو را رام روزگار حَرون
ای جهان را ز تو بها و شرف
چون صدف را ز لولو مکنون
کردگار جهان همی سازد
کار تو بیعزایم و افسون
چرخ چون تو به صد هزار قران
ننماید به صد هزار قرون
هرکجا مهد و کوکب تو بود
مملکت را بود قران و سکون
ای بسا قامتا به شکل الف
که شود پیش تو به صورت نون
در سپاهان شدی به طالع سعد
هم بدان طالع آمدی بیرون
دولت اندر شدنت راهنمای
بخت در آمدنت راهنمون
بودی آنجا ز حادثات معاف
هستی اینجا ز نائبات مصون
حضرت و بارگاه سلطانی
از تو شد فخر و جاه را قانون
تهنیت شد به عمر او موصول
عافیت شد به شخص او مقرون
شاه سنجر به دولت تو گشاد
از در بُست تا لب سیحون
پدر و جد او کجا دیدند
آنچه او دید ز ایزد بیچون
هست بر طبع او هنر عاشق
هست بر تیغ او ظفر مفتون
مال قارون به او سپرد خدای
در زمین رفت خصم چون قارون
تا نه بس دیر در ولایت هند
بگشاید همی بلاد و حُصون
زود باشد که از در غزنین
درجهای جواهر مخزون
گلهٔ اسب و بدرهٔ زر و سیم
زنده پیلان و اشتران هیون
جامههای بدیع رنگارنگ
تحفههای غریب گوناگون
من زدم فال و بس عجب نبود
گر به اقبال تو شود ایدون
که به اقبال تو خداوندی
نبود زیر چرخ آینهگون
شادکامی تو از سه فرزندست
که جهان هر سه را شدست زبون
این جهان با شماست یک سر راست
هست با دیگران چو بوقلمون
هرکه خصم شما شود در ملک
ایزد آن خصم را کند ملعون
اجل آن خصم را بسوزد جان
فلک آن خصم را بریزد خون
سپهش را کند زمانه هلاک
علمش را کند ستاره نگون
گرچه باشد عزیز گردد خوار
ور چه باشد شریف گردد دون
زین عجایب خبر دهند همی
کوه و دریا و وادی و هامون
بیش باشد ز قطرهٔ باران
گر کسی شرح این کند موزون
تا بروید بهباغ سوسن وگل
لاله و شنبلید و آذریون
بر تو فرخنده باد عید و بهار
دوستان شاد و دشمنان محزون
به تو نزدیک باد اختر سعد
دور باد از تو اختر وارون
آنچه مقصود و کام و همت توست
کرده حاصل قضای کُنْ فَیَکُون
داد ما را چهار چیز کنون
که بدان هر چهار بخت بلند
روز ما کرد فرخ و میمون
موسم عید و روزگار بهار
فتح غزنین و موکب خاتون
تاج دنیا و دین خداوندی
که به دولت رسید بر گردون
قبلهٔ سروران ملکآرای
مادر خسروان روزافزون
خانهٔ ملک هر دو خسرو را
از لب دجله تا لب جیحون
دولت و دین و داد او هر سه
سقف و دیوار و قاعده است و ستون
دو پسر دارد او که در شاهی
پیش هر دو رهی سزد هامون
آن برادر گزیده چون موسی
وین برادر ستوده چون هارون
آن یکی در هنر چو اسکندر
وین دگر در ظفر چو اَفریدون
هر دو را نرم آسمان درشت
هر دو را رام روزگار حَرون
ای جهان را ز تو بها و شرف
چون صدف را ز لولو مکنون
کردگار جهان همی سازد
کار تو بیعزایم و افسون
چرخ چون تو به صد هزار قران
ننماید به صد هزار قرون
هرکجا مهد و کوکب تو بود
مملکت را بود قران و سکون
ای بسا قامتا به شکل الف
که شود پیش تو به صورت نون
در سپاهان شدی به طالع سعد
هم بدان طالع آمدی بیرون
دولت اندر شدنت راهنمای
بخت در آمدنت راهنمون
بودی آنجا ز حادثات معاف
هستی اینجا ز نائبات مصون
حضرت و بارگاه سلطانی
از تو شد فخر و جاه را قانون
تهنیت شد به عمر او موصول
عافیت شد به شخص او مقرون
شاه سنجر به دولت تو گشاد
از در بُست تا لب سیحون
پدر و جد او کجا دیدند
آنچه او دید ز ایزد بیچون
هست بر طبع او هنر عاشق
هست بر تیغ او ظفر مفتون
مال قارون به او سپرد خدای
در زمین رفت خصم چون قارون
تا نه بس دیر در ولایت هند
بگشاید همی بلاد و حُصون
زود باشد که از در غزنین
درجهای جواهر مخزون
گلهٔ اسب و بدرهٔ زر و سیم
زنده پیلان و اشتران هیون
جامههای بدیع رنگارنگ
تحفههای غریب گوناگون
من زدم فال و بس عجب نبود
گر به اقبال تو شود ایدون
که به اقبال تو خداوندی
نبود زیر چرخ آینهگون
شادکامی تو از سه فرزندست
که جهان هر سه را شدست زبون
این جهان با شماست یک سر راست
هست با دیگران چو بوقلمون
هرکه خصم شما شود در ملک
ایزد آن خصم را کند ملعون
اجل آن خصم را بسوزد جان
فلک آن خصم را بریزد خون
سپهش را کند زمانه هلاک
علمش را کند ستاره نگون
گرچه باشد عزیز گردد خوار
ور چه باشد شریف گردد دون
زین عجایب خبر دهند همی
کوه و دریا و وادی و هامون
بیش باشد ز قطرهٔ باران
گر کسی شرح این کند موزون
تا بروید بهباغ سوسن وگل
لاله و شنبلید و آذریون
بر تو فرخنده باد عید و بهار
دوستان شاد و دشمنان محزون
به تو نزدیک باد اختر سعد
دور باد از تو اختر وارون
آنچه مقصود و کام و همت توست
کرده حاصل قضای کُنْ فَیَکُون
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۹۰
این روزگار فرخ وین موسم همایون
بر تاج دین و دنیا فرخدهباد و میمون
خاتون باکسیرت کاندر سرای دولت
هرگز بزرگتر زو ننشست هیچ خاتون
هست از همه بزرگان در شرق و غرب عالم
با دولتی دگرسان با حشمتی دگرگون
با قدر او ز گردون کس را سخن نشاید
زیرا که هست گردون در پیش قدر او دون
اقبال او رسیدست از روم تا به توران
فرمان او رسیدست از نیل تا به سیحون
بر رسم و سیرت او مفتون شدست دنیا
تا دولت مساعد بر عمر اوست مفتون
چونانکه شاه سنجر نازد ز طلعت او
اسفندیار نازید از طلعت کتایون
سعی و عنایت او اندر عراق و غزنین
کردست خسروان را دلها به شکر مرهون
از حسن اعتقادش شد شهریار عادل
در ملک چون سکندر در فتح چون فریدون
چون در عراق سلطان لشکر کشید و پیلان
گفتیگرفت عالم سیل فرات و جیحون
از جوش و توش لشکر چون شهرگشت صحرا
وزلون و شکل پیلان چون کوه گشت هامون
پیش مصاف خصمان از بهر فتح سلطان
وهم دعای او شد بهتر ز حرز و افسون
از دشمنان ملعون شد رزمگاه خالی
چون حمله برد سلطان بر دشمنان ملعون
گر مهر و رحمت او اندر میان نبودی
بسیار سوختی دل بسیار ریختی خون
پیغام و نامهٔ او گر در میان نبودی
ناآمد از سپاهان محمود شاه بیرون
با کام هر دو سلطان سازنده گشت اختر
وز صلح هر دو خسرو نازنده گشتگردون
کردند سجده میران در پیش بارگاهش
تا قد چون الفشان چفتیده گشت چون نون
هرگز چو شاه سنجر شاهی دگر نباشد
پاینده باد ملکش تا جاودان همایدون
در شاهی و خلافت نازند تا قیامت
سلجوقیان ز سنجر عباسیان ز مأمون
ای تاج دین و دنیا جز خیر نیست کارت
کاریکه تو سگالی باشد به خیر مقرون
از بهر نام نیکوگر در عرب زبیده
خیرات کرد بی حد در روزگار هارون
آن خیرها که او کرد از بهر نام نیکو
خیر تو در خراسان نیکوتر آمد اکنون
چونانکه تو به دولت افزونی از زبیده
خیر تو در زمانه از خیر اوست افزون
از بهر زیور تو وز بهر مرکبانت
خیزد ز کوه و دریا یاقوت و در مکنون
در خاک همچو قارون رفتند دشمنانت
نشگفت اگر برآری از خاک گنج قارون
چون روز عید باشد فرخنده سال و ماهت
تا سال و ماه باشد یارت خدای بیچون
شاید که از طبیبان معجون دل نخواهی
دل را ز فضل یزدان سازی همیشه معجون
از جود تو معزی بیوزن یافت نعمت
هرگه که در مدیحت یک بیت گفت موزون
تا باغ در بهاران خندد چو روی لیلی
تا ابر در زمستان گرید چو چشم مجنون
بادی ز شاه عالم خندان و شاد و خرم
بدخواه هر دو دایم گریان و زار و محزون
از دولت مساعد فال ولیت فرخ
وز دهر نامساعد بخت عدوت وارون
کارت همه ستوده رسمت همه گزیده
روزت همه مبارک عیدت همه همایون
بر تاج دین و دنیا فرخدهباد و میمون
خاتون باکسیرت کاندر سرای دولت
هرگز بزرگتر زو ننشست هیچ خاتون
هست از همه بزرگان در شرق و غرب عالم
با دولتی دگرسان با حشمتی دگرگون
با قدر او ز گردون کس را سخن نشاید
زیرا که هست گردون در پیش قدر او دون
اقبال او رسیدست از روم تا به توران
فرمان او رسیدست از نیل تا به سیحون
بر رسم و سیرت او مفتون شدست دنیا
تا دولت مساعد بر عمر اوست مفتون
چونانکه شاه سنجر نازد ز طلعت او
اسفندیار نازید از طلعت کتایون
سعی و عنایت او اندر عراق و غزنین
کردست خسروان را دلها به شکر مرهون
از حسن اعتقادش شد شهریار عادل
در ملک چون سکندر در فتح چون فریدون
چون در عراق سلطان لشکر کشید و پیلان
گفتیگرفت عالم سیل فرات و جیحون
از جوش و توش لشکر چون شهرگشت صحرا
وزلون و شکل پیلان چون کوه گشت هامون
پیش مصاف خصمان از بهر فتح سلطان
وهم دعای او شد بهتر ز حرز و افسون
از دشمنان ملعون شد رزمگاه خالی
چون حمله برد سلطان بر دشمنان ملعون
گر مهر و رحمت او اندر میان نبودی
بسیار سوختی دل بسیار ریختی خون
پیغام و نامهٔ او گر در میان نبودی
ناآمد از سپاهان محمود شاه بیرون
با کام هر دو سلطان سازنده گشت اختر
وز صلح هر دو خسرو نازنده گشتگردون
کردند سجده میران در پیش بارگاهش
تا قد چون الفشان چفتیده گشت چون نون
هرگز چو شاه سنجر شاهی دگر نباشد
پاینده باد ملکش تا جاودان همایدون
در شاهی و خلافت نازند تا قیامت
سلجوقیان ز سنجر عباسیان ز مأمون
ای تاج دین و دنیا جز خیر نیست کارت
کاریکه تو سگالی باشد به خیر مقرون
از بهر نام نیکوگر در عرب زبیده
خیرات کرد بی حد در روزگار هارون
آن خیرها که او کرد از بهر نام نیکو
خیر تو در خراسان نیکوتر آمد اکنون
چونانکه تو به دولت افزونی از زبیده
خیر تو در زمانه از خیر اوست افزون
از بهر زیور تو وز بهر مرکبانت
خیزد ز کوه و دریا یاقوت و در مکنون
در خاک همچو قارون رفتند دشمنانت
نشگفت اگر برآری از خاک گنج قارون
چون روز عید باشد فرخنده سال و ماهت
تا سال و ماه باشد یارت خدای بیچون
شاید که از طبیبان معجون دل نخواهی
دل را ز فضل یزدان سازی همیشه معجون
از جود تو معزی بیوزن یافت نعمت
هرگه که در مدیحت یک بیت گفت موزون
تا باغ در بهاران خندد چو روی لیلی
تا ابر در زمستان گرید چو چشم مجنون
بادی ز شاه عالم خندان و شاد و خرم
بدخواه هر دو دایم گریان و زار و محزون
از دولت مساعد فال ولیت فرخ
وز دهر نامساعد بخت عدوت وارون
کارت همه ستوده رسمت همه گزیده
روزت همه مبارک عیدت همه همایون
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۹۴
جهان را یادگارست از سلاطین
شه ایران و توران ناصرالدین
ملک سنجر ولیعهد ملک شاه
خداوند ملوک مشرق و چین
فروزان آفتابی عالم افروز
که او را آسمان تخت است یا زین
رکاب او به مرو شاهجان باد
نهیب او به ترکستان و غزنین
دلیران زیر حکم او زبونند
چو زیر بند طَهمورث شیاطین
ببرد از پشت دولت تیغ او خم
ببرد از روی ملت رای او چین
چو جیش او بجوشد در خراسان
به جوش آید ز توران تا فلسطین
ز احسانش همه آزادگان را
نصیب است از بخارا تا نصیبین
چو روز رزم گیرد تیغ برکف
بخار خون رسد بر ماه و پروین
چو روز بزم گیرد جام بر دست
شود روی زمین سیمین و زرین
نهد اندازهٔ عالم مهندس
ز مرز قیروان تا چین و ماچین
به چشم او یکی ذره نسنجد
اگر عالم شود صد باره چندین
ایا شاهی که یزدان کرد و دولت
تو را جود و خرد تعلیم و تلقین
به تو فخرست امیرالمومنین را
ز تو شاد است سلطان سلاطین
به آثار تو مستظهر شدست آن
به اخبار تو مُستَبشَر شدست این
ترازوی معالی و شرف را
کف و بازوی تو کف است و شاهین
همی از عدل و انصاف تو سازد
کبوتر آشیان در چشم شاهین
به فر تو همی زر خیزد از سنگ
به خلق تو همیگل روید از طین
ز بهر قهر بدخواه تو باشد
شهاب اندر هوا بر شکل زوبین
هم از بهر هلاک دشمن توست
کجا زهرست در دندان تنین
چو گردان تو را گوید قضا هان
حو ترکان توراگوید قدر هین
ز گیتی دشمنانت را برانند
چنان کز کوه راند سنگ را هین
زکین تو به رزم اندر عدو را
سکون دل بَدَل گردد به سِکّین
کسی کاو مهر تو در جان ندارد
بتوزد روزگار از جان او کین
ز بیم تو چنان خفت است دشمن
که هرگز برنگیرد سر زبالین
کسی کز دولت تو شاد گردد
سپهر او را نیارد کرد غمگین
در آن مسکن که اقبال تو تابد
در آن مسکن عجب دارند مسکین
کِهینه پهلوانت مِه ز بیژن
کَمینه مر زبانت به زگرگین
اگر فرهاد در عصر تو بودی
نوشتی مدح تو بر جان شیرین
نگاریدی هنرهای تو بر سنگ
به جای صورت پرویز و شیرین
تو را زیبد که خوانم شاه شاهان
که از تو میرِ میران یافت تمکین
ز بهر حرمت او چون تو امروز
خرامیده به این جشن به آیین
زمین را آخشیجان کله بستند
فلک را اختران بستند آذین
شدند از فخر روحالعین و رضوان
در این مجلس گهربار و شکرچین
همیشه تا گل و نسرین و شمشاد
نروید در دی و کانون و تِشرین
مزین باد ایوان تو هر روز
چو باغی پرگل و شمشاد و نسرین
زگیتی بهرهٔ تو آفرین باد
ز گردون قسم بدخواهانت نفرین
بقای دولت این خاندان را
دعا از بندگان وز بخت آمین
شه ایران و توران ناصرالدین
ملک سنجر ولیعهد ملک شاه
خداوند ملوک مشرق و چین
فروزان آفتابی عالم افروز
که او را آسمان تخت است یا زین
رکاب او به مرو شاهجان باد
نهیب او به ترکستان و غزنین
دلیران زیر حکم او زبونند
چو زیر بند طَهمورث شیاطین
ببرد از پشت دولت تیغ او خم
ببرد از روی ملت رای او چین
چو جیش او بجوشد در خراسان
به جوش آید ز توران تا فلسطین
ز احسانش همه آزادگان را
نصیب است از بخارا تا نصیبین
چو روز رزم گیرد تیغ برکف
بخار خون رسد بر ماه و پروین
چو روز بزم گیرد جام بر دست
شود روی زمین سیمین و زرین
نهد اندازهٔ عالم مهندس
ز مرز قیروان تا چین و ماچین
به چشم او یکی ذره نسنجد
اگر عالم شود صد باره چندین
ایا شاهی که یزدان کرد و دولت
تو را جود و خرد تعلیم و تلقین
به تو فخرست امیرالمومنین را
ز تو شاد است سلطان سلاطین
به آثار تو مستظهر شدست آن
به اخبار تو مُستَبشَر شدست این
ترازوی معالی و شرف را
کف و بازوی تو کف است و شاهین
همی از عدل و انصاف تو سازد
کبوتر آشیان در چشم شاهین
به فر تو همی زر خیزد از سنگ
به خلق تو همیگل روید از طین
ز بهر قهر بدخواه تو باشد
شهاب اندر هوا بر شکل زوبین
هم از بهر هلاک دشمن توست
کجا زهرست در دندان تنین
چو گردان تو را گوید قضا هان
حو ترکان توراگوید قدر هین
ز گیتی دشمنانت را برانند
چنان کز کوه راند سنگ را هین
زکین تو به رزم اندر عدو را
سکون دل بَدَل گردد به سِکّین
کسی کاو مهر تو در جان ندارد
بتوزد روزگار از جان او کین
ز بیم تو چنان خفت است دشمن
که هرگز برنگیرد سر زبالین
کسی کز دولت تو شاد گردد
سپهر او را نیارد کرد غمگین
در آن مسکن که اقبال تو تابد
در آن مسکن عجب دارند مسکین
کِهینه پهلوانت مِه ز بیژن
کَمینه مر زبانت به زگرگین
اگر فرهاد در عصر تو بودی
نوشتی مدح تو بر جان شیرین
نگاریدی هنرهای تو بر سنگ
به جای صورت پرویز و شیرین
تو را زیبد که خوانم شاه شاهان
که از تو میرِ میران یافت تمکین
ز بهر حرمت او چون تو امروز
خرامیده به این جشن به آیین
زمین را آخشیجان کله بستند
فلک را اختران بستند آذین
شدند از فخر روحالعین و رضوان
در این مجلس گهربار و شکرچین
همیشه تا گل و نسرین و شمشاد
نروید در دی و کانون و تِشرین
مزین باد ایوان تو هر روز
چو باغی پرگل و شمشاد و نسرین
زگیتی بهرهٔ تو آفرین باد
ز گردون قسم بدخواهانت نفرین
بقای دولت این خاندان را
دعا از بندگان وز بخت آمین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۹۶
شد خراسان بهسان خلد برین
در راحت گشاد روحِ امین
تا رسید از عراق خرم و شاد
سیف دولت امیر شمسالدین
آن امیری که رای روشن او
خاتمِ مُلک را شدست نگین
اجل آنجاست کاو کشید کمان
نصرت آنجاست کاو گشاد کمین
پیش سلطان ملککه بود چو او
به قبول و به حشمت و تمکین
در عزیزی چو او کرا دارد
برکیارق که هست شاه زمین
گر بگردی ز روم تا حد هند
ور بپویی ز مصر تا در چین
تازهتر زو نیایی اندر صدر
چیرهتر زو نیابی اندر زین
دو سپه را سپاه سالارست
که روانها به مهر اوست رهین
ظفر و فتح را به روز نبرد
عَلَم او علامتی است مُبین
ای امیری که از تو آموزند
اُمَرا رسم و سیرت و آیین
همه عقل است با دل تو ندیم
همه جود است با کف تو قرین
هست در رزم تیغ تو ابری
که از او خون صِرْف خیزد هین
روی لشکر تویی به صلح و به جنگ
پشت لشکر تویی به مهر و به کین
بِدَرَد زهرهها چو گویی هان
بِدَمد جانها چوگویی هین
تا برآورد رایت عالیت
در نشابور سر به علیّین
زنده گشتند امّتی بیجان
شاد گشتند لشکری غمگین
هرکجا عزم و همت تو بود
جرخ یار تو باد و بختْ مُعین
وز تو خشنود باد تا محشر
جان سلطان ملک به خلد برین
آمدی تا به تو سلامت یافت
پایگوران ز دست شیر عرین
کرد اقبال و فر این سلطان
بر تو فرخنده جشن فروردین
در راحت گشاد روحِ امین
تا رسید از عراق خرم و شاد
سیف دولت امیر شمسالدین
آن امیری که رای روشن او
خاتمِ مُلک را شدست نگین
اجل آنجاست کاو کشید کمان
نصرت آنجاست کاو گشاد کمین
پیش سلطان ملککه بود چو او
به قبول و به حشمت و تمکین
در عزیزی چو او کرا دارد
برکیارق که هست شاه زمین
گر بگردی ز روم تا حد هند
ور بپویی ز مصر تا در چین
تازهتر زو نیایی اندر صدر
چیرهتر زو نیابی اندر زین
دو سپه را سپاه سالارست
که روانها به مهر اوست رهین
ظفر و فتح را به روز نبرد
عَلَم او علامتی است مُبین
ای امیری که از تو آموزند
اُمَرا رسم و سیرت و آیین
همه عقل است با دل تو ندیم
همه جود است با کف تو قرین
هست در رزم تیغ تو ابری
که از او خون صِرْف خیزد هین
روی لشکر تویی به صلح و به جنگ
پشت لشکر تویی به مهر و به کین
بِدَرَد زهرهها چو گویی هان
بِدَمد جانها چوگویی هین
تا برآورد رایت عالیت
در نشابور سر به علیّین
زنده گشتند امّتی بیجان
شاد گشتند لشکری غمگین
هرکجا عزم و همت تو بود
جرخ یار تو باد و بختْ مُعین
وز تو خشنود باد تا محشر
جان سلطان ملک به خلد برین
آمدی تا به تو سلامت یافت
پایگوران ز دست شیر عرین
کرد اقبال و فر این سلطان
بر تو فرخنده جشن فروردین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۹۸
عید قربان و ماه فروردین
هر دو با یک دگر شدند قرین
شد مُصلّی از آن چو چرخ بلند
شد گلستان ازین چو خُلد برین
آن زمین لانهرنگ کرد از خون
وین پر از لاله کرد روی زمین
راغ از آن پر عقیق و مرجان شد
باغ از این پربنفشه و نسرین
زینت و منبرست زینت آن
نرگس و سوسن است تحفهٔ این
جشن آن هست در عرب سنت
جشن این هست در عجم آیین
هر دو تا جاودان همی خواهند
عزّ و پیروزی مُعِزّالدین
ناصر ملت و مُعینِ امام
آنکه یزدانش ناصرست و معین
شاه سنجر که زخمِ خنجر او
بشکند پشت و یال شیر عرین
پدر و جَدِّ او کجا کردند
آنکه او کرد بر در غزنین
برتر از خسروان پیشین است
گرچه او هست شاه باز پسین
آن دلیری که او به زابل کرد
مرتضی کرد در صف صِفّین
بر دل سرکشان کشید کمان
بر صف دشمنان گشاد کمین
خصم را کرد خستهٔ پیکان
پیل را کرد کشته ی زوبین
پار اگر فتح زابلستان کرد
کند امسال فتح قسطنطین
ببرد خواب قیصر و فَغفور
هیبت تیغ او به روم و به چین
ور ببیند نشان او در خواب
روی فغفور چین شود پر چین
خشم او آتشی زبانهزنان
بِفُروزد همی ز ماءِ مَعین
همچو کوه است اسب او لیکن
باد گردد چو بر نهندش زین
آن زمان در زمانه خوانندش
شاه آتش نشان باد نشین
تا ز تمکین کردگار جهان
باشد او در مکان مُلک مکین
در مکان شرف مکین گردد
هر که را رای او کند تمکین
صِلَتَش در ترازوی گردون
گر بسنجند بشکند شاهین
در دل اختران زند منقار
گر بپرد ز دست او شاهین
صدف و نافه از مدایح او
گوهرآگین شدند و مشکآگین
باد عفوش همی گشاده کند
آب حیوان ز آذر برزین
زین قبل طبع و کلک مادح او
هست پر مشک ناب و درّ ثمین
ای چو جَدّ و پدر به سلطانی
از سلاطین روزگار گُزین
ساه غزنین و خان ترکستان
دل به شکر تو کردهاند رهین
چون تو لشکرکشی کشد زنشاط
بخت عالی عَلَم به عِلییّن
هرکه کین تو دارد اندر دل
از دلش روزگار توزد کین
وانکه از تیغ تو شود در خواب
نیز سر برندارد از بالین
شرح اخبار شاهنامهٔ توست
عَلَم جامهٔ شهور و سنین
خاتم دولت تو را زیبد
آسمان حلقه و ستاره نگین
جود تو هست دست میکائیل
فرّ تو هست پرِّ روحِ امین
سخنانت به وحی ماند راست
که خدایت همی کند تلقین
چون به بزم و به رزمگیری تو
جام و شمشیر در یسار و یمین
مرغوا بر ولی شود مروا
آفرین بر عدو شود نفرین
نامهٔ تو چو نعلِ زرین است
شکل پروین چو کوکب سیمین
نعل اسبان و کوکب سِپَرت
باد همواره از مه و پروین
همه روزت جو عید اضحی باد
همه سالت چو ماه فروردین
بهرهٔ دشمنانت باد دو جای
زین جهان سجن و زان جهان سجین
از خلایق تو را دعای به خیر
آن دعا را ز اختران آمین
هر دو با یک دگر شدند قرین
شد مُصلّی از آن چو چرخ بلند
شد گلستان ازین چو خُلد برین
آن زمین لانهرنگ کرد از خون
وین پر از لاله کرد روی زمین
راغ از آن پر عقیق و مرجان شد
باغ از این پربنفشه و نسرین
زینت و منبرست زینت آن
نرگس و سوسن است تحفهٔ این
جشن آن هست در عرب سنت
جشن این هست در عجم آیین
هر دو تا جاودان همی خواهند
عزّ و پیروزی مُعِزّالدین
ناصر ملت و مُعینِ امام
آنکه یزدانش ناصرست و معین
شاه سنجر که زخمِ خنجر او
بشکند پشت و یال شیر عرین
پدر و جَدِّ او کجا کردند
آنکه او کرد بر در غزنین
برتر از خسروان پیشین است
گرچه او هست شاه باز پسین
آن دلیری که او به زابل کرد
مرتضی کرد در صف صِفّین
بر دل سرکشان کشید کمان
بر صف دشمنان گشاد کمین
خصم را کرد خستهٔ پیکان
پیل را کرد کشته ی زوبین
پار اگر فتح زابلستان کرد
کند امسال فتح قسطنطین
ببرد خواب قیصر و فَغفور
هیبت تیغ او به روم و به چین
ور ببیند نشان او در خواب
روی فغفور چین شود پر چین
خشم او آتشی زبانهزنان
بِفُروزد همی ز ماءِ مَعین
همچو کوه است اسب او لیکن
باد گردد چو بر نهندش زین
آن زمان در زمانه خوانندش
شاه آتش نشان باد نشین
تا ز تمکین کردگار جهان
باشد او در مکان مُلک مکین
در مکان شرف مکین گردد
هر که را رای او کند تمکین
صِلَتَش در ترازوی گردون
گر بسنجند بشکند شاهین
در دل اختران زند منقار
گر بپرد ز دست او شاهین
صدف و نافه از مدایح او
گوهرآگین شدند و مشکآگین
باد عفوش همی گشاده کند
آب حیوان ز آذر برزین
زین قبل طبع و کلک مادح او
هست پر مشک ناب و درّ ثمین
ای چو جَدّ و پدر به سلطانی
از سلاطین روزگار گُزین
ساه غزنین و خان ترکستان
دل به شکر تو کردهاند رهین
چون تو لشکرکشی کشد زنشاط
بخت عالی عَلَم به عِلییّن
هرکه کین تو دارد اندر دل
از دلش روزگار توزد کین
وانکه از تیغ تو شود در خواب
نیز سر برندارد از بالین
شرح اخبار شاهنامهٔ توست
عَلَم جامهٔ شهور و سنین
خاتم دولت تو را زیبد
آسمان حلقه و ستاره نگین
جود تو هست دست میکائیل
فرّ تو هست پرِّ روحِ امین
سخنانت به وحی ماند راست
که خدایت همی کند تلقین
چون به بزم و به رزمگیری تو
جام و شمشیر در یسار و یمین
مرغوا بر ولی شود مروا
آفرین بر عدو شود نفرین
نامهٔ تو چو نعلِ زرین است
شکل پروین چو کوکب سیمین
نعل اسبان و کوکب سِپَرت
باد همواره از مه و پروین
همه روزت جو عید اضحی باد
همه سالت چو ماه فروردین
بهرهٔ دشمنانت باد دو جای
زین جهان سجن و زان جهان سجین
از خلایق تو را دعای به خیر
آن دعا را ز اختران آمین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۹۹
ای به ملک و دولت و شاهی سزای آفرین
وز هنرهای تو خشنود ایزد جانآفرین
گر چه هستند آسمان را اختران نوربخش
رشک باشد بر زمینش تا تو باشی بر زمین
در همه کاری دل تو راستی خواهد همی
راستی خواهد دل صاحبقران راستین
نسختی از لوح محفوظ است گویی خاطرت
کاندرو بینی و دانی بودنیها بر یقین
زین قبل شاید که خوانندت حکیمان جهان
شهریار نیک دان و پادشاه دور بین
نور تو تابنده بود از پشت آدم در ازل
ور بران نور اوفتادی چشم ابلیس لعین
سجده کردی و نگفتی کادم از طین است و من
آتشم، وآتس چرا سجدهکند در بیش طین
در جهانداری تو داری یار و همره تیغ تیز
گر سلیمان داشت مهری نقش کرده بر نگین
یار و همره تیغ باید در جهانداری نه مهر
در جهانداری به از مهری چنان تیغی چنین
جود تو چون آب حیوان جان فزاید روز مهر
خشم تو چون زهر افعی جان رباید روزکین
پست گردد قد جَبّاران چو بِفزایی کمان
سست گردد دست مکاران چو بگشایی کمین
بر سرینگور و چشم آهو اندر شعرها
شاعران معنی همیگویند چون دُرّ ثمین
زان شرفکز نُوکِ پیکانت همی روز شکار
زخم یابند آهوان بر چشم و گوران بر سرین
با تنکوه است و چون با دست فَرّخ مرکبت
کوه تن دیدی که باشد بادْتگْ در زیر زین
نعل او درکوه و دشت آتش فشاند گاهگاه
زان نیارد دیدن آتش دیدهٔ شیر عرین
شکرگوی عفو و روزی خوارهٔ جود تواند
هرچه اندر ترک خاقان است و خان است و تکین
هر یکی را دیدهای چون بندگان چاکران
پیش درگاه تو مالیده به خاک اندر جبین
آنچه تو در نوزده سال از جهان بگرفتهای
شرح آن تا حَشْر تاریخ شُهورست و سِنین
از پدر بگذشتهای در ملک و گیتی داشتن
حجت آن هست نزدیک خردمندان مبین
بود ملک او ز جیحون و فرات و ملک توست
از لب دریای مغرب تا لب دریای چین
تهنیتگوید همی از عدل او بغداد را
جان عباس و بنیعباس در خُلد برین
آرزو ناید همی بغداد را با چون تو شاه
روزگار مُعتَصَم یا روزگار مُستَعین
عِزَّ ایمان در بقای توست و عزّ مؤمنان
زان لوای نو فرستادت امیرالمؤمنین
زان قِبَل نام و خطابت بر لوا فرمود نقش
تا طَراز آن لوا باشد طراز ملک و دین
او تورا دارد یمین وزیُمن باشد جاودان
بر یمین آن خلیفه کاو تو را دارد یمین
تا بیاراید به فروردینِ فرخ باغ و راغ
از گل و از لاله و از سوسن و از یاسمین
عاشقان سازند با خوبان بهر جایی قرار
بلبلان با صُلصُلانگردند هر جایی قرین
باد تخت تو سپهر و تو برو شمس منیر
باد بزم تو بهشت و می در آن ماء مَعین
در نشاط آواز داده سوی تو بخت بلند
در ظفر پرواز کرده گِرد تو روحالامین
از تو بر کردارهای خوب تو هر ساعتی
پیش یزدان شکرها گفته کِرامالکاتبین
وز هنرهای تو خشنود ایزد جانآفرین
گر چه هستند آسمان را اختران نوربخش
رشک باشد بر زمینش تا تو باشی بر زمین
در همه کاری دل تو راستی خواهد همی
راستی خواهد دل صاحبقران راستین
نسختی از لوح محفوظ است گویی خاطرت
کاندرو بینی و دانی بودنیها بر یقین
زین قبل شاید که خوانندت حکیمان جهان
شهریار نیک دان و پادشاه دور بین
نور تو تابنده بود از پشت آدم در ازل
ور بران نور اوفتادی چشم ابلیس لعین
سجده کردی و نگفتی کادم از طین است و من
آتشم، وآتس چرا سجدهکند در بیش طین
در جهانداری تو داری یار و همره تیغ تیز
گر سلیمان داشت مهری نقش کرده بر نگین
یار و همره تیغ باید در جهانداری نه مهر
در جهانداری به از مهری چنان تیغی چنین
جود تو چون آب حیوان جان فزاید روز مهر
خشم تو چون زهر افعی جان رباید روزکین
پست گردد قد جَبّاران چو بِفزایی کمان
سست گردد دست مکاران چو بگشایی کمین
بر سرینگور و چشم آهو اندر شعرها
شاعران معنی همیگویند چون دُرّ ثمین
زان شرفکز نُوکِ پیکانت همی روز شکار
زخم یابند آهوان بر چشم و گوران بر سرین
با تنکوه است و چون با دست فَرّخ مرکبت
کوه تن دیدی که باشد بادْتگْ در زیر زین
نعل او درکوه و دشت آتش فشاند گاهگاه
زان نیارد دیدن آتش دیدهٔ شیر عرین
شکرگوی عفو و روزی خوارهٔ جود تواند
هرچه اندر ترک خاقان است و خان است و تکین
هر یکی را دیدهای چون بندگان چاکران
پیش درگاه تو مالیده به خاک اندر جبین
آنچه تو در نوزده سال از جهان بگرفتهای
شرح آن تا حَشْر تاریخ شُهورست و سِنین
از پدر بگذشتهای در ملک و گیتی داشتن
حجت آن هست نزدیک خردمندان مبین
بود ملک او ز جیحون و فرات و ملک توست
از لب دریای مغرب تا لب دریای چین
تهنیتگوید همی از عدل او بغداد را
جان عباس و بنیعباس در خُلد برین
آرزو ناید همی بغداد را با چون تو شاه
روزگار مُعتَصَم یا روزگار مُستَعین
عِزَّ ایمان در بقای توست و عزّ مؤمنان
زان لوای نو فرستادت امیرالمؤمنین
زان قِبَل نام و خطابت بر لوا فرمود نقش
تا طَراز آن لوا باشد طراز ملک و دین
او تورا دارد یمین وزیُمن باشد جاودان
بر یمین آن خلیفه کاو تو را دارد یمین
تا بیاراید به فروردینِ فرخ باغ و راغ
از گل و از لاله و از سوسن و از یاسمین
عاشقان سازند با خوبان بهر جایی قرار
بلبلان با صُلصُلانگردند هر جایی قرین
باد تخت تو سپهر و تو برو شمس منیر
باد بزم تو بهشت و می در آن ماء مَعین
در نشاط آواز داده سوی تو بخت بلند
در ظفر پرواز کرده گِرد تو روحالامین
از تو بر کردارهای خوب تو هر ساعتی
پیش یزدان شکرها گفته کِرامالکاتبین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۰۱
فزود قیمت دینار و قدر دانش و دین
به شهریار زمان و به پادشاه زمین
شه ملوک ملک شاه دادگر ملکی
که روزگارش بنده است وکردگار معین
پناه هفت زمین که اختران هفت سپهر
به صد هزار قِرانش نیاورند قرین
نه از ستایش او خالی است هیچ مکان
نه از پرستش او فارغ است هیچ مکین
هم از جلالت او هست فر افسر و تخت
هم از شجاعت او هست زیب مرکب وزین
به روزگارش اگر باز جانورگردند
مبارزان هنرمند و خسروان گزین
همه به دولت او بر فلک نهند قدم
همه به خدمت او بر زمین نهند جبین
ایاشهیکه در اسباب دین و دانش و داد
شدست رای تو میزان عقل را شاهین
به امن عدل تو شاهین شود مسخر کبک
به دولت تو شود کبک چیره بر شاهین
شود چو روبه شیر عرین ز هیبت تو
ز فّر بخت تو روبه شود چو شیر عرین
توانگر آمد و مسکین مخالفت لیکن
ز غم توانگر و از شادی و طرب مسکین
کسی که مهر تو از دل برونکند نفسی
شود زکین تو اندیشه در دلش سکین
کسیکه جنگ و خلاف تورا نهد سروبن
برو شود بن هر موی چون سر زوبین
ضمیر و طبع تو گویی فلک شدست و صدف
که نور پاک در آن است و درّ باک دراین
چو فیلسوفان وصف نگین جم شنوند
گمان برندکه نام تو بود نقش نگین
اگرچه هست به عمر اندرون تو را تأخیر
مُقَدّم همه شاهان تویی به داد و به دین
مقدم همه پیغمبران محمد بود
اگرچه بود به ظاهر رسول باز پسین
همانکه پار ز عدلت به روم رفت و به شام
رود ز رأی تو سال دگر به هند و به چین
فرو شود سر اعدا چو بر زند علمت
سر از حصار سمرقند و قلعهٔ غزنین
اگر خبر شود از رزم تو به چرخ بلند
وگر نشان رسد از بزم تو به خلد برین
به رزمگاه تو بازی کنند سیارات
به بزمگاه تو شادی کنند حورالعین
مُسَخَّرند تو را باد و آب و آتش و خاک
ز هر یکی اثری تا کنی علیالتّعیین
به روز رزم برافشان بهبادْ خرمنِ خصم
به روز بزم کن اجزای خاک را زرین
به آب مهر همه کار دوستانت بساز
بسوز جان همه دشمنان به آتش کین
کجا ثنای تو دولت مرا کند تعلیم
کجا دعای تو گردون مرا کند تلقین
همی کنند ثنا را ستارگان احسنت
همی کنند دعا را فرشتگان آمین
همیشه تا بود آثار نیک اصل قوی
همیشه تا بود ایین خوب قطب متین
هزار سال بزی نیک بخت و نیک آثار
هزار سال بمان خوب رسم و خوب ایین
وجود همت و جود تو تا به یومالْحَشْر
بقای دولت و دین تو تا به یَومُالدّین
موافقانت رسیده ز گرد بر گردون
مخالفانت خزیده ز سجن در سجین
به شهریار زمان و به پادشاه زمین
شه ملوک ملک شاه دادگر ملکی
که روزگارش بنده است وکردگار معین
پناه هفت زمین که اختران هفت سپهر
به صد هزار قِرانش نیاورند قرین
نه از ستایش او خالی است هیچ مکان
نه از پرستش او فارغ است هیچ مکین
هم از جلالت او هست فر افسر و تخت
هم از شجاعت او هست زیب مرکب وزین
به روزگارش اگر باز جانورگردند
مبارزان هنرمند و خسروان گزین
همه به دولت او بر فلک نهند قدم
همه به خدمت او بر زمین نهند جبین
ایاشهیکه در اسباب دین و دانش و داد
شدست رای تو میزان عقل را شاهین
به امن عدل تو شاهین شود مسخر کبک
به دولت تو شود کبک چیره بر شاهین
شود چو روبه شیر عرین ز هیبت تو
ز فّر بخت تو روبه شود چو شیر عرین
توانگر آمد و مسکین مخالفت لیکن
ز غم توانگر و از شادی و طرب مسکین
کسی که مهر تو از دل برونکند نفسی
شود زکین تو اندیشه در دلش سکین
کسیکه جنگ و خلاف تورا نهد سروبن
برو شود بن هر موی چون سر زوبین
ضمیر و طبع تو گویی فلک شدست و صدف
که نور پاک در آن است و درّ باک دراین
چو فیلسوفان وصف نگین جم شنوند
گمان برندکه نام تو بود نقش نگین
اگرچه هست به عمر اندرون تو را تأخیر
مُقَدّم همه شاهان تویی به داد و به دین
مقدم همه پیغمبران محمد بود
اگرچه بود به ظاهر رسول باز پسین
همانکه پار ز عدلت به روم رفت و به شام
رود ز رأی تو سال دگر به هند و به چین
فرو شود سر اعدا چو بر زند علمت
سر از حصار سمرقند و قلعهٔ غزنین
اگر خبر شود از رزم تو به چرخ بلند
وگر نشان رسد از بزم تو به خلد برین
به رزمگاه تو بازی کنند سیارات
به بزمگاه تو شادی کنند حورالعین
مُسَخَّرند تو را باد و آب و آتش و خاک
ز هر یکی اثری تا کنی علیالتّعیین
به روز رزم برافشان بهبادْ خرمنِ خصم
به روز بزم کن اجزای خاک را زرین
به آب مهر همه کار دوستانت بساز
بسوز جان همه دشمنان به آتش کین
کجا ثنای تو دولت مرا کند تعلیم
کجا دعای تو گردون مرا کند تلقین
همی کنند ثنا را ستارگان احسنت
همی کنند دعا را فرشتگان آمین
همیشه تا بود آثار نیک اصل قوی
همیشه تا بود ایین خوب قطب متین
هزار سال بزی نیک بخت و نیک آثار
هزار سال بمان خوب رسم و خوب ایین
وجود همت و جود تو تا به یومالْحَشْر
بقای دولت و دین تو تا به یَومُالدّین
موافقانت رسیده ز گرد بر گردون
مخالفانت خزیده ز سجن در سجین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۰۲
آفرینباد آفرین بر خسرو روی زمین
سایهٔ یزدان ملکشاه آفتاب داد و دین
آنکه دولت را جلال است آنکه ملت را جمال
آنکه امت را مُغیث است آنکه سنت را معین
سیّد شاهان عالم ناصر دین خدای
خسروی کاو رُکن اسلام است و رُکنُالْمسلمین
دولت او سازگار و نصرت او راهبر
مشرق او را در یسار و مغرب او را در یمین
تاکه او باشد جهان را والی و صاحِبْقران
فتح و نصرت با چنو صاحبقران باشد قرین
ای خداوندی که هستی مملکت را آفتاب
ای شهنشاهی که هستی دین حق را نور دین
چه خطر دارد زمین و آسمان در جنب تو
کاسمان زیر علم داری زمین زیر نگین
اینجهان رااصل زآب و خاک و باد و آتشاست
جمله در فرمان توست ای خسرو روی زمین
آب و آتش را تو داری در نیام تیغ خویش
خاک را بر فرق دشمن باد را در زیر زین
هرکرا کین باشد اندر تن زجود شهریار
تن ببردازد زجان چون دل نبردازد زکین
گر حصار آهنین سازد به گرد خویس در
همچو ایوانی بماند در حصار آهنین
هرکه باشد بندهٔ تو آستین پر زر کند
بدسگال تو بپوشد جامهٔ بیآستین
تو به تخت پادشاهی بر همی سازی طرب
بخت بر دشمن همی سازد شبیخون و کمین
روم و چین و مکه راکردی به یک تدبیر رام
عهد بستی از پی دین با امیرالمومنین
از بن دندان پذیرفتند هر سالی خَراج
قیصر روم و امیر مکه و فغفور چین
تا قیامت پادشاهان زین اثر فخر آورند
کاین اثر باقی بود در ملک و دین تا یوم دین
خسروا شاها خداوندا به فرّ بخت تو
تاکه جان دارد توراگوید معزی آفرین
در خور احسنت و زه باسد نثار مدح تو
تا بود شاعر چنان و تا بود راوی چنین
پادشاه شرق بادی تا مکین است و مکان
شهریار غرب بادی تا شهورست و سنین
هرکجا سایی رکاب و هرکجا سازی وطن
فتح بادت همره و توفیق بادت همنشین
کار دینداران بساز و جان بدخواهان بسوز
گنج بهروزی بیاب و روز پیروزی ببین
سایهٔ یزدان ملکشاه آفتاب داد و دین
آنکه دولت را جلال است آنکه ملت را جمال
آنکه امت را مُغیث است آنکه سنت را معین
سیّد شاهان عالم ناصر دین خدای
خسروی کاو رُکن اسلام است و رُکنُالْمسلمین
دولت او سازگار و نصرت او راهبر
مشرق او را در یسار و مغرب او را در یمین
تاکه او باشد جهان را والی و صاحِبْقران
فتح و نصرت با چنو صاحبقران باشد قرین
ای خداوندی که هستی مملکت را آفتاب
ای شهنشاهی که هستی دین حق را نور دین
چه خطر دارد زمین و آسمان در جنب تو
کاسمان زیر علم داری زمین زیر نگین
اینجهان رااصل زآب و خاک و باد و آتشاست
جمله در فرمان توست ای خسرو روی زمین
آب و آتش را تو داری در نیام تیغ خویش
خاک را بر فرق دشمن باد را در زیر زین
هرکرا کین باشد اندر تن زجود شهریار
تن ببردازد زجان چون دل نبردازد زکین
گر حصار آهنین سازد به گرد خویس در
همچو ایوانی بماند در حصار آهنین
هرکه باشد بندهٔ تو آستین پر زر کند
بدسگال تو بپوشد جامهٔ بیآستین
تو به تخت پادشاهی بر همی سازی طرب
بخت بر دشمن همی سازد شبیخون و کمین
روم و چین و مکه راکردی به یک تدبیر رام
عهد بستی از پی دین با امیرالمومنین
از بن دندان پذیرفتند هر سالی خَراج
قیصر روم و امیر مکه و فغفور چین
تا قیامت پادشاهان زین اثر فخر آورند
کاین اثر باقی بود در ملک و دین تا یوم دین
خسروا شاها خداوندا به فرّ بخت تو
تاکه جان دارد توراگوید معزی آفرین
در خور احسنت و زه باسد نثار مدح تو
تا بود شاعر چنان و تا بود راوی چنین
پادشاه شرق بادی تا مکین است و مکان
شهریار غرب بادی تا شهورست و سنین
هرکجا سایی رکاب و هرکجا سازی وطن
فتح بادت همره و توفیق بادت همنشین
کار دینداران بساز و جان بدخواهان بسوز
گنج بهروزی بیاب و روز پیروزی ببین