عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۷ گوهر پیدا شد:
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۲ - ورود سر مبارک آنحضرت بر دیر راهب
در ره شام یکی روز بهنگام غروب
ره بدیری شد شان آل علی زاهل ذنوب
راهبی بود درآن دیر مبرا زعیوب
بلکه از پاک دلی آگه از اسرارغیوب
های و هوی سپهش رهبر بربام آمد
بام تصحیف پذیرفت و ورا نام آمد
دید یک سوی سپاهی همه خون خوار ولئیم
گوی بر بوده به تلبیس زشیطان رجیم
وز دگر سواسرائی همه چون دریتیم
بسته و خسته و پژمرده و مجروح و سقیم
گفت شد روز سپیدم همه چون شام سیاه
ای چه فتنه است که زد بر در دیرم خرگاه
ناگه افتاد نگاهش بسنان و سرچند
نه سر چند که از حسن مه انور چند
نه مه چند که از نور خور خاور چند
نه خور چند که از طلعت حق مظهر چند
ناگه آمد سری از جرگ سرانش بنظر
که فروتر زخدا بود و فراتر زبشر
ظاهر از ناصیه اش حشمت شاهی نگریست
مختفی در رخش آثار آلهی نگریست
بل به غیبش حشمی لایتناهی نگریست
قدسیان را زجلالش بگواهی نگریست
نور برعرش روان از لب خون بسته او
حق درخشنده زپیشانی بشکسته او
روی برسوی عمرکرد که ای پشت سپاه
این سرکیست که رخشد زبرنیزه چو ماه
مانده مشتی زرم از مال پدر طاب ثراه
زر ببر سربده انکار مکن عذر مخواه
مگر از پرتو این سرشب خود روز کنم
چاره ساز بدفع غم جان سوز کنم
عمرش از پی زر دل بنوازید بسر
زآنکه این سر نبرید او زبدن جز پی زر
راهب آن سر بگرفت و به فلک سود افسر
دیر را از رخ اوکرد پر از شمس و قمر
گرد و خون شست زخط و رخش ازمشک وگلاب
ساخت ابروی ورا بهر عبادت محراب
هاتفی ناگهش ازغیب ثنا خوان گردید
کای دل افسرده همه مشکلت آسان گردید
وجه یزدان چوز احسان بتو مهمان گردید
دیر تو کعبه شد وکفر تو ایمان گردید
هان که با گیسوی او یاد چلیپا نکنی
نزد لعلش سخن از روح مسیحا نکنی
گفت یا رب بحق عیسی و جاه و فر او
هم به تهمت زده مریم که بود مادر او
که سخن گوید از این سر لب جان پرور او
تا بدانم که چه آورده جهان برسر او
لب گشود آن سرو فرمود بآهنگ عجیب
که چه خواهی زمن کشته مظلوم و غریب
گفت دانم که غریبی تو و مظلوم و قتیل
لیک ماه فلک کیستی ای شاه جلیل
گفت از نسل محمد گل بستان خلیل
پدرم حیدر وعم جعفر و عباس و عقیل
مادرم فاطمه کو زهره زهرا باشد
خود حسینم که سرم برنی اعدا باشد
چونکه راهب زوی این گفته جانسوز شنید
زد بسر رفت زدست اشک فشان جامه درید
هی برخساره او چهره زحسرت مالید
گفت ای کزتو شبم را سحر بخت دمید
برندارم بعبث روی ز رویت بخدا
تا نگوئی که شفاعت کنمت روز جزا
سربدو گفت که ای مهر و وفا رافع تو
دین جدم بگزین تا که شوم شافع تو
گفت راهب که بقربان تو وصانع تو
رستم از بدعت تثلیث و شدم تابع تو
زآنچه کردم همه عمر پشیمان گشتم
باش آگاه که از صدق مسلمان گشتم
صبحگاهان که عمر سربگرفت ازکف وی
گفت با ناله که ای فرقه دلداده بغی
دیگر این تافته سر را مفرازید به نی
که بسی منزلتش هست برداور حی
نشنیدند و پس از وی زبرنی کردند
توسن شادی جیحون زمحن پی بردند
ره بدیری شد شان آل علی زاهل ذنوب
راهبی بود درآن دیر مبرا زعیوب
بلکه از پاک دلی آگه از اسرارغیوب
های و هوی سپهش رهبر بربام آمد
بام تصحیف پذیرفت و ورا نام آمد
دید یک سوی سپاهی همه خون خوار ولئیم
گوی بر بوده به تلبیس زشیطان رجیم
وز دگر سواسرائی همه چون دریتیم
بسته و خسته و پژمرده و مجروح و سقیم
گفت شد روز سپیدم همه چون شام سیاه
ای چه فتنه است که زد بر در دیرم خرگاه
ناگه افتاد نگاهش بسنان و سرچند
نه سر چند که از حسن مه انور چند
نه مه چند که از نور خور خاور چند
نه خور چند که از طلعت حق مظهر چند
ناگه آمد سری از جرگ سرانش بنظر
که فروتر زخدا بود و فراتر زبشر
ظاهر از ناصیه اش حشمت شاهی نگریست
مختفی در رخش آثار آلهی نگریست
بل به غیبش حشمی لایتناهی نگریست
قدسیان را زجلالش بگواهی نگریست
نور برعرش روان از لب خون بسته او
حق درخشنده زپیشانی بشکسته او
روی برسوی عمرکرد که ای پشت سپاه
این سرکیست که رخشد زبرنیزه چو ماه
مانده مشتی زرم از مال پدر طاب ثراه
زر ببر سربده انکار مکن عذر مخواه
مگر از پرتو این سرشب خود روز کنم
چاره ساز بدفع غم جان سوز کنم
عمرش از پی زر دل بنوازید بسر
زآنکه این سر نبرید او زبدن جز پی زر
راهب آن سر بگرفت و به فلک سود افسر
دیر را از رخ اوکرد پر از شمس و قمر
گرد و خون شست زخط و رخش ازمشک وگلاب
ساخت ابروی ورا بهر عبادت محراب
هاتفی ناگهش ازغیب ثنا خوان گردید
کای دل افسرده همه مشکلت آسان گردید
وجه یزدان چوز احسان بتو مهمان گردید
دیر تو کعبه شد وکفر تو ایمان گردید
هان که با گیسوی او یاد چلیپا نکنی
نزد لعلش سخن از روح مسیحا نکنی
گفت یا رب بحق عیسی و جاه و فر او
هم به تهمت زده مریم که بود مادر او
که سخن گوید از این سر لب جان پرور او
تا بدانم که چه آورده جهان برسر او
لب گشود آن سرو فرمود بآهنگ عجیب
که چه خواهی زمن کشته مظلوم و غریب
گفت دانم که غریبی تو و مظلوم و قتیل
لیک ماه فلک کیستی ای شاه جلیل
گفت از نسل محمد گل بستان خلیل
پدرم حیدر وعم جعفر و عباس و عقیل
مادرم فاطمه کو زهره زهرا باشد
خود حسینم که سرم برنی اعدا باشد
چونکه راهب زوی این گفته جانسوز شنید
زد بسر رفت زدست اشک فشان جامه درید
هی برخساره او چهره زحسرت مالید
گفت ای کزتو شبم را سحر بخت دمید
برندارم بعبث روی ز رویت بخدا
تا نگوئی که شفاعت کنمت روز جزا
سربدو گفت که ای مهر و وفا رافع تو
دین جدم بگزین تا که شوم شافع تو
گفت راهب که بقربان تو وصانع تو
رستم از بدعت تثلیث و شدم تابع تو
زآنچه کردم همه عمر پشیمان گشتم
باش آگاه که از صدق مسلمان گشتم
صبحگاهان که عمر سربگرفت ازکف وی
گفت با ناله که ای فرقه دلداده بغی
دیگر این تافته سر را مفرازید به نی
که بسی منزلتش هست برداور حی
نشنیدند و پس از وی زبرنی کردند
توسن شادی جیحون زمحن پی بردند
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۱۶ - در منقبت شاه ولایت اساس و رثاء برحضرت عباس علیه السلام
در دهر دلا تا کی گه هالک وگه ناجی
از صولت آن مایوس بر دولت این راجی
جز قلزم وحدت نیست کافتاده بمواجی
هان از نظر کثرت ابلیس شد اخراجی
شو بنده شاه دین چند این همه محتاجی
تا عرش بجان گردد برفرش رهت محتاج
مصباح سبل حیدر مصداق کلام الله
آن واجب ممکن سیر آن وحدت کثرت کاه
هم در زمنش خرگه هم برفلکش خرگاه
ادراک حضورش را ارواح بواشوقاه
شاهی که چو قد افراخت از بهر بروز جاه
درخانه یزدان ساخت از دوش نبی معراج
شیریکه حدوثش راست صحرای قدم بیشه
چون ذات خدا افزون از حیز اندیشه
ایزد زغدیری خم پرکرده ورا شیشه
بر ریشه تاک شرک زد عصمت او تیشه
باقی بر امرا و ممدوح ترین پیشه
فانی بر نهی او مرجوح ترین منهاج
چون او بکمند و تیغ دربست وگشود آید
از جسم روان خصم نزدش بدرود آید
جیریل ورا ساجد بر شمسة خود آید
رخساره عزرائیل از بیم کبود آید
تیرش زهوا صدصد چون نیزه فرود آید
خواهد چو نخستین را بهر دومین آماج
ای سرکنوز غیب از ناصیه ات مشهود
وی حکم تو برمعدوم بخشد شرف موجود
برخالق و در مخلوق هم عابد و هم معبود
بر واجب و در امکان هم ساجد و هم مسجود
بی عاطفتت برتخت مقهور بود نمرود
با دوستیت بردار منصور بود حلاج
آنجا که ولای تست تشریف ده آمال
نشگفت که با عیسی هم چشم بود دجال
تو معنی وجه الله ازچهر بدایع فال
هالک همه غیر از تو کت هست فری لازال
با عزم تو همچون سیل پوینده شود اجبال
باحزم تو همچون کوه پاینده شود امواج
از چون تو پسر در فخر ازصبح ازل اجداد
وز چون تو پدر در ناز تا شام ابد اولاد
جز حق نتواند کس اوصاف ترا تعداد
در بزم تو مات اقطاب بر رزم تو محو اوتاد
از نیزه تو ازواج اندر شمر افراد
وز صارم تو افراد در مرتبه ازواج
شاها تو بدین قدرت برصبر که گفتت پاس
چون نزد برادر رفت بر رخصت کین عباس
گفت ای زکفت سیراب صد چون خضر و الیاس
از تشنگی اطفال اندر جگرم الماس
وقتست که خواهم آب زین فرقه حق نشناس
من زنده و تو عطشان وین شط ز دو سو مواج
ده گوش براین فریاد کاندر حرم افتاده است
گوئی شرر نیران اندر ارم افتاده است
یک طفل زسوز دل برخاک نم افتاده است
یکزن ز غم فرزند اشکش بیم افتاده است
نه دست من از پیکر نزکف علم افتاده است
پس ازچه نرانم اسب اندر پی استعلاج
سنگ محنم امروز پیمانه صبر اشکست
آب ارنه بدست آرم با راست بدوشم دست
خود پای شکیبم نیست تا دست بجسمم هست
این گفت و سپند آسا از مجمر طاقت جست
راه شط و دست خصم با نیزه گشود و بست
وز هیبت او بگریخت افواج پس افواج
زده نعره که ایمردم ما نیز مسلمانیم
گر منکر اسلامید ما بنده یزدانیم
ور دشمن یزدانید ما وارد و مهمانیم
گر رنجه ز مهمانید ما از چه گروگانیم
ور زانکه گروگانیم آخر ز چه عطشانیم
ای میر شما بی تخت وی شاه شما بی تاج
ما را که بخاک درکوثر پی آب روست
افتاد عطش در دل چون شعله که در مینوست
نه روشنی اندر چشم نه قوت در زا نوست
تفتیده بسرها مغز خشکیده به تن ها پوست
آن خیمه که بیت الله در طوف حریم اوست
دارید چرا محصور خواهید چرا تاراج
آنگه بفرات افکند چون توسن قهاری
میخواست که نوشد آب تا بیش کند یاری
گفتا بخودای عباس کو رسم وفاداری
تو آب خوری و اطفال در العطش و زاری
پس مشک گران بردن دید اصل سبکباری
انگیخت سوی شه اسب ازخصم گرفته باج
ناگاه کج آئینیش زد تیغ بدست راست
بگرفت سوی چپ مشک و آئین جدال آراست
جانش زخدا افزود جسمش زخودی گرکاست
دست چپش از تن نیز افتاد ولی میخواست
برخیمه رساند آب تا سر به تنش برجاست
بگرفت بدندان مشک وز خون بدنش امواج (؟)
بردوخت خدنگش تن او باز فرس میراند
آشفت عمودش مغز او نیز رجز میخواند
با نوک رکاب از زین گردان بهوا پراند
ناگاه کمانداری آبش بزمین افشاند
پس خواند برادر را وز یاس همانجا ماند
نی نی که به وی آنجا بود از جهتی معراج
شه شیفته دل برخواست بر مرکب کین بنشست
صد صف ز سپه بگسست تا جانب او پیوست
دیدش که سهی بالا افتاده بجائی پست
نه سینه نه رو نه پشت نه پای نه سر نه دست
گفتا که کنون ای چرخ پشتم ز الم بشکست
هان برکه گذارم دل یا با که کنم کنکاج
ایشاه نجف بر ما دور از تو شکست افتاد
بس زهر به شهد آمیخت بس نیست به هست افتاد
بدرالشهدا عباس تا آنکه زدست افتاد
تاج الشعرا جیحون از اوج به پست افتاد
این مهر توام در دل ازعهد الست افتاد
پاید چو سواد از مشک ماند چو بیاض ازعاج
از صولت آن مایوس بر دولت این راجی
جز قلزم وحدت نیست کافتاده بمواجی
هان از نظر کثرت ابلیس شد اخراجی
شو بنده شاه دین چند این همه محتاجی
تا عرش بجان گردد برفرش رهت محتاج
مصباح سبل حیدر مصداق کلام الله
آن واجب ممکن سیر آن وحدت کثرت کاه
هم در زمنش خرگه هم برفلکش خرگاه
ادراک حضورش را ارواح بواشوقاه
شاهی که چو قد افراخت از بهر بروز جاه
درخانه یزدان ساخت از دوش نبی معراج
شیریکه حدوثش راست صحرای قدم بیشه
چون ذات خدا افزون از حیز اندیشه
ایزد زغدیری خم پرکرده ورا شیشه
بر ریشه تاک شرک زد عصمت او تیشه
باقی بر امرا و ممدوح ترین پیشه
فانی بر نهی او مرجوح ترین منهاج
چون او بکمند و تیغ دربست وگشود آید
از جسم روان خصم نزدش بدرود آید
جیریل ورا ساجد بر شمسة خود آید
رخساره عزرائیل از بیم کبود آید
تیرش زهوا صدصد چون نیزه فرود آید
خواهد چو نخستین را بهر دومین آماج
ای سرکنوز غیب از ناصیه ات مشهود
وی حکم تو برمعدوم بخشد شرف موجود
برخالق و در مخلوق هم عابد و هم معبود
بر واجب و در امکان هم ساجد و هم مسجود
بی عاطفتت برتخت مقهور بود نمرود
با دوستیت بردار منصور بود حلاج
آنجا که ولای تست تشریف ده آمال
نشگفت که با عیسی هم چشم بود دجال
تو معنی وجه الله ازچهر بدایع فال
هالک همه غیر از تو کت هست فری لازال
با عزم تو همچون سیل پوینده شود اجبال
باحزم تو همچون کوه پاینده شود امواج
از چون تو پسر در فخر ازصبح ازل اجداد
وز چون تو پدر در ناز تا شام ابد اولاد
جز حق نتواند کس اوصاف ترا تعداد
در بزم تو مات اقطاب بر رزم تو محو اوتاد
از نیزه تو ازواج اندر شمر افراد
وز صارم تو افراد در مرتبه ازواج
شاها تو بدین قدرت برصبر که گفتت پاس
چون نزد برادر رفت بر رخصت کین عباس
گفت ای زکفت سیراب صد چون خضر و الیاس
از تشنگی اطفال اندر جگرم الماس
وقتست که خواهم آب زین فرقه حق نشناس
من زنده و تو عطشان وین شط ز دو سو مواج
ده گوش براین فریاد کاندر حرم افتاده است
گوئی شرر نیران اندر ارم افتاده است
یک طفل زسوز دل برخاک نم افتاده است
یکزن ز غم فرزند اشکش بیم افتاده است
نه دست من از پیکر نزکف علم افتاده است
پس ازچه نرانم اسب اندر پی استعلاج
سنگ محنم امروز پیمانه صبر اشکست
آب ارنه بدست آرم با راست بدوشم دست
خود پای شکیبم نیست تا دست بجسمم هست
این گفت و سپند آسا از مجمر طاقت جست
راه شط و دست خصم با نیزه گشود و بست
وز هیبت او بگریخت افواج پس افواج
زده نعره که ایمردم ما نیز مسلمانیم
گر منکر اسلامید ما بنده یزدانیم
ور دشمن یزدانید ما وارد و مهمانیم
گر رنجه ز مهمانید ما از چه گروگانیم
ور زانکه گروگانیم آخر ز چه عطشانیم
ای میر شما بی تخت وی شاه شما بی تاج
ما را که بخاک درکوثر پی آب روست
افتاد عطش در دل چون شعله که در مینوست
نه روشنی اندر چشم نه قوت در زا نوست
تفتیده بسرها مغز خشکیده به تن ها پوست
آن خیمه که بیت الله در طوف حریم اوست
دارید چرا محصور خواهید چرا تاراج
آنگه بفرات افکند چون توسن قهاری
میخواست که نوشد آب تا بیش کند یاری
گفتا بخودای عباس کو رسم وفاداری
تو آب خوری و اطفال در العطش و زاری
پس مشک گران بردن دید اصل سبکباری
انگیخت سوی شه اسب ازخصم گرفته باج
ناگاه کج آئینیش زد تیغ بدست راست
بگرفت سوی چپ مشک و آئین جدال آراست
جانش زخدا افزود جسمش زخودی گرکاست
دست چپش از تن نیز افتاد ولی میخواست
برخیمه رساند آب تا سر به تنش برجاست
بگرفت بدندان مشک وز خون بدنش امواج (؟)
بردوخت خدنگش تن او باز فرس میراند
آشفت عمودش مغز او نیز رجز میخواند
با نوک رکاب از زین گردان بهوا پراند
ناگاه کمانداری آبش بزمین افشاند
پس خواند برادر را وز یاس همانجا ماند
نی نی که به وی آنجا بود از جهتی معراج
شه شیفته دل برخواست بر مرکب کین بنشست
صد صف ز سپه بگسست تا جانب او پیوست
دیدش که سهی بالا افتاده بجائی پست
نه سینه نه رو نه پشت نه پای نه سر نه دست
گفتا که کنون ای چرخ پشتم ز الم بشکست
هان برکه گذارم دل یا با که کنم کنکاج
ایشاه نجف بر ما دور از تو شکست افتاد
بس زهر به شهد آمیخت بس نیست به هست افتاد
بدرالشهدا عباس تا آنکه زدست افتاد
تاج الشعرا جیحون از اوج به پست افتاد
این مهر توام در دل ازعهد الست افتاد
پاید چو سواد از مشک ماند چو بیاض ازعاج
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۱۸ - در تشکیل مجلس عزا و رثای بر جناب شهادت مآب حضرت سیدالشهدا
یارب زکیست برپا این بزم دردناکی
کز قدسیان رود هوش زین خاکیان باکی
آلودگان برغم هر یک بعین پاکی
گوئی حلال دانند هم گریه هم تباکی
مانا حرام دانند هم بذله هم تبسم
هم از سیاه پوشی مرکعبه راست معشوق
هم از سپید کاری مرخلد راست موثوق
برآن شده است اکلیل دراین زده است منجوق
سینا و نور حقش از برق آه مخلوق
ظلمات و آب خضرش از اشک چشم مردم
یکجا بتی چو خورشید پر ازستاره اش رخ
یکسو بچین ز محنت روئی چو ماه خلخ
غم را نهاده ترجیح بر روزگار فرخ
لب خشک و دیدگان تر هر شوخ نغز پاسخ
دم سرد و اندرون گرم هر شیخ خوش تکلم
هرگز ندیده ام من بزمی چنین بعالم
کش انبساط عشرت در انعقاد ماتم
مدهوش پیر و برنا در جوش ترک و دیلم
گیسوی مهر چهران ازغم چو دم ارقم
مژگان مه جبینان زانده چو نیش کژدم
گوئی قتیل گشته است زین فرقه مهذب
شاهیکه بی سریرش جانها بود معذب
زینسان کزو جهانیست گریان ز صبح تا شب
تا برچه پایه افسرد زو کشت خاطراب
تا بر چه مایه پژمرد زو غنچه دل ام
تا از کدام خیلست این کشته مطهر
کاندر مصیب اوست هر فرقه ای بر آذر
این بی تجملش تن آن بی عمامه اش سر
هم مشرب قلندر آزادگان افسر
هم مسند خشن پوش پروردگان قاقم
نی نی یگانه بزمی است برتر زقبه ماه
کز اوج سدره بگذشت آن را حضیض درگاه
دروی بسبط احمد شش سو بناله و آه
آن تاج هفت اختر آن شبل سیمین شاه
محبوب عقل اول یعنی فروغ پنجم
شاهیکه چون جلالش زد نوبت انا الحق
ذرات ما سوا را شد رتبتش مصدق
عم عرش از او برفعت هم خلد از او برونق
بر انبیا مرسل بر او صیا مطلق
در ظاهرش تأخر در باطنش تقدم
لیکن بدین شرافت چون زد بکربلا تخت
جسم چو جان او گشت از تیر و نیزه صد لخت
هرکس به نصرتش خاست در باخت از جهان رخت
این یک دلیل هرسست آن یک دخیل هرسخت
این یک بوقعه پیدا آن یک به ناحیه گم
یعقوب وارگشته اندر حزن شکیبا
یوسف وش اوفتاده در چنگ گرگ اعدا
یحیی صفت نهاده سر را بطشت یغما
اندام روح بخشش درخون بزیر و بالا
مانندکشتی نوح کز موج درتلاطم
هم پیکر بدیعش پامال نعل ابرش
هم خیمه رفیعش محروق تف آتش
درغارتش اعادی با هم پی کشاکش
صبیان او پریشان نسوان او مشوش
این را بجان توحش آن را بتن تالم
برخی ز دخترانش چون مرغ نیم بسمل
دستی ز غصه برسر پائی ز اشک درگل
این خسته از معاند آن بسته از موکل
پیدا عذار ایشان از حلقه سلاسل
چون بر مجره تابان نور جمال انجم
قومی زخواهرانش بابخت خود ستیزان
درسایه کنیزان ازچشم بدگریزان
این از نتیجه افتان آن از شکنجه خیزان
در بارگاه دشمن از دیده اشک ریزان
چون در میان شعله جوشنده بحر قلزم
شاها مصایبت را دیدم چو غیر محدود
از دیده و دهانم انگیخت درمنضود
ارجو که برگزینی از شاعرانم از جود
آری چو هست جیحون خود چیست شعر مسعود
جائیکه آب باشد باطل بود تیمم
کز قدسیان رود هوش زین خاکیان باکی
آلودگان برغم هر یک بعین پاکی
گوئی حلال دانند هم گریه هم تباکی
مانا حرام دانند هم بذله هم تبسم
هم از سیاه پوشی مرکعبه راست معشوق
هم از سپید کاری مرخلد راست موثوق
برآن شده است اکلیل دراین زده است منجوق
سینا و نور حقش از برق آه مخلوق
ظلمات و آب خضرش از اشک چشم مردم
یکجا بتی چو خورشید پر ازستاره اش رخ
یکسو بچین ز محنت روئی چو ماه خلخ
غم را نهاده ترجیح بر روزگار فرخ
لب خشک و دیدگان تر هر شوخ نغز پاسخ
دم سرد و اندرون گرم هر شیخ خوش تکلم
هرگز ندیده ام من بزمی چنین بعالم
کش انبساط عشرت در انعقاد ماتم
مدهوش پیر و برنا در جوش ترک و دیلم
گیسوی مهر چهران ازغم چو دم ارقم
مژگان مه جبینان زانده چو نیش کژدم
گوئی قتیل گشته است زین فرقه مهذب
شاهیکه بی سریرش جانها بود معذب
زینسان کزو جهانیست گریان ز صبح تا شب
تا برچه پایه افسرد زو کشت خاطراب
تا بر چه مایه پژمرد زو غنچه دل ام
تا از کدام خیلست این کشته مطهر
کاندر مصیب اوست هر فرقه ای بر آذر
این بی تجملش تن آن بی عمامه اش سر
هم مشرب قلندر آزادگان افسر
هم مسند خشن پوش پروردگان قاقم
نی نی یگانه بزمی است برتر زقبه ماه
کز اوج سدره بگذشت آن را حضیض درگاه
دروی بسبط احمد شش سو بناله و آه
آن تاج هفت اختر آن شبل سیمین شاه
محبوب عقل اول یعنی فروغ پنجم
شاهیکه چون جلالش زد نوبت انا الحق
ذرات ما سوا را شد رتبتش مصدق
عم عرش از او برفعت هم خلد از او برونق
بر انبیا مرسل بر او صیا مطلق
در ظاهرش تأخر در باطنش تقدم
لیکن بدین شرافت چون زد بکربلا تخت
جسم چو جان او گشت از تیر و نیزه صد لخت
هرکس به نصرتش خاست در باخت از جهان رخت
این یک دلیل هرسست آن یک دخیل هرسخت
این یک بوقعه پیدا آن یک به ناحیه گم
یعقوب وارگشته اندر حزن شکیبا
یوسف وش اوفتاده در چنگ گرگ اعدا
یحیی صفت نهاده سر را بطشت یغما
اندام روح بخشش درخون بزیر و بالا
مانندکشتی نوح کز موج درتلاطم
هم پیکر بدیعش پامال نعل ابرش
هم خیمه رفیعش محروق تف آتش
درغارتش اعادی با هم پی کشاکش
صبیان او پریشان نسوان او مشوش
این را بجان توحش آن را بتن تالم
برخی ز دخترانش چون مرغ نیم بسمل
دستی ز غصه برسر پائی ز اشک درگل
این خسته از معاند آن بسته از موکل
پیدا عذار ایشان از حلقه سلاسل
چون بر مجره تابان نور جمال انجم
قومی زخواهرانش بابخت خود ستیزان
درسایه کنیزان ازچشم بدگریزان
این از نتیجه افتان آن از شکنجه خیزان
در بارگاه دشمن از دیده اشک ریزان
چون در میان شعله جوشنده بحر قلزم
شاها مصایبت را دیدم چو غیر محدود
از دیده و دهانم انگیخت درمنضود
ارجو که برگزینی از شاعرانم از جود
آری چو هست جیحون خود چیست شعر مسعود
جائیکه آب باشد باطل بود تیمم
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۴ - در مدح امیری صاحب طرف و اظهار گله و تقاضای صله
ای بزرگی که در آفاق تو را دیگر نیست
وز همه عالم چون گوهر تو گوهر نیست
بی جوار در تو مرد درم را زر نیست
بی وجود کف تو مرغ کرم را پر نیست
گر فلک خوانمت از جاه روا باشد از آنک
هفت عضو تو تو را کمتر هفت اختر نیست
پادشاهی تو بلاقاعده افسر و تخت
تخت تو جز فلک و افسر تو جز خور نیست
نه بدان نیست تو را افسر زر از بر سر
که ز فطرت چو ملوک از در افسر سر نیست
در همه دنیا چندان که همی در نگرم
به سر تو که تو را درخور سرافسرنیست
ماه نو طوق زر توست و فلک مرکب تو
زیر رانت چه اگر اسب به طوق زرنیست
سایه ایزدی و دبدبه دولت هست
چترت ار بر ز برو نوبتت ار بر در نیست
بر همه صحن فلک چون اثر خاطر تو
قمر زهره دل و شمس عطارد فرنیست
در همه سطح زمین چون هنر خامه تو
باد خاکی گهر و آتش آب آور نیست
گرچه صاحب طرفی بر همه شاهان شرفی
همه کس داند و اندیشه بدین اندر نیست
در مثل هست که اشراف بر اطراف بوند
شبهه خصم تو را حجت از ین بهتر نیست
اینک این بنده قوامی که ثناگستر توست
دست جود تو برو گرچه عطا گستر نیست
هست معلوم ندیم تو شجاع الدین را
که به هنگام سخن به ز منت چاکر نیست
ناصحی گوید ور نیز نگوید دانی
که آخر این شعر من از شعر کسی کمتر نیست
بر سپهرت به گه بزم مرا باری هست
زحل مویه گر ار زهره خنیاگر نیست
هر کسی پشته هیزم کشد از بیشه تو
زآتشت ما را یک مشته خاکستر نیست
ریش مالان کرده مدح تو تا کی گویم
که اندر اصطبل تو بدبخت تر از من خر نیست
هست دیوان مرا مدح تو در خور گر چه
سرو ریش من دیوانه تو را درخور نیست
از پی شکر تو همچون صدف و نی همه وقت
در دل و در دهنم جز گهر و شکر نیست
گفتی اسبی دهمت تا تو سوارش باشی
که مرا جنس بسی هست ولیکن زر نیست
گاوریشا که من ابله خر خواهم برد
کم از آن اسب کنون هم لگد استر نیست
پرس احوال رهی را ز وجیه الدوله
تا تو را گوید اگر قول منت باور نیست
چشم دارم که زبهر دل من خواجه وجیه
خورد اندوه اگر هیچ کس انده خور نیست
ننگ شهری شده ام تا که به هنگام سخا
با عمر هست را دیده و با چاکر نیست
گر عمر را ز تو خلعت رسد انصاف بده
آخر این شعر من از شعر عمر کمتر نیست
وز همه عالم چون گوهر تو گوهر نیست
بی جوار در تو مرد درم را زر نیست
بی وجود کف تو مرغ کرم را پر نیست
گر فلک خوانمت از جاه روا باشد از آنک
هفت عضو تو تو را کمتر هفت اختر نیست
پادشاهی تو بلاقاعده افسر و تخت
تخت تو جز فلک و افسر تو جز خور نیست
نه بدان نیست تو را افسر زر از بر سر
که ز فطرت چو ملوک از در افسر سر نیست
در همه دنیا چندان که همی در نگرم
به سر تو که تو را درخور سرافسرنیست
ماه نو طوق زر توست و فلک مرکب تو
زیر رانت چه اگر اسب به طوق زرنیست
سایه ایزدی و دبدبه دولت هست
چترت ار بر ز برو نوبتت ار بر در نیست
بر همه صحن فلک چون اثر خاطر تو
قمر زهره دل و شمس عطارد فرنیست
در همه سطح زمین چون هنر خامه تو
باد خاکی گهر و آتش آب آور نیست
گرچه صاحب طرفی بر همه شاهان شرفی
همه کس داند و اندیشه بدین اندر نیست
در مثل هست که اشراف بر اطراف بوند
شبهه خصم تو را حجت از ین بهتر نیست
اینک این بنده قوامی که ثناگستر توست
دست جود تو برو گرچه عطا گستر نیست
هست معلوم ندیم تو شجاع الدین را
که به هنگام سخن به ز منت چاکر نیست
ناصحی گوید ور نیز نگوید دانی
که آخر این شعر من از شعر کسی کمتر نیست
بر سپهرت به گه بزم مرا باری هست
زحل مویه گر ار زهره خنیاگر نیست
هر کسی پشته هیزم کشد از بیشه تو
زآتشت ما را یک مشته خاکستر نیست
ریش مالان کرده مدح تو تا کی گویم
که اندر اصطبل تو بدبخت تر از من خر نیست
هست دیوان مرا مدح تو در خور گر چه
سرو ریش من دیوانه تو را درخور نیست
از پی شکر تو همچون صدف و نی همه وقت
در دل و در دهنم جز گهر و شکر نیست
گفتی اسبی دهمت تا تو سوارش باشی
که مرا جنس بسی هست ولیکن زر نیست
گاوریشا که من ابله خر خواهم برد
کم از آن اسب کنون هم لگد استر نیست
پرس احوال رهی را ز وجیه الدوله
تا تو را گوید اگر قول منت باور نیست
چشم دارم که زبهر دل من خواجه وجیه
خورد اندوه اگر هیچ کس انده خور نیست
ننگ شهری شده ام تا که به هنگام سخا
با عمر هست را دیده و با چاکر نیست
گر عمر را ز تو خلعت رسد انصاف بده
آخر این شعر من از شعر عمر کمتر نیست
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۶ - در مدح امیری امین الملک لقب
ای شده صدر ملک در خور تو
گشته سلطان وقت غمخور تو
هم امینی و هم امین الملک
گوهری نیست همچو گوهر تو
رحمت ایزدست در ره تو
دولت باقیست رهبر تو
خنجر حاسدان همه کندست
پیش آن خنجر سخنور تو
تا به سر وقت باز برد چرخ
حنجر حاسدان به خنجر تو
تا صدف وار گشت و نی کردار
آن دل و خاطر منور تو
در و شکر خدای تعبیه کرد
در عبارات روح پرور تو
ای به حلم زمین و جاه فلک
نشود کس به پایه برتر تو
گرفلک خوانمت سزد که بود
هفت جزو تو هفت اختر تو
ور جهان گویمت رواست که هست
هفت عضو تو هفت کشور تو
تو جهانی و زود خواهد کرد
بخت تو یک جهان مسخر تو
در تو حلم و صفا و لطف و غضب
خاک و باد است و آب و آذر تو
کوته است از تو دست بدخواهت
ور مثل هست در برابر تو
قلم خشک تو چو تر گردد
خشک دان دست بدخواه تر تو
قد خصم تو چون کمان دارد
قلم تیر شکل لاغر تو
راست را کژ همی کند قلمت
ای شده تیر تو کمانگر تو
با حدیث من و تو آی که نیست
جان فروشی چو من ثناخر تو
دیرگاهست تا قوامی هست
بنده کردگار و چاکر تو
چند گه باشد آخر این درویش
بی نصیب از دل توانگر تو
تختم از بخت برفلک باشد
گر بود بر سر من افسر تو
گشته سلطان وقت غمخور تو
هم امینی و هم امین الملک
گوهری نیست همچو گوهر تو
رحمت ایزدست در ره تو
دولت باقیست رهبر تو
خنجر حاسدان همه کندست
پیش آن خنجر سخنور تو
تا به سر وقت باز برد چرخ
حنجر حاسدان به خنجر تو
تا صدف وار گشت و نی کردار
آن دل و خاطر منور تو
در و شکر خدای تعبیه کرد
در عبارات روح پرور تو
ای به حلم زمین و جاه فلک
نشود کس به پایه برتر تو
گرفلک خوانمت سزد که بود
هفت جزو تو هفت اختر تو
ور جهان گویمت رواست که هست
هفت عضو تو هفت کشور تو
تو جهانی و زود خواهد کرد
بخت تو یک جهان مسخر تو
در تو حلم و صفا و لطف و غضب
خاک و باد است و آب و آذر تو
کوته است از تو دست بدخواهت
ور مثل هست در برابر تو
قلم خشک تو چو تر گردد
خشک دان دست بدخواه تر تو
قد خصم تو چون کمان دارد
قلم تیر شکل لاغر تو
راست را کژ همی کند قلمت
ای شده تیر تو کمانگر تو
با حدیث من و تو آی که نیست
جان فروشی چو من ثناخر تو
دیرگاهست تا قوامی هست
بنده کردگار و چاکر تو
چند گه باشد آخر این درویش
بی نصیب از دل توانگر تو
تختم از بخت برفلک باشد
گر بود بر سر من افسر تو
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۲
دولتت گر نیک ننوازد مرا
روزگار بد بر اندازد مرا
بینوائیها بسوزد جان من
گرنه جودت برگها سازد مرا
پایمال هر خسم دارد سپهر
سعی تو گرسرنیفزاید مرا
از سعادت چون کنم طرف کمر
چون نحوست کیسه پردازد مرا
از عنایتهای تو از زر و سیم
دستها گستاخ چون یازد مرا
کز شکایتهای دولت جان و تن
از تف اندیشه بگدازد مرا
گر معینی باشی اندر حق من
دل به بخت جاودان نازد مرا
تو عنایت کن که آنگه روزگار
گر بخواهد گرنه،بنوازد مرا
گر به خدمت کم رسم دست زمان
هر زمانی جنگی آغازد مرا
وربه خدمت می رسم چوگان چرخ
بر دردت چون گوی می بازد مرا
من سوار و مرد این میدان نیم
اسب اقبال تو می تازد مرا
روزگار بد بر اندازد مرا
بینوائیها بسوزد جان من
گرنه جودت برگها سازد مرا
پایمال هر خسم دارد سپهر
سعی تو گرسرنیفزاید مرا
از سعادت چون کنم طرف کمر
چون نحوست کیسه پردازد مرا
از عنایتهای تو از زر و سیم
دستها گستاخ چون یازد مرا
کز شکایتهای دولت جان و تن
از تف اندیشه بگدازد مرا
گر معینی باشی اندر حق من
دل به بخت جاودان نازد مرا
تو عنایت کن که آنگه روزگار
گر بخواهد گرنه،بنوازد مرا
گر به خدمت کم رسم دست زمان
هر زمانی جنگی آغازد مرا
وربه خدمت می رسم چوگان چرخ
بر دردت چون گوی می بازد مرا
من سوار و مرد این میدان نیم
اسب اقبال تو می تازد مرا
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۳ - قوامی در حق عمادی گوید
«ای قوامی هر که چون تو نانباست
تا قیام الساعه فخر شهر ماست »
«گندم فضل خدای از بهر تو
کشته اندر دستگرد کبریاست »
«تخمش از تقدیس عرش ایزدیست
آبش از کاریز وحی انبیاست »
«آسیابان آفتاب نوربخش
آسمان تیز گردت آسیاست »
«آسیاهای تو را از بهر آرد
زیردلو صدق در؛سنگ صفاست »
«رکن دوکان تو در شهر خرد
بر سر بازار سدرالمنتهی است »
«از خمیر لطف دل قرص سخن
وز تنور نور جان نور و ضیاست »
«نیز بهر طعمه جسمانیان
کاسه و خوان را تریدد و غباست »
«کز برای واجب روحانیان
لقمه تسبیح در حلق دعاست »
«نان موزون توای طباخ روح
ناقدان سختند نفزود و نکاست »
«آتش طبع توشد معیار عقل
زان تنورت با ترازو گشت راست »
آفتاب ملک و دین رای تو باد
آسمان عقل و جان جای تو باد
دست تو بر هشت جنت مطلق است
بر سر هفتم فلک پای تو باد
نوبهار بوستان مملکت
فر عدل عالم آرای تو باد
سایه خورشید فضل کردگار
تاج فرق آسمان سای تو باد
بر موافق گیسو«ی» حور بهشت
بوی خلق شادی افزای تو باد
مار زرین خلقت مشگین سخن
شکل کلک فلک پیمای تو باد
مور عنبر صورت کافور پوش
خط روزآرای شب زای تو باد
تا دل ابر بهاری در دهد
مهر بر گردون زر اندای تو باد
تا دم باد خزان زرگر شود
کان به که در سیم پالای تو باد
ابر و برق و آسمان و آفتاب
دست و کلک و همت و رای تو باد
بخت بر منشور زد توقیع ما
تا عمادی وار شد ترجیع ما
تا قیام الساعه فخر شهر ماست »
«گندم فضل خدای از بهر تو
کشته اندر دستگرد کبریاست »
«تخمش از تقدیس عرش ایزدیست
آبش از کاریز وحی انبیاست »
«آسیابان آفتاب نوربخش
آسمان تیز گردت آسیاست »
«آسیاهای تو را از بهر آرد
زیردلو صدق در؛سنگ صفاست »
«رکن دوکان تو در شهر خرد
بر سر بازار سدرالمنتهی است »
«از خمیر لطف دل قرص سخن
وز تنور نور جان نور و ضیاست »
«نیز بهر طعمه جسمانیان
کاسه و خوان را تریدد و غباست »
«کز برای واجب روحانیان
لقمه تسبیح در حلق دعاست »
«نان موزون توای طباخ روح
ناقدان سختند نفزود و نکاست »
«آتش طبع توشد معیار عقل
زان تنورت با ترازو گشت راست »
آفتاب ملک و دین رای تو باد
آسمان عقل و جان جای تو باد
دست تو بر هشت جنت مطلق است
بر سر هفتم فلک پای تو باد
نوبهار بوستان مملکت
فر عدل عالم آرای تو باد
سایه خورشید فضل کردگار
تاج فرق آسمان سای تو باد
بر موافق گیسو«ی» حور بهشت
بوی خلق شادی افزای تو باد
مار زرین خلقت مشگین سخن
شکل کلک فلک پیمای تو باد
مور عنبر صورت کافور پوش
خط روزآرای شب زای تو باد
تا دل ابر بهاری در دهد
مهر بر گردون زر اندای تو باد
تا دم باد خزان زرگر شود
کان به که در سیم پالای تو باد
ابر و برق و آسمان و آفتاب
دست و کلک و همت و رای تو باد
بخت بر منشور زد توقیع ما
تا عمادی وار شد ترجیع ما
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۵۴ - در غزل است
ای صلح بتان غلام چنگت
گل بنده روی لاله رنگت
آن تازه گلی که نیست خارت
وان آینه ای که نیست زنگت
گوژم چو کمان به عشقت اندر
دل کرده نشانه خدنگت
از دیده چو آهوئی و بینم
با کبر پلنگ روز جنگت
آهو چمشا بگوی تا خود
در تخمه که بود پلنگت
گر نام و نشان بنده جوئی
شاید که نباشد ایچ ننگت
در کنج تنگ تنگدستی است
دل تنگتر از دو چشم تنگت
دی پای ز ما تو برگرفتی
کاندر سر ما نبود رنگت
نزد دگران شتاب داری
هرگز نبود برم درنگت
آهو چمشی ولی به غمزه
شیران نبرند جان ز چنگت
بر آخر تازیان تازان
گشت است قوامی خر لنگت
گل بنده روی لاله رنگت
آن تازه گلی که نیست خارت
وان آینه ای که نیست زنگت
گوژم چو کمان به عشقت اندر
دل کرده نشانه خدنگت
از دیده چو آهوئی و بینم
با کبر پلنگ روز جنگت
آهو چمشا بگوی تا خود
در تخمه که بود پلنگت
گر نام و نشان بنده جوئی
شاید که نباشد ایچ ننگت
در کنج تنگ تنگدستی است
دل تنگتر از دو چشم تنگت
دی پای ز ما تو برگرفتی
کاندر سر ما نبود رنگت
نزد دگران شتاب داری
هرگز نبود برم درنگت
آهو چمشی ولی به غمزه
شیران نبرند جان ز چنگت
بر آخر تازیان تازان
گشت است قوامی خر لنگت
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۶۱ - در غزل است
حساب عشق تو ای دوست سخت بار نجست
حساب عشق تو گوئی حساب شطرنجست
لب ملیح کم آوازت ارچه روح افزاست
ز مکر چشم دغل باز تو دل آهن جست
تو گنج حسنی و زلف تو مار خم در خم
بدیع نیست اگر مار بر سر گنجست
لبت بهای دل و جان دهد به گاه سخن
کز آن دو کفه یاقوت گون گهر سنج است
نه آب و آتش و خاک و هوائی از خوبی
اگر طبایع چار است زان تو پنج است
مرا پیاده عشق تو چون به دیوان خواند
دلم به رنج گرو کرد گفت بی رنج است
اگر قوامی با توست هیچ عیب مدار
ترنج دانی جانا که جفت نارنج است
حساب عشق تو گوئی حساب شطرنجست
لب ملیح کم آوازت ارچه روح افزاست
ز مکر چشم دغل باز تو دل آهن جست
تو گنج حسنی و زلف تو مار خم در خم
بدیع نیست اگر مار بر سر گنجست
لبت بهای دل و جان دهد به گاه سخن
کز آن دو کفه یاقوت گون گهر سنج است
نه آب و آتش و خاک و هوائی از خوبی
اگر طبایع چار است زان تو پنج است
مرا پیاده عشق تو چون به دیوان خواند
دلم به رنج گرو کرد گفت بی رنج است
اگر قوامی با توست هیچ عیب مدار
ترنج دانی جانا که جفت نارنج است
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۷۲ - در غزل است
چون تو که عزیز باشد ای جان
آن را که تمیز باشد ای جان
در عشق فدای کرد «جا»ن چیست
جان کمتر چیز باشد ای جان
آن پیماید طریق وصلت
کش دل بقفیر باشد ای جان
عاشق شود از وصل مبارز
هر چند که حیز باشد ای جان
کودک به نشاط باشد آن جان
که آنجای مویز باشد ای جان
بود است قوامی ازتو خرم
نشگفت که نیز باشد ای جان
در تو نتوان . . . حت که دانم
وقت تو عزیز باشد ای جان
آن را که تمیز باشد ای جان
در عشق فدای کرد «جا»ن چیست
جان کمتر چیز باشد ای جان
آن پیماید طریق وصلت
کش دل بقفیر باشد ای جان
عاشق شود از وصل مبارز
هر چند که حیز باشد ای جان
کودک به نشاط باشد آن جان
که آنجای مویز باشد ای جان
بود است قوامی ازتو خرم
نشگفت که نیز باشد ای جان
در تو نتوان . . . حت که دانم
وقت تو عزیز باشد ای جان
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۹۹ - در موعظت و نصیحت و ترهیب از دنیا و ترغیب به آخرت گوید
مدبری که به فرمان او است جان درتن
مهیمنی که شرف داد مرد رابرزن
خدای عزوجل خالق سپید و سیاه
که کرد شب را تاریک و روز را روشن
قدیم لم یزل و پادشاه باعظمت
ز عزت او را تخت و «ز»کبریا گرزن
زده برابر خرگاه شرق خیمه غرب
کشیده گرد بساط زمین طناب زمن
ز بانگ رعد و تف آفتاب در ره او است
که چرخ مشعله دار است وابر مقرعه زن
به آستین ادب رفته خاک درگه او
غلام ماه گریبان آسمان دامن
به علم چشمه آب آوریده از خارا
به امر شعله آتش نهاده در آهن
به حجره شب تیره ستاره کرده چراغ
ز شمع ماه منور سپهر کرده لگن
به فضل و رحمت عقلی سرشته در هر دل
به علم و حکمت جانی نهاده در هر تن
به دست عقل به بستان جان فشانده درخت
به طفل خاک ز پستان ابر داده لبن
برآوریده به روز آفتاب زرد کلاه
ز چرخ سبز قبای کبود پیراهن
ستارگان به شب از آسمان نماینده
چو بر بنفشه پراکنده برگهای سمن
جهان سیاه کند شب چو خانه تاریک
به دست صبح کند سقف خانه را روزن
ز شعمدان فلک شمع روز بفروزد
چو کم شود ز چراغ ستارگان روغن
مه از غرایب او هندوی است هندو زاد
شب از عجایب او زنگئی است آبستن
بهارگاه چنان باغها بیاراید
که چرخ را ایوان و بهشت را گلشن
نگارخانه چین سازد و بتان چگل
ز نقشهای ریاحین و سروهای چمن
درخت و مرغ و گل از بوستان به قدرت او
کشیده قد و گشاده زبان و بسته دهن
به دست باد بهاری ز جامه خانه باغ
برون دهد کله نرگس و قبای سمن
ز شاخ سبز گل سرخ راست پنداری
بساخت است به پیروزه در عقیق یمن
سلاح خانه زرین کند رزان بخزان
ز آبها زره آنجا ز برگها جوشن
به بوستان ز درختان کنیزکان سازد
ز نار ساخته پستانشان ز سیب دفن
ز صنع او شده نیلوفر آفتاب پرست
و زو رسیده به خورشید سرو سایه فکن
به فصل فصل دهد رنگ رنگ خلعتها
زمانه را کرم و فضل ایزد ذوالمن
ایا مسبح تو وحشیان بیشه و کوه
و یا مسخر تو ساکنان شهر و وطن
ز صنعهای تو تابد کواکب از گردون
ز فضلهای تو خیزد جواهر از معدن
در تو مسکن بیچارگان بی مأوا
ره تو منزل آوارگان بی مسکن
منم کمینه کس از بندگان درگه تو
زیاد تو دل من زنده چون ز روح بدن
ثنا و شکر تو را بنده وار و سوخته دل
چو حلقه ساخته درگوش و طوق درگردن
جواهر کرمت در خزینه خردم
چو مشک تعبیه در ناف آهوان ختن
ز فضل توست مرا شعر اگر نه بر در تو
چه خیزد از من و صد هزار چو من
دلا به کار قیامت قیام باید کرد
به بارگاه طرب رفت از این سرای محن
جهان کمینگه غول است رخت ازو بردار
مشو چو مرغ درین دامگاه اهریمن
هوی مگیر و به دنبال او مدو هرزه
که پیش خدمت بت ضایع است رنج شمن
نگر نصیب من و تو چه باشد از دنیا
که تیغ و زهر بود بهره حسین و حسن
بهشت در سر دنیا مکن ز بی خردی
نداند باغ طرب هیچ کس به کنج حزن
هوی پرستی و آگه نه ای ز آفت او
به مار بی هده بازی همی کنی چو رسن
تو عاشق زن و فرزند و آفت دو جهان
همه ز محنت فرزند باشد و غم زن
مخور حرام و طعام بهشت امید مدار
شکر مکوب که پرسیر کرده ای هاون
ز قعر چاه جهنم اگر همی ترسی
به دنیی از پس کس بد مگوی و چاه مکن
سیه مکن به گنه نامه سپیدت را
که مانده نیست بر او جای یک سر در زن
گناه می کنی و هیچ توبه می نکنی
از آن محله نباشی شبی بدین برزن
گنه بزرگ و درتوبه تنگ کی برهی
شتر چگونه درآید به روزن سوزن
جهان خرابه و مال جهان چو مردار است
من و تو برسر مردار او چو زاغ و زغن
ز ننگ ناخلفان شاید ار به عالم در
زنان و مردان عنین شوند و استرون
فرشته وار کم آزار باش در دنیا
که تا نخیزی از گور چون سگ از گلخن
به گاه خیزی و دندان کنان روان نیاز
به گه شوند به دوکان مرد دندان کن
درون برون و منافق دل و دغل بازی
ز پیچ پیچ همه مکر و زرق و حیله و فن
دغل همی کنی و هیچ گونه شرمت نیست
ز ناقد بدو نیک و علیم سر و علن
به باغ طاعت ایزد چو عندلیب بنال
به غار حیلت دل در چو عنکبوت متن
تو را تعصب و مذهبگری مهمی نیست
مهمهای تو در دین فرایض است و سنن
مکن تعصب و بنشین به عافیت جائی
ز باد جهل می نگیز گرد و خاک فتن
مباش آلت شر خواجه تا عقاب عقاب
به دشت حشر نگردد تو را به پیراهن
به خیر کوش که فردا کبوتران ثواب
گناههای تو را بر چنند چون ارزن
نصیحتی شنو و پند دشمنان مپذیر
چو ابلهان جهان عهد دوستان مشکن
به رسم و سیرت آزادگان پیشینه
کریم عادت و خوش خوی باش و نیکو ظن
درون به قعه چین و برون هندوبار
حدود کشور روم و ولایت ارمن
همه بگشتی و بسیار چیزها دیدی
هنوز فعل قبیح تو گشته نیست حسن
مشو چو لاله رعنا کز آفت پیری
بنفشه زار تو شد مرغزار پر سوسن
تو را به پیری طرفه است عیش برنائی
که گل غریب و بدیع است در مه بهمن
مبارزی است اجل پیش او دلیر مشو
چو برنیائی با تیغ او سپر بفکن
اگر چو رستم زالی ز مرگ خواهی شد
به زیر خاک لحد چون به چاه در بیژن
مباش غره به عمری که مرگ در پی اوست
که جایگاه تو گور است و جامه تو کفن
در آن سرای که امروز های و هوی کنی
به روز مرگ تو باشد شناعت و شیون
ز گرد لشکر ایام و بانگ کوس اجل
بسا ولایت و شهرا که شد رسوم و دمن
تو را که مرگ گریبان گرفته نیست هنوز
بگیردت خبر مرگ دیگران دامن
قوامیا توئی آن شاعری که می گفتی
به شهر شعر منم نانبای نان سخن
به شکل گندم من هرشب ازفلک پروین
بود چو خوشه ای در برزبر جدین خرمن
فلک ز بهر من از آسیای کن فیکون
ز برف آرد فرستد ز ابر پرویزن
خمیر مایه صد ساله عقل هست مرا
که در ترازو«ی» عمر است سنگ پنجه من
کنند کارم دارندگان جنت و حور
خرند نانم جویندگان سلوی و من
مرا چو دوست خدای است هیچ باکی نیست
اگر شوند به قصدم همه جهان دشمن
جهان به تیغ سخن بستدم عدو را گو
زحیر می خور و جان می کن و زنخ می زن
مهیمنی که شرف داد مرد رابرزن
خدای عزوجل خالق سپید و سیاه
که کرد شب را تاریک و روز را روشن
قدیم لم یزل و پادشاه باعظمت
ز عزت او را تخت و «ز»کبریا گرزن
زده برابر خرگاه شرق خیمه غرب
کشیده گرد بساط زمین طناب زمن
ز بانگ رعد و تف آفتاب در ره او است
که چرخ مشعله دار است وابر مقرعه زن
به آستین ادب رفته خاک درگه او
غلام ماه گریبان آسمان دامن
به علم چشمه آب آوریده از خارا
به امر شعله آتش نهاده در آهن
به حجره شب تیره ستاره کرده چراغ
ز شمع ماه منور سپهر کرده لگن
به فضل و رحمت عقلی سرشته در هر دل
به علم و حکمت جانی نهاده در هر تن
به دست عقل به بستان جان فشانده درخت
به طفل خاک ز پستان ابر داده لبن
برآوریده به روز آفتاب زرد کلاه
ز چرخ سبز قبای کبود پیراهن
ستارگان به شب از آسمان نماینده
چو بر بنفشه پراکنده برگهای سمن
جهان سیاه کند شب چو خانه تاریک
به دست صبح کند سقف خانه را روزن
ز شعمدان فلک شمع روز بفروزد
چو کم شود ز چراغ ستارگان روغن
مه از غرایب او هندوی است هندو زاد
شب از عجایب او زنگئی است آبستن
بهارگاه چنان باغها بیاراید
که چرخ را ایوان و بهشت را گلشن
نگارخانه چین سازد و بتان چگل
ز نقشهای ریاحین و سروهای چمن
درخت و مرغ و گل از بوستان به قدرت او
کشیده قد و گشاده زبان و بسته دهن
به دست باد بهاری ز جامه خانه باغ
برون دهد کله نرگس و قبای سمن
ز شاخ سبز گل سرخ راست پنداری
بساخت است به پیروزه در عقیق یمن
سلاح خانه زرین کند رزان بخزان
ز آبها زره آنجا ز برگها جوشن
به بوستان ز درختان کنیزکان سازد
ز نار ساخته پستانشان ز سیب دفن
ز صنع او شده نیلوفر آفتاب پرست
و زو رسیده به خورشید سرو سایه فکن
به فصل فصل دهد رنگ رنگ خلعتها
زمانه را کرم و فضل ایزد ذوالمن
ایا مسبح تو وحشیان بیشه و کوه
و یا مسخر تو ساکنان شهر و وطن
ز صنعهای تو تابد کواکب از گردون
ز فضلهای تو خیزد جواهر از معدن
در تو مسکن بیچارگان بی مأوا
ره تو منزل آوارگان بی مسکن
منم کمینه کس از بندگان درگه تو
زیاد تو دل من زنده چون ز روح بدن
ثنا و شکر تو را بنده وار و سوخته دل
چو حلقه ساخته درگوش و طوق درگردن
جواهر کرمت در خزینه خردم
چو مشک تعبیه در ناف آهوان ختن
ز فضل توست مرا شعر اگر نه بر در تو
چه خیزد از من و صد هزار چو من
دلا به کار قیامت قیام باید کرد
به بارگاه طرب رفت از این سرای محن
جهان کمینگه غول است رخت ازو بردار
مشو چو مرغ درین دامگاه اهریمن
هوی مگیر و به دنبال او مدو هرزه
که پیش خدمت بت ضایع است رنج شمن
نگر نصیب من و تو چه باشد از دنیا
که تیغ و زهر بود بهره حسین و حسن
بهشت در سر دنیا مکن ز بی خردی
نداند باغ طرب هیچ کس به کنج حزن
هوی پرستی و آگه نه ای ز آفت او
به مار بی هده بازی همی کنی چو رسن
تو عاشق زن و فرزند و آفت دو جهان
همه ز محنت فرزند باشد و غم زن
مخور حرام و طعام بهشت امید مدار
شکر مکوب که پرسیر کرده ای هاون
ز قعر چاه جهنم اگر همی ترسی
به دنیی از پس کس بد مگوی و چاه مکن
سیه مکن به گنه نامه سپیدت را
که مانده نیست بر او جای یک سر در زن
گناه می کنی و هیچ توبه می نکنی
از آن محله نباشی شبی بدین برزن
گنه بزرگ و درتوبه تنگ کی برهی
شتر چگونه درآید به روزن سوزن
جهان خرابه و مال جهان چو مردار است
من و تو برسر مردار او چو زاغ و زغن
ز ننگ ناخلفان شاید ار به عالم در
زنان و مردان عنین شوند و استرون
فرشته وار کم آزار باش در دنیا
که تا نخیزی از گور چون سگ از گلخن
به گاه خیزی و دندان کنان روان نیاز
به گه شوند به دوکان مرد دندان کن
درون برون و منافق دل و دغل بازی
ز پیچ پیچ همه مکر و زرق و حیله و فن
دغل همی کنی و هیچ گونه شرمت نیست
ز ناقد بدو نیک و علیم سر و علن
به باغ طاعت ایزد چو عندلیب بنال
به غار حیلت دل در چو عنکبوت متن
تو را تعصب و مذهبگری مهمی نیست
مهمهای تو در دین فرایض است و سنن
مکن تعصب و بنشین به عافیت جائی
ز باد جهل می نگیز گرد و خاک فتن
مباش آلت شر خواجه تا عقاب عقاب
به دشت حشر نگردد تو را به پیراهن
به خیر کوش که فردا کبوتران ثواب
گناههای تو را بر چنند چون ارزن
نصیحتی شنو و پند دشمنان مپذیر
چو ابلهان جهان عهد دوستان مشکن
به رسم و سیرت آزادگان پیشینه
کریم عادت و خوش خوی باش و نیکو ظن
درون به قعه چین و برون هندوبار
حدود کشور روم و ولایت ارمن
همه بگشتی و بسیار چیزها دیدی
هنوز فعل قبیح تو گشته نیست حسن
مشو چو لاله رعنا کز آفت پیری
بنفشه زار تو شد مرغزار پر سوسن
تو را به پیری طرفه است عیش برنائی
که گل غریب و بدیع است در مه بهمن
مبارزی است اجل پیش او دلیر مشو
چو برنیائی با تیغ او سپر بفکن
اگر چو رستم زالی ز مرگ خواهی شد
به زیر خاک لحد چون به چاه در بیژن
مباش غره به عمری که مرگ در پی اوست
که جایگاه تو گور است و جامه تو کفن
در آن سرای که امروز های و هوی کنی
به روز مرگ تو باشد شناعت و شیون
ز گرد لشکر ایام و بانگ کوس اجل
بسا ولایت و شهرا که شد رسوم و دمن
تو را که مرگ گریبان گرفته نیست هنوز
بگیردت خبر مرگ دیگران دامن
قوامیا توئی آن شاعری که می گفتی
به شهر شعر منم نانبای نان سخن
به شکل گندم من هرشب ازفلک پروین
بود چو خوشه ای در برزبر جدین خرمن
فلک ز بهر من از آسیای کن فیکون
ز برف آرد فرستد ز ابر پرویزن
خمیر مایه صد ساله عقل هست مرا
که در ترازو«ی» عمر است سنگ پنجه من
کنند کارم دارندگان جنت و حور
خرند نانم جویندگان سلوی و من
مرا چو دوست خدای است هیچ باکی نیست
اگر شوند به قصدم همه جهان دشمن
جهان به تیغ سخن بستدم عدو را گو
زحیر می خور و جان می کن و زنخ می زن
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۰۹ - در عدل خدای تعالی و امامت ائمه اثنی عشر علیهم السلام و موعظت و نصیحت و مدح نقیب النقباء ری شرف الدین مرتضی گوید
چهار دار امام ای پسر ولی سه چهار
کزین دوازده یابی بهشت جنت بار
من از دوازده نازم تو از چهار ای دوست
کنون بباید هان ساختن به هم ناچار
به چار فصل نگه کن که هست در سالی
چگونه ساخته گشت است با دوازده چار
من و تو هر دو بدو مذهبیم در یک دین
چنانکه روز و شب از یک جهان بدو هنجار
تو از میان من و خویشتن بده انصاف
نه مهر ورز به یکبارگی نه کینه گذار
نه فرد باش ز ظلمت نه دور باش از نور
چو صبح تکیه زن اندر میان لیل و نهار
من و تو را نگزیرد ز یکدگر در دین
چنانکه احمد را از مهاجر و انصار
اگر دوازده گویم علی است اول دور
وگربه چار بگوئی علی است آخر کار
چهار یار تمام از دوازده باشد
چو ز اهل بیت نباشد یکی سه باشد یار
و گر بیاران گفتی به اهل بیت بگوی
رحب یاران با اهل بیت بغض مدار
تو مهر یاران با اهل بیت دار به هم
که بوده اند نبی و عتیق در یک غار
طریق عدل نگهدار در ره توحید
بگرد جبر مگرد ای عزیز من زنهار
بدان جهان چه شوی هم بدین جهان اندر
یکی به جور خزان بنگر و به عدل بهار
گر از مدائن خلد آرزو است ایوانت
ز عدل سر نتوانی کشید کسری وار
بدان خدای که کرد از شرف مدینه و در
ز علم احمد مختار و حیدر کرار
که گر تو مهر دراز عشق مهر دل نکنی
درین مدینه نیابی چو حلقه بر دربار
ز بغض ایزد اگر قفل نیست بر در تو
به راه دوزخ بر هفت در زنی مسمار
ز نار و جنت به الله که رنج و راحت نیست
مگر ز کینه و مهر و قسیم جنت و نار
ز مصطفی تو شوی زرد روی چون آبی
ز مرتضی چو دل آگنده ای چو دانه نار
چو می زنی ز عمر لاف دوستی در دین
به گرد جبر چه گردی بیا و عدل بیار
چو عمر و عمر تو بر باد داده شد زیرا
که عمر و واری در کار نه عمر کردار
نثار مؤمن فرمود مصطفی را حق
که در حدیث به جز در ز ابر وحی مبار
ز خون کافر گفت است مرتضی را هم
ز ذوالفقار به جز لاله بر بنفشه مکار
مبر تو تهمت شتم صحابه بر شیعت
مگوی چیزی کت واجب آید استغفار
مدار باور آن را که این سخن گوید
که هست عثمان مهتر ز حیدر کرار
تعصبی که کنون هست در میانه ما
نبود هرگز در عهد احمد مختار
زمانه اول چون آخرالزمان کی بود
چگونه باشد روز سفید چون شب تار
هر آنکه آمد در دین رسول گفت او را
به مژدگانی دین در نثار کن دینار
به مرتضی که نه دینار خواست نه دنیا
چه گفت گفت فلان را ز کفر در دین آر
به علم همچو علی کس نبود در اسلام
که بود مطلع سر ز عالم الاسرار
کمال علم الهی چو جهل خلقان نیست
جمال غنچه گل کی بود چو غمزه خار
سرای شرع نبی را علی ستون بناست
دگر چه آید و خیزد همی ز رنگ و نگار
به علم و عصمت و مردی سؤالها کردیم
«علی » جواب همی آمد از در و دیوار
قصیده های قوامی قیامت سخن است
که طیر بهشت است جعفر طیار
لطیفه ایت بگویم برمز غمز مکن
ورت به هوش نیارم بگوش در مگذار
به باغ باقی درچند گونه مرغانند
ز یک بده شده از ده به صد ز صد به هزار
حروف حکمت سیر مغ لم یزل در غیب
ز لوح کردن طاوس سدره را تکرار
همای شرع بگسترد سایه در عالم
ز عندلیب رسالت گشاده شد منقار
چو باز عصمت در صیدگاه دین آمد
به باغ یازده طوطی شدند در گفتار
که تا ز باغ حسد دشمنان زاغ صفت
فرو برند ز تیمار سر چو بوتیمار
قوامیا تو سراینده دار همچون گل
فراز گلبن ارواح بلبل اشعار
بر انتظار خروش خروس مهدی باش
به عهد سید شاهین دل عقاب شکار
جهان عزشرف الدین که هر دمی زشرف
سر فلک به لگد می زند هزاران بار
سپهر حمد محمد که در مصاف سخا
به تیغ جود بر آرد ز خیل آز دمار
خدایگان گهری مصطفی نسب صدری
که آفتاب جلال است وسایه دادار
نقیب آل محمد سلاله نبوی
جمال گوهر سلجوق و فخر آل و تبار
خدای رحمت و خسرو دل و سپهبد سهم
فرشته شکل و پیمبرفش و امام شعار
همی دهند ز دیوان رای روشن اوی
منوران فلک را معیشت و ادرار
اگرچو همت او موجها زند دریا
گهربرند ز دریا کنارها به کنار
به نزد همت او کیست آسمان و زمین
به دست دایره کش چیست نقطه و پرگار
ایا سیاست تو همچو دیو بی آزرم
ایا لطافت تو چون فرشته بی آزار
اگرچه هست تو را آب لطف دوست نواز
تو راست آتش تهدید خشم دشمن خوار
در آب پنهان ناخن برای خرچنگ است
ز پیش صورت آب ارچه هست آینه دار
ز بیم خشم تو در حلم تو گریزد مرگ
از آن کجا سپر تیغ برق شد کهسار
ز عطر خلق تویک ذره کم نخواهد شد
اگر شوند مؤید همه جهان عطار
ز عدل خوشه گوهر برآری ار گوئی
زبان آب روان در دهان آتش کار
شگفتم آید چون بینم از قلم خطت
که دید مورچه هرگز روان ز دیده مار
خزینه های علوم تو را نه بس باشد
گر آفتاب شود کوتوال و چرخ حصار
توآن سکندر دینی که هست حجت تو
ز پیش رخنه یأجوج شبهه شه دیوار
ز بهر کسب سعادت فلک کند کارت
درین دوازده دوکان به هفت دست افزار
هزار کنگره دارد حصار دولت تو
کهینه کنگره مهتر ز گنبد دوار
بر آستانه تو رخ همی نهد دولت
ز بهرآنکه برین خاک به چنان رخسار
هر آینه علم ازجرم آفتاب سزد
هر آنکه رابود ازدورآسمان دستار
تو از نژاد امامان و پادشاهانی
کراست این درج و رتبت ازصغار و کبار
به جز تو کیست ز سادات در همه دنیا
که او ائمه نژاد آمد و ملوک تبار
ترا نقابت سلطان از آن جهت فرمود
که تا به خدمت آن تیز ترکنی بازار
ولیکن از شرف و حشمتی که هست تو را
برین سپاه تو زیبی همی سپهسالار
صداع شغل نقابت ز حرمتش بیش است
نشاط باده نیرزد همی به رنج خمار
نه سوی راحت ورنج است مرتو را این شغل
نه بهر گرمی و سردیست مرد را شلوار
به عمر دشمن تو ماند در جهان زیرا
به کعبتین شب و روز باخت است قمار
چو صدر شرع شدی کبریا شده دشمن
چو چرخ آینه شد ابر باشدش زنگار
دلم ز فر تو معنی فشان شد است آری
هوا ز طلعت خورشید ذره کردنثار
ایا ز فضل شده در میانه فضلا
همان چنانکه بر خفتگان بود بیدار
منم قوامی کان میده های شعرپزم
که لاغران معانی کنند ازو پروار
ز کشت حکمت در کاروانسرای سخن
همی نهم به نهان خانه دماغ انبار
در آسیای تفکر چو گندم آرد کنم
بپشت گاو سپهر آورم به دکان بار
بدان تنور بود دست پخت خاطر من
به کام فایده در دیر خای و زودگوار
به حرص مشتریانم ز تیربازاری
نهند گرده امسال در ترازوی پار
همیشه تا که بود اسم یاری و یاور
همیشه تا که بود نام اندک و بسیار
تو را ز اندک و بسیار بهره نیکی باد
که بدر یاور دینی و صدر دولت یار
پدر ز دیدن تو شاد و تو هم از او «شاد»
زمانه از تو و تو از زمانه برخوردار
کزین دوازده یابی بهشت جنت بار
من از دوازده نازم تو از چهار ای دوست
کنون بباید هان ساختن به هم ناچار
به چار فصل نگه کن که هست در سالی
چگونه ساخته گشت است با دوازده چار
من و تو هر دو بدو مذهبیم در یک دین
چنانکه روز و شب از یک جهان بدو هنجار
تو از میان من و خویشتن بده انصاف
نه مهر ورز به یکبارگی نه کینه گذار
نه فرد باش ز ظلمت نه دور باش از نور
چو صبح تکیه زن اندر میان لیل و نهار
من و تو را نگزیرد ز یکدگر در دین
چنانکه احمد را از مهاجر و انصار
اگر دوازده گویم علی است اول دور
وگربه چار بگوئی علی است آخر کار
چهار یار تمام از دوازده باشد
چو ز اهل بیت نباشد یکی سه باشد یار
و گر بیاران گفتی به اهل بیت بگوی
رحب یاران با اهل بیت بغض مدار
تو مهر یاران با اهل بیت دار به هم
که بوده اند نبی و عتیق در یک غار
طریق عدل نگهدار در ره توحید
بگرد جبر مگرد ای عزیز من زنهار
بدان جهان چه شوی هم بدین جهان اندر
یکی به جور خزان بنگر و به عدل بهار
گر از مدائن خلد آرزو است ایوانت
ز عدل سر نتوانی کشید کسری وار
بدان خدای که کرد از شرف مدینه و در
ز علم احمد مختار و حیدر کرار
که گر تو مهر دراز عشق مهر دل نکنی
درین مدینه نیابی چو حلقه بر دربار
ز بغض ایزد اگر قفل نیست بر در تو
به راه دوزخ بر هفت در زنی مسمار
ز نار و جنت به الله که رنج و راحت نیست
مگر ز کینه و مهر و قسیم جنت و نار
ز مصطفی تو شوی زرد روی چون آبی
ز مرتضی چو دل آگنده ای چو دانه نار
چو می زنی ز عمر لاف دوستی در دین
به گرد جبر چه گردی بیا و عدل بیار
چو عمر و عمر تو بر باد داده شد زیرا
که عمر و واری در کار نه عمر کردار
نثار مؤمن فرمود مصطفی را حق
که در حدیث به جز در ز ابر وحی مبار
ز خون کافر گفت است مرتضی را هم
ز ذوالفقار به جز لاله بر بنفشه مکار
مبر تو تهمت شتم صحابه بر شیعت
مگوی چیزی کت واجب آید استغفار
مدار باور آن را که این سخن گوید
که هست عثمان مهتر ز حیدر کرار
تعصبی که کنون هست در میانه ما
نبود هرگز در عهد احمد مختار
زمانه اول چون آخرالزمان کی بود
چگونه باشد روز سفید چون شب تار
هر آنکه آمد در دین رسول گفت او را
به مژدگانی دین در نثار کن دینار
به مرتضی که نه دینار خواست نه دنیا
چه گفت گفت فلان را ز کفر در دین آر
به علم همچو علی کس نبود در اسلام
که بود مطلع سر ز عالم الاسرار
کمال علم الهی چو جهل خلقان نیست
جمال غنچه گل کی بود چو غمزه خار
سرای شرع نبی را علی ستون بناست
دگر چه آید و خیزد همی ز رنگ و نگار
به علم و عصمت و مردی سؤالها کردیم
«علی » جواب همی آمد از در و دیوار
قصیده های قوامی قیامت سخن است
که طیر بهشت است جعفر طیار
لطیفه ایت بگویم برمز غمز مکن
ورت به هوش نیارم بگوش در مگذار
به باغ باقی درچند گونه مرغانند
ز یک بده شده از ده به صد ز صد به هزار
حروف حکمت سیر مغ لم یزل در غیب
ز لوح کردن طاوس سدره را تکرار
همای شرع بگسترد سایه در عالم
ز عندلیب رسالت گشاده شد منقار
چو باز عصمت در صیدگاه دین آمد
به باغ یازده طوطی شدند در گفتار
که تا ز باغ حسد دشمنان زاغ صفت
فرو برند ز تیمار سر چو بوتیمار
قوامیا تو سراینده دار همچون گل
فراز گلبن ارواح بلبل اشعار
بر انتظار خروش خروس مهدی باش
به عهد سید شاهین دل عقاب شکار
جهان عزشرف الدین که هر دمی زشرف
سر فلک به لگد می زند هزاران بار
سپهر حمد محمد که در مصاف سخا
به تیغ جود بر آرد ز خیل آز دمار
خدایگان گهری مصطفی نسب صدری
که آفتاب جلال است وسایه دادار
نقیب آل محمد سلاله نبوی
جمال گوهر سلجوق و فخر آل و تبار
خدای رحمت و خسرو دل و سپهبد سهم
فرشته شکل و پیمبرفش و امام شعار
همی دهند ز دیوان رای روشن اوی
منوران فلک را معیشت و ادرار
اگرچو همت او موجها زند دریا
گهربرند ز دریا کنارها به کنار
به نزد همت او کیست آسمان و زمین
به دست دایره کش چیست نقطه و پرگار
ایا سیاست تو همچو دیو بی آزرم
ایا لطافت تو چون فرشته بی آزار
اگرچه هست تو را آب لطف دوست نواز
تو راست آتش تهدید خشم دشمن خوار
در آب پنهان ناخن برای خرچنگ است
ز پیش صورت آب ارچه هست آینه دار
ز بیم خشم تو در حلم تو گریزد مرگ
از آن کجا سپر تیغ برق شد کهسار
ز عطر خلق تویک ذره کم نخواهد شد
اگر شوند مؤید همه جهان عطار
ز عدل خوشه گوهر برآری ار گوئی
زبان آب روان در دهان آتش کار
شگفتم آید چون بینم از قلم خطت
که دید مورچه هرگز روان ز دیده مار
خزینه های علوم تو را نه بس باشد
گر آفتاب شود کوتوال و چرخ حصار
توآن سکندر دینی که هست حجت تو
ز پیش رخنه یأجوج شبهه شه دیوار
ز بهر کسب سعادت فلک کند کارت
درین دوازده دوکان به هفت دست افزار
هزار کنگره دارد حصار دولت تو
کهینه کنگره مهتر ز گنبد دوار
بر آستانه تو رخ همی نهد دولت
ز بهرآنکه برین خاک به چنان رخسار
هر آینه علم ازجرم آفتاب سزد
هر آنکه رابود ازدورآسمان دستار
تو از نژاد امامان و پادشاهانی
کراست این درج و رتبت ازصغار و کبار
به جز تو کیست ز سادات در همه دنیا
که او ائمه نژاد آمد و ملوک تبار
ترا نقابت سلطان از آن جهت فرمود
که تا به خدمت آن تیز ترکنی بازار
ولیکن از شرف و حشمتی که هست تو را
برین سپاه تو زیبی همی سپهسالار
صداع شغل نقابت ز حرمتش بیش است
نشاط باده نیرزد همی به رنج خمار
نه سوی راحت ورنج است مرتو را این شغل
نه بهر گرمی و سردیست مرد را شلوار
به عمر دشمن تو ماند در جهان زیرا
به کعبتین شب و روز باخت است قمار
چو صدر شرع شدی کبریا شده دشمن
چو چرخ آینه شد ابر باشدش زنگار
دلم ز فر تو معنی فشان شد است آری
هوا ز طلعت خورشید ذره کردنثار
ایا ز فضل شده در میانه فضلا
همان چنانکه بر خفتگان بود بیدار
منم قوامی کان میده های شعرپزم
که لاغران معانی کنند ازو پروار
ز کشت حکمت در کاروانسرای سخن
همی نهم به نهان خانه دماغ انبار
در آسیای تفکر چو گندم آرد کنم
بپشت گاو سپهر آورم به دکان بار
بدان تنور بود دست پخت خاطر من
به کام فایده در دیر خای و زودگوار
به حرص مشتریانم ز تیربازاری
نهند گرده امسال در ترازوی پار
همیشه تا که بود اسم یاری و یاور
همیشه تا که بود نام اندک و بسیار
تو را ز اندک و بسیار بهره نیکی باد
که بدر یاور دینی و صدر دولت یار
پدر ز دیدن تو شاد و تو هم از او «شاد»
زمانه از تو و تو از زمانه برخوردار
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۸ - به شاهد لغت تیم، بمعنی کاروانسرا
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۹ - به شاهد لغت لت، بمعنی لخت و عمود
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۲۸ - به شاهد لغت پساوند، بمعنی قافیه شعر
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۴۰ - به شاهد لغت شاکمند، به معنی نمدی که از پشم سازند
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۴۲ - به شاهد لغت سوسمار، بمعنی جانوری که ضب گویندش بتازی
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۵۵ - به شاهد لغت گرازد، به معنی از روی ناز و تکبر خرامد
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۶۱ - به شاهد لغت ناژ، به معنی درختی مانند سرو