عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : قصیدهٔ دوم در مدح سلطان یعقوب
بخش ۲ - قصیده مصنوع ثانی در مدح سلطان یعقوب
هوای جنت کویت نسیم عنبر بار
فدای نکهت مویت شمیم مشک تتار
ندیده گلشن عالم چو سرو بالایت
نبوده در چمن حسن چون تو گل رخسار
هوای جنت کویت نسیم عالم بالا
فدای نکهت مویت شمیم پرچم حورا
تقطیع: مفاعلن فعلاتن ۲ بار- مفاعیلن ۴ بار
قافیه: مقید مجرد
بحر: مجتث مخبون- هزج مثمن سالم
صنعت: ترصیع- ذو بحرین
رسید بار غمی بر دلم که شد از جان
بآرزوی تو ای شاه حسن صبر و قرار
برد گرانی غم جان زنار خوبان چند
پی شکست بتان تو سنت بمیدان آر
عجب بود که کند در جهان حدیث از غیر
دلی که در دو جهان جز تو نیستش دلدار
باری دلم دارد گران از ناز خوبان در جهان
باری تو ایشاه بتان توسن بمیدان در جهان
تقطیع: مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلان
قافیه: مردف بردف مفرد
بحر: رجز مثمن مذال
صنعت: تجنیس تام- ذوقافتین- سجع- ایهام
همی فشاند اگر گرد عنبرین زلفت
نمی نشاند از آن گرد بر دل گلزار
دمی که موی معنبر حجاب روی تو نیست
جمال روی تو گل خوار میکند چون خار
هزار سنبل پرچین گدای کاکل دان
هزار حسن پری خوشه چین خود انگار
میفشاند گرد عنبر زلف عنبر بار پرچین
مینشاند گرد گلزار جماعت خار پرچین
تقطیع: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلییان
قافیه: مردف بردف مفرد نوعی دیگر
بحر: رمل مثمن مسبغ
صنعت: تجنیس مرکب
نیاورم نفسی زد ز دست غم بی تو
نیاورم بکسی نکته راندازین اسرار
روا مدار که با من جفا کند گردون
گرش چه جز ستم و جور نیست گردون کار
نیارم نفس زد ز بیداد گردون
نیارم کسی گر انیس است و گردون
تقطیع: فعولن فعلون فعلون فعولان
قافیه: مردف بردف مفرد نوعی دیگر
بحر: متقارب مثمن مسبغ
صنعت: تجنیس ناقص- تضمین المزدوج
پری چو نیست بکوی تو رخصتش ایماه
عجب که بر درت ای شاه من بیایم بار
رسید ناله من بر فلک ز غم ای مه
بجز ملک نبرد ره کسی بدین گفتار
ولی نتافته ام سر ز عشق تو هرگز
که من نیافته ام چون تو در دو عالم یار
چون رخت ماه من بر فلک مه نتافت
بر درت شاه من جز ملک ره نیافت
تقطیع: فاعلن فاعلن فاعلن فاعلان
قافیه: مردف بردف مرکب نوعی دیگر
بحر: متدارک مذال
صنعت: تجنیس خطی- تضمین المزدوج- ذوالقوافی
رخ تو با رغم از دل مرا چو دور نساخت
تنم که کم زغباریست چون کشد این بار
یکی که خامه صفت سر زخط عشق بتافت
ز غم نگشت نزار و نشد ز محنت زار
کسی که نام ترا راز نامه دل خواند
بغیر نام تو اسمی نمیکند تکرار
خام دلم چو خامه تا نام ترا از نامه خواند
تن ز غبار بار غم گشت نزار و زار ماند
تقطیع: مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن
قافیه: مردف بردف مفرد نوع دیگر
بحر: رجز مطوی مخبون
صنعت: تجنیس زاید مکررا
ریا کرامت شیخست و شید بیخودیش
خوشان ز جام ابد نیست صورت دیوار
اگر چه غیر شناسد که یار مستان کیست
که داند آنکه جمال تو چیست جز خمار
شیخست و شید خود چه شناسد که یار کیست
شان جماد نیست که داند جمال چیست
تقطیع: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلات
قافیه: مردف بردف مرکب نوع دیگر
بحر: مضارع اخرب مکفوف مقصور
صنعت: تجنیس مطرف
منم که کنج غمت جستم از دل بی بخت
دلم بکند بسی جان ولی ندید آثار
یقین بود که جفا مدعی بجانم کرد
که مانده است چو فرهاد دست من از کار
کنج غمت جست دل بخت بد آمد بجنگ
کند بسی جان ولی ماند چو فرهاد دنگ
تقطیع: مفتعلن فاعلات مفتعلن فاعلات
قافیه: مقید بحرف قید
بحر: منسرح مطوی موقوف
صنعت: قلب کل
شنید گوش دلم چون کلام دلکش تو
نشد ز شوق تو دیگر بزهد و تقوی یار
درآمدی تو به گفت و شنید و سالک شهر
به خویش نامد اگر بود مالک دینار
کلام دلکشت بشنید سالک
نشد دیگر بزهد خویش مالک
تقطیع: مفاعیلن مفاعیلن فعولن
قافیه: مقید بتاسیس و دخیل
بحر: هزج مسدس محذوف
صنعت: قلب مجنح
کلام روح فزای تو در کمال هنر
صفای روی تو صافی تر از گهر بسیار
هزار رشک برد از حلاوتت شکر
هزار خار خورد از طراوتت گلنار
کلام روح فزای تو در کمال حلاوت
صفای روی تو صافی تر از گهر بطراوت
تقطیع: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلاتن
قافیه: مقید بتاسیس و دخیل
بحر: مجتث مخبون
صنعت: قلب بعض
ظریف و نازک و رعنا و چابکی ایسرو
نیاورد دگر ایام خوشتر از تو نگار
لبت که آب خضر ریزد از سخن گویی
قرار میبرد و بی وفاییش بقرار
سرم بپای تو هر سو فتاده و زتن جان
اگر چو ناله برآید روان عجیب مدار
ناز او سرها بریزد زیر پا هر سو از آن
ناورد یارا رقیب و بیقرار آید روان
تقطیع: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
قافیه: مردف بردف مفرد
بحر: رمل مثمن مقصور
صنعت: مقلوب مستوی
لب تو نامه درد منست و خط بروی
فغان که دایم از آن درد داردم افکار
طبیب ما دهنت چون دوا نمی سازد
تنم ز درد تو دلخسته ماند و جان بیمار
نامه درد منت مادام یاد
دایما دام تنم درد همان
تقطیع: فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
قافیه: ...
بحر: رمل مسدس مقصور
صنعت: مقلوب مستوی نوعی دیگر
نه بر فروخته مه بی رخت چراغ دلم
نه جان سوخته از دیدن تو برخوردار
تویی که شاه غمت بسکه با تطاول زیست
مرا بسوخت دو چشمت بصد تغافل زار
بفروخت مه رخت دلم غم بتطاول
جان سوخت مرا سخت دو چشمت بتغافل
تقطیع: مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن
قافیه: مقید بتاسیس و دخیل نوعی دیگر
بحر: هزج اخرب مکفوف محذوف
صنعت: اشتقاق
شبی که در دلم آرام نیست بی دردت
دوای درد من آورده جام جم کردار
چو درد ع شق تو آورده رو بمن از مهر
نکرده ام دل خود را ز درد و غم تیمار
در دل آرام درد درد آورد
داد آرام داده دل را درد
تقطیع: فاعلاتن مفاعلن فعلان
قافیه: مقید بحرف قید
بحر: خفیف مسدس مخبون اصلم مسبغ
صنعت: مقطوع، غیر منقوط
و گر به پیش تن شب نشین تو بنشینی
کنیش تابش تب شعله زن بتن بی نار
پیش تن شب نشین تو بنشین
نیش تبش تبش بتن بین
پیشتنشتنشبنشینتبنشیننیشتبشتبشبتنبین
تقطیع: مفعول مفاعلن مفاعیل
قافیه: مردف بردف
بحر: هزج اخرب مقبوض مقصور
صنعت: موصل منشاری منقوط
و گر خرم قد تو نماید ایمه خوش
زمین ز قد تو چون سایه طوبی آردبار
دلی که بیمه تو مونس جهانش نیست
نهد بخط تو سر و ز خط امان بیزار
خد تو مایه خوبی مه تو مونس جانی
قد تو سایه طوبی خط تو سرخط مانی
مه تو مونس جانی خد تو مایه خوبی
خط تو سر خط مانی قد تو سایه طوبی
تقطیع و بحر: هزج سالم: مفاعیلن ۴ بار، مجتث مخبون: مفاعلن فعلاتن ۲ بار، رملمخبون: فعلاتن ۴ بار، رجز مطوی: مفتعلن ۴ بار، رمل سالم: فاعلاتن ۴ بار
قافیه: معروف و مجهول و نیز موصول بدو حرف
صنعت: ملون به پنج بحر- طرد و عکس
فدای نکهت مویت شمیم مشک تتار
ندیده گلشن عالم چو سرو بالایت
نبوده در چمن حسن چون تو گل رخسار
هوای جنت کویت نسیم عالم بالا
فدای نکهت مویت شمیم پرچم حورا
تقطیع: مفاعلن فعلاتن ۲ بار- مفاعیلن ۴ بار
قافیه: مقید مجرد
بحر: مجتث مخبون- هزج مثمن سالم
صنعت: ترصیع- ذو بحرین
رسید بار غمی بر دلم که شد از جان
بآرزوی تو ای شاه حسن صبر و قرار
برد گرانی غم جان زنار خوبان چند
پی شکست بتان تو سنت بمیدان آر
عجب بود که کند در جهان حدیث از غیر
دلی که در دو جهان جز تو نیستش دلدار
باری دلم دارد گران از ناز خوبان در جهان
باری تو ایشاه بتان توسن بمیدان در جهان
تقطیع: مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلان
قافیه: مردف بردف مفرد
بحر: رجز مثمن مذال
صنعت: تجنیس تام- ذوقافتین- سجع- ایهام
همی فشاند اگر گرد عنبرین زلفت
نمی نشاند از آن گرد بر دل گلزار
دمی که موی معنبر حجاب روی تو نیست
جمال روی تو گل خوار میکند چون خار
هزار سنبل پرچین گدای کاکل دان
هزار حسن پری خوشه چین خود انگار
میفشاند گرد عنبر زلف عنبر بار پرچین
مینشاند گرد گلزار جماعت خار پرچین
تقطیع: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلییان
قافیه: مردف بردف مفرد نوعی دیگر
بحر: رمل مثمن مسبغ
صنعت: تجنیس مرکب
نیاورم نفسی زد ز دست غم بی تو
نیاورم بکسی نکته راندازین اسرار
روا مدار که با من جفا کند گردون
گرش چه جز ستم و جور نیست گردون کار
نیارم نفس زد ز بیداد گردون
نیارم کسی گر انیس است و گردون
تقطیع: فعولن فعلون فعلون فعولان
قافیه: مردف بردف مفرد نوعی دیگر
بحر: متقارب مثمن مسبغ
صنعت: تجنیس ناقص- تضمین المزدوج
پری چو نیست بکوی تو رخصتش ایماه
عجب که بر درت ای شاه من بیایم بار
رسید ناله من بر فلک ز غم ای مه
بجز ملک نبرد ره کسی بدین گفتار
ولی نتافته ام سر ز عشق تو هرگز
که من نیافته ام چون تو در دو عالم یار
چون رخت ماه من بر فلک مه نتافت
بر درت شاه من جز ملک ره نیافت
تقطیع: فاعلن فاعلن فاعلن فاعلان
قافیه: مردف بردف مرکب نوعی دیگر
بحر: متدارک مذال
صنعت: تجنیس خطی- تضمین المزدوج- ذوالقوافی
رخ تو با رغم از دل مرا چو دور نساخت
تنم که کم زغباریست چون کشد این بار
یکی که خامه صفت سر زخط عشق بتافت
ز غم نگشت نزار و نشد ز محنت زار
کسی که نام ترا راز نامه دل خواند
بغیر نام تو اسمی نمیکند تکرار
خام دلم چو خامه تا نام ترا از نامه خواند
تن ز غبار بار غم گشت نزار و زار ماند
تقطیع: مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن
قافیه: مردف بردف مفرد نوع دیگر
بحر: رجز مطوی مخبون
صنعت: تجنیس زاید مکررا
ریا کرامت شیخست و شید بیخودیش
خوشان ز جام ابد نیست صورت دیوار
اگر چه غیر شناسد که یار مستان کیست
که داند آنکه جمال تو چیست جز خمار
شیخست و شید خود چه شناسد که یار کیست
شان جماد نیست که داند جمال چیست
تقطیع: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلات
قافیه: مردف بردف مرکب نوع دیگر
بحر: مضارع اخرب مکفوف مقصور
صنعت: تجنیس مطرف
منم که کنج غمت جستم از دل بی بخت
دلم بکند بسی جان ولی ندید آثار
یقین بود که جفا مدعی بجانم کرد
که مانده است چو فرهاد دست من از کار
کنج غمت جست دل بخت بد آمد بجنگ
کند بسی جان ولی ماند چو فرهاد دنگ
تقطیع: مفتعلن فاعلات مفتعلن فاعلات
قافیه: مقید بحرف قید
بحر: منسرح مطوی موقوف
صنعت: قلب کل
شنید گوش دلم چون کلام دلکش تو
نشد ز شوق تو دیگر بزهد و تقوی یار
درآمدی تو به گفت و شنید و سالک شهر
به خویش نامد اگر بود مالک دینار
کلام دلکشت بشنید سالک
نشد دیگر بزهد خویش مالک
تقطیع: مفاعیلن مفاعیلن فعولن
قافیه: مقید بتاسیس و دخیل
بحر: هزج مسدس محذوف
صنعت: قلب مجنح
کلام روح فزای تو در کمال هنر
صفای روی تو صافی تر از گهر بسیار
هزار رشک برد از حلاوتت شکر
هزار خار خورد از طراوتت گلنار
کلام روح فزای تو در کمال حلاوت
صفای روی تو صافی تر از گهر بطراوت
تقطیع: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلاتن
قافیه: مقید بتاسیس و دخیل
بحر: مجتث مخبون
صنعت: قلب بعض
ظریف و نازک و رعنا و چابکی ایسرو
نیاورد دگر ایام خوشتر از تو نگار
لبت که آب خضر ریزد از سخن گویی
قرار میبرد و بی وفاییش بقرار
سرم بپای تو هر سو فتاده و زتن جان
اگر چو ناله برآید روان عجیب مدار
ناز او سرها بریزد زیر پا هر سو از آن
ناورد یارا رقیب و بیقرار آید روان
تقطیع: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
قافیه: مردف بردف مفرد
بحر: رمل مثمن مقصور
صنعت: مقلوب مستوی
لب تو نامه درد منست و خط بروی
فغان که دایم از آن درد داردم افکار
طبیب ما دهنت چون دوا نمی سازد
تنم ز درد تو دلخسته ماند و جان بیمار
نامه درد منت مادام یاد
دایما دام تنم درد همان
تقطیع: فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
قافیه: ...
بحر: رمل مسدس مقصور
صنعت: مقلوب مستوی نوعی دیگر
نه بر فروخته مه بی رخت چراغ دلم
نه جان سوخته از دیدن تو برخوردار
تویی که شاه غمت بسکه با تطاول زیست
مرا بسوخت دو چشمت بصد تغافل زار
بفروخت مه رخت دلم غم بتطاول
جان سوخت مرا سخت دو چشمت بتغافل
تقطیع: مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن
قافیه: مقید بتاسیس و دخیل نوعی دیگر
بحر: هزج اخرب مکفوف محذوف
صنعت: اشتقاق
شبی که در دلم آرام نیست بی دردت
دوای درد من آورده جام جم کردار
چو درد ع شق تو آورده رو بمن از مهر
نکرده ام دل خود را ز درد و غم تیمار
در دل آرام درد درد آورد
داد آرام داده دل را درد
تقطیع: فاعلاتن مفاعلن فعلان
قافیه: مقید بحرف قید
بحر: خفیف مسدس مخبون اصلم مسبغ
صنعت: مقطوع، غیر منقوط
و گر به پیش تن شب نشین تو بنشینی
کنیش تابش تب شعله زن بتن بی نار
پیش تن شب نشین تو بنشین
نیش تبش تبش بتن بین
پیشتنشتنشبنشینتبنشیننیشتبشتبشبتنبین
تقطیع: مفعول مفاعلن مفاعیل
قافیه: مردف بردف
بحر: هزج اخرب مقبوض مقصور
صنعت: موصل منشاری منقوط
و گر خرم قد تو نماید ایمه خوش
زمین ز قد تو چون سایه طوبی آردبار
دلی که بیمه تو مونس جهانش نیست
نهد بخط تو سر و ز خط امان بیزار
خد تو مایه خوبی مه تو مونس جانی
قد تو سایه طوبی خط تو سرخط مانی
مه تو مونس جانی خد تو مایه خوبی
خط تو سر خط مانی قد تو سایه طوبی
تقطیع و بحر: هزج سالم: مفاعیلن ۴ بار، مجتث مخبون: مفاعلن فعلاتن ۲ بار، رملمخبون: فعلاتن ۴ بار، رجز مطوی: مفتعلن ۴ بار، رمل سالم: فاعلاتن ۴ بار
قافیه: معروف و مجهول و نیز موصول بدو حرف
صنعت: ملون به پنج بحر- طرد و عکس
اهلی شیرازی : قصیدهٔ دوم در مدح سلطان یعقوب
بخش ۳ - دایره
اگر چه شوخ من از دیدن منت رنجست
مرنج جان من از مشتری درین بازار
نه خضر خط تو بخشد ز رحمتم آبی
نه من کنم غم دل از حجاب خود اظهار
شوخ من از دیدن من رخ متاب
جان من از مشرب من کن حجاب
تقطیع: مفتعلن مفتعلن فاعلات
قافیه: مردف بردف مفرد
بحر: سریع مطوی
صنعت: رقطا
بدیر از آن رخ سرخ آذری فروزانست
که بت بسوخته و آتش گرفته در زنار
ورای کشتن خود آرزو نکرد دلم
که عاشقانه سر و پای کرده است ایثار
دگر نظیر منت همدمی نبندد نقش
مکن تو حکم غضب گر بدین کنم اصرار
یقین و عالم پر فتنه نیست اینهمه تیز
مهل حبیب من این خسته را توهم بس خوار
آن رخ رخ آذری و زان رخ آذر
بت سوخت گرفت عاشق سر پی سر
ظنت همه نقش علم فنت همه تیز
محکم غضبی مصلح بختت همسر
تقطیع: مفعول مفاعلن مفاعیلن فع
بحر: هزج اخرب ابتر
قافیه: مصرع اول مقطوع، ثانی موصول بدو حرف، ثالث سه حرف، رابع بچهار حرف
صنعت: مصرع اول حرفی منقوط و حرفی غیرمنقوط، ثانی دو منقوط دو غیر منقوط ثالث سه، رابع چهار منقوط چهار غیر منقوط
مگر ز شوق تو خیزم بسر چو دود که من
بسوی دوست نیایم مگر بدین هنجار
رهم کجاست زخونی که ریزد از دل و چشم
بجانب تو که پا در گلم ز گریه زار
ز شوقت ز بس خون که ریزد دلم
بسویت نیایم که پا در گلم
تقطیع: فعولن فعلون فعولن فعل
قافیه: مطلق مجرد
بحر: متقارب محذوف
صنعت: سجع متوازی
به صد هزار حریف از برات در جنگم
بصد هزار ضعیف از هوای تو غمخوار
نه درد درد چو من میچشند سر بازان
نه آه سرد چو من میکشند هم اغیار
صد حریف از برات درد درد میچشند
صد ضعیف از هوات آه سرد میکشند
تقطیع: فاعلات فاعلات فاعلات فاعلات
قافیه: مردف بردف مفرد
بحر: رمل مکفوف مقصور
صنعت: سجع متوازن
گلی و لاله رخی لیک به ز سر و قدت
مهی و سر و قدی لیک به ز لاله عذار
یکی که شکل تو دیدست و قامتت داند
که خود روا نبود نسبتت بسرو و چنار
لاله رخی لیک به ز سرو قدستت
سر و قدی لیک به ز لاله خدستت
تقطیع: مفتعلن فاعلات مفتعلن فع
قافیه: مطلق بخروج و مزید
بحر: منسرح مطوی منحور
صنعت: تاکید المدح بما یشبه الذم
نه من که چرخ سگ و بنده تا نشد پیشت
بدین طلب قدم آخر نزد بصفه بار
خوشست مست شراب طرب لبت ز قدح
که هستمت چو سگ و بنده تا بروز شمار
اگر تنم نه ز دست غمت بجان بودی
نمی شد از ستمت کار دل برو دشوار
سگ و بنده تا نشد ستمت بطلب قدم نزد ستمت
بطلب قدم نزد ستمت سگ و بنده تا نشد ستمت
تقطیع: متفاعلن متفاعلن متفاعلن متفاعلن
قافیه: مطلق بخروج و مزید و نایره
بحر: کامل مثمن
صنعت: طرد العکس
تکبر از دل ما طالبان مجو حاصل
که جان محرم ما قابلیست عشق شعار
مدار اینهمه جان غمین مدام به درد
که هست جام غمین بیرخت بهمزده کار
از آن دلم ز تو زارست و تن چونال مدام
که دانم آن شرف، این دل تمام عیار
قد تو شاخ گل و جان زار مانده حزین
چو اهل دین بیقین گوشه گیر از آن رفتار
به بندگی تو تا روز و شب زیم دارم
چو بندگان لقب از دولتت سعادت یار
کردم طلب حاصل این جان غمین- دارد دل زار
جانم حرم قابل عشقست چنین- برهمزده کار
تن چون الم مشکل جان مانده حزین- تا روز شمار
دانم شرف این دل اهلی بیقین- از دولت یار
تقطیع: مفعول مفاعیل مفاعیل فعول- مستزاد: مفعول فعول
بحر: هزج اخرب مکفوف اهتم- مستزاد: اخرب اهتم
قافیه: مردف بردف مفرد قافیه ثانی مجرد
صنعت: مرکب مدور موشح
مرنج جان من از مشتری درین بازار
نه خضر خط تو بخشد ز رحمتم آبی
نه من کنم غم دل از حجاب خود اظهار
شوخ من از دیدن من رخ متاب
جان من از مشرب من کن حجاب
تقطیع: مفتعلن مفتعلن فاعلات
قافیه: مردف بردف مفرد
بحر: سریع مطوی
صنعت: رقطا
بدیر از آن رخ سرخ آذری فروزانست
که بت بسوخته و آتش گرفته در زنار
ورای کشتن خود آرزو نکرد دلم
که عاشقانه سر و پای کرده است ایثار
دگر نظیر منت همدمی نبندد نقش
مکن تو حکم غضب گر بدین کنم اصرار
یقین و عالم پر فتنه نیست اینهمه تیز
مهل حبیب من این خسته را توهم بس خوار
آن رخ رخ آذری و زان رخ آذر
بت سوخت گرفت عاشق سر پی سر
ظنت همه نقش علم فنت همه تیز
محکم غضبی مصلح بختت همسر
تقطیع: مفعول مفاعلن مفاعیلن فع
بحر: هزج اخرب ابتر
قافیه: مصرع اول مقطوع، ثانی موصول بدو حرف، ثالث سه حرف، رابع بچهار حرف
صنعت: مصرع اول حرفی منقوط و حرفی غیرمنقوط، ثانی دو منقوط دو غیر منقوط ثالث سه، رابع چهار منقوط چهار غیر منقوط
مگر ز شوق تو خیزم بسر چو دود که من
بسوی دوست نیایم مگر بدین هنجار
رهم کجاست زخونی که ریزد از دل و چشم
بجانب تو که پا در گلم ز گریه زار
ز شوقت ز بس خون که ریزد دلم
بسویت نیایم که پا در گلم
تقطیع: فعولن فعلون فعولن فعل
قافیه: مطلق مجرد
بحر: متقارب محذوف
صنعت: سجع متوازی
به صد هزار حریف از برات در جنگم
بصد هزار ضعیف از هوای تو غمخوار
نه درد درد چو من میچشند سر بازان
نه آه سرد چو من میکشند هم اغیار
صد حریف از برات درد درد میچشند
صد ضعیف از هوات آه سرد میکشند
تقطیع: فاعلات فاعلات فاعلات فاعلات
قافیه: مردف بردف مفرد
بحر: رمل مکفوف مقصور
صنعت: سجع متوازن
گلی و لاله رخی لیک به ز سر و قدت
مهی و سر و قدی لیک به ز لاله عذار
یکی که شکل تو دیدست و قامتت داند
که خود روا نبود نسبتت بسرو و چنار
لاله رخی لیک به ز سرو قدستت
سر و قدی لیک به ز لاله خدستت
تقطیع: مفتعلن فاعلات مفتعلن فع
قافیه: مطلق بخروج و مزید
بحر: منسرح مطوی منحور
صنعت: تاکید المدح بما یشبه الذم
نه من که چرخ سگ و بنده تا نشد پیشت
بدین طلب قدم آخر نزد بصفه بار
خوشست مست شراب طرب لبت ز قدح
که هستمت چو سگ و بنده تا بروز شمار
اگر تنم نه ز دست غمت بجان بودی
نمی شد از ستمت کار دل برو دشوار
سگ و بنده تا نشد ستمت بطلب قدم نزد ستمت
بطلب قدم نزد ستمت سگ و بنده تا نشد ستمت
تقطیع: متفاعلن متفاعلن متفاعلن متفاعلن
قافیه: مطلق بخروج و مزید و نایره
بحر: کامل مثمن
صنعت: طرد العکس
تکبر از دل ما طالبان مجو حاصل
که جان محرم ما قابلیست عشق شعار
مدار اینهمه جان غمین مدام به درد
که هست جام غمین بیرخت بهمزده کار
از آن دلم ز تو زارست و تن چونال مدام
که دانم آن شرف، این دل تمام عیار
قد تو شاخ گل و جان زار مانده حزین
چو اهل دین بیقین گوشه گیر از آن رفتار
به بندگی تو تا روز و شب زیم دارم
چو بندگان لقب از دولتت سعادت یار
کردم طلب حاصل این جان غمین- دارد دل زار
جانم حرم قابل عشقست چنین- برهمزده کار
تن چون الم مشکل جان مانده حزین- تا روز شمار
دانم شرف این دل اهلی بیقین- از دولت یار
تقطیع: مفعول مفاعیل مفاعیل فعول- مستزاد: مفعول فعول
بحر: هزج اخرب مکفوف اهتم- مستزاد: اخرب اهتم
قافیه: مردف بردف مفرد قافیه ثانی مجرد
صنعت: مرکب مدور موشح
اهلی شیرازی : قصیدهٔ دوم در مدح سلطان یعقوب
بخش ۱۱ - از ابیات مصنوعه این غزل بیرون میآید
ای حسن تو آفت درونها
وی تنگدل از تو سینه ما
رخت دل و دین ببردی از من
ای گلرخ شوخ سر و بالا
دیدم گل آنجمالی جایی
رفتم ز قرار خویش آنجا
بی حسن توام چنین جگر ریش
جز تیر تو مرهمی مبادا
دست و دل عیش نیست با من
بی آنرخ و خواب نیز شبها
گاهی که شوم ز روی تو شاد
از روی تو جان شود توانا
چون یافت نشان قرب اهلی
گردید نیازمند اشیا
این بیت ازین غزل بیرون میآید و بدو نوع میتوان خواند عربی و فارسی
نفسی و بالی کان قرینی
چنین ترانی تا کی چنانی(کذا)
از توشیح اول ابیات قصیده این قطعه بر میخیزد مع آمین یا رب العالمین
هنر بعهد هنر پروری گرامی شد
که ظل سلطنتش جاودان بود یارب
نگین خاتم اقبال تا دم محشر
بنام حضرت یعقوب خان بود یارب
همیشه سایه این آفتاب عالمگیر
زبهر نظم جهان در جهان بود یارب
امین یارب العالمین
وی تنگدل از تو سینه ما
رخت دل و دین ببردی از من
ای گلرخ شوخ سر و بالا
دیدم گل آنجمالی جایی
رفتم ز قرار خویش آنجا
بی حسن توام چنین جگر ریش
جز تیر تو مرهمی مبادا
دست و دل عیش نیست با من
بی آنرخ و خواب نیز شبها
گاهی که شوم ز روی تو شاد
از روی تو جان شود توانا
چون یافت نشان قرب اهلی
گردید نیازمند اشیا
این بیت ازین غزل بیرون میآید و بدو نوع میتوان خواند عربی و فارسی
نفسی و بالی کان قرینی
چنین ترانی تا کی چنانی(کذا)
از توشیح اول ابیات قصیده این قطعه بر میخیزد مع آمین یا رب العالمین
هنر بعهد هنر پروری گرامی شد
که ظل سلطنتش جاودان بود یارب
نگین خاتم اقبال تا دم محشر
بنام حضرت یعقوب خان بود یارب
همیشه سایه این آفتاب عالمگیر
زبهر نظم جهان در جهان بود یارب
امین یارب العالمین
اهلی شیرازی : قصیدهٔ سوم در مدح شاه اسماعیل
بخش ۲
هوای گلشن کویت نسیم باد بهار
گدیی خرمن مویت شمیم مشک تتار
مگر گشود در جان هوای آن سر کوی
که بوی عنبر سارا دمید از آن گلزار
هوای گلشن کویت نسیم کشور جانها
گدای خرمن مویت شمیم عنبر سارا
تقطیع: مفاعیلن ۴بار- مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلاتن
قافیه: مجرد مقید
بحر: هزج سالم – مجتث مخبون
صنعت: ذوبحرین- ترصیع
یقین که عارض و روی تو در دل خوبی است
که هست عاشق خونین جگر ازو افکار
شدست گرد رخت زلف از شکن خرمن
بخوشه چین تو مشک ختن کند ایثار
هنوز در حد چین است جعد طره تو
که رفت تا حد چین زو نسیم عنبر بار
ای در حد خوبی رخت زلف از شکن در حد چین
خونین جگر از بوی تو مشک ختن تا حد چین
تقطیع: مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفلان
قافیه: مردف بردف مفرد
بحر: رحز مثمن مذال
صنعت: ذوقافیتین- تجنیس تام
تویی که روز وصالم ز گریه زهر دهی
منم که خون خورم از آن دو لاله گون رخسار
اگر زکین کشدم غم گذار تا بکشد
تو جان دهی چو ببینیم یکنظر بردار
چو دیده ام برخت بیند و دعا خواند
بگو که چشم در آثار صنع بیچون دار
روز وصلم گریه هرگز کی گذارد دیده بی خون
کز دو رخسارت ببینم یکنظر در صنع بیچون
تقطیع: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلییان
قافیه: مردف بردف نوع دیگر
بحر: رمل مثمن مسبغ
صنعت: تجنیس خطی
مه وصال تو هر کس که یافت تا بابد
بصبر جسته و ما را کجاست صبر و قرار
نکو بمکر و بدستان کجا شود حالش
اگر وصال نیابد بدست این بیمار
وصالت که یابد بمکر و بدستان
بصبرست و ما را نیاید بدست آن
تقطیع: فعولن فعولن فعولن فعولان
قافیه: مردف بردف مفرد نوع دیگر
بحر: متقارب مسبغ
صنعت: تجنیس مرکب
عجب تر این که ترا هست صد چو من مجنون
که از وفا بدرد رخت هستیش صد بار
منم که عالمی از دردمندیم سوزند
تویی که بر تو دعا دردمند لیل و نهار
ای ترا همچو من عالمی دردمند
کز وفا بر رخت صد دعا دردمند
تقطیع: فاعلن فاعلن فاعلن فاعلان
قافیه: مقید بحرف قدی
بحر: متدارک مذال
صنعت: تجنیس ناقص
ربود نقش رخت هوش من چه گر در عشق
حریف نقد دو کون است عاشق دیدار
وجود من ز محبت از آن چو برق افروخت
که رنگ آن دورخ افروخت چهره چون گلنار
نقش رخ تو شمع محبت چو برفروخت
نقد دو کون عاشق یکرنگ او فروخت
تقطیع: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلات
قافیه: مردف بردف مرکب
بحر: مضارع اخرب مکفوف مقصور
صنعت: تجنیس تام
زبسکه بوی تو آورده باد خاک رهش
ز شوق پای تو بوسید دل چو عاشق زار
نخورده باده بمستی شتافت در عشقت
کسی که پایه عشق از تو یافت مجنون وار
بوی تو آورد باد باده بمستی شتافت
پای تو بوسید دل پایه عشق از تو یافت
تقطیع: مفتعلن فاعلات مفتعلن فاعلات
قافیه: مردف بردف مرکب نوع دیگر
بحر: منسرح مطوی موقوف
صنعت: تجنیس زاید
دلم اگر همه شیرست بگذر از شمشیر
که خوار عاشق و غمخوارتست چون من خوار
کنون بعشق تو جیحون ز اشک خواهم ریخت
چو آب روی خود از گریه ریختم چو بحار
دل اگر شیرست از شمشیر عشقت چون گریخت
خوار غمخوارست چون من آبروی از گریه ریخت
تقطیع: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
قافیه: مردف بردف مرکب نوع دیگر
بحر: رمل مثمن مقصور
صنعت: تجنیس مکرر و مزدوج- اشتقاق
یقین بلاغ من آنگه بود درست که شعر
بیان حال نماید به کلک سحر شعار
بیان حسن تو هر چند راغبم نکنم
که شوق آمده غالب بعقل دعوی دار
بلاغ من که بود در بیان حسن تو راغب
بیان حال نماید که شوق آمده غالب
تقطیع: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلاتن
قافیه: مقید بتاسیس و دخیل
بحر: مجتث مخبون
تقطیع: مقلوب کل مجنح
از آن بسوخته مجمر صفت دلم محنت
که مجرمم من مست از شکایت دلدار
شکایتم که تو میسوزی از تغافل نیست
چنانکه زلف تو کند از تطاولم بن و بار
مجمر صفت دل من میسوزی از تغافل
مجرم منم اگر چه زلفت کند تطاول
تقطیع: مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن
قافیه: مقید بتاسیس و دخیل مضموم
بحر: مضارع جزوی اخرب جزوی سالم
صنعت: مقلوب بعض
دلم که ریش و جگر خون شدست از آن گرید
که شیر میشود از عشق دیده اش خونبار
رهین عشق دلم شد ز خنجر آهن
که سر نهاد بدامن مرا که آن بردار
ریش کردی دلم ز خنجر آهن
شیر از عشق سر نهاد بدامن
ریش کردی دلم زخنجر آهن
شیر از عشق سر نهاد بدامن
تقطیه: فاعلاتن مفاعلن فعلاتن- بیت ثانی- فاعلاتن مفاعلن فعلات
قافیه: مقید بتاسیس و دخیل مفتوح- ثانی خطی
بحر: خفیف مسدس مخبون صدر و ابتداء سالم- بیت ثانی- خفیف مخبون مقصور
صنعت: مقلوب کل- ذو وجهین هم در وزن هم در معنا
خراب گریه شدم آنچنان که دیده کنم
چو من که دیده جزاهای خویشتن بکنار
اگر چه زارتر از من کسی بدهر ندید
درونم اینهمه آه از چه دید آه از یار
دیده کنم زارتر از من که دید
دیده جزاها همه آه از چه دید
تقطیع: مفتعلن مفتعلن فاعلات
قافیه: مجرد مردف
بحر: سریع مطوی موقوف
صنعت: مقلوب مستوی- مصرع مصرع باژگونه توان خواند
مگر که همدم اهل نظر ز عین وقار
بشمع عارض تو تافت تا فزود انوار
یقین که از نظر التفات بخت امشب
رخ چو لاله ات آمد مه تمام عیار
همدم اهل التفات امشب
بشما تافت لاله آمد مه
تقطیع: فاعلاتن مفاعلن فعلن
قافیه: خطی
بحر: خفیف مسدس مخبون صدر سالم عروض اصلم
صنعت: مقلوب مستوی نوع دیگر که بیت تمام باژگونه توان خواند
دمید بر سمنت تا ز زلف و خط سنبل
مه من از شب زلفت نمود صبح قرار
برافکن از مه رخ پرده چاشت کن شامم
که بیشک آن مه رخ چاشت میکند شب تار
بسمن تاز زلف سنبل کاشت
مه من شب نموده بیشک چاشت
کاشت سنبل ز زلف تا بسمن
چاشت بیشک نمود شب مه من
تقطیع: فعلاتن مفاعلن فعلان- فعلاتن مفاعلن فعلن
قافیه: مردف بردف زاید نوع دیگر
بحر:خفیف مسدس مخبون اصلم مسبغ – ثانی:خفیف مسدس مخبون محذوف
صنعت: مقلوب مستوی نوع دیگر لفظا بلفظ بر آن صورت که نوشته شد
از آن که درد تو دل داد خواه هر در کرد
ز درد و داوری دل بحق برم زنهار
قبول درد توام داد پایه اقبال
دل مرا بدر آورد دردت از ادبار
درد دل داد و درد دردم داد
درد او دل در آورد در داد
تقطیع: فاعلانن مفاعلن فعلان
قافیه: مقید بردف مفرد
بحر: خفیف مسدس مخبون مسبغ صدر و ابتدا سالم
صنعت: مقطوع غیر منقوط
به پیشش ار بنشینی بشب نشینی تو
چه بیشیش که به بینی به پیش بینی کار
پیشش بنشین بشب نشینی
بیشیش به بین به پیش بینی
پیششبنشینبشبنشینی
بیشیشببینبپیشبینی
تقطیع: مفعول مفاعلن فعولن
قافیه: مطلق بر دف
بحر: هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف
صنعت: موصول منشاری منقوط
اگر چه دام بلایی گر آنکه بفریبی
همانست یاری اگر آن رقیب نیست دچار
دام بلایی کان فریبی
آنست یارا کان رقیبی(کذا)
تقطیع: مفتعلن فع مفتعلن فاع
قافیه: مطلق بردف- مجهول و معروف
بحر: منسرح مطوی منحور مجدوع
صنعت: محرر مقر و باللغتین عربی و فارسی
لب تو جان کسی جان من زغمزه شکافت
بیا خدنگ غمت بین نشسته تا سوفار
شدست جان مرا تاب لیک ناچارست
حریف ناوک پرتاب کیست جز ناچار
جان کجا غم ز کجا تاب کجا
یا خدنگ غم پرتاب کجا
تقطیع: فاعلاتن فعلاتن فعلن
قافیه: مقید بردف مفرد
بحر: رمل مسدس مخبون محذوف صدر و ابتدا سالم
صنعت: رقطا(یکحرف منقوط یکحرف غیر منقوط)
اگر نه آینه را گه گه ای پری بینی
دو عالم ارچه به بیزی نظیر چشم مدار
هزار ماه که محمل نشین شود پیشت
عجب که همسر از آن بینی ای فرشته وقار
هر گه به بینی محمل نشینیش
عالم به بیزی همسر نبینیش
تقطیع: فعلن فعولن فعلن فعولان
قافیه: مطلق بردف و خروج
بحر: متقارب اثلم
صنعت: خیفا(یک کلمه منقوط یک کلمه غیرمنقوط)
گدای در ز در ای آفتاب دور مساز
که تن بسوختش از حسرت این فقیر اطوار
لبان وصف دلم زان رخ چو آذریست (کذا)
که ثابت است بسی عاشق تو در اسرار
گر آنکه پیش همه نقش ملک چین گلهاست
گل جهان خشبی پیش لمعه ات انگار
وجود ماه فلک نیست غیر عکس تنت
چو فیض مهر تواش همسرست شد سیار
ای دزدی آب رز از آن رخ آذر
تن سوخت حریف طربت عاشق سر
پیش همه نقش ملک چین عکس تنت
گلها خشبی لمعه فیضش همسر
تقطیع: مفعول مفاعلن مفاعیلن فع
قافیه: مقید مجرد
بحر: هزج اخرب ابتربوزن رباعی
صنعت: مرکب الصنایع- رقطا- خیفا- مقطوع- موصول، مصراع اول: مقطوع حرفی منقوط حرفی غیر منقوط، مصرع دوم: موصول بدو حرف- دو حرف منقوط دو حرف غیر منقوط مصرع سوم و چهارم موصول بسه حرف و چهار حرف کلمه یی منقوط کلمه یی غیرمنقوط.مج
نشان باغ بهشت آن جمال و حاجب و زلف
لب تو ساقی جانبخش و کوثر ابرار
بگوهر آن خط سبز تو خاتم خوبی
قد تو سایه طوبی کشیده در رفتار
شب تو حاجب گوهر خط تو خاتم خوبی
لب تو ساقی کوثر قد تو سایه طوبی
خط تو خاتم خوبی شب تو حاجب گوهر
قد تو سایه طوبی لب تو ساقی کوثر
حاجب گوهر لب تو خاتم خوبی خط تو
ساقی کوثر لب تو سایه طوبی قد تو
تقطیع و بحر: مفاعیلن ۴ بار: هزج سالم- فاعلاتن ۴ بار: رمل سالم- مفتعلن ۴بار: رجز مطوی- مفاعلن فعلاتن ۲ بار: مجتث مخبون- فعلاتن ۴ بار: رمل مخبون
قافیه: اول مجهول معروف خطی- ثانی: مقید مجرد – ثالث : موصول بدو حرف
صنعت: طرد العکس- ملون به پنج بحر
از آن کشد همه این واله از تو داغ فراق
که نیست باده اش از نوش وصل نوشگوار
دمی که جرعه عشرت ز جام وصل کشم
کشد ز بخت بد آن چشم ره زنم بخمار
دمی ناله از داغ هجرت کشم
گهی باده از نوش وصلت چشم
تقطیع: فعولن فعولن فعولن فعل
قافیه: مقید مجرد
بحر: متقارب محذوف
صنعت: سجع متوازن
زصد نگار تو داری ز بی نیازی ننگ
ز صد هزار فقیرت به دلنوازی عار
فتاده سر و بپایت همین هنر دارد
که جان برای قدت میدهند سرو و چنار
صد نگار از نیاز سر بپات می نهند
صد هزار دلنواز جان برات می دهند
تقطیع: فاعلات فاعلات فاعلات فاعلات
قافیه: مطلق بخروج
بحر: رمثل مثمن مکفوف مقصور
صنعت: سجع متوازی
یقین که سیمتنی لیک آتشین لعی
یقین که غنچه لبی لیک شکرین گفتار
ضرورش از رخ چون یاسمین سیم تنست
دلی که از چمن دوستی است برخوردار
سیمتنی لیک رخ چو یاسمنستت
غنچه لبی لیک شکرین دهنستت
تقطیع: مفتعلن فاعلات مفتعلن فع
قافیه: مطلق بخروج و مزدی
بحر: منسرح مطوی منحور
صنعت: تاکید المدح بما یشبه الذم
نشسته ام همه شب دل حزین براه ستم
لب از فغان چو سگان بازو چشم کرده چهار
چرا تو تابی از افغان رخ ار چو سگ نالم
که هستمت همه شب پاسبان من بیدار
ملول از همه غم کیست چون من بی بخت
حزین براه ستم کیست چون من غمخوار
همه شب حزین برهستمت بفغان چو سگ ز مهستمت
بفغان چو سگ ز مهستمت همه شب حزین برهستمت
تقطیع: متفاعلن ۴ بار
قافیه: مطلق بخروج و مزید و نایره
بحر: کامل مثمن
صنعت: طرد العکس
سرم فدای رهت مست من نظر کن باز
که باز عربده دارد دو نرگست دربار
عجب که عربده دارد غم تو بر دل و دین
غم تو غارت دین باشدش یقین کردار
اگر چه دارد اسیر غم تو آه و فغان
ببرد دین بیقین زلفت از وی ای عیار
درآمدی بدلم باز چون بت چینی
بجانم ای بت چین کرده یی کمین انبار
مستم نظر از عربده دارد بردین
از عربده دارد سر غوغا بیقین
دارد سر غوغا بدلم آن بت چین
بردین بیقین آن بت چین کرده کمین
تقطیع: مفعول مفاعیل مفاعیلن فاع
قافیه: مردف بردف
بحر: هزج اخرب مکفوف ازل
صنعت: مربع
تبیست در تن من گرم دلبرا قدمی
که دانم از قدمت وار هم ز تابش نار
ترا ز عین وفا خواستم من از ایزد
بیاوصدق و صفابین و خشم و کین بگذار
وجود من که نمودش بدولت شاه است
دلش زهمت شاه آتشی است قهر شرار
اگر زدیده من سیل خون رود چه عجب
که هستم از طلب درد ساغری افکار
نمیرود ز سرم ذوق راحت ایساقی
تو هم پر آب بقا کن قدح بنوش و مدار
بنوش جام عطای ازل ز رحمت شاه
گرت ز حضرت شاه است مستی ایهشیار
بینم کرم دلبر در عین وفا- از دولت شاه
دانم قدم رهبر با صدق و صفا- از همت شاه
دیدم سند سرور احسان و عطا- از رحمت شاه
هستم طلب ساغر پر آب بقا- ازحضرت شاه
تقطیع: مفعول مفاعلن مفاعیل فعل- مستزاد- مفعول فعول
بحر: هزج اخرب مقبوض مکفوف مجبوب- مستزاد: اخرب اهتم
قافیه: مقید مجرد- مستزاد مردف بردف در هر چهار مصراع
صنعت: مرکب مدور اختراع خاص
گدیی خرمن مویت شمیم مشک تتار
مگر گشود در جان هوای آن سر کوی
که بوی عنبر سارا دمید از آن گلزار
هوای گلشن کویت نسیم کشور جانها
گدای خرمن مویت شمیم عنبر سارا
تقطیع: مفاعیلن ۴بار- مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلاتن
قافیه: مجرد مقید
بحر: هزج سالم – مجتث مخبون
صنعت: ذوبحرین- ترصیع
یقین که عارض و روی تو در دل خوبی است
که هست عاشق خونین جگر ازو افکار
شدست گرد رخت زلف از شکن خرمن
بخوشه چین تو مشک ختن کند ایثار
هنوز در حد چین است جعد طره تو
که رفت تا حد چین زو نسیم عنبر بار
ای در حد خوبی رخت زلف از شکن در حد چین
خونین جگر از بوی تو مشک ختن تا حد چین
تقطیع: مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفلان
قافیه: مردف بردف مفرد
بحر: رحز مثمن مذال
صنعت: ذوقافیتین- تجنیس تام
تویی که روز وصالم ز گریه زهر دهی
منم که خون خورم از آن دو لاله گون رخسار
اگر زکین کشدم غم گذار تا بکشد
تو جان دهی چو ببینیم یکنظر بردار
چو دیده ام برخت بیند و دعا خواند
بگو که چشم در آثار صنع بیچون دار
روز وصلم گریه هرگز کی گذارد دیده بی خون
کز دو رخسارت ببینم یکنظر در صنع بیچون
تقطیع: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلییان
قافیه: مردف بردف نوع دیگر
بحر: رمل مثمن مسبغ
صنعت: تجنیس خطی
مه وصال تو هر کس که یافت تا بابد
بصبر جسته و ما را کجاست صبر و قرار
نکو بمکر و بدستان کجا شود حالش
اگر وصال نیابد بدست این بیمار
وصالت که یابد بمکر و بدستان
بصبرست و ما را نیاید بدست آن
تقطیع: فعولن فعولن فعولن فعولان
قافیه: مردف بردف مفرد نوع دیگر
بحر: متقارب مسبغ
صنعت: تجنیس مرکب
عجب تر این که ترا هست صد چو من مجنون
که از وفا بدرد رخت هستیش صد بار
منم که عالمی از دردمندیم سوزند
تویی که بر تو دعا دردمند لیل و نهار
ای ترا همچو من عالمی دردمند
کز وفا بر رخت صد دعا دردمند
تقطیع: فاعلن فاعلن فاعلن فاعلان
قافیه: مقید بحرف قدی
بحر: متدارک مذال
صنعت: تجنیس ناقص
ربود نقش رخت هوش من چه گر در عشق
حریف نقد دو کون است عاشق دیدار
وجود من ز محبت از آن چو برق افروخت
که رنگ آن دورخ افروخت چهره چون گلنار
نقش رخ تو شمع محبت چو برفروخت
نقد دو کون عاشق یکرنگ او فروخت
تقطیع: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلات
قافیه: مردف بردف مرکب
بحر: مضارع اخرب مکفوف مقصور
صنعت: تجنیس تام
زبسکه بوی تو آورده باد خاک رهش
ز شوق پای تو بوسید دل چو عاشق زار
نخورده باده بمستی شتافت در عشقت
کسی که پایه عشق از تو یافت مجنون وار
بوی تو آورد باد باده بمستی شتافت
پای تو بوسید دل پایه عشق از تو یافت
تقطیع: مفتعلن فاعلات مفتعلن فاعلات
قافیه: مردف بردف مرکب نوع دیگر
بحر: منسرح مطوی موقوف
صنعت: تجنیس زاید
دلم اگر همه شیرست بگذر از شمشیر
که خوار عاشق و غمخوارتست چون من خوار
کنون بعشق تو جیحون ز اشک خواهم ریخت
چو آب روی خود از گریه ریختم چو بحار
دل اگر شیرست از شمشیر عشقت چون گریخت
خوار غمخوارست چون من آبروی از گریه ریخت
تقطیع: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
قافیه: مردف بردف مرکب نوع دیگر
بحر: رمل مثمن مقصور
صنعت: تجنیس مکرر و مزدوج- اشتقاق
یقین بلاغ من آنگه بود درست که شعر
بیان حال نماید به کلک سحر شعار
بیان حسن تو هر چند راغبم نکنم
که شوق آمده غالب بعقل دعوی دار
بلاغ من که بود در بیان حسن تو راغب
بیان حال نماید که شوق آمده غالب
تقطیع: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلاتن
قافیه: مقید بتاسیس و دخیل
بحر: مجتث مخبون
تقطیع: مقلوب کل مجنح
از آن بسوخته مجمر صفت دلم محنت
که مجرمم من مست از شکایت دلدار
شکایتم که تو میسوزی از تغافل نیست
چنانکه زلف تو کند از تطاولم بن و بار
مجمر صفت دل من میسوزی از تغافل
مجرم منم اگر چه زلفت کند تطاول
تقطیع: مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن
قافیه: مقید بتاسیس و دخیل مضموم
بحر: مضارع جزوی اخرب جزوی سالم
صنعت: مقلوب بعض
دلم که ریش و جگر خون شدست از آن گرید
که شیر میشود از عشق دیده اش خونبار
رهین عشق دلم شد ز خنجر آهن
که سر نهاد بدامن مرا که آن بردار
ریش کردی دلم ز خنجر آهن
شیر از عشق سر نهاد بدامن
ریش کردی دلم زخنجر آهن
شیر از عشق سر نهاد بدامن
تقطیه: فاعلاتن مفاعلن فعلاتن- بیت ثانی- فاعلاتن مفاعلن فعلات
قافیه: مقید بتاسیس و دخیل مفتوح- ثانی خطی
بحر: خفیف مسدس مخبون صدر و ابتداء سالم- بیت ثانی- خفیف مخبون مقصور
صنعت: مقلوب کل- ذو وجهین هم در وزن هم در معنا
خراب گریه شدم آنچنان که دیده کنم
چو من که دیده جزاهای خویشتن بکنار
اگر چه زارتر از من کسی بدهر ندید
درونم اینهمه آه از چه دید آه از یار
دیده کنم زارتر از من که دید
دیده جزاها همه آه از چه دید
تقطیع: مفتعلن مفتعلن فاعلات
قافیه: مجرد مردف
بحر: سریع مطوی موقوف
صنعت: مقلوب مستوی- مصرع مصرع باژگونه توان خواند
مگر که همدم اهل نظر ز عین وقار
بشمع عارض تو تافت تا فزود انوار
یقین که از نظر التفات بخت امشب
رخ چو لاله ات آمد مه تمام عیار
همدم اهل التفات امشب
بشما تافت لاله آمد مه
تقطیع: فاعلاتن مفاعلن فعلن
قافیه: خطی
بحر: خفیف مسدس مخبون صدر سالم عروض اصلم
صنعت: مقلوب مستوی نوع دیگر که بیت تمام باژگونه توان خواند
دمید بر سمنت تا ز زلف و خط سنبل
مه من از شب زلفت نمود صبح قرار
برافکن از مه رخ پرده چاشت کن شامم
که بیشک آن مه رخ چاشت میکند شب تار
بسمن تاز زلف سنبل کاشت
مه من شب نموده بیشک چاشت
کاشت سنبل ز زلف تا بسمن
چاشت بیشک نمود شب مه من
تقطیع: فعلاتن مفاعلن فعلان- فعلاتن مفاعلن فعلن
قافیه: مردف بردف زاید نوع دیگر
بحر:خفیف مسدس مخبون اصلم مسبغ – ثانی:خفیف مسدس مخبون محذوف
صنعت: مقلوب مستوی نوع دیگر لفظا بلفظ بر آن صورت که نوشته شد
از آن که درد تو دل داد خواه هر در کرد
ز درد و داوری دل بحق برم زنهار
قبول درد توام داد پایه اقبال
دل مرا بدر آورد دردت از ادبار
درد دل داد و درد دردم داد
درد او دل در آورد در داد
تقطیع: فاعلانن مفاعلن فعلان
قافیه: مقید بردف مفرد
بحر: خفیف مسدس مخبون مسبغ صدر و ابتدا سالم
صنعت: مقطوع غیر منقوط
به پیشش ار بنشینی بشب نشینی تو
چه بیشیش که به بینی به پیش بینی کار
پیشش بنشین بشب نشینی
بیشیش به بین به پیش بینی
پیششبنشینبشبنشینی
بیشیشببینبپیشبینی
تقطیع: مفعول مفاعلن فعولن
قافیه: مطلق بر دف
بحر: هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف
صنعت: موصول منشاری منقوط
اگر چه دام بلایی گر آنکه بفریبی
همانست یاری اگر آن رقیب نیست دچار
دام بلایی کان فریبی
آنست یارا کان رقیبی(کذا)
تقطیع: مفتعلن فع مفتعلن فاع
قافیه: مطلق بردف- مجهول و معروف
بحر: منسرح مطوی منحور مجدوع
صنعت: محرر مقر و باللغتین عربی و فارسی
لب تو جان کسی جان من زغمزه شکافت
بیا خدنگ غمت بین نشسته تا سوفار
شدست جان مرا تاب لیک ناچارست
حریف ناوک پرتاب کیست جز ناچار
جان کجا غم ز کجا تاب کجا
یا خدنگ غم پرتاب کجا
تقطیع: فاعلاتن فعلاتن فعلن
قافیه: مقید بردف مفرد
بحر: رمل مسدس مخبون محذوف صدر و ابتدا سالم
صنعت: رقطا(یکحرف منقوط یکحرف غیر منقوط)
اگر نه آینه را گه گه ای پری بینی
دو عالم ارچه به بیزی نظیر چشم مدار
هزار ماه که محمل نشین شود پیشت
عجب که همسر از آن بینی ای فرشته وقار
هر گه به بینی محمل نشینیش
عالم به بیزی همسر نبینیش
تقطیع: فعلن فعولن فعلن فعولان
قافیه: مطلق بردف و خروج
بحر: متقارب اثلم
صنعت: خیفا(یک کلمه منقوط یک کلمه غیرمنقوط)
گدای در ز در ای آفتاب دور مساز
که تن بسوختش از حسرت این فقیر اطوار
لبان وصف دلم زان رخ چو آذریست (کذا)
که ثابت است بسی عاشق تو در اسرار
گر آنکه پیش همه نقش ملک چین گلهاست
گل جهان خشبی پیش لمعه ات انگار
وجود ماه فلک نیست غیر عکس تنت
چو فیض مهر تواش همسرست شد سیار
ای دزدی آب رز از آن رخ آذر
تن سوخت حریف طربت عاشق سر
پیش همه نقش ملک چین عکس تنت
گلها خشبی لمعه فیضش همسر
تقطیع: مفعول مفاعلن مفاعیلن فع
قافیه: مقید مجرد
بحر: هزج اخرب ابتربوزن رباعی
صنعت: مرکب الصنایع- رقطا- خیفا- مقطوع- موصول، مصراع اول: مقطوع حرفی منقوط حرفی غیر منقوط، مصرع دوم: موصول بدو حرف- دو حرف منقوط دو حرف غیر منقوط مصرع سوم و چهارم موصول بسه حرف و چهار حرف کلمه یی منقوط کلمه یی غیرمنقوط.مج
نشان باغ بهشت آن جمال و حاجب و زلف
لب تو ساقی جانبخش و کوثر ابرار
بگوهر آن خط سبز تو خاتم خوبی
قد تو سایه طوبی کشیده در رفتار
شب تو حاجب گوهر خط تو خاتم خوبی
لب تو ساقی کوثر قد تو سایه طوبی
خط تو خاتم خوبی شب تو حاجب گوهر
قد تو سایه طوبی لب تو ساقی کوثر
حاجب گوهر لب تو خاتم خوبی خط تو
ساقی کوثر لب تو سایه طوبی قد تو
تقطیع و بحر: مفاعیلن ۴ بار: هزج سالم- فاعلاتن ۴ بار: رمل سالم- مفتعلن ۴بار: رجز مطوی- مفاعلن فعلاتن ۲ بار: مجتث مخبون- فعلاتن ۴ بار: رمل مخبون
قافیه: اول مجهول معروف خطی- ثانی: مقید مجرد – ثالث : موصول بدو حرف
صنعت: طرد العکس- ملون به پنج بحر
از آن کشد همه این واله از تو داغ فراق
که نیست باده اش از نوش وصل نوشگوار
دمی که جرعه عشرت ز جام وصل کشم
کشد ز بخت بد آن چشم ره زنم بخمار
دمی ناله از داغ هجرت کشم
گهی باده از نوش وصلت چشم
تقطیع: فعولن فعولن فعولن فعل
قافیه: مقید مجرد
بحر: متقارب محذوف
صنعت: سجع متوازن
زصد نگار تو داری ز بی نیازی ننگ
ز صد هزار فقیرت به دلنوازی عار
فتاده سر و بپایت همین هنر دارد
که جان برای قدت میدهند سرو و چنار
صد نگار از نیاز سر بپات می نهند
صد هزار دلنواز جان برات می دهند
تقطیع: فاعلات فاعلات فاعلات فاعلات
قافیه: مطلق بخروج
بحر: رمثل مثمن مکفوف مقصور
صنعت: سجع متوازی
یقین که سیمتنی لیک آتشین لعی
یقین که غنچه لبی لیک شکرین گفتار
ضرورش از رخ چون یاسمین سیم تنست
دلی که از چمن دوستی است برخوردار
سیمتنی لیک رخ چو یاسمنستت
غنچه لبی لیک شکرین دهنستت
تقطیع: مفتعلن فاعلات مفتعلن فع
قافیه: مطلق بخروج و مزدی
بحر: منسرح مطوی منحور
صنعت: تاکید المدح بما یشبه الذم
نشسته ام همه شب دل حزین براه ستم
لب از فغان چو سگان بازو چشم کرده چهار
چرا تو تابی از افغان رخ ار چو سگ نالم
که هستمت همه شب پاسبان من بیدار
ملول از همه غم کیست چون من بی بخت
حزین براه ستم کیست چون من غمخوار
همه شب حزین برهستمت بفغان چو سگ ز مهستمت
بفغان چو سگ ز مهستمت همه شب حزین برهستمت
تقطیع: متفاعلن ۴ بار
قافیه: مطلق بخروج و مزید و نایره
بحر: کامل مثمن
صنعت: طرد العکس
سرم فدای رهت مست من نظر کن باز
که باز عربده دارد دو نرگست دربار
عجب که عربده دارد غم تو بر دل و دین
غم تو غارت دین باشدش یقین کردار
اگر چه دارد اسیر غم تو آه و فغان
ببرد دین بیقین زلفت از وی ای عیار
درآمدی بدلم باز چون بت چینی
بجانم ای بت چین کرده یی کمین انبار
مستم نظر از عربده دارد بردین
از عربده دارد سر غوغا بیقین
دارد سر غوغا بدلم آن بت چین
بردین بیقین آن بت چین کرده کمین
تقطیع: مفعول مفاعیل مفاعیلن فاع
قافیه: مردف بردف
بحر: هزج اخرب مکفوف ازل
صنعت: مربع
تبیست در تن من گرم دلبرا قدمی
که دانم از قدمت وار هم ز تابش نار
ترا ز عین وفا خواستم من از ایزد
بیاوصدق و صفابین و خشم و کین بگذار
وجود من که نمودش بدولت شاه است
دلش زهمت شاه آتشی است قهر شرار
اگر زدیده من سیل خون رود چه عجب
که هستم از طلب درد ساغری افکار
نمیرود ز سرم ذوق راحت ایساقی
تو هم پر آب بقا کن قدح بنوش و مدار
بنوش جام عطای ازل ز رحمت شاه
گرت ز حضرت شاه است مستی ایهشیار
بینم کرم دلبر در عین وفا- از دولت شاه
دانم قدم رهبر با صدق و صفا- از همت شاه
دیدم سند سرور احسان و عطا- از رحمت شاه
هستم طلب ساغر پر آب بقا- ازحضرت شاه
تقطیع: مفعول مفاعلن مفاعیل فعل- مستزاد- مفعول فعول
بحر: هزج اخرب مقبوض مکفوف مجبوب- مستزاد: اخرب اهتم
قافیه: مقید مجرد- مستزاد مردف بردف در هر چهار مصراع
صنعت: مرکب مدور اختراع خاص
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۱۱ - آمدن شمع بمجلس
خوش آن دل کش بود محفل فروزی
خوش آن محفل که دارد دلفروزی
خوش آن روزی که با یاری سرآید
خوش آن شب کز درت شمعی در آید
درآمد شمع با روی درخشان
تو گویی تیغ زد خورشید رخشان
نهاده همچو شاهان تاج بر سر
روان شد تا فراز کرسی زر
چو کرسی خادمش بر فرش بنهاد
به کرسی پا چو ساق عرش بنهاد
به صورت گر چه شمعش نام بودی
بمعنی شاه ملک شام بودی
چه شمعی چشم بد از روی او دور
بسان حوریان سر تا قدم نور
نگویم شمع، سروی نو رسیده
قبای شمع سان در بر کشیده
ازین گلنار روی نازنینی
لبی با او چو لعل آتشینی
به قد نخلی روان سر تا قدم خوش
چو نخل موم بس موزون و دلکش
از آتش بر سرش تاجی زر اندود
زده مشکین اتاقه بر سر از دود
قدی چون سرو نازی برکشیده
عجب سروی که گل از وی دمیده
رخش گلگون ز تاب نار خوردن
عرق رفته ز رویش تا به دامن
نمودی زیر ده پیراهن او
رگ جان از لطافت در تن او
قدش چون نیشکر شیرین و دلجو
عجب شیرینی دلسوز با او
باین خوش منظری سرو روانی
بدو نظارگی چشم جهانی
خوش آن محفل که دارد دلفروزی
خوش آن روزی که با یاری سرآید
خوش آن شب کز درت شمعی در آید
درآمد شمع با روی درخشان
تو گویی تیغ زد خورشید رخشان
نهاده همچو شاهان تاج بر سر
روان شد تا فراز کرسی زر
چو کرسی خادمش بر فرش بنهاد
به کرسی پا چو ساق عرش بنهاد
به صورت گر چه شمعش نام بودی
بمعنی شاه ملک شام بودی
چه شمعی چشم بد از روی او دور
بسان حوریان سر تا قدم نور
نگویم شمع، سروی نو رسیده
قبای شمع سان در بر کشیده
ازین گلنار روی نازنینی
لبی با او چو لعل آتشینی
به قد نخلی روان سر تا قدم خوش
چو نخل موم بس موزون و دلکش
از آتش بر سرش تاجی زر اندود
زده مشکین اتاقه بر سر از دود
قدی چون سرو نازی برکشیده
عجب سروی که گل از وی دمیده
رخش گلگون ز تاب نار خوردن
عرق رفته ز رویش تا به دامن
نمودی زیر ده پیراهن او
رگ جان از لطافت در تن او
قدش چون نیشکر شیرین و دلجو
عجب شیرینی دلسوز با او
باین خوش منظری سرو روانی
بدو نظارگی چشم جهانی
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۱۲ - دیدن پروانه شمع را و عاشق شدن بر او
زهی فرخنده فرخ جبینی
همایون طلعتی دولت قرینی
سعادت یاوری کز بخت مسعود
نبرده رنج یابد گنج مقصود
به تاریکی چو بردارد سر از جیب
چراغی ایزدش بنماید از غیب
چو شمع افروخت صحن گلشن از نور
یکی پروانه دید آن آتش از دور
مگو پروانه زین مجنون مستی
عجب دیوانه آتش پرستی
بصورت بینوایی پاکبازی
بمعنی گرم مهری جانگدازی
مشقت دیده زحمت کشیده
محبت پیشه محنت رسیده
به لاف مهر همچون صبح صادق
چو شمع او را زبان با دل موافق
چنان ز افتادگی مسکین و عاجز
که نشنیدی کسش آواز هرگز
چو شمع از سوختن پروا نبودش
از این معنی لقب پروانه بودش
چو دید آن روشنی پروانه مست
ز شوق او سبک از جای برجست
چنان کرد از فرح آهنگ مجلس
که یابد شبچراغی مرد مفلس
چو آن آتش که موسی را نمودند
دل پروانه زان آتش ربودند
نمود آن آتشین رخ در شب تار
چو از زلف بتان روی چو گلنار
گمان بودش مگر قندیل مهر است
فروهشته ازین طاق سپهرست
رسیدش جذبه یی زان ماه طلعت
کشید او را بقلاب محبت
تن پروانه گاهی زرد و بیمار
رخ شمعش کشیدی کهربا وار
سوی خورشید روی شمع گلچهر
کشیدی ذره وش پروانه را مهر
ازو دور و بدو نزدیک کز دور
بسوزد پنبه وش آیینه از نور
به پیش شمع چون یبخویش رفتی
چو مجنونان دلش از پیش رفتی
ز شوقش رشته جان در کشاکش
کشیدی موکشان شمعش بر آتش
چو آمد پیش و آن شمع چگل دید
ز شوقش آتشی در جان و دل دید
چنان زان شعله در افروختن بود
که از وی یکقدم تا سوختن بود
همایون طلعتی دولت قرینی
سعادت یاوری کز بخت مسعود
نبرده رنج یابد گنج مقصود
به تاریکی چو بردارد سر از جیب
چراغی ایزدش بنماید از غیب
چو شمع افروخت صحن گلشن از نور
یکی پروانه دید آن آتش از دور
مگو پروانه زین مجنون مستی
عجب دیوانه آتش پرستی
بصورت بینوایی پاکبازی
بمعنی گرم مهری جانگدازی
مشقت دیده زحمت کشیده
محبت پیشه محنت رسیده
به لاف مهر همچون صبح صادق
چو شمع او را زبان با دل موافق
چنان ز افتادگی مسکین و عاجز
که نشنیدی کسش آواز هرگز
چو شمع از سوختن پروا نبودش
از این معنی لقب پروانه بودش
چو دید آن روشنی پروانه مست
ز شوق او سبک از جای برجست
چنان کرد از فرح آهنگ مجلس
که یابد شبچراغی مرد مفلس
چو آن آتش که موسی را نمودند
دل پروانه زان آتش ربودند
نمود آن آتشین رخ در شب تار
چو از زلف بتان روی چو گلنار
گمان بودش مگر قندیل مهر است
فروهشته ازین طاق سپهرست
رسیدش جذبه یی زان ماه طلعت
کشید او را بقلاب محبت
تن پروانه گاهی زرد و بیمار
رخ شمعش کشیدی کهربا وار
سوی خورشید روی شمع گلچهر
کشیدی ذره وش پروانه را مهر
ازو دور و بدو نزدیک کز دور
بسوزد پنبه وش آیینه از نور
به پیش شمع چون یبخویش رفتی
چو مجنونان دلش از پیش رفتی
ز شوقش رشته جان در کشاکش
کشیدی موکشان شمعش بر آتش
چو آمد پیش و آن شمع چگل دید
ز شوقش آتشی در جان و دل دید
چنان زان شعله در افروختن بود
که از وی یکقدم تا سوختن بود
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۱۵ - جواب دادن پروانه
چو گفتند این حکایت خادمانش
فتاد از داغ دل آتش بجانش
زبان بگشاد و گفتا خادمان را
که گویید از من آن سرو روان را
که ای شمشاد قد لاله رخسار
ز شوخی آتش محضی پریوار
قدت سرو و ز سروت گل دمیده
رخت گل و ز گلت سنبل دمیده
چه شیرینی! مگر چون مادرت زاد
بجای شیر نابت انگبین داد
ز مادر کس بدین لطف و طراوت
نزاید چون تو با چندین حلاوت
خوی افشان آتشین رویت شد از تاب
زهی آتش که از وی میچکد آب
قدت شاخ گل سبزست بی خار
که از سر تا قدم گل آورد بار
گل رویت که در گلزار نبود
چو او هرگز گلی بی خار نبود
تویی در جنت نیکویی آن حور
که در شأن تو آمد آیت نور
بنازم سرو قد شوخ شنگت
بمیرم پیش روی لاله رنگت
دلم خواهد که دفع هر گزندی
بسوزد بر سرت همچون سپندی
به جسم و جان بخوبان زان نمانی
که چیزی ماورای جسم و جانی
به جان آتش زنم رنگ تو گیرم
ببوسم پای تو آنگه بمیرم
ز رویت چشم من گر دور گردد
چراغ دیده ام بی نور گردد
من آن مستم که گر سازی کبابم
بسوزم جان وز آتش رو نتابم
همی گفت از سر سوزش ثنایی
همی خواندش بصد زاری دعایی
که چون شمع فلک تابنده باشی
نمیری تا قیامت زنده باشی
فتاد از داغ دل آتش بجانش
زبان بگشاد و گفتا خادمان را
که گویید از من آن سرو روان را
که ای شمشاد قد لاله رخسار
ز شوخی آتش محضی پریوار
قدت سرو و ز سروت گل دمیده
رخت گل و ز گلت سنبل دمیده
چه شیرینی! مگر چون مادرت زاد
بجای شیر نابت انگبین داد
ز مادر کس بدین لطف و طراوت
نزاید چون تو با چندین حلاوت
خوی افشان آتشین رویت شد از تاب
زهی آتش که از وی میچکد آب
قدت شاخ گل سبزست بی خار
که از سر تا قدم گل آورد بار
گل رویت که در گلزار نبود
چو او هرگز گلی بی خار نبود
تویی در جنت نیکویی آن حور
که در شأن تو آمد آیت نور
بنازم سرو قد شوخ شنگت
بمیرم پیش روی لاله رنگت
دلم خواهد که دفع هر گزندی
بسوزد بر سرت همچون سپندی
به جسم و جان بخوبان زان نمانی
که چیزی ماورای جسم و جانی
به جان آتش زنم رنگ تو گیرم
ببوسم پای تو آنگه بمیرم
ز رویت چشم من گر دور گردد
چراغ دیده ام بی نور گردد
من آن مستم که گر سازی کبابم
بسوزم جان وز آتش رو نتابم
همی گفت از سر سوزش ثنایی
همی خواندش بصد زاری دعایی
که چون شمع فلک تابنده باشی
نمیری تا قیامت زنده باشی
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۱۷ - زاری کردن پروانه با شمع
چو ناز افزون کند یار جفا کیش
تو هم باید نیاز خود کنی بیش
در مهر ار ببندد دلبر از ناز
تو از راه وفا بگشا دری باز
چو با پروانه کردی شمع خواری
نبودی کار او جز سوز و زاری
بدو گفت ایسهی قد سرافراز
ز نازت سوختم چند آخر این ناز
اگر گردد غم من بر تو روشن
بسوزد دل ترا بر محنت من
نمیدانی چه سوزی در درون است
درونم ز آتش داغ تو خون است
ز لعل آتشینت این پریوش
چو درج لعل دارم دل پر آتش
تو عین آتشی من چون شراری
بمیرم از تو گر جویم کناری
مرا تایکنفس باقیست بر تن
نخواهم از هواداری نشستن
هوای آن بود ای سرو نازم
که نقد جان سر افشان تو سازم
بهر رنگی که خواهی خوش برآیم
در آتش گر روی من هم درآیم
بسوزم تا نگویی ای پریوش
که دست از دور میداری بر آتش
دل من ذره وش گر راغب تست
تو خورشیدی کشش از جانب تست
بر وصل توام خوردن هوس نیست
بجز پیش توام مردم هوس نیست
مسوزم دل بداغ دوری از ناز
مرا در آتش محنت مینداز
رخت هرچند نوری روشنش هست
فروغی دیگر از سوز منش هست
ز من گردد مه رخسارت افزون
ز من شد گرمی بازارت افزون
بلی گردد چراغش روشنی بیش
چو سوزد خادمش پروانه پیش
چه باشد گر ترا یک بنده باشم
که گردم گرد تو تا زنده باشم
چو میگویی تو شاهی من گدایم
تو در قیمت کجایی من کجایم؟
ولی امید عاشق بیش از آنست
که گوید اینچنین یا آن چنانست
ز من گر بشنوی گویم منالی
ز حال همچو خود درمانده حالی
تو هم باید نیاز خود کنی بیش
در مهر ار ببندد دلبر از ناز
تو از راه وفا بگشا دری باز
چو با پروانه کردی شمع خواری
نبودی کار او جز سوز و زاری
بدو گفت ایسهی قد سرافراز
ز نازت سوختم چند آخر این ناز
اگر گردد غم من بر تو روشن
بسوزد دل ترا بر محنت من
نمیدانی چه سوزی در درون است
درونم ز آتش داغ تو خون است
ز لعل آتشینت این پریوش
چو درج لعل دارم دل پر آتش
تو عین آتشی من چون شراری
بمیرم از تو گر جویم کناری
مرا تایکنفس باقیست بر تن
نخواهم از هواداری نشستن
هوای آن بود ای سرو نازم
که نقد جان سر افشان تو سازم
بهر رنگی که خواهی خوش برآیم
در آتش گر روی من هم درآیم
بسوزم تا نگویی ای پریوش
که دست از دور میداری بر آتش
دل من ذره وش گر راغب تست
تو خورشیدی کشش از جانب تست
بر وصل توام خوردن هوس نیست
بجز پیش توام مردم هوس نیست
مسوزم دل بداغ دوری از ناز
مرا در آتش محنت مینداز
رخت هرچند نوری روشنش هست
فروغی دیگر از سوز منش هست
ز من گردد مه رخسارت افزون
ز من شد گرمی بازارت افزون
بلی گردد چراغش روشنی بیش
چو سوزد خادمش پروانه پیش
چه باشد گر ترا یک بنده باشم
که گردم گرد تو تا زنده باشم
چو میگویی تو شاهی من گدایم
تو در قیمت کجایی من کجایم؟
ولی امید عاشق بیش از آنست
که گوید اینچنین یا آن چنانست
ز من گر بشنوی گویم منالی
ز حال همچو خود درمانده حالی
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۱۹ - یاری کردن شمع پروانه را در عشق
نهنگ شوق چون طوفان برآورد
خرد را کشتی طاقت فرو برد
چنان بحر محبت گشت حوشان
که شمعش ز آتش دل خاست طوفان
چو شد تیزاب تیغ عشق حاصل
نمودش جوهر آیینه دل
چو موم از آتش دل نرم گردد
بجان پروانه را سرگرم گردد
چنانش سوز او در دل اثر کرد
که از سرگرمی و تندی بدر کرد
چو دید او را به مهر خویش صادق
بر او مجنون چو لیلی گشت عاشق
گذشت از ناز و او را یار خود کرد
نیاز عاشق آخر کار خود کرد
کسی داند که دارد سوز داغی
که دل بر دل همیدارد چراغی
ولی پاکان چو شمع دلفروزند
که نور از هم فرا گیرند و سوزند
دلا، گاهی وصال شمع یابی
که چون پروانه رخ ز آتش نتابی
چونگریزی به جور از آشنایی
بیابی ز آشنایی روشنایی
چو موسی زاتش فرعون نگریخت
هم از آتش چراغ دل برانگیخت
ندیدم عاشقی در عشق صادق
که در عشقش نشد معشوق عاشق
اگر معشوق جوری می نماید
ترا در عشق خود می آزماید
دل پروانه گر از داغ ریشست
جگر سوزی و داغ شمع بیش است
گرش داغی بود بر سینه بلبل
بود صد داغ هم بر سینه گل
میان عاشق و معشوق رازی است
که گر این سوزد او را هم گدازیست
بپای یار اگر خاری درآید
ز عاشق ناله زاری برآید
وگر عاشق خورد تیری دل دوست
بدرد آید چو خود در سینه اوست
دل پروانه چون میسوخت از درد
بجان شمع سوز او اثر کرد
چنان شمعش بدل آتش برافروخت
که در پروانه چون میدید میسوخت
بدو گفتا که ای پروانه مست
بسوز و زاریم بردی دل از دست
ترا هر چند در جور آزمودم
فزون شد اعتقاد از آنچه بودم
مرا مهر تو در دل جا گرفته
ز جانم آتشی بالا گرفته
من اینسان گرم مهری کز تو بینم
بمیرم بیتو گر روزی نشینم
مبادم زندگی آنروز روزی
که بی رویت کنم مجلس فروزی
مرا هرجا نشانی تا بمیرم
از آنجا پای رفتن برنگیرم
چو شد سوز غمت راز نهانم
زبان برم گر آید بر زبانم
نیاید بر زبان از عشق رازم
گر از تن پاره برداری به گازم
به تیغم گر جدا گردد سر از تن
به مهرت تیز تر گردد دل من
قسم خوردم که هر جا روی آری
مرا هم باشد آنجا روی یاری
همه جان و دل و تن از تو باشم
تو از من باشی و من از تو باشم
دل مومی چو شمعش نرم گردید
میان هر دو صحبت گرم گردید
در آن صحبت ز گرمی بی شکفتی
چراغ از گرمی صحبت گرفتی
ز وصل هم عجب دلشاد بودند
ولی فارغ ز قصد باد بودند
خرد را کشتی طاقت فرو برد
چنان بحر محبت گشت حوشان
که شمعش ز آتش دل خاست طوفان
چو شد تیزاب تیغ عشق حاصل
نمودش جوهر آیینه دل
چو موم از آتش دل نرم گردد
بجان پروانه را سرگرم گردد
چنانش سوز او در دل اثر کرد
که از سرگرمی و تندی بدر کرد
چو دید او را به مهر خویش صادق
بر او مجنون چو لیلی گشت عاشق
گذشت از ناز و او را یار خود کرد
نیاز عاشق آخر کار خود کرد
کسی داند که دارد سوز داغی
که دل بر دل همیدارد چراغی
ولی پاکان چو شمع دلفروزند
که نور از هم فرا گیرند و سوزند
دلا، گاهی وصال شمع یابی
که چون پروانه رخ ز آتش نتابی
چونگریزی به جور از آشنایی
بیابی ز آشنایی روشنایی
چو موسی زاتش فرعون نگریخت
هم از آتش چراغ دل برانگیخت
ندیدم عاشقی در عشق صادق
که در عشقش نشد معشوق عاشق
اگر معشوق جوری می نماید
ترا در عشق خود می آزماید
دل پروانه گر از داغ ریشست
جگر سوزی و داغ شمع بیش است
گرش داغی بود بر سینه بلبل
بود صد داغ هم بر سینه گل
میان عاشق و معشوق رازی است
که گر این سوزد او را هم گدازیست
بپای یار اگر خاری درآید
ز عاشق ناله زاری برآید
وگر عاشق خورد تیری دل دوست
بدرد آید چو خود در سینه اوست
دل پروانه چون میسوخت از درد
بجان شمع سوز او اثر کرد
چنان شمعش بدل آتش برافروخت
که در پروانه چون میدید میسوخت
بدو گفتا که ای پروانه مست
بسوز و زاریم بردی دل از دست
ترا هر چند در جور آزمودم
فزون شد اعتقاد از آنچه بودم
مرا مهر تو در دل جا گرفته
ز جانم آتشی بالا گرفته
من اینسان گرم مهری کز تو بینم
بمیرم بیتو گر روزی نشینم
مبادم زندگی آنروز روزی
که بی رویت کنم مجلس فروزی
مرا هرجا نشانی تا بمیرم
از آنجا پای رفتن برنگیرم
چو شد سوز غمت راز نهانم
زبان برم گر آید بر زبانم
نیاید بر زبان از عشق رازم
گر از تن پاره برداری به گازم
به تیغم گر جدا گردد سر از تن
به مهرت تیز تر گردد دل من
قسم خوردم که هر جا روی آری
مرا هم باشد آنجا روی یاری
همه جان و دل و تن از تو باشم
تو از من باشی و من از تو باشم
دل مومی چو شمعش نرم گردید
میان هر دو صحبت گرم گردید
در آن صحبت ز گرمی بی شکفتی
چراغ از گرمی صحبت گرفتی
ز وصل هم عجب دلشاد بودند
ولی فارغ ز قصد باد بودند
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۲۲ - رفتن شمع در فانوس
چو شاهان شمع اگر رفتی بجایی
ز پی می آمدش پرده سرایی
یکی خرگاه بد فانوس نامش
که گاه باد بد آنجا مقامش
چه خرگاهی که بد از وی تعظیم
لباسش از حریر و چوبش از سیم
چو نخلی بسته از سیم و بربشم
به دستانش همی بردند مردم
بدان خرگه زدن شمع از پی باد
به فراشان خود پروانه یی داد
روان فراشش آمد خرگه افراخت
گرفتش دست در خرگه روان ساخت
چو در آن خانه گلگون درون شد
به قد همچو سرو او را ستون شد
ز چشم باد باشد تا رخش دور
چو حوران شد دورن هودج نور
چه هودج خانه یی چون دیده روشن
ولی چون کعبه او را جامه بر تن
ز دشمن شمع اگر چه بیم جان داشت
بحکم « من دخل » آنجا امان داشت
به گردش باد طوفی می نمودی
ولی پروانه را یارا نبودی
عجب شمعی که بی پروانه او
نبودش باد ره در خانه او
ز دست باد او کل لنگر افکند
در آن فانوس آل غنچه مانند
چو شد نومید زو پروانه آشفت
به حسرت گرد او می کشت و می گفت
برون از غنچه گر آید گل تر
گل من از چه شد در غنچه دیگر؟
چه پوشی شمع ایفانوس امشب
که افتد آتشت در جامه یا رب
مرا جان سوخت از پیراهن تو
بگیرد آتش من دامن تو
مپوش از چشم من آن شمع محفل
بترس از آه من ای آهنین دل
مرا از وصل او گر، دیده دوزی
چو من یارب بداغ دل بسوزی
ز پی می آمدش پرده سرایی
یکی خرگاه بد فانوس نامش
که گاه باد بد آنجا مقامش
چه خرگاهی که بد از وی تعظیم
لباسش از حریر و چوبش از سیم
چو نخلی بسته از سیم و بربشم
به دستانش همی بردند مردم
بدان خرگه زدن شمع از پی باد
به فراشان خود پروانه یی داد
روان فراشش آمد خرگه افراخت
گرفتش دست در خرگه روان ساخت
چو در آن خانه گلگون درون شد
به قد همچو سرو او را ستون شد
ز چشم باد باشد تا رخش دور
چو حوران شد دورن هودج نور
چه هودج خانه یی چون دیده روشن
ولی چون کعبه او را جامه بر تن
ز دشمن شمع اگر چه بیم جان داشت
بحکم « من دخل » آنجا امان داشت
به گردش باد طوفی می نمودی
ولی پروانه را یارا نبودی
عجب شمعی که بی پروانه او
نبودش باد ره در خانه او
ز دست باد او کل لنگر افکند
در آن فانوس آل غنچه مانند
چو شد نومید زو پروانه آشفت
به حسرت گرد او می کشت و می گفت
برون از غنچه گر آید گل تر
گل من از چه شد در غنچه دیگر؟
چه پوشی شمع ایفانوس امشب
که افتد آتشت در جامه یا رب
مرا جان سوخت از پیراهن تو
بگیرد آتش من دامن تو
مپوش از چشم من آن شمع محفل
بترس از آه من ای آهنین دل
مرا از وصل او گر، دیده دوزی
چو من یارب بداغ دل بسوزی
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۲۴ - دیوانه شدن پروانه و صحرا گرفتن او
نه خود میرفت از آن منزل به شبگیر
کشان می بردیش زنجیر تقدیر
چو دل، شاد از پری رخساره یی نیست
بجز دیوانه گشتن چاره یی نیست
دل مسکین که او یک قطره خونست
درو هم قطره یی خون جنون است
عجب نبود چو درد درد نوشد
گر از دیوانگی خونش بجوشد
چو شمع دل ز دست او زبون شد
ز کف سر رشته عقلش برون شد
فرو برد اژدهایی عشق خونخوار
سپاه عقل و دانایی به یکبار
عنان دل ز کف پروانه چون هشت
بدستور خرد پروانه بنوشت
ز کوی عاقلی بیگانگی کرد
گذر در وادی دیوانگی کرد
چو شد دیوانه دور از وصل جانان
نهاد آهو صفت سر در بیابان
بیابانی که باد از غایت سهم
نبود آرامش آنجا یکدم از وهم
به شب از تیرگی ظلمت ستانی
به روز از دوزخ سوزان نشانی
نگویم دوزخ روی زمین بود
که دوزخ پیش او خلد برین بود
در آن روی زمین چون زلف گلچهر
ریاحین کرده ریحانی تف مهر
زمین از تابه آتش بتر بود
جهان را داغی از وی بر جگر بود
اگر مرغی زدی بر خاک منقار
شدی منقارش از آتش چو گلنار
پر آتش چشمهای آن بیابان
بشکل چشمه خورشید تابان
بجای هر حباب از گرمی آب
لب جو میزدی تبخاله از تاب
در آن صحرا نه ریگ موج زن بود
زمین را دانه از گرمی به تن بود
ز گرمی آهویش چونشمع محفل
گدازان پیه چشم از آتش دل
غزال مست را از تابش جان
جگر شد در تنور سینه بریان
اگر پروانه وش مرغی پریدی
جز آتش منزل دیگر ندیدی
به جانسوزی عاشق زان بیابان
نسیم آتش شدی چون برق تابان
به چشم از بوته خاری رسیدی
تل خاکستری بود از شهیدی
بجای چشمه سیم از سنگ آن دشت
گدازان گشت و از چشمش روان گشت
کسی از سوز دل گر دم گشودی
نفس چون میزدی میخاست دودی
در آن وادی که گل ز آتش دمیدی
زبان طعنه بر آتش کشیدی
تن پروانه همچون شمع بگداخت
چه گر میسوختی ناچار میساخت
چنان از ضعف مسکین ناتوان گشت
که بال و پر بر او بار گران گشت
گر از ضعفش نفس بر خود دمیدی
دگر خود را بجای خود ندیدی
چنان شد راحت از جان خرابش
که هرگز کس ندیدی خورد و خوابش
ز ضعف از دست غم چون داد کردی
کسی نشنیدی ار فریاد کردی
همی گشتی بهر سو شمع جویان
ببوی شمع چون زنبور پویان
چو مرغ نیم بسمل با دل چاک
همیزد پر ز درد خوش بر خاک
ز بس کز پرفشاندن گرد انگیخت
بدست خویش بر سر خاک می بیخت
چو شمع آن سوز بودی در درونش
که در جوش آمدی هر لحظه خونش
چو از چشم آتشین لعلش فتادی
چراغی پیش پای او نهادی
همه شب همچو شمع از گریه کردن
میان اشک بودی تا بگردن
چو مجنون با دل خود در سخن بود
نهانش زاریی با خویشتن بود
کشان می بردیش زنجیر تقدیر
چو دل، شاد از پری رخساره یی نیست
بجز دیوانه گشتن چاره یی نیست
دل مسکین که او یک قطره خونست
درو هم قطره یی خون جنون است
عجب نبود چو درد درد نوشد
گر از دیوانگی خونش بجوشد
چو شمع دل ز دست او زبون شد
ز کف سر رشته عقلش برون شد
فرو برد اژدهایی عشق خونخوار
سپاه عقل و دانایی به یکبار
عنان دل ز کف پروانه چون هشت
بدستور خرد پروانه بنوشت
ز کوی عاقلی بیگانگی کرد
گذر در وادی دیوانگی کرد
چو شد دیوانه دور از وصل جانان
نهاد آهو صفت سر در بیابان
بیابانی که باد از غایت سهم
نبود آرامش آنجا یکدم از وهم
به شب از تیرگی ظلمت ستانی
به روز از دوزخ سوزان نشانی
نگویم دوزخ روی زمین بود
که دوزخ پیش او خلد برین بود
در آن روی زمین چون زلف گلچهر
ریاحین کرده ریحانی تف مهر
زمین از تابه آتش بتر بود
جهان را داغی از وی بر جگر بود
اگر مرغی زدی بر خاک منقار
شدی منقارش از آتش چو گلنار
پر آتش چشمهای آن بیابان
بشکل چشمه خورشید تابان
بجای هر حباب از گرمی آب
لب جو میزدی تبخاله از تاب
در آن صحرا نه ریگ موج زن بود
زمین را دانه از گرمی به تن بود
ز گرمی آهویش چونشمع محفل
گدازان پیه چشم از آتش دل
غزال مست را از تابش جان
جگر شد در تنور سینه بریان
اگر پروانه وش مرغی پریدی
جز آتش منزل دیگر ندیدی
به جانسوزی عاشق زان بیابان
نسیم آتش شدی چون برق تابان
به چشم از بوته خاری رسیدی
تل خاکستری بود از شهیدی
بجای چشمه سیم از سنگ آن دشت
گدازان گشت و از چشمش روان گشت
کسی از سوز دل گر دم گشودی
نفس چون میزدی میخاست دودی
در آن وادی که گل ز آتش دمیدی
زبان طعنه بر آتش کشیدی
تن پروانه همچون شمع بگداخت
چه گر میسوختی ناچار میساخت
چنان از ضعف مسکین ناتوان گشت
که بال و پر بر او بار گران گشت
گر از ضعفش نفس بر خود دمیدی
دگر خود را بجای خود ندیدی
چنان شد راحت از جان خرابش
که هرگز کس ندیدی خورد و خوابش
ز ضعف از دست غم چون داد کردی
کسی نشنیدی ار فریاد کردی
همی گشتی بهر سو شمع جویان
ببوی شمع چون زنبور پویان
چو مرغ نیم بسمل با دل چاک
همیزد پر ز درد خوش بر خاک
ز بس کز پرفشاندن گرد انگیخت
بدست خویش بر سر خاک می بیخت
چو شمع آن سوز بودی در درونش
که در جوش آمدی هر لحظه خونش
چو از چشم آتشین لعلش فتادی
چراغی پیش پای او نهادی
همه شب همچو شمع از گریه کردن
میان اشک بودی تا بگردن
چو مجنون با دل خود در سخن بود
نهانش زاریی با خویشتن بود
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۲۵ - زاری کردن پروانه از فراق شمع
دل افکاری که او یاری ندارد
بجز زاری دگر کاری ندارد
مکن عیب ار بنالد خسته از غم
که آه و ناله دردی میکند کم
کسی کز ماتمی غمناک گردد
اگر بندد دهان دل چاک گردد
چو شمع از سوز آه آتش آلود
زبان بر راز دل پروانه بگشود
به تنهایی چو با خود راز میگفت
بصد سوز این حکایت باز میگفت:
چه بختست اینکه دارم اینچه حالست
همیشه کوکب من در وبالست
ز بخت من نشد روشن شب من
تو گویی سوخت گردون کوکب من
چو خواهم سوخت زین وادی خونخوار
نیفشانم چرا جان بر سر یار
چرا آندم که وصلم دسترس بود
نمردم چون مرا مردن هوس بود
اگر چون شمع ازین سودا که دارم
نسوزم پس، من از بهر چکارم؟
درین تنهایی ام کز بخت گمراه
نیفروزد چراغ کس بجز آه
که سوی من ز شمع آرد پیامی؟
که گوید شمع را از من سلامی؟
که بهر نامه در کویش فرستم؟
مگر هم مرغ جان سویش فرستم
نسیمی کو رسول بیکسانست
ز بخت بد مرا در قصد جانست
درین وادی که چون مجنون اسیرم
که جوید بازم ار روزی بمیرم
اگر سوزد تنم از برق آهی
غم من نیست کس را برگ کاهی
مرا بایستی آنشمع دل افروز
نهشتی در شب هجران بدین روز
ولی کی دارد این سرو آن سرو برگ
که گردد شمع بالینم شب مرگ
مرا گر دور ازو کشت از ستم باد
چراغ عمر او را زندگی باد
رخش کامد چراغ زندگانی
مبادش آفت باد خزانی
گر آن سروش ز برق غم الم نیست
گیاهی همچو من گر سوخت غم نیست
درین وادی کز آتش لاله زارست
چو لاله آتش از وی داغدارست
ننالم جز ز سوز سینه ریش
که می سوزد دلم در آتش خویش
ز بس کز شوق شمع آتش پرستم
قرین آتشم هر جا که هستم
اگر باشد فراز کوه جایم
ز لعل آتش بود در زیر پایم
و گر در بزم شمع خود نهم پا
بود یک نیزه بالا آتش آنجا
و گر کردم بصحرا چون غزاله
ز صحرا خیزد آتش لاله لاله
و گر بر گنبد گردون کشم رخت
بسوزم عاقبت چون کوکب بخت
به جنت سوزدم باید تن ریش
که دارم دوزخ دل همره خویش
مرا بخت بد این آتش برافروخت
که در هرجا که باشم بایدم سوخت
چه سود از سوختن هر دو به داغی
کزو روشن نیمگردد چراغی
مرا از داغ دل هر چند جان سوخت
بجز داغم چراغ دل نیفروخت
شبی شد روشنم شمع مرادی
چه حاصل زانکه رفت آخر ببادی
من درویش دانستم هم از پیش
که هست آن شبچراغ از حال من بیش
تو گویی کآن پری در خواب دیدم
سرابی را بجای آب دیدم
پری رخساره یی سر بر زد از جیب
نهان شد دیگر اندر پرده غیب
چنان بزمی چنین نخلی برآور
برش لعل و تنش فیروزه تر
حدیث جنت شداد بودست
خیالی دیدم آخر باد بودست
مرا دنبال او رفتن خطا بود
خطایی کردم و اینم سزا بود
غلط کردم که عاقل در بیابان
نگردد شب پی آتش شتابان
من آن طفلم که آتش لعل پنداشت
چو دانست آتش است آنگاه بگذاشت
منم در زاری از خواری فتاده
بصد زاری بخواری دل نهاده
بدین سان زاری دلسوز میکرد
بدان زاری شب غم روز میکرد
بجز زاری دگر کاری ندارد
مکن عیب ار بنالد خسته از غم
که آه و ناله دردی میکند کم
کسی کز ماتمی غمناک گردد
اگر بندد دهان دل چاک گردد
چو شمع از سوز آه آتش آلود
زبان بر راز دل پروانه بگشود
به تنهایی چو با خود راز میگفت
بصد سوز این حکایت باز میگفت:
چه بختست اینکه دارم اینچه حالست
همیشه کوکب من در وبالست
ز بخت من نشد روشن شب من
تو گویی سوخت گردون کوکب من
چو خواهم سوخت زین وادی خونخوار
نیفشانم چرا جان بر سر یار
چرا آندم که وصلم دسترس بود
نمردم چون مرا مردن هوس بود
اگر چون شمع ازین سودا که دارم
نسوزم پس، من از بهر چکارم؟
درین تنهایی ام کز بخت گمراه
نیفروزد چراغ کس بجز آه
که سوی من ز شمع آرد پیامی؟
که گوید شمع را از من سلامی؟
که بهر نامه در کویش فرستم؟
مگر هم مرغ جان سویش فرستم
نسیمی کو رسول بیکسانست
ز بخت بد مرا در قصد جانست
درین وادی که چون مجنون اسیرم
که جوید بازم ار روزی بمیرم
اگر سوزد تنم از برق آهی
غم من نیست کس را برگ کاهی
مرا بایستی آنشمع دل افروز
نهشتی در شب هجران بدین روز
ولی کی دارد این سرو آن سرو برگ
که گردد شمع بالینم شب مرگ
مرا گر دور ازو کشت از ستم باد
چراغ عمر او را زندگی باد
رخش کامد چراغ زندگانی
مبادش آفت باد خزانی
گر آن سروش ز برق غم الم نیست
گیاهی همچو من گر سوخت غم نیست
درین وادی کز آتش لاله زارست
چو لاله آتش از وی داغدارست
ننالم جز ز سوز سینه ریش
که می سوزد دلم در آتش خویش
ز بس کز شوق شمع آتش پرستم
قرین آتشم هر جا که هستم
اگر باشد فراز کوه جایم
ز لعل آتش بود در زیر پایم
و گر در بزم شمع خود نهم پا
بود یک نیزه بالا آتش آنجا
و گر کردم بصحرا چون غزاله
ز صحرا خیزد آتش لاله لاله
و گر بر گنبد گردون کشم رخت
بسوزم عاقبت چون کوکب بخت
به جنت سوزدم باید تن ریش
که دارم دوزخ دل همره خویش
مرا بخت بد این آتش برافروخت
که در هرجا که باشم بایدم سوخت
چه سود از سوختن هر دو به داغی
کزو روشن نیمگردد چراغی
مرا از داغ دل هر چند جان سوخت
بجز داغم چراغ دل نیفروخت
شبی شد روشنم شمع مرادی
چه حاصل زانکه رفت آخر ببادی
من درویش دانستم هم از پیش
که هست آن شبچراغ از حال من بیش
تو گویی کآن پری در خواب دیدم
سرابی را بجای آب دیدم
پری رخساره یی سر بر زد از جیب
نهان شد دیگر اندر پرده غیب
چنان بزمی چنین نخلی برآور
برش لعل و تنش فیروزه تر
حدیث جنت شداد بودست
خیالی دیدم آخر باد بودست
مرا دنبال او رفتن خطا بود
خطایی کردم و اینم سزا بود
غلط کردم که عاقل در بیابان
نگردد شب پی آتش شتابان
من آن طفلم که آتش لعل پنداشت
چو دانست آتش است آنگاه بگذاشت
منم در زاری از خواری فتاده
بصد زاری بخواری دل نهاده
بدین سان زاری دلسوز میکرد
بدان زاری شب غم روز میکرد
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۲۶ - صفت شب گذراندن پروانه
شب هجران که بی روی چو ماه است
بچشم عاشقان عالم سیاه است
شب هجران که بنماید ستاره
مگو شب، هست دودی بی شراره
همه دم عاشق دلریش سوزد
ولی چون شب درآید بیش سوزد
کسی کش دردی از داغ درونست
چو شب شد درد و داغ او فزونست
کسی داند چه در دست این که یاری
شبی روز آورد در انتظاری
شب دوری دراز و جانگدازست
حکایتهای او گفتن درازست
شب غم گر سیه باشد بر جمع
سیه تر باشدش پروانه بی شمع
ز داغ سینه سوزان شب غم
دل پروانه بودی در تب غم
چو شمع از غم دل جمعش برآشفت
در آن تاریک شب روشن همیگفت
که ایشب گر سواد دیده هایی
چه حاصل گر نداری روشنایی
چه شام است این، مگر باد جهانگرد
گذر بر توده خاک سیه کرد؟
نگویم عالم از شب ظلمت اندوخت
که از آه من امشب عالمی سوخت
چو آید سبز گون در دیده عالم
چرا از دیده سازد روشنی کم
عجب دارم کزین شام جدایی
به دارو دیده یابد روشنایی
ترا ایشب کدورت از غم کیست؟
سیه پوشی ترا از ماتم کیست
همه زلفی جمال مهوشت کو؟
همه دودی فروغ آتشت کو؟
بقصد کشتن هر بیگناهی
ز خون خلق خوردن دل سیاهی
گرفتم سر بسر مشک تتاری
چه حاصل کز وفا بویی نداری
چو شمع از من به مقراض جدایی
جدا تا چند سازی روشنایی؟
شب یلدایی اما آنچنانی
که با روز قیامت توأمانی
چنین شب را کی از راه سلامت
دمد صبحی مگر روز قیامت
ز شب پروانه چون خون در جگر داشت
به یارب یارب شب دست برداشت
بچشم عاشقان عالم سیاه است
شب هجران که بنماید ستاره
مگو شب، هست دودی بی شراره
همه دم عاشق دلریش سوزد
ولی چون شب درآید بیش سوزد
کسی کش دردی از داغ درونست
چو شب شد درد و داغ او فزونست
کسی داند چه در دست این که یاری
شبی روز آورد در انتظاری
شب دوری دراز و جانگدازست
حکایتهای او گفتن درازست
شب غم گر سیه باشد بر جمع
سیه تر باشدش پروانه بی شمع
ز داغ سینه سوزان شب غم
دل پروانه بودی در تب غم
چو شمع از غم دل جمعش برآشفت
در آن تاریک شب روشن همیگفت
که ایشب گر سواد دیده هایی
چه حاصل گر نداری روشنایی
چه شام است این، مگر باد جهانگرد
گذر بر توده خاک سیه کرد؟
نگویم عالم از شب ظلمت اندوخت
که از آه من امشب عالمی سوخت
چو آید سبز گون در دیده عالم
چرا از دیده سازد روشنی کم
عجب دارم کزین شام جدایی
به دارو دیده یابد روشنایی
ترا ایشب کدورت از غم کیست؟
سیه پوشی ترا از ماتم کیست
همه زلفی جمال مهوشت کو؟
همه دودی فروغ آتشت کو؟
بقصد کشتن هر بیگناهی
ز خون خلق خوردن دل سیاهی
گرفتم سر بسر مشک تتاری
چه حاصل کز وفا بویی نداری
چو شمع از من به مقراض جدایی
جدا تا چند سازی روشنایی؟
شب یلدایی اما آنچنانی
که با روز قیامت توأمانی
چنین شب را کی از راه سلامت
دمد صبحی مگر روز قیامت
ز شب پروانه چون خون در جگر داشت
به یارب یارب شب دست برداشت
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۲۹ - زاری شمع از فراق پروانه
بلایی همچو تنهایی نباشد
به تنهایی شکیبایی نباشد
هر آن لعلی که در سنگی درون است
ز تنهاییست کش دل غرق خون است
نیارد تاب تنهایی دل کس
که تنهایی خدا را زیبد و بس
چو شد در پرده شمع از زحمت باد
دلش از بیکسی در آتش افتاد
چو باد از روی یارش دیده بر دوخت
به تنهایی درون پرده میسوخت
فتاد از بیکسی آتش بجانش
گدازان گشت مغز استخوانش
چنان افروخت در جانش چراغی
که بر هر رشته جان دید داغی
نبودش رشته جان در بدن شمع
پریشان بودش از محنت دل جمع
دلش از داغ غم میسوخت از درد
ولیکن زاریی در پرده میکرد
چنان میسوخت در هجران و میساخت
کزو نیمی نماند از بسکه بگداخت
گدازان شد بفانوس آن پریوش
چو زر در بوته سوزنده ز آتش
دلش از بسکه سوز سینه دیدی
کبابی شد کزو روغن چکیدی
صدش داغ حبش از اشک بر رو
کشیدی صد الف بر سینه هر سو
بهم پیوسته اشک دانه دانه
شده زنجیر پایش عاشقانه
همی کرد اضطراب و می نیاسود
تو گفتی آتشش در پیرهن بود
اگر دستش به پیراهن رسیدی
بسان غنچه اش صد جا دریدی
به سوز سینه کز فانوس دیده
بکین تیغ زبان بر وی کشیده
که این خلوت سرا زندان من شد
نه زندان دوزخ سوزان من شد
چنان این خانه ام آتش بجان زد
که خواهم آتش اندر خان و مان زد
ز دلتنگی چنین کاینجا به جانم
بمیرم گر دمی دیگر بمانم
مگر آتش زنم در خانه خویش
که این دیوار غم بردارم از پیش
مگر یاری نظر بر من گمارد
مرا زین ورطه آتش برآرد
وگرنه تا بکی پا بسته باشم
درین پا بستگی دلخسته باشم
به تنهایی شکیبایی نباشد
هر آن لعلی که در سنگی درون است
ز تنهاییست کش دل غرق خون است
نیارد تاب تنهایی دل کس
که تنهایی خدا را زیبد و بس
چو شد در پرده شمع از زحمت باد
دلش از بیکسی در آتش افتاد
چو باد از روی یارش دیده بر دوخت
به تنهایی درون پرده میسوخت
فتاد از بیکسی آتش بجانش
گدازان گشت مغز استخوانش
چنان افروخت در جانش چراغی
که بر هر رشته جان دید داغی
نبودش رشته جان در بدن شمع
پریشان بودش از محنت دل جمع
دلش از داغ غم میسوخت از درد
ولیکن زاریی در پرده میکرد
چنان میسوخت در هجران و میساخت
کزو نیمی نماند از بسکه بگداخت
گدازان شد بفانوس آن پریوش
چو زر در بوته سوزنده ز آتش
دلش از بسکه سوز سینه دیدی
کبابی شد کزو روغن چکیدی
صدش داغ حبش از اشک بر رو
کشیدی صد الف بر سینه هر سو
بهم پیوسته اشک دانه دانه
شده زنجیر پایش عاشقانه
همی کرد اضطراب و می نیاسود
تو گفتی آتشش در پیرهن بود
اگر دستش به پیراهن رسیدی
بسان غنچه اش صد جا دریدی
به سوز سینه کز فانوس دیده
بکین تیغ زبان بر وی کشیده
که این خلوت سرا زندان من شد
نه زندان دوزخ سوزان من شد
چنان این خانه ام آتش بجان زد
که خواهم آتش اندر خان و مان زد
ز دلتنگی چنین کاینجا به جانم
بمیرم گر دمی دیگر بمانم
مگر آتش زنم در خانه خویش
که این دیوار غم بردارم از پیش
مگر یاری نظر بر من گمارد
مرا زین ورطه آتش برآرد
وگرنه تا بکی پا بسته باشم
درین پا بستگی دلخسته باشم
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۳۲ - گفتن شمع راز خود را به خادمان
چو محرم را نباشد باز گویی
خوش آید عاشقان را راز گویی
دل هر کس که گنج عشق یابد
اگر پنهان کند دل برنتابد
اگر ترسد که با هر یار گوید
رود کنجی و با دیوار گوید
به یاران شمع راز خویش برگفت
زبان بگشاد و از سوز جگر گفت
که از عشق آتشی در سینه دارم
ولیکن بر زبان با کس نیارم
مرا دل برده است از دست یاری
چه یاری گرم مهری غمگساری
همایون پیکری فرخنده فالی
به یکرنگی چو من شوریده حالی
سبکروحی که گر بر گل نشستی
ندیدی برگ گل از وی شکستی
ز درج مهربانی دانه یی بود
ز دیوان وفا پروانه یی بود
حدیثش بسکه بودی آتش انگیز
فکندی در دل من آتش تیز
عجب شیرین حدیثی پر نمک بود
نبود از انس و جن گویا ملک بود
چو با او گرم کردم دل به یاری
فلک کردش جدا از من به خواری
فکند از ناکسی در چنگ بادش
چو گلبرگ از جفا برباد دادش
دل از خلقم نبودی جز بدو شاد
دریغ و درد کوهم رفت بر باد
حدیث دوری او با که گویم
نشان و نام او باز از که جویم
درین محنت که جوید چاره من؟
که گوید قصه آواره من؟
ندانم پیش از آن کز پا نشینم
رخ او باز بینم یا نبینم
خوش آید عاشقان را راز گویی
دل هر کس که گنج عشق یابد
اگر پنهان کند دل برنتابد
اگر ترسد که با هر یار گوید
رود کنجی و با دیوار گوید
به یاران شمع راز خویش برگفت
زبان بگشاد و از سوز جگر گفت
که از عشق آتشی در سینه دارم
ولیکن بر زبان با کس نیارم
مرا دل برده است از دست یاری
چه یاری گرم مهری غمگساری
همایون پیکری فرخنده فالی
به یکرنگی چو من شوریده حالی
سبکروحی که گر بر گل نشستی
ندیدی برگ گل از وی شکستی
ز درج مهربانی دانه یی بود
ز دیوان وفا پروانه یی بود
حدیثش بسکه بودی آتش انگیز
فکندی در دل من آتش تیز
عجب شیرین حدیثی پر نمک بود
نبود از انس و جن گویا ملک بود
چو با او گرم کردم دل به یاری
فلک کردش جدا از من به خواری
فکند از ناکسی در چنگ بادش
چو گلبرگ از جفا برباد دادش
دل از خلقم نبودی جز بدو شاد
دریغ و درد کوهم رفت بر باد
حدیث دوری او با که گویم
نشان و نام او باز از که جویم
درین محنت که جوید چاره من؟
که گوید قصه آواره من؟
ندانم پیش از آن کز پا نشینم
رخ او باز بینم یا نبینم
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۳۵ - دلجویی و چاره سازی عنبر شمع را
خوشا یاری که یار مبتلاییست
ز خون گرمی در او بوی وفاییست
چراغ افروز شام درد مندیست
نه بزم آرای روز سربلندیست
چو شمع از حد گذشتش سوز و زاری
جگر میسوختش عنبر بیاری
چو زلف دلبران عنبر برآشفت
بدو از طیب انفاس این سخن گفت
که ای کمتر غلام هندویت من
سواد چشم از روی تو روشن
دل و جانم نه تنها بسته تست
که هست و نیستم وابسته تست
اگر نورت دلیل من نگشتی
چراغ کار من روشن نگشتی
ز خون گرمی که بینم هر دم از تو
سیه رو باشم ار برگردم از تو
اگر در آتشم سوزی دل و تن
همه بوی محبت خیزد از من
ترا از داغ دل گر رخ برافروخت
مرا از آتش داغت جگر سوخت
اگر داری تو آتش در رگ و پوست
مرا هم رگ بجان میگیری ایدوست
منت یک هندوی خدمتگذارم
که جان در آتش از بهر تو دارم
منت پروردم ای حور بهشتی
که داری طینت عنبر سرشتی
مسوز از غم که گر من بایدم سوخت
چو گل خواهم رخت از شادی افروخت
گرم باید بر آتش شد بیادت
بسوزم تا بدست آرم مرادت
ز من بهتر نداری چاره جویی
که دارم از فسون و سحر بویی
بود سحر و فسون پیوسته کارم
ز گاو سامری میراث دارم
چنان پی برده ام افسونگری را
که آدم در خط فرمان پری را
چو در تعزید پیچم همچو سالک
شود بر وفق مقصودم ملایک
بر آتش گر نهم بویی پی راز
ز سر غیب گویم قصه ها باز
ببوی من پری سوی من آید
یکایک قصه غیبم نماید
کنون آن غایبت کز دیده دورست
دلت از غیبت او بی حضورست
بنام او نهم بویی بر آتش
به بینم چیست حال آن بلاکش
اگر چه مه بود بر اوج گردون
وگر زیر زمین چون گنج قارون
وگر چون زر بود در سنگ خارا
کنم بهر تواش از سنگ پیدا
به بینم حالت صبر و سکونش
بگویم یک بیک حال درویش
ز خون گرمی در او بوی وفاییست
چراغ افروز شام درد مندیست
نه بزم آرای روز سربلندیست
چو شمع از حد گذشتش سوز و زاری
جگر میسوختش عنبر بیاری
چو زلف دلبران عنبر برآشفت
بدو از طیب انفاس این سخن گفت
که ای کمتر غلام هندویت من
سواد چشم از روی تو روشن
دل و جانم نه تنها بسته تست
که هست و نیستم وابسته تست
اگر نورت دلیل من نگشتی
چراغ کار من روشن نگشتی
ز خون گرمی که بینم هر دم از تو
سیه رو باشم ار برگردم از تو
اگر در آتشم سوزی دل و تن
همه بوی محبت خیزد از من
ترا از داغ دل گر رخ برافروخت
مرا از آتش داغت جگر سوخت
اگر داری تو آتش در رگ و پوست
مرا هم رگ بجان میگیری ایدوست
منت یک هندوی خدمتگذارم
که جان در آتش از بهر تو دارم
منت پروردم ای حور بهشتی
که داری طینت عنبر سرشتی
مسوز از غم که گر من بایدم سوخت
چو گل خواهم رخت از شادی افروخت
گرم باید بر آتش شد بیادت
بسوزم تا بدست آرم مرادت
ز من بهتر نداری چاره جویی
که دارم از فسون و سحر بویی
بود سحر و فسون پیوسته کارم
ز گاو سامری میراث دارم
چنان پی برده ام افسونگری را
که آدم در خط فرمان پری را
چو در تعزید پیچم همچو سالک
شود بر وفق مقصودم ملایک
بر آتش گر نهم بویی پی راز
ز سر غیب گویم قصه ها باز
ببوی من پری سوی من آید
یکایک قصه غیبم نماید
کنون آن غایبت کز دیده دورست
دلت از غیبت او بی حضورست
بنام او نهم بویی بر آتش
به بینم چیست حال آن بلاکش
اگر چه مه بود بر اوج گردون
وگر زیر زمین چون گنج قارون
وگر چون زر بود در سنگ خارا
کنم بهر تواش از سنگ پیدا
به بینم حالت صبر و سکونش
بگویم یک بیک حال درویش
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۳۶ - بونهادن عنبر بر آتش و خبر یافتن از پروانه
خوشا دلخسته یی کور است یاری
خوشا یاری که دارد غمگساری
گر این را آتشی در دل فروزد
دل او هم ز بهر این بسوزد
اسیر آنکس که او یاری ندارد
حزین آن دل که غمخواری ندارد
چو عنبر دید حال او مشوش
نهاد از بهر او بویی بر آتش
در آتش بوی خود عنبر چو بنهاد
رموز غیب گویی کرد بنیاد
که حالی منقلب می بینم او را
بغایت مضطرب می بینم او را
گر از بیماریش پرسی خرابست
ور از صبر و سکون در اضطرابست
چو مویی گشته از ضعف و چنانست
کزو تا مرگ مویی در میانست
عجب بیمار و محزون می نماید
درون ریش و جگر خون می نماید
به صحرایی همی گردد چو نخجیر
که نتوان شیر را بستن به زنجیر
در آن وادی که آن مسکین اسیر است
هوای دوزخ آنجا زمهریرست
نه چندان بیخودی هست از جنونش
که باز آرم به تعویذ و فسونش
گرش لطف تو پیرامن نگردد
چراغ کار او روشن نگردد
ز یاری گر کسی دستش نگیرد
به تنهایی و بی یاری بمیرد
اگر پرسی کجا او را مقام است
زمینی تیره از سرحد شام است
تو گر بیماری او هم سینه ریشست
بسی جانسوزی او را از تو بیش است
تو چون گل گر دل از داغت فکارست
چو بلبل داغ و درد او هزارست
چو او جز بهر تو رنجور نبود
تو هم گر سوزی از غم دور نبود
که معشوق و محب پاک دیده
دو تن باشد ز یک جان آفریده
بود خورشید تابان صورت دوست
دل پاک از صفا آیینه اوست
اگر ز آیینه تا خورشید تابان
بود بعد مسافت صد بیابان
چو مهر از تاب سوز سینه سوزد
بجان آیینه را آتش فروزد
کنون ای لاله روی عنبرین موی
سهی قد سرو ناز آتشین روی
مخور غم گرچه جانت هجر او سوخت
که خواهد رویت از وصل وی افروخت
بصورت دور و در معنی قرین است
برون از چشم و در دل همنشین است
وصال او گرت گویم نصیب است
بعیدست این ولیکن عنقریب است
خوشا یاری که دارد غمگساری
گر این را آتشی در دل فروزد
دل او هم ز بهر این بسوزد
اسیر آنکس که او یاری ندارد
حزین آن دل که غمخواری ندارد
چو عنبر دید حال او مشوش
نهاد از بهر او بویی بر آتش
در آتش بوی خود عنبر چو بنهاد
رموز غیب گویی کرد بنیاد
که حالی منقلب می بینم او را
بغایت مضطرب می بینم او را
گر از بیماریش پرسی خرابست
ور از صبر و سکون در اضطرابست
چو مویی گشته از ضعف و چنانست
کزو تا مرگ مویی در میانست
عجب بیمار و محزون می نماید
درون ریش و جگر خون می نماید
به صحرایی همی گردد چو نخجیر
که نتوان شیر را بستن به زنجیر
در آن وادی که آن مسکین اسیر است
هوای دوزخ آنجا زمهریرست
نه چندان بیخودی هست از جنونش
که باز آرم به تعویذ و فسونش
گرش لطف تو پیرامن نگردد
چراغ کار او روشن نگردد
ز یاری گر کسی دستش نگیرد
به تنهایی و بی یاری بمیرد
اگر پرسی کجا او را مقام است
زمینی تیره از سرحد شام است
تو گر بیماری او هم سینه ریشست
بسی جانسوزی او را از تو بیش است
تو چون گل گر دل از داغت فکارست
چو بلبل داغ و درد او هزارست
چو او جز بهر تو رنجور نبود
تو هم گر سوزی از غم دور نبود
که معشوق و محب پاک دیده
دو تن باشد ز یک جان آفریده
بود خورشید تابان صورت دوست
دل پاک از صفا آیینه اوست
اگر ز آیینه تا خورشید تابان
بود بعد مسافت صد بیابان
چو مهر از تاب سوز سینه سوزد
بجان آیینه را آتش فروزد
کنون ای لاله روی عنبرین موی
سهی قد سرو ناز آتشین روی
مخور غم گرچه جانت هجر او سوخت
که خواهد رویت از وصل وی افروخت
بصورت دور و در معنی قرین است
برون از چشم و در دل همنشین است
وصال او گرت گویم نصیب است
بعیدست این ولیکن عنقریب است
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۳۷ - تضرع کردن شمع پیش عنبر و التماس مواصلت با پروانه
عجب حالی است عشق و دردمندی
که با پستی کشد کار بلندی
که گر شانشهی درویش گردی
دعا گوی غلام خویش گردی
چو شمع از عنبر آن احوال بشنید
نیاز و دردمندی مصلحت دید
زبان بگشاد و گفت از روی عزت
که ناید از تو جز بوی محبت
تویی روشن سواد دیده من
سویدای دل غمدیده من
تویی سر حلقه زنجیر مویان
به خوبی خال روی ماه رویان
ز تو دارم امید روشنایی
که آید از تو بوی آشنایی
چراغ چشمم از روی تو روشن
دماغ جانم از بوی تو گلشن
چو جانم کرده یی جا در رگ و پوست
نیم یکذره خالی از تو ایدوست
چو گل تا گشتم از بویت معطر
شمیم شد نسیم روح پرور
به مهرت همچو صبح امیدوارم
نفس زان بیتو یکدم برنیارم
خوشم با داغ دل کز سوز داغم
همه بوی تو آید بر دماغم
مرا تنها نه طینت از تست
بتان را هم به گردن منت از تست
کسی گر گیردت در زر همه تن
هنوزش هست منتها به گردن
کنون ای همدم دیرینه من
که آگاهی ز سوز سینه من
ز راه چاره جویی چاره ام کن
قرین وصل آن آواره ام کن
نه گفتی چاره جویی خواهمت کرد
چو خود گفتی بجا می باید آورد
ترا چون هست حکم غیبگویی
نشانی خواهم از پروانه جویی
کسی سوی وی از افسون فرستی
بباز آورد آن مجنون فرستی
به خط عنبرین باوی پیامی
نویسی از زبان من سلامی
کسی جویی که بهر نامه پیشش
روان سازم چو آب چشمم خویشش
ز آب دیده گیرم نامه در موم
مگر بادش نگردد قصه معلوم
جوابش داد عنبر کای دل افروز
چراغت زنده باد از بخت فیروز
کسی باید برین کارت فرستاد
که نتواند بگرد او رسد باد
نگیرد هیچکس او را پریوش
رود چون آب و باز آید چو آتش
چو نبود باد را از جستجو ایست
بقاصد نامه دادن مصلحت نیست
یکی باید بسوی او نهانی
رساند از تو پیغام زبانی
رسولی کین رسالت زو برآید
بجز نور تو غیری را نشاید
که با پستی کشد کار بلندی
که گر شانشهی درویش گردی
دعا گوی غلام خویش گردی
چو شمع از عنبر آن احوال بشنید
نیاز و دردمندی مصلحت دید
زبان بگشاد و گفت از روی عزت
که ناید از تو جز بوی محبت
تویی روشن سواد دیده من
سویدای دل غمدیده من
تویی سر حلقه زنجیر مویان
به خوبی خال روی ماه رویان
ز تو دارم امید روشنایی
که آید از تو بوی آشنایی
چراغ چشمم از روی تو روشن
دماغ جانم از بوی تو گلشن
چو جانم کرده یی جا در رگ و پوست
نیم یکذره خالی از تو ایدوست
چو گل تا گشتم از بویت معطر
شمیم شد نسیم روح پرور
به مهرت همچو صبح امیدوارم
نفس زان بیتو یکدم برنیارم
خوشم با داغ دل کز سوز داغم
همه بوی تو آید بر دماغم
مرا تنها نه طینت از تست
بتان را هم به گردن منت از تست
کسی گر گیردت در زر همه تن
هنوزش هست منتها به گردن
کنون ای همدم دیرینه من
که آگاهی ز سوز سینه من
ز راه چاره جویی چاره ام کن
قرین وصل آن آواره ام کن
نه گفتی چاره جویی خواهمت کرد
چو خود گفتی بجا می باید آورد
ترا چون هست حکم غیبگویی
نشانی خواهم از پروانه جویی
کسی سوی وی از افسون فرستی
بباز آورد آن مجنون فرستی
به خط عنبرین باوی پیامی
نویسی از زبان من سلامی
کسی جویی که بهر نامه پیشش
روان سازم چو آب چشمم خویشش
ز آب دیده گیرم نامه در موم
مگر بادش نگردد قصه معلوم
جوابش داد عنبر کای دل افروز
چراغت زنده باد از بخت فیروز
کسی باید برین کارت فرستاد
که نتواند بگرد او رسد باد
نگیرد هیچکس او را پریوش
رود چون آب و باز آید چو آتش
چو نبود باد را از جستجو ایست
بقاصد نامه دادن مصلحت نیست
یکی باید بسوی او نهانی
رساند از تو پیغام زبانی
رسولی کین رسالت زو برآید
بجز نور تو غیری را نشاید
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۳۹ - بیرون آمدن شمع از پرده فانوس و روان شدن نور بجستجوی پروانه
اگر عاشق گهی بهر صبوری
بود در پرده عصمت ضروری
عجب نبود چو گردد شوق افزون
که آید بی سبب از پرده بیرون
گشاد پرده چونشمع آرزو کرد
بهمت گل برون از غنچه آورد
درآمد خادم و دامان فانوس
به خدمت در میان زد از زمین بوس
جمال شمع چون برقع برانداخت
جهان روشن به نور خویشتن ساخت
از آزادی چو گل خندان برآمد
تو گفتی یوسف از زندان برآمد
چو مهر از صبح عارض چهره بگشود
به نور خویش راه شام پیمود
روان شد نور همچون برق تابان
پی پروانه جستن در بیابان
نبود از جستجو یکدم فراغش
همی جستی در آن شب باچراغش
در آن ظلمت همی شد با دل جمع
که پشتش گرم بود از جانب شمع
به هر منزل که از روزن همیرفت
به چشم دیو و دد روشن همیرفت
چنان جستش که گشت از جستجوست
ولیکن یافت آخر آنچه می جست
مدار ایطالب از جویندگی دست
که در جویندگی یا بندگی هست
بود در پرده عصمت ضروری
عجب نبود چو گردد شوق افزون
که آید بی سبب از پرده بیرون
گشاد پرده چونشمع آرزو کرد
بهمت گل برون از غنچه آورد
درآمد خادم و دامان فانوس
به خدمت در میان زد از زمین بوس
جمال شمع چون برقع برانداخت
جهان روشن به نور خویشتن ساخت
از آزادی چو گل خندان برآمد
تو گفتی یوسف از زندان برآمد
چو مهر از صبح عارض چهره بگشود
به نور خویش راه شام پیمود
روان شد نور همچون برق تابان
پی پروانه جستن در بیابان
نبود از جستجو یکدم فراغش
همی جستی در آن شب باچراغش
در آن ظلمت همی شد با دل جمع
که پشتش گرم بود از جانب شمع
به هر منزل که از روزن همیرفت
به چشم دیو و دد روشن همیرفت
چنان جستش که گشت از جستجوست
ولیکن یافت آخر آنچه می جست
مدار ایطالب از جویندگی دست
که در جویندگی یا بندگی هست
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۴۰ - یافتن نور پروانه را بحالت زار و حال شمع را در عشق با او گفتن
چو نور از جستجو یک لحظه ننشست
رسید آخر بدان پروانه مست
چنان دیدش که بود از چشم مردم
به چشم مردمان چشم خود گم
اگر گویم خیالی مینمودی
خیال من بود کان هم نبودی
فتاده بالها در هم کشید
ورق برهم زده گشته جریده
چنانش سوز داغ از سر گذشته
که خاک از سایه او داغ گشته
تنش چون مردمان دیده خویش
ز غم در عین زاری با دل ریش
نظر چو باز گرد آن نور را دید
به مهر شمع او را گرم پرسید
ز عین مردمی چون پیش خواندش
روان بر دیده روشن نشاندش
چو شمعش رشته های جان برآشفت
بنور از شوق نور چشم خود گفت
که ای از لطف، چشم روشن من
چراغ عمر من گشت از تو روشن
تویی چشم مرا آن روشنایی
که افروزی چراغ آشنایی
بگو با من حدیث شمع روشن
که باری از فراقش سوختم من
بگو چون است و باوی همنفس کیست
مرا حال اینچنین شد حال او چیست
زبان بگشاد نور و راز گفتش
حکایت ها یکایک باز گفتش
خبر از سوز داغ و زاریش گفت
پس آنگه قصه بیماریش گفت
به اول مژده شادی رساندش
بآخر زهر دلتنگی چشاندش
چو بشنید این سخن بسیار بگریست
چو شمع از آتش دل زار بگریست
ز شوق شمع داغ دل فزودش
یکی صد گشت آن داغی که بودش
بزاری گفتش ای نور دو دیده
چراغ خاطر محنت کشیده
ز شرح محنت آن شاه خوبان
مرا آتش زدی در رشته جان
چو غمگین کردیم غمخوار من شو
شفا بخش دل بیمار من شو
درین محنت کسم فریاد رس نیست
و گر باشد کسی، غیر از تو کس نیست
چو از لطف چراغم گشت روشن
ندارم بعد ازین دستت ز دامن
دری بروی من از لطف بگشای
رهی بر کعبه مقصود بنمای
رسید آخر بدان پروانه مست
چنان دیدش که بود از چشم مردم
به چشم مردمان چشم خود گم
اگر گویم خیالی مینمودی
خیال من بود کان هم نبودی
فتاده بالها در هم کشید
ورق برهم زده گشته جریده
چنانش سوز داغ از سر گذشته
که خاک از سایه او داغ گشته
تنش چون مردمان دیده خویش
ز غم در عین زاری با دل ریش
نظر چو باز گرد آن نور را دید
به مهر شمع او را گرم پرسید
ز عین مردمی چون پیش خواندش
روان بر دیده روشن نشاندش
چو شمعش رشته های جان برآشفت
بنور از شوق نور چشم خود گفت
که ای از لطف، چشم روشن من
چراغ عمر من گشت از تو روشن
تویی چشم مرا آن روشنایی
که افروزی چراغ آشنایی
بگو با من حدیث شمع روشن
که باری از فراقش سوختم من
بگو چون است و باوی همنفس کیست
مرا حال اینچنین شد حال او چیست
زبان بگشاد نور و راز گفتش
حکایت ها یکایک باز گفتش
خبر از سوز داغ و زاریش گفت
پس آنگه قصه بیماریش گفت
به اول مژده شادی رساندش
بآخر زهر دلتنگی چشاندش
چو بشنید این سخن بسیار بگریست
چو شمع از آتش دل زار بگریست
ز شوق شمع داغ دل فزودش
یکی صد گشت آن داغی که بودش
بزاری گفتش ای نور دو دیده
چراغ خاطر محنت کشیده
ز شرح محنت آن شاه خوبان
مرا آتش زدی در رشته جان
چو غمگین کردیم غمخوار من شو
شفا بخش دل بیمار من شو
درین محنت کسم فریاد رس نیست
و گر باشد کسی، غیر از تو کس نیست
چو از لطف چراغم گشت روشن
ندارم بعد ازین دستت ز دامن
دری بروی من از لطف بگشای
رهی بر کعبه مقصود بنمای