عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۶۵ - بقیهٔ نوشتن آن غلام رقعه به طلب اجری
رفت پیش از نامه پیش مطبخی
کی بخیل از مطبخ شاه سخی
دور ازو وز همت او کین قدر
از جری‌ام آیدش اندر نظر
گفت بهر مصلحت فرموده است
نه برای بخل و نه تنگی دست
گفت دهلیزی‌ست والله این سخن
پیش شه خاکست هم زر کهن
مطبخی ده گونه حجت بر فراشت
او همه رد کرد از حرصی که داشت
چون جری کم آمدش در وقت چاشت
زد بسی تشنیع او سودی نداشت
گفت قاصد می‌کنید این‌ها شما
گفت نه که بنده فرمانیم ما
این مگیر از فرع این از اصل گیر
بر کمان کم زن که از بازوست تیر
ما رمیت اذ رمیت ابتلاست
بر نبی کم نه گنه کان از خداست
آب از سر تیره است ای خیره‌خشم
پیش تر بنگر یکی بگشای چشم
شد ز خشم و غم درون بقعه‌یی
سوی شه بنوشت خشمین رقعه‌یی
اندر آن رقعه ثنای شاه گفت
گوهر جود و سخای شاه سفت
کی ز بحر و ابر افزون کف تو
در قضای حاجت حاجات‌جو
زان که ابر آنچه دهد گریان دهد
کف تو خندان پیاپی خوان نهد
ظاهر رقعه اگر چه مدح بود
بوی خشم از مدح اثرها می‌نمود
زان همه کار تو بی‌نوراست و زشت
که تو دوری دور از نور سرشت
رونق کار خسان کاسد شود
همچو میوه‌ی تازه زو فاسد شود
رونق دنیا برآرد زو کساد
زان که هست ازعالم کون و فساد
خوش نگردد از مدیحی سینه‌ها
چون که در مداح باشد کینه‌ها
ای دل از کین و کراهت پاک شو
وان گهان الحمد خوان چالاک شو
بر زبان الحمد و اکراه درون
از زبان تلبیس باشد یا فسون
وان گهان گفته خدا که ننگرم
من به ظاهر من به باطن ناظرم
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۶۶ - حکایت آن مداح کی از جهت ناموس شکر ممدوح می‌کرد و بوی اندوه و غم اندرون او و خلاقت دلق ظاهر او می‌نمود کی آن شکرها لافست و دروغ
آن یکی با دلق آمد از عراق
باز پرسیدند یاران از فراق
گفت آری بد فراق الا سفر
بود بر من بس مبارک مژده‌ور
که خلیفه داد ده خلعت مرا
که قرینش باد صد مدح و ثنا
شکرها و مدح‌ها بر می‌شمرد
تا که شکر از حد و اندازه ببرد
پس بگفتندش که احوال نژند
بر دروغ تو گواهی می‌دهند
تن برهنه سر برهنه سوخته
شکر را دزدیده یا آموخته
کو نشان شکر و حمد میر تو
بر سر و بر پای بی توفیر تو؟
گر زبانت مدح آن شه می‌تند
هفت اندامت شکایت می‌کند
در سخای آن شه و سلطان جود
مر تورا کفشی و شلواری نبود؟
گفت من ایثار کردم آنچه داد
میر تقصیری نکرد از افتقاد
بستدم جمله عطاها از امیر
بخش کردم بر یتیم و بر فقیر
مال دادم بستدم عمر دراز
در جزا زیرا که بودم پاک ‌باز
پس بگفتندش مبارک مال رفت
چیست اندر باطنت این دود نفت؟
صد کراهت در درون تو چو خار
کی بود انده نشان ابتشار؟
کو نشان عشق و ایثار و رضا؟
گر درست است آنچه گفتی مامضی
خود گرفتم مال گم شد میل کو
سیل اگر بگذشت جای سیل کو؟
چشم تو گر بد سیاه و جان‌فزا
گر نماند او جان‌فزا ازرق چرا؟
کو نشان پاک‌بازی ای ترش؟
بوی لاف کژ همی‌آید خمش
صد نشان باشد درون ایثار را
صد علامت هست نیکوکار را
مال در ایثار اگر گردد تلف
در درون صد زندگی آید خلف
در زمین حق زراعت کردنی
تخم‌های پاک آن گه دخل نی؟
گر نروید خوشه از روضات هو
پس چه واسع باشد ارض الله؟ بگو
چون که این ارض فنا بی‌ریع نیست
چون بود ارض الله؟ آن مستوسعی‌ست
این زمین را ریع او خود بی‌حداست
دانه‌یی را کمترین خود هفصدست
حمد گفتی کو نشان حامدون؟
نه برونت هست اثر نه اندرون
حمد عارف مر خدا را راست است
که گواه حمد او شد پا و دست
از چه تاریک جسمش بر کشید
وز تک زندان دنیایش خرید
اطلس تقوی و نور مؤتلف
آیت حمداست او را بر کتف
وارهیده از جهان عاریه
ساکن گلزار و عین جاریه
بر سریر سر عالی‌همتش
مجلس و جا و مقام و رتبتش
مقعد صدقی که صدیقان درو
جمله سر سبزند و شاد و تازه‌رو
حمدشان چون حمد گلشن از بهار
صد نشانی دارد و صد گیر و دار
بر بهارش چشمه و نخل و گیاه
وآن گلستان و نگارستان گواه
شاهد شاهد هزاران هر طرف
در گواهی همچو گوهر بر صدف
بوی سر بد بیاید از دمت
وز سر و رو تابد ای لافی غمت
بوشناسانند حاذق در مصاف
تو به جلدی های هو کم کن گزاف
تو ملاف از مشک کان بوی پیاز
از دم تو می‌کند مکشوف راز
گلشکر خوردم همی‌گویی و بوی
می‌زند از سیر که یافه مگوی
هست دل مانندهٔ خانه یٔ کلان
خانهٔ دل را نهان همسایگان
از شکاف روزن و دیوارها
مطلع گردند بر اسرارها
از شکافی که ندارد هیچ وهم
صاحب خانه و ندارد هیچ سهم
از نبی بر خوان که دیو و قوم او
می‌برند از حال انسی خفیه بو
از رهی که انس از آن آگاه نیست
زان که زین محسوس و زین اشباه نیست
در میان ناقدان زرقی متن
با محک ای قلب دون لافی مزن
مر محک را ره بود در نقد و قلب
که خدایش کرد امیر جسم و قلب
چون شیاطین با غلیظی‌های خویش
واقف‌اند از سر ما و فکر و کیش
مسلکی دارند دزدیده درون
ما ز دزدی‌های ایشان سرنگون
دم به دم خبط و زیانی می‌کنند
صاحب نقب و شکاف روزن اند
پس چرا جان‌های روشن در جهان
بی‌خبر باشند از حال نهان؟
در سرایت کمتر از دیوان شدند
روح‌ها که خیمه بر گردون زدند؟
دیو دزدانه سوی گردون رود
از شهاب محرق او مطعون شود
سرنگون از چرخ زیر افتد چنان
که شقی در جنگ از زخم سنان
آن زرشک روح‌های دلپسند
از فلکشان سرنگون می‌افکنند
تو اگر شلی و لنگ و کور و کر
این گمان بر روح‌های مه مبر
شرم دار و لاف کم زن جان مکن
که بسی جاسوس هست آن سوی تن
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۷۱ - آشفتن آن غلام از نارسیدن جواب رقعه از قبل پادشاه
این بیابان خود ندارد پا و سر
بی‌جواب نامه خسته‌ست آن پسر
کی عجب چونم نداد آن شه جواب
با خیانت کرد رقعه‌بر ز تاب؟
رقعه پنهان کرد و ننمود آن به شاه
کو منافق بود و آبی زیر کاه
رقعهٔ دیگر نویسم ز آزمون
دیگری جویم رسول ذو فنون
بر امیر و مطبخی و نامه‌بر
عیب بنهاده ز جهل آن بی‌خبر
هیچ گرد خود نمی‌گردد که من
کژروی کردم چو اندر دین شمن
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۷۵ - قصهٔ آنک کسی به کسی مشورت می‌کرد گفتش مشورت با دیگری کن کی من عدوی توم
مشورت می‌کرد شخصی با کسی
کز تردد وا رهد وز محبسی
گفت ای خوش‌نام غیر من بجو
ماجرای مشورت با او بگو
من عدوم مر تورا با من مپیچ
نبود از رای عدو پیروز هیچ
رو کسی جو که تورا او هست دوست
دوست بهر دوست لاشک خیرجوست
من عدوم چاره نبود کز منی
کژ روم با تو نمایم دشمنی
حارسی از گرگ جستن شرط نیست
جستن از غیر محل ناجستنی‌ست
من تو را بی‌هیچ شکی دشمنم
من تورا کی ره نمایم؟ ره زنم
هر که باشد هم نشین دوستان
هست در گلخن میان بوستان
هر که با دشمن نشیند در زمن
هست او در بوستان در گولخن
دوست را مازار از ما و منت
تا نگردد دوست خصم و دشمنت
خیر کن با خلق بهر ایزدت
یا برای راحت جان خودت
تا هماره دوست بینی در نظر
در دلت ناید ز کین ناخوش صور
چون که کردی دشمنی پرهیز کن
مشورت با یار مهرانگیز کن
گفت می‌دانم ترا ای بوالحسن
که تویی دیرینه دشمن‌دار من
لیک مرد عاقلی و معنوی
عقل تو نگذاردت که کژ روی
طبع خواهد تا کشد از خصم کین
عقل بر نفس است بند آهنین
آید و منعش کند واداردش
عقل چون شحنه‌ست در نیک و بدش
عقل ایمانی چو شحنه‌ی عادل است
پاسبان و حاکم شهر دل است
همچو گربه باشد او بیدارهوش
دزد در سوراخ ماند همچو موش
در هر آن جا که برآرد موش دست
نیست گربه یا که نقش گربه است
گربهٔ چه؟ شیر شیرافکن بود
عقل ایمانی که اندر تن بود
غرهٔ او حاکم درندگان
نعرهٔ او مانع چرندگان
شهر پر دزد است و پر جامه‌کنی
خواه شحنه باش گو و خواه نی
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۷۷ - اعتراض کردن معترضی بر رسول علیه‌السلام بر امیر کردن آن هذیلی
چون پیمبر سروری کرد از هذیل
از برای لشکر منصور خیل
بوالفضولی از حسد طاقت نداشت
اعتراض و لانسلم بر فراشت
خلق را بنگر که چون ظلمانی‌اند
در متاع فانی‌یی چون فانی‌اند
از تکبر جمله اندر تفرقه
مرده از جان زنده‌اند ازمخرقه
این عجب که جان به زندان اندراست
وان گهی مفتاح زندانش به دست
پای تا سر غرق سرگین آن جوان
می‌زند بر دامنش جوی روان
دایما پهلو به پهلو بی‌قرار
پهلوی آرامگاه و پشت‌دار
نور پنهان است و جست و جو گواه
کز گزافه دل نمی‌جوید پناه
گر نبودی حبس دنیا را مناص
نه بدی وحشت نه دل جستی خلاص
وحشتت همچون موکل می‌کشد
که بجو ای ضال منهاج رشد
هست منهاج و نهان در مکمن است
یافتش رهن گزافه جستن است
تفرقه‌جویان جمع اندر کمین
تو درین طالب رخ مطلوب بین
مردگان باغ برجسته ز بن
کان دهنده‌ی زندگی را فهم کن
چشم این زندانیان هر دم به در
کی بدی گر نیستی کس مژده‌ور؟
صد هزار آلودگان آب‌جو
کی بدندی گر نبودی آب جو؟
بر زمین پهلوت را آرام نیست
دان که در خانه لحاف و بستری‌ست
بی‌مقرگاهی نباشد بی‌قرار
بی‌خمار اشکن نباشد این خمار
گفت نه نه یا رسول الله مکن
سرور لشکر مگر شیخ کهن
یا رسول الله جوان ار شیرزاد
غیر مرد پیر سر لشکر مباد
هم تو گفتستی و گفت تو گوا
پیر باید پیر باید پیشوا
یا رسول‌الله درین لشکر نگر
هست چندین پیر و از وی پیش‌تر
زین درخت آن برگ زردش را مبین
سیب‌های پختهٔ او را بچین
برگ‌های زرد او خود کی تهی‌ست؟
این نشان پختگی و کاملی‌ست
برگ زرد ریش و آن موی سپید
بهر عقل پخته می‌آرد نوید
برگ‌های نو رسیده‌ی سبزفام
شد نشان آن که آن میوه‌ست خام
برگ بی‌برگی نشان عارفی‌ست
زردی زر سرخ رویی صارفی‌ست
آن که او گل عارض است ارنو خط است
او به مکتب گاه مخبر نوخط است
حرف‌های خط او کژمژ بود
مزمن عقل است اگر تن می‌دود
پای پیر از سرعت ار چه باز ماند
یافت عقل او دو پر بر اوج راند
گر مثل خواهی به جعفر در نگر
داد حق بر جای دست و پاش پر
بگذر از زر کین سخن شد محتجب
همچو سیماب این دلم شد مضطرب
زندرونم صدخموش خوش‌نفس
دست بر لب می‌زند یعنی که بس
خامشی بحراست و گفتن همچو جو
بحر می‌جوید تورا جو را مجو
از اشارت‌های دریا سر متاب
ختم کن والله اعلم بالصواب
هم چنین پیوسته کرد آن بی‌ادب
پیش پیغامبر سخن زان سرد لب
دست می‌دادش سخن او بی‌خبر
که خبر هرزه بود پیش نظر
این خبرها از نظر خود نایب است
بهر حاضر نیست بهر غایب است
هر که او اندر نظر موصول شد
این خبرها پیش او معزول شد
چون که با معشوق گشتی هم نشین
دفع کن دلا لگان را بعد ازین
هر که از طفلی گذشت و مرد شد
نامه و دلاله بر وی سرد شد
نامه خواند از پی تعلیم را
حرف گوید از پی تفهیم را
پیش بینایان خبر گفتن خطاست
کان دلیل غفلت و نقصان ماست
پیش بینا شد خموشی نفع تو
بهر این آمد خطاب انصتوا
گر بفرماید بگو بر گوی خوش
لیک اندک گو دراز اندر مکش
ور بفرماید که اندر کش دراز
هم‌چنان شرمین بگو با امر ساز
هم چنین که من درین زیبا فسون
با ضیاء الحق حسام‌الدین کنون
چون که کوته می‌کنم من از رشد
او به صد نوعم به گفتن می‌کشد
ای حسام‌الدین ضیای ذوالجلال
چون که می‌بینی چه می‌جویی مقال؟
این مگر باشد ز حب مشتهی
اسقنی خمرا و قل لی انها
بر دهان توست این دم جام او
گوش می‌گوید که قسم گوش کو؟
قسم تو گرمی‌ست نک گرمی و مست
گفت حرص من ازین افزون‌تراست
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۹۰ - بیان آنک عمارت در ویرانیست و جمعیت در پراکندگیست و درستی در شکست‌گیست و مراد در بی‌مرادیست و وجود در عدم است و علی هذا بقیة الاضداد والازواج
آن یکی آمد زمین را می‌شکافت
ابلهی فریاد کرد و بر نتافت
کین زمین را از چه ویران می‌کنی؟
می‌شکافی و پریشان می‌کنی؟
گفت ای ابله برو و بر من مران
تو عمارت از خرابی باز دان
کی شود گلزار و گندم‌زار این
تا نگردد زشت و ویران این زمین؟
کی شود بستان و کشت و برگ و بر
تا نگردد نظم او زیر و زبر؟
تا بنشکافی به نشتر ریش چغز
کی شود نیکو و کی گردید نغز؟
تا نشوید خلط‌هایت از دوا
کی رود شورش کجا آید شفا؟
پاره پاره کرده درزی جامه را
کس زند آن درزی علامه را؟
که چرا این اطلس بگزیده را
بردریدی؟ چه کنم بدریده را؟
هر بنای کهنه کآبادان کنند
نه که اول کهنه را ویران کنند؟
هم‌چنین نجار و حداد و قصاب
هستشان پیش از عمارت‌ها خراب
آن هلیله و آن بلیله کوفتن
زان تلف گردند معموری تن
تا نکوبی گندم اندر آسیا
کی شود آراسته زان خوان ما؟
آن تقاضا کرد آن نان و نمک
که زشستت وارهانم ای سمک
گر پذیری پند موسی وا رهی
از چنین شست بد نامنتهی
بس که خود را کرده‌یی بنده‌ی هوا
کرمکی را کرده‌یی تو اژدها
اژدها را اژدها آورده‌ام
تا به اصلاح آورم من دم به دم
تا دم آن از دم این بشکند
مار من آن اژدها را بر کند
گر رضا دادی رهیدی از دو مار
ورنه از جانت برآرد آن دمار
گفت الحق سخت استا جادوی
که در افکندی به مکر این جا دوی
خلق یک‌دل را تو کردی دو گروه
جادوی رخنه کند در سنگ و کوه
گفت هستم غرق پیغام خدا
جادوی کی دید با نام خدا؟
غفلت و کفراست مایه‌ی جادوی
مشعله‌ی دین است جان موسوی
من به جادویان چه مانم ای وقیح
کز دمم پر رشک می‌گردد مسیح؟
من به جادویان چه مانم ای جنب
که ز جانم نور می‌گیرد کتب؟
چون تو با پر هوا بر می‌پری
لاجرم بر من گمان آن می‌بری
هر که را افعال دام و دد بود
بر کریمانش گمان بد بود
چون تو جزو عالمی هر چون بوی
کل را بر وصف خود بینی سوی
گر تو برگردی و بر گردد سرت
خانه را گردنده بیند منظرت
ور تو در کشتی روی بر یم روان
ساحل یم را همی‌بینی دوان
گر تو باشی تنگ‌دل از ملحمه
تنگ بینی جمله دنیا را همه
ور تو خوش باشی به کام دوستان
این جهان بنمایدت چون گلستان
ای بسا کس رفته تا شام و عراق
او ندیده هیچ جز کفر و نفاق
وی بسا کس رفته تا هند و هری
او ندیده جز مکر بیع و شری
وی بسا کس رفته ترکستان و چین
او ندیده هیچ جز مکر و کمین
چون ندارد مدرکی جز رنگ و بو
جملهٔ اقلیم‌ها را گو بجو
گاو در بغداد آید ناگهان
بگذرد او زین سران تا آن سران
از همه عیش و خوشی‌ها و مزه
او نبیند جز که قشر خربزه
که بود افتاده بر ره یا حشیش
لایق سیران گاوی یا خریش
خشک بر میخ طبیعت چون قدید
بستهٔ اسباب جانش لا یزید
وان فضای خرق اسباب و علل
هست ارض الله ای صدر اجل
هر زمان مبدل شود چون نقش جان
نو به نو بیند جهانی در عیان
گر بود فردوس و انهار بهشت
چون فسرده‌ی یک صفت شد گشت زشت
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۰۶ - تزییف سخن هامان علیه‌اللعنه
دوست از دشمن همی‌نشناخت او
نرد را کورانه کژ می‌باخت او
دشمن تو جز تو نبود ای لعین
بی‌گناهان را مگو دشمن به کین
پیش تو این حالت بد دولت است
که دوادو اول و آخر لت است
گر ازین دولت نتازی خز خزان
این بهارت را همی آید خزان
مشرق و مغرب چو تو بس دیده‌اند
که سر ایشان ز تن ببریده‌اند
مشرق و مغرب که نبود بر قرار
چون کنند آخر کسی را پایدار؟
تو بدان فخر آوری کز ترس و بند
چاپلوست گشت مردم روز چند
هر که را مردم سجودی می‌کنند
زهر اندر جان او می‌آکنند
چون که بر گردد ازو آن ساجدش
داند او کآن زهر بود و موبدش
ای خنک آن را که ذلت نفسه
وای آنک از سرکشی شد چون که او
این تکبر زهر قاتل دان که هست
از می پر زهر شد آن گیج مست
چون می پر زهر نوشد مدبری
از طرب یک دم بجنباند سری
بعد یک‌دم زهر بر جانش فتد
زهر در جانش کند داد و ستد
گر نداری زهری‌اش را اعتقاد
کوچه زهر آمد؟ نگر در قوم عاد
چون که شاهی دست یابد بر شهی
بکشدش یا باز دارد در چهی
ور بیابد خسته‌یی افتاده را
مرهمش سازد شه و بدهد عطا
گر نه زهراست آن تکبر پس چرا
کشت شه را بی‌گناه و بی‌خطا؟
وین دگر را بی ز خدمت چون نواخت؟
زین دو جنبش زهر را شاید شناخت
راه زن هرگز گدایی را نزد
گرگ گرگ مرده را هرگز گزد؟
خضر کشتی را برای آن شکست
تا تواند کشتی از فجار رست
چون شکسته می‌رهد اشکسته شو
امن در فقراست اندر فقر رو
آن کهی کو داشت از کان نقد چند
گشت پاره پاره از زخم کلند
تیغ بهر اوست کو را گرد نیست
سایه کافکنده‌ست بر وی زخم نیست
مهتری نفط است و آتش ای غوی
ای برادر چون بر آذر می‌روی؟
هر چه او هموار باشد با زمین
تیرها را کی هدف گردد؟ ببین
سر بر آرد از زمین آن گاه او
چون هدف‌ها زخم یابد بی رفو
نردبان خلق این ما و منی‌ست
عاقبت زین نردبان افتادنی‌ست
هر که بالاتر رود ابله ‌تراست
کاستخوان او بتر خواهد شکست
این فروع است و اصولش آن بود
که ترفع شرکت یزدان بود
چون نمردی و نگشتی زنده زو
یاغی‌یی باشی به شرکت ملک‌جو
چون بدو زنده شوی آن خود وی است
وحدت محض است آن شرکت کی است؟
شرح این در آینه‌ی اعمال جو
که نیابی فهم آن از گفت و گو
گر بگویم آنچه دارم در درون
بس جگرها گردد اندر حال خون
بس کنم خود زیرکان را این بس است
بانگ دو کردم اگر در ده کس است
آن هامان بدان گفتار بد
این چنین راهی بر آن فرعون زد
لقمهٔ دولت رسیده تا دهان
او گلوی او بریده ناگهان
خرمن فرعون را داد او به باد
هیچ شه را این چنین صاحب مباد
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۱۳ - خشم کردن پادشاه بر ندیم و شفاعت کردن شفیع آن مغضوب علیه را و از پادشاه درخواستن و پادشاه شفاعت او قبول کردن و رنجیدن ندیم از این شفیع کی چرا شفاعت کردی
پادشاهی بر ندیمی خشم کرد
خواست تا از وی برآرد دود و گرد
کرد شه شمشیر بیرون از غلاف
تا زند بر وی جزای آن خلاف
هیچ کس را زهره نه تا دم زند
یا شفیعی بر شفاعت بر تند
جز عمادالملک نامی در خواص
در شفاعت مصطفی‌وارانه خاص
بر جهید و زود در سجده فتاد
در زمان شه تیغ قهر از کف نهاد
گفت اگر دیواست من بخشیدمش
ور بلیسی کرد من پوشیدمش
چون که آمد پای تو اندر میان
راضی‌ام گر کرد مجرم صد زیان
صد هزاران خشم را توانم شکست
که تو را آن فضل و آن مقدار هست
لابه‌ات را هیچ نتوانم شکست
زان که لابه‌ی تو یقین لابه‌ی من است
گر زمین و آسمان برهم زدی
ز انتقام این مرد بیرون نامدی
ور شدی ذره به ذره لابه‌گر
او نبردی این زمان از تیغ سر
بر تو می‌ننهیم منت ای کریم
لیک شرح عزت توست ای ندیم
این نکردی تو که من کردم یقین
ای صفاتت در صفات ما دفین
تو درین مستعملی نی عاملی
زان که محمول منی نی حاملی
ما رمیت اذ رمیت گشته‌یی
خویشتن در موج چون کف هشته‌یی
لا شدی پهلوی الآ خانه‌گیر
این عجب که هم اسیری هم امیر
آنچه دادی تو ندای شاه داد
اوست بس الله اعلم بالرشاد
وان ندیم رسته از زخم و بلا
زین شفیع آزرد و برگشت از ولا
دوستی ببرید زان مخلص تمام
رو به حایط کرد تا نآرد سلام
زین شفیع خویشتن بیگانه شد
زین تعجب خلق در افسانه شد
که نه مجنون است؟ یاری چون برید؟
از کسی که جان او را وا خرید؟
وا خریدش آن دم از گردن زدن
خاک نعل پاش بایستی شدن
بازگونه رفت و بیزاری گرفت
با چنین دلدار کین‌داری گرفت
پس ملامت کرد او را مصلحی
کین جفا چون می‌کنی با ناصحی؟
جان تو بخرید آن دلدار خاص
آن دم از گردن زدن کردت خلاص
گر بدی کردی نبایستی رمید
خاصه نیکی کرد آن یار حمید
گفت بهر شاه مبذول است جان
او چرا آید شفیع اندر میان؟
لی مع‌الله وقت بود آن دم مرا
لا یسع فیه نبی مجتبی
من نخواهم رحمتی جز زخم شاه
من نخواهم غیر آن شه را پناه
غیر شه را بهر آن لا کرده‌ام
که به سوی شه تولا کرده‌ام
گر ببرد او به قهر خود سرم
شاه بخشد شصت جان دیگرم
کار من سربازی و بی‌خویشی است
کار شاهنشاه من سربخشی است
فخر آن سر که کف شاهش برد
ننگ آن سر کو به غیری سر برد
شب که شاه از قهر در قیرش کشید
ننگ دارد از هزاران روز عید
خود طواف آن که او شه‌بین بود
فوق قهر و لطف و کفر و دین بود
زان نیامد یک عبارت در جهان
که نهان است و نهان است و نهان
زان که این اسما و الفاظ حمید
از گلابه‌ی آدمی آمد پدید
علم الاسما بد آدم را امام
لیک نه اندر لباس عین و لام
چون نهاد از آب و گل بر سر کلاه
گشت آن اسمای جانی روسیاه
که نقاب حرف و دم در خود کشید
تا شود بر آب و گل معنی پدید
گرچه از یک وجه منطق کاشف است
لیک از ده وجه پرده و مکنف است
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۱۹ - عروس آوردن پادشاه فرزند خود را از خوف انقطاع نسل
پس عروسی خواست باید بهر او
تا نماید زین تزوج نسل رو
گر رود سوی فنا این باز باز
فرخ او گردد ز بعد باز باز
صورت او باز گر زین جا رود
معنی او در ولد باقی بود
بهراین فرمود آن شاه نبیه
مصطفی که الولد سرابیه
بهراین معنی همه خلق از شعف
می‌بیاموزند طفلان را حرف
تا بماند آن معانی در جهان
چون شود آن قالب ایشان نهان
حق به حکمت حرصشان داده‌ست جد
بهر رشد هر صغیر مستعد
من هم از بهر دوام نسل خویش
جفت خواهم پور خود را خوب کیش
دختری خواهم ز نسل صالحی
نی ز نسل پادشاهی کالحی
شاه خود این صالح است آزاد اوست
نی اسیر حرص فرج است و گلوست
مر اسیران را لقب کردند شاه
عکس چون کافور نام آن سیاه
شد مفازه بادیه‌ی خون‌خوار نام
نیک بخت آن پیس را کردند عام
بر اسیر شهوت و حرص و امل
بر نوشته میر یا صدر اجل
آن اسیران اجل را عام داد
نام امیران اجل اندر بلاد
صدر خوانندش که در صف نعال
جان او پست است یعنی جاه و مال
شاه چون با زاهدی خویشی گزید
این خبر در گوش خاتونان رسید
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۳ - در سبب ورود این حدیث مصطفی صلوات الله علیه که الکافر یاکل فی سبعة امعاء و الممن یاکل فی معا واحد
کافران مهمان پیغامبر شدند
وقت شام ایشان به مسجد آمدند
کامدیم ای شاه ما اینجا قنق
ای تو مهمان‌دار سکان افق
بی‌نواییم و رسیده ما ز دور
هین بیفشان بر سر ما فضل و نور
گفت ای یاران من قسمت کنید
که شما پر از من و خوی منید
پر بود اجسام هر لشکر ز شاه
زان زنندی تیغ بر اعدای جاه
تو به خشم شه زنی آن تیغ را
ورنه بر اخوان چه خشم آید تو را
بر برادر بی‌گناهی می‌زنی
عکس خشم شاه گرز ده‌منی
شه یکی جان است و لشکر پر ازو
روح چون آبست واین اجسام جو
آب روح شاه اگر شیرین بود
جمله جوها پر ز آب خوش شود
که رعیت دین شه دارند و بس
این چنین فرمود سلطان عبس
هر یکی یاری، یکی مهمان گزید
در میان یک زفت بود و بی‌ندید
جسم ضخمی داشت، کس او را نبرد
ماند در مسجد چو اندر جام درد
مصطفی بردش چو وا ماند از همه
هفت بز بد شیرده اندر رمه
که مقیم خانه بودندی بزان
بهر دوشیدن برای وقت خوان
نان و آش و شیر آن هر هفت بز
خورد آن بوقحط عوج ابن غز
جمله اهل بیت خشم‌آلو شدند
که همه در شیر بز طامع بدند
معده طبلی‌خوار همچون طبل کرد
قسم هجده آدمی تنها بخورد
وقت خفتن رفت و در حجره نشست
پس کنیزک از غضب در را ببست
از برون زنجیر در را در فکند
که ازو بد خشمگین و دردمند
گبر را در نیم‌شب یا صبح دم
چون تقاضا آمد و درد شکم
از فراش خویش سوی در شتافت
دست بر در چون نهاد، او بسته یافت
در گشادن حیله کرد آن حیله‌ساز
نوع نوع و خود نشد آن بند باز
شد تقاضا بر تقاضا خانه تنگ
ماند او حیران و بی‌درمان و دنگ
حیله کرد او و به خواب اندر خزید
خویشتن در خواب در ویرانه دید
زان که ویرانه بد اندر خاطرش
شد به خواب اندر همان جا منظرش
خویش در ویرانه‌یی خالی چو دید
او چنان محتاج اندر دم برید
گشت بیدار و بدید آن جامه خواب
پر حدث، دیوانه شد از اضطراب
ز اندرون او برآمد صد خروش
زین چنین رسوایی بی‌خاک‌پوش
گفت خوابم بتر از بیداری‌ام
که خورم این سو و آن سو می‌ری‌ام
بانگ می‌زد وا ثبورا، وا ثبور
هم چنان که کافر اندر قعر گور
منتظر که کی شود این شب به سر
یا برآید در گشادن بانگ در
تا گریزد او چو تیری از کمان
تا نبیند هیچ کس او را چنان
قصه بسیاراست، کوته می‌کنم
باز شد آن در، رهید از درد و غم
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۸ - تفسیر یا حسرة علی العباد
او همی‌گوید که از اشکال تو
غره گشتم دیر دیدم حال تو
شمع مرده باده رفته دلربا
غوطه خورد از ننگ کژبینی ما
ظلت الارباح خسرا مغرما
نشتکی شکوی الی الله العمی
حبذا ارواح اخوان ثقات
مسلمات مؤمنات قانتات
هر کسی رویی به سویی برده‌اند
وان عزیزان رو به بی‌سو کرده‌اند
هر کبوتر می‌پرد در مذهبی
وین کبوتر جانب بی‌جانبی
ما نه مرغان هوا نه خانگی
دانهٔ ما دانهٔ بی‌دانگی
زان فراخ آمد چنین روزی ما
که دریدن شد قبادوزی ما
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۲۰ - صفت طاوس و طبع او و سبب کشتن ابراهیم علیه‌السلام او را
آمدیم اکنون به طاووس دورنگ
کو کند جلوه برای نام و ننگ
همت او صید خلق از خیر و شر
وز نتیجه و فایده‌ی آن بی‌خبر
بی‌خبر چون دام می‌گیرد شکار
دام را چه علم از مقصود کار؟
دام را چه ضر و چه نفع از گرفت؟
زین گرفت بیهده‌ش دارم شگفت
ای برادر دوستان افراشتی
با دو صد دلداری و بگذاشتی
کارت این بوده‌ست از وقت ولاد
صید مردم کردن از دام وداد
زان شکار و انبهی و باد و بود
دست در کن هیچ یابی تار و پود؟
بیشتر رفته‌ست و بی‌گاه است روز
تو به جد در صید خلقانی هنوز
آن یکی می‌گیر وان می‌هل ز دام
وین دگر را صید می‌کن چون لئام
باز این را می‌هل و می‌جو دگر
اینت لعب کودکان بی‌خبر
شب شود در دام تو یک صید نی
دام بر تو جز صداع و قید نی
پس تو خود را صید می‌کردی به دام
که شدی محبوس و محرومی ز کام
در زمانه صاحب دامی بود
همچو ما احمق که صید خود کند؟
چون شکار خوک آمد صید عام
رنج بی‌حد لقمه خوردن زو حرام
آن که ارزد صید را عشق است و بس
لیک او کی گنجد اندر دام کس؟
تو مگر آیی و صید او شوی
دام بگذاری به دام او روی
عشق می‌گوید به گوشم پست پست
صید بودن خوش‌تر از صیادی است
گول من کن خویش را و غره شو
آفتابی را رها کن ذره شو
بر درم ساکن شو و بی‌خانه باش
دعوی شمعی مکن پروانه باش
تا ببینی چاشنی زندگی
سلطنت بینی نهان در بندگی
نعل بینی بازگونه در جهان
تخته‌بندان را لقب گشته شهان
بس طناب اندر گلو و تاج دار
بر وی انبوهی که اینک تاجدار
همچو گور کافران بیرون حلل
اندرون قهر خدا عزوجل
چون قبور آن را مجصص کرده‌اند
پردهٔ پندار پیش آورده‌اند
طبع مسکینت مجصص از هنر
همچو نخل موم بی‌برگ و ثمر
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۲۵ - تفسیر و ان یکاد الذین کفروا لیزلقونک بابصارهم الایه
یا رسول‌الله در آن نادی کسان
می‌زنند از چشم بد بر کرکسان
از نظرشان کلهٔ شیر عرین
وا شکافد تا کند آن شیر انین
بر شتر چشم افکند هم‌چون حمام
وان گهان بفرستد اندر پی غلام
که برو از پیه این اشتر بخر
بیند اشتر را سقط او راه بر
سر بریده از مرض آن اشتری
کو به تگ با اسب می‌کردی مری
کز حسد وز چشم بد بی‌هیچ شک
سیر و گردش را بگرداند فلک
آب پنهان است و دولاب آشکار
لیک در گردش بود آب اصل کار
چشم نیکو شد دوای چشم بد
چشم بد را لا کند زیر لگد
سبق رحمت‌راست و او از رحمت است
چشم بد محصول قهر و لعنت است
رحمتش بر نقمتش غالب شود
چیره زین شد هر نبی بر ضد خود
کو نتیجه‌ی رحمت است و ضد او
از نتیجه ی قهر بود آن زشت‌رو
حرص بط یکتاست این پنجاه تاست
حرص شهوت مار و منصب اژدهاست
حرص بط از شهوت حلق است و فرج
در ریاست بیست چندان است درج
از الوهیت زند در جاه لاف
طامع شرکت کجا باشد معاف
زلت آدم ز اشکم بود و باه
وان ابلیس از تکبر بود و جاه
لاجرم او زود استغفار کرد
وآن لعین از توبه استکبار کرد
حرص حلق و فرج هم خود بدرگی‌ست
لیک منصب نیست آن اشکستگی‌ست
بیخ و شاخ این ریاست را اگر
باز گویم دفتری باید دگر
اسب سرکش را عرب شیطانش خواند
نی ستوری را که در مرعی بماند
شیطنت گردن کشی بد در لغت
مستحق لعنت آمد این صفت
صد خورنده گنجد اندر گرد خوان
دو ریاست‌جو نگنجد در جهان
آن نخواهد کین بود بر پشت خاک
تا ملک بکشد پدر را ز اشتراک
آن شنیدستی که الملک عقیم؟
قطع خویشی کرد ملکت‌جو ز بیم
که عقیم است و ورا فرزند نیست
همچو آتش با کسش پیوند نیست
هر چه یابد او بسوزد بر درد
چون نیابد هیچ خود را می‌خورد
هیچ شو وا ره تو از دندان او
رحم کم جو از دل سندان او
چون که گشتی هیچ از سندان مترس
هر صباح از فقر مطلق گیر درس
هست الوهیت ردای ذوالجلال
هر که در پوشد برو گردد وبال
تاج از آن اوست آن ما کمر
وای او کز حد خود دارد گذر
فتنهٔ توست این پر طاووسی‌ات
که اشتراکت باید و قدوسی‌ات
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۵۱ - قصهٔ آن شخص کی دعوی پیغامبری می‌کرد گفتندش چه خورده‌ای کی گیج شده‌ای و یاوه می‌گویی گفت اگر چیزی یافتمی کی خوردمی نه گیج شدمی و نه یاوه گفتمی کی هر سخن نیک کی با غیر اهلش گویند یاوه گفته باشند اگر چه در آن یاوه گفتن مامورند
آن یکی می‌گفت من پیغامبرم
از همه پیغامبران فاضل ترم
گردنش بستند و بردندش به شاه
کین همی گوید رسولم از اله
خلق بر وی جمع چون مور و ملخ
که چه مکر است و چه دام است و چه فخ؟
گر رسول آن است کاید از عدم
ما همه پیغامبریم و محتشم
ما از آن جا آمدیم اینجا غریب
تو چرا مخصوص باشی؟ ای ادیب
نه شما چون طفل خفته آمدیت؟
بی‌خبر از راه وز منزل بدیت
از منازل خفته بگذشتید و مست
بی‌خبر از راه و از بالا و پست
ما به بیداری روان گشتیم و خوش
از ورای پنج و شش تا پنج و شش
دیده منزل‌ها ز اصل و از اساس
چون قلاووزان خبیر و ره‌شناس
شاه را گفتند اشکنجه‌ش بکن
تا نگوید جنس او هیچ این سخن
شاه دیدش بس نزار و بس ضعیف
که به یک سیلی بمیرد آن نحیف
کی توان او را فشردن یا زدن؟
که چو شیشه گشته است او را بدن
لیک با او گویم از راه خوشی
که چرا داری تو لاف سر کشی؟
که درشتی ناید این جا هیچ کار
هم به نرمی سر کند از غار مار
مردمان را دور کرد از گرد وی
شه لطیفی بود و نرمی ورد وی
پس نشاندش باز پرسیدش ز جا
که کجا داری معاش و ملتجی؟
گفت ای شه هستم از دار السلام
آمده از ره درین دار الملام
نه مرا خانه‌ست و نه یک هم نشین
خانه کی کرده‌ست ماهی در زمین؟
باز شه از روی لاغش گفت باز
که چه خوردی و چه داری چاشت‌ساز؟
اشتهی داری‌؟چه خوردی بامداد
که چنین سرمستی و پر لاف و باد؟
گفت اگر نانم بدی خشک و طری
کی کنیمی دعوی پیغامبری؟
دعوی پیغامبری با این گروه
هم‌چنان باشد که دل جستن ز کوه
کس ز کوه و سنگ عقل و دل نجست
فهم و ضبط نکتهٔ مشکل نجست
هر چه گویی باز گوید که همان
می‌کند افسوس چون مستهزیان
از کجا این قوم و پیغام از کجا؟
از جمادی جان که را باشد رجا؟
گر تو پیغام زنی آری و زر
پیش تو بنهند جمله سیم و سر
که فلان جا شاهدی می‌خواندت
عاشق آمد بر تو او می‌داندت
ور تو پیغام خدا آری چو شهد
که بیا سوی خدا ای نیک‌عهد
از جهان مرگ سوی برگ رو
چون بقا ممکن بود فانی مشو
قصد خون تو کنند و قصد سر
نز برای حمیت دین و هنر
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۵۴ - مناجات
ای دهنده‌ی قوت و تمکین و ثبات
خلق را زین بی‌ثباتی ده نجات
اندر آن کاری که ثابت بودنی‌ست
قایمی ده نفس را که منثنی‌ست
صبرشان بخش و کفه‌ی میزان گران
وا رهانشان از فن صورتگران
وز حسودی بازشان خر ای کریم
تا نباشند از حسد دیو رجیم
در نعیم فانی مال و جسد
چون همی‌سوزند عامه از حسد
پادشاهان بین که لشکر می‌کشند
از حسد خویشان خود را می‌کشند
عاشقان لعبتان پر قذر
کرده قصد خون و جان همدگر
ویس و رامین خسرو و شیرین بخوان
که چه کردند از حسد آن ابلهان
که فنا شد عاشق و معشوق نیز
هم نه چیزند و هواشان هم نه چیز
پاک الهی که عدم بر هم زند
مر عدم را بر عدم عاشق کند
در دل نه‌دل حسدها سر کند
نیست را هست این چنین مضطر کند
این زنانی کز همه مشفق‌ترند
از حسد دو ضره خود را می‌خورند
تا که مردانی که خود سنگین‌دل اند
از حسد تا در کدامین منزل‌اند؟
گر نکردی شرع افسونی لطیف
بر دریدی هر کسی جسم حریف
شرع بهر دفع شر رایی زند
دیو را در شیشهٔ حجت کند
از گواه و از یمین و از نکول
تا به شیشه در رود دیو فضول
مثل میزانی که خشنودی دو ضد
جمع می‌آید یقین در هزل و جد
شرع چون کیله و ترازو دان یقین
که بدو خصمان رهند از جنگ و کین
گر ترازو نبود آن خصم از جدال
کی رهد از وهم حیف و احتیال؟
پس درین مردار زشت بی‌وفا
این همه رشک است و خصم است و جفا
پس در اقبال و دولت چون بود
چون شود جنی و انسی در حسد؟
آن شیاطین خود حسود کهنه‌اند
یک زمان از ره‌زنی خالی نه‌اند
وآن بنی آدم که عصیان کشته‌اند
از حسودی نیز شیطان گشته‌اند
از نبی برخوان که شیطانان انس
گشته‌اند از مسخ حق با دیو جنس
دیو چون عاجز شود در افتتان
استعانت جوید او زین انسیان
که شما یارید با ما یاریی
جانب مایید جانب داری‌یی
گر کسی را ره زنند اندر جهان
هر دو گون شیطان بر آید شادمان
ور کسی جان برد و شد در دین بلند
نوحه می‌دارند آن دو رشک‌مند
هر دو می‌خایند دندان حسد
بر کسی که داد ادیب او را خرد
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۵۹ - داستان آن کنیزک کی با خر خاتون شهوت می‌راند و او را چون بز و خرس آموخته بود شهوت راندن آدمیانه و کدویی در قضیب خر می‌کرد تا از اندازه نگذرد خاتون بر آن وقوف یافت لکن دقیقهٔ کدو را ندید کنیزک را ببهانه براه کرد جای دور و با خر جمع شد بی‌کدو و هلاک شد بفضیحت کنیزک بیگاه باز آمد و نوحه کرد که ای جانم و ای چشم روشنم کیر دیدی کدو ندیدی ذکر دیدی آن دگر ندیدی کل ناقص ملعون یعنی کل نظر و فهم ناقص ملعون و اگر نه ناقصان ظاهر جسم مرحوم‌اند ملعون نه‌اند بر خوان لیس علی الاعمی حرج نفی حرج کرد و نفی لعنت و نفی عتاب و غضب
یک کنیزک یک خری بر خود فکند
از وفور شهوت و فرط گزند
آن خر نر را به گان خو کرده بود
خر جماع آدمی پی برده بود
یک کدویی بود حیلت‌سازه را
در نرش کردی پی اندازه را
در ذکر کردی کدو را آن عجوز
تا رود نیم ذکر وقت سپوز
گر همه کیر خر اندر وی رود
آن رحم و آن روده‌ها ویران شود
خر همی‌شد لاغر و خاتون او
ماند عاجز کز چه شد این خر چو مو
نعلبندان را نمود آن خر که چیست
علت او که نتیجه‌ش لاغری‌ست؟
هیچ علت اندرو ظاهر نشد
هیچ کس از سر او مخبر نشد
در تفحص اندر افتاد او به جد
شد تفحص را دمادم مستعد
جد را باید که جان بنده بود
زان که جد جوینده یابنده بود
چون تفحص کرد از حال اشک
دید خفته زیر خر آن نرگسک
از شکاف در بدید آن حال را
بس عجب آمد از آن آن زال را
خر همی‌گاید کنیزک را چنان
که به عقل و رسم مردان با زنان
در حسد شد گفت چون این ممکن است
پس من اولی تر که خر ملک من است
خر مهذب گشته و آموخته
خوان نهاده‌ست و چراغ افروخته
کرد نادیده و در خانه بکوفت
کی کنیزک چند خواهی خانه روفت؟
از پی روپوش می‌گفت این سخن
کی کنیزک آمدم در باز کن
کرد خاموش و کنیزک را نگفت
راز را از بهر طمع خود نهفت
پس کنیزک جمله آلات فساد
کرد پنهان پیش شد در را گشاد
رو ترش کرد و دو دیده پر ز نم
لب فرو مالید یعنی صایمم
در کف او نرمه جاروبی که من
خانه را می‌روفتم بهر عطن
چون که با جاروب در را وا گشاد
گفت خاتون زیر لب کی اوستاد
رو ترش کردی و جاروبی به کف؟
چیست آن خر برگسسته از علف؟
نیم کاره و خشمگین جنبان ذکر
ز انتظار تو دو چشمش سوی در
زیر لب گفت این نهان کرد از کنیز
داشتش آن دم چو بی‌جرمان عزیز
بعد از آن گفتش که چادر نه به سر
رو فلان خانه ز من پیغام بر
این چنین گو وین چنین کن وآن چنان
مختصر کردم من افسانه ی زنان
آنچه مقصود است مغز آن بگیر
چون به راهش کرد آن زال ستیر
بود از مستی شهوت شادمان
در فرو بست و همی‌گفت آن زمان
یافتم خلوت زنم از شکر بانگ
رسته‌ام از چار دانگ و از دو دانگ
از طرب گشته بزان زن هزار
در شرار شهوت خر بی‌قرار
چه بزان؟ کان شهوت او را بز گرفت
بز گرفتن گیج را نبود شگفت
میل شهوت کر کند دل را و کور
تا نماید خر چو یوسف نار نور
ای بسا سرمست نار و نارجو
خویشتن را نور مطلق داند او
جز مگر بنده‌ی خدا یا جذب حق
با رهش آرد بگرداند ورق
تا بداند کان خیال ناریه
در طریقت نیست الا عاریه
زشت‌ها را خوب بنماید شره
نیست چون شهوت بتر ز آفتاب ره
صد هزاران نام خوش را کرد ننگ
صد هزاران زیرکان را کرد دنگ
چون خری را یوسف مصری نمود
یوسفی را چون نماید آن جهود؟
بر تو سرگین را فسونش شهد کرد
شهد را خود چون کند وقت نبرد؟
شهوت از خوردن بود کم کن ز خور
یا نکاحی کن گریزان شو ز شر
چون بخوردی می‌کشد سوی حرم
دخل را خرجی بباید لاجرم
پس نکاح آمد چو لاحول و لا
تا که دیوت نفکند اندر بلا
چون حریص خوردنی زن خواه زود
ورنه آمد گربه و دنبه ربود
بار سنگی بر خری که می‌جهد
زود بر نه پیش از آن کو بر نهد
فعل آتش را نمی‌دانی تو برد
گرد آتش با چنین دانش مگرد
علم دیگ و آتش ار نبود تورا
از شرر نه دیگ ماند نه ابا
آب حاضر باید و فرهنگ نیز
تا پزد آب دیگ سالم در ازیز
چون ندانی دانش آهنگری
ریش و مو سوزد چو آنجا بگذری
در فرو بست آن زن و خر را کشید
شادمانه لاجرم کیفر چشید
در میان خانه آوردش کشان
خفت اندر زیر آن نر خر ستان
هم بر آن کرسی که دید او از کنیز
تا رسد در کام خود آن قحبه نیز
پا بر آورد و خر اندر وی سپوخت
آتشی از کیر خر در وی فروخت
خر مؤدب گشته در خاتون فشرد
تا به خایه در زمان خاتون بمرد
بر درید از زخم کیر خر جگر
روده‌ها بسکسته شد از همدگر
دم نزد در حال آن زن جان بداد
کرسی از یک‌سو زن از یک‌سو فتاد
صحن خانه پر ز خون شد زن نگون
مرد او و برد جان ریب المنون
مرگ بد با صد فضیحت ای پدر
تو شهیدی دیده‌یی از کیر خر؟
تو عذاب الخزی بشنو از نبی
در چنین ننگی نکن جان را فدی
دان که این نفس بهیمی نر خراست
زیر او بودن از آن ننگین‌تراست
در ره نفس ار بمیری در منی
تو حقیقت دان که مثل او زنی
نفس ما را صورت خر بدهد او
زانک صورت‌ها کند بر وفق خو
این بود اظهار سر در رستخیز
الله الله از تن چون خر گریز
کافران را بیم کرد ایزد ز نار
کافران گفتند نار اولی ز عار
گفت نی آن نار اصل عارهاست
همچو این ناری که این زن را بکاست
لقمه اندازه نخورد از حرص خود
در گلو بگرفت لقمه ی مرگ بد
لقمه اندازه خور ای مرد حریص
گرچه باشد لقمه حلوا و خبیص
حق تعالی داد میزان را زبان
هین ز قرآن سورهٔ رحمان بخوان
هین ز حرص خویش میزان را مهل
آز و حرص آمد تو را خصم مضل
حرص جوید کل بر آید او ز کل
حرص مپرست ای فجل ابن الفجل
آن کنیزک می‌شد و می‌گفت آه
کردی ای خاتون تو استا را به راه
کار بی‌استاد خواهی ساختن؟
جاهلانه جان بخواهی باختن
ای ز من دزدیده علمی ناتمام
ننگت آمد که بپرسی حال دام؟
هم بچیدی دانه مرغ از خرمنش
هم نیفتادی رسن در گردنش
دانه کمتر خور مکن چندین رفو
چون کلوا خواندی بخوان لا تسرفوا
تا خوری دانه نیفتی تو به دام
این کند علم و قناعت والسلام
نعمت از دنیا خورد عاقل نه غم
جاهلان محروم مانده در ندم
چون در افتد در گلوشان حبل دام
دانه خوردن گشت بر جمله حرام
مرغ اندر دام دانه کی خورد؟
دانه چون زهراست در دام ار چرد
مرغ غافل می‌خورد دانه ز دام
همچو اندر دام دنیا این عوام
باز مرغان خبیر هوشمند
کرده‌اند از دانه خود را خشک‌بند
کندرون دام دانه زهرباست
کور آن مرغی که در فخ دانه خواست
صاحب دام ابلهان را سر برید
وان ظریفان را به مجلس‌ها کشید
که از آن‌ها گوشت می‌آید به کار
وز ظریفان بانگ و ناله ی زیر و زار
پس کنیزک آمد از اشکاف در
دید خاتون را بمرده زیر خر
گفت ای خاتون احمق این چه بود
گر تورا استاد خود نقشی نمود؟
ظاهرش دیدی سرش از تو نهان
اوستا ناگشته بگشادی دکان؟
کیر دیدی همچو شهد و چون خبیص
آن کدو را چون ندیدی ای حریص؟
یا چو مستغرق شدی در عشق خر
آن کدو پنهان بماندت از نظر؟
ظاهر صنعت بدیدی زاوستاد
اوستادی برگرفتی شاد شاد؟
ای بسا زراق گول بی‌وقوف
از ره مردان ندیده غیر صوف
ای بسا شوخان ز اندک احتراف
از شهان ناموخته جز گفت و لاف
هر یکی در کف عصا که موسی‌ام
می‌دمد بر ابلهان که عیسی‌ام
آه از آن روزی که صدق صادقان
باز خواهد از تو سنگ امتحان
آخر از استاد باقی را بپرس
یا حریصان جمله کورانند و خرس؟
جمله جستی باز ماندی از همه
صید گرگانند این ابله رمه
صورتی بشینده گشتی ترجمان
بی‌خبر از گفت خود چون طوطیان
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۶۱ - صاحب‌دلی دید سگ حامله در شکم آن سگ‌بچگان بانگ می‌کردند در تعجب ماند کی حکمت بانگ سگ پاسبانیست بانگ در اندرون شکم مادر پاسبانی نیست و نیز بانگ جهت یاری خواستن و شیر خواستن باشد و غیره و آنجا هیچ این فایده‌ها نیست چون به خویش آمد با حضرت مناجات کرد و ما یعلم تاویله الا الله جواب آمد کی آن صورت حال قومیست از حجاب بیرون نیامده و چشم دل باز ناشده دعوی بصیرت کنند و مقالات گویند از آن نی ایشان را قوتی و یاریی رسد و نه مستمعان را هدایتی و رشدی
آن یکی می‌دید خواب اندر چله
در رهی ماده سگی بد حامله
ناگهان آواز سگ‌بچگان شنید
سگ‌بچه اندر شکم بد ناپدید
بس عجب آمد ورا آن بانگ‌ها
سگ‌بچه اندر شکم چون زد ندا؟
سگ‌بچه اندر شکم ناله کنان
هیچ‌کس دیده‌ست این اندر جهان؟
چون بجست از واقعه آمد به خویش
حیرت او دم به دم می‌گشت بیش
در چله کس نی که گردد عقده حل
جز که درگاه خدا عز و جل
گفت یا رب زین شکال و گفت و گو
در چله وا مانده‌ام از ذکر تو
پر من بگشای تا پران شوم
در حدیقه‌ی ذکر و سیبستان شوم
آمدش آواز هاتف در زمان
کان مثالی دان ز لاف جاهلان
کز حجاب و پرده بیرون نامده
چشم بسته بیهده گویان شده
بانگ سگ اندر شکم باشد زیان
نه شکارانگیز و نه شب پاسبان
گرگ نادیده که منع او بود
دزد نادیده که دفع او شود
از حریصی وز هوای سروری
در نظر کند و به لافیدن جری
از هوای مشتری و گرم‌دار
بی‌بصیرت پا نهاده در فشار
ماه نادیده نشان‌ها می‌دهد
روستایی را بدان کژ می‌نهد
از برای مشتری در وصف ماه
صد نشان نادیده گوید بهر جاه
مشتری کو سود دارد خود یکی‌ست
لیک ایشان را درو ریب و شکی‌ست
از هوای مشتری بی‌شکوه
مشتری را باد دادند این گروه
مشتری ماست الله اشتری
از غم هر مشتری هین برتر آ
مشتری‌یی جو که جویان تواست
عالم آغاز و پایان تواست
هین مکش هر مشتری را تو به دست
عشق‌بازی با دو معشوقه بد است
زو نیابی سود و مایه گر خرد
نبودش خود قیمت عقل و خرد
نیست او را خود بهای نیم نعل
تو برو عرضه کنی یاقوت و لعل؟
حرص کورت کرد و محرومت کند
دیو همچون خویش مرجومت کند
هم‌چنانک اصحاب فیل و قوم لوط
کردشان مرجوم چون خود آن سخوط
مشتری را صابران در یافتند
چون سوی هر مشتری نشتافتند
آن که گردانید رو زان مشتری
بخت و اقبال و بقا شد زو بری
ماند حسرت بر حریصان تا ابد
همچو حال اهل ضروان در حسد
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۶۲ - قصهٔ اهل ضروان و حسد ایشان بر درویشان کی پدر ما از سلیمی اغلب دخل باغ را به مسکینان می‌داد چون انگور بودی عشر دادی و چون مویز و دوشاب شدی عشر دادی و چون حلوا و پالوده کردی عشر دادی و از قصیل عشر دادی و چون در خرمن می‌کوفتی از کفهٔ آمیخته عشر دادی و چون گندم از کاه جدا شدی عشر دادی و چون آرد کردی عشر دادی و چون خمیر کردی عشر دادی و چون نان کردی عشر دادی لاجرم حق تعالی در آن باغ و کشت برکتی نهاده بود کی همه اصحاب باغها محتاج او بدندی هم به میوه و هم به سیم و او محتاج هیچ کس نی ازیشان فرزندانشان خرج عشر می‌دیدند منکر و آن برکت را نمی‌دیدند هم‌چون آن زن بدبخت که کدو را ندید و خر را دید
بود مردی صالحی ربانی‌یی
عقل کامل داشت و پایان دانی‌یی
در ده ضروان به نزدیک یمن
شهره اندر صدقه و خلق حسن
کعبهٔ درویش بودی کوی او
آمدندی مستمندان سوی او
هم ز خوشه عشر دادی بی‌ریا
هم ز گندم چون شدی از که جدا
آرد گشتی عشر دادی هم ازان
نان شدی عشر دگر دادی ز نان
عشر هر دخلی فرو نگذاشتی
چارباره دادی زانچه کاشتی
بس وصیت‌ها بگفتی هر زمان
جمع فرزندان خود را آن جوان
الله الله قسم مسکین بعد من
وا مگیریدش ز حرص خویشتن
تا بماند بر شما کشت و ثمار
در پناه طاعت حق پایدار
دخل‌ها و میوه‌ها جمله ز غیب
حق فرستاده‌ست بی‌تخمین و ریب
در محل دخل اگر خرجی کنی
درگه سود است سودی بر زنی
ترک اغلب دخل را در کشتزار
باز کارد که وی است اصل ثمار
بیش تر کارد خورد زان اندکی
که ندارد در بروییدن شکی
زان بیفشاند به کشتن ترک دست
کان غله‌ش هم زان زمین حاصل شده‌ست
کفشگر هم آنچه افزاید ز نان
می‌خرد چرم و ادیم و سختیان
که اصول دخلم این‌ها بوده‌اند
هم از این‌ها می‌گشاید رزق بند
دخل از آن جا آمده ستش لاجرم
هم در آن جا می‌کند داد و کرم
این زمین و سختیان پرده‌ست و بس
اصل روزی از خدا دان هر نفس
چون بکاری در زمین اصل کار
تا بروید هر یکی را صد هزار
گیرم اکنون تخم را گر کاشتی
در زمینی که سبب پنداشتی
چون دو سه سال آن نروید چون کنی؟
جز که در لابه و دعا کف در زنی
دست بر سر می‌زنی پیش اله
دست و سر بر دادن رزقش گواه
تا بدانی اصل اصل رزق اوست
تا همو را جوید آن که رزق‌جوست
رزق از وی جو مجو از زید و عمر
مستی از وی جو مجو از بنگ و خمر
توانگری زو خو نه از گنج و مال
نصرت از وی خواه نه از عم و خال
عاقبت زین‌ها بخواهی ماندن
هین که را خواهی در آن دم خواندن؟
این دم او را خوان و باقی را بمان
تا تو باشی وارث ملک جهان
چون یفر المرء آید من اخیه
یهرب المولود یوما من ابیه
زان شود هر دوست آن ساعت عدو
که بت تو بود و از ره مانع او
روی از نقاش رو می‌تافتی
چون ز نقشی انس دل می‌یافتی
این دم ار یارانت با تو ضد شوند
وز تو برگردند و در خصمی روند
هین بگو نک روز من پیروز شد
آنچه فردا خواست شد امروز شد
ضد من گشتند اهل این سرا
تا قیامت عین شد پیشین مرا
پیش ازان که روزگار خود برم
عمر با ایشان به پایان آورم
کالهٔ معیوب بخریده بدم
شکر کز عیبش بگه واقف شدم
پیش از آن کز دست سرمایه شدی
عاقبت معیوب بیرون آمدی
مال رفته عمر رفته ای نسیب
ماه و جان داده پی کاله‌ی معیب
رخت دادم زر قلبی بستدم
شاد شادان سوی خانه می‌شدم
شکر کین زر قلب پیدا شد کنون
پیش ازان که عمر بگذشتی فزون
قلب ماندی تا ابد در گردنم
حیف بودی عمر ضایع کردنم
چون بگه‌تر قلبی او رو نمود
پای خود زو وا کشم من زود زود
یار تو چون دشمنی پیدا کند
گر حقد و رشک او بیرون زند
تو ازان اعراض او افغان مکن
خویشتن را ابله و نادان مکن
بلکه شکر حق کن و نان بخش کن
که نگشتی در جوال او کهن
از جوالش زود بیرون آمدی
تا بجویی یار صدق سرمدی
نازنین یاری که بعد از مرگ تو
رشتهٔ یاری او گردد سه تو
آن مگر سلطان بود شاه رفیع
یا بود مقبول سلطان و شفیع
رستی از قلاب و سالوس و دغل
غر او دیدی عیان پیش از اجل
این جفای خلق با تو در جهان
گر بدانی گنج زر آمد نهان
خلق را با تو چنین بدخو کنند
تا تورا ناچار رو آن سو کنند
این یقین دان که در آخر جمله‌شان
خصم گردند و عدو و سرکشان
تو بمانی با فغان اندر لحد
لا تذرنی فرد خواهان از احد
ای جفایت به ز عهد وافیان
هم ز داد توست شهد وافیان
بشنو از عقل خود ای انباردار
گندم خود را به ارض الله سپار
تا شود ایمن ز دزد و از شپش
دیو را با دیوچه زوتر بکش
کو همی ترساندت هر دم ز فقر
همچو کبکش صید کن ای نره صقر
باز سلطان عزیز کامیار
ننگ باشد که کند کبکش شکار
بس وصیت کرد و تخم وعظ کاشت
چون زمینشان شوره بد سودی نداشت
گرچه ناصح را بود صد داعیه
پند را اذنی بباید واعیه
تو به صد تلطیف پندش می‌دهی
او ز پندت می‌کند پهلو تهی
یک کس نامستمع ز استیز و رد
صد کس گوینده را عاجز کند
ز انبیا ناصح‌تر و خوش لهجه‌تر
کی بود؟ که گرفت دمشان در حجر
زانچه کوه و سنگ درکار آمدند
می‌نشد بدبخت را بگشاده بند
آن چنان دل‌ها که بدشان ما و من
نعتشان شد بل اشد قسوة
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۸۵ - تعجیل فرمودن پادشاه ایاز را کی زود این حکم را به فیصل رسان و منتظر مدار و ایام بیننا مگو کی الانتظار موت الاحمر و جواب گفتن ایاز شاه را
گفت ای شه جملگی فرمان توراست
با وجود آفتاب اختر فناست
زهره که بود یا عطارد یا شهاب
کو برون آید به پیش آفتاب؟
گر زدلق و پوستین بگذشتمی
کی چنین تخم ملامت کشتمی؟
قفل کردن بر در حجره چه بود
در میان صد خیالی حسود؟
دست در کرده درون آب جو
هر یکی زایشان کلوخ خشک‌جو
پس کلوخ خشک در جو کی بود؟
ماهی‌یی با آب عاصی کی شود؟
بر من مسکین جفا دارند ظن
که وفا را شرم می‌آید ز من
گر نبودی زحمت نامحرمی
چند حرفی از وفا واگفتمی
چون جهانی شبهت و اشکال‌جوست
حرف می‌رانیم ما بیرون پوست
گر تو خود را بشکنی مغزی شوی
داستان مغز نغزی بشنوی
جوز را در پوست‌ها آوازهاست
مغز و روغن را خود آوازی کجاست؟
دارد آوازی نه اندر خورد گوش
هست آوازش نهان در گوش نوش
گرنه خوش‌آوازی مغزی بود
ژغژغ آواز قشری که شنود؟
ژغژغ آن زان تحمل می‌کنی
تا که خاموشانه بر مغزی زنی
چند گاهی بی‌لب و بی‌گوش شو
وان گهان چون لب حریف نوش شو
چند گفتی نظم و نثر و راز فاش
خواجه یک روز امتحان کن گنگ باش
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۸۸ - حکایت در بیان توبهٔ نصوح کی چنانک شیر از پستان بیرون آید باز در پستان نرود آنک توبه نصوحی کرد هرگز از آن گناه یاد نکند به طریق رغبت بلک هر دم نفرتش افزون باشد و آن نفرت دلیل آن بود کی لذت قبول یافت آن شهوت اول بی‌لذت شد این به جای آن نشست نبرد عشق را جز عشق دیگر چرا یاری نجویی زو نکوتر وانک دلش باز بدان گناه رغبت می‌کند علامت آنست کی لذت قبول نیافته است و لذت قبول به جای آن لذت گناه ننشسته است سنیسره للیسری نشده است لذت و نیسره للعسری باقیست بر وی
بود مردی پیش ازین نامش نصوح
بد ز دلاکی زن او را فتوح
بود روی او چو رخسار زنان
مردی خود را همی‌کرد او نهان
او به حمام زنان دلاک بود
در دغا و حیله بس چالاک بود
سال‌ها می‌کرد دلاکی و کس
بو نبرد از حال و سر آن هوس
زان که آواز و رخش زن‌وار بود
لیک شهوت کامل و بیدار بود
چادر و سربند پوشیده و نقاب
مرد شهوانی و در غره ی شباب
دختران خسروان را زین طریق
خوش همی‌مالید و می‌شست آن عشیق
توبه‌ها می‌کرد و پا در می‌کشید
نفس کافر توبه‌اش را می‌درید
رفت پیش عارفی آن زشت‌کار
گفت ما را در دعایی یاد دار
سر او دانست آن آزادمرد
لیک چون حلم خدا پیدا نکرد
بر لبش قفل است و در دل رازها
لب خموش و دل پر از آوازها
عارفان که جام حق نوشیده‌اند
رازها دانسته و پوشیده‌اند
هر که را اسرار کار آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند
سست خندید و بگفت ای بدنهاد
زان که دانی ایزدت توبه دهاد