عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۷ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۰۷ - در مرثیهٔ وحید الدین پسر عم خود
جان عطارد از تپش خاطر وحید
چونان بسوخت کز فلک آبی نماندش
جان وحید را به فلک برد ذو الجلال
تا هم فلک به جای عطارد نشاندش
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۱۵
سفره‌ای و بر او چو سفرهٔ گل
از برون سرخ و از درون زردیش
خواجه شد هندوی غلامی ترک
تا وفا دارد از جوان مردیش
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۶۶ - در شکر انعام رئیس شمس الدین
دی فرد و خفته بخت سوی ارمن آمدم
امروز جفت نعمت بسیار می‌روم
دیدم دو بحر، بحر ایادی و بحر آب
من زین دو بحر شاکر آثار می‌روم
لب تشنه آمدم به لب بحر شور لیک
سیراب بحر عذب صدف‌دار می‌روم
گر خشک‌سال بخل جهان را گرفت، من
غرق سحاب جود گهر بار می‌روم
یعنی ز صبح صادق انعام شمس دین
از شرم سرخ روی و شفق‌وار می‌روم
در گوش گاو خفته‌ام از امن کز عطاش
با گنج گاو و دولت بیدار می‌روم
کاس کرم دهد به من و من ز خرمی
سرمست کاس از دل هشیار می‌روم
کس مرغ را که داشت به پروار ندهد آب
من مرغ‌وار ز آب به پروار می‌روم
نزد رئس چون الف کوفی آمدم
چون دال سرفکنده خجل سار می‌روم
بر عین غین گشته ز خجلت ز عین مال
چون حرف غین بین که گران‌بار می‌روم
از پیش این رئیس نکوکار پاک زاد
افکنده سر، چو خائن بدکار می‌روم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۰۵ - خاقانی برای دوستی اسب و این شعر را فرستاد
زهی عقد فرهنگیان را میانه
میان پیشت اصحاب فرهنگ بسته
علی رغم خورشید دست ضمیرت
حلی بر جبین شباهنگ بسته
چنان جادوی بخل را بسته جودت
که جادو زبان را به نیرنگ بسته
کفت عیسی‌آسا به اعجاز همت
تب آز را پیش از آهنگ بسته
دلت گوهر راز حق راست حقه
درون بس فراخ و سرش تنگ بسته
سراید نوای مدیح تو زهره
ببین گیسوی زلف در چنگ بسته
فلک چنگ پشت است و ساعات رگ‌ها
که رگ بیست‌وچار است بر چنگ بسته
فرستادمت اسب و دستار و جبه
ز مه طوق بر اسب شب‌رنگ بسته
سپید است دستار لیکن مذهب
سیاه است جبه ولی رنگ بسته
به دستار و جبه خجل سارم از تو
در عفو مگذار چون سنگ بسته
مسیح آیتی من سلیمانت کردم
که بادی فرستادمت تنگ بسته
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۱۲
پسر، خاندان را بود خانه‌دار
چو جان پدر شد به دیگر سرای
اگر شیر برجا نماند رواست
ولی عطسهٔ شیر ماند بجای
برون بیشه را شیر به میزبان
درون خانه را گربه به کدخدای
جهان را بنگزیرد از گربه لیک
گزیرد ز شیر نبرد آزمای
که در خانه آواز یک گربه به
که ده غرش شیر دندان نمای
که ده چار دیوار گردد خراب
ز دندان یک موش آفت فزای
نه پرویز پرداخت لنگر بری
چو از خشم بهرام بد کرد رای
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۳۲ - در جواب مردی سروده که عنصری را بر او ترجیح داده است
به تعریض گفتی که خاقانیا
چه خوش داشت نظم روان عنصری
بلی شاعری بود صاحب‌قران
ز ممدوح صاحب‌قران عنصری
ز معشوق نیکو و ممدوح نیک
غزل‌گو شد و مدح‌خوان عنصری
جز ار طرز مدح و طراز غزل
نکردی ز طبع امتحان عنصری
شناسند افاضل که چون من نبود
به مدح و غزل درفشان عنصری
که این سحر کاری که من می‌کنم
نکردی به سحر بیان عنصری
ز ده شیوه کان حیلت شاعری است
به یک شیوه شد داستان عنصری
مرا شیوهٔ خاص و تازه است و داشت
همان شیوهٔ باستان عنصری
نه تحقیق گفت و نه وعظ و نه زهد
که حرفی ندانست از آن عنصری
به دور کرم بخششی نیک دید
ز محمود کشور ستان عنصری
به ده بیت صد بدره و برده یافت
ز یک فتح هندوستان عنصری
شنیدم که از نقره زد دیگدان
ز زر ساخت آلات خوان عنصری
اگر زنده ماندی در این دور بخل
خسک ساختی دیگدان عنصری
نخوردی ز خوان‌های این مردمان
پری‌وار جز استخوان عنصری
به بوی دو نان پیش دونان شدی
زدی بوسه چون پر نان عنصری
ز تیر فلک تیغ چستی نداشت
چو من در نیام دهان عنصری
ز نی دور باش دو شاخی نداشت
چو من در سه شاخ بنان عنصری
نبوده است چون من گه نظم و نثر
بزرگ آیت و خرده دان عنصری
به نظم چو پروین و نثر چو نعش
نبود آفتاب جهان عنصری
ادیب و دبیر و مفسر نبود
نه سحبان یعرب زبان عنصری
چنانک این عروس از درم خرم است
به زر بود خرم روان عنصری
دهم مال و پس شاد باشم کنون
ستد زر و شد شادمان عنصری
به دانش بر از عرش گر رفته بود
به دولت بر از آسمان عنصری
به دانش توان عنصری شد ولیک
به دولت شدن چون توان عنصری
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۳۳
صدرا تو را جلالت اسکندر است لیک
خضری که آب علم ز بحر یقین خوری
هم ظل ذوالجلالی و هم نور آفتاب
بر اسمانی و غم اهل زمین خوری
بر گنج سایه از پی بذل زر افکنی
در بحر غوطه از پی در ثمین خوری
از دست دیو حادثه در تو گریخت دین
یعنی شهاب دین توئی اندوه دین خوری
هستی شکسته‌دل ز شیاطین ولی چه باک
چون مومیائی از کف روح الامین خوری
آدم چو غصه خورد ز دیدوی شگفت نیست
گر تو شهاب غصهٔ دیو لعین خوری
در مدحت تو مبدع سحر آفرین منم
شاید دریغ مبدع سحر آفرین خوری
خوردی دریغ من که اسیرم به دست چرخ
آری به دست دیو دریغ نگین خوری
در شرق و غرب صبح پسینم به صدق و فضل
تو آفتابی انده صبح پسین خوری
نار کلیم و چشمهٔ خضر است شعر من
شب شمع از آن فروزی و روز آب ازین خوری
هست انگبین ز گل چکنی پس گل انگبین
چون نحل گل خورد نه ز گل انگبین خوری
مهر جم است و کاس جنان نظم و نثر من
مهر از یسار خواهی و کاس از یمین خوری
دیوان من تو را چه ز افسانه دم زنی
قرآنت بر یمین چه به ابجد یمین خوری
چه حاجت است نشتر ترسا چو بامداد
شربت ز دست عیسی گردون نشین خوری
بر شعر زر دهی ز کریمان مثل شوی
با شیر پی نهی ز گوزنان سرین خوری
از ششتر سخا چو طراز شرف دهی
از عسکر سخن شکر آفرین خوری
دانی حدیث آن زن حلواگر گدای
گفتا چنین کنی به مکافا چنین خوری
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۴۳
گر از غم خلاصی طلب کردمی
هم از نای و نوشی سبب کردمی
مرا غم ندیم است خاص ارنه من
چو عامان به نوعی طرب کردمی
اگر غم طلاق از دلم بستدی
نکاح بنات العنب کردمی
گرم دست رفتی لگام ادب
بر این ابلق روز و شب کردمی
وگر کردهٔ چرخ بشمردمی
شمارش سوی دست چپ کردمی
کلید زبان گر نبودی وبال
کی از خامشی قفل لب کردمی
بری‌خوردمی آخر از دست کشت
اگرنه ز مومی رطب کردمی
مگر فضل من ناقص است ارنه من
بر او تکیه‌گاهی عجب کردمی
ادب داشتم دولتم برنداشت
ادب کاشکی کم طلب کردمی
عصای کلیم ار به دستم بدی
به چوبش ادب را ادب کردمی
اگر در هنرها هنر دیدمی
به خاقانی آن را نسب کردمی
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۲۱
مرکب از بهر راحتی باشد
بنده از اسب خویش در رنجست
گوشت قطعا بر استخوانش نیست
راست خواهی چو اسب شطرنجست
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۳۲
ماه را دید مرغ شب پره گفت
شاهدت روی و دلپذیرت خوست
وینکه خلق آفتاب خوانندش
راست خواهی به چشم من نه نکوست
گفت خاموش کن که من نکنم
دشمنی با وی از برای تو دوست
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۴۷
بر تربت دوستان ماضی
بگذشت بسی ز بوستان باد
گر بر سر خاک ما رود نیز
سهلست بقای دوستان باد
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۸۱
نه سام و نریمان و افراسیاب
نه کسری و دارا و جمشید ماند
تو هم دل مبند ای خداوند ملک
چو کس را ندانی که جاوید ماند
چو دور جوانی خلل می‌کند
به پایان پیری چه امید ماند؟
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۹۲
آسیا سنگ ده هزار منی
به دور مرد از کمر بگردانند
لیکن از زیر به زبر بردن
به هزار آدمیش نتوانند
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۸
متکلف به نغمه در قرآن
حق بیازرد و خلق را بربود
آن یکی خسر آن دگر باشد
مایه وقتی زیان و وقتی سود
ناخوش‌آواز اگر دراز کشد
نه خداوندی خلق ازو خشنود
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۷۸
پسران فلان سه بدبختند
که چهارم نزاد مادرشان
این بدست آن بتر به نام ایزد
وان بتر تر که خاک بر سرشان
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۸۱
چو می‌دانستی افتادن به ناچار
نبایستی چنین بالا نشستن
به پای خویش رفتن به نبودی
کز اسب افتادن و گردن شکستن؟
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۸۸
جامع هفت چیز در یک روز
عجبست ار نمیرد آن دابه
سیر بریان و جوز و ماهی و ماست
تخم مرغ و جماع و گرمابه
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۲۱۴
حاجت خلق از در خدای برآید
مرد خدایی چکار بر در والی؟
راغب دنیا مشو که هیچ نیرزد
هر دو جهان پیش چشم همت عالی
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۴
نظر کن درین موی باریک سر
که باریک بینند اهل نظر
چو تنهاست از رشته‌ای کمترست
چو پر شد ز زنجیر محکمترست
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۱۲
نشنیدم که مرغ رفته ز دام
باز گردید و سر گفته به کام
مرغ وحشی که رفت بر دیوار
که تواند گرفت دیگر بار
رفتگان را به لطف باز آرند
نه به جنگش بتر بیازارند