عبارات مورد جستجو در ۵۱۰ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۶
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۴
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۷
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۷۳ - هم در مدح اتسز
زهی خلق در لشکر آلای او
فلک پست با قدر والای تو
زمانه بریده ، جهان دوخته
لباس معالی ببالای تو
مزین شده گردن و گوش فضل
بلفظ چو لؤلوی لالای تو
عنان کمالست در دست تو
رکاب جلالست در پای تو
سر نیزهٔ مار شکلست دمار
بر آورده از جان اعدای تو
شده سعد مقسوم از روی تو
شده ملک منظوم از رأی تو
نزاید بجز گوهر مکرمت
از آن دو کف همچو دریای تو
تو شمس و همه انجم انوار تو
تو کل و همه عالم اجزای تو
هدی تازه از دانش پیر تو
جهان خرم از بخت برنای تو
مرا خشک سال حوادث شکست
که تا دورم از فیض نعمای تو
ازین پس گرم بخت یاری کند
من و خاک درگاه والای تو
فلک پست با قدر والای تو
زمانه بریده ، جهان دوخته
لباس معالی ببالای تو
مزین شده گردن و گوش فضل
بلفظ چو لؤلوی لالای تو
عنان کمالست در دست تو
رکاب جلالست در پای تو
سر نیزهٔ مار شکلست دمار
بر آورده از جان اعدای تو
شده سعد مقسوم از روی تو
شده ملک منظوم از رأی تو
نزاید بجز گوهر مکرمت
از آن دو کف همچو دریای تو
تو شمس و همه انجم انوار تو
تو کل و همه عالم اجزای تو
هدی تازه از دانش پیر تو
جهان خرم از بخت برنای تو
مرا خشک سال حوادث شکست
که تا دورم از فیض نعمای تو
ازین پس گرم بخت یاری کند
من و خاک درگاه والای تو
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۱۸ - در مدح ملک اتسز
جامی : دفتر اول
بخش ۱۰۹ - تمثیل
جامی : دفتر اول
بخش ۱۲۴ - رفتن اسکندر در ظلمات و رسیدن بر زمینی پر سنگریزه و گفتن مر سپاه را که این جواهر گرانسنگ است و قبول کردن بعضی و برداشتن ایشان و انکار کردن بعضی و بگذاشتن آن
چون سکندر به قصد آب حیات
کرد عزم عبور بر ظلمات
بر زمینی رسید پهن و فراخ
راند خیل و حشم در آن گستاخ
هر کجا می شد از یسار و یمین
بود پر سنگریزه روی زمین
کرد روی سخن به سوی سپاه
کای همه کرده گم ز ظلمت راه
راه و رسم ستیزه بگذارید
بهره زین سنگریزه بردارید
این همه گوهر است بی شک و ریب
کیسه زان پر کنید دامن و جیب
هر که برداشت تخم حسرت کاشت
کز چه تقصیر کرد و کم برداشت
وان که بگذاشت آتشی افروخت
که بدان جاودانه خود را سوخت
هر که را بود شک در اسکندر
آن حکایت نیامدش باور
گفت هیهات این چه بیهوده ست
هر که گفته ست باد پیموده ست
زیر نعل ستور لعل که دید
در و گوهر به رهگذر که شنید
زان محل برگذشت دست تهی
جحد و انکار را رهین و رهی
وان که آیینه سکندر بود
سر جانش در او مصور بود
هر چه از وی شنید باور داشت
وانچه مقدور بود ازان برداشت
زود ازان سنگپاره های نفیس
کرد بر آستین و دامن و کیس
چون بریدند راه تاریکی
تافت خورشیدشان ز نزدیکی
شد جدا رنگ ها ز یکدیگر
گهر از سنگ و سنگ از گوهر
در مساس آنچه سنگریزه نمود
چون بدیدند لعل و مرجان بود
برگرفتند آه و واویلی
ز اشک حسرت به هر مژه سیلی
آن یکی دست می گزید که چون
زین گهر بر نداشتم افزون
بود خرج و جوال و مشک و جراب
بر ستوران پی طعام و شراب
کاشکی کردمی تهی یکسر
کردمی پر ازین در و گوهر
بود ظلمت هنوز سایه فکن
گفت اسکندر این خبر با من
گر چه بود آن خبر پسندیده
لیک نبود شنیده چون دیده
وان دگر خون همی گریست که آه
نفس و شیطان زدند بر من راه
خاک انباشتم به دیده هوش
سخن راست را نکردم گوش
کاشکی بهر امتحان باری
کردمی زان ذخیره مقداری
تا کنون نقد وقت من گشتی
وقتم این سان به مقت نگذشتی
کاشکی گر گهر نکردم بار
بر سکندر نکردمی انکار
تا نیفتادمی ازان تقصیر
در حجاب خجالت و تشویر
کرد عزم عبور بر ظلمات
بر زمینی رسید پهن و فراخ
راند خیل و حشم در آن گستاخ
هر کجا می شد از یسار و یمین
بود پر سنگریزه روی زمین
کرد روی سخن به سوی سپاه
کای همه کرده گم ز ظلمت راه
راه و رسم ستیزه بگذارید
بهره زین سنگریزه بردارید
این همه گوهر است بی شک و ریب
کیسه زان پر کنید دامن و جیب
هر که برداشت تخم حسرت کاشت
کز چه تقصیر کرد و کم برداشت
وان که بگذاشت آتشی افروخت
که بدان جاودانه خود را سوخت
هر که را بود شک در اسکندر
آن حکایت نیامدش باور
گفت هیهات این چه بیهوده ست
هر که گفته ست باد پیموده ست
زیر نعل ستور لعل که دید
در و گوهر به رهگذر که شنید
زان محل برگذشت دست تهی
جحد و انکار را رهین و رهی
وان که آیینه سکندر بود
سر جانش در او مصور بود
هر چه از وی شنید باور داشت
وانچه مقدور بود ازان برداشت
زود ازان سنگپاره های نفیس
کرد بر آستین و دامن و کیس
چون بریدند راه تاریکی
تافت خورشیدشان ز نزدیکی
شد جدا رنگ ها ز یکدیگر
گهر از سنگ و سنگ از گوهر
در مساس آنچه سنگریزه نمود
چون بدیدند لعل و مرجان بود
برگرفتند آه و واویلی
ز اشک حسرت به هر مژه سیلی
آن یکی دست می گزید که چون
زین گهر بر نداشتم افزون
بود خرج و جوال و مشک و جراب
بر ستوران پی طعام و شراب
کاشکی کردمی تهی یکسر
کردمی پر ازین در و گوهر
بود ظلمت هنوز سایه فکن
گفت اسکندر این خبر با من
گر چه بود آن خبر پسندیده
لیک نبود شنیده چون دیده
وان دگر خون همی گریست که آه
نفس و شیطان زدند بر من راه
خاک انباشتم به دیده هوش
سخن راست را نکردم گوش
کاشکی بهر امتحان باری
کردمی زان ذخیره مقداری
تا کنون نقد وقت من گشتی
وقتم این سان به مقت نگذشتی
کاشکی گر گهر نکردم بار
بر سکندر نکردمی انکار
تا نیفتادمی ازان تقصیر
در حجاب خجالت و تشویر
جامی : دفتر سوم
بخش ۴۵ - معالجه کردن ابوعلی سینا آن صاحب ماخولیا را که طبیبان از معالجه وی عاجز مانده بودند
بود در عهد بوعلی سینا
آن به کنه اصول طب بینا
ز آل بویه یکی ستوده خصال
شد ز ماخولیا پریشان حال
بانگ می زد که کم بود در ده
هیچ گاوی به سان من فربه
آشپز گر پزد هریسه ز من
گرددش گنج سیم کیسه ز من
زود باشید و حلق من ببرید
به دکان هریسه پز سپرید
صبح تا شام حال او این بود
با حریفان مقال او این بود
نگذشتی ز روز و شب دانگی
که چو گاوان نبودیش بانگی
که به زودی به کارد یا خنجر
بکشیدم که می شوم لاغر
تا به جایی رسید کو نه غذا
خورد از دست هیچ کس نه دوا
اهل طب راه عجز بسپردند
استعانت به بوعلی بردند
گفت سویش قدم نهید از راه
مژده گویان که بامداد پگاه
که رسد بهر کشتنت به شتاب
شنه در دست خواجه قصاب
رفت ازین مژده زور گرانیها
کرد اظهار شادمانی ها
بامدادان که بوعلی برخاست
شد سوی منزلش که گاو کجاست
آمد و خفت در میان سرای
که منم گاو هان و هان پیش آی
بوعلی دست و پاش سخت ببست
کارد بر کارد تیز کرد و نشست
برد قصاب وار کف سویش
دید هنجار پشت و پهلویش
گفت کین گاو لاغر است هنوز
مصلحت نیست کشتنش امروز
چند روزیش بر علف بندید
یک زمانش گرسنه مپسندید
تا چو فربه شود برانم تیغ
نبود افسوس ذبح او و دریغ
دست و پایش ز بند بگشادند
خوردنی هاش پیش بنهادند
هر چه دادندش از غذا و دوا
همه را خورد بی خلاف و ابا
تا چو گاوان ازان شود فربه
شد خود او از خیال گاوی به
آن به کنه اصول طب بینا
ز آل بویه یکی ستوده خصال
شد ز ماخولیا پریشان حال
بانگ می زد که کم بود در ده
هیچ گاوی به سان من فربه
آشپز گر پزد هریسه ز من
گرددش گنج سیم کیسه ز من
زود باشید و حلق من ببرید
به دکان هریسه پز سپرید
صبح تا شام حال او این بود
با حریفان مقال او این بود
نگذشتی ز روز و شب دانگی
که چو گاوان نبودیش بانگی
که به زودی به کارد یا خنجر
بکشیدم که می شوم لاغر
تا به جایی رسید کو نه غذا
خورد از دست هیچ کس نه دوا
اهل طب راه عجز بسپردند
استعانت به بوعلی بردند
گفت سویش قدم نهید از راه
مژده گویان که بامداد پگاه
که رسد بهر کشتنت به شتاب
شنه در دست خواجه قصاب
رفت ازین مژده زور گرانیها
کرد اظهار شادمانی ها
بامدادان که بوعلی برخاست
شد سوی منزلش که گاو کجاست
آمد و خفت در میان سرای
که منم گاو هان و هان پیش آی
بوعلی دست و پاش سخت ببست
کارد بر کارد تیز کرد و نشست
برد قصاب وار کف سویش
دید هنجار پشت و پهلویش
گفت کین گاو لاغر است هنوز
مصلحت نیست کشتنش امروز
چند روزیش بر علف بندید
یک زمانش گرسنه مپسندید
تا چو فربه شود برانم تیغ
نبود افسوس ذبح او و دریغ
دست و پایش ز بند بگشادند
خوردنی هاش پیش بنهادند
هر چه دادندش از غذا و دوا
همه را خورد بی خلاف و ابا
تا چو گاوان ازان شود فربه
شد خود او از خیال گاوی به
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۷ - اشارت به خوابی که ناظم در اثنای این دیباچه دیده و تعبیر آن چنانچه خود کرده آرمیده
چون رسیدم شب بدینجا زین خطاب
در میان فکرتم بربود خواب
خویش را دیدم به راهی بس دراز
پاک و روشن چون ضمیر اهل راز
نی ز بادش گرد را انگیزشی
نی به خاکش آب را آمیزشی
بود القصه رهی بی گرد و گل
من در آن ره گام زن آسوده دل
ناگه آواز سپاهی پر خروش
از قفا آمد در آن راهم به گوش
بانگ چاووشان دلم از جا ببرد
هوشم از سر قوتم از پا ببرد
چاره می جستم پی دفع گزند
آمد اندر چشمم ایوانی بلند
چون شتابان سوی آن بردم پناه
تا شوم ایمن ز آسیب سپاه
از میانشان والد شاه زمن
آن به نام و صورت و سیرت حسن
بارگیری چرخ رفعت زیر ران
رخ فروزنده چو مهر و مه بر آن
جامه های خسروانی در برش
بسته کافوری عمامه بر سرش
تافت سوی من عنان خندان و شاد
بر من از خنده در راحت گشاد
چون به پیش من رسید آمد فرود
بوسه بر دستم زد و پرسش نمود
خوش شدم زان چاره سازی ها که کرد
شاد ازان مسکین نوازی ها که کرد
در سخن با من بسی گوهر فشاند
لیک از آنها هیچ در گوشم نماند
صبحدم کز روی بستر خاستم
از خرد تعبیر این درخواستم
گفت این لطف و رضا جویی شاه
بر قبول نظم تو آمد گواه
یک نفس زین گفت و گو منشین خموش
چون گرفتی پیش در اتمام کوش
چون شنیدم از وی این تعبیر را
چون قلم بستم میان تحریر را
بو کزان سرچشمه ای کین خواب خاست
آید این تعبیر از آنجا نیز راست
در میان فکرتم بربود خواب
خویش را دیدم به راهی بس دراز
پاک و روشن چون ضمیر اهل راز
نی ز بادش گرد را انگیزشی
نی به خاکش آب را آمیزشی
بود القصه رهی بی گرد و گل
من در آن ره گام زن آسوده دل
ناگه آواز سپاهی پر خروش
از قفا آمد در آن راهم به گوش
بانگ چاووشان دلم از جا ببرد
هوشم از سر قوتم از پا ببرد
چاره می جستم پی دفع گزند
آمد اندر چشمم ایوانی بلند
چون شتابان سوی آن بردم پناه
تا شوم ایمن ز آسیب سپاه
از میانشان والد شاه زمن
آن به نام و صورت و سیرت حسن
بارگیری چرخ رفعت زیر ران
رخ فروزنده چو مهر و مه بر آن
جامه های خسروانی در برش
بسته کافوری عمامه بر سرش
تافت سوی من عنان خندان و شاد
بر من از خنده در راحت گشاد
چون به پیش من رسید آمد فرود
بوسه بر دستم زد و پرسش نمود
خوش شدم زان چاره سازی ها که کرد
شاد ازان مسکین نوازی ها که کرد
در سخن با من بسی گوهر فشاند
لیک از آنها هیچ در گوشم نماند
صبحدم کز روی بستر خاستم
از خرد تعبیر این درخواستم
گفت این لطف و رضا جویی شاه
بر قبول نظم تو آمد گواه
یک نفس زین گفت و گو منشین خموش
چون گرفتی پیش در اتمام کوش
چون شنیدم از وی این تعبیر را
چون قلم بستم میان تحریر را
بو کزان سرچشمه ای کین خواب خاست
آید این تعبیر از آنجا نیز راست
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲۰ - اشاره به آنچه حق سبحانه و تعالی در شأن پادشاهان عجم به داوود علیه السلام کرده است
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۵۵ - حکایت پیر روستایی با پسر
ساده مردی شد مسافر با پسر
هر دو را بر یک خرک بار سفر
بود پای از محنت ره ریششان
بر سر آن کوهی آمد پیششان
کوهی از بالا بلندی پر شکوه
موج زن دریایی اندر پای کوه
بر سر آن کوه راهی نیک تنگ
کز عبورش بود پای وهم لنگ
هیچ کس زانجا نیارستی گذار
تا نکردی از شکم پا همچو مار
هر چه افتادی ازان باریک راه
قعر دریا بودیش آرامگاه
ناگهان شد آن خرک زانجا خطا
زد پسر بانگ از قفایش کای خدا
شد خرم زین ره خطا نگذاریش
هر کجا باشد سلامت داریش
پیر گفتا بانگ کم زن ای پسر
کاختیار از دست او هم شد بدر
گر تو حکم راست خواهی خیز راست
اختیار اینجا گمان بردن خطاست
هر دو را بر یک خرک بار سفر
بود پای از محنت ره ریششان
بر سر آن کوهی آمد پیششان
کوهی از بالا بلندی پر شکوه
موج زن دریایی اندر پای کوه
بر سر آن کوه راهی نیک تنگ
کز عبورش بود پای وهم لنگ
هیچ کس زانجا نیارستی گذار
تا نکردی از شکم پا همچو مار
هر چه افتادی ازان باریک راه
قعر دریا بودیش آرامگاه
ناگهان شد آن خرک زانجا خطا
زد پسر بانگ از قفایش کای خدا
شد خرم زین ره خطا نگذاریش
هر کجا باشد سلامت داریش
پیر گفتا بانگ کم زن ای پسر
کاختیار از دست او هم شد بدر
گر تو حکم راست خواهی خیز راست
اختیار اینجا گمان بردن خطاست
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۵۳ - حکایت زاغی که چند روز در قفای کبکی دوید و از رفتار خود بازمانده به وی نرسید
زاغی از آنجا که فراغی گزید
رخت خود از باغ به راغی کشید
زنگ زدود آیینه باغ را
خال سیه گشت رخ راغ را
دید یکی عرصه به دامان کوه
عرضه ده مخزن پنهان کوه
سبزه و لاله چو لب مهوشان
داده ز فیروزه و لعلش نشان
نادره کبکی به جمال تمام
شاهد آن روضه فیروزه فام
فاخته گون صدره به برکرده تنگ
دوخته بر صدره سجاف دو رنگ
تیهو و دراج بدو عشقباز
بر همه از گردن و سر سرفراز
پایچه ها برزده تا ساق پای
کرده ز چستی به سر تیغ جای
بر سر هر سنگ زده قهقهه
پی سپرش هم ره و هم بیرهه
تیزرو و تیز دو و تیز گام
خوش پرش و خوش روش و خوش خرام
هم حرکاتش متناسب به هم
هم خطواتش متقارب به هم
زاغ چو دید آن ره و رفتار را
وان روش و جنبش هموار را
با دلی از دور گرفتار او
رفت به شاگردی رفتار او
باز کشید از روش خویش پای
وز پی او کرد به تقلید جای
بر قدم او قدمی می کشید
وز قلم پا رقمی می کشید
در پیش القصه در آن مرغزار
رفت بر این قاعده روزی سه چار
عاقبت از خامی خود سوخته
ره روی کبک نیاموخته
کرد فرامش ره و رفتار خویش
ماند غرامت زده از وار خویش
هر کس ازین دایره تیزرو
هست درین دیر به واری گرو
جامی و از وار همه سادگی
تاجور مسند آزادگی
رخت خود از باغ به راغی کشید
زنگ زدود آیینه باغ را
خال سیه گشت رخ راغ را
دید یکی عرصه به دامان کوه
عرضه ده مخزن پنهان کوه
سبزه و لاله چو لب مهوشان
داده ز فیروزه و لعلش نشان
نادره کبکی به جمال تمام
شاهد آن روضه فیروزه فام
فاخته گون صدره به برکرده تنگ
دوخته بر صدره سجاف دو رنگ
تیهو و دراج بدو عشقباز
بر همه از گردن و سر سرفراز
پایچه ها برزده تا ساق پای
کرده ز چستی به سر تیغ جای
بر سر هر سنگ زده قهقهه
پی سپرش هم ره و هم بیرهه
تیزرو و تیز دو و تیز گام
خوش پرش و خوش روش و خوش خرام
هم حرکاتش متناسب به هم
هم خطواتش متقارب به هم
زاغ چو دید آن ره و رفتار را
وان روش و جنبش هموار را
با دلی از دور گرفتار او
رفت به شاگردی رفتار او
باز کشید از روش خویش پای
وز پی او کرد به تقلید جای
بر قدم او قدمی می کشید
وز قلم پا رقمی می کشید
در پیش القصه در آن مرغزار
رفت بر این قاعده روزی سه چار
عاقبت از خامی خود سوخته
ره روی کبک نیاموخته
کرد فرامش ره و رفتار خویش
ماند غرامت زده از وار خویش
هر کس ازین دایره تیزرو
هست درین دیر به واری گرو
جامی و از وار همه سادگی
تاجور مسند آزادگی
جامی : سبحةالابرار
بخش ۲۳ - حکایت آن پادشاه مریض که از دست دو طبیب نبض او به اعتدال نمی جست و تا قاروره وجود یکی نشکست مزاج وی از علاج دیگری به صحت نپیوست
داشت آن شاه به بالین دو حکیم
هر دو دانا و خردمند و کریم
لبشان با دم عیسی همدم
کفشان راحت هر رنج و الم
دست هر یک چو به نبض آوردی
دستگیری ضعیفان کردی
شاه بیمار ز تغییر مزاج
وان دو در کار به تدبیر علاج
لیک همپیشگی و همکاری
زد بر ایشان ره دولتیاری
هر چه این گفتی آن وا دادی
هر چه آن بستی این بگشادی
روز صحت شد از ایشان تاریک
شب تار اجل آمد نزدیک
شاه را بود وزیری زیرک
آن تعصب چو بدید از هر یک
حیله ای کرد به دانایی ساز
کان دو دانا به یکی آمد باز
زان یکی شاه چو شد چاره پذیر
قصه را کرد بر او عرضه وزیر
گفت ای از تو زیانم همه سود
این خیالت ز کجا روی نمود
گفت از آنجا که به ما گفت خدای
که عمارتگر این طرفه سرای
گر به فرض از یکی افزون بودی
هر دمش حال دگرگون بودی
طشت خورشید ز بام افتادی
کار گردون ز نظام افتادی
زاده خاک دگر خاک شدی
خاک چون گرد بر افلاک شدی
تیز کردی به عدم جمله قدم
بلکه سر بر نزدندی ز عدم
هر دو دانا و خردمند و کریم
لبشان با دم عیسی همدم
کفشان راحت هر رنج و الم
دست هر یک چو به نبض آوردی
دستگیری ضعیفان کردی
شاه بیمار ز تغییر مزاج
وان دو در کار به تدبیر علاج
لیک همپیشگی و همکاری
زد بر ایشان ره دولتیاری
هر چه این گفتی آن وا دادی
هر چه آن بستی این بگشادی
روز صحت شد از ایشان تاریک
شب تار اجل آمد نزدیک
شاه را بود وزیری زیرک
آن تعصب چو بدید از هر یک
حیله ای کرد به دانایی ساز
کان دو دانا به یکی آمد باز
زان یکی شاه چو شد چاره پذیر
قصه را کرد بر او عرضه وزیر
گفت ای از تو زیانم همه سود
این خیالت ز کجا روی نمود
گفت از آنجا که به ما گفت خدای
که عمارتگر این طرفه سرای
گر به فرض از یکی افزون بودی
هر دمش حال دگرگون بودی
طشت خورشید ز بام افتادی
کار گردون ز نظام افتادی
زاده خاک دگر خاک شدی
خاک چون گرد بر افلاک شدی
تیز کردی به عدم جمله قدم
بلکه سر بر نزدندی ز عدم
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۵۷ - انگیز کردن زنان مصر زلیخا را بر فرستادن یوسف علیه السلام به زندان و فرمان بردن زلیخا ایشان را
چو از دستان آن ببریده دستان
همه از خودپرستی بت پرستان
دل یوسف نگشت از عصمت خویش
بسی از پیشتر شد عصمتش بیش
همه خفاش آن خورشید گشتند
ز نور قرب وی نومید گشتند
زلیخا را غبارانگیز کردند
به زندان کردن او تیز کردند
بدو گفتند کای مسکین مظلوم
نبوده مستحقی چون تو محروم
چو یوسف گر چه نبود حورزادی
نیابی هرگز از وصلش مرادی
شدیم از پند گویی سخت کشتی
زبان کردیم سوهان از درشتی
ولی سوهان نگیرد آهن او
نباشد غیر رو سختی فن او
چو کوره ساز زندان را بر او گرم
بود زان کوره گردد آهنش نرم
چو گردد نرم از آتش طبع پولاد
ازو چیزی تواند ساخت استاد
ز گرمی نرم اگر نتواندش کرد
چه حاصل زانکه کوبد آهن سرد
زلیخا را چو زان جادوزبانان
شد از زندان امید وصل جانان
برای راحت خود رنج از خواست
در آن ویران مقام گنج او ساخت
چو نبود عشق عاشق را کمالی
نبندد جز مراد خود خیالی
طفیل خویش خواهد یار خود را
به کام خویش سازد کار خود را
به بوی یک گل از بستان معشوق
زند صد خار غم بر جان معشوق
زلیا با عزیز آمیخت یک شب
ز دل این غصه بیرون ریخت یک شب
که گشتم زین پسر بدنام در مصر
شدم رسوای خاص و عام در مصر
درین قولند مرد و زن موافق
که من بر وی ز جانم گشته عاشق
درین هامون شکار تیر اویم
به خاک و خون طپان نخجیر اویم
به جانم تیر او چندان نشسته ست
که پیکان بر سر پیکان نشسته ست
سر یک مویم از عشقش تهی نیست
به عشق او ز خویشم آگهی نیست
در آن فکرم که دفع این گمان را
سوی زندان فرستم آن جوان را
به هر کویش به عجز و نامرادی
بگردانم منادی در منادی
که این باشد سزای آن بداندیش
که انبازی کند با خواجه خویش
نیندیشد ز قهر جانخراشش
نهد پای تمنا در فراشش
چو مردم قهر من با او ببینند
ازان ناخوش گمان یکسو نشینند
عزیز اندیشه او را پسندید
ز استصواب آن طبعش بخندید
بگفتا من تفکر پیشه کردم
درین معنی بسی اندیشه کردم
نچیدم گوهری به زانکه سفتی
نیامد در دلم به زانچه گفتی
به دست توست اکنون اختیارش
ز راه خویشتن بنشان غبارش
زلیخا از وی این رخصت چو بشنید
سوی یوسف عنان کید پیچید
که ای کام دل و مقصود جانم
به عالم جز تو مقصودی ندانم
عزیزم با تو بالا دست کرده ست
سرت را زیر حکمم پست کرده ست
اگر خواهم به زندان سازمت جای
وگر خواهم به گردون سایمت پای
بنه سر سرکشی تا چند با من
برآ خوش ناخوشی تا چند با من
قدم زن در مقام سازگاری
مرا از غم رهان خود را ز خواری
اگر کامم دهی کامت برآرم
به اوج کبریا نامت برآرم
وگر نی صد در محنت گشاده
پی زجر تو زندان ایستاده
به رویم خرم و خندان نشینی
ازان بهتر که در زندان نشینی
زبان بگشاد یوسف در خطابش
بداد آنسان که می دانی جوابش
زلیخا از جواب او برآشفت
به سرهنگان بی فرهنگ خود گفت
که زرین افسرش از سر فکندند
خشن پشمینه اش در بر فکندند
ز آهن بند بر سیمش نهادند
به گردن طوق تسلیمش نهادند
به سان عیسی اش بر خر نشاندند
به هر کویی ز مصر آن خر براندند
منادی زن منادی بر کشیده
که هر سرکش غلام شوخ دیده
که گیرد شیوه بی حرمتی پیش
نهد پا در فراش خواجه خویش
بود لایق که همچون ناپسندان
بدین خواری برندش سوی زندان
ولی خلقی ز هر سو در تماشا
همی گفتند حاشا ثم حاشا
کزین روی نکو بدکاری آید
وز این دلدار دل آزاری آید
فرشته ست این به صد پاکی سرشته
نیاید کار شیطان از فرشته
نکو رو می کشد از خوی بد پای
چه خوش گفت آن نکو روی نکورای
که هر کس در جهان نیکوست رویش
بسی بهتر ز روی اوست خویش
به صورت هر که زشت آمد سرشتش
به است از خوی زشتش روی زشتش
چنان کز زشت نیکویی نیاید
ز نیکو نیز بدخویی نیاید
بدینسان تا به زندانش ببردند
به عیاران زندانش سپردند
چو آن دل زنده در زندان درآمد
به جسم مرده گویی جان درآمد
در آن محنتسرا افتاد جوشی
برآمد زان گرفتاران خروشی
شدند از مقدم آن شاه خوبان
همه زنجیریان زنجیر کوبان
به پا شد بندشان قید ارادت
به گردن غلشان طوق سعادت
به شادی شد به دل اندوه ایشان
کم از کاهی غم چون کوه ایشان
بلی هر جا رسد حورا سرشتی
اگر دوزخ بود گردد بهشتی
به هر جا یار گلرخسار گردد
اگر گلخن بود گلزار گردد
چو در زندان گرفت از جنبش آرام
به زندانبان زلیخا داد پیغام
کزین پس محنتش مپسند بر دل
ز گردن غل ز پایش بند بگسل
تن سیمینش از پشمین مفرسای
به زرکش حله سروش را بیارای
بشوی از فرق او گرد نژندی
ز تاج حشمتش ده سربلندی
یکی خانه برای او جدا کن
جدا از دیگران آنجاش جا کن
معطر دار دیوار و درش را
منور ساز طاق و منظرش را
زمینش را ز سندس مفرش انداز
ز استبرق بساط دلکش انداز
در آن خانه چو منزل ساخت یوسف
بساط بندگی انداخت یوسف
رخ آورد آنچنان کش بود عادت
در آن منزل به محرات عبادت
چون مردان در مقام صبر بنشست
به شکر آنکه از کید زنان رست
نیفتد در جهان کس را بلایی
که ناید زان بلا بوی عطایی
اسیری کز بلا باشد هراسان
کند بوی عطا دشوارش آسان
همه از خودپرستی بت پرستان
دل یوسف نگشت از عصمت خویش
بسی از پیشتر شد عصمتش بیش
همه خفاش آن خورشید گشتند
ز نور قرب وی نومید گشتند
زلیخا را غبارانگیز کردند
به زندان کردن او تیز کردند
بدو گفتند کای مسکین مظلوم
نبوده مستحقی چون تو محروم
چو یوسف گر چه نبود حورزادی
نیابی هرگز از وصلش مرادی
شدیم از پند گویی سخت کشتی
زبان کردیم سوهان از درشتی
ولی سوهان نگیرد آهن او
نباشد غیر رو سختی فن او
چو کوره ساز زندان را بر او گرم
بود زان کوره گردد آهنش نرم
چو گردد نرم از آتش طبع پولاد
ازو چیزی تواند ساخت استاد
ز گرمی نرم اگر نتواندش کرد
چه حاصل زانکه کوبد آهن سرد
زلیخا را چو زان جادوزبانان
شد از زندان امید وصل جانان
برای راحت خود رنج از خواست
در آن ویران مقام گنج او ساخت
چو نبود عشق عاشق را کمالی
نبندد جز مراد خود خیالی
طفیل خویش خواهد یار خود را
به کام خویش سازد کار خود را
به بوی یک گل از بستان معشوق
زند صد خار غم بر جان معشوق
زلیا با عزیز آمیخت یک شب
ز دل این غصه بیرون ریخت یک شب
که گشتم زین پسر بدنام در مصر
شدم رسوای خاص و عام در مصر
درین قولند مرد و زن موافق
که من بر وی ز جانم گشته عاشق
درین هامون شکار تیر اویم
به خاک و خون طپان نخجیر اویم
به جانم تیر او چندان نشسته ست
که پیکان بر سر پیکان نشسته ست
سر یک مویم از عشقش تهی نیست
به عشق او ز خویشم آگهی نیست
در آن فکرم که دفع این گمان را
سوی زندان فرستم آن جوان را
به هر کویش به عجز و نامرادی
بگردانم منادی در منادی
که این باشد سزای آن بداندیش
که انبازی کند با خواجه خویش
نیندیشد ز قهر جانخراشش
نهد پای تمنا در فراشش
چو مردم قهر من با او ببینند
ازان ناخوش گمان یکسو نشینند
عزیز اندیشه او را پسندید
ز استصواب آن طبعش بخندید
بگفتا من تفکر پیشه کردم
درین معنی بسی اندیشه کردم
نچیدم گوهری به زانکه سفتی
نیامد در دلم به زانچه گفتی
به دست توست اکنون اختیارش
ز راه خویشتن بنشان غبارش
زلیخا از وی این رخصت چو بشنید
سوی یوسف عنان کید پیچید
که ای کام دل و مقصود جانم
به عالم جز تو مقصودی ندانم
عزیزم با تو بالا دست کرده ست
سرت را زیر حکمم پست کرده ست
اگر خواهم به زندان سازمت جای
وگر خواهم به گردون سایمت پای
بنه سر سرکشی تا چند با من
برآ خوش ناخوشی تا چند با من
قدم زن در مقام سازگاری
مرا از غم رهان خود را ز خواری
اگر کامم دهی کامت برآرم
به اوج کبریا نامت برآرم
وگر نی صد در محنت گشاده
پی زجر تو زندان ایستاده
به رویم خرم و خندان نشینی
ازان بهتر که در زندان نشینی
زبان بگشاد یوسف در خطابش
بداد آنسان که می دانی جوابش
زلیخا از جواب او برآشفت
به سرهنگان بی فرهنگ خود گفت
که زرین افسرش از سر فکندند
خشن پشمینه اش در بر فکندند
ز آهن بند بر سیمش نهادند
به گردن طوق تسلیمش نهادند
به سان عیسی اش بر خر نشاندند
به هر کویی ز مصر آن خر براندند
منادی زن منادی بر کشیده
که هر سرکش غلام شوخ دیده
که گیرد شیوه بی حرمتی پیش
نهد پا در فراش خواجه خویش
بود لایق که همچون ناپسندان
بدین خواری برندش سوی زندان
ولی خلقی ز هر سو در تماشا
همی گفتند حاشا ثم حاشا
کزین روی نکو بدکاری آید
وز این دلدار دل آزاری آید
فرشته ست این به صد پاکی سرشته
نیاید کار شیطان از فرشته
نکو رو می کشد از خوی بد پای
چه خوش گفت آن نکو روی نکورای
که هر کس در جهان نیکوست رویش
بسی بهتر ز روی اوست خویش
به صورت هر که زشت آمد سرشتش
به است از خوی زشتش روی زشتش
چنان کز زشت نیکویی نیاید
ز نیکو نیز بدخویی نیاید
بدینسان تا به زندانش ببردند
به عیاران زندانش سپردند
چو آن دل زنده در زندان درآمد
به جسم مرده گویی جان درآمد
در آن محنتسرا افتاد جوشی
برآمد زان گرفتاران خروشی
شدند از مقدم آن شاه خوبان
همه زنجیریان زنجیر کوبان
به پا شد بندشان قید ارادت
به گردن غلشان طوق سعادت
به شادی شد به دل اندوه ایشان
کم از کاهی غم چون کوه ایشان
بلی هر جا رسد حورا سرشتی
اگر دوزخ بود گردد بهشتی
به هر جا یار گلرخسار گردد
اگر گلخن بود گلزار گردد
چو در زندان گرفت از جنبش آرام
به زندانبان زلیخا داد پیغام
کزین پس محنتش مپسند بر دل
ز گردن غل ز پایش بند بگسل
تن سیمینش از پشمین مفرسای
به زرکش حله سروش را بیارای
بشوی از فرق او گرد نژندی
ز تاج حشمتش ده سربلندی
یکی خانه برای او جدا کن
جدا از دیگران آنجاش جا کن
معطر دار دیوار و درش را
منور ساز طاق و منظرش را
زمینش را ز سندس مفرش انداز
ز استبرق بساط دلکش انداز
در آن خانه چو منزل ساخت یوسف
بساط بندگی انداخت یوسف
رخ آورد آنچنان کش بود عادت
در آن منزل به محرات عبادت
چون مردان در مقام صبر بنشست
به شکر آنکه از کید زنان رست
نیفتد در جهان کس را بلایی
که ناید زان بلا بوی عطایی
اسیری کز بلا باشد هراسان
کند بوی عطا دشوارش آسان
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۶۳ - بیرون آمدن یوسف علیه السلام از زندان و گرامی داشتن پادشاه مر وی را و وفات کردن عزیز مصر و مبتلا شدن زلیخا به تنهایی و جدایی
درین دیر کهن رسمیست دیرین
که بی تلخی نباشد عیش شیرین
خورد نه ماه طفلی در رحم خون
که آید با رخی چون ماه بیرون
بسا سختی که بیند لعل در سنگ
که خورشید درخشانش دهد رنگ
شب یوسف چو بگذشت از درازی
طلوع صبح کردش کارسازی
چو شد کوه گران بر جانش اندوه
برآمد آفتابش از پس کوه
پی تعظیم و اکرام وی از شاه
خطاب آمد به نزدیکان درگاه
کز ایوان شه خورشید اورنگ
به میدانی ز هر جانب دو فرسنگ
دو رویه تا به زندان ایستادند
تجمل های خود را عرضه دادند
چه از زرین کمر سرکش غلامان
همه در خلعت زرکش خرامان
چه از چابکسواران سپاهی
به تازی مرکبان با هم مباهی
چه از خورشید پیکر خوش نوایان
به عبرانی و سریانی سرایان
سران مصر بیرون از شماره
نثار آور دوان از هر کناره
تهیدستان به امید نثاری
گشاده هر طرف جیب و کناری
چو یوسف شد سوی خسرو روانه
به خلعت های خاص خسروانه
فراز مرکبی از پای تا فرق
چو کوهی گشته در زر و گهر غرق
به هر جا طبله های مشک و عنبر
ز هر سو بدره های زر و گوهر
به راه مرکب او می فشاندند
گدا را از گدایی می رهاندند
چو آمد بارگاه شه پدیدار
فرود آمد ز رخش تیز رفتار
خز و اطلس به پا انداختندش
به پای انداز فرق افراختندش
به بالای خز و اکسون همی رفت
بر اطلس چون مه گردون همی رفت
ز قرب مقدمش چون شه خبر یافت
به استقبال او چون بخت بشتافت
کشیدش در کنار خویشتن تنگ
چو سرو گلرخ و شمشاد گلرنگ
به پهلوی خودش بر تخت بنشاند
به پرسش های خوش با وی سخن راند
نخست از خواب خود پرسید و تعبیر
درآمد لعل نوشینش به تقریر
وز آن پس کردش از هر جا سؤالی
بپرسیدش ز هر کاری و حالی
جواب دلکش و مطبوع گفتش
چنان کامد ازان گفتن شگفتش
در آخر گفت این خوابی که دیدم
ز تو تعبیر آن روشن شنیدم
چه سان تدبیر آن کردم توانم
غم خلق جهان خوردن توانم
بگفتا باید ایام فراخی
که ابرو نم نیفتد در تراخی
منادی کردن اندر هر دیاری
که نبود خلق را جز کشت کاری
به ناخن سنگ خارا را تراشند
ز چهره خوی فشانان دانه پاشند
چو از دانه شود آگنده خوشه
نهندش همچنان از بهر توشه
سنان ها خوشه را زان رسته از تن
که باشد بر رخ خصمان سنان زن
چو گردد خوشه در خانه درنگی
بیاید روزگار قحط و تنگی
برد هر کس برای عیش تیره
به قدر حاجت خود زان ذخیره
ولی هر کار را باید کفیلی
که از دانش بود با وی دلیلی
به دانش غایت آن کار داند
چو داند کار را کردن تواند
ز هر چیزی که در عالم توان یافت
چو من دانا کفیلی کم توان یافت
به من تفویض کن تدبیر این کار
که ناید دیگری چون من پدیدار
چو شاه از وی بدید این کار سازی
به ملک مصر دادش سرفرازی
سپه را بنده فرمان او کرد
زمین را عرصه میدان او کرد
به جای خود به تخت زر نشاندش
به صد عزت عزیز مصر خواندش
چو پا بالای تخت زر نهادی
جهانی زیر تختش سر نهادی
چو رفتی بر سر میدان ز ایوان
رسیدی بانگ چاووشان به کیوان
به هر جانب که طوف اندیش بودی
جنیبت کش هزاران بیش بودی
به هر کشور که بگذشتی سواره
برون بودی سپاهش از شماره
چو یوسف را خدا داد این بلندی
به قدر این بلندی ارجمندی
عزیز مصر را دولت زبون گشت
لوای حشمت او سرنگون گشت
دلش طاقت نیاورد این خلل را
به زودی شد هدف تیر اجل را
زلیخا روی در دیوار غم کرد
ز بار هجر یوسف پشت خم کرد
نه از جاه عزیزش خانه آباد
نه از اندوه یوسف خاطر آزاد
فلک کو دیر مهر و زود کین است
درین حرمانسرا کار وی این است
یکی را برکشد چون خور بر افلاک
یکی را افکند چون سایه بر خاک
خوش آن دانا به هر کاری و باری
که از کارش نگیرد اعتباری
نه از اقبال او گردن فرازد
نه از ادبار او جانش گدازد
که بی تلخی نباشد عیش شیرین
خورد نه ماه طفلی در رحم خون
که آید با رخی چون ماه بیرون
بسا سختی که بیند لعل در سنگ
که خورشید درخشانش دهد رنگ
شب یوسف چو بگذشت از درازی
طلوع صبح کردش کارسازی
چو شد کوه گران بر جانش اندوه
برآمد آفتابش از پس کوه
پی تعظیم و اکرام وی از شاه
خطاب آمد به نزدیکان درگاه
کز ایوان شه خورشید اورنگ
به میدانی ز هر جانب دو فرسنگ
دو رویه تا به زندان ایستادند
تجمل های خود را عرضه دادند
چه از زرین کمر سرکش غلامان
همه در خلعت زرکش خرامان
چه از چابکسواران سپاهی
به تازی مرکبان با هم مباهی
چه از خورشید پیکر خوش نوایان
به عبرانی و سریانی سرایان
سران مصر بیرون از شماره
نثار آور دوان از هر کناره
تهیدستان به امید نثاری
گشاده هر طرف جیب و کناری
چو یوسف شد سوی خسرو روانه
به خلعت های خاص خسروانه
فراز مرکبی از پای تا فرق
چو کوهی گشته در زر و گهر غرق
به هر جا طبله های مشک و عنبر
ز هر سو بدره های زر و گوهر
به راه مرکب او می فشاندند
گدا را از گدایی می رهاندند
چو آمد بارگاه شه پدیدار
فرود آمد ز رخش تیز رفتار
خز و اطلس به پا انداختندش
به پای انداز فرق افراختندش
به بالای خز و اکسون همی رفت
بر اطلس چون مه گردون همی رفت
ز قرب مقدمش چون شه خبر یافت
به استقبال او چون بخت بشتافت
کشیدش در کنار خویشتن تنگ
چو سرو گلرخ و شمشاد گلرنگ
به پهلوی خودش بر تخت بنشاند
به پرسش های خوش با وی سخن راند
نخست از خواب خود پرسید و تعبیر
درآمد لعل نوشینش به تقریر
وز آن پس کردش از هر جا سؤالی
بپرسیدش ز هر کاری و حالی
جواب دلکش و مطبوع گفتش
چنان کامد ازان گفتن شگفتش
در آخر گفت این خوابی که دیدم
ز تو تعبیر آن روشن شنیدم
چه سان تدبیر آن کردم توانم
غم خلق جهان خوردن توانم
بگفتا باید ایام فراخی
که ابرو نم نیفتد در تراخی
منادی کردن اندر هر دیاری
که نبود خلق را جز کشت کاری
به ناخن سنگ خارا را تراشند
ز چهره خوی فشانان دانه پاشند
چو از دانه شود آگنده خوشه
نهندش همچنان از بهر توشه
سنان ها خوشه را زان رسته از تن
که باشد بر رخ خصمان سنان زن
چو گردد خوشه در خانه درنگی
بیاید روزگار قحط و تنگی
برد هر کس برای عیش تیره
به قدر حاجت خود زان ذخیره
ولی هر کار را باید کفیلی
که از دانش بود با وی دلیلی
به دانش غایت آن کار داند
چو داند کار را کردن تواند
ز هر چیزی که در عالم توان یافت
چو من دانا کفیلی کم توان یافت
به من تفویض کن تدبیر این کار
که ناید دیگری چون من پدیدار
چو شاه از وی بدید این کار سازی
به ملک مصر دادش سرفرازی
سپه را بنده فرمان او کرد
زمین را عرصه میدان او کرد
به جای خود به تخت زر نشاندش
به صد عزت عزیز مصر خواندش
چو پا بالای تخت زر نهادی
جهانی زیر تختش سر نهادی
چو رفتی بر سر میدان ز ایوان
رسیدی بانگ چاووشان به کیوان
به هر جانب که طوف اندیش بودی
جنیبت کش هزاران بیش بودی
به هر کشور که بگذشتی سواره
برون بودی سپاهش از شماره
چو یوسف را خدا داد این بلندی
به قدر این بلندی ارجمندی
عزیز مصر را دولت زبون گشت
لوای حشمت او سرنگون گشت
دلش طاقت نیاورد این خلل را
به زودی شد هدف تیر اجل را
زلیخا روی در دیوار غم کرد
ز بار هجر یوسف پشت خم کرد
نه از جاه عزیزش خانه آباد
نه از اندوه یوسف خاطر آزاد
فلک کو دیر مهر و زود کین است
درین حرمانسرا کار وی این است
یکی را برکشد چون خور بر افلاک
یکی را افکند چون سایه بر خاک
خوش آن دانا به هر کاری و باری
که از کارش نگیرد اعتباری
نه از اقبال او گردن فرازد
نه از ادبار او جانش گدازد
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۲۲ - حکایت آن راستگوی که از ناراستی کج اندیشان به مسافرت بسیار سخن خود را راست کرد
شنیدم که شاهی به هندوستان
برافروخت بزم از رخ دوستان
چو طوطی به هر نکته گویا شدند
به نادر خبرها شکرخا شدند
یکی گفت کاندر دیار عرب
یکی جانور دیده ام بس عجب
شتر پیکری رسته زو بال و پر
ولیکن نه پرنده نی باربر
پی طعمه سوزنده اخگر خورد
چو عنقای مغرب که اختر خورد
بود در دهان وی آتش چو آب
نسوزد گلویش ازان تف و تاب
ز وی هر کس آن قصه را کرد گوش
بر او بانگ زد کای برادر خموش
شتر را به روی زمین پر که دید
و یا طعمه مرغ از اخگر که دید
به دل کی کند خانه مرغ مقال
چو آید فرو ز آشیان محال
چو گوینده انکار ایشان بدید
به سوگند بسیار افغان کشید
ولیکن چو برهان دیگر نداشت
کس آن را به سوگند باور نداشت
ازان جمع فرخنده شرمنده ماند
چو شمع از خجالت سرافکنده ماند
شد آتش ز اندوه و برخاست زود
برون رفت بر خویش پیچان چو دود
ز پا راحله وز جگر زاد کرد
نهان از همه رو به بغداد کرد
شتر مرغی آورد آنجا به دست
به عزم دیار خود احرام بست
پس از سالی آورد سوی شهش
بدان ساخت از صدق خویش آگهش
شه آن را چو دید آفرین کرد و گفت
که ای قول تو بوده با صدق جفت
بود صبح کاذب سخن بی فروغ
نیاید ز صادق زبانان دروغ
ولی کی سزد حرفی از نکته سنج
که باید در اثبات آن برد رنج
لب از دعویی به که داری نگاه
که آری دلیلش ز یکساله راه
بیا ساقیا در ده آن جام صاف
که شوید ز دل رنگ و بوی گزاف
به هر جا که افتد ز عکسش فروغ
به فرسنگ ها رخت بندد دروغ
بیا مطربا زانکه وقت نواست
بزن این نوا را در آهنگ راست
که کج جز گرفتار خواری مباد
به جز راست را رستگاری مباد
برافروخت بزم از رخ دوستان
چو طوطی به هر نکته گویا شدند
به نادر خبرها شکرخا شدند
یکی گفت کاندر دیار عرب
یکی جانور دیده ام بس عجب
شتر پیکری رسته زو بال و پر
ولیکن نه پرنده نی باربر
پی طعمه سوزنده اخگر خورد
چو عنقای مغرب که اختر خورد
بود در دهان وی آتش چو آب
نسوزد گلویش ازان تف و تاب
ز وی هر کس آن قصه را کرد گوش
بر او بانگ زد کای برادر خموش
شتر را به روی زمین پر که دید
و یا طعمه مرغ از اخگر که دید
به دل کی کند خانه مرغ مقال
چو آید فرو ز آشیان محال
چو گوینده انکار ایشان بدید
به سوگند بسیار افغان کشید
ولیکن چو برهان دیگر نداشت
کس آن را به سوگند باور نداشت
ازان جمع فرخنده شرمنده ماند
چو شمع از خجالت سرافکنده ماند
شد آتش ز اندوه و برخاست زود
برون رفت بر خویش پیچان چو دود
ز پا راحله وز جگر زاد کرد
نهان از همه رو به بغداد کرد
شتر مرغی آورد آنجا به دست
به عزم دیار خود احرام بست
پس از سالی آورد سوی شهش
بدان ساخت از صدق خویش آگهش
شه آن را چو دید آفرین کرد و گفت
که ای قول تو بوده با صدق جفت
بود صبح کاذب سخن بی فروغ
نیاید ز صادق زبانان دروغ
ولی کی سزد حرفی از نکته سنج
که باید در اثبات آن برد رنج
لب از دعویی به که داری نگاه
که آری دلیلش ز یکساله راه
بیا ساقیا در ده آن جام صاف
که شوید ز دل رنگ و بوی گزاف
به هر جا که افتد ز عکسش فروغ
به فرسنگ ها رخت بندد دروغ
بیا مطربا زانکه وقت نواست
بزن این نوا را در آهنگ راست
که کج جز گرفتار خواری مباد
به جز راست را رستگاری مباد
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۲۵ - معالجه کردن بوعلی سینا آن صاحب مالیخولیا را
بود در عهد بوعلی سینا
آن به کنه اصول طب بینا
ز آل بویه یکی ستوده خصال
شد ز ماخولیا پریشانحال
بانگ میزد که:«کم بود در ده
هیچ گاوی بسان من فربه
آشپز گر پزد هریسه ز من
گرددش گنج سیم، کیسه ز من
زود باشید حلق من ببرید!
به دکان هریسهپز سپرید!»
صبح تا شام حال او این بود
با حریفان مقال او این بود
نگذشتی ز روز و شب دانگی
که چو گاوان نبودیاش بانگی
که: «بزودی به کارد یا خنجر
بکشیدم که میشوم لاغر!»
تا به جایی رسید کو نه غذا
خوردیی از دست هیچ کس، نه دوا
اهل طب راه عجز بسپردند
استعانت به بوعلی بردند
گفت: «سویش قدم نهید از راه
مژدهگویان! که بامداد پگاه
میرسد بهر کشتنات به شتاب
دشنه در دست، خواجهٔ قصاب»
رفت ازین مژده زو گرانیها
کرد اظهار شادمانیها
بامدادان که بوعلی برخاست
شد سوی منزلش که: «گاو کجاست؟»
آمد و خفت در میان سرای
که، «منم گاو، هان و هان، پیش آی!»
بوعلی دست و پاش سخت ببست
کارد بر کارد تیز کرد و نشست
برد قصابوار کف، سویاش
دید هنجار پشت و پهلویش
گفت کاین گاو لاغر است هنوز
مصلحت نیست کشتناش امروز
چند روزیش بر علف بندید!
یک زماناش گرسنه مپسندید!
تا چو فربه شود، برانم تیغ
نبود افسوس ذبح او و، دریغ
دست و پایش ز بند بگشادند
خوردنیهاش پیش بنهادند
هر چه دادندش از غذا و دوا
همه را خورد بیخلاف و ابا
تا چو گاوان از آن شود فربه
شد خود او از خیال گاوی، به!
آن به کنه اصول طب بینا
ز آل بویه یکی ستوده خصال
شد ز ماخولیا پریشانحال
بانگ میزد که:«کم بود در ده
هیچ گاوی بسان من فربه
آشپز گر پزد هریسه ز من
گرددش گنج سیم، کیسه ز من
زود باشید حلق من ببرید!
به دکان هریسهپز سپرید!»
صبح تا شام حال او این بود
با حریفان مقال او این بود
نگذشتی ز روز و شب دانگی
که چو گاوان نبودیاش بانگی
که: «بزودی به کارد یا خنجر
بکشیدم که میشوم لاغر!»
تا به جایی رسید کو نه غذا
خوردیی از دست هیچ کس، نه دوا
اهل طب راه عجز بسپردند
استعانت به بوعلی بردند
گفت: «سویش قدم نهید از راه
مژدهگویان! که بامداد پگاه
میرسد بهر کشتنات به شتاب
دشنه در دست، خواجهٔ قصاب»
رفت ازین مژده زو گرانیها
کرد اظهار شادمانیها
بامدادان که بوعلی برخاست
شد سوی منزلش که: «گاو کجاست؟»
آمد و خفت در میان سرای
که، «منم گاو، هان و هان، پیش آی!»
بوعلی دست و پاش سخت ببست
کارد بر کارد تیز کرد و نشست
برد قصابوار کف، سویاش
دید هنجار پشت و پهلویش
گفت کاین گاو لاغر است هنوز
مصلحت نیست کشتناش امروز
چند روزیش بر علف بندید!
یک زماناش گرسنه مپسندید!
تا چو فربه شود، برانم تیغ
نبود افسوس ذبح او و، دریغ
دست و پایش ز بند بگشادند
خوردنیهاش پیش بنهادند
هر چه دادندش از غذا و دوا
همه را خورد بیخلاف و ابا
تا چو گاوان از آن شود فربه
شد خود او از خیال گاوی، به!
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱ - مناجات
ای حیات دل هر زنده دلی
سرخ رویی ده هر جا خجلی
چاشنیبخش شکر گفتاران
کار شیرین کن شیرین کاران
بر فرازندهٔ فیروزهرواق
شمسهٔ زرکش زنگاریتاق
تاج به سر نه زرینتاجان
عقده بند کمر محتاجان
جرم بخشندهٔ بخشاینده
در بر بر همه بگشاینده
ابر سیرابی تفتیدهلبان
خوان خرسندی روزیطلبان
گنج جانسنج به ویرانهٔ جسم
حارس گنج به صد گونه طلسم
دیرپروای به خود بسته دلان
زود پیوند دل از خود گسلان
قفل حکمت نه گنجینهٔ دل
زنگ ظلمت بر آیینهٔ دل
مرهم داغ جگر سوختگان
شادی جان غم اندوختگان
نقد کان از کمر کوه گشای
صبح عیش از شب اندوه نمای
مونس خلوت تنهاشدگان
قبلهٔ وحدت یکتاشدگان
تیر باران فکن، از قوس قزح
از صفا باده ده، از لاله قدح
پردهٔ عصمت گل پیرهنان
حلهٔ رحمت خونین کفنان
خانهٔ نحل ز تو چشمهٔ نوش
دانهٔ نخل ز تو شهد فروش
لب پر از خنده ز تو غنچه به باغ
داغ بر سینه ز تو لالهٔ راغ
غنچهسان تنگدل باغ توایم
لاله سان سوختهٔ داغ توایم
هر چه غیر تو رقم کردهٔ توست
گرچه پروردهٔ تو، پردهٔ توست
چند بر طلعت خود پرده نهی؟
پرده بردار که بیپرده، بهی!
تازهرس قافلهٔ بازپسان،
به قدمگاه کهن بازرسان!
بانگ بر سلسلهٔ عالم زن!
سلک این سلسله را بر هم زن!
عرش را ساق بجنبان از جای!
در فکن پایهٔ کرسی از پای!
بر خم رنگ فلک سنگ انداز!
رخنهاش در خم نیرنگ انداز!
رنگ او تیرگی است و تنگی
به ز رنگینی او بیرنگی
هست رنگ همه زین رنگرزی
دست نیلی شده ز انگشت گزی
مهر و مه را بفکن طشت ز بام!
تا برآرند به رسوائی نام
پردهٔ پردهنشینان ندرند
وز سر پردهدری در گذرند
کمر بستهٔ جوزا بگشای!
گوهر عقد ثریا بگشای!
زهره را چنگ طربزن به زمین!
چند باشد به فلک بزمنشین؟
چار دیوار عناصر که به ماه
سرکشیدهست ازین مرحله گاه،
مهره مهره بکناش از سر هم!
شو از آن مهرهکش سلک عدم!
آب را بر سر آتش بگمار!
تا شود آگه، از او دود بر آر!
ز آتش قهر ببر تری آب!
بهر بر عدمش ساز سراب
باد را خاک سیه ریز به فرق!
خاک را کن ز نم توفان غرق!
نامزد کن به زمین زلزلهها
ساز از آن عالیهها سافلهها!
گاو را ذبح کن از خنجر بیم!
پشت ماهی ببر از اره دو نیم!
هر چه القصه بود زنگ نمای،
همه ز آئینهٔ هستی بزدای!
تا به مشتاقی افزون ز همه
بنگرم روی تو بیرون ز همه
نور پاکی تو و، عالم سایه
سایه با نور بود همسایه
حق همسایگیام دار نگاه!
سایهوارم مفکن خوار به راه!
معنی نیک سرانجامی را،
جام صورت بشکن جامی را!
باشد از سایگیان دور شود
ظلمت سایگیاش نور شود
آرد از رنگ به بیرنگی روی
یابد از گلشن بیرنگی بوی
سرخ رویی ده هر جا خجلی
چاشنیبخش شکر گفتاران
کار شیرین کن شیرین کاران
بر فرازندهٔ فیروزهرواق
شمسهٔ زرکش زنگاریتاق
تاج به سر نه زرینتاجان
عقده بند کمر محتاجان
جرم بخشندهٔ بخشاینده
در بر بر همه بگشاینده
ابر سیرابی تفتیدهلبان
خوان خرسندی روزیطلبان
گنج جانسنج به ویرانهٔ جسم
حارس گنج به صد گونه طلسم
دیرپروای به خود بسته دلان
زود پیوند دل از خود گسلان
قفل حکمت نه گنجینهٔ دل
زنگ ظلمت بر آیینهٔ دل
مرهم داغ جگر سوختگان
شادی جان غم اندوختگان
نقد کان از کمر کوه گشای
صبح عیش از شب اندوه نمای
مونس خلوت تنهاشدگان
قبلهٔ وحدت یکتاشدگان
تیر باران فکن، از قوس قزح
از صفا باده ده، از لاله قدح
پردهٔ عصمت گل پیرهنان
حلهٔ رحمت خونین کفنان
خانهٔ نحل ز تو چشمهٔ نوش
دانهٔ نخل ز تو شهد فروش
لب پر از خنده ز تو غنچه به باغ
داغ بر سینه ز تو لالهٔ راغ
غنچهسان تنگدل باغ توایم
لاله سان سوختهٔ داغ توایم
هر چه غیر تو رقم کردهٔ توست
گرچه پروردهٔ تو، پردهٔ توست
چند بر طلعت خود پرده نهی؟
پرده بردار که بیپرده، بهی!
تازهرس قافلهٔ بازپسان،
به قدمگاه کهن بازرسان!
بانگ بر سلسلهٔ عالم زن!
سلک این سلسله را بر هم زن!
عرش را ساق بجنبان از جای!
در فکن پایهٔ کرسی از پای!
بر خم رنگ فلک سنگ انداز!
رخنهاش در خم نیرنگ انداز!
رنگ او تیرگی است و تنگی
به ز رنگینی او بیرنگی
هست رنگ همه زین رنگرزی
دست نیلی شده ز انگشت گزی
مهر و مه را بفکن طشت ز بام!
تا برآرند به رسوائی نام
پردهٔ پردهنشینان ندرند
وز سر پردهدری در گذرند
کمر بستهٔ جوزا بگشای!
گوهر عقد ثریا بگشای!
زهره را چنگ طربزن به زمین!
چند باشد به فلک بزمنشین؟
چار دیوار عناصر که به ماه
سرکشیدهست ازین مرحله گاه،
مهره مهره بکناش از سر هم!
شو از آن مهرهکش سلک عدم!
آب را بر سر آتش بگمار!
تا شود آگه، از او دود بر آر!
ز آتش قهر ببر تری آب!
بهر بر عدمش ساز سراب
باد را خاک سیه ریز به فرق!
خاک را کن ز نم توفان غرق!
نامزد کن به زمین زلزلهها
ساز از آن عالیهها سافلهها!
گاو را ذبح کن از خنجر بیم!
پشت ماهی ببر از اره دو نیم!
هر چه القصه بود زنگ نمای،
همه ز آئینهٔ هستی بزدای!
تا به مشتاقی افزون ز همه
بنگرم روی تو بیرون ز همه
نور پاکی تو و، عالم سایه
سایه با نور بود همسایه
حق همسایگیام دار نگاه!
سایهوارم مفکن خوار به راه!
معنی نیک سرانجامی را،
جام صورت بشکن جامی را!
باشد از سایگیان دور شود
ظلمت سایگیاش نور شود
آرد از رنگ به بیرنگی روی
یابد از گلشن بیرنگی بوی
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۱ - سرآغاز
ای خاک تو تاج سربلندان!
مجنون تو عقل هوشمندان!
خورشید ز توست روشنی گیر
بیروشنی تو چشمهٔ قیر
در راه تو عقل فکرتاندیش
صد سال اگر قدم نهد پیش،
نا آمده از تو رهنمایی
دورست که ره برد به جایی
جز تو همه سرفکندهٔ تو
هر نیست چو هست بندهٔ تو
تسکینده درد بیقراران
مرهم نه داغ دلفگاران
بر سستی پیریام ببخشای!
بر عجز فقیریام ببخشای!
زین برف که بر گلم نشستهست
بس خار که در دلم شکستهست
خواهم که کند به سویت آهنگ
در دامن رحمتت زند چنگ
باشد به چو من شکستهرایی
زین چنگ زدن رسد نوایی
مجنون تو عقل هوشمندان!
خورشید ز توست روشنی گیر
بیروشنی تو چشمهٔ قیر
در راه تو عقل فکرتاندیش
صد سال اگر قدم نهد پیش،
نا آمده از تو رهنمایی
دورست که ره برد به جایی
جز تو همه سرفکندهٔ تو
هر نیست چو هست بندهٔ تو
تسکینده درد بیقراران
مرهم نه داغ دلفگاران
بر سستی پیریام ببخشای!
بر عجز فقیریام ببخشای!
زین برف که بر گلم نشستهست
بس خار که در دلم شکستهست
خواهم که کند به سویت آهنگ
در دامن رحمتت زند چنگ
باشد به چو من شکستهرایی
زین چنگ زدن رسد نوایی
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۶ - گفتگوی اسکندر با حکیمان هند
سکندر چو بر هند لشکر کشید
خردمندی بر همانان شنید
نیامد از ایشان کسی سوی او
ز تقصیرشان گرم شد خوی او
برانگیخت لشکر پی قهرشان
شتابان رخ آورد در شهرشان
چو ز آن، برهمانان خبر یافتند
به تدبیر آن کار بشتافتند
رسیدند پیشش در اثنای راه
به عرضش رساندند کای پادشاه!
گروهی فقیریم حکمت پژوه
چه تابی رخ مرحمت زین گروه؟
نه ما را سر صلح، نی تاب جنگ
درین کار به گر نمایی درنگ
نداریم جز گنج حکمت متاع
نشاید ز کس بر سر آن نزاع
اگر گنج حکمت همی بایدت
بجز کنجکاوی نمیشایدت
سکندر چو بشنید این عرض حال
ز لشکر کشیدن کشید انفعال
زور و زینت خویش یک سو نهاد
به آن قوم بیپا و سر رو نهاد
پس از قطع هامون به کوهی رسید
در او کنده هر سو بسی غار دید
گروهی نشسته در آن غارها
فروشسته دست از همه کارها
ردا و ازار از گیا بافته
عمامه به فرق از گیا تافته
زن و بچهٔ فقر پروردشان
گیاچین به هامون پی خوردشان
گشادند با هم زبان خطاب
بسی شد ز هر سو سؤال و جواب
چو آمد به سر، منزل گفت و گوی
سکندر در آن حاضران کرد روی
که:«هرچ از جهان احتیاج شماست
بخواهید از من! که یکسر رواست»
بگفتند: «ما را درین خاکدان
نباید، بجز هستی جاودان»
بگفتا که: «این نیست مقدور من
وز این حرف خالیست منشور من»
بگفتند: «چون دانی این راز را،
چرا بندهای شهوت و آز را؟
پی ملک تا چند خونریختن؟
به هر کشوری لشکرانگیختن؟»
بگفتا: «من این نی به خود میکنم
نه تنها به حکم خرد میکنم،
مرا ایزد این منزلت داده است
به خلق جهانم فرستاده است
که تا دین او را کنم آشکار
بر آرم ز جان مخالف دمار
دهم قدر بتخانهها را شکست
کنم هر که را هست، یزدانپرست
اسیرم درین جنبش نوبه نو
روم تا مرا گوید ایزد: برو!
ز دست اجل چون شوم پایبست
کشم پای ازین جنبش دور دست»
خردمندی بر همانان شنید
نیامد از ایشان کسی سوی او
ز تقصیرشان گرم شد خوی او
برانگیخت لشکر پی قهرشان
شتابان رخ آورد در شهرشان
چو ز آن، برهمانان خبر یافتند
به تدبیر آن کار بشتافتند
رسیدند پیشش در اثنای راه
به عرضش رساندند کای پادشاه!
گروهی فقیریم حکمت پژوه
چه تابی رخ مرحمت زین گروه؟
نه ما را سر صلح، نی تاب جنگ
درین کار به گر نمایی درنگ
نداریم جز گنج حکمت متاع
نشاید ز کس بر سر آن نزاع
اگر گنج حکمت همی بایدت
بجز کنجکاوی نمیشایدت
سکندر چو بشنید این عرض حال
ز لشکر کشیدن کشید انفعال
زور و زینت خویش یک سو نهاد
به آن قوم بیپا و سر رو نهاد
پس از قطع هامون به کوهی رسید
در او کنده هر سو بسی غار دید
گروهی نشسته در آن غارها
فروشسته دست از همه کارها
ردا و ازار از گیا بافته
عمامه به فرق از گیا تافته
زن و بچهٔ فقر پروردشان
گیاچین به هامون پی خوردشان
گشادند با هم زبان خطاب
بسی شد ز هر سو سؤال و جواب
چو آمد به سر، منزل گفت و گوی
سکندر در آن حاضران کرد روی
که:«هرچ از جهان احتیاج شماست
بخواهید از من! که یکسر رواست»
بگفتند: «ما را درین خاکدان
نباید، بجز هستی جاودان»
بگفتا که: «این نیست مقدور من
وز این حرف خالیست منشور من»
بگفتند: «چون دانی این راز را،
چرا بندهای شهوت و آز را؟
پی ملک تا چند خونریختن؟
به هر کشوری لشکرانگیختن؟»
بگفتا: «من این نی به خود میکنم
نه تنها به حکم خرد میکنم،
مرا ایزد این منزلت داده است
به خلق جهانم فرستاده است
که تا دین او را کنم آشکار
بر آرم ز جان مخالف دمار
دهم قدر بتخانهها را شکست
کنم هر که را هست، یزدانپرست
اسیرم درین جنبش نوبه نو
روم تا مرا گوید ایزد: برو!
ز دست اجل چون شوم پایبست
کشم پای ازین جنبش دور دست»