عبارات مورد جستجو در ۲۷۸ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ١۶ - ترجمه
چون جست باد دولت تو مغتنم شمار
زیرا که هست عاصفه را بیگمان سکون
غافل مباش نیز ز احسان در آنزمان
زیرا که آنسکون نشناسد که کی و چون
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۹۸ - در شکایت از روزگار
منم آنکس که عقل را جانم
منم آنکس که روح را مانم
دعوی فضل را چو معنایم
معنی عقل را چو برهانم
گلشن روح را چو صد برگم
باغ دل را هزار دستانم
نثر را نو شکفته بستانم
نظم را دسته بسته ریحانم
دفتر فضل را چو فهرستم
نامه عقل را چو عنوانم
دیده عقل و شرع را نورم
گوهر نظم و نثر را کانم
بحر علمم که واسع الرحمم
کوه حلمم که ثابت ارکانم
از بلندی قدر و پستی جای
آفتابی برج میزانم
گرچه از ساز عیش بی برگم
در نوا بلبل خوش الحانم
بحر و کانم ازان همی خیزد
از دل و دیده لعل و مرجانم
عیب خود بیش ازین نمیدانم
کز عراقم نه از خراسانم
ورنه شاید بگاه نظم سخن
گر عنان ا زفلک نگردانم
گرنه ابرم چرا که بی طمعی
برخس و خار گوهر افشانم
در ره حرص تنگ حوصله ام
در قناعت فراخ میدانم
با چنین معطیان و ممدوحان
شکر حق را که صنعتی دانم
ای بسا عطلت ارزبان بودی
عامل آسیای دندانم
بعد از ایزد که واهب الرزقست
این سه انگشت میدهد نانم
مدح انگشت خویش خواهم گفت
زانکه من جیره خوار ایشانم
چه عجب گر بدینسخن که مراست
حسرتی میبرند اقرانم
شاعرم من نه ساحرم هم نه
پس چه ام سرلطف یزدانم
بی سر و پای تافته گویم
بی دل و دست چفته چوگانم
گاه خندان چو شمع و میگریم
گاه گریان چو ابر و خندانم
دور نبود اگر زروی شرف
یاد گیرد فرشته دیوانم
آه ازین لاف و ژاژ بیهوده
راستی شاعری گرانجانم
تا کی این من چنین و من چونان
چند ازین من فلان و بهمانم
از من این احتمال کس نکند
ور خود اعشی قیس و حسانم
چکنم چون نماند ممدوحی
مدح بر خویشتن همیخوانم
ورنه معلوم هر کسست که من
مرد کی ژاژخای و کشخانم
شکمم از طعام خالی ماند
لاجرم همچو چنگ نالانم
همه احوال خویشتن گفتم
چون بگفتم من از سپاهانم
اینچنین خواجگان دون همت
که همی نام گفت نتوانم
تا دل اندر مدیحشان بستم
بکف نیستی گروگانم
لقمه و خرقه ایست مقصودم
من بدین قدر آخر ارزانم
حاش لله که من بر این طمعم
سگ به از من گراینسخن رانم
غرض از قصه خواندن ایننظمست
ورنه کی من زقوت درمانم
بسته چار میخ طبعم ازان
خسته نه سپهر گردانم
حال من هیچ می نگیرد نظم
ورچه بر اهل نظم سلطانم
همچو شخصی نگاشته بی روح
در کف روزگار حیرانم
من بدین طبع و این جزالت لفظ
راست مسعود سعد سلمانم
بابافغانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
ای دل بهوس روزی ننهاده مخواه
با قسمت خود بساز و از غصه مکاه
صد سال نگردد بهزار آب سفید
رویی که بسیلی طمع گشت سیاه
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۷۵
صرّاف سخن باش و سخن کمتر گوی
چیزی که نپرسند تو از پیش مگوی
گوش تو دو دادند و زبان تو یکی
هرگه که دو بشنوی یکی بیش مگوی
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۱۱۷
رازت چو به پیش خلق شد فاش ای دل
آگاه شد از حال تو اوباش ای دل
اومید خوشیت ناخوشی بار آرد
می ساز به ناخوشی و خوش باش ای دل
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۱۵۰
بر سنگ قناعت ار غباری داری
از نیک و بد جهان کناری داری
گر با همه کس بهر خلافی که رود
در کار شوی دراز کاری داری
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۲۷۹
از سود و زیان خود به در نتوان بود
بر مایهٔ کس زیر و زبر نتوان بود
بد بودن و حال خویش نیکو دیدن
آن بد باشد کز آن بتر نتوان بود
اوحدالدین کرمانی : الباب الخامس: فی حسن العمل و ما یتضمّنه من المعانی ممّا اطلق علیه اسم الحسن
شمارهٔ ۲
ای دل زنفاق درگذر تا برهی
بر صدق همی دار نظر تا برهی
غم می خوری و نان نگه می داری
رو غم مخور و نان بخور تا برهی
اوحدالدین کرمانی : الباب الخامس: فی حسن العمل و ما یتضمّنه من المعانی ممّا اطلق علیه اسم الحسن
شمارهٔ ۲۸
بامدعیان چو آب و آتش مامیز
چون باد زخاک تا توانی برخیز
خواهی که چو خاک آب رویت نبرند
چون باد سبک مباش و چون آتش تیز
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۳۱
در راه طلب زنیست هستی خیزد
اثبات درستی از شکستی خیزد
از لقمه طمع ببُر که در هر دو جهان
آفت همه از لقمه پرستی خیزد
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۷
در دست مگیر سخت مال دگران
کاین مال تو هست پایمال دگران
امروز بخور، ببخش، فردا چو روی
حال تو چنان شود که حال دگران
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۹
چندانک تو را به خود بود دسترسی
مگذار که آزرده شود از تو کسی
بر مال و بقا تکیه مکن زیرا هست
آن جمله منالی به مثل و این نفسی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۴
دلا چو باز گریزان ز وصل مردم باش
دمی بهر که بر آری دمی دگر گم باش
اگر هوای نشستن به صحبتی داری
درون میکده بنشین مصاحب خم باش
مباش بیهده گو بلبل خوش الحان شو
گهی خموش نشین گاه در تکلم باش
به رغم مدعیان همچو شمع اگر سوزی
میان آتش سوزنده در تبسم باش
هوای مسند شاهی چه میکنی اهلی
گدای گوشه نشین شو بصد تنعم باش
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۲
طمع تراست که مقبول کاینات شوی
مکن دو کار اگر شاه اگر گدا باشی
به هیچ جا مرو ایدوست بی طلب هرگز
ز هیچکس مطلب هیچ هر کجا باشی
اهلی شیرازی : تواریخ
شماره ۴۳ - تاریخ وفات شیخ محمد لاهیجی
هادی رهروان دین شیخ محمد آنکه بود
لاهجی و بمعرفت آیت رحمت اله
پرتو نور بخشیش برده ز آفتاب دست
صورت نور بخشیش کرده خجل جمال ماه
شد چو مسیح بر فلک سیاه ز خاک برگرفت
کرد همای همتش سایه لطف حق پناه
مرشد سالکان ره بود بحق از آن سبب
سال وفات او بود مرشد سالکان راه
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
باید که دلت ز غصه در هم نشود
از رفتن زر دستخوش غم نشود
این سیم و زرست خواجه این سیم و زرست
غم نیست که هر چند خوری کم نشود
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۵ - در نعت النّبی صلّی الله علیه
سرِ داد پیغمبر پاکدین
اگر خواستی گنج روی زمین
بر او آشکارا شدی بی گمان
بر او زر بباریدی از آسمان
کسی کاو نهاد از برِ عرش پای
همان برتر از قاب قوسینش جای
عنان کش بود پیش او جبرئیل
ببیند بهشت و می سلسبیل
بخندد به روی اندرش گرگ و شیر
بغلتد به خاک اژدهای دلیر
به شمشیر دین آشکاره کند
فرشته به رویش نظاره کند
برآید برآرد به فرمانش ابر
نیایش کند پیش او شیر و ببر
به یک شب دو گیتی ببیند تمام
به گوشش درآید ز یزدان سلام
به انگشت مه را کند بر دو نیم
چرا تنگ باشد بر او زرّ و سیم
جهان را بدان گرسنه خود بخواست
چو دانست کاین جای؛ جای فناست
از آغاز چون آدمی آفرید
شد از شکل نام محمد پدید
سرش میم و دو دست حی لامحال
شکم میم و دیگر دو پایش چو دال
شنیدی که یزدانش چون پیش خواند
نه زر ماند از او باز و نه سیم ماند
همان دخترش کرد با او گله
که از آسن دستم شده آبله
تو گر مردمی آز کوتاه کن
به پیغمبر خویشتن راه کن
ز هر چیز ورزی، فزونی بده
به دادن سپاسی به کس برمنه
ز ما آفرین برچنان نیکبخت
فزونتر زباران و برگ درخت
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
آسوده شو از سود و مبرا ز زیان باش
دنیا گذران است تو در هم در گذران باش
خواهی که تو را خرقهٔ تجرید رسانند
چون سرو شو آزاد و چو نرگس نگران باش
هرگز ندهم دل به کسی کاو ندهد دل
گو ابن فلان ابن فلان ابن فلان باش
خواهی که کنی جای به فانوس خیالی
انگشت نما هم نفس گرمروان باش
تا دیدهٔ خودبین تو را دوست نماید
چون مردم چشم از نظر خویش نهان باش
زنهار سعیدا مکن از یار شکایت
گر تیر کشد سوی تو از ناز کمان باش
سعیدا : قطعات
شمارهٔ ۲
سر را بر آستانهٔ فکر صفات نه
زنهار پا دراز مکن از گلیم خویش
ز احسان زید و عمرو مکن چشم دل دوبین
چون کورباطنان مده از کف کریم خویش
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۹
در راه وفا سبک خرامی خوب است
در منزل دور، تیزگامی خوب است
گویید به این سمند دوران گویید
با مردم نیک بدلگامی خوب است؟