عبارات مورد جستجو در ۶۰۳ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
هزار رنگ گل داغ در کنار من است
جنون کجاست که جوش سیه بهار من است؟
ز خاک سوختهٔ خویش، دامن افشانی
کمینه سرکشی سرو پایدار من است
ز رشحهٔ قلمم زنده می شود دل و جان
زلال چشمه حیوان به جویبار من است
به خصم، عرصهٔ دعوی نمی دهد سخنم
که خامه در کف اندیشه، ذوالفقار من است
ز جا نخاسته بیجا، غبار هستی من
به جلوه در دل این گرد، شهسوار من است
ز خال کنج لبی رفته صبر و آرامم
سپند آتش غم جان بی قرار من است
حزین اگر به درازی کشد سخن چه کنم؟
سیاه مستی کلک سخن گزار من است
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۸
در ماتم تو چرا جگر خون نشود؟
زین واقعه چون دیده، جگرگون نشود؟
آید چو ز دشت کربلا یاد، حزین
عاقل به کدام حیله مجنون نشود؟
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۲
صوفی برخیز های و هوبی بزنیم
آتش در دل به یاد رویی بزنیم
با سینهٔ تنگ، نعرهٔ مستانه
در نیم شبان بر سر کویی بزنیم
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۲۷
ساغر ای عشق به اندازهٔ مخمور بیار
خون به جوش آمده ما را، می منصور بیار
داغ گرمی که کند بر سر خورشید خراج
به قیامتکدهٔ سینهٔ پرشور بیار
حزین لاهیجی : حزین لاهیجی
ترکیب بند در مرثیهٔ حضرت سید الشهدا (ع)
طوفان خون، ز چشم جهان جوش می زند
بر چرخ، نخل ماتمیان، دوش می زند
یا رب شب مصیبت آرام سوز کیست
امشب که برق آه رَهِ هوش می زند؟
روشن نشد که روز سیاه عزای کیست
صبحی که دم ز شام سیه پوش می زند؟
آیا غم که، تنک کشیده ست در کنار
چاک دلم که خندهٔ آغوش می زند؟
بسی نوشداروی دل غمدیدگان بود
آبی که اشک بر رخ مدهوش می زند
ساکن نمی شود نفس ناتوان من
زین دشنه ها که بر لب خاموش می زند
گویا به یاد تشنه لب کربلا حسین
طوفان شیونی ز لبم جوش می زند
تنها نه من، که بر لب جبریل نوحه هاست
گویا عزای شاه شهیدان کربلاست
شاهی که نور دیدهٔ خیرالانام بود
ماهی که بر سپهر معالی تمام بود
شد روزگار در نظرش تیره از غبار
باد مخالف از همه سو بس که عام بود
آب از حسین بُرّد و خنجر دهد به شمر
انصاف روزگار ندانم کدام بود؟
آبی که خار و خس، همه سیراب از آن شدند
آیا چرا بر آل پیمبر حرام بود؟
خون، دیدهها چگونه نگرید بر آن شهید
کز خون به پیکرش کفن لعل فام بود
دادی به تیر و نیزه تن پاره پاره را
زان رخنه ها چو صید مرادش به دام بود
آن خضر اهل بیت به صحرای کربلا
نوشید آب تیغ، ز بس تشنه کام بود
تفتند، زآتش عطش آن لعل ناب را
سنگین دلان مضایقه کردند آب را
ای مرگ زندگانی ازین پس وبال شد
جایی که خون آل پیمبر حلال شد
مهر جهان فروز امامت به کربلا
از بار درد، بدرِ تمامش هلال شد
شاخ گلی ز باغ امامت به خاک ریخت
زین غم، زبان بلبل گوینده لال شد
افتاده بین به خاک امامت ز تشنگی
سروی کزآب دیدهٔ زهرا نهال شد
تن زد درین شکنج بلا تا قفس شکست
بر اوج عرش، طایر فرخنده بال شد
شبنم به باغ نیست،که از شرم تشنگان
آبی که خورد گل، عرق انفعال شد
از خون اهل بیت که شادند کوفیان
دلهای قدسیان، همه غرق ملال شد
آن ناکسان، ز رویِ که دیگر حیا کنند
سبط رسول را، چو سر از تن جدا کنند؟
خونین لوای معرکهٔ کارزار کو؟
میدان پر از غبار بود، شهسوار کو؟
واحسرتا، که از نفس سرد روزگار
افسرده شد ریاض امامت، بهار کو؟
زان موجها که خون شهیدان به خاک زد
طوفان غم گرفته جهان را، غبار کو؟
اشکی که گرد کلفت خاطر برد کجاست؟
آهی که پاک بِسترد از دل غبار کو؟
تا کی خراش دیده و دل، خار و خس کند
آخر زبانهٔ غضب کردگار کو؟
کو مصطفی؟ که پرسد ازین امّت عنود
کای جانیان، ودیعت پروردگار کو؟
کو مرتضی؟ که پرسد ازین صرصر ستم
بود آن گلی که از چمنم یادگار، کو؟
ای شور رستخیز قیامت، درنگ چیست؟
آگه مگر نیی که به عالم عزای کیست؟
ای دل چه شد که از جگر افغان نمی کشی؟
آهی به یاد شاه شهیدان نمی کشی؟
سرها جدا فتاده، تن سروران جدا
در کربلا سری به بیابان نمی کشی؟
در ماتمی که چشم رسول است خون فشان
از اشک، غازه بر رخ ایمان نمی کشی؟
کردند بر سنان سرِ آن سروران تو
لخت جگر به خنجر مژگان نمی کشی؟
دستت رسا به نعمت الوان عشق نیست
تا آستین به دیدهٔ گریان نمی کشی
هامون، چرا نمی کنی از موج اشک پُر؟
این فوج را به عرصهٔ میدان نمی کشی؟
شرمی چرا نمی کنی از خون اهلبیت؟
ای تیغ کین، سری به گریبان نمی کشی؟
داد از تو، ای زمانهٔ بیدادگر که باز
شرمنده نیستی ز ستمهای جانگداز
نخل تری به تیشهٔ عدوان فکنده ای
از پا، ستون کعبهٔ ایمان فکنده ای
ازتشنگی سفینه آل رسول را
در خاک و خون، به لجّهٔ طوفان فکنده ای
ای خیره سر، ببین که سر انورکه را
در کربلا، چو گوی به میدان فکنده ای
از خنجر ستیزهٔ هر زادهٔ زباد
بس رخنه ها به سینهٔ مردان فکنده ای
شرمت ز کرده باد، که گیسوی اهل بیت
در ماتم حسین، پریشان فکنده ای
آتش به دودمان رسالت زدی و باز
خصمی به خانوادهٔ ویران فکنده ای
دامان خاک تیره، ز خون شد شفق نگار
طرح خصومتی به چه سامان فکنده ای!
جانهای مستمند، نگردند شادکام
قهر خدا اگر نکشد تیغ انتقام
خون از زبان خامه حزین، این قدر مریز
دستی به دل گذار، درتن شور رستخیز
خامش نشین دلاکه به جایی نمی رسد
با روزگار خصمی و با آسمان ستیز
آسودگی محال بود در بسیط خاک
مرّیخ دشنه دارد و رامح سنان ستیز
تن زن دببن شکنج تن و صبرپیشهکن
گیرم که پای سعی بود، کو ره گریز؟
عبرت تو را بس است ز احوال رفتگان
زندانی حیات بود، یوسف عزیز
یا رب به جیب پاک جوانان پارسا
یا رب به نورسینهٔ پاکان صبح خیز
یا رب به اشک چشم یتیمان خسته دل
یا رب به خون گرم جگرهای ریز ریز
کز قید جسم تیره، چو جان را رها کنی
حشر مرا به زمرهٔ آل عبا کنی؟
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم
آفرینش را چو فتح الباب شد
نور احمد مهر عالم تاب شد
رست از او نور امامان وفی
شد بروج سیر آن نور صفی
پس برآمد نور پاک فاطمه
آن مبارک فاتحت را خاتمه
چارده هیکل چو شد از وی درست
نور پاک انبیا زان نور رست
پس بترتیب مراتب زان صور
شد همه ذرات اکوان جلوه گر
آری آری طلعت الله نور
این چنین آئینۀ دارد ضرور
چون پدید آرندۀ بالا و پست
آزمایش خواست از قول الست
بر بلی و لازبانها باز شد
نوری و ناری ز هم ممتاز شد
نوریان مأوی بعلیین گرفت
ناویان جادرتک سجن گرفت
ناگهان پیک خداوند جلیل
در نفوس افکند صیت الرحیل
گفت کی مرغان بستان الست
هین فرود آئید از بالا به پست
از بیابان تجرد خم زنید
خیمه در آب و گل آدم زنید
کشت زار است اینچنین خاک و آب
دانه فعل این نفوس مستطاب
تا نپا شد دانه را در آب و گل
برزگر وقت درو ماند خجل
تا نکارد تخم را در آب و خاک
برنچیند باغبان از نخل و تاک
تا نگیرد عکس در آئینه جا
کس نیابد زو نشان اندر هوا
تا بدیواری نتابد آفتاب
پرتو او کس نبیند جز بخواب
پس نفوس از زبر و بالا پر گشود
جمله در چاه طبیعت شد فرود
در حضیض چه شکست آن بال و پر
که پریدندی بدان در اوج ذر
چون عجین طینت زیبا و زشت
دست سلطان ازل در هم سرشت
شد دفین آن شمعهای مشتعل
در شبسان مزاج آب و گل
چون هیولا شد مصور یا صور
هر یک از مشکوه خود شد جلوه گر
لیک طبع اختلاط آن سرشت
شد مؤثر در مزاج خوب و زشت
نور و ظلمت چون بهم آمد قرین
این از آن رنگی پذیرفت آن از این
لاجرم در طبع احرار و عبید
شد تقاضای تبه کاری پدید
پس ندا آمد زاوج کبریا
با گروه انبیا و اوصیا
کای گروه منهیان با شکوه
این سیه روئی که شوید ز بنوجوه
برنیامد این ندا را کس مجیب
جز قتیل حق حبیب ابن الحبیب
آن خلیل حلم و ایوب بلا
نوح طوفان و حسین کربلا
زانکه از ارکان عرش استوا
رکن عقل از نور احمد شد بپا
رکن روح از نور پاک مرتضی
حکمت آموز دبستان قضا
رکن نفسی قائم از نور حسن
رکن طبعی از حسین ممتحن
چون در اینجا بود خلط طینتین
می نبود آنجا بجز ذکر حسین
کاوست رب النوع اینرکن وثیق
قصه کوته به که شد معنی دقیق
این سخن در خورد فهم شام نیست
راه عشق است اینره حمام نیست
گفت حق کایشافع خرد و بزرگ
این شفاعتر است شرطی بس سترک
هر که در این ره فنا فی الله نشد
بر سریر جرم بخشی شه نشد
بایدت در راه دین ای مقتدا
کرد جان بهر گنهکاران فدا
شست از فرزند و مال و عز و جاه
دست تا باشی ضعیفانرا پناه
آفتابا هین ز شرق نیزه سر
باز کش کاین ظلمت آید مستتر
دست از دست برادر شوی چبر
وین زپا افتادگانرا دست گیر
پیکر فرزند کن در خون غریق
می نشان از آتش دوزخ حریق
شیر بر اصغر ده از پستان تبر
تشنگانرا کن ز جوی شیر سیر
بر کف داماد از خون نه خضاب
نقش جرم عاصیان میزن بر آب
پای بیمارت بغل چون بنده کن
ای مسیحا مردگانرا زنده کن
خواهران و دختران میده اسیر
وین اسیران را رها کن از سعیر
باز زن بر خیمه آتش ای سلیل
می بکن آتش گلستان بر خلیل
هین بر آن کشتی بخون در کربلا
نوح را برهان ز طوفان بلا
تشنه لب باز آی بیرون از فرات
ده هزاران خضر را آب حیات
منجی افتادگان در چه توئی
خون بدست آور که ثار الله توئی
پشت پای لابنه خرگاه زن
خیمه در صحرای الا الله زن
غرقه درخون با تن صدپاره باش
بر گناه مجرمان کفاره باش
کاین چنین خونی بیاید ایهمام
تا کند این ناتمامان را تمام
قلب اکوانی تو در خون باش غرق
خاک ماتم زیر عالم را بفرق
کاین سیه روئی ز افراد بشر
می نشوید غیر آب چشم تر
گفت آنشاه سریر ارتضا
کانچه گفتی جمله را دارم رضا
ترک مال و ترک جان و ترک اهل
چون توئی جانان بسی سهل است سهل
من خود از خود نیستم زان تو ام
هر چه گوئی بنده فرمان توام
باده ام خونست و ساقی دست عشق
مست عشقم مست عشقم مست عشق
گفت ایزد کایشه احمد سرشت
عهد خود را نامه باید نوشت
پس نوشت او نامۀ با دست خویش
مهر بر وی برنهاد و داشت بیش
جدّ و باب و مام فرزندان راد
مر گواهیرا بر او خاتم نهاد
گفت حق کایشمع بزم روشنم
شاد زی که خون بهای تو منم
هر چه در پاداش اینعهد درست
خواهی از ما خواه یکرزان تست
گفت شه صادق نیم ایذوالمنن
در وفا گر از تو خواهد جز تو من
پس سپرد آنعهد ز آن بزم بلا
عاشقانه راند سوی کربلا
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۲ - ورود حضرت ابی عبدالله علیه السلام بزمین کربلا و خطبهٔ آنحضرت در شب عاشورا و تفرق لشگر
چون در آن دشت بلا افکند یار
کرد از بیگانگان خالی دیار
عاشر ماه محرم شامگاه
شد به منبر باز شاه کم سپاه
یاورانش گرد او گشتند جمع
راست چون پروانگان بر دور شمع
خواهران شاه نظاره ز پی
چون بنات النعش بر گرد جدی
رو بیاران کرد و در گفتار شد
حقه یاقوت گوهر بار شد
بعد تحمید و درود آنشاه راد
گفت یاران مرگ رو بر ما نهاد
این حسین و این زمین کربلاست
سوی تا سو تیر باران بلا است
بوی خون آید از اینکهسار دشت
باز گردد هر که خواهد بازگشت
هر که او را تاب تیغ و تیر نیست
باز گردد پای در زنجیر نیست
این شب و ایندشت پهناور به پیش
باز گیرید ای رفیقان رخت خویش
کار این قوم جفا جو با من است
هر که جز من زینکشاکش ایمن است
من ز تنهائی نیم یاران ملول
واهلیدم اندر این دشت مهول
واهلیدم هین ز من یک سو شوید
راست زانو کامدید آنو روید
واهلیدم اندرین دریای خون
تا کنم زانوی دریا سر برون
بسته ایم عهدی من و شاه وجود
واهلیدم تا روم آنجا که بود
شاد زی شاد ای زمین کربلا
این من و این تیر باران بلا
سوی تو با شوق دیدار آمدم
بردم اینجا بوئی از یار آمدم
آمدم تا جسم و جان قربان کنم
منزل آنسوتر ز جسم و جان کنم
آمدم تا دست و پا در خون کنم
کاینچنین خواهد نگار مهوشم
آمدم کز عهد در لب تر کنم
با لب خنجر حدیث از سر کنم
پس روید ایهمرهان زین بزم زه
بزم جانان خلوت از اغیار به
لیک هر سو روی بیتابید ایفریق
دورتر رانید از این دشت سحیق
کانکه فردا اندرین دشت مهول
بشنود فریاد احفاد رسول
تن زند از یاری از خبث سرشت
در قیامت نشنود بوی بهشت
رفت بر سر چون حدیث شهریار
شد برون اغیار باقی ماند یار
عشق از اول سرکش و خوبی بود
تا گریزد هر که بیرونی بود
گفت یاران کایحیات جان ما
دردهای عشق تو درمان ما
رشتۀ جانهای ما در دست تست
هستی ما را وجود از هست تست
سایه از خور چون تواند شد جدا
با خود از صوتی جدا افتد صدا
زنده بیجان کی تواند کر ز بست
زندگی را بی تو خون باید گریست
ما به ساحل خفته و تو غرق خون
لاو حق البیت هذا لایکون
کاش ما را صد هزاران جان بدی
تا نثار جلوۀ جانان بدی
گر رود از ما دو صد جان باک نیست
تو بمان ای آنکه چونتو پاک نیست
هین مران ای پادشاه را سنان
این سگان پیر را از آستان
در به روی ما مبند ای شهریار
خلوت از اغیار باید نی زیار
جان کلافه ما عجوز عشق کیش
یوسفا از ما مگردان روی خویش
ما به بیداری هوس گم نیستیم
ناز پرورد تنعم نیستیم
ما به آه خشک و چشم تر خوشیم
یونس آب و خلیل آتشیم
اندرین دشت بلا تا پا زدیم
پای بر دنیا و ما فیها زدیم
چون شهنشه دید حسن عهدشان
وان بکار جان سپاری جهدشان
پرده از دیدار یک یک باز هشت
جای شان بنمود در باغ بهشت
حوریان دیدند در وی صف بصف
سر برون آورده یکسر ار غرف
کاندرا که چشم بر راه تو ایم
مشتری روی چون ماه تو ایم
ای تو ما را ماه و ما برجیس تو
تو سلیمانی و ما بلقیس تو
ای سلیمان هین سوی بلقیس شو
همچو رامین در وثاق ویس شو
یوسفا باز آی از این زندان زفت
که زلیخا را شکیب از دست رفت
اندرا کز عشق مفتون توایم
گر چه لیلائیم و مجنون توایم
زان سپس شه خواند مردیرا بپیش
بر کف او برنهاد انگشت خویش
شد روان زاندست آبی خوشگوار
جمله نوشیدند اصحاب کبار
اندر آنشب که شب عاشور بود
ماه تا ماهی سراسر شور بود
شاه دین در خیمه با اصحاب راد
در نیاز و راز با رب العباد
کوفیان در نقض آنعهد نخست
سرخوش از پیمانۀ پیمان سست
شمر دون سرمست صهبای غرور
شاه دین سرشار مینای حضور
پور سعد از ذوق ری سرگرم مست
شاه از اقلیم هستی شسته دست
زینب آن دردانه ی درج شرف
از دو چشم تر در افشان چون صدف
دیدۀ لیلی ز دیدار پسر
کرده دامن پر گل از لخت جگر
مادر قاسم ز بهر حجله گاه
کرده روشن شمعها از دود آه
شربت بیمار خون جام دل
شیر پستان از لب اصغر خجل
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۴ - ذکر شهادت حرّ بن یزید ریاحی علیه الرّحمه و الرضون
از حدیث شاه حرّ ابن یزید
از ندامت دست بر دندان گزید
باره راند و قصد پور سعد کرد
گفت خواهی راند با این شه نبرد
گفت آری جنگهای پر گزند
تا پرد سر ها ز تن کیف ها زرند
گفت آنچه گفت زانچندین خصال
نیست حاجز مر شما را زین قبال
گفت امیرت آن نمی دارد قبول
من نتابم هم ز حکم او عدول
چونشنید این گفت او آنخوشخصال
گفت با خودئ با دو صد حزن و ملال
کایدریغا رفت فرجامم بباد
کاین همه انجام از آن آغاز زاد
ایدریغ از بخت بدفرجام من
کاش میبودی ستردن مام من
این بگفت و خواست قصد شاه کرد
روی توبه سوی وجه الله کرد
نفس بگرفتن عنان که پایدار
باره واپس ران بترس از ننگ و عار
عقل گفتش رو که عار از نار به
جور یار از صحبت اغیار به
نفس گفتش مگذر از دنیا و مال
عقل گفتش هان بیندیش از مآل
نفس گفتا نقد بر نسیه مده
عقل گفت این نسیه از صد نقد به
نفس گفت از عمر برخوردار باش
عقل گفتا عمر شد بیدار باش
زین کشاکشهای نفس و عقل پیر
نفس شد مغلوب عقل پیر چیر
عشق آمد بر سرش با صد شتاب
باره پیش آورد و بگرفتنش رکاب
کرد بر یکران اقبالش سوار
گفت هین یسکر برای تو کوی یار
وقت بس دور است و ره دور ایفتی
ترسمت از کاروان واپس فتی
جان بکف بر گیر و با صد عجز و ذل
سر بنه بر پای آن سلطان کل
چون بهوش آمد ز خواب آنمیرراد
رعشه بر تن لرزه بر جانش فتاد
لرز لرزان سوی ره بنهاد روی
دمبدم با نفس خود در گفتگوی
آن یکی دیدش بدینحال شگفت
از شگفت انگشت بر دندان گرفت
با تحیر گفت کای شیر دلیر
در دلیری می نبودت کس نظیر
هین چه بودت کاینچنین لرزی بخویش
گفت کاری بس عجب دارم به پیش
خود میان نار و جنت بینمی
می ندانم زانمی یا زینمی
نور و نارم در میان دارد بجد
چون نه لرزم در میان ایندو ضد
تا کدامین ز بند و پا یابم برد
آتشم سوزد و یا آبم برد
این بگفت و کرد یکسو کار را
گفت نفروشم بدنیا یار را
آنکه یوسف را بدهم میفروخت
خرمن خویش از سیه بختی بسوخت
عاشقانه راند باره سوی شاه
با تضرع گفت کای باب اله
با دو صد عذرت بدرگاه آمدم
کن قبولم گر چه بی گاه آمدم
تائبم بگشا برویم باب را
دوست میدارد خدا ثواب را
با امید عفو تقصیر آمدم
زود بخشا گر چه بس دیر آمدم
وحشیم آورده ام رو بر رسول
ای محمد توبۀ من کن قبول
گر چه حرّم ای خداوند جلیل
لبیک در پیش توام عبد ذلیل
طوق منت باز نه برگردنم
می ببر هر جا که خواهی بردنم
آمدم سوی سلیمان دیو وار
تا از او گیرم نگین زینهار
ای سلیمان هین به بخشا خاتمم
بر بساط بندگی کن محرمم
تا بدین روی سیه کشته شوم
رنگ دیوی هشته افرشته شوم
گر بلیسم توبه کردم نک ز شر
پیشت آوردم سجود ای بوالبشر
آنچه کردم با من ناکرده گیر
وان سجود اولین آورده گیر
شاه چون دید آن تضرع کردنش
کرد طوق بندگی بر گردنش
گفت باز آ که در توبه است باز
هین بگیر از عفو ما خط جواز
اندرآ که کس ز احرار و عبید
روی نومیدی در ایندرگه ندید
کرد و صد جرم عظیم آوردۀ
غم مخور رو بر کریم آوردۀ
اندر آ گر دیر و گر زود آمدی
خوش بمنزلگاه مقصود آمدی
هین عصای شیر باز افکن ز کف
موسیا نه پیش تازولا تخف
گفت کایشاهان غلام درگهت
چون در اول من شدم خار رهت
هم مرا نک پیشتاز جنگ کن
در قطار عشق پیشاهنگ کن
رخصتم ده تا کنم خود را فدا
بر غلامان درت ای مقتدا
شاه دادش رخصت جنگ و جهاد
رستمانه رو به لشگر گه نهاد
تاخت سوی رزمگه چونشیر مست
خط آزادی ز شاه دین بدست
بادۀ عشقش ز سر بر بوده هوش
آمده چونخم ز سرشاری بجوش
بانگ زد آن شیر نی زار دغا
بر گروه کوفیان بیوفا
کای سمر در بیوفائی نامتان
با دیار سوگواری مام تان
این امامیرا که محبوب حق است
قره العین نبی مطلق است
دعوتش کردید و رو برتافتید
بی سبب بر کشتنش بشتافتید
آب را که دام و ددد نوشند از او
از شقاوت باز بستیدش برو
غنچه های نونهال گلش اش
برگ ریزان از عطش بر دامنش
زعفرانی از عطش رنگ شقیق
گشته از تاب درون نیلی عقیق
چون زیاری تن ز دیدش ایگروه
واهلیدش رو نهد بر دشت و کوه
ای بدا امت که خوش کردید ادا
حق پاداش رسالت با خدا
شکر لله که شهنشاه نبیل
شد در این ظلمت مرا خضر دلیل
بخت بردم تشنه لب تا کوی او
خوردم آب زندگی از جوی او
بوی جان آورد باد از گلشن اش
پی بیوسف بردم از پیراهنش
با مسیح زنده دل همره شدم
تک خلاص از دیدۀ اکمه شدم
زین سپس گر تیر بارد بر سرم
یار چون اهل است با جان میخرم
منکه با عشق خلیل الله خوشم
گو کشد نمرود سوی آتشم
منکه با موسی زدم خود را به نیل
گو کند فرعون خونمن سبیل
این بگفت و تاخت سوی رزمگاه
زد چو شاهینی بیک هامون سپاه
بس یلان از مشرکان در خاک کرد
خاکرا از لوت ایشان پاک کرد
پر دلانرا مغزها در جوش از او
بر زمین غلطیده بار دوش از او
بسکه خون بارید بر خاک از هوا
شد عقیقستان زمین نینوا
گه سواره که پیاده جنگ کرد
عرصه را بر لشگر کین تنگ کرد
چون ز پا افتاد آن شیر دلیر
با تضرع گفت شاها دستگیر
دست گیر از دست خلاق قدیر
ای تو جمله انبیا را دستگیر
ای تو بر آدم دمیده روحرا
ای تو از طوفان رهانده نوحرا
ای تو از یم کرده موسی را رها
کرده در دستش عصا را اژدها
ای انیس یوسف مصری بچاه
داده از چاهش مکان بر اوج ماه
ای نیا را فخر بر چونتو سلیل
کرده آتش از گلستان بر خلیل
ای تو داده فدیه اسماعیل را
ای تو بینا کرده اسرائیل را
ایمجیب دعویه یونس به یم
ای نجاتش داده از ظلمات غم
ای تو بالا برده روح الله را
کرده القا بر یهود اشباه را
ای تو شهپر داده در دائیل را
دستگیری کرده صلصائیل را
خواهم اینک جان سپردن در رهت
ماه تو دیدن جمال چونمهت
شه طبیبانه به بالین آمدش
در فشان از چشم خونین آمدش
چشم حق بین بر رخ شه برگشود
گفت کایفرمان وه ملک وجود
کاش صد جان بود اندر پیکرم
تا بجان دادن تو آئی بر سرم
قدر چه بود چون من افسرده را
ای مسیحا زنده کردی مرده را
هرگز اینطالع نبودم در حساب
که نوازد ذرۀ را آفتاب
پشه را کی بود آن قدر و خطر
کش همائی سایه اندازد بسر
چشم دارم ایخدیو ذوالمنم
کز رضای خویش داری ایمنم
دست حق دستی برویش باز سود
خون و خاک از روی پاکش بر زدود
گفت آری شاد باش و شاه باش
بر سپهر کامرانی ماه باش
باد در دنیا و عقبی کام تو
آنچنان کت نام کرده مام تو
این بشارترا چو حرزان لب شنفت
شاهرا خوش باد گفت و خوش بخفت
پر زنان بر دامن شه جان فشاند
لیک نامی مرد نامش زنده ماند
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۷ - ذکر شهادت عون فرزند عقیله العرب، حضرت زینب
چونعقبله دودۀ آل مناف
دخت زهرا بانوی سر عفاف
طود علم و بحر علم من لدن
بیمعلم عالمه اسرار کن
گوهر والای دریای شرف
بطن زهرای بتول او را صدف
مظهر بانوی کبرای حجیز
مریم او را دایه و هاجر کنیز
دست عصمت رشته تار معجرش
سر ناموس نبوت چادرش
کوه صبر و مهد تمکین و وقار
کان غیرت دره التاج فخار
مام دهر از غم گشوده کام او
از ازل ام المصائب نام او
دید سالار شهیدانرا فرید
بسته بر قتلش کمر قوم عنید
گفت با فرزند کایماه حجیز
من بدالت داشتم چونجان عزیر
کاینچنین روزی رخم داری سفید
جان سپاری در ره شاه شهید
زان بدادم شیرت از پستان عشق
کاینچنین روزت کن قربان عشق
بهر امروزت پدر ناامید عون
که شوی نک عون سالار دو کو
کاین همه آوازها از شه بود
گر چه از حلقوم عبدالله بود
وقت آن آمد که در میدان عشق
سرنهی چونکوی بر چوگان عشق
همرهان رفتن هین بشکن قفس
کز هم آوازان نمانی باز و پس
غبن باشد تو در این محبس خموش
ببلان در بوستان گرم خروش
پر بر افشان سوی آنگلزار شو
هم نشین جعفر طیار شو
هین بنه رخ پای اسب شاهرا
کن شفیعش شیب عبدالله را
که کند شاهت بقربانی قبول
سرخ رو آئی بدرگاه بتول
گفت خوش باش ای بلاکش مام من
خود همین کار است عین کام من
بنده فرمان توام با رأس و عین
این سر من وین کف پای حسین
مادرا من یادگار جعفرم
خود ز شوق جان فشانی میپرم
گفت زینب کایسلیل بیهمال
رو که شیر مادرت بادا حلال
دست او بگرفت بردش نزد شاه
گفت کایمحبوب درگاه اله
با هزاران پوزش آوردم برت
هدیۀ بهر فدای اکبرت
ایخلیل کعبۀ مقصود من
کن بقربانی قبول این رود من
که جز این یکتن سرور سینه ام
در دیگر نیست در گنجینه ام
هین تو یوسف من عجوز یوسفم
جز کلافی نیست زادی در کفم
لطف کن ای یوسف پوزش پذیر
من تهی دستم بضاعت بس حقیر
رخصتی ده تا کند اینک فدا
جان براه اکبرت ایمقتدا
شه نبیره عم خود در بر گرفت
عارضش بوسید و گفتا ای شگفت
اینگرامی گوهر عم من است
غنچه نورستۀ آن گلشن است
چون روا باشد که آن نیکو پدر
سوزد از داغ چنین زیبا پسر
خواهرا داغ برادرهات بس
می ببر این میوۀ دل باز پس
دست عباس جدا از پیکرت
بس ز بهر سر زدن تا محشرت
پیکر من غرقه در خون دیدنت
بس ز بهر اشگخون باریدنت
داغ قاسم آنمه نادیده کام
بس ز بهر ناله تا بازار شام
داغ مرگ اکبر آنرو سهی
تا قیامت بس ز بهر همرهی
شهر شام و آن هیون بی جهیز
بس ترا روز سیه تا رستخیز
چشم عبدالله که یعقوب و بست
در ره این یوسف فرخ پی است
چون بشیر آورد به یثرب این خبر
چون روا باشد که گوید با پدر
یوسفت در جنگ گرگان کشته شد
پیرهن بر خون تن آغشته شد
خواهرا تو بهر خود میدار باز
این مهین کودک که پروردی بناز
من باسماعیلت ای هاجر فدا
میدهم اکبر جدا اصغر جدا
بضعۀ زهرا ز درج چشم تر
کرد دامن زینملالت پر گهر
گفت کایدارای تاج سروری
حق آن مهر برادر خواهری
حق آن پهلوی زهرا مام من
وان لبان زهر پالای حسن
حق آن شبه پیمبر اکبرت
که مبین این را روا با خواهرت
که برم این ناز پرور نزد باب
با هزاران شرمساری و حجاب
گویمش که نزد فرزند رسول
این کمین قربانیت نآمد قبول
شاه دین از لابۀ آن پاکزاد
داد آن شهزاده را اذن جهاد
دخت زهرا کرد با صد و جد و شوق
هدی خود را سوی قربانگاه سوق
شاهزاده جعفر طیار وار
تیغ در کف تاخت سوی کارزار
از نژاد باب و مادر یاد کرد
خرمن بیحاصلان بر باد کرد
رزمگاه از کشتگان آکنده شد
نام پاک جعفر از تو زنده شد
شد چو سیر از خون خصمان عنود
پر بسوی جنت الماوی گشود
شد خرامان سوی فردوس برین
با شقیق خود محمد شد قرین
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۹ - ذکر شهادت سبط مؤتمن حضرت شاهزاده، قاسم بن الحسن علیهما السلام
قاسم آن نوباوۀ باغ حسن
گوهر شاداب دریای محن
شیر مست جام لبریز بلا
تازه داماد شهید کربلا
چارده ساله جوان نونهال
برده ماه چادره شب را بسال
قامتش شمشاد باغستان عشق
روش سرمشق نگارستان عشق
در حیا فرزانه فرزند حسن
در شجاعت حیدر لشگر شکن
با زبان لابه نزد شاه شد
خواستار عزم قربانگاه شد
گفت شه کایرشک بستان ارم
رو تو در باغ جوانی خوش بچم
همچو سرو از باغ غم آزاد باش
شاد زی و شاد بال و شاد باش
مهلا ای زیبا تذر و خوشخرام
این بیابان سر بسر بند است و دام
الله ای آهوی مشگین نثار
تیر بارانست دشت و کوهسار
بوی خون میآید از دامان دشت
نیست کس را زان امید بازگشت
کی روا باشد که این رعنا نهال
گردد از سم ستوران پایمال
کی روا باشد که این روی چو ورد
غلطد اندر خون بمیدان نبرد
گفت قاسم کایخدیو مستطاب
ای تو ملک عشق را مالک رقاب
گر چه خود من کودک نو رسته ام
لیک دست از کامرانی شسته ام
من بمهد عاشقی پرورده ام
خون بجای شیر مادر خورده ام
کرده در روز ولادت کام من
باز با شهد شهادت مام من
گر چه در دور جوانی کامها است
کار من رفتن بکام اژدها است
کام عاشق غرقه در خون گشتن است
سربخاک کوی جانان هشتن است
ننگ باشد در طریق بندگی
بر غلامان بی شهنشه زندگی
زندگی را بیتو بر سر خاک باد
کامرانی را جگر صد چاک باد
لابه های آنقتیل تیر عشق
می نشد بذر رفته نزد پیر عشق
بازگشت آن نوگل باغ رسول
از حضور شاه نومید و ملول
شد بسوی خیمه آن گلگون عذار
از دو نرگس بر شقایق ژاله بار
چون نگردد گفت سیر از زندگی
آنکه نپسندد شهش بر بندگی
چون زبیقدری نکردن شه قبول
رخت بربند از تن ایجان ملول
سر که فتراکش نبست آنشهسوار
گو سر خود گیر و بر سر خاکبار
سر بزانوی غم آن والا نژاد
کآمدش ناگه ز عهد باب یاد
که بهنگام رحیل آنشاه فرد
هیکلی بر بازویش تعویذ کرد
گفت هر جا سخت گردد بر تو کار
نامه بگشا و نظر بر وی گمار
هر کجا سیل غم آرد بر تو رو
اینوصیت باز کن بنگر در او
گفت کاری سخت تر زینکار نیست
که بقربانگاه عشقم بار نیست
یا چه غم زین بیشتر که شاه راد
ره بخلوتگاه خاصانم نداد
نامه را بگشود و دیدش کن پدر
کرده عهدش کایهمایون رخ پسر
ای تو نور چشم عم و جان باب
وی مرا تو در وفا نایب منای
من نباشم در زمین کربلا
بر تو بخشیدم من این تاج ولا
چون به بینی عم خود را بیمعین
در میان کارزار اهل کین
زینهار ایرو رعنای سهی
لابه ها کن تا بپایش سر نهی
جهد کن فردا نباشی شرمسار
در حضور عاشقان جان نثار
جان بشمع عشق چون پروانه زن
خود بر آتش چابک و مردانه زن
بر قد موزون کفن میکن قبا
اندران صحرا قیامت کن بپا
شاهزاده خواند چون عهد پدر
با ادب بوسید و بنهادش بسر
می نکنجید از خوشی در پیرهن
حجلۀ داماد شد بیت الحزن
عقدهای مشگلش گردید حل
وان همه انده بشادی شد بدل
از شعق چونغنچۀ خندان شگفت
شکر ایزد را بجای آورد و گفت
ایهمایون قرعۀ اقبال من
کایۀ لا تقنط آمد فال من
شکر لله کافتتاح این مثال
کوب بختم برآورد از وبال
در فضای عشق بال افشان شدم
لایق قربانی جانان شدم
عهدنامه برد شادان نزد شاه
با تضرع گفت کایظلّ اله
سوی درگاهت بکف جان آمدم
تک ز شه در دست فرمان آمدم
سر خط امضاده این منشور را
وز جسارت عذر نه مامور را
دید چونشاه آنخ مینو نگار
شد بسیم از جزع مروارید بار
گفت کایصورت نگار خوب و زشت
جان فدای دست تو کاینخط نوشت
جان فدای دست تو ایدست حق
که گرفته بر همه دستی سبق
پس بگفتش شاه کای ماه تمام
کرده با من نیز عهدی آن همام
که ز عقد دخت خود شادت کنم
وندرین غمخانه دامادت کنم
کرده دامادیت را گلگون قبا
نک زخون آماده خیاط قضا
گو بر افزوند بهر حجله گاه
بانوانت شمعها از تف آه
خواهران از درج چشم اشگبار
در بر افشانند از بهر نثار
از دل خونین بنات بوتراب
طشت خون آرند از بهر خضاب
موبه سر گیرند از دلهای ریش
عنبر افشانند از موی پریش
از خراش چهره و لخت جگر
دامن آمویند از گلهای تر
افکند لب تشنگان طرف آب
عود بر مجمر ز دلهای کباب
پس بامر در درج لو کشف
شد مه و خورشید در برج شرف
خواست بستن عقد کابین بهرشان
نقد جان آمد سزای مهرشان
با همین مهر آنشه و الشمس تاج
آندو کوکب را بهم داد ازدواج
زهره و برجیس با هم شد قرین
خواست از نه پرده آهنگ حنین
کالله الله اینچه جشن است و چه سور
حلقۀ ماتم بآئیین سرور
شمعهای بارگاه نه تتق
ریخت اشگخون بدامان افق
گرد چرخ آماده بهر دخت شاه
از تسبیح شام دیبای سیاه
علویان از غم تراشیدند رو
حوریان اندر جنان کندند مو
زهره واپس ز دیگر دون طبل سور
او فکند اندر جهان شور نشور
نرنالان همچو برگل عندلیب
بسته خون جای حنا کف الخضیب
دختران بر دور نعش اندر ثبور
خون فشان از دیده شعرای عبور
بسکه در هم بود دور روزگار
شد بیک گلشن خزان جفت بهار
در میان حجله داماد و عروس
رو بهم چونفرقدان با صد فسوس
این سر زانو گرفته در کنار
وان ز درج چشم تر بیچاده بار
کامدش ناگه بگوش از دشت کین
شاه دین را صیحۀ هل من معین
گفت کای نامبرده کام از زندگی
رفتم از کوی تو با شرمندگی
عذر من بپذیر و اهل دامنم
تا چو بسمل دست و پا در خون زنم
دیر شد یاری فرزند رسول
کن وداعم زود کن عذرم قبول
واهلم تا روی بقربانگه کنم
جان نثار خاک پای شه کنم
مرمرا از خون خویش اورنک به
که عتیق باوفا یکرنگ به
سیر شد دوران ز عیش فرخم
نوعروسا سیر بنگر بر رخم
نو عروسا تار گیسو باز کن
موکنان آهنگ ماتم ساز کن
نوعروسا توشه گیر از بوی من
که نخواهی دید دیگر روی من
در عروسی طرح رسم تازه کن
از خراش چهره بر رخ غازه کن
از سرشک دیده بر روزن گلاب
بر رخ از موی پریشان کن نقاب
قبل غم کش بر بساط شادیم
از کفن کن خلعت دامادیم
چونگل از عشقم گریبان پاره کن
حلقۀ زنجیر طوق و پاره کن
سر برهنه پا در چشم اشگریز
مهد بر نه برهبون بی جهیز
چتر بر سر از غبار راه زن
بر فلک آتش ز شمع آه زن
رو بسوی مقتلم با ناله کن
سیر باغ ارغوان و لاله کن
غرق خونم در میان حجله بین
تشنه ماهی در کنار دجله بین
مو پریشان ساز با شور و نوا
عنبرستان کن زمین نینوا
روی خود نه بر رخ گلگون من
ارغوانی کن عذار از خون م
ناله در هر شهر و هر ویرانه کن
هر کجا سوریست ماتمخانه کن
خواست چونرفتن برون از حجله گاه
دامنش بگرفت نالان دخت شاه
گفت کایجان ها اسیر موی تو
کی به بینم بار دیگر روی تو
گفت ماند ایسر و قامت بار من
بر قیامت وعدۀ دیدار من
گفت با آنشوکت و زیب و فرت
من چه سان بشناسم اندر محشرت
آستین زد چاک گفتش کایحبیب
این نشان تست در روز حسیب
که گواه عاشقان را ستین
پیش اهل دل بود در آستین
این بگفت وراند سوی رزمگاه
با تعنت گفت با میر سپاه
کاسب خود را دادۀ آب ای لعین
گفت آری گفت ویحک شرم بین
اسب تو سیراب و فرزند رسول
نک ز تاب تشنگی از جان ملول
سر بزیر افکند از شرم آنعنید
که بپاسخ حجتی در خور ندید
شامئی را گفت ساز جنگ کن
سوی رزم این صبی آهنگ کن
گفت شامی ننگ باشد در نبرد
کافکند با کودکی پیکار مرد
خود تو دانی که مرا مردان کار
بکستنه همسر شمارد با هزار
دارم اینک چار فرزند دلبر
هر یکی در جنگ زاوی شیر گیر
نک روان دادم یکی بر جنگ او
با همین از چهره شویم ننگ او
گفت اینان زادگان حیدرند
در شجاعت وارث آنسرورند
خردسال ار بینیش خرده مگیر
که ز مادر شیر زاید زاد شیر
از طراز چرخ بودی جوشنش
گر بخردی تن بر این دادی تنش
این شررها کز نژاد آتشند
خرمنی هر لحظه در آتش کشند
نسل حیدر جملگی عمرو افکنند
که به نسبت خوشه آنخرمنند
آنکه از پستان شیری خورد شیر
گر چه خرد آمد شجاع است و دلیر
گر نبودی منع زنجیر قضا
تنگ بودی بر دلبریشان فضا
داد شاهی از سیه بختی جواز
پور را بر حرب آنماه حجاز
شاهزاده راند باره سوی او
یافت ناگه دست بر گیسوی او
موکشان بربود از زین پیکرش
داد جولان در مصاف لشگرش
آنچنانش بر زمین کوبید سخت
کاستخوان با خاک یکسان گشت و پخت
هم یکایک آنسه دیگر زاد وی
رو بمیدانگه نهاد او را زپی
در نخستین حملۀ آن میر راد
پای پیکارش نماند و سر نهاد
ساکنان ذروۀ عرش برین
زآسمان خواندند بر وی آفرین
شامی آمد با رخ افروخته
دل ز داغ سوگواری سوخته
اهرمن چون با فرشته شد قرین
کرد رو بر آسمان سلطان دین
کایمهین یزدان پاک ذوالمنن
این فرشته چیره کن بر اهرمن
لب بهم ناورده شه سبط کریم
کرد شاهیرا بیک ضربت دو نیم
زانچنان دعوت نبود این بس عجیب
بود عاشق صوت داغیرا مجیب
ایخوش آنصوتی که او جویای اوست
رأی این در هر چه خواهد رأی اوست
نی معاذ الله خطا رفت ای عجیب
صوت داعی بود خود صوت مجیب
داند آن کز سرّ عشق آگه بود
کاین همه آوازها از شه بود
رو حدیث کنت سمعه باز خوان
تا بیابی رمز این سرّ نهان
شد چو از تیغش دو نیم آنرزم کوش
مرحبا آمد ز یزدانش بگوش
تافت شهزاده عنان از رزمگاه
شکوه بر لب از عطش تا نزد شاه
دید چون خوشیده یاقوت ترش
بر دهان بنهاد شاه انگشترش
در صدف گفتی نهان شد گوهری
یا هلالی شد قرین مشتری
کرد آگاهش ز رمز عشق شه
بر دهانش مهر زد یعنی که مه
چشمۀ جوشید از آن چون سلسبیل
زندگی بخش دو صد خضر دلیل
چون لب لعلش از او سیراب شد
تشنۀ دیدار جد و باب شد
تاخت سوی رزمگه با صد شتاب
باد پا چون تشنه مستعجل بر آب
شیر بچه تیغ مردافکن بمشت
کشت از آنروباه مردان آنچه کشت
حیدرانه تیغ در لشکر نهاد
پشته ها از کشته ها ترتیب داد
ظالمی زد ناگهش تیغی بفرق
تن ز زین برگشت در خونگشت غرق
نوعروس از غم گریبان چاک کرد
فاطمه در خلد بر سر خاک کرد
کرد رو با شیر حق کی داورم
وقت آن آمد که آئی بر سرم
زد فلک در ئیل رخت شادیم
خاک و خون شد حجله دامادیم
شاه دین آمد ببالین حبیب
دید دامادی دو دست از خون خضیب
سر بریدنرا ستاده بر سرش
قاتلی در دست خونین خنجرش
دست او افکند یا تیغی ز دوش
لشگر از فریاد او آمد بجوش
زد به لشگر شاه دین با تیغ تیز
گرم شد هنگامۀ جنگ و گریز
پیکر آن تازه داماد گزین
شد لگدکوب ستور اهل کین
شه چو آمد بار دیگر بر سرش
دید با حالی دگرگون پیکرش
برک برگ نوگل باغ هدی
از سموم کین شده از هم جدا
گفت با صد حسرت و خون جگر
کایهمایون فال و فرخ رخ پسر
قاتلانت در دو عالم خوار باد
خصم شان پیغمبر مختار باد
سخت صعب آید بعمت زندگی
که تواش خوانی که درماندگی
بهر یاری تو برتابد فرود
یا نه بخشد بر تو آن یاریش سود
پس کشیدش بر کنار از لطف شاه
برد نالانش بسوی خیمه گاه
گفت مهلا ایعزیزان گزین
که هوان واپسین ماست این
یارب این قوم سیه دل خوار باد
بر جبینشان داغ ننگ و عار باد
ایجهان داور ملائک هفت و چار
وانمان دیار از ایشان در دیار
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۱۱ - ذکر شهادت حضرت عبدالله بن الحسن علیه السلام
بسکه خونبار است چشم خامه ام
بوی خون آید همی از نامه ام
ترسمش خون باز بندد راه را
سوی شه نابرده عبدالله را
آن نخستین سبط را دویم سلیل
آخرین قربانی پور خلیل
قامتش سروی ولی نوخواسته
تیشه کین شاخ او پیراسته
خاک بار ایدست بر سر خامه را
بو که بنددد ره بخون این نامه را
سر برد این قصۀ جانگاه را
تا رساند نزد مهر آن ماه را
دید چون یکدستۀ باغ حسن
شاه دین را غرق گرداب فتن
کوفیان گردش سپاه اندر سپاه
چون بدور قرص مه شام سیاه
تاخت سوی حربگه نالان و زار
همچون ذره سوی مهر تابدار
شه بمیدان چشم خونین باز کرد
خواهر غمدیده را آواز کرد
که مهل ای خواهر مه روی من
کاید این کودک ز خیمه سوی من
بر نگردد ترسم این صید حرم
زیندیار از تیرباران ستم
گرگ خونخوار است وادی سر بسر
دیدۀ راحیل در راه پسر
دامنش بگرفت زینب با نیاز
گفت جانا زین سفر برگرد باز
از غمت ایگل بن نورس مرا
دل مکن خون داغ قاسم بس مرا
چاه در راه است و صحرا پر خطر
یوسفا زیندشت کنعان کن حذر
از صدف بارید آن درّ یتیم
عقد مروارید تر بر روی سیم
گفت عمه واهلم بهر خدا
من نخواهم شد زعم خود جدا
وقتی گلچینی است در بستان عشق
در مبندم بر بهارستان عشق
بلبل از گل چون شکیبد در بهار
دست مع ایعمه از من باز دار
نیست شرط عاشقان خانه سوز
کشته شمع و زنده پروانه هنوز
عشق شمع از جذبه های دلکشم
او فکنده نعل دل در آتشم
دور دار ایعمه از من دامنت
آتشم ترسم بسوزد خرمت
دور باش از آه آتش زای من
کاتش سود است سر تا پای من
بر مبند ایعمه بر من راهرا
بو که بینم بار دیگر شاه را
باز گیر از گردن شوقم طناب
پیل طبعم دیده هندوستان بخواب
عندلیبم سوی بستان میرود
طوطیم زی شکرستان میرود
جذبه عشقش کشان سوی شهش
در کشش زینب بسوی خرگهش
عاقبت شد جذبه های عشق چیر
شد سوی برج شرف ماه منیر
دیده شاه افتاده در دریای خون
با تن تنها و خصم از حد فزون
گفت شاهانک بکف جان آمدم
بر بساط عشق مهمان آمدم
آمدم ایشاه من اینجا قنق
ای تو مهمان دار سکان افق
هین کنارم گیر و دستم به بر
ای بروز غم یتیمانرا پدر
خواهران و دختران در خیمه گاه
دخت چون دختران چشمت براه
کز سفر کی باز گردد شاه ما
باز آید سوی گردون ماه ما
خیز سوی خیمه ها میکن گذار
چشمها را وارهان از انتظار
گفت شاهش الله ایجان عزیز
تیغ میبارد در ایندشت ستیز
تو بخیمه باز گرد ای مهوشم
من بدینحالت که خود دارم خوشم
گفت شاها این نه آئین وفا است
من ذبیح عشق و این کوه منا است
کبش املح که فرستادش خدا
سوی ابراهیم از بهر فدا
تو خلیل و کبش املح نک منم
مرغزار عشق باشد مسکنم
نرکز انجانی بتاخیر آمدم
کوکب صبحم اگر دیر آمدم
دید ناگه کافری در دست تیغ
که زند بر تارک شه بیدریغ
نامده آن تیغ کین شه را بسر
دست خود را کرد آنکودک سپر
تیغ بر بازوی عبدالله گذشت
وه چه گویم که چه زان بر شه گذشت
دست افشان آنسلیل ارجمند
خود چو بسمل در کنار شه فکند
گفت دستم گیر از سالار کون
ای به بیدستان بهر دو کون عون
پایمردی کن که کار از دست رفت
دستگیرم کاختیار از دست رفت
شه چو جان بگرفت اندر در تنش
دست خود را کرد طوق گردنش
ناگهان زد ظالمی از شست کین
تیر دلدوزش بحلق نازنین
گفت شه کی طایر طاوس پر
خوش بر افشان بال تا نزد پدر
یوسفا فارغ ز رنج چاه باش
رو بمصر کامرانی شاه باش
مرغ روحش پر رفتن باز کرد
همچو باز از دست شه پرواز کرد
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۱۲ - ذکر شهادت حضرت مولی الکونین، ابی عبدالله الحسین علیه السلام
وقت آن شد که کشد کلک نزار
چون نی از دل ناله های زار زار
بر نگارد داستان شاهرا
قصۀ پر غصۀ جان کاهرا
لب ز خون ناب آمد ترکند
دمبدم شور حسینی سر کند
افکند شور از نوای الفراق
در حجاز از پرده پوشان عراق
بر کشد زین چائد ماتم گده
خرمن گردون بنار موصده
ماند تنها چون بمیدان بلا
از پس یاران خدیو کربلا
سر توحید خداوند و دود
سد مجرّد از اضافات و حدود
یک بیک شد در ره جانان نثار
هر چه در گنجینه در شاهوار
حسن جانان پرده از رخ برگشود
برق غیرت سوخت یکسر هر چه بود
سوی خرگاه امامت تافت رو
روز روشن خود بمغرب شد فرو
خواهران چون عقد در بستند صف
گرد آنشه گوهر درج شرف
دختران چون اختران روشنش
انجمن گشتند در پیرامنش
بانوان نالان بدورش با حنین
در فلک بر سر زنان روح الامین
توصیت را آن شهنشاه حجاز
حقۀ لب بر تکلم کرد باز
گفت کای پوشیده رویان حجاز
نیست کس را از اجل روی گریز
چون شوم من کشته در دست عدو
سینه نشکافید مخراشید رو
زینهار ای بانوان مستمند
که صدا سازید بر مویه بلند
خواهرا ایمونس غمخوار من
خوش پرستاری کن از بیمار من
چونشوم من کشته در راه خدا
اهلبیت من مکن از خود جدا
کانیغریبان کایندرین صحرا درند
آشیان گم کرده مرغ بیپرند
چون به یغما دست یابد خصم چیر
خواهرا مگذار طفلان صغیر
چون غزالان سر در این صحرا نهند
روسوی صیاد بی پروا نهند
تا توانت هست میکش نازشان
تا رسانی بر مدینه باز شان
خواهرا از کف مده پای شکیب
که بود اجر صبوران بیحسیب
در فراق من صبوری پیش گیر
اعتبار از رفتگان خویش گیر
هر چه ذیر و حند در بالا و زیر
جمله زین هر گند آخر ناگزیر
چونسخن با اهلبیت راد کرد
رو بسوی خواجۀ سجاد کرد
گفت کایفرزانه فرزند مهین
طاعتت را گردن امکان رهین
چون کنم من رخت از ایندیر کهن
هین توئی گنجور علم من لدن
هر چه میراث نبوت زان تست
ملک هستی جمله در فرمان تست
دست دست تست در ملک وجود
ای بصلب بوالبشر سرّ وجود
ای به بیماران دم پاکت شفا
چون شوم من کشته از تیغ جفا
اینغریبان را ببر سوی وطن
زان سپس گو با رسول مؤتمن
یا رسول الله حسینت کشته شد
پیکر پاکش بخون آغشته شد
خواهران و دخترانش شد اسیر
چون پری در دست دیوان شریر
کوفیان از گلشنت بهر نظر
بارها بستند از گلهای تر
جای آن سرکز کنارت دور شد
گه بدیر و گه به بزم سور شد
این بگفت و بانوان بدرود کرد
رو بسوی کعبۀ مقصود کرد
دخت شه بارید بر دامن گهر
گفت استسلمت للموت ای پدر
گفت چون ندهد کسی بر مرگ تن
ای بلاکش دختر مه روی من
که نه یاری مانده و نه یاورش
رفته عباس و علیّ اکبرش
خود بخون دست ار نیالودی کم
داغ مرگ ایندو تن بودی بسم
گفت پس ما را از ایندشت مهول
باز کش بر مرقد پاک رسول
گفت شه هیهات از این و هم شگرف
ره بساحل نیست از ایندریای ژرف
گر قطار آفتی در پی نبود
نیم شب در آشیان خوش میغنود
زین بیابان نیست کس را ره بدر
دخترا از این تمنا در گذر
تا فروزانست شمع محفلم
بر مزن آتش ز گریه بر دلم
چون مبدل بر خزان گردد بهار
آن تو وانگریه های زار زار
شهریار از خیمه بیروین زد قدم
در فغان از پی غزالان حرم
چون ندیدش کس که آرد مرکبش
باره پیش آورد نالان زینبش
گفت بالله ای شهنشاه زمن
هیچ دیدستی بده انصاف من
خواهری چونمن که خود با دست خویش
اسب مرگ آرد برادر را به پیش
داد خواهر را تسلی شاه عشق
گفت سهلست اینهمه در راه عشق
شد مکین چون آفتابی بر هلال
بر سریر زین خدیو ذو الجلال
راند سوی عرصۀ میدان کمیت
داغ حسرت ماند چشم اهلبیت
شد میان مرکز میدان مکین
نقطۀ توحید رب العالمین
پس ندا آمد بارواح گزین
که فرود آئید نک سوی زمین
بنگرید آن شاه اورنک دلا
که چه سان تازد همی سوی بلا
یکسر از جان و جهان سیر آمده
تشنه سوی جوی شمشیر آمده
عزم خود را از ازل ناورده فسخ
در وفا ذکر اوائل کرده نسخ
رنک پرداز نقوش کاف و نون
چونکشد نیل فنا بر رخ ز خون
آنکه ابر از وی کند یاری طلب
نک دهد جان در بیابان خشک لب
آنکه تیغ از وی سمّد برّندگی
هشته زیر تیغ سر در بندگی
آنکه از وی برده نیر و خصم دون
کرده در دست عدو خود را زبون
آنکه دارد رشتۀ جانها بکف
جان بکف آورده در میدان طف
زانچه جز محبوب یکتا شسته دست
اکبر و عباس و قاسم هر چه هست
گر چه تا بوده است دور روزگار
عاشقانرا با بلا بوده است کار
عشق یحیی را میان طشت زر
پیش عفریت لعینی برد سر
جای یوسف کرد قعر چاهرا
برد در آتش خلیل الله را
در بلا افکند صد ایوب را
کرد از یوسف جدا یعقوب را
جا بیونس داد در ظلمات غم
همچو بر جرجیس در چاه ظُلم
عشق از این بسیار کرده است او کند
عاشقان بر دار کرده است و کند
لیک اگر عشق این و اینش ابتلاست
عاشقی کار حسین کربلاست
ایندرین صحرا جز او دیار نیست
صعوه را بر قاف عنقا باز نیست
جز حسین اینره بسر تا برده کس
عشق اگر اینست و عاشق اوست بس
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۲۹ - ذکر آمدن لشگر بخیمه گاه
شد چو خورشید امامت در حجاب
سر برآوردند خفاشان ز خواب
سوی خرگاه امامت تاختند
کافران دیر از حرم نشناختند
فاطمه دخت شهنشاه شهید
از درون آسیمه سر بیرون دوید
دید شاه ایستاده شمشیری بدست
بهر منع آن گروه خود پرست
شد بصد حیرت درون خیمه باز
گفت با سجاد کی بدر حجاز
شاه ما که کشته اش پنداشتیم
بهر او آهنگ ماتم داشتیم
سوی ما یک بهر یاری آمده
تندرست از زخم کاری آمده
گر بود این شاه آن جسم طریح
قصۀ زعم یهود است و مسیح
یا نه خود این هر دو شاه ذوالمن است
روح بکروحست اگر با صد تن است
از تو ای بی نقش با چندین صور
هم منزه هم شبه خیره سر
گفت سجادش که ای بانوی راد
هست این افرشتۀ رب العباد
کامده در کسوت شه پیش ما
بهر دفع وحشت و تشویش ما
اینچنین باشد حدیث اهل راز
شرح اسرار حقیقت با مجاز
چونرقیب ناموافق تندخوست
به که در آئینه بینی روی دوست
دیده میباید که باشد شه شناس
تا شناسد شاهرا در هر لباس
شد چو غایب آنشه حیدر شکوه
دست بر یغما گشودند آنگروه
خیمۀ کز تار زلف عنبرین
در چنان رشته طنابش حور عین
ز اطلس عرش معلی شقه اش
سر آن اعراف نهان در حقه اش
قبه اش کو برده از اوج سپهر
خیره از نورش دو چشم ماه و مهر
پوش زرین فلک پیرایه اش
خفته صد خورشید زیر سایه اش
او فکنده در بسیط نینوی
صیت الرحمن علی العرش استوی
شهپر جبریل جاروب درش
جلوه گاه طور سینا منظرش
فرقۀ نمرودیان بی حیا
سوختند آن بارگاه کبریا
شد زدود دودۀ آل خلیل
دیدۀ جبریل خون یا لاچونیل
آتشیکه شد به یثرب شعله ور
دود آن از نینوا بر گرد سر
خانۀ دین شد از آن آتش بیاد
پرده پوشان روی در صحرا نهاد
آن یکی آتش گرفته دامنش
راندگر چاک از جفا پیراهنش
آن یک از هول عدو در خواب غش
واندگر افسرده چونگل از عطش
شد بید از بانوان تاج ور
گوشوار از گوش و معجرها ز سر
زینب آن شمع شبستان حرم
خویشتن میزد بر آتش دمبدم
گفت مردی ایعجب زینحرص زفت
کس ز حرص مال در آتش نرفت
الله او را خود چه در آتش در است
نه سمندر نه خلیل آذر است
ناگهان آن طایر پر سوخته
شد برون زان آتش افروخته
برکشیده تنک بیماری علیل
در کنار آن بانوی آل خلیل
بوی آن قومی که با عشقش خوشند
ماهی آیند و مرغ آتشند
نیست پروانه سزاوار ملام
کاندر آتش پخته گردد عشق خام
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۳۲ - کیفیت روز سیم از شهادت موافق حدیث مروی از حضرت ابی عبدالله علیه السلام
سیم عاشور چون شمع افق
سر نهفت اندر پس نیلی تنق
شه بقربانگاه دشت کربلا
بر نشست و کشتگانرا زد صلا
چون مسیحا دم بر آن ابدان دمید
شام ماتم شد از آندم صبح عید
نی که بعد آسمانست و زمین
از مسیحا تا مسیحا آفرین
گر نبودی روح او عیسی نبود
روح قدس و مریم عذرا نبود
گر بگهواره سخن گفتی مسیح
خود گواهی بود آن نطق فصیح
کاین همه آوازها از شه بود
گر چه از حلقوم عبدالله بود
در قصووی رفت در تعبیر من
خرده گیران گو مکن تعبیر من
در کتاب خود خداوند اجل
نور خدا را زد ز مشکوتی مثل
خود همان نور است آن سبط ذبیح
در مثل مشکوه او روح مسیح
این سخن پایان ندارد لب به بند
گفت با یاران خدیو ارجمند
کای براه عشق ما سر دادگان
دل ز قید جسم و دل آزادگان
والیان هفت اقلیم بلا
یوسفان مصر الله اشتری
تشنگان ساغر لبریز عشق
سرخوشان بزم شورانگیز عشق
کرده سلطان ازل مهمانتان
هین فرود آئید از ابدانتان
کبریا بینید بزم انبساط
اندرو گسترده گوناگون بساط
تشنه جان دادید گر در کوی ما
نک بنوشید آب خضر از جوی ما
آنچه کم کرد از شما جیش یزید
باز پس گیرید از ما بر مزید
از دم جان بخش او ارواح پاک
سر برآوردند چون گلبن ز خاک
زاهتزاز آن نسیم مشگبو
آبهای رفته باز آمد بجو
بر شگفت از خاک تنها بعد مرگ
همچو در فصل بهاران لاله برک
سر برآوردند از کهف آنرقود
یک بیک بردند پیش شه سجود
گلشنی دیدند پر نقش و نگار
سرو و گل در وی قطار اندر قطار
نفخۀ جان بخش آن سبط سلیل
کرده آتش را گلستان خلیل
پس بامر داور عیسی سرشت
بهرشان آمد سماطی از بهشت
سانکینها در وی از خمر طهور
ساقی لب تشنگان رب غفور
بر حواریین شد آن قربان گده
عیدگاهی از نزول ما مده
با تلطف شاه ذوالا کرامشان
کرد از آن خوان طعام اطعامشان
زان سپس کانعاشقان مهر کیش
شد برخصت سوی منزلگاه خویش
سوی رضوی باز شد سبط زکی
شد بدیهیم خلافت متکی
ما سوی الله گوش بر فرمان او
آیۀ وجه اللهی در شان او
موسی و عیسی و ابراهیم راد
با گروه انبیای بار شاد
کرد تخت آن ملیک مقتدر
جمله گی فرمان او را منتظر
از قفای انبیای مرسلین
روح پاک شیعیان پاک دین
زان سپس خیل ملائک صف بصف
همچو انجم گرد آن قطب شرف
چشم بر فرمان و گوشش بر خطاب
تا چه فرماید خدیو مستطاب
هست بر تخت خلافت مستقر
همچنان تا روز عدل منتظر
چون ز پشت پرده آید در ظهور
طلعت آن مظهر الله نور
آید آن سلطان اقلیم ولا
بار دیگر بر زمین کربلا
جانسپارانش زده بر وی پره
چون بدور نقطۀ خط دایره
ساکنان هفت ارض و نه سما
رو نهد در ظل آن فرخ هما
جمله گرد آیند در پیراهنش
برده دست التجا بر دامنش
پس بقول صادق آل خلیل
آیدی زائر خداوند جلیل
میکند آنکه تصافح بی حجیب
با دو دست خود حبیبی یا حبیب
پس شود با حضرت عرش آفرین
بر سریر لی مع اللهی مکین
با جهولان این حدیث ذوشجون
گوش گاو است و صدای ارغنون
جاهلا اشراق وجدانیست این
منطق الطیر سلیمانی است این
ذات بیچون در خور دیدار نیست
واندر ان فرگاه کس را بار نیست
رو فرو خوان ثم وجه الله را
تا نبوئی بی چراغ این راه را
حق نهان در پرده وجهش مظهر است
گر چه او خودروی از وی اظهر است
ظلمت اسکندر است این ممکنات
وجه باقی اندر و آب حیات
ظلمت امکان چو گردد غرق نور
وجه باقی بردمد از جیب طور
لیک این غرق فنا وجدانی است
نی حدیث صوفی خرقانی است
چون قتیله محو عشق نار شد
نار را آئینه دیدار شد
لیک دیداری نه دیدار شهود
محو وجدان فرق دارد تا وجود
صوفی ما را چو این وجدان نبود
فرق وجدانرا نشانست از وجود
چست بر جست و دم اندر بوق کرد
خوبش گه عاشق گهی معشوق کرد
گفت غیری نیست جز من در دیار
خویش با خود عشق میبازد نگار
ژاژ کمتر خای عمرت بر مزید
ای جناب خواجه سلطان با یزید
لن ترانی گفت ایزد با کلیم
تا بیفتد در طمع عبدالنعیم
حفظ فصل و وصل با هم بایدت
تا از آن توحید مطلق زایدت
آنکه جمع از فرق نشناسد درست
ره بخلوتخانۀ عرفان نجست
این سخن پایان ندارد ای عمید
قصه کوته کن که شد مقصد بعید
زائر آئینه وجه باقی است
کان نهان را جلوۀ اشرافی است
شه چو از اوج تجرد شد فرو
زان سفر کردی نشست او را برو
باز چون بر شد سوی معراج عشق
دست حق بر سر نهادش تاج عشق
شد غبار از چهرۀ آئینه دور
دست با هم دارد زائر با مزور
وانغبارش پردۀ اغیار بود
ورنه او دائم قرین یار بود
من چه گویم که کم دمساز نیست
گوشها پهن است اما باز نیست
کی حبیبی دور ماند از حبیب
رو فرو خوان در بُنی انی قریب
آنکه در بحر فنا مستغرق است
تا بود حق با وی و وی با حق است
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۳۴ - رفتن اهلبیت رسالت بجانب کوفه
چون سحرگه قرص شید آمد برون
سر برهنه زین حجاب نیلگون
از جفای کوفیان کفر کیش
رو بکوفه هشت آن جمع پریش
ز ازدحام آن گروه بی تمیز
شد عیان در کوفه شور رستخیز
دختران و بانوان ماهوش
بر شترها چون اسیران حبش
بر فراز هودج آن مه پاره ها
همچو بر مهد سپهر استاره ها
پوشش او زنک آن جمع پریش
دود آه آتش دلهای ریش
بر سنان سرها رده اندر رده
با رخی تابان چو ماه چارده
خواجۀ سجاد چون شیر نزار
گردن از زنجیر سگساران فکار
مولوی باور ندارد این مقال
که بود مغلول دست ذوالجلال
سلسله جنبان امر کاف و نون
چون شود در بند زنجیری زبون
نی که چشمی کز رمد معلول نیست
نزد او دست خدا مغلول نیست
آنکه دستی نیست روی دست او
کی بود این رشته ها پابست او
چونرضای دوست زنجیر است و دام
بایدش بردن بگردن تا بشام
چونکه جان خسته خوشدارد حبیب
فرض باشد جان سپردن بی طبیب
ور بدیرت میکشد او از حبیزز
رفت باید بر هیون بی جهیز
خامه کوته کن که شد قصه دراز
بازگو از پرده پوشان حجاز
کوفیان کور دل گرم نظر
در تلاوت شاهرا بر نیزه سر
جان فدای پای آن بیدار کهف
سر ز تن دور و بلب آیات صحف
ناطقی که خود کلام الله بود
طرفه نبود از وی این صیت و سرود
کز خودی بگذشته در راه خدا
زانطرف آورده این صیت و صدا
خواست حارث بردن آن سر با غلول
پس به نطق آمد سر سبط رسول
گفت مهلاً مهلاً ای پور و کید
نیست عنقا در خور انیدام کید
هل که تا با سر نرم سر عهد دوست
کاین سر پر شور سرگردان اوست
نیست در نزد خدای ذوالمنم
بر ز گشتن سر به نیزه بردنم
باش تا پیماید اینقوم شریر
با غل آتش ره بئس المصیر
اندرین صحرا سر پر شور من
بهر کاری داده سر منظور من
چونکه مقصود اوست ای پور و کید
صد چنین صحرا بسر باید دوید
هل فرو ریزند از بام و درم
کوفیان سنگ ملامت بر سرم
ستر کبرا دختر شیر خدا
چون شنید از نیزه آنشه را صدا
باخت از دل طاقت آنرشک قمر
موکنان بر چوب محمل کوفت سر
شد روان چون ژاله بر برک گلشن
خون ناب از خوشه های سنبلش
یا نه گفتی شد روان شمع افق
از شفق در زیر گلناری تتق
درج امل از عقد گوهر باز کرد
درد دل با شاه عشق آغاز کرد
کایسرت سرمایۀ سودای من
آتش عشق تو سر تا پای من
هجر و وصلت آتش سوزان بجد
من در آتش در میان ایندو ضد
نه توانم دیدنت بر نیزه سر
نه شکیبی کز تو برگیرم نظر
تا شد از سر سایه ات ای داورم
بخت گردون خاک عالم بر سرم
سوخت دور از تو فلک کاشانه ام
میکشد اکنون سوی ویرانه ام
میکشد شور سرت ایشاه عشق
گه سوی کوفه گهم سوی دمشق
نه برخ برقع نه بر سر معجرم
شوی این سر تا چه آرد بر سرم
تو قتیل و زنده من خاکم بسر
الحذر زیندور داران الحذر
کوفیان کردند با افسوس و ویل
خون روان از دیده بر دامن چو سیل
جمله گفتند این دریغ و ای فسوس
کی سزای نیزه بودند این رؤس
یا کجا بود این اسیریرا جری
بانوان خاندان حیدری
گفت سجاد آن امام راستین
الله الله ای گروه قاسطین
نه به خون ما سپاه انگیختن
نه زدیده اشک ماتم ریختن
خود کشید و خود همی گرئید زار
عارتان باد ای گروه بدشعار
دخت زهرا اختر برج شرف
عندلیب بوستان لو کشف
منطقش گویا ز نطق بوتراب
در فصاحت زادۀ ام الکتاب
چون پدر لب بر تکلم برگشود
گفت مهلاً ای بقایای ثمود
جای حیرانی است اینویل و عویل
دستها ناشسته از خون قتیل
در غم آن شمعهای دلفروز
اشگها جاریست بر دامن هنوز
خوش بنقص عهد بشتافتید
رشتۀ خود باژگونه تافتید
زاد بس زشتی فرستادید پیش
بهر فردا ای گروه کفر کیش
آری آری این خروش و این نحیب
بر چنین کار خطا نبود عجیب
آنکه باشد ثار حق بر گردنش
گریه ها بسیار باید کردنش
مجرمیکه شافعش از وی بربست
تا بحشرش خون همی باید گریست
هیچ میدانید ای قوم عتیل
که چه کردستید با ختم رسل
داغ آن گلها که گردیدش بخاک
چه جگرها کز پیمبر کرد چاک
چشم شرم از روی او بردوختید
سر ناموس نبوت سوختید
مر فرو هشتید در صحرا و کوه
پرده پوشان کریمات الوجوه
آری ای کافردلان زاری کنید
خاک بر سر زین تبه کاری کنید
که خطای دست خون آلودتان
کرد بر خسران مبدل سودتان
زود باشد کایگروه تیره بخت
بارخواری آرد این ناخوش درخت
گر شگفت آمد که چرخ نیلگون
چون نبارد بر زمین از دیده خون
باش کاید روز عدل راستین
دست قهر ذوالجلال از آستین
خون خود را خویش خونخواهی کند
انتظار غیرت اللهی کند
دادخواهی اندکی گر دیر شد
مهلتی بایست تا خون شیر شد
گرد و روزی رفت دور روزگار
بر مراد خصم چیز نابکار
ظل زائل را نشاید اتکال
که بمرصاد است قهر ذو الجلال
آنکه دانش ایمن است از هلک و موت
کی ز خونخواهیش باشد بیم فوت
دید سجادش چو دیک دن بجوش
گفت با وی مهلاً ایعمه خموش
حمد که هستی تو ای پاکیزه جیب
بی معلم عالمۀ اسرار غیب
هست باقی راز ماضی اعتبار
که نماند کس بگیتی پایدار
مرغ روحی کو برون رفت از قفس
گریه و زاریش نارد باز و پس
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۳۵ - ورود اهلبیت بمجلس ابن زیاد علیه اللعنه و العذاب
آه چشم خامه ام خونبار شد
کار محنت نامه ام دشوار شد
دور و ارون سپهر نیل فام
داد خاصانرا مکان در بزم عام
پور مرجانه در آن بیت الصنم
بر سریر کامرانی محتشم
سبط بیمار شه خیبر فکن
چون اسیر زنج بر گردن رسن
بانوانش از یسار و از یمین
بسته صف چون رستۀ در ثمین
شه ستاده بندگانش بر سریر
سرنگون بادت سریر ایچرخ پیر
پیش تخت زر سر شاه جلیل
همچو در بتخانۀ آذر خلیل
زادۀ مرجانه از مستی قضیب
میزدش بر حقۀ لعل رطیب
پور ارقم را از آن کردار زشت
دل برآشفت و شکیب از دست هشت
لب گزان گفت ایلعین چوب جفا
بازگیر از بوسه گاه مصطفی
عین نادانی بود بر روبهان
شیر نر را دست بردن بر دهان
این لبی کش میزنی چوب ای غبی
سوده بر وی بارها لعل نبی
لؤلؤ بحرین گوهر ز است این
کز نژاد حیدر و زهراست این
سالها این درّ لاهوتی صدف
قدسیان پرورده در بحر شرف
آری آری نی شگفت از بدگهر
کاین گهر را نزد او نبود خطر
چونگدائی را فتد درّی بچنگ
از جهالت بکشند او را بسنگ
با سیه دل پند او سودی نداد
شد از آن جمع برون آن پیر راد
ناگهان دید آن سیه بخت جهول
در میان بانوان دخت بتول
من چگویم که زبان را بار نیست
داستانم در خور گفتار نیست
که چه با بیغاره آن ناپاک دین
گفت با دخت امیرالمؤمنین
اینقدر دانم که با وی هر چه گفت
شد سیه رو آن چه در پاسخ شنفت
خواست کشتن سید سجاد را
قطب کون و علت ایجاد را
گفت زینب مهلاً ای پور لئام
بس ز خون عترت خیر الانام
من نخواهم داشت دست از دامنش
با منش کش گر بخواهی کشتنش
سبط حیدر آمد از غیرت بجوش
با تلطف گفت کای عمه خموش
زان سپس لب بر تکلّم بر گشاد
گفت با وی مهلاً ای پور زیاد
ما نداریم از قضای حق گله
عار ناید شیر را از سلسله
من زجان خواهم شدن در خونغریق
کی سمندر باز ترس از حریق
کشته گشتن عادت دیرین ماست
وین کرامت دیدن و آئین ماست
عهد معهودیست ما را این نمط
هان مترسان بچۀ بط را ز شط
با مدادان کاینمعلق کوی زر
بر عمود سیمگون شد جلوه گر
آن سریر خون که شستی جبرئیل
تار گیسویش بآب سلسبیل
کرد آن کافر دلان خیره رو
نیزه گردانش بکوفه کوبکو
بر فراز نیزه آن رأس کریم
ترزبان از آیۀ کهف و رقیم
پور ارقم کاینصدا زائر شنید
نالۀ از سینه چون نی بر کشید
گفت بالله ایشه پیمان درست
اعجب از کهف این سریر خون تست
بر فراز نی سر پرخون که دید
لب تر از صوت خداوند مجید
سر چه باشد کردگار ذوالمنن
با زبان خود همی گفتی سخن
نار موسی که انا الله میسرود
هم سخنگو زین لسان الله بود
شیخ اگر زین قصه آید در خروش
نص معراج بنی خوانش بگوش
آنکه با احمد شب اسری نهفت
از لب او گفت ایزد آنچه گفت
ترجمان آن سخن گو این سر است
کاشتقاقش زانهمایون مصدر است
زینحکایت بس شگفتانه بایست
عاشقانرا زندگی در مردگی است
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۳۹ - عزیمت اهلبیت رسالت از شام بجانب کربلا
شد چو از زندان فرعونی ملول
یوسف مه پیکر آل رسول
گرگ دهر از خون خوبان سیر شد
دور گردون نادم از تقصیر شد
صبح گاهان خیمه بیرون زد ز شام
اختران برج عز و احتشام
شد روان آن بانوان سوگوار
سوی یثرب با دو چشم اشگبار
پوشش محمل ز دیبای سیاه
شقه ها بر فرقشان از دود آه
گفت با قائد شه والا تبار
دارم اندر سر هوای کوی یار
هین بکش سوی زمین کربلا
این قطار محنت و درد و بلا
تا بدور مرقد پاک پدر
با فراغ دل کنم خاکی بسر
دلفکارانش شوند از گریه سیر
بی جفای خولی و شمر شریر
پس کشیدند آن قطار پر بلا
ناقه داران سوی دشت کربلا
کعبۀ مقصد چو شد پیدا ز دور
شد بگردون از زمین شور نشور
بوی جان آورد باد خوش نوید
بر مشام عترت شاه شهید
زینب آن بانوی خرگاه شرف
گفت نالان با دل سوزان زتف
ساربانا ناقه را بگشای یار
کایدم زیندشت خونین بوی یار
ساربانا مهد برگیر از ابل
که فراوان دردها دارم بدل
واهلم با ناله های دردناک
کاندرین گلشن گلی دارم بخاک
خصم از این منزل که بستی محملم
دست گرگان یوسفی ماند و دلم
ساربانا محمل من کن فرود
تا به بینم چون شد آن یوسف که بود
دختران شاه او ادنی سریر
خود برافکندند از محمل بزیر
خواجۀ سجاد میر کاروان
پابرهنه شد روان با بانوان
سوی قربانگاه دشت نینوا
همچو موسی سوی تاراندر طوی
آسمانی دید بر روی زمین
آفتاباش در کنار اما دفین
یا نهفته بحر زخار شرف
در غلطانی در آغوش صدف
یا بزیر پرده نور کبریا
چون به بطن روح سر کیمیا
یا که در مشکره مصباح هدی
لیک شمعش سر ز تیغ از آن جدا
مرقد پاک پدر در بر گرفت
شکوۀ شام و عراق از سر گرفت
سیل خون از دیده راند و ناله کرد
کربلا را بوستان لاله کرد
عندلیبان سوی گلشن تاختند
ناله بر اوج سپهر افراختند
خواهران و مادران خون جگر
هر یکی بر گلبنی شد نوحه گر
آن یکی داغ برادر بر کنار
درفشان از دیده چون ابر بهار
وین یک از داغ پسر در سوز و ساز
با نوای ناله های جان گداز
زینب از ناله گریبان چاک زد
آتش اندر خرمن افلاک زد
با دلی پر درد و چشم اشگریز
از جگر نالید کیجان عزیز
چون بگویم من که تو رفتی زبر
بیتو ماندم زنده من خاکم بسر
شکوه ها دارم ز دست قاتلت
ترسم ار گویم بیازارم دلت
ماجرای کوفه و صحرای شام
با تو بیمن خود سرت گوید تمام
گفتمی هرگز نخواهد شد زیاد
سرگذشت کوفه و آل زیاد
وان ره شام و هیون بی جهیز
وان تطاولهای خصم پر ستیز
برد از یاد آن همه آزارها
قصۀ شام و سر بازارها
آسمانا چون نگشتی سرنگون
شد چو خورشید امامت غرق خون
ای شگفت از شمعهای انجمت
چون نریزد بر زمین از طارمت
در شگفتم از تو ای قرص قمر
چون نگشتی پیکر او را سپر
چون نزد زین غم حدیث نامه ات
ای دبیر آتش چونی در خامه ات
رخت شادی چون نزد در نیل غم
کوکب ناهیدت ای چرخ دژم
چون نیفکندی در این غم تاج زر
ای خدیو طارم چارم ز سر
ماند تنها شاه عالمگیر تو
چون شد ای ترک فلک شمشیر تو
ای خطیب چرخ چون شد کشته شاه
چون نشد گیتی زنفرینت تباه
چون نزد آه یتیمان از زفیر
آتش در خرم ای دهقان پیر
شد چو سرگردان غزالان حرم
ای ثریا چون نپاشیدی ز هم
چون نکردایقطب گردون زین منات
خاک بر سر بر سر لعنت بنات
پس سکینه دختر شاه شهید
اشک ریزان ناله از دل بر کشید
گفت با سوز جگر کای داورم
بیتو چون گویم چه آمد بر سرم
رفتی و شد ای شه والای من
شور محشر راست بر بالای من
سر برآر از خاک و سوی ما نگر
خسته گوش دختر از یغما نگر
بس گریبان کز فراقت چاک شد
ناله ها از خاک بر افلاک شد
بیتو چشمم دجله و جیحون گریست
دشمنان بر گریۀ من خون گریست
سوی تا سو دشمن و جمعی پریش
راه شام و دشت بی پایان به پیش
شامیان بزم سرور آراستند
دخترانت بر کنیزی خواستند
پس کنید آن بانوی مهد و وقار
مرقد پاک برادر در کنار
زد فغان چون بر سر گل عندلیب
کرد شرح حال هجران با طبیب
کای ز هجرت داغ بر دلهای ریش
بیتو شد بر باد موهای پریش
گیسوان کندند خوبان در غمت
حلقه ها بستند بهر ماتمت
ای پدیدار تو جانها را سکون
در فراقت شد جگرها غرق خون
خواهرانت میرود سوی حجیز
ای امیر کاروان وقت است خیز
امشب این جمعی که گریان تواند
اندر این غمخانه مهمان تو اند
میزبانا چشم خونین باز کن
کن وداع ما و خواب ناز کن
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۴۰ - ذکر ورود اهلبیت رسالت بمدینهٔ طیبه
چون عروس حجلۀ فیروزه گو
مهد زرین بست بر پشت هیون
شد قطار غم روان سوی حجیز
با دل پر خون و چشم اشگریز
یوسف آل پیمبر با بشیر
گفت کای فرزانۀ روشن ضمیر
هین بسوی شهر یثرب ران کمیت
ده خبرشان ماجرای اهلبیت
شد روان آن ناعی ناخوش خبر
تا بنزد روضۀ خیر البشر
گفت نالان کایمقیمان حرم
من رسول زادۀ پیغمبرم
گشته شد سبط رسول عالمین
آفتاب یثرب و بطحا حسین
شد بخون خویش غلطان پیکرش
دست دونان نیزه گردان سرش
اهل یثرب را از این ناخوش نوید
ناله بر نه پردۀ گردون رسید
صبح عیش آل هاشم شام شد
در مدینه رستخیز عام شد
اهل یثرب از صغیر و از کبیر
از ندای غم فزای آن بشیر
سوی خرگاه امامت تاختند
سر ز پا و پا ز سر نشناختند
شد بنات آل هاشم از خدور
سر زنان بیرون چو از مشرق بدور
انجمن گشتند گرد دخت شاه
گلرخان چون هاله گرد قرص ماه
صیحۀ واسیداه افراشتند
معجر صغرا ز سر برداشتند
شد بریده گیسوان مشگ بیز
چشمهای نرگسین شد اشگریز
گفت آن بانوی خرگاه عفاف
با بنات دوده آل مناف
فاش بر گوئید بالله حال چیست
این فغان و شور و غوغا بهر کیست
سر زنان گفتند کایزاد بتول
بهر شاه تشنه لب سبط رسول
کز جفای کوفیان در کربلا
کشته شد آن شاه اقلیم ولا
سروهای بوستان مصطفی
بر نشت از باد کین یکسر ز پا
از سموم افتاد در گلشن حریق
اکبرت چون لاله در خون شد غریق
جسم پاک قاسم نو کدخدا
گشته چون برگ خزان از هم جدا
طی شد از گیتی بساط خوشدلی
کاو فتاده دست عباس علی
اصغر شیرین لب از بستان تیر
خورد خون حلق نازک جای شیر
گشته عبدالله گل باغ حسن
در کنار شه جدا دستش ز تن
پر شکسته طایران را کوفیان
سوخته از آتش کین آشیان
گشت جای ماهرویان حجیز
اشتران بی عمری و جحیز
این حدیث آمد چو آن مه را بگوش
ناله از دل برکشید و شد ز هوش
چون بهوش آمد گریبان بر درید
کایدریغا شد سیه صبح امید
بیخت گردون خاک عالم بر سرم
کاشکی هرگز نزادی مادرم
با بنات هاشم آن بانوی راد
رو سوی خرگاه آل الله نهاد
از فغان بانوان در خیمه گاه
شد فضا پر ناله ماهی تابماه
خواجۀ سجاد شاه دین پژوه
شد بمنبر باز گفتا کای گروه
حمد ایزد راکه از لطف جلی
کرده مخصوص بلا آل علی
حلق رو به در خود زنجیر نیست
لایق زنجیر او جز شیر نیست
عاشقانش کن گریزند از بلا
کان بلا را او بود صاحب صلا
پاک یزدانی که چون خلق آفرید
این بلا را غیر ما در خور ندید
کشته شد لب تشنه شاه مشرقین
نور چشم سرور مردان حسین
شد اسیر کوفیان بیوفا
بانوان و کودکان مه لقا
شد سرش چون کوی مهر تابدار
نیزه گردان گرد هر شهر و دیار
چون نگردد چشمها از گریه کور
کز جهان منسوخ شد رسم سرور
چشم گردون زینمصیبت خونگریست
خاک نیل و دجله و جیهون گریست
موج بحر از گریه طوفان خیز شد
رعد نالان گشت و سیل انگیز شد
شد ز تاب آتش غیرت کباب
مرغ ازین غم در هوا ماهی در آب
شد درختان زینمصیبت برک ریز
بادها گردید بر سر خاک بیز
حوریان از وی گریبان چاک کرد
علویان زان گربه در افلاک کرد
چون نگردد پاره دلهای جریح
از نکایتهای آن جسم طریح
چون نگردد گوشها کر زین مصاب
شهر شام و بانوان بی نقاب
بسته شد ذریۀ ختم رسل
چون اسیر ترک در زنجیر و غل
شد سوار اشتران بی غطا
نه گناهی و نه جرم و نه خطا
گر بهتک حرمت نسل بتول
ایمن الله توصیت کردی رسول
آن چه بر ما رفت از آل یزید
کس نیارستی بر او کردن مزید
از خدا خواهم مکافات لئام
انه ربی عزیزٌ ذو انتقام
زان سپس با عترت شاه شهید
سوی یثرب باز شد سبط فرید
از جگر نالید کلثوم ملول
کای مدینه هین مکن ما را قبول
از تو ما روزیکه بربستیم بار
هم عنان بودیم با اهل تبار
بود میر کاروان سالار کون
همرکابش قاسم و عباس و عون
اکبر آن رعفا جوان گلعذار
اصغر آن نورسته طفل شیرخوار
آمدیمت با دل تنک و حزین
نه رجالی مانده باقی نی بنین
هم زره رفتند آن جمع ملول
تا بنزد مرقد پاک رسول
از فغان بانوان محترم
آمد اندر لرزه ارکان حرم
شد بر افلاک از زمین شور و نشور
سر برآوردند حوران از قصور
قدسیان اندر فلک گریان همه
سینه ها از تاب دل بریان همه
اهل یثرب جامۀ نیلی ببر
اشگریزان خاک بیزان بر سر
گفت زینب کای رسول پاکدین
سر زخاک آر اهلبیت خویش بین
شد حسینت کشته ای فخر عرب
در کنار آب شیرین تشنه لب
یوسفت در چنگ گرگان شد اسیر
من بشیر اویم ای یعقوب پیر
سویت از یوسف نشان آورده ام
نک قمیصی ارمغان آورده ام
من نیارم گفت که چون شد تنش
با تو خواهد گفت خود پیراهنش
زان سپس شد سوی مام بیهمال
آن بلاکش بانوی مریم خصال
گفت کای فخر عرب را نور عین
شد قتیل صبر فرزندت حسین
قوم کافر دل خدا نشناختند
باره ها بر جسم پاکش تاختند
سوختند آن خیمه ها کش تار و پود
از کمند گیسوان حور بود
دخترانت چون اسیر زنگبار
شد به بختیهای بی محمل سوار
خوش بخواب ای مادر ناکام من
که ندیدی ماجرای شام من
وانشماتتهای خاص و عام شان
کیش کفر و دعوی اسلامشان
وان بمجلس سر برهنه دختران
وان لب دُربار چوب خیزران
دل پر است از شکوه ای مام بتول
گر بگویم ترسمت گردی ملول
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۳
آه از آنروز که در دشت بلا غوغا بود
شورش روز قیامت بجهان برپا بود
خصم چوندایره گرد حرم شاه شهید
در دل دایره چون نقطه پابرجا بود
عرصه دشت چو دیبای منقش از خون
و آنهمه صورت زیبا که در آن دیبا بود
جان بقربان ذبیحی که بقربانگه دست
با لب تشنه روان میشد و خود دریا بود
تو مپندار که شاهنشه دین درگه رزم
در بیابان بلا بی مدد و تنها بود
انبیا و رسل و جن و ملایک هر یک
جان بکف در بر شه منتظر ایما بود
خون هابیل که شد ریخته از سنگ جفا
گر بعبرت نگری کشته آن صحرا بود
پرده پوشان نهانخانه ملک و ملکوت
همه پروانۀ آنشمع جهان آرا بود
قتل عباس وعلی اکبر و قاسم ز ازل
بر فرامین قضایای فلک طغرا بود
ورنه اندر نظر قهر شهنشاه جهان
عدم هر دو جهان بسته بحرف لا بود
علی اکبر برخ چونگل و باقد چو سرو
فرد و تنها بسوی رزمگه اعدا بود
علم الله که شقایق نه بدان لطف و سمن
نه بدان بوی صنوبر نه بدان بلا بود
گرد شمع رخ اکبریکه صبح وداع
لیلی سوخته پروانه بی پروا بود
زخم نر جسم علی اکبر و لیلی دل خون
خونز مجنون رود آری چو رگ از لیلا بود
در همه ملک بلا نیست بجز ذکر حسین
قاف تا قاف جهان صوت همین عنقا بود
نیر آنروز که طغرای قضا می بستند
سرنوشت من از این نامه همین طغرا بود
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۱۵ - آمدن اهلبیت بمصرع شهدا و زبانحال از قول جذاب زینب بحضرت
چون گرفتند ره کوی شهادت در پیش
زمرۀ خیل اسیران ؟؟ تشویش
هر یکی نعش شهیدی به بر آورد چو جان
کرد با همدم خود شرح پریشانی خویش
زانمیان زینب دلسوخته با ناله و زار
از ستمکاری آن طایفۀ کافر کیش
روی بر پای برادر بنهاد از سر شوق
گفت کی سینۀ مجروح مرا مرهم ریش
بچه عضو تو زنم بوسه نداند چه کند
بر سر سفرۀ سلطان چونشنید درویش
این توئی با من و غوغای رقیبان از پس
وینمنم بی تو گرفته ره صحرا در پیش
تو سفر کردی و در کار دلازاری من
آسمان تیر جفا پاک بپرداخت ز کیش
هجر با صبر من آن کرد که بادی بغبار
خصم با جان من آنکرد که سیلی بحشیش
تو و من بعد نگهداری اینقوم عزیز
من و من بعد پرستاری اینجمع پریش
چارۀ هجر شکیب است و لیکن چه کنم
که بود درد فراق توام از حوصله پیش