عبارات مورد جستجو در ۴۱۵ گوهر پیدا شد:
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۷۶ - رزم شهریار با نقابدار سیه پوش گوید
برون خواست بردن ز آوردگاه
که برداشت گرد سپهبد سیاه
عنان اژدهای سیه را سپرد
ز نعل سیه گرد بر ماه برد
خروشان چه نر اژدهائی دژم
چه کوهی کشد کوه خارا بدم
یکی نعره ای بر سیه پوش زد
تو گفتی که دریا ز کین جوش زد
که ای حیره برباره کن تنگ تنگ
که اینک هم آوردت آمد به جنگ
سیه پوش گفتا که ای نامدار
دلیری و گردنکش و کامکار
بمان تا هم آورد خود را به جای
رسانم پس آنگه کنم رزم رای
نبگذارمت گفت ای نامدار
که او را بری بسته از کارزار
سیه پوش گرزی بزد بر سرش
سپر خرد گشت و بر و افسرش
روان خون شد از بینی نامور
چه از لؤلؤی عاج مرجان تر
بگفت و برآورد شمشیر تیز
بدو اندر آورد روی ستیز
بزد تیغ و ببرید تار کمند
روان جست زنگی همان گه ز بند
سیه پوش گرز گران برکشید
خروشی چه شیر ژیان برکشید
بدو اندر آمد چه ابر بهار
بشد گرم هنگامه کارزار
برآورد آن اسب کان تیغ تیز
درآمد چه شیر ژیان در ستیز
چه برقی که بر کوه آید ز میغ
بزد بر سر آن سیه پوش تیغ
سپر با سرگرد در هم درید
شد از خون سر چهره اش ناپدید
عنان را به پیچید و شد در گریز
نیارد بر شیر روبه ستیز
برآمد غو هر دو لشکر بابر
جهان بود گوئی به کام هژبر
سیه پوش شد با نقیب سیاه
چنان زخم خورده از آوردگاه
برون کس نیامد به رزمش دگر
از آورد برگشت آن شیر نر
فرود آمد آنگاه شیر ژیان
طلایه برون رفت از هر کران
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۷۷ - رزم زنگی زوش با نقابدار سرخ پوش و گرفتن سرخ پوش او را گوید
دگر رزم کاین تارم سیم و زر
برین طاق فیروزه بگشاد در
برآمد خروشیدن بوق کوس
فلک صندلی شد زمین آبنوس
دو لشکر دگر باره صف برکشید
اجل باز از کینه خنجر کشید
چنان بر فلک نعره مهره شد
که از کار دست دل زهره شد
بیفکند زهره ز کف چنگ را
نظاره همی کرد آن جنگ را
برون شد ز پیش سپه یک سوار
خروشان چه در کوه ابر بهار
زمین (بود) در لرزه در زیر او
دل شیر لرزان ز شمشیر او
ز سر تا بپا جامه اش لعل گون
تو گوئی که زد غوطه در بحر خون
فرو بسته روی و گشاده دو چنگ
کمر کینه را بسته چون شیر تنگ
بیامد به میدان هماورد خواست
بگردید در دشت کین چپ و راست
ز پیش سپه باز زنگی زوش
درآمد به میدان و برزد خروش
برآن سرخ پوش اندر آمد چه دیو
درآمد بدان شیر آن گرد نیو
دگر گشت هنگامه کینه گرم
بدرید از بیم بر شیر چرم
درآمد بدو گرم زنگی چه دود
گرفتش کمرگاه آن گرد زود
به نیرو کشیدش ز بالا بزیر
چنان کارد از کوه نخجیر شیر
چه زیرش ز پشت تکاور کشید
غو کوس بر چرخ اخضر رسید
دلاور کمرگاه زنجان گرفت
اجل از (کمین) گه رگ جان گرفت
چنان بود در جنگ آن سرفراز
که زاغ سیه فام در چنگ باز
زره را بدرید بر سرخ پوش
به نیرو(ی) چنگال زنگی زوش
چه دید آنچنان سرخ پوش سوار
کشید از میان دشنه آبدار
گرفتش چه زنگی چنان دید دست
بغرید ماننده شیر مست
به نیرو ز چنگش برون کرد تیغ
بیفکند و غرید چون تند میغ
گرفتش کمرگاه و بفشرد سخت
چنان کش کمر شد به تن لخت لخت
که مشتش کمر شد زره پاره پار
گرفتش یکی گوش آن نامدار
به نیرو کشید و بکند از سرش
فرو ریخت از گوش خون بر سرش
چه مرجان شدش پیکر آبنوس
که ازبیم رخ گشت چون سندروس
وز آن پس بزد دست برداشتش
بروی زمین بست و بگذاشتش
نشست از بر سینه اش شیر مست
چه سنگ از قفا دست زنگی ببست
نهادش بگردن روان پالهنگ
برون بردش آنگه ز میدان جنگ
به پیش سپه بردش آن نامدار
برآشفت و شد خشمگین شهریار
چو شب پرده بر رخ ز عنبر کشید
دواج سیه چرخ بر سرکشید
سراسر جهانی سیه گشت باز
دو لشکر ز آوردگه گشت باز
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۷۹ - رزم شهریار با نقابدار سرخ پوش گوید
چو این کوی زرین نمودار شد
سر اختر شب نگونسار شد
دهل زن دگر بر دهل چنگ زد
تبیره همی ناله جنگ کرد
ز هر دو سپه گشت اختر بلند
خروش آمد و ناله نای هند
بگردون همین ناله سنج شد
جهان باز از کینه در رنج شد
دلیران ببستند قلب جناح
تو گفتی که پوشیده گیتی سلاح
پس پرده کین نهان آشتی
قیامت بدان روز پنداشتی
دگرباره آمد میان سپاه
مرآن سرخ پوش اندر آوردگاه
که جوید دگر ره به میدان نبرد
خروشان و جوشان چو شیر نبرد
چه دیدش چنان زنگئی زوش شد
به میدان و چون شیر در جوش شد
چه دیدش دگرباره آن سرخ پوش
بیامد به نزدیکی شیر زوش
کشید از کمر گرزه گاو سر
به زنگی ببرد حمله چون شیر نر
چو زنگی شد از گرز آن یل ستوه
بپیچید و شد در میان گروه
جهان از پس او همی تاخت اسپ
سپهبد چه دید آن چو آذرگشسپ
بمالید مهمیز و بگشاد دست
سر راه بر شیر جنگی ببست
بدو گفت با من برآرای جنگ
گرت هست نیرویی باز و بچنگ
چه دیدش بدو گفت آن سرخ پوش
که زینگونه بر دشت کین برمجوش
تو در کین نه شیری و روباه من
نه تو آفتابی بکین ماه من
که روباه بگریزد از شیر نر
و یا ماه کم گردد از پیش خور
چه دید مر این گرز چنگال من
کمند و کمان و بر و بال من
گریزان برفتی و باز آمدی
وگرنه ز کین رزمساز آمدی
چنان دان که هوشت بسر آمداست
و یا اسب بختت بسر آمده است
چنین پاسخش داد یل شهریار
که ای مرگ را گشته خود خواستار
چه بیند تهی گرگ کوه از پلنگ
تواند گشاید به نخچیر چنگ
ندیدی که در بیشه شیران کین
گشودی چه روباه دندان کین
مر آن گنج بی رنج برداشتی
نهشتی دراین کین ره آشتی
چه شیران برفتم دگرباره باز
ببستم بکین تنگ برباره باز
نخستین بگو نام و اصل و نژاد
چنین داد پاسخ که ای پاک زاد
به مردی همانا مثال تو نیست
به بالا کوپال و یال تو نیست
مرا نام در جنگ او شیون است
که از من بشیران نو شیون است
نیره منم شاه مهراج را
ازین پس بسر بر نهم تاج را
بگیرم همه ملک هندوستان
ز هندوستان تا به زابلستان
همه مال هندوستان از من است
تو را برده از راه اهریمن است
بگفت و کمان کرد برزه چو شیر
بدان نامور برببارید تیر
جهان جوی هم چرخ برزه نهاد
بر او تیر بارید مانند باد
دو یل هر دو در زیر جوشن بدند
بجوشن درون کوه آهن بدند
نبد تیر بر گبرشان کارگر
چو بادی که بر سنگ آرد گذر
چو ترکش تهی شد ز تیر و خدنگ
سوی گرز بردند آنگاه چنگ
بهم بر چنان گرز کین کوفتند
که از کین فلک بر زمین کوفتند
مر آن سرخ پوش اندر آمد روان
سپر برد بر سر روان پهلوان
یکی گرز زد بر سر آن سوار
که از درد پیچید یل شهریار
جهان تیره شد در جهان بین او(ی)
بدو آفرین کرد آن جنگجوی
برآورد گرز و بدو راند اسپ
خروشید مانند آذرگشسپ
سپر برد برسر یل سرخپوش
یکی گرز زد بر سرش شیرزوش
کز آن گرز پیچید برخود چو مار
بدو آفرین کرد آن نامدار
دو یل هر دو زینسان بگرز گران
خروشان و جوشان چو شیر ژیان
درنگادرنگ عمود گران
ببرد آب بازار آهنگران
چو از دستها دست و پا بافت رنج
کشیدند شمشیر چون مار گنج
و یا برق کاید بزیر از سحاب
و یا از دهان نهنگ آفتاب
شد از تیغ آتش فشان دشت کین
دو یل بود از کین گره بر جبین
نظاره برایشان زبر گشت مهر
ز رفتن فرو ماند بر جا سپهر
ز خورشید شمشیر شد چون هلال
مه قبه های سپر در جدال
شد از آتش تیغ کین دشت گرم
ز نعل ستوران حجر گشت نرم
دو لشکر نظاره برآن رزم خواه
بدینسان دو شیر اندر آوردگاه
همی تیغ بر تارک هم زدند
نه یکدم در آن کینه گه دم زدند
چنین نافتاد از لب بام چرخ
ز دست قضا و قدر جام چرخ
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۸۰ - رزم شهریار با نقابدار سرخ پوش گوید
فکندند شمشیرها را ز چنگ
کمرها گرفتند از کینه تنگ
ز پشت ستوران بزیر آمدند
دو یل هر دو مانند شیر آمدند
بکشتی گرفتن دو شیر ژیان
گرفتند هر یک دگر را میان
چو شیران بهم دستکین آختند
چنان چونکه خود را به نشناختند
کمرها گسست و زره نیز هم
ز خوی شان زمین شان (به شد) پر ز نم
دهانشان پر از گرد آوردگاه
ز پی شان همی کرد بر شد به ماه
ز مشعل فروزنده شد روی دشت
زخوی شان در و دشت چون جوی گشت
به نیروی ناخن و چنگالشان
پر ازخون بر و سینه و بالشان
فرو ریخت ناخن سراسر ز چنگ
تو گوئی که بودند هر دو پلنگ
چنین تا سر از کوه خورشید زد
فلک چنگ در جام جمشید زد
نهان در پس پرده ناهید شد
جهان روشن از روی خورشید شد
ز هر سو دلیران به پیش آمدند
خروش یلان شد به چرخ بلند
نه این را ظفر شد نه آن را شکست
سپهبد سوی دشنه یازید دست
کشید از میان دشنه برق فام
چو طاعون زند بر یل نیکنام
که ناگه سواری ز پیش سپاه
چو شیر اندر آمد به آوردگاه
پهن سینه و ریش تاپیش ناف
بیامد بر آن دو یل در مصاف
گرفت او گریبان آن سرخ پوش
که در کینه زین سان دگر برمجوش
نپوشید ازین بیش چشم خرد
که این از دلیران نه اندر خورد
بزد دست برداشت خودش ز سر
سپهدار چون کرد بر وی نظر
جهان جو فرامرز یل را بدید
سپه دار را اشک بر رو دوید
بیفکند آن دشنه کین ز چنگ
معصفر شدش عارض لاله رنگ
دلیری که آمد در آن کارزار
شنیدم که بد پاس پرهیزگار
فرامرز آمد به نزدیک شیر
ببوسید روی یل شیرگیر
سپهدار بگریست از آن کارزار
که گویم چه در پیش پروردگار
فرامرز را گفت که ای نامدار
همیشه تو را باد دادار یار
از آن سرزنش کردن سام نو
جهان جوی فرزند خودکام نو
چنین بودم امید از زال زر
هم از پهلوان زاده اعتی پدر
که گویند با سام کاین نامدار
ز برزوست ما را کنون یادگار
چرابی پدر باشد و بی هنر
کسی را که باشد چه برزو پدر
ندیدم چه دلداری از زال زر
ازین درد رفتم ز زابل بدر
برآنم که دیگر به زابل زمین
نه بینند گردان با آفرین
سرو ترک و خود و نشست مرا
گران گرز بازوی دست مرا
وگر آنکه آیم بلا آورم
هنر هدیه پیش نیا آورم
بدان تا به بیند ازین بی پدر
دلیران و گردان ایران هنر
فرامرز دیگر رخش بوسه داد
بدو گفت کای گرد با رای داد
کسی چون بگوید تو را بی پدر
که داری تو از گرد برزو گهر
ز سهراب باشی همی یادگار
دلیری و شیرافکن و گرزدار
کنون از گذشته نیاریم یاد
که هر چیز نگذشت آن گشت یاد
کنون برنشین تا به ایران رویم
به نزدیک شاه دلیران رویم
که شد مدت هفت سال ای دلیر
که از بیشه رفتی برون همچو شیر
سر (و) روی هم بوسه دادند شاد
چو پاس فرامرز با دین و داد
سپهبد چنین گفت هرگز مباد
کز ایران کنم بر دل خویش یاد
در ایران چو باشم ز بن بی پدر
چرا بایدم بست آنجا کمر
ازایدر تو برگرد ای نامدار
چنان دان که نبود زبن شهریار
همی گفت و می ریخت از دیده آب
فرامرز گفتش که ای کامیاب
گرت نیست برآمدن هیچ رای
یکی زی سرای من امروز آی
که با هم دمی شادمان می خوریم
غم روز بگذشته را کی خوریم
وز آن پس تو برکش به هندوستان
که من رفت خواهم به زابلستان
نشست از بر باره آن شیر مست
فرامرز بگرفت دستش بدست
چه زنگی چنان دید آمد دوان
بزد نعره ای همچو شیر ژیان
کجا می بری گفت این شیر را
خداوند کوپال و شمشیر را
همانا که خواهیش کردن به بند
چنان چونکه کردی مرا در کمند
فرامرز برداشت گرز ستیز
چو زنگی چنان دید شد در گریز
بخندید از آن پاس پرهیزگار
به زنگی چنان گفت مر شهریار
که از کین گذر کن که عم من است
کزین گونه آشوب اهریمن است
فرامرز کردش بسی آفرین
جهان جوی را کای گو پاکدین
غلامی چنین از کجا آمداست
که در کینه نر اژدها آمداست
ز نه بیشه آن داستان کرد یاد
یکایک بر آن سپهدار راد
چنین تا به خرگاه باز آمدند
دلیران لشکر فراز آمدند
جوان سیه پوش کو زخم خورد
جهید او ز دست سپهدار گرد
شنیدم که او بود باذرگشسب
کزینگونه برکاشت از رزم اسب
بیامد بر نامور شهریار
ببوسید روی یل نامدار
ببارید از دیده آب روان
بدو گفت کای نامور پهلوان
توئی یادگار از برادر مرا
جهاندار سهراب رزم آورا
که گوید که هستی تو خود بی پدر
که داری هنر یادگار از پدر
سپهبد بدو گفت کای مهربان
چنین بودنی بود اندر جهان
که از سرزنش کردن خویش گوی
به پیچم من از زابل و کوی روی
چو باید کنون تا بدان در زمان
بکوشم ابا عمه مهربان
بگفتا بایران بباید کشید
ازین بیش این خون نباید کشید
که مادر به رنج است و نالد بزار
شب و روز بر داور کردگار
که بیند یکی روی فرخ پسر
بنالد شب و روز بر دادگر
مر آن نامه کامد ز هیتال شاه
فرامرز بنمود با نیک خواه
که ما از پی شیر نر آمدیم
نه از بهر این گنج و زر آمدیم
به مردی تو را خواستیم آزمود
وگرنه به تو کینه ما را بود
چو رفتی ایا نامور شهریار
سوی راه نه بیشه با گیر و دار
گرفتم به نیروی ارژنگ را
دگر شاه هیتال با هنگ را
ز کین خواستم تابرآرم بدار
نشانم فرو فتنه گیر و دار
کز ایران دوان پاس آمد چه باد
هم اندر زمان آن سپهدار راد
که از دست ایران شد و سیستان
ایا نامور گرد روشن روان
وزین روی ار هنگ دیو دمند
که باشد نژادش ز پولادوند
شده بر سر سیستان با سپاه
نه جای فرار است برکس نه راه
چو بشنیدم این رفت از من درنگ
شتاب آمدم سوی ایران به جنگ
بگفتم گو پیلتن در کجاست
که ایرانیان را از و پشت راست
چنین آگهی دادم آن پاک دین
که رستم به شد سوی خاور زمین
که برد سر دیو ابلیس را
رهاند از او شاه انکیس را
چه از پاس بشنیدم این سر بسر
پی رفتن راه بستم کمر
سپردم به بهزاد ارژنگ را
دگر شاه هیتال باهنگ را
که چون آئی از راه نه بیشه باز
تو دانی و ایشان ایا سرفراز
وز آن پس سوی ملک ایران شدم
پی رزم چون نره شیران شدم
که آمد سپهبد به دنبال من
بدید این گران گرز چنگال من
کنون خیز تا سوی ایران شویم
بیاری شاه دلیران شویم
ز دل درد دیرینه بیرون فکن
ز بهر دل رستم پیلتن
بپرداز دل را ز رنج نیا
بسیج و ز بد کن دلت را رها
بگور جهاندار سهراب گرد
که با درد روزی جوانی بمرد
بدردی که داری نهان در جگر
ز نادیدن روی فرخ پدر
کز ایدر به ایران خرامی چو باد
نیاری ز کار گذشته به یاد
که سوز دل مهربان مادر است
ز نادیدن روی و تزک و سرت
ز بهر دل مادر مهربان
گرآئی نباشد شگفت از جهان
سپهبد چه بشنید این گفتگوی
چه آتش برافروخت از کینه روی
فرامرز را گفت کای نامدار
جهان جوی مردافکن و کامکار
بکشتست بهزاد هیتال را
مر آن شاه باروز و کوپال را
کنون هست در بند ارژنگ شاه
به چاه اندرون با سران سپاه
تو لشکر از ایدر به ایران ببر
به رزم اندرون نره شیران ببر
که من زی سراندیب رانم سپاه
برون آرم از چاه ارژنگ شاه
نشانمش بر تخت ز ان پس چه شیر
به ایران سپاه آورم من دلیر
نه ارجاسب مانم نه ارهنگ را
نمایم به ایشان ره جنگ را
سه روز اندر آن دشت شادان شدند
چهارم نهادند زین بر سمند
فرامرز زی ملک ایران سپاه
ببرد وزین روی آن نیکخواه
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۸۱ - نامه فرستادن شهریار به نزدیک فرانک گوید
سپه را بسوی سراندیب برد
سر سروران را ز سر شیب بود
بگرد سراندیب آمد فرود
یکی نامه آن شیر بنوشت زود
بنزد فرانک مه گلرخان
مه گلرخان و مه بانوان
که از بند بیرون کن ارژنگ را
وگرنه برآرا ره جنگ را
بیزدان که این قلعه آرم بدست
برین مردم شهر آرم شکست
سراندیب را سازم از کین خراب
ز دریا ببندم درین شهر آب
برش زیر و زیرش به بالا کنم
مقام نهنگان دریا کنم
چو نامه بنزد فرانک رسید
ازین نامه اش نیش بر رگ رسید
زمانی بدین کار کرد او سکال
ره آشتی را ببست او خیال
که اکنون دلارام بانوی اوست
پرستنده طاق ابروی اوست
بدو گر بدین کینه چنگ آورم
سر نام در زیر ننگ آورم
بمکرش همانا گه آرم بدست
که از مکر بتوان سپاهی شکست
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۸۲ - جواب نامه نوشتن فرانک به شهریار گوید
چنین پاسخ نامه شیر کرد
به نامه درون مکر و تدبیر کرد
که ای نامور شیر آشفته خوی
به من بر ازین کین مکن تفته روی
مرا با تو خود آرزو جنگ نیست
چنان دان که دربند ارژنگ نیست
چو رفتی به نه بیشه ای نامدار
برآورد بهزاد بابم بدار
من از درد بهزاد کشتم غمین
وگرنه نبودم من از شه بکین
گرفتم من از درد ارژنگ را
نیازردم آن شاه با هنگ را
که گر پهلوان آید از راه باز
نشیند دگر شاه باگاه باز
وگر آنکه ناید ازین راه نیو
شود کشته در دست مضراب دیو
بدارش بخون پدر آورم
نهم تاج شاه جهان بر سرم
کنون چون که شیر آمد از بیشه باز
نیارد ازین در دل اندیشه باز
بخوان من آید سپهدار شاد
ببینم یکی روی آن گرد راد
به من بر یکی شرط و پیمان کند
به پیمان مرا روشن این جان کند
که بانوی هندوستانم کند
بدیدار خود شاد جانم کند
دلارام اگر چند خون ریز هست
مرا نیز زلف دلاویز هست
بحسن از دلارام کمتر نیم
چه گر زو نه بیش و نه بهتر نیم
گر او راست مژگان خنجر گزار
مرا هست مژگان مردم شکار
ورا گر برخ زلف چوکان زده
برخ خال من گوی میدان زده
اگر حسن آن مه جهانگیر شد
ملاحت ستیزان کشمیر شد
گر او هست از گوهر شهریار
مرا نیز گوهر بود در کنار
گر او راست مردی بهنگام کین
مرا نیز دیدی ابر پشت زین
امیدم چنان است از شهریار
که گردد مرا نیز یل خواستار
که من نیز شمع شبستان بوم
تو را کمترین از کنیزان بوم
چو این نامه آمد بر شهریار
بخواند و بشد مرو (ر)ا خواستار
بخان رفتنش رای و آرام دید
وراهم بجای دلارام دید
وز آن چاره آگه نشد شهریار
چه آمد بیامد برش گلعذار
ببوسید دستش ببردش بخان
پر از کینه سر بود و پر چاره جان
دل از کینه آن ماه آکنده بود
یکی چاه در پیش ره کنده بود
سرش را به خاشاک پوشیده بود
بدینگونه در مکر کوشیده بود
چه بنهاد یل بر سر چاه پای
بچه سرنگون در شد آن نیکرای
فرانک سر چاه بربست زود
بفرمود تا نامداران چه دود
گرفتند جمهور را در زمان
ابا نامداران کنند آوران
صد شصت مرد از دلیران گرفت
مر آن روبه از نره شیران گرفت
چه زنگی زوش آنچنان دید کار
کشید از میان خنجر آبدار
ز مردان او صد دلاور بکشت
به تیغ و به چنگال و مشت درشت
تن خویش بیرون ز شهر اوفکند
به بستند دروازه را شهربند
سپاه دلاور چه آگه شدند
ز شادی همه دست کوته شدند
وز آن رو فرانک بگفتا بگاه
بیایند یکسر بر من سپاه
چو سر زد خور از پرده نیل فام
برفتند پیش فرانک تمام
بفرمود کآمد برش ارده شیر
بدو گفت رو در زمان همچه شیر
کن ازخاک آکنده آن چاه را
بکش آن بداندیش و بدخواه را
وز آن بس بزن دار برکش بدار
چه جمهور ارژنگ مردان کار
چنین داد پاسخ بدو ارده شیر
که ای تاجور بانوی با سریر
زلیخا تو را پرده دار سرای
همیشه خرد باشدت رهنمای
گر او را اکنون زیر خاک آوری
به بر جامه نیک چاک آوری
مر او را شود زال زر خواستار
فرامرز سام آن گو نامدار
تهمتن کزو دیو دارد شکن
بپرهیزد از رستم پیلتن
تو با رزم ایشان نه ای پایدار
کنونش در این پرده بر جا بدار
بدان تا ببینم که از روزگار
چه پیش آید از نیک و بد در شمار
جهان جوی را دربن تیره چاه
نگه داشت زان گونه آن نیک خواه
وزین رو برآمد غو کرنای
دلارام برداشت لشکر ز جای
سه جنگ کران در سراندیب برد
بسی از بر سر سوی شیب برد
ز رزم حصارش نبد هیچ سود
بسوی سرند آن سپه برد زود
چنین بود ده ماه آشوب جنگ
میان دلیران فیروز چنگ
گهی در سراندیب و گه در سرند
ز بند جهان جوی نگشاد بند
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۸۵ - رزم خورشید مینو با سپاه ارهنگ دیو گوید
چه آمد به نزدیک ارهنگ تنگ
سپه راست کرد و برآراست چنگ
دو لشکر برابر چه کشتند راست
قیامت تو گوئی از آن دشت خواست
ز دیوان یکی دیو وارونه رای
پی رزم برکرد مرکب ز جای
بشد نیز خورشید مینو چه شیر
برآمد ز دیوان غو دار گیر
چه آمد به نزدیک وارونه دیو
خدنگی بزه کرد آن گرد نیو
چنان بر سر دیو راند آن خدنگ
کز آن روی بر گل نشاند از خدنگ
سردیو آمد ز بالا به زیر
به یک تیر گردید از عمر سیر
یکی دیو دیگر بیامد به جنگ
نشاندش به خاک از فراز خدنگ
یکی دیو دیگر روان از سپاه
برون راند و آمد به آوردگاه
ز کین زد چنان نیزه را بر سرش
که بیرون شد از پشت او یک ارش
درآمد به نیزه بدو نره دیو
که خورشید مینو سرافراز نیو
ببازید چنگ و گرفت و سنان
کشید از کف دیو نیزه روان
سر دیو واژونه آمد به خاک
بیک نیزه کردش دلاور هلاک
دگر آمد ازکین یکی اهرمن
گرفت و برون کرد گرز کشن
زدش بر سر از کینه آن گرز تفت
که چون سایه بر خاک تیره بخفت
ز دیوان یکی دیگر آمد چه میغ
بغرید و برداشت از کینه تیغ
به نزدیک خورشید مینو رسید
ز گردان بگردون هیاهو رسید
چه دیوک بیامد به تنگ اندرش
که از کین زند تیغ را بر سرش
چه خورشید تیغ ستمکاره دیو
نگه کرد برداشت شمشیر نیو
سپر بر سر اردشیر ژیان
بزی تیغ کین دیو را بر میان
گه از سر یکی نیمه کردش دلیر
به یک تیغ کردش روان شیرگیر
چه دیوان بدیدند آن ضرب دست
دل و دستشان جمله برهم شکست
نیامد دگر کس برون از سپاه
همی گشت تیز اندر آوردگاه
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۸۷ - رزم سام با ارهنگ دیو و گرفتار شدن سام گوید
بدو گفت ارهنگ کای نامدار
چه نامی ز گردان زابل دیار
مرا نام گفتا بود سام شیر
که گیرد کمندم بکین دم شیر
فرامرز رستم بود باب من
ندارد هژیر ژیان تاب من
بدو گفت ارهنگ کای ارجمند
بخواهم ز تو خون پولادوند
کزین تخمه شوم بر باد شد
چه بر زی رزم پولاد شد
کمان را بزه کرد او استوار
بسام اندر آمد چه ابر بهار
کمان نیز بر زه روان سام کرد
برآمد ز میدان ناورد گرد
بهم بر ز کین تیر کین آختند
چه شیر اندر آن رزم می تاختند
چه ترکش تهی شد ز تیر خدنگ
بیازید ارهنگ از کینه چنگ
کمربند سام دلاور گرفت
ربودش ز پشت تکاور شگفت
بزیر کش آوردش آن اهرمن
ببردش ز میدان روان اهرمن
سپردش به دیوان و آمد دوان
به میدان کین دیو تیره روان
روان مرزبان رفت برساخت کار
برآراست با دیو نر کارزار
بیازید آن دیو واژونه چنگ
ورا نیز کند از فراز خدنگ
سپردش به دیوان و آمد چو شیر
به میدان کین دیو وارون دلیر
تخاره به میدان او رفت شاد
ورا نیز بربود و بردش چه باد
زواره چه زآن دیو آن ضربه دید
بزردی رخش گشت چون شنبلید
چه بگریخت خورشید تابان ز شب
زمانه ز گفتار بربست لب
زواره بگردید از آوردگاه
چه ارهنگ ازین رو به دیگر سپاه
زواره یکی نامه زی زال کرد
به نامه درون شرح احوال کرد
فرستاد خورشید را خسته نیز
سوی سیستان در شب تیره نیز
وزین روی ارهنگ دیو دمند
مر آن هر سه یل را بخم کمند
فرستاد نزدیک ارجاسپ شاه
سوی بلخ با چند مرد از سپاه
چه نامه بر زال نیرم رسید
سر شکش ز مژگان برخ برچکید
نوشته که ای باب فرخنده رای
چو نامه بخوانی بپرداز جای
بنه سوی هندوستان کن روان
که بر ما سر آمد همانا زمان
دو پور مرا با جهان جوی سام
به نیروی بگرفت آن تیره فام
هم آورد ارهنگ در جنگ نیست
گه کین دلیری چه ارهنگ نیست
سطبرش دو بازوی و یال بلند
تو گوئی که شد زنده پولادوند
گذشته ز رستم گه گیر و دار
نباشد چو خورشید مینو سوار
ز خورشید مینو بپرس این سخن
که چونست در رزم آن اهرمن
چو شیر است در رزم آهنگ او
ندارد کسی تاب در جنگ او
نه اینجا فرامرز و نه رستم است
همه شادمانی کنون ماتم است
تو پیری و نبود تو را تاب جنگ
جوان است این دیو فیروز چنگ
چه پیری کند مرد را پایمال
چسان گرز کین رابرآرد بیال
که من چون درآید سحرگاه خور
به بندم پی کینه او کمر
یکی رزم سازم به ارهنگ دیو
کمر تنگ سازم پی جنگ دیو
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۸۹ - جنگ زوراه با ارهنگ دیو گوید
زواره کمر بند را تنگ کرد
برآشفت و آهنگ آن جنگ کرد
کشیدند صف در برابر سپاه
شد از گرد خورشید تابان سیاه
ز پیش صف ارهنگ آمد چو باد
میان سپه در چه کوهی ستاد
بزد نعره کای زابلی برگرای
یکی بور سرکش به میدان درآی
زواره برون راند چو شیر زوش
خروشان چه از باد دریا بجوش
گران گرزه گاو پیکر بدست
سر راه برگرد ارهنگ بست
چو ره بست بر دیو واژون دلیر
چنین گفت آن شیر نخجیرگیر
که ای بخت برکشته تیره روز
سپاه آری از کین سوی فیروز
ندانی که این جای شیران بود
گذرگاه شیران و فیلان بود
زدانا شنیدم من این داستان
که می گفت از گفته راستان
که بر شیر چون مرگ رای آورد
گذر سوی نر اژدها(ی) آورد
زمان چون رسد کور را بی درنگ
به پای خود آید به نزد پلنگ
چنان باز گردی از این رزمگاه
که بر تو بگریند خورشید و ماه
چنین پاسخ ارهنگ واژونه داد
که ای گرد بر گوی نام و نژاد
که اکنون سرت را بگرز گران
بکویم دراین رزمگاه سران
زواره مرا گفت گرد است نام
سپهبد جهاندیده دستان سام
برادر منم رستم زال را
که برداشت از کین چه کوپال را
گریزان از او رفت افراسیاب
خلیده روان و دو دیده پر آب
بگفت این یازید و چون شیر چنگ
برآورد آن گرزه گاو رنگ
چو ارهنگ دیدش چه شیر عرین
بزد دست برگرزه گرز کین
نخستین زواره بدان اهرمن
درآمد فرو کوفت گرز کشن
ز گرز زواره نیامد ستوه
که بد باد آن گرز و ارهنگ کوه
کجا جنبد از باد کوه کشن
که جنبد ز گرزی چنان اهرمن
چه زآنگونه گرزی به ارهنگ زد
روان دیو بر گرز کین چنگ زد
برانگیخت از جای باره چو باد
درآمد به تنگ زواره چو باد
چه آن حمله ازکینه ارهنگ برد
زواره سپر بر سر چنگ برد
بشد راست برباره آن اهرمن
رسید و فرو کوفت گرز کشن
سپر با سرو ترک در هم شکست
ولیکن زواره نگردید پست
دژم پهلوان از چنان ضرب گشت
برآمد غونای از آن پهن دشت
زواره بزد دست و برداشت تیغ
درآمد به ارهنگ غران چه میغ
چه تیغش نگه کرد ارهنگ زود
به شمشیر از کینه زد چنگ زود
دو پر دل دو شمشیر الماس رنگ
کشیدند و جستند از تیغ چنگ
بزد بر سر باره دیو تیغ
ز باره نگون شد چه از کوه میغ
چه ارهنگ از آنگونه افتاد پست
بجست و ببازید از کینه دست
دو پای ستور دلاور گرفت
کشید و نگون شد زواره شگفت
چه از زیرش آن اسب بیرون کشید
بزد چنگ بر یکدگر بردردید
وز آن پس میان زواره دلیر
به نیروی بگرفت ارهنگ شیر
بزد بر زمین و دو دستش ببست
ببردش به لشکرگه و برنشست
چو زابل گروه آن بدیدند تیغ
کشیدند یک سر به کردار میغ
چه دریای جوشان خروشان شدند
بیگره به آن دیو واژون زدند
برآورد ارهنگ شمشیر را
به شمشیر بستد دل شیر را
سپاهش همه تیغ کین آختند
بیکره به میدان کین تاختند
برآمد چکاچاک شمشیر مرد
زمین گل ز خون کشت در زیر مرد
کمند دلیران گلوگیر شد
کمان گوشه گیر و روان تیر شد
بپرید مرغ روان از قفس
گره شد نفس در گلوی جرس
زبس کشته در دشت افتاده پست
گریزنده را راه رفتار بست
شفق برگریبان گردون گرفت
که دامان گردون دون خون گرفت
ستمکاره ارهنگ مانند دیو
که در گله افتد چه شیر سترک
بدان لشکر زابل افتاده بود
بدیشان ز کین گرز بنهاده بود
زنعل ستورش زمین گشت چاک
شد انباشته چشمه خور ز خاک
چو زابل چنان دید بنمود پشت
. . .
گریزان سوی سیستان آمدند
. . .
به شهراندرون ریخت یکسر سپاه
. . .
چو زین آگهی یافت فرخنده زال
برآورد کوپال نیوم به یال
بفرمود تا در ببستند زود
خروش یلان شد به چرخ کبود
فکندند در کنده شهر آب
کسی را نبد رای آرام و خواب
چو نزدیک شهر آمد ارهنگ تنگ
فرود آمد آهیخت از جنگ چنگ
بزد خیمه در دامن سیستان
گرفتند آن شهر را در میان
چو این پیک آهو تک خاوری
برون شد ازین حصن نیلوفری
شب تیره پیدا نهان روز شد
حصار فلک انجم افروز شد
بفرمود ارهنگ دیو نژند
زواره ببردند در زیر بند
شب تیره نزدیک ارجاسب شاه
که در بلخ بنشسته بد با سپاه
وزین رو سپهدار فیروز چنگ
همه شهرآراست اسباب جنگ
سپردند مر برجها را حصار
بگردان گردن کش نامدار
ز هربرج آواز بیدار باش
بگردون همی شد که بیدار باش
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۹۲ - آمدن ارهنگ به پای حصار سیستان و بیرون آمدن زال زر گوید
کمر بند را کرد ارهنگ تنگ
کشید از بر باره زین خدنگ
سوی سیستان جنگ آورد دیو
ز زیر و ز بالا برآمد غریو
در شهر و بیرون برآمد خروش
دویدند بر باره شیران زوش
سپهدار آمد به پیش حصار
ز بس ناوک انداز خنجر گذار
چو آن رستخیز گران زال دید
جهان پر ز شمشیر و کوپال دید
بزد دست و برداشت کوپال زال
پی کین ارهنگ بفراخت بال
به پوشید دستان سلیح نبرد
نشست از بر باره ره نورد
در قلعه بگشاد و آمد برون
تو گفتی که پیل آمد از که نگون
چه آمد یکی نعره زد شیر مست
کزان نعره خورشید در خون نشست
برآن لشکر دیو بر حمله برد
به چنگ اندرون گرزه سام کرد
بگرز آن سرافراز با رای و زور
سپه را از آنجایگه کرد دور
دو صد مرد نامی بگرز گران
بکشت آن سرافراز جنگاوران
چه از قلب گه گردار هنگ دید
رخ زال و کوپال و آن چنگ دید
برانگیخت از جای شبرنگ تند
ز تندیش شد تیغ خونریز کند
بزد دست برداشت کوپال را
چنین گفت مر نامور زال را
که ای پیر فرتوده گوژپشت
چه پیری مکن رای رزم درشت
که رزم از جوانان نوخاسته است
کازیشان دل شیر نر کاسته است
سرت را هم اکنون بزیر آورم
ز بالا چو بر دست تیر آورم
بگو کز دلیران تو را نام چیست
کزین گونه پیری به گیتی نزیست
گه جنگ کوپال و کین آورد
فلک را زبر زمین آورد
چنین پاسخش داد دستان پیر
که ای بیهده گوی واژون بزیر
مرا پیر خوانی و خود را جوان
جوانی و پیری به بیند نوان
توان آنکه دارد دلیر است و بس
نگوئی گه رزم پیر است و بس
شود شیر هر چند در بیشه پیر
شود تند و نر شیر نخجیرگیر
چه گر پیر در چشم اهریمنم
جوان است بازوی فیل افکنم
مرا نام دستان نهاد است سام
کند پخته گرزم سر شیر خام
شد از گردش چرخم ار گوژپشت
نگه کن بدین یال و کوپال و مشت
بدانست ارهنگ کوهست زال
که زین گونه بفراخت گرزش به یال
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۹۳ - رزم زال زر با ارهنگ دیو و شکسته شدن ارهنگ گوید
بغرید و بگرفت چرخ بلند
بزه کرد واژونه دیو نژند
به زال سرافراز بارید تیر
بزد دست بر چرخ دستان پیر
کمان را ز قربان برآورد زال
برون امد از ابر گوئی هلال
ز تیرش نه اندیشه آن پیر را
ز بیمش بلرزید دل شیر را
بارهنگ مر تیر باران گرفت
هم ارهنگ رزم سواران گرفت
چه ترکش تهی کرد از تر پیر
یکی تیر بر وی نشد جای گیر
که پنهان در آهن بدی پیکرش
ز سر تا به پا وز پا تا سرش
بزد دست بر دسته گرز سام
جهان دیده دستان فرخنده کام
چو آمد به تنگ اندرش زال زر
بغرید و زد گرز کینش به سر
چنان کش سر و ترک بشکست خورد
سر گرز بر شانه دیو خورد
شد از گرز ارهنگ را شانه نرم
گریزان شد آن دم چه از شیر غرم
به لشکرگه خویش درتاخت دیو
ز مرد و زن آمد همانا غریو
که این پهلوان را چه بود از نبرد
که بگریخت از پیش این پیره مرد
سپاهش کشیدند از جنگ چنگ
نبد جای جنگ و مجال درنگ
چه دیدند شد رزم دستان درشت
ز دستان نمودند چون زال پشت
ز بس درهمی تاخت دستان ستور
ازیشان همی گرگ را کرد مور
دلیران ز قلعه برون آمدند
بدان لشکر دیو واژون زدند
چکاچاک شمشیر برخاست سخت
فرو ریخت سر همچو برگ درخت
سر مرد در زیر پای ستور
ز بس کشته نایافته جای گور
ز بس خون که در دشت کین ریخت مرد
نه بر خاست تا حشر از آن دشت گرد
زبس سر که شد سوده در زیر سم
بدی نعل پی را در آن دشت گم
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۹۴ - گریختن ارهنگ از زال زر به جانب بلخ و رفتن گوید
چو خورشید آمد ز بالا به شیب
شب تیره جست از کمین با نهیب
به شهر اندر آمد جهان دیده پیر
ابا لشکر کشن و غران چه شیر
نه بستند دروازه شهر باز
دلیران گردن کش سرفراز
به گردون همی ناله نای شد
جهان را دگرگون سراپای شد
چو بگریخت ارهنگ از پیش زال
فتاده ز سر ترک و بشکسته بال
سپه را پریشان و ابتر بدید
بر ایشان نه جوشن نه بکتر بدید
بترسید از چنگ و کوپال زال
هزیمت شدن را برافراخت بال
بنه در شب تیره گون بار کرد
هر آنکس که بد خفته بیدار کرد
شب تیره برداشت از جا سپاه
گریزان بشد سوی ارجاسپ شاه
چو آگه از این ترک شوریده شد
جهان تیره وش پیش دو دیده شد
که آمد همانگه به نزدیک شاه
شکسته سر و دست از گرد راه
به ارجاسپ گفت ای شه نامدار
ندیدم بگیتی چو زال سوار
گرش گو بود بیم شیر نر است
وگر اژدها ز اژدها برتر است
کسی کو بود مرگ را خواستار
برو گو بدستان بکن کار زار
نبردی بدیدم ز دستان پیر
که در بیشه از اژدها دید شیر
برزم اندر آمد چو بفراخت بال
بزد گرزو بشکستم این برز و یال
کنون نیست دستم که جنگ آورم
و یا سوی کوپال چنگ آورم
پلنگی چو چنگش نباشد چو شیر
چگونه شود شیر نخجیرگیر
چه بشنید از ارهنگ ارجاسپ این
بفرمود کان چار مرد گزین
زند دار دژخیم و بردارشان
برآرد به نزدیک گردنکشان
بزد دار دژخیم پیش حصار
کشان بردشان و به نزدیک دار
بدان تا ز کین شان بدار آورد
بدان دارشان خوار زار آورد
زن و مرد و کودک به برج حصار
بدیدند از دور آن چار دار
چه لهراسپ بشنید حیران بماند
بدیشان خدای جهان را بخواند
ز من گفت این بد بدیشان رسید
نه از لشکر ترک و توران رسید
که ایران ز رستم تهی ساختم
سوی ملک خاورش انداختم
چه دار و رسن دید گودرز پیر
نشست از بر تازی اسبی چه شیر
فرو هشت شهر از در شهر بند
برون تاخت چون شیر جسته ز بند
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۹۵ - برون آمدن گودرز با چهار صد مرد جنگ آور به پای دار گوید
ابا چارصد مرد رزم آزمای
برآمد خروشیدن کرو نای
بدان لشکر ترک اندر زدند
بسرشان همی گرز و خنجر زدند
چه ترکان بدیدند آن کارزار
گرفتند گرد یل نامدار
ره دار بستند و برخاست جنگ
ز خون شد زمین هم چه پشت پلنگ
جهان دیده گودرز چون فیل مست
سر از تن همی کرد با خاک پست
خروشیدن چوب و شمشیر خواست
زمین خاکدان گشته در زیر کاشت
به ارجاسپ گفتند برخیز زود
که برخواست از دشت آورد دود
نشست از بر باره ارجاسپ شاه
بجنبید یکباره از جا سپاه
مر آن چارصد مرد را در میان
گرفتند برخاست بانگ فغان
بهر چند می خواست گودرز پیر
که زی دار آید بکردار شیر
نبد ره که بودش فزون از شمار
ز ترکان ارجاسپ هر سو سوار
چه لهراسپ آن دید آمد برون
جهان شد ز شمشیر دریای خون
یکی اسب گودرزا زد به تیر
فتاد از بر باره گودرز پیر
پیاده برآویخت با بدگمان
بدان پیر سالی چه شیر ژیان
چه بخت از سر شاه برگشته بود
همه دشت از مردمش کشته بود
چو خورشید بر چرخ دامن کشید
سوی بلخ گودرز یل تن کشید
تنش خسته از تیر بدخواه شد
به شهر اندر آمد خود از راه شد
به شهر اندر آمد جهان جوی شاه
رخ از بیم بودش به مانند گاه
در شهر بستند برخاست غو
برآمد به بالا سپهدار نو
همه دشت کین کشته افکنده دید
ز خون ژرف رودی دران سنده دید
بفرمود ارجاسپ تا یوزبان
یلان را بدار اندر آرد روان
یلان را چه دژخیم در پیش دار
رسانید با ترک بیش از هزار
چه زینگونه کردار بیورد دید
رخ نامداران ز غم زرد دید
بیاد آمدش نامه زال پیر
بشه گفت دستور روشن ضمیر
که شاها مکن تندی و باش کند
که شاهان نباشند هر جای تند
کنون کوش خود سوی بیورد کن
ز گفتار من دل پر از درد کن
مکش این یلان را و در بند دار
که در پیش داری بسی کازار
دگر آنکه دستور بد پیر و گوز
رسید است نخجیر عمرش بیوز
بمیرد و یا کشته گردد به جنگ
نباشد در ایران کسی را درنگ
ز شاهان بسی گنج دارند زیر
به شاهان نمایند این چار شیر
وز آن پس که ایران گرفتی همه
تو کشتی شبان و جهان را رمه
تو آن کشت آن دم به آسان ز خوار
کنون شان ببخشای و در بند دار
چه بشنید ارجاسپ گفتا پسند
به پروین دز این چار یل را ببند
ببردند آن چار یل را سوار
شب تیره تازان به پروین حصار
که روئین دزش نیز خواننده گفت
حصار شگفت است راه شگفت
یلان را بدان قلعه دادند بند
بفرمان بدخواه شاه بلند
فرستاد بیورد مرد دلیر
برگرد دستان روشن ضمیر
از آن گرد مرزال را باخبر
که شه را به پیچیدم از کینه سر
نهشتم که بکشد یلان تو را
بکردم ازین شادمان ترا
ازین روز چهل روز ارجاسپ شاه
همی بود در کین لهراسپ شاه
چهل روز آشوب در بلخ بود
به لهراسپ بر خواب خور تلخ بود
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۹۸ - گریختن لهراسپ از بلخ و گرفتار آمدن گودرز گوید
چنین تاز که خور برآمد بلند
ستمکاره ترکان به غارت بدند
زن ومرد یکسر برافراز بام
اجل تیغ کین برکشید از نیام
دلیران بلخی گشادند چنگ
به ترکان نهادند شمشیر و سنگ
چنان فتنه ای در سر بلخ شد
که از بیم خور چون مه سلخ شد
ز بس تیغ کین ریخت در شهر خون
همه کوچه ها گشت شنجرف گون
بدین گونه تا گشت خورشید راست
بدان فتنه از بلخ از چپ و راست
ز ترکان ارجاسپ با ده هزار
بشد کشته هر سوی در بلخ زار
در آخر چه دانست هر کس که شاه
برون رفت از بلخ و از رزمگاه
دل دست اینان برون شد ز کار
تهی کرد هرکس سر از کار زار
بکشتند ترکان فزون از شمار
زن و مرد بلخی در آن کارزار
همه کاخ ایوان لهراسپ شاه
به چنگ اندر آورد ارجاسپ شاه
ز اسباب شاهی هر آن چیز بود
بدست آمد آورد ارجاسپ زود
از آن مردم شهر کآمد اسیر
ز خرد و بزرگ ز برنا و پیر
ز دانا شنیدم که بد سی هزار
ندیده سپهر این چنین کارزار
گرفتند گودرز کشواد را
مرآن نامور پیر باداد را
نبودش توان تا کند کارزار
چنان بد که بدخسته آن نامدار
یکی آنکه فرسوده و پیر بود
کمان آن قدر است چون تیر بود
سه دیگر ز نادیدن گیو شیر
قدش چون کمان گشته بد گوشه گیر
چنین خسته هم باش بستند دست
سرآن را سر از تن صد افکند پست
زنان را بزیر شکنجه برنج
همی داشتند از پی مال گنج
چه از غارت و تاخت پرداختند
به ایوان ها آتش انداختند
همه کاخ لهراسپ را سوخت پاک
بشد بلخ مانند یک توده خاک
از ایران ببردند نزدیک شاه
همی کرد ارجاسپ به ایشان نگاه
به بردند گودرز را بسته پیش
دلش خسته و سر فکنده ز پیش
ز پیری الف قد او دال بود
بر آن پیر سر بند بر یال بود
بپرسید ارجاسپ کاین پیر کیست
که مادر به حالش بخواهد گریست
بگفتند گودرز پیر است این
که در رزم جوشان چه شیر است این
ز گردان ما صد دلاور بکشت
بدان تا ببستیم دستش به پشت
بدو گفت ارجاسب که ای شوم کار
که بادی ز کار خودت شرمسار
ز پیش تو این فتنه آمد نخست
که خسرو به ایران کشیدی درست
کمر کینه را بهر افراسیاب
به بستی و رفتی بر آن روی آب
به ترکان نبردی بیاراستی
کازو شیر را دل به تن کاستی
چنین تا که شد کار خسرو بلند
بشد گرم و کردی کمر باز تنگ
به دست تو شد کشته پیران پیر
کنون خون پیرانت کرده اسیر
بدو گفت گودرز کای بی بها
تهی بیشه دیدی ز نر اژدها
تهمتن مگر نیست آید به جنگ
بیازد سوی گرده سام چنگ
بیاید دمادم ز خاور زمین
بدرد ز نعل تکاور زمین
همان رستم است آنکه افراسیاب
همیشه از او بد دو دیده پر آب
فرامرز آید ز هندوستان
ابا شهریار جهان پهلوان
چه بانو گشسب و چه پرهیزگار
بیایند با لشکر سی هزار
دگر پور بیژن سوار دلیر
جهان جو سپهدار یل ارده شیر
دگر گرد فیروز یل پور طوس
چه رهام گودرز با بوق کوس
چه گر گوی گرگین میلاد تیز
بیایند با گرز و پولاد نیز
دگر نامور پور لهراسپ شاه
چه کردش همی نام گشتاسپ شاه
چه شیر ژیان لشکر آید به جنگ
ز کین گرزه گاو پیکر به چنگ
وزین روی دستان سام سوار
ابا زابلی نامور سی هزار
نشانند بر تخت لهراسپ را
نمانند برجای ارجاسپ را
همان است این مرز ایران زمین
کز اینجا گریزان بشد شاه چین
نه این بیشه از شیر نر شد تهی
که جوئی تو زین مرز تاج و شهی
مرا بود هشتاد پور گزین
همه کشته گشتند در گاه کین
بخون سیاوخش پاکیزه تن
همه کشته گشتند یک انجمن
سرا زندگانی نیاید بکار
بگیری ابر تخت و ارثت؟ زار
که چون رستم آید بدین کینه گاه
نه سر با تو ماند نه تخت و کلاه
چو بشنید ارجاسپ این گفتگوی
بپیچید از پیر گودرز روی
به فرمود او را بدارند سخت
به زنجیر پولاد در بند سخت
اسیران که بودند در بند اوی
بفرمود آن ترک پرخاشجوی
که بردندشان سوی توران زمین
بروئین دز اندر دلیران کین
به فرمود آنجا همه خشت و خاک
بدز درکشند از پی قلعه پاک
دلیران که دنبال بانو شدند
زنان دست از کین به زانو شدند
به بانو رسیدند در مرغزار
سوران ترکان به صد گیرو دار
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۰۰ - رسیدن طهماسپ برادر ارجاسپ و رزم او با لهراسپ گوید
جهان گشت روشن چو از آفتاب
یکی کوه دید آن شه کامیاب
چو آمد بدان دامن کوهسار
پر از گرد و خوی رخ ز بس گرد راه
تن نامدارش دو جا خسته بود
ز دشمن بدان خستگی رسته بود
فرود آمد از باره شاه دلیر
رخش بد رزیر از برای زریر
همی با فلک ناله آغاز کرد
کمربند شاهیش را باز کرد
کجا خستگی بود در دست شاه
زمانی بدانجای بنشست شاه
به چرخ آن زمان گفت کای گوژپشت
چنین خود چرائی به شاهان درشت
کنون تخت گوهر نگارم کجاست
همان یاره و گوشوارم کجاست
کجا باره و زین زرین من
کجا رسم و کردار و آئین من
زریر جوان من اکنون کجاست
گمانم که آن دردم اژدهاست
چه مایه بلا برمن آورد بخت
ز غم کرد روی مرا زرد سخت
مرا نام و ناموس بر باد شد
غمین دوست، دشمن ز من شاد شد
بدین ناله لهراسپ در خواب شد
که پیدا از آن دشت طهماسپ شد
چنان دید در خواب آن شهریار
که بودی برافراز کشتی سوار
یکی باد برخاست از بحر تیز
شد از باد کشتی همه ریزه ریز
به آب اندرون شاه افتاد پست
بهر سوی می زد همی پا و دست
که ناگه یکی ابر آمد پدید
ربودش ز دریا برون آورید
چو آن دید از بیم بیدار شد
که دشت از سواران شب تار شد
همی ناله نایش آمد بگوش
در و دشت بودی ز لشکر بجوش
چو زآن گونه آن گرد لهراسپ دید
سر رایت گرد طهماسپ دید
جهانجو کمر کینه را کرد تنگ
که ترکان رسیدند در دشت جنگ
جهان جو پیاده بدامان کوه
بیامد گرفتند گردش گروه
شهنشاه چرخش بزد برنهاد
به تیر اندر آمد بکردار باد
بهر تیر که افکندی آن شهریار
ز بالا بزیر آوریدی سوار
ز ترکان نیارست کس رفت پیش
که بودش بکف چرخ پر تیرکیش
بیامد دمان پیش طهماسپ زود
چنین گفت با شاه لهراسپ زود
کازین جنگ کردن تو را سود نیست
ازین آتشت جز دم و دود نیست
بده دست تا دست بندم تو را
به نزدیک شاهت برم زین ورا
برآنم که چون بیند ارجاسپ شاه
چنین بسته دو دست لهراسپ شاه
ببخشد تو را شاه ترکان به مهر
نریزد تو را خون چو بیند دو چهر
بدو گفت لهراسپ کای بی بها
بود جایم ار در دم اژدها
از آن به که در بند آید سرم
به بند تو امروز دست آورم
به گفت این تیری بزه برنهاد
بزد بر بر اسب او همچو باد
چه بگشاد از تیر لهراسپ شست
ز مرکب در افتاد طهماسب پست
گریزان از آن تیر لهراسپ شد
میان سوارانش طهماسب شد
به لشکر بفرمود که اندر نهید
به گرز و به شمشیر و تیرش زنید
به یکبار آن لشکر بی شمار
یکی حمله بردند بر شهریار
ز تیر سواران بشد خسته شاه
بهر سو که رفتی نبودیش راه
درخت چناری بدان کوه بود
کشن شاخ و بس دور از انبوه بود
کشن شاخ و بالا بلند و سطبر
فکنده بر آن کوه سایه چو ابر
بدانجای آمد شه پرشکوه
چه دانست باشد قوی آن گروه
سواران بر آن حمله آور شدند
به نزدیک شاه دلاور شدند
جهان جو ز بیم روان کرد جنگ
ز بس خستگی رفته از کار چنگ
بدان دار بنهاد شه پشت خویش
بیفکند چرخ آندم از مشت خویش
برون رفت هوش از سر شهریار
چنان تکیه کرد او بدان سبز دار
نراندی کس از ترس بر شه کمند
کاز تیر آن شاه ترسان بدند
زمانی چه شد یک سواری چه باد
برآورد تیغ و بشه رخ نهاد
شه از بانگ اسبش در آمد به هوش
برآشفت چون شیر و آمد به جوش
از آن ترکش بر زره بود بند
برآورد تیری شه ارجمند
بزه راند و زد بر برترک تیر
که آن ترک آمد ز بالا به زیر
دگر کس نشد پیش از بیم شاه
گرفتند گردش ز کین آن سپاه
چو ترک سپهر آمد از شیر زیر
شب تیره بیرون شد از کام شیر
جهان از شب تیره چون قیر شد
نهان ترک خو را ز دم شیر شد
سپه کرد شه را گرفتند تنگ
ز کین گرز و شمشیر و خنجر به چنگ
شهنشه چنان بود بی هوش و رای
چنان خسته تن اوفتاده ز پای
نمی رفت کس پیش از ترس شاه
گرفتند گردش ز کین آن سپاه
چنین تا جهان روشن از هور شد
مبدل سیاهی به کافور شد
بجستند ترکان دگر ره ز جای
تبیره زدند و دمیدند نای
گمان این چنین برد یکسر سپاه
که از خستگی مرده لهراسپ شاه
چو زی شه سپه روی بنهاد باز
برآمد ز جا آن شه سرفراز
دگر باره آشوب کین درگرفت
پس پیش را گرز و خنجر گرفت
جهان تیر او از بر خویش دور
همی کرد مرد و همی کشت نور
ز ترکان همی تیر همچون تگرگ
ببارید بر جوشن و خود و ترک
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۰۱ - رسیدن فرامرز از هندوستان و جنگ او با ترکان گوید
ز بس تیر بر جوشن شاه شیر
همی تیر برتیر شد جایگیر
چه شد راست بر چرخ گردنده هور
نماند آن زمان بر تن شاه زور
تن خویش بر مرگ بنهاد شاه
که ناگاه گردی برآمد ز راه
برون آمد از گرد لشکر دولک
که جنبان زمین بود و لرزان فلک
سواری دمان پیش آمد ز راه
شد آگاه از رزم لهراسپ شاه
سپهدار خود را خبردار کرد
که بنگر که گردان چو پیکار کرد
شهنشاه لهراسپ را در میان
گرفتند ترکان تیره روان
سپهدار لشکر چو بشنید آن
بزد دست برداشت گرز گران
شنیدم که آن یل فرامرز بود
که آمد بکین اندران مرز زود
همی آمد از هند آن نامدار
ابا گرد بانوی خنجرگزار
برآورد گرز کشن پهلوان
به نزدیک لهراسپ آمد دوان
بگرز گران بس لشکر شکست
بیامد بر شاه آن پیل مست
همی گفت شاها چه حالست این
کجا شد تو را تاج و تخت و نگین
بدان بد که مرده است لهراسپ شاه
سپرده به ارجاسپ تخت و کلاه
به جوش آمد از کینه آن پهلوان
در آمد در آن لشکر اندر زمان
به لشکر بفرمود آن نامدار
که ای نامداران خنجرگزار
برآرید یکسر ز کین تیغ تیز
که روز شتابست و جای ستیز
همایند یکتن که بیرون روند
و یا رسته از تیغ پرخون روند
سراسر بکین بر زدند آستین
بشد گرم هنگامه گرز و کین
شد از گرد چون شب سیه دشت و باغ
سنان شمع و شمشیر بودی چراغ
چنان گرم بازار شمشیر شد
کاز آن لرزه بر پیکر شیر شد
بدرید بشکست روز نبرد
عمود و سنان پشت و پهلوی مرد
ز گرز گران مغزها سوده شد
ز کشته بهر سوی صد پشته شد
چنان از زره تیر کردی گذار
که از پرنیان سوزن آبدار
چنان فتنه شد در دم کینه گرم
که چون موم نعل فرس بود نرم
تن نازنینان درآمد به خاک
ز شمشیر شیران جگر چاک چاک
سپهدار در پیش لهراسپ بود
زبان پر ز دشنام ارجاسپ بود
ز یک سوی بانوگشسب سوار
ز سوی دگر پارس پرهیزگار
چو شیران در آن رزم جوشان شدند
بهر سوی جوشان و کوشان شدند
به پیش سپه راند طهماسپ اسپ
بزد تیغ بر دست بانو گشسپ
ازو خسته شد دختر پهلوان
عنان را به پیچید شد در کران
بیامد دمان پارس پرهیزگار
به نزدیک آن ترک شوریده کار
برآویخت با ترک از کینه شیر
بزد تیغ طهماسپ در وی دلیر
به شد خسته ز آن تیغ پرهیزگار
به پیچید و شد از میان بر کنار
بگرز گران برد آن ترک دست
سپاه فرامرز درهم شکست
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۰۵ - فرستادن ارجاسپ ارهنگ را بری گوید
وزین روی ارهنگ ره کردمی
چنین تا بیامد ز جرجان بری
دلیران ایران ز خرد و بزرگ
همه تیز دندان بکین همچو گرگ
به ری در همه جمع بودند شاد
که آرند زی بلخ لشکر چه باد
که از ره سپاه گران در رسید
بگردون چکاچاک خنجر رسید
سر سروران نرم در زیر پای
جهان در خروش از دم کر نای
ز خون دشت ری شکل دریا گرفت
ز تیغ آتش فتنه بالا گرفت
میان سپه اندر ارهنگ بود
یکی تیغش از کینه در چنگ بود
سر ره بر او بست فیروز طوس
برآمد ز لشکر دم بوق کوس
بزد دیو وارونه از کینه چنگ
ربودش چه مرغ از جناح خدنگ
خروشان زدش بر زمین همچو کوس
ببست آن زمان دست فیروز طوس
بدو اندر آویخت رهام شیر
بر آمد ز میدان کین دار و گیر
در افکند وارونه دیو دمند
بیال سرافراز خم کمند
ورا نیز بربست چون فیل مست
از آن پس به گرز گران برد دست
سپه چون بدیدند آن رستخیز
نهادند یکسر سر اندر گریز
بماندند برجا درفش بلند
ابا کوس خرگاه رومی پرند
بدان کوهپایه نهادند سر
بدیشان نه خود ونه درع و سپر
چو زان کینه پرداخت ارهنگ زود
سپه برد سوی صفاهان چه دود
قیامت بدآن بوم و بر آورید
فلک را زبر بر زمین آورید
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۱۵ - داستان جنگ لهراسپ با ارجاسپ گوید
دلارام را ماند اندر سراند
بر دخت ارژنگ شاه بلند
وز آن پس بابرو در انداخت چین
سپه سوی چین برد گرد گزین
ابا کوس و پیلان و سنج و درای
برآمد خروشیدن کره نای
کنون بشنو از زال گیتی گشای
هم از رزم گردان رزم آزمای
بدان گه که صف بست لهراسپ شاه
ابا گرددستان گیتی پناه
وز آن روی ارجاسپ هم صف کشید
شد از گرد گردان جهان ناپدید
سواری ز گردان برانگیخت بور
همی کرد در دشت ناورد شور
برانگیخت از جای پرهیزگار
زدش بر کمر خنجر آبدار
که چون کوه آمد ز بالا بزیر
سرو سینه و پشت ترک دلیر
برون راند ترک دگر از سپاه
چه شیر اندر آمد به آوردگاه
برآویخت با پاس پرهیزگار
فضای جهان تیره گشت از غبار
درآمد بدو پاس و تیغش به مشت
بزد برسر ترک و وی را بکشت
سوار دگر نیز آمد چو باد
بدو گفت کای سکزی بدنژاد
برآنی که مردی ز مردان کار
نباشد که با تو کند کارزار
کنونت سر از بر بزیر آورم
بر شاه ارجاسپ چیر آورم
بدو پاسخ آورد فرزانه مرد
نخواهد به شب گور در خانه مرد
همانا زمانت گریبان گرفت
اجل چنگ آهیختت جان گرفت
بگفت این و آمد برش نامدار
برآویخت با ترک خنجرگزار
چه شد حمله پنج از در دار و گیر
میان دو گرد سرافراز شیر
برآورد چون به او شمشیر پاس
خداوند را کرد از جان سپاس
چنان برکمر گاه او تیغ راند
که یکباره ترکش بر باره ماند
دگرباره از باره افتاد پست
سپهر برین بوسه دادش بدست
نگه چون ز پیش صف ارجاسپ کرد
که مردش یکی بد دو شد در نبرد
جهان پیش چشمش همه تیره شد
لبش پر ز باد و سرش خیره شد
پسر بود او را دو گرد . . .
یکی کهرم و دیگری بر تهم
روان بر تهم آمد از کینه گاه
بدان نامور گشت نادردخواه
چه آمد بدو تیره باران گرفت
چپ و راست رزم سوران گرفت
چه دید آن چنان پاس پرهیزگار
بزد دست بر گرزه گاوسار
چنان کوفت آن برسر برتهم
که گم شد سرش در درون شکم
درازی او کرد پهنای او
سرش گشت زیر و زبر پای او
چو ارجاسپ آن دید برداشت تیغ
که زی جنگ آمد خروشان چو میغ
که برخاست از دشت گرد سپاه
جهان جوی گشتاسپ آمد ز راه
چه آمد ببوسید پای پدر
پدر نیز بوسید روی پسر
همه بوسه دادند بر دست شاه
بر آمد غو کوس رزمی به ماه
چه ارجاسپ آن دید آشفته شد
بدل گفت بختم مگر خفته شد
پسر کشته گشت و برادر به جنگ
سرم آمد از رزم ایران به تنگ
ز اولاد رستم به من ماتم است
به ترکان بلا تخمه نیوم است
بزد کوس و برگشت از آوردگاه
نشد پاس یل پیش لهراسپ شاه
شهش داد از آن خلعت زرنگار
همان باره و زین گوهر نگار
همه شب همی ناله کوس بود
لب سرکشان پر ز افسوس بود
چو بر کوه رایت برافراخت هور
دو لشکر نهادند زین بر ستور
کمر کینه را باز کردند تنگ
صف آراستند از پی کین و جنگ
ز پیش سپه آمد ارجاسپ شاه
نگه کرد برصف لهراسپ شاه
بفرمود فیروز را آورند
ابا گرد رهام در زیر بند
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۱۷ - نامه فرستادن زال زر به نزدیک ارجاسپ گوید
چه خوابید در دخمه گودرز پیر
برآمد خروش از یلان دلیر
نزاد است گفتی مگر مادرش
ندید است گیتی سر و افسرش
فرستاد کس پیش ارجاسپ زال
که ای ترک بد طینت و بدسکال
چه بود آنکه کردی در این کینه گاه
نبد شرمت از داور هور و ماه
چرا کشتی این پیر فرتوده را
جهان دیده و دهر پیموده را
نه زین کشتن ایوان شود زآن تو
که نفرین بد باد بر جان تو
نه مردم نخواهم اگر کین اوی
از آن ترک بدگوهر کینه جوی
کنون باش آماده جنگ من
که بینی از این پرهنر چنگ من
که فردا چه خورشید خنجر کشد
سر زنگئی شب به خون درکشد
بگویم جهان جو فرامرز را
که سازد ز خون رود این مرز را
چه گر نیست در بیشه شیر ژیان
به کین بسته دارد پلنگی میان
دلیران چو صف برکشند از دو روی
برآید ز هر دو سپه گفتگوی
به میدان کین رزم آن من است
کازین غم در آتش روان من است
پر آرم چه آرم بناورد گرز
نمایم بدین پیره سر یال و برز
به بینی که دستان سام سوار
چسان با دلیران کند کارزار
فرستاده رفت این به ارجاسپ گفت
بخندید و ارجاسپ شد در شگفت
بفرمود کان مرد را یوزبان
سر از تن ببرند اندر زمان
وز آن پس بفرمود تا کوس جنگ
زدند و به بستند بر بور تنگ
دلیران کمر کینه را استوار
پی رزم کردند مردانه وار
وزین روی دستان چاگاه شد
که گرد سپه باز بر ماه شد
بزد کوس و بر باره کین نشست
کمر تنگ و گرز گرانش بدست
دو لشکر چه دریا به جوش آمدند
به میدان کین رزم کوش آمدند
صف کین ز هر دو طرف راست شد
که دل در تن کوه در کاست شد
ز نالیدن نای جنبید کوه
زمین کوه گردید از بس گروه
فرامرز آمد به پیش نیا
چنین گفت کای گرد فرمانروا
من امروز گز خواب برخاستم
ز یزدان دادار این خواستم
که کین جهان دیده گودرز پیر
بخواهم از این دشت ناورد چیز
چنین گفت زالش که مردانه باش
برزم اندرون گرد فرزانه باش
چنانم امید است ز یزدان پاک
که دشمنت را سر درآرد به خاک
فرامرز پوشید گبر نبرد
برانگیخت باد و برآورد گرد
به میدان کین آمد از پیش صف
گران گرزه گاو پیکر به کف
به دشنام ارجاسپ را برشمرد
بدان پس هماورد خود خواست گرد
کمان کرد ارجاسپ کاین نامور
بود گرد دستان فرخنده فر
بپوشید ارجاسپ ساز نبرد
نشست از برباره ره نورد
برانگیخت که کوب سرکش ز جای
برآمد خروشیدن کره نای
کمر تنگ و در دست گرز گران
به آوردگه رفت ترک دمان
که در کینه گه آمد آن بدسکال
بدانست کاو نیست فرخنده زال
فرامرز را گفت برگوی نام
زگردان که واز دلیران کدام
فرامرز دانست که ارجاسپ اوست
ستیزنده بر جان لهراسپ اوست
چنین داد پاسخ بدو بدسکال
نبیره جهان جوی فرخنده زال
فرامرز پور یل تاج بخش
تهمتن خداوند کوپال و رخش
تو ایران ز رستم تهی یافتی
که زی مرز ایران عنان تافتی
ندانی که دربیشه باشد پلنگ
تهی نیست بیشه ز شیران جنگ
بگفت این و برداشت آن یل سنان
برآمد به ارجاسپ اندر زمان
چه ارجاسپ گشت از سنانش ستوه
کشید از میان تیغ و آمد چه کوه
سپهبد برآورد آتش ز دود
ز جا باز سرکش برانگیخت زود
همی دید ازکینه گه زال زر
به نزد سرافراز پرخاشخور
بدست دو یل تیغ تارک شکاف
نمایان چه برق از سر کوه قاف
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۱۸ - پیدا شدن ابر تیره و بردن فرامرز گوید
که ناگاه ابری برآمد سیاه
فرامرز را برد از آوردگاه
یکی نعره برخواست از تیره ابر
چنان چونکه از بیشه غرنده ببر
چنان چونکه برخیزد از خاک دود
مرآن ابر تیره هوا کرد زود
هوا کرد ازدیده شد ناپدید
خروش از دو لشکر بگردون رسید
چه زال آن چنان دید بارید آب
برآن نیزه چون ابر شد آفتاب
بدل گفت از ایران بگردید بخت
کجا داد خسرو به لهراسپ تخت
که ازگاه نوذر شه نامدار
چنین تا بهنگام این شهریار
شکستی چنین کس ز ایران ندید
خروش از دو لشکر بگردون رسید
کنون تا دگر خود چه آید پدید
نبرد دلیران و شیران که دید
چه ارجاسپ دید آن ستیزنده ابر
گریزان چه روبه شد از پیش ببر
بدان روز آهنگ میدان نشد
نبرد دلیران و شیران نشد
چه روز دگر شد جهان عطربار
دو لشکر رخ آورد زی کارزار
به پیش سپه پیل و در قلب شاه
پیاده رخ آورد پیش سپاه
همی خواست دستان که آید به جنگ
که خورشید مینو یل تیز چنگ
بزد اسپ و رخ سوی شه آورید
پیاده شد آن پیلتن چون سزید
زمین بوسه زد پیش لهراسپ شاه
ز شه خواست آهنگ آوردگاه
بدو گفت لهراسپ بردار گام
که مردی دلیری و بارای و نام
برانگیخت آن مرکب دشت پوی
که جستی به میدان گه کین چو گوی
برفتن چو باد و به تیزی چو تحنش
به گرمی چو برق و به سرعت چو رخش
چنان بود آن مرکب اندر شتاب
که گر از پس او بدی آفتاب
ز سایه گذشتی هم اندر زمان
چو باد از سر زلف عنبرفشان
سراپای میدان بگردید مرد
چه ارجاسپ دیدش به دشت نبرد
سواری به میدان فرستان زود
ابا کمتر و گرز و شمشیر و خود
چو آمد کمان کرد بر زه سوار
برآمد خروشیدن گیر و دار
ز هر دو طرف تیره باران شدند
چو شیران خنجرگزاران شدند
سرانجام خورشید چون باد زود
زدش تیر بر ترک پولاد زود
سر و ترک با هم بهم بربدوخت
بزخم اندر آتش ز پیکان بسوخت
دلیری دگر پیش او راند اسپ
خروشید مانند آذرگشسپ
بزد تیر و بردوختش در زمان
سپر در زره در تنش پهلوان
چنین تا فکند از دلیران دوهشت
به پیکان و تیر اندر آن پهن دشت