عبارات مورد جستجو در ۳۴۹ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : باب چهارم
در تحصیل علم الهی
اما علم الهی که آن را علم اصول عقاید نیز گویند واجب است بر هر کسی که تحصیل آن نماید، و احدی در جهل آن معذور نیست و لیکن نه چنان است که جمیع مسائل، که در کتب حکمیه نسبت به علم الهی داده اند، و از مسائل این علم شمرده اند، دانستن آنها واجب و اعتقاد به آنها لازم باشد، بلکه قدر واجب از آن، و آنچه امت «مختاره» بر آن اجماع نموده اند این است که بدانی که از برای عالم، آفریدگاری است موجود و «واجب الوجود»، و در «الوهیت»، شریکی از برای او نیست، و از اجزاء و ترکیب «منزه»، و از جسمیت و عوارض آن «مقدس» است، وجود او عین ذات اوست، و ذات او عین صفات اوست، بر زمان و زمانیات، و مکان و مکانیات مقدم و از آنها بالاتر است، نه زمانی به او احاطه نموده و نه مکانی او را فرو گرفته، بلکه دست تصرف زمان و زمانیات از دامن کبریای او کوتاه، و آلایش مکان و مکانیات را در ساحت جلالش راه نیست، و زنده ای است قدیم ازلی، که ابتدایی از برای وجودش نبوده، و ابدی که انتهایی از برایش نخواهد بود قادر است بر هر چیزی و توانا بر هر امری، هر چه می کند به اراده و اختیار کند، علم او به جمیع اشیاء احاطه نموده پیش از آنکه آنها را ایجاد نماید، هر چه را خواهد خلق می کند، و هر کاری که خواهد می کند، و هیچ امری از «کتم عدم» به فضای وجود نمی آید، مگر به اراده و مشیت او، حکم او عدل، و وعده او صدق، از برای او مثل و مانندی متصور نیست، بلکه او تام فوق تمام است، و بالجمله مستجمع جمیع صفات کمالیه است.
و بدانی که محمد صلی الله علیه و آله و سلم پیغمبر و فرستاده اوست و قرآن کلام اوست و آنچه را که پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم آورده است، از تعیین أئمه معصومین علیه السلام و احکام شریعت و دین، و احوال نشأه آخرت، از بهشت و دوزخ و ثواب و عقاب و حساب و صراط و میزان و نامه اعمال و شفاعت، تمام ثابت و حق است، و همین قدر کافی است از برای حصول نجات و وصول به سعادات.
و اما فهمیدن کیفیت صفات، از اینکه علم «حضوری» است یا «حصولی»، یا قدیمی است یا حادث، و مثل اینها، و بحث از حقیقت صفات، و همچنین حقیقت بعضی از احوال نشأه آخرت، مطلقا لزومی ندارد، بلکه در بعضی احادیث نهی از آنها شده، بلکه کافی است که همین قدر اعتقاد نماید که واجب تعالی شانه متصف به جمیع صفات کمالیه است، و منزه است از جمیع صفات و نقایص به نحو اشرف، یعنی اتصاف او به جمیع کمالات، و تنزه او از نقایص بر وجهی است که از آن اشرف متصور نیست، کو آن وجه را نفهمد و به حقیقت آن نرسد و همچنین اعتقاد کند که آنچه پیغمبر او فرموده صدق و مطابق واقع است، کو تفصیل و حقیقت بعضی از آنها ادراک ننموده باشد و واجب است، بر هر مکلفی که اعتقاد جازم و راسخ به جمیع امور مذکوره داشته باشد به نوعی که اطمینان و سکون از برای او حاصل شده باشد، و مجرد تصدیق به زبان بدون اطمینان قلب، در نجات اخروی و وصول به مراتب سعادت حقیقیه کمالیه کفایت نمی کند بلی، کو از برای حفظ خون و مال و حکم به طهارت و اسلام این ها احکام دنیویه کافی باشد، و بعد از آنکه اطمینان قلبی حاصل شود، نجات اخروی و رستگاری حاصل می شود، اگر چه اعتقاد و اطمینان او از دلایل حکمیه و «براهین کمالیه نباشد: زیرا که از شرع و عرف تکلیف به زیادتر از تصدیق و جزم به اعتقادات مذکوره ثابت نشده پس اگر از برای کسی اطمینان حاصل شود در اتصاف واجب به صفات کمالیه و تنزه او از «اوصاف سلبیه» به مجرد اینکه غیر از این نقص است، و نقص لایق پروردگار نیست کافیست از برای نجات.
و همچنین اگر اعتقاد و اطمینان او از عقاید مذکوره به مجرد این حاصل شود که معلوم است که جمیع فرق انبیاء و اساطین حکماء و علماء با وجود عقول قویه و افهام ثاقبه بر امری که مخالف واقع باشد اتفاق نمی کنند.
و بسا باشد که اعتقاد و اطمینان از برای کسی حاصل شود به سبب بعضی حالات، که از برای خود او روی داده، از استجابت دعوات و نجات از خطرات و امثال اینها و بسیار می شود که اطمینان و جزم از برای کسی به امور مذکوره حاصل است و راه آن را نمی داند و سبب آن فطرتی است که خداوند عالم در او قرار داده، همچنان که در حدیث وارد است بلکه ظاهر آن است که چنانچه عصبیت جاهلیت، و پیروی آباء و امهات، آدمی را از فطرت خود بیرون نبرد فطرت او حاکم به وجود صانع عالم است، اگر چه دلیلی منظور او نباشد، زیرا که احتیاج مخلوق به خالق، و حادث به موجد فطری است از برای هر کسی، اگر چه هنوز به مرتبه تمیز و ادراک نرسیده باشد همچنان که مشاهده می شود که اگر سیبی را در نزد طفل خردسالی گذاریم و کسی آن را بردارد، بعد از التفات سوال می کند که سیب را که برداشت؟ پس به فطرت خود حکم می کند که نبودن سیب به خودی خود نمی سود، بلکه احتیاج به بردارنده ای دارد.
بلکه ظاهر آن است که حیوانات نیز بر این مفطورند، و جبلت آنها به این مطلب حاکم است، چنان که می بینیم که اگر کسی آوازی کند در مکانی که حیوانی در آنجا باشد، یا سنگی بیندازد آن حیوان التفات می کند و به هر طرف نگاه می کند که آواز کننده و سنگ اندازنده را ببیند پس جبلت او می فهمد که هر آوازی آواز کننده ای، و هر سنگی اندازنده ای می خواهد.
و بدانی که محمد صلی الله علیه و آله و سلم پیغمبر و فرستاده اوست و قرآن کلام اوست و آنچه را که پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم آورده است، از تعیین أئمه معصومین علیه السلام و احکام شریعت و دین، و احوال نشأه آخرت، از بهشت و دوزخ و ثواب و عقاب و حساب و صراط و میزان و نامه اعمال و شفاعت، تمام ثابت و حق است، و همین قدر کافی است از برای حصول نجات و وصول به سعادات.
و اما فهمیدن کیفیت صفات، از اینکه علم «حضوری» است یا «حصولی»، یا قدیمی است یا حادث، و مثل اینها، و بحث از حقیقت صفات، و همچنین حقیقت بعضی از احوال نشأه آخرت، مطلقا لزومی ندارد، بلکه در بعضی احادیث نهی از آنها شده، بلکه کافی است که همین قدر اعتقاد نماید که واجب تعالی شانه متصف به جمیع صفات کمالیه است، و منزه است از جمیع صفات و نقایص به نحو اشرف، یعنی اتصاف او به جمیع کمالات، و تنزه او از نقایص بر وجهی است که از آن اشرف متصور نیست، کو آن وجه را نفهمد و به حقیقت آن نرسد و همچنین اعتقاد کند که آنچه پیغمبر او فرموده صدق و مطابق واقع است، کو تفصیل و حقیقت بعضی از آنها ادراک ننموده باشد و واجب است، بر هر مکلفی که اعتقاد جازم و راسخ به جمیع امور مذکوره داشته باشد به نوعی که اطمینان و سکون از برای او حاصل شده باشد، و مجرد تصدیق به زبان بدون اطمینان قلب، در نجات اخروی و وصول به مراتب سعادت حقیقیه کمالیه کفایت نمی کند بلی، کو از برای حفظ خون و مال و حکم به طهارت و اسلام این ها احکام دنیویه کافی باشد، و بعد از آنکه اطمینان قلبی حاصل شود، نجات اخروی و رستگاری حاصل می شود، اگر چه اعتقاد و اطمینان او از دلایل حکمیه و «براهین کمالیه نباشد: زیرا که از شرع و عرف تکلیف به زیادتر از تصدیق و جزم به اعتقادات مذکوره ثابت نشده پس اگر از برای کسی اطمینان حاصل شود در اتصاف واجب به صفات کمالیه و تنزه او از «اوصاف سلبیه» به مجرد اینکه غیر از این نقص است، و نقص لایق پروردگار نیست کافیست از برای نجات.
و همچنین اگر اعتقاد و اطمینان او از عقاید مذکوره به مجرد این حاصل شود که معلوم است که جمیع فرق انبیاء و اساطین حکماء و علماء با وجود عقول قویه و افهام ثاقبه بر امری که مخالف واقع باشد اتفاق نمی کنند.
و بسا باشد که اعتقاد و اطمینان از برای کسی حاصل شود به سبب بعضی حالات، که از برای خود او روی داده، از استجابت دعوات و نجات از خطرات و امثال اینها و بسیار می شود که اطمینان و جزم از برای کسی به امور مذکوره حاصل است و راه آن را نمی داند و سبب آن فطرتی است که خداوند عالم در او قرار داده، همچنان که در حدیث وارد است بلکه ظاهر آن است که چنانچه عصبیت جاهلیت، و پیروی آباء و امهات، آدمی را از فطرت خود بیرون نبرد فطرت او حاکم به وجود صانع عالم است، اگر چه دلیلی منظور او نباشد، زیرا که احتیاج مخلوق به خالق، و حادث به موجد فطری است از برای هر کسی، اگر چه هنوز به مرتبه تمیز و ادراک نرسیده باشد همچنان که مشاهده می شود که اگر سیبی را در نزد طفل خردسالی گذاریم و کسی آن را بردارد، بعد از التفات سوال می کند که سیب را که برداشت؟ پس به فطرت خود حکم می کند که نبودن سیب به خودی خود نمی سود، بلکه احتیاج به بردارنده ای دارد.
بلکه ظاهر آن است که حیوانات نیز بر این مفطورند، و جبلت آنها به این مطلب حاکم است، چنان که می بینیم که اگر کسی آوازی کند در مکانی که حیوانی در آنجا باشد، یا سنگی بیندازد آن حیوان التفات می کند و به هر طرف نگاه می کند که آواز کننده و سنگ اندازنده را ببیند پس جبلت او می فهمد که هر آوازی آواز کننده ای، و هر سنگی اندازنده ای می خواهد.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
تلقین ترجمه عقائد به اطفال
و مخفی نماند که سزاوار آن است که طفل را در ابتدای تمیز و ادراک، تلقین به ترجمه عقاید مذکوره نمایند تا آنها را حفظ کند و بر صفحه خاطر نقش نماید و به تدریج معانی آنها را تعلیم نمایند تا معانی آنها را بفهمد و سبب نشو و نمای او بر این «رسوخی در قلب او حاصل می شود و از برای او اعتقاد به هم می رسد، اگر چه هیچ دلیل و برهانی از برای او نباشد و این از فضلهای غیر متناهیه الهیه است که در ابتدای نشو، دل انسان را محل ایمان می کند بی دلیل و برهان و لیکن این اعتقاد در ابتدا خالی از وهن و ضعف نیست و ممکن است به سبب شبهات، ازاله شود و باید آن را در دل اطفال و سایر عوام به نحوی راسخ نمود که متزلزل نشوند، و طریق آن این نیست که به او مناظره و جدل تعلیم شود یا به خواندن و مطالعه کتب کلامیه و حکمیه اشتغال نماید، بلکه باید مشغول شود به تلاوت قرآن و تفسیر قرآن و خواندن احادیث و فهمیدن معانی آنها و مواظبت کند به وظایف عبادات و طاعات، و به این سبب روز به روز اعتقاد او قوی تر می گردد، و به سبب آنچه از ادله قرآنیه و حجتهای معصومیه گوشزد او می شود و به واسطه نوری که به تدریج از عبادات بر دل او می تابد و باید اجتناب کند از مصاحبت صاحبان مذاهب فاسده و آراء باطله و ارباب مناظره و جدل و اصحاب تشکیک و شبهات، بلکه از صحبت اهل هوا و هوس و ابنای دنیا، و مجالست نماید با اتقیا و صالحین و اهل ورع و یقین، و ملاحظه نماید طریقه و رفتار ایشان را در خضوع و تذلل در نزد پروردگار.
پس ابتدا تلقین عقاید، مثل انداختن تخم است در زمین سینه و سایر امور، شبیه به آب دادن و تربیت کردن است تا نمو کند و قوت گیرد و درختی حاصل شود که میوه آن رسیدن به قرب خداوند احد و سعادت ابد است و باید محافظت کند خود را از شنیدن جدل و کلام شبهات باطله «متکلمین»، زیرا که فساد مجادله و مناظره کلامیین بیش از اصلاح است و شاهد بر آن چیزی است که می بینیم از عقاید اهل صلاح و تقوی از عوام الناس که مانند کوه پا برجا است و اصلا تزلزل و حرکتی در آنها نیست و به شبهات و تشکیکات اهل جدل و شبهه اعتنا نمی نمایند و از شنیدن آنها اضطرابی به هم نمی رسانند و اعتقادات کسانی که عمر خود را صرف علم کلام و حکمت متعارفه نموده و روز و شب را به مجادله و مباحثه کلامیه به سر برده اند مانند ریسمانی است که در مقابل باد آویخته باشد و هر ساعتی آن را به طرفی حرکت دهد، گاهی چنان رود و گاهی چنین، و زمانی به شمال میل کند و لحظه ای به یمین، به هر چه شنیدند متحرک می شوند و به اندک چیزی که عقل قاصرشان رسد متأمل می گردند و اگر اعتقاد صحیحی داشته باشند همان است که در حالت طفولیت اخذ کرده اند.
و بدان که هرگاه نشو و نمای طفل بر این اعتقاد شود تا به حد رشد و کاردانی رسد اگر مشغول امور دنیا گردد و از تحصیل کمال و سعادت بازماند، دری دیگر بر او گشوده نمی شود و از این مرتبه ترقی نمی کند، و لیکن اگر به اعتقادات بمیرد مومن مرده است و اگر توفیق او را مساعدت نماید و تأیید پروردگار او را دریابد و مشغول عبادت و تقوی و محافظت نفس از هوس و هوا گردد و محتمل مجاهدات و ریاضات و تطهیر نفس از کدورات گردد، در هدایت بر او مفتوح می شود و حقایق عقاید بر او معلوم می گردد «ذلک فضل الله یوتیه من یشاء».
پس ابتدا تلقین عقاید، مثل انداختن تخم است در زمین سینه و سایر امور، شبیه به آب دادن و تربیت کردن است تا نمو کند و قوت گیرد و درختی حاصل شود که میوه آن رسیدن به قرب خداوند احد و سعادت ابد است و باید محافظت کند خود را از شنیدن جدل و کلام شبهات باطله «متکلمین»، زیرا که فساد مجادله و مناظره کلامیین بیش از اصلاح است و شاهد بر آن چیزی است که می بینیم از عقاید اهل صلاح و تقوی از عوام الناس که مانند کوه پا برجا است و اصلا تزلزل و حرکتی در آنها نیست و به شبهات و تشکیکات اهل جدل و شبهه اعتنا نمی نمایند و از شنیدن آنها اضطرابی به هم نمی رسانند و اعتقادات کسانی که عمر خود را صرف علم کلام و حکمت متعارفه نموده و روز و شب را به مجادله و مباحثه کلامیه به سر برده اند مانند ریسمانی است که در مقابل باد آویخته باشد و هر ساعتی آن را به طرفی حرکت دهد، گاهی چنان رود و گاهی چنین، و زمانی به شمال میل کند و لحظه ای به یمین، به هر چه شنیدند متحرک می شوند و به اندک چیزی که عقل قاصرشان رسد متأمل می گردند و اگر اعتقاد صحیحی داشته باشند همان است که در حالت طفولیت اخذ کرده اند.
و بدان که هرگاه نشو و نمای طفل بر این اعتقاد شود تا به حد رشد و کاردانی رسد اگر مشغول امور دنیا گردد و از تحصیل کمال و سعادت بازماند، دری دیگر بر او گشوده نمی شود و از این مرتبه ترقی نمی کند، و لیکن اگر به اعتقادات بمیرد مومن مرده است و اگر توفیق او را مساعدت نماید و تأیید پروردگار او را دریابد و مشغول عبادت و تقوی و محافظت نفس از هوس و هوا گردد و محتمل مجاهدات و ریاضات و تطهیر نفس از کدورات گردد، در هدایت بر او مفتوح می شود و حقایق عقاید بر او معلوم می گردد «ذلک فضل الله یوتیه من یشاء».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - علائم ترقی در مراتب توحید
بدان که از علامات ترقی از مرتبه اول و دوم توحید و وصول به مرتبه سیم آن است که آدمی در جمیع امور خود توکل بر خدا کند و همه امور خود را به او واگذارد و دیده از همه وسایط بپوشاند، زیرا که بعد از آنکه بر او روشن شد که به غیر از خدا احدی منشأ هیچ اثری نیست، و دانست که مبدأ هر موجودی و منشأ هر فعلی، از خلق و رزق و عطا و منع و غنا و فقر و مرض و صحت و ذلت و عزت و حیات و ممات و غیر اینها حق سبحانه و تعالی است و اوست منفرد و مستقل به جمیع اینها و انباز و شریکی از برای او در هیچ اثری نیست دیگر در هیچ امری ملتفت به غیر او نمی شود، بلکه بیم او از خدا و امیدش به او و وثوق و اعتمادش بر اوست و کسی را که این مرتبه حاصل نشده و دل او از شوائب شرک خالی نیست و به سبب وساوس شیطانیه ملتفت به وسایط ظاهریه می گردد، همچنان که با آمدن باران اعتماد به نمو زراعت و نباتات می کند.
و از وزیدن باد موافق، مطمئن به سلامتی کشتی می شود و از حدوث بعضی نظرات کواکب و اتصالاتشان امید و بیم به حدوث بعضی حوادث به هم می رساند و از ملاحظه قدرت بعضی از مخلوقات از قهر او خائف و به لطفش امیدوار می گردد، و کسی که ابواب معارف بر او گشوده شد و امر عالم کما هو حقه بر او منکشف گردید می داند که آسمان و زمین و خورشید و ستارگان و ابر و باد و باران و حیوان و انسان، و غیر این ها را مخلوقات، همگی مقهور امر پادشاه بی شریک و وزیر، و در قبضه قدرت او مسخر و اسیرند چون زرع را فاسد خواهد، آمدن باران چه نفع تواند رسانید و اگر کشتی را غرق دریا پسندد، باد موافق چه تواند کرد سری را که او بر خاک افکند که می تواند برداشت؟
بلند آن سر که او خواهد بلندش
نژند آن دل که او خواهد نژندش
گرت عزت دهد رو ناز می کن
وگر نه چشم حسرت باز می کن
مبادا آنکه او کس را کند خوار
که خوار او شدن کاریست دشوار
و اگر تو را خواهد به ساحل نجات رساند باد مخالف نیز مخالفت نتواند کرد و اگر انبار ترا آباد خواهد بی باران هم گندم تواند داد.
آنکه او از آسمان باران دهد
هم تواند او ز رحمت نان دهد
و التفات آدمی به بعضی از وسائط در نجات و عزت و غنای خود و متوسل به آنها شدن شبیه است به کسی که پادشاهی امر به کشتن او فرموده باشد، سپس پشیمان شده و کاتب را امر کند که منشور عفو او را نوشته ارسال نماید و آن شخص بعد از خلاص شدن، زبان به مدح و ثنای کاغذ یا قلم یا کاتب گشاید و گوید که اگر اینها نبودی مرا نجات میسر نگشتی و کسی که دانست که آنچه بر کاغذ رقم شد از قلم بود و قلم خود مسخر دست کاتب و کاتب را یارای آن نیست که بی امر پادشاه چیزی نویسد بجز شکر پادشاه نکند و به غیر از ثنای او نگوید و منت بجز از او نپذیرد و شکی نیست که جمیع مخلوقات، از ماه و خورشید و آسمان و ستارگان و باد و باران و جماد و حیوان، همگی چون قلم در دست کاتب، و کاتب در خدمت سلطان، مقهور و مسخرند بلکه این از بابت مثالی است که سزاوار آن است گفته شود: «خاک بر فوق من و تمثیل من» قلم کجاست و کاتب کیست؟ «و ما رمیت إذ رمیت و لکن الله رمی» دیده حق بین کو و دل حق شناس کجاست؟ هرگاه موری در کاغذی که در دست کاتب است و آن را سیاه می کند و نور بصرش را امتداد نیست که انگشت کاتب و یا دست او را ببیند، چه جای آنکه خود کاتب را برخورد، پس چنان تصور می کند که این همه نقش بدیع از قلم سر می زند.
و مخفی نماند که مراد از آنچه مذکور شد آن است که کسی که از متربه دوم توحید ترقی نموده می داند که منشأ جمیع آثار و مصدر همه افعال خداوند متعال است و دیگری منشأ هیچ امری نمی تواند باشد و این در غیر حرکات و افعال انسان است، زیرا که فی الجمله اختیاری از برای او در افعال و حرکات خود بدیهی، و اجماع و آیات و اخبار در آن صریح است گو اختیار تام و اقتدار بالاستقلال نباشد بلکه اختیار او در همین امور تکلیفیه و اعمال خیر و شر باشد که حکیم علی الاطلاق به جهت مصالحی چند که خود به آنها داناتر است چند روزی زمام اختیار در این امور را به دست خود انسان داده و او را به عالم ابتلا و امتحان فرستاده اند «انا عرضنا الأمانه علی السموات و الارض و الجبال فابین ان یحملنا و اشفقن منها و حملها الإنسان» پس انسان، هم مختار است و هم مجبور، اختیار او در امور تکلیفیه و خیرات و شرور، و اجبار او در غیر اینها از حیات و ممات و عزت و ذلت و بیماری و صحت و شفا و فقر و غنا و امثال اینهاست.
و ممکن است همین مراد باشد از آنچه در حدیث مشهور وارد شده است که «لا جبر و لا تفویض بل امر بین امرین» یعنی «از برای انسان نه جبر مطلق است و نه تفویض و اختیار مطلق، بلکه امری است متوسط میان این دو امر» شاید مراد از «امر بین الأمرین»، قدرت و اختیار امکانی بوده باشد، زیرا که انسان اگر چه مختار و قادر باشد و لکن اختیار و قدرتش نیز مانند وجودش خواهد بود «متاع البیت یشبه صاحب البیت» یعنی «اسباب خانه به صاحب خانه شبیه است» و وجود انسان، وجود امکانی است، نه به مثابه وجود صرف است که وجود واجبی باشد، و نه عدم صرف، بلکه وجودی است مشوب به عدم، و عدمی است مشوب به وجود.
پس همچنین قدرت و اختیاری که خداوند در انسان موجود کرده نه اختیار و قدرت صرف می تواند بود، زیرا که اختیار صرف مختص پروردگار و عین وجود مقدس اوست، پس چگونه می تواند شد که از برای دیگری ثابت باشد؟ و چون اختیاری از برای انسان ثابت شده پس بی اختیار صرف هم نیست بلکه امری است میان اختیار مطلق و بی اختیاری محض
و شاید هم مراد از «امر بین الأمرین»، قدرت و اختیاری باشد که متوسط و بسته به قدرت و اختیار غیر است، زیرا که انسان اگر چه مختار باشد اما اختیار او از دیگری است و آن دیگری قادر بر سلب اختیارش در عین اختیار هست و شکی نیست که چنین اختیاری اگرچه از بی اختیاری بالاتر است و لیکن از اختیار مطلق فروتر می باشد، و مرجع این وجه نیز به وجه دوم است.
و بدان که ثبوت اختیار به هر یک از این سه معنی از برای انسان منافاتی با اختیار مطلق در جمیع امور از برای خدا ندارد، بلکه همچنان که اختیار مشوب به بی اختیاری فی الجمله از برای انسان ثابت است، اختیار منزه از شایبه بی اختیاری در همان موارد از برای خدا نیز هست، «یضل من یشاء و یهدی من یشاء» و استبعادی نیست در اینکه دو کس را در امری اختیار باشد، خصوصا با وجود اختلاف در اختیار و از این معلوم می شود که در جمیع افعال و احوال، چشم از وسائط پوشیدن و متوسل به صاحب اختیار مطلق شدن منافات با ثبوت نوع اختیاری از برای انسان ندارد، زیرا که اگر چه در بعضی افعال او را فی الجمله اختیاری باشد اما اختیار خدا بیشتر و قدرت او کامل تر است پس بر هر کس لازم است که در هر امری که از برای او نوع اختیاری هست به حکم شریعت مقدسه اختیار و قدرت خود را فی الجمله به کار برده و در توفیق و اتمام آن از حضرت آفریدگار استمداد نماید، و در آنچه از تحت قدرت او بیرون است امیدوار به لطف و کرم پروردگار باشد.
و از وزیدن باد موافق، مطمئن به سلامتی کشتی می شود و از حدوث بعضی نظرات کواکب و اتصالاتشان امید و بیم به حدوث بعضی حوادث به هم می رساند و از ملاحظه قدرت بعضی از مخلوقات از قهر او خائف و به لطفش امیدوار می گردد، و کسی که ابواب معارف بر او گشوده شد و امر عالم کما هو حقه بر او منکشف گردید می داند که آسمان و زمین و خورشید و ستارگان و ابر و باد و باران و حیوان و انسان، و غیر این ها را مخلوقات، همگی مقهور امر پادشاه بی شریک و وزیر، و در قبضه قدرت او مسخر و اسیرند چون زرع را فاسد خواهد، آمدن باران چه نفع تواند رسانید و اگر کشتی را غرق دریا پسندد، باد موافق چه تواند کرد سری را که او بر خاک افکند که می تواند برداشت؟
بلند آن سر که او خواهد بلندش
نژند آن دل که او خواهد نژندش
گرت عزت دهد رو ناز می کن
وگر نه چشم حسرت باز می کن
مبادا آنکه او کس را کند خوار
که خوار او شدن کاریست دشوار
و اگر تو را خواهد به ساحل نجات رساند باد مخالف نیز مخالفت نتواند کرد و اگر انبار ترا آباد خواهد بی باران هم گندم تواند داد.
آنکه او از آسمان باران دهد
هم تواند او ز رحمت نان دهد
و التفات آدمی به بعضی از وسائط در نجات و عزت و غنای خود و متوسل به آنها شدن شبیه است به کسی که پادشاهی امر به کشتن او فرموده باشد، سپس پشیمان شده و کاتب را امر کند که منشور عفو او را نوشته ارسال نماید و آن شخص بعد از خلاص شدن، زبان به مدح و ثنای کاغذ یا قلم یا کاتب گشاید و گوید که اگر اینها نبودی مرا نجات میسر نگشتی و کسی که دانست که آنچه بر کاغذ رقم شد از قلم بود و قلم خود مسخر دست کاتب و کاتب را یارای آن نیست که بی امر پادشاه چیزی نویسد بجز شکر پادشاه نکند و به غیر از ثنای او نگوید و منت بجز از او نپذیرد و شکی نیست که جمیع مخلوقات، از ماه و خورشید و آسمان و ستارگان و باد و باران و جماد و حیوان، همگی چون قلم در دست کاتب، و کاتب در خدمت سلطان، مقهور و مسخرند بلکه این از بابت مثالی است که سزاوار آن است گفته شود: «خاک بر فوق من و تمثیل من» قلم کجاست و کاتب کیست؟ «و ما رمیت إذ رمیت و لکن الله رمی» دیده حق بین کو و دل حق شناس کجاست؟ هرگاه موری در کاغذی که در دست کاتب است و آن را سیاه می کند و نور بصرش را امتداد نیست که انگشت کاتب و یا دست او را ببیند، چه جای آنکه خود کاتب را برخورد، پس چنان تصور می کند که این همه نقش بدیع از قلم سر می زند.
و مخفی نماند که مراد از آنچه مذکور شد آن است که کسی که از متربه دوم توحید ترقی نموده می داند که منشأ جمیع آثار و مصدر همه افعال خداوند متعال است و دیگری منشأ هیچ امری نمی تواند باشد و این در غیر حرکات و افعال انسان است، زیرا که فی الجمله اختیاری از برای او در افعال و حرکات خود بدیهی، و اجماع و آیات و اخبار در آن صریح است گو اختیار تام و اقتدار بالاستقلال نباشد بلکه اختیار او در همین امور تکلیفیه و اعمال خیر و شر باشد که حکیم علی الاطلاق به جهت مصالحی چند که خود به آنها داناتر است چند روزی زمام اختیار در این امور را به دست خود انسان داده و او را به عالم ابتلا و امتحان فرستاده اند «انا عرضنا الأمانه علی السموات و الارض و الجبال فابین ان یحملنا و اشفقن منها و حملها الإنسان» پس انسان، هم مختار است و هم مجبور، اختیار او در امور تکلیفیه و خیرات و شرور، و اجبار او در غیر اینها از حیات و ممات و عزت و ذلت و بیماری و صحت و شفا و فقر و غنا و امثال اینهاست.
و ممکن است همین مراد باشد از آنچه در حدیث مشهور وارد شده است که «لا جبر و لا تفویض بل امر بین امرین» یعنی «از برای انسان نه جبر مطلق است و نه تفویض و اختیار مطلق، بلکه امری است متوسط میان این دو امر» شاید مراد از «امر بین الأمرین»، قدرت و اختیار امکانی بوده باشد، زیرا که انسان اگر چه مختار و قادر باشد و لکن اختیار و قدرتش نیز مانند وجودش خواهد بود «متاع البیت یشبه صاحب البیت» یعنی «اسباب خانه به صاحب خانه شبیه است» و وجود انسان، وجود امکانی است، نه به مثابه وجود صرف است که وجود واجبی باشد، و نه عدم صرف، بلکه وجودی است مشوب به عدم، و عدمی است مشوب به وجود.
پس همچنین قدرت و اختیاری که خداوند در انسان موجود کرده نه اختیار و قدرت صرف می تواند بود، زیرا که اختیار صرف مختص پروردگار و عین وجود مقدس اوست، پس چگونه می تواند شد که از برای دیگری ثابت باشد؟ و چون اختیاری از برای انسان ثابت شده پس بی اختیار صرف هم نیست بلکه امری است میان اختیار مطلق و بی اختیاری محض
و شاید هم مراد از «امر بین الأمرین»، قدرت و اختیاری باشد که متوسط و بسته به قدرت و اختیار غیر است، زیرا که انسان اگر چه مختار باشد اما اختیار او از دیگری است و آن دیگری قادر بر سلب اختیارش در عین اختیار هست و شکی نیست که چنین اختیاری اگرچه از بی اختیاری بالاتر است و لیکن از اختیار مطلق فروتر می باشد، و مرجع این وجه نیز به وجه دوم است.
و بدان که ثبوت اختیار به هر یک از این سه معنی از برای انسان منافاتی با اختیار مطلق در جمیع امور از برای خدا ندارد، بلکه همچنان که اختیار مشوب به بی اختیاری فی الجمله از برای انسان ثابت است، اختیار منزه از شایبه بی اختیاری در همان موارد از برای خدا نیز هست، «یضل من یشاء و یهدی من یشاء» و استبعادی نیست در اینکه دو کس را در امری اختیار باشد، خصوصا با وجود اختلاف در اختیار و از این معلوم می شود که در جمیع افعال و احوال، چشم از وسائط پوشیدن و متوسل به صاحب اختیار مطلق شدن منافات با ثبوت نوع اختیاری از برای انسان ندارد، زیرا که اگر چه در بعضی افعال او را فی الجمله اختیاری باشد اما اختیار خدا بیشتر و قدرت او کامل تر است پس بر هر کس لازم است که در هر امری که از برای او نوع اختیاری هست به حکم شریعت مقدسه اختیار و قدرت خود را فی الجمله به کار برده و در توفیق و اتمام آن از حضرت آفریدگار استمداد نماید، و در آنچه از تحت قدرت او بیرون است امیدوار به لطف و کرم پروردگار باشد.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - اقسام الهام و وسوسه و علامات آنها
از آنچه مذکور شد معلوم شد که کلیه خواطر نفسانیه و خیالات قلبیه بر چهار قسم اند و از اینها دو قسم که افکار محرکه بر عمل خیر، و خیالات محموده باشد را «الهام» گویند و دو قسم دیگر که افکار محرکه بر عمل شر و افکار ردیه باشد را «وسوسه» گویند و بعضی إلهام و وسوسه را تخصیص به افکار محرکه می دهند و «علی أی حال» دو قسم وسواس، اثر خناس شیطان، و دو قسم الهام، از فیض ملائکه کرام است.
و نفس آدمی در ابتدای امر قابلیت هر دو اثر را علی السواء دارد و هیچ یک بر دیگری رجحان ندارد بلکه ظهور اثر هر کدام در آنجا به واسطه امور خارجیه از متابعت هوس و هوا، یا ملازمت ورع و تقوی می شود پس هر وقت که آدمی میل به مقتضای شهوتی یا غضبی نمود شیطان فرصت می کند و لشکر او داخل خانه دل می شوند و انواع آثار خود را که وساوس و افکار ردیه باشد در آنجا به ظهور می رسانند.
و هرگاه دل متوجه ذکر خدا و نفس مایل به ورع و تقوی شد مجال شیطان تنگ می گردد، و از مملکت دل بیرون می رود، و جنود ملائکه در آنجا می آیند، و فیوضات ایشان از الهامات و خیالات محموده در آنجا پیدا می شود.
و پیوسته این دو لشکر درآمد و شد و گیر و دار هستند گاهی ساحت دل منزل لشکر خیریت اثر فرشتگان، و زمانی محل جولانگاه سپاه روسیاه شیاطین و دیوان باشد، تا آنکه به امداد و معاونت امور خارجیه، یکی از این دو سپاه را غلبه و قوت حاصل شود و مملکت نفس را تسخیر نماید، و آن را وطن خود نموده، در آنجا رحل اقامت بیفکند در این هنگام راه آمد و شد از یکدیگر بسته می شود و مجال دخول و خروج در آنجا نمی یابد مگر گاهی به طریق عبور در نهایت تعجیل از آنجا بگذرد.
پس اگر هوا و هوس و غضب و شهوت امداد نمایند، لشکر شیطان غالب می شود و خانه دل منزلگاه ایشان می گردد و در آنجا آشیانه می سازند، هر زاویه از زوایای دل، منزل شیطانی، و در آنجا ساز و نوائی و هر گوشه جای ابلیس، و در آن خیالی و هوائی پیدا می شود.
واگر قوه عاقله امداد نمود و ورع و تقوی اعانت کرد، سپاه ملک غالب می شوند وشهرستان دل را فرو می گیرند و در آنجا نزول اجلال می نمایند و هر لحظه از ایشان نوری تازه، و هر ساعت فیضی بی اندازه به آنجا می رسد
و لکن اگر دلها را لشکر شیطان مسخر نموده و مالک شد هر نوع تصرفی که می خواهند در آنجا می کنند و آن را به اودیه وساوس می افکنند.
و سر در این آن است که غالب ماده خلقت و قوه واهمه و غضبیه و شهویه که در انسان موجود هستند و از سرهنگان و کارفرمایان مملکت بدن اند از آتش است و شیطان نیز از آتش صرف مخلوق است، پس علاقه مناسبت میان این سه سرهنگ مملکت و میان شیطان لعین مستحکم است.
و به جهت این مناسبت و قرابت، این سه را میل به تسلط شیطان بیشتر، و متابعت آن را راغب ترند به آسانی تن به اطاعت دیگری در می دهند و به ملاحظه قرابت و نسبت، از اطراف و جوانب لشکر شیطان را راه می دهند و راهنمائی ایشان می کنند.
و از این جهت است که حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند که «شیطان جاری مجرای خون است در بدن آدمی، و از جمیع راهها داخل می شود» و معذلک چون که شیطان از آتش است و آتش به هر جا که افتاد زود جای خود را می گشاید و به اندک مایه ای که یافت در نهایت سرعت توالد و تناسل می کند، و از اطراف و جوانب آن، آتش های دیگر پیدا می شود، پس به مجرد اینکه اندک راهی در خانه دل یافت جای خود را وسیع می کند و متواتر و پی در پی توالد و تناسل می کند و هر نسلی از آن هم دفعتا نسلی دیگر از آن به هم می رسد و همچنین إلی غیر النهایه.
همچنان که مشاهده می شود هرگا آدمی دل را به خیال فاسدی داد شعب و راه ها به خیال او می رسد و از خیال معصیتی، فکر چندین معاصی دیگر متولد می شود، و هرگز به جائی منتهی نمی شود.
و علاوه بر همه اینها آنکه هر یک از ملکات و اخلاق و حالات حکم دری دارد به خانه دل و راهی به مملکت نفس، پس آنچه از اخلاق فاضله و ملکات حسنه و حالات سنیه است دری است که ملائکه از آن داخل می شوند و هر صفت رذیله و خلق بدی راهی است که شیاطین از آن به ملک بدن می آیند.
و دانستی که اخلاق حسنه حکم وسط و میان را دارند، و صفات رذیله حکم اطراف و جوانب را دارند و میان وسط هر چیزی یکی بیشتر نیست اما اطراف و جوانب بی حد و نهایتاند.
و همچنین هر یک از اخلاق حسنه راهی هستند به مقصود، و راه به هر منزلی یکی است و بیراهه از حد و حصر متجاوز است پس درهایی که معبر شیطان است از حساب بیرون، و دری که راه ملک است منحصر در یکی است و لشکری که راه آن بیشتر، غلبه آن بیشتر و آسانتر است و نیز بر این مطلب هم در قرآن تصریح شده که می فرماید:
«و ان هذا صراطی مستقیما و لاتتبعوا السبل فتفرق بکم عن سبیله» یعنی «این یک راه راست است به سوی من، پس آن را متابعت کنید و راههای متعدد را متابعت نکنید تا شما را از راه حق جدا نکند» و از این جهت است که خداوند از زبان شیطان لعین حکایت می کند: «لاقعدن لهم صراطک المستقیم ثم لاتینهم من بین أیدیهم و من خلفهم و عن أیمانهم و عن شمائلهم» یعنی «ایشان را از راه راست تو باز می دارم و از پیش رو و پس و راست و چپ ایشان در می آیم» و به این سبب روزی حضرت نبوی صلی الله علیه و آله و سلم از برای اصحاب یک خط کشیدند و فرمودند: این راه خداست و بعد از آن خطوط بسیار کشیدند از چپ و راست و فرمودند: این ها راههائی هستند که به هر راهی شیطانی نشسته و آدمی را به خود می خواند.
هر طرف غول نواخوان جرس جنبانی است
در ره عشق به هر زمزمه از راه مرو
و با وجود همه اینها، چونکه فهمیدن راه راست مشکل و محتاج به راهنمائی حاذق است، به خلاف راههای باطل که بر همه کس روشن و واضح است و مع ذلک میل نفس باطل اسهل و آسان تر است، و انقیاد آن از برای حق صعب است پس دری که از آن فرشتگان داخل می شوند مسدود و بسته و درهای شیطان مفتوح است، پس مسکین فرزند آدم که باید این درهای گشاده واضح را سد، و یک در پنهان بسته را بگشاید.
صد هزاران دام و دانه است ای خدا
ما چو مرغان حریص و بینوا
و به این اطمینان شیطان گفت: «فبعزتک لأغوینهم اجمعین الا عبادک منهم المخلصین» یعنی «قسم به عزت تو که همه فرزندان آدم را گمراه خواهم نمود مگر بندگان مخلص تو را» علاوه بر اینها آنکه، این ملعون بسا باشد که تلبیس کند و راه حق و باطل را مشتبه نماید و لشکر خود را به لباس ملک ملبس سازد و آدمی را به نوعی به مهلکه افکند که متفطن به آنها نشود.
و نفس آدمی در ابتدای امر قابلیت هر دو اثر را علی السواء دارد و هیچ یک بر دیگری رجحان ندارد بلکه ظهور اثر هر کدام در آنجا به واسطه امور خارجیه از متابعت هوس و هوا، یا ملازمت ورع و تقوی می شود پس هر وقت که آدمی میل به مقتضای شهوتی یا غضبی نمود شیطان فرصت می کند و لشکر او داخل خانه دل می شوند و انواع آثار خود را که وساوس و افکار ردیه باشد در آنجا به ظهور می رسانند.
و هرگاه دل متوجه ذکر خدا و نفس مایل به ورع و تقوی شد مجال شیطان تنگ می گردد، و از مملکت دل بیرون می رود، و جنود ملائکه در آنجا می آیند، و فیوضات ایشان از الهامات و خیالات محموده در آنجا پیدا می شود.
و پیوسته این دو لشکر درآمد و شد و گیر و دار هستند گاهی ساحت دل منزل لشکر خیریت اثر فرشتگان، و زمانی محل جولانگاه سپاه روسیاه شیاطین و دیوان باشد، تا آنکه به امداد و معاونت امور خارجیه، یکی از این دو سپاه را غلبه و قوت حاصل شود و مملکت نفس را تسخیر نماید، و آن را وطن خود نموده، در آنجا رحل اقامت بیفکند در این هنگام راه آمد و شد از یکدیگر بسته می شود و مجال دخول و خروج در آنجا نمی یابد مگر گاهی به طریق عبور در نهایت تعجیل از آنجا بگذرد.
پس اگر هوا و هوس و غضب و شهوت امداد نمایند، لشکر شیطان غالب می شود و خانه دل منزلگاه ایشان می گردد و در آنجا آشیانه می سازند، هر زاویه از زوایای دل، منزل شیطانی، و در آنجا ساز و نوائی و هر گوشه جای ابلیس، و در آن خیالی و هوائی پیدا می شود.
واگر قوه عاقله امداد نمود و ورع و تقوی اعانت کرد، سپاه ملک غالب می شوند وشهرستان دل را فرو می گیرند و در آنجا نزول اجلال می نمایند و هر لحظه از ایشان نوری تازه، و هر ساعت فیضی بی اندازه به آنجا می رسد
و لکن اگر دلها را لشکر شیطان مسخر نموده و مالک شد هر نوع تصرفی که می خواهند در آنجا می کنند و آن را به اودیه وساوس می افکنند.
و سر در این آن است که غالب ماده خلقت و قوه واهمه و غضبیه و شهویه که در انسان موجود هستند و از سرهنگان و کارفرمایان مملکت بدن اند از آتش است و شیطان نیز از آتش صرف مخلوق است، پس علاقه مناسبت میان این سه سرهنگ مملکت و میان شیطان لعین مستحکم است.
و به جهت این مناسبت و قرابت، این سه را میل به تسلط شیطان بیشتر، و متابعت آن را راغب ترند به آسانی تن به اطاعت دیگری در می دهند و به ملاحظه قرابت و نسبت، از اطراف و جوانب لشکر شیطان را راه می دهند و راهنمائی ایشان می کنند.
و از این جهت است که حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند که «شیطان جاری مجرای خون است در بدن آدمی، و از جمیع راهها داخل می شود» و معذلک چون که شیطان از آتش است و آتش به هر جا که افتاد زود جای خود را می گشاید و به اندک مایه ای که یافت در نهایت سرعت توالد و تناسل می کند، و از اطراف و جوانب آن، آتش های دیگر پیدا می شود، پس به مجرد اینکه اندک راهی در خانه دل یافت جای خود را وسیع می کند و متواتر و پی در پی توالد و تناسل می کند و هر نسلی از آن هم دفعتا نسلی دیگر از آن به هم می رسد و همچنین إلی غیر النهایه.
همچنان که مشاهده می شود هرگا آدمی دل را به خیال فاسدی داد شعب و راه ها به خیال او می رسد و از خیال معصیتی، فکر چندین معاصی دیگر متولد می شود، و هرگز به جائی منتهی نمی شود.
و علاوه بر همه اینها آنکه هر یک از ملکات و اخلاق و حالات حکم دری دارد به خانه دل و راهی به مملکت نفس، پس آنچه از اخلاق فاضله و ملکات حسنه و حالات سنیه است دری است که ملائکه از آن داخل می شوند و هر صفت رذیله و خلق بدی راهی است که شیاطین از آن به ملک بدن می آیند.
و دانستی که اخلاق حسنه حکم وسط و میان را دارند، و صفات رذیله حکم اطراف و جوانب را دارند و میان وسط هر چیزی یکی بیشتر نیست اما اطراف و جوانب بی حد و نهایتاند.
و همچنین هر یک از اخلاق حسنه راهی هستند به مقصود، و راه به هر منزلی یکی است و بیراهه از حد و حصر متجاوز است پس درهایی که معبر شیطان است از حساب بیرون، و دری که راه ملک است منحصر در یکی است و لشکری که راه آن بیشتر، غلبه آن بیشتر و آسانتر است و نیز بر این مطلب هم در قرآن تصریح شده که می فرماید:
«و ان هذا صراطی مستقیما و لاتتبعوا السبل فتفرق بکم عن سبیله» یعنی «این یک راه راست است به سوی من، پس آن را متابعت کنید و راههای متعدد را متابعت نکنید تا شما را از راه حق جدا نکند» و از این جهت است که خداوند از زبان شیطان لعین حکایت می کند: «لاقعدن لهم صراطک المستقیم ثم لاتینهم من بین أیدیهم و من خلفهم و عن أیمانهم و عن شمائلهم» یعنی «ایشان را از راه راست تو باز می دارم و از پیش رو و پس و راست و چپ ایشان در می آیم» و به این سبب روزی حضرت نبوی صلی الله علیه و آله و سلم از برای اصحاب یک خط کشیدند و فرمودند: این راه خداست و بعد از آن خطوط بسیار کشیدند از چپ و راست و فرمودند: این ها راههائی هستند که به هر راهی شیطانی نشسته و آدمی را به خود می خواند.
هر طرف غول نواخوان جرس جنبانی است
در ره عشق به هر زمزمه از راه مرو
و با وجود همه اینها، چونکه فهمیدن راه راست مشکل و محتاج به راهنمائی حاذق است، به خلاف راههای باطل که بر همه کس روشن و واضح است و مع ذلک میل نفس باطل اسهل و آسان تر است، و انقیاد آن از برای حق صعب است پس دری که از آن فرشتگان داخل می شوند مسدود و بسته و درهای شیطان مفتوح است، پس مسکین فرزند آدم که باید این درهای گشاده واضح را سد، و یک در پنهان بسته را بگشاید.
صد هزاران دام و دانه است ای خدا
ما چو مرغان حریص و بینوا
و به این اطمینان شیطان گفت: «فبعزتک لأغوینهم اجمعین الا عبادک منهم المخلصین» یعنی «قسم به عزت تو که همه فرزندان آدم را گمراه خواهم نمود مگر بندگان مخلص تو را» علاوه بر اینها آنکه، این ملعون بسا باشد که تلبیس کند و راه حق و باطل را مشتبه نماید و لشکر خود را به لباس ملک ملبس سازد و آدمی را به نوعی به مهلکه افکند که متفطن به آنها نشود.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
عجایب خلقت دل انسان
و چون فی الجمله از حکمتهای معده و آلات اکل مطلع گشتی تأمل کن در عجایب دل که آن را جسمی به شکل صنوبر آفریده و چون سرچشمه روح حیوانی است آن را صلب خلق کرد تا از حوادث محفوظ و به اندک چیزی موف نشود
و حیات آدمی را به همین روح منوط گردانید و هر عضوی که از فیض این روح محروم شد چون ناخن و مو و امثال اینها از خلعت حیات بی نصیب است، و چون عضوی را راه وصول این روح مسدود شد از حس و حرکت می افتد و این روح را دل به امناء شرائین و اورده می سپارد و آنچه را شرائین اخذ می کنند به دماغ می رسانند و در آنجا به سبب برودت مزاج دماغ اعتدالی در آن حاصل و به اعضاء متحرکه بدن می ریزد، و آن را روح نفسانی می گویند و آنچه اورده اخذ می کنند به جگر که منبع قوای نباتیه است می آورند و از آنجا به سایر اعضاء متفرق می شوند و آن را روح طبیعی نامند و لطیف و صاف اخلاط اربعه روح می شود همچنان که درد و کثیف آنها گوشت و پوست و سایر اعضاء می گردد.
و حیات آدمی را به همین روح منوط گردانید و هر عضوی که از فیض این روح محروم شد چون ناخن و مو و امثال اینها از خلعت حیات بی نصیب است، و چون عضوی را راه وصول این روح مسدود شد از حس و حرکت می افتد و این روح را دل به امناء شرائین و اورده می سپارد و آنچه را شرائین اخذ می کنند به دماغ می رسانند و در آنجا به سبب برودت مزاج دماغ اعتدالی در آن حاصل و به اعضاء متحرکه بدن می ریزد، و آن را روح نفسانی می گویند و آنچه اورده اخذ می کنند به جگر که منبع قوای نباتیه است می آورند و از آنجا به سایر اعضاء متفرق می شوند و آن را روح طبیعی نامند و لطیف و صاف اخلاط اربعه روح می شود همچنان که درد و کثیف آنها گوشت و پوست و سایر اعضاء می گردد.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل اول - سبب ایمنی از مکر خدا
بدان که سبب این صفت، غفلت از عظمت رب العزه و جهل به ابتلا و امتحانات آن حضرت، یا عدم اعتقاد به محاسبه روز قیامت و جزا دادن اعمال از نیک و بد، یا اطمینان به سعه رحمت و رأفت او یا اعتماد بر طاعت و عبادت خود است و این صفت از هر یک از این اسباب که ناشی شده باشد از صفات مهلکه و موجب نکال و خسران مآل است، چون باعث آن یا کفر است یا جهل یا غرور یا عجب، و هر یک از آنها راهی است که آدمی را به هلاکت می کشاند.
پس اگر غفلت از عظمت الهی باشد باعث آن جهل و نادانی است و اگر از عدم اعتقاد باشد منشأ آن کفر و بی ایمانی است و اگر از تکیه به رحمت الهی باشد غرور است و اگر از اعتماد بر عمل خود باشد عجب است و اخبار و آیات بر مذمت ایمنی از مکر خدا مستفیض، و در کتاب کریم وارد است که: «فلا یأمن مکر الله الا القوم الخاسرون» یعنی «از مکر خدا ایمن نمی گردند مگر جماعت زیانکاران» و به تواتر ثابت شده است که طایفه فرشتگان و خیل پیغمبران از مکر الهی خائف و ترسانند همچنان که مروی است که «بعد از آنکه از ابلیس سر زد آنچه سر زد و مردود درگاه احدیت شد، و به آن لعین رسید، آنچه رسید جبرئیل و میکائیل که از مقربان بارگاه رب جلیل اند با هم به گریه و زاری نشستند، خطاب الهی به ایشان رسید که چه شده است شما را و به چه سبب گریه می کنید؟ عرض کردند که: پروردگارا از امتحان تو می ترسیم و از ابتلای تو ایمن نیستیم پس خداوند جلیل فرمود که همیشه چنین باشید و از مکر من ایمن نگردید.
مروی است که: حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم و جبرئیل امین از خوف خدا گریستند، پس خدا به ایشان وحی فرستاد که چرا می گریید و حال آنکه من شما را ایمن گردانیدم؟ عرض کردند: کیست که از آزمایش تو ایمن شود؟ گویا که ایمن نشدن ایشان از این راه بود که ایمن نبودند از اینکه خدا فرمودند که: «من شما را ایمن کردم، از راه امتحان و آزمایش باشد، یا اگر خوف ایشان تسکین یابد معلوم شود که ایشان از مکر ایمن گشته اند و وفا به قول خود ننموده اند».
همچنان که چون إبراهیم خلیل الرحمن علیه السلام را در منجنیق گذاردند که به آتش افکنند، گفت: «حسبی الله» یعنی خدا کافی است مرا در هر حال، و هیچ چیز دیگر را اعتنا ندارم و چون این ادعای بزرگی بود پروردگار عالم او را آزمایش فرمود و جبرئیل علیه السلام را فرستاد تا در هوا به او رسیده گفت «ای إبراهیم اگر حاجتی داری بگو تا برآرم» آن بزرگوار گفت: حاجت دارم اما نه به تو گفت: به آنکه حاجت داری بخواه و طلب کن گفت: «علمه بحالی حسبی عن مقالی» یعنی «با وجود علم او به حال من، احتیاج به گفتن من نیست» زهی بزرگوار شخصی که در چنین حالی به روح القدس التفات نکرد و ذات شریفش از بوته امتحان، تمام عیار برآمد و از این جهت خدای تعالی فرمود: «و ابراهیم الذی وفی» یعنی «و ابراهیمی که به گفته خود وفا کرد و به غیر من التفات و اعتنا نکرد».
پس بنده مومن باید در هیچ حال از آزمایش و امتحان خدا غافل ننشیند همچنان که ملائکه و انبیاء، ایمن نبودند و مواخذه و عذاب الهی را فراموش نکند.
ابتلاها می کند آه الغیاث
ای ذکور از ابتلاهایش اناث
گر تو نقدی یافتی نگشا دهان
هست در ره سنگهای امتحان
و از خوف آزمایش و مکر الله بودی که موسی بن عمران علیه السلام چون ملاحظه سحر سحره را نمود اندکی در باطن ترسید، چنانکه خدای تعالی خبر داده که «فاوجس فی نفسه خفیه موسی» و معالجه این صفت علاوه بر آنچه خواهد آمد از معالجه عجب و غرور، آن است که تحصیل صفت خوف از خدا کند که ضد این صفت است.
پس اگر غفلت از عظمت الهی باشد باعث آن جهل و نادانی است و اگر از عدم اعتقاد باشد منشأ آن کفر و بی ایمانی است و اگر از تکیه به رحمت الهی باشد غرور است و اگر از اعتماد بر عمل خود باشد عجب است و اخبار و آیات بر مذمت ایمنی از مکر خدا مستفیض، و در کتاب کریم وارد است که: «فلا یأمن مکر الله الا القوم الخاسرون» یعنی «از مکر خدا ایمن نمی گردند مگر جماعت زیانکاران» و به تواتر ثابت شده است که طایفه فرشتگان و خیل پیغمبران از مکر الهی خائف و ترسانند همچنان که مروی است که «بعد از آنکه از ابلیس سر زد آنچه سر زد و مردود درگاه احدیت شد، و به آن لعین رسید، آنچه رسید جبرئیل و میکائیل که از مقربان بارگاه رب جلیل اند با هم به گریه و زاری نشستند، خطاب الهی به ایشان رسید که چه شده است شما را و به چه سبب گریه می کنید؟ عرض کردند که: پروردگارا از امتحان تو می ترسیم و از ابتلای تو ایمن نیستیم پس خداوند جلیل فرمود که همیشه چنین باشید و از مکر من ایمن نگردید.
مروی است که: حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم و جبرئیل امین از خوف خدا گریستند، پس خدا به ایشان وحی فرستاد که چرا می گریید و حال آنکه من شما را ایمن گردانیدم؟ عرض کردند: کیست که از آزمایش تو ایمن شود؟ گویا که ایمن نشدن ایشان از این راه بود که ایمن نبودند از اینکه خدا فرمودند که: «من شما را ایمن کردم، از راه امتحان و آزمایش باشد، یا اگر خوف ایشان تسکین یابد معلوم شود که ایشان از مکر ایمن گشته اند و وفا به قول خود ننموده اند».
همچنان که چون إبراهیم خلیل الرحمن علیه السلام را در منجنیق گذاردند که به آتش افکنند، گفت: «حسبی الله» یعنی خدا کافی است مرا در هر حال، و هیچ چیز دیگر را اعتنا ندارم و چون این ادعای بزرگی بود پروردگار عالم او را آزمایش فرمود و جبرئیل علیه السلام را فرستاد تا در هوا به او رسیده گفت «ای إبراهیم اگر حاجتی داری بگو تا برآرم» آن بزرگوار گفت: حاجت دارم اما نه به تو گفت: به آنکه حاجت داری بخواه و طلب کن گفت: «علمه بحالی حسبی عن مقالی» یعنی «با وجود علم او به حال من، احتیاج به گفتن من نیست» زهی بزرگوار شخصی که در چنین حالی به روح القدس التفات نکرد و ذات شریفش از بوته امتحان، تمام عیار برآمد و از این جهت خدای تعالی فرمود: «و ابراهیم الذی وفی» یعنی «و ابراهیمی که به گفته خود وفا کرد و به غیر من التفات و اعتنا نکرد».
پس بنده مومن باید در هیچ حال از آزمایش و امتحان خدا غافل ننشیند همچنان که ملائکه و انبیاء، ایمن نبودند و مواخذه و عذاب الهی را فراموش نکند.
ابتلاها می کند آه الغیاث
ای ذکور از ابتلاهایش اناث
گر تو نقدی یافتی نگشا دهان
هست در ره سنگهای امتحان
و از خوف آزمایش و مکر الله بودی که موسی بن عمران علیه السلام چون ملاحظه سحر سحره را نمود اندکی در باطن ترسید، چنانکه خدای تعالی خبر داده که «فاوجس فی نفسه خفیه موسی» و معالجه این صفت علاوه بر آنچه خواهد آمد از معالجه عجب و غرور، آن است که تحصیل صفت خوف از خدا کند که ضد این صفت است.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - رجاء و امیدواری به خدا
ضد یأس از رحمت خدا امیدواری به اوست، که آن را صفت رجاء گویند و «رجاء» عبارت است از انبساط سرور در دل، به جهت انتظار امر محبوبی.
و این سرور و انبساط را وقتی رجاء و امیدواری گویند که آدمی بسیاری از اسباب رسیدن به محبوب را تحصیل کرده باشد مثل انتظار گندم از برای کسی که تخم بی عیب را به زمین قابلی که آب به آن نشیند بیندازد، و آن را در وقت خود آب دهد.
اما توقع چیزی که هیچ یک از اسباب آن را مهیا نکرده باشد آن را رجاء نگویند، بلکه غرور و حماقت نامند مانند انتظار گندم از برای کسی که تخم آن را در زمین شوره زاری که بی آب باشد افکنده باشد و اگر کسی بعضی اسباب را تحصیل کرده و بعضی را نکرده، که حصول محبوب مشکوک فیه باشد و آن را آرزو و تمنا گویند، مثل آنکه تخم را به زمین قابلی افکنند اما در آب دادن کوتاهی و تقصیر نمایند و چون این را دانستی بدان که دنیا مزرعه آخرت است و دل آدمی حکم زمین را دارد و ایمان چون تخم است و طاعات، آبی است که زمین را با آن سیراب باید کرد و پاک کردن دل از معاصی و اخلاق ذمیمه به جای پاک کردن زمین است از خار و خاشاک و سنگ و کلوخ و گیاهی که زرع را فاسد می کند و روز قیامت هنگام درو کردن است.
پس باید امید داشتن بنده به آمرزش را قیاس کرد به امید صاحب زرع، و همچنان که کسی تخم را به زمین پاک افکند و آن را به موقع آب دهد، و از سنگ و خار و خس پاک سازد، چون چشم به لطف پروردگار داشته بنشیند و امید گندم به خانه بردن در وقت درو داشته باشد این امید را رجاء گویند و عقلا از آدمی می پسندند و مدح او را می کنند همچنین هرگاه بنده زمین دل را از خار و خس اخلاق ذمیمه رفت و درو کرد، و تخم ایمان را در آن پاشید، و آب طاعات را بر آن جاری ساخت، پس امید به لطف پروردگار داشته باشد که او را از سوء خاتمه نگاهدارد، و او را بیامرزد و این امیدواری او رجاء محمود، و در نزد عقل و شرع مستحسن است و همچنان که کسی که از زراعت تغافل ورزد و سال خود را به کسالت و راحت به سر برد، یا تخم را در زمین شوره که آب به آن نمی نشیند افکند و بنشیند و توقع درو کردن و گندم به انبار کشیدن را داشته باشد این را حمق و غرور گویند و صاحب آن را احمق نامند همچنین کسی که تخم ایمان و یقین را در زمین دل نیفکند، یا بیفکند و لیکن خانه دل او محشون به رذایل صفات، و مستغرق لجه شهوات و لذات باشد و آن را به آب طاعتی سیراب ننماید و چشم داشت ایمان و مغفرت را داشته باشد مغرور و احمق خواهد بود و از آنچه گفتیم معلوم شد که امیدواری و رجاء، در وقتی است که آدمی توقع محبوبی را داشته باشد که جمع آوری اسبابی را که در دست او هست کرده باشد، و دیگر چیزی نمانده باشد مگر آنچه را که از قدرت او بیرون است، که فضل و کرم خداست، که از لطف خود او را از سوء خاتمه، و ایمان او را از شیطان، و دل او را از هوا و هوس محافظت نماید.
پس احادیث و اخباری را که در ترغیب به رجاء و امیدواری به خدا، و وسعت عفو و رحمت او رسیده مخصوص است به کسانی که چشم داشت رحمت را با عمل خالص داشته باشند و به دنیا و لذت آن فرو نرفته باشند.
پس جان من با هوش باش تا شیطان تو را فریب ندهد، و از طاعت و عبادت باز ندارد، و به امید و آرزو، روزگار تو را نگذراند، تا زمام کار از دست تو در رود و نظری به احوال انبیاء و اولیاء و بزرگان بارگاه خدا افکن، و سعی ایشان را در عبادات ملاحظه نمای، و ببین که چگونه عمر خود را در خدمت پروردگار صرف نمودند و روز و شب، بدن خود را در رنج افکندند، و به عبادت و طاعت مشغول شدند و چشم از لذات دنیویه پوشیدند، و شربت محنت و بلا را نوشیدند و با وجود این، از خوف خدا پیوسته در اضطراب، و دیده ایشان غرق آب بود آیا ایشان امید به عفو و رحمت خداوند نداشتند؟ یا از وسعت کرم او آگاه نبودند؟ به خدا قسم که آگاهی آنها از من و تو بیشتر، و امیدواری آنها بالاتر بود و لیکن می دانستند:
نابرده رنج گنج میسر نمی شود.
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد
یافته بودند که امید رحمت بی دست آویزی طاعت و عبادت حمق و سفاهت است .
آری:
شبان وادی ایمن گهی رسد به مراد
که چند سال به جان خدمت شعیب کند
و این سرور و انبساط را وقتی رجاء و امیدواری گویند که آدمی بسیاری از اسباب رسیدن به محبوب را تحصیل کرده باشد مثل انتظار گندم از برای کسی که تخم بی عیب را به زمین قابلی که آب به آن نشیند بیندازد، و آن را در وقت خود آب دهد.
اما توقع چیزی که هیچ یک از اسباب آن را مهیا نکرده باشد آن را رجاء نگویند، بلکه غرور و حماقت نامند مانند انتظار گندم از برای کسی که تخم آن را در زمین شوره زاری که بی آب باشد افکنده باشد و اگر کسی بعضی اسباب را تحصیل کرده و بعضی را نکرده، که حصول محبوب مشکوک فیه باشد و آن را آرزو و تمنا گویند، مثل آنکه تخم را به زمین قابلی افکنند اما در آب دادن کوتاهی و تقصیر نمایند و چون این را دانستی بدان که دنیا مزرعه آخرت است و دل آدمی حکم زمین را دارد و ایمان چون تخم است و طاعات، آبی است که زمین را با آن سیراب باید کرد و پاک کردن دل از معاصی و اخلاق ذمیمه به جای پاک کردن زمین است از خار و خاشاک و سنگ و کلوخ و گیاهی که زرع را فاسد می کند و روز قیامت هنگام درو کردن است.
پس باید امید داشتن بنده به آمرزش را قیاس کرد به امید صاحب زرع، و همچنان که کسی تخم را به زمین پاک افکند و آن را به موقع آب دهد، و از سنگ و خار و خس پاک سازد، چون چشم به لطف پروردگار داشته بنشیند و امید گندم به خانه بردن در وقت درو داشته باشد این امید را رجاء گویند و عقلا از آدمی می پسندند و مدح او را می کنند همچنین هرگاه بنده زمین دل را از خار و خس اخلاق ذمیمه رفت و درو کرد، و تخم ایمان را در آن پاشید، و آب طاعات را بر آن جاری ساخت، پس امید به لطف پروردگار داشته باشد که او را از سوء خاتمه نگاهدارد، و او را بیامرزد و این امیدواری او رجاء محمود، و در نزد عقل و شرع مستحسن است و همچنان که کسی که از زراعت تغافل ورزد و سال خود را به کسالت و راحت به سر برد، یا تخم را در زمین شوره که آب به آن نمی نشیند افکند و بنشیند و توقع درو کردن و گندم به انبار کشیدن را داشته باشد این را حمق و غرور گویند و صاحب آن را احمق نامند همچنین کسی که تخم ایمان و یقین را در زمین دل نیفکند، یا بیفکند و لیکن خانه دل او محشون به رذایل صفات، و مستغرق لجه شهوات و لذات باشد و آن را به آب طاعتی سیراب ننماید و چشم داشت ایمان و مغفرت را داشته باشد مغرور و احمق خواهد بود و از آنچه گفتیم معلوم شد که امیدواری و رجاء، در وقتی است که آدمی توقع محبوبی را داشته باشد که جمع آوری اسبابی را که در دست او هست کرده باشد، و دیگر چیزی نمانده باشد مگر آنچه را که از قدرت او بیرون است، که فضل و کرم خداست، که از لطف خود او را از سوء خاتمه، و ایمان او را از شیطان، و دل او را از هوا و هوس محافظت نماید.
پس احادیث و اخباری را که در ترغیب به رجاء و امیدواری به خدا، و وسعت عفو و رحمت او رسیده مخصوص است به کسانی که چشم داشت رحمت را با عمل خالص داشته باشند و به دنیا و لذت آن فرو نرفته باشند.
پس جان من با هوش باش تا شیطان تو را فریب ندهد، و از طاعت و عبادت باز ندارد، و به امید و آرزو، روزگار تو را نگذراند، تا زمام کار از دست تو در رود و نظری به احوال انبیاء و اولیاء و بزرگان بارگاه خدا افکن، و سعی ایشان را در عبادات ملاحظه نمای، و ببین که چگونه عمر خود را در خدمت پروردگار صرف نمودند و روز و شب، بدن خود را در رنج افکندند، و به عبادت و طاعت مشغول شدند و چشم از لذات دنیویه پوشیدند، و شربت محنت و بلا را نوشیدند و با وجود این، از خوف خدا پیوسته در اضطراب، و دیده ایشان غرق آب بود آیا ایشان امید به عفو و رحمت خداوند نداشتند؟ یا از وسعت کرم او آگاه نبودند؟ به خدا قسم که آگاهی آنها از من و تو بیشتر، و امیدواری آنها بالاتر بود و لیکن می دانستند:
نابرده رنج گنج میسر نمی شود.
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد
یافته بودند که امید رحمت بی دست آویزی طاعت و عبادت حمق و سفاهت است .
آری:
شبان وادی ایمن گهی رسد به مراد
که چند سال به جان خدمت شعیب کند
ملا احمد نراقی : باب چهارم
اهل فسق و معاصی
طایفه دوم: فرورفتگان به شهوات دنیویه، و غریقان لذات نفسانیه، و اهل فسق و معاصی اند و مغرورین از این طایفه بر چند نوعند:
نوع اول: جماعتی هستند که سبب غرور و فریب ایشان، گمان نقد بودن دنیا و نسیه بودن آخرت شده، و از این غافل گشته اند که اگر چه دنیا نقد و آخرت نسیه است، اما نه چنین است که هر نقدی بهتر از نسیه بوده باشد و اگر چنین بودی چرا هرگاه طبیبی مریض را منع کند از بعضی طعامهای لذیذ، که نهایت رغبت به آنها دارد، و به جهت اینکه مبادا بعد از این، مرضی از برای او هم رسد، ترک طعامهای نقد را می کند، به امید صحت نسیه، و هرگاه شخص امینی ده دینار از او بگیرد، که بعد از یکسال یا دو سال، بیست دینار به او بدهد، دست از ده دینار نقد برمی دارد به طمع بیست دینار نسیه و چرا این قدر خود را به زحمت سفرها و خطر دریاها می اندازد، از جهت راحت بعد از این بلکه اکثر اعمال بندگان از زراعت و تجارت و معاملات، از این قبیل است، زیرا مال نقد خود را صرف می کند به امید نسیه بیشتر پس هرگاه یک نقد را توان داد به جهت دوئی نسیه، چگونه دنیای پست را که قدر محسوس در جنب آخرت ندارد، به عوض آن نتوان داد علاوه بر این، جمیع لذات دنیویه را به انواع آفات و کدورات مشوب، وعیش و عشرت آن، به چندین غم و غصه مخلوط است .
محیطش پر کدورت مرکزش دور
هوایش پر عفونت چشمه اش شور
به خلاف لذات اخرویه که از همه آفات دور، و به هیچ وجه به کدورتی ممزوج نیست سلطنتی است بی زوال، و راحتی است بی رنج و ملال.
نوع دوم: کسانی هستند که سبب غرور و غفلت ایشان، گمان این است که لذات دنیا امری است یقینی و لذات اخرویه چیزی است احتمالی، و یقینی از احتمالی بهتر است و عاقل از امر یقینی دست برنمی دارد به امید امر احتمالی و منشا این نیست، مگر کفر ظاهری یا باطنی، که اظهار آن را نمی کند و چنین کسی از زمره کفار محسوب، و دفع این غرور، به تحصیل یقین به امور معاد است به ادله واضحه قطعیه با وجود اینکه همچنین نیست که هر یقینی را بر هر احتمالی توان ترجیح داد و از این جهت است که اگر در سفره، عسلی باشد، که احتمال زهر در آن باشد، البته عاقل از آن اجتناب می کند و لذت یقینی عسل را به ضرر احتمالی زهر ترک می کند بخصوص احتمالی که جمعی کثیر از اهل علم و عقل بر آن گواهی دهند و اکثر منافع دنیویه از زراعات و معاملات، که عقلا مال نقد را صرف آن می کنند، به طمع نفع احتمالی است.
و همچنین، می بینیم که آدمی مال کثیر خرج می کند، که زنی بخواهد به جهت حصول اولاد، و حال اینکه گاه است آن زن عقیم باشد، یا در خود او ناخوشی باشد که عدیم الولد باشد بلکه هر زحمتی که کشیده می شود و هر خرجی که می شود که نفع آن یکسال دیگر مثلا عاید شود محض احتمال است، چون بودن این شخص و حیات او تا یکسال دیگر نیست مگر به محض احتمال پس این مغرور احمق چگونه مال نقد یقینی خود را تلف می کند و از راحت قطعی خود دست برمی دارد به امید نفع و راحت جزئی احتمالی که احدی یقین ندارد که متحقق خواهد شد و لذت کدورت آلوده چند روزه دنیا را مضایقه دارد که دست بردارد به امید لذت جاوید آخرت که به اعتقاد او اگر چه احتمالی باشد و لیکن اعاظم عقلا از انبیا و اولیا و اساطین حکما و عرفا بر وجود آن گواهی داده اند و به این نوع از مغرورین اشاره است آنچه را که خداوند عالم فرموده است که «و غرتهم الحیوه الدنیا» یعنی «از جمله مردمان کسانی هستند که زندگانی دنیا و حیات این عاریت سرا، ایشان را فریفته کرده است».
نوع سوم: طایفه ای هستند که شیطان ایشان را به خدا مغرور نموده، چنان که خدای تعالی فرموده است «و غرکم بالله الغرور» ایشان جماعتی هستند که دنیا فی الجمله به ایشان روی آورده است و بعضی از نعمتهای آن از برای ایشان میسر شده پس نعمتهای خدا را در دنیا از برای خود ملاحظه نمایند و بسیاری از مومنین را مشاهده نمایند که محتاج و فقیر و شکسته و علیل اند آنگاه شیطان در مقام فریب ایشان برمی آید که معلوم است که خدا را نظر لطف و مرحمتی با ما هست که با فقرا نیست و محبتی که با ما دارد با ایشان ندارد و اگر نه چنین بودی چنانکه با ما احسان فرموده است با ایشان نیز کردی و چون لطف و محبت او با ما بیشتر است ظاهر است که در آخرت نیز احسان او با ما بیشتر خواهد بود و مرتبه ما بالاتر خواهد بود و این خیالی است فاسد و توهمی است باطل بلکه در نظر ارباب بصیرت این عین ذلت و پستی و خواری و نگونساری است، زیرا نعمتهای دنیا و لذتهای آن همه موجب هلاکت، و باعث دوری از درگاه رب العزت اند نفس انسانی از آنها هلاک می گردد و از این جهت خدا، دوستان خود را در دنیا از آن پرهیز می فرماید و محافظت می کند.
همچنان که پدر مهربان، فرزند عزیز خود را از حلویات و طعامهای لذیذ پرهیز می دهد و معامله خدا با مومنین و اهل کفر و فسق در دنیا مثل کسی است که دو بنده داشته باشد که یکی را نهایت محبت و دوستی داشته باشد و دیگری در نظر او خوار و پست باشد پس اولی را از لهو و لعب منع می کند و او را در مکتب محبوس می سازد تا علم و ادب بیاموزد و او را در هنگام مرض، دواهای ناگوار می خوراند و طعامهای لذیذ را از او باز می گیرد ولی دومی را به حال خود وا می گذارد تا هر چه دلخواه او است چنان کند و شب و روز خود را به بازی صرف کند پس اگر این بنده چنین داند که مولای او، او را دوست تر دارد بسی نادان و احمق خواهد بود.
و از این سبب بود که اکابر دین، هر وقت که دنیا به ایشان رو می کرد محزون می گشتند و می گفتند نمی دانیم چه گناهی از ما سر زده و چون فقر، به ایشان رو می آورد می گفتند مرحبا به شعار نیکان و پسندیدگان و اما اهل غفلت و غرور، از این غافلند و چنان پندارند که اقبال دنیا کرامتی است از خدا، و ادبار آن ذلت و پستی است، و از حقیقت امر غافل گشته اند و دیده بصیرت ایشان پوشیده شده تا زحمت را رحمت، و ذلت را عزت دانسته اند.
خاردان آن را که خرما دیده ای
ای که بس نان کور و بس نادیده ای
تخته بند است آنکه تختش خوانده ای
صدر پنداری و بر در مانده ای
و خدا از احوال ایشان خبر داده و می فرماید: «فاما الانسان اذا ما ابتلیه ربه فاکرمه و نعمه فیقول ربی اکرمن و اما اذا ما ابتلیه فقدر علیه رزقه فیقول ربی اهانن» خلاصه معنی آنکه «اما انسان چون پروردگار او امتحان کند او را، و نعمتی به او دهد، از راه جهل و نادانی می گوید خدا به من اکرام کرده است و چون امتحان او کند، و روزی او را تنگ گیرد، گوید خدا مرا خوار خواسته است» و کسی به این غرور مبتلا باشد، باید اندکی تأمل کند، و دیده بصیرت بگشاید، و به احوال زمره باریافتگان بارگاه کبریا از طایفه انبیا و أولیا نظر کند و ببیند که:
هر که در این بزم مقرب تر است
جام بلا بیشترش می دهند
و چگونه در دنیا به بلاها و محنتها گرفتار گشته اند، و ایام خود را به رنج و عنا گذرانیده اند.
تلخ گرداند ز غمها خوی تو
تا بگردد چشم بد از روی تو
خلق را با تو بسی بدخو کند
تا تو را ناچار رو آن سو کند
و گذران راندگان درگاه عزت را، چون قارون و فرعون و شداد و غیر ایشان از کفار و پادشاهان جبار را ملاحظه نماید و آیات کتاب کریم را بخواند و در آنها تأمل کند و ببیند که می فرماید:
«أیحسبون انما نمدهم به من مال و بنین نسارع لهم فی الخیرات بل لایشعرون» یعنی «آیا گمان می کنند که آنچه را امداد کرده ایم، ایشان را به آن از اموال و اولاد، خیراتی است که از برای ایشان پیش فرستاده ایم، نه چنین است بلکه ایشان نمی فهمند» و می فرماید «ففتحنا علیهم ابواب کل شیء حتی اذا فرحوا بما أوتوا أخذناهم بغته» یعنی «پس گشودیم بر ایشان درهای هر نعمتی را، تا چونکه شاد و فرحناک شدند به آنچه به ایشان عطا شده است ناگاه بی خبر ایشان را گرفتیم» و می فرماید «انما نملی لهم لیزدادوا اثم ا» یعنی «این است و جز این نیست که بر ایشان می نماییم از نعمتهای دنیا تا غافل گردند، و گناه را زیاد کنند».
نوع چهارم: کسانی هستند که شیطان فریب ایشان را داده، اینکه خدای ارحم الراحمین است و گناهان عاصیان در جنب دریاهای رحمت او قدری ندارد و ناامیدی از کرم او مذموم، و رجای به رحمت او محمود است، ابلیس ایشان را به این خدعه فریفته، مرتکب انواع معاصی و ظلم می گرداند و غافل می شوند از اینکه مقتضای کرم و حکمت چیست و معنی رجای محمود کدام است و نمی دانند که آنچه ایشان دارند رجا نیست بلکه حمق است.
همچنان سید رسل صلی الله علیه و آله و سلم فرموده که «احمق کسی است که نفس او پیروی هوا و هوس نماید، و متابعت خواهشهای خود کند، و با وجود این، آرزو از خدا داشته باشد» رجا از عمل منفک نمی گردد، زیرا کسی که به چیزی امید داشته باشد، در طلب آن بر می آید.
و همچنان که کسی در دنیا زن نگیرد و امید اولاد داشته باشد احمق است، همچنین، کسی که امید رحمت از خدا داشته باشد، و عمل نکند احمق خواهد بود.
و اما اعتماد به کرم خدای با وجود ارتکاب انواع معاصی و ملاهی، پس باید تأمل نمود، که خدا اگر چه کریم است، اما صادق القول نیز هست و دروغ و فریب را در ساحت کبریای او راه نیست و در جمیع کتب خود، گناهکاران را به عذاب الیم وعده داده و فرموده است: «و من یعمل مثقال ذره شرا یره» یعنی «هر که به قدر ذره ای بدی کند، جزای آن را خواهد دید» و دیگر فرموده است «و ان لیس للانسان الا ما سعی» یعنی «هیچ چیز از برای انسان نیست، مگر آنچه را در حق آن کرده است» و می فرماید «کل نفس بما کسبت رهینه» یعنی «هر نفسی در گرو عملی است که اندوخته است» پس، ای جاهل مغرور اگر خدا را در این گفتارها کاذب می دانی، پس در آنچه از کرم خود بیان نمود چرا اعتماد می کنی؟ و اگر او را صادق می دانی، چگونه با وجود اصرار بر معاصی، امید آمرزش داری؟ ای بیچاره ملاحظه کن به واسطه معاصی، قومی بی شمار را خدا در دنیا به انواع عذابها معذب ساخته، و خلقی را به طوفان غرق کرد و جماعتی را به صاعقه، هلاک ساخت آتش بر طایفه ای بارانید، و شهر گروهی را سرنگون ساخت شمشیر به دست حبیب خود داد، که رحمه للعالمین بود، تا خلقی بی شمار را از دم تیغ آبدار گذرانید و زن و اطفال ایشان را به اسیری داد آیا نسبت به آنها کریم نبود؟ و همچنین بعضی معاصی را کشتن مقرر فرموده پس معلوم می شود که عذاب به واسطه معصیت، با کرم منافاتی ندارد و کرم جایی دارد و عدل، مکانی و قهر، موضعی.
ای جاهل سری به جیب تفکر فرو بر و ببین آنکه تو را به کرم خود وعده داده، و رحم خود را بیان فرموده تخصیص به آخرت فرموده، یا در دنیا نیز کریم و رحیم است و وعده روزی به تو داده و فرموده است: «و من یتوکل علی الله فهو حسبه» یعنی «هر که خدا را وکیل خود کند، او را کافی است» اگر گویی تخصیص به آخرت دارد، خود دانی که دورغ می گویی، بلکه کافری و اگر، شامل دنیا و آخرت است، چگونه به جهت تحصیل دنیا آرام نمی گیری؟ و به قدر قوه خود سعی در خصوص آن می کنی؟ کو آن کرم و رحمتی که شیطان تو را مغرور ساخته؟ ای مغرور ستمکار چگونه کرم اقتضا می کند که ظالم قوی پنجه بر بندگان ضعیف خدا ظلم کند و اموال ایشان را به ستم بستاند و دل ایشان را برنجاند و به فحش و دشنام، ایشان را ایذا کند، یا خون ایشان را بریزد غرض و ناموس ایشان را بر باد دهد و دود از نهاد ایشان برآورد و ایشان دسترسی به جایی نداشته باشند و با وجود این، خداوند عادل، انتقام مظلوم را از ظالم نکشد، و دل مظلوم را شاد نگرداند.
نوع پنجم: جمعی هستند که فریب شیطان، بعضی نامشروعات را عبادت خدا پنداشته اند، و آنها را به جا می آورند و به واسطه آنها توقع آمرزش دارند بلکه خود را آمرزیده می دانند.
و این نوع را مثال بسیار است، مثل اینکه بعضی از ظلمه به ظلم و ستم، مال مردم را می گیرند، و آن را به فقرا می دهند یا مسجد و مدرسه و پل و رباط بنا می کنند و از این قبیل است که بعضی از اهل علم در مجامع و محافل، تکلیف به شخص صاحب آبرویی می کنند، که مبلغی به فقیری یا به جهت بنای خیر بدهد، و نمی دانند از وجوه واجبه چیزی بر ذمه او هست یا نه و آن بیچاره از رد او خجالت می کشد بلکه بسا باشد که می ترسد و مثل اینکه بعضی از تعزیه خوانان که در تعزیه حضرت امام حسین علیه السلام غنا می کنند و احادیث دروغ جعل می نمایند و مثل آنچه بعضی از عوام الناس در تعزیه سید الشهداء علیه السلام مرتکب می گردند، که موضعی را زینت می کنند، و مانند اهل کوفه و شام آنجا را آئین می بندند بلکه بعضی از اهل ظلم، زینت آنها را از مال فقرا و رعایا می گیرند و جمعی در دهه اول محرم، مجلسها و محفلها آراسته می کنند و مشعلها و فانوسها و صورتها نصب می نمایند و به این وسیله اسرافهای بسیاری می کنند و زنان را با مردان در یک مجمع حاضر می سازند و پسری را با مردی بر بالای منبر می کنند، تا به نغمات غنای حرام چند کلمه بخواند و بسا باشد که مردان را لباس زنان می پوشانند، و تشبیهات در می آورند و طبل و کوس و نقاره می کوبند و این هنگامه را تعزیه امام حسین علیه السلام می نامند و از چنین اعمال قبیحه رکیکه توقع اجر و ثواب دارند غافل از اینکه تعزیه، امری است مستحب، و به این واسطه نامشروعات متعدده تحقق می یابد، و با وجود آنکه این امر، بازیچه و لهو و لعب است، نه تعزیه و مصیبت.
نوع ششم: قومی هستند که معاصی بسیار از ایشان سر می زند و طاعت بی شمار از ایشان فوت می گردد و لیکن همه آنها را فراموش می نمایند و یک طاعتی که از ایشان به عمل آمد، آن را حفظ می کنند، و به واسطه آن، منت بر خدا می گذارند و خود را آمرزیده مطلق می دانند مثل اینکه در همه عمر، یک دفعه حج می کنند، یا به یکی از مشاهد مشرفه می روند یا مسجدی می سازند، یا رباطی بر پا می کنند و حال آنکه هیچ یک از عبادات دیگر ایشان به نحو مقرر در شریعت نیست یا اجتناب از مال مردم نمی کنند یا در ادای زکات و خمس خود تقصیر می کنند یا از ایذا و عیب مسلمین احتراز نمی نمایند و همه اینها را فراموش می نمایند و آن یک عمل، همیشه در مد نظر ایشان است و چنان با خود خیال می کنند که چگونه خدا مرا عذاب می کند و حال اینکه حج کرده ام، یا مسجد بنا کرده ام، یا رباط بر پا کرده ام، یا روزی چقدر قرآن خوانده ام و امثال اینها و چنین شخصی، باید در صدد محاسبه اعمال خود باشد و همه اعمال خود را با یکدیگر موازنه کند و خیر و شر آنها را ملاحظه نماید، تا ببیند کدام افزونتر، و کدام کفه ترازوی اعمالش سنگین تر است.
نوع اول: جماعتی هستند که سبب غرور و فریب ایشان، گمان نقد بودن دنیا و نسیه بودن آخرت شده، و از این غافل گشته اند که اگر چه دنیا نقد و آخرت نسیه است، اما نه چنین است که هر نقدی بهتر از نسیه بوده باشد و اگر چنین بودی چرا هرگاه طبیبی مریض را منع کند از بعضی طعامهای لذیذ، که نهایت رغبت به آنها دارد، و به جهت اینکه مبادا بعد از این، مرضی از برای او هم رسد، ترک طعامهای نقد را می کند، به امید صحت نسیه، و هرگاه شخص امینی ده دینار از او بگیرد، که بعد از یکسال یا دو سال، بیست دینار به او بدهد، دست از ده دینار نقد برمی دارد به طمع بیست دینار نسیه و چرا این قدر خود را به زحمت سفرها و خطر دریاها می اندازد، از جهت راحت بعد از این بلکه اکثر اعمال بندگان از زراعت و تجارت و معاملات، از این قبیل است، زیرا مال نقد خود را صرف می کند به امید نسیه بیشتر پس هرگاه یک نقد را توان داد به جهت دوئی نسیه، چگونه دنیای پست را که قدر محسوس در جنب آخرت ندارد، به عوض آن نتوان داد علاوه بر این، جمیع لذات دنیویه را به انواع آفات و کدورات مشوب، وعیش و عشرت آن، به چندین غم و غصه مخلوط است .
محیطش پر کدورت مرکزش دور
هوایش پر عفونت چشمه اش شور
به خلاف لذات اخرویه که از همه آفات دور، و به هیچ وجه به کدورتی ممزوج نیست سلطنتی است بی زوال، و راحتی است بی رنج و ملال.
نوع دوم: کسانی هستند که سبب غرور و غفلت ایشان، گمان این است که لذات دنیا امری است یقینی و لذات اخرویه چیزی است احتمالی، و یقینی از احتمالی بهتر است و عاقل از امر یقینی دست برنمی دارد به امید امر احتمالی و منشا این نیست، مگر کفر ظاهری یا باطنی، که اظهار آن را نمی کند و چنین کسی از زمره کفار محسوب، و دفع این غرور، به تحصیل یقین به امور معاد است به ادله واضحه قطعیه با وجود اینکه همچنین نیست که هر یقینی را بر هر احتمالی توان ترجیح داد و از این جهت است که اگر در سفره، عسلی باشد، که احتمال زهر در آن باشد، البته عاقل از آن اجتناب می کند و لذت یقینی عسل را به ضرر احتمالی زهر ترک می کند بخصوص احتمالی که جمعی کثیر از اهل علم و عقل بر آن گواهی دهند و اکثر منافع دنیویه از زراعات و معاملات، که عقلا مال نقد را صرف آن می کنند، به طمع نفع احتمالی است.
و همچنین، می بینیم که آدمی مال کثیر خرج می کند، که زنی بخواهد به جهت حصول اولاد، و حال اینکه گاه است آن زن عقیم باشد، یا در خود او ناخوشی باشد که عدیم الولد باشد بلکه هر زحمتی که کشیده می شود و هر خرجی که می شود که نفع آن یکسال دیگر مثلا عاید شود محض احتمال است، چون بودن این شخص و حیات او تا یکسال دیگر نیست مگر به محض احتمال پس این مغرور احمق چگونه مال نقد یقینی خود را تلف می کند و از راحت قطعی خود دست برمی دارد به امید نفع و راحت جزئی احتمالی که احدی یقین ندارد که متحقق خواهد شد و لذت کدورت آلوده چند روزه دنیا را مضایقه دارد که دست بردارد به امید لذت جاوید آخرت که به اعتقاد او اگر چه احتمالی باشد و لیکن اعاظم عقلا از انبیا و اولیا و اساطین حکما و عرفا بر وجود آن گواهی داده اند و به این نوع از مغرورین اشاره است آنچه را که خداوند عالم فرموده است که «و غرتهم الحیوه الدنیا» یعنی «از جمله مردمان کسانی هستند که زندگانی دنیا و حیات این عاریت سرا، ایشان را فریفته کرده است».
نوع سوم: طایفه ای هستند که شیطان ایشان را به خدا مغرور نموده، چنان که خدای تعالی فرموده است «و غرکم بالله الغرور» ایشان جماعتی هستند که دنیا فی الجمله به ایشان روی آورده است و بعضی از نعمتهای آن از برای ایشان میسر شده پس نعمتهای خدا را در دنیا از برای خود ملاحظه نمایند و بسیاری از مومنین را مشاهده نمایند که محتاج و فقیر و شکسته و علیل اند آنگاه شیطان در مقام فریب ایشان برمی آید که معلوم است که خدا را نظر لطف و مرحمتی با ما هست که با فقرا نیست و محبتی که با ما دارد با ایشان ندارد و اگر نه چنین بودی چنانکه با ما احسان فرموده است با ایشان نیز کردی و چون لطف و محبت او با ما بیشتر است ظاهر است که در آخرت نیز احسان او با ما بیشتر خواهد بود و مرتبه ما بالاتر خواهد بود و این خیالی است فاسد و توهمی است باطل بلکه در نظر ارباب بصیرت این عین ذلت و پستی و خواری و نگونساری است، زیرا نعمتهای دنیا و لذتهای آن همه موجب هلاکت، و باعث دوری از درگاه رب العزت اند نفس انسانی از آنها هلاک می گردد و از این جهت خدا، دوستان خود را در دنیا از آن پرهیز می فرماید و محافظت می کند.
همچنان که پدر مهربان، فرزند عزیز خود را از حلویات و طعامهای لذیذ پرهیز می دهد و معامله خدا با مومنین و اهل کفر و فسق در دنیا مثل کسی است که دو بنده داشته باشد که یکی را نهایت محبت و دوستی داشته باشد و دیگری در نظر او خوار و پست باشد پس اولی را از لهو و لعب منع می کند و او را در مکتب محبوس می سازد تا علم و ادب بیاموزد و او را در هنگام مرض، دواهای ناگوار می خوراند و طعامهای لذیذ را از او باز می گیرد ولی دومی را به حال خود وا می گذارد تا هر چه دلخواه او است چنان کند و شب و روز خود را به بازی صرف کند پس اگر این بنده چنین داند که مولای او، او را دوست تر دارد بسی نادان و احمق خواهد بود.
و از این سبب بود که اکابر دین، هر وقت که دنیا به ایشان رو می کرد محزون می گشتند و می گفتند نمی دانیم چه گناهی از ما سر زده و چون فقر، به ایشان رو می آورد می گفتند مرحبا به شعار نیکان و پسندیدگان و اما اهل غفلت و غرور، از این غافلند و چنان پندارند که اقبال دنیا کرامتی است از خدا، و ادبار آن ذلت و پستی است، و از حقیقت امر غافل گشته اند و دیده بصیرت ایشان پوشیده شده تا زحمت را رحمت، و ذلت را عزت دانسته اند.
خاردان آن را که خرما دیده ای
ای که بس نان کور و بس نادیده ای
تخته بند است آنکه تختش خوانده ای
صدر پنداری و بر در مانده ای
و خدا از احوال ایشان خبر داده و می فرماید: «فاما الانسان اذا ما ابتلیه ربه فاکرمه و نعمه فیقول ربی اکرمن و اما اذا ما ابتلیه فقدر علیه رزقه فیقول ربی اهانن» خلاصه معنی آنکه «اما انسان چون پروردگار او امتحان کند او را، و نعمتی به او دهد، از راه جهل و نادانی می گوید خدا به من اکرام کرده است و چون امتحان او کند، و روزی او را تنگ گیرد، گوید خدا مرا خوار خواسته است» و کسی به این غرور مبتلا باشد، باید اندکی تأمل کند، و دیده بصیرت بگشاید، و به احوال زمره باریافتگان بارگاه کبریا از طایفه انبیا و أولیا نظر کند و ببیند که:
هر که در این بزم مقرب تر است
جام بلا بیشترش می دهند
و چگونه در دنیا به بلاها و محنتها گرفتار گشته اند، و ایام خود را به رنج و عنا گذرانیده اند.
تلخ گرداند ز غمها خوی تو
تا بگردد چشم بد از روی تو
خلق را با تو بسی بدخو کند
تا تو را ناچار رو آن سو کند
و گذران راندگان درگاه عزت را، چون قارون و فرعون و شداد و غیر ایشان از کفار و پادشاهان جبار را ملاحظه نماید و آیات کتاب کریم را بخواند و در آنها تأمل کند و ببیند که می فرماید:
«أیحسبون انما نمدهم به من مال و بنین نسارع لهم فی الخیرات بل لایشعرون» یعنی «آیا گمان می کنند که آنچه را امداد کرده ایم، ایشان را به آن از اموال و اولاد، خیراتی است که از برای ایشان پیش فرستاده ایم، نه چنین است بلکه ایشان نمی فهمند» و می فرماید «ففتحنا علیهم ابواب کل شیء حتی اذا فرحوا بما أوتوا أخذناهم بغته» یعنی «پس گشودیم بر ایشان درهای هر نعمتی را، تا چونکه شاد و فرحناک شدند به آنچه به ایشان عطا شده است ناگاه بی خبر ایشان را گرفتیم» و می فرماید «انما نملی لهم لیزدادوا اثم ا» یعنی «این است و جز این نیست که بر ایشان می نماییم از نعمتهای دنیا تا غافل گردند، و گناه را زیاد کنند».
نوع چهارم: کسانی هستند که شیطان فریب ایشان را داده، اینکه خدای ارحم الراحمین است و گناهان عاصیان در جنب دریاهای رحمت او قدری ندارد و ناامیدی از کرم او مذموم، و رجای به رحمت او محمود است، ابلیس ایشان را به این خدعه فریفته، مرتکب انواع معاصی و ظلم می گرداند و غافل می شوند از اینکه مقتضای کرم و حکمت چیست و معنی رجای محمود کدام است و نمی دانند که آنچه ایشان دارند رجا نیست بلکه حمق است.
همچنان سید رسل صلی الله علیه و آله و سلم فرموده که «احمق کسی است که نفس او پیروی هوا و هوس نماید، و متابعت خواهشهای خود کند، و با وجود این، آرزو از خدا داشته باشد» رجا از عمل منفک نمی گردد، زیرا کسی که به چیزی امید داشته باشد، در طلب آن بر می آید.
و همچنان که کسی در دنیا زن نگیرد و امید اولاد داشته باشد احمق است، همچنین، کسی که امید رحمت از خدا داشته باشد، و عمل نکند احمق خواهد بود.
و اما اعتماد به کرم خدای با وجود ارتکاب انواع معاصی و ملاهی، پس باید تأمل نمود، که خدا اگر چه کریم است، اما صادق القول نیز هست و دروغ و فریب را در ساحت کبریای او راه نیست و در جمیع کتب خود، گناهکاران را به عذاب الیم وعده داده و فرموده است: «و من یعمل مثقال ذره شرا یره» یعنی «هر که به قدر ذره ای بدی کند، جزای آن را خواهد دید» و دیگر فرموده است «و ان لیس للانسان الا ما سعی» یعنی «هیچ چیز از برای انسان نیست، مگر آنچه را در حق آن کرده است» و می فرماید «کل نفس بما کسبت رهینه» یعنی «هر نفسی در گرو عملی است که اندوخته است» پس، ای جاهل مغرور اگر خدا را در این گفتارها کاذب می دانی، پس در آنچه از کرم خود بیان نمود چرا اعتماد می کنی؟ و اگر او را صادق می دانی، چگونه با وجود اصرار بر معاصی، امید آمرزش داری؟ ای بیچاره ملاحظه کن به واسطه معاصی، قومی بی شمار را خدا در دنیا به انواع عذابها معذب ساخته، و خلقی را به طوفان غرق کرد و جماعتی را به صاعقه، هلاک ساخت آتش بر طایفه ای بارانید، و شهر گروهی را سرنگون ساخت شمشیر به دست حبیب خود داد، که رحمه للعالمین بود، تا خلقی بی شمار را از دم تیغ آبدار گذرانید و زن و اطفال ایشان را به اسیری داد آیا نسبت به آنها کریم نبود؟ و همچنین بعضی معاصی را کشتن مقرر فرموده پس معلوم می شود که عذاب به واسطه معصیت، با کرم منافاتی ندارد و کرم جایی دارد و عدل، مکانی و قهر، موضعی.
ای جاهل سری به جیب تفکر فرو بر و ببین آنکه تو را به کرم خود وعده داده، و رحم خود را بیان فرموده تخصیص به آخرت فرموده، یا در دنیا نیز کریم و رحیم است و وعده روزی به تو داده و فرموده است: «و من یتوکل علی الله فهو حسبه» یعنی «هر که خدا را وکیل خود کند، او را کافی است» اگر گویی تخصیص به آخرت دارد، خود دانی که دورغ می گویی، بلکه کافری و اگر، شامل دنیا و آخرت است، چگونه به جهت تحصیل دنیا آرام نمی گیری؟ و به قدر قوه خود سعی در خصوص آن می کنی؟ کو آن کرم و رحمتی که شیطان تو را مغرور ساخته؟ ای مغرور ستمکار چگونه کرم اقتضا می کند که ظالم قوی پنجه بر بندگان ضعیف خدا ظلم کند و اموال ایشان را به ستم بستاند و دل ایشان را برنجاند و به فحش و دشنام، ایشان را ایذا کند، یا خون ایشان را بریزد غرض و ناموس ایشان را بر باد دهد و دود از نهاد ایشان برآورد و ایشان دسترسی به جایی نداشته باشند و با وجود این، خداوند عادل، انتقام مظلوم را از ظالم نکشد، و دل مظلوم را شاد نگرداند.
نوع پنجم: جمعی هستند که فریب شیطان، بعضی نامشروعات را عبادت خدا پنداشته اند، و آنها را به جا می آورند و به واسطه آنها توقع آمرزش دارند بلکه خود را آمرزیده می دانند.
و این نوع را مثال بسیار است، مثل اینکه بعضی از ظلمه به ظلم و ستم، مال مردم را می گیرند، و آن را به فقرا می دهند یا مسجد و مدرسه و پل و رباط بنا می کنند و از این قبیل است که بعضی از اهل علم در مجامع و محافل، تکلیف به شخص صاحب آبرویی می کنند، که مبلغی به فقیری یا به جهت بنای خیر بدهد، و نمی دانند از وجوه واجبه چیزی بر ذمه او هست یا نه و آن بیچاره از رد او خجالت می کشد بلکه بسا باشد که می ترسد و مثل اینکه بعضی از تعزیه خوانان که در تعزیه حضرت امام حسین علیه السلام غنا می کنند و احادیث دروغ جعل می نمایند و مثل آنچه بعضی از عوام الناس در تعزیه سید الشهداء علیه السلام مرتکب می گردند، که موضعی را زینت می کنند، و مانند اهل کوفه و شام آنجا را آئین می بندند بلکه بعضی از اهل ظلم، زینت آنها را از مال فقرا و رعایا می گیرند و جمعی در دهه اول محرم، مجلسها و محفلها آراسته می کنند و مشعلها و فانوسها و صورتها نصب می نمایند و به این وسیله اسرافهای بسیاری می کنند و زنان را با مردان در یک مجمع حاضر می سازند و پسری را با مردی بر بالای منبر می کنند، تا به نغمات غنای حرام چند کلمه بخواند و بسا باشد که مردان را لباس زنان می پوشانند، و تشبیهات در می آورند و طبل و کوس و نقاره می کوبند و این هنگامه را تعزیه امام حسین علیه السلام می نامند و از چنین اعمال قبیحه رکیکه توقع اجر و ثواب دارند غافل از اینکه تعزیه، امری است مستحب، و به این واسطه نامشروعات متعدده تحقق می یابد، و با وجود آنکه این امر، بازیچه و لهو و لعب است، نه تعزیه و مصیبت.
نوع ششم: قومی هستند که معاصی بسیار از ایشان سر می زند و طاعت بی شمار از ایشان فوت می گردد و لیکن همه آنها را فراموش می نمایند و یک طاعتی که از ایشان به عمل آمد، آن را حفظ می کنند، و به واسطه آن، منت بر خدا می گذارند و خود را آمرزیده مطلق می دانند مثل اینکه در همه عمر، یک دفعه حج می کنند، یا به یکی از مشاهد مشرفه می روند یا مسجدی می سازند، یا رباطی بر پا می کنند و حال آنکه هیچ یک از عبادات دیگر ایشان به نحو مقرر در شریعت نیست یا اجتناب از مال مردم نمی کنند یا در ادای زکات و خمس خود تقصیر می کنند یا از ایذا و عیب مسلمین احتراز نمی نمایند و همه اینها را فراموش می نمایند و آن یک عمل، همیشه در مد نظر ایشان است و چنان با خود خیال می کنند که چگونه خدا مرا عذاب می کند و حال اینکه حج کرده ام، یا مسجد بنا کرده ام، یا رباط بر پا کرده ام، یا روزی چقدر قرآن خوانده ام و امثال اینها و چنین شخصی، باید در صدد محاسبه اعمال خود باشد و همه اعمال خود را با یکدیگر موازنه کند و خیر و شر آنها را ملاحظه نماید، تا ببیند کدام افزونتر، و کدام کفه ترازوی اعمالش سنگین تر است.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
راههای لقاء و مشاهده و وصال حضرت حق
اول: جمال او، زیرا هر چه کمال جمال او بیشتر، لذت نظر به او بالاتر است.
دوم: محبت و دوستی به او، زیرا که هر چه محبت عاشق بالاتر و عشق او افزونتر است لذت بهجت او از وصال، اقوی و اتم است.
سوم: به ظهور جمال معشوق و وضوح آن، زیرا لذت دیدن معشوق در تاریکی یا از دور یا از پس پرده نازکی کمتر است از دیدن او در روشنایی و نزدیک بی پرده و حجاب.
چهارم: به پریشانی خاطر عاشق و گرفتاری به آلام و غمهایی که دل او مشوش داشته باشد، زیرا که لذتی که آدم صحیح، و مطمئن خاطری که هیچ فکری بجز وصال و ملاقات معشوق ندارد از وصال او می برد هرگز ترسناک مشوش یا بیمار متألم یا کسی که دل او مشغول فکر مهمی است نمی برد پس کسی که محبت او اندک باشد و معشوق را از دور در تاریکی ببیند و به جهت شغلی از امور خود دل او پریشان باشد یا در جامه او عقربهای بسیار باشد که او را بگزند، اگر چه فی الجمله را از دیدار معشوق می یابد اما لذات او نسبتی ندارد به لذت عاشق دل از دست داده که محبت او به نهایت رسیده باشد و بجز یاد معشوق هیچ فکری نداشته باشد و معشوقه را در روز روشن بی پرده ملاقات کند پس همچنین لذت معرفت خدا در دنیا با وجود حجاب بدن و پرده تن و گرفتاری مشاغل دنیویه اگر چه همان تدبیر بدن خود باشد و تسلط مار و عقرب طبیعت از گرسنگی و تشنگی و غضب و حرص و شهوت و حبس در چاه طبیعت اصلا نسبتی ندارد با لذت لقاء و مشاهده در وقتی که همه اینها مرتفع گردد پس عارف به خدا چون در دنیا از عایق و مانع خالی نمی تواند بود ممکن نیست که بهجت صافی و لذت کامل از برای او حاصل شود.
بلی بعضی اوقات از عوائق غافل می گردد و بالمره وجود و هستی خود را فراموش می نماید، جمال معرفت خود را به او می نماید به نحوی که عقل او حیران و واله می شود و نزدیک به آن می رسد که دل او از عظمت الهی منشق گردد ولیکن این حالت مانند بوق خاطف می گذرد و دفعتا دل او مشغول و مشوش امور دنیویه می شود، و این لازم زندگانی در دنیاست پس تا مرگ نیامده این لذت خالی از نقصان نیست و عیش، عیش آخرت، و نشاط، نشاط آن عالم است بلکه حیات حقیقی همان است و بس: «و ان الدار الآخره لهی الحیوان لو کانوا یعلمون» و از این جهت است که هر که را کمال معرفت حاصل شد، مشتاق مرگ می شود و اگر حیات دنیا را خواهد به جهت تحصیل زیادتی معرفت می طلبد هر چه معرفت زیاد شد مشاهده روشن تر و قوی تر می گردد همچنان که هر چه تخم بیشتر و پاکیزه و نیکوتر است، زرع آن افزون تر و نیکوتر است و شکی نیست که معرفت خدا به جایی می رسد که بالاتر از آن مرتبه نباشد، چون دریای معرفت را ساحلی نه، و احاطه به کنه جلال او و جمال خداوندی محال است پس می شود که عارف به خدا طول عمر به جهت زیادتی معرفت طلبد.
و مخفی نماند که آنچه مذکور شد از لقای الهی و رویت و مشاهده جمال ازلی نه به نوعی است که اهل سنت می گویند که به این چشم ظاهر جمال او دیده خواهد شد، «تعالی شأنه عن ذلک»، زیرا دیدن با این چشم در حق خدا چه در دنیا و چه در عقبی محال است.
به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را
ثقه الأسلام محمد بن معقوب کلینی و شیخ صدوق «رحمه الله علیهما» به سند صحیح روایت کرده اند که از حضرت امام صادق علیه السلام سوال شد «از آنچه مردمان روایت می کنند از دیدن خدا؟ پس فرمود که نور خورشید یک جزو از هفتاد جزو نور کرسی است و کرسی یک جزو از هفتاد جزو نورعرش است و عرش یک جزو از هفتاد جزو نور حجاب است و حجاب یک جزو از هفتاد جزو نور سر است، پس اگر راست می گویند چشم خود را تیز در نور خورشیدی که از ابر خالی باشد بدارند و ببینند می توانند یا نه» و أبو بصیر روایت کرده است که به حضرت صادق علیه السلام عرض کردم که «خبر ده مرا از اینکه آیا مومنین در روز قیامت خدا را می بینند؟ فرمود بلی پیش از قیامت نیز او را دیده اند عرض کردم که در چه وقت؟ فرمود: در وقتی که به ایشان گفت: «الست بربکم» ایشان گفتند بلی پس ساعتی ساکت شد، بعد فرمود: که مومنین در دنیا نیز او را می بینند، آیا تو حال او را نمی بینی؟ ابو بصیر گوید عرض کردم: فدای تو شوم این کلام را از تو نقل کنم؟ فرمود: نه، زیرا اگر این حدیث را نقل کنی انکار می کند او را منکری که به معنی آن جاهل است و چنین تقدیر می کند که این تشبیه کفر است و حال اینکه دیدن به دل، نه مثل دیدن به چشم است، و خدای تعالی برتر است از آنچه اهل تشبیه و اتحاد نسبت به او می دهند» از حضرت امیرالمومنین علیه السلام پرسیدند که «آیا خدای خود را دیده ای؟ فرمود: وای بر تو خدایی را که نمی بینم عبادت او را نمی کنم شخصی عرض کرد که چگونه او را دیده ای؟ فرمود: چشمهای ظاهر، به مشاهده، او را نمی بینند، و لیکن دلها او را به حقیقت ایمان می بینند» و اخبار در این خصوص بسیار است.
دوم: محبت و دوستی به او، زیرا که هر چه محبت عاشق بالاتر و عشق او افزونتر است لذت بهجت او از وصال، اقوی و اتم است.
سوم: به ظهور جمال معشوق و وضوح آن، زیرا لذت دیدن معشوق در تاریکی یا از دور یا از پس پرده نازکی کمتر است از دیدن او در روشنایی و نزدیک بی پرده و حجاب.
چهارم: به پریشانی خاطر عاشق و گرفتاری به آلام و غمهایی که دل او مشوش داشته باشد، زیرا که لذتی که آدم صحیح، و مطمئن خاطری که هیچ فکری بجز وصال و ملاقات معشوق ندارد از وصال او می برد هرگز ترسناک مشوش یا بیمار متألم یا کسی که دل او مشغول فکر مهمی است نمی برد پس کسی که محبت او اندک باشد و معشوق را از دور در تاریکی ببیند و به جهت شغلی از امور خود دل او پریشان باشد یا در جامه او عقربهای بسیار باشد که او را بگزند، اگر چه فی الجمله را از دیدار معشوق می یابد اما لذات او نسبتی ندارد به لذت عاشق دل از دست داده که محبت او به نهایت رسیده باشد و بجز یاد معشوق هیچ فکری نداشته باشد و معشوقه را در روز روشن بی پرده ملاقات کند پس همچنین لذت معرفت خدا در دنیا با وجود حجاب بدن و پرده تن و گرفتاری مشاغل دنیویه اگر چه همان تدبیر بدن خود باشد و تسلط مار و عقرب طبیعت از گرسنگی و تشنگی و غضب و حرص و شهوت و حبس در چاه طبیعت اصلا نسبتی ندارد با لذت لقاء و مشاهده در وقتی که همه اینها مرتفع گردد پس عارف به خدا چون در دنیا از عایق و مانع خالی نمی تواند بود ممکن نیست که بهجت صافی و لذت کامل از برای او حاصل شود.
بلی بعضی اوقات از عوائق غافل می گردد و بالمره وجود و هستی خود را فراموش می نماید، جمال معرفت خود را به او می نماید به نحوی که عقل او حیران و واله می شود و نزدیک به آن می رسد که دل او از عظمت الهی منشق گردد ولیکن این حالت مانند بوق خاطف می گذرد و دفعتا دل او مشغول و مشوش امور دنیویه می شود، و این لازم زندگانی در دنیاست پس تا مرگ نیامده این لذت خالی از نقصان نیست و عیش، عیش آخرت، و نشاط، نشاط آن عالم است بلکه حیات حقیقی همان است و بس: «و ان الدار الآخره لهی الحیوان لو کانوا یعلمون» و از این جهت است که هر که را کمال معرفت حاصل شد، مشتاق مرگ می شود و اگر حیات دنیا را خواهد به جهت تحصیل زیادتی معرفت می طلبد هر چه معرفت زیاد شد مشاهده روشن تر و قوی تر می گردد همچنان که هر چه تخم بیشتر و پاکیزه و نیکوتر است، زرع آن افزون تر و نیکوتر است و شکی نیست که معرفت خدا به جایی می رسد که بالاتر از آن مرتبه نباشد، چون دریای معرفت را ساحلی نه، و احاطه به کنه جلال او و جمال خداوندی محال است پس می شود که عارف به خدا طول عمر به جهت زیادتی معرفت طلبد.
و مخفی نماند که آنچه مذکور شد از لقای الهی و رویت و مشاهده جمال ازلی نه به نوعی است که اهل سنت می گویند که به این چشم ظاهر جمال او دیده خواهد شد، «تعالی شأنه عن ذلک»، زیرا دیدن با این چشم در حق خدا چه در دنیا و چه در عقبی محال است.
به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را
ثقه الأسلام محمد بن معقوب کلینی و شیخ صدوق «رحمه الله علیهما» به سند صحیح روایت کرده اند که از حضرت امام صادق علیه السلام سوال شد «از آنچه مردمان روایت می کنند از دیدن خدا؟ پس فرمود که نور خورشید یک جزو از هفتاد جزو نور کرسی است و کرسی یک جزو از هفتاد جزو نورعرش است و عرش یک جزو از هفتاد جزو نور حجاب است و حجاب یک جزو از هفتاد جزو نور سر است، پس اگر راست می گویند چشم خود را تیز در نور خورشیدی که از ابر خالی باشد بدارند و ببینند می توانند یا نه» و أبو بصیر روایت کرده است که به حضرت صادق علیه السلام عرض کردم که «خبر ده مرا از اینکه آیا مومنین در روز قیامت خدا را می بینند؟ فرمود بلی پیش از قیامت نیز او را دیده اند عرض کردم که در چه وقت؟ فرمود: در وقتی که به ایشان گفت: «الست بربکم» ایشان گفتند بلی پس ساعتی ساکت شد، بعد فرمود: که مومنین در دنیا نیز او را می بینند، آیا تو حال او را نمی بینی؟ ابو بصیر گوید عرض کردم: فدای تو شوم این کلام را از تو نقل کنم؟ فرمود: نه، زیرا اگر این حدیث را نقل کنی انکار می کند او را منکری که به معنی آن جاهل است و چنین تقدیر می کند که این تشبیه کفر است و حال اینکه دیدن به دل، نه مثل دیدن به چشم است، و خدای تعالی برتر است از آنچه اهل تشبیه و اتحاد نسبت به او می دهند» از حضرت امیرالمومنین علیه السلام پرسیدند که «آیا خدای خود را دیده ای؟ فرمود: وای بر تو خدایی را که نمی بینم عبادت او را نمی کنم شخصی عرض کرد که چگونه او را دیده ای؟ فرمود: چشمهای ظاهر، به مشاهده، او را نمی بینند، و لیکن دلها او را به حقیقت ایمان می بینند» و اخبار در این خصوص بسیار است.
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۳
ای سخن پرور ز نظم خویشتن غافل مشو
نیست فرزندی درین عالم ازین بهتر ترا
گر بود در وی فسادی قابل اصلاح هست
سر نمی پیچد ز حکمت هست فرمان بر ترا
نیست آن خودکام فرزندی که هر ساعت دهد
با تقاضاهای رنگارنگ درد سر ترا
سالها بس باشدش گسوت ز کاغذ پاره
وز خز و اطلس نباید کرد صرف زر ترا
می خورد دایم غذای خود ز بستان دوات
نیست مطلق غصه شیر و غم شکر ترا
می رود هر جا که باشد بی متاع و بی ملال
رفته رفته می کند مشهور بحر و بر ترا
نیست فرزندی درین عالم ازین بهتر ترا
گر بود در وی فسادی قابل اصلاح هست
سر نمی پیچد ز حکمت هست فرمان بر ترا
نیست آن خودکام فرزندی که هر ساعت دهد
با تقاضاهای رنگارنگ درد سر ترا
سالها بس باشدش گسوت ز کاغذ پاره
وز خز و اطلس نباید کرد صرف زر ترا
می خورد دایم غذای خود ز بستان دوات
نیست مطلق غصه شیر و غم شکر ترا
می رود هر جا که باشد بی متاع و بی ملال
رفته رفته می کند مشهور بحر و بر ترا
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱ - خطاب به آقای میرزا احمدخان مدعی العموم
چامه من پیش گفتارت بدان ماند که کس
در سپهر آرد ستاره در بهشت آرد گیا
چون فراوان آزمودم دیدمت با دار و برد
در سخن جادو کنی وز خامه داری کیمیا
دانش از گفت تو در گوش اندر آرد گوشوار
بینش از کلک تو اندر دیده دارد توتیا
هوش را پوری و دانش را پدروین نی شگفت
کت رضی الدین خداوند سخن باشد نیا
تو سپهرستی و این بیناره گویان خاک ره
تو پرندستی و این بیداد جویان بوریا
دشمنان داد هرجا سر بر آرند از زمین
نرم کوبیشان چنان چون دانه اندر آسیا
در سپهر آرد ستاره در بهشت آرد گیا
چون فراوان آزمودم دیدمت با دار و برد
در سخن جادو کنی وز خامه داری کیمیا
دانش از گفت تو در گوش اندر آرد گوشوار
بینش از کلک تو اندر دیده دارد توتیا
هوش را پوری و دانش را پدروین نی شگفت
کت رضی الدین خداوند سخن باشد نیا
تو سپهرستی و این بیناره گویان خاک ره
تو پرندستی و این بیداد جویان بوریا
دشمنان داد هرجا سر بر آرند از زمین
نرم کوبیشان چنان چون دانه اندر آسیا
غزالی : دیباچه و فهرست
فصل
بدان که چنان که کیمیا در گنجینهٔ هر پیرزنی نیابند بلکه در خزانهٔ یابند، کیمیای سعادت ابدی نیز هر جای نباشد در خزانهٔ ربوبیت باشد و خزانهٔ تعالی در آسمان جواهر فریشتگان است و در زمین دل پیغمبران است. ئس هر که این کیمیا جز از حضرت نبوت جوید راه غلط کرده باشد و آخر کار وی قلابی باشد و قلابی وی آشکارا گردد و پندار وی رسوا شود و با وی گویند: فکشفنا عنک عطاءک فبصرک الیوم حدید.
و از رحمتهای بزرگ ایزد تعالی یک آن است که صد و بیست و چهار هزار پیامبر را به خلق فرستاد بدین کار تا نسخت این کیمیا در خلق آموزند و با ایشان بگویند که جوهر را در بوتهٔ مجاهت چون باید نهاد و اخلاق ذمیمه را که خبث و کدورت دل از اوست از وی چون باید زدود و اوصاف حمیده را به وی چون باید کشید و از بهر این بود که چنان که به پادشاهی و پاکی خود تمدح کرد و به فرستادن انبیا صلوات الله علیهم اجمعین نیز تمدح کرد و منت نهاد و گفت:
یُسَبِّحُ لِلَّهِ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الْأَرْضِ الْمَلِکِ الْقُدُّوسِ الْعَزِیزِ الْحَکِیمِ
هُوَ الَّذِی بَعَثَ فِی الْأُمِّیِّینَ رَسُولًا مِنْهُمْ یَتْلُو عَلَیْهِمْ آیَاتِهِ وَیُزَکِّیهِمْ وَیُعَلِّمُهُمُ الْکِتَابَ وَالْحِکْمَةَ وَإِنْ کَانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِی ضَلَالٍ مُبِینٍ ویزکیهم آن بود که اخلاق ناپسندیده که صفات بهائم است از ایشان پاک کند وَیُعَلِّمُهُمُ الْکِتَابَ وَالْحِکْمَةَ آن است که صفات ملائکه را لباس و خلعت ایشان گرداند و مقصود از این کیمیا آن است که از هر چی مینباید وی را - و آن صفات نقص است- پاک و برهنه شود و به هر چه میبباید -و آن صفات کمال است- آراسته شود. و سرجملهأ این کیمیا آن است که روی از دنیا بگرداند و به خدای تعالی آورد. چنان که اول رسول را تعلیم کرد و گفت: واذکر اسم ربک و تبتل الیه تبتیلا و معنی تبتیل آن بود که از همه چیزها گسسته گردد و همگی خود بدو دهد. فذلک این کیمیا این است و تفصیل این دراز است.
و از رحمتهای بزرگ ایزد تعالی یک آن است که صد و بیست و چهار هزار پیامبر را به خلق فرستاد بدین کار تا نسخت این کیمیا در خلق آموزند و با ایشان بگویند که جوهر را در بوتهٔ مجاهت چون باید نهاد و اخلاق ذمیمه را که خبث و کدورت دل از اوست از وی چون باید زدود و اوصاف حمیده را به وی چون باید کشید و از بهر این بود که چنان که به پادشاهی و پاکی خود تمدح کرد و به فرستادن انبیا صلوات الله علیهم اجمعین نیز تمدح کرد و منت نهاد و گفت:
یُسَبِّحُ لِلَّهِ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الْأَرْضِ الْمَلِکِ الْقُدُّوسِ الْعَزِیزِ الْحَکِیمِ
هُوَ الَّذِی بَعَثَ فِی الْأُمِّیِّینَ رَسُولًا مِنْهُمْ یَتْلُو عَلَیْهِمْ آیَاتِهِ وَیُزَکِّیهِمْ وَیُعَلِّمُهُمُ الْکِتَابَ وَالْحِکْمَةَ وَإِنْ کَانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِی ضَلَالٍ مُبِینٍ ویزکیهم آن بود که اخلاق ناپسندیده که صفات بهائم است از ایشان پاک کند وَیُعَلِّمُهُمُ الْکِتَابَ وَالْحِکْمَةَ آن است که صفات ملائکه را لباس و خلعت ایشان گرداند و مقصود از این کیمیا آن است که از هر چی مینباید وی را - و آن صفات نقص است- پاک و برهنه شود و به هر چه میبباید -و آن صفات کمال است- آراسته شود. و سرجملهأ این کیمیا آن است که روی از دنیا بگرداند و به خدای تعالی آورد. چنان که اول رسول را تعلیم کرد و گفت: واذکر اسم ربک و تبتل الیه تبتیلا و معنی تبتیل آن بود که از همه چیزها گسسته گردد و همگی خود بدو دهد. فذلک این کیمیا این است و تفصیل این دراز است.
غزالی : عنوان اول - در شناختن نفس خویش
فصل سوم
اما حقیقت روح که وی چه چیز است و صفت خاص وی چیست، شریعت رخصت نداده است و برای این بود که رسول الله (ص) شرح نکرد، چنان که حق تعالی گفت: «و یالونک عن الروح قل الزوج من امر ربی» پیش از این دستوری نیافت که گوید: «روح از جمله کارهای الهی است و از «عالم امر است» و از آن عالم آمده است: «الا له الخلق و الامر» و عالم خلق جداست و عالم امر جدا، هر چه مساحت و مقدار و کمیت را به وی راه بود، آن را عالم خلق گویند و خلق در اصل لغت به معنی تقدیر بود و دل آدمی را مقدار و کمیت نباشد و برای این است که قسمت پذیر نیست، اگر قسمت پذیر بودی، روا بودی که در یک جانب وی جهل بودی به چیزی و در دیگر جانب علم هم بدان چیز، و در یک حال هم عالم بودی و هم جاهل و این محال باشد این روح با آنکه قسمت پذیر نیست و مقدار را به وی راه نیست، آفریده است و خلق، آفریدن را نیز گویند، چنان که تقدیر را گویند، پس بدین معنی از جمله خلق است و بدان دیگر معنی از عالم امر است نه از عالم خلق که عالم امر عبارت از چیزهایی است که مساحت و مقدار را به وی راه نباشد.
پس کسانی که پنداشتند که روح قدیمی است غلط کردند و کسانی که گفتند که عرض است هم غلط کردند که عرض را به خود قیام نبود و تبع بود و جان اصل آدمی است و همه قابل تبع وی است عرض چگونه بوده باشد؟ کسانی که گفتند جسم است هم غلط کردند که جسم قسمت پذیر بود و جان قسمت پذیر نیست اما چیزی دیگر هست که آن را روح گویند و قسمت پذیر است و لیکن آن روح ستوران نیز باشد، اما روح که ما آن را دل می گوئیم، محل معرفت خدای تعالی است و بهایم را این نباشد و این نه جسم است و نه عرض، بلکه گوهری است از جنس گوهر فرشتگان و حقیقت وی شناختن، دشوار بود و در شرح کردن آن رخصت نیست و در ابتدای رفتن راه دین، بدان معرفت حاجت نیست، بلکه اول راه دین مجاهدت است و چون کسی مجاهدت به شرط بکند، خود این معرفت وی را حاصل شود، بی آنکه از کسی بشنود و این معرفت از جمله ی آن هدایتی است که حق تعالی گفت: «و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا» و کسی که مجاهدت هنوز تمام نکرده باشد، با وی حقیقت روح گفتن روا نباشد اما پیش از مجاهدت لشکر دل را بباید دانست که کسی که لشکر دل را نداند جهاد نتواند کرد.
پس کسانی که پنداشتند که روح قدیمی است غلط کردند و کسانی که گفتند که عرض است هم غلط کردند که عرض را به خود قیام نبود و تبع بود و جان اصل آدمی است و همه قابل تبع وی است عرض چگونه بوده باشد؟ کسانی که گفتند جسم است هم غلط کردند که جسم قسمت پذیر بود و جان قسمت پذیر نیست اما چیزی دیگر هست که آن را روح گویند و قسمت پذیر است و لیکن آن روح ستوران نیز باشد، اما روح که ما آن را دل می گوئیم، محل معرفت خدای تعالی است و بهایم را این نباشد و این نه جسم است و نه عرض، بلکه گوهری است از جنس گوهر فرشتگان و حقیقت وی شناختن، دشوار بود و در شرح کردن آن رخصت نیست و در ابتدای رفتن راه دین، بدان معرفت حاجت نیست، بلکه اول راه دین مجاهدت است و چون کسی مجاهدت به شرط بکند، خود این معرفت وی را حاصل شود، بی آنکه از کسی بشنود و این معرفت از جمله ی آن هدایتی است که حق تعالی گفت: «و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا» و کسی که مجاهدت هنوز تمام نکرده باشد، با وی حقیقت روح گفتن روا نباشد اما پیش از مجاهدت لشکر دل را بباید دانست که کسی که لشکر دل را نداند جهاد نتواند کرد.
غزالی : عنوان اول - در شناختن نفس خویش
فصل چهاردهم
اگر کسی این جمله که رفت نداند، از حقیقت نبوت وی را هیچ خبر نبود الا به صورت و سماع و ولایت یکی از درجات شرف دل آدمی است و حاصل آن سه خاصیت است: یکی آنچه عموم خلق را در خواب کشف شود، وی را در بیداری کشف افتد دوم آن که نفس عموم خلق جز در تن ایشان اثر انکند و نفس وی در اجسامی که خارج از تن وی است اثر کند، بر طریقی که صلاح خلق در آن باشد یا فسادی نبود در آن سوم آن که آنچه از علوم که عموم خلق را به تعلیم حاصل شود، وی را بی تعلیم از باطن خویش حاصل شود و چون روا باشد که کسی زیرک و صافی دل باشد، بعضی از علمها به خاطر خویش به جای آرد بی تعلم روا باشد که کسی که صافی تر و قوی تر باشد، همه علمها یا بیشتر آن، یا بسیاری از آن از خود بشناسد و آن را علم لدنی گویند، چنانکه حق تعالی گفت: «و علمناه من لدنا علما».
هر که را این سه خاصیت جمع بود، وی از پیغمبران بزرگ باشد یا از اولیای بزرگ و اگر یکی بود از این هر سه، همین درجه اصل باشد و در هر یکی نیز تفاوت بسیار است که کسی باشد که از هر یکی وی را اندکی باشد و کسی بود که بسیار و کمال رسول ما (ص) بدان بود که وی را این هر سه خاصیت به غایت کمال بود و ایزد سبحانه و تعالی چون خواست که خلق را به نبوت وی راه دهد تا متابعت وی کنند و راه سعادت از وی بیاموزند، از این هر سه خاصیت نمودگاری هر کسی را بداد: خواب نمودگار یک خاصیت است و فراست راست نمودگار آن دیگر و خاطر راست در علوم، نمودگار آن دیگر.
و آدمی را ممکن نیست که به آن چیزی ایمان آرد که وی را جنس آن نباشد که هر چه وی را نمودگار آن نبود، خود وی را صورت آن مفهوم نشود و برای این است که هیچ کس حقیقت الهیت به کمال نشناسد الا الله تعالی و شرح این تحقیق دراز است و در کتاب «معانی اسماءالله» برهان روشن بگفته ایم.
و مقصود آن است اکنون که ما روا داریم که بیرون از این سه خاصیت، انبیاء و اولیا را خاصیتها باشد که ما را از آن خبر نیست که با ما نمودگار آن نیست، پس چنان که می گوییم که خدای تعالی را کس به کمال نشناسد مگر خدای عزوجل، می گوییم که رسول را (ص) کس به کمال نشناسد مگر رسول و آن که به درجه فوق وی است، پس از آدمیان قدر پیمبر هم پیمبر شناسد و ما را این مقدار بیش معلوم نیست، چه اگر ما را خواب نبودی و کسی ما را حکایت کردی که «کسی بیفتد و حرکت نکند و نبیند و نشنود و نگوید و بداند که فردا چه خواهد بود و چون شنوا و بینا بود، این نمی توانست دانست» هرگز ما را این باور نداشتیمی و آدمی هر چه را ندیده باشد باور نکند و برای این گفت حق تعالی: «بل کذبوا بمالم یحیطوا بعلمه و لما یاتهم تاویله» و گفت: «و اذلم یهتدوا به فسیقولون هذا افک قدیم» و عجب مدار که انبیا و اولیا را صفتی باشد که دیگران را از آن هیچ خبر نباشد و ایشان از آن لذتها و حالتها شرف یابند که می بینی که کسی وی را ذوق شعر نیست بدان سبب لذت وزن سماع نیاید و اگر کسی خواهد که وی را معنی آن تفهیم کند نتواند که وی از جنس این، خبر ندارد همچنین اکمه هرگز معنی الوان و لذت دیدار آن فهم نکند پس عجب مدار در قدرت خدای تعالی که بعضی از ادراکات را پس از درجه نبوت آفریند و پیش از این کسی از آن خبر ندارد.
هر که را این سه خاصیت جمع بود، وی از پیغمبران بزرگ باشد یا از اولیای بزرگ و اگر یکی بود از این هر سه، همین درجه اصل باشد و در هر یکی نیز تفاوت بسیار است که کسی باشد که از هر یکی وی را اندکی باشد و کسی بود که بسیار و کمال رسول ما (ص) بدان بود که وی را این هر سه خاصیت به غایت کمال بود و ایزد سبحانه و تعالی چون خواست که خلق را به نبوت وی راه دهد تا متابعت وی کنند و راه سعادت از وی بیاموزند، از این هر سه خاصیت نمودگاری هر کسی را بداد: خواب نمودگار یک خاصیت است و فراست راست نمودگار آن دیگر و خاطر راست در علوم، نمودگار آن دیگر.
و آدمی را ممکن نیست که به آن چیزی ایمان آرد که وی را جنس آن نباشد که هر چه وی را نمودگار آن نبود، خود وی را صورت آن مفهوم نشود و برای این است که هیچ کس حقیقت الهیت به کمال نشناسد الا الله تعالی و شرح این تحقیق دراز است و در کتاب «معانی اسماءالله» برهان روشن بگفته ایم.
و مقصود آن است اکنون که ما روا داریم که بیرون از این سه خاصیت، انبیاء و اولیا را خاصیتها باشد که ما را از آن خبر نیست که با ما نمودگار آن نیست، پس چنان که می گوییم که خدای تعالی را کس به کمال نشناسد مگر خدای عزوجل، می گوییم که رسول را (ص) کس به کمال نشناسد مگر رسول و آن که به درجه فوق وی است، پس از آدمیان قدر پیمبر هم پیمبر شناسد و ما را این مقدار بیش معلوم نیست، چه اگر ما را خواب نبودی و کسی ما را حکایت کردی که «کسی بیفتد و حرکت نکند و نبیند و نشنود و نگوید و بداند که فردا چه خواهد بود و چون شنوا و بینا بود، این نمی توانست دانست» هرگز ما را این باور نداشتیمی و آدمی هر چه را ندیده باشد باور نکند و برای این گفت حق تعالی: «بل کذبوا بمالم یحیطوا بعلمه و لما یاتهم تاویله» و گفت: «و اذلم یهتدوا به فسیقولون هذا افک قدیم» و عجب مدار که انبیا و اولیا را صفتی باشد که دیگران را از آن هیچ خبر نباشد و ایشان از آن لذتها و حالتها شرف یابند که می بینی که کسی وی را ذوق شعر نیست بدان سبب لذت وزن سماع نیاید و اگر کسی خواهد که وی را معنی آن تفهیم کند نتواند که وی از جنس این، خبر ندارد همچنین اکمه هرگز معنی الوان و لذت دیدار آن فهم نکند پس عجب مدار در قدرت خدای تعالی که بعضی از ادراکات را پس از درجه نبوت آفریند و پیش از این کسی از آن خبر ندارد.
غزالی : عنوان دوم - در شناختن حق تعالی
فصل پنجم
این بیچاره طبیعی محروم و منجم محروم، کارها با طبایع و نجوم حوالت کردندو مثال ایشان چون مورچه است که بر کاغذ می رود و کاغذ می بیند که سیاه می شود و بر وی نقشی پیدا می آید نگاه کند، سر قلم را بیند، شاد شود و گوید، «حقیقت این کار بشناختم و فارغ شدم. این نقاشی قلم می کند» و این مثل طبیعی است که هیچ چیز ندانست از تحرکات عالم جز درجه باز پسین.
پس چون مورچه دیگر بیامد که چشم وی فراخ تر بود و مسافت دیدار وی بیشتر، گفت غلط کردی که من این قلم مسخر می بینم و ورای وی چیزی دیگر همی بینم که این نقاشی وی میکند و بدین شاد شد و گفت، «حقیقت این است که من دانستم که نقاش انگشت است نه قلم و قلم مسخر است» و این مثال منجم است که نظر وی بیشتر بکشید و بدید که طبایع مسخر کواکب اند، و لکن ندانست که کواکب مسخر و فرشتگانند و به درجاتی که ورای آن بود راه نیافت.
و چنانچه این تفاوت میان طبیعی و منجم از عالم اجسام افتاد و از وی خلافی خاست، میان کسانی که به عالم ارواح ترقی کردند هم این خلاف است که بیشتر خلق چون از عالم اجسام ترقی کردند و چیزی بیرون اجسام باز یافتند، بر اول درجه فرود آمدند، و راه معراج به عالم ارواح بر ایشان بسته شد و در عالم ارواح که آن عالم انوار است همچنین عقبات و حجب بسیار است، بعضی درجه وی چون کوکب، و بعضی چون قمر، و بعضی چون شمس و این مراقی معراج کسانی است که ملکوت السموات به ایشان نمایند، چنان که در حق خلیل (ع) خبر داد حق عزوجل: «او کذالک نری ابراهیم ملکوت السموات و الارض» تا آنجا که گفت: «انی وجهت وجهی للذی فطر السموات و الارض» و برای این بود که رسول (ص) گفت: «ان الله عزوجل سبعین حجابا من نور لو کشفها لا حترقت سبحات وجهه کل من ادرک بصره» و شرح این در کتاب «مشکوه الانور و مصفاه الاسرار» گفته ایم، از آنجا طلب باید کرد.
و مقصود آن است که بدانی که طبیعی بیچاره که چیزی با حرارت و رطوبت و برودت و یبوست حوالت کرد، راست گفت که اگر ایشان در میانه اسباب الهی نبودندی، علم طلب باطل بودی، ولکن خطا از آن وجه کرد که چشم وی مختصر بود، به اول منزل فرود آمد و از او اصلی ساخت نه مسخری و خداوندی ساخت نه چاکری و وی خود از جمله چاکران بازپسین است که در صف النعال باشد و منجم که ستاره را در میان اسباب آورد، راست گفت که اگر نه چنین بودی، شب و روز برابر بودی که آفتاب ستاره ای است که روشنایی و گرمی در عالم از وی است و زمستان و تابستان برابر بودی که گرمی تابستان از آن است که آفتاب به میان آسمان نزدیک شود و در زمستان دور شود و آن خدای که در قدرت وی هست که آفتاب را گرم و روشن آفرید، چه عجب اگر زحل را سرد و خشک آفریند و زهره را گرم و تر آفریند، این در مسلمانی هیچ قدح نکند منجم از آنجا غلط کرد که از نجوم اصل و حوالت گاه ساخت و مسخری ایشان نبدید و ندانست که و الشمس و القمر و النجوم مسخرات بامره و مسخر آن باشد که وی را به کار دارند، پس ایشان کارگرانند، نه از جهت خویش، بلکه به کار داشتگانند از جهت عمال فرشتگان، چنان که اعصاب مستعملت در تحت تحریک اطراف، از جهت قوتی که اندر دماغ است و کواکب هم از چاکران باز پسین اند، اگر چه در درجه ی نقیبان اند و به صف النعال نه اند، چون چهار طبع که ایشان مسخران باز پسین اند، چون قلم در کتابت.
پس چون مورچه دیگر بیامد که چشم وی فراخ تر بود و مسافت دیدار وی بیشتر، گفت غلط کردی که من این قلم مسخر می بینم و ورای وی چیزی دیگر همی بینم که این نقاشی وی میکند و بدین شاد شد و گفت، «حقیقت این است که من دانستم که نقاش انگشت است نه قلم و قلم مسخر است» و این مثال منجم است که نظر وی بیشتر بکشید و بدید که طبایع مسخر کواکب اند، و لکن ندانست که کواکب مسخر و فرشتگانند و به درجاتی که ورای آن بود راه نیافت.
و چنانچه این تفاوت میان طبیعی و منجم از عالم اجسام افتاد و از وی خلافی خاست، میان کسانی که به عالم ارواح ترقی کردند هم این خلاف است که بیشتر خلق چون از عالم اجسام ترقی کردند و چیزی بیرون اجسام باز یافتند، بر اول درجه فرود آمدند، و راه معراج به عالم ارواح بر ایشان بسته شد و در عالم ارواح که آن عالم انوار است همچنین عقبات و حجب بسیار است، بعضی درجه وی چون کوکب، و بعضی چون قمر، و بعضی چون شمس و این مراقی معراج کسانی است که ملکوت السموات به ایشان نمایند، چنان که در حق خلیل (ع) خبر داد حق عزوجل: «او کذالک نری ابراهیم ملکوت السموات و الارض» تا آنجا که گفت: «انی وجهت وجهی للذی فطر السموات و الارض» و برای این بود که رسول (ص) گفت: «ان الله عزوجل سبعین حجابا من نور لو کشفها لا حترقت سبحات وجهه کل من ادرک بصره» و شرح این در کتاب «مشکوه الانور و مصفاه الاسرار» گفته ایم، از آنجا طلب باید کرد.
و مقصود آن است که بدانی که طبیعی بیچاره که چیزی با حرارت و رطوبت و برودت و یبوست حوالت کرد، راست گفت که اگر ایشان در میانه اسباب الهی نبودندی، علم طلب باطل بودی، ولکن خطا از آن وجه کرد که چشم وی مختصر بود، به اول منزل فرود آمد و از او اصلی ساخت نه مسخری و خداوندی ساخت نه چاکری و وی خود از جمله چاکران بازپسین است که در صف النعال باشد و منجم که ستاره را در میان اسباب آورد، راست گفت که اگر نه چنین بودی، شب و روز برابر بودی که آفتاب ستاره ای است که روشنایی و گرمی در عالم از وی است و زمستان و تابستان برابر بودی که گرمی تابستان از آن است که آفتاب به میان آسمان نزدیک شود و در زمستان دور شود و آن خدای که در قدرت وی هست که آفتاب را گرم و روشن آفرید، چه عجب اگر زحل را سرد و خشک آفریند و زهره را گرم و تر آفریند، این در مسلمانی هیچ قدح نکند منجم از آنجا غلط کرد که از نجوم اصل و حوالت گاه ساخت و مسخری ایشان نبدید و ندانست که و الشمس و القمر و النجوم مسخرات بامره و مسخر آن باشد که وی را به کار دارند، پس ایشان کارگرانند، نه از جهت خویش، بلکه به کار داشتگانند از جهت عمال فرشتگان، چنان که اعصاب مستعملت در تحت تحریک اطراف، از جهت قوتی که اندر دماغ است و کواکب هم از چاکران باز پسین اند، اگر چه در درجه ی نقیبان اند و به صف النعال نه اند، چون چهار طبع که ایشان مسخران باز پسین اند، چون قلم در کتابت.
غزالی : عنوان چهارم - در معرفت آخرت
عنوان چهارم (در معرفت آخرت)
(و در آن پانزده فصل است)
فصل اول: بهشت و دوزخ کالبدی و روحانی.
فصل دوم: حقیقت مرگ.
فصل سوم: توئی تو نه بدین قالب است.
فصل چهارم: نگاه داشتن اعتدال روح انسانی.
فصل پنجم: معنی حشر و نشر و بعث و اعاده.
فصل ششم: مشاهده بهشت و دوزخ در این دنیا.
فصل هفتم: معنی عذاب قبر.
فصل هشتم: حقیقت و درجات عذاب قبر.
فصل نهم: اژدرهای گور را به چشم سر نتوان دید.
فصل دهم: عذاب قبر برای همه نیست.
فصل یازدهم: راه آزمایش ایمنی از عذاب قبر.
فصل دوازدهم: سه جنس آتش ایمنی دوزخ روحانی.
فصل سیزدهم: آتش روحانی دردناکتر از آتش جسمانی است.
فصل چهاردهم: منازل سیر و سفر روح در دنیا.
فصل پانزدهم: به گمان ضعیف هم انکار آخرت روا نیست.
فصل اول: بهشت و دوزخ کالبدی و روحانی.
فصل دوم: حقیقت مرگ.
فصل سوم: توئی تو نه بدین قالب است.
فصل چهارم: نگاه داشتن اعتدال روح انسانی.
فصل پنجم: معنی حشر و نشر و بعث و اعاده.
فصل ششم: مشاهده بهشت و دوزخ در این دنیا.
فصل هفتم: معنی عذاب قبر.
فصل هشتم: حقیقت و درجات عذاب قبر.
فصل نهم: اژدرهای گور را به چشم سر نتوان دید.
فصل دهم: عذاب قبر برای همه نیست.
فصل یازدهم: راه آزمایش ایمنی از عذاب قبر.
فصل دوازدهم: سه جنس آتش ایمنی دوزخ روحانی.
فصل سیزدهم: آتش روحانی دردناکتر از آتش جسمانی است.
فصل چهاردهم: منازل سیر و سفر روح در دنیا.
فصل پانزدهم: به گمان ضعیف هم انکار آخرت روا نیست.
غزالی : عنوان چهارم - در معرفت آخرت
فصل ششم
همانا که گویی مذهب مشهور میان فقها و متکلمان آن است که جان آدمی به مرگ معدوم شود آنگاه وی را با وجود باز آرند و این مخالف آن است.
بدان که هر که از پس سخن دیگران شود، نابینا باشد، و این کسی گوید که نه از اهل تقلید باشد و نه از اهل بصیرت که اگر کسی از اهل بصیرت بودی، بدانستی که مرگ قالب، حقیقت آدمی را نیست نکند و اگر از اهل تقلید بودی، از قرآن و اخبار بشناختی که روح آدمی پس از مرگ به جای خویش بود که ارواح پس از مرگ دو قسم است: ارواح اشقیا، و ارواح سعدا اما در ارواح سعدا، قرآن مجید می فرماید: «و لا تحسبن قتلوا فی سبیل الله امواتا، بل احیاء عند ربهم یرزقون بما اتیهم الله من فضله فرحین» می فرماید، مپندارید که کسانی که در راه حق کشته شدند، ایشان مرده اند، بلکه زنده اند و شادمانند به خلعتها که از حضرت ربوبیت یافته اند و بر دوام از آن حضرت روزی خویش می ستانند) و اما در حق اشقیا، کافران بدر چون رسول (ص) و اصحاب ایشان را بکشتند، یک یک ایشان را آواز می داد و ندا می کرد و ایشان کشته و می گفت، «یا فلان، یا فلان! وعده ها که از حق تعالی یافته بودم در قهر دشمنان وی، همه را حق یافتم، و حق تعالی تحقیق کرد آن وعده ها که شما را داده بود به عقوبت، پس از مرگ حق یافتند یا نه.»
با وی گفتند، «ایشان مردارند، با ایشان چرا سخن می گویی؟» گفت (ص) «بدان خدای که نفس محمد به دست قدرت وی است که ایشان این سخن را شنواترند از شما، ولکن از جواب عاجزند» و هر که تفحص کند از اخبار که در حق مردگان آمده است و آگاه بودن ایشان از اهل ماتم و زیارت و آنچه در این عالم رود، بقطع داند که نیستی ایشان در شرع نیامده است، بلکه آن آمده است که صفت بگردد و منزل بگردد و گور یا غاری است از غارهای دوزخ یا روضه ای از روضه های بهشت.
پس به حقیقت بدان که به مرگ هیچ چیز از ذات تو و از خواص صفات تو باطل نشود، لکن حواس و حرکات و تخیلات تو که آن به واسطه دماغ است و به واسطه اعضا، باطل شود و تو آنجا بمانی فرد و مجرد، همچنان که از اینجا برفته ای و بدان که اسب بمیرد، اگر سوار جولاه بود فقیه نگردد و اگر نابینا بود بینا گردد، بلکه پیاده گردد و بس و قالب مرکب است، چون اسب و سوار توئی.
و بدین سبب است که کسانی که از خود و از محسوسات غایب شوند و به خود فرو شوند و به ذکر خدای تعالی مستغرق شوند، چنان که بدایت را تصوف است، احوال آخرت ایشان را به ذوق مشاهده بباشد که آن را روح حیوانی ایشان اگر چه از اعتدال مزاج بنگردیده باشد، لکن تا سیده شده باشد و چون خدری در وی پدید آمده باشد تا از حقیقت ذات ایشان را به خود هیچ مشغول ندارد، پس حال ایشان به حال مرده نزدیک باشد پس آنچه دیگران را به مرگ مکشوف خواهد شد، ایشان را اینجا مکشوف شود آنگه چون با خویشتن آیند و با عالم محسوسات افتند، بیشتر آن باشد که از آن چیزی بر یاد وی بنمانده باشد، ولکن اثری از آن با وی بمانده باشد اگر حقیقت بهشت با وی نموده باشند، روح و راحت و نشاط و شادی آن با وی باشد و اگر دوزخ بر وی عرض کرده باشند، کوفتگی و خستگی آن با وی باشد و اگر چیزی از آن در ذکر وی بمانده باشد، از آن خبر باز دهد و اگر خزانه خیال آن چیز را محاکاتی کرده باشد، برمثالی باشد که آن مثال بهتر در حفظ بمانده باشد، از آن خبر باز دهد، چنان که رسول (ص) در نماز دست فراخت و گفت، «خوشه ای از انگور بهشت بر من عرضه کردند، خواستم که بدین جهان آورم» و گمان مبر که حقیقتی که از خوشه انگور محاکات آن کرده باشد بدین جهان توان آوردن، بلکه این خود محال باشد و اگر ممکن بودی بیاوردی، ولکن وی را کشف افتاده بود به مشاهده و حقیقت استحالت این شناختن دراز است و تو را طلب کردن این حاجت نیست.
و تفاوت مقامات علما چنین بود که یکی را همگی آن گیرد تا بداند که آن خوشه انگور از بهشت چه بود و چرا بود که وی بدید و دیگران ندیدند و دیگران را نصیب از این واقعه بیش از آن نبود که وی دست بجنبانید «الفعل القلیل لا یبطل الصلوه» کردار اندک باطل نکند نماز را، و اندر تفصیل این نظر دراز کند و پندارد که علم اولین و آخرین خود این است و هر که این بدانست و بدان قناعت نکرد و بدان دیگر مشغول شد، وی خود معطل است و از علم شریعت معرض و مقصود آن است که گمان مبری که رسول (ص) از بهشت خبر بازداد به تقلید و به سماع از جبرئیل، چنان که تو معنی سماع دانی از جبرئیل که آن معنی نیز همچون دیگر کارها شناخته ای، لکن رسول (ص) بهشت را بدید و بهشت را به حقیقت در این عالم نتوان دید، بلکه وی بدان عالم شد و از این عالم غایب شد و این یک نوع از معراج وی بود لکن غایب شدن بر دو وجه است: یکی بمردن روح حیوانی و دیگر بتاسیدن روح حیوانی اما در این عالم بهشت را نتوان دید، چنان که هفت آسمان و هفت زمین در پوست پسته ای نگنجد، ذره ای از بهشت در این جهان نگنجد، بل چنان که حاسه سمع معزول است از آن که صورت آسمان و زمین در وی پدید آید، چنان که در چشم، همه حواس این جهانی از همه لذات بهشت معزول است و حواس آن جهانی خود دیگر است.
بدان که هر که از پس سخن دیگران شود، نابینا باشد، و این کسی گوید که نه از اهل تقلید باشد و نه از اهل بصیرت که اگر کسی از اهل بصیرت بودی، بدانستی که مرگ قالب، حقیقت آدمی را نیست نکند و اگر از اهل تقلید بودی، از قرآن و اخبار بشناختی که روح آدمی پس از مرگ به جای خویش بود که ارواح پس از مرگ دو قسم است: ارواح اشقیا، و ارواح سعدا اما در ارواح سعدا، قرآن مجید می فرماید: «و لا تحسبن قتلوا فی سبیل الله امواتا، بل احیاء عند ربهم یرزقون بما اتیهم الله من فضله فرحین» می فرماید، مپندارید که کسانی که در راه حق کشته شدند، ایشان مرده اند، بلکه زنده اند و شادمانند به خلعتها که از حضرت ربوبیت یافته اند و بر دوام از آن حضرت روزی خویش می ستانند) و اما در حق اشقیا، کافران بدر چون رسول (ص) و اصحاب ایشان را بکشتند، یک یک ایشان را آواز می داد و ندا می کرد و ایشان کشته و می گفت، «یا فلان، یا فلان! وعده ها که از حق تعالی یافته بودم در قهر دشمنان وی، همه را حق یافتم، و حق تعالی تحقیق کرد آن وعده ها که شما را داده بود به عقوبت، پس از مرگ حق یافتند یا نه.»
با وی گفتند، «ایشان مردارند، با ایشان چرا سخن می گویی؟» گفت (ص) «بدان خدای که نفس محمد به دست قدرت وی است که ایشان این سخن را شنواترند از شما، ولکن از جواب عاجزند» و هر که تفحص کند از اخبار که در حق مردگان آمده است و آگاه بودن ایشان از اهل ماتم و زیارت و آنچه در این عالم رود، بقطع داند که نیستی ایشان در شرع نیامده است، بلکه آن آمده است که صفت بگردد و منزل بگردد و گور یا غاری است از غارهای دوزخ یا روضه ای از روضه های بهشت.
پس به حقیقت بدان که به مرگ هیچ چیز از ذات تو و از خواص صفات تو باطل نشود، لکن حواس و حرکات و تخیلات تو که آن به واسطه دماغ است و به واسطه اعضا، باطل شود و تو آنجا بمانی فرد و مجرد، همچنان که از اینجا برفته ای و بدان که اسب بمیرد، اگر سوار جولاه بود فقیه نگردد و اگر نابینا بود بینا گردد، بلکه پیاده گردد و بس و قالب مرکب است، چون اسب و سوار توئی.
و بدین سبب است که کسانی که از خود و از محسوسات غایب شوند و به خود فرو شوند و به ذکر خدای تعالی مستغرق شوند، چنان که بدایت را تصوف است، احوال آخرت ایشان را به ذوق مشاهده بباشد که آن را روح حیوانی ایشان اگر چه از اعتدال مزاج بنگردیده باشد، لکن تا سیده شده باشد و چون خدری در وی پدید آمده باشد تا از حقیقت ذات ایشان را به خود هیچ مشغول ندارد، پس حال ایشان به حال مرده نزدیک باشد پس آنچه دیگران را به مرگ مکشوف خواهد شد، ایشان را اینجا مکشوف شود آنگه چون با خویشتن آیند و با عالم محسوسات افتند، بیشتر آن باشد که از آن چیزی بر یاد وی بنمانده باشد، ولکن اثری از آن با وی بمانده باشد اگر حقیقت بهشت با وی نموده باشند، روح و راحت و نشاط و شادی آن با وی باشد و اگر دوزخ بر وی عرض کرده باشند، کوفتگی و خستگی آن با وی باشد و اگر چیزی از آن در ذکر وی بمانده باشد، از آن خبر باز دهد و اگر خزانه خیال آن چیز را محاکاتی کرده باشد، برمثالی باشد که آن مثال بهتر در حفظ بمانده باشد، از آن خبر باز دهد، چنان که رسول (ص) در نماز دست فراخت و گفت، «خوشه ای از انگور بهشت بر من عرضه کردند، خواستم که بدین جهان آورم» و گمان مبر که حقیقتی که از خوشه انگور محاکات آن کرده باشد بدین جهان توان آوردن، بلکه این خود محال باشد و اگر ممکن بودی بیاوردی، ولکن وی را کشف افتاده بود به مشاهده و حقیقت استحالت این شناختن دراز است و تو را طلب کردن این حاجت نیست.
و تفاوت مقامات علما چنین بود که یکی را همگی آن گیرد تا بداند که آن خوشه انگور از بهشت چه بود و چرا بود که وی بدید و دیگران ندیدند و دیگران را نصیب از این واقعه بیش از آن نبود که وی دست بجنبانید «الفعل القلیل لا یبطل الصلوه» کردار اندک باطل نکند نماز را، و اندر تفصیل این نظر دراز کند و پندارد که علم اولین و آخرین خود این است و هر که این بدانست و بدان قناعت نکرد و بدان دیگر مشغول شد، وی خود معطل است و از علم شریعت معرض و مقصود آن است که گمان مبری که رسول (ص) از بهشت خبر بازداد به تقلید و به سماع از جبرئیل، چنان که تو معنی سماع دانی از جبرئیل که آن معنی نیز همچون دیگر کارها شناخته ای، لکن رسول (ص) بهشت را بدید و بهشت را به حقیقت در این عالم نتوان دید، بلکه وی بدان عالم شد و از این عالم غایب شد و این یک نوع از معراج وی بود لکن غایب شدن بر دو وجه است: یکی بمردن روح حیوانی و دیگر بتاسیدن روح حیوانی اما در این عالم بهشت را نتوان دید، چنان که هفت آسمان و هفت زمین در پوست پسته ای نگنجد، ذره ای از بهشت در این جهان نگنجد، بل چنان که حاسه سمع معزول است از آن که صورت آسمان و زمین در وی پدید آید، چنان که در چشم، همه حواس این جهانی از همه لذات بهشت معزول است و حواس آن جهانی خود دیگر است.
غزالی : عنوان چهارم - در معرفت آخرت
فصل پانزدهم
گروهی از ابلهان که ایشان را به قوت آن است که کارها به بصیرت خویش بشناسند و نه توفیق یابند که از شریعت قبول کنند، در کار آخرت متحیر باشند و شک بر ایشان غالب بود و باشد که چون شهوت غلبت گیرد و موافق طبع ایشان آن نماید که آخرت را انکار کنند، در باطن ایشان آن انکار پدیدار آید و شیطان آن را تربیت کند و پندارند که هر چه آمده است در صفت دوزخ برای هراس دادن آمده است و هرچه در بهشت گفته اند همه عشوه است بدین سبب به متابعت شهوت مشغول شوند و از ورزیدن شریعت باز ایستند و در کسانی که شریعت ورزند به چشم حقارت نگرند و گویند که ایشان در جوال اند و فریفته اند و چنین احمق را کجا قوت این باشد که چنین اسرار به برهان معلوم تواند کرد، پس وی را دعوت باید کرد تا در یک سخن ظاهر نیک تامل کند و با وی گویند، «اگرچه غالب ظن تو آن است که این صد و بیست و چهار هزار پیغامبر و همه اولیا و علما و حکما غلط کردند و مغرور بودند و تو با احمقی خویش چندین حال بدانستی، آخر ممکن نیست که این غلط تو را افتاده باشد و مغرور بودی که حقیقت آخرت ندانسته ای و عذاب روحانی فهم نکرده و وجه و مثال روحانیات از عالم محسوسات ندانسته ای؟» اگر چنان است که غلط خویش روا دارد و گوید، «چنان که دانم که دو از یکی بیشتر بود و همچنین دانم که روح را حقیقتی نیست و وی را بقایی نتواند بود، و وی را هیچ راحتی و رنجی نتواند بود پس از مرگ، نه روحانی و نه جسمانی»، آن کس را مزاج تباه شده باشد و از وی نومید باید شد که وی از آن قوم است که خدای تعالی گفت، «و ان تدعهم الی الهدی فلن یهتدوا اذا ابدا»، و اگر گوید، «محال بودن این مرا ضروری نیست، چه این ممکن است ولکن بعید است، و چون این حال مرا به حقیقت معلوم نیست و به ظن غالب معلوم نیست، به گمانی ضعیف چرا خویشتن همه عمر در حجر تقوی کنم و از لذات بازایستم» با وی گوئیم که اکنون که بدین مقدار اقرار دادی، بر تو واجب شد به حکم عقل که راه شرع فراپیش گیری که خطر چون عظیم باشد به گمان ضعیف از وی بگریزند، چه اگر تو قصد طعامی کنی که بخوری و کسی گوید ماری دهان در این طعام کرده است، تو دست باز کشی، اگرچه گمان آن بود که وی دروغ می گوید و برای آن می گوید تا وی بخورد، ولکن چون ممکن بود که راست می گوید با خویشتن گویی، «اگر نخورم رنج این گرسنگی سهل است و اگر بخورم نباید که او راست گفته باشد و من هلاک شوم» و همچنین اگر بیمار شوی و در خطر باشی، تعویذشناسی گوید، «یک درم سیم بده تا تو را تعویذ کنم و بر کاغذی و نقشی بر آن کنم که بهتر شوی» هرچند که ظن غالب تو آن بود هر آن نقش با تندرستی هیچ مناسبت ندارد، ولکن گویی، «باشد که راست می گوید و ترک آن یک درم گفتن سهل است» و اگر منجم گوید، «چون ماه به فلان جای رسد فلان داروی تلخ بخور تا بهتر شوی» آن رنج بکشی به قول وی و گویی، «باشد که راست می گوید و اگر دروغ می گوید، آن رنج سهل است.»
پس نزدیک هیچ عاقل، قول صد و بیست و چهار هزار پیغمبر و اتفاق جمله بزرگان عالم چون اولیاء و حکما کمتر از قول منجمی و تعویذنویسی و طبیبی ترسا نباشد که به قول وی رنجی اندک بر خود نهد اندک بر خود نهد تا از رنج آن که عظیمتر است، باشد که خلاصی یابد و رنج و زیان که اندک گردد، به اضافت اندک گردد چون کسی که حساب برگیرد که عمر دنیا چند است و از ابد که آن را اول نیست به نسبت با ازل که آن را آخر نیست چند یک است، داند که این رنج کشیدن، اندک باشد در جنب آن خطر عظیم که با خویشتن گوید که، «اگر ایشان راست می گویند و من اندر چنان عذابی بمانم چه کنم، و مرا این راحت دنیا که روزی چند بگذاشته ام چه سود کند؟ و ممکن باشد که راست می گویند.»
و ابد را معنی آن باشد که اگر همه عالم پر از گاورس کنند و مرغی را بفرمایند تا هر هزار سال یکی دانه گاورس بر می گیرد، آن گاورس برسد و از ابد هیچ کم نشود، پس چندین مدت عذاب، اگر روحانی بود و اگر جسمانی بود و اگر خیالی بود، چگونه توان کشید و عمر دنیا را در جنب آن چقدر باشد؟ و هیچ عاقلی نباشد که در اندیشه تمام نکند که راه احتیاط رفتن و حذر کردن از چنین خطر واجب بود، اگرچه با رنج بود و اگرچه با گمان بود که خلق برای بازرگانی در دریا نشینند و سفرها دراز می کنند، و رنجهای بسیار می کشند، همه به گمان می کنند اگر این مرد را یقین نیست، آخر گمانی ضعیف هست؟ پس اگر بر خویشتن شفقت دارد، به احتمال این فراگیرد.
و برای این بود که امیرالمومنین علی (ع) با ملحدی مناظره می کرد، گفت، «اگر چنان است که تو می گویی، هم تو رستی و هم ما و اگر چنان است که ما می گوییم، ما رستیم و تو افتیدی و در عذاب ابدی ماندی» و این سخن که امیرالمومنین علی (ع) گفته است، به مقدار ضعف عقل آن ملحد گفته است، نه بدان که وی در گفته و اعتقاد خویش در شک بود، لکن دانست که آنچه راه یقین است، فهم آن ملحد احتمال نکند.
پس بدان که هر که در عالم جز به زاد آخرت مشغول است، به غایت احمق است و سبب آن غفلت است و اندیشه ناکردن که شهوات دنیا ایشان را خود چندان می فرونگذارد که اندر این اندیشه کنند وگرنه که یقین می داند و آن کس که به گمان غالب می داند و آن کس که گمان ضعیف می برد، بر همه واجب باشد به حکم عقل که از آن خطر عظیم حذر کنند و راه ایمنی و احتیاط گیرند تا سلامت یابند انشاءالله.
تمام شد سخن در عنوان مسلمانی، از معرفت نفس، معرفت حق، جل و جلاله و عظم شأنه و عز کبریاوه و لااله غیره و معرفت دنیا و معرفت آخرت پس از این ارکان معاملت مسلمانی آغاز کنیم، انشاءالله العزیز وحده .
پس نزدیک هیچ عاقل، قول صد و بیست و چهار هزار پیغمبر و اتفاق جمله بزرگان عالم چون اولیاء و حکما کمتر از قول منجمی و تعویذنویسی و طبیبی ترسا نباشد که به قول وی رنجی اندک بر خود نهد اندک بر خود نهد تا از رنج آن که عظیمتر است، باشد که خلاصی یابد و رنج و زیان که اندک گردد، به اضافت اندک گردد چون کسی که حساب برگیرد که عمر دنیا چند است و از ابد که آن را اول نیست به نسبت با ازل که آن را آخر نیست چند یک است، داند که این رنج کشیدن، اندک باشد در جنب آن خطر عظیم که با خویشتن گوید که، «اگر ایشان راست می گویند و من اندر چنان عذابی بمانم چه کنم، و مرا این راحت دنیا که روزی چند بگذاشته ام چه سود کند؟ و ممکن باشد که راست می گویند.»
و ابد را معنی آن باشد که اگر همه عالم پر از گاورس کنند و مرغی را بفرمایند تا هر هزار سال یکی دانه گاورس بر می گیرد، آن گاورس برسد و از ابد هیچ کم نشود، پس چندین مدت عذاب، اگر روحانی بود و اگر جسمانی بود و اگر خیالی بود، چگونه توان کشید و عمر دنیا را در جنب آن چقدر باشد؟ و هیچ عاقلی نباشد که در اندیشه تمام نکند که راه احتیاط رفتن و حذر کردن از چنین خطر واجب بود، اگرچه با رنج بود و اگرچه با گمان بود که خلق برای بازرگانی در دریا نشینند و سفرها دراز می کنند، و رنجهای بسیار می کشند، همه به گمان می کنند اگر این مرد را یقین نیست، آخر گمانی ضعیف هست؟ پس اگر بر خویشتن شفقت دارد، به احتمال این فراگیرد.
و برای این بود که امیرالمومنین علی (ع) با ملحدی مناظره می کرد، گفت، «اگر چنان است که تو می گویی، هم تو رستی و هم ما و اگر چنان است که ما می گوییم، ما رستیم و تو افتیدی و در عذاب ابدی ماندی» و این سخن که امیرالمومنین علی (ع) گفته است، به مقدار ضعف عقل آن ملحد گفته است، نه بدان که وی در گفته و اعتقاد خویش در شک بود، لکن دانست که آنچه راه یقین است، فهم آن ملحد احتمال نکند.
پس بدان که هر که در عالم جز به زاد آخرت مشغول است، به غایت احمق است و سبب آن غفلت است و اندیشه ناکردن که شهوات دنیا ایشان را خود چندان می فرونگذارد که اندر این اندیشه کنند وگرنه که یقین می داند و آن کس که به گمان غالب می داند و آن کس که گمان ضعیف می برد، بر همه واجب باشد به حکم عقل که از آن خطر عظیم حذر کنند و راه ایمنی و احتیاط گیرند تا سلامت یابند انشاءالله.
تمام شد سخن در عنوان مسلمانی، از معرفت نفس، معرفت حق، جل و جلاله و عظم شأنه و عز کبریاوه و لااله غیره و معرفت دنیا و معرفت آخرت پس از این ارکان معاملت مسلمانی آغاز کنیم، انشاءالله العزیز وحده .
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۳ - اصل اول
بدان که هر که مسلمان شود، اول واجب بر وی آن است که معنی کلمه لااله الاالله محمد رسول الله را که به زبان گفت، به دل بداند و باور کند، چنان که هیچ شک را به وی راه نبود و چون باور کرد دل وی بر آن قرار گرفت چنان که شک را بدان راه نبود، این کفایت بود در اصل مسلمانی و دانستن به دلیل و برهان فرض عین نیست بر هر مسلمانی، که رسول (ص) عرب را به طلب دلیل و خواندن کلام و جستن و شبهتها جواب آن نفرمود، بلکه تصدیق و باور داشتن کفایت کرد و درجه عموم خلق بیش از این نباشد.
اما لابد است که فرقی باشند، که ایشان راه سخن گفتن بدانند و اگر کسی شبهتی افکند تا عامی را از آن بیفکند، ایشان را زبان آن باشد که آن شبهت را دفع کنند و این صنعت را «کلام» گویند و این فرض کفایت بود که در هر شهری یک دو تن بدین صفت باشند بس بود و عامی صاحب اعتقاد باشد و متکلم شحنه و بدرقه اعتقاد وی باشد.
اما حقیقت معرفت خود راهی دیگر است و رأی این هر دو مقام و مقدمه آن مجاهدت است تا کسی راه مجاهدت و ریاضت نرود، تمام وی بدان درجه نرسد و مسلم نباشد وی را بدان دعوی کرد که زیان آن بیش از سود وی باشد و مثال وی چون کسی بود که پیش از پرهیز کردن دارو خورد، بیم آن بود که هلاک شود، چه آن دارو به صفت اخلاط معده وی گردد و از او شفا حاصل نیاید و در بیماری زیادت کند.
و آنچه در عنوان مسلمانی گفتیم، نمودار و نشانی است از حقیقت معرفت تا کسی که اهل آن باشد طلب کند و نتواند کرد طلب حقیقت آن، الا کسی که وی را در دنیا هیچ علاقت نباشد که مشغول کند و همه عمر به هیچ مشغول نخواهد بود مگر به طلب حق تعالی و آن کاری دشوار و دراز است: پس بدانچه غذای جمله خلق است اشارت کنیم و آن اعتقاد اهل سنت است تا هر کسی این اعتقاد در دل خود قرار دهد که این اعتقاد تخم سعادت وی خواهد بود
پیدا کردن اعتقاد
بدان که تو آفریده ای و تو را آفریدگاری است که آفریدگار همه عالم و هرچه در عالم است اوست و یکی است که وی را شریک و انباز نیست و یگانه است، وی را همتا نیست و همیشه بوده است که هستی او را بتدا نیست و همیشه باشد که وجود وی را آخر نیست و هستی وی در ازل و ابد که واجب است نیستی را به وی راه نیست هستی وی به ذات خود است که وی را به هیچ چیز نیاز نیست و هیچ چیز از وی بی نیاز نیست، بلکه قیام وی به ذات خود است و قیام همه چیزها به وی است.
تنزیه
وی در ذات خود جوهر نیست و عرض نیست و وی را در هیچ کالبد فرود آمدن نیست و به هیچ چیز مانند نیست و هیچ چیز مانند وی نیست و او را صورت نیست و چندی و چونی و چگونگی را به وی راه نیست و هرچه در خیال آید و در خاطر آید، از کمیت و کیفیت، وی از آن پاک است که آن همه صفات آفریدگان وی است و وی به صفت هیچ آفریده نیست، بلکه هر چه وهم و خیال صورت کند، وی آفریدگار آن است و خردی و بزرگی مقدار را به وی راه نیست که این نیز صفت اجسام عالم است و وی جسم نیست و وی را با هیچ جسم پیوند نیست و بر جای نیست و در جای نیست، بلکه خود اصلا جایگیر و جای پذیر نیست و هر چه در عالم است زیر عرش است و عرش زیر قدرت وی مسخر است، و وی فوق عرش است، نه چنان که جسمی فوق جسمی باشد، که وی جسم نیست، و عرش حامل و بردارنده وی نیست، بلکه عرش و جمله عرش همه برداشته و محمولطف و قدرت وی اند و امروز هم بدان صفت است که در ازل بود، پیش از آن که عرش را بیافرید و تا ابد همچنان خواهد بود که تغیر و گردش را به وی صفات وی راه نیست که اگر گردش به صفت نقصانی بود، خدای را نشاید و اگر به صفت کمالی باشد، از پیش ناقص بوده باشد و حاجتمند این کمال بوده باشد و محتاج آفریده بود و خدایی را نشاید و باز آن که از همه صفات آفریدگان منزه است، در این جهان دانستنی است و در آن جهان دیدنی است، و چنان که در این جهان بی چون و بی چگونه دانند وی را، در آن جهان نیز بی چون و بی چگونه بینند وی را که آن دیدار از جنس دیدار این جهانی نیست.
قدرت
و باز آن که مانند هیچ چیز نیست، بر همه چیزها قادر است و توانایی وی بر کمال است که هیچ عجز و نقصان و ضعف را به وی راه نیست، بلکه هرچه خواست کرد، و هرچه خواهد کند و هفت آسمان و هفت زمین و عرش و کرسی و هرچه هست، همه در قبضه قدرت وی مقهور و مسخر است و به دست هیچ کس، جز وی، هیچ چیز نیست و وی را در آفرینش هیچ یار و انباز نیست.
علم
و وی داناست به هرچه دانستنی است و علم وی به همه چیزها محیط است و از علا تا ثری هیچ چیزی بی دانش وی نرود، چه همه از وی رود و از قدرت وی پدید آید بلکه عدد ریگ بیابان و برگ درختان و اندیشه دلها و ذره های هوا در علم وی چنان مکشوف است که عدد آسمانها.
ارادت
و هر چه در عالم است، همه به خواست و ارادت وی است هیچ چیز، از اندک و بسیار و خرد و بزرگ و خیر و شر و طاعت و معصیت و کفر و ایمان و سود و زیان و زیادت و نقصان و رنج و حرارت و بیماری و تندرستی، نرود الا به تقدیر و مشیت وی و به قضا و حکم وی اگر هم عالم گرد آیند، از جن و انس و شیاطین و ملایک، تا یک ذره از عالم بجنبانند، یا بر جای بدارند یا بیش کنند یا کم کنند، بی خواست وی همه عاجز باشند و نتوانند بلکه جز آن که وی خواهد در وجود نیاید، و هر چه وی خواست نباشد و هیچ چیز و هیچ کس دفع آن نتوانند هرچه هست و هرچه بود و هرچه باشد همه به تدبیر و تقدیر وی است.
سمع و بصر
و چنانکه داناست به هر چیز دانستنی است، بینا و شنواست به هرچه دیدنی و شنیدنی است و دور و نزدیک در شنوایی وی برابر بود و تاریک و روشن در بینایی وی برابر بود و آواز پای مورچه ای که در تاریکی شب برود، از شنوایی وی بیرون نبود و رنگ و صورت کرمی که در تحت الثری بود از دیدار وی بیرون نبود و دیدار وی به چشم نبود و شنوایی وی به گوش نبود، چنان که دانش وی به تدبیر و اندیشه نبود و آفریدن وی به آلت نبود.
کلام
و فرمان وی بر همه خلق واجب است و خبر وی از هرچه خبر داد راست است و وعده و وعید وی حق است و فرمان و خبر و وعده و وعید همه سخن وی است و وی، چنان که زنده و دانا و توانا و بینا و شنواست، گویاست و با موسی (ع) سخن گفت بی واسطه و سخن وی به کام و زبان و لب و دهان نیست و چنان که سخن که در دل آدمی بود حرف و صورت نیست، یعنی آوازه نیست و چنان که سخن که در دل آدمی بود حرف و صورت نیست، یعنی آوازه نیست، سخن حق تعالی پاکتر و منزه تر است از این صفت و قرآن و تورات و انجیل و زبور و همه کتب پیغمبران سخن وی است و سخن وی صفت وی است و همه صفات وی قدیم است و همیشه بوده است.
و چنان که ذات ایزد، سبحانه و تعالی، در دل ما معلوم است، و با زبان مذکور است و علم ما آفریده و معلوم قدیم و ذکر ما آفریده و مذکور قدیم، ذات سخن همچنین قدیم است و در دل ما محفوظ است و به زبان ما و مقرو در مصحف مکتوب محفوظ نامخلوق و حفظ مخلوق و مقرو و نامخلوق و قراء مخلوق، و مکتوب نامخلوق و کتابت مخلوق.
افعال
و هرچه در علم است آفریده وی است و هرچه آفرید چنان آفرید که از آن بهتر و نیکوتر نباشدو اگر عقل همه عقلا درهم زنند و اندیشه کنند تا این مملکت را صورتی دیگر نیکوتر بیندیشند یا بهتر از این تدبیری کنند یا چیز نقصان کنند یا زیادت کنند، نتوانند و آنچه اندیشیند که بهتر از این می باید خطا کنند و از سر حکمت و مصلحت آن غافل باشند، بلکه مثل ایشان چون نابینایی بود که در سرایی باشد و هر قماشی بر جای خویش باشد و وی نبیند، چون بر آنجا می افتد، می گوید که، «این چرا بر راه نهاده اند»، و آن خود بر راه نباشد، ولکن وی خود راه نبیند.
پس هرچه آفرید به عدل و حکمت آفرید و چنان آفرید که می بایست و اگر به کمال تر از این ممکن بودی و نیافریدی، از عجز بودی یا از بخل و این هر دو بر وی محال است پس هرچه آفرید، از رنج و بیماری و درویشی و جهل و عجز، همه به عدل است و ظلم خود از وی ممکن نیست که ظلم آن باشد که در مملکت کسی دیگر تصرف کنند و از وی تصرف کردن در مملکت دیگری ممکن نبود که با وی مالک دیگر محال باشد، چه هرچه بود و هست و تواند بود، همه مملوک اند و مالک وی است و بس بی انباز و بی همتا.
آخرت
و عالم که آفرید از دو جنس آفرید: عالم اجساد و عالم ارواح و از عالم اجسام منزلگاه روح آدمیان ساخت تا زاد آخرت از این عالم برگیرند.
و هر کسی را مدتی تقدیر کرد که در این عالم باشد و آخرت مدت اجل وی باشد که زیادت و نقصان را به وی راه نباشد چون اجل درآید، جان را از تن جدا کند و در قیامت که روز حساب و مکافات است، جان را به کالبد دهد و همه را برانگیزد و هر کسی کردارهای خویش بیند در نامه ای بنوشته که هرچه کرده باشد همه را با یاد وی دهد و مقدار معصیت و طاعت وی وی را معلوم گردانند به ترازویی که شایسته آن کار باشد و آن ترازو با ترازوی این جهانی نماند.
صراط
و آنگاه همه را بر صراط گذر فرمایند و صراط باریکتر از موی و تیزتر از شمشیر بود هرکه در این عالم بر صراط مستقیم راست ایستاده باشد، به آسانی بر آن صراط بگذرد و هرکه راه راست نداشته باشد، بر صراط راه نیابد و به دوزخ افتد.
و بر سر صراط همه را بدارند و بپرسند از هرچه کرده باشند و حقیقت صدق از صادق طلب کنند و منافقان و مرائیان را تشویر دهند و فضیحت کنند.
و گروهی را بی حساب به بهشت فرستند و گروهی را حساب کنند به آسانی و گروهی را به دشواری و به آخر جمله کفار را به دوزخ فرستند که هرگز خلاصی نیابند و مطیعان مسلمانان را به بهشت فرستند و عاصیان را به دوزخ فرستند هرکه شفاعت انبیا و بزرگان دین وی را دریابد عفو کنند و هرکه را شفاعت نبود به دوزخ برند و بر مقدار گناه عقوبت کنند و به آخر به بهشت برند.
پیغامبر
و چون ایزد تعالی این تقدیر کرده بود و اعمال آدمی چنان رانده بود که بعضی سبب سعادت وی بود و بعضی سبب شقاوت و آدمی از خویشتن آن نتواند شناخت، به حکم فضل و رحمت خویش پیامبران را بیافرید و بفرمود تا کسانی را که در ازل به کمال سعادت ایشان حکم کرده بود از این راز آگاه کنند و ایشان را پیغام داد و به خلق فرستاد تا راه سعادت و شقاوت ایشان را آشکار کنند تا هیچ کس را بر خدای تعالی حجت نماند پس به آخر همه رسول ما را محمد علیه الصلوه والسلام به خلق فرستاد و نبوت وی به درجه کمال رسانید که هیچ زیادت را به وی راه نبود و بدان سبب وی را خاتم انبیا کرد که پس از وی هیچ پیغامبر نباشد و جمله خلق را از جن و انس به متابعت وی فرمود و وی را سید همه پیغمبران کرد و یاران و اصحاب وی را بهترین یاران و اصحاب پیغامبران کرد، صلوات الله علیه و علی سایر النبیین، و علی آله و اصحابه الطاهرین اجمعین.
اما لابد است که فرقی باشند، که ایشان راه سخن گفتن بدانند و اگر کسی شبهتی افکند تا عامی را از آن بیفکند، ایشان را زبان آن باشد که آن شبهت را دفع کنند و این صنعت را «کلام» گویند و این فرض کفایت بود که در هر شهری یک دو تن بدین صفت باشند بس بود و عامی صاحب اعتقاد باشد و متکلم شحنه و بدرقه اعتقاد وی باشد.
اما حقیقت معرفت خود راهی دیگر است و رأی این هر دو مقام و مقدمه آن مجاهدت است تا کسی راه مجاهدت و ریاضت نرود، تمام وی بدان درجه نرسد و مسلم نباشد وی را بدان دعوی کرد که زیان آن بیش از سود وی باشد و مثال وی چون کسی بود که پیش از پرهیز کردن دارو خورد، بیم آن بود که هلاک شود، چه آن دارو به صفت اخلاط معده وی گردد و از او شفا حاصل نیاید و در بیماری زیادت کند.
و آنچه در عنوان مسلمانی گفتیم، نمودار و نشانی است از حقیقت معرفت تا کسی که اهل آن باشد طلب کند و نتواند کرد طلب حقیقت آن، الا کسی که وی را در دنیا هیچ علاقت نباشد که مشغول کند و همه عمر به هیچ مشغول نخواهد بود مگر به طلب حق تعالی و آن کاری دشوار و دراز است: پس بدانچه غذای جمله خلق است اشارت کنیم و آن اعتقاد اهل سنت است تا هر کسی این اعتقاد در دل خود قرار دهد که این اعتقاد تخم سعادت وی خواهد بود
پیدا کردن اعتقاد
بدان که تو آفریده ای و تو را آفریدگاری است که آفریدگار همه عالم و هرچه در عالم است اوست و یکی است که وی را شریک و انباز نیست و یگانه است، وی را همتا نیست و همیشه بوده است که هستی او را بتدا نیست و همیشه باشد که وجود وی را آخر نیست و هستی وی در ازل و ابد که واجب است نیستی را به وی راه نیست هستی وی به ذات خود است که وی را به هیچ چیز نیاز نیست و هیچ چیز از وی بی نیاز نیست، بلکه قیام وی به ذات خود است و قیام همه چیزها به وی است.
تنزیه
وی در ذات خود جوهر نیست و عرض نیست و وی را در هیچ کالبد فرود آمدن نیست و به هیچ چیز مانند نیست و هیچ چیز مانند وی نیست و او را صورت نیست و چندی و چونی و چگونگی را به وی راه نیست و هرچه در خیال آید و در خاطر آید، از کمیت و کیفیت، وی از آن پاک است که آن همه صفات آفریدگان وی است و وی به صفت هیچ آفریده نیست، بلکه هر چه وهم و خیال صورت کند، وی آفریدگار آن است و خردی و بزرگی مقدار را به وی راه نیست که این نیز صفت اجسام عالم است و وی جسم نیست و وی را با هیچ جسم پیوند نیست و بر جای نیست و در جای نیست، بلکه خود اصلا جایگیر و جای پذیر نیست و هر چه در عالم است زیر عرش است و عرش زیر قدرت وی مسخر است، و وی فوق عرش است، نه چنان که جسمی فوق جسمی باشد، که وی جسم نیست، و عرش حامل و بردارنده وی نیست، بلکه عرش و جمله عرش همه برداشته و محمولطف و قدرت وی اند و امروز هم بدان صفت است که در ازل بود، پیش از آن که عرش را بیافرید و تا ابد همچنان خواهد بود که تغیر و گردش را به وی صفات وی راه نیست که اگر گردش به صفت نقصانی بود، خدای را نشاید و اگر به صفت کمالی باشد، از پیش ناقص بوده باشد و حاجتمند این کمال بوده باشد و محتاج آفریده بود و خدایی را نشاید و باز آن که از همه صفات آفریدگان منزه است، در این جهان دانستنی است و در آن جهان دیدنی است، و چنان که در این جهان بی چون و بی چگونه دانند وی را، در آن جهان نیز بی چون و بی چگونه بینند وی را که آن دیدار از جنس دیدار این جهانی نیست.
قدرت
و باز آن که مانند هیچ چیز نیست، بر همه چیزها قادر است و توانایی وی بر کمال است که هیچ عجز و نقصان و ضعف را به وی راه نیست، بلکه هرچه خواست کرد، و هرچه خواهد کند و هفت آسمان و هفت زمین و عرش و کرسی و هرچه هست، همه در قبضه قدرت وی مقهور و مسخر است و به دست هیچ کس، جز وی، هیچ چیز نیست و وی را در آفرینش هیچ یار و انباز نیست.
علم
و وی داناست به هرچه دانستنی است و علم وی به همه چیزها محیط است و از علا تا ثری هیچ چیزی بی دانش وی نرود، چه همه از وی رود و از قدرت وی پدید آید بلکه عدد ریگ بیابان و برگ درختان و اندیشه دلها و ذره های هوا در علم وی چنان مکشوف است که عدد آسمانها.
ارادت
و هر چه در عالم است، همه به خواست و ارادت وی است هیچ چیز، از اندک و بسیار و خرد و بزرگ و خیر و شر و طاعت و معصیت و کفر و ایمان و سود و زیان و زیادت و نقصان و رنج و حرارت و بیماری و تندرستی، نرود الا به تقدیر و مشیت وی و به قضا و حکم وی اگر هم عالم گرد آیند، از جن و انس و شیاطین و ملایک، تا یک ذره از عالم بجنبانند، یا بر جای بدارند یا بیش کنند یا کم کنند، بی خواست وی همه عاجز باشند و نتوانند بلکه جز آن که وی خواهد در وجود نیاید، و هر چه وی خواست نباشد و هیچ چیز و هیچ کس دفع آن نتوانند هرچه هست و هرچه بود و هرچه باشد همه به تدبیر و تقدیر وی است.
سمع و بصر
و چنانکه داناست به هر چیز دانستنی است، بینا و شنواست به هرچه دیدنی و شنیدنی است و دور و نزدیک در شنوایی وی برابر بود و تاریک و روشن در بینایی وی برابر بود و آواز پای مورچه ای که در تاریکی شب برود، از شنوایی وی بیرون نبود و رنگ و صورت کرمی که در تحت الثری بود از دیدار وی بیرون نبود و دیدار وی به چشم نبود و شنوایی وی به گوش نبود، چنان که دانش وی به تدبیر و اندیشه نبود و آفریدن وی به آلت نبود.
کلام
و فرمان وی بر همه خلق واجب است و خبر وی از هرچه خبر داد راست است و وعده و وعید وی حق است و فرمان و خبر و وعده و وعید همه سخن وی است و وی، چنان که زنده و دانا و توانا و بینا و شنواست، گویاست و با موسی (ع) سخن گفت بی واسطه و سخن وی به کام و زبان و لب و دهان نیست و چنان که سخن که در دل آدمی بود حرف و صورت نیست، یعنی آوازه نیست و چنان که سخن که در دل آدمی بود حرف و صورت نیست، یعنی آوازه نیست، سخن حق تعالی پاکتر و منزه تر است از این صفت و قرآن و تورات و انجیل و زبور و همه کتب پیغمبران سخن وی است و سخن وی صفت وی است و همه صفات وی قدیم است و همیشه بوده است.
و چنان که ذات ایزد، سبحانه و تعالی، در دل ما معلوم است، و با زبان مذکور است و علم ما آفریده و معلوم قدیم و ذکر ما آفریده و مذکور قدیم، ذات سخن همچنین قدیم است و در دل ما محفوظ است و به زبان ما و مقرو در مصحف مکتوب محفوظ نامخلوق و حفظ مخلوق و مقرو و نامخلوق و قراء مخلوق، و مکتوب نامخلوق و کتابت مخلوق.
افعال
و هرچه در علم است آفریده وی است و هرچه آفرید چنان آفرید که از آن بهتر و نیکوتر نباشدو اگر عقل همه عقلا درهم زنند و اندیشه کنند تا این مملکت را صورتی دیگر نیکوتر بیندیشند یا بهتر از این تدبیری کنند یا چیز نقصان کنند یا زیادت کنند، نتوانند و آنچه اندیشیند که بهتر از این می باید خطا کنند و از سر حکمت و مصلحت آن غافل باشند، بلکه مثل ایشان چون نابینایی بود که در سرایی باشد و هر قماشی بر جای خویش باشد و وی نبیند، چون بر آنجا می افتد، می گوید که، «این چرا بر راه نهاده اند»، و آن خود بر راه نباشد، ولکن وی خود راه نبیند.
پس هرچه آفرید به عدل و حکمت آفرید و چنان آفرید که می بایست و اگر به کمال تر از این ممکن بودی و نیافریدی، از عجز بودی یا از بخل و این هر دو بر وی محال است پس هرچه آفرید، از رنج و بیماری و درویشی و جهل و عجز، همه به عدل است و ظلم خود از وی ممکن نیست که ظلم آن باشد که در مملکت کسی دیگر تصرف کنند و از وی تصرف کردن در مملکت دیگری ممکن نبود که با وی مالک دیگر محال باشد، چه هرچه بود و هست و تواند بود، همه مملوک اند و مالک وی است و بس بی انباز و بی همتا.
آخرت
و عالم که آفرید از دو جنس آفرید: عالم اجساد و عالم ارواح و از عالم اجسام منزلگاه روح آدمیان ساخت تا زاد آخرت از این عالم برگیرند.
و هر کسی را مدتی تقدیر کرد که در این عالم باشد و آخرت مدت اجل وی باشد که زیادت و نقصان را به وی راه نباشد چون اجل درآید، جان را از تن جدا کند و در قیامت که روز حساب و مکافات است، جان را به کالبد دهد و همه را برانگیزد و هر کسی کردارهای خویش بیند در نامه ای بنوشته که هرچه کرده باشد همه را با یاد وی دهد و مقدار معصیت و طاعت وی وی را معلوم گردانند به ترازویی که شایسته آن کار باشد و آن ترازو با ترازوی این جهانی نماند.
صراط
و آنگاه همه را بر صراط گذر فرمایند و صراط باریکتر از موی و تیزتر از شمشیر بود هرکه در این عالم بر صراط مستقیم راست ایستاده باشد، به آسانی بر آن صراط بگذرد و هرکه راه راست نداشته باشد، بر صراط راه نیابد و به دوزخ افتد.
و بر سر صراط همه را بدارند و بپرسند از هرچه کرده باشند و حقیقت صدق از صادق طلب کنند و منافقان و مرائیان را تشویر دهند و فضیحت کنند.
و گروهی را بی حساب به بهشت فرستند و گروهی را حساب کنند به آسانی و گروهی را به دشواری و به آخر جمله کفار را به دوزخ فرستند که هرگز خلاصی نیابند و مطیعان مسلمانان را به بهشت فرستند و عاصیان را به دوزخ فرستند هرکه شفاعت انبیا و بزرگان دین وی را دریابد عفو کنند و هرکه را شفاعت نبود به دوزخ برند و بر مقدار گناه عقوبت کنند و به آخر به بهشت برند.
پیغامبر
و چون ایزد تعالی این تقدیر کرده بود و اعمال آدمی چنان رانده بود که بعضی سبب سعادت وی بود و بعضی سبب شقاوت و آدمی از خویشتن آن نتواند شناخت، به حکم فضل و رحمت خویش پیامبران را بیافرید و بفرمود تا کسانی را که در ازل به کمال سعادت ایشان حکم کرده بود از این راز آگاه کنند و ایشان را پیغام داد و به خلق فرستاد تا راه سعادت و شقاوت ایشان را آشکار کنند تا هیچ کس را بر خدای تعالی حجت نماند پس به آخر همه رسول ما را محمد علیه الصلوه والسلام به خلق فرستاد و نبوت وی به درجه کمال رسانید که هیچ زیادت را به وی راه نبود و بدان سبب وی را خاتم انبیا کرد که پس از وی هیچ پیغامبر نباشد و جمله خلق را از جن و انس به متابعت وی فرمود و وی را سید همه پیغمبران کرد و یاران و اصحاب وی را بهترین یاران و اصحاب پیغامبران کرد، صلوات الله علیه و علی سایر النبیین، و علی آله و اصحابه الطاهرین اجمعین.