عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
نصرالله منشی : ابتدای کلیله و دمنه، و هو من کلام بزرجمهر البختکان
بخش ۱۰
و هرگاه حوادث بعاقل محیط شود باید که در پناه صواب دود و برخطا اصرار ننماید و آن را ثبات عزم و حسن عهد نام نکند. چه هرکه بی راهبر بعمیا در راه جهول رود و از راه راست و شارع عام دور افتد هرچند پیشتر رود بگم راهی نزدیک تر باشد. و اگر خار در چشم متهور مستبد افتد، در بیرون آوردن آن غفلت ورزد و آن را خوار دارد و بر سری چشم می‌مالد، بی شبهت کور شود.
نصرالله منشی : باب برزویه الطبیب
بخش ۱ - باب برزویهٔ طبیب
چنین گوید برزویه، مقدم اطبای پارس، که پدر من از لشکریان بود و مادر من از خانه علمای دین زردشت بود، و اول نعمتی که ایزد، تعالی و تقدس، بر من تازه گردانید دوستی پدر و مادر بود و شفقت ایشان بر حال من، چنانکه از برادران و خواهران مستثنی شدم و بمزید تربیت و ترشح مخصوص گشت. و چون سال عمر بهفت رسید مرا برخواندن علم طب تحریض نمودند، و چندانکه اندک وقوفی افتاد و فضیلت آن بشناختم برغبت صادق و حرص غالب در تعلم آن می‌کوشیدم، تا بدان صنعت شهرتی یافتم و در معرض معالجت بیماران آمدم. آنگاه نفس خویش را میان چهار کار که تگاپوی اهل دنیا ازان نتواند گذشت مخیر گردانیدم: وفور مال و، لذات حال و، ذکر سایر و. ثواب باقی. و پوشیده نماند که علم طب نزدیک همه خردمندان و در تمامی دینها ستوده ست. و در کتب طب آورده‌اند که فاضلتر اطبا آنست که که بر معالجت از جهت ذخیرت آخرت مواظبت نماید، که بملازمت این سیرت نصیب دنیا هرچه کامل تر بیابد و رستگاری عقبی مدخر گردد؛ چنانکه غرض کشاورز در پراکندن تخم دانه باشد که قوت اوست. اما کاه که علف ستوران است بتبع آن هم حاصل آید. در جمله بر این کار اقبال تمام کردم و هر کجا بیماری نشان یافتم که در وی امید صحت بود معالجت او بر وجه حسبت بر دست گرفتم.
نصرالله منشی : باب برزویه الطبیب
بخش ۱۲
و پس از بلوغ غم مال و فرزند و، اندوه آزو شره و، خطر کسب و طلب در میان آید. و با این همه چهار دشمن متضاد از طبایع با وی همراه بل هم خواب، و آفات عارضی چون مار و کژدم و سباع و گرما وسرما و باد و باران و برف و هدم و فتک و زهر و سیل و صواعق در کمین، و عذاب پیری و ضعف آن - اگر بدان منزلت بتواند رسید - با همه راجح، و قصد خصمان و بدسگالی دشمنان بر اثر، وانگاه خود که از این معانی هیچ نیستی و با او شرایط موکد و عهود مستحکم رفتستی که بسلامت خواهد زیست فکرت آن ساعت که میاد اجل فراز آید و دوستان و اهل و فرزندان را بدرود باید کرد وش ربتهای تلخ که آن روز تجرع افتد واجب کند که محبت دنیا را بردلها سرد گرداند، هیچ خردمند تضییع عمر در طلب آن جایز نشمرد. چه بزرگ جنونی و عظیم غبنی را بفانی و دایمی را بزایلی فروختن، و جان پاک را فدای تن نجس داشتن.
خاصه در این روزگار تیره که خیرات براطلاق روی بتراجع آورده است و همت مردمان از تقدیم حسنات قاصر گشته با آنچه ملک عادل انوشروان کسری بن قباد را سعادت ذات و یمن نقیبت و رجاحت عقل و ثبات رای و علو همت و کمال مقدرت و صدق لهجت و شمول عدل و رافت و افاضت جود و سخاوت و اشاعت حلم و رحمت و محبت علم و علما و اختیار حکمت و اصطناع حکما و مالیدن جباران و تربطت خدمتگزاران و قمع ظالمان و تقویت مظلومان حاصل است می‌بینییم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد، و چنانستی که خیرات مردمان را وداع کردستی، و افعال ستوده و اخلاق پسندیده مردوس گشته. و راه راست بسته، و طریق ضلالت گشاده، و عدل ناپیدا و جور ظاهر، و علم متروک و جهل مطلوب، و لوم و دناءت مستولی و کرم و مروت منزوی، و دوستیها ضعیف و عداوتها قوی، و نیک مردان رنجور و مستذل و شریران فارغ و محترم، و مرک و خدیعت بیدار و مظفر، و متابعت هوا سنت متبوع و ضایع گردانیدن احکام خرد طریق مشروع، و مظلوم محق ذلیل و ظالم مبطل عزیز، و حرص غالب و قناعت مغلوب، و عالم غدار بدین معانی شادمان و بحصول این ابواب تازه و خندان.
نصرالله منشی : باب برزویه الطبیب
بخش ۱۴
در جمله کار من بدان درجت رسیدکه بقضاهای آسمانی رضا دادم و آن قدر که در امکان گنجد از کارهای آخرت راست کردم، و بدین امید عمر می‌گذاشتم که مگر بروزگاری رسم که دران دلیلی یاوم و یاری و معینی بدست آرم، تا سفر هندوستان پیش آمد، برفتم و در آن دیار هم شرایط بحث و استقصا هرچه تمامتر تقدیم نمودم و بوقت بازگشتن کتابها آوردم که یکی ازان این کتاب کلیله دمنه است، والله تعالی اعلم.
نصرالله منشی : باب الاسد و الثور
بخش ۱ - باب شیر و گاو
*رای هند فرمود برهمن را که: بیان کن از جهت من مثل دو تن که با یک دیگر دوستی دارند و بتضریب نمام خاین بنای آن خلل پذیرد و بعداوت و مفارقت کشد.
برهمن گفت: هرگاه دو دوست بمداخلت شریری مبتلا گردند هراینه میان ایشان جدایی افتد. و از نظایر و اخوات آن آنست که:
بازرگانی بود بسیار مال و او را فرزندان در رسیدند و از کسب و حرفت اعراض نمودند. و دست اسراف بمال او دراز کردند. پدر موعظت و ملامت ایشان واجب دید و در اثنای آن گفت که: ای فرزندان، اهل دنیا جویان سه رتبت‌اند و بدان نرسند مگر بچهار خصلت. اما آن سه که طالب آنند فراخی معیشت است و، رفت منزلت و، رسیدن بثواب آخرت، و آن چهار که بوسیلت آن بدین اغراض توان رسید الفغدن مال است از وجه پسندیده و، حسن قیام در نگاه داست، و انفاق در ا«چه بصلاح معیشت و رضای اهل و توشه آخرت پیوندد، و صیانت نفس از حوادث آفات، آن قدر که در امکان آید. و هرکه از این چهار خصلت یکی را مهمل گذارد روزگار حجاب مناقشت پیش مرادهای او بدارد. برای آنچه هر که از کسب اعراض نماید نه اسباب معیشت خویش تواند ساخت و نه دیگران را د رعهد خویش تواند داشت؛ و اگر مال بدست آرد و در تثمیر آن غفلت ورزد زود درویش شود. چنانکه خرج سرمه اگرچه اندک اندک اتفاق افتد آخر فنا پذیرد؛ و اگر در حفظ و تثمیر آن جد نماید و خرج بی وجه کند پشیمانی آرد و زبان طعن در وی گشاده گردد، و اگر ومواضع حقوق را به امساک نامرعی گذراد بمنزلت درویشی باشد از لذات نعمت محروم، و با این همه مقادیر آسمانی و حوادث روزگار آن را در معرض تلف و تفرقه آرد، چون حوضی که پیوسته در وی آب می‌اید و آن را بر اندازه مدخل مخرجی نباشد، لابد از جوانب راه جوید و بترابد یا رخنه ای بزرگ افتد و تمامی آن چیز ناچیز گردد.
پسران بازرگان عظت پدر بشنودند و منافع آن نیکو بشناخت. و برادر مهتر ایشان روی بتجارت آورد و سفر دوردست اختیار کرد. و با وی دو گاو بود یکی را شنزبه نام و دیگر را نندبه. و در راه خلابی پیش آمد شنزبه درانب بماند. بحیلت او را بیرون آوردند، حالی طاقت حرکت نداشت، بازرگان مردی را برای تعهد او بگذاشت تا وی را تیمار می‌دارد، چون قوت گیرد بر اثر وی ببرد. مزدور یک روز ببود، ملول گشت، شنزبه را بر جای رها کرد و برفت و بازرگان را گفت: سقط شد.
شنزبه را بمدت انتعاشی حاصل آمد. و در طلب چراخور می‌پویید تا بمرغزاری رسید آراسته بانواع نبات و اصناف ریاحین. از رشک اورضوان انگشت غیرت گزیده و در نظاره او آسمان چشم حیرت گشاده
بهرسو یکی آب دان چون گلاب
شناور شده ماغ بر روی آب
چو زنگی که بستر زجوشن کند
چو هندو که آیینه روشن کند
شنزبه آن را بپسندید که گفته اند:
و اذا انتهیت الی السلامة فی مداک فلا تجاوز
نصرالله منشی : باب الاسد و الثور
بخش ۳ - کلیه و دمنه
و در میان اتباع او دو شگال بودن دیکی را کلیله نام بود و دیگر را دمنه، و هر دو دهای تمام داشتند. و دمنه حریص تر و بزرگ منش تر بود، کلیله را گفت: چه می‌بینی در کار ملک که بر جای قرار کرده ست و حرکت نشاط فروگذاشته؟کلیله گفت: این سخن چه بابت توست و ترا بااین سوال چه کار؟ و ما بردرگاه این ملک آسایشی داریم و طعمه ای می‌یابیم و از آن طبقه نیستیم که بمفاوضت ملوک مشرف توانند شد تا سخن ایشان بنزدیک پادشاهان محل استماع تواند یافت. ازین حدیث درگذر، که هرکه بتکلف کاری جوید که سزاوار آن نباشد بدو آن رسد که ببوزند رسید. دمنه گفت: چگونه؟ گفت:
بوزنه ای درودگری را دید که بر چوبی نشسته بود و آن را می‌برید و دو میخ پیش او، هرگاه که یکی را بکوفتی دیگری که پیشتر کوفته بودی برآوردی. در این میان درودگر بحاجتی برخاست، بوزنه بر چوب نشست از آن جانب که بریده بود، انثیین او در شکاف چوب آویخته شدو آن میخ که در کار بود پیش ازانکه دیگری بکوفتی برآورد. هر دو شق چوب بهم پیوست، انثیین او محکم در میان بماند، از هوش بشد. درودگر باز رسید وی را دست بردی سره بنمود تا دران هلاک شد. و ازینجا گفته‌اند «درودگری کار بوزنه نیست. »
نصرالله منشی : باب الاسد و الثور
بخش ۴
دمنه گفت: بدانستم لکن هرکه بملوک نزدیکی جوید برای طمع قوت نباشد که شکم بهرجای و بهرچیز پر شود:
و هل بطن عمر غیر شبر لمطعم؟
فایده تقرب بملوک رفعت منزلت است و اصطناع دوستان و قهر دشمنان؛ و قناعت از دناءت همت و قلت مروت باشد
از دناءت شمر قناعت را
همتت را که نام کرده ست آز؟
و هرکرا همت او طعمه است در زمره بهایم معدوم گردد، چون سگ گرسنه که باستخوانی شاد شود وبپاره ای نان خشنود گردد، و شیر باز اگر در میان اشکار خرگوش گوری بیند دست از خرگوش بدارد و روی بگور آرد
با همت باز باش و بارای پلنگ
زیبا بگه شکار، پیروز بجنگ
و هرکه بمحل رفیع رسید اگرچه چون گل کوتاه زندگانی باشد عقلا آن را عمر دراز شمرند بحسن آثار و طیب ذکر، و آنکه بخمول راضی گردد اگر چه چون برگ سرو دیر پاید بنزدیک اهل فضل و مروت وزنی نیارد.
نصرالله منشی : باب الاسد و الثور
بخش ۲۴ - حکایت آن سه ماهی
آورده‌اند که در آبگیری از راه دور و از تعرض گذریان مصون سه ماهی بود، و دو حازم و یکی عاجز. از قضا روزی دو صیاد بران گذشتند با یک دیگر میعاد: نهادند که جال بیارند و هر سه ماهی بگیرند. ماهیان این سخن بشنودند. آنکه حزم زیادت داشت و بارها دستبرد زمانه جافی دیده بود و شوخ چشمی سپهر غدار معاینه کرده و بر بساط خرد و تجربت ثابت قدم شده، سبک، روی بکار آورد و از آن جانب که آب درآمدی برفور بیرون رفت. در این میان صیادان برسیدند و هر دو جحانب آب گیر محکم ببستند.
دیگری هم غوری داست، نه از پیرایه خرد عاطل بود ونه از ذخیرت تجربت بی بهر. هرچند تدبیر در هنگام بلافایده بیشتر ندهد، و از ثمرات رای در وقت آفت تمتع زیادت نتوان یافت. و با این همه عاقل از منافع دانش هرگز نومید نگردد، و در دفع مکاید دشمن تاخیر صواب نبیند. وقت ثبات مردان و روز مکر خردمندانست. پس خویشتن مرده ساخت و بر روی آب ستان می‌رفت. صیاد او را برداشت و چون صورت شد که مرده است بینداخت. بحیلت خویشتن در جوی انداخت و جان بسلامت ببرد.
و آنکه غفلت بر احوال وی غالب و عجز در افعال وی ظاهر بود حیران و سرگردان و مدهوش و پای کشان، چپ و راست می‌رفت و در فراز و نشیب می‌دوید تا گرفتار شد.
نصرالله منشی : باب الاسد و الثور
بخش ۳۱
دمنه گفت: آنچه شیر برای تو می‌سگالد از این معانی که برشمردی چون تضریب خصوم ملال ملوک و دیگر ابواب نیست، لکن کمال بی وفایی و غدر او را بران میدارد، که جباری است. کامگار و غداریست مکار. اویل صحبت او را حلاوت زندگانیست و اواخر آن را تلخی مرگ. شنزبه گفت:طعم نوش چشیده ام، نوبت زخم نیش است. و بحقیقت مرا اجل اینجا آورد، و الا من چه مانم بصحبت شیر؟ من او را طعمه و او در من طامع. اما تقدیر ازلی و غلبه حرص و اومید مرا در این ورطه افگند.
و امروز تدبیر از تدارک آن قاصر است و رای در تلافی آن عاجز، و زنبور انگبین بر نیلوفر نشیند و برایحت معطر و نسیم معنبر آن مشغول و مشعوف گردد تا بوقت برنخیزد، و چون برگهای نیلوفر پیش آید در میان آن هلاک شود. و هرکه از دنیا بکفاف قانع نباشد و در طلب فضول ایستد چون مگس است که بمرغزارهای خویش پرریاحین و درختان سبز پرشکوفه راضی نگردد و برآبی نشیند که از گوش پیل مست دود تا بیک حرکت گوش پیل کشته شود. و هرکه نصیحت و خدمت کسی را کند که قدر آن نداند چنانست که بر اومید ریع در شوره ستان تخم پراگند و، با مرده مشاورت پیوندد و، در گوش کرمادرزاد غم و شادی گوید و، بر روی آب روان معما نویسد و، بر صورت گرمابه بهوس تناسل عشق بازد. دمنه گفت:از این سخن درگذر و تدبیر کار خود کن. شنزبه گفت: چه تدبیر دانم کرد؟و من اخلاق شیر را آزموده ام، در حق من جز خیر و خوبی نخواهد بود، لکن نزدیکان او در هلاک من می‌کوشند، و اگر چنین است بس آسان نباشد، چه ظالمان مکار چون هم پشت شوند و دست در دست دهند و یک رویه قصد کسی کنند زود ظفر یابند و او را از پای درارند، چنانکه گرگ و زاغ و شگال قصد اشتر کردند و پیروز آمدند. دمنه گفت:چگونه بود آن؟
گفت:
نصرالله منشی : باب الاسد و الثور
بخش ۳۹ - حکایت دو شریک
دو شریک بودند یکی دانا و دیگر نادان، و ببازارگانی می‌رفتند. در راه بدره ای زر یافتند، گفتند: سود ناکرده در جهان بسیار است، بدین قناعت باید کرد و بازگشت. چون نزدیک شهر رسیدند خواستند که قسمت کنند، آنکه دعوی زیرکی کردی گفت:چه قسمت کنیم؟ آن قدر که برای خرج بدان حاجت باشد برگیریم، و باقی را باحتیاط بجایی بنهیم، و هر یکچندی می‌آییم و بمقدار حاجت می‌بریم. برین قرار دادند و نقدی سره برداشتند و باقی در زیر درختی باتقان بنهادند و در شهر رفتند.
دیگر روز آنکه بخرد موسوم و بکیاست منسوب بود بیرون رفت وزر ببرد: و روزها بران گذشت و مغفل گذشت و مغفل را بسیم حاجت افتاد. بنزدیک شریک آمد و گفت: بیا تا از آن دفینه چیزی برگیریم که من محتاجم. هر دو بهم آمدند و زر نیافتند، عجب بردند. زیرک در فریاد و نفیر آمد و دست در گریبان غافل درمانده زد که: زر تو برده ای و کسی دیگر: خبر نداشتست. بیچاره سوگند می‌خورد که: نبرده ام. البته فایده نداشت. تا او را بدر سرای حکم آورد و زر دعوی کرد و قصه باز گفت.
قاضی پرسید که: گواهی یا حجتی داری؟ گفت: درخت که در زیر آن مدفون بوده است گواهی دهد که این خائن بی انصاف برده است و مرا محروم گردانیده. قاضی را از این سخن گفت آمد و پس از مجادله بسیار میعاد معین گشت که دیگر روز قاضی بیرون رود و زیر درخت دعوی بشنود و بگواهی درخت حکم کند.
آن مغرور بخانه رفت و پدر را گفت که: کار زر بیک شفقت و ایستادگی تو باز بستست. و من باعتماد تو تعلق بگواهی درخت کرده ام. اگر موافقت نمایی زر ببریم و همچندان دیگر بستانیم. گفت: چیست آنچه بمن راست می‌شود؟ گفت: میان درخت گشاده است چنانکه اگر یک دو کس دران پنهان شود نتوان دید. امشب بباید رفت و در میان آن ببود و، فردا چون قاضی بیاید گواهی چنانکه باید بداد. پیر گفت: ای پسر، بسا حیلتا که بر محتال وبال گردد. و مباد که مکر تو چون مکر غوک باشد. گفت: چگونه؟
گفت:
نصرالله منشی : باب الحمامة المطوقة و الجرذ والغراب والسلحفاة والظبی
بخش ۱۳
زن گفت: الرزق علی الله. راست می‌گویی. و در خانه قدری کنجد و برنج هست، بامداد طعامی بسازم و شش هفت کس را ازان لهنه ای حاصل آید. هرکرا خواهی بخوان. دیگر روز آن کنجد را بخته کرد، در آفتاب بنهاد و شوی را گفت:مرغان را می‌ران تا این خشک شود، و خود بکار دیگر پرداخت. مرد را خواب در ربود. سگی بدان دهان دراز کرد. زن بدید، کراهیت داشت که ازا ن خوردنی ساختی. ببازار برد و آن را با کنجد با پوست صاعا بصاع بفروخت. و من در بازار شاهد حال بودم. مردی گفت: این زن بموجبی می‌فروشد کنجد بخته کرده بکنجد با پوست.
نصرالله منشی : باب الزاهد وابن عرس
بخش ۳
پارسا مردی بود و در جوار او بازارگانی بود که شهد و روغن فروختی، و هر روز بامداد قدری از بضاعت خویش برای قوت او بفرستادی. چیزی ازان بکار بردی و باقی در سبویی می‌کردی و در طرفی از خانه می‌آویخت. بآهستگی سبوی پر شد. یک روزی دران می‌نگریست. اندیشید که: «اگر این شهد و روغن بده درم بتوانم فروخت، ازان پنج سرگوسپند خرم، هرماهی پنج بزایند و از نتایج ایشان رمها سازم و مرا بدان استظهاری تمام باشد، اسباب خویش ساخته گردانم و زنی از خاندان بخواهم؛ لاشک پسری آید، نام نیکوش نهم و علم و ادب درآموزم، چون یال برکشد اگر تمردی نماید بدین عصا ادب فرمایم. این فکرت چنان قوی شد و این اندیشه چنان مستولی گشت که ناگاه عصا برگرفت و از سر غفلت بر سبوی زد، درحال بشکست و شهد و روغن تمام بروی او فرو دوید.
و این مثل بدان آوردم تا بدانی که افتتاح سخن بی اتقان تمام و یقین صادق از عیبی خالی نماند و خاتمت آن بندامت کشد.
نصرالله منشی : باب الملک والطائر فنزة
بخش ۷
ملک گفت: چه خبر تواند بود در آن کس که از سهوهای دوستان اعراض نتواند نمود و، از سر حقد و آزار چنان برنتواند خاست که در مدت عمر بدان مراجعت نپیوندد و، بهیچ وقت و در هیچ حال بر صحیفه دل او ازان اندک و بسیار نشانی یافته نشود و، اعتذار و استغفار اصحاب را باهتزاز و استبشار تلقی ننماید؟ قال النبی صلی الله علیه و سلم: الا انبئکم بشر الناس: من لایقبل عذرا و لایقبل عشرة. و من باری ضمیر خود را هرچه صافی تر می‌بینم و از ین ابواب که برشمرده می‌آید در خاطر خود اثری نمی یابم، و همیشه جانب عفو من اتباع را ممهد بوده ست و انعام و احسان من خدمتگاران را مبذول.
فنزه گفت:
گر باد انتقام تو بربحر بگذرد
از آب هر بخار که خیزد شود غبار
من می‌دانم که گناه کارم، و اگر چه مبتدی نبوده ام معتدی هستم، و هرکه در کف پای او قرحه ای باشد اگر چه بثبات عزم و قوت طبع بی باکی کند و در سنگ درشت رفتن جایز شمرده چاره نباشد از آنچه جراحت تازه شود و پای از کار بماند. چنانکه برخاک نرم رفتن بیش دست ندهد، و آنکه با علت رمد استقبال شمال جایز بیند همت او برتعرض کوری مقصور باشد. و مقاربت من با تو همین مزاج دارد و تحرز ازان از وجه شرع و قانون رسم فرض است، قال الله تعالی: ولاتلقوا بایدیکم الی التهلکة. و استطاعت خلایق ازان نتواند گذشت که در صیانت ذات خود آن قدر مبالغت نمایند که بنزد خود معذور گردند. چه هرکه برقوت ذات و زور نفس اعتماد کند لاشک در مخاوف و مضایق افتد و اقتحام او موجب هلاک و بوار باشد، و هرکه مقدار طعام و شراب نشناسد و چندان خورد که معده از هضم آن عاجز آید، یا لقمه براندازه دهان نکند تا در گلو بیاویزد،او را دشمن خود باید شمرد.
حیات را چه گوارنده تر زآب ولیک
کسی که بیشترش خورد بکشد استسقاش
و هر که بغرور فریفته شود بنزدیک اصحاب خرد از ارباب جهل و ضلالت معدود گردد. و هیچ کس نتواند شناخت که تقدیر د رحق وی چگونه رانده شده است و او را مترصد سعادت روزگار می‌باید گذاشت یا منتظر شقاوت زیست. لکن برهمگنان واجبست که کارهای خویش بر مقتضای رایهای صایب می‌گزارند، و در مراعات جانب حزم، و خرد تکلف واجب می‌بینند، و در حساب نفس خویش ابواب مناقشت لازم می‌شمرند، و در میدان هوا عنان خود گرد می‌گیرند، و با دوست و دشمن در خیرات سبقت می‌جویند، تا همیشه مستعد قبول و اقبال و دولت توانند بود، واگر اتفاق خوب روی نماید از جمال آن خالی ننماید.
و کارهای جهان خود برقضیت حکم آسمانی می‌رود، و دران زیادت و نقصان و تقدیم و تاخیر صورت نبندد. وبر اطلاق عاقل آن کس را توان شناخت که از ظلم کردن و ایذای جانوران بپرهیزد، و مادام که را ه حذر پیش وی گشاده باشد در مقام خوف و فزع نه ایستد. و من بمهرب نزدیکم وگریزگاه، بسیار دارم، و حرام است بر من توقف در این حیرت و تردد، که سخط ملک خون من حلال دارد و آنچه از وجه دیانت و مروت محظور است مباح داند. و امید چنین می‌دارم که هرکجا روم اسباب معیشت من ساخته و مهیا باشد. چه هرکه پنج خصلت را بضاعت و سرمایه عمر خویش سازد بهر جانب که روی نهد اغراض پیش او متعذر نگردد و مرافقت رفیقان ممتنع نباشد و وحشت غربت او را موانست بدل گردد، از بدکرداری باز بودن، واز ریبت و خطر پهلو تهی کردن، و مکارم اخلاق را لازم گرفتن، وشعار و دئار خود کم آزاری و نیکو کاری ساختن، و حسن ادب در همه اوقات نگاه داشتن. و عاقل چون در منشاء و مولد و میان اقربا و عشیرت بجان ایمن نتواند بودن دل بر فراق اهل ودوستان و فرزندان و پیوستگان خوش کند، که این همه را عوض ممکن گردد.
و از نفس و ذات عوض صورت نبندد
این بنده دگر باره نروید نی نیست
و بباید دانست که ضایع تر مالها آنست که ازان انتفاع نباشد و و در وجه انفاق ننشیند، و نابکارتر زنان اوست که با شوی نسازد، و بتر فرزندان آنست که از اطاعت مادر و پدر ابا نماید و همت برعقوق مقصور دارد، و لئیم تر دوستان اوست که در حال شدت و نکبت دوستی و صداقت را مهمل گذارد، و غافل تر ملوک آنست که بی گناهان ازو ترسان باشند و در حفظ ممالک و اهتمام رعایا نکوشد، و ویران تر شهرها آنست که درو امن کم اتفاق افتد. وهرچند ملک کرامت می‌فرماید و انواع تمنیت و قوت دل ارزانی می‌دارد و آن را بعهود و مواثیق موکد می‌گرداند البته مرا بنزدیک او امان نیست و درخدمت و جوار او ایمن نتوانم زیست، چه روزگار میآن ما مفارقتی افگند که مواصلت را در حوالی آن مجال نتواند بود، و در مستقبل هرگاه که اشتیاقی غالب گردد حکایت جمال تخت آرای ملک بر چهره ماه و پیکر مهر خواهم دید و اخبار سعادت او از نسیم سحری خواهم پرسید.
و از حال غربت من رای ملک را هم بر این مزاج معلوم تواند شد.
ای باد صبح دم گذری کن بکوی من
پیغام من ببر ببر ماه روی من
بر این کلمه سخن بآخر رساندیدند و ملک را وداع کرد.
بجست با رخ زرد از نهیب تیغ کبود
چنانکه برگ بهاری زپیش باد خزان
اینست داستان حذر از مخادعت دشمن مستولی و احتراز از تصدیق لاوه و زرق خصم غالب. و بر عاقل پوشیده نماند که غرض از بیان این مثال آن بوده است تا خردمندان در حوادث هریک را امام سازند و بنای کارها برقضیت آن نهند. ایزد تعالی جملگی مومنان را شناسای مصالح حال و مآل و بینای مناظم دین و دنیا کناد، بمنه و رحمته.
نصرالله منشی : باب ابن الملک و اصحابه
بخش ۳
روزی بر لفظ ملک زاده رفت که کارهای این سری بمقادیر آن سری منوط است و بکوشش و جهد آدمی تفاوتی بیشتر ممکن نشود، و آن لوی تر که خردمند در طلب آن خوض ننماید و نفس خطیر و عمر عزیز را فدای مرداری بسیار خصم نگرداند.
چه بحرص مردم، در روزی زیادت و نقصان صورت نبندد.
شریف زاده گفت: جمال شرطی معتبر و سببی موکد است ادراک سعادت را و حصول عز و نعمت را؛ و امانی جز بدان دالت تیسیر نپذیرد. پسر بازرگان گفت: منافع رای راست و فواید تدبیر درست بر همه اسباب، سابق است، و هرکرا پای در سنگ آید انتعاش او جز بنتایج عقل در امکان نیاید. برزگر گفت: والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا، برکات کسب و میامن مجاهدت، مردم را در معرض دوستکامی و مسرت آرد و بشادکامی و بهجت آراسته گرداند و هرکه عزیمت بر طلب چیزی مصمم گردانید هراینه برسد.
چون بشهر منظور نزدیک رسیدند بطرفی برای آسایش توقف کردند و برزگر بچه را گفتند: اطری فانک ناعلة، ما همه از کار بمانده ایم و از ثمره اجتهاد تو نصیبی طمع می‌داریم، تدبیر قوت ما بکن تا فردا که ماندگی ما گم شده باشد ما نیز بنوبت گرد کسی برآییم. سوی قصبه رفت و پرسید که: در این شهر کدام کار بهتر رود؟ گفتند: هیزم را عزتی است. در حال بکوه رفت و پشت واره ای بست و بشهر رسانید و بفروخت و طعام خرید، و بر در شهر بنبشت که «ثمرت اجتهاد یک روزه قوت چهار کس است. »
هلالی جغتایی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۲
تا کی اندوه روزگار خوریم؟
فکر نابود و بود چندین چیست؟
گر نباشد ز غصه نتوان مرد
ور بود شاد نیز نتوان زیست
تا که در دست کیست روزی ما؟
و آنچه در دست ماست روزی کیست؟
هلالی جغتایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸
مسکینم و کوی عاشقی منزل من
مسکین من و دیگر دل بی‌حاصل من
ای جان حزین تو نیز مسکین کسی
مسکین تو مسکین من و مسکین دل من
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۳۹ - رفتن شاه پیش گدا و بشارت تخت‌نشینی
از قضا دور چرخ کاری کرد
شاه اندیشهٔ شکاری کرد
شاهبازی گرفت بر سر دست
باز گویی به شاخ سرو نشست
صفت باز خویش آغاز کرد
گفت کین مرغ آسمان‌پرداز
گرچه در روز صید فیروزست
لیک بر دست من نوآموزست
از زمین صداهای سم سمند
می‌رود تا به آسمان بلند
ترسم امروز گر کند پرواز
بر سر دست من نیاید باز
زین سخن هرکه را خبر گردید
همره او نرفت و بر گردید
شاه چو آفتاب تنها شد
دُر یک‌دانه سوی دریا شد
چون گذر کرد جانب درویش
گفت با خاطر خیال‌اندیش
که چون خسرو به دهر کم گردد
خسرو عالم عدم گردد
دیگر آیا که شاه خواهد بود؟
صاحب ملک و جاه خواهد بود؟
در همین لحظه آن کدا ناگاه
آهی از دل کشید و گفتا شاه
شاه گفتا غریب حالی بود
بهر شاه این خجسته فالی بود
من چو گفتم که پادشاه شوم
سرور کشور و سپاه شوم
هاتفی گفت شاه، شاه منم
پس شه کشور و سپاه منم
چون شنید این سخن ز شه درویش
جست از جای خویش و آمد پیش
گفت ای آن که شاه می‌گویی
اینک اینجاست آن که می‌جویی
بوسه زد دست و پای اشهب را
ساخت مهراب نعل مرکب را
گفت یارب که این خجسته هلال
کم مبادا ز گردش مه و سال
گاه در خون تپید و گه در خاک
بست خود را چو صید بر فتراک
کین بود رشتهٔ ارادن=ت من
چون گرفتم زهی سعادت من!
بعد از آن رسم دادخواه گرفت
دست برد و عنان شاه گرفت
گفت از بهر بندگی کردن
خواهمش طوق کردن در گردن
بر رکابش کرد روی نیاز
کرد بنیاد گفتگوی نیاز
گفت شاها، ز لطف دادم ده
ما مرادم مکن، مرادم ده
چارهٔ جان دردناکم کن
یا بکش خنجر و هلاکم کن
بی تو من مرده و تو با دگران
من جفا دیده و وفا دگران
چند جانان دیگران باشی؟
تا به کی جان دیگران باشی؟
من و خونابهٔ جگر خوردن
هر زما حسرت دگر بردن
تو و جام نشاط نوشیدن
با حریفان به عیش کوشیدن
چند باشد به عالم گذران
عسرت ما و عشرت دگران؟
محنت و درد و غم نخواهد ماند
دولت حسن هم نخواهد ماند
نیست امروز در خم گردون
غیر نامی ز لیلی و مجنون
زیر این طرفه منظر دیرین
کو نشانی ز خسرو شیرین؟
مسند مصر هست و یوسف نیست
مصریان را به جز تاسف نیست
در چمن ناله می‌کند بلبل
که کجا رفت دور خوبی گل؟
شاه ز انصاف او چو گل بشکفت
رفت چون غنچه در تبسم و گفت
به حکیمی که حاکم ازل‌ست
حکم او لایزال و لم‌یزل‌ست
که چو من بر قرار گیرد تخت
وز مخالف کنار گیرد تخت
ز افسر و تخت سربلند شوم
بر سر تخت ارجمن شوم
با تو باشم همیشه در همه حال
سحر و شام و هفته و مه وسال
گر درین باب حجتی خواهی
اینک این خاتم شهنشاهی
حجتی را که نقش خاتم نیست
حکم او هیچ جا مسلم نیست
خاتم خود به او سپرد و برفت
دل و دینش ز دست برد و برفت
چون گدا از کمال لطف اله
دید در دست خویش خاتم شاه
گفت این خاتم سلیمان‌ست
که جهانش به زیر فرمان‌ست
هر که را این نگین به دست افتد
همه روی زمین به دست افتد
حلقهٔ او همچو حلقهٔ جیم
شکل دور نگسن چو چشمهٔ میم
جیم و میمی چنین به دهر کم‌ست
تا گدا این دو حرف یافت جم‌ست
چون نگین نقش آن دهان دارد
گر زنم بوسه جای آن دازد
بوسه‌اش می‌زد و نمی‌زد دم
که به لب مهر داشت از خاتم
سلطنت یافت از گدایی خویش
کامران شد ز بی‌نوایی خویش
این گدایی ز پادشاهی به
راست گویم ز هرچه خواهی به
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۵۰ - در بی‌وفایی عمر
آه ازین منزلی که در پیش‌ست
که گذرگاه شاه و درویش‌ست
نه ازین دام می‌توان جستن
نه ازین بند می‌توان رستن
گر خوری همچو خضر آب حیات
تشنه‌لب جان دهی درین ظلمات
گر چو عیسی روی به چرخ برین
عاقبت جا کنی به زیر زمین
گر چو یوسف به اوج ماه روی
عاقبت سرنگون به چاه شوی
فی‌المثل عمر نوح اگر یابی
چون به طوفان رسی خطر یابی
احد واجب‌الوجود یکی‌ست
آن که جاوید هست و بود یکی‌ست
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۱ - زندگی در مرو
چنین گوید ابومعین الدین ناصر خسرو القبادینی المروزی تاب الله عنه که من مردی دبیرپیشه بودم و از جمله متصرفان در اموال و اعمال سلطانی، و به کارهای دیوانی مشغول بودم و مدتی در آن شغل مباشرت نموده در میان اقران شهرتی یافته بودم.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۲۰ - ابوالعلاء معری
و آب شهر از باران و چاه باشد در آن مردی بود که ابوالعلاء معری می‌گفتند نابینا بود و رییس شهر او بود. نعمتی بسیار داشت و بندگان و کارگران فراوان و خود همه شهر او را چون بندگان بودند و خود طریق زهد پیش گرفته بود گلیمی پوشیده و در خانه نشسته بود. نیم من نان جوین را تبه کرده که جز آن هیچ نخورد و من این معنی شنیدم که در سرای باز نهاده استو نواب و ملازمان او کار شهر می‌سازند مگر به کلیات که رجوعی به او کنند و وی نعمت خویش از هیچ کس دریغ ندارد و خود صائم اللیل باشد و به هیچ شغل دنیا مشغول نشود، و این مرد در شعر وادب به درجه ای است که افاضل شام و مغرب و عراق مقرند که در این عصر کسی به پایهٔ او نبوده است و نیست، و کتابی ساخته است آن را الفصول و الغایات نام نهاده و سخن‌ها آورده است مرموز و مثل‌ها به الفاظ فصیح و عجیب که مردم بر آن واقف نمی شوند مگر بر بعضی اندک و آن کسی نیز که بر وی خواند، چنان او را تهمت کردند که تو این کتاب را به معارضهٔ قرآن کرده‌ای. و پیوسته زیادت از دویست کس از اطراف آمده باشند و پیش او ادب و شعر خوانند و شنیدم که او را زیادت ازصد هزار بیت شعر باشد، کسی از وی پرسید که ایزد تبارک و تعالی این همه مال ومنال تو را داده است چه سبب است که مردم را می‌دهی و خویشتن نمی خوری. جواب داد که مرا بیش از این نیست که می‌خورم و چون من آن جا رسیدم این مرد هنوز در حیات بود.