عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۵۶
بتی‌که قامت او سرو را بماند راست
خمیده زلف گرهگیر او چو قامت ماست
ز روی او برِ صورتگر از خیال و نشان
خیال حور بهشت و نشان ماه سماست
نماز شام که رفت آفتاب سوی نشیب
بر من آمد ماهی که ناروَن‌ بالاست
درآمد از سرکوی و در سرای بزد
سرای وکوی به رویش چو آفتاب آراست
به گرد چهرهٔ او در دو زلف او گفتی
که‌گرد لاله دو چنبر ز عنبرساراست
همی فشاند سر زلف بر ‌دو عارض خویش
بر آفتاب تو گفتی همی زره پیداست
چو زلف و روش بدیدم مرا یقین شد باز
که زیر دامن هاروت زُهرهٔ زهراست
چو عزم رفتن من دید و زاد راه سفر
فرو نشست توگویی قیامتی برخاست
ز روی و موی چو گلنار و چون بنفشه نمود
فزود گونهٔ‌ گلنار و از بنفشه بکاست
به‌ گونهٔ رخ او بر سرشک او گفتی
که بر عقیق پراکنده لؤلؤ لالاست
به مهرگفت به‌سوی سفر همی چه روی
که در سفر خطر صعب و کارهای خطاست
گمان برم که جفا بر حَضَر گزیدستی
که اختیار سفر بر حضر نشان جفا است
عِنان بتاب و متاب این دلم به آتش غم
که بر دلم ز غبار تو صدهزار عَناست
نه‌گر ز وصل من و شهر خویش سیر شدی
پس این شتافتن و زود رفتن تو چراست
وگر به صحبت یکساله کرده‌ای بیعت
همی‌کجا شوی اکنون و بیعت توکجاست
جواب دادم کاندر سفر خطر باشد
ولیکن این سفری کش نتیجه‌ نور و نواست
ضرورت است مرا رفتن از حضر به ‌سفر
ضرورت سفر دوستان نشان وفاست
به راه عِزّ و شرف پویم از ره عزلت
که عِزّ و عُزلت هر دو بهم نپاید راست
بود سفر به سعادت مرا چو بار دگر
ز روزگار امید و زکردگار قضاست
مگر همی نشناسی که در زیادت و جاه
پناه من به خداوند سیدالرؤساست
معین مملکت شهریار نیک اختر
که فرّ دولت نیک‌اختران بدو پیداست
ابوالمحاسن کاحسان‌ بزرگ نام بدوست
مُحَمّد آنکه محامِد بدو تمام بهاست
بزرگواری کاندر کمال قدرت خویش
نه ایزدست و چو ایزد بزرگ و بی‌همتاست
هوا خلاف زمین آمد و عجب دارم
که حکم او چو زمین‌است و طبع او چو هواست
چو بگذری ز خدای و خدایگان جهان
یقین شناس که بر هرکه هست کامرواست
ستارهٔ کَرَم است و نتیجهٔ خردست
نشانهٔ هنرست و یگانهٔ دنیاست
ز بخت خویشتن و شاه عالم است بزرگ
چو شاه عالم و چون بخت خویشتن بُرناست
حمایلِ سپرش بند چنبر فلک است
کواکبِ کمرش عِقد گردن جَوزاست
بلند بختا، نیک اخترا، خداوندا
در تو قبلهٔ آلاء و کعبهٔ نَعماست
بزرگ حضرت و درگاه تو بزرگان را
شریف چون حَجَرالاسوَد و مِنا و صَفاست
اگر لقا و دل اقبال و بخت را سبب است
لقا خجسته تو داریّ و دل‌گشاده‌تر است
وجودِ علوی و سِفلی در آن‌گشاده دَرَست
مراد کلّی و جزئی در آن خجسته لقاست
ز مهتران وکریمان که ما شنیدستیم
کرم تورا سزد و مهتری تورا زیباست
ز دولت تو من این معجزات دیدستم
که هر یکی عَلَم نسل آدم و حوّاست
به نزد مردم عاقل مراد عقل تویی
ز هر چه گردون تأثیر کرد و ایزد خواست
شکفته‌ شد بهر آنجا که همت تو رسید
به عقل و طبع مگر همت تو باد صباست
از آنکه جود به از تو جواد نشناسد
تورا به جود و به‌ تو جود را همیشه رضاست
تورا ز نعمت عُقبی همی مدد باید
که هر چه هست به دنیا تو را مراد عطاست
چو شب نمایدکِلک تو بر صحیفهٔ روز
اگر ستاره فشاند به تو سپهر، سزاست
زکلک تو به جهان در بدیعتر چه بود
که اَبکَم سخن آرای و اَکمه بیناست
چو دربنان تو پیدا شود گمان که مگر
کلید جنّت فردوس در ید بیضاست
تویی‌که مرتبهٔ تو به‌کبریای شهی است
مخالفان تو را مرتبه به کبر و ریاست
به نصرت و ظفر اندر تویی چو اسکندر
اگر چه خصم تو درگیر و دار چون داراست
نَعَم ز جود تو عزّ ولیّ و ذلّ عدوست
بلی ز لفظ تو نفی ملال و دفع بلاست
نعیم جود تو در سر چو روح نفسانی است
خیال مهر تو در دل چو نقطهٔ سوداست
زکردگار جهان هر چه یافتی امروز
یقین بدان که نشان زیادت فرداست
خرابهای زمین از تو گردد آبادان
به دولت تو شود شهر هرکجا صحراست
عجب مدار که از دولت‌ تو پنج بود
چهار طبع‌ که در زیرگنبد خضراست
بر مبارک تو یافتم جهان هنر
دل تو دریا دیدم‌ که اصل جود و سخاست
به‌ گرد دریا بس چون محیط‌ گشت جهان
اگر محیط به‌ گرد همه جهان دریاست
آیا ستوده ولی نعمتی که گاه سخن
ثناگر تو زبهر تو مُستَحِقّ ثناست
به‌ دولت تو خداوند در صِناعت شعر
جواز دولت من بنده برتر از جوزاست
همی ز منزلت و جاه من سخن‌ گویند
بهر کجا که در آفاق مَجمع‌ُالشّعراست
اگر به جان و تن از خدمت تو بودم دور
دلم تو داشتی و بر دلم خدای گواست
تو آفتابی و از قوّت تو در هر وقت
به‌سان آتش رخشنده طبع من والاست
از آفتاب به قوّت همی رسد آتش
وگرچه گوهر آتش زآفتاب جداست
همیشه تاکه ز حکم خدای وگرد‌ش چرخ
گهی صلاح و بقا و گهی فساد و فناست
همه فساد و فنا باد دشمنان تو را
که دوستان تو را خود صلاح هست و بقاست
دعای خلق به نیکی رساد در تن تو
که داعی تو بهرحال مُستَجاب دعاست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۵۷
یافت از یزدان ملک سلطان به شادی هرچه خواست
روز شادی روز ما سلطان دین سلطان ماست
بند شاهی کرد محکم راه دولت کرد پاک
چشم عالم کرد روشن‌ کار گیتی کرد راست
وقت وقت رامش است و روز روز عشرت است
د‌ست دست خسروست و کار کار پاد‌شاست
حاصل آمد شاه را بر سیرتی نیکوترین
هرجه از اقبال جست و هر چه از تأیید خواست
نیک بنگر تا کنون بی‌طاعت و فرمان شاه
یک مخالف کیست در گیتی و یک قلعه کجاست
دولت عالی چنین بایدکه دارد شهریار
در جهان از جملهٔ شاهان چنین ‌دولت کراست
هست با هر منتها و غایت هر دولتی
دولت شاه جهان بی‌غایت و نامتنهاست
روزگار فتنه بود اندر خراسان مدتی
تیغ او بفزود امن خلق و آن فتنه بکاست
لاجرم‌گرد ندامت بر رخ آن‌کس نشست
کز خلاف او همی اندر خراسان فتنه خواست
گر عصا بفکند موسی وقت سِحْر ساحران
تا بترسیدند و گفتند این عصا چون اژدهاست
فتنه اکنون همچو سِحْر ساحران است از قیاس
شاه چون موسی و تیغ تیز او همچون عصاست
مهر سلطان در دل و د‌یدار سلطان در نظر
مهتری را مایه و نیک‌اختری را کیمیاست
حضرت او چشم را روشن‌ کند گویی مگر
گَرد شادُرْوان او در چشم همچون توتیاست
ملک‌ گیتی بیشتر در زیر حکم خسروست
ور همه‌گیتی بود در زیر حکم او رواست
بی‌رضا و مهر او زنده نماند هیچ‌کس
ای عجب گویی رضا و مهر او آب و هواست
خسروا، شاها ز مقصو‌دی که حاصل شد تورا
هست از اقبالی که آن اقبال بی‌چون و چراست
قُوّت دین و صلاح ملک‌، جُستی سربسر
ایزد دانا برین‌ گفتار و این معنی گواست
لاجرم با مرد و زن زان روز کاین عالم بود
بر تن و جان تو اندر مشرق و مغرب دعاست
تاکه از تشبیه شکل آسمان و آفتاب
راست چون پیروزه‌‌گون دولاب و سیمین آسیاست
سایهٔ عدل تو از دنیا و دین خالی مباد
زانکه از عدل تو نفع نعمت و دفع بلاست
در جهانداری بقای دولت و عمر تو باد
کز بقای دولت و عمر تو عالم را بقاست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۵۸
خداوندی که تاج دین و دنیاست
به‌دولت دین و دنیا را بیاراست
از آن تاجی است در دنیا و در دین
که انعل‌ا مرکب او تاج جوزاست
دلیل دولتش چون روز روشن
به‌هفت اقلیم گیتی آشکار است
ز فر بخت آن سلطان عالم
به از کسری و ذوالقر‌نین و داراست
تو گویی دولت او آفتاب است
که نور او به ‌شرق و غرب پیداست
ز اقبال دعا و همت اوست
که سلطان بر همه خصمان تواناست
ضمیر روشن و اندیشهٔ او
کف موسی و افسون مسیحاست
ز تدبیرش میان پادشاهان
وفا و بیعت و صلح و مداراست
سزاوار نثار مجلس اوست
هر آن‌ گوهرکه اندر کوه و دریاست
همه اقبال و دولت بهرهٔ اوست
همه ادبار و محنت بهر اعداست
برو هر روز خواهد بود خوشتر
که ایزد کار او دارد همی راست
ز دی بودش اشارتهای امروز
در امروزش سعادتهای فرداست
ز فرّ طلعت او طبع‌ گیتی
اگر دی پیر بود امروز برناست
زمین از موکب او جون سپهرست
ثَری از حشمت او چون ثُریّاست
کنون در جامهٔ سبزست هر شاخ
بر آن صورت که در فردوس حوراست
لباس جویبار و فرض کهسار
به زنگار و بقم گویی مطراست
به‌هر دشتی کنون جای نظاره است
به‌هر باغی کنون جای تماشاست
از آن صحرا چنین سبزست و خرم
که عالی بارگاه او به صحراست
بهاری فرخ و عیدی خجسته است
به هر دو روزگار او مهناست
مهنا باد دایم روزگارش
که اسباب مراد او مُهیّاست
همیشه تا که بر گردون ستاره
چو سیم ریخته بر روی میناست
به خاتون باد فرخ روز سلطان
که خاتون مادر بی‌‌مِثل و همتاست
به سلطان باد روشن چشم خاتون
که سلطان خسروی دانا و زیباست
جهان خالی مباد از شاه سنجر
که تخت خسروی را در یکتاست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۵۹
ای خسروی که مشرق و مغرب بهم توراست
وی داوری که هم عرب و هم عجم تو را است
در شرق و غرب خلق خدا جمله شاکرند
فضل خدای و رحمت او لاجرم تو راست
بیش وکم است ملک جهان حون نگه‌کنی
چندانکه هست ملک جهان بیش وکم توراست
دادست کردار ز گیتی تورا دو بهر
وان بهره‌ای که ماند سزاوار هم توراست
تا همت تو زیر قدم‌ کرد فرق ماه
فرق مخالفان همه زیر قدم تو راست
بدخواه تو نهفته چو باغ‌ارم شدست
تا عالمی شکفته چو باغ ارم توراست
شاهان به دار ملک تق گشته‌اند
زیرا که دار ملک چو بیت‌ا‌لحرم تو راست
از حمل وز خراج بزرگان روز‌گار
هر روز گونه‌گونه نِعَم بر نِعَم تو راست
سیصد هزار شیر دلیرند لشکرت
چندین دلیر شیر به زیر علم تو را است
هستی تو نور بخش و گهر بخش از آن‌کجا
طبعی چو آفتاب و یمینی چو یم توراست
حجت‌ ز تیغ وز قلم آرند رزم و بزم
در رزم و بزم حجت تیغ و قلم توراست
دستور تو به دانش و تدبیر آصف است
زیراکه فر ‌دولت و تایید جم تو را است
تا کام و نام و نعمت هم محتشم ز توست
شکر و ثنا و خدمت هر محتشم توراست
هرکس به قدر خویش نماید همی‌کرم
لیکن مسلم از همه عالم ‌کرم توراست
نورست با ظُلَم همه‌کس را درین جهان
نور سعادت ابدی بی‌ظلم تو را است
هرچند خلق را نبود بی‌عدم وجود
در ملک د‌ین وجود ابد بی‌ عدم تو راست
گرد‌ون قسم نهاده به ‌ده جزو ملک را
نه جزو تا زمانه بود زان قسم تو راست
جاوید باد دولت و شاهی و ملک تو
زیراکه ملک و دولت و شاهی بهم توراست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۶۰
ای صاحب اعلی دل تو عالم اعلاست
رای تو چو خورشید، درخشنده و والاست
گر دهر مُهَنّاست بدین عید همایون
این عید همایون به بقای تو مهناست
عالم به تو خرم شد و گیتی به‌ تو روشن
دولت به تو باقی شد و ملت به تو آراست
شغل همه آفاق به فرمان تو شد خوب
کار همه احرار به کردار تو شد راست
از ماه فلک تا دل تو هست تفاوت
چندانکه تفاوت ز ثری تا به ثریاست
گر ماه فلک تافته بر روی زمین است
ماه دل تو تافته برگنبد خَضْراست
آن ماه، گهی کاهد و گاهی بفزاید
وین ماه بیفزاید و هرگز نکند کاست
زیر علم دولت تو سایهٔ طوبی است
زیر قدم همت تو تارک جوزاست
شاید که بُوَد خصم تو از لشکر فرعون
تا رای درخشان تو همچون ید بیضاست
آثار کفایت همه از رای تو باقی است
انوار سعادت همه از روی تو پیداست
دیدار تو گویی به مثل مرکز نورست
زیرا که بدو چشم بشر روشن و بیناست
کردار تو گویی به مثل اختر سعدست
زیرا که بدو بخت بشر فرخ و برناست
گفتار تو گویی به مثل پایهٔ عقل است
زیرا که بدو جان بشر عاقل و داناست
روز همه کس هست ز توفیق تو روشن
تا در قلم تو شب تاریک مجزاست
توقیع تو بینم سبب زندگی خلق
گویی‌ که صریر قلمت باد مسیحاست
ای صدر وزیران جهان بدر زمینی
ای بدر زمین صدر وزارت به تو آراست
من بنده همی تا صفت مدح تو گویم
از قوت مدح تو مرا طبع چو دریاست
شاید که چو دریای محیط است مرا طبع
زیرا که درو مدح تو چون لولو لالاست
با حکم ابد باد بقای تو برابر
ای یافته از حُکم ازل هرچه دلت خواست
بگذار دو صد عید علی‌رغم عدو را
خوش دار ولی را که تورا دولت والاست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۶۲
ای سروری‌ که قول تو چون وحی منزل است
کارت چون معجزات رسولان مُرسَل است
عالی دو آیت است علا و بها بهم
در شان دین و دولت تو هر دو منزل است
هر روز بر دوام دهد آفتاب نور
بر آفتاب جود تو گویی موکل است
تا از نسیم خلق تو گیتی معطر است
بازار و کار عطر فروشان معطل است
گر واجب است درخور تفصیل مُجمَلی
تفصیل جود را کف راد تو مُجمَل است
باطل کند حُسام تو چون معجز کلیم
چندانکه حاسدان تو را سِحر مُبطَل است
هنگام مدح مَخلَص اشعار شاعران
بی‌نام و بی‌خطاب تو موقوف و مُهمَل است
چون دایره است شعرم و مدح تو مرکز است
چون آینه است طبعم و جود تو صیقل است
آن خوبترکه پیش تو آرم عروس مدح
کز جود تو قبالهٔ کابین مُسَجَّل است
آن خلعت شریف که فرموده ای مرا
همتای جامه‌های نسیج و مُثَقّل است
اسبی‌ که داده‌اند نه از خاص تو مرا
پیرست و بد رواست‌ کهن لنگ و کاهل است
گر با فسار و توبره جلدست در علف
با زین و با لگام به رفتار تُنبَل است
بالای او به قصر ‌مَشیدَست نردبان
حلقوم او به بِئر مُعَطّل مُرَمَّل است
مالد به قصر و بر در و دیوار خویشتن
گویی ز فرق تا قد‌مش‌ گرّ و دُمَّل است
ترکیب او زگونهٔ سرخ و مزاج سرد
همرنگ آب صندل و هم‌طبع صندل است
بالا گهی نبیند گویی که اَعوَرست
گاهی یکی دو بیند گویی‌ که ا‌َحوَلَ است
اسبی قوی است از در گردون کشیدن است
نه از در نشست حکیمان افضل است
در شهر وراه در همه جایی مرا برو
نه جای اعتماد و نه جای مُعَوَّل است
از عین دولت است شکایت درین عطا
کوته‌ کنم حدیث اگر چه مفصل است
زان سان ‌که هست باز فرستادمش به‌ تو
آن را بَدَل فرست‌ که تشریف اوَّل است
تا در زمانه چون مه کانون کشد سپاه
در تابه خانه موسم کانون و منقل است
تاج سر قبیله و آل پدر تو باش
کز تو سرش به تاج بزرگی مُکَلَّل است
می‌ خواه از آن صنم که بناگوش و زلف او
کافور مشک پرور و مشک مسلسل است
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۶۴
از زین‌ دین عراق و خراسان مزین است
این را دلیل ظاهر و حجت مبرهن است
حاجت نیایدش به‌ دلیلی و حاجتی
کاقبال او شناخته چون روز روشن است
بر قدّ بخت او سَلَبی دوخته است چرخ
کاورا ز مهر و ماه‌ گریبان و دامن است
با دوستان گنبد دوار هست دوست
با دشمنانش کوکب سَیّار دشمن است
از خصم ایمن است‌ که پشت و پناه او
شاهنشه سپه‌شکنِ دشمن افکن است
آتش ز بیم آنکه بسوزد ز خشم او
ترسیده و گریخته در سنگ و آهن است
از بهر مهر و خدمت او کهترانش را
تن عاشق روان و روان عاشق تن است
شعری که من به حضرت او عرضه کرده‌ام
در شرق و غرب تا به‌ قیامت مدون است
من‌ گفتم آنکه بر دل او بود گاه مدح
او نیز آن کند که در اندیشهٔ من است
کارش به کام باد و جهانش مدام باد
زیرا که عالمی به جما‌لش مزین است
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۶۶
سدید ملک ملک عارض خراسان است
صفی دولت و مخدوم اهل دیوان است
پناه دین خدای و معین شرع رسول
عمر که همچو علیّ و صدیق و عثمان است
لقب سدید و صفی یافته است زانکه دلش
قرارگاه سداد و صفای ایمان است
گزیده عادت او چشم عقل را بصرست
ستوده سیرت او جسم فضل را جان است
هنر چو نقطه وکردار او چو پرگارست
ادب چو نامه و گفتار او چو عنوان است
بر آسمان معالی به برج عز و شرف
همه کفایت او بی خُسوف و نقصان است
مگر که کیوان جای بلند همت اوست
که برتر از همه اجرام جای کیوان است
سخا توقع زو کن که او سخا ورزست
سخن به مجلس او بر که او سخندان است
بهر مقام همی بارد و همی تابد
که ابر مَکرمت و آفتاب احسان است
ایا خجسته همامی‌ که با تو در همه کار
ز چرخ بیعت و از روزگار پیمان است
عبارت تو ظُرَف را علامت است و نشان
براعت تو نُکَت را دلیل و برهان است
هوای عمر تو صافی است از بخار و غبار
عقیدهٔ تو چو ماه دو هفته تابان است
به ‌هرچه کردی و گفتی میان اهل خرد
نه بر خصال تو عیب و نه بر تو تاوان است
صحیفه‌های تو قانون دولت ملک است
جریده‌های تو دستور ملک سلطان است
عراقیان بستایند خط و لفظ تو را
که خط و لفظ تو پیرایهٔ خراسان است
شگفت نادره مرغی است کلک در کف او
که طعمه او را همواره قیر و قَطران است
اگر بود همه قطران و قیر طعمهٔ او
لعاب او ز چه معنی چو درّ و مرجان است
به شمع ماند و او را چو عنبر است دُخان
به‌ابر ماند و او را ز مشک باران است
غذای او شبه رنگ است و این غریب ترست
که در بنان تو بر سیم گوهر افشان است
بلند بختا با تو به یک دو بیت مرا
حدیث حادثهٔ تیر شاه ایران است
اگرچه بر تنم آثار عافیت پیداست
هنوز پیکان در کنج سینه پنهان است
خزانهٔ سخن است از قیاس سینهٔ من
که اندرو گهر قیمتی فراوان است
همی برند به هر جا ازین خزینه گهر
چنین خزینه دریغا که جای پیکان است
من از لطافت تو شاکرم که درد مرا
لطافت تو به جای علاج و درمان است
خدای عرش نگهبان بخت و عمر تو باد
که دست و خامهٔ تو ملک را نگهبان است
ز هیچ‌کار پشیمان مبادیا هرگز
که دشمنت ز همه ‌کارها پشیمان است
علاج سینهٔ من ‌گرچه صَعب و دشوارست
بر آن که خالق خلق است سهل و آسان است
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۶۷
تا که اسلام و شریعت به جهان آیین است
رکن اسلام‌ خداوند معزّالدین است
داور عدل ملکشاه‌، شه روی زمین
که ز عدلش همه آفاق بهشت آیین است
آن‌که در طاعت و فرمانش شه توران است
وان‌که در بیعت و پیمانش شه غزنین است
بخت هر پادشه از دولت او بیدار است
عیش هر تاجوَر از طلعت او شیرین است
خوان شاهان همه گویند که زرّین باشد
خوان حُجّاب شهنشاه جهان‌ زریّن است
روم و قُسطَنطین زین پیش یکی بتکده‌ بود
چاوش شاه کنون داور قسطنطین است
زان قِبَل تا علم شاه نبیند در خواب
میر اَنطاکیه بی‌بستر و بی‌بالین است
ای بهاری که شکفته است به تو روضهٔ ملک
فرّ دین تو جهان را همه فَروَردین است
یوسف ملک تو بی‌دشمن تو در سَجَنَ است
لیکن آن سِجن‌ چو بهتر نگرم سِجّین است
می‌جهد همچو کبوتر دل شاهان جهان
که خدنگ جَگر اَو بار تو چون شاهین است
بحر شمشیر تو را مغز نهنگان موج است
ابر پیکان تورا خون پلنگان هین است
سایهٔ تاج تورا مرتبهٔ خورشید است
پایهٔ تخت تورا پایگه پروین است
نعل اسبان تو در وصف چو سیارات است
خاک درگاه تو در قَدر چو عِلییّن است
بخت تو بُرد سواری ز سواران جهان
فلکش مرکب و اَجرام لِجام و زین است
جبرئیلی‌ تو به فتح و ظفر و دشمن تو
همچو ابلیس لعین قاعدهٔ نفرین است
قیصر روم بزرگ است ولیکن به قیاس
گر مباهات کند با تو یکی مسکین است
نیست بر روی زمین از همه عالم یک تن
کز تو یک ذرّه مر او را به دل اندرکین است
تا که اَلحَمد شعار تو بود در عالم
حافظ و ناصر تو مالکِ یَوم‌ُالدّین است
عالم از عدل تو آراست چو فردوس برین
دفتر مدح تو پیرایهٔ حورالعین است
هرکجا شعر بسنجند به‌ میزان خرد
خاطر بنده معزی چو یکی شاهین است
خلعتم دادی و بنواختی ای شاه مرا
فخر من پیش امیران و بزرگان این است
تاکه جان است مرا از خرد و بخت بلند
آفرینت ز خداوند مرا تلقین است
تا که اوصاف بهاری ز مه نیسان است
تاکه آثار خزانی ز مه تشرین است
دل تو باد قوی و تن تو باد درست
که جهانی به کمال آن دل روشن‌بین است
خلق را باد گشاده به دعای تو زبان
کان دعا را همه از روح امین آمین است
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۶۸
چه گوهرست که کانش خُم دَهاقین است
به رنگ لالهٔ نَعمان و بوی نسرین است
به مجلس ملکان همنشین زیر و بم است
به بزم ناموران مونس ریاحین است
نه آینه است ولیکن درو به‌دست بتان
خیال زلف گرهگیر و جَعد پرچین است
ز روی هزل و‌ کنایت عصای پیران است
ز روی جدّ و حقیقت نشاط غمگین است
بدین صفت نبود در همه جهان گهری
مگر شراب که پروردهٔ دهاقین است
چنانکه هست ز فعل شراب قوّت روح
ز تیغ ناصر اسلام نصرت دین است
یمین دولت عالی علاء ملک ملوک
حُسام دین که پسندیدهٔ سلاطین است
ابوالمظفر شمس‌المعالی اسمعیل
که خاک پای معالیش ماه و پروین است
خدایگان صفتی ‌کز خدایگان و خدای
نصیب او همه اقبال و عِزّ و تمکین است
به نور و صَفوَ‌ت خاطر چو مرد مِعر‌اج است
به‌زور و قوت بازو چو مرد صفّین است
نجات مُمتَحَنان است تاکه در بزم است
هلاک اهرمنان است تاکه در زین است
غریق نعمت او شهریار کرمان است
رهین منت او پادشاه غزنین است
رسید همت او از عُلوّ به‌جایگهی
که هفتمین فلکش پایهٔ نخستین است
هر آن رکاب که از پای او شرف یابد
سر فریشته را آن رکاب بالین است
نگار نامهٔ او کارساز محتاج است
صریر خامهٔ او دستگیر مسکین است
ستاره نیست ولیکن ستاره آثارست
فرشته نیست ولیکن فرشته آیین است
ازوست رونق ملک خدایگان جهان
که ملک چهره و او دیدهٔ جهان‌بین است
عروس مدح و ثنا را سَخاش دامادست
وفاش جلوه‌گرست و رضاش کابین است
عدوش را ز مساکین همی شمارد چرخ
که در مساکن تیمار چون مساکین است
روا بود که ز خصمان کیش کین نکشد
که روزگار ز خصمش کشنده‌ ی کین است
ایا بزرگ امیری که نقش اَعلامت
طراز مملکت شاه مشرق و چین است
به باغ مملکت از دشمنان خلل نرسد
که رای و حَز‌م تو آن باغ را چو پروین است
مخالف تو به دنیا و آخرت تَبَه است
که در عقوبت سِجن‌ و عذاب سِجّین است
ز طین پاک‌سرشت است جوهر تو خدای
زرشک جوهر تو نار دشمن طین است
ز بهر آنکه همه لفظ تو شکربارست
دوگوش مستمع از لفظ تو شکرچین است
گشاده‌طبع تو همواره همچو دریایی است
که موج او ز طبس تا در فلسطین است
به حسب قدرت اگر بخششی کنی یک روز
نصیب یابد ازو هر که در نصیبین است
به‌نیزهٔ تو شود سفته گوهر مردان
که بازوی تو چو میزان و او چو شاهین است
عجب مدارکه تشبیه اوکنم به شهاب
که در یمین تو سوزندهٔ شیاطین است
اگر نه خامهٔ تو در بنان تو صدف است
چرا همیشه صدف‌وار گوهرآگین است
به ‌شکل هست چو زوبین و تیر در کف تو
به عقل در دل دشمن چو تیر و زوبین است
به وقت جود فزون است یک فذلک او
زهر حساب که در جملهٔ فرامین است
اگر ز عقل همه راستی بود تلقین
مرا ثنا و مدیحت ز عقل تلقین است
نکوترست به نام تو یک قصیدهٔ من
ز صد قصیدهٔ غرّا که در دواوین است
وگرچه تضمین خوب است در میانهٔ مدح
بَنات فِکرت من خوبتر ز تضمین است
قبول شعر من اندر جهان از آن قِبَل است
که از تو شعر مرا اهتزاز و تحسین است
گر آفرین تو چون جان و دل نداشته‌ام
من آن‌کسم‌که تن من سزای نفرین است
به حکم فرمان رفتم به حضرت ملکی
که در پرستش او شاه چین و ماچین است
ز اشتیاق تو ایوان عیش شیرینم
خراب گشته چو ایوان قصر شیرین است
همیشه تا که مه آب پیش ایلول است
همیشه تا بس ایلول ماه تِشرین است
مه سعادت تو از مَحاق خالی باد
وزان حساب که در عقده‌های تِنّین است
تهی مباد زرای تو ملک و دولت و دین
که رای تو سبب امن و عدل و تسکین است
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۶۹
تاج دنیا و دین خداوند است
در همه کارها خردمندست
در خراسان و در عراق امروز
کیست کاو را به زهد مانندست
چر‌خ را با بقای دولت او
تا جهان است عهد و سوگندست
عقل او را قیاس نتوان کرد
کس نداند که عقل او چندست
چشم دین روشن از سعادت اوست
چشم او روشن از دو فرزندست
آن یکی داوری است قلعه‌گشای
وین دگر خسروی عدو بندست
نازش هر دو پادشاه بدوست
هر دو را مادر و خداوندست
بنده تشریف او همی خواهد
که به مدحش‌گهر پراکندست
خیر او از جهان‌گسسته مباد
که نکوکار و نیک پیوندست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۷۰
شاه جهان که خسرو فرخنده اخترست
بر شرق و غرب‌ پادشه عدل‌ گسترست
عزمش فرو برندهٔ ملک مخالف است
رأیش برآورندهٔ دین پیمبرست
سَهمَش به خاورست و نهیبش به باختر
وز باختر ولایت او تا به خاورست
با آفتاب رای منیرش مقابل است
با نوبهار بزم شریفش برابرست
کز نور رای او همه گیتی مزیّن است
وز بوی بزم او همه عالم معطرست
آنجا که تیغ اوست شجاعت مُرکّب است
وانجا که دست اوست سخاوت مصوّرست
تیغش نه تیغ صاعقهٔ دشمن افکن است
دستش نه دست معجزهٔ روح پرورست
از نعل مرکبان سپاهش به شرق و غرب
چندانکه هست روی زمین ماه پیکرست
گر بنگری ز خدمت تیغش به روم و شام
رخها مُزَعفرست و زمینها مُعَصفَرست
آنجا که بود نعرهٔ ناقوس رومیان
اکنون خروش و نالهٔ الله اکبرست
شاها تو در فتوح فزون از سکندری
وان تیغ جان ربای تو سدّ سکندرست
خطی که گرد مملکت اندر کشیده‌ای
چون دایره است و نقطهٔ او هفت کشورست
از پیش همت تو چو خاک است لاجرم
اندرکف رعیت تو خاک چون زرست
هر روز بهترست خصال تو بی‌خلاف
تا عالم است روز تو از روز بهترست
آورده‌اند سیصد و هفتاد در شمار
آن خسروان که لشکری خسرو ایدرست
یک رایت تو سیصد و هفتاد رایت است
یک لشکر تو سیصد و هفتاد لشکرست
دشمن نماند در همه عالم تو را کسی
پس‌ گر کسی بماند مطیع و مُسَخََّرست
در خاک رفت هرکه همی با تو سرکشید
او خاک بر سرست و تورا تاج برسرست
آویزد آنکه‌ گر بگریزد ز مهر تو
گرچه رسن دراز سرش هم به چنبرست
وقت سَماع و باده و آرام و رامِش است
نه وقت جوشن و زره و خَود و مِغفُرست
در هر وطن که پای برون آری از رکاب
تو هدیه‌ای بدیع و یکی بزم دیگرست
هر روز نوبت است یکی بزم ساختن
و امروز نوبت ملک فرّخ اخترست
آن میر شیربجه و آن شاه شاه زاد
کز اصل پاک خسرو سلجوق گوهرست
تو همچو آفتابی و او هست همچو ماه
وز هر دو دین و دولت و دنیا منوّرست
این بزم جنت است و تو رضوان جنتی
بخت بلند و جام تو طوبی و کوثرست
می خور ز دست نوش لبی خَلُّخی نژاد
کش مشتری برادر و خورشید مادرست
زان می‌ که چون به جام بلور اندر افکنند
گویی در آبِ روشن‌ رخشنده آذرست
تا کوس و لشکر و علم و تخت و مرکب است
تا جام و خاتم و قلم و تیغ و افسرست
این جمله را به حق ملک و پادشاه باش
زیرا که حق همیشه سزاوار حقورست
عدل تو باد یاور و دارندهٔ جهان
کایزد تو را همیشه نگهبان و یاورست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۷۱
صنم من پسری لاله رخ و سیمبرست
سخت زیبا صنم و سخت به آیین پسرست
من و او هر دو به نام ایزد روزافزونیم
هر زمان عشق من و خوبی او بیشترست
سروجویان و قمرخواهان بسیار شدند
که به بالا و به‌ رخسار چو سرو و قمرست
خلقش از حور و پری باز ندانند همی
راست گویی پری‌اش مادر و حورش پدرست
با کمان و کمرست آن صنم او رغم مرا
تا بدان است‌ که پشتم چوکمان و کمرست
بت من برد بدو نرگس جادو دل من
وز تف و تاب دلم زلف و لبش در خطرست
گر بترسد ز دلم زلف و لب او نه عجب
زانکه در زلف و لب او همه مشک و شکرست
خوبرویان و ظریفان و بتان بسیارند
لیکن او را صفتی دیگر و حالی دگرست
میر خوبان سپاه است وز خوبی وُ خرد
درخور خدمت درگاه شه دادگرست
شاه اسلام ملکشاه که در شاهی و ملک
عزم او قاعدهٔ نصرت و فتح و ظفرست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۷۲
کف دست موسای پیغمبرست
و یا آتش اژدها پیکرست
وگر زآسمان معجز مصطفی
فرود آمده بر کف حیدرست
کلید فتوح است در هر مصاف
هر آدینه پیرایه منبرست
زبانی است اندر دهان ظفر
که ارواح در نطق او مضمرست
همه‌ گوهر خسروان را به جنگ
نمودار از آن هندوی گوهرست
چو لوحی نوشت است بدخواه شاه
از آسیب او چون قلم بی‌سرست
اگر شعله آتش است آبدار
گر آتش همیشه به آب اندرست
درخت است و باران به‌خور آورد
شهاب است و پیوند هر اخترست
درخت ملوک است در باغ ملک
درختی که بارش گل احمرست
از آن کاب و آتش بدو راه یافت
وزان‌ کاتش و آبش اندر برست
بسی آب ازو همچو خون روان
بسی خاک ازو همچو خاکسترست
و گر اژدها را زبانی بِرُست
که دندانها با زبان یاورست
چو خندد لبانش بود نیلگون
چو گرید سرشکش چو نیلوفرست
از آن سرنگون است و دشمن نگون
بداندیش بی‌سر از آن سرورست
چو آتش نیابد بود خشک لب
که آتش چو فرزند و او مادرست
اگر هست نیکو به‌ دست ملوک
به‌ دست خداوند نیکوترست
امیر اجل فخر عالم علی
که دل‌پرور شاه دین‌پرورست
مرا شعر عالی شد از دو علی
مقدّم یکی محتشم دیگرست
علی بن بوطالب اندر بهشت
علی بن شمس‌الملوک ایدرست
یکی آنکه داماد جغری‌بک است
دگر آنکه داماد پیغمبرست
یکی چشمه گوهرست از شرف
یکی مشرف چشمه کوثرست
یکی رفته در خیبر و دربکند
یکی را عدو چون در خیبرست
هر آن نامداری که نام آورد
به‌نام علا دوله نام آورست
خلیفه حسامش نهادست نام
حسامی که گردونش فرمانبرست
کمال و معالیش در اصل و نسل
از آدم بپیوسته تا محشرست
به مجلس تو گویی که صد خسروست
به میدان تو گویی‌ که صد لشکرست
به همت نگویم‌ که چون بهمن است
به حشمت نگویم که چون نوذرست
چو بهمن مر او را دو صد خادم است
چو نوذر مر او را دو صد چاکرست
زمینی که او رزم سازد بر آن
نباتش همه اخگر و خنجرست
سخن‌ گویم از تیز رو باره‌اش
که در زیر زین همسر صرصرست
به‌ دریا چو باد و به‌ خشکی چو خاک
به هامون چو آب و به‌ کوه آذرست
چو جولان کند هست کوه روان
چو گنبد زند گنبد اخضرست
چو خواهی شتابش یکی کشتی است
چو خواهی درنگش یکی لنگرست
چو چرخ است و خورشید آن چرخ سیر
که در ملک شاه جهان مفخرست
خداوند مازندران است میر
که مازندران فخر هر کشورست
حسد برد بر ملک ساری حجاز
که او را چنین خسرو داورست
فلک خدمتش را دو تا کرده پشت
از آن چفته بر صورت چنبرست
چو تصریف بینم جمال و جلال
دل ورای پاک تو چون مصدرست
رسوم تو سرمایهٔ شاعران
مدیح تو پیرایهٔ دفترست
دل من رهی هست در مدح تو
چو بحری که موجش همه گوهرست
به مدح تو یک شعر کردم تمام
چو شعری به شعری دلم اَزْهَرست
قبول تو خواهم که تا زنده‌ام
چو جان خدمت تو مرا درخورست
الا تا که دی پیش بهمن بود
چو مهر از پس ماه شهریورست
بمان شاد در دولت و عز و ناز
که دولت تورا رهبر و یاورست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۷۳
چه صورت است که بی‌جان بدیع رفتارست
چه پیکرست که بی‌دل شگفت‌ گفتارست
مساعد قدرست او و ترجمان قضاست
وزیر عقل و وکیل سپهر دوارست
به تیر ماند و او را به‌قیر پیکان است
به مرغ ماند و او را ز قار منقارست
به پای بسته ولیکن به فرق او سر اوست
به تن درست ولیکن به‌ روی بیمارست
بود نشان تن نادرست زردی روی
جرا درست تن است او و زرد رخسارست
نسیم بر تن زرین او نگارگرست
به روز بر سر مشکین او شب تارست
دهان او به سمن بر همی‌ گهر بارد
چون در دهان شبه دارد چرا گهربارست
وگر ز نافهٔ زرّین همی‌ گهر ریزد
میان تختهٔ سیمین جرا نگونسارست
وگر ز عقل و ز فرهنگ نیستش خبری
جرا میانهٔ فرهنگ و عقل معیارست
زبان دولت و دین است در دهان هنر
چو در بنان ادیب رئیس مختارست
محمد آنکه سپهر محامد هنرست
برای پاک سمای نجوم و سیارست
دلش چو مصدر و توفیق همچو تصریف است
کفش چو نقطه و تحقیق همچو پرگارست
شهاب همت او را ز مهتری فلک است
درخت دولت او را ز بهتری بارست
از آن شدند خریدار او خداوندان
که طبع و خاطر او فضل را خریدارست
عزیز شد ز نکوکاری و گشاده دلی
که هم‌گشاده دل است او و هم نکوکارست
اگرچه همت یاری ز بخت نیک بود
خجسته همت او بخت نیک را یارست
ز بخشش مَلک‌العرش و گردش فلکی
نصیب دشمن او حسرت است و تیمارست
بدو فرست‌ که تدبیر او کند آسان
هر آن سخن‌ که به نزدیک خلق دشوارست
به‌سوی دولت او از بلندی و پاکی
نه عقل را نظرست و نه وهم را بارست
از آنکه هست کرم را به‌نزد او مقدار
همیشه پیش بزرگان بزرگ مقدارست
هر آن نگار که پیدا شود ز خامهٔ او
طراز مملکت خسرو جهاندارست
توقع است‌ که منشور من بیاراید
بدان عبارت شیرین که در شهوارست
مرا نوشتن منشور من به از خلعت
که درج پرگهرست آن و گنج دینارست
همیشه تا صفت آذرست و آذریون
همیشه تا صفت آذرست و آزارست
ستوده بادش کردار و نیک بادش بخت
که نیک‌بخت و موفّق ستوده کردارست
همیشه قبلهٔ اقبال باد و دیدهٔ دین
چنانکه تاج بزرگان و فخر احرارست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۷۴
با من امروز آن شکر لب را زبانی دیگرست
وز لطافت بر زبان او نشانی دیگرست
نوبرم هر روز داد از بوستان مهر خویش
نوبری کامروز داد از بوستانی دیگرست
در وفاداری به جان من بسی سوگند خورد
تا نگویم من‌ که سوگندش به جانی دیگرست
من‌ کنون در عاشقی با او به لونی دیگرم
زانکه او در دوستی با من به سانی دیگرست
هست هر روز از وصال او مرا سودی دگر
گرچه از هجرش مرا هر شب زیانی دیگرست
گر ز تیر غمزهٔ او دل نگه دارم رواست
زانکه بر دل زخم آن تیر از کمانی دیگرست
ارغوان رنگش رخ است و ارغوان رنگش قبا
هر یکی‌ گویی به سرخی ارغوانی دیگرست
سینهٔ نرمش چو میساوم به زیر دست خویش
بینم آن سینه به نرمی پرنیانی دیگرست
نیست در لشکر به زیبایی چو او یک داستان
گرچه زو در هر وثاقی داستانی دیگرست
آفتاب دیگرش خوانند در لشکر همی
زانکه لشکرگاه سلطان آسمانی دیگرست
شاه‌ گیتی بوالمظفر کز فتوح و از ظفر
در جهان مختصر گویی جهانی دیگرست
گر برفت آنکس‌ که بود اندر جهان صاحبقران
بر کیارق بعد ازو صاحبقرانی دیگرست
هست رکن‌الدین و برهان امیرالمومنین
راست‌گویی طغرل و الب‌ارسلانی دیگرست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۷۵
فرخ ملک مشرق مهمان وزیرست
والا عضد دولت نزدیک مجیرست
ماه است وزیر و ملک مشرق خورشید
خورشید فروزنده بر ماه منیرست
ابرست وزیر و عضدالدوله دریاست
دریای‌ گهر بخش بر ابر مطیرست
آن در هنر و مردی بی‌یار و همال است
وین درکرم و رادی بی‌مثل و نظیرست
آن‌گاه شجاعت به همه فخر مشار است
وین وقت‌ کفایت به همه خیر مشیرست
با دانش پیرست آن هر چند جوان است
با بخت جوان است این‌، هر چند که پیرست
همواره وزیرست به اقبال ملک شاد
پیوسته ملک شاد به‌ تدبیر وزیرست
خصمان چو تَذَروند و ملک باز سفیدست
شاهان چو غدیرند و ملک بحر قعیرست
با باز کجا پرد جایی که تذروست
با بحر کجا کوشد جایی‌ که غدیرست
دولت ز بَرِ ناصر دین دور نگردد
تا ناصر دین را ملک‌العرش نصیرست
شاهی است که بر تخت جهانداری و شاهی
چون جد و پدر نیکدل و پاک‌ضمیرست
اندیشه نداند که شعار هنرش چند
کاندیشه قلیل است و هنرهاش کثیرست
برگ شجر و قطرهٔ باران بهاری
هنگام شمار از هنرش عُشرِ عشیرست
ای شاه تویی دیدهٔ دین و دل و دولت
آن‌کیست‌که او را ز دل و دیده‌ گزیرست
ازتاج وسریرست شهان را شرف و فخر
وز فر تو فخر و شرف تاج و سریرست
با قدر تو عَیّوق برابر نبود زانک
قدر تو عظیم آمد و عیوق حقیرست
تا نام تو بنوشت دبیر از بر منشور
سیاره غلام قلم و دست دبیرست
گر چرخ تورا مال دهد درخور همت
گردد غنی از همت تو هرکه فقیرست
در چشم هنر خاک قدمهای تو سرمه‌است
در مغز ظفر خاک سوارانت‌ عبیرست
عفو توگه مهر توآبی ز بهشت است
خشم تو گه‌ کینه عذابی ز سعیرست
گر پیش حسودت سعر از آهن و سنگ است
با نوک سنان تو پرندست و حریرست
در روی زمین نیست تو را هیچ مخالف
ور هست چنان دان که‌گرفتار و اسیرست
حقا که هنوز از فَزَع روز مصافت
در خانهٔ خان ناله و فریاد و نفیرست
از خنجر تو بر لب جیحون و به توران
خاک و رخ اعدا چو طبرخون و زریرست
در عالم اگر چرخ اثیرست فرو تر
تیغت به اثر چیره‌تر از چرخ اثیرست
هر جا که کشی رایت و هر جا که نهی روی
تیغ تو میان ظفر و فتح سفیرست
بیش‌ از پدر بهمن و بیش از پسر زال
اندر سپهت حاجب و سالار و امیرست
در ملک مسیرست به نصرت سپهت را
چندانکه کواکب را بر چرخ مسیرست
چون مدت ایام طویل است تو را عمر
وز عمر تو دست بد ایام قصیرست
از دولت پیروز به اقبال تو هر روز
در روضهٔ رضوان پدرت مژده‌پذیرست
او بر لب جوی می و شیرست به شادی
تا با تو جهان ساخته همچون می و شیرست
ای پادشه عصر طرب کن به چنین وقت
کایّام طرب کردن و هنگام عصیرست
بر نالهٔ زیر ازکف ساقی بستان می
کز بیم تو اعدای تو را نالهٔ زیرست
بر قیر گره گیر قدح‌ گیر شب و روز
کز هیبت تو روز بداندیش چو قیرست
می نوش بر اشعار لطیف از قبل آنک
در مجلس تو ناقد اشعار بصیرست
مداح تورا هست خطر پیش بزرگان
تا خاطر مدّاح به مدح تو خطیرست
تا تیر دبیری کند و زهره زند رود
تا ماهی و خوشه شرف زهره و تیرست
از خم چو کمان باد مر اعدای تو را پشت
کز راستی اَحباب تو را پشت چو تیرست
از مهر تو در ناز و طرب باد نکوخواه
کز کین تو بدخواه در اندوه و زَحیرست
از دولت تو باد قرار دل دستور
کز طلعت تو دیدهٔ دستور قریرست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۷۷
ای آفتاب شاهی تخت آسمان توست
ملک زمین مسخر حکم روان توست
صاحبقران و خسرو روی زمین تویی
دولت همیشه رهبر و صاحبقران توست
گر مهرگان توست خجسته عجب مدار
نوروز تو خجسته‌تر از مهرگان توست
از هر قیاس، کعبهٔ شاهی، سریر توست
وز هر شمار قبلهٔ شاهان مکان توست
فخر بزرگ و خُرد، ز نامِ بزرگ توست
جاه جوان و پیر ز بخت جوان توست
آتش به آهن اندر تیغ نبرد توست
واهن به آتش اندر تیرکمان توست
گر نصرت و ظفر ز مکانی طلب‌کنند
آن در رکاب توست و دگر در عنان توست
گر راست خواهد کردن مهدی همه جهان
مهدی تویی و راست جهان در زمان توست
بس دشمن سبکسر با لشکر گران
کاخر سبک شکسته ز گرز گران توست
در جنب همت تو جهان هست ذره‌ای
زیراکه همت تو فزون از جهان توست
گویی سنان تو ملک‌ا‌لموت دشمن است
کاندر حصار رفته ز سهم‌ سنان توست
از شرق تا به غرب گرفته حُسام توست
وز قاف تا به قاف رسیده نشان توست
از عدل تو جهان همه چون بوستان شدست
وارام دوستان تو در بوستان توست
در خاندان هیچکس از خسروان نبود
این دولت بلند که در خاندان توست
شاها خراج دادن شاهان تو را به طوع
از تیغ تیز و بازوی کشورستان توست
وین دوستی نمودن سیصد هزار خلق
از دولت بلند و دل مهربان توست
تا برق همچو تیغ تو باشد به روز جنگ
چونانکه ابر چون کف گوهرفشان توست
با خرمی هزار خزانت خجسته باد
کز صد بهار بهتر و خوشتر خزان توست
خسرو تو باش و باده تو نوش و طرب تو کن
عالم تودار زانکه همه عالم آن توست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۷۸
سروی به‌راستی چو تو در جویبار نیست
نقشی به نیکویی چو تو در قندهار نیست
جفت مهی اگرچه به خوبیت جفت نیست
یار شهی اگر چه به خوبیت یار نیست
زلف تو مشک بارد و بر مه زره شود
پس نام او چرا زره مشکبار نیست
خواهم‌ که بند و حلقهٔ او بِشمَرم یکی
هرچند بند وحلقهٔ او را شمارنیست
با خار نیست نرگس و بی‌خار نیست‌گل
گویند مردمان و مرا استوار نیست
زیراکه‌گِرد نرگس تو هست خارها
گرد گل شکفتهٔ تو هیچ خار نیست
جانا به‌من اشارت انگشت و لب مکن
کاندر اشارت تو دلم را قرار نیست
چون بنگری ز دور مکن غمزه زینهار
کز غمزهٔ تو جان مرا زینهار نیست
در چین اگرچه صنعت مانی نگار هست
زیباتر از تو در همه چین یک نگار نیست
مهر تو اختیار ملوک است تا تو را
جز مهر اختیار ملوک اختیار نیست
فرمانده عجم مَلِک اَرغو که بی‌رضاش
سیّاره را مسیر و فلک را مَدار نیست
از جُغری و ملکشه و الب ارسلان به ملک
معلوم خلق شد که چو تو یادگار نیست
در بخت او همی نرسد هیچ کوکبی
جز بخت او مگر به فلک بر سوار نیست
زان فخرکز چنار بود چوب تخت او
مأوی‌ گه سپاه پری جز چنار نیست
گرچه سپهر بر همه‌کس هست‌ کامکار
بر دولت مظفر او کامکار نیست
زیباتر از محبت او هیچ فخر نیست
رسواتر از عداوت او هیچ عار نیست
تا شد دل مخالف او همچو چشم مور
در چشم مور جز بُن دندان مار نیست
یک تن ز لشکرش بزند بر هزار تن
هرچند در نبرد یکی چون هزار نیست
آنجاکه تیغ اوست ز آتش سخن مگوی
آتش فتوح شعله و نصرت شرار نیست
وانجا که طبع اوست ز دریا مَثَل مزن
دریا ستاره‌گوهر و عنبر بخار نیست
قدر بلند او ز بلندی چنان شدست
کاوهام خلق را بَرِ او هیچ بار نیست
ای شاهزاده‌ای که ز آزادگی و جود
بحری است همت تو که آنرا کنار نیست
اصلی‌تر از نژاد تو کس را نژاد نیست
عالی‌تر از تبار تو کس را تبار نیست
در شاهی و هنر خرد آموزگار توست
واندر جهان به از خرد آموزگار نیست
ذاتی است دولت تو که او را بر آسمان
جز آفتاب و ماه یمین و یسار نیست
فرخنده مجلس تو بهشتی است پر ز حور
گرچه بهشت و حور کنون آشکار نیست
هر دل‌ که نام مهر تو بر خویشتن نبشت
جز با ستارهٔ طربش روزگار نیست
هر جان‌که خط‌کین تو بر خویشتن‌کشید
جز با طلایهٔ اجلش کار زار نیست
شکرت شکارگه شد و دلها درو شکار
کس را چنین شکارگهی پرشکار نیست
من بنده خواستار قبول تو گشته‌ام
زیرا که جز مرا دل تو خواستار نیست
تا دست راد و رای بلند تو دیده‌ام
با ابر و آفتاب مرا هیچ‌ کار نیست
طبعم ز بوی همت تو تازه چون شدست
گر خاک درگه تو چو زرّ عیار نیست
جانم به خاک درگه تو شاد چون شدست
گر بوی همت تو چو ابر بهار نیست
تا آسمان و برج و طبایع به اتفاق
جز هفت و جز دوازده و جز چهار نیست
پشت تو کردگار فلک باد روز و شب
زیراکه هیچ پشت به ازکردگار نیست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۷۹
هر دل که جای دوستی شهریار نیست
برکام خویشتن نفسی کامکار نیست
هر سر که نیست بر سر حکم خدایگان
بر خط دین ایزد پروردگار نیست
هر جان‌که نیست مهر ملک را برو قرار
یک ساعتش به هیچ تن اندر قرار نیست
هر تن که نیست در کَنَف زینهار شاه
نزدیک هیچ خلق ورا زینهار نیست
ور جوهر خرد ز نگاری شود شگفت
نیکوتر از تو جوهر او را نگار نیست
هرکس که نیست بندهٔ سلطان روزگار
او را امید به‌ شدن از روزگار نیست
هر ملک را که قاعده بی‌امر خسروست
آن قاعده به هیچ صفت استوار نیست
هر سیرتی که شاه نکردست اختیار
نزدیک عاقلان جهان اختیار نیست
هر شعرکان به نام شهنشه نگفته‌اند
آن را ز حکمت و ز معانی شعار نیست
باقی بود به نام چنین شهریار شعر
زیراکه در زمانه چنین شهریار نیست
شاهی که نصرت و ظفرش را قیاس نیست
شاهی که دانش و هنرش را شمار نیست
خرد و بزرگ و پیر و جوان را به شرق و غرب
بی‌اتفاق خدمت او افتخار نیست
ز اسفندیار و رستم تا کی بود حدیث
وقت حدیث رستم و اسفندیار نیست
اندر سپاه شاه جهان بیش از آن دو تن
گر نیک بنگرند کم از صد هزار نیست
گر در عرب به‌وقت نبی بود اعتبار
اندر عجم کنون کم از آن اعتبار نیست
شاه زمانه هست اگر نیست مرتضی
شمشیر شاه هست اگر ذوالفقار نیست
حکم خدای عزّوجل را کرانه نیست
ملک خدایگان جهان را کنار نیست
قهّار دشمنند خدای و خدایگان
با هر دو روی دشمنی و کارزار نیست
ای خسروی که عدل تو یار شریعت است
واندر کمال عدل تو را خلق یار نیست
بی‌کام و بی‌مراد تو روزیّ و ساعتی
سیاره را مسیر و فلک را مدار نیست
در عادت تو چیست‌ که آن دلپذیر نیست
در سیرت تو چیست که آن شاهوار نیست
شاهانه داد هر چه تو را داد بخت نیک
کس را ز بخت برتر از این انتظار نیست
گر عالم هنر ز بهاری شود بدیع
زیباتر از رخ تو به عالم بهار نیست
در شرق و غرب جایگهی نیست بر زمین
کان جایگه ز لشکر تو پرسوار نیست
کس را به‌خاطر اندر رازی نهان نماند
کان راز پیش خاطر تو آشکار نیست
یک شاه نیست در همه‌گیتی و یک امیر
کش دل به‌دام شکر تو اندر شکار نیست
یک بدسَگال نیست تو را در همه جهان
کش خانمان زکینهٔ تو تار و مار نیست
یک جای نیست در همه عالم عَدوت را
کز آتش سیاست تو پرشرار نیست
یک چشم نیست در سپه دشمنان تو
کز خشم و هیبت تو در آن چشم خار نیست
یک سر نماند در همه خیل مخالفت
کز پای مرکب تو در آن سر غبار نیست
آن راکه نیست طبع‌کریم تو خواستار
تأ‌یید بخت و سَعدِ فلک خواستار نیست
دارد گذارده مَلَک‌ُالموت تیغ مرگ
بر هرکه پیش بخت تو خدمتگزار نیست
بی‌ دولت بلند و دل هوشیار کس
پیروز روز و شاد دل و شاد خوار نیست
خصم تو زان شدست‌ گریزنده و نُفور
کش دولت بلند و دل هوشیار نیست
برکوهسار کرد حِصار و نه آگه است
کان‌ کوهسار جز وطن خاکسار نیست
گر حضرت تو بیند معلوم گرددش
گز حضرت تو بهتر وبرترحصارنیست
آنجاکه هست خصم تو عارست و فخر نیست
اینجاکه هست تخت تو فخرست و عار نیست
با توست فتح و نصرت و فیروزی و ظفر
با خصم بد دل تو یکی زین چهار نیست
بگذشت ز اعتدال همه کارهای او
کس را ازو کنون طمع اعتذار نیست
پیرار و پار عفو تو گسترده شد بر او
امسال کارهاش چو پیرار و پار نیست
تا پیش تو نیاید و فرش تو نسپرد
جفت غم است و هیچکسش غمگسار نیست
اقبال تو بیاوردش گر نیاید او
کاقبال را مهمتر ازین هیچ کار نیست
تا جز به فضل هیچ‌ کسی دین‌شناس نیست
تا جز به حلم هیچ کسی بردبار نیست
جاوید باد دولت و عمر تو در جهان
زیراکه عمر و دولت تو مستعار نیست
بر فرق تو ز رحمت یزدان نثار باد
زیراکه به ز رحمت یزدان نثار نیست