عبارات مورد جستجو در ۴۳۳۷ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : باب چهارم
صفت سی و یکم - کفران نعمت و شکر نعمت
و آن عبارت است از نشناختن نعمت کسی و شاد نبودن به آن و صرف نکردن آن در مصرفی که منعم به آن راضی است و کفران نعمت الهی از صفات مهلکه ای است که آدمی را در آخرت به شقاوت سرمدی می رساند و در دنیا باعث عقوبت و حرمان سلب نعمت می گردد چنان که خدای تعالی می فرماید: «فکفرت بانعم الله فاذاقها الله لباس الجوع و الخوف» خلاصه مضمون آنکه «کفران کردند نعمتهای خدا را، پس خدا ایشان را به گرسنگی و بیم و تشویش مبتلا ساخت» و نیز می فرماید: «إن الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم» خلاصه معنی آنکه «خدا تغییر نمی دهد و باز نمی گیرد نعمتی را که به قومی عطا فرموده است تا ایشان نفوس خود را تغییر ندهند و نیتهای خود را برنگردانند» و ضد کفران، شکر است و آن عبارت است از شناختن نعمت از منعم و آن را از او دانستن و به آن شاد و خرم بودن و به مقتضای آن شاد و خرم بودن و به مقتضای عمل کردن به این معنی که خیر منعم را در دل گرفتن و حمد او را کردن و نعمت را به مصرفی که او راضی باشد رسانیدن.
پس شکر منعم حقیقی، که حضرت آفریدگار و مقصود از بیان است آن است که همه نعمتها را از او دانی و او را منعم و ولی خود شناسی و همه وسائط را مسخر و مقهور او یقین داشته باشی و اگر کسی دیگر با تو نیکی کند چنین کند چنین دانی که خدای دل او را مسخر فرموده که به آن نیکی اقدام نموده و او را خواهی نخواهی بر این داشته و کسی که این را فهمید و اعتقاد کرد، یک رکن شکر را به جا آورده بلکه بسا باشد که همین را شکر گویند و این «شکر قلبی» است.
همچنان که مروی است که «موسی علیه السلام در مناجات گفت: الهی آدم را به ید قدرت خود آفریدی و او را در بهشت خود جای دادی و حوا را به او تزویج نمودی چگونه شکر تو را کرد؟ خدای تعالی فرمود که دانست اینها از من است» و رکن دیگر شکر خدا آن است که به نعمتهای الهی که به او عطا کرده شاد و خرم باشد، اما نه از این راه که باعث لذت و کامرانی او در دنیاست، بلکه از این راه که به واسطه آنها می تواند تحصیل رضای منعم را کند و خود را به قرب و جوار و لقای او برساند و علامت این، آنست که از نعمتهای دنیویه شاد نشود مگر به چیزی که اعانت بر تحصیل آخرت نماید و از هر نعمتی که او را از یاد خدا باز دارد و از راه حق مانع، محزون و غمناک گردد و چون این صفت را نیز تحصیل کرد رکن دوم شکر را به جا آورده.
و رکن سیم آن است که در دل و زبان، حمد و ثنای او را به جا آورد و حمد دل آن است که خیرخواه کافه مخلوقات الهی بوده، نیکویی ایشان را جوید و حمد زبان، آن است که اظهار شکرگزاری او را کند.
و رکن چهارم آن است که نعمتهای الهیه را صرف رضا و مقصود او نماید مثلا: اعضا و جوارح، که از نعمتهای الهی است در طاعات و عبادات او به کار برد و از استعمال آنها در عصیان او، احتراز واجب شمارد حتی اینکه از جمله شکر چشمها آن است که هر عیبی از مسلمی بید ندیده پندارد و از جمله شکر گوشها آنکه هر نقصی که از مسلمی بشنود نشنیده انگارد، و امثال آنها.
و بعضی گفته اند که هر که چشم او را در معصیت استعمال کند کفران نعمت دیگر را که خورشید باشد نیز کرده، زیرا بدون آن، دیدن میسر نیست بلکه چون همه آنچه در دنیا موجود است بعضی به بعضی دیگر بسته و همه به یکدیگر موقوف و مربوط است.
پس هر که یک چیز را در معصیت الهی استعمال نماید همه چیزها و نعمتهایی که در دنیا خلق شده کفران کرده است.
و از آنچه مذکور شد معلوم شد که حقیقت شکر، مرکب از چهار امر است و لیکن بسا باشد که هر یک را نیز شکر گویند.
همچنان که حضرت امام جعفر صادق علیه السلام فرمود که «شکر هر نعمتی اگر چه بزرگ باشد آن است که حمد خدای را کند» و فرمود که «شکر نعمتها، اجتناب از محرمات است و تمام شکر، گفتن الحمد الله است» و فرمود که «چون صبح و شام کنی ده مرتبه بگو: «اللهم ما اصبحت بی من نعمه او عافیه فی دین او دنیا فمنک وحدک لا شریک لک، لک الحمد و لک الشکر بها علی علی یا رب حتی ترضی و بعد الرضا» و در شام به جای «اصبحت»، «امسیت» بگوید پس چون این را بگویی شکر نعمتهای آن روز و آن شب را کرده خواهی بود» و در روایتی وارد شده است که «حضرت نوح علیه السلام در هر صبحی این ذکر را می کرد به این جهت او را خدای تعالی بنده شکور نامیده» و نیز از آن حضرت مروی است که «هرگاه یکی از شما متذکر نعمت خدا گردد پس رخسار خود را بر خاک گذارد، شکر خدا را کرده است و اگر سوار باشد فرود آید و رخسار خود را بر خاک گذارد و اگر نتواند فرود آید از آنجا که ترسد مردم ببینند و باعث خودنمایی شود، رخسار خود را بر قرپوس زین گذارد و اگر نتواند، کف دست خود را بلند کند رخسار بر آن نهد، پس حمد خدا را کند بر نعمتی که بر او عطا فرموده است» و مخفی نماند که فایده شکر بر زبان، اظهار رضامندی از منعم خود است و از این جهت به آن امر شده است و نیکان سلف چون به هم ملاقات می کردند احوال یکدیگر را می پرسیدند و غرض ایشان این بود که اظهار شکر خدا بشود تا هر دو به اجر برسند.
روزی حضرت نبوی صلی الله علیه و آله و سلم به مردی فرمود: «چگونه صبح کردی؟ عرض کرد: به خیر دوباره سوال کرد باز چنین گفت مرتبه سیم همان سوال فرمود، گفت: به خیر، و حمد می کنم خدا را و شکر او را به جا می آورم حضرت فرمود: این را از تو می خواستم».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - شکر نعمت و کفران به اموری که در اختیار انسان است
مذکور شد که هر ذره از ذرات عالم، متضمن مصالح و حکمتهای بسیار است که باید به مقتضای آنها جاری باشند پس بدان که هر موجودی از موجودات عالم به غیر از انسان، از مجردات و مادیات و روحانیات و جسمانیات همه بر وفق حکمت جاری، و جمیع اجزا و متعلقات آنها که بر مقتضای مصلحتی که مقصود از آنهاست مشتملند.
و اما انسان چون محل امانت و اختیار و خود او را در بعضی امور تصرف و تدبیری داده اند لهذا می شود اموری را که در دست او هست بر وفق حکمت و مقتضای مصلحتی که خواسته اند مصروف دارد تا شکر آنها را به جا آورده باشد و بسا می شود که کفران آنها را کرده و در خلاف مصلحت و مطلوب، آنها را استعمال نماید.
پس بر انسان لازم است که سعی بلیغ نماید در دانستن مصالح و حکمت اموری که در دست اوست مثلا کسی که به دست خود دیگری را بزند کفران نعمت دست را نموده، زیرا غرض از خلقت دست، دفع اذیت از خود و برداشتن چیزهای ضروریه است، نه اذیت رسانیدن به دیگران.
و هر که نظر به نامحرم کند نعمت چشم او کفران نموده.
و هر که طلا یا نقره را حبس کند و ذخیره نماید، کفران نعمت خدا را در آنها نموده، زیرا مطلوب از خلق آنها آن است که بندگان به آنها منتفع گردند و تعدیل و مساوات در معاوضه و معامله به واسطه آنها به عمل آید.
پس هر که آنها را حبس نماید کفران نعمت خدا را کرده و ظلم و ستم به آنها نموده و مانند کسی است که حاکم عادل مسلمین را در زندان نماید و کسی که به قدر ضرورت را در مایحتاج خود صرف، و زاید را در راه خدا میان بندگان به نحو مقرر در شرع تقسیم نماید پس آنها را بر وفق حکمت مصروف، و شکر آنها را به جا آورد.
و چون اکثر مردم از فهمیدن حکمتهای آنها غافل بودند خدای تعالی خبر داد ایشان را و فرمود: «و الذین یکنزون الذهب و الفضه و لا ینفقونها فی سبیل الله فبشرهم بعذاب ألیم» یعنی «کسانی که طلا و نقره را جمع می کنند و آنها را ذخیره می سازند و در راه خدا انفاق نمی کنند، پس بشارت ده ایشان را به عذاب دردناک» و از آنچه گفتیم معلوم شد که هر که ظرف طلا و نقره سازد نیز کفران این دو نعمت را کرده، زیرا آنها را بر وفق حکمت و مصلحت صرف نکرده است و همچنین هر که با طلا و نقره، معامله ربایی کند ظلم به آنها کرده، زیرا غرض از خلق آنها آن است که به واسطه آنها تحصیل غیر آنها را کنند، نه اینکه از خود آنها منتفع شوند.
و همچنین حکمت در خلق اطعمه آن است که غذا و قوت مردم باشد پس مقتضای حکمت آنها آن است که هر که از آنها بی نیاز است به دست اهل احتیاج برساند و از این جهت در شریعت، از احتکار و حبس اطعمه، نهی وارد شده است و همچنین درغیر اینها.
و بر اینها قیاس کن جمیع اعمال و افعال و حرکات و سکنات خود را، زیرا هر عملی که از تو صادر می گردد یا شکر است یا کفران، و واسطه ای میان این دو نیست مثلا: اگر با دست راست «استنجا» کنی کفران نعمت دست راست را کرده ای، زیرا خداوند سبحان دو دست را خلق کرده و یکی را اقوی آفریده و آن را افضل نموده و موافق حکمت و عدالت آن است که اقوی و افضل را صرف افعال شریفه نمایی، مثل برداشتن قرآن و چیزی خوردن و اضعف را در امور پست، چون ازاله نجاست و امثال آن استعمال کنی پس هر که خلاف این را کند از عدل، عدول کرده و حکمت را باطل نموده و همچنین اگر در هنگام قضای حاجت رو به قبله نشینی نعمت خدا را در وسعت عالم و خلق جهان کفران کرده ای، زیرا خدای تعالی عالم را وسعت داده و جهان را خلق نموده و بعضی از جهات را بر بعضی شرافت داده از برای اعمال شریفه ای چون نماز و غسل و وضو و نشستن از برای ذکر، نه از جهت افعال پست، مثل: قضای حاجت و آب دهان انداختن و امثال اینها.
و اگر کسی شاخه درخت را بدون حاجتی بشکند کفران نعمت خدا را در خلق درخت و خلق دست خود کرده، زیرا دست را از برای لغو و عبث نیافریده و غرض از خلق درخت آن است که نمو کند و به مرتبه ای که باید برسد، تا بندگان خدا از آن منتفع گردند پس شکستن آن پیش از آنکه به منتهای نمو برسد به جهت امری که موجب انقطاع باشد مخالف حکمت آن است ولی با وجود غرض صحیح، شکستن آن جایز است، زیرا درخت و حیوان را خداوند سبحان فدای غرض انسان کرده و فرموده: «و سخر لکم ما فی السموات و ما فی الأرض جمیعا» و مخفی نماند که این افعال و اعمال که موجب کفران نعمت هستند بعضی باعث نقصان قرب به خدا و پستی منزلت می شوند و بعضی دیگر بالمره آدمی را از حدود قرب الهی می رانند و به عالم بعد می کشانند و داخل افق شیاطین می نمایند و از این جهت بعضی را در زبان شرع، مکروه و بعضی را حرام شمرده اند و حقیقت امر آن است که همه آنها کفران نعمت و مخالف مصلحت و عدول از عدالت اند و لیکن چون خطاب تکلیف، شامل عوام نیز هست، که درجه ایشان نزدیک به درجه چهار پایان است و ظلماتی بالاتر از ظلمت بسیاری از این اعمال که ظلمت میل به دنیا و رکون به آن و جهل و نادانی باشد ایشان را فروگرفته لهذا ظلمت بعضی از این اعمال در انسان چندان ظهوری نمی کند، به این جهت آن را مکروه شمرده اند، زیرا معاصی و کفران نعمتهای الهی ظلمتهایی هستند که بعضی در جنب بعضی دیگر مضمحل است.
آیا نمی بینی که هرگاه بنده ای شمشیر آقای خود را بی اذن او از غلاف کشیده و از خانه بیرون آوردگاه است او را عتاب می کند بلکه او را می زند به جهت این عمل اما هرگاه به آن شمشیر یکی از فرزندان عزیز آقای خود را بکشد دیگر به جهت بیرون کشیدن شمشیر از غلاف بدون اذن، اثری و حکمتی باقی نمی ماند که به آن جهت عتاب کند.
و از این جهت است که اهل بصیرت و معرفت جمیع مکروهات را بر خود حرام می دانند و در جزئی.
چیزی از آداب که انبیا و اولیا ملاحظه می نموده اند مسامحه نمی کنند.
حتی اینکه نقل شده است که «یکی از نیکان را دیدند که گندمی تحصیل نموده و آن را تصدق می کند از سبب آن پرسیدند گفت: یک دفعه کفش پا می کردم سهوا ابتدا پای چپ را داخل کفش کردم خواستم تلافی آن را به تصدق کنم».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - طریقه تحصیل شکر حضرت باری
و طریقه تحصیل شکرگزاری به چند امر است: اول: معرفت و تفکر در صنایع الهیه و انواع نعمتهای ظاهریه و باطنیه او دوم: نظر کردن به پست تر از خود در امور متعلقه به دنیا، و به بالاتر از خود در امر دین، سیم اینکه مردگان و اهل گورستان را به نظر درآورد و متذکر این گردد که نهایت مطلب ایشان آن است که آنها را به دنیا برگردانند تا در اینجا متحمل ریاضت و مشقت عبادات گردند تا از عذاب آخرت مستخلص یا ثواب ایشان مضاعف گردد پس خود را از ایشان فرض کند و چنان تصور نماید که مطلب او برآمده و دوباره به دنیا رجوع نموده.
پس عمر خود را صرف اموری کند که مردگان به جهت آنها طالب عود به دنیا هستند.
چهارم: یاد نماید آنچه را که بر او روی داده از مصایب عظیمه و مرضهای مهلکه که امید نجات از آنها نداشت پس چنان فرض کند که هلاک شده و حیات حال، و خلاصی از آن بلیه را غنیمت شمارد و شکر خدای را به جا آورد و از آنچه بر او وارد می شود محزون و متألم نگردد.
پنجم: هر مصیبت و بلایی از بلاهای دنیا که بر او وارد شود شکر کند که مصیبتی بالاتر از آن به او نرسیده، و بر اینکه بلایی به دین او وارد نشده.
چنان که منقول است که «مردی به بعضی از نیکان گفت که دزد به خانه من درآمد و متاع مرا برگرفت گفت: شکر خدا کن اگر به جای آن دزد، شیطان به خانه تو می آمد و ایمان تو را فاسد می کرد چه می کردی؟» و نیز هر مصیبتی که در دنیا به او می رسد عقوبت گناهی است که از او صادر شده پس شکر بر آن لازم است، زیرا بعد از آنکه در دنیا عقوبت گناه به او رسید از عقوبت اخروی نجات می یابد.
چنانکه از حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که «هر گاه بنده گناهی کند پس سختی یا بلایی در دنیا به او برسد، خدا از آن کریم تر است که دوباره او را عذاب کند» پس باید شکر کند که از عقوبت آن گناه فارغ شده.
و نیز شکی نیست که هر بلایی که به کسی می رسد سرنوشت او بوده و البته به او می رسد پس باید شکر کند که آمد و گذشت و از او خلاص گردید.
و نیز هر مصیبت و بلایی را اجر و ثوابی در مقابل است که به اضعاف مضاعف از آن بلا بیشتر است پس شکر کند که مصیبت اندک را متحمل شد و به أجر عظیم رسید.
و نیز هر مصیبتی که به آدمی می رسد محبت دنیا را از دل او کم می کند و میل و علاقه به آن اندک می سازد و شوق به آخرت و لقای حضرت باری را زیاد می گرداند، زیرا شکی نیست که اگر همه امور دنیای آمی بر وفق مراد او بود سبب انس او به دنیا می گردد، و دنیا مانند بهشت او می شود پس در وقت مرگ، حسرت او عظیم، و ألم او بی نهایت می گردد و چون مصائب دنیویه بر آدمی نازل شود دل او از دنیا سرد می شود و دنیا بر او چون زندان می گردد، و طلب خلاص از آن را می نماید و این، یکی از اسباب نجات آدمی است پس شکر بر چیزی که باعث آن می شود لازم است.
و هان، تا نگویی که چگونه شکر بر بلا و مصیبت متصور است و حال اینکه لازمه شکر، فرح و شادی است بر آنچه شکر آن کرده می شود و لازمه مصیبت، ألم و اندوه است، زیرا که شادی امری از راهی سبب ألم و حزن باشد و از راهی دیگر باعث فرح و شادی مانند حجامتی که آدمی از برای دفع ضرر می کند.
و بدان که با وجود آنچه مذکور شد از فضیلت بلای دنیا و باعث شدن از برای سعادت ابدیه، چنان نیست که بلا و مصیبت از برای همه کس بهتر از عافیت باشد پس نباید کسی از خدا طلب مصیبت و بلا کند و حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم پیوسته به خدا پناه می جست از بلای دنیا و آخرت و او و سایر انیبا و اوصیا، نیکویی دنیا و آخرت را از خدا می طلبیدند و می گفتند: «ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الآخره حسنه» و از شماتت اعداء و بدی قضا، پناه می گرفتند به خدا و پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم می فرمود: «از خدا عافیت را طلب کنید که به غیر از معرفت و یقین هیچ چیز افضل از عافیت نیست» و آنچه از بعضی از عرفا نقل شده که از خدا معرفت و یقین هیچ چیز افضل از عافیت نیست» و آنچه از بعضی از عرفا نقل شده که از خدا مصیبت و بلا سوال می کردند، همچنان که «سمنون محب» گفته: «و لیس لی فی سواک حظ فکیفما شئت فاختبرنی» یعنی مرا لذتی در غیر تو نیست، پس هر نوع که خواهی مرا آزمایش کن از راه غلبه محبت و شوق است، زیرا کثرت محبت بسا باشد که به گمان می اندازند که بلا را طالب است ولیکن حقیقت ندارد.
آری، هر که از جام محبت جرعه ای کشید مستی از برای او حاصل می شود و سخنان مستان را چندان حقیقتی نیست پس هر چه از این قبیل کلام شنوی سخنان عاشقان است که از فرط محبت صادر شده و شنیدن کلام عاشقان اگر چه لذتی بخشد و لیکن اعتماد را نشاید و منقول است که «سمنون بعد از آنکه شعر مذکور را گفت مبتلا به درد دل شد به شدتی هر چه تمام تر پس فریاد می زد و جزع می کرد و از خدا عافیت می طلبید و بر در مکتب خانه ها می رفت و به کودکان می گفت: دعا کنید از برای دروغگوی خود».
بلی هرگاه صاحب نفس قوی باشد که در قوت نفس به مرتبه قصوری رسیده و اعلی مرتبه صبر و شکر از برای او حاصل شده باشد و بلاهای دنیویه، او را از فکر و ذکر و حضور قلب و انس به خدا و طاعت و عبادت باز ندارد و باعث نقصان دوستی او از برای خدا نشود، بلا در بعضی از اوقات از برای او بهتر است، زیرا اهل بلا را در عالم آخرت درجات رفیعه و منازل منیعه است که مخصوص اهل مصیبت و بلاست و بدون آن رسیدن به آن میسر نه.
و از این جهت بود که أعاظم بنی نوع انسان از انبیا و اولیا پیوسته به انواع مصائب مبتلا بودند.
و به این سبب وارد شده است که «اعظم بلاها موکل انیبا و اولیا است و بعد از ایشان هر که مرتبه او بیشتر، مصیبت او افزون تر است» پس بنابراین، اصلح به حال مردمان از جهت بلا و عافیت به اختلاف حالات ایشان مختلف می شود.
و موید این مطلب است آنچه در بسیاری از اخبار وارد شده است که «آنچه بر مومن وارد می شود از بلاء یا عافیت، یا نعمت، یا محنت، خیر و صلاح او است» و در بعضی از اخبار قدسیه رسیده است که «بعضی از بندگان من صلاح ایشان نیست مگر فقر و مرض، پس من هم همان را به ایشان عطا می کنم و بعضی از صلاح نیست مگر صحت و غنا، پس من آن را به ایشان می دهم».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
صفت سی و دوم - جزع و بی تابی
و آن عبارت است از رها کردن عنان خود در مصیبت و بلا به فریاد کشیدن و آه و ناله کردن و جامه دریدن و بر خود زدن بلکه داخل جزع است دلتنگ شدن در مصائب و ملول گشتن و پریشان شدن خاطر و عبوس کردن.
و سبب کلی آن ضعف نفس است و این صفت، از جمله مهلکات عظیمه است، زیرا آن در حقیقت انکار بر قضای خدا و اکراه از حکم و فعل اوست.
و از این جهت سید رسل صلی الله علیه و آله و سلم فرمود که «تمام محنت در وقت بلا، جزع کردن است» و فرمود که «أجر عظیم با بلای عظیم است و چون خدا قومی را دوست دارد ایشان را مبتلا می سازد پس هر که راضی شد، رضای خدا از برای او است و هر که غضبناک گردید غضب خدا از برای او است» و در حدیث قدسی وارد است که «هر که راضی نگردد به قضای من و شکر نکند بر نعمتهای من و صبر نکند بر بلای من، پس پروردگاری بجوید سوای من» مروی است که «چون حضرت زکریا از کفار فرار نمود و در میان درختی پنهان شد، کفار مطلع شده به تعلیم شیطان، اره ای دو سر ساختند و بر بلای درخت نهاده کشیدند تا اره به فرق همایون زکریا رسید، بی اختیار ناله از او سر زد، پس وحی الهی به زکریا رسید که اگر یک ناله دیگر از تو بلند شود نام تو از دیوان انبیا محو می سازم پس زکریا دم درکشید و دندان بر جگر نهاد تا او را به دو نیم کردند».
گفتمش این قدر آزار دل زار مکن
گفت اگر یار منی شکوه ز آزار مکن
گفتم از درد دل خویش به جانم چه کنم
گفت تا جان بودت درد دل اظهار مکن
از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که «صبر، آشکار می کند آنچه در باطن بندگان است از نور و صفا، و جزع ظاهر می کند آنچه در بواطن ایشان است ازظلمت و وحشت و صبر، صفتی است که هر کسی ادعای آن را می کند، و ثبات نمی کند در نزد آن مگر بندگان خاص خدا و جزع، چیزی است که هر کس انکار آن را می نماید، و منافقین به آن متصفند».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - صبر و شکیبایی
ضد صفت «جزع»، «صبر» است و آن عبارت است از ثبات نفس و اطمینان آن، و مضطرب نگشتن آن در بلایا و مصائب، و مقاومت کردن با حوادث و شداید، به نحوی که سینه او تنگ نشود و خاطر او پریشان نگردد و گشادگی و طمأنینه که پیش از حدوث آن واقعه است زوال نپذیرد پس زبان خود را از شکایت نگاهدارد و اعضای خود را از حرکات ناهنجار محافظت کند و این صبر در شداید است که ضد آن جزع است.
و از برای صبر، اقسام دیگر نیز هست مثل: صبر در معارک و جنگها که از افراد شجاعت است و صبر در حال غضب، که حلم است و صبر در مشقت طاعت و عبادت.
و صبر بر مقتضیات شهوت و صبر بر زهد در دنیا، و غیر اینها.
و از این ظاهر می گردد که اکثر اخلاق، داخل صبر است.
و از این جهت بود که چون از حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم از ایمان سوال کردند، فرمود که «آن صبر است» و مطلق صبر، عبارت است از مقاومت کردن نفس با هوا و هوس خود و ثبات قوه عاقله، که باعث دین است در مقابل قوه شهویه، که باعث هوا و هوس است، زیرا پیوسته میان این دو جنگ و نزاع قائم، و حرب و جدال واقع است و دل آدمی میدان محاربه آنها است و مدد باعث دین، از ملائکه است که لشکر الهی هستند و مدد باعث هوا و هوس، از شیاطین است.
پس اگر قوه عاقله ثبات قدم ورزید تا به امداد ملائکه بر قوه شهویه غالب گشت و بر این حال باقی ماند، غلبه با لشکر خداست، و صاحب آن داخل در زمره صابرین است.
و اگر قوه عاقله مقهور شد و باعث هوا و هوس به امداد شیاطین غلبه نمودند، صاحب آن به سپاه شیاطین ملحق می گردد.
پس اگر غلبه از طرف عقل باشد و چنان مستقل باشد که بالکلیه لشکر شیطان را مخذول گرداند که دیگر از برای ایشان قوه نزاع نماند در این وقت نفس در مقام اطمینان مستقر می شود و از پس پرده های جمال مطلق به خطاب مستطاب: «یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه» سرافراز می گردد.
و اگر غلبه با حزب شیطان باشد و چنان لشکر الهی را مغلوب سازند که دیگر قوه مقاومت از برای او نماند و از برای ایشان در جد و اجتهاد مأیوسی حاصل گردد، در این هنگام نفس شریفه قدسی را که سر الهی و امانت خدایی است به لشکر شیطان تسلیم می کند مانند کسی که عزیزترین فرزندان خود را که به جمیع کمالات آراسته باشد به دست خود تسلیم دشمنان کافر نماید تا او در مقابل او مانند گوسفند ذبح کنند و در حضور او به آتش بسوزانند.
بلکه به چندین مراتب، حال او از چنین شخصی بدتر خواهد بود و اگر هیچ طرف، غالب نگردد بلکه نزاع میان ایشان قائم باشد، گاهی غلبه از این طرف باشد و زمانی از آن طرف چنین نفسی هنوز در مقام مجاهده است و باید امیدوار به لطف پروردگار باشد چنانچه خدای تعالی می فرماید: «خلطوا عملا صالحا و آخر سیئا عسی الله ان یتوب علیهم» یعنی «اعمال نیک و بد را به هم سرشته اند و شاید خدا ایشان را به سوی خود باز گرداند» و مخفی نماند که باعث صبر در بلایا و محن چند چیز می شود:
اول: اظهار قوت نفس و اطمینان دل در نزد مردم تا در نزد ایشان پسندیده و قوی دل محسوب شود.
همچنان که منقول است که «معاویه در مرض موت خود اظهار بشاشت و خرمی می نمود و از شکایت و ناله احتراز می کرد و می گفت:
و تجلدی للشامتین اریهم
انی لریب الدهر لا اتضعضع
یعنی جرأت و مردانگی من از برای شماتت کنندگان از آن است که به ایشان بنمایم که من از حوادث روزگار متزلزل نمی گردم و این مرتبه صبر عوام است، که همین ظاهر حیات دنیا را می شناسند و از عالم آخرت غافلند.
دوم: توقع ثواب و رحمت، و امید وصول به درجات رفیعه در خانه آخرت و این صبر طایفه زهاد و پرهیزکاران است و اشاره به این صبر است که فرموده اند: «انما یوفی الصابرون اجرهم بغیر حساب» خلاصه معنی آنکه «اجر صبرکنندگان، بی حساب به ایشان عطا کرده می شود» سوم: بهجت و لذت یافتن به آنچه از جانب خدا وارد می شود، زیرا هر چه از دوست می رسد مطلوب است و دوست، مشتاق التفات دوست است، و از آن لذت می یابد و اگر چه به امتحان کردن به بلا و ستم باشد.
عاشقم بر رنج خویش و درد خویش
بهر خشنودی شاه فرد خویش
و این صبر اهل محبت و معرفت است و اشاره به این مرتبه از صبر است که فرموده اند: «و بشر الصابرین الذین إذا أصابتهم مصیبه قالوا إنا لله و إنا إلیه راجعون أولئک علیهم صلوات من ربهم و رحمه» یعنی بشارت ده صبر کنندگان را که چون مصیبتی به ایشان رسید گویند: ما از خدائیم و بازگشت ما به سوی اوست ایشانند که صلوات پروردگار بر ایشان و رحمت او بر ایشان است» و در احادیث وارد است که «حضرت امام محمد باقر علیه السلام جابر بن عبدالله انصاری را دید که پیری او را فروگرفته و مرض و ناخوشیها بر او احاطه کرده فرمود: چگونه می بینی حال خود را؟ عرض کرد که فقر را دوست تر دارم از غنا و مرض، محبوب تر است در نزد من از صحت و مرگ را رغبت بیش از زندگانی دارم حضرت فرمود: اما ما اهل بیت، محبوب تر نزد ما چیزی است که از خدا بر ما وارد می شود از فقر و فنا و مرض و صحت و موت و حیات جابر برخاست و میان دو چشم حضرت را بوسید و گفت: راست فرمود پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم که به من فرمود: ای جابر به خدمت یکی از فرزندان من خواهی رسید که اسم او موافق اسم من باشد و حقیقت علم ها را بشکافد».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - صبر در حال رفاه و نعمت
بدان که همچنان که صبر در بلایا و مصیبت است، همچنین رفاهیت و نعمت نیز محتاج به صبر است.
و بیان این مطلب آنکه هر چه از برای بنده در دنیا حاصل می شود یا موافق خواهش و طبع او هست، یا نیست، بلکه کراهت از آن دارد و در حال فوز به سعادات، به صبر موقوف است زیرا در حالت رفاهیت و حصول آنچه موافق خواهش است مثل صحت و وسعت اموال و رسیدن به جاه و مال و کثرت قبیله و عیال، هرگاه صبر و خودداری نکند و خود را ضبط نتواند نمود از فرورفتن در آنها و مغرور شدن به آنها طاغی و یاغی می شود و سرکشی آغاز می نماید.
چنانچه خدای تعالی می فرماید: «کلا إن الإنسان لیطغی أن رآه استغنی» یعنی «انسان چون خود را مستغنی دید، طغیان می ورزد» و از این جهت است که یکی از بزرگان دین گفته: «مومن، بر بلا صبر می کند، اما صبر نمی کند بر حال عافیت مگر بنده صدیق» و از این جهت بود که چون دنیا وسعت به هم رسانید بر صحابه پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم و از تنگی معاش بیرون آمدند گفتند که خدا امتحان کرد ما را به رنج و محنت بر آن صبر کردیم و امتحان کرد به فتنه رفاهیت پس قدرت بر صبر آن نداریم» و از این راه خدای تعالی فرمود: «یا ایها الذین آمنوا لا تلهکم اموالکم و اولادکم عن ذکر الله» یعنی «ای کسانی که ایمان آورده اید مشغول نسازد شما را مالهای شما و فرزندان شما از یاد خدا» و فرمود: «ان من ازواجکم و اولادکم عدوا لکم» یعنی «به درستی که از زنان و فرزندان شما هستند که دشمنند با شما».
و معنی صبر بر متاع نیا در حال وسعت و رفاهیت آن است که به آنها مطمئن نشود، و خاطر جمع نگردد و بداند که آنها در نزد او به عنوان عاریه است و به زودی از او پس گرفته خواهد شد پس غرق تنعم و تلذذ نگردد و بر کسانی از مومنین که آنها را ندارند تکبر و تفاخر نکند و حقوق خدایی را از مال خود صرف نماید به مصارف آنها و حق الهی را از بدن خود بأعانت مخلوقین به جا آورد و از منصب و جاه خود به اعانت مظلومین أدا کند و همچنین در سایر نعمتهای إلهیه و سر در اینکه صبر در این حال، دشوارتر است از صبر بر بلا، آن است که این صبر با وجود قدرت و اختیار متحقق می شود و لیکن در بلا و مصیبت، اختیاری نیست و چاره ای بجز صبر ندارد.
و از این روست که گرسنگی و صبر بر گرسنگی در وقتی که طعام حاضر نباشد، آسان تر است از صبر نمودن با وجود حضور طعام.
و اما اموری که موافق خواهش و طبع نیست بر سه قسم است:
اول: اموری که به اختیار بنده و قدرت او است، مثل: طاعت و معصیت.
اما صبر بر طاعت و عبادت از آن راه دشوار است که طبع آدمی طالب قهر و غلبه و برتری است و بندگی و ذلت بر او مشکل است و با وجود این، بعضی را از جهت کسالت راغب نیست و بعضی دیگر را از راه بخل بر او گران است و بعضی به هر دو جهت.
پس هیچ عبادتی خالی از راه مشقتی نیست و از این جهت محتاج به صبر است و با وجود این، صحت عبادت توقف دارد بر حالاتی چند که به آن سبب صعوبت و گرانی او بیشتر می شود، زیرا پیش از عمل باید سعی نماید در خالص ساختن نیت خود از برای خدا و دور کردن آن از شوائب ریا در حال اشتغال به عمل و باید جهد بلیغ به جا آورد در اینکه از یاد خدا غافل نشود و حضور قلب را از دست ندهد و به وظایف و آداب آن اخلال ننماید.
و بعد از آن باید متوجه خود باشد که عجب به او راه نیابد و به جهت خودنمایی در مقام اظهار آن برنیاید و عمل خود را باطل نگرداند.
و اما صبر بر معصیت: از آن راه صعوبت دارد که جمیع آنها از چیزهایی است که نفس به آنها خواهش دارد و راغب به آنها است و از این جهت است که صبر نمودن از معصیتهای که آدمی به آنها معتاد شده و الفت گرفته مشکل تر است و الفت و عادت با خواهش نفس ضم شده در این وقت دو لشگر از لشگرهای شیطان پشت به یکدیگر می دهند و به این جهت غلبه بر ایشان مشکل می گردد.
و هر معصیتی که ارتکاب آن آسان تر است، صبر از آن، و ترک نمودن آن دشوارتر و به این جهت ترک معاصی زبان چون دروغ و غیبت و هرزه گویی بسیار مشکل است بلکه صبر از آن را، از همه معاصی شدیدتر شمرده اند و به این جهت تأکید تمام وارد شده که هر کسی باید سعی کند در حفظ زبان خود و هر سخنی که خواهد بگوید، ابتدا در آن تأمل بکند تا مشتمل بر معصیتی نباشد و چون در آن معصیتی بیند، زبان خود را از آن نگاهدارد و اگر زبان او به اطاعت او نباشد عزلت اختیار کند و از تکلم با مردمان کناره گیرد تا زبان او به اطاعت او درآید و چون معصیت دل به فکرهای فاسده و وساوس بیهوده باطله بسیار از زبان آسان تر است، زیرا آن احتیاج به دیگری ندارد و به این جهت ترک آن و صبر نمودن از آن در غایت اشکال است.
حتی اینکه بعضی گفته اند که «ترک آن مقدور نیست مگر از برای کسی که همه فکرهای آن یک فکر گردد و دل او را فکر خدا چنان فرو گیرد که دیگر به هیچ یادی نپردازد».
و بیشتر فکرهای آدمی یا در امری است که گذشته است و دسترسی به آن نیست، یا در امری است که آینده است و نمی داند چه خواهد شد و هر کدام که باشد فکر باطل و تضییع روزگار است، زیرا مایه تحصیل سعادت، و کمال دل است پس هرگاه لحظه ای دل، غافل شود از یاد خدا و فکر در معارف إلهیه، آدمی مغبون و محروم است.
دوم: در اموری که حصول آنها مقدور آدمی نیست و لیکن قدرت بر مکافات آن دارد، مثل اذیتی که از دیگری به او برسد و مکروهی از آن نسبت به او صادر شود، زیرا آن اذیت به اختیار خود به او نرسیده ولیکن قدرت بر مکافات و انتقام از اذیت رساننده دارد و صبر بر این، آن است که ترک مکافات کند و از انتقام او درگذرد و این از مراتب عالیه صبر است و از این جهت خدای تعالی به پیغمبر خود خطاب فرمود که «فاصبر کما صبر أولوا العزم من الرسل» یعنی «صبر کن همچنان که پیغمبران اولوالعزم صبر کردند» و فرمود «فاصبر علی ما یقولون» یعنی «صبر کن بر آنچه می گویند» و فرمود: «و ان عاقبتم فعاقبوا بمثل ما عوقبتم و لئن صبرتم لهو خیر للصابرین» خلاصه معنی آنکه «اگر انتقام کشید و عقاب کنید، مثل آنچه به شما کرده اند به جا آورید و اگر صبر کنید و از انتقام بگذرید آن از برای اهل صبر بهتر است» و حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود که «تو صله به جا آور نسبت به کسی که از تو قطع کند و عطا کن به کسی که تو را محروم می سازد و عفو کن از کسی که تو را ظلم می کند» مروی است که «روزی حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم غنیمتی را میان اصحاب خود قسمت می فرمود، یکی از اعراب به مسلمین گفت که در این قسمت، خدا را ملاحظه نکرد و چون این سخن به سمع همایون سید رسل صلی الله علیه و آله و سلم رسید گونه های مبارک او سرخ شد، پس فرمود: خدا رحمت کند برادرم موسی را که بیش از این اذیت به او رسانیدند و او صبر کرد».
سوم: در اموری که مطلقا اختیاری و قدرتی در آنها از برای بنده نیست مانند بلاها و مصایب دنیویه و حوادث دهریه و صبر بر آنها بسیار شدید و گران، و تحمل آنها صعوبت بی پایان دارد و کسی را مرتبه صبر بر آنها حاصل نمی شود مگر اینکه سرمایه صدیقین و مقربین با او باشد و رسیدن به آن، موقوف بر معرفت کامل و یقین تام است.
و از این جهت سید رسل صلی الله علیه و آله و سلم فرمود که «خداوندا سوال می کنم از تو یقینی را که بر من سهل و آسان کند جمیع مصیبتهای دنیویه را».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل -اموری که طالب صبر باید مراعات نماید
هر که طالب تحصیل مرتبه صبر باشد باید مراعات چند امر نماید:
اول آنکه بسیار ملاحظه نماید اخبار و احادیثی را که در فضیلت ابتلای در دنیا رسیده است و بداند که به ازای هر مصیبتی، محو گناهی یا رفع درجه ای است و یقین داند که خیری نیست در کسی که به بلایی گرفتار نشود.
مردی به حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم عرض کرد که «مال من برطرف شده است، و بیماری به من رو آورده است حضرت فرمود: هیچ خیری نیست در بنده ای که مال او نرود، و جسم او بیمار نگردد به درستی که خدا چون بنده ای را دوست دارد او را مبتلا می سازد» و نیز آن حضرت فرمود که «گاه است خدا می خواهد بنده را به درجه ای رساند که با عمل هرگز به آن نمی رسد تا جسم او به بلایی مبتلا نشود، پس خدا او را مبتلا می گرداند تا به آن مرتبه برسد» و هم آن جناب فرمود که «هرگاه خدای تعالی به بنده ای اراده خیر داشته باشد و بخواهد او را صاف و پاک گرداند بلا را بر او فرو می ریزد، فرو ریختنی بسیار پس چون آن بنده خدا را بخواند ملائکه عرض نمایند که صدای آشنایی می شنویم و چون یا رب گوید خداوند عزیز فرماید: «لبیک و سعدیک» ای بنده من هیچ چیز از من نمی خواهی مگر اینکه یا آن را به تو می دهم یا از برای تو در نزد خود بهتر از آن ذخیره می سازم.
پس چون روز قیامت شود اهل عبادت را بیاورند و اعمال ایشان را به میزان بسنجند.
بعد از آن، اهل بلا را آورند و از برای ایشان میزان نصب نمایند و نامه اعمال ایشان را بگشایند بلکه ایشان را ثواب و مزد ریزند همچنان که در دنیا بر ایشان بلا ریخته می شد.
پس اهل نعمت و عافیت از دنیا آرزو کنند که کاش در دنیا بدنهای ایشان را خود با مقراض پاره پاره می کردند تا ثواب ایشان مثل ثواب اهل بلا می بود» و از این حدیث مستفاد می شود که بلا و مصیبت، آدمی را در مرتبه عبودیت، صاف و پاک می گرداند و خدای تعالی به جهت تکمیل ایشان، آنها را مبتلا می سازد و غرض از خرابی ایشان، آباد کردن است.
کرد ویران خانه بهر گنج زر
ساختش زان گنج زر معمورتر
پوست را بشکافد و پیکان کشد
پوستی نو بعد از آتش بر دمد
قلعه ویران کرد و ازکافر ستد
بعد از آن ساختش صد برج و سد
گندمی را زیرخاک انداختند
پس ز خاکش خوشه ها برساختند
از حضرت نبوی صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که «چون مردی را ببیند که هر چه می خواهد خدا به او می دهد و او مشغول معصیت خدا است بدانید که او «مستدرج» است و خدا او را واگذارده است بعد از آن این آیه را خواند که «فلما نسوا ما ذکروا به فتحنا علیهم ابواب کل شییء حتی اذا فرحوا بما اوتوا اخذناهم بغته» یعنی «چون فراموش کردند و ترک نمودند آنچه را به آن مأمور بودند، درهای خیرات را بر ایشان گشودیم که تا چون شاد و فرحناک گشتند به آنچه به ایشان داده شده بود، ناگاه بی خبر ایشان را گرفتیم».
مروی است که «یکی از پیغمبران به پروردگار شکایت کرد که خداوندا بنده مومن، طاعت تو را می کند و از معصیت تو اجتناب می کند دنیا را بر او تنگ می کنی و او را در معرض بلاها درمی آوری و بنده کافری تو را اطاعت نمی کند و بر معاصی تو جرأت می نماید بلا را از او دفع می کنی و دنیا را بر او وسیع می گردانی وحی الهی رسید که بلا از من است و بندگان از من و همه به تسبیح و حمد من مشغول اند و بنده مومن، گاه است گناهانی دارد پس دنیا را از او می گیرم و بلا را بر او می گمارم تا کفاره گناهان او شود، تا چون روزی به ملاقات من فایز گردد هیچ گناهی نداشته باشد و جزای حسنات او را به وی دهم و گاه است کافری حسنات چند دارد پس روزی او را وسیع می گردانم و بلا را از او دفع می کنم که در دنیا به جزای اعمال حسنه خود برسد و در روز قیامت جزای اعمال سیئه را به او دهند» حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم گفت که «خدای تعالی به جبرئیل فرمود: چیست جزای کسی که من نور چشم را از او بگیرم و او را به کوری مبتلا گردانم؟ عرض کرد که «سبحانک لاعلم لنا الا ما علمتنا» یعنی ما نمی دانیم چیزی را مگر آنچه تو تعلیم نمایی» خدای تعالی فرمود: جزای او این است که در خانه کرامت من مخلد باشد و نظر به جمال من نماید».
دوم: از اموری که باعث آسانی صبر می شود آن است که ملاحظه کند احادیثی را که در فضیلت صبر و حسن عاقبت آن در دنیا و آخرت وارد شده، چنانکه شمه ای از آن گذشت.
و بداند که آنچه به واسطه صبر به او می رسد بسیار بیشتر است از آنچه به سبب بلا از او فوت شده و چیزی که زیاده از چند روزی با او نمی بود از دست او رفته و عوض آن چیزی به او داده شده که أبد الآباد باقی خواهد بود.
سوم آنکه متذکر شود که زمان مصیبت و بلا اندک، و وقت آن کوتاه است و عن قریب از آن مستخلص شده به خانه راحت و استراحت می رود و حالی از حالات دنیا را بقایی نه و آدمی را حیاتی معلوم نیست و تا چشم برهم زده زمان محنت سرآمده و وقت رحلت رسیده و مصائب فراموش گشته است.
غم و شادمانی به سر می رود
به مرگ این دو از سر به در می رود
غم از گردش روزگاران مدار
که بی ما بسی بگذرد روزگار
چهارم آنکه تأمل کند که بی صبری و جزع چه فایده می بخشد، زیرا هر چه که مقدر است می شود و جزع و فزع و داد و فریاد سودی نمی دهد بلکه جزع، ثواب آدمی را ضایع، و وقار او را ساقط می گرداند و شک نیست که هر که در مصیبتی جزع کند و بعد از چندی جزع و بی تابی را ترک نماید اجر او ضایع نگردد.
منقول است که «پسر یکی از اعاظم، وفات کرد، شخصی به تعزیه داری وی آمد و گفت: سزاوار عاقل آن است که امروز چنان کند که جاهل بعد از پنج روز دیگر خواهد کرد یعنی امروز ترک بی تابی را کند» حضرت امیرالمومنین علیه السلام فرمود که «اگر صبر کنی، آنچه مقدر الهی است خواهد شد و تو ثواب خوای داشت و اگر جزع نمایی مقدر الهی باز خواهد شد و از برای تو و زر و وبال خواهد بود».
پنجم آنکه هر معصیتی که به او رسید بداند هر روزی که می گذرد اندکی از آن گذشته است و تا نگاه می کند همه آن رفته است و او غافل است.
ششم آنکه ملاحظه احوال کسانی را کند که به بلای عظیم تر از بلای او گرفتار شدند و مصیبت شدیدتر به ایشان روی داد پس شکر الهی را به جای آورد.
هفتم آنکه بداند مصیبت و ابتلای او دلیل فضل و سعادت اوست و رنج و محنت او علامت قرب و عزت او.
هر که درین بزم مقرب تر است
جام بلا بیشترش می دهند
هشتم آنکه بداند آدمی به واسطه ریاضت و مصائب و زحمت بلایا از برای تکمیل و استقامت حاصل می شود و از جهت او اطمینان و سکون هم می رسد و دل او قوی می گردد.
نهم آنکه متذکر این گردد که به تجربه رسیده است و از اخبار و آثار ثابت شده که بعد از هر غمی شادی، و در عقب هر محنتی راحتی است و هر رنجی را گنجی در پی، و هر خاری را گلی همراه است.
در نومیدی بسی امید است
پایان شب سیه سفید است
دهم آنکه به یاد آورد که این محنت از پروردگار خالق او است که دوست ترین هر چیز نسبت به او، و بجز خیر و صلاح او را نمی خواهد و عقل بنده را ادراک عواقب امور قاصر است.
هر نیک و بدی که در شمار است
چون در نگری صلاح کار است
یازدهم آنکه بداند بنده مقبل آن است که آنچه مولا نسبت به او به جا آورد راضی و خوشنود باشد و از شرایط محبت آن است که هر چه محبوب بر او پسندد از آن دلشاد گردد و به رضای دوست خود تن دردهد و اگر شمشیر بر او کشد گره بر جبین نیفکند و گوید:
گر تیغ بارد در کوی آن ماه
گردن نهادیم الحکم لله
و زمانی گوید:
در دایره قسمت، ما نقطه تسلیمیم
رأی آنچه تو اندیشی، حکم آنچه تو فرمایی
بلی:
مزن ز چون و چرا دم که بنده مقبل
قبول کرد به جان هر سخن که سلطان گفت
دوازدهم آنکه تتبع نماید در احوال مقربان و باریافتگان درگاه ربوبیت، از أنبیا و أولیا و زمره سعدا و ابتلای ایشان و صبر و توانایی آنها را ملاحظه کند که بسیار ملاحظه آنها باعث رغبت به صبر، و استعداد نفس از برای آن می شود.
بلی: دوستان خدا ضربت بلا را چون شربت عطا به جان خریدند، و بار الم و محنت را کشیدند، هزار جام مصیبت، و قدح محنت نوشیدند، و هرگز ذره ای نخروشیدند.
از یکی از بزرگان پرسیدند که «هرگز در دنیا لذتی یافته ای؟ گفت: بلی روزی در مسجد جامع شام بودم و چنان بیماری و فقر به من روی آورده بود که شرح آن نمی توانم کرد عاقبت به مرض اسهال مبتلا شدم و از تعفن من احدی پیرامون من نمی گشت، تا روزی خادم مسجد آمد و سرپایی به من زد و از بسیاری شپش و عفونت من نتوانست مرا بردارد، ریسمانی به پای من بست و کشان کشان به بیرون مسجد آورد مرا بینداخت و رفت در آن وقت چنان لذتی در خود یافتم که ما فوق آن متصور نیست».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
صفت سی و سوم - فسق و خروج از اطاعت خدا
و آن عبارت است از بیرون رفتن از اطاعت پروردگار و عبادت او و ضد آن، طاعت کردن و به جا آوردن انواع عباداتی است که در شریعت مقدسه وارد شده است.
و عمده عبادات شرعیه چند چیز است: طهارت و نماز و ذکر و دعا و تلاوت قرآن و روزه و حج و زیارت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم و جهاد و ادای حق معروف، که شامل زکوه و خمس و صدقات مستحبه و غیر اینها بوده باشد.
و فی الجمله از آداب قسم آخر، که أدای حق معروف باشد مذکور شد و جهادی که در خدمت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم و امام علیه السلام باشد در این ازمنه یافت نمی شود پس در اینجا اشاره می کنیم به بعضی از اسرار و دقایق و آداب بواقی و آنها را در چند مقصد بیان می نماییم.
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۷۳ - جواب
چنین دادش خبر استاد کامل
که گویم شرح این با شاه عادل
ز واجب عقل کل اول هویدا
شد و زو نفس کل گردید پیدا
طبیعت باز شد از نفس، موجود
هیولی از طبیعت گشت مولود
دگر شد جسم کل از جمله ظاهر
که از وی عرش رحمان است باهر
دگر کرسی که آن ذات البروج است
که کمل را بدان منزل عروج است
نباشد برتر از آن هیچ ماوا
بهشت و قصرو حورالعین ست آنجا
دگر چرخ زحل، یعنی که هفتم
که او آمد اساس شخص مردم
دگر چرخ ششم، ماوای برجیس
کزو ظاهر شود تنزیه و تقدیس
دگر پنجم بود بهرام جایش
که قدرت داد و جباری خدایش
دگر چارم چه باشد جای خورشید
کزو شاهی و ملکت یافت جمشید
سیوم را منزل ناهید می دان
کزو عیش و نشاط افزود در جان
دوم جای عطارد کز دبیری
دهد ارباب منصب را وزیری
یکم آمد مقام ماه شبگرد
کزو پیدا شود هم سرخ و هم زرد
دگر آمد پس از این سیر افلاک
همی نار و هوا، پس آب و پس خاک
پس از جرم عناصر شد موالید
و زان پس، نفس انسان گشت بادید
درین مشهد شناسا گشت انسان
یکی شد عارف و معروف و عرفان
درین قسمت زحل دان دور آدم
قمر شد منتهی با نفس خاتم
در آنجا بس نگه کن ذات کمل
شده با نقطه وحدت مقابل
چو آدم را ز خاتم آگهی شد
الف در الف آمد منتهی شد
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۷۹ - جواب
جوابش داد و گفتش ای خداوند
بگویم زآنچه دانم با تو یک چند
فنا ماییم و این هستی(ست)موهوم
که بی واجب وجود ماست معدوم
بقا ذات خدا دان کوست دایم
به ذات خویشتن پیوسته قایم
مدان گر واقفی از پایه او
وجود ما به غیر از سایه او
اگر خورشید را نبود وجودی
نباشد ذره را هرگز وجودی
مدان جز ذات او را هست و واجب
که غالب او بود والله غالب
یکی را گر شماری صد هزاری
وجود آن مدان جز اعتباری
زیک گر صد کنی، ور بیش تمیز
نمی بیند محقق غیر یک چیز
بر دانا، یکی کی در شمارست
که آن باشد یکی گر صد هزار است
هزاران نیست جز یک یک دگر هیچ
که دادستی تو آن را پیچ در پیچ
کسی کش در وجود یک شکی نیست
هزاران در هزارش جز یکی نیست
اگر خواهد دلت کین رمز خوانی
به تمثیلیت گویم تا بدانی
بقا را دان تو آبی پاک روشن
که شد جاری میان صحن گلشن
به قدر قابلیت گشت هر ورد
از آن آب روان یک سرخ و یک زرد
اگر خواهی که بگشایی تو این بند
وجود مامدان جز قابلی چند
ندارد جز فنا در کار ما راه
که باقی اوست، الباقی هو الله
ازین موج و ازین دریا چه گوییم
بقا دریا بود ما موج اوییم
شوی آگه ز کنه این ضرورت
اگر دانی هیولا را و صورت
دگر از جنت و دوزخ سؤالی
نمودی نیست این خالی ز حالی
اگر خلق ذمیمه در نوشتی
برو خوش زی که بی شک در بهشتی
ور از خلق بد خود در عذابی
یقین زان دوزخی بدتر نیابی
بر شیرین و تلخ، از رسته توست
بهشت و دوزخت وابسته توست
دگر گفتا بقا جز معرفت نیست
چه گویم وصف آن کان را صفت (نیست)
هر آن کو عارف سر وجود است
مر او را هر چه بینی در سجود است
چه خوش گفت این سخن آن مرد عارف
که بود از خویش و ذات خویش واقف
مبین جز ذات او در کل ذرات
که در ذرات چیزی نیست جز ذات
شود روشن گرت باشد تمیزی
که غیر از ذات بی چون نیست چیزی
فرخی یزدی : دیگر سروده‌ها
شمارهٔ ۷ - ایران - اسلام
ای وطن پرور ایرانی اسلام پرست
همتی ز آنکه وطن رفت چو اسلام ز دست
بیرق ایران از خصم جفاجو شده پست
دل پیغمبر را ظلم ستمکاران خست
خلفا را همه دل غرقه بخون است ز کفر
حال حیدر نتوان گفت که چون است ز کفر
گاه آن است که زین ولوله و جوش و خروش
که بپا گشته ز هر خائن اسلام فروش
غیرت توده اسلام درآید در جوش
همگی متحد و متفق و دوش بدوش
حفظ قرآن را بر دفع اجانب تازند
یا موفق شده یا جان گرامی بازند
مسجد ار باید امروز کلیسا نشود
یا وطن فردا منزلگه ترسا نشود
سبحه زنار و حرم دیر بجبرا نشود
شور اسلامی بایست، ولی تا نشود
بود ایران ستم دیده چو اسلام غریب
وین دو معدوم ز جور و ستم اهل صلیب
حبذا روزی کاسلام طرفداری داشت
چون رسول مدنی(ص) سید و سالاری داشت
صدق صدیقی و فاروق فداکاری داشت
عمروزن مرحب کش حیدر کراری داشت
روی حق جلوه گر از حمزه نام آور بود
پشت اسلام قوی از مدد جعفر بود
ای خوش آن روز که ایران بد چون خلد برین
بود مستملکش از خطه چین تا خط چین
از کیومرثش بد روز سیامک تأمین
تا چه طهمورث و هوشنگ و جمش یار و معین
نی چو اکنون به تزلزل زد و ضحاک عدو
کاوه آهنگر و آن فر فریدونی کو
داشت امروز گر اسلام نگهبانی چند
یا مسلمانی چون بوذر و سلمانی چند
یا که مانند زبیر اشجع شجعانی چند
کی شدی پامال از دست غرض رانی چند
غازیان احد و بدر مگر در خوابند
که به دنیا ز پی نصرت ما نشتابند
نیست چون سلم اگر خائن و دشمن چون تور
ایرج ایران، زیشان ز چه آمد مقهور
اله اله چه شد آن غیرت کشواد غیور
قارنا ساما دیگر ز چه خفتند بگور
گاه آن است که بر مام وطن مهر کنید
درگه کینه کشی، کار منوچهر کنید
هرگز اسلام نبد خوار چنین پیش ملل
سیف سیف الله اگر داشت کنون حسن عمل
شد کجا سعد معاذ ابن معاذ ابن جبل
کو (ضرار) آن یل نام آور بی شبه و بدل
تا مصون دارد از حمله کفر ایمان را
ز اهل انجیل بجان حفظ کند قرآن را
جهان ملک خاتون : قصاید
شمارهٔ ۲ - فی نعت النّبی صلی الله علیه و آله و سلّم
ای افتخار نام نبوّت به نام تو
افزوده حشمت رسل از احتشام تو
تفضیل مکّه بر همه گیتی ز فضل تو
تعظیم کعبه از شرف احترام تو
تا قدر تو ز منزل ادنی مقام یافت
حیران بماند عقل کل اندر مقام تو
شاه فلک ز لوح شرف بر سریر نور
راضی بدان شدست که باشد غلام تو
طاوس سدره را که به عرش است آشیان
زان شد امین وحی که گشتست رام تو
در معرضی که اهل جهان را جزا دهند
دست جهان و دامن آل کرام تو
انعام تو شفاعت عامست یا نبی
بی بهره ام مساز ز انعام عام تو
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۱۲
هر که را از لوح دل نقش تعلق زایل است
متصل نقش جمال دوست بر لوح دل است
طالب و مطلوب را از هم جدایی نیست لیک
در طریق دوست آثار تعلق حایل است
احتمالی نیست حرمان را درین ره مطلقا
طالب محروم گویا در تردد کاهل است
روح را ماییم مانع از عروج عرش قرب
ور نه این علوی باصل خود جبلی مایل است
جسم را از ماست استعداد تکلیف عذاب
ور نه بر خلق از خدا رحمت عموما شامل است
ترک جان بی شک بجانان می رساند مرده را
ای مرید وصل فانی شو که فانی واصل است
هیچ فردی را مدان بیهوده در سلک وجود
کین گمان اطلاق افعال عبث بر فاعل است
بی هنر گر سعی در اظهار عیب کس کند
نیست بر معیوب عیب او بجعل جاعل است
هست محض فیض موجودات را عین وجود
غافل از فیض حق است آنکس که از خود غافل است
از اسیر خاک سیر عالم علوی مجوی
اقتدای طینت سفلی بطبع سافل است
چون بسر حد حقیقت نیست راهی عقل را
زین تردد هر که آسایش گزیند عاقل است
گر چه بی وجهست بر هر ناقص اطلاق کمال
ناقصی گر نقص خود داند بوجهی کامل است
از که پرسم ره سوی عرفان که در بزم وجود
هر کرا دیدم ز جام بیخودی لایعقل است
زین ره مشکل مگر ما را بسر منزل برد
اقتدای آن که حلال جمیع مشکل است
آن که تا حد الوهیت ز سلک بندگی
ذات پاکش را بهر شانی که گویی قابل است
جود او بحریست بی ساحل محیط کاینات
خاک بر فرقی که از بحر چنان بر ساحل است
تا قبول او بشرع اثبات حقیت نمود
جز شریعت هر که هر دینی که دارد باطل است
در نماز ار داد سائل را نگین نبود عجب
اهل حق را هر چه در دست است نذر سائل است
هست از هر کار خیر افضل طواف روضه اش
روضه جز آن که این خیرالعمل را عامل است
در نبوت بود موسی را به هارون از کلیم
مخبر این نکته فرمان الهی نازل است
گفت احمد حیدر است از من چو هارون از کلیم
هر کرا دیدم بدین نقل مصحح ناقل است
می شود معلوم ازین مضمون طریق اتحاد
در ادای لحمک لحمی نبی هم قایل است
اول و آخر محقق شد که بی مهر علی
علم و فضل اولین و آخرین بی حاصل است
با وجود خلقت انسی ملک محتاج اوست
در حقیقت بین مگو کین نشئه در آب و گل است
مبغض او را ز طبع بد کمان ترک بغض
احتمال رفع سمیت ز زهر قاتل است
هیچ فضلی نیست چون حب امیرالمؤمنین
چون فضولی هر کرا این فضل باشد فاضل است
شکرلله ز ابتدای عمر تا غایت مرا
روضه خاک در شاه ولایت منزل است
ساحلی دارم چو دریای نجف بهر نجات
غم ندارم زانکه گرداب حوادث هائل است
یاربم در خاک این درگاه روزی کن ثبات
تا ثوابت ثابت و دور فلک مستعجل است
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۵
در عالم توحید چه پستی و چه بالا
در راه حقیقت چه مسلمان و چه ترسا
در صورت ما چون سخن از ما و من آید
در ملک معانی نبود بحث من و ما
در نقش و صفت نام و نشانی نتوان یافت
آنجا که کند شعشعه ذات تجلی
ذرات جهان را همه در رقص بیابی
آن دم که شود پرتو خورشید هویدا
در روی تو ار ذات بود غایت کثرت
وحدت بود آن لحظه که پیوست بدانجا
انجام تو آغاز شد، آغاز تو انجام
چون دایره را نیست نشانی ز سر و پا
بشناس تو خود را و شناسای خدا شو
روشن شود ای خواجه تو را سر معما
ور زانکه تو امروز به خود راه نبردی
ای بس که به دندان گزی انگشت، تو فردا
مستان الستند کسانی که از این جام
در بزم ازل باده کشیدند به یکجا
این است ره حق که بیان کرد نسیمی
والله شهیدا و کفی الله شهیدا
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
چه نکته بود که ناگه ز غیب پیدا شد
هر آنکه واقف این نکته گشت شیدا شد
چه مجلس است و چه بزمی که از می وحدت
محیط قطره شد اینجا و قطره دریا شد
محیط بر همه اشیا از آن جهت شده ایم
که نون نطق الهی حقیقت ما شد
به غمزه مردم چشمت چه فتنه کرد ز پیش
که جان زنده دلانش اسیر سودا شد
رخت چه نقش نمود ای صنم در آیینه
که طوطی خرد آمد به نطق و گویا شد
دلم ز فتنه دجال از آن شده است ایمن
که روح قدسی ما همدم مسیحا شد
نقاب زلف بپوشان بر آفتاب رخت
که سر هردو جهان در طبق هویدا شد
بیا و سر مسما از اسم آدم جوی
که مستحق سجود (ش) ملک به اسما شد
مرا به وعده فردا ز ره مبر کامروز
ز لعل یار همه کام دل مهیا شد
مزن ز سر نهان بعد از این دم، ای صوفی
که هرچه در تتق غیب بود پیدا شد
به بوی زلف تو چندان دوید آهوی چین
که ناگه از کمر افتاد و ناف او وا شد
نسیمی از دو جهان نفی غیر از آنرو کرد
که نور ذات تو عین وجود اشیا شد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
گوهر گنج حقیقت به حقیقت ماییم
نور ذات جبروتیم که در اشیاییم
گر طلبکار خدایید و ندارید انکار
از سر صدق بیایید که تا بنماییم
گرچه در پرده غیبیم چو اسرار نهان
از پس پرده چو خورشید فلک پیداییم
ما همانیم که بودیم و همان خواهد بود
در دو عالم اگر امروز اگر فرداییم
گر سر رشته دو تا شد مکن اندیشه غلط
زان که در عالم تحقیق همه یکتاییم
مظهر نور خدا و نفس روح الله
طور و موسی و مناجات و ید بیضاییم
زشت و زیبا همه ماییم و ز ما بیرون نیست
یک متاعیم، اگر زشت اگر زیباییم
آیت معجز آیینه روح اللهیم
دیده بردوخته از غیر و به خود بیناییم
ای که از کوی حقیقت خبری می طلبی
تو از این باب بیا تا که درت بگشاییم
ای نسیمی چو شدی نقطه پرگار وجود
جمله چون دایره چرخ، فلک پیماییم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
طالب توحید را باید قدم بر «لا» زدن
بعد از آن در عالم وحدت دم از الا زدن
شرط اول در طریق معرفت دانی که چیست؟
طرح کردن هر دو عالم را و پشت پا زدن
گر شوی چون اهل وحدت مالک ملک وجود
نوبت شاهی توانی بر فلک چون ما زدن
دامن گوهر بدست آر از کمال معرفت
تا توانی چون صدف لاف از دل دریا زدن
تا نگردی محرم اسرار اسما چون ملک
لاف دانش کی توانی یا دم از اسما زدن؟
کی تواند سرکشیدن بر فلک چون سنبله
دانه ای کز خاک نتوانست سر بالا زدن
رنگ و بویی در حقیقت گر بدست آورده ای
چون گل صدبرگ باید خیمه بر صحرا زدن
چند باشی ای مقلد بسته ظن و خیال
درگذر زینها که نتوان تکیه بر اینها زدن
تا نگویی ترک سر اندیشه زلفش مکن
سرسری دست طلب نتوان در این سودا زدن
بگذر از دنیی و عقبی تا توانی در یقین
آستین از بی نیازی بر سر اشیا زدن
ای نسیمی با مقلد سر حق ضایع مکن
از تجلی دم چه حاصل پیش نابینا زدن
نسیمی : قصاید
شمارهٔ ۳ - فتوت نامه
فتوت خلق و احسان است که هست آن احسن الحسنی
فتوت راه مردان است چه در صورت چه در معنی
فتوت دار آن باشد که او در ظاهر و باطن
بود تسلیم چون سلمان، بود با درد بودردا
فتوت دار آن باشد که او در راه حق دایم
بجوید او خبر ز الله که هست او خالق اشیا
فتوت دار آن باشد که علمش با عمل باشد
که جاهل ره نمی یابد در این معنی بجز دانا
فتوت دار آن باشد که دایم بر زبان او
نباشد غیر ذکر حق که دل را زان بود احیا
فتوت دار آن باشد که در دنیی و در عقبی
بود فارغ ز حال وجد و گوید ربی الاعلا
فتوت دار آن باشد که ذکر خیر او گوید
اگر مردم نهندش پا بدان رخسار او عمدا
فتوت دار آن باشد که او چون خاک ره باشد
ز ترس خالق بیچون که حالش چون بود فردا
فتوت دار آن باشد که خوابش کم بود در شب
به هر کاری که درمانده بود از خلقش استبرا
فتوت دار آن باشد که مؤمن باشد و مسلم
چه از مؤمن چه از کافر چه از گبر و چه از ترسا
فتوت دار آن باشد که گر طفلی برش آید
به شفقت در برش گیرد به سان مادر (و بابا)
فتوت دار آن باشد که رویش با خدا باشد
ره باطل نگیرد او بود دایم به حق بینا
فتوت دار آن باشد که رو از حق نگرداند
به خیر و شر همی گوید که: آمنا و صدقنا
فتوت دار آن باشد که خیر مردمان گوید
اگر زهرش به پیش آید نصیب خود کند آن را
فتوت دار آن باشد که نان و سفره اش باشد
اگر حاصل کند نانی نجوید تره و حلوا
فتوت دار آن باشد که او همچون خلیل الله
کند فرزند را قربان ز بهر ایزد یکتا
فتوت دار آن باشد که در خاطر نیارد او
که من به از کسی باشم ز بهر حشمت دنیا
فتوت دار آن باشد که عزت دارد و حرمت
اگر عالم، اگر جاهل، اگر پیر و اگر برنا
فتوت دار آن باشد که اندر طاعت یزدان
بود در خوف او دایم که می گردد . . .ا
فتوت دار آن باشد که نزد او بود یکسان
اگر خوب و اگر زشت و اگر نیک و اگر زیبا
فتوت دار آن باشد که نفس او بود مرده
نباشد حرص اندروی که او مار است و (اژدها)
فتوت دار آن باشد که علمش با عمل باشد
اگر گوید که من کردم بود در پیش حق پیدا
فتوت دار آن باشد که اندر غیبت مردم
نگرداند زبان خود به هجو و فحش و نازیبا
فتوت دار آن باشد که در حفظ وجود خود
بود ایمن به روز و شب چه در خانه چه در (صحرا)
فتوت دار آن باشد که اندر راه حق دایم
کشد هر لحظه صدباره نبیند در میان خود را
فتوت دار آن باشد که جرم مردمان بخشد
اگر صالح اگر فاسق نبیند او بجز زیبا
فتوت دار آن باشد که محسن باشد و مخلص
خیانت خود از او ناید مگر از دیده اعمی
فتوت دار آن باشد که فارغ باشد او دایم
اگر اندک بود نعمت اگر محنت رسد او را
فتوت دار آن باشد که از بدعت بپرهیزد
رود در سنت احمد از آن جان را به شادی ها
فتوت چیست؟ خوشخویی، فتوت چیست؟ حق جویی
فتوت چیست؟ کم گویی فتوت چیست؟ عنبرسا
فتوت اصل ایمان است، تمامی صورت و جان است
فتوت جان انسان است فتوت همچو خور زیبا
فتوت دار با یار است فتوت دار در کار است
فتوت دار با بار است فتوت لؤلؤی لا لا
فتوت نامه ای سید به نظم اندر چو درها سفت
ز خلقان این سخن ننهفت اگر نادان اگر دانا
نسیمی : قصاید
شمارهٔ ۶ - تجدید مطلع
تاج سلطانی که ترک اولش ترک سر است
هر که سودایش ز سر بنهاد دایم سرور است
فقر، سلطانی است، از دست تهی افغان مکن
زانکه اهل فقر را ویرانه قصر قیصر است
از متاع عالمت گر هست نقدی صرف کن
زانکه جمع مال کار ناکسان ابتر است
همتی باید که باشد مرد را نه حرص مال
مال سرتاسر غبار و عمر باد صرصر است
همچو مهمانند خلقان، این جهان مهمان سراست
مرگ، این مهمان سرا را همچو حلقه بر در است
گر گدا ور شاه از این دروازه می باید گذشت
همچو میمون جمله را آخر گذر بر چنبر است
تا ز همراهان نمانی رو سبکباری طلب
زان که دزدان در کمین و وادی ای بس منکر است
منکران مرگ دنبال زرند از غافلی
فکر دنیا هر کجا باشد غم دین کمتر است
ای دل! ز میخانه وحدت طلب کن جرعه ای
کاین قدح درویش را آیینه اسکندر است
خویش را بشناس تا از سر حق آگه شوی
هرکه او بشناخت خود را جبرئیلش چاکر است
هست انسان مظهر ذات حقیقت بی گمان
این حقیقت را که گفتم کنت کنزا مخبر است
جسم انسان چون طلسمی دان و گنجش ذات حق
هرکه خود را این چنین دید از ملایک برتر است
جمله ذرات را از پرتو یک نور دان
آب از یک بحر، گه باران و گاهی گوهر است
صد هزاران نخل از یک نهر می نوشند آب
میوه هریک که می بینی به رنگ دیگر است
ذات حق اول یکی بوده است و آخر هم یکی
روح تو نور خدا و عقل تو پیغمبر است
هستی انسان ز ذات کبریا دارد وجود
هرکه این معنی نمی داند ز حیوان کمتر است
علم معنی بایدت در علم صورت جان مکن
زان که علم صورتی همچون نهال بی بر است
ما به حق بینا شدیم ای خواجه! عیب ما مکن
دلبر ما بی حجاب و حسن او پرده در است
اختلاف از صورت است اما همه معنی یکی است
گر تو خودبین نیستی این داستانت باور است
پوست را بگذار چون در دست تو افتاد مغز
مغز را چون مغز دیگر در میانش مضمر است
خودشناسی حق شناسی شد به قول مرتضی
در شناسایی نفست «من عرف » چون رهبر است
روشن است این معرفت، از خود چه می خواهی دلیل
جمله ذرات از آنرو آفتاب انور است
هست در ویرانه جسم تو گنج معرفت
جان مکن از بهر آن گنجی که بیم اژدر است
باشد از سنجاب و نقره تخت شاهان را اساس
تخت زر دیوانگان را توده خاکستر است
هرکه بر روی حریرش جان برآید مشکل است
وان که جان بر خاک و خارا می دهد آسان تر است
گر نکویی خواهی از ایزد، نکویی پیشه کن
نفی کی بیند هرآن مردی که پاکش گوهر است
هرچه آن با خود پسندت نیست با مردم مکن
رو همان انگار کن روز تو روز محشر است
مال بی حد تلخی جان کندنت افزون کند
هست آخر زهر اگر اول چو شهد و شکر است
چون به عزرائیل کار افتد تو را از زر چه سود؟
نقد جان تسلیم کن آنجا که نه جای زر است
مال اگر این است چاه از جاه بهتر در جهان
جاه جانکاه است لیکن آب چه جان پرور است
هر کرا شد طایر همت خلاص از دام حرص
هفت چرخش همچو مرغ سدره زیر شهپر است
ابله از تن پروری آماس کرده همچو گاو
خرده دان پیوسته همچون اسب تازی لاغر است
مایل دنیای دون چون طفل از پستان دهر
می خورد مردار و پندارد که شیر مادر است
اهل دل را برنمی آید دمی بی یاد حق
وای بر آن کس که در اندیشه سود و زر است
اهل دنیا را گران گردیده گوش از بار زر
پند واعظ راه در گوشش ندارد چون کر است
از سر غفلت تمام عمر صرف مال کرد
وقت مردن پیش عزرائیل از آنرو مضطر است
خواجه را در تن فتاده خار خار حرص مال
خارش دنیا در او افتاده پندارد گر است
وارثان خواهند دایم مرگ خواجه بهر مال
چون سگی کاندر دل او حسرت مرگ خر است
زال دهر از زیب و زینت می فریبد خلق را
دل منه بر عشوه آن پیر زالی کو غر است
هر زمان شویی کند در هر نفس شویی کشد
یک کف او با نگار و دیگری با خنجر است
دل به دستانش مده از خود اگر داری خبر
کاین عروس بی حیا دنبال قتل شوهر است
هر زمان از شوخ چشمی شیوه ای دارد عجب
با فریب او مرو از ره که بس بازیگر است
گر برآید جان ترا از دست درویشی منال
فخر می آرد به درویشی اگر پیغمبر است
مهر حق با مهر زر در دل نگنجد ای عزیز!
مملکت کی باشد ایمن چون دو شه در کشور است
گر شرابی بایدت غیر از می وحدت مخواه
کز شراب صورتی جان تو در بیم شر است
زشت و زیبا هرچه بینی دست رد بر وی منه
عیب صنعت هرکه گوید غیبت صنعتگر است
مردمان در کار خود مشغول و ابله عیبجوی
عیب کی بیند هرآن مردی که پاکش گوهر است
آهن و فولاد از یک کان برون آید ولی
آن یکی آیینه و آن دیگری نعل خر است
چشم عیب از مردمان بردار و عیب خود ببین
هرکه عیب خویش بیند از همه بیناتر است
کرد از صبح دل من مطلع دیگر طلوع
وصف آن شاهی که خورشیدش کمینه چاکر است
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۳
ای عارف سر من عرف در اسما
آن کس که شناخت نفس بشناخت خدا
نفس تو چه نسبتش به ذات احد است
یک نکته بگو در این ره ای راهنما