عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین وطواط : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - نیز در مدح ملک اتسز گوید
ملک بهار گشت مقرر بنام گل
ناکام شد ولایت بستان بکام گل
بلبل خطیب وار بر اطراف شاخها
بر خواند خطبهٔ ملکانه بنام گل
از دام گل گرفت حذر زاغ حیله گر
وندر فتاد بلبل مسکین بدام گل
مانند خلد گشت ز آثار گل جهان
گل را چنین بود اثر ، ای من غلام گل
باد صبا ،که نایب اخلاق خسروست
هر صبح دم بباده رساند پیام گل
ای رشک گل ، بوقت گل آماده دار جام
وی دولت چو باده ، پر از باده دار جام
اطراف بوستان ز گل آرایشی گرفت
آن کم شده طراوتش افزایشی گرفت
آرایشی نبود ببستان درون ، ولی
از مقدم سپاه گل آرایشی گرفت
الحان جان فزای بر آورد عندلیب
زاغ از نفیر بی مزه آسایشی گرفت
بر باغ و راغ دیدهٔ ابر گهر فشان
چون دیدهٔ عنا زده پالایشی گرفت
وز لاله کوهسار چنان شد که گوییا
از خون گشتگان شه آلایشی گرفت
باغست آن ، ندانم ، یا بزم خسروست؟
راغست آن ، ندانم ، یا رزم خسروست؟
بار دگر هوای علم فتح باب زد
وز ابر پرده پیش رخ آفتاب زد
باد صبا درید ببستان حجاب گل
تا ابر پیش چهرهٔ انجم حجاب زد
گل روی چون نگار بنامحرمان نمود
بلبل ز رشک عربدهٔ احتساب زد
باد از نسیم در ره صحرا عبیر بیخت
ابزار سرشک برخ ز لاله گلاب زد
در باغ شهریار ، بهنگام نو بهار
خرم کسی که دست بجام شراب زد !
خسرو علاء دولت ، خورشید روزگار
آن کیقباد عالم و جمشید روزگار
پیرایهٔ لباس معانی بیان اوست
سرمایهٔ اساس ایادی بنان اوست
ملت سپهر و طلعت او آفتاب اوست
دولت جهان و همت او آسمان اوست
چرخ ، ارچه گردنست ، مطیع زمام اوست
مهر ، ارچه توسنست، اسیر عنان اوست
از نکبت حوادث ایام ایمنست
آن کس که در حمایت حفظ و امان اوست
دانندهٔ عجایب ایام رأی اوست
بینندهٔ سرایر آفاق جان اوست
شاهی ، کزو لوای شریعت مظفرست
فخر ملوک ، نصرت دین ، بوالمظفرست
ای شاه ، در فنون معالی ممیزی
انواع فضل را سبب و اصل و حیزی
هنگام نطق صاحب الفاظ معجبی
هنگام حرب حامل اسباب معجزی
تو آن ممیزی ، که بعهد وجود تو
معدوم گشت قاعدهٔ نا ممیزی
عالم ز تست عاجز و من بی عنایت
مقهور عالمی شده ام ، اینت عاجزی
وین عجز صعب تر که: بباید گذاشتن
بی کام دل ستانهٔ والای اتسزی
ای برده شور صولت تو اقتدار چرخ
بر موجب مراد تو بادا مدار چرخ
شاها ، فلک قبول در تو طلب کند
در وصلت تو بکر معانی طرب کند
کیوان ، که از نجوم برفعت فزون ترست
چون ارتفاع قدر تو بیند عجب کند
در زهر حسن تربیت تو شفا نهد
وز خار عون منفعت تو رطب کند
ز آثار دودمان تو آرد همه دلیل
آن کو بیان فخر عجم در عرب کند
در عین اعتراض بدود ، هر که از ملوک
جز تو حدیث مکتسب و منتسب کند
بر من همه شداید ایام رفته گیر
وز خاک حضرت تو بناکام رفته گیر
ای شاه ، جز دل تو خرد را خزانه نیست
جز درگه تو تیر امل را نشانه نیست
هست این ستانه مأمن احرار و کی بود
ایمن کسی که در کنف این ستانه نیست ؟
از تو مرا جفای زمانه جدا فگند
وین بر تنم نخست جفای زمانه نیست
بر من زمانه بد کند ، ایرا نگشته ام
منقاد اهل او و جزینش بهانه نیست ؟
ای جاه بی کرانهٔ تو با رهی قرین
چون جاه تو جفای فلک را کرانه نیست
آخر زمانهٔ همه پرخاش بگذرد
این ریشخند جملهٔ اوباش بگذرد
شاها ، من این جلالت و آلا گذاشتم
وز عجز این ستانهٔ والا گذاشتم
وین حضرتی ، که خاک جنابش کشید می
چون سرمه در دو دیدهٔ بینا ، گذاشتم
زین جا بعجز رفتم و بسیار یادگار
در مدح تو ز طبع خود این جا گذاشتم
اقبال بی نهایت درگاه فرخت
از جور بی نهایت اعدا گذاشتم
از حادثات گنبد خضرا ، نه بر مراد
این صدر همچو گنبد خضرا گذاشتم
گر آفت اجل نرسد بندهٔ ترا
هم باز بیند این در فرخندهٔ ترا
ای آنکه ذات فرخ تو محض کبریاست
در اعتقاد پاک تو نه کبر و نه ریاست
گفتم ثنای تو ، که ثنای تو واجبست
وندر زمانه جز تو که مستوجب ثناست ؟
واکنون خدای داند کندر ضمیر من
اندوه اجتناب جناب تو ت کجاست ؟
گر چه صواب نیست رحیل از درت و لیک
بودن میان زمرهٔ حساد هم خطاست
تو جاودان بمان ، که صلاح جهان ز تست
ور خود چو من کسی نبود در جهان رواست
ما را بحضرت تو نیاز آمدن بود
گر بخت برنگردد و باز آمدن بود
شاها ، کمینه بندهٔ تو روزگار باد
احسانت پیشه باد و ایادت کار باد
در کارزار خصم تو رفتست روزگار
از روز خصم تو در کارزار باد
از آبدار خنجر آتش نهیب تو
مانند باد دشمن تو خاکسار باد
ای از سیاست تو بهار عدو خزان
بر خاک فرخ تو خزان چون بهار باد
پیوسته سال و ماه بهر کام و هر مراد
یار تو باد و ناصر تو کردگار باد
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۱۰ - در حق ملک نیمروز
نه من از آسمان گردنده
خدمت تو بجان طلب کردست ؟
تا تو اشعار من طلب کردی
روح در قالبم طرب کردست
خاصه ، آن خسروی که چرخ بلند
از معالی او عجب کردست
ملک نیمروز ، کاقبالش
روز بدخواه نیم شب کردست
قصت رمح او کند با خصم
آنچه مهتاب با قصب کردست
باد راحت نصیب تو ، که فلک
قسم بدخواه تو نصب کردست
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۷۰ - در حق شهاب الدین صابر بن اسمعیل ترمذی
شهاب الدین، سپهر فضل ، صابر
فضایل هست ذاتت را بفرمان
خرد با جان تو جستست وصلت
هنر با طبع تو بستست پیمان
شعار تست عز اهل دانش
دثار تست حرز اهل ایمان
ترا در نظم لعبت های آذر
ترا در نثر حکت های لقمان
تن مطروح را جاه تو قوت
دل مجروح را لطف تو درمان
سخن فرمان بر طبع تو چونانک
پری فرمان بر امر سلیمان
زهی !در فطرت تو علم حیدر
زهی ! در طینت تو شرم عثمان
شدم دور از تو و زین رأی باطل
پشیمانم ، پشیمانم ، پشیمان!
بدیدار تو دارم حرص و هستند
بهم در یک طویله حرص و حرمان
فرستادن بنزدیک تو اشعار
فرستادن بود زیره بکرمان
همیشه تا چو موسی نیست فرعون
همیشه تا چو هارون نیست هامان
همه اوقات تو بادا براحت
همه احوال تو بادا بسامان
نکو خواه تو در اقبال خرم
بداندیش تو در ادبار پژمان
یکی در قبضهٔ محنت گرفتار
یکی در روضهٔ نعمت خرامان
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۹۵ - نیز در ترجمۀ شعر تازی
من همان گویم کان لاشه خرک
گفت و می کند بسختی جانی
چه کنم ؟ بار کشم ، راه روم
که مرا نیست جزین درمانی
یا بمیرم من و یا خر بنده
یا بود راه مرا پایانی
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۸ - در تغزل
آن دلبر ماهرخ ، که جانان منست
بر من به عزیزی چو دل و جان منست
اندر دل من نشسته باشد پیوست
مقبل تر ازین دل نبود کان منست
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۱۱ - در شکوه
دشمن چو بدانست که احوالم چیست
بر تلخی زندگانی من بگریست
بدحال تر از من اندرین عالم کیست ؟
در آرزوی مرگ همی باید زیست
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۱۴ - در تغزل
دل جام وفا به دست اخلاص گرفت
جان در طلبش گردش رقاص گرفت
مسکین چه خبر داشت ؟ که سلطان فراق
اقطاع وصال با زر خاص گرفت
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۱۶ - در فضیلت کلام موزون که هر نوع از آن بحریست مشحون به لآلی مکنون و جواهر گوناگون
ای پر از آوازه کوس سخن
شاهد جانهاست عروس سخن
طرفه عروسی که ز زیور تهی
آید ازو دلبری و دل رهی
چون که به زیور شود آراسته
طعنه زند بر مه ناکاسته
چون گهر نظم حمایل کند
غارت صد قافله دل کند
چون کند از قافیه خلخال پای
پای خردمند بلغزد ز جای
چون ز دو مصراع کند ابروان
رخنه شود قبله پیر و جوان
معنی رنگین چو کشد غازه اش
باغ شود دل ز گل تازه اش
من که ز هر شاهد و می زاهدم
عمر تلف کرده این شاهدم
عقد حمایل که به بر جلوه داد
عقده صبر از رگ جانم گشاد
دل که گرانمایه ز اقبال اوست
طوق کش حلقه خلخال اوست
ابروی او گر چه نه پیوسته است
راه خلاصی به رخم بسته است
ماشطه کآرایشش آغاز کرد
غازه ز خون جگرم ساز کرد
روز و شب آواره کوی ویم
شام و سحر در تک و پوی ویم
شب که مرا دل سوی او رهبر است
کرسیم از زانوی و پای از سر است
از مدد همت والای خویش
بر سر کرسی چو نهم پای خویش
باز کشم پای ز دامان فرش
سر بدر آرم ز گریبان عرش
جامه جسم از تن جان برکشم
خامه نسیان به جهان در کشم
بلکه ز جان نیز مجرد شوم
جرعه کش باده سرمد شوم
باده ز جام جبروتم دهند
نقل ز خوان ملکوتم نهند
ساقی سلسال دهم سلسبیل
مطربم آواز پر جبرئیل
ساقی و مطرب به هم آمیخته
نقل معانی همه جا ریخته
بهره چو برگیرم ازان بزمگاه
از پی رجعت کنم آهنگ راه
هر چه دهد دستم ازان خوان پاک
زله کنم بهر حریفان خاک
بر طبق نظم به دست ادب
بر نمطی دلکش و طرزی عجب
پرده ز تشبیه مجازش کنم
تحفه هر محفل رازش کنم
جامی اگر اهل دلی گوش کن
سامعه را بدرقه هوش کن
هوش بدین تحفه غیبی سپار
تا خردت نام نهد هوشیار
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱۸ - وزیدن نسیم سحری بر زلیخا و نرگس خوابناکش را گشادن و از خیال شبانه غنچه وار خون به دل فرو خوردن و مهر بر لب نهادن
سحر چون زاغ شب پرواز برداشت
خروس صبحگاه آواز برداشت
عنادل لحن دلکش بر کشیدند
لحاف غنچه ازگل درکشیدند
سمن از آب شبنم روی خود شست
بنفشه جعد عنبر بوی خود شست
زلیخا همچنان در خواب نوشین
دلش را روی در محراب دوشین
نبود آن خواب خوش بیهوشیی بود
ز سودای شبش مدهوشیی بود
کنیزان روی بر پایش نهادند
پرستاران به دستش بوسه دادند
نقاب از لاله سیراب بگشاد
خمارآلود چشم از خواب بگشاد
گریبان مطلع خورشید و مه کرد
ز مطلع سر زده هر سو نگه کرد
ندید از گلرخ دوشین نشانی
چو غنچه شد فرو در خود زمانی
بر آن شد کز غم آن سرو چالاک
گریبان همچو گل بر تن زند چاک
ولی شرم از کسان بگرفت دستش
به دامان صبوری پای بستش
نهان می داشت رازش در دل تنگ
چو کان لعل لعل اندر دل سنگ
فرو می خورد چون غنچه به دل خون
نمی داد از درون یک شمه بیرون
لب او با کنیزان در حکایت
دل او زان حکایت در شکایت
دهانش با رفیقان در شکرخند
دلش چون نیشکر در صد گره بند
زبانش با حریفان در فسانه
به دل از داغ عشقش صد زبانه
نظر بر صورت اغیار می داشت
ولی پیوسته دل با یار می داشت
عنان دل به دستش خود کجا بود
که هر جا بود با آن دلربا بود
دلی کز عشق در کام نهنگ است
ز جست و جوی کامش پای لنگ است
برون از یار خود کامی ندارد
درونش با کس آرامی ندارد
اگر گوید سخن با یار گوید
وگر جوید مراد از یار جوید
هزاران بار جانش بر لب آمد
که تا آن روز محنت را شب آمد
شب آمد سازگار عشقبازان
شب آمد رازدار عشقبازان
ازان بر روزشان شب اختیار است
که آن یک پرده در دین پرده دار است
چو شب شد روی در دیوار غم کرد
به زاری پشت خود چون چنگ خم کرد
ز تار اشک بست اوتار بر چنگ
به دل پردازی خود ساخت آهنگ
ز ناله نغمه جانکاه برداشت
به زیر و بم فغان و آه برداشت
خیال یار پیش دیده بنشاند
هم از دیده هم از لب گوهر افشاند
که ای پاکیزه گوهر از چه کانی
که از تو دارم این گوهر فشانی
دلم بردی و نام خود نگفتی
نشانی از مقام خود نگفتی
نمی دانم که نامت از که پرسم
کجا آیم مقامت از که پرسم
اگر شاهی تو را آخر چه نام است
وگر ماهی تو را منزل کدام است
مبادا هیچ کس چون من گرفتار
که نی دل دارم اندر بر نه دلدار
خیالت دیدم و بربود خوابم
گشاد از دیده و دل خون نابم
کنون دارم من بیخواب مانده
دلی از آتشت در تاب مانده
چه باشد گر زنی آبم بر آتش
نباشی همچو آتش گرم و سرکش
گلی بودم ز گلزار جوانی
تر و تازه چو آب زندگانی
نه بر سر هرگزم بادی وزیده
نه در پا هرگزم خار خلیده
به یک عشوه مرا بر باد دادی
هزارم خار در بستر نهادی
تنی نازک تر از گلبرگ صد بار
چه سان خواب آیدم بر بستر خار
همه شب تا سحرگه کارش این بود
شکایت با خیال یارش این بود
چو شب بگذشت دفع هر گمان را
بشست از گریه چشم خونفشان را
لبش تر بود از خون خوردن شب
کلوخ خشک را مالیده بر لب
به بالین رونق از گلبرگ تر داد
به بستر جان ز سرو سیمبر داد
شب و روزش بدین آیین گذشتی
سر مویی ازین آیین نگشتی
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۲۶ - دیدن زلیخا عزیز مصر را از شکاف خیمه و فریاد برداشتن که این نه آن کس است که من در خواب دیده ام و سالها محنت محبتش کشیده ام
زلیخا کرد ازان چشمه نگاهی
برآورد از دل غمدیده آهی
که واویلا عجب کاریم افتاد
به سر نابهره دیواریم افتاد
نه آنست اینکه من در خواب دیدم
به جست و جویش این محنت کشیدم
نه آنست این که عقل و هوش من برد
عنان دل به بیهوشیم بسپرد
نه آنست این که گفت از خویش رازم
ز بیهوشی به هوش آورد بازم
دریغا بخت سستم سختی آورد
طلوع اخترم بدبختی آورد
نشاندم نخل خرما خار بردار
فشاندم تخم مهر آزار بردار
برای گنج بردم رنج بسیار
فتاد آخر مرا با اژدها کار
شدم بر بوی گل چیدن به گلشن
سنان خار زد چنگم به دامن
منم آن تشنه در ریگ بیابان
برای آب هر سویی شتابان
زبان از تشنگی بر لب فتاده
لب از تبخاله موج خون گشاده
نماید ناگهان از دور آبم
فتان خیزان به سوی آن شتابم
به جای آب یابم در مغاکی
ز تاب خور درخشان شوره خاکی
منم آن راحله گم کرده در کوه
ز بی زادی به زیر کوه اندوه
شده پا شاخ شاخ از زخم سنگم
نه پای سیر نی رای درنگم
ز ناگه چشم خون آغشته من
خیالی بیند از گمگشته من
گشایم گام سوی او دلیری
بود از بخت من درنده شیری
منم آن بحری کشتی شکسته
برهنه بر سر لوحی نشسته
رباید هر زمان از جای موجم
برد گه تا حضیض و گه بر اوجم
ز ناگه زورقی آید پدیدار
شوم خرم کزو آسان شود کار
چو نزدیک من آید بی درنگی
بود بهر هلاک من نهنگی
چو من در جمله عالم بیدلی نیست
میان بیدلان بی حاصلی نیست
نه دل اکنون به دست من نه دلبر
ازانم سنگ بر دل دست بر سر
خدا را ای فلک بر من ببخشای
به روی من دری از مهر بگشای
اگر ننهی به کف دامان یارم
گرفتار کسی دیگر ندارم
به روسایی مدر پیراهنم را
به دست کس میالا دامنم را
به مقصود دل خود بسته ام عهد
که دارم پاس گنج خود به صد جهد
مسوز از غم من بی دست و پا را
مده بر گنج من دست اژدها را
ازینسان تا به دیری زاریی داشت
ز نوک هر مژه خونباریی داشت
همی نالید از جان و دل چاک
همی مالید روی از درد بر خاک
در آمد مرغ بخشایش به پرواز
سروش غیب دادش ناگه آواز
که ای بیچاره روی از خاک بردار
کزین مشکل تو را آسان شود کار
عزیز مصر مقصود دلت نیست
ولی مقصود بی او حاصلت نیست
ازو خواهی جمال دوست دیدن
و زو خواهی به مقصودت رسیدن
مباد از صحبت وی هیچ بیمت
کزو ماند سلامت قفل سیمت
کلیدش را بود دندانه از موم
بود کار کلید موم معلوم
چه حاجت گوهرت را داشتن پاس
ز نرم آهن نیاید کار الماس
چو از خار ترش دادند سوزن
چه سان گردد به خارا بخیه افکن
چو باشد آستین از دست خالی
نیاید ز آستین خنجر سگالی
زلیخا چون ز غیب این مژده بشنود
به شکرانه سر خود بر زمین سود
زبان از ناله و لب از فغان بست
چو غنچه خوردن خون را میان بست
ز خون خوردن دمی بی غم نمی زد
ز غم می سوخت اما دم نمی زد
به ره می بود چشم انتظارش
که کی این عقده بگشاید ز کارش
کهن چرخ مشعبد حقه بازیست
پی آزار مردم حیله سازیست
به امیدی نهد بر بیدلی بند
برد آخر به نومیدیش پیوند
نماید میوه کامیش از دور
کند خاطر به ناکامیش رنجور
عزیز مصر چون افکند سایه
در آن خیمه زلیخا بود و دایه
عنان بربودش از کف شوق دیدار
به دایه گفت کای دیرینه غمخوار
علاجی کن که یک دیدار بینم
کزین پس صبر را دشوار بینم
نباشد شوق دل هرگز ازان بیش
که همسایه شود یار وفاکیش
چو گیرد آب بر لب تشنه جانی
بسوزد گر نه تر سازد دهانی
زلیخا را چو دایه مضطرب دید
به تدبیرش به گرد خیمه گردید
شکافی زد به صد افسون و نیرنگ
در آن خیمه چو چشم خیمگی تنگ
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴۰ - تربیت کردن زلیخا یوسف را علیه السلام و خدمتگاری نمودن وی مر او را به آنچه دسترس وی بود
چو دولت گیر شد دام زلیخا
فلک زد سکه بر نام زلیخا
نظر از آرزوهای جهان بست
به خدمتگاری یوسف میان بست
ز زرکش جامه های خز و دیبا
به قدش همچو قدش چست و زیبا
مذهب تاج ها زرین کمرها
مرصع هر یک از رخشان گهرها
چو روز سال هر یک سیصد و شصت
مهیا کرد و فارغ بال بنشست
به هر روزی که صبح نو دمیدی
به دوشش خلعتی از نو کشیدی
چو از زر تاج کردی خسرو شرق
به تاج دیگرش آراستی فرق
چو سر افراختی سرو روانش
به آیین دگر بستی میانش
رخ آن آفتاب دلفریبان
نشد طالع دو روز از یک گریبان
دوبار آن تازه سرو گلشن راز
به یک افسر نشد هرگز سرافراز
نیست آن لب شکر از یک کمربند
میان خود مکرر از نی قند
چو تاج زر به فرقش بر نهادی
هزاران بوسه اش بر فرق دادی
که چون تو خاک پایش تاج من باد
به اوج سروری معراج من باد
چو پیراهن کشیدی بر تن او
شدی همراز با پیراهن او
تنم گفتی ز تو یک تار بادا
وز آن تن چون تو برخوردار بادا
قبا بر قد آن سرو دلارا
چو کردی راست گفتی مر قبا را
که دارم آرزو زان سرو گلرنگ
که همچون تو در آغوشش کشم تنگ
کمر چون چست کردی بر میانش
گذشتی این تمنا بر زبانش
که گر دستم کمر بودی چه بودی
ز وصلش بهره ور بودی چه بودی
مسلسل گیسویش چون شانه کردی
مداوای دل دیوانه کردی
به هم دربافتی از عنبر خام
شکار جان خود را عنبرین دام
به قصد خورد شام و طعمه چاشت
به نعمت خانه خود روز و شب داشت
مهیا کرده خوانهای ملون
به نعمت های گوناگون مزین
پی حلواش قند و مغز بادام
گرفتی از لب و دندان او وام
برای میوه های گونه گونه
ز سیمین سیب او کردی نمونه
گهی از سینه های مرغ در پیش
کبابش ساز کردی چون دل خویش
گهی دادی چو لعل آبدارش
مرباهای خاص خوشگوارش
چو کردی شربتش از شکر ناب
شدی همچون نبات از شرم او آب
به هر چیزش کز اینها میل دیدی
روان چون جان خود پیشش کشیدی
شبانگه کش خیال خواب بودی
ز روز و رنج او بی تاب بودی
بیفکندی فراش دلپذیرش
نهادی مهد دیبا و حریرش
نهالش را ز گل کردی نهالین
گلش را از سمن یا لاله بالین
فسون خواندی بسی و افسانه گفتی
غبار خاطرش ز افسانه رفتی
چو بستی نرگسش را پرده خواب
شدی با شمع همدم در تب و تاب
دو مست آهوی خود را تا سحرگاه
چرانیدی به باغ حسن آن ماه
گهی با نرگسش همراز گشتی
گهی با غنچه اش دمساز گشتی
گهی از لاله زارش لاله چیدی
گهی از گلستانش گل چریدی
گرفتی گه ز نوشین چشمه اش لب
گهش گرد ذقن گشتی چو غبغب
گهی با گیسویش کردی سخن ساز
که ای همسر شده با گلبن ناز
مرا از دیده زان خونابه پاشی
که دیوی با پری همخوابه باشی
بدین افسوس پشت دست پایان
رساندی شب چو گیسویش به ایان
به روزان و شبان این بود کارش
نبود از کار او یکدم قرارش
غمش خوردی و غمخواریش کردی
به خاتونی پرستاریش کردی
بلی عاشق همیشه جان فروشد
به جان در خدمت معشوق کوشد
به مژگان از ره او خار چیند
به چشم از پای او آزار چیند
به چشم و جان نشیند حاضر او
بود کافتد قبول خاطر او
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۵۲ - درآوردن زلیخا یوسف را علیه السلام به خانه هفتم و بذل کردن مجهود در نیل مقصود و گریختن یوسف و ماندن زلیخا در تحیر و تأسف
سخن پرداز این کاشانه راز
چنین بیرون دهد از پرده آواز
که چون نوبت به هفتم خانه افتاد
زلیخا را ز جان برخاست فریاد
که ای یوسف به چشم من قدم نه
ز رحمت پا درین روشن حرم نه
در آن خرم حرم کردش نشیمن
به زنجیر زرش زد قفل آهن
حریمی یافت از اغیار خالی
ز چشم حاسدان دورش حوالی
درش زآمد شد بیگانه بسته
امید آشنایان زان گسسته
در او جز عاشق و معشوق کس نی
گزند شحنه و آسیب عسس نی
رخ معشوق در پیرایه ناز
دل عاشق سرود شوق پرداز
هوس را عرصه میدان گشاده
طمع را آتش اندر جان فتاده
زلیخا دیده و دل مست جانان
نهاده دست خود در دست جانان
به شیرین نکته های دلپذیرش
خرامان برد تا پای سریرش
به بالای سریر افکند خود را
به آب دیده گفت آن سرو قد را
که ای گلرخ به روی من نظر کن
به چشم لطف سوی من گذر کن
اگر خورشید روی من ببیند
چو ماه از خرمن من خوشه چیند
مرا تا کی درین محنت پسندی
که چشم رحمت از رویم ببندی
بدینسان درد دل بسیار می کرد
به یوسف شوق خویش اظهار می کرد
ولی یوسف نظر با خویش می داشت
ز بیم فتنه سر در پیش می داشت
به فرش خانه سرافکنده در پیش
مصور دید با او صورت خویش
ز دیبا و حریر افکنده بستر
گرفته یکدگر را تنگ در بر
از آن صورت روان صرف نظر کرد
نظرگاه خود از جای دگر کرد
اگر در را اگر دیوار را دید
به هم جفت آن دو گلرخسار را دید
رخ خود در خدای آسمان کرد
به سقف اندر تماشای همان کرد
فزودش میل ازان سوی زلیخا
نظر بگشاد بر روی زلیخا
زلیخا زان نظر شد تازه امید
که تابد بر وی آن تابنده خورشید
به آه و ناله و زاری درآمد
ز چشم و دل به خونباری درآمد
که ای خود کام کام من روا کن
به وصل خویش دردم را دوا کن
منم تشنه تو آب زندگانی
منم کشته تو جان جاودانی
چنانم از تو دور ای گنج نایاب
که باشدکشته بی جان تشنه بی آب
ز داغت سال ها در تاب بودم
ز شوقت بی خور و بی خواب بودم
مرا زین بیشتر در تاب مگذار
چنینم بی خور و بی خواب مگذار
به حق آن خدایی بر تو سوگند
که باشد بر خداوندان خداوند
به این حسن جهانگیری که دادت
به این خوبی که در عارض نهادت
به این نوری که تابد از جبینت
که دارد ماه را رو بر زمینت
به ابروی کمانداری که داری
به سرو خوب رفتاری که داری
به محراب کمان ابروی تو
به قلاب کمند گیسوی تو
به جادو نرگس مردم فریبت
به دیباپوش سرو جامه زیبت
به آن مویی که می گویی میانش
به آن سری که می خوانی دهانش
به مشکین نقطه ات بر روی گلرنگ
به شیرین خنده ات از غنچه تنگ
به آب دیده من ز اشتیاقت
به آه گرمم از سوز فراقت
به حرمانی که زیر کوهم از وی
گرفتار هزار اندوهم از وی
به استیلای عشقت بر وجودم
به استغنایت از بود و نبودم
که بر حال من بیدل ببخشای
ز کار مشکلم این عقده بگشای
به دل عمریست تا داغ تو دارم
هوای بوی از باغ تو دارم
زمانی مرهم داغ دلم شو
به بویی رونق باغ دلم شو
ز قحط هجر تو بس ناتوانم
ببخش از خوان وصلت قوت جانم
ز تو ای نخل تر خرما ز من شیر
مکن در خوان نهادن هیچ تقصیر
مرا زین شیر و خرما قوت جان ده
ز جان دادن درین قحطم امان ده
جوابش داد یوسف کای پریزاد
که ناید با تو کس را از پری یاد
مگیر امروز بر من کار را تنگ
مزن بر شیشه معصومیم سنگ
مکن تر ز آب عصیان دامنم را
مسوز از آتش شهوت تنم را
به آن بیچون که چونها صورت اوست
برونها چون درونها صورت اوست
ز بحر جود او گردون حبابیست
ز برق نور او خورشید تابیست
به پاکانی کز ایشان زاده ام من
بدین پاکیزگی افتاده ام من
ازیشان است روشن گوهر من
وزیشان است رخشان اختر من
که گر امروز دست از من بداری
مرا زین تنگنا بیرون گذاری
به زودی کامگاری بینی از من
هزاران حق گزاری بینی از من
ز لعل جان فزایم کام یابی
به قد دلکشم آرام یابی
مکن تعجیل در تحصیل مقصود
بسا دیرا که خوشتر باشد از زود
گر افتد صید نیکو دیر در دام
به است از زود نانیکو سرانجام
زلیخا گفت کز تشنه مجو تاب
که اندازد به فردا خوردن آب
ز شوقم جان رسیده بر لب امروز
نیارم صبر کردن تا شب امروز
کی آن طاقت مرا آید پدیدار
که با وقت دگر اندازم این کار
ندانم مانعت زین مصلحت چیست
که نتوانی به من یک لحظه خوش زیست
بگفتا مانع من زان دو چیز است
عقاب ایزد و قهر عزیز است
عزیز این کج نهادی گر بداند
به من صد محنت و خواری رساند
برهنه کرده تیغ آنسان که دانی
کشد از من لباس زندگانی
زهی خجلت که چون روز قیامت
که افتد بر زناکاران غرامت
جزای آن جفاکیشان نویسند
مرا سر دفتر ایشان نویسند
زلیخا گفت زان دشمن میندیش
که چون روز طرب بنشیندم پیش
دهم جامی که با جانش ستیزد
ز مستی تا قیامت برنخیزد
تو می گویی خدای من کریم است
همیشه بر گنهکاران رحیم است
مرا از گوهر و زر صد خزینه
درین خلوتسرا باشد دفینه
فدا سازم همه بهر گناهت
که تا باشد ز ایزد عذر خواهت
بگفت آن کس نیم کافتد پسندم
که آید بر کسی دیگر گزندم
خصوصا بر عزیزی کز عزیزی
تو را فرمود بهر من کنیزی
خدای من که نتوان حق گزاریش
به رشوت کی سزد آمرزگاریش
به جان دادن چو مزد از کس نگیرد
در آمرزش کجا رشوت پذیرد
زلیخا گفت کای شاه نکو بخت
که هم تاجت میسر باد و هم تخت
دلم شد تیر محنت را نشانه
ز بس کآری بهانه بر بهانه
بهانه کجروی و حیله سازیست
بهانه نی طریق راست بازیست
معاذالله که راه کج روم من
ز تو این حیله دیگر نشنوم من
عجب بی طاقتم آرام من ده
اگر خواهی واگر نی کام من ده
به گفتن گفتن آمد روز من سر
نگشت از تو مراد من میسر
زبان دربند دیگر زین خرافات
بجنب از جا که فی التأخیر آفات
مرا در خشک نی آتش فتاده ست
تو را با آتش من خوش فتاده ست
مرا این دود و آتش کی کند سود
چو در چشمت نگردد آب ازین دود
ازین آتش چو دودم هست تابی
بیا بر آتشم زن یکدم آبی
زلیخا چون به پایان برد این راز
تعلل کرد دیگر یوسف آغاز
زلیخا گفت کای عبری عبارت
که بردی از سخن وقتم به غارت
مزن بر روی کارم دست رد را
که خواهم کشتن از دست تو خود را
به عشرت دستم اندر گردن آویز
گر نه برمش از خنجر تیز
نیازی دست اگر در گردن من
شود خون منت حالی به گردن
کشم خنجر چو سوسن بر تن خویش
چو گل در خون کشم پیراهن خویش
نهم بر تن ز جان داغ جدایی
ز حجت گفتنت یابم رهایی
عزیزم پیش تو چون کشته یابد
پی کشتن عنان سوی تو تابد
پس از کشتن به زیر پرده خاک
به تو پیوندد این جان هوسناک
بگفت این و کشید از زیر بستر
چو برگ بید سبزارنگ خنجر
ولی از آتش غم پر تف و تاب
به حلق تشنه برد آن قطره آب
چو یوسف آن بدید از جای برجست
چو زرین یاره بگرفتش سر دست
کزین تندی بیارام ای زلیخا
وز این ره بازکش گام ای زلیخا
ز من خواهی رخ مقصود دیدن
ز وصل من به کام دل رسیدن
زلیخا ماه اوج دلستانی
ز یوسف چون بدید آن مهربانی
گمان زد شد که خواهد کام او داد
به وصل خویشتن آرام او داد
ز دست خود روانی خنجر انداخت
به قصد صلح طرح دیگر انداخت
لب از نوشین دهانش پر شکر کرد
ز ساعد طوق وز ساقش کمر کرد
به پیش ناوکش جان را هدف ساخت
ز شوق گوهرش تن را صدف ساخت
ولی نگشاد یوسف بر هدف شست
پی گوهر صدف را مهر نشکست
دلش می خواست در سفتن به الماس
ولی می داشت حکم عصمتش پاس
زلیخا در تقاضا گرم و یوسف
همی انگیخت اسباب توقف
نهادی بر ازار خویش دستی
یکی عقده گشادی و دو بستی
فتادش چشم ناگه در میانه
به زرکش پرده ای در کنج خانه
سؤالش کرد کان پرده پی چیست
در آن پرده نشسته پردگی کیست
بگفت آن کس که تا من بنده هستم
به رسم بندگانش می پرستم
بتی تن از زر و چشمش ز گوهر
درونش طبله ای پر مشک اذفر
به هر ساعت فتاده پیش اویم
سر طاعت نهاده پیش اویم
درون پرده کردم جایگاهش
که تا نبود به سوی من نگاهش
ز من آیین بی دینی نبیند
درین کارم که می بینی نبیند
چو یوسف این سخن بشنید زد بانگ
کزین دینار نقدم نیست یک دانگ
تو را آید به چشم از مردگان شرم
وز این نازندگان در خاطر آزرم
من از دانای بینا می نترسم
ز قیوم توانا می نترسم
بگفت این و ز میان کار برخاست
وز آن خوش خوابگه بیدار برخاست
الف کرد از دو شاخ لام الف دور
رهاند از گاز سیمین شمع کافور
چو گشت اندر دویدن گام تیزش
گشاد از هر دری راه گریزش
به هر در کامدی بی در گشایی
پریدی قفل جایی پره جایی
اشارت کردنش گویی به انگشت
کلیدی بود بهر فتح در مشت
زلیخا چون بدید آن از عقب جست
به وی در آخرین درگاه پیوست
پی باز آمدن دامن کشیدش
ز سوی پشت پیراهن دریدش
برون رفت از کف آن غم رسیده
به سان غنچه پیراهن دریده
زلیخا زان غرامت جامه زد چاک
چو سایه خویش را انداخت بر خاک
خروشی از دل ناشاد برداشت
ز ناشادی خود فریاد برداشت
که واویلا ز بی اقبالی بخت
که برد از خانه ام آن نازنین رخت
دریغ آن صید کز دامم برون رفت
دریغ آن شهد کز کامم برون رفت
عزیمت کرد روزی عنکبوتی
که بهر خود کند تحصیل قوتی
به جایی دید شهبازی نشسته
ز قید دست شاهان باز رسته
به گرد او تنیدن کرد آغاز
که بندد پر و بالش را ز پرواز
زمانی کار در پیکار او کرد
لعاب خود همه در کار او کرد
چو آن شهباز کرد از وی کناره
نماندش غیر تار چند پاره
منم آن عنکبوت زار رنجور
فتاده از مراد خویشتن دور
رگ جانم گسسته همچو تارش
نگشته مرغ امیدی شکارش
گسسته تارم از هر کار و باری
به دستم نیست جز بگسسته تاری
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۱۹ - غمازی کردن غمازان پیش لیلی که مجنون عهد دیگر کرده است و دختر عم را به عقد نکاح درآورده است
کی پرده عاشقی شود ساز
بی زخمه عیبجوی غماز
نادیده خراش رشته چنگ
از چنگ کجا برآید آهنگ
از قصه قیس و دختر عم
در مجلس دوستان محرم
چون یافت وقوف هرزه گویی
بر قیس شکسته عیبجویی
فی الحال به لیلی این خبر برد
کز عشق تو قیس را دل افسرد
در دل شرری که داشت بنشست
با تو نظری که داشت بربست
خاطر به هوای دیگری داد
باشد به لقای دیگری شاد
آمد پدر و گرفت دستش
با دختر عم نکاح بستش
امروز وی است و دختر عم
آسوده جگر ز نشتر غم
تو نیز نظر ازو فروبند
یاری بگزین و دل در او بند
با اهل جفا وفا روا نیست
پاداش جفا به جز جفا نیست
لیلی چو شنید این حکایت
کردش غم جان به دل سرایت
کاری افتاد و سختش افتاد
خر مرد به راه و رختش افتاد
کرد از غم و درد دست و پا گم
دردی نوشید از اول خم
با قیس ز گردش زمانه
برداشت خطاب غایبانه
کای دلبر بی وفا چه کردی
با عاشق مبتلا چه کردی
با آنکه به جان غم تو خورده ست
کردی کاری که کس نکرده ست
راهش بزدی و گشتی از راه
احسنت احسنت بارک الله
با هم نه چنین کنند یاران
این نیست طریق دوستداران
گندم بنمودی از نخستم
چون عقد امید شد درستم
کردم پی گندمت تک و دو
هیچم نفروختی بجز جو
اول ز وفا نهادیم دام
وان دم که ز من گرفتی آرام
دامن نکوتری گرفتی
وآرام به دیگری گرفتی
چون با دگریت دل خوش افتد
غم نیست که در من آتش افتد
باد از تو بلند آتش من
زان مجلس عشرت تو روشن
لیلی به چنین غم جگرسوز
چون کرد شب سیاه خود روز
ناگه مجنون درآمد از راه
از لیلی و حال او نه آگاه
شد یار طلب به رسم هر بار
لیلی به عتاب گفت زنهار
ندهند ره اندر آن حریمش
وز تیغ و سنان کنند بیمش
او مرد حرمسرای ما نیست
او شیفته لقای ما نیست
گو دامن یار خویشتن گیر
دنباله کار خویشتن گیر
شب با دگران و روز با ما
یکدل نبود هنوز با ما
مسکین مجنون چو آن جفا دید
بسیار به این و آن بنالید
آن نالش او نداشت سودی
بنهاد به ره سر سجودی
گریان گریان ز دور برگشت
غمگین ز سرای سور برگشت
نادیده ز یار خود نصیبی
می گفت به زیر لب نسیبی
دردا که عظیم دردناکم
در راه امید و بیم خاکم
هر لحظه فرو روم به راهی
خود را نبرم گمان گناهی
همراه سرشک من رو ای آه
وز جرم نکرده عذر من خواه
پاکم ز گناه پیچ در پیچ
عشق است گناه من دگر هیچ
آن را که بود همین گناهش
بر بیگنهی بس این گواهش
حاشا که اگر فلک شود میغ
باران گردد به فرق من تیغ
از یار تواندم بریدن
سر بر در دیگری کشیدن
روزی که به زیر خاک باشم
زآلایش جسم پاک باشم
جان من خسته پیش جانان
باشد نغمات شوق خوانان
بر قالب خود کفن زنم چاک
فریادکنان برآیم از خاک
تا حشر ره وفاش گیرم
هر لحظه به خاک پاش میرم
با خویش همی سرود مجنون
زان نکته همچو در مکنون
وز دور همی شنید یاری
از آتش عشق داغداری
برگشت و به لیلی اش رسانید
لیلی ز دو دیده خون چکانید
شد باز به عشق تازه پیمان
وز کرده خویش پشیمان
از شعر لطیف و نظم دلکش
او نیز زد این ترانه خوش
کان کس که به حاسدان نهد گوش
آیین وفا کند فراموش
حاسد ببرد ز جان شیرین
شیرینی دوستان دیرین
یا رب که مباد هیچ حاسد
جز بار گران و نرخ کاسد
حاسد ز میانه دور بادا
وز زخم زمانه کور بادا
بادا رگ جان او بریده
کز روی توام برید دیده
گفتم بی تو به صبر کوشم
وز جام فراق زهر نوشم
چون شوق آمد چه جای صبر است
صبرم بی تو چو تیره ابر است
کز وی همه برق آه خیزد
باران سرشک درد ریزد
برخیز و بیا که بی قرارم
وز کرده خویش شرمسارم
تا دل دهمت به بی گناهی
دستت بوسم به عذرخواهی
چون این در ناب گشت سفته
وین غنچه درد دل شکفته
در خون دل از مژه قلم زد
بر پاره کاغذی رقم زد
پیچید و به دست قاصدی داد
سوی سر عاشقان فرستاد
مجنون چو بخواند نامه او
پا ساخت ز سر چو خامه او
احرام حریم خیمه اش بست
دیگر چو ستون ز پای ننشست
زان وسوسه می طپید تا بود
وان مرحله می برید تا بود
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۱۶ - در اشارت به حسن
نقش سراپردهٔ شاهی‌ست حسن
لمعهٔ خورشید الهی‌ست حسن
حسن که در پردهٔ آب و گل است
تازه کن عهد قدیم دل است
ای که چو شکل خوشت آراستند
فتنهٔ ارباب نظر خواستند
قد تو سروی‌ست بهشتی‌چمن
روی تو شمعی‌ست بهشت‌انجمن
صورت موزون تو نظم جمال
مطلع آن، جبههٔ فرخنده فال
جبهه‌ات از نور چو مطلع نوشت
ابرویت از نور دو مصرع نوشت
سطری از ابروی تو خوشتر نبود
لیک کج آمد چو به مسطر نبود
بهر تماشاگری روی خویش
آینه کن لیک ز زانوی خویش
نیست به تو همقدمی، حد کس
سایهٔ تو همقدم توست و بس!
صد پی اگر همقدم فکر و رای
از سرت آییم فرو تا به پای
یک به یک اعضای تو موزون بود
هر یک از آن دیگری افزون بود
جلوهٔ حسن تو در افزونی است
آینهٔ چونی و بیچونی است
قبلهٔ هر دیده‌ور این آینه‌ست
منظر اهل نظر این آینه‌ست
صورت چونی شده از وی عیان
معنی بیچون شده در وی نهان
جلوهٔ این آینهٔ نوربار
از نظر بی‌بصران دور دار!
چهره نهان دار! که آلودگان
جز ره بیهوده نپیمودگان،
چون به جمال تو نظر واکنند
آرزوی خویش تمنا کنند
با تو به جز راه هوا نسپرند
جز به غرض روی تو را ننگرند
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۱۴
در انتقال از عالم وجد و شوق دورجوع به مطلب بر مشرب اهل ذوق گوید
باز آن گوینده گفتن ساز کرد
وز زبان من حدیث آغاز کرد
هل زمانی تا شوم دمساز خویش
بشنوم با گوش خویش آواز خویش
تا ببینم اینکه گوید راز، کیست؟
از زبان من سخن پرداز کیست؟
این منم یا رب چنین دستانسرا
یا دگر کس می‌کند تلقین مرا؟!
این منم یارب بدین گفتار نغز
یا که من چون پوستم گوینده، مغز؟
شوخ شیرین مشرب من، کیستی؟
ای سخنگوی از لب من، کیستی؟
قصه‌یی مطلوب می‌گویی، بگو
نکته‌یی مرغوب می‌گویی، بگو
زود باشد کاین می پر مشعله
عارفان را جمله سوزد، مشغله
رهروان زین باده مستیها کنند
خودپرستان، حق پرستیها کنند
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲
اگر خواهی بسوزانی جهان را
رخی بنما بیفشان گیسوان را
بت فایز اشارت کن به ابروت
بکش تیغ و بکش پیر و جوان را
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۷
دلم در نزد جانان است امشب
چو مرغ نیم بریانست امشب
کبابی از دل فایز بسازید
که سرو ناز مهمان است امشب
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۹
سوار خنگ خوش‌رفتارم امشب
روانه جانب دلدارم امشب
چو سلطان حبش فایز ز شوقش
جهان زیر نگین پندارم امشب
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۳
هر آن کس عاشق‌ست از دور پیداست
لبش خشک و دو چشمش مست و شیداست
بود فایز مثال روزه‌داران
اگر تیرش زنی خونش نه پیداست
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۳۸
صبا دوشم ز جانان این خبر داد
که هی هی نخل امیدت ثمر داد
به پای خویش فایز، یارت آمد
خدایت دولت بی دردسر داد