عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۹۴
دیشب که به صد فتنه و آشوب گذشت
از مهر به من آن مه محبوب گذشت
آن ماه دو هفته را چو دیدم امسال
یک ماه شب و روز به من خوب گذشت
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۰
چشم تو خدنگ سینه دوزی دارد
خشم تو پلنگ کینه توزی دارد
هر چند بود دل تو چون آهن سخت
پرهیز از آن ناله که سوزی دارد
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۹
دانی که دل غمزده چون خواهد شد
پا تا بسر از دست تو خون خواهد شد
وآن خون شده قطره قطره در شام فراق
از روزنه دیده برون خواهد شد
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۱
ایکاش مرا ناطقه گویا می شد
یک لحظه دهان بسته ام وا می شد
تا این دل سودا زده پرده نشین
بی پرده میان خلق رسوا می شد
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۶
شادم که پری رخان غمینم کردند
یغمای دل و غارت دینم کردند
چون خال سیاه گوشه ابروی خویش
ناکرده نگه گوشه نشینم کردند
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۹
از دست تو گر دل ز غمت چاک نبود
از طعنه این و آن مرا باک نبود
راز دل دوستان نمی کردم فاش
گر نقشه دشمنان خطرناک نبود
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۰
بی مهری اگر با من شیدا نکنید
یا کینه دیرینه هویدا نکنید
با اینهمه عیب بهتر از مستوفی
بی شبهه در این محیط پیدا نکنید
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۲
طوفان بشنو چو نی، نوای تبریز
وز دیده ببار خون برای تبریز
تا جبهه نای و قامت چنگ چو نی
کن ناله برای نینوای تبریز
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۸
در موسم گل طرف چمن می خواهم
با خویش گلی غنچه دهن می خواهم
دیروز دلم شکست و کردم توبه
و امروز دل توبه شکن می خواهم
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۴
بی دوست شب فراق غم خوردن به
غم خوردن و دندان به دل افشردن به
گر زندگی این است که دل دارد و من
صد بار ز زندگی بود مردن به
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۳
ای جعبه پریر دلربائی کردی
دیروز خیال بیوفائی کردی
دوشینه چو یکبار شدی یار رقیب
امروز ز عاشقان جدائی کردی
فرخی یزدی : دیگر سروده‌ها
شمارهٔ ۱ - مسمط
شب دوشین که شبی بود شبیه شب قدر
همچو نوروز درآمد ز در آن سمین صدر
ابرویش بود به رخ همچو هلالی در بدر
بر خدش زلف چو آویخته صدقی با عذر
در خطش لعل چو آمیخته سم با تریاق
آمد از مهر چه آن ماه رخ چهارده سال
داشت بر چهره نکو خالی و در پا خلخال
کرد در پای بسی فتنه ز خلخال و ز خال
از دو رخسار سپید آیتی از صبح وصال
وز دو گیسوی سیه جلوه ای از شام فراق
به جفاکاری هرچند بد آن مه موصوف
لیک شد عمر به امید وفایش مصروف
عارضش از دو طرف در شکن مو محفوف
راستی هم چو یکی مهر اسیر دو کسوف
یا که یک ماه گرفتار میان دو محاق
چه دهم شرح ز طنازی آن ترک چکل
که زر و آفت جان بود به مو غارت دل
سخت کین، سست وفا، دیر صفا زود گسل
خسرو دل به شکر خنده قندش مایل
همچو فرهاد به گلگون رخ شیرین مشتاق
عمر من کوته از آن سلسله زلف بلند
که سراپاست شکنج و گره و بند و کمند
دین از آن رفته و جان شیفته و دل دربند
علم الله دو رخت خورده به جنت سوگند
لک طوبی دو لبت بسته به کوثر میثاق
باری آمد چو به کاشانه ام آن حادث ذوق
خون یک خلق به گردن بدش از حلقه طوق
خشمگین بود چه شد تکیه زن مسند فوق
آنچنانی که به یک لحظه چنین الفت شوق
سر بسر گشت مبدل به یکی کلفت شاق
گفتمش چیست بتا امشب این گفت و شنفت
عیش بی طیش نبایست نهاد از کف مفت
چون شنید این سخن از من متبسم شد و گفت
طاق ابروی مرا از چه جهت گفتی جفت
جفت گیسوی مرا از چه جهت خواندی طاق
فرخی یزدی : دیگر سروده‌ها
شمارهٔ ۶ - مسمط ذوقافیتین
چند سازی فصل گل در ساحت مشکوی کوی
خیز و کن در باغ ای ماه هلال ابروی روی
در کنار جوی جا با قامت دلجوی جوی
کز شمیم مو دهی بر سنبل شب بوی بوی
وز نعیم روبری از سوری شبرنگ رنگ
مقدم گل چونکه بر عالم فرح افزود زود
سوختن باید ورا در موکب مسعود عود
خواهی ار یابی تو در این جشن جان آسود سود
در گلستان آی و برزن بر فراز رود رود
زین چمن بشتاب و بنما آشنا بر چنگ چنگ
حالیا کز نو نموده باغ را آباد باد
به که از پیمانه گیرم تا خط بغداد داد
مادر دهر این چنین روزی کجا آزاد زاد
کز دو جانب می برد در سایه شمشاد شاد
ساقی از رخساره هوش و مطرب از آهنگ هنگ
گشت دل را گر چه زلفت ای نکو اندام دام
یا که صبحم شد ز گیسوی تو خون آشام شام
باز هم بر خیز و ده آغاز تا انجام جام
روی بنما تا بری یکباره از اصنام نام
پرده بگشا تا نمائی عرصه بر ارتنگ تنگ
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵
یاد بی تابی روز وصل یار آمد مرا
چون بگوش افغان بلبل در بهار آمد مرا
جان و دل بی تاب زلفی تابدار آمد مرا
بی قراری آفت صبر و قرار آمد مرا
کار تا مشکل نشد در عشق مرگ آسان نشد
عقده های کار من آخر بکار آمد مرا
یاد عیش روزگار وصل پاداشش چه بود؟
آنچه بر سر از جفای روزگار آمد مرا
رفت و دل برد از من و اکنون غمش ریزد ز چشم
قطره های خون که از دل یادگار آمد مرا
با تو تا روز شمار افغان که نتوانم شمرد
غصه های دل که بیرون از شمار آمد مرا
بر سرت گفتا که آیم امشب و بر سر (سحاب)
آنچه از هجران نیامد زانتظار آمد مرا
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷
ننالد دل که ترسد بشنود هر کس فغانش را
زتاثیر فغان آگه شود دراز نهانش را
به جستجوی دل در کوی آن دلبر بدان مانم
که مرغی در گلستان گم کند هم آشیانش را
به هر بیگانه گردید آشنا آن کس که من اول
به حرف آشنایی آشنا کردم زبانش را
به هر بیگانه گردید آشنا آن کس که من اول
به حرف آشنایی آشنا کردم زبانش را
بت نامهربانم وقتی آگه گردد از حالم
که بیند مهربان با غیر یار مهربانش را
روان چون سوی بزم غیر بینم خوشخرامی را
کز آب دیده دارد تربیت سرو روانش را
تمام عمر از آن نا آشنا گر بی خبر مانم
از آن بهتر که از بیگانگان پرسم نشانش را
فزود از سبزه ی خط حسن روی او گلستان بین
که هم باشد بهار تازه ای فصل خزانش را
دهد گر خضر باید لذت دیدار جان بخشش
به عیش گاه گاه ما حیات جاودانش را
(سحاب) از پاسبانش این ترحم بس بود ما را
که بگذارد گهی بوسیم خاک آستانش را
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸
دلی دارم به امید و وصالش شاد ازین شبها
ولی فریاد از آن روزی که آرد یاد ازین شبها
به امیدی که بنشیند مگر در کوی او روزی
به این شادم که خاک من رود بر باد ازین شبها
شب هجران به روز وصل بود آبستن و اکنون
شب وصلست هر شب تا چه خواهد زاد ازین شبها
بود شبهای شادی راز پی روز مکافاتی
دلم در زحمت این روزها افتاد ازین شبها
بود شبهای وصلش مایه ی شادی (سحاب) اما
دل ناشاد من دانم نگردد شاد ازین شبها
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
چون جرم گنه وفاست ما را
هر نوع کشد سزاست ما را
از خنجر خویش خون ما ریخت
زین بیش چه خونبهاست ما را
هر وقت که با رقیب بنشست
در محفل خویش خواست ما را
یکبار به بزم خویش ننشاند
نوعی که سزای ماست ما را
چندانکه چو بدر حسنش افزود
مانند هلال کاست ما را
از ما شده مدعی گریزان
داند که چه مدعاست ما را
دارد سر قتل ما و در سر
غافل که همین هواست ما را
در عشق (سحاب) هر که از خویش
بیگانه شد آشناست ما را
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
دانی که شوخ خوش سخن خوش کلام ما
حرفی که ناورد به زبان چیست؟ نام ما
حاصل شود به نیم نگاه تو کام ما
ای لطف ناتمام تو عیش تمام ما
پرسید نام ما بت شیرین کلام ما
گویی زدند سکه ی دولت به نام ما
گفتم به دل که تا به که ئی بی قرار گفت:
چندانکه هست در کف عشقش زمام ما
هم گریه های ماست به جا در خیال وصل
هم خنده ی فلک به خیالات خام ما
در عهد نیست کس به جهان چون تو بی ثبات
زآنسان که در وفا و ثبات و دوام ما
گر دل نمی کشید چنین آه آتشین
یا رب که می کشید ز چرخ انتقام ما؟
ما را به بزم خود به گمان رقیب خواند
ما شادمان از این که کند احترام ما
گفتم که با کس آن بت شیرین سخن (سحاب)
گوید سخن نه اینکه جواب سلام ما
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
دلم ز سینه برون رفت و جان بود تنها
چو بلبلی به قفس از هم آشیان تنها
به یاری تو کنونم کشد خوشا وقتی
که بود دشمن جان من آسمان تنها
اگر به کشتن خلق جهان چنان کوشی
همین تو جان جهان مانی و جهان تنها
صداقت دگرش هست جز دمیدن خط
گل مرا نبود موسم خزان تنها
زخاک کوی تو هم یافتم چو یافت (سحاب)
همین نیافت خضر عمر جاودان تنها
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
دانی که چه کردیم متاع دل و دین را؟
در راه تو دادیم هم آن را و همین را
چین سر زلف تو گشودند و ندانم
یا آن که گشودند سر نافه ی چین را
بر زخم نمک خوش نه، ولی مرهم خود یافت
زخم دل من آن سخنان نمکین را
با هم نفسی یک نفس از دل نکشیدم
تا آن که کشیدم نفس باز پسین را
قدر غم عشق تو ندانند رقیبان
هر سفله چه داند ثمن در ثمین را؟
ناچار قبول ار نکنم وعده ی وصلش
دیگر به چه خرسند کنم جان غمین را؟
ناصح نبود جهلی ازین بیش که آن روی
می بینی و گویی که مبین روی چنین را
گیرم که توانم بکنم ترک غلامیش
پنهان نتوانم که کنم داغ جبین را
هرگز نکند رنجه (سحاب) آن شه خوبان
بر قتل ضعیفی چو تو بازوی سمین را