عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۴۹ - و له فی المرثیه
گر شاه دین هوای شفاعت بسر نداشت
از روزگار این همه خون جگر نداشت
از زخمهای کاری و از داغهای دل
کاری به جز رضای خدا در نظر نداشت
دشمن ز صدهزار فزون بود و آنجناب
غیر از خدا پناه و معینی دگر نداشت
میخواست تا به بال شهادت پرد بخلد
بیچاره تیر بر تن خود بال و پر نداشت
ارض و سما ز محنت او باخبر شدند
وینطرفهتر که خویشتن از خود خبر نداشت
در زیر تیغ داتش مناجات با خدا
آری دگر به غیر خدا راه بر نداشت
از بس که داشت یاد خداوند در نظر
دیگر غم برادر و فکر پسر نداشت
شد سنگ خاره آب ز سوز گلوی او
و آهش به قلب شمر ستمگر اثر نداشت
زینب که از مدینه روان شد به کربلا
گویا خبر ز آمدن این سفر نداشت
همره نبرده بود حسین گر سکینه را
در قتلگاه بر سر خود نوحهگر نداشت
لیلا اگر به کرببلا بود یا به شام
جز رود رود اکبر والا گهر نداشت
(صامت) ز محنت شه لب تشنه روز و شب
یک دم نشد که دل ز خدنگی سپر نداشت
از روزگار این همه خون جگر نداشت
از زخمهای کاری و از داغهای دل
کاری به جز رضای خدا در نظر نداشت
دشمن ز صدهزار فزون بود و آنجناب
غیر از خدا پناه و معینی دگر نداشت
میخواست تا به بال شهادت پرد بخلد
بیچاره تیر بر تن خود بال و پر نداشت
ارض و سما ز محنت او باخبر شدند
وینطرفهتر که خویشتن از خود خبر نداشت
در زیر تیغ داتش مناجات با خدا
آری دگر به غیر خدا راه بر نداشت
از بس که داشت یاد خداوند در نظر
دیگر غم برادر و فکر پسر نداشت
شد سنگ خاره آب ز سوز گلوی او
و آهش به قلب شمر ستمگر اثر نداشت
زینب که از مدینه روان شد به کربلا
گویا خبر ز آمدن این سفر نداشت
همره نبرده بود حسین گر سکینه را
در قتلگاه بر سر خود نوحهگر نداشت
لیلا اگر به کرببلا بود یا به شام
جز رود رود اکبر والا گهر نداشت
(صامت) ز محنت شه لب تشنه روز و شب
یک دم نشد که دل ز خدنگی سپر نداشت
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۵۰ - و له فی المرثیه
نه چنان گشت خزان گلشن ایمان چمنش
که توان یافت نشان از سمن و یاسمنش
تابکی دوست گذاری چقدر خصم نواز
بلکه نالم ز تقاضای سپهر و فتنش
هر زمان پیک غمی میرسد از کرببلا
که رسد بوی ملالی به شام از سخنش
پیر کنعان شده دل بس که ز هر سو زده صف
سپه ناله به پیرامن بیت الحزنش
محشر آن روز بپا گشت که از ملک حجاز
پسر فاطمه در کرب و بلا شد وطنش
خون کنم گریه ز ناکامی نودامادش
یا بسوزم ز غم اکبر گل پیرهنش؟
خاک شد بر اسلام چو بر خاک افتاد
قد عباس غضنفر فر لشگر شکنش
بیزبان بود علی اصغر و از تیر قضا
بنهاد از پر پیکان سخن اندر دهنش
چو خدنگی ز کماندر قضا خورد چنین
که سلامت سر موئی ننهاد از بدنش
آن که بد زینت آغوش نبی پیکر او
ماند آخر به سر خاک تن بیکفنش
ای که گفتی ننهادند کفن بر تن او
مگر از ضرب سم اسب به جا بود تنش
بعد تاراج از آن شاه سلیمان دربان
ماند یک خاتمی آن هم به کف اهرمنش
(صامت) از زندگی خود به جهان دارد ننگ
بس که عرصه به جان تنگ ز درد و محنش
که توان یافت نشان از سمن و یاسمنش
تابکی دوست گذاری چقدر خصم نواز
بلکه نالم ز تقاضای سپهر و فتنش
هر زمان پیک غمی میرسد از کرببلا
که رسد بوی ملالی به شام از سخنش
پیر کنعان شده دل بس که ز هر سو زده صف
سپه ناله به پیرامن بیت الحزنش
محشر آن روز بپا گشت که از ملک حجاز
پسر فاطمه در کرب و بلا شد وطنش
خون کنم گریه ز ناکامی نودامادش
یا بسوزم ز غم اکبر گل پیرهنش؟
خاک شد بر اسلام چو بر خاک افتاد
قد عباس غضنفر فر لشگر شکنش
بیزبان بود علی اصغر و از تیر قضا
بنهاد از پر پیکان سخن اندر دهنش
چو خدنگی ز کماندر قضا خورد چنین
که سلامت سر موئی ننهاد از بدنش
آن که بد زینت آغوش نبی پیکر او
ماند آخر به سر خاک تن بیکفنش
ای که گفتی ننهادند کفن بر تن او
مگر از ضرب سم اسب به جا بود تنش
بعد تاراج از آن شاه سلیمان دربان
ماند یک خاتمی آن هم به کف اهرمنش
(صامت) از زندگی خود به جهان دارد ننگ
بس که عرصه به جان تنگ ز درد و محنش
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۵۴ - مصیبت صدیقه کبری (سلام الله علیها)
چو نشد جناب زهرا از دور چرخ اختر
قلب شکسته وی بعد پدر مکدر
نگذشت یک دو روزی از رحلت پیمبر
کاندر در سرایش افروختند آذر
جای تسلی باب دید آن مه جهانتاب
طوق طناب اصحاب اندر گلوی شوهر
دونان کمر ببستند قلبش ز ظلم خستند
پهلوی و شکستند آخر ز ضربت در
داماد مصطفی را با فرق بیعمامه
در مسجد پدر دید بر پا به پای منبر
بیترس و بیمحابا زد ناکسی زاعدا
سیلی به روی زهرا در پیش چشم حیدر
از بس که روز و شب ریخت اشک از مصیبت باب
بر مردم مدینه طاقت نماند دیگر
آخر نمود منزل در کنج بیت الاحزان
بیرون ز شهر یثرب دخت رسول اطهر
دور زمانه کوشش کرد آن قدر به دنیا
تا کرد ارث مادر آخر نصیب دختر
یعنی به گوشه شام در گوشه خرابه
بر زینب ستمکش جا داد دیده تر
گاهی پی تسلی از گریه یتیمان
گاهی چو ابر گریان در ماتم برادر
جای بنیامیه در قصر زرنگاری
اولاد مصطفی را از خشت و خاک بستر
شد دختر علی را در شهر شام منزل
در بزم پورسفیان نزد یزید کافر
(صامت) ز شرح ماتم بر جان اهل عالم
افکند هآتش غم تا صبح روز محشر
قلب شکسته وی بعد پدر مکدر
نگذشت یک دو روزی از رحلت پیمبر
کاندر در سرایش افروختند آذر
جای تسلی باب دید آن مه جهانتاب
طوق طناب اصحاب اندر گلوی شوهر
دونان کمر ببستند قلبش ز ظلم خستند
پهلوی و شکستند آخر ز ضربت در
داماد مصطفی را با فرق بیعمامه
در مسجد پدر دید بر پا به پای منبر
بیترس و بیمحابا زد ناکسی زاعدا
سیلی به روی زهرا در پیش چشم حیدر
از بس که روز و شب ریخت اشک از مصیبت باب
بر مردم مدینه طاقت نماند دیگر
آخر نمود منزل در کنج بیت الاحزان
بیرون ز شهر یثرب دخت رسول اطهر
دور زمانه کوشش کرد آن قدر به دنیا
تا کرد ارث مادر آخر نصیب دختر
یعنی به گوشه شام در گوشه خرابه
بر زینب ستمکش جا داد دیده تر
گاهی پی تسلی از گریه یتیمان
گاهی چو ابر گریان در ماتم برادر
جای بنیامیه در قصر زرنگاری
اولاد مصطفی را از خشت و خاک بستر
شد دختر علی را در شهر شام منزل
در بزم پورسفیان نزد یزید کافر
(صامت) ز شرح ماتم بر جان اهل عالم
افکند هآتش غم تا صبح روز محشر
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۵۶ - در مصیبت سیدالشهدا(ع)
چه شد که روز جهان تیره چون شب یلداست
ز هر طرف به فلک از زمین خروش عزاست
ز فرش کرده مسیحا ز نو به عرش عروج
و یا هنوز زمان مصیبت یحیی است
گرفته مرد و زن از هر طرف عزای حسین
بلی عزای شه تشنه سید شهدا است
کسی که هست خدا خونبهای او چه عجب
که چشم مرد و زن اندر عزاش خونپالاست
چرا به گریه نکوشی، مگرنمیدانی
سرو قلب پیمبر حسین عزیز خداست
چنان خیال کن اکنون که در رکاب حسین
زمان یاری او وقت زوال عاشوراست
اگر ز نصرت آت تشنه لب شدی محروم
برای درد تو امواج گریه عین دواست
چسان زیاد رود ماتم شهی که سرش
جدا ز تن جگر تشنهبر لب دریاست
نمیرود ز نظر حال زینب دلخون
که سربرهنه و بیکس اسیر شمرد غاست
دل شکسته (صامت) مدام در ماتم
برای سید مظلوم تا به روز جزاست
ز هر طرف به فلک از زمین خروش عزاست
ز فرش کرده مسیحا ز نو به عرش عروج
و یا هنوز زمان مصیبت یحیی است
گرفته مرد و زن از هر طرف عزای حسین
بلی عزای شه تشنه سید شهدا است
کسی که هست خدا خونبهای او چه عجب
که چشم مرد و زن اندر عزاش خونپالاست
چرا به گریه نکوشی، مگرنمیدانی
سرو قلب پیمبر حسین عزیز خداست
چنان خیال کن اکنون که در رکاب حسین
زمان یاری او وقت زوال عاشوراست
اگر ز نصرت آت تشنه لب شدی محروم
برای درد تو امواج گریه عین دواست
چسان زیاد رود ماتم شهی که سرش
جدا ز تن جگر تشنهبر لب دریاست
نمیرود ز نظر حال زینب دلخون
که سربرهنه و بیکس اسیر شمرد غاست
دل شکسته (صامت) مدام در ماتم
برای سید مظلوم تا به روز جزاست
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۶۲ - خطاب امام(ع) باب عقاب
کجاست راکبت ای مرکب نکوسیما
علی اکبر من کرده در کجا ماوی
جوان نو خط و فرزند نو رسم چو نشد
کجا به خاک مکان کرد و غرقه در خو نشد
برون نیاوری از انتظار جان مرا
نمیدهی خبر اکبر جوان مرا
مرا چرا ز علی اکبرم جدا کردی
جوان نو سفرم را چرا نیاوردی
گمان نداشتم آنقدر بیوفا باشی
که بیسبب ز علیاکبرم جدا باشی
برای چیست که زین تو واژگون گشته
ز پای تا بسرت از چه غرقه خون گشته
ز شرم آب اگر اکبرم نیامده است
به برج خیمه ه انورم نیامده است
بگو سکینهام ای نوجوان ز آب گذشت
دگر ز خواهش آب از دل کباب گذشت
بیا علاج دل دردمند لیلا کن
ز گریه مادر افسرده را تسلی کن
فلک ز کشتن اکبر فزوده داغم را
نموده کور اگر آسمان چراغم را
مرا رسان ز برای خدا به بالینش
که وقت مرگ ببندم دو چشم حقبینش
بهسوی خیمه رسانم قد رسایش را
کشم ز مهر سوی قبله دست و پایش را
رسید وقت ز فاق یگانه فرزندم
به خیمه حجله شادی برای او بندم
نموده است ز خون گلو خضابش را
به حجله رفته ببوسد دو دست بابش را
ز بس که واقعه کربلا غمانگیز است
همیشه دیده (صامت) ز غصه خونریز است
علی اکبر من کرده در کجا ماوی
جوان نو خط و فرزند نو رسم چو نشد
کجا به خاک مکان کرد و غرقه در خو نشد
برون نیاوری از انتظار جان مرا
نمیدهی خبر اکبر جوان مرا
مرا چرا ز علی اکبرم جدا کردی
جوان نو سفرم را چرا نیاوردی
گمان نداشتم آنقدر بیوفا باشی
که بیسبب ز علیاکبرم جدا باشی
برای چیست که زین تو واژگون گشته
ز پای تا بسرت از چه غرقه خون گشته
ز شرم آب اگر اکبرم نیامده است
به برج خیمه ه انورم نیامده است
بگو سکینهام ای نوجوان ز آب گذشت
دگر ز خواهش آب از دل کباب گذشت
بیا علاج دل دردمند لیلا کن
ز گریه مادر افسرده را تسلی کن
فلک ز کشتن اکبر فزوده داغم را
نموده کور اگر آسمان چراغم را
مرا رسان ز برای خدا به بالینش
که وقت مرگ ببندم دو چشم حقبینش
بهسوی خیمه رسانم قد رسایش را
کشم ز مهر سوی قبله دست و پایش را
رسید وقت ز فاق یگانه فرزندم
به خیمه حجله شادی برای او بندم
نموده است ز خون گلو خضابش را
به حجله رفته ببوسد دو دست بابش را
ز بس که واقعه کربلا غمانگیز است
همیشه دیده (صامت) ز غصه خونریز است
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۶۳ - فی المرثیه
گر حسین تشنه در راه خدا فانی نبود
کشتی عمرش ز تیغ شمر طوفانی نبود
بهر تسلیم و رضا در کربلا مظلوم شد
ورنه مظلوم غریب آن سان که میدانی نبود
روز عاشورا مگر دست یداللهی نداشت
یا که در سرپنجه اوزور یزدانی نبود؟
از رسول هاشمی ارث شجاعت را نبرد؟
یا که در خیبر گشایی حیدر ثانی نبود؟
کوفیان در کربلا او را مگر نشناختند؟
یا که اندر دست ایشان رسم مهمانی نبود؟
آب گیرم نیست ارث مادرش خیرالنسا
شاه دین بالله مسلمان بود، نصرانی نبود؟
تشنه راس سبط احمد را بریدند از قفا
در زمین کربلا شرط مسلمانی نبود
بود کافی بهر نافق اطهرش پیکان خصم
بهر آن مظلوم جای سنگ پیشانی نبود
داشت بعد ا خود حسین در کبلا گریاوری
از جفای شمر اطفالش بیابانی نبود
چشم زینب بر سنان تا بود بر روی حسین
آگاه از روز سیه با آن پریشانی نبود
همچون زینالعابدین در کوفه و شام خراب
بیکس و مظلومی اندر ملک امکانی نبود
عذرخواهی یزید از اهلبیت مصطفی
در دیار شام از روی پشیمانی نبود
آن لبی کاز رده کرد او را از چوب خیزران
از لبش پیدا مگر آیات قرآنی نبود؟
بهر (صامت) گوهر اشک عزای شاه دین
کمتر از یاقوت سرخ و لعل رمانی نبود
کشتی عمرش ز تیغ شمر طوفانی نبود
بهر تسلیم و رضا در کربلا مظلوم شد
ورنه مظلوم غریب آن سان که میدانی نبود
روز عاشورا مگر دست یداللهی نداشت
یا که در سرپنجه اوزور یزدانی نبود؟
از رسول هاشمی ارث شجاعت را نبرد؟
یا که در خیبر گشایی حیدر ثانی نبود؟
کوفیان در کربلا او را مگر نشناختند؟
یا که اندر دست ایشان رسم مهمانی نبود؟
آب گیرم نیست ارث مادرش خیرالنسا
شاه دین بالله مسلمان بود، نصرانی نبود؟
تشنه راس سبط احمد را بریدند از قفا
در زمین کربلا شرط مسلمانی نبود
بود کافی بهر نافق اطهرش پیکان خصم
بهر آن مظلوم جای سنگ پیشانی نبود
داشت بعد ا خود حسین در کبلا گریاوری
از جفای شمر اطفالش بیابانی نبود
چشم زینب بر سنان تا بود بر روی حسین
آگاه از روز سیه با آن پریشانی نبود
همچون زینالعابدین در کوفه و شام خراب
بیکس و مظلومی اندر ملک امکانی نبود
عذرخواهی یزید از اهلبیت مصطفی
در دیار شام از روی پشیمانی نبود
آن لبی کاز رده کرد او را از چوب خیزران
از لبش پیدا مگر آیات قرآنی نبود؟
بهر (صامت) گوهر اشک عزای شاه دین
کمتر از یاقوت سرخ و لعل رمانی نبود
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۶۴ - و برای او فی المرثیه
فلک امان ز تو و بیحساب کردن تو
ستم به عترت ختمی مآب کردن تو
از آن عمارت و آبادیات به کشور شام
وز آن مدینه و بطحا خرابکردن تو
کجا روم؟ ببرم در جهان بنزد کهداد
ز ظلم بر پسر بوتراب کردن تو
به قتلگه سر نعش حسین زینب گفت
فدای جانب میدان شتاب کردن تو
نمود خواهرت اسب شهادتت رازین
فدای حالت پا در رکاب کردن تو
دل شکسته زینب همیشه باید سوخت
به استغاثه ز قلب کباب کردن تو
فدای گردن کج ماندن و تن تنها
به اهل کوفه سئوال و جواب کردن تو
به حیرتم که چرا زنده ماندم و دیدم
به زیر خنجر شمر اضطراب کردن تو
قسم به جان تو کز خاطرم نخواهد رفت
ز شمر خواهش یک قطره آب کردن تو
برادرا شب دامادی علی اکبر
فدای شادی و از خون خضاب کردن تو
بزیر تیغ فدای نظاره حسرت
به سوی خواهر بیصبر و تابکردن تو
فدای پیکر در آفتاب مانده تو
دگر بخواب به قربان خواب کردن تو
به ماتم شه لب تشنه گریه کن (صامت)
که بلکه شرم کنند از عذاب کردن تو
ستم به عترت ختمی مآب کردن تو
از آن عمارت و آبادیات به کشور شام
وز آن مدینه و بطحا خرابکردن تو
کجا روم؟ ببرم در جهان بنزد کهداد
ز ظلم بر پسر بوتراب کردن تو
به قتلگه سر نعش حسین زینب گفت
فدای جانب میدان شتاب کردن تو
نمود خواهرت اسب شهادتت رازین
فدای حالت پا در رکاب کردن تو
دل شکسته زینب همیشه باید سوخت
به استغاثه ز قلب کباب کردن تو
فدای گردن کج ماندن و تن تنها
به اهل کوفه سئوال و جواب کردن تو
به حیرتم که چرا زنده ماندم و دیدم
به زیر خنجر شمر اضطراب کردن تو
قسم به جان تو کز خاطرم نخواهد رفت
ز شمر خواهش یک قطره آب کردن تو
برادرا شب دامادی علی اکبر
فدای شادی و از خون خضاب کردن تو
بزیر تیغ فدای نظاره حسرت
به سوی خواهر بیصبر و تابکردن تو
فدای پیکر در آفتاب مانده تو
دگر بخواب به قربان خواب کردن تو
به ماتم شه لب تشنه گریه کن (صامت)
که بلکه شرم کنند از عذاب کردن تو
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۷۰ - و برای او همچنین
کسی که در غم شاه شهید گریانست
به درد معصیتش اشک دیده درمانست
عزای خسرو لب تشنه کی رود از یاد
همیشه اشک محبان به فکر طوفان است
تنی که بر سر دوش رسول ماوی داشت
به خاک ماریه افتاده عور و عریانست
به جای غسل سرنعش شاه تشنه جگر
هنوز تو سن اعدا بکار جولانست
صبا به حضرت زهرا بگو که نعش
فتاده بیسروصدا پاره دربیابانست
کسی ز شربت آبی نکرد یاری او
به کوفیان لعین با وجود مهمانست
گلوی خشک سرش از بدن جدا کردند
کسی نگفت که این تشنه لب مسلمانست
دل کسی به یتیمان آن جناب نسوخت
نگفت آل علی مستحق احسانست
ز شرح ماتم مظلوم کربلا (صامت)
همیشه خون گر و درهم و پریشانست
به درد معصیتش اشک دیده درمانست
عزای خسرو لب تشنه کی رود از یاد
همیشه اشک محبان به فکر طوفان است
تنی که بر سر دوش رسول ماوی داشت
به خاک ماریه افتاده عور و عریانست
به جای غسل سرنعش شاه تشنه جگر
هنوز تو سن اعدا بکار جولانست
صبا به حضرت زهرا بگو که نعش
فتاده بیسروصدا پاره دربیابانست
کسی ز شربت آبی نکرد یاری او
به کوفیان لعین با وجود مهمانست
گلوی خشک سرش از بدن جدا کردند
کسی نگفت که این تشنه لب مسلمانست
دل کسی به یتیمان آن جناب نسوخت
نگفت آل علی مستحق احسانست
ز شرح ماتم مظلوم کربلا (صامت)
همیشه خون گر و درهم و پریشانست
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۷۴ - استغاثه امام(ع) در روز عاشورا
کرد اندر کربلا چون ناله هل من معین
نور چشم مصطفی در روز عاشورا بلند
از برای نصرت او پیشتر از کائنات
گشت لبیک از خدای واحد یکتا بلند
خلق موجودات را از اولین و آخرین
گشت در اصلاب و ادحام بشر غوغا بلند
کن فکان را جمله از مالایری و مایری
هر طرف لبیک شد از یک به یک یک جا بلن
انبیا و اولیا را از غم آن بیمهعین
گشت فریاد و فغان در جنه الماوی بلند
ناله و انور عیناشد ز یثرب سوی عرش
از مزار احمد و صدیقه کبری بلند
در نجف از غصه مظلومی فرزند خویش
کرد امیرالمومنین فریاد والهفا بلند
با تن تبدار و ضعف حالت و قلب کباب
ناله سجاد شد در یاریبابا بلند
اصغر شش ماهه در گهواره کردی خویش را
از برای نصرت ریحانه زهرا بلند
دختر شیر خدا زینب برآورد از جگر
بهر امداد حسین فریاد فریاد واغوثا بلند
از سپاه کوفه بهر قتل اولاد رسول
گشت بانک کوس و نای نی در آن صحرا بلند
از غم مظلومی فرزند پیغمبر به چرخ
بود افغان و خروش از کافر و ترسا بلند
شد سر مهر افسر شاه شهید از تیغ شمر
عاقبت عطشان به نوک نیزه اعدا بلند
از شرار آتشی کاندر خیام وی زدند
آه (صامت) شد به سوی گنبد خضرا بلند
نور چشم مصطفی در روز عاشورا بلند
از برای نصرت او پیشتر از کائنات
گشت لبیک از خدای واحد یکتا بلند
خلق موجودات را از اولین و آخرین
گشت در اصلاب و ادحام بشر غوغا بلند
کن فکان را جمله از مالایری و مایری
هر طرف لبیک شد از یک به یک یک جا بلن
انبیا و اولیا را از غم آن بیمهعین
گشت فریاد و فغان در جنه الماوی بلند
ناله و انور عیناشد ز یثرب سوی عرش
از مزار احمد و صدیقه کبری بلند
در نجف از غصه مظلومی فرزند خویش
کرد امیرالمومنین فریاد والهفا بلند
با تن تبدار و ضعف حالت و قلب کباب
ناله سجاد شد در یاریبابا بلند
اصغر شش ماهه در گهواره کردی خویش را
از برای نصرت ریحانه زهرا بلند
دختر شیر خدا زینب برآورد از جگر
بهر امداد حسین فریاد فریاد واغوثا بلند
از سپاه کوفه بهر قتل اولاد رسول
گشت بانک کوس و نای نی در آن صحرا بلند
از غم مظلومی فرزند پیغمبر به چرخ
بود افغان و خروش از کافر و ترسا بلند
شد سر مهر افسر شاه شهید از تیغ شمر
عاقبت عطشان به نوک نیزه اعدا بلند
از شرار آتشی کاندر خیام وی زدند
آه (صامت) شد به سوی گنبد خضرا بلند
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۷۶ - مرثیهٔ دیگر
ز بس که چرخ جفا کار و زشتکردار است
همیشه دشمن یار و معین اغیار است
گرفته سنگ عداوت به دست چون صیاد
به فکر صید دل اهل بیت اطهار است
گمان کنی که حسین شدشهید و کار گذشت
هنوز موسم اندوه و اول کار است
چگونه شد غم و اندوه شاه تشنه تمام
که زینبش به کف شامیان گرفتار است
هنوز سید سجاد همچو یوسف مصر
اسیر پنجه گرگان آدمیخوار است
حریم محترم مصطفی به کوفه و شام
به گریه با سر عریان میاز بازار است
کسی به مثل غریبان شام خوار نشد
وگرنه در همه شهری غریب بسیار است
چورفت گردن سجاد در غل و زنجیر
کسی نگفت که این دل شکسته بیمار است
میان بستر راحت یزید را چه خبر
به وقت خواب که چشم سکینه بیدار است
به شهر شام سر انور امیر حجاز
به پای تخت یزید پلید غدار است
به جای دامن بابش به کنج ویرانه
سر رقیه بخشتی به پای دیوار است
گهی به نیزه گهی در تنور و گاه به طشت
همیشه راس شه تشنه لب در آزار است
سری که بر همه کائنات سرور بود
چگونه بر لب وی خیزران سزاوار است
به حشر دفتر (صامت) برم به نزد حسین
که این متاع گرانمایه را خریدار است
همیشه دشمن یار و معین اغیار است
گرفته سنگ عداوت به دست چون صیاد
به فکر صید دل اهل بیت اطهار است
گمان کنی که حسین شدشهید و کار گذشت
هنوز موسم اندوه و اول کار است
چگونه شد غم و اندوه شاه تشنه تمام
که زینبش به کف شامیان گرفتار است
هنوز سید سجاد همچو یوسف مصر
اسیر پنجه گرگان آدمیخوار است
حریم محترم مصطفی به کوفه و شام
به گریه با سر عریان میاز بازار است
کسی به مثل غریبان شام خوار نشد
وگرنه در همه شهری غریب بسیار است
چورفت گردن سجاد در غل و زنجیر
کسی نگفت که این دل شکسته بیمار است
میان بستر راحت یزید را چه خبر
به وقت خواب که چشم سکینه بیدار است
به شهر شام سر انور امیر حجاز
به پای تخت یزید پلید غدار است
به جای دامن بابش به کنج ویرانه
سر رقیه بخشتی به پای دیوار است
گهی به نیزه گهی در تنور و گاه به طشت
همیشه راس شه تشنه لب در آزار است
سری که بر همه کائنات سرور بود
چگونه بر لب وی خیزران سزاوار است
به حشر دفتر (صامت) برم به نزد حسین
که این متاع گرانمایه را خریدار است
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۷۷ - و برای او همچنین
کوفیان چون به صف ماریه غوغا کردند
بهر تاراج حرم دست ستم وا کردند
هر چه بود از زر و خلخال به غارت بردند
هر چه بد چادر معجر همه یغما کردند
نقد ایمان پی ده روز جهان داده ز دست
خاک اندر سر دین و سر دنیا کردند
تا قیامت نکند اشک محبان خاموش
آتشی را که در آن مرحله برپا کردند
آتش اندر حرم شاه جگر تشنه زدند
اهلبیتش همگی روی صحرا کردند
یک طرف جای کفن کردن نعش شهدا
بهر جولان فرس ظلم مهیا کردند
یک طرف عارض نیلی بین هر خاری
دل افسرده یتیمان حسین جا کردند
شمر بر حنجر شاه شهدا خنجر زد
خواهرانش همه از دور تماشا کردند
بس نبود اینکه لب تشنه بریدند ز تن
بسر نیزه سر زاده زهرا کردند
بسکه دیدند غم و درد که هر دم صد بار
مرگ خود زینب و کلثوم تمنا کردند
شکر این منصب عظمی که لب (صامت) را
به عزای پسر فاطمه گویا کردند
بهر تاراج حرم دست ستم وا کردند
هر چه بود از زر و خلخال به غارت بردند
هر چه بد چادر معجر همه یغما کردند
نقد ایمان پی ده روز جهان داده ز دست
خاک اندر سر دین و سر دنیا کردند
تا قیامت نکند اشک محبان خاموش
آتشی را که در آن مرحله برپا کردند
آتش اندر حرم شاه جگر تشنه زدند
اهلبیتش همگی روی صحرا کردند
یک طرف جای کفن کردن نعش شهدا
بهر جولان فرس ظلم مهیا کردند
یک طرف عارض نیلی بین هر خاری
دل افسرده یتیمان حسین جا کردند
شمر بر حنجر شاه شهدا خنجر زد
خواهرانش همه از دور تماشا کردند
بس نبود اینکه لب تشنه بریدند ز تن
بسر نیزه سر زاده زهرا کردند
بسکه دیدند غم و درد که هر دم صد بار
مرگ خود زینب و کلثوم تمنا کردند
شکر این منصب عظمی که لب (صامت) را
به عزای پسر فاطمه گویا کردند
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۳ - در مدح حضرت امیرالمومنین(ع)
ساقی ز جای خیز فصل بهار شد
چون طلعت نگار عالم نگار شد
می ده که جیش دی اندر فرار شد
بر تخت سلطنت گل استوار شد
گلشن طرب فزا چون روی یار شد
جیبش فرح نمود تسخیر هفت خط
یاقوت جان من یاقوت جان بیار
لعل روان من لعل روان بیار
آرام جان من آرام جان بیار
یعنی شراب ناب چون ارغوان بیار
جان جهان من جان جهان بیار
خیز و پیاله را پر کن ز خون شط
جوهرفروش عقل بنگر روان به رخش
شد در هوا مسیر از بهر بذل و بخش
سطح زمین تمام مانا بود بدخش
لعل گهر ز چند بنمود بخش بخش
شد پیکر سمین در انتظار بخش
منما به جان دوست ما را ز دیده خط
بشنو ز گلستان فریاد بلبلی
بنگر به بوستان در ناله صلصلی
هر یک ز هر طرف افکنده غلغلی
چند از الم پریش چون زلف سنبلی
جا کن به طرف باغ در پای نوگلی
خو کن به یک دلی از سر بنه غبط
هامون و باغ چون قصر خورنق است
همچون بهشت گشت با فرو رونق است
منصور غنچه را ذکر اناالحق است
بردار شاخسار ز آن رو معلق است
ما را به فضل گل عهدی موثق است
گیریم خامه باز سازیم خامه خط
پس ابتدا کنیم در مدح شیر حق
شاهی که شد سبب بر خلق ما خلق
دارد به جز نبی بر ماسوا سبق
جوید عطارد از بهر ثناش رق
طوبی شود قلم ارض و سما ورق
نتوان ز وصف او بنوشت نصف خط
شاه ملک خدم ماه فلک جناب
مسند نشین شرح مفتاح کل باب
بر کن جن و انس بر جمله شیخ و شاب
هم مرجع الانام هم مالک الرقاب
زینب ده تراب یعنی ابوتراب
هم ایه نشاط هم باعث نشط
نه اطلس سپهر عطف سرادقش
قتال مارقین سوزان سقاسقش
محروبه مطبخی است از قدر خافقش
صدق و صفا نهان اندر تصادفش
نبود روا که خواند مخلوق خالقش
خلاق و خلق را گنجیده در وسط
فرزین عزم را روزی که زین کند
در عرصه نبرد رو بهر کین کند
کل جهات مات از کفر و دین کند
بر بیرق و سوار پرچین جبین کند
بر شاه و بر وزیر رو از کمین کند
دوران بدست اوست چون مهره وسط
ای حصین دین حصین از دست تیغ تو
حلال مشکلات نطق بلیغ تو
فیاض بحر و کان کف فریغ تو
طفلی است عقل کل نزد نشیغ تو
چون روح در مشام عطر نشیغ تو
بوی تو جانفزاست چون باده در فرط
ای دست ذوالجلال ای نور لایزال
در حیرتم چرا با این همه جلال
ماندی نو در نجف آسوده بیملال
تا شد به کربلا از لشگر ضلال
بیسر حسین تو با محنت و کلال
اعدادی او تمام در عشرت و نشط
یک تن نبرد جان ز آن دشت هولناک
گویی که ابن سعد از حق نداشت باک
کرد عترت تو را از تیغ کین هلاک
تنها نشد حسین غلطان به خون و خاک
هر گوشه گل رخی گردید چاک چاک
هر جا سمنبری افتاد سبز خط
شاها جهان چنین کی بیحساب بود
بر عترت رسول کی ظلم باب بود
شط فرات اگر غلطان ز آب بود
در دیده سحین موج سراب بود
سیراب وحش و طیرو دل او کباب بود
عطشان شهید گشت آخر به نزد شط
رو به قتل شیر شاهان دلیر شد
بی سر حینیت از شمر شریر شد
ظلمی به زینت از چرخ پیر شد
کز جان و از جان یکباره سیر شد
در دست شامیان زار و اسیر شد
اندوه وی گذشت ز اندازه شط
ای دهر این چنین رسم وفا نبود
ای آسمان سم اینسان روا نبود
این ظلمبر حسین بالله بجا نبود
از روی مصطفی چونت حیا نبود
این انقتام اگر روز جزا نبود
(صامت) چه میگذشت بر ما از این سخط
چون طلعت نگار عالم نگار شد
می ده که جیش دی اندر فرار شد
بر تخت سلطنت گل استوار شد
گلشن طرب فزا چون روی یار شد
جیبش فرح نمود تسخیر هفت خط
یاقوت جان من یاقوت جان بیار
لعل روان من لعل روان بیار
آرام جان من آرام جان بیار
یعنی شراب ناب چون ارغوان بیار
جان جهان من جان جهان بیار
خیز و پیاله را پر کن ز خون شط
جوهرفروش عقل بنگر روان به رخش
شد در هوا مسیر از بهر بذل و بخش
سطح زمین تمام مانا بود بدخش
لعل گهر ز چند بنمود بخش بخش
شد پیکر سمین در انتظار بخش
منما به جان دوست ما را ز دیده خط
بشنو ز گلستان فریاد بلبلی
بنگر به بوستان در ناله صلصلی
هر یک ز هر طرف افکنده غلغلی
چند از الم پریش چون زلف سنبلی
جا کن به طرف باغ در پای نوگلی
خو کن به یک دلی از سر بنه غبط
هامون و باغ چون قصر خورنق است
همچون بهشت گشت با فرو رونق است
منصور غنچه را ذکر اناالحق است
بردار شاخسار ز آن رو معلق است
ما را به فضل گل عهدی موثق است
گیریم خامه باز سازیم خامه خط
پس ابتدا کنیم در مدح شیر حق
شاهی که شد سبب بر خلق ما خلق
دارد به جز نبی بر ماسوا سبق
جوید عطارد از بهر ثناش رق
طوبی شود قلم ارض و سما ورق
نتوان ز وصف او بنوشت نصف خط
شاه ملک خدم ماه فلک جناب
مسند نشین شرح مفتاح کل باب
بر کن جن و انس بر جمله شیخ و شاب
هم مرجع الانام هم مالک الرقاب
زینب ده تراب یعنی ابوتراب
هم ایه نشاط هم باعث نشط
نه اطلس سپهر عطف سرادقش
قتال مارقین سوزان سقاسقش
محروبه مطبخی است از قدر خافقش
صدق و صفا نهان اندر تصادفش
نبود روا که خواند مخلوق خالقش
خلاق و خلق را گنجیده در وسط
فرزین عزم را روزی که زین کند
در عرصه نبرد رو بهر کین کند
کل جهات مات از کفر و دین کند
بر بیرق و سوار پرچین جبین کند
بر شاه و بر وزیر رو از کمین کند
دوران بدست اوست چون مهره وسط
ای حصین دین حصین از دست تیغ تو
حلال مشکلات نطق بلیغ تو
فیاض بحر و کان کف فریغ تو
طفلی است عقل کل نزد نشیغ تو
چون روح در مشام عطر نشیغ تو
بوی تو جانفزاست چون باده در فرط
ای دست ذوالجلال ای نور لایزال
در حیرتم چرا با این همه جلال
ماندی نو در نجف آسوده بیملال
تا شد به کربلا از لشگر ضلال
بیسر حسین تو با محنت و کلال
اعدادی او تمام در عشرت و نشط
یک تن نبرد جان ز آن دشت هولناک
گویی که ابن سعد از حق نداشت باک
کرد عترت تو را از تیغ کین هلاک
تنها نشد حسین غلطان به خون و خاک
هر گوشه گل رخی گردید چاک چاک
هر جا سمنبری افتاد سبز خط
شاها جهان چنین کی بیحساب بود
بر عترت رسول کی ظلم باب بود
شط فرات اگر غلطان ز آب بود
در دیده سحین موج سراب بود
سیراب وحش و طیرو دل او کباب بود
عطشان شهید گشت آخر به نزد شط
رو به قتل شیر شاهان دلیر شد
بی سر حینیت از شمر شریر شد
ظلمی به زینت از چرخ پیر شد
کز جان و از جان یکباره سیر شد
در دست شامیان زار و اسیر شد
اندوه وی گذشت ز اندازه شط
ای دهر این چنین رسم وفا نبود
ای آسمان سم اینسان روا نبود
این ظلمبر حسین بالله بجا نبود
از روی مصطفی چونت حیا نبود
این انقتام اگر روز جزا نبود
(صامت) چه میگذشت بر ما از این سخط
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۵ - در مدح حجت الله(عج الله تعالی فرجه)
گرفت لشگر دی باز روی کیهان را
نمود طی ورق عشرت گلستان را
خبر دهید ز آشوب دهر مستان را
که تا پذیر شوند آفت زمستان را
به دفع زحمت دی رونق شبستان را
دهند از می و نی بانو ابچینک و رباب
ربیع وصیف و خریف تو شد به غفلت صرف
غنیمت است به فصل شتاء موسم برف
که از حیات ببندیم با حریفان طرف
ببار ساقی گلچهره ظرفهای شگرف
از آن می غنی و از تصور این حرف
بپوش چشم و مشو مضطرب ز بیم عذاب
چو تار زینب و پول عمل بهم بسته
بهم چون لازم و ملزم هر دو پیسته
به فن باده چرا شیخ شیشه بشکسته
نکرده حمل به صحت چگونه دلخسته
قلوب ما چو ز کل جهات وارسته
ز جام پیر خراباتیان شدیم خراب
مرا که بود ز این پیش جان ز تن نومید
ز شرب این میم اصلاً نبود خوف وعید
کنونکه مهر سعادت ز مشرق امید
ز عون فالق الاصباح رخ نمود و دمید
که چون ولادت سعد امام عصر رسید
مرا چه باک ز اندیشه ثواب و عقاب
سمی احمد امی ولی ایزد پاک
قوام هستی ایجاد و انجم و افلاک
ز خاتمیت انباز سید لولاک
به مهدویت موصوف در سراچه خاک
معین دین و دل و باعث نجات و هلاک
که حرف مجملی از وصف اوست چار کتاب
خدیو خطه امکان امام عصر زمان
شریک قرآن هادی انس و رهبر جان
ظهور هستی مطلق خلیفه الرحمن
به روز وحدت واجب نتیجه امکان
ز روی اوست هویدا به قلب اوست عیان
صفات ایزد و علم مهیمن و هاب
ولی امر خداوند مهدی موعود
نظام دهر وصی محمد محمود
بهم زننده قانون ارمنی و یهود
بهر چه هست پدیدار در جهان وجود
دلیل راه به حکم یگانه معبود
کفیل رزق به امر مسبب الاسباب
کف کفایت او کافی طریق سئوال
بیان شافی او مشکلات را حلال
فناکننده شیطان کشنده دجال
مخرب بلد کفر و شرک و بغضی و ضلال
به حفظ سلسله عقل رهبر ابدال
به نظم رشته توحید سرور اقطاب
حکیم گوید و این است کار عقل بصیر
که نیست ماهیت شیئی انقلاب پذیر
کنون چه گویم در حق آن سپهر سریر
که چون خداست به تکوین کائنات خیبر
اگر کنم به خدائیش شبهه زین تقصیر
هزار بار اتوب الیک یا تواب
شهنشا نظر مرحمت به ما واکن
به دهر فتنه و آشوب را تماشا کن
بیا به مسند شرع محمدی جا کن
طریقه نبوی را دوباره احیا کن
ز زنک شرک دل خلق را مصفا کن
ز انتظار برآور دگر دل احباب
تو پشت پرده غیب و جهان و کون و فساد
شد از فساد مهیای سستی بنیاد
ببین تعدی فرعونیان ذوالاوتاد
تمام بیخبر از ربک لبا المرصاد
تعال بالعجل ای هادی سبیل رشاد
بزن به پیکر شراره سوط عذاب
نگاهداری دین در کف اندرین اوقات
گرانتر است ز قبض حدیده محمات
کنند دعوی دینداری و به جنب فرات
عصاه امت جد تو ای ستوده صفات
به روز جمعه و هنگام ظهر و وقت صلوه
غریب و تشنه حسین را کشتند بر لب آب
نبودی آنکه ببینی چگونه بیکس و فرد
عزیز فاطمه عطشان به شامیان رو کرد
که ای گروه ز ایمان گذشته نامرد
مرا به این همه داغ و فراغ و محنت درد
سه حاجتست تمنا در این زمان نبرد
اگر کنید اجابت مرا ز راه صواب
نخست آنکه برای خدا دهیدم راه
کزین دیار به درد و فغان ناله آه
من ستمزده ا عترت رسول خدا
برم به شهر مدینه به جد خویش پناه
دوم ز تشنگیام شد جهان به دیده سیاه
کنیدم از کف آبی علاج قلب کباب
سوم اگر نشود این دو مطلبم حاصل
به آب رحم سرشته است گر شما را گل
کجا رواست به یک کشته یک جهان قاتل
شده است کار من از زندگی دگر مشکل
چه میکنید مرا بیگنه چنین بسمل
بری کشتن من یک به یک کنید شتاب
به حاجت سیم آن گزیده یزدان
سپاه شام ببستند عاقبت پیمان
ولی وفا ننمودند لشگر عدوان
به تیر و تیغ و خدنک سه شعبه و پیکان
به سنگ و چوب و عصا و عمود و نوک سنان
زدند آن قدر از هر طرف که شد بیتاب
به جای دوش نبی بر سرزمین جا کرد
عزیز فاطمه بر روی خاک ماوا کرد
مکان به سینه او شمر بیسر و پا کرد
ز قلب خیر ناصبر و تاب یغما کرد
سرشک دیده (صامت) روان چو دریا کرد
نمود عالم ایجاد را تمام خراب
نمود طی ورق عشرت گلستان را
خبر دهید ز آشوب دهر مستان را
که تا پذیر شوند آفت زمستان را
به دفع زحمت دی رونق شبستان را
دهند از می و نی بانو ابچینک و رباب
ربیع وصیف و خریف تو شد به غفلت صرف
غنیمت است به فصل شتاء موسم برف
که از حیات ببندیم با حریفان طرف
ببار ساقی گلچهره ظرفهای شگرف
از آن می غنی و از تصور این حرف
بپوش چشم و مشو مضطرب ز بیم عذاب
چو تار زینب و پول عمل بهم بسته
بهم چون لازم و ملزم هر دو پیسته
به فن باده چرا شیخ شیشه بشکسته
نکرده حمل به صحت چگونه دلخسته
قلوب ما چو ز کل جهات وارسته
ز جام پیر خراباتیان شدیم خراب
مرا که بود ز این پیش جان ز تن نومید
ز شرب این میم اصلاً نبود خوف وعید
کنونکه مهر سعادت ز مشرق امید
ز عون فالق الاصباح رخ نمود و دمید
که چون ولادت سعد امام عصر رسید
مرا چه باک ز اندیشه ثواب و عقاب
سمی احمد امی ولی ایزد پاک
قوام هستی ایجاد و انجم و افلاک
ز خاتمیت انباز سید لولاک
به مهدویت موصوف در سراچه خاک
معین دین و دل و باعث نجات و هلاک
که حرف مجملی از وصف اوست چار کتاب
خدیو خطه امکان امام عصر زمان
شریک قرآن هادی انس و رهبر جان
ظهور هستی مطلق خلیفه الرحمن
به روز وحدت واجب نتیجه امکان
ز روی اوست هویدا به قلب اوست عیان
صفات ایزد و علم مهیمن و هاب
ولی امر خداوند مهدی موعود
نظام دهر وصی محمد محمود
بهم زننده قانون ارمنی و یهود
بهر چه هست پدیدار در جهان وجود
دلیل راه به حکم یگانه معبود
کفیل رزق به امر مسبب الاسباب
کف کفایت او کافی طریق سئوال
بیان شافی او مشکلات را حلال
فناکننده شیطان کشنده دجال
مخرب بلد کفر و شرک و بغضی و ضلال
به حفظ سلسله عقل رهبر ابدال
به نظم رشته توحید سرور اقطاب
حکیم گوید و این است کار عقل بصیر
که نیست ماهیت شیئی انقلاب پذیر
کنون چه گویم در حق آن سپهر سریر
که چون خداست به تکوین کائنات خیبر
اگر کنم به خدائیش شبهه زین تقصیر
هزار بار اتوب الیک یا تواب
شهنشا نظر مرحمت به ما واکن
به دهر فتنه و آشوب را تماشا کن
بیا به مسند شرع محمدی جا کن
طریقه نبوی را دوباره احیا کن
ز زنک شرک دل خلق را مصفا کن
ز انتظار برآور دگر دل احباب
تو پشت پرده غیب و جهان و کون و فساد
شد از فساد مهیای سستی بنیاد
ببین تعدی فرعونیان ذوالاوتاد
تمام بیخبر از ربک لبا المرصاد
تعال بالعجل ای هادی سبیل رشاد
بزن به پیکر شراره سوط عذاب
نگاهداری دین در کف اندرین اوقات
گرانتر است ز قبض حدیده محمات
کنند دعوی دینداری و به جنب فرات
عصاه امت جد تو ای ستوده صفات
به روز جمعه و هنگام ظهر و وقت صلوه
غریب و تشنه حسین را کشتند بر لب آب
نبودی آنکه ببینی چگونه بیکس و فرد
عزیز فاطمه عطشان به شامیان رو کرد
که ای گروه ز ایمان گذشته نامرد
مرا به این همه داغ و فراغ و محنت درد
سه حاجتست تمنا در این زمان نبرد
اگر کنید اجابت مرا ز راه صواب
نخست آنکه برای خدا دهیدم راه
کزین دیار به درد و فغان ناله آه
من ستمزده ا عترت رسول خدا
برم به شهر مدینه به جد خویش پناه
دوم ز تشنگیام شد جهان به دیده سیاه
کنیدم از کف آبی علاج قلب کباب
سوم اگر نشود این دو مطلبم حاصل
به آب رحم سرشته است گر شما را گل
کجا رواست به یک کشته یک جهان قاتل
شده است کار من از زندگی دگر مشکل
چه میکنید مرا بیگنه چنین بسمل
بری کشتن من یک به یک کنید شتاب
به حاجت سیم آن گزیده یزدان
سپاه شام ببستند عاقبت پیمان
ولی وفا ننمودند لشگر عدوان
به تیر و تیغ و خدنک سه شعبه و پیکان
به سنگ و چوب و عصا و عمود و نوک سنان
زدند آن قدر از هر طرف که شد بیتاب
به جای دوش نبی بر سرزمین جا کرد
عزیز فاطمه بر روی خاک ماوا کرد
مکان به سینه او شمر بیسر و پا کرد
ز قلب خیر ناصبر و تاب یغما کرد
سرشک دیده (صامت) روان چو دریا کرد
نمود عالم ایجاد را تمام خراب
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۶ - در مدح قاسم بن الحسن(ع)
باز شد اسپهبد فرو رد را پا در رکیب
برد افسر از سردی نهیب با یک نهیب
هد هد باد بهاری بانشاط و فرو زیب
بر سلیمان حسین آمد عبیر افشان ز جیب
شاهد گل بود متواری دو روزی از حجیب
باز بهره چهرهآرایی عیان شد از حجاب
میزند بیقاره بر چین و خطاتل و دمن
خاک بستان را بود خاصیت مشک ختن
ای نگار اگر سری داری سوی سرو چمن
هان پریر و یاسمن بویابچم سوی چمن
تا ز شوق مداح داماد حسین شبل حسن
تو کنی ملک و ملک را واله و من شیخ و شاب
سیزده سال سلیل مجتبی قاسم که هست
همچو حد و باب خود یزدانشناس حقپرست
و چه هست از بیش و کم خرد و کلان بالا و پست
راه پیما از طفیلش از عده شد سوی هست
بخشش وی گر بگیرد روزی ارابلیس دست
گرددش برداً سلاما صدمه سوزان شهاب
صفوت آدم در او پنهان چو انفاس مسیح
صدق ابراهیم از او پیدا چه اخلاص ذبیح
تالی ایوب اندر صبر چون یوسف صبیح
ثانی یعقوب اندر حلم و چون احمد ملیح
چابک و چالاک و دانا و جوانمرد و فصیح
فخر جده مظهر جد مونس غم جان باب
نوجوانی سرو قدی سبز خطی بر دلی
گلرخی نسرین عذاری مه جبینی مقبلی
فتنه هر انجمن غارتگر هر محفلی
کرده خلق وی خدا از خوشترین آب و گلی
در زمین تربیت نادیده چون وی حاصلی
دیده دوران ز نوع خاک و باد و نار و آب
متصل با دوحه «کنت نبیا» ریشهاش
متحد با مست جام «من عرف» اندیشهاش
باده از خمخانه توحید اندر شیشهاش
جبر ایمان کسر اوثان چون نیاکان پیشهاش
پر دلی شیری ز شیران سواد بینهاش
صولتش از دیده شیر فلک بر بوده خواب
بر طبر خون لبش چشم و شفای هر علیل
خندهاش سرچشمه «فیما تسمی سلسبیل»
در مهابت بیبدیل و در شجاعت بیعدیل
خود یتیم و مام چهار و هفت آبا را کفیل
او ذبیح و کربلا کوی منی عمش خلیل
مادر وی هاجر دلخسته بیصبر و تاب
بر حسین در کربلا چون شش جهت را تنگدید
سوی خونخواری خیال کوفی دلسنگ دید
یک طرف در جانفشانی فرقه یکرنگ دید
بار هستی را به دوش خود کشیدن ننگ دید
چاه اندوه دل را مختصر در جنگ دید
لیک نامد در جدل از رخصت عم کامیاب
گشت در بحر تفکر غوطهور اندوخیم
تا به یادش آمد از تعویذ باب محترم
در بر عم گرامی بود آن میمون رقم
شاه گفت ای سرو نو خیز بیابان الم
صبر کن تا حجله عیشتو را بندم به هم
حال کاندر این زمین داری به قتل خود شتاب
گفت قاسم دیده گریان که ای جان عمو
با من برگشته کوکب حرف دامادی مگو
گر بود لایق عموجان سخت دارم آرزو
تا به پایت سر نهم در حشر گردم سرخ رو
از غم بییاریت آمد مرا جان بر گلو
نی بدل مانده است طاقت نه به جان مانده است تاب
کرد چون شهزاده آزاد رو اندر جدال
چار پور ازرق از شمشیر وی شد پایمال
سالخوردی همچو ارزق زان جوان خردسال
گشت به بسر آنگهی آن تار قهر ذوالجلال
رخنه اندر کاخ کفر افکند و برگشت از قتال
همره فتح و ظفر در نزد شبل بوتراب
شاه بهرخلعت قاسم در آن فتح و ظفر
خاتمش اندر دهان بنهاد و شد بار دگر
بر سپاه کفر سیف شیر یزدان حملهور
عاقبت بارید تیغ و تیر چون ابر مطر
آنقدر بر جسم آن رعنا جوان کاورد پر
پیکر وی چون هما و توسن وی چو نعقاب
شیبه ابن سعد زد بر سینه پاکش سنان
بر زمین افتاد از زین برکشید از دل فغان
کی عمو دریاب قاسم را که از جور خسان
شد برادرزادهات محروم از جان جهان
تا نگردیده است جان از جسم صد چاکم روان
چون یتمم پا به بالینم بنه بهر ثواب
شاهرا از ناله قاسم پرید از چهره رنگ
راه را بر قاتل قاسم به میدان بست تنگ
شد به روی نعش نوداماد وی مغلوبه جنگ
شیشه امید قاسم عاقبت آمد به سنگ
پیکرش شد پایمال فرقه بینام و ننگ
شد دل (صامت) چو قلب مصطفی از غم کباب
برد افسر از سردی نهیب با یک نهیب
هد هد باد بهاری بانشاط و فرو زیب
بر سلیمان حسین آمد عبیر افشان ز جیب
شاهد گل بود متواری دو روزی از حجیب
باز بهره چهرهآرایی عیان شد از حجاب
میزند بیقاره بر چین و خطاتل و دمن
خاک بستان را بود خاصیت مشک ختن
ای نگار اگر سری داری سوی سرو چمن
هان پریر و یاسمن بویابچم سوی چمن
تا ز شوق مداح داماد حسین شبل حسن
تو کنی ملک و ملک را واله و من شیخ و شاب
سیزده سال سلیل مجتبی قاسم که هست
همچو حد و باب خود یزدانشناس حقپرست
و چه هست از بیش و کم خرد و کلان بالا و پست
راه پیما از طفیلش از عده شد سوی هست
بخشش وی گر بگیرد روزی ارابلیس دست
گرددش برداً سلاما صدمه سوزان شهاب
صفوت آدم در او پنهان چو انفاس مسیح
صدق ابراهیم از او پیدا چه اخلاص ذبیح
تالی ایوب اندر صبر چون یوسف صبیح
ثانی یعقوب اندر حلم و چون احمد ملیح
چابک و چالاک و دانا و جوانمرد و فصیح
فخر جده مظهر جد مونس غم جان باب
نوجوانی سرو قدی سبز خطی بر دلی
گلرخی نسرین عذاری مه جبینی مقبلی
فتنه هر انجمن غارتگر هر محفلی
کرده خلق وی خدا از خوشترین آب و گلی
در زمین تربیت نادیده چون وی حاصلی
دیده دوران ز نوع خاک و باد و نار و آب
متصل با دوحه «کنت نبیا» ریشهاش
متحد با مست جام «من عرف» اندیشهاش
باده از خمخانه توحید اندر شیشهاش
جبر ایمان کسر اوثان چون نیاکان پیشهاش
پر دلی شیری ز شیران سواد بینهاش
صولتش از دیده شیر فلک بر بوده خواب
بر طبر خون لبش چشم و شفای هر علیل
خندهاش سرچشمه «فیما تسمی سلسبیل»
در مهابت بیبدیل و در شجاعت بیعدیل
خود یتیم و مام چهار و هفت آبا را کفیل
او ذبیح و کربلا کوی منی عمش خلیل
مادر وی هاجر دلخسته بیصبر و تاب
بر حسین در کربلا چون شش جهت را تنگدید
سوی خونخواری خیال کوفی دلسنگ دید
یک طرف در جانفشانی فرقه یکرنگ دید
بار هستی را به دوش خود کشیدن ننگ دید
چاه اندوه دل را مختصر در جنگ دید
لیک نامد در جدل از رخصت عم کامیاب
گشت در بحر تفکر غوطهور اندوخیم
تا به یادش آمد از تعویذ باب محترم
در بر عم گرامی بود آن میمون رقم
شاه گفت ای سرو نو خیز بیابان الم
صبر کن تا حجله عیشتو را بندم به هم
حال کاندر این زمین داری به قتل خود شتاب
گفت قاسم دیده گریان که ای جان عمو
با من برگشته کوکب حرف دامادی مگو
گر بود لایق عموجان سخت دارم آرزو
تا به پایت سر نهم در حشر گردم سرخ رو
از غم بییاریت آمد مرا جان بر گلو
نی بدل مانده است طاقت نه به جان مانده است تاب
کرد چون شهزاده آزاد رو اندر جدال
چار پور ازرق از شمشیر وی شد پایمال
سالخوردی همچو ارزق زان جوان خردسال
گشت به بسر آنگهی آن تار قهر ذوالجلال
رخنه اندر کاخ کفر افکند و برگشت از قتال
همره فتح و ظفر در نزد شبل بوتراب
شاه بهرخلعت قاسم در آن فتح و ظفر
خاتمش اندر دهان بنهاد و شد بار دگر
بر سپاه کفر سیف شیر یزدان حملهور
عاقبت بارید تیغ و تیر چون ابر مطر
آنقدر بر جسم آن رعنا جوان کاورد پر
پیکر وی چون هما و توسن وی چو نعقاب
شیبه ابن سعد زد بر سینه پاکش سنان
بر زمین افتاد از زین برکشید از دل فغان
کی عمو دریاب قاسم را که از جور خسان
شد برادرزادهات محروم از جان جهان
تا نگردیده است جان از جسم صد چاکم روان
چون یتمم پا به بالینم بنه بهر ثواب
شاهرا از ناله قاسم پرید از چهره رنگ
راه را بر قاتل قاسم به میدان بست تنگ
شد به روی نعش نوداماد وی مغلوبه جنگ
شیشه امید قاسم عاقبت آمد به سنگ
پیکرش شد پایمال فرقه بینام و ننگ
شد دل (صامت) چو قلب مصطفی از غم کباب
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۷ - فخر در مدح اهل بیت عصمت(علیهم السلام)
تا بود جان در بدن یا در دهن نطق مقالم
روز و شب مداح اولاد رسول بیهمالم
فیض این منصب ز بیچون شد نصیب ماه و سالم
منت ایزد را که میمون و مبارک گشته فالم
مهر گردون فضایل اختر برج کمالم
خضروش اکنون به آب زندگانی بردهام بی
دم به دم معراج قرب کبریا را میکنم طی
در کمیت حق شناسی گرم جولانم پیاپی
یعنی از مدح رسول هاشمی با عترت وی
زندگی ابد بخشید حی لایزالم
گر به تکمیل اصول خمسهام باشد تزلزل
یار تحصیل فروعم اندکی باشد تجاهل
شبهه ابلیس را از دل زدودم با توکل
بر ولای حیدر و آلش زدم دست توسل
تا ببخشد در صف محشر خدای لایزالم
گرچه از عصیان حریفی نیست اندر نشاتینتم
ور گناه و و روسیاهی شهره اندر خافقینم
چونکه خاک آستان شهریار عالمینم
چون سگ کوی عزیز حضرت زهرا حسینم
ایمن از حشر و جزا و نشر و میعاد و سئوالم
یادم آمد موسم جان دادن دلبند زهرا
آن زمان کافتاد از زین بر زمین مظلوم و تنها
دست و خنجر شمر بیدین شد به قتل وی مهیا
بر زمین بنهاد روی خود برای شکر یکتا
گفت کای صبح تمنای من و شام و صالم
شکر الطاف تو یا رب چو نکنم با این سعادت
کز وفا کردی نصیبم عاقبت فیض شهادت
کردم از خون گلوی خود وضو بهر عبادت
بذل جان تا بود ما را بوده دایم رسم و عادت
نی ز ترک سر بود اندوه در دل نی ملالم
من از آنروزی که بر کف سر گرفتم بهر سودا
از تو در عهد الست این روز را کردم تمنا
گر شود سر تا بپا جسمم نشان تیر اعدا
یا که بیغسل و کفن مانند تنم بیسر به صحرا
هر چه دردم بیشتر باشد فزونتر انفعالم
گر همیبارد به سر شمشیر چون ابر مطیرم
جمله را در ادعای دوستی منت پذیرم
و زدم چونان تسلیم و رضایت سر نگیرم
نیست جز یاد وصالت آرزویی در ضمیرم
نیست جز سیر جمالت ذکر و فکری در خیالم
چون سمند در هوایت گر کنم منزل در آتش
یا کنم هر ساعتی صد بار از تاب عطش غش
تیرباران حوادث را تنی دارم بلاکش
لیک هستم از گناه شیعیان خود مشوش
ساز فارغ در قیامت زین ملال ای ذوالجلام
وعده کردم تا فدا سازم براهت از وفا سر
در زمین کربلا گردد مرا صدپاره پیکر
این من و این کربلا این کوفیان با تیغ و خنجر
این سرو این پیکر من با جراحات مکرر
گر بگویم ور نگویم خود تو آگاهی ز حالم
این گلوی اصغر شماهه و آن نوک پیکان
این عروس قاسم و آن حجله گاه خهاک میدان
این دو دست حضرت عباس و آن شمشیر بران
این علیاکبر و آن حالت لیلای گریان
این فغان کودکان، آن ناله اهل و عیالم
این تن تنها من و نکوفیان و آن دلیری
این زمان بیپرستار منن و آن دستگیری
این ره شام خراب و آن زینب من آن اسیری
این نغل و زنجیر و زینالعابدین با این حقیری
این سم اسب جفا این جسم در خون پایمالم
آن ره شام خراب آن کودکان مضطر من
آن رهبازار شام و عترت غمپرور من
آن نگاه مردم نامحرم و این خواهر من
آن یزید و شرب و چوب خیزران، این سر من
این سرشک دیدههای (صامت) بشکته بالم
روز و شب مداح اولاد رسول بیهمالم
فیض این منصب ز بیچون شد نصیب ماه و سالم
منت ایزد را که میمون و مبارک گشته فالم
مهر گردون فضایل اختر برج کمالم
خضروش اکنون به آب زندگانی بردهام بی
دم به دم معراج قرب کبریا را میکنم طی
در کمیت حق شناسی گرم جولانم پیاپی
یعنی از مدح رسول هاشمی با عترت وی
زندگی ابد بخشید حی لایزالم
گر به تکمیل اصول خمسهام باشد تزلزل
یار تحصیل فروعم اندکی باشد تجاهل
شبهه ابلیس را از دل زدودم با توکل
بر ولای حیدر و آلش زدم دست توسل
تا ببخشد در صف محشر خدای لایزالم
گرچه از عصیان حریفی نیست اندر نشاتینتم
ور گناه و و روسیاهی شهره اندر خافقینم
چونکه خاک آستان شهریار عالمینم
چون سگ کوی عزیز حضرت زهرا حسینم
ایمن از حشر و جزا و نشر و میعاد و سئوالم
یادم آمد موسم جان دادن دلبند زهرا
آن زمان کافتاد از زین بر زمین مظلوم و تنها
دست و خنجر شمر بیدین شد به قتل وی مهیا
بر زمین بنهاد روی خود برای شکر یکتا
گفت کای صبح تمنای من و شام و صالم
شکر الطاف تو یا رب چو نکنم با این سعادت
کز وفا کردی نصیبم عاقبت فیض شهادت
کردم از خون گلوی خود وضو بهر عبادت
بذل جان تا بود ما را بوده دایم رسم و عادت
نی ز ترک سر بود اندوه در دل نی ملالم
من از آنروزی که بر کف سر گرفتم بهر سودا
از تو در عهد الست این روز را کردم تمنا
گر شود سر تا بپا جسمم نشان تیر اعدا
یا که بیغسل و کفن مانند تنم بیسر به صحرا
هر چه دردم بیشتر باشد فزونتر انفعالم
گر همیبارد به سر شمشیر چون ابر مطیرم
جمله را در ادعای دوستی منت پذیرم
و زدم چونان تسلیم و رضایت سر نگیرم
نیست جز یاد وصالت آرزویی در ضمیرم
نیست جز سیر جمالت ذکر و فکری در خیالم
چون سمند در هوایت گر کنم منزل در آتش
یا کنم هر ساعتی صد بار از تاب عطش غش
تیرباران حوادث را تنی دارم بلاکش
لیک هستم از گناه شیعیان خود مشوش
ساز فارغ در قیامت زین ملال ای ذوالجلام
وعده کردم تا فدا سازم براهت از وفا سر
در زمین کربلا گردد مرا صدپاره پیکر
این من و این کربلا این کوفیان با تیغ و خنجر
این سرو این پیکر من با جراحات مکرر
گر بگویم ور نگویم خود تو آگاهی ز حالم
این گلوی اصغر شماهه و آن نوک پیکان
این عروس قاسم و آن حجله گاه خهاک میدان
این دو دست حضرت عباس و آن شمشیر بران
این علیاکبر و آن حالت لیلای گریان
این فغان کودکان، آن ناله اهل و عیالم
این تن تنها من و نکوفیان و آن دلیری
این زمان بیپرستار منن و آن دستگیری
این ره شام خراب و آن زینب من آن اسیری
این نغل و زنجیر و زینالعابدین با این حقیری
این سم اسب جفا این جسم در خون پایمالم
آن ره شام خراب آن کودکان مضطر من
آن رهبازار شام و عترت غمپرور من
آن نگاه مردم نامحرم و این خواهر من
آن یزید و شرب و چوب خیزران، این سر من
این سرشک دیدههای (صامت) بشکته بالم
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۱۴ - در مدح ماه بنیهاشم حضرت عباس(ع)
ای که ناورد دلیران را ندیدی در نبرد
چهرهات از جمله شیران نگردیده زرد
خواهی ار بینی به دوران سپهر لاجورد
کیست هنگام جدل در وقعه ابطال مرد
بین به جنگ قوم کوی مردی عباس را
بهر امداد برادر چون برون شد از خیم
آن یگانه مظهر قهر خدای ذوالنعم
سر نهاد از فرط استعجال بر جای قدم
گشت گردونی پی تعظیم نزد عرش خم
تا ثنا بسرود شاه آسمان کرباس را
کی گرامی گوهر دریای تعظیم و شرف
ماهتاب بیخسوف و آفتاب بیکسف
این همه لشگر به قصد قتل تو بربسته صف
چند باید زد بهم از حفظ جان دست اسقف
چند باید ناس دیدن طعنه نستاس را
رخصتی خواهم که در راه تو جانبازی کنم
شویم از جان جهان دست و سرافراز بکنم
همچو باراناندر میدان سبکبازی کنم
با دم شمشیر و پیکان بلا بازی کنم
از شهابت تیغ سوزم لشگر خناس را
شاه گفت ای پر هنر شیر نیستان یلی
ای مراد در هر محن خیرالمعین نعم الوالی
من بر تبت چون پیمبر تو به رفعت چون علی
گر رود از دست من چون تو جوان پردلی
فرق امیدم به سر ریزد تراب یاس را
گر توانی بی تانی کن سوی میدان شتاب
کن عدو الله را انذار از بئس العذاب
وز نصیحت نائمان جهل را برهان ز خواب
هم برای کودکان تشنه کن تحصیل آب
هم برون کن از صدور اشقیا وسواس را
آن به سقایی سپاه تشنه کامان را کفیل
جانب نمرودیان رو کرد مانند خلیل
سد راه وی شدند از آب آن قوم محبل
بردرید آن زاده میراب حوض سلسبیل
با غضب از هم صفوف قوم حق نشناس
کرد از بس کشتزاران حقناشناسان فوج فوج
معنی جذر اصم را ظاهر اندر فرد و زوج
هست مردانه وی سوی شط بگرفت اوج
شط ز شادی سوی شه بنمود رو برداشت موج
همچون دریا در کنار خود چو دید الیاس را
مشک را آن وبافا پرکرد از آب فرات
خواست از خوردن آب آورد بر تن حیات
عقل هی زد کز وفا دور است ای نیکوصفات
از لب خشک حسین یاد آر کز بهر نجات
پر کنی از سلسبیل مرگ جام و کاس را
دیده تر با لب خشک از فرات آمد برون
شد محیط نقطه توحید کفر از حد فزون
آن شرار ناز قهر قادر بیچند و چون
تا نماید بیرق شیطان پرستان سرنگون
تیز کرد از بهر کشت عمر عدوان داس را
بسکه ببرید و درید و خست بربست و شکستِ
سرکشان را سینه و سر حنجر و در پا و دست
پردلان را از سرزین کرد بس با خاک ست
تیغ آن شهزاده آزاده یزدان پرست
گشت از تندی و تیزی طعنه زن الماس را
او به فکر آب سوی خیمه توسن تاختن
خصم بدخو بهر قتلش گرم تیغ انداختن
چرخ اندر کجروی تا کار او را ساختن
شد چه نراد کواکب مایل کج باختن
بشکند جوش ثعالب صولت هرماس را
پس همای اوج عزت گشت مقطوع الیدین
دید بند مشک بر دنندان گرفتن فرض عین
ریخت آبش را قضا بر خاک چون با شورشین
بر زمین افتاد از زین ملتجی شد بر حسین
خواند بر بالین خود شاه مسیح انفاس را
شاه دین آمد بسر وقت تن غم پرورش
بهر دلجویی گرفت اندر سر زانو سرش
حضرت عباس خون جاری شد از چشم ترش
با برادر یک سخن گفت و بدل زد اخگرش
کای ز داغت شعله بر جان تاب در تن پاس را
تو نهادی بر سر زانو سر من از وفا
تا که بر دامن نهد راس تو ای بیاقربا
(صامتا) بین گردش این واژگونه طاس را
چهرهات از جمله شیران نگردیده زرد
خواهی ار بینی به دوران سپهر لاجورد
کیست هنگام جدل در وقعه ابطال مرد
بین به جنگ قوم کوی مردی عباس را
بهر امداد برادر چون برون شد از خیم
آن یگانه مظهر قهر خدای ذوالنعم
سر نهاد از فرط استعجال بر جای قدم
گشت گردونی پی تعظیم نزد عرش خم
تا ثنا بسرود شاه آسمان کرباس را
کی گرامی گوهر دریای تعظیم و شرف
ماهتاب بیخسوف و آفتاب بیکسف
این همه لشگر به قصد قتل تو بربسته صف
چند باید زد بهم از حفظ جان دست اسقف
چند باید ناس دیدن طعنه نستاس را
رخصتی خواهم که در راه تو جانبازی کنم
شویم از جان جهان دست و سرافراز بکنم
همچو باراناندر میدان سبکبازی کنم
با دم شمشیر و پیکان بلا بازی کنم
از شهابت تیغ سوزم لشگر خناس را
شاه گفت ای پر هنر شیر نیستان یلی
ای مراد در هر محن خیرالمعین نعم الوالی
من بر تبت چون پیمبر تو به رفعت چون علی
گر رود از دست من چون تو جوان پردلی
فرق امیدم به سر ریزد تراب یاس را
گر توانی بی تانی کن سوی میدان شتاب
کن عدو الله را انذار از بئس العذاب
وز نصیحت نائمان جهل را برهان ز خواب
هم برای کودکان تشنه کن تحصیل آب
هم برون کن از صدور اشقیا وسواس را
آن به سقایی سپاه تشنه کامان را کفیل
جانب نمرودیان رو کرد مانند خلیل
سد راه وی شدند از آب آن قوم محبل
بردرید آن زاده میراب حوض سلسبیل
با غضب از هم صفوف قوم حق نشناس
کرد از بس کشتزاران حقناشناسان فوج فوج
معنی جذر اصم را ظاهر اندر فرد و زوج
هست مردانه وی سوی شط بگرفت اوج
شط ز شادی سوی شه بنمود رو برداشت موج
همچون دریا در کنار خود چو دید الیاس را
مشک را آن وبافا پرکرد از آب فرات
خواست از خوردن آب آورد بر تن حیات
عقل هی زد کز وفا دور است ای نیکوصفات
از لب خشک حسین یاد آر کز بهر نجات
پر کنی از سلسبیل مرگ جام و کاس را
دیده تر با لب خشک از فرات آمد برون
شد محیط نقطه توحید کفر از حد فزون
آن شرار ناز قهر قادر بیچند و چون
تا نماید بیرق شیطان پرستان سرنگون
تیز کرد از بهر کشت عمر عدوان داس را
بسکه ببرید و درید و خست بربست و شکستِ
سرکشان را سینه و سر حنجر و در پا و دست
پردلان را از سرزین کرد بس با خاک ست
تیغ آن شهزاده آزاده یزدان پرست
گشت از تندی و تیزی طعنه زن الماس را
او به فکر آب سوی خیمه توسن تاختن
خصم بدخو بهر قتلش گرم تیغ انداختن
چرخ اندر کجروی تا کار او را ساختن
شد چه نراد کواکب مایل کج باختن
بشکند جوش ثعالب صولت هرماس را
پس همای اوج عزت گشت مقطوع الیدین
دید بند مشک بر دنندان گرفتن فرض عین
ریخت آبش را قضا بر خاک چون با شورشین
بر زمین افتاد از زین ملتجی شد بر حسین
خواند بر بالین خود شاه مسیح انفاس را
شاه دین آمد بسر وقت تن غم پرورش
بهر دلجویی گرفت اندر سر زانو سرش
حضرت عباس خون جاری شد از چشم ترش
با برادر یک سخن گفت و بدل زد اخگرش
کای ز داغت شعله بر جان تاب در تن پاس را
تو نهادی بر سر زانو سر من از وفا
تا که بر دامن نهد راس تو ای بیاقربا
(صامتا) بین گردش این واژگونه طاس را
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۱۵ - در مدح فرزند امام حسن مجتبی(ع)
ای ز بساطقرب از بسکه گشته مست
گاهی کشیده پای گاهی فشانده دست
افتاد بیخبر از وعده الست
از اوج لامکان در این حضیض پست
تا کی وصال دوست جوئی بسر سری
چون کردم پیله کار بر خود گرفته تنگ
آئینه ضمیر کرده به زیر زنگ
گه با زمین به صله گه با فلک به جنگ
پوئی گهی ز روم جوئی گه از فرنگ
اوضاع قیصری فر سکندری
از زهر مهر دهر رو تر مکن مذاق
کز تلخی افکند بر جانت احتراق
اندازدت به حسم و جان بانک الفراق
تا بهر تو رسد تریاق از عراق
ماند ز تو به جای بیروح پیکری
تا میکند به جان آب روان بجوی
این نوشدش به میل آن ریزدشبه روی
یک جا که ماند یافت تغییر رنگ و بوی
وصف ثلاثه راستگردد به شان اوی
نفرت کنند از او هر خشک و هر تری
از یک قبیله بود احمد و بو برای اوب
هر دو به هم قرین در نسل و در نسب
میبود هر دو را فخریه بر عرب
این در لهیب نار گردید ملتهب
وان بر سهپر کوفت کوس پیمبری
انعام عام دوست هر صبح و هر مسا
مارا بخوان غیب دایم زند صلا
باری ز جای خیز و ز بهر التجا
بنما رخ نیاز بر سبط مجتبی
قاسم کزو بپاست دوران سروری
شاهی که بر رسول بهتره نبیره بود
سر خیل اقربا فخر عشیره بود
محبوب عالم از حسن السریره بود
کالشمس فیالنهار در شام تیره بود
بل کرده آفتا زو کسب انوری
در شاهزادگی بر خلق شاهیش
گردن به طوق طوع مه تا به ماهیش
او شاه و کائنات یکسر سپاهیش
پنهان به جسم و جان فر الهیش
ظاهر ز فطرتش آثار داوری
«یکفی بفخره فی الکون والزمن»
دامای حسین(ع) فرزندی حسن(ع)
مویش گرگره گیسو شکن شکن
از مشک یک ختا از نافه یک ختن
لعلش چون آب خضر در روح پروری
نزد دعای او چرخ افکند سپر
زیر زمانه را ز ورش کند ز بر
آن را که تیغ او اینجا رسد بسر
گردد ز بیخودی آنقدر سقر مقر
بخ بخ از این هنر و از این دلاوری
چون نار قهر او برگیرد اشتغال
سرمه صفت شود از صولتش جبال
از مشرق و جنوب تا مغرب و شمال
از عسرت مکان و از تنگی مجال
جولانگهیست تنگ وی از صفدری
روزی که بر حسین روزگارتنگ
قامت به یاریش آراست بهر جنگ
تعویذ باب را بگرفت روی چنگ
جسمی ز جان ملول جانی ز تن به تنگ
آمد بر عمو با آه آذری
گفت ای ز کائنات شخص تو انتخاب
بنگر به سر خطم از باب مستطاب
ده بر شهادتم اذن ای فلک جناب
شاه از سرشگ ریخت اجام به آفتاب
با آن یتیم گشت در ذره پروری
بنمود بزم عیش از بهر او بپا
از خون دل گرفت بر دست او حنا
پوشید از کفن بر قامتش قبا
او را روانه کرد در حجله عزا
پس زهره را سپرد در دست مشتر
ننشسته بد هنوز در پیش نوعروس
کز دشت ماریه زان لشگر مجوس
بر گبند سپهر پیچید بانک کوس
مایوس از عروس برخاست به افسوس
گفتی مگر سپند جسته ز مجمری
آمد به معرکه چون مهرمنجلی
شد کربلا احد و آن نوجوان علی
کاری به خصم کرد از تیغ پردلی
زوریبکار برد ین فارس یلی
کان روز تازه کرد آئین حیدری
ازرق به رزمگاه مانند شیر نر
آمد به جنگ وی با چهار تن پسر
آن شبل مرتضی با تیغ شعله ور
هر پنج را بداد اندر سقر مقر
پس راند در خایم خنک مظفری
آه از تف عطش افتاد در تعب
کرد از عم گرام آب رون طلب
خاتم به جای آب شاهنشه عرب
اندر دهان او بنهاد تشنه لب
سوی جدال کرد روی برابری
از کوشش زیاد آن طفل خورد سال
افتاد از مصاف واماند از جدال
بیرحم کافری ز آن فرقه ضلال
زد تیغ بر سرش در عرصه قتال
کز پا فتاد و کرد در خون شناوری
مظلوم کربلا آمد چون بر سرش
میخواست تا کشد قاتل به کیفرش
مغلوبه گشت جنگ در روی پیکرش
پامال سم اسب شد جسم اطهرش
فریاد (صامتا) زین چرخ چنیبری
گاهی کشیده پای گاهی فشانده دست
افتاد بیخبر از وعده الست
از اوج لامکان در این حضیض پست
تا کی وصال دوست جوئی بسر سری
چون کردم پیله کار بر خود گرفته تنگ
آئینه ضمیر کرده به زیر زنگ
گه با زمین به صله گه با فلک به جنگ
پوئی گهی ز روم جوئی گه از فرنگ
اوضاع قیصری فر سکندری
از زهر مهر دهر رو تر مکن مذاق
کز تلخی افکند بر جانت احتراق
اندازدت به حسم و جان بانک الفراق
تا بهر تو رسد تریاق از عراق
ماند ز تو به جای بیروح پیکری
تا میکند به جان آب روان بجوی
این نوشدش به میل آن ریزدشبه روی
یک جا که ماند یافت تغییر رنگ و بوی
وصف ثلاثه راستگردد به شان اوی
نفرت کنند از او هر خشک و هر تری
از یک قبیله بود احمد و بو برای اوب
هر دو به هم قرین در نسل و در نسب
میبود هر دو را فخریه بر عرب
این در لهیب نار گردید ملتهب
وان بر سهپر کوفت کوس پیمبری
انعام عام دوست هر صبح و هر مسا
مارا بخوان غیب دایم زند صلا
باری ز جای خیز و ز بهر التجا
بنما رخ نیاز بر سبط مجتبی
قاسم کزو بپاست دوران سروری
شاهی که بر رسول بهتره نبیره بود
سر خیل اقربا فخر عشیره بود
محبوب عالم از حسن السریره بود
کالشمس فیالنهار در شام تیره بود
بل کرده آفتا زو کسب انوری
در شاهزادگی بر خلق شاهیش
گردن به طوق طوع مه تا به ماهیش
او شاه و کائنات یکسر سپاهیش
پنهان به جسم و جان فر الهیش
ظاهر ز فطرتش آثار داوری
«یکفی بفخره فی الکون والزمن»
دامای حسین(ع) فرزندی حسن(ع)
مویش گرگره گیسو شکن شکن
از مشک یک ختا از نافه یک ختن
لعلش چون آب خضر در روح پروری
نزد دعای او چرخ افکند سپر
زیر زمانه را ز ورش کند ز بر
آن را که تیغ او اینجا رسد بسر
گردد ز بیخودی آنقدر سقر مقر
بخ بخ از این هنر و از این دلاوری
چون نار قهر او برگیرد اشتغال
سرمه صفت شود از صولتش جبال
از مشرق و جنوب تا مغرب و شمال
از عسرت مکان و از تنگی مجال
جولانگهیست تنگ وی از صفدری
روزی که بر حسین روزگارتنگ
قامت به یاریش آراست بهر جنگ
تعویذ باب را بگرفت روی چنگ
جسمی ز جان ملول جانی ز تن به تنگ
آمد بر عمو با آه آذری
گفت ای ز کائنات شخص تو انتخاب
بنگر به سر خطم از باب مستطاب
ده بر شهادتم اذن ای فلک جناب
شاه از سرشگ ریخت اجام به آفتاب
با آن یتیم گشت در ذره پروری
بنمود بزم عیش از بهر او بپا
از خون دل گرفت بر دست او حنا
پوشید از کفن بر قامتش قبا
او را روانه کرد در حجله عزا
پس زهره را سپرد در دست مشتر
ننشسته بد هنوز در پیش نوعروس
کز دشت ماریه زان لشگر مجوس
بر گبند سپهر پیچید بانک کوس
مایوس از عروس برخاست به افسوس
گفتی مگر سپند جسته ز مجمری
آمد به معرکه چون مهرمنجلی
شد کربلا احد و آن نوجوان علی
کاری به خصم کرد از تیغ پردلی
زوریبکار برد ین فارس یلی
کان روز تازه کرد آئین حیدری
ازرق به رزمگاه مانند شیر نر
آمد به جنگ وی با چهار تن پسر
آن شبل مرتضی با تیغ شعله ور
هر پنج را بداد اندر سقر مقر
پس راند در خایم خنک مظفری
آه از تف عطش افتاد در تعب
کرد از عم گرام آب رون طلب
خاتم به جای آب شاهنشه عرب
اندر دهان او بنهاد تشنه لب
سوی جدال کرد روی برابری
از کوشش زیاد آن طفل خورد سال
افتاد از مصاف واماند از جدال
بیرحم کافری ز آن فرقه ضلال
زد تیغ بر سرش در عرصه قتال
کز پا فتاد و کرد در خون شناوری
مظلوم کربلا آمد چون بر سرش
میخواست تا کشد قاتل به کیفرش
مغلوبه گشت جنگ در روی پیکرش
پامال سم اسب شد جسم اطهرش
فریاد (صامتا) زین چرخ چنیبری
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۱۶ - در مدح شهاب ثاقب علی بن ابیطالب(ع)
ساقیا عید غدیر آمد به مستان زن صلاتی
در جهان افکن ز شور باده از نو هوی وهایی
در شط می آشنایان را ز شادی ده شنائی
گر به طاق ابروی خود میپسندی مرحبایی
مرحبا صد محربا با نغمه و شور و نوائی
زهرهسان بر چنگ زن یکره به قانون طرب چنگ
شد بهار و ساحت گلشن گرفت از نوجوانی
داد اموات چمن را خضر ابراز مهربانی
از محیط «کیفُ یحیی الارض» آب زندگانی
کرد قمری جا به شاخ سرو بهر زند خوانی
با ملاحت بوالملیح از خواندن سبع المثانی
شست از آئینه اسلام چون تیغ علی زنک
یک تاز عرصه امکن علی کزحکم یزدان
جبرئیل از بهر احمد در غدیر آورد فرمان
کی به معنی صورت واجب رسول ملک امکان
از پی تکمیل امر دین و حفظ شرع ایمان
از برای ابن عم خود بگیر از خلق پیمان
در خلافت ده امیرالمومنین را جا باور نک
پس به تعجیل از برای امثال امر سرمد
نصب منبر از جاز اشتران فرمود احمد
عقل اول تا مجسم سازد آن روح مجرد
بازوی شیر خدا شد زینت دست محمد
کرد از من کنت مولار کن ایمان را مسدد
داد دین را از وجود زوج ز هر ازینت و رنگ
حاضران کردند چون حکم رسول الله اصغا
نعره شادی به گردون شد بلند از پیرو برنا
کرد بیعت با امام المتقین اعلی و اذنی
شد زبان بهر مبارک باد آن را سرا پک
دیگری درد کر بخ بخ تا به شادی گشت گویا
گشت «انعمت علیکم نعمتی» بازیب و فرهنگ
یا علی ایمهر لاهوتی مقام از چهر رنگین
شهریار کشور ناسوت ز استقلال و تمکین
ایهژ بر سالب غالب که اندر بیشه دین
مصطفی را یار بودی در رواج دین و آئین
فارس بدر و جمل برهم زن احزاب و صفین
کز ازل بر قد چالاکت رسا شد جوشن جنگ
این قدر بر گردن گردان زدی شمشیر بران
این قدر دادی کمیت جهد را در جنگ جولان
جسم ابطال عرب را ساخت با خاک یکسان
سرکشان را ساختی سرابقد چونگی غلطان
تا ز بازوی یداللهی به دار الملک امکان
کار را از شش جهت کردی به عباد و ئن تنک
بر کمر جوزا صفت تا تیغ وزین بر باره بستی
بهر قلع و قمع نفی و شرک بر دلدل نشستی
با وجود آنکه ننمودی به دشمن پیشدستی
پشت مر حیرانه تنها اینکه در خیبر شکستی
هر کجا بد سرکشی یا کافر و یا بتپرستی
منهزم شد از دم تیغ کجت فر سنگ فرسنگ
بوالبشر شد مفخر از چون توا بنی در ابوت
جست ابراهیم از جودت ره و رسم فتوت
بست ختم انبیا همراه تو عقد اخوت
از کف پای تو امضا یافته مهر نبوت
در کجا بودی شها کز عدل و انصاف و مروت
باز گیری خون عباس خود از کافر دل سنگ
آن زمان کاندر لب شط فرات آن ماه سیما
رفت تا آبی برا تشنگان سازد مهیا
یادش آمد از لب خشک حسین دلبند زهرا
تشنه لب پر کرد مشک آب و شد بیرون ز دریا
هر دو دست وی جداکردن از تن قوم اعدا
مشک بر دندان گرفت و در خیم بنمود آهنگ
از حسد راضی نشد دوران که آن مهر جهانتاب
بر حریم عترت طه رساند جرعه آب
تیر پران از کمان کوفیان گردید پرتاب
مشک را خالی نمود از آب زان تیر و از این آب
گشت سقای حسین از خجلت اطفال بیتاب
زندگی را دید بهر خویشتن آن باوفا ننگ
بر زمین افتاد و خلق کوفه با شمشیر و خنجر
حملهور گشتند بهر قتل عباس دلاور
زد به فرق وی یک گرز و یکی تیغش به مغفر
وز هجوم دشمنان نوباوه ساقی کوثر
کرد بابک یا اخا ادرک اخا سوی برادر
بر سر عباس راند از خیمه شاه تشنه لب خنک
پس گرفت از خاک بر زانو سر او را بزاری
باز بانحال جوی خون نمود از دیده جاری
کای پناه بیکسان قربانی در گاه باری
این قدر بر سر تو را میبود شوق جاننثاری
تا چنین یکباره بستی از برادر چشم یاری
ساختی همدم مرا با ناله چون مرغ شباهنگ
خیز کاندر این زمین بعد از تو شور و انقلاب
من تن تنها و خلق شام بیحد و حسابست
در حرم چشم سکینه منتظر از بهر آب است
زینب و کلثوم را اندر حرم قلب کبابست
شمر بیدین را به قتل من در این صحرا شنابست
شد کمیت خامه (صامت) ز شرح ماتمت لنک
در جهان افکن ز شور باده از نو هوی وهایی
در شط می آشنایان را ز شادی ده شنائی
گر به طاق ابروی خود میپسندی مرحبایی
مرحبا صد محربا با نغمه و شور و نوائی
زهرهسان بر چنگ زن یکره به قانون طرب چنگ
شد بهار و ساحت گلشن گرفت از نوجوانی
داد اموات چمن را خضر ابراز مهربانی
از محیط «کیفُ یحیی الارض» آب زندگانی
کرد قمری جا به شاخ سرو بهر زند خوانی
با ملاحت بوالملیح از خواندن سبع المثانی
شست از آئینه اسلام چون تیغ علی زنک
یک تاز عرصه امکن علی کزحکم یزدان
جبرئیل از بهر احمد در غدیر آورد فرمان
کی به معنی صورت واجب رسول ملک امکان
از پی تکمیل امر دین و حفظ شرع ایمان
از برای ابن عم خود بگیر از خلق پیمان
در خلافت ده امیرالمومنین را جا باور نک
پس به تعجیل از برای امثال امر سرمد
نصب منبر از جاز اشتران فرمود احمد
عقل اول تا مجسم سازد آن روح مجرد
بازوی شیر خدا شد زینت دست محمد
کرد از من کنت مولار کن ایمان را مسدد
داد دین را از وجود زوج ز هر ازینت و رنگ
حاضران کردند چون حکم رسول الله اصغا
نعره شادی به گردون شد بلند از پیرو برنا
کرد بیعت با امام المتقین اعلی و اذنی
شد زبان بهر مبارک باد آن را سرا پک
دیگری درد کر بخ بخ تا به شادی گشت گویا
گشت «انعمت علیکم نعمتی» بازیب و فرهنگ
یا علی ایمهر لاهوتی مقام از چهر رنگین
شهریار کشور ناسوت ز استقلال و تمکین
ایهژ بر سالب غالب که اندر بیشه دین
مصطفی را یار بودی در رواج دین و آئین
فارس بدر و جمل برهم زن احزاب و صفین
کز ازل بر قد چالاکت رسا شد جوشن جنگ
این قدر بر گردن گردان زدی شمشیر بران
این قدر دادی کمیت جهد را در جنگ جولان
جسم ابطال عرب را ساخت با خاک یکسان
سرکشان را ساختی سرابقد چونگی غلطان
تا ز بازوی یداللهی به دار الملک امکان
کار را از شش جهت کردی به عباد و ئن تنک
بر کمر جوزا صفت تا تیغ وزین بر باره بستی
بهر قلع و قمع نفی و شرک بر دلدل نشستی
با وجود آنکه ننمودی به دشمن پیشدستی
پشت مر حیرانه تنها اینکه در خیبر شکستی
هر کجا بد سرکشی یا کافر و یا بتپرستی
منهزم شد از دم تیغ کجت فر سنگ فرسنگ
بوالبشر شد مفخر از چون توا بنی در ابوت
جست ابراهیم از جودت ره و رسم فتوت
بست ختم انبیا همراه تو عقد اخوت
از کف پای تو امضا یافته مهر نبوت
در کجا بودی شها کز عدل و انصاف و مروت
باز گیری خون عباس خود از کافر دل سنگ
آن زمان کاندر لب شط فرات آن ماه سیما
رفت تا آبی برا تشنگان سازد مهیا
یادش آمد از لب خشک حسین دلبند زهرا
تشنه لب پر کرد مشک آب و شد بیرون ز دریا
هر دو دست وی جداکردن از تن قوم اعدا
مشک بر دندان گرفت و در خیم بنمود آهنگ
از حسد راضی نشد دوران که آن مهر جهانتاب
بر حریم عترت طه رساند جرعه آب
تیر پران از کمان کوفیان گردید پرتاب
مشک را خالی نمود از آب زان تیر و از این آب
گشت سقای حسین از خجلت اطفال بیتاب
زندگی را دید بهر خویشتن آن باوفا ننگ
بر زمین افتاد و خلق کوفه با شمشیر و خنجر
حملهور گشتند بهر قتل عباس دلاور
زد به فرق وی یک گرز و یکی تیغش به مغفر
وز هجوم دشمنان نوباوه ساقی کوثر
کرد بابک یا اخا ادرک اخا سوی برادر
بر سر عباس راند از خیمه شاه تشنه لب خنک
پس گرفت از خاک بر زانو سر او را بزاری
باز بانحال جوی خون نمود از دیده جاری
کای پناه بیکسان قربانی در گاه باری
این قدر بر سر تو را میبود شوق جاننثاری
تا چنین یکباره بستی از برادر چشم یاری
ساختی همدم مرا با ناله چون مرغ شباهنگ
خیز کاندر این زمین بعد از تو شور و انقلاب
من تن تنها و خلق شام بیحد و حسابست
در حرم چشم سکینه منتظر از بهر آب است
زینب و کلثوم را اندر حرم قلب کبابست
شمر بیدین را به قتل من در این صحرا شنابست
شد کمیت خامه (صامت) ز شرح ماتمت لنک
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۱۹ - در مدح حضرت امام حسن عسکری(ع)
چون به سعادت نمود ساقی فرخنده فال
ساغر عیش بهار به هر طرف مال مال
سلسله خرمی یافت ره اتصال
محول الحول داد زمانه را حسن حال
منشی ایام کرد طی سجل ملال
در جریان شد چو سیل جوی ز اقدام راح
تربیتی تازه کرد فیض صبا چون شمال
ز صفحه باغ و راغ ز لون نل و جبال
به قاف عنقا گریخت حزب کلال و ملال
کرد به این المفر سوی عدم ارتحال
جنود فصل شتاء ز صدمه گوشمال
ز میمنه میسره صفوف و قلب و جناح
اریکه سلطنت چو د نصیب بهار
تاجگذاری بوی گشت همی بر قرار
گرفت باج و خراج ز کاج و عاج و چنار
تحتها الانهار برد جهت کیهان بکار
یکدوسه روزی چو دید به خویشکار استوار
دفتر آمال را داد ز نخوت و شاح
رویه افتخار داد ز نو اعتلا
نهاد اندر طبق ز اختفاف بر ملا
به چار سوی جهان متاع ز و علا
چو دید خورشید بخت ز بخت یاری هلا
نمود از مهر چهر شروع در انجلا
چیره به مغزش غرور شد از هبوط ریاح
هادم لذات دهر که با کریم ولئیم
به تنگ چشمی سمر بود ز عده قدیم
به غیر یزدان که اوست به کل شیء علیم
هر که بود هر چه هست ز خصم و یار ندیم
کنند بذل و هوان طرفه عینا مقیم
«کان لعاداته عند حصول النجا»
به دفع جیش ربیع به جنگ انگیخته
ساخت علم صیف را به سیف آویخته
به قهر بنموده خوی ز مهر بگسیخته
اساس نظم بهار زهم فرو ریخته
غبار حذلان نمود به فرق وی ریخته
قرار را بر فرار نمود با افتضاح
آری چون شاه گشت فاقد دیهیم وگاه
مملکتش شد ز دست ماند سرش بیکلاه
روز رعیت شود ز بیپناهی سیاه
فتنه در آن مملکت کند ز هر گوشه راه
گردد یکباره دور شود به کلی تباه
شامش از احتشام صبحش از اصطباح
نفوذ جیر تمور سوخت دل باغ را
به لاله تا حشر ساخت وقف جگر داغ را
کرد بسم سموم سرمه صفت راغ را
کوره حداد کرد دکه صباغ را
به جای بلبل بداد جا زغن و زاغ را
نوای صلصل عویل ناله قمری نیاح
ز شبنم سبزه زار چو عود برخاست دود
بجو بیاران شد آب آتش ذات الوقود
رفت گل و سرورا لطف خدود و قدود
رو به فلک شد فراز سوی سمک شد فرود
بوی طعام از لحوم دود کباب از جلود
از سورت احتراق ز شدت اجتراح
نداری ای روزگار مروت اندر نهاد
ز چشم تنگت فغان ز قلب سنگ تو داد
ریشه بستان دهر ز تیشههای فساد
رساندی آخر به آب دادی یک جا بباد
برم به شکوه مگر داد تو را از وداد
به نزد دارای دین جهان رشد و صلاح
ماه قریشی نژاد شاه لقب عسکری
نتیجه فاطمی ذخیره حیدری
راغی مرغای شرع داعی دین پروری
حارث حکم اله وارث پیغمبری
مظاهر واجبی معالم داوری
مدرک فیض و کمال ذلک فوز فلاح
والد سلطان عصر باب امام زمان
دافع بغی و فساد رافع ذل و هو ان
فلزم احسان وجود کشتی امن و امان
ز امر و نهیش بپا عوالم کن فکان
مهرش با جان قربن روحش در تن روان
مکان بذل و نوال معدن جود و سماح
به جز خدایی که هست قیوماً لا ینام
بر بقه طاعش مطیع از خاص و عام
به خاک وی در سجود به نزد وی در قیام
نمود مالایری چه ما یرای ازدحام
در گردن طوق طوع کرده از وی تمام
برای ذل رقاب ز روی خفض جناح
بطور عز و شرف کلیم حیران اوست
بطور الیاس و خضر زنده به احسان اوست
به قصر اجلال وی که عرش میدان اوست
ستاده کروبیان محو و نثا خوان اوست
جناب روحالامین همیشه دربان اوست
مصبحاً بالماسه ملبیاً بالصباح
غضب خلافت چه کرد به عصر وی معتمد
باخت مدامی بوی نزد نفاق و حسد
بهر به روز جلال به شوکت لاتعد
با حسن بن علی(ع) مظهر ذات احد
روزی با خیل خویش زیاده از حد وعد
برون شد از سامره کلا اشکی الصلاح
ستاد فرعون وار مقابل کردگار
نمود نمرود سان طغیان را آشکار
اعظم تلی رفیع به دشت بد پایدار
پایه به گاو زمین سر به فلک استوار
حکم بلشگر نمود دشمن پروردگار
برای تخریب تل ز روی هزل و مزاح
به طرفه العین داد لشگر آن بد عمل
ریشه او را به آب به حکم ننگ ملل
هر یک یک دامنی بردند از خاک تل
قاعاً صف صف نمود تل را از آن محل
نزد ولی اله داد ز کبر آن دغل
به قلب خویش انجلا به صدر خود انشراح
قلزم بحر خدا سبط رسول عرب
ز کبر آن خیره سر ز فخر آن بیادب
ز فرط غیرت فشرد لب مبارک به لب
یعنی کای خودپرست کافر دنیاطلب
ز بی تمیزی تمیز نداده از روز و شب
به مال چشم و ببین فرق نکاح از سفاح
سپس دو انگشت خود گشود فخر بشر
حزب خدایی نمود به معتمد جلوهگر
ز شش جهت از ملک لشگر بیحد و مر
ز آسمان و زمین ز پیش رو پشتسر
کرده چپ و راست را پر سپه دادگر
همه مهیای نصر مصمم اقتراح
در عراق انفعال دشمن حق شد غریق
چو لشگر ابرهه ز جنگ بیتالعتیق
از خفقان نفس سینه وی گشت ضیق
بر قلبش اوفتاد شرار نارالحریق
انکر الاصوات را داد نشان ازنهیق
کشید دم را به دم چو کلب اندر نباح
ایا شه ذوالحشم ممکن واجب مقام
بودی در کربلا کاش بدین احتشام
به روی نعش حسین پادشه تشنه کام
دمی که از هر طرف شد بسرش ازدحام
کوفی خونخوار کرد چو سنگدلهای شام
به قتل وی اجتماع به خون وی استباح
ز داغ اکبر دلش ز یک طرف داغدار
زخم سنان یک طرف فکنده او را زکار
تاب عطش بر تنش زده ز یکسو شرار
در نظرش موج زن آب روان خوشگوار
فرات بهر چه روی ندانم ای روزگار
به شاه دین شد حرام به دشمن وی مباح
به خلد خیرالنساء پسر پسر میکند
دو چشم خود را به خلد ز گریه تر میکند
بهر حسینش ز سر آب گذر میکند
حریم او را اسیرهر که نظر میکند
به جان شرر میزند به سنگ اثر میکند
از صیحه کودکان ز شیهه ذوالجناح
تنی که پرورده بود به دوش فخر امم
تنی که در عهد مهد به عرش شد محترم
ز داغ وی عاقبت عرش برین گشت خم
یک جا شد پایمال ز سم اسب ستم
یسکو شد ریز ریز ز فرق سر تا قدم
ز ضرب سنگ و عضا به زخم سیف ور ماح
خواهر غمخوار او نوحه کن و سینهزن
به شهرها شد روان به رنج و درد و محن
اسیر هر نابکار شهیر هر انجمن
سلطان المادحین به یادگار ز من
نمود این جامه را طلب بوجه حسن
(صامت) بنمود ختم به نامش از افتتاح
ساغر عیش بهار به هر طرف مال مال
سلسله خرمی یافت ره اتصال
محول الحول داد زمانه را حسن حال
منشی ایام کرد طی سجل ملال
در جریان شد چو سیل جوی ز اقدام راح
تربیتی تازه کرد فیض صبا چون شمال
ز صفحه باغ و راغ ز لون نل و جبال
به قاف عنقا گریخت حزب کلال و ملال
کرد به این المفر سوی عدم ارتحال
جنود فصل شتاء ز صدمه گوشمال
ز میمنه میسره صفوف و قلب و جناح
اریکه سلطنت چو د نصیب بهار
تاجگذاری بوی گشت همی بر قرار
گرفت باج و خراج ز کاج و عاج و چنار
تحتها الانهار برد جهت کیهان بکار
یکدوسه روزی چو دید به خویشکار استوار
دفتر آمال را داد ز نخوت و شاح
رویه افتخار داد ز نو اعتلا
نهاد اندر طبق ز اختفاف بر ملا
به چار سوی جهان متاع ز و علا
چو دید خورشید بخت ز بخت یاری هلا
نمود از مهر چهر شروع در انجلا
چیره به مغزش غرور شد از هبوط ریاح
هادم لذات دهر که با کریم ولئیم
به تنگ چشمی سمر بود ز عده قدیم
به غیر یزدان که اوست به کل شیء علیم
هر که بود هر چه هست ز خصم و یار ندیم
کنند بذل و هوان طرفه عینا مقیم
«کان لعاداته عند حصول النجا»
به دفع جیش ربیع به جنگ انگیخته
ساخت علم صیف را به سیف آویخته
به قهر بنموده خوی ز مهر بگسیخته
اساس نظم بهار زهم فرو ریخته
غبار حذلان نمود به فرق وی ریخته
قرار را بر فرار نمود با افتضاح
آری چون شاه گشت فاقد دیهیم وگاه
مملکتش شد ز دست ماند سرش بیکلاه
روز رعیت شود ز بیپناهی سیاه
فتنه در آن مملکت کند ز هر گوشه راه
گردد یکباره دور شود به کلی تباه
شامش از احتشام صبحش از اصطباح
نفوذ جیر تمور سوخت دل باغ را
به لاله تا حشر ساخت وقف جگر داغ را
کرد بسم سموم سرمه صفت راغ را
کوره حداد کرد دکه صباغ را
به جای بلبل بداد جا زغن و زاغ را
نوای صلصل عویل ناله قمری نیاح
ز شبنم سبزه زار چو عود برخاست دود
بجو بیاران شد آب آتش ذات الوقود
رفت گل و سرورا لطف خدود و قدود
رو به فلک شد فراز سوی سمک شد فرود
بوی طعام از لحوم دود کباب از جلود
از سورت احتراق ز شدت اجتراح
نداری ای روزگار مروت اندر نهاد
ز چشم تنگت فغان ز قلب سنگ تو داد
ریشه بستان دهر ز تیشههای فساد
رساندی آخر به آب دادی یک جا بباد
برم به شکوه مگر داد تو را از وداد
به نزد دارای دین جهان رشد و صلاح
ماه قریشی نژاد شاه لقب عسکری
نتیجه فاطمی ذخیره حیدری
راغی مرغای شرع داعی دین پروری
حارث حکم اله وارث پیغمبری
مظاهر واجبی معالم داوری
مدرک فیض و کمال ذلک فوز فلاح
والد سلطان عصر باب امام زمان
دافع بغی و فساد رافع ذل و هو ان
فلزم احسان وجود کشتی امن و امان
ز امر و نهیش بپا عوالم کن فکان
مهرش با جان قربن روحش در تن روان
مکان بذل و نوال معدن جود و سماح
به جز خدایی که هست قیوماً لا ینام
بر بقه طاعش مطیع از خاص و عام
به خاک وی در سجود به نزد وی در قیام
نمود مالایری چه ما یرای ازدحام
در گردن طوق طوع کرده از وی تمام
برای ذل رقاب ز روی خفض جناح
بطور عز و شرف کلیم حیران اوست
بطور الیاس و خضر زنده به احسان اوست
به قصر اجلال وی که عرش میدان اوست
ستاده کروبیان محو و نثا خوان اوست
جناب روحالامین همیشه دربان اوست
مصبحاً بالماسه ملبیاً بالصباح
غضب خلافت چه کرد به عصر وی معتمد
باخت مدامی بوی نزد نفاق و حسد
بهر به روز جلال به شوکت لاتعد
با حسن بن علی(ع) مظهر ذات احد
روزی با خیل خویش زیاده از حد وعد
برون شد از سامره کلا اشکی الصلاح
ستاد فرعون وار مقابل کردگار
نمود نمرود سان طغیان را آشکار
اعظم تلی رفیع به دشت بد پایدار
پایه به گاو زمین سر به فلک استوار
حکم بلشگر نمود دشمن پروردگار
برای تخریب تل ز روی هزل و مزاح
به طرفه العین داد لشگر آن بد عمل
ریشه او را به آب به حکم ننگ ملل
هر یک یک دامنی بردند از خاک تل
قاعاً صف صف نمود تل را از آن محل
نزد ولی اله داد ز کبر آن دغل
به قلب خویش انجلا به صدر خود انشراح
قلزم بحر خدا سبط رسول عرب
ز کبر آن خیره سر ز فخر آن بیادب
ز فرط غیرت فشرد لب مبارک به لب
یعنی کای خودپرست کافر دنیاطلب
ز بی تمیزی تمیز نداده از روز و شب
به مال چشم و ببین فرق نکاح از سفاح
سپس دو انگشت خود گشود فخر بشر
حزب خدایی نمود به معتمد جلوهگر
ز شش جهت از ملک لشگر بیحد و مر
ز آسمان و زمین ز پیش رو پشتسر
کرده چپ و راست را پر سپه دادگر
همه مهیای نصر مصمم اقتراح
در عراق انفعال دشمن حق شد غریق
چو لشگر ابرهه ز جنگ بیتالعتیق
از خفقان نفس سینه وی گشت ضیق
بر قلبش اوفتاد شرار نارالحریق
انکر الاصوات را داد نشان ازنهیق
کشید دم را به دم چو کلب اندر نباح
ایا شه ذوالحشم ممکن واجب مقام
بودی در کربلا کاش بدین احتشام
به روی نعش حسین پادشه تشنه کام
دمی که از هر طرف شد بسرش ازدحام
کوفی خونخوار کرد چو سنگدلهای شام
به قتل وی اجتماع به خون وی استباح
ز داغ اکبر دلش ز یک طرف داغدار
زخم سنان یک طرف فکنده او را زکار
تاب عطش بر تنش زده ز یکسو شرار
در نظرش موج زن آب روان خوشگوار
فرات بهر چه روی ندانم ای روزگار
به شاه دین شد حرام به دشمن وی مباح
به خلد خیرالنساء پسر پسر میکند
دو چشم خود را به خلد ز گریه تر میکند
بهر حسینش ز سر آب گذر میکند
حریم او را اسیرهر که نظر میکند
به جان شرر میزند به سنگ اثر میکند
از صیحه کودکان ز شیهه ذوالجناح
تنی که پرورده بود به دوش فخر امم
تنی که در عهد مهد به عرش شد محترم
ز داغ وی عاقبت عرش برین گشت خم
یک جا شد پایمال ز سم اسب ستم
یسکو شد ریز ریز ز فرق سر تا قدم
ز ضرب سنگ و عضا به زخم سیف ور ماح
خواهر غمخوار او نوحه کن و سینهزن
به شهرها شد روان به رنج و درد و محن
اسیر هر نابکار شهیر هر انجمن
سلطان المادحین به یادگار ز من
نمود این جامه را طلب بوجه حسن
(صامت) بنمود ختم به نامش از افتتاح
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۲۱ - توجه امام(ع) به سوی کربلا
هلال ذی الحجه باز طلوع کرد از سپهر
به سطح غبرا فزود فروغ از مهر چهر
نشان اضداد داد ره وفا رسم مهر
چو عهد نوشیروان چو عصر بوذرجمهور
بشارت عدل یافت ز مقدم وی جهان
به بذل انعام عام مهیمن ذوالنعم
به امت مصطفی که هست خیرالامم
قدیم عزوجل گشود باب کرم
به دعوت خلق داد صلای عام از حرم
بخوان احسان او جهان شده میهمان
چو حب محبوب ساخت حبیب را فانیش
کند نخست امتحان بهسخت پیمانیش
طلب کند جان و مال برای قربانیش
اگر به تن چیره گشت غم گرانجانیتش
ز دوری بزم قرب به غم شود تو امان
به نار خلت چو کرد خلیل را ارجمند
به حکم برداً سلام شد عاقبت سربلند
سپس بذبح پسر گرفت تیغ و کمند
به حلق فرزند تیغ گذاشت بیچون و چند
د از ظهور بدا فدا برایش عیان
ذبیح را گر که بود نثار جان فرض عین
و یا ز ایثار سر به گردنش بود دین
به حکم میراث شد فدا نصیب حسین
ادا کند تا که دین شهنشه مشرقین
به جانب کعبه گشت ز ملک یثرب روان
در آن مقام شریف به امر رب جلیل
نمود ادراک قرب ز خدمتش جبرئیل
ز بیعتش خلق را به سوی حق شد دلیل
ذبیح آل عبا سلیل نسل جلیل
برای حج وداع ببست احرام جان
چه شد بوی کار تنگ ز دشمنان دغل
به عمره حج را نمود امام عادل به دل
کفن شد احرام وی ز سرنوشت ازل
به کربلا کرد جا محل شده زان محل
عروج کرد آنجناب به دوره لامکان
چو گشت میقات گاه برای او کربلا
برید پیوند مهر ز الفت ماسوا
به عهد روز الست ز روی صدق و صفا
به شوق قربان نمود خلیل سان در منا
چو اصغری شیر خوار چو اکبری نوجوان
عطش گر آن شاه را از کف عنان میر بود
ویا زمین و زمان شد به چشمش چه دود
ز دادن جان و سر به شوق خود میفزود
به زیر شمشیر شمر نمود حق را سجود
که خالص آمد برون ز بوته امتحان
ز زین چو اندر زمین عزیز ذوالمن فتاد
قلم ز طغیان ظلم به دست دشمن فتاد
علاج زخم تنش به سم توسن فتاد
تن وی از سر جدا سر وی از تن فتاد
تنش به روی زمین سرش بنوک سنان
سری که بودش مدام به سروران سروری
نمود خولی به نی ز خصلت کافری
به خاک مطبخ نهاد رخ مه خاوری
نمود سرآت ذات ز جهل خاکستری
عجب گرفت احترام ز میهمان میزبان
عزیز زهرا حسین تجمل و جاه داشت
ز مکه چونبست بار جلال دلخواه داشت
جنیبت خاص در جلو به همراه داشت
چو حضرتش احتراز ز ما سویالله داشت
ز جملگی شست دست به راه حق رایگان
چگونه انصاف بود ایا سپهر دو رنگ
که بر حریم حسین چنان شود کار تنگ
که عاقبت کوفیان گذشته از نام و ننگ
به عترت مصطفی(ص) چو بنگان فرنگ
پی تصدیق دهند به کوفه خرماونان
چنان شدند عترتش به کوفه بیاحترام
که سر برهنه شدند روان به بازار شام
نظارهگر مرد و زن به هر طرف خاص و عام
گهی به ویرانه جا گهی به زندان مقام
چو طایر بسته پر چو مرغ بیآشیان
به چشم زینب جهان سیاه شد همچو شب
دمی که دید آشنا به طشت زد از غضب
ز قهر چوب یزید به راس شاه عرب
نهاد مهر سکوت ز غم چون (صامت) به لب
که طاقتش طاق شد ز شرح این داستان
به سطح غبرا فزود فروغ از مهر چهر
نشان اضداد داد ره وفا رسم مهر
چو عهد نوشیروان چو عصر بوذرجمهور
بشارت عدل یافت ز مقدم وی جهان
به بذل انعام عام مهیمن ذوالنعم
به امت مصطفی که هست خیرالامم
قدیم عزوجل گشود باب کرم
به دعوت خلق داد صلای عام از حرم
بخوان احسان او جهان شده میهمان
چو حب محبوب ساخت حبیب را فانیش
کند نخست امتحان بهسخت پیمانیش
طلب کند جان و مال برای قربانیش
اگر به تن چیره گشت غم گرانجانیتش
ز دوری بزم قرب به غم شود تو امان
به نار خلت چو کرد خلیل را ارجمند
به حکم برداً سلام شد عاقبت سربلند
سپس بذبح پسر گرفت تیغ و کمند
به حلق فرزند تیغ گذاشت بیچون و چند
د از ظهور بدا فدا برایش عیان
ذبیح را گر که بود نثار جان فرض عین
و یا ز ایثار سر به گردنش بود دین
به حکم میراث شد فدا نصیب حسین
ادا کند تا که دین شهنشه مشرقین
به جانب کعبه گشت ز ملک یثرب روان
در آن مقام شریف به امر رب جلیل
نمود ادراک قرب ز خدمتش جبرئیل
ز بیعتش خلق را به سوی حق شد دلیل
ذبیح آل عبا سلیل نسل جلیل
برای حج وداع ببست احرام جان
چه شد بوی کار تنگ ز دشمنان دغل
به عمره حج را نمود امام عادل به دل
کفن شد احرام وی ز سرنوشت ازل
به کربلا کرد جا محل شده زان محل
عروج کرد آنجناب به دوره لامکان
چو گشت میقات گاه برای او کربلا
برید پیوند مهر ز الفت ماسوا
به عهد روز الست ز روی صدق و صفا
به شوق قربان نمود خلیل سان در منا
چو اصغری شیر خوار چو اکبری نوجوان
عطش گر آن شاه را از کف عنان میر بود
ویا زمین و زمان شد به چشمش چه دود
ز دادن جان و سر به شوق خود میفزود
به زیر شمشیر شمر نمود حق را سجود
که خالص آمد برون ز بوته امتحان
ز زین چو اندر زمین عزیز ذوالمن فتاد
قلم ز طغیان ظلم به دست دشمن فتاد
علاج زخم تنش به سم توسن فتاد
تن وی از سر جدا سر وی از تن فتاد
تنش به روی زمین سرش بنوک سنان
سری که بودش مدام به سروران سروری
نمود خولی به نی ز خصلت کافری
به خاک مطبخ نهاد رخ مه خاوری
نمود سرآت ذات ز جهل خاکستری
عجب گرفت احترام ز میهمان میزبان
عزیز زهرا حسین تجمل و جاه داشت
ز مکه چونبست بار جلال دلخواه داشت
جنیبت خاص در جلو به همراه داشت
چو حضرتش احتراز ز ما سویالله داشت
ز جملگی شست دست به راه حق رایگان
چگونه انصاف بود ایا سپهر دو رنگ
که بر حریم حسین چنان شود کار تنگ
که عاقبت کوفیان گذشته از نام و ننگ
به عترت مصطفی(ص) چو بنگان فرنگ
پی تصدیق دهند به کوفه خرماونان
چنان شدند عترتش به کوفه بیاحترام
که سر برهنه شدند روان به بازار شام
نظارهگر مرد و زن به هر طرف خاص و عام
گهی به ویرانه جا گهی به زندان مقام
چو طایر بسته پر چو مرغ بیآشیان
به چشم زینب جهان سیاه شد همچو شب
دمی که دید آشنا به طشت زد از غضب
ز قهر چوب یزید به راس شاه عرب
نهاد مهر سکوت ز غم چون (صامت) به لب
که طاقتش طاق شد ز شرح این داستان