عبارات مورد جستجو در ۶۶۱ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۲۰ - مدح ثقة الملک طاهر
ثقت الملک تا به صدر نشست
دهر پیشش میان به طوع ببست
تا همایون دوات پیش نهاد
الفش را فلک به تا پیوست
درد دشمن شدست و داروی دوست
تاش بسپرد آن مبارک دست
بنگر اکنون به تازگی عجبا
کاندر آن لفظ درد و دارویست
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۹۷ - ستایش
ملکا بنشین بر تخت به کام
می مشکین خور در زرین جام
هیبت سوزان خود خنجر توست
بر مکش خنجر زرین ز نیام
حشمت عدل علایی به جهان
قهرمان تو تمام است تمام
مر تو را چرخ مطیع است مطیع
مر تو را دهر غلام است غلام
مملکت بر تو حلال است حلال
بر همه جز تو حرام است حرام
وآنکه از شاهان جز چاکر توست
در همه عصر کدام است کدام
طالعی داری مسعود به قال
زآنکه تو شاهی مسعود بنام
تا بود تخت تو بر تخت نشین
تا بود ملک تو در ملک خرام
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۴ - ستایش سلطان مسعود
پدری کز همه ملوک جهان
چرخ هرگز چو او نداد نشان
پادشاه زمین ملک مسعود
که نصیبش ز چرخ هست مسعود
گوید امروز شیر زان منست
گویی اندر میان جان منست
دل او در هوای من گردد
همه گرد رضای من گردد
او به من شاد و من بدو شادم
او چنین باد و من چنین بادم
شه پاک اعتقاد شاه زمین
می شناسد یقین که هست چنین
به دعا برگشاده دارد لب
شکر ایزد کند به روز و به شب
خرم و شادمان همی باشد
سیم و زر در جهان همی پاشد
هر زمان تازه بزمی آراید
به نشاط و سماع بگراید
باره را شاهوار بنشیند
خرم آن کس که روی او بیند
پیش او کدخدای سهم مکین
کش همه راستی کند تلقین
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۶
ای شاه جهان جهان شد از داد تو شاد
تو داد جهان ده که جهان داد تو داد
تو شاه پسندیده جهان ملک تو باد
سقای تو ابر باد و فراش تو باد
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۴
ای کلک ملک وصف تو گویم همه سال
وز طبع گل مدح تو بویم همه سال
سرخ است به دولت تو رویم همه سال
روزی ز خدای وز تو جویم همه سال
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در مدح اتسز
ای از خزاین کرمت خلق را نصیب
در کشف مشکلات جهان رأی تو مصیب
از فیض جود تو همه آفاق را نصاب
وز نور عدل تو همه اسلام را نصیب
عون تو را عیان هدی را شده مجیر
جود تو داعیان امل را شده مجیب
مأخوذ فتنه را شده توقیع تو خلاص
بیمار فاقه را شده انعام تو طبیب
از عزم لایح تو گرفتست ماه نور
و ز خلق فایح تو گرفتست مشک طیب
از کوشش تو پشت مساعی شده قوی
و ز بخشش تو باغ ایادی شده خصیب
آمال را خزانهٔ تو منهلی بزرگ
و اشراف را ستانهٔ تو منزلی رحیب
کوثر ز آب لطف تو گیرد ضیا همی
دوزخ ز تاب خشم تو گیرد همی لهیب
بر چهرهٔ خصال تو عفت شده نقاب
بر درگه جلال تو دولت شده نقیب
چون باد در بلاد ثنای ترا مسیر
چون خمر در عروق هوای ترا زبیب
ز آبا وامهات جهان در کنار ملک
نامد زمانه را خلفی مثل تو نجیب
هر خطه ای بسعی جمیل تو ملک را
نصری بود من الله و فتحی بود قریب
با عدل کامل تو و با امن شاملت
کوتاه شد ز ساعت اغنام دست ذیب
تو در بلاد ترک و بطاریق روم را
از آتش صلابت تو سوخته صلیب
هستی محب شرع حبیب از صفای دل
صد جان فدای چون تو محب و چو تو حبیب
روزی که پنج ها شود اندر مصاف گاه
از خون کشتگان ملک الموت را خضیب
از سم تازیان بمجره رسد غبار
وز جان صفدران بثریا رسد نهیب
گردد ز باد کینه بنای رجا خراب
گردد ز ابر فتنه درخت بلا رطیب
جامی دهد حسام تو آن روز بس مخوف
کاری کند سنان تو آن روز بس مهیب
باطل شود ز حمله تو باس هر شجاع
زایل شود ز هیبت تو عقل هر لبیب
سعد نجوم تابع و اقبال تو امام
فرق ملوک منبر و شمشیر تو خطیب
ای عاشق شمایل تو طبع هر کریم
وی بندهٔ فضایل تو جود هر ادیب
از بس لطیف ها که تمامست در سخن
نظم تو گشت معجز و نثر تو شد عجیب
پیش بدایع تو بود نظم من چنانک
آواز زاغ پیش نواهای عندلیب
طبع تو هست بحر و کلام تو هست در
آری ز بحر زادن در کی بود غریب ؟
تا لذت شگرف بود وصلت نگار
تا راحت بزرگ بود غفلت رقیب
بادا ز اهتمام تو طبع ولی فرح
بادا ز انتقام تو جان عدو کئیب
احداث را مباد در ایوان تو حضور
و اقبال را مباد ز درگاه تو نصیب
بادا بساط خانهٔ احباب تو نعیم
بادا سماع حلهٔ اعدای تو نعیب
افشانده از خزانهٔ تأیید آسمان
بر فرق تو جواهر دولت کف خضیب
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۵۶ - در مدح کمال‌الدین محمود خان
ای بعزم تو فتح را پیوند
پست با همت تو چرخ بلند
خان عادل تویی و از عدلت
هست چون خلد عدن خطبه چند
دین حق را کمالی و مرساد
بکمال تو از زوال گزند
از تو بر فرق نیک خواهان تاج
و زتو بر پای بدسگالان بند
خسروان را بمهر تو ایمان
سروران را به جان تو پیوند
خار با یاد مجلس تو چو گل
زهر با مهر حضرت تو چو قند
ناصح از دولت تو یابد کام
حاسد از صولت تو گیرد پند
مملکت بر کنار نشاندست
از تو امیدوار تر فرزند
کشت زار امید شد تازه
تا کفت تخم جود بپراکند
پردهٔ جهل علم تو بدرید
خانه ظلم عدل تو بر کند
لفظ تو گوشها بدر آراست
خلق تو مغزها بعطر آکند
برنخیزد مگر به نفع الصور
هر مه را زخم تیغ تو بفکند
خسروا، بوده‌ام بهر وقتی
از قبول در تو روزی مند
دسته‌ اعراض تو مرا امروز
سوخت بر آتش عنا چو سپند
گشته ام بی عنایت تو دژم
مانده ام بی رعایت تو نژند
چرخ بیدادگر بروی آورده
این چنین محنتم بهریک چند
حال بنده به کام بدخواهست
اندرین حال بنده را مپسند
تا بود پشت عاشقان چو کمان
تا بود زلف دلبران چو کمند
باد گیتی به امر تو راضی
باد گردون بحکم تو خرسند
سوی صدر رفیعت آورد
عاملان تو مال چاچ و خجند
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - نیز در مدح اتسز
تویی که صبح عدو هیبت تو شام کند
امور ملک مثال تو با نظام کند
زصبح تیغ تو روشن ترست و هیبت او
حیات حاسد تو تیره تر زشام کند
عنایت فلکی نزد تو مقیم شود
سعادت ابدی پیش تو مقام کند
خطای محض بود ، هر که باعطای کفت
حکایت کرم از حر و از غمام کند
بعمر خویش نبیند بجز سلامت نفس
هرآنکه بر تو و انصار تو سلام کند
همی نداند گردون که از جواهر سعد
نثار فرق نکو خواه تو کدام کند ؟
زمانه زهر کند باده را بجام اندر
چو دست حاسد جاه تو کدام کند
کفایت تو بنظم جهان مثال دهد
عنایت تو بکار هدی قیام کند
قیاس نیست مر آن وقفه را که با اعدا کند
خیال خیل نهیب تو در منام کند
زخلق فایح تو مشک بوی تحفه برد
زعزم لایح تو صبح نور وام کند
معالی از قبل کسب مفخرت شب و روز
همی بحبل جوار تو اعتصام کند
چه فخر باشد ازین بیشتر معالی را؟
که خویشتن بجوار تو نیک نام کند
ستانهٔ تو مقام امانی و امنست
خنک تنی که مقام اندرین مقام کند!
بدین حریم اگر طیر و وحش امان گیرند
خدای عز و جل صیدشان حرام کند
بهرکجا که در اطراف عالم آزادیست
مکارم تو مرو را همی غلام کند
یقین شمر که فلک ناتمام نگذارد
بهر چه همت عالیت اهتمام کند
تو عزم کن بهمه کارهای معظم و بس
که چون تو عزم کنی آسمان تمام کند
بانتقام عدو ، شخص خویش رنجه مدار
که خود فلک ز عدوی تو انتقام کند
اگر چو مرغ بد اندیش تو بر آرد پر
برو فضای جهان هیبت تو دام کند
خدایگان ، آنی که چرخ توسن را
سیاس تو بیک تازیانه رام کند
یکی غلام تو تحویل صد پیام دهد
یکی پیام تو تأثیر صد حسام کند
چو دست عدل تو خنجر برآورد ز نیام
زمانه خنجر احداث در نیام کند
هر آن پیام که از صدر تو رود ، گردون
بجان متابعت حکم آن پیام کند
گذر بخاک در تو نکرد یارد اد
و گر کند گذر از راه احترام کند
همیشه تا که بهر ماه ، ماه یک باری
همه منازل گردون بزیر گام کند
قوام ملک تو بادی ، که کار عالم را
همین مهابت تو ملک با قوام کند
زبهر قهر شیاطین مه صیام رسید
که تا بدان دل اسلام شاد کام کند
بمان تو دایم و آن کن ز قهر با حساد
که بر سپاه شیاطین مه صیام کند
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - در مدح اتسز خوارزمشاه
بهار باز جهان را همی بیاراید
جمال چهرهٔ بستان همی بیفزاید
بسان جلوه گران گوش و گردن گیتی
بگونه گونه جواهر همی بیاراید
سحاب روی شکوفه همی بیفروزد
شمال جعد بنفشه همی بپیراید
یکی‌ بکوه و بصحرا گلاب می‌ریزد
یکی بباغ و بستان عبیر می ساید
بهار نایب رضوان شدست، گرنه چرا
در خزاین جنات عدن بگشاید ؟
گلست شاه و ریاحین همه سپاه ویند
چنین سپه را لابد چنان شهی باید
گلست آری شاه و بنام او اینک
ز خطبه کردن بلبل همی نیاساید
دهان سوسن آزاده را بمدحت گل
زبان دهست و گر اضعاف ده بود شاید
گشاده نرگس چشم امید را همه شب
که صبح بردمد و گل جمال بنماید
گرفته لاله بکف جام لعل و مانده بپای
مگر ببزم خودش گل شراب ‌فرماید ؟
بنفشه پیش در افکنده سر مسخروار
ز خط طاعت گل نیم خطوه نگراید
مگر منازغ گل گشت ارغوان، ور نی
چرا سپهر تن او بخون بیالاید
گل، گرچه هست قوی ، با سپاه خود هر روز
بپیش خدمت اخلاق شهریار آید
ابوالمظفر ، اتسز، که همت عالیش
بزیر پای فلک را همی بفرساید
ز طبع او همه انعام و محمدت خیزد
ز دست او همه احسان و مکرمت زاید
حسام او چو درخشید، چذخ کی ماند؟
سپاه او چو بجنبید ، کوه کی پاید؟‌
بسان مهرهٔ مارست مهر او نافع
و لیک کینش چون زهر مار بگزاید
خدایگانا، چون وهم، امر نافذ تو
بیک زمان همه آفاق را بپیماید
تویی که طبع تو با ظالمی نیامیزد
تویی که عدل تو بر ظالمان نبخشاید
روان چرخ بجز طاعت تو نپسندد
زبان دهر بجز مدحت تو نسراید
ز روی جود بنان تو گرد بنشاند
ز تیغ فصل بیان تو زنگ بزداید
ستاره پیمان با ناصح تو می‌بندد
زمانه انجام دندان با حاسد تو می‌خاید
که گشت یارد منکر بلند قدر ترا؟
بگل فروزان خورشید را که انداید؟
چو چنگ پیش تو هر کو بخم ندارد پشت
سرش چو نای ز تن خنجر تو برباید
همیشه تا که به بپیش محققان سخن
بقصد هیچ خردمند را بندراید
گزیده باد، هر آن کت بمهر بگزیند
ستوده باد، هرآن کت بطبع بستاید
تن تو باد براحت؛ که بدسگال ترا
روان بر آتش محنت همی بپالاید
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۸۶ - نیز در مدح اتسز گوید
ای بسته و گشاده بسی دشمن و حصار
در هر دو حال باد ترا کردگار یار
تأیید تو شکسته بیک حمله صد مصاف
اقبال تو گشاده یک لحظه و صد حصار
بر موجب رضای تو ایام را مضا
بر مرکز مراد تو افلاک را مدار
نازی که نیست آن ز جناب تو هست رنج
فخری که نیست آن ز جناب تو هست عار
گردون بخیل شد ، که نیاورد چو تو جواد
گیتی عقیم شد که نزاد چو تو سوار
شمعیست مهر تو ، که بقا باشدش فروغ
خمریست کین تو که فنا باشدش خمار
گوش زمانه امر ترا بوده مستمع
چشم سپهر ملک ترا کرده اننتظار
نیز عقاب شکل تو در صیدگاه حرب
ارواح دشمنان شریعت کند شکار
اندر کف جلالت تو خامهٔ شرف
اوراق مکرمات و محامدت کند نگار
بنوشته دست عون الهی بخط فتح
بر صفحهٔ حسام تو آیات اعتبار
وقتی که بر زمین فتد از زلزله فزع
جایی که بر فلک رسد از معرکه غبار
از گرد فتنه دیدهٔ گردان شور ضریر
وز تیر کینه سینهٔ شیران شود فگار
صحن جهان زشنهٔ باره پر از غریو
روی فلک زآتش حمله پر از شرار
آنگه ترا نباشد جز گیر و دار شغل
و آنجا ترا نباشد جز طعن و ضرب کار
ای بس بزرگ را ! که کند حملهٔ تو خرد
وی بس عزیز را ! که کند خنجر تو خوار
شاها، زمانه بر تن من کار زار کرد
وز کار زار خویش مرا کرد کار زار
زین نا صبور دهر تنم گشت نا صبور
زین بی قرار چرخ دلم گشت بی قرار
اکنون مرا ز کل جهان ، در نجات جان
بر تست اعتماد ، پس از فضل کردگار
بگریخت در جوار تو جانم از آنکه نیست
از جور روزگار امان ، جز درین جوار
در سایهٔ رفیع جناب تو جان من
زین زینهار خوار فلک جست زینهار
جان نژند و شخص ضعیف مرا بفضل
در زینهار دار ، ازین زینهار خوار
تو شهریار عادل و در عهد تو بظلم
شاید که روزگار بر آرد ز من دمار ؟
با روزگار گر تو بگویی : مکن ، بست
داند صلاح خویش بدین مایه روزگار
شاها ، خدایگانا ، گردا ، مظفرا
چرخی و روزگار ، تو در قدر و اقتدار
بر دین و ملک آنکه ترا شهریار کرد
بر نظم و نثر کرد مرا نیز شهریار
آنم که هست خاطر من گنج شایگان
و آنم که هست گفتهٔ من در شاهوار
آرندهٔ نوادر گیتی ، سپهر پیر
گو : در فنون فضل جوانی چو من بیار
حقا که تا بحشر بسنده است دهر را
آثار من قلاید اعناق افتخار
تا شب بپیش اهل هنر نیست همچو روز
تا گل بزند مرد خرد نیست همچو خار
هرگز مباد کوکب بخت ترا غروب
هرگز مباد مرکب جاه ترا عثار
از آتش سنان تو وز آب تیغ تو
بادا چو باد دشمن ملک تو خاکسار
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۰۷ - نیز در مدیحه گوید
ای بتو چشم مکرمات قریر
قدر تو بر فلک نهاده سریر
آفتاب جلالی و ترا
نیست مانند آفتاب نظیر
چاکر طبع تست بحر محیط
بندهٔ دست تست ابر مطیر
چرخ را بر ارادت تو مدار
ماه را بر اشارت تو مسیر
گشته بخل از سخاوت تو نفور
کرده ظلم از سیاست تو نفیر
باطل از لفظ تست در و گهر
کاسد از خلق تست مشک و عبیر
فکرت ثاقب تو در گیتی
بکم و بیش عالمیست خبیر
نظر صایب تو در عالم
ببد و نیک ناقدیست بصیر
دشمنان را خلافت افگنده
در عذاب جحیم و هول سعیر
دوستان را وفاقت آورده
بنعیم مقیم و ملک کبیر
بر کشیده سپهر با عظمت
هست در جنب همت تو حقیر
تابع دولت جوان تو شد
در همه کارها زمانهٔ پیر
نیزهٔ تو طویل و عمر عدو
هست از آن نیزهٔ طویل ، قصیر
بجوار تو ملک گشته عظیم
بقبول تو فضل گشته خطیر
مملکت را همی دهی ترتیب
مکرمت را همی کنی تقریر
حشمتت آمنست از تبدیل
دولتت فارغست از تغییر
از علو تو چرخ با تخجیل
وز سخای تو بحر با تشویر
داعیان را تویی بجود مجیب
خایفان را تویی با من مجیر
کمترین ارتحال تو گه نطق
مایهٔ فکرت هزار دبیر
گر چه شبگیر لذت شاهان
نیست در عصر جز بجام عصیر
هست لذت ترا بحمدالله
از شبیخون کفر در شبگیر
آخر از نغمهٔ اغانی به
بهمه حال نغمهٔ تکبیر
هر چه تدبیر تو بود از چرخ
همه بر وفق آن رود تقدیر
من برآنم که ملک عالم را
بود خواهد بجلس تو مصیر
اندر آرد فلک بطوع و بطبع
زیر احکام تو قلیل و کثیر
چاکر تو شوند خان و تگین
بندهٔ تو شوند میر و وزیر
در رمانه ز عدل و بخشش تو
کس نه مظلوم بیند و نه فقیر
تا لب نیکوان بود چو عتیق
تا رخ عاشقان بود چو زریر
باد در دام تو ستاره رهین
باد در بند تو زمانه اسیر
زیر زنجیر پای دشمن تو
دست تو سوی زلف چون زنجیر
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۱۳ - همه در مدح اتسز گویند
ای در نظم گشته از تو فراز
در عدل تو بر خلایق باز
عالمی را بخدمت تو پناه
امتی را بحضرت تو نیاز
قدر تو بر سپهر جوید سبق
رأی تو با ستاره گوید راز
بدسگال تو در مضایق رنج
نیک خواه تو در حدایق ناز
کعبه ای گشته صدر تو ز شرف
کاسمانش برد بمعجز نماز
طایر بخت باز کرده جناح
گرد ایوان تو کند پرواز
کین تو سوی محنتست دلیل
مهر تو سوی دولتست جواز
یافته جامهٔ معلی و مجد
از صفات ستودهٔ تو تراز
یک شکوه تو و هزار عدو
یک عدد شیر و صد هزار گراز
بر کند کوشش تو دیدهٔ شرک
پر کند بخشش تو معدهٔ آز
گر تو در مشکلی کنی اطناب
ور تو در نکته ای کنی ایجاز
جز بفرخندگی نینجامد
هر چه اقبال تو کند آغاز
قدرت تو مجاور رحمت
وعدهٔ تو مقارن انجاز
گشته دشمن اسیر صولت تو
چون کبوتر اثیر مخلب باز
بارهٔ تست آن که از صرصر
بیکی تاختن نماند باز
چون خضای خدای سوی نشیب
چون دعای رسول سوی فراز
این جهان با مسیر بارهٔ تو
نیک تنگست ، باره تیز متاز
این هنر را بصدق تو رونق
وی هدی را بجاه تو اعزاز
زود بینی رسیده بی تعبی
ملک از خطهٔ ختا بحجاز
رایت تو کشیده در طمغاج
نایب تو رسیده در شیراز
یک غلام تو والی بلغار
یک وکیل تو عامل اهواز
گشته فرمان بر تو خان ختن
شده خدمت گر تو شاه طراز
هر کجاست مجمعست و مداحی
بر کشیده بمدح تو آواز
در جهان تا سعدتست و شفا
در سخن تا حقیقتست و مجاز
عدت حشمت تو باد تمام
مدت دولت تو باد دراز
عید آمد، بعید شادی کن
دل روشن بتف غم بگداز
گاه بر گاه صفدری بنشین
گاه بر تخت خسروی بگراز
چهرهٔ جود و مکرمت بفروز
رایت فضل و محمدت بفراز
همه چون جان بدسگال بسوز
همه چون کار نیک خواه بساز
من ز تو یافته هزار ضیاع
ز بذمینیه ، ز نوژ اباز
می سزم ارتفاعهای شگرف
بی غم جوی کند و رنج کراز
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۱۸ - در مدح اتسز
ای شاه، جهانی شده‌ای تو ز بدایع
در ذات تو موصوف شد اوصاف طبایع
حلم تو چو اول شد و لطف تو چو ثانی
عزم تو چو ثالث شد و عنف تو چو رابع
وین هفت ستاره، که در این هفت سپهرند
هستند بحکم تو همه غارب و طالع
مر امر ترا دایرهٔ مه شده منقاد
مر ذهن ترا نجم عطارد شده طایع
ناهید گه لهو ترا گشته مسخر
خورشید گه جود ترا گشته متابع
مریخ، که هر لحظه خورد خون جهانی
با خنجر خون‌خوار تو شد خاشع و خاضع
برده مدر سعد ترا اختر سادس
دیده شرف قدر ترا کوکب سابع
با رفعت تو پست بود گنبد ثامن
با همت تو خرد بود قبهٔ تاسع
گر ملک جهان جمله بگیری و نگیری
والله نشود همت والای تو قانع
در رزم بمانند جهانی متجبر
در رزم همانند زمینی متواضع
هستی تو زمانه و اگر نی ز چه معنیست
بر اهل زمان از تو مضرات و منافع؟
ور نیست درت کعبهٔ اقبال چرایند
سوی درت ابنای شرف ساجد و راکع؟
از طلعت بایستهٔ راحت ناظر
وز نکتهٔ شایستهٔ تو لذت سامع
پیراسته از بر جزیل تو مقاصد
و آراسته از ذکر جمیل تو مجامع
از قاعدهٔ دولت و از بیضهٔ اسلام
احداث جهان را شده شمشیر تو دافع
طبعت فضلا را صدف در معانی
گنج ضعفا را هدف تیر مطامع
شاها، تویی آنکس که بر اصحاب شریعت
شد خدمت تو فرض پس از طاعت صانع
درگاه رفیع تو در ایام شداید
هم مشرب عطشان شد و هم مطعم جایع
جای غزل و جای دعا مدح تو خوانند
می خواره بمی خانه و زاهد بصوامع
تشبیب از آن افگنم از شعر در آغاز
کابیات بود بی‌شرف مدح تو ضایع
اول بثنای تو کنم نظم لطایف
و آخر بدعای توکنم ختم بدایع
کاشعار مرا، گرچه بود معجب و معجز
و ابیات مرا، گر چه بود رایق و رایع
رونق ندهد جز بثنای تو مبادی
فرخ نشود جز بدعای تو مقاطع
تا هست صلاح همه عالم بسیاسات
تا هست نظام همه عالم بشرایع
بادا همه اخبار معالی تو سایر
بادا همه آثار مساعی تو شایع
از غدر جهان را شده تهدید تو زاجر
جور فلک را شده انصاف تو مانع
گه طبع ولی شاد کن از نعمت فاخر
گه نسل عدو قطع کن از خنجر قاطع
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۲۱ - در مدح اتسز
ای ز اخلاف تو تازه گشته آثار سلف
مملکت را چون تو نآمد از سلف هرگز خلف
زان خلف ماندی ز شاهان سلف ایام را
کز تو در فردوس آسودست ارواح سلف
پایگاه شرع را از احترام تو علو
پیشگاه ملک را از احتشام تو شرف
سایلان را مجلس والای تو گشته مآل
خایفان را حضرت میمون تو گشته کنف
کسب کرده راعی انعام تو در هر مکان
نصب کرده داعی انصاف تو در هر طرف
در سخن هستت هزاران در فاخر در دو لب
در سخا هستت هزاران بحر زاخر در دو کف
دانشی گویی، که جهان را امانی از عذاب
رامشی گویی، که دل‌ها را نجات از لهف
بنده بودن صدر والای ترا خیرالامور
مدح گفتن ذات میمون ترا خیرالاحرف
نیست یک جان کو بصدر تو ندارد صد هوا
نیست یک دل کو بمدح تو ندارد صد شعف
هست از نور بیان تو معانی مقتبس
هست از بحر بنان تو ایادی معترف
چون دلیران بر کشند از بهر گیر و دار غو
چون سواران بر کشند از بهر ننگ و نام صف
نیزه‌های مار شکل از سینه‌ها سازد غلاف
گرزهای گاو سار از مغزها یابد غلف
از سحاب تیغ ها آفاق گردد پر زنم
وز نهیب حمله ها ایام گردد پر ز تف
چرخ چون از سهم قوس فتنه بگشاید خدنگ
از سوید ای دل اعدای تو سازد هدف
گردد آن ساعت کام نکوخواهان روا
گردد آن لحظه ز تو عمر بداندیشان تلف
ظلمت گردد کند ایام قهاران چو قار
شعله تیغت کند خفتان جباران چو خف
ای بسا رخها، که بفشانی برو خاک هوان
وی بسا سرها، که بنشانی ازو باد صلف
ای ز اصناف هنر کان زمینت را گهر
وی ز انواع شرف قصر جلالت را شرف
نگسلد همچون ضیا از مهر و رفعت از سپهر
از خصال تو لطایف و وز حدیث تو لطف
هر طرف از نکتهٔ تو درجها اندر حسد
درجهای هر طرف زان درجهای پر طرف
از نهیب گرز گرزه شکل آتش بار تو
سرکشیده آتش اندر سنگ مانند کشف
قدر تو با آسمان همچون ثریا باثری
رأی تو با مشتری همچون زمرد با خزف
حاسدان مانده در رنج و شکنجه همچو چنگ
دشمنانت مانده در زخم و تپانچه همچو دف
هر که آمد سوی صدر تو بحاجت کی بود
مقدمش را جز بانواع امانی منصرف؟
تا بود لاف حکیم از هندسه و ز فلسفه
تا بود فخر فقیه از متفق و ز مختلف
اختران را باد باصدر تو پیمان و عهود
و آسمان را باد از قدرت تو ایوان و غرف
ناظر رأی ترا از چشمهٔ خورشید چشم
خانهٔ جاه ترا از رفرف فردوس رف
سوی درگاهت ز گنج سعد گردون بر دوام
هم هدایا در هدایا، هم تحف اندر تحف
حاسدان بارگاه و دشمنان حضرتت
مانده از در تکلیف احداث فلک اندر کلف
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۴۱ - در مدح اتسز خوارزمشاه
ای حریم صدر تو ترسندگان را چون حرم
از تو گشته بیضهٔ خوارزمشاهی محترم
طایر عدل ترا صحن زمین زیر جناح
ناظر قدر ترا سطح فلک زیر قدم
چرخ گردان بر ندارد جز بفرمان تو گام
دوره گردون بر نیارد جز بپیمان تو دم
مدح احداق شریف تست تسبیح فلک
خاک درگاه رفیع تست محراب امم
در معالی کردهای تو عین صواب
در معانی گفتهای تو همه محض حکم
کرده در اکناف گیتی بسط آیات علوم
کرده بر اطراف گردون نصب رایات همم
از نهیب کوشش تو فتنه را خون شد جگر
وز صدای بخشش تو بخل را پر شد شکم
از پی مدحت دهان بگشاده گیتی چون دوات
وز پی امرت میان بر بسته گردون چون قلم
آنکه از تو زندگانی یافت نهراسد ز مرگ
و آنکه از تو شادمانی دید نندیشد ز غم
با وجود جود تو معدوم شد رسم نیاز
با وجود عدل تو منسوخ شد حکم ستم
فتح موجود و عدم معدوم گشت از تیغ تو
فرع تیغ تست ، گویی هم وجود و هم عدم
عدل کسری با دل دارا ترا گشتست جمع
جاه قیصر با جلال جمع ترا گشتست ضم
هم بتو تسلیم خواهد کرد دست روزگار
تاج کسری ، تخت دارا ، قصر قیصر ، ملک جم
ای تن اشراف کرده قید ز انواع منن
وی دل احرار کرده صید ز الطاف شیم
باره سوی صید راندی ، تاز خون وحش و طیر
سنگ وادی شد عقیق و خار صحرا شد بقم
ای دو دست فایض تو بر کمان چرخ رام
در دو دست سخت تو تیر و کمانی سخت هم
زان کمان و تیر صید بخت تو تیر فلک
زین کمان و تیر صید دست تو شیر اجم
خسروا ، صاحب قرانا ، نزد ابنای خرد
هست در دنیا بقای جاودان خیر النعم
چیست تفسیر بقای جاودان ؟ نام نکو
وان ز کسب محمدت خیزد ، نه از کسب درم
حاتم و اشراف برمک مادحان پرورده اند
گشت باقی نام ایشان تا قیامت ، لاجرم
موکب محمود در غزنین واز انعام او
گشته قارون مادحان اندر عرب وندر عجم
شعرهای عنصری و عسجدی تا روز حشر
ماند بر دیباچهٔ آثار خوب او رقم
میرداد ، ار بوالمعالی را نپروردی چنان
در معالی کی شدی گرد همه عالم علم ؟
از امیر داد شعر بوالمعالی ماند و بس
چون خیالش گشت زایل در همه خیل و حشم
نی چو بنده بوالمعالی در فضل و هنر
نی امیر داد چون تو بود در جود و کرم
باشد الحق لایق ایام تو گر من شوم
ز احتشام صدر تو چون بوالمعالی محتشم
تا ز مصنوع و ز صانع هست پیدا نزد عقل
هم علامات حدوث هم امارات قدم
نام تو بادا بلند و نام بد گوی تو پست
عمر تو بادا فزون و عمر بدخواه تو کم
از شهان و خسروان در صحن لشکرگاه تو
هم سرادق بر سرادق ، هم حشم اندر حشم
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۵۳ - در ستایش اتسز
اعلام چرخ برد بر اطراف آسمان
دست ظفر بقوت تیغ خدایگان
خورشید خسروان ملک اتسز، که دور چرخ
صاحب قران نیاورد چون او بصد قران
شاهی ، که هست حشمت او ملک را پناه
شاهی که هست عصمت او شرع را امان
اسلام در حمایت او یافته قرار
اقبال بر ستانهٔ او یافته مکان
امرش روان شده باقالیم شرق و غرب
وز بیم او شده تن بدخواه بی روان
آنچ او دهد ز در و ز گوهر بساعتی
درصد هزار سال نخیزد ز بحر و کان
در عهد ملک او ، که جوان باد بخت او
از سر جهان پیر دگر باره شده جوان
از شوق بزم او ، که بود رشک باغ خلد
چون طلعت بهار شد آراسته خزان
شمشیر اوست شعلهٔ آتش و زین سبب
از خانمان خصم برآرد همی دخان
چون عزم او عنان بسوی کشور کشد
با عزم او بود ظفر و فتح هم عنان
شاها ، خدایگانا ، بر همت جهاد
راندی و هر چه هست ترا کام آن بران
با لشکری ، که چون گه هیجا کشید صف
آن صف ز قیروان برسد تا بقیروان
هر یک بگاه وقفه چو کوهی بود متین
هر یک بگاه حمله چو بادی بود بزان
کردی بزخم تیغ ز اشخاص اهل شرک
بالای کوهسار چو صحرای هفت خوان
هامون ز خون تازه بپوشید پیرهن
گردون ز گرد تیره برافگند طیلسان
تو در مصاف رانده و خاک مصاف گاه
تیغ بنفشه فام تو کرده چو ارغوان
از شخص کشته تیغ سوری شگرف ساخت
بودند وحش طیر در آن سور میهمان
تیغ تو کرد سیر همه وحش و طیر را
زین بی دریغ تر که شنیدست میزبان ؟
ای شرع را عنایت جاه تو کارساز
وی ملک را مهابت تیغ تو پاسبان
خورشیدوار جود ز انعام تو پدید
سیمرغ وار ظلم ز انصاف تو نهان
اعدا و اولیای تو در شیونند و سور
زان تیغ سرفشان و از آن دست زرفشان
از مایهٔ نوال تو آرایش زمین
در سایهٔ جلال تو آسایش زمان
آنجا که خدمت تو ، ز دولت بود اثر
و آنجا که رایت تو ، ز نصرت بودنشان
شاها ، چنانکه هست مرا فضل بی قیاس
از جور چرخ هست مرا رنج بیکران
جانم رسید از ستم جاهلان بلب
کارم رسید از حسد حاسدان بجان
مردم بفضل سود دو عالم طلب کنند
بخشای بر کسی که ز فضلت برد زیان
پزیرفتم از خدای کزین پس نباشدم
با هیچکس مخاصمت از را امتحان
چون نیست خصم ، با که کشم تیغ از میان ؟
چون نیست مرد ، با که نهم تیر در کمان ؟
والی دو زبانم ، خود را چه افگنم
در معرض خصومت یک مشت بی زبان ؟
از نظم من برند بهر خطه یادگار
وز نثر من برند بهر بقعه داستان
هم کاتب بلیغم و هم شاعر فصیح
هم صاحب بیانم و هم صاحب ینان
ابریست طبع من ، که ز باران حلم او
آراسته است عرصهٔ گیتی چو بوستان
قومی ، که بسته اند میان بر خلاف من
جویند نام خویش همی اندران میان
لیکن نه آگه اند که : از کین اهل علم
چیزی بدست ناید ، جز عار جاودان
بوجهل را نبینی ؟ کز کین مصطفی
ملعون این جهان شد و مخذول آن جهان
مرد آن کسست کز حسنات خصال خویش
خود را عصام وار کند قطب خاندان
ای طایفه نه بر سنن استقامتند
آه ! ار شود سرایر این طایفه عیان
تو حافظ منی و نباشد ز گرد باک
آن گوسفند را که چو موسی بود شبان
تا چون عیان نیاشد در راستی خبر
تا چون یقین نباشد در روشنی گمان
ملک تو باد محکم و عز تو پایدار
عیش تو باد خرم و طبع تو شادمان
دیوانه وار دشمن تو باد دل سبک
آنگاه بر دل سبک او غم گران
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۶۰ - در مدح اتسز
فغان من از نعرهٔ پاسبان
که افگند تعجیل در کاروان
سبک برگرفتند بار مرا
نهدند بر سینه بار گران
برفت آن مه آسمان و ز رنج
ندانم زمین را همی ز آسمان
برفت او و جان شد ز شخصم برون
روان گشت و خون شد ز چشم روان
مرا بود زین پیش از دل اثر
مرا بود زین پیش از جان نشان
کنون عشق دلبر بفرسود دل
کنون هجر جانان بپالود جان
ز من گشته جان جهانم جدا
ز من گشته چشم و چراغم نهان
بگریم در اندوه چشم و چراغ
بنالم ز تیمار جان جهان
چو تیر از کمان تا برفت آن نگار
ز غم قد چون تیر من شد کمان
ز مویه چو موییست شخصم نزار
ز ناله چو نالیست قدم نوان
همه لهو ایام من شد عنا
همه سود آمال من شد زیان
کنون از ریاحین دیدار او
بود روح را نزهت بوستان
ز بویش مراحل پر از رایحه
ز رویش منازل پر از ارغوان
ز اقبال او کاروان را براه
چو خرم بهاریست اندر خزان
کنون کین جهان جوان گشته را
نهادند در دست پیری نهان
سزد گر بگیرم بیاد نگار
می پیر از دست شاه جوان
خداوند خارزمشه ، آنکه اوست
ز چنگ حوادث جهان را امان
نزادست گردون چنان پادشاه
ندیدست عالم چنو قهرمان
ظفر را شده تیغ او مقتدا
خرد را شده تیغ او ترجمان
سخابی کفش همچو سر بی خرد
هنر بی دلش همچو تن بی روان
برایش چو کردم وقت سجود
زبان را بحبس دهان امتحان
مگر خواصت گردون سزای عدوش
که کردند محبوسش اندر دهان
بود بی بیانش معانی چنانک
دهان بی زبان و زبان بی دهان
ایا شهریاری که روز نبرد
بود در سپاه تو صد پهلوان
همه ناسخ ملک افراسیاب
همه صاحب عدل نوشیروان
در اتباع هر پهلوانی بود
هزاران هزاران هز بر ژیان
همه همچو بهمن بوقت ضراب
همه همچو رستم بوقت طعان
برآورده هر پهلوانی دمار
هم از قصر قیصر ، هم از خان خان
زهی عون تو اهل دین را پناه
زهی سعی تو تیغ حق را فسان
رسوم معالی تو بی قیاس
فنون ایادی تو بی کران
فلک را شده حکم تو پیشرو
جهان را شده عدل تو پاسبان
ز جود تو پر معدهٔ حرص و آز
و لیکن تهی معدهٔ بحر و کان
گمان تو برتر بود از یقین
وگر چه یقین برترست از کمان
ایا شهریاری ، که چون آفتاب
بود با تو اقبال گردون عیان
تو دانی که: چون من ندیدست کس
ببحر بنان و بسحر بیان
هنر گشته باخاطر من قرین
خرد کرده با فکرت من قران
مرا عز نفسست ، تا عز نفس
مرا مانعست از مقام هوان
نیم جز ز انعام تو مال جوی
نیم جز بدرگاه تو مدح خوان
نکرد ستم از غیر تو اقتراح
بیک قطره آب و بیک لقمه نان
بایزد ، که افلاک او آفرید
که گر من بر افلاک سازم مکان
بر آن تفاخر نیارم که من
نهم سر بخدمت برین آستان
همی تا بود نور ضد ظلام
همی تا بود نار اصل دخان
همه عز نفس از دقایق بیاب
همه کام دل بر حقایق بران
بجاه اندرون تا قیامت بپای
بملک اندرون تا قیامت بمان
بپای طرب فرش شادی سپر
بدست کرم تخم زادی فشان
ز اقبال تو تا بروز قضا
بماناد ملک اندرین خانمان
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۷۸ - در مدح ملک اتسز
ای از همه خلق اختیار گشته
دین را سبب افتخار گشته
در کسب معالی دلیر بوده
بر اسب معانی سوار گشته
گردون ، که زمین را در و قرارست
از هیبت تویی قرار گشته
رخسارهٔ عیش مخالفانت
از باد عنا پر غبار گشته
تادیب موالیت پیشه بوده
تهذیب معالیت کار گشته
از بهر شرف هر دو دست دولت
در دامن تو استوار گشته
بر اهل هدی آفرینش تو
محض کرم کردگار گشته
فعلت همه اصل سداد بوده
ذاتت همه عین وقار گشته
دشمن ز شراب عداوت تو
سر گشتهٔ رنج خمار گشته
رایت فلک دولتست و او را
بر قطب اصابت مدار گشته
در حرب تو چون حیدری و تیغت
در دست تو چون ذوالفقار گشته
رمح تو ز اعجاز دولت تو
در دیدهٔ حساد خار گشته
با جود یمین تو کوه و دریا
از زر و گهر بی یسار گشته
اسرار نهان کوکب عشر
پیش دل تو آشکار گشته
خورشید بر آتش نهیب تو
بسیار کم از یک شرار گشته
آن لفظ تو کزوی گهر بر شکست
در گوش هنر گوشوار گشته
عفو تو چو سازنده نور بوده
خشم تو چو سوزنده نار گشته
امروز بعدل تو شده مؤدب
گردون که خلیع العذار گشته
خوارزمشه عادل ، ای قبولت
دفع ستم روزگار گشته
وی شرح مقامات تو جهان را
صدر ورق اعتبار گشته
بی دولت صدر تو بوده حاشا
یک مهنت من صد هزار گشته
بر من بد این بیشمار اختر
چون نعمت تو بیشمار گشته
از نکبت گردون لاجوردی
روزم بسیاهی چو قار گشته
در واقعهٔ روزگار گیتی
دور از تو مرا کار زار گشته
امروز دگر باره من بجاهت
بر کام دلم کامگار گشته
بر تخت امان مستقر گرفته
بر خیل طرب شهریار گشته
چو سرو شده در ریاض جودت
آن پیکر چون نی نزار گشته
دیدار تو ، ای آفتاب شادی
غمهای مرا غمگسار گشته
تا وقت بهاران بود زمین را
از سبزه شعار و دثار گشته
بادا ز اثرهای دستبردت
آثار هدی پایدار گشته
ذات تو جهان را ، ز شهریاران
تا روز قضا یادگار گشته
از آب دو چشم وز آتش دل
چون باد عدو خاکسار گشته
با صدر تو دولت شده مقارن
با بخت تو اقبال یار گشته
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۸۲ - در مدح ملک اتسز
ای علم تو دین را نظام داده
حلم تو زمین را قوام داده
اسباب معالی و محمدت را
طبع و دل تو نظام داده
نصرت بر تو مقام جسته
دولت بکف تو زمام داده
در شرع مروت کف جوادت
فتوای حلال و حرام داده
از گنبد بیدادگر بمردی
انصاف تو داد کرام داده
خلق تو بگل بوی سفته کرده
رای تو همه نور وام داده
اخلاق تو را خالق خلایق
اوصاف معلی تمام داده
افلاک سوی خاک بارگاهت
بر موجب طاعت پیام داده
قدر تو علو چون سپهر جسته
دست تو عطا چون غمام داده
ترتیب مهمات هفت کشور
رای تو بیک احتمام داده
اقرار بشاگردی رشادت
در منهج دین هر امام داده
احباب و اعادیت را جلالت
هم نصرة و هم انهزام داده
آنرا بصف اختصاص برده
وین را بکف انتقام داده
ای رانده بتعجیل و طاغیان را
پندی بزبان حسام داده
بیجاده صفت کسوت زمین را
از خنجر فیروزه فام داده
در معرکه صبح مخالفان را
تیغ تو سیاهی شام داده
دست همه گردان ببند بسته
پای همه شیران بدام داده
از خون و تن خصم دام و دد را
در دشت شراب و طعام داده
بگرفته مهینه ولایتی را
وانگه بکهینه غلام داده
بدخواه تو از ملک و ملک رفته
انصار ترا بوم و بام داده
شد سوخته خرمن ، که داشت مسکین
دل را بطمع های خام داده
ای از لب سیحون نهیب جیشت
آشوب بکفار شام داده
آورده همه مال آل یافث
پس تحفه باولاد سام داده
زین فتح جلیل الخطر ، سعادت
مژده بعراق و بشام داده
باز آمده سوی سرای دولت
اعلام هدی را نظام داده
تدبیر همه شرق و غرب کرده
روزی همه خاص و عام داده
خلقت همه حمد و مدیح گفته
بختت همه کام و مرام داده
ای قبلهٔ اقبال تو قبولت
زوار ترا نان و نام داده
ای جاه مرا ز جور گیتی
در منزل عصمت مقام داده
از حلهٔ راحات جامه کرده
وز بادهٔ لذات جام داده
جان را و روان را سوی امانی
سعی تو نوید خرام داده
من بر تو سلام امید گفته
جود تو جواب سلام داده
در روضهٔ عدل توام زمانه
امروز دلی شاد کام داده
وز بعد پراکندگی ، نوالت
احوال مرا التیام داده
در غالب من خون و مغز برت
تحفه بعروق و عظام داده
تا خیل ضیاهست هر شبانگاه
نوبت بسپاه ظلام داده
بادی تو بناز و بکام و لطفت
احباب ترا ناز و کام داده
ساقی نوایب مخالفت را
از جام مصایب مدام داده
وز چرخ وز انجم موافقت را
اقبال تو اسب و مقام داده
بر اسم تو ورسم ملکت ، ایزد
منشور بقا بر دوام داده
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۸۵ - در مدح ملک اتسز
ای زلف مشک فام تو لاله سپر شده
دلها بپیش غمزهٔ تیرت سپر شده
با گونهٔ دو عارض و با طعم دو لبت
بازار لاله رفته و آب شکر شده
ای بسته بر میان کمر جور وزین قبل
اندر میان دو دست مرا چون کمر شده
تو رفته از کنار من و در فراق تو
از اشک بی شمار کنار شمر شده
پرورده من بخون جگر مر ترا بناز
وز محنت تو غرقه بخون جگر شده
تو برده سر ز عهد من و بی تو عهد عمر
با صد هزار گونه حوادث بسر شده
بی روی و مویت ، ای بعزیز چو سیم و زر
مویم چو سیم گشته و رویم چو زر شده
از خوب خوب تر شده نقش جمال تو
و احوال من ز عشق تو از بدبتر شده
عشق من و جمال تو در کل شرق و غرب
چون مکرمات خسرو غازی سمر شده
خوارزمشاه عالم عادل ، که صدر اوست
اندر زمانه مقصد اهل هنر شده
در جسم ملک حشمت او چون روان شده
در چشم مجد همت او چون بصر شده
در بسط عدل و رفع ستم عهد ملک او
ایام را قرینهٔ عدل عمر شده
با طول و عرض همت بی منتهای او
هفت آسمان و هفت زمین مختصر شده
تأیید را عزیمت او مقتدا شده
و اقبال را سیاست او مستقر شده
هنگام التقای دو لشکر بحربگاه
اعلام او علامت فتح و ظفر شده
ای خار دوستان ز وفاق تو گل شده
وی خیر و دشمنان ز خلاف تر شده
در واقعات علم و در حادثات دهر
امر تو پیشوای قضا و قدر شده
از آتش حسام تو در ضمن معرکه
چون دود جان دشمن تو پر شر شده
گیتی ز بسط تو کمینهٔ نشان شده
گردون ز رفعت تو کهینه اثر شده
در باغ و بوستان معالی و مکرمات
ذکر شمایل تو نسیم سحر شده
در خشک سال حادثهٔ چرخ سفله طبع
انعام تو مبشر رزق بشر شده
گویندگان مدحت و جویندگان زر
سوی جناب تو نفر اندر نفر شده
از اصطناع هاه تو در حق اهل فضل
اندر بلاد مشرق و مغرب خبر شده
من بنده را فضل قبول تو نام و باگ
در جمله بسیط زمین مشتهر شده
دیوان من ز بس غرر مدحهای تو
مانند برج انجم و درج درر شده
فرخ نهال سعی مرا در ثنای تو
انواع لذت دو جهانی ثمر شده
بوده ز جور حادثه احوال من دگر
و اکنون بحسن تربیت تو دگر شده
ما را کنار مکرمت و دوش بر تو
همچون کنار مادر و دوش پدر شده
تا هست چرخ دایر و سیر نجوم او
اصناف خلق را سبب نفع و ضر شده
تا دور حشر باد ، علی رغم روزگار
جاه ترا بقدر مقر قمر شده
بی نهضت سپاه تو از هٔفت فلک
کاشانهٔ عدوی تو زیر و زبر شده
از آتش حسام تو و آب چشم خود
لب خشک مانده خصم تو و چشم تر شده
قربان وعید تو ، که شعر شریعتند
مقبول حضرت ملک دادگر شده