عبارات مورد جستجو در ۷۹۹ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۲۹ - ایضا در مرثیه
مه اوج سیادت میر جعفر
ز علم جعفری چون کامجو شد
به ملک دانش از نوسکه‌ای زد
که نقد علم ازو بس تازه رو شد
چو باد آن گاه راه کعبه سر کرد
وزان خاک وجودش مشگ بو شد
بر او بارید چندان ابر رحمت
که غرق لجه لاتقنطو شد
پس از طغیان طوفان حوادث
چو یونس سیر بحرش آرزو شد
سرشک بحر بر افلاک زد موج
که موجش دام مرغ روح او شد
چو تاریخش طلب کردند گفتم
به دریای اجل یونس فرو شد
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۳۸ - در مرثیه فرماید
آه کامسال اندرین بستان سرای
دهر هر گل را که بهتر دید چید
واندرختی را که خوش‌تر بود پار
چرخ ناخوش خوی از بی‌خش برید
وانکه در برداشت تشریف قبول
دست مرگ اول لباس او برید
لاجرم زان پیشتر کاید ز شیب
شاه راه عمر را پایان پدید
پیک مرگ از دشت آفت بی‌محل
بر سر حافظ محمد جان رسید
وه چه حافظ آن فرید روزگار
کایزدش در عهد خود فرد آفرید
آن که بود از پرتو انفاس او
گرمی هنگامهٔ شاه شهید
وانکه دوران انتظار شغل او
از محرم تا محرم می‌کشید
واندرین ماتم سرا گل‌بانگ او
گوش حوران جنان هم می‌شنید
عندلیب روحش از بستان دهر
از صدای کوس رحلت چون رمید
بهر تاریخش یکی از غیب گفت
عندلیبی باز ازین بستان پرید
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۵ - وله در رثاء
میر عالی رتبه آن مهر سپهر عز و جان
در دری قیمت آن دریا دل والاگهر
زبدهٔ آل نبی سید قوام‌الدین که بود
بی‌نظیر از حسن سیرت در بسیط بحر و بر
چون به آهنگ ریاض خلدو گلزار جنان
بست ازین غم خانه رخت و کرد ازین منزل سفر
میر عالی‌رتبه یک تاریخ او شد در حساب
در دری قیمت او را گشت تاریخ دگر
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۹ - در شکایت فرماید
خسروا شاها جوان دل شهریارا سرورا
ای جهان را عهد نو هنگامه‌ات خرم بهار
ای برای عقل پرور پایهٔ دین پروری
وی به ذات فیض گستر سایهٔ پروردگار
ای تو را در دور بر ما تحت گردون داوری
وی تو را از قدر بر مافوق گردون اقتدار
ای جهان سالار گیتی داور گردون سریر
ای فلک پرگار عالم مرکز دوران مدار
ای نصیبت سلطنت زنجیر بند معدلت
وی به دست مرحمت مشکل‌گشای روزگار
مشکلی دارم ز دست چرخ کم فرصت ولی
مشکلی آسان گشا د دست شاه کامکار
پیش ازین کز شاعری حاصل نمی‌شد یک شعیر
وز ضرورت کرده بودم شعر بافی را شعار
می‌گذشت از جمله اوقاتی ولی پیوسته بود
وام تاجر در میان و مال دیوان بر کنار
وام چون از حد گذشت و راه سودا بسته گشت
بر شکستم من وزین درهم شکست آن کار و بار
وین بتر کز حرف تحصیل آن زمان خود می‌کند
نغمهٔ خارا گذر هر لحظه بر گوشم گذار
من که تا غایت به امید خدیو نامور
قرض خواهان دگر را کرده‌ام امیدوار
چون بود حالم اگر بر سخت گیریهای دهر
نارسیده لطفی از شه در رسد تحصیلدار
کیسهٔ بی‌زر سفرهٔ بی‌نان دل ز بی‌برگی‌های دهر
نارسیده لطفی از شه در رسد تحصیلدار
کیسهٔ بی‌زر سفرهٔ بی‌نان دل ز بی‌برگی به جان
اسب بی‌جو خانهٔ بی‌گندم نفرها غصه‌خوار
کاهم اندر کاهدان نایاب‌تر از زعفران
من به رنگ زعفرانی مانده از خود شرمسار
وانگه از من گه سمان گه آریه خواهه گه چورک
نازبان فهمی که بارد از زبانش زهر مار
ای به دردت رسم اشفاق و فتوت مستمر
وی به عهدت صد انصاف و مروت استوار
بی‌قراری خاصه در شلاق افلاسی چنین
چون تواند داد شلتاقی چنین با خود قرار
مفلس و باقی ستان مال را باهم چه ربط
شاعر و تحصیلدار ترک را باهم چه کار
الحذر زان ترک یوق بیلمز که گاه بی‌زری
پیش او هرچند عذر آرند گوید زر بیار
حسبةلله شاها یا به بخشش یا به خیر
یا بوجه بیع آن درهای فرد شاهوار
کز پی مدحت ز بحر خاطر آوردم برون
کاول از غرقاب بحر دام خود بیرونم آر
گر به آن ارزم که در اصلم خریداری کنی
اصل و فرعم را بخر وآن گه به لطف خود سپار
ورنه قصد خیر کن ای قبله نزدیک و دور
وز سر من حالیا شر محصل دور دار
حیف باشد چون منی که اوقات خود در مدح تو
صرف نتواند نمود از فاقه یک جزو از هزار
گر بمانم بینی از نظمم به آن درگه روان
کاروانهای جواهر را قطار اندر قطار
ور نمانم روزگار شه بماند کانچه من
گفتم اول هم ندارد ثانی اندر روزگار
سالها ننگ از مسمی داشت اسم محتشم
وین زمان هم دارد ای دارای خورشید اشتهار
از هوای کار می‌آید ولیکن بوی این
کاندرین عهد این مسمی را شود از اسم عار
کی بود کی خسروا کز بحر طبع موج زن
کی بود کی سرو را کز ابر فیض فکر بار
بر دل جوهر شناست بشمرم در و گهر
وز کف دریا خواصت پر کنم جیب و کنار
تا پی ضبط حساب دهر باشد در جهان
سال و مه را دخل در ساعات و در برج اعتبار
بر قیاس دهر باشی ای شه صاحبقران
سالهای بی‌قیاس و قرنهای بی‌شمار
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۵۸ - در مدح امین‌الدین فرماید
شهسواری که عرصهٔ گردون
بست حکمش به حلقهٔ فتراک
کامکاری که فارس قدرش
از سمک رخش راند تا به سماک
آصف دهر کش سلیمان وار
خاتم حکم داد ایزد پاک
خلف المصطفی امین‌الدین
زیب ذریت شه لولاک
آن که نسبت به اوج رفعت او
کوتهی کرده پایهٔ ادراک
وانکه نامد نظیر او بوجود
از وجود عناصر و افلاک
در زمانی که غیر فتنه نبود
مقتضای زمانه بی‌باک
به گمان خطای ناشده‌ای
گشت از من نهفته کلفت ناک
دی به ارسال جعبه‌ای نارم
کرد یک باره ز انفعال هلاک
من حیران متهم به گنه
که ز ضعفم زبون‌تر از خاشاک
گرچه زان نار سوختم لیکن
زان گناه نکرده گشتم پاک
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۶۴ - فیلسوف اجل افضل الدین ساوی این قطعه را در آنوقت که خاقانی به رسالت سلطان ارسلان رفته بود بدو فرستاد
کسی که از پس احمد روا بود مرسل
بزرگوار امیر امام خاقانی است
رسول شروان چون خوانی آن بزرگی را
که در جهان سخن ملک او سلیمانی است
رسول بازپسین را هزار گونه قسم
به جان پاک عزیز رسول شروانی است
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۹۲ - در بارهٔ فوت دختر خود
سرفکنده شدم چو دختر زاد
بر فلک سر فراختم چو برفت
بودم از عجز چون خر اندر گل
بر جهان اسب تاختم چو برفت
ماتم عمر داشتم چو رسید
عمر ثانی شناختم چو برفت
محنتش نام خواستم کردن
دولتش نام ساختم چو برفت
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۹۷ - در مدح رکن الدین محمدبن عبد الرحمن طغان یزک
میر کشور گشای رکن الدین
که درش دیو را شهاب کند
حرز امت محمد آنکه ز حلم
کنیتش دهر بوتراب کند
فخر آل طغان یزک که فلک
فلک الدولتش خطاب کند
خیمهٔ دولتش بر آن زد چرخ
که ز حبل اللهش طناب کند
آتش تیغ صرصر انگیزش
زهرهٔ بوقبیس آب کند
عکس رای سماک پیرایش
قلب را کیمیای ناب کند
بخت بیدار خواب دیدهٔ او
فتنه را شیر مست خواب کند
رنگ تیغش میان خون عدو
صوفیی دان که کار آب کند
گر جهان حصن‌های دوشیزه
عقد بندد بر او صواب کند
که عجوز جهان سپید سری است
کز سر کلک او خضاب کند
نوک منقار کبک را عدلش
گاز ناخن بر عقاب کند
آفتاب از کفش به تب لرزه است
کانجم جود فتح باب کند
چون به تب لرزه آفتاب در است
عرق سرد چون سحاب کند
آفتاب ار ز خاک زر سازد
بختش از خاک آفتاب کند
به سخن در خراب گنج نهد
به سخا گنج را خراب کند
دهر چندان مناقبش داند
که به دست چپش حساب کند
گرچه وهنی رسید از ایامش
زودش ایام کامیاب کند
کوه چون سر سپید گشت از برف
چرخ زلفش بنفشه تاب کند
گنج اخلاص داشت خاقانی
زان گهر ریز آن جناب کند
هر سحر گویمش دعای به خیر
ایزد ارجو که مستجاب کند
در غربت اگر ز درد دل نالم
هم نالهٔ من پزشک من باشد
واندر تب اگر مزوری سازم
اشکم تر من تمشک من باشد
گویم همه روز مغز پالایم
و آن را که شنود رشک من باشد
وانگاه پی مغز خشک پالوده
پالودهٔ من سرشک من باشد
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۱ - در مدح قاضی عمربن عبدالعزیز
اقضی‌القضاة عمر عبد العزیز راست
جاهی کز آن ملائکه حرز حریز کرد
او زبدهٔ جلال و چو تقدیر ذو الجلال
ناچیز را ز روی کرامات چیز کرد
تبریز کعبه شد حرمش را ستون عدل
صدر فرشته خلق پیمبر تمیز کرد
آری ز ابتدا حرم کعبه را ستون
هم مکرمات عمر عبد العزیز کرد
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۱۶
من که خاقانیم نموداری
مختصر دیده‌ام ز طالع خویش
گرچه هر کوکب سعادت بخش
برگذر دیده‌ام ز طالع خویش
بیت اولاد و بیت اخوان را
بسته در دیده‌ام ز طالع خویش
لیکن از هشتم و ششم خود را
کم ضرر دیده‌ام ز طالع خویش
بس که بیت الحیات را ز نخست
شیر نر دیده‌ام ز طالع خویش
باز وقت ظفر به بیت‌المال
سگ‌تر دیده‌ام ز طالع خویش
سر خر کو به خواب در بخت است
دورتر دیده‌ام ز طالع خویش
پس به بیداری آزمایش را
دم خر دیده‌ام ز طالع خویش
هست صد عیب طالعم را لیک
یک هنر دیده‌ام ز طالع خویش
که نماند دراز دشمن من
من اثر دیده‌ام ز طالع خویش
بر کس آزار من مبارک نیست
اینقدر دیده‌ام ز طالع خویش
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۳۶ - در شکر ایادی شمس الدین رئیس
من که خاقانیم جفای وطن
برده‌ام وز جفا گریخته‌ام
از خسان چو سار شور انگیز
چون ملخ بر ملا گریخته‌ام
شاه بازم هوا گرفته بلی
کز کمین بلا گریخته‌ام
نه نه شهباز چه؟ که گنجشکم
کز دم اژدها گریخته‌ام
گرنه آزرده‌ام ز دست خسان
دست بر سر چرا گریخته‌ام
ترسم از قهر ناخدا ترسان
لاجرم در خدا گریخته‌ام
از کمین کمان کشان قضا
در حصار رضا گریخته‌ام
من ز ارجیش ز ابر دست رئیس
وقت سیل سخا گریخته‌ام
آن نه سیل است چیست طوفان است
پس ز طوفان سرا گریخته‌ام
الغریق الغریق می‌گویم
ز آن چناند سیل تا گریخته‌ام
گر همه کس ز منع بگریزد
منم آن کز عطا گریخته‌ام
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۵۲ - در شکر ایادی و انعام رئیس شمس الدین والی ارجیش
رفیقا شناسی که من ز اهل شروان
نه از بیم جان در شما می‌گریزم
خطائی نکردم به‌حمدالله آنجا
که اینجا ز بیم خطا می‌گریزم
چه خوش گفت سالار موران که با جم
نکردم بدی زو چرا می‌گریزم
ز بهر فراغت سفر می‌گزینم
پی نزهت اندر فضا می‌گریزم
مرا زحمت صادر و وارد آنجا
عنا می‌نمود از عنا می‌گریزم
قضا هم ز داغ فراق عزیزان
دلم سوخت هم زان قضا می‌گریزم
دلی بودم از غم چو سیماب لرزان
چو سیماب از آن جابه جا می‌گریزم
به تبریز هم پای‌بند عیالم
از آن پای بند بلا می‌گریزم
ز تبریز چون سوی ارمن بیایم
هم از ظلمتی در ضیا می‌گریزم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۷۸ - در مدح عز الدین ابو عمران
دبیران را منم استاد و میران را منم قدوه
مرا هم قدوه هم استاد عز الدین بوعمران
دمی کز روح قدس آمد سوی جان بنت عمران را
مرا آن دم سوی جان داد عز الدین بوعمران
وگر ده چشمه بگشاد ابن عمران از دل سنگی
مرا بحری ز دل بگشاد عز الدین بوعمران
بشر گفتی ملک گردد بلی گردد بدو بنگر
ملک خلق و بشر بنیاد عز الدین بوعمران
اگر ز اصلاب اسلافند زاده هر یکی بنگر
ز آب چشمهٔ جان زاد عز الدین بوعمران
به لطف و علم و حلم و عزم مستغنی است پنداری
ز آب و خاک و نار و باد عز الدین بوعمران
در آن مسند که چون طور است ثعبان کلک و بیضا کف
کلیمی بین چو خضر آزاد عز الدین بوعمران
امام الامه صدر السنه محی المله سیف الحق
ریاست‌دار دین آباد عز الدین بوعمران
محمد نطق و نعمان لفظ و احمد رای و مالک دم
که امت را رسد فریاد عز الدین بوعمران
به دل دریای بصره است و به کف دجله و زین هر دو
کند تبریز را بغداد عز الدین بوعمران
بیان ثعلبی راند هم از تفسیر خرگوشی
نماید شیر انسی زاد عز الدین بوعمران
اجازت خواهم از کلکش بدان تفسیر اگر بیند
که تایید ابد بیناد عز الدین بوعمران
جهان داور چو فاروق است و جاندار و چو فرقان هم
که آرد هم شفا هم داد عز الدین بوعمران
بدین یک قطعه ده بیت کارزد صدهزار آخر
سر افراز جهان افتاد عز الدین بوعمران
من آن گویم که تا روید زمین را بیخ بوزیدان
قوی شاخ و قوی بر باد عز الدین بوعمران
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱ - در تعریف علم و شان آن
دیدهٔ جان بوعلی سینا
بود از نور معرفت بینا
سایهٔ آفتاب حکمت او
یافت از مشرق و لوشینا
جان موسی صفات او روشن
به تجلی و شخص او سینا
ای سفیه فقیه‌نام تو کی
باز دانی زمرد از مینا
در تک چاه جهل چون مانی
مسکنت روح قدس مسکینا
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۶ - مطایبه
هر کرا ریدنی بگیرد سخت
رید بایدش و کارها بگذاشت
زانکه ما تجربت بسی کردیم
تا نریدیم هیچ سود نداشت
تیز دادیم و گندها کردیم
عقلها نیز هم برین بگماشت
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۷۱
مرکب من که دادهٔ شه بود
جان فدای مراکب شه کرد
بنده را با پیادگان سپاه
درچنین جایگاه همره کرد
اندر آمد ز بی جوی از پای
رویم از غم به گونهٔ که کرد
سالها گفت باز نتوانم
آنچه با من فلک درین مه کرد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۲۹ - ستایش ملک‌الشعرا ارشدالدین
هیچ دانی ارشدالدین کز کف و طبع تو دوش
من چه شربتهای آب زندگانی خورده‌ام
آن ندانم تا تو چون پرورده‌ای آن قطعه را
این همی دانم که من زان قطعه جان پرورده‌ام
گرچه ایمانم بدان خاطر قوی بوده است و هست
راستی به دوش ایمانی دگر آورده‌ام
تا تو تعیین کرده‌ای یعنی که شعر تست شعر
پاره‌ای بر گفتهٔ خود اعتمادی کرده‌ام
نام من گسترده شد یکبارگی از نظم تو
ای مزید آورده بر نامی که من گسترده‌ام
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۴۲
در آینه چون نگاه کردم
یک موی سفید خود بدیدم
زاندیشهٔ ضعف و وهم پیری
در آینه نیز ننگریدم
امروز به شانه‌ای از آن موی
دیدم دو سه تار و برطپیدم
شاید که خورم غم جوانی
کز پیری خود چو بررسیدم
زایینهٔ معاینه بدیدم
وز شانه به صد زبان شنیدم
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۳۱
دی گر بفزود عز دین عدل عمر
وز جور تهی کرد زمین عدل عمر
امروز به صد زبان جهان می‌گوید
ای عدل عمر بیا ببین عدل عمر
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۹۷
با دل گفتم گرد بلا می‌گردی
مغرور شدی به صبر و پی گم کردی
من نیز بدان رسن فروچاه شدم
دیدی که تو خوردی و مرا آزردی