عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵۵
خاقانی : ترجیعات
شمارهٔ ۵ - در مدح خاقان کبیر جلال الدین ابو المظفر شروان شاه
سر چو آه عاشقان برکرد صبح
عطر آتش زای برکرد صبح
از شرار آه مشتاقان دل
آتش عنبرفشان برکرد صبح
بر قوارهٔ ماه سحری کرد چرخ
تا سر از خواب گران برکرد صبح
تا کند سیمین قواره در زمین
سر ز جیب آسمان برکرد صبح
خواب چشم ساقیان بست آشکار
دود رنگین کز نهان برکرد صبح
ز آتشی کافتاد از حراق شب
شمع در صحرای جان برکرد صبح
چون قراسنقر گریزان شد به راه
آق سنقر دیدبان برکرد صبح
چون به دست چپ طراز چرخ دید
نقش والفجرش برکرد صبح
کشتی زر هم کنون آمد پدید
کانک آنک بادبان برکرد صبح
جام را گنج فریدون خون بهاست
چون درفش کاویان برکرد صبح
از پی نوروز تا در جل کشند
زین به گلگون جهان برکرد صبح
گوئی اینک بر دژ زرین روس
رایت شاه اخستان برکرد صبح
عنصر اقبال و جان مملکت
گوهر تایید کان مملکت
جام چون گل عطر جان آمیخته
لعل با زر در دهان آمیخته
دست صبح از عنبر و کافور و مشک
صد مثلث رایگان آمیخته
ساغر از یاقوت و مروارید و زر
صد مفرح در زمان آمیخته
در دل خم خون شده جان پری
با تن مردم چو جان آمیخته
در سفال خم نگر زراب می
آتش اندر ضیمران آمیخته
آن می و نارنج را گر کس ندید
با شفق صبح آنچنان آمیخته
از پی تعویذ جان عاشقان
آب مشک و زعفران آمیخته
روی و موی شاهدان چون آبنوس
روز و شب در یک مکان آمیخته
از نثار جام زر بر فرق خاک
جرعه بین با خاک جان آمیخته
جام می چون لوح طفلان سرخ و زرد
نو بهاری با خزان آمیخته
روز و شب را ز آشتی با یکدگر
دولت شاه اخستان آمیخته
خسرو مشرق جلال الدین که کرد
ذوالجلالش کامران مملکت
شاهد روز از نهان آمد برون
خوانچهٔ زر ز آسمان آمد برون
چهرهٔ آن شاهد زربفت پوش
از نقاب پرنیان آمد برون
شاهد و شاه از قبای فستقی
همچو فستق ز استخوان آمد برون
نقب در دیوار مشرق برد صبح
خشت زرین ز آن میان آمد برون
نعرهٔ مرغان برآمد کالصبوح
بیدلی از بند جان آمد برون
بامدادن سوی مسجد میشدم
پیری از کوی مغان آمد برون
من به بانگ مؤذنان کز میکده
بانگ مرغ زند خوان آمد برون
عاشقی توبه شکسته همچو من
از طواف خمستان آمد برون
دست من بگرفت و درمیخانه برد
با من از راه نهان آمد برون
گفت می خور تابرون آیی ز پوست
لاله نیز از پوست ز آن آمد برون
می خوری به کز ریا طاعت کنی
گفتم و تیر از کمان آمد برون
پای رندان بوسه زن خاقانیا
خاصه پایی کز جهان آمد برون
از حجاب غیب چون ماه از غمام
نصرت شاه اخستان آمد برون
داور اسلام خاقان کبیر
عدل را نوشیروان مملکت
ساقی دریاکشان آخر کجاست
ساغر کشتی نشان آخر کجاست
کشتی زرین در او دریای لعل
از حبابش بادبان آخر کجاست
از مسام گاو سیمین در صبوح
ارزن زرین روان آخر کجاست
از پی سی طفل را در یک بساط
آن سه لعبت ز استخوان آخر کجاست
این حریفان جمله مستان میاند
مست عشقی ز آن میان آخر کجاست
از زکات جرعهٔ مستان وقت
یک زمین سیراب جان آخر کجاست
بربط نالان چو طفلان از زدن
در کنار دایگان آخر کجاست
نای چون شاه حبش در پیش و پس
ده غلامش پاسبان آخر کجاست
بر سر رگهای بازوی رباب
نشتر راحت رسان آخر کجاست
چنگ چون زالی سرافکنده ز شرم
گیسوان در پاکشان آخر کجاست
راوی خاقانی اینک مرحبا
مدحت شاه اخستان آخر کجاست
تاجدار کشور پنجم که هست
کیقباد خاندان مملکت
تیغ خورشید از جهان پوشیدهاند
در هوا خفتان از آن پوشیدهاند
تا هوا کبریت رنگ آمد ز چرخ
آتش سیماب سان پوشیدهاند
گرچه از کبریت بفروزد چراغ
زو چراغ آسمان پوشیدهاند
وقت سرد است آتش افزون کن کز ابر
چشمهٔ آتشفشان پوشیدهاند
کعبه ز آتش ساز چون بر فرق کوه
چادر احرامیان پوشیدهاند
از شعاع آتش اینک صد دواج
در عذار شبستان پوشیدهاند
وز مزاج می به روی خاصگان
صد دواج رایگان پوشیدهاند
آن تنوره پیشتر کش کز تفش
در بنفشه ارغوان پوشیدهاند
خیل زنگی را چو شد در پنجره
شعر چینی در زمان پوشیدهاند
خلعت اسکندر رومی مگر
در شه هندوستان پوشیدهاند
زعفران در شب شود رنگین و باز
شب به رنگ زعفران پوشیدهاند
در زحل گوئی شعاع آفتاب
از کف شاه اخستان پوشیدهاند
مصطفی عزم و علی رزمی که هست
ذوالفقارش پاسبان مملکت
خیل دی ماهی نهان کرد آفتاب
چشمه بر ماهی روان کرد آفتاب
یوسف آسا چون به دلو از چاه رست
تخت شاهی را مکان کرد آفتاب
مهره آورد از سر افعی برون
در سر ماهی عیان کرد آفتاب
افعی دی را همه تن زهر دید
چون گوزن آهنگ آن کرد آفتاب
خاتم ملک سلیمانی نگر
کاندر آن ماهی نهان کرد آفتاب
از پی پنجاهه در ماهی خوران
بهر عیسی نزل خوان کرد آفتاب
وقت را از ماهی بریان چرخ
روز نو را میهمان کرد آفتاب
وز پی بریانی و سور بهار
گوسفندان را نشان کرد آفتاب
از پی تیر بلور انداختن
توز رنگین بر کمان کرد آفتاب
پارهای پیراست از دامان شب
روز را در بادبان کرد آفتاب
تاج بربود از سر مهراج زنگ
یارهٔ طمغاج خان کرد آفتاب
خلعت انصاف میدوزد مگر
خدمت شاه اخستان کرد آفتاب
شهریاری کز کف و شمشیر اوست
ابر و برق آسمان مملکت
عدلش ار مهدی نشان برخاستی
ظلم دجال از جهان برخاستی
طوطی از خزران نشیمن ساختی
سنقر از هندوستان برخاستی
وآنکه مهدی بر گمان داند که هست
گر در او دیدی گمان برخاستی
عدلش ار بند طبایع نامدی
چار طوفان هر زمان برخاستی
گر نکردستی قیامت عدل او
خود قیامت ناگهان برخاستی
ورنه قدرش داشتی طاق فلک
کرسی خاک از میان برخاستی
فرق کوه ار بار قهرش یافتی
پشت خم چون آسمان برخاستی
گر سکندر زنده ماندی تاکنون
پیشش از تخت کیان برخاستی
گر به زه ماندی کمان بهرام را
لرز تیر از استخوان برخاستی
بر کمان چون بازوی شه خم زدی
قاب قوسین زین و آن برخاستی
زین خلف جان پدر شاد است شاد
کاش کز خواب گران برخاستی
دولت بیدار دیدی جاودان
گر ز خواب جاودان برخاستی
او روان شاد است تا فرزند اوست
صورت عدل و روان مملکت
حیدر آتش سنان آمد به رزم
رستم آرش کمان آمد به رزم
خصم چون سگ در پس زانو نشست
کو چو شیر سیستان آمد به رزم
سومنات ظلم را محمودوار
برق زد تا ابرسان آمد به رزم
بر زبان تیغ او در شان ملک
وحی نصرت ز آسمان آمد به رزم
رنگ جبریل است تیغش را بلی
بر زبانش وحی از آن آمد به رزم
در کف شاه آن یمانی تیغ را
آسمان مکی فسان آمد به رزم
شاه چون خورشید و در کف جو زهر
با کمند خیزران آمد به رزم
خصم شد درهم شکسته چون کمند
کان کمندش در میان آمد به رزم
خصم را چون در کمندش ماند حلق
بس خناقش کنزمان آمد به رزم
خصم در جان کندن آمد چون چراغ
ز آن فواقش در دهان آمد به رزم
شاه را بین کعبهای بر بوقبیس
چون کمیتش زیر ران آمد به رزم
کس سلیمان دید دیوی زیر ران
او بر آن مرکب چنان آمد به رزم
دشمنش بس دور ماند از تاج و تخت
خرمگس گم شد ز خوان مملکت
لشکر عزمش جهان خواهد گشاد
کز کمین فتح ران خواهد گشاد
عزم او چون مهرهای خواهد نشاند
ششدر هفت آسمان خواهد گشاد
عدل او بر تشنگان تف ظلم
چشمهٔ آب امان خواهد گشاد
ز آرزوی قطرهٔ ابر سخاش
چون صدف دریا دهان خواهد گشاد
پر کرکس بین به رنگ خرمگس
یغلغی را کز کمان خواهد گشاد
نیش فصاد اجل پیکان اوست
کو همه رگهای جان خواهد گشاد
چون منوچهر از جهان شد طرفه نیست
کز جهان شاه اخستان خواهد گشاد
برکشد تیغ آفتاب آنگه که چرخ
خنجر صبح از میان خواهد گشاد
باز گفتم کز پی بانگ ملک
حصن در بند از سنان خواهد گشاد
راست آمد فال و میگویم کنون
روس را در بند سان خواهد گشان
خاطرم بر سمع این شمع کیان
مشکل سمع الکیان خواهد گشاد
دزد این درهاست از عقد سخن
هرکه درهای بیان خواهد گشاد
من زبان روزگارم بر درش
چون سر تیغش زبان مملکت
شاه اسکندر مکان باد از ظفر
دست خضرش در عنان باد از ظفر
گر به ملک افراسیاب آمد عدو
شاه کیخسرو مکان باد از ظفر
ور عدو بیژن شبیخون است شاه
رستم توران ستان باد از ظفر
میر بابک در ظلال دولتش
اردشیر بابکان باد از ظفر
مهر تیغ تازیانهاش با دو قطب
میخ نعل تازیان باد از ظفر
نیزهٔ دستش که چون شام اسمر است
چون شفق احمر سنان باد از ظفر
از غلامان سرایش هر وشاق
بر عراقین پهلوان باد از ظفر
وز دلیران سپاهش هر سوار
رزم را الب ارسلان باد از ظفر
چرخ چون شد سبز خنگ از نور روز
دولتش را زیر ران باد از ظفر
تیغ حصرم رنگ شاه از خون خصم
روز میدان میفشان باد از ظفر
بر نگین خاتم او تا ابد
کنیت شاه اخستان باد از ظفر
بر حریر رایت او روز فتح
جاء نصر الله نشان باد از ظفر
باد گردون در ضمان دولتش
دولت او در ضمان مملکت
عطر آتش زای برکرد صبح
از شرار آه مشتاقان دل
آتش عنبرفشان برکرد صبح
بر قوارهٔ ماه سحری کرد چرخ
تا سر از خواب گران برکرد صبح
تا کند سیمین قواره در زمین
سر ز جیب آسمان برکرد صبح
خواب چشم ساقیان بست آشکار
دود رنگین کز نهان برکرد صبح
ز آتشی کافتاد از حراق شب
شمع در صحرای جان برکرد صبح
چون قراسنقر گریزان شد به راه
آق سنقر دیدبان برکرد صبح
چون به دست چپ طراز چرخ دید
نقش والفجرش برکرد صبح
کشتی زر هم کنون آمد پدید
کانک آنک بادبان برکرد صبح
جام را گنج فریدون خون بهاست
چون درفش کاویان برکرد صبح
از پی نوروز تا در جل کشند
زین به گلگون جهان برکرد صبح
گوئی اینک بر دژ زرین روس
رایت شاه اخستان برکرد صبح
عنصر اقبال و جان مملکت
گوهر تایید کان مملکت
جام چون گل عطر جان آمیخته
لعل با زر در دهان آمیخته
دست صبح از عنبر و کافور و مشک
صد مثلث رایگان آمیخته
ساغر از یاقوت و مروارید و زر
صد مفرح در زمان آمیخته
در دل خم خون شده جان پری
با تن مردم چو جان آمیخته
در سفال خم نگر زراب می
آتش اندر ضیمران آمیخته
آن می و نارنج را گر کس ندید
با شفق صبح آنچنان آمیخته
از پی تعویذ جان عاشقان
آب مشک و زعفران آمیخته
روی و موی شاهدان چون آبنوس
روز و شب در یک مکان آمیخته
از نثار جام زر بر فرق خاک
جرعه بین با خاک جان آمیخته
جام می چون لوح طفلان سرخ و زرد
نو بهاری با خزان آمیخته
روز و شب را ز آشتی با یکدگر
دولت شاه اخستان آمیخته
خسرو مشرق جلال الدین که کرد
ذوالجلالش کامران مملکت
شاهد روز از نهان آمد برون
خوانچهٔ زر ز آسمان آمد برون
چهرهٔ آن شاهد زربفت پوش
از نقاب پرنیان آمد برون
شاهد و شاه از قبای فستقی
همچو فستق ز استخوان آمد برون
نقب در دیوار مشرق برد صبح
خشت زرین ز آن میان آمد برون
نعرهٔ مرغان برآمد کالصبوح
بیدلی از بند جان آمد برون
بامدادن سوی مسجد میشدم
پیری از کوی مغان آمد برون
من به بانگ مؤذنان کز میکده
بانگ مرغ زند خوان آمد برون
عاشقی توبه شکسته همچو من
از طواف خمستان آمد برون
دست من بگرفت و درمیخانه برد
با من از راه نهان آمد برون
گفت می خور تابرون آیی ز پوست
لاله نیز از پوست ز آن آمد برون
می خوری به کز ریا طاعت کنی
گفتم و تیر از کمان آمد برون
پای رندان بوسه زن خاقانیا
خاصه پایی کز جهان آمد برون
از حجاب غیب چون ماه از غمام
نصرت شاه اخستان آمد برون
داور اسلام خاقان کبیر
عدل را نوشیروان مملکت
ساقی دریاکشان آخر کجاست
ساغر کشتی نشان آخر کجاست
کشتی زرین در او دریای لعل
از حبابش بادبان آخر کجاست
از مسام گاو سیمین در صبوح
ارزن زرین روان آخر کجاست
از پی سی طفل را در یک بساط
آن سه لعبت ز استخوان آخر کجاست
این حریفان جمله مستان میاند
مست عشقی ز آن میان آخر کجاست
از زکات جرعهٔ مستان وقت
یک زمین سیراب جان آخر کجاست
بربط نالان چو طفلان از زدن
در کنار دایگان آخر کجاست
نای چون شاه حبش در پیش و پس
ده غلامش پاسبان آخر کجاست
بر سر رگهای بازوی رباب
نشتر راحت رسان آخر کجاست
چنگ چون زالی سرافکنده ز شرم
گیسوان در پاکشان آخر کجاست
راوی خاقانی اینک مرحبا
مدحت شاه اخستان آخر کجاست
تاجدار کشور پنجم که هست
کیقباد خاندان مملکت
تیغ خورشید از جهان پوشیدهاند
در هوا خفتان از آن پوشیدهاند
تا هوا کبریت رنگ آمد ز چرخ
آتش سیماب سان پوشیدهاند
گرچه از کبریت بفروزد چراغ
زو چراغ آسمان پوشیدهاند
وقت سرد است آتش افزون کن کز ابر
چشمهٔ آتشفشان پوشیدهاند
کعبه ز آتش ساز چون بر فرق کوه
چادر احرامیان پوشیدهاند
از شعاع آتش اینک صد دواج
در عذار شبستان پوشیدهاند
وز مزاج می به روی خاصگان
صد دواج رایگان پوشیدهاند
آن تنوره پیشتر کش کز تفش
در بنفشه ارغوان پوشیدهاند
خیل زنگی را چو شد در پنجره
شعر چینی در زمان پوشیدهاند
خلعت اسکندر رومی مگر
در شه هندوستان پوشیدهاند
زعفران در شب شود رنگین و باز
شب به رنگ زعفران پوشیدهاند
در زحل گوئی شعاع آفتاب
از کف شاه اخستان پوشیدهاند
مصطفی عزم و علی رزمی که هست
ذوالفقارش پاسبان مملکت
خیل دی ماهی نهان کرد آفتاب
چشمه بر ماهی روان کرد آفتاب
یوسف آسا چون به دلو از چاه رست
تخت شاهی را مکان کرد آفتاب
مهره آورد از سر افعی برون
در سر ماهی عیان کرد آفتاب
افعی دی را همه تن زهر دید
چون گوزن آهنگ آن کرد آفتاب
خاتم ملک سلیمانی نگر
کاندر آن ماهی نهان کرد آفتاب
از پی پنجاهه در ماهی خوران
بهر عیسی نزل خوان کرد آفتاب
وقت را از ماهی بریان چرخ
روز نو را میهمان کرد آفتاب
وز پی بریانی و سور بهار
گوسفندان را نشان کرد آفتاب
از پی تیر بلور انداختن
توز رنگین بر کمان کرد آفتاب
پارهای پیراست از دامان شب
روز را در بادبان کرد آفتاب
تاج بربود از سر مهراج زنگ
یارهٔ طمغاج خان کرد آفتاب
خلعت انصاف میدوزد مگر
خدمت شاه اخستان کرد آفتاب
شهریاری کز کف و شمشیر اوست
ابر و برق آسمان مملکت
عدلش ار مهدی نشان برخاستی
ظلم دجال از جهان برخاستی
طوطی از خزران نشیمن ساختی
سنقر از هندوستان برخاستی
وآنکه مهدی بر گمان داند که هست
گر در او دیدی گمان برخاستی
عدلش ار بند طبایع نامدی
چار طوفان هر زمان برخاستی
گر نکردستی قیامت عدل او
خود قیامت ناگهان برخاستی
ورنه قدرش داشتی طاق فلک
کرسی خاک از میان برخاستی
فرق کوه ار بار قهرش یافتی
پشت خم چون آسمان برخاستی
گر سکندر زنده ماندی تاکنون
پیشش از تخت کیان برخاستی
گر به زه ماندی کمان بهرام را
لرز تیر از استخوان برخاستی
بر کمان چون بازوی شه خم زدی
قاب قوسین زین و آن برخاستی
زین خلف جان پدر شاد است شاد
کاش کز خواب گران برخاستی
دولت بیدار دیدی جاودان
گر ز خواب جاودان برخاستی
او روان شاد است تا فرزند اوست
صورت عدل و روان مملکت
حیدر آتش سنان آمد به رزم
رستم آرش کمان آمد به رزم
خصم چون سگ در پس زانو نشست
کو چو شیر سیستان آمد به رزم
سومنات ظلم را محمودوار
برق زد تا ابرسان آمد به رزم
بر زبان تیغ او در شان ملک
وحی نصرت ز آسمان آمد به رزم
رنگ جبریل است تیغش را بلی
بر زبانش وحی از آن آمد به رزم
در کف شاه آن یمانی تیغ را
آسمان مکی فسان آمد به رزم
شاه چون خورشید و در کف جو زهر
با کمند خیزران آمد به رزم
خصم شد درهم شکسته چون کمند
کان کمندش در میان آمد به رزم
خصم را چون در کمندش ماند حلق
بس خناقش کنزمان آمد به رزم
خصم در جان کندن آمد چون چراغ
ز آن فواقش در دهان آمد به رزم
شاه را بین کعبهای بر بوقبیس
چون کمیتش زیر ران آمد به رزم
کس سلیمان دید دیوی زیر ران
او بر آن مرکب چنان آمد به رزم
دشمنش بس دور ماند از تاج و تخت
خرمگس گم شد ز خوان مملکت
لشکر عزمش جهان خواهد گشاد
کز کمین فتح ران خواهد گشاد
عزم او چون مهرهای خواهد نشاند
ششدر هفت آسمان خواهد گشاد
عدل او بر تشنگان تف ظلم
چشمهٔ آب امان خواهد گشاد
ز آرزوی قطرهٔ ابر سخاش
چون صدف دریا دهان خواهد گشاد
پر کرکس بین به رنگ خرمگس
یغلغی را کز کمان خواهد گشاد
نیش فصاد اجل پیکان اوست
کو همه رگهای جان خواهد گشاد
چون منوچهر از جهان شد طرفه نیست
کز جهان شاه اخستان خواهد گشاد
برکشد تیغ آفتاب آنگه که چرخ
خنجر صبح از میان خواهد گشاد
باز گفتم کز پی بانگ ملک
حصن در بند از سنان خواهد گشاد
راست آمد فال و میگویم کنون
روس را در بند سان خواهد گشان
خاطرم بر سمع این شمع کیان
مشکل سمع الکیان خواهد گشاد
دزد این درهاست از عقد سخن
هرکه درهای بیان خواهد گشاد
من زبان روزگارم بر درش
چون سر تیغش زبان مملکت
شاه اسکندر مکان باد از ظفر
دست خضرش در عنان باد از ظفر
گر به ملک افراسیاب آمد عدو
شاه کیخسرو مکان باد از ظفر
ور عدو بیژن شبیخون است شاه
رستم توران ستان باد از ظفر
میر بابک در ظلال دولتش
اردشیر بابکان باد از ظفر
مهر تیغ تازیانهاش با دو قطب
میخ نعل تازیان باد از ظفر
نیزهٔ دستش که چون شام اسمر است
چون شفق احمر سنان باد از ظفر
از غلامان سرایش هر وشاق
بر عراقین پهلوان باد از ظفر
وز دلیران سپاهش هر سوار
رزم را الب ارسلان باد از ظفر
چرخ چون شد سبز خنگ از نور روز
دولتش را زیر ران باد از ظفر
تیغ حصرم رنگ شاه از خون خصم
روز میدان میفشان باد از ظفر
بر نگین خاتم او تا ابد
کنیت شاه اخستان باد از ظفر
بر حریر رایت او روز فتح
جاء نصر الله نشان باد از ظفر
باد گردون در ضمان دولتش
دولت او در ضمان مملکت
خاقانی : ترجیعات
شمارهٔ ۷ - در مدح جلال الدین شروان شاه اخستان
جو به جو راز جهان بنمود صبح
مشک جو جو از دهان بنمود صبح
صبح گوئی زلف شب را عاشق است
کز دم عاشق نشان بنمود صبح
در وداع شب همانا خون گریست
روی خون آلود از آن بنمود صبح
جام فرعونی خبر ده تا کجاست
کاتش موسی عیان بنمود صبح
مرغ تیز آهنگ لختی پر فشاند
چون عمود زرفشان بنمود صبح
قفل رومی برگرفت از درج روز
چون کلید هندوان بنمود صبح
بر سماع کوس و بر رقص خروس
خرقه بازی در نهان بنمود صبح
نافهٔ شب را چو زد سیمین کلید
مشک تر در پرنیان بنمود صبح
بر محک شب سپیدی شد پدید
چون عیار آسمان بنمود صبح
تا برآرد یوسفی از چاه شب
دلو سیمین ریسمان بنمود صبح
در کمین شرق زال زر هنوز
پر عنقا دیدبان بنمود صبح
حلقه دیدستی به پشت آینه
حلقهٔ مه همچنان بنمود صبح
گوئی اندر بر حمایل چرخ را
خنجر شاه اخستان بنمود صبح
سام کیخسرو مکان در شرق و غرب
خضر اسکندر نشان در شرق و غرب
صبح خیزان وام جان درخواستند
داد عمری ز آسمان درخواستند
پیش کان قرا شود سبوح خوان
در صبوح عیش جان در خواستند
در مناجاتی که سرمستان کنند
جرم آن سبوح خوان در خواستند
نازنینانی که دیر آگه شدند
زود جام زرفشان درخواستند
چون به خوابی صبح ازیشان فوت شد
روز را رطل گران درخواستند
گر قدحهای صبوحی شد ز دست
هم به رطلی عذر آن درخواستند
چون نهنگان از پی دریا کشی
ساغر کشتی نشان درخواستند
کوه زهره عاشقانند این چنین
کآتشین دریا چنان درخواستند
از زکات جرعهٔ دریاکشان
مفلسان گنج روان درخواستند
جور خواران را جهان انصاف داد
کز خود انصاف جهان درخواستند
ساقیان نیز از پی یک بوس خشک
با زر تر نقد جان درخواستند
چون کناری را بها گفتیم چند
صد بهای کاویان درخواستند
چرخ و انجم بر طراز روز نو
کنیت شاه اخستان درخواستند
بوالمظفر ظل حق چون آفتاب
مالک الملک جهان در شرق و غرب
پند آن پیر مغان یاد آورید
بانگ مرغ زند خوان یاد آورید
دجله دجله تا خط بغداد جام
می دهید و از کیان یاد آورد
خفتگان را در صبوح آگه کنید
پیل را هندوستان یاد آورید
دانهٔ مرغ بهشتی در دهید
مرغ جان را ز آشیان یاد آورید
بر شما بادا که خون رز خورید
خاکیان را در میان یاد آورید
خوان نهید و خوانچهٔ مستان کنید
بیخودان را زیر خوان یادآورید
چون ز جرعه خاک را رنگی دهید
هم به بوئی ز آسمان یاد آورید
خاص را در آستین جا کردهاید
عام را بر آستان یاد آورید
کعبتین را گر سه شش خواهید نقش
نام رندان بر زبان یادآورید
دوستان تشنه لب را زیر خاک
از نسیم جرعه دان یاد آورید
در شبستان چون زمانی خوش بوید
از شبیخون زمان یادآورید
روز شادی را شب غم درقفاست
چون در این باشید از آن یاد آورید
جام زر افشان به خاقانی دهید
خاطرش را درفشان یاد آورید
راویان را بر زبان تهنیت
مدحت شاه اخستان یاد آورید
کسری اسلام، خاقان کبیر
خسرو سلطان نشان در شرق و غرب
راز مستان از میان بیرون فتاد
الصبوح آواز آن بیرون فتاد
ساقی از قیفال خم میراند خون
طشت زرین ز آسمان بیرون فتاد
زاهد کوه آستینی برفشاند
ز او کلید خمستان بیرون فتاد
صوفی قرا کبودی چاک زد
ساغریش از بادبان بیرون فتاد
باد، دستار مؤذن در ربود
کعبتینی از میان بیرون فتاد
سبحه در کف میگذشتم بامداد
بانگ ناقوس مغان بیرون فتاد
مصحفی در بر حمایل داشتم
می فروشی از دکان بیرون فتاد
بند زر از مصحفم در وجه می
بستد و راز نهان بیرون فتاد
پشت خم در خم شدم وز درد خام
خوردم و هوش از روان بیرون فتاد
یک نشان از درد بر دراعه ماند
دوستی دید و نشان بیرون فتاد
دشمنان بیرون ندادند این حدیث
این حدیث از دوستان بیرون فتاد
جور میکش همچنین خاقانیا
خاصه کانصاف از جهان بیرون فتاد
کشتی بهروزی از دریای غیب
بر در شاه اخستان بیرون فتاد
چار ملت را سوم جمشید دان
بل دوم مهدیش خوان در شرق و غرب
کوس را دیدی فغان برخاسته
بانگ مرغان بین چنان برخاسته
اختران آبله مانند را
از رخ گردون نشان برخاسته
شب چو جعد زنگیان کوته شده
وز عذار آسمان برخاسته
روز چون رخسار ترکان از کمال
خال نقصان از میان برخاسته
مجلس از جام و تنوره گرم و خوش
باد و آتش زاین و آن برخاسته
آتش از انگشت بین سر بر زده
روم از هندوستان برخاسته
نغمهٔ مطرب شده چون نفخ صور
تا قیامت در جهان برخاسته
می چو عیسی و ز رومی ارغنون
غنهٔ انجیلخوان برخاسته
گوش بربط تا به چوب انباشته
نالهش از راه زبان برخاسته
نای بیگوش و زبان بسته گلو
از ره چشمش فغان برخاسته
چنگ بین چون ناقهٔ لیلی وز او
بانگ مجنون هر زمان برخاسته
بهر دستینه رباب از جام و می
زر و بسد رایگان برخاسته
لحن زهره بر دف سیمین ماه
بر در شاه اخستان برخاسته
رایت و چتر جلال الدین سزد
صبح و شام آسمان در شرق و غرب
آن نه زلف است آنچنان آویخته
سلسله است از آسمان آویخته
سلسله گر بهر عدل آویختند
بهر ظلم است او چنان آویخته
حلقهٔ گوشت چو عیاران به حلق
زیر زلفت بین نهان آویخته
در سر زلف گنه کارت نگر
بیگناهان را روان آویخته
تا سرینت با میان درساخته است
کوهی از مویی روان آویخته
دل که با بار غمت پیوست، هست
مویی از کوه گران آویخته
هر زمان یاسج زنان صیاد وار
آئی از بازو کمان آویخته
آهوی چشمت بدان زنجیر زلف
جان شیران جهان آویخته
عنبرین دستارچه گرد رخت
طوق غبغب در میان آویخته
فتنه در فتراک تو بسته عنان
داد خواهان در عنان آویخته
ای به موئی آسمان را از جفا
بر سر من هر زمان آویخته
در تو آویزم چو مویی کز غمت
شد به مویی کار جان آویخته
جور بس کن خاصه چون کسری به عدل
شاه زنجیر امان آویخته
برق تیغش دیدبان در ملک و دین
ابر جودش میزبان در شرق و غرب
نامرادی را به جان در بستهام
خدمت غم را میان در بستهام
عالمی پر تیر باران جفاست
بر حقم گر چشم جان در بستهام
آمدم تسلیم در هرچه آیدم
دیدهٔ امید از آن در بستهام
سر به تیغ دشمنان در دادهام
در به روی دوستان در بستهام
روز همجنسان فرو شد لاجرم
روزن دل ز آسمان در بستهام
سایهٔ خود هم نبینم تا زیم
آن چنان چشم از جهان در بستهام
تا دم من گوش من هم نشنود
سوی لب راه فغان در بستهام
تا نیاید غور این غمها پدید
گریه را راه نهان در بستهام
هرچه خواهد چرخ گو میکن ز جور
کز مکن گفتن زبان در بستهام
راز مرغان را سلیمانی نماند
پیش دیوان ز آن دهان در بستهام
بر زبانم مهر مردان کردهاند
همچو طفلان گفت از آن در بستهام
خاک در لب کرد خاقانی و گفت
در فروشی را دکان در بستهام
همت از کار جهان برداشته
دل به شاه شهنشان دربستهام
کمترین اقطاع سگبانان اوست
قندهار و قیروان در شرق و غرب
گر جهان شاه جهان میخواندش
آسمان هم آسمان میخواندش
مفخر اول بشر خوانش که دهر
مهدی آخر زمان میخواندش
ز آنکه شیطان سوز و دجال افکن است
آدم مهدی مکان میخواندش
ور صدائی آید از طاق فلک
هم فلک کیوان نشان میخواندش
آهن تیغش دل اعدا بخورد
مردم، آهن خای از آن میخواندش
دیدهای دندان که خاید استخوان
کادمی هم استخوان میخواندش
خطبهٔ مدحش چو برخواند آفتاب
مشتری حرز امان میخواندش
سکهٔ قدرش چو بنوشت آسمان
ماه لوح غیب دان میخواندش
تیغ شه ماند به لوحی کز دو روی
ملک محراب کیان میخواندش
نصرت نو زاده تا با تیغ اوست
چرخ طفل لوحخوان میخواندش
ابجد تایید بین کز لوح ملک
طفل نصرت چون روان میخواندش
رنگ جبریل است تیغش را که عقل
وحی پیروزی رسان میخواندش
خصم شه تا عدهٔدار آرزوست
عاقل آبستن نشان میخواندش
در شب و روزش دو خادم روز و شب
جوهر این و عنبر آن در شرق و غرب
دست و شمشیرش چنان بینی به هم
کآفتاب و آسمان بینی به هم
شاه ملت پاسبان را بر فلک
هفت سلطان پاسبان بینی به هم
از نهیبش در چهار ارکان خصم
چار طوفان هر زمان بینی به هم
آب خضر و نار موسی یافت شاه
عزم و حزمش زین و آن بینی به هم
شه سکندر قدر و اندر موکبش
خضر و موسی همعنان بینی به هم
حکم عزرائیل و برهان مسیح
در کف و تیغش عیان بینی به هم
دوست و دشمن را رضا و خشم او
عمر بخش و جان ستان بینی به هم
چون دو نفخ صور در خشم و رضاش
زهر و پازهر روان بینی به هم
خنجر سبزش چو سرخ آید به خون
حصرم و می را نشان بینی به هم
تا نه بس دیر از کمال عدل شاه
مصر و ری در شابران بینی به هم
از نسیم عدل او هر پنج وقت
چار ملت را امان بینی به هم
بر دعای دولتش در شش جهت
هفت مردان یک زبان بینی به هم
در ریاض عشرتش در هفت روز
هشت جنت نقلدان بینی به هم
کنیتش چون بشمری هر هشت حرف
نه فلک را حرز جان بینی به هم
خاص بهر لشکرش برساخت چرخ
ترک و هندو دیدبان در شرق و غرب
رمحش از طوفان نشان خواهد نمود
معجز نوح از سنان خواهد نمود
تیغ هندیش از مخالف سوختن
در خزر هندوستان خواهد نمود
بر ثبات دولت او تا ابد
جنبش عدلش نشان خواهد نمود
صبحگاهی کز شبیخون ران گشاد
تیغ چون خور خونفشان خواهد نمود
سرخی شام آگهی داده است از آنک
روز خوشی در جهان خواهد نمود
شبروی کرده کلنگ آسا به روز
همچو شاهین کامران خواهد نمود
حلق خصمت در تثاوب جان دهد
کو تمطی بر کمان خواهد نمود
چون کمان و تیر شد نون والقلم
نشرهٔ فتح این و آن خواهد نمود
جوشن ناخن تنش بدخواه را
تن چو ناخن ز استخوان خواهد نمود
شاه موسی کف چو خنجر برکشد
زیر ران طوری روان خواهد نمود
خصم فرعونی نسب همچون زنان
دو کدان در زیر ران خواهد نمود
پنبه کن ای جان دشمن ز آن تنی
کو ز ترکش دو کدان خواهد نمود
سگ گزیده خصم و تیغ شه چو آب
کآتش مرگش عیان خواهد نمود
زلهخوار تیغ و مور خوان اوست
وحش و طیر انس و جان در شرق و غرب
زیرکان کاسرار جان دانستهاند
علم جزوی ز آسمان دانستهاند
از رصدها سیزده سال دگر
خسف بادی در جهان دانستهاند
قرنها را حکم پیشی کردهاند
تا قرانها در میان دانستهاند
در سر میزان ز جمع اختران
بیست و یک نوع از قران دانستهاند
نابریده برج خاکی را تمام
برج بادیشان مکان دانستهاند
گرچه هفت اختر به یک جا دیدهاند
جای کیوان بر کران دانستهاند
من یقین دانم که ضد آن بود
کاین حکیمان از گمان دانستهاند
حکمشان باطلتر است از علمشان
کاختران را کامران دانستهاند
هفت هارون بر در سلطان غیب
از چهسان فرمان روان دانستهاند
هفت بیدق عاجز شاه قدر
از چهشان لجلاج سان دانستهاند
عارفان اجرام را در راه امر
هفت پیک رایگان دانستهاند
کار پیکان نامه بردن دان و بس
پیک را کی نامهخوان دانستهاند
دفع این طوفان بادی را سبب
دولت شاه اخستان دانستهاند
خاک درگاهش به عرض مصحف است
جای سوگند کیان در شرق و غرب
شاه مغرب کامران ملک باد
آفتاب خاندان ملک باد
پیش او هر تاجداری همچو تاج
پشت خم بر آستان ملک باد
از پی طغرای منشور ظفر
تیر حکمش بر کمان ملک باد
خطی او همچو خط استوا
ناگزیر آسمان ملک باد
ظل کعبش کاوفتد بر ساق عرش
زاد سرو بوستان ملک باد
تا به جان بینند جنبش سایه را
سایهٔ بالاش جان ملک باد
بهر تعویذ سلاطین از ثناش
اسم اعظم در زبان ملک باد
کام بختش چون دعای مادران
در اجابت همعنان ملک باد
از سر تیغش چو داغ تازیان
ران شیران را نشان ملک باد
بر زبان ملک چون نامش رود
آب حیوان در دهان ملک باد
از شعاع طلعتش در جام می
نجم سعدین در قران ملک باد
بس بقائم ریخت با عدلش جهان
کو چو قائم در جهان ملک باد
فضل یزدان در ضمان عمر اوست
عمر او هم در ضمان ملک باد
بخت بادش پاسبان و اسلام را
باس عدل پاسبان در شرق و غرب
مشک جو جو از دهان بنمود صبح
صبح گوئی زلف شب را عاشق است
کز دم عاشق نشان بنمود صبح
در وداع شب همانا خون گریست
روی خون آلود از آن بنمود صبح
جام فرعونی خبر ده تا کجاست
کاتش موسی عیان بنمود صبح
مرغ تیز آهنگ لختی پر فشاند
چون عمود زرفشان بنمود صبح
قفل رومی برگرفت از درج روز
چون کلید هندوان بنمود صبح
بر سماع کوس و بر رقص خروس
خرقه بازی در نهان بنمود صبح
نافهٔ شب را چو زد سیمین کلید
مشک تر در پرنیان بنمود صبح
بر محک شب سپیدی شد پدید
چون عیار آسمان بنمود صبح
تا برآرد یوسفی از چاه شب
دلو سیمین ریسمان بنمود صبح
در کمین شرق زال زر هنوز
پر عنقا دیدبان بنمود صبح
حلقه دیدستی به پشت آینه
حلقهٔ مه همچنان بنمود صبح
گوئی اندر بر حمایل چرخ را
خنجر شاه اخستان بنمود صبح
سام کیخسرو مکان در شرق و غرب
خضر اسکندر نشان در شرق و غرب
صبح خیزان وام جان درخواستند
داد عمری ز آسمان درخواستند
پیش کان قرا شود سبوح خوان
در صبوح عیش جان در خواستند
در مناجاتی که سرمستان کنند
جرم آن سبوح خوان در خواستند
نازنینانی که دیر آگه شدند
زود جام زرفشان درخواستند
چون به خوابی صبح ازیشان فوت شد
روز را رطل گران درخواستند
گر قدحهای صبوحی شد ز دست
هم به رطلی عذر آن درخواستند
چون نهنگان از پی دریا کشی
ساغر کشتی نشان درخواستند
کوه زهره عاشقانند این چنین
کآتشین دریا چنان درخواستند
از زکات جرعهٔ دریاکشان
مفلسان گنج روان درخواستند
جور خواران را جهان انصاف داد
کز خود انصاف جهان درخواستند
ساقیان نیز از پی یک بوس خشک
با زر تر نقد جان درخواستند
چون کناری را بها گفتیم چند
صد بهای کاویان درخواستند
چرخ و انجم بر طراز روز نو
کنیت شاه اخستان درخواستند
بوالمظفر ظل حق چون آفتاب
مالک الملک جهان در شرق و غرب
پند آن پیر مغان یاد آورید
بانگ مرغ زند خوان یاد آورید
دجله دجله تا خط بغداد جام
می دهید و از کیان یاد آورد
خفتگان را در صبوح آگه کنید
پیل را هندوستان یاد آورید
دانهٔ مرغ بهشتی در دهید
مرغ جان را ز آشیان یاد آورید
بر شما بادا که خون رز خورید
خاکیان را در میان یاد آورید
خوان نهید و خوانچهٔ مستان کنید
بیخودان را زیر خوان یادآورید
چون ز جرعه خاک را رنگی دهید
هم به بوئی ز آسمان یاد آورید
خاص را در آستین جا کردهاید
عام را بر آستان یاد آورید
کعبتین را گر سه شش خواهید نقش
نام رندان بر زبان یادآورید
دوستان تشنه لب را زیر خاک
از نسیم جرعه دان یاد آورید
در شبستان چون زمانی خوش بوید
از شبیخون زمان یادآورید
روز شادی را شب غم درقفاست
چون در این باشید از آن یاد آورید
جام زر افشان به خاقانی دهید
خاطرش را درفشان یاد آورید
راویان را بر زبان تهنیت
مدحت شاه اخستان یاد آورید
کسری اسلام، خاقان کبیر
خسرو سلطان نشان در شرق و غرب
راز مستان از میان بیرون فتاد
الصبوح آواز آن بیرون فتاد
ساقی از قیفال خم میراند خون
طشت زرین ز آسمان بیرون فتاد
زاهد کوه آستینی برفشاند
ز او کلید خمستان بیرون فتاد
صوفی قرا کبودی چاک زد
ساغریش از بادبان بیرون فتاد
باد، دستار مؤذن در ربود
کعبتینی از میان بیرون فتاد
سبحه در کف میگذشتم بامداد
بانگ ناقوس مغان بیرون فتاد
مصحفی در بر حمایل داشتم
می فروشی از دکان بیرون فتاد
بند زر از مصحفم در وجه می
بستد و راز نهان بیرون فتاد
پشت خم در خم شدم وز درد خام
خوردم و هوش از روان بیرون فتاد
یک نشان از درد بر دراعه ماند
دوستی دید و نشان بیرون فتاد
دشمنان بیرون ندادند این حدیث
این حدیث از دوستان بیرون فتاد
جور میکش همچنین خاقانیا
خاصه کانصاف از جهان بیرون فتاد
کشتی بهروزی از دریای غیب
بر در شاه اخستان بیرون فتاد
چار ملت را سوم جمشید دان
بل دوم مهدیش خوان در شرق و غرب
کوس را دیدی فغان برخاسته
بانگ مرغان بین چنان برخاسته
اختران آبله مانند را
از رخ گردون نشان برخاسته
شب چو جعد زنگیان کوته شده
وز عذار آسمان برخاسته
روز چون رخسار ترکان از کمال
خال نقصان از میان برخاسته
مجلس از جام و تنوره گرم و خوش
باد و آتش زاین و آن برخاسته
آتش از انگشت بین سر بر زده
روم از هندوستان برخاسته
نغمهٔ مطرب شده چون نفخ صور
تا قیامت در جهان برخاسته
می چو عیسی و ز رومی ارغنون
غنهٔ انجیلخوان برخاسته
گوش بربط تا به چوب انباشته
نالهش از راه زبان برخاسته
نای بیگوش و زبان بسته گلو
از ره چشمش فغان برخاسته
چنگ بین چون ناقهٔ لیلی وز او
بانگ مجنون هر زمان برخاسته
بهر دستینه رباب از جام و می
زر و بسد رایگان برخاسته
لحن زهره بر دف سیمین ماه
بر در شاه اخستان برخاسته
رایت و چتر جلال الدین سزد
صبح و شام آسمان در شرق و غرب
آن نه زلف است آنچنان آویخته
سلسله است از آسمان آویخته
سلسله گر بهر عدل آویختند
بهر ظلم است او چنان آویخته
حلقهٔ گوشت چو عیاران به حلق
زیر زلفت بین نهان آویخته
در سر زلف گنه کارت نگر
بیگناهان را روان آویخته
تا سرینت با میان درساخته است
کوهی از مویی روان آویخته
دل که با بار غمت پیوست، هست
مویی از کوه گران آویخته
هر زمان یاسج زنان صیاد وار
آئی از بازو کمان آویخته
آهوی چشمت بدان زنجیر زلف
جان شیران جهان آویخته
عنبرین دستارچه گرد رخت
طوق غبغب در میان آویخته
فتنه در فتراک تو بسته عنان
داد خواهان در عنان آویخته
ای به موئی آسمان را از جفا
بر سر من هر زمان آویخته
در تو آویزم چو مویی کز غمت
شد به مویی کار جان آویخته
جور بس کن خاصه چون کسری به عدل
شاه زنجیر امان آویخته
برق تیغش دیدبان در ملک و دین
ابر جودش میزبان در شرق و غرب
نامرادی را به جان در بستهام
خدمت غم را میان در بستهام
عالمی پر تیر باران جفاست
بر حقم گر چشم جان در بستهام
آمدم تسلیم در هرچه آیدم
دیدهٔ امید از آن در بستهام
سر به تیغ دشمنان در دادهام
در به روی دوستان در بستهام
روز همجنسان فرو شد لاجرم
روزن دل ز آسمان در بستهام
سایهٔ خود هم نبینم تا زیم
آن چنان چشم از جهان در بستهام
تا دم من گوش من هم نشنود
سوی لب راه فغان در بستهام
تا نیاید غور این غمها پدید
گریه را راه نهان در بستهام
هرچه خواهد چرخ گو میکن ز جور
کز مکن گفتن زبان در بستهام
راز مرغان را سلیمانی نماند
پیش دیوان ز آن دهان در بستهام
بر زبانم مهر مردان کردهاند
همچو طفلان گفت از آن در بستهام
خاک در لب کرد خاقانی و گفت
در فروشی را دکان در بستهام
همت از کار جهان برداشته
دل به شاه شهنشان دربستهام
کمترین اقطاع سگبانان اوست
قندهار و قیروان در شرق و غرب
گر جهان شاه جهان میخواندش
آسمان هم آسمان میخواندش
مفخر اول بشر خوانش که دهر
مهدی آخر زمان میخواندش
ز آنکه شیطان سوز و دجال افکن است
آدم مهدی مکان میخواندش
ور صدائی آید از طاق فلک
هم فلک کیوان نشان میخواندش
آهن تیغش دل اعدا بخورد
مردم، آهن خای از آن میخواندش
دیدهای دندان که خاید استخوان
کادمی هم استخوان میخواندش
خطبهٔ مدحش چو برخواند آفتاب
مشتری حرز امان میخواندش
سکهٔ قدرش چو بنوشت آسمان
ماه لوح غیب دان میخواندش
تیغ شه ماند به لوحی کز دو روی
ملک محراب کیان میخواندش
نصرت نو زاده تا با تیغ اوست
چرخ طفل لوحخوان میخواندش
ابجد تایید بین کز لوح ملک
طفل نصرت چون روان میخواندش
رنگ جبریل است تیغش را که عقل
وحی پیروزی رسان میخواندش
خصم شه تا عدهٔدار آرزوست
عاقل آبستن نشان میخواندش
در شب و روزش دو خادم روز و شب
جوهر این و عنبر آن در شرق و غرب
دست و شمشیرش چنان بینی به هم
کآفتاب و آسمان بینی به هم
شاه ملت پاسبان را بر فلک
هفت سلطان پاسبان بینی به هم
از نهیبش در چهار ارکان خصم
چار طوفان هر زمان بینی به هم
آب خضر و نار موسی یافت شاه
عزم و حزمش زین و آن بینی به هم
شه سکندر قدر و اندر موکبش
خضر و موسی همعنان بینی به هم
حکم عزرائیل و برهان مسیح
در کف و تیغش عیان بینی به هم
دوست و دشمن را رضا و خشم او
عمر بخش و جان ستان بینی به هم
چون دو نفخ صور در خشم و رضاش
زهر و پازهر روان بینی به هم
خنجر سبزش چو سرخ آید به خون
حصرم و می را نشان بینی به هم
تا نه بس دیر از کمال عدل شاه
مصر و ری در شابران بینی به هم
از نسیم عدل او هر پنج وقت
چار ملت را امان بینی به هم
بر دعای دولتش در شش جهت
هفت مردان یک زبان بینی به هم
در ریاض عشرتش در هفت روز
هشت جنت نقلدان بینی به هم
کنیتش چون بشمری هر هشت حرف
نه فلک را حرز جان بینی به هم
خاص بهر لشکرش برساخت چرخ
ترک و هندو دیدبان در شرق و غرب
رمحش از طوفان نشان خواهد نمود
معجز نوح از سنان خواهد نمود
تیغ هندیش از مخالف سوختن
در خزر هندوستان خواهد نمود
بر ثبات دولت او تا ابد
جنبش عدلش نشان خواهد نمود
صبحگاهی کز شبیخون ران گشاد
تیغ چون خور خونفشان خواهد نمود
سرخی شام آگهی داده است از آنک
روز خوشی در جهان خواهد نمود
شبروی کرده کلنگ آسا به روز
همچو شاهین کامران خواهد نمود
حلق خصمت در تثاوب جان دهد
کو تمطی بر کمان خواهد نمود
چون کمان و تیر شد نون والقلم
نشرهٔ فتح این و آن خواهد نمود
جوشن ناخن تنش بدخواه را
تن چو ناخن ز استخوان خواهد نمود
شاه موسی کف چو خنجر برکشد
زیر ران طوری روان خواهد نمود
خصم فرعونی نسب همچون زنان
دو کدان در زیر ران خواهد نمود
پنبه کن ای جان دشمن ز آن تنی
کو ز ترکش دو کدان خواهد نمود
سگ گزیده خصم و تیغ شه چو آب
کآتش مرگش عیان خواهد نمود
زلهخوار تیغ و مور خوان اوست
وحش و طیر انس و جان در شرق و غرب
زیرکان کاسرار جان دانستهاند
علم جزوی ز آسمان دانستهاند
از رصدها سیزده سال دگر
خسف بادی در جهان دانستهاند
قرنها را حکم پیشی کردهاند
تا قرانها در میان دانستهاند
در سر میزان ز جمع اختران
بیست و یک نوع از قران دانستهاند
نابریده برج خاکی را تمام
برج بادیشان مکان دانستهاند
گرچه هفت اختر به یک جا دیدهاند
جای کیوان بر کران دانستهاند
من یقین دانم که ضد آن بود
کاین حکیمان از گمان دانستهاند
حکمشان باطلتر است از علمشان
کاختران را کامران دانستهاند
هفت هارون بر در سلطان غیب
از چهسان فرمان روان دانستهاند
هفت بیدق عاجز شاه قدر
از چهشان لجلاج سان دانستهاند
عارفان اجرام را در راه امر
هفت پیک رایگان دانستهاند
کار پیکان نامه بردن دان و بس
پیک را کی نامهخوان دانستهاند
دفع این طوفان بادی را سبب
دولت شاه اخستان دانستهاند
خاک درگاهش به عرض مصحف است
جای سوگند کیان در شرق و غرب
شاه مغرب کامران ملک باد
آفتاب خاندان ملک باد
پیش او هر تاجداری همچو تاج
پشت خم بر آستان ملک باد
از پی طغرای منشور ظفر
تیر حکمش بر کمان ملک باد
خطی او همچو خط استوا
ناگزیر آسمان ملک باد
ظل کعبش کاوفتد بر ساق عرش
زاد سرو بوستان ملک باد
تا به جان بینند جنبش سایه را
سایهٔ بالاش جان ملک باد
بهر تعویذ سلاطین از ثناش
اسم اعظم در زبان ملک باد
کام بختش چون دعای مادران
در اجابت همعنان ملک باد
از سر تیغش چو داغ تازیان
ران شیران را نشان ملک باد
بر زبان ملک چون نامش رود
آب حیوان در دهان ملک باد
از شعاع طلعتش در جام می
نجم سعدین در قران ملک باد
بس بقائم ریخت با عدلش جهان
کو چو قائم در جهان ملک باد
فضل یزدان در ضمان عمر اوست
عمر او هم در ضمان ملک باد
بخت بادش پاسبان و اسلام را
باس عدل پاسبان در شرق و غرب
خاقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۵ - در مدح ملک الوزراء مختار الدین
دوستی کو تا به جان دربستمی
پیش او جان را میان دربستمی
کاش در عالم دو یکدل دیدمی
تا دل از عالم بدان دربستمی
کو سواری بر سر میدان درد
تا به فتراکش عنان دربستمی
آفتابم بایدی با چشم درد
تا طبیبان را دکان دربستمی
درد از آن دارم که درد افزای نیست
کاش هستی تا به جان دربستمی
کو حریفی خوش که جان بفشاندمی
کو تنوری نو که نان در بستمی
سایهٔ دیوارم ار محرم شدی
در به روی انس و جان دربستمی
آه من گر ز آسمانه برشدی
من در هفت آسمان دربستمی
گر چلیپا داشتی آواز درد
هفت زنار از نهان دربستمی
گر مغان را راز مرغان دیدمی
دل به مرغ زندخوان دربستمی
گر به نامم بوی مردی نیستی
دست را رنگ زنان دربستمی
ورنه خون بودی حنوط عاشقان
کی قبا چون ارغوان دربستمی
هر جفا را مرحبائی گفتمی
گرنه پیش از لب زبان دربستمی
پردهٔ خاقانی افغان میدرد
کاشکی راه فغان دربستمی
گر هم از دستور دستوریستی
دل به دستور جهان در بستمی
خواجهٔ سلطان نشان مختار دین
افسر گردن کشان سردار دین
یوسف دلها پدیدار آمده است
عاشقی را روز بازار آمده است
عندلیب عشق کار از سر گرفت
کان گلستان بر سر کار آمده است
دیودل باشیم و بر پاشیم جان
کن پری چهره پدیدار آمده است
نورهان خواهیم بوس از پای رخش
کآفتابش آسمانوار آمده است
دل جوی ندهد به بیاع فلک
کآفتابی را خریدار آمده است
هین تبر در شیشهٔ افلاک از آنک
گل به نیل جان غمخوار آمده است
شب قبای مه زره زد بندهوار
کن زره زلفین کلهدار آمده است
از مژه در نعل اسبش دوختن
نعل اسبش لعل مسمار آمده است
از نثار خون دل در راه او
کرکس شب کبک منقار آمده است
دین فروشان را به بوی کفر او
طیلسان در وجه زنار آمده است
ما درم ریز از مژه وز گاز ما
نیم دینارش به آزار آمده است
خرجها از گل شکر رفته است لیک
گازها بر نیم دینار آمده است
خاک ره پرنافهٔ مشک است از آنک
موکب زلفش به آوار آمده است
یاد او خورده است خاقانی از آن
بوسه گاهش دست خمار آمده است
نسخهٔ رویش چو توقیع وزیر
تا ابد تعویذ احرار آمده است
صاحب صاحب قران در عالم اوست
آصف الهام و سلیمان خاتم اوست
پیش درگاهش میان بست آسمان
محضر جاهش بر آن بست آسمان
مهدی آخر زمان شد کز درش
رخنهٔ آخر زمان بست آسمان
بر در او تا شود جلاد ظلم
ماه را بر آستان بست آسمان
روح شیدا شد ز هول موکبش
بهر هارونی میان بست آسمان
ز آن سلاسل آخشیجان یافت روح
زان جلاجل اختران بست آسمان
زیور امن از مثال امر او
بر جبین انس و جان بست آسمان
ز آن ملک را چون کبوتر بر درش
زیر بر خط امان بست آسمان
گنجهای بکر سر پوشیده را
عقد بر صدر جهان بست آسمان
از سر کلکش جواهر وام کرد
بر کلاه فرقدان بست آسمان
تیر دون القلتین را از ثناش
آب بحرین در زبان بست آسمان
از حنوط جان خصم اوست شام
ز آن حجاب از زعفران بست آسمان
وز حنای دست بخت اوست صبح
ز آن نقاب از ارغوان بست آسمان
بهر بذلش نطفهٔ خورشید را
نقش در ارحام کان بست آسمان
وقت استقبال مهد بخت او
قبه در صحرای جان بست آسمان
چند گوئی عقد بخت او که بست
عقد بختش آسمان بست، آسمان
رای مختار آسمان آثار گشت
آسمان مجبور و او مختار گشت
روشنان ز آن حکم کاول کردهاند
دست آفت ز او معطل کردهاند
کار داران ازل بر دولتش
تا ابد فتوی مجمل کردهاند
از فلک پرسیدم این اسرار گفت
فتوی آن فتوی است کاول کردهاند
ایمن است از رستخیز افلاک از آنک
بر بقای او معول کردهاند
بر حمایل حوریان از نام او
هشت جنت هفت هیکل کردهاند
بحر مصروعی است از رشک سخاش
ز آن سرا پایش مسلسل کردهاند
بر فلک با دستبرد کلک او
از سماک رامح اعزل کردهاند
در نفاذ امر او بر بحر و بر
رایش از دست دو مرسل کردهاند
تا سعادت بخش انجم بخت اوست
حالا نحسین را مبدل کردهاند
انجماند از بهر کلکش دودهسای
لاجرم جرم زحل، حل کردهاند
ز آهن هندی به عشقت تیغ او
چینیان چینی سجنجل کردهاند
آتشی کز جوهر اعدای اوست
هم بر اعدایش موکل کردهاند
دشمنانش کز فلک جستند سعی
تکیه بر بنیاد مختل کردهاند
شیشه ز آن بشکست و باده زان بریخت
کامتحان چشم احول کردهاند
راویان شعر من در مدح او
سخره بر راعشی و اخطل کردهاند
بر ثنای او روان خواهم فشاند
گنج معنی بر جهان خواهم فشاند
کلک او رخسار ملک آرای باد
دست او زلف ظفر پیرای باد
عدل او چون فضل و فضلش چون ربیع
این عطا بخش آن عطا بخشای باد
صیت او چون خضر و بختش چون مسیح
این زمین گرد آن فلک پیمای باد
از در افریقیه تا حد چین
نام او فاروق دین افزای باد
ظلم از اولرزان چو رایت روز باد
رایتش چون کوه پا بر جای باد
دشمنان سر بزرگش را چو بوم
حاصل از طاووس دولت، پای باد
حامله است اقبال مادر زاد او
قابلهاش ناهید عشرت زای باد
دیدبان بام چارم چرخ را
نعل اسبش کحل عیسیسای باد
سکهٔ ایام را بر هر دو روی
نقش نامش صدر صادق رای باد
هیبتش در کاسهٔ سر خصم را
هم ز خون خصم میپالای باد
ز آن نی آتش تنش داغ سگی
بر سر شیران دندان خای باد
و آن سر نی در سرابستان فتح
سرو پیرای و سریر آرای باد
از گل راه و که دیوار او
مشتری بام مسیح اندای باد
آسمان در بوس و سجده بر درش
از لب و چهره زمین فرسای باد
این دعا را انسیان تحسین کنند
ختم کن تا قدسیان آمین کنند
پیش او جان را میان دربستمی
کاش در عالم دو یکدل دیدمی
تا دل از عالم بدان دربستمی
کو سواری بر سر میدان درد
تا به فتراکش عنان دربستمی
آفتابم بایدی با چشم درد
تا طبیبان را دکان دربستمی
درد از آن دارم که درد افزای نیست
کاش هستی تا به جان دربستمی
کو حریفی خوش که جان بفشاندمی
کو تنوری نو که نان در بستمی
سایهٔ دیوارم ار محرم شدی
در به روی انس و جان دربستمی
آه من گر ز آسمانه برشدی
من در هفت آسمان دربستمی
گر چلیپا داشتی آواز درد
هفت زنار از نهان دربستمی
گر مغان را راز مرغان دیدمی
دل به مرغ زندخوان دربستمی
گر به نامم بوی مردی نیستی
دست را رنگ زنان دربستمی
ورنه خون بودی حنوط عاشقان
کی قبا چون ارغوان دربستمی
هر جفا را مرحبائی گفتمی
گرنه پیش از لب زبان دربستمی
پردهٔ خاقانی افغان میدرد
کاشکی راه فغان دربستمی
گر هم از دستور دستوریستی
دل به دستور جهان در بستمی
خواجهٔ سلطان نشان مختار دین
افسر گردن کشان سردار دین
یوسف دلها پدیدار آمده است
عاشقی را روز بازار آمده است
عندلیب عشق کار از سر گرفت
کان گلستان بر سر کار آمده است
دیودل باشیم و بر پاشیم جان
کن پری چهره پدیدار آمده است
نورهان خواهیم بوس از پای رخش
کآفتابش آسمانوار آمده است
دل جوی ندهد به بیاع فلک
کآفتابی را خریدار آمده است
هین تبر در شیشهٔ افلاک از آنک
گل به نیل جان غمخوار آمده است
شب قبای مه زره زد بندهوار
کن زره زلفین کلهدار آمده است
از مژه در نعل اسبش دوختن
نعل اسبش لعل مسمار آمده است
از نثار خون دل در راه او
کرکس شب کبک منقار آمده است
دین فروشان را به بوی کفر او
طیلسان در وجه زنار آمده است
ما درم ریز از مژه وز گاز ما
نیم دینارش به آزار آمده است
خرجها از گل شکر رفته است لیک
گازها بر نیم دینار آمده است
خاک ره پرنافهٔ مشک است از آنک
موکب زلفش به آوار آمده است
یاد او خورده است خاقانی از آن
بوسه گاهش دست خمار آمده است
نسخهٔ رویش چو توقیع وزیر
تا ابد تعویذ احرار آمده است
صاحب صاحب قران در عالم اوست
آصف الهام و سلیمان خاتم اوست
پیش درگاهش میان بست آسمان
محضر جاهش بر آن بست آسمان
مهدی آخر زمان شد کز درش
رخنهٔ آخر زمان بست آسمان
بر در او تا شود جلاد ظلم
ماه را بر آستان بست آسمان
روح شیدا شد ز هول موکبش
بهر هارونی میان بست آسمان
ز آن سلاسل آخشیجان یافت روح
زان جلاجل اختران بست آسمان
زیور امن از مثال امر او
بر جبین انس و جان بست آسمان
ز آن ملک را چون کبوتر بر درش
زیر بر خط امان بست آسمان
گنجهای بکر سر پوشیده را
عقد بر صدر جهان بست آسمان
از سر کلکش جواهر وام کرد
بر کلاه فرقدان بست آسمان
تیر دون القلتین را از ثناش
آب بحرین در زبان بست آسمان
از حنوط جان خصم اوست شام
ز آن حجاب از زعفران بست آسمان
وز حنای دست بخت اوست صبح
ز آن نقاب از ارغوان بست آسمان
بهر بذلش نطفهٔ خورشید را
نقش در ارحام کان بست آسمان
وقت استقبال مهد بخت او
قبه در صحرای جان بست آسمان
چند گوئی عقد بخت او که بست
عقد بختش آسمان بست، آسمان
رای مختار آسمان آثار گشت
آسمان مجبور و او مختار گشت
روشنان ز آن حکم کاول کردهاند
دست آفت ز او معطل کردهاند
کار داران ازل بر دولتش
تا ابد فتوی مجمل کردهاند
از فلک پرسیدم این اسرار گفت
فتوی آن فتوی است کاول کردهاند
ایمن است از رستخیز افلاک از آنک
بر بقای او معول کردهاند
بر حمایل حوریان از نام او
هشت جنت هفت هیکل کردهاند
بحر مصروعی است از رشک سخاش
ز آن سرا پایش مسلسل کردهاند
بر فلک با دستبرد کلک او
از سماک رامح اعزل کردهاند
در نفاذ امر او بر بحر و بر
رایش از دست دو مرسل کردهاند
تا سعادت بخش انجم بخت اوست
حالا نحسین را مبدل کردهاند
انجماند از بهر کلکش دودهسای
لاجرم جرم زحل، حل کردهاند
ز آهن هندی به عشقت تیغ او
چینیان چینی سجنجل کردهاند
آتشی کز جوهر اعدای اوست
هم بر اعدایش موکل کردهاند
دشمنانش کز فلک جستند سعی
تکیه بر بنیاد مختل کردهاند
شیشه ز آن بشکست و باده زان بریخت
کامتحان چشم احول کردهاند
راویان شعر من در مدح او
سخره بر راعشی و اخطل کردهاند
بر ثنای او روان خواهم فشاند
گنج معنی بر جهان خواهم فشاند
کلک او رخسار ملک آرای باد
دست او زلف ظفر پیرای باد
عدل او چون فضل و فضلش چون ربیع
این عطا بخش آن عطا بخشای باد
صیت او چون خضر و بختش چون مسیح
این زمین گرد آن فلک پیمای باد
از در افریقیه تا حد چین
نام او فاروق دین افزای باد
ظلم از اولرزان چو رایت روز باد
رایتش چون کوه پا بر جای باد
دشمنان سر بزرگش را چو بوم
حاصل از طاووس دولت، پای باد
حامله است اقبال مادر زاد او
قابلهاش ناهید عشرت زای باد
دیدبان بام چارم چرخ را
نعل اسبش کحل عیسیسای باد
سکهٔ ایام را بر هر دو روی
نقش نامش صدر صادق رای باد
هیبتش در کاسهٔ سر خصم را
هم ز خون خصم میپالای باد
ز آن نی آتش تنش داغ سگی
بر سر شیران دندان خای باد
و آن سر نی در سرابستان فتح
سرو پیرای و سریر آرای باد
از گل راه و که دیوار او
مشتری بام مسیح اندای باد
آسمان در بوس و سجده بر درش
از لب و چهره زمین فرسای باد
این دعا را انسیان تحسین کنند
ختم کن تا قدسیان آمین کنند
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - کار من بین که چون شگفت افتاد
روزگاری است سخت بیبنیاد
کس گرفتار روزگار مباد
شیر بینم شده متابع رنگ
باز بینم شده مطاوع خاد
نه به جز سوسن ایچ آزادست
نه به جز ابرهست یک تن راد
نه نگفتم نکو معاذالله
این سخن را قوی نیامد لاد
مهترانند مفضل و هر یک
اندر افضال جاودانه زیاد
نیست گیتی به جز شگفتی و نیز
کار من بین که چون شگفت افتاد
صد در افزون زدم به دست هنر
که به من بر فلک یکی نگشاد
در زمان گردد آتش و انگشت
گر بگیرم به کف گل و شمشاد
بار انده مرا شکست آری
بشکند چون دوتا کنی پولاد
نشنود دل اگر بوم خاموش
نکند سود اگر کنم فریاد
گرچه اسلاف من بزرگانند
هر یک اندر همه هنر استاد،
نسبت از خویشتن کنم چو گهر
نه چو خاکسترم کز آتش زاد
چون بد و نیک زود میگذرد
این چو آب آن یکی دگر چون باد
نز بد او به دل شوم غمگین
نه ز نیکش به طبع گردم شاد
این جهان پایدار نیست از آن
که بر آبش نهاده شد بنیاد
کس گرفتار روزگار مباد
شیر بینم شده متابع رنگ
باز بینم شده مطاوع خاد
نه به جز سوسن ایچ آزادست
نه به جز ابرهست یک تن راد
نه نگفتم نکو معاذالله
این سخن را قوی نیامد لاد
مهترانند مفضل و هر یک
اندر افضال جاودانه زیاد
نیست گیتی به جز شگفتی و نیز
کار من بین که چون شگفت افتاد
صد در افزون زدم به دست هنر
که به من بر فلک یکی نگشاد
در زمان گردد آتش و انگشت
گر بگیرم به کف گل و شمشاد
بار انده مرا شکست آری
بشکند چون دوتا کنی پولاد
نشنود دل اگر بوم خاموش
نکند سود اگر کنم فریاد
گرچه اسلاف من بزرگانند
هر یک اندر همه هنر استاد،
نسبت از خویشتن کنم چو گهر
نه چو خاکسترم کز آتش زاد
چون بد و نیک زود میگذرد
این چو آب آن یکی دگر چون باد
نز بد او به دل شوم غمگین
نه ز نیکش به طبع گردم شاد
این جهان پایدار نیست از آن
که بر آبش نهاده شد بنیاد
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱ - چه فضلها بودم گر بحق حساب کنند
چو مردمان شب دیرنده عزم خواب کنند
همه خزانهٔ اسرار من خراب کنند
نقاب شرم چو لاله ز روی بردارند
چو ماه و مهر سر و روی در نقاب کنند
رخم ز چشمم هم چهرهٔ تذرو شود
چو تیره شب را همگونهٔ غراب کنند
تنم به تیغ قضا طعمهٔ هزبر نهند
دلم به تیر عنا مستهٔ عقاب کنند
گل مورد گشته است چشم من ز سهر
ز آتش دلم از گل همی گلاب کنند
به اشک، چشمم چون فانه کور میخ کشند
چو غنچه هیچم باشد که سیر خواب کنند؟
ز صبر و خواب چه بهره بود مرا که مرا
به درد و رنج، دل و مغز خون و آب کنند
من آن غریبم و بیکس که تا به روز سپید
ستارگان ز برای من اضطراب کنند
بنالم ایرا بر من فلک همی کند آنک
به زخم زخمه بر ابریشم رباب کنند
ز بس که بر من باران غم زنند مرا
سرشک دیده صدفوار در ناب کنند
گر آنچه هست بر این تن نهند بر دریا
به رنج در به دهان صدف لعاب کنند
یک آفتم را هر روز صد طریق نهند
یک اندهم را هر شب هزار باب کنند
تن مرا ز بلا آتشی برافروزند
دلم برآرند از بر، بر او کباب کنند
ز درد وصلت یاران من آن کنم به جزع
که جان پیران بر فرقت شباب کنند
همی گذارم هر شب چنان کسی کو را
ز بهر روز به شب وعدهٔ عقاب کنند
روان شوند به تک بچگان دیدهٔ من
که زیر زانوی من خاک را خلاب کنند
طناب، تافته باشد بدان امید که باز
ز صبح خیمهٔ شب را مگر طناب کنند
بر این حصار ز دیوانگی چنان شدهام
که اختران همه دیوم همی خطاب کنند
چو من به صورت دیوان شدم چرا جوشم
چو هر زمانم هم حملهٔ شهاب کنند
اگر بساط زمین مفرشم کنند سزد
چو سایبان من از پردهٔ سحاب کنند
به گردم اندر چندان حوادث آمد جمع
که از حوادث دیگر مرا حجاب کنند
چرا سؤال کنم خلق را که در هر حال
جواب من همه ناکردن جواب کنند
شگفت نیست که بر من همی شراب خورند
چو خون دیده لبم را همی شراب کنند
به طبع طبعم چون نقره تابدار شده است
که هر زمانش در بوته تیزتاب کنند
روا بود که ز من دشمنان بیندیشند
حذر ز آتشتر بهر التهاب کنند
سزای جنگند اینها که آشتی کردند
نگر که اکنون با من همی عتاب کنند
خطا شمارند ار چند من خطا نکنم
صواب گیرند ار چند ناصواب کنند
چگونه روزی دارم نکو نگر که مرا
همی ز آتش سوزنده آفتاب کنند
سپید مویم بر سر بدیدهاند مگر
از آن به دود سیاهش همی خضاب کنند
چگونه باشد حالم چو هست راحت من
بدانچه دوزخیان را بدان عذاب کنند
اگر به دست خسانم چه شد نه شیران را
پس از گرفتن هم خانه با کلاب کنند؟
مرا درنگ نماندست از درنگ بلا
به کشتنم ز چه معنی چنین شتاب کنند
چو هیچ دعوت من در جهان نمیشنوند
امید تا کی دارم که مستجاب کنند
به کارکرد مرا با زمانه دفترهاست
چه فضلها بودم گر بحق حساب کنند
همه خزانهٔ اسرار من خراب کنند
نقاب شرم چو لاله ز روی بردارند
چو ماه و مهر سر و روی در نقاب کنند
رخم ز چشمم هم چهرهٔ تذرو شود
چو تیره شب را همگونهٔ غراب کنند
تنم به تیغ قضا طعمهٔ هزبر نهند
دلم به تیر عنا مستهٔ عقاب کنند
گل مورد گشته است چشم من ز سهر
ز آتش دلم از گل همی گلاب کنند
به اشک، چشمم چون فانه کور میخ کشند
چو غنچه هیچم باشد که سیر خواب کنند؟
ز صبر و خواب چه بهره بود مرا که مرا
به درد و رنج، دل و مغز خون و آب کنند
من آن غریبم و بیکس که تا به روز سپید
ستارگان ز برای من اضطراب کنند
بنالم ایرا بر من فلک همی کند آنک
به زخم زخمه بر ابریشم رباب کنند
ز بس که بر من باران غم زنند مرا
سرشک دیده صدفوار در ناب کنند
گر آنچه هست بر این تن نهند بر دریا
به رنج در به دهان صدف لعاب کنند
یک آفتم را هر روز صد طریق نهند
یک اندهم را هر شب هزار باب کنند
تن مرا ز بلا آتشی برافروزند
دلم برآرند از بر، بر او کباب کنند
ز درد وصلت یاران من آن کنم به جزع
که جان پیران بر فرقت شباب کنند
همی گذارم هر شب چنان کسی کو را
ز بهر روز به شب وعدهٔ عقاب کنند
روان شوند به تک بچگان دیدهٔ من
که زیر زانوی من خاک را خلاب کنند
طناب، تافته باشد بدان امید که باز
ز صبح خیمهٔ شب را مگر طناب کنند
بر این حصار ز دیوانگی چنان شدهام
که اختران همه دیوم همی خطاب کنند
چو من به صورت دیوان شدم چرا جوشم
چو هر زمانم هم حملهٔ شهاب کنند
اگر بساط زمین مفرشم کنند سزد
چو سایبان من از پردهٔ سحاب کنند
به گردم اندر چندان حوادث آمد جمع
که از حوادث دیگر مرا حجاب کنند
چرا سؤال کنم خلق را که در هر حال
جواب من همه ناکردن جواب کنند
شگفت نیست که بر من همی شراب خورند
چو خون دیده لبم را همی شراب کنند
به طبع طبعم چون نقره تابدار شده است
که هر زمانش در بوته تیزتاب کنند
روا بود که ز من دشمنان بیندیشند
حذر ز آتشتر بهر التهاب کنند
سزای جنگند اینها که آشتی کردند
نگر که اکنون با من همی عتاب کنند
خطا شمارند ار چند من خطا نکنم
صواب گیرند ار چند ناصواب کنند
چگونه روزی دارم نکو نگر که مرا
همی ز آتش سوزنده آفتاب کنند
سپید مویم بر سر بدیدهاند مگر
از آن به دود سیاهش همی خضاب کنند
چگونه باشد حالم چو هست راحت من
بدانچه دوزخیان را بدان عذاب کنند
اگر به دست خسانم چه شد نه شیران را
پس از گرفتن هم خانه با کلاب کنند؟
مرا درنگ نماندست از درنگ بلا
به کشتنم ز چه معنی چنین شتاب کنند
چو هیچ دعوت من در جهان نمیشنوند
امید تا کی دارم که مستجاب کنند
به کارکرد مرا با زمانه دفترهاست
چه فضلها بودم گر بحق حساب کنند
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱ - تا مرگ مگر که وقف زندانم
از کردهٔ خویشتن پشیمانم
جز توبه ره دگر نمیدانم
کارم همه بخت بد بپیچاند
در کام، زبان همی چه پیچانم
این چرخ به کام من نمیگردد
بر خیره سخن همی چه گردانم
در دانش تیزهوش برجیسم
در جنبش کند سیر کیوانم
گه خستهٔ آفت لهاوورم
گه بستهٔ تهمت خراسانم
تا زادهام ای شگفت محبوسم
تا مرگ مگر که وقف زندانم
یک چند کشیده داشت بخت من
در محنت و در بلای الوانم
چون پیرهن عمل بپوشیدم
بگرفت قضای بد گریبانم
بر مغز من ای سپهر هر ساعت
چندین چه زنی تو؟ من نه سندانم
در خون چه کشی تنم؟ نه زوبینم
در تف چه بری دلم؟ نه پیکانم
حمله چه کنی که کند شمشیرم
پویه چه دهی که تنگ میدانم
رو رو! که بایستاد شبدیزم
بس بس! که فرو گسست خفتانم
سبحانالله همی نگوید کس
تا من چه سزای بند سلطانم
در جمله من گدا کیم آخر
نه رستم زال زر نه دستانم
نه چرخ کشم نه نیزه پردازم
نه قتلغ بر تنم نه پیشانم
نه در صدد عیون اعمالم
نه از عدد وجوه اعیانم
من اهل مزاح و ضحکه و زیچم
مرد سفر و عصا و انبانم
از کوزهٔ این و آن بود آبم
در سفرهٔ این و آن بود نانم
پیوسته اسیر نعمت اینم
همواره رهین منت آنم
عیبم همه این که شاعری فحلم
دشوار سخن شدهست آسانم
در سینه کشیده عقل گفتارم
بر دیده نهاده فضل دیوانم
شاهین هنرم نه فاخته مهرم
طوطی سخنم نه بلبل الحانم
مر لؤلؤ عقل و در دانش را
جاری نظام و نیک وزانم
نقصان نکنم که در هنر بحرم
خالی نشوم که در ادب کانم
از گوهر دامنی فرو ریزد
گر آستیی ز طبع بفشانم
در غیبت و در حضور یکرویم
در انده و در سرور یکسانم
در ظلمت عزل روشن اطرافم
در زحمت شغل ثابت ارکانم
با عالم پیر قمر میبازم
داو دو سر و سه سر همی خوانم
وانگه بکشم همه دغای او
بنگر چه حریف آبدندانم
بسیار بگویم و برآسایم
زان پس که زبان همی برنجانم
کس بر من هیچ سر نجنباند
پس ریش چو ابلهان چه جنبانم؟!
ایزد داند که هست همچون هم
در نیک و بد آشکار و پنهانم
والله که چو گرگ یوسفم والله
بر خیره همی نهند بهتانم
گر هرگز ذرهای کژی باشد
در من نه ز پشت سعد سلمانم
بر بیهده باز مبتلا گشتم
آورد قضا به سمج ویرانم
بکشفت سپهر باز بنیادم
بشکست زمانه باز پیمانم
در بند نه شخص، روح میکاهم
از دیده نه اشک، مغز میرانم
بیهش نیم و چو بیهشان باشم
صرعی نیم و به صرعیان مانم
غم طبع شد و قبول غمها را
چون تافته ریگ زیر بارانم
چون سایه شدم ز ضعف وز محنت
از سایهٔ خویشتن هراسانم
با حنجره زخم یافته گویم
با کوژی خم گرفته چوگانم
اندر زندان چو خویشتن بینم
تنها گویی که در بیابانم
در زاویهٔ فرخج و تاریکم
با پیرهن سطبر و خلقانم
گوری است سیاه رنگ دهلیزم
خوکی است کریه روی دزبانم
گه انده جان به باس بگسارم
گه آتش دل به اشک بنشانم
تن سخت ضعیف و دل قوی بینم
امید به لطف و صنع یزدانم
باطل نکند زمانهام ایرا
من بندی روزگار بهمانم
هرگه که به نظم وصف او یازم
والله که چو عاجزان فرومانم
حری که من از عنایت رایش
با حاصل و دستگاه و امکانم
رادی که من از تواتر برش
در نور عطا و ظل احسانم
ای آنکه همیشه هر کجا هستم
بر خوان سخاوت تو مهمانم
بیجرم نگر که چون درافتادم
دانی که کنون چگونه حیرانم
بر دل غم و انده پراکنده
جمع است ز خاطر پریشانم
زی درگه تو همی رود بختم
در سایهٔ تو همی خزد جانم
مظلومم و خیزد از تو انصافم
بیمارم و باشد از تو درمانم
آخر وقتی به قوت جاهت
من داد ز چرخ سفله بستانم
از محنت باز خر مرا یک ره
گر چند به دست غم گروگانم
چون بخریدی مرا گران مشمر
دانی که به هر بهایی ارزانم
از قصهٔ خویش اندکی گفتم
گرچه سخن است بس فراوانم
پیوسته چو ابر و شمع میگریم
وین بیت چو حرز و ورد میخوانم:
فریاد رسیدم ای مسلمانان
از بهر خدای اگر مسلمانم
گر بیش به گرد شغل کس گردم
هم پیشهٔ هدهد سلیمانم!
جز توبه ره دگر نمیدانم
کارم همه بخت بد بپیچاند
در کام، زبان همی چه پیچانم
این چرخ به کام من نمیگردد
بر خیره سخن همی چه گردانم
در دانش تیزهوش برجیسم
در جنبش کند سیر کیوانم
گه خستهٔ آفت لهاوورم
گه بستهٔ تهمت خراسانم
تا زادهام ای شگفت محبوسم
تا مرگ مگر که وقف زندانم
یک چند کشیده داشت بخت من
در محنت و در بلای الوانم
چون پیرهن عمل بپوشیدم
بگرفت قضای بد گریبانم
بر مغز من ای سپهر هر ساعت
چندین چه زنی تو؟ من نه سندانم
در خون چه کشی تنم؟ نه زوبینم
در تف چه بری دلم؟ نه پیکانم
حمله چه کنی که کند شمشیرم
پویه چه دهی که تنگ میدانم
رو رو! که بایستاد شبدیزم
بس بس! که فرو گسست خفتانم
سبحانالله همی نگوید کس
تا من چه سزای بند سلطانم
در جمله من گدا کیم آخر
نه رستم زال زر نه دستانم
نه چرخ کشم نه نیزه پردازم
نه قتلغ بر تنم نه پیشانم
نه در صدد عیون اعمالم
نه از عدد وجوه اعیانم
من اهل مزاح و ضحکه و زیچم
مرد سفر و عصا و انبانم
از کوزهٔ این و آن بود آبم
در سفرهٔ این و آن بود نانم
پیوسته اسیر نعمت اینم
همواره رهین منت آنم
عیبم همه این که شاعری فحلم
دشوار سخن شدهست آسانم
در سینه کشیده عقل گفتارم
بر دیده نهاده فضل دیوانم
شاهین هنرم نه فاخته مهرم
طوطی سخنم نه بلبل الحانم
مر لؤلؤ عقل و در دانش را
جاری نظام و نیک وزانم
نقصان نکنم که در هنر بحرم
خالی نشوم که در ادب کانم
از گوهر دامنی فرو ریزد
گر آستیی ز طبع بفشانم
در غیبت و در حضور یکرویم
در انده و در سرور یکسانم
در ظلمت عزل روشن اطرافم
در زحمت شغل ثابت ارکانم
با عالم پیر قمر میبازم
داو دو سر و سه سر همی خوانم
وانگه بکشم همه دغای او
بنگر چه حریف آبدندانم
بسیار بگویم و برآسایم
زان پس که زبان همی برنجانم
کس بر من هیچ سر نجنباند
پس ریش چو ابلهان چه جنبانم؟!
ایزد داند که هست همچون هم
در نیک و بد آشکار و پنهانم
والله که چو گرگ یوسفم والله
بر خیره همی نهند بهتانم
گر هرگز ذرهای کژی باشد
در من نه ز پشت سعد سلمانم
بر بیهده باز مبتلا گشتم
آورد قضا به سمج ویرانم
بکشفت سپهر باز بنیادم
بشکست زمانه باز پیمانم
در بند نه شخص، روح میکاهم
از دیده نه اشک، مغز میرانم
بیهش نیم و چو بیهشان باشم
صرعی نیم و به صرعیان مانم
غم طبع شد و قبول غمها را
چون تافته ریگ زیر بارانم
چون سایه شدم ز ضعف وز محنت
از سایهٔ خویشتن هراسانم
با حنجره زخم یافته گویم
با کوژی خم گرفته چوگانم
اندر زندان چو خویشتن بینم
تنها گویی که در بیابانم
در زاویهٔ فرخج و تاریکم
با پیرهن سطبر و خلقانم
گوری است سیاه رنگ دهلیزم
خوکی است کریه روی دزبانم
گه انده جان به باس بگسارم
گه آتش دل به اشک بنشانم
تن سخت ضعیف و دل قوی بینم
امید به لطف و صنع یزدانم
باطل نکند زمانهام ایرا
من بندی روزگار بهمانم
هرگه که به نظم وصف او یازم
والله که چو عاجزان فرومانم
حری که من از عنایت رایش
با حاصل و دستگاه و امکانم
رادی که من از تواتر برش
در نور عطا و ظل احسانم
ای آنکه همیشه هر کجا هستم
بر خوان سخاوت تو مهمانم
بیجرم نگر که چون درافتادم
دانی که کنون چگونه حیرانم
بر دل غم و انده پراکنده
جمع است ز خاطر پریشانم
زی درگه تو همی رود بختم
در سایهٔ تو همی خزد جانم
مظلومم و خیزد از تو انصافم
بیمارم و باشد از تو درمانم
آخر وقتی به قوت جاهت
من داد ز چرخ سفله بستانم
از محنت باز خر مرا یک ره
گر چند به دست غم گروگانم
چون بخریدی مرا گران مشمر
دانی که به هر بهایی ارزانم
از قصهٔ خویش اندکی گفتم
گرچه سخن است بس فراوانم
پیوسته چو ابر و شمع میگریم
وین بیت چو حرز و ورد میخوانم:
فریاد رسیدم ای مسلمانان
از بهر خدای اگر مسلمانم
گر بیش به گرد شغل کس گردم
هم پیشهٔ هدهد سلیمانم!
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶ - در عصر خزانها بهار کرده
ای ملک ملک چون نگار کرده
در عصر خزانها بهار کرده
شغل همه دولت قرار داده
در مرکز دولت قرار کرده
از عدل بسی قاعده نهاده
بر کلک تکاور سوار کرده
کلکی که بسی خورده قار و گیتی
در چشم عدو همچو قار کرده
گوید همه ساله بلند گردون
کو هست به ما بر مدار کرده
این ملک به حق طاهرعلی را
هست از همه خلق اختیار کرده
تو صدر جهانی و صدر حشمت
از حشمت تو افتخار کرده
اقبال تو مانند گل شکفته
در دیدهٔ بدخواه خار کرده
ای هیبت تو چون هزبر حربی
جان و دل دشمن شکار کرده
کام ملک کامگار عادل
بر کام ترا کامگار کرده
مسعود که پیش سپهر والا
بر تاج سعادت نثار کرده
ای شهرگشایی که مر ترا شه
بر کل جهان شهریار کرده
پرورده به حق عدل را و تکیه
بر یاری پروردگار کرده
ای از پدر خویش کار دیده
بهتر ز پدر یادگار کرده
زیور زدهای دولت و به حشمت
از جاه تو دولت شعار کرده
اقبال ترا روزگار شاهی
تاج و شرف روزگار کرده
این روز بزرگیت را سعادت
در دهر بسی انتظار کرده
ای حیدر مردی و مردی تو
بر ملک ترا ذوالفقار کرده
ای حاتم رادی و رادی تو
مر سایل را با یسار کرده
دریاب تنم را که دست محنت
در حبس تنم را بشار کرده
هست این تن من در حصار اندوه
جان را ز تنم در حصار کرده
من دی به بر تو عزیز بودم
و امروز مرا حبس خوار کرده
بیرنگم و چون رنگ، روزگارم
بر تارک این کوهسار کرده
این گیتی پر نور و نار زین سان
نور دل من پاک نار کرده
با منش بسی کارزار بوده
بر من ز بلا کار، زار کرده
این آهن در کوره مانده بوده
بر پای منش چرخ مار کرده
چون دانهٔ نارم سرشک اندوه
آکنده دلم را چو نار کرده
این دیدهٔ پرخون، زمین زندان
در فصل خزان لالهزار کرده
بیماری و پیری و ناتوانی
دربند مرا زرد و زار کرده
این چرخ نهال سعادتم را
بر کنده و بی بیخ و بار کرده
نی نی که مزور شدم از رنجی
کو بود تنم را نزار کرده
زین پیش به زندان نشسته بودم
بیمار دلم را فگار کرده
از آتش دل محنت زمانه
چون دود تنم پر شرار کرده
اندر غم و تیمار بیشمارم
پیداست همان را شمار کرده
امروز منم با هزار نعمت
صد آرزو اندر کنار کرده
زین دولت ناسازگار بوده
با بخت مرا سازگار کرده
از بخشش تو شادمانه گشته
اقبال توام بختیار کرده
باریده دو کفت چو ابر بر من
ایام مرا بیغبار کرده
نعمت رسدم هر زمان دمادم
بر پشت ستوران بار کرده
تو با فلک تند کارزاری
از بهر مرا کارزار کرده
از رغم مخالفت پناه جانم
اندر کنف زینهار کرده
من بندهٔ از صدر دور مانده
بر مدح و دعا اختصار کرده
از دوری و نادیدن جمالت
نهمار سرم را خمار کرده
تا چهرهٔ گردون بود به شبها
از اختر تابان نگار کرده
در ملک شهنشاه باد و یزدان
اقبال ترا پایدار کرده
تو پیش شه تاجدار و گردون
بدخواه ترا تاج دار کرده
در دولت سالی هزار مانده
یک عز تو گردون هزار کرده
بر یاد تو خورده جهان و دایم
از خلق ترا یادگار کرده
در عصر خزانها بهار کرده
شغل همه دولت قرار داده
در مرکز دولت قرار کرده
از عدل بسی قاعده نهاده
بر کلک تکاور سوار کرده
کلکی که بسی خورده قار و گیتی
در چشم عدو همچو قار کرده
گوید همه ساله بلند گردون
کو هست به ما بر مدار کرده
این ملک به حق طاهرعلی را
هست از همه خلق اختیار کرده
تو صدر جهانی و صدر حشمت
از حشمت تو افتخار کرده
اقبال تو مانند گل شکفته
در دیدهٔ بدخواه خار کرده
ای هیبت تو چون هزبر حربی
جان و دل دشمن شکار کرده
کام ملک کامگار عادل
بر کام ترا کامگار کرده
مسعود که پیش سپهر والا
بر تاج سعادت نثار کرده
ای شهرگشایی که مر ترا شه
بر کل جهان شهریار کرده
پرورده به حق عدل را و تکیه
بر یاری پروردگار کرده
ای از پدر خویش کار دیده
بهتر ز پدر یادگار کرده
زیور زدهای دولت و به حشمت
از جاه تو دولت شعار کرده
اقبال ترا روزگار شاهی
تاج و شرف روزگار کرده
این روز بزرگیت را سعادت
در دهر بسی انتظار کرده
ای حیدر مردی و مردی تو
بر ملک ترا ذوالفقار کرده
ای حاتم رادی و رادی تو
مر سایل را با یسار کرده
دریاب تنم را که دست محنت
در حبس تنم را بشار کرده
هست این تن من در حصار اندوه
جان را ز تنم در حصار کرده
من دی به بر تو عزیز بودم
و امروز مرا حبس خوار کرده
بیرنگم و چون رنگ، روزگارم
بر تارک این کوهسار کرده
این گیتی پر نور و نار زین سان
نور دل من پاک نار کرده
با منش بسی کارزار بوده
بر من ز بلا کار، زار کرده
این آهن در کوره مانده بوده
بر پای منش چرخ مار کرده
چون دانهٔ نارم سرشک اندوه
آکنده دلم را چو نار کرده
این دیدهٔ پرخون، زمین زندان
در فصل خزان لالهزار کرده
بیماری و پیری و ناتوانی
دربند مرا زرد و زار کرده
این چرخ نهال سعادتم را
بر کنده و بی بیخ و بار کرده
نی نی که مزور شدم از رنجی
کو بود تنم را نزار کرده
زین پیش به زندان نشسته بودم
بیمار دلم را فگار کرده
از آتش دل محنت زمانه
چون دود تنم پر شرار کرده
اندر غم و تیمار بیشمارم
پیداست همان را شمار کرده
امروز منم با هزار نعمت
صد آرزو اندر کنار کرده
زین دولت ناسازگار بوده
با بخت مرا سازگار کرده
از بخشش تو شادمانه گشته
اقبال توام بختیار کرده
باریده دو کفت چو ابر بر من
ایام مرا بیغبار کرده
نعمت رسدم هر زمان دمادم
بر پشت ستوران بار کرده
تو با فلک تند کارزاری
از بهر مرا کارزار کرده
از رغم مخالفت پناه جانم
اندر کنف زینهار کرده
من بندهٔ از صدر دور مانده
بر مدح و دعا اختصار کرده
از دوری و نادیدن جمالت
نهمار سرم را خمار کرده
تا چهرهٔ گردون بود به شبها
از اختر تابان نگار کرده
در ملک شهنشاه باد و یزدان
اقبال ترا پایدار کرده
تو پیش شه تاجدار و گردون
بدخواه ترا تاج دار کرده
در دولت سالی هزار مانده
یک عز تو گردون هزار کرده
بر یاد تو خورده جهان و دایم
از خلق ترا یادگار کرده
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱
آنچه بر من در غم آن نامسلمان میرود
بالله ار با موئمن اندر کافرستان میرود
دل به دلال غمش دادم به دستم باز داد
گفت نقدی ده که این با خاک یکسان میرود
آنچنان بیمعنیی کارم به جان آورد و رفت
این سخن در یار بیمعنی نه در جان میرود
گفتم از بیآبی چشم زمانهست این مگر
پیشت آب من کنون تیره به دستان میرود
دل کدامی سگ بود جایی که صد جان عزیز
در رکاب کمترین شاگرد سگبان میرود
در تماشاگاه زلفش از پی ترتیب حسن
باد با فرمان روایی هم به فرمان میرود
باد باری زلف او را چون به فرمان شد چنین
دیو زلفش گرنه با مهر سلیمان میرود
عید بودست آنچه در کشمیر میرفتست ازو
کار این دارد که اکنون در خراسان میرود
در میان آتش دل گرچه هر شب تا به روز
جانم از یاد لبش در آب حیوان میرود
هر زمان گوید چه خارج میرود اکنون ز من
دم نمییارم زدن ورنه فراوان میرود
آب لطف از جانب او میرود با انوری
بلکه از انصاف و عدل و داد سلطان میرود
خسرو آفاق ذوالقرنین ثانی سنجر آنک
قیصرش در تحت فرمان همچو خاقان میرود
بالله ار با موئمن اندر کافرستان میرود
دل به دلال غمش دادم به دستم باز داد
گفت نقدی ده که این با خاک یکسان میرود
آنچنان بیمعنیی کارم به جان آورد و رفت
این سخن در یار بیمعنی نه در جان میرود
گفتم از بیآبی چشم زمانهست این مگر
پیشت آب من کنون تیره به دستان میرود
دل کدامی سگ بود جایی که صد جان عزیز
در رکاب کمترین شاگرد سگبان میرود
در تماشاگاه زلفش از پی ترتیب حسن
باد با فرمان روایی هم به فرمان میرود
باد باری زلف او را چون به فرمان شد چنین
دیو زلفش گرنه با مهر سلیمان میرود
عید بودست آنچه در کشمیر میرفتست ازو
کار این دارد که اکنون در خراسان میرود
در میان آتش دل گرچه هر شب تا به روز
جانم از یاد لبش در آب حیوان میرود
هر زمان گوید چه خارج میرود اکنون ز من
دم نمییارم زدن ورنه فراوان میرود
آب لطف از جانب او میرود با انوری
بلکه از انصاف و عدل و داد سلطان میرود
خسرو آفاق ذوالقرنین ثانی سنجر آنک
قیصرش در تحت فرمان همچو خاقان میرود
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸
ای جهان را به حضرت تو نیاز
در جاه تو تا قیامت باز
درگهت قبلهای که در که و مه
خدمت او فریضه شد چو نماز
گره ابروی سیاست تو
آشتی داده کبک را با باز
نظر رحمت و رعایت تو
ایمنی داده آز را ز نیاز
در زوایای سایهٔ عدلت
فتنه در خواب کرده پای دراز
گر جهان را بود ز حزم تو سد
مرگ حیران ز دهر گردد باز
ور فلک را بود ز رای تو مهر
در شب تا ابد کنند فراز
آن حقیقت کمال تست که نیست
آسمان را درو محال مجاز
وان سعادت وجود تست که نیست
حدثان را برو امید جواز
ای ز جاهت شب ستم در سنگ
خرمت باد روز سنگانداز
در جاه تو تا قیامت باز
درگهت قبلهای که در که و مه
خدمت او فریضه شد چو نماز
گره ابروی سیاست تو
آشتی داده کبک را با باز
نظر رحمت و رعایت تو
ایمنی داده آز را ز نیاز
در زوایای سایهٔ عدلت
فتنه در خواب کرده پای دراز
گر جهان را بود ز حزم تو سد
مرگ حیران ز دهر گردد باز
ور فلک را بود ز رای تو مهر
در شب تا ابد کنند فراز
آن حقیقت کمال تست که نیست
آسمان را درو محال مجاز
وان سعادت وجود تست که نیست
حدثان را برو امید جواز
ای ز جاهت شب ستم در سنگ
خرمت باد روز سنگانداز
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶
دامن اندر پای صبر آوردهای
پس به بیداد آستین برکردهای
هر زمان گویی چه خوردم زان تو
بیش از این چبود که خونم خوردهای
یک به دستم کم کن از آهنگ جور
گرنه با ایام در یک پردهای
خون همی ریزی و فارغ میروی
بازیی نیکو به کو آوردهای
باری از خون منت گر چاره نیست
هم تو کش چون هم توام پروردهای
انوری خود کرده را تدبیر چیست
زهرخند و خونگری خود کردهای
پس به بیداد آستین برکردهای
هر زمان گویی چه خوردم زان تو
بیش از این چبود که خونم خوردهای
یک به دستم کم کن از آهنگ جور
گرنه با ایام در یک پردهای
خون همی ریزی و فارغ میروی
بازیی نیکو به کو آوردهای
باری از خون منت گر چاره نیست
هم تو کش چون هم توام پروردهای
انوری خود کرده را تدبیر چیست
زهرخند و خونگری خود کردهای
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲
نگفتی کزین پس کنم سازگاری
به نام ایزد الحق نکو قول یاری
بهانه چه جویی کرانه چه گیری
بیا در میان نه به حق هرچه داری
همی گویی انصاف تو بدهم آری
تو معروف باشی به انصاف کاری
همه عذر لنگست کز تو بدیدم
سر ما نداری بهانه چه آری
به انصاف بشنو چنین راست ناید
که دل میربایی و غم میگذاری
غم دل چه گویم تو زین کار دوری
به هرزه چه کوبم در خواستگاری
همان به که این دردسر بازدارم
کنم با تو در باقی آن دوستداری
به نام ایزد الحق نکو قول یاری
بهانه چه جویی کرانه چه گیری
بیا در میان نه به حق هرچه داری
همی گویی انصاف تو بدهم آری
تو معروف باشی به انصاف کاری
همه عذر لنگست کز تو بدیدم
سر ما نداری بهانه چه آری
به انصاف بشنو چنین راست ناید
که دل میربایی و غم میگذاری
غم دل چه گویم تو زین کار دوری
به هرزه چه کوبم در خواستگاری
همان به که این دردسر بازدارم
کنم با تو در باقی آن دوستداری
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - در مدح شاهزاده عمادالدین
ای داده به دست هجر ما را
خود رسم چنین بود شما را
بر گوش نهادهای سر زلف
وز گوشهٔ دل نهاده ما را
تا کی ز دروغ راست مانند
زین درد امید کی دوا را
هر لحظه کجی نهی دگرگون
کس درندهد تن این دغا را
بردی دل و عشوه دادی ای جان
پاداش جفا بود وفا را
ما عافیتی گرفته بودیم
دادی تو به ما نشان بلا را
آن روز که گنج حسن کردی
این کنج وثاق بینوا را
گفتم که کنون ز درگه دل
امید عیان کند وفا را
یکدم دو سخن به هم بگوییم
زان کام دلی بود هوا را
در حجرهٔ وصل نانشسته
هجر آمد و در بزد قضا را
جان گفت که کیست گفت بگشای
بیگانه مدار آشنا را
گستاخ برآمد و درآمد
تهدیدکنان جدا جدا را
با وصل به خشم گفت آری
گر من نکشم تو ناسزا را
ناری تو به دامن وفا دست
اندر زده آستین جفا را
خواهی که خبر کنم هماکنون
زین حال کسان پادشا را
شهزاده عماد دین که تیغش
صد باره پذیره شد وغا را
احمد که ز محمدت نشانیست
هم نامی ذات مصطفا را
آن کو چو به حرب تاخت بیند
بر دلدل تند مرتضی را
گرد سپهش به حکم رد کرد
از حجرهٔ دیده توتیا را
خاک قدمش به فخر بنشاند
در گوشهٔ گوش کیمیا را
ای کرده خجل نسیم خلقت
در ساحت بوستان صبا را
طبع تو که ابر ازو کشد در
یک تعبیه کرده صد سخا را
دست تو که کوه او برد کان
صد گنج نهاده یک عطا را
در بزم امل ز بخشش تو
محروم ندیده جز ریا را
در رزم اجل ز کوشش تو
زنهار نخواست جز وبا را
در عالم معدلت صبا یافت
از عدل تو معتدل هوا را
از غیرت رایتت فلک دید
در خط شده خط استوا را
روزی که فتد خس کدورت
در دیده هوای با صفا را
در گرد ز مرد باز دارد
چون ظلمت چشمهٔ ضیا را
از رمح چو مار کرده پیچان
چون کرده به دیده اژدها را
از لعل حجاب سازد الماس
رخسارهٔ همچو کهربا را
گه حسرت سر بود کله را
گه فرقت تن بود قبا را
در دیدهٔ فتح جای سازد
از کوری دشمنان لوا را
پیش تو زمین اگر نبوسد
منکر المی رسد فنا را
عکس سپر سهیل شکلت
از پای درآورد سها را
تا روی به خطهٔ خراسان
آوردی و مانده مر ختا را
اینجا ز صواب رای عالیت
یک شغل نمیرود خطا را
چون نیک نظر کنم نزیبد
چون نام تو زیوری ثنا را
از کعبه چو بگذری نباشد
چون سدهت قبلهٔ دعا را
از تیغ تو ای بقای دولت
ناموس تبه شود قضا را
آراسته نظم من عروسیست
شایسته کنار کبریا را
آخر ز برای او نگهدار
این پر هنر نکو ادا را
یک دم منه از کنار فکرت
این خوب نهاد خوش لقا را
تا هیچ سبب بود ز ایمان
در دیدهٔ مردمی حیا را
آن معجزه بادت از بزرگی
در جاه که بود انبیا را
خود رسم چنین بود شما را
بر گوش نهادهای سر زلف
وز گوشهٔ دل نهاده ما را
تا کی ز دروغ راست مانند
زین درد امید کی دوا را
هر لحظه کجی نهی دگرگون
کس درندهد تن این دغا را
بردی دل و عشوه دادی ای جان
پاداش جفا بود وفا را
ما عافیتی گرفته بودیم
دادی تو به ما نشان بلا را
آن روز که گنج حسن کردی
این کنج وثاق بینوا را
گفتم که کنون ز درگه دل
امید عیان کند وفا را
یکدم دو سخن به هم بگوییم
زان کام دلی بود هوا را
در حجرهٔ وصل نانشسته
هجر آمد و در بزد قضا را
جان گفت که کیست گفت بگشای
بیگانه مدار آشنا را
گستاخ برآمد و درآمد
تهدیدکنان جدا جدا را
با وصل به خشم گفت آری
گر من نکشم تو ناسزا را
ناری تو به دامن وفا دست
اندر زده آستین جفا را
خواهی که خبر کنم هماکنون
زین حال کسان پادشا را
شهزاده عماد دین که تیغش
صد باره پذیره شد وغا را
احمد که ز محمدت نشانیست
هم نامی ذات مصطفا را
آن کو چو به حرب تاخت بیند
بر دلدل تند مرتضی را
گرد سپهش به حکم رد کرد
از حجرهٔ دیده توتیا را
خاک قدمش به فخر بنشاند
در گوشهٔ گوش کیمیا را
ای کرده خجل نسیم خلقت
در ساحت بوستان صبا را
طبع تو که ابر ازو کشد در
یک تعبیه کرده صد سخا را
دست تو که کوه او برد کان
صد گنج نهاده یک عطا را
در بزم امل ز بخشش تو
محروم ندیده جز ریا را
در رزم اجل ز کوشش تو
زنهار نخواست جز وبا را
در عالم معدلت صبا یافت
از عدل تو معتدل هوا را
از غیرت رایتت فلک دید
در خط شده خط استوا را
روزی که فتد خس کدورت
در دیده هوای با صفا را
در گرد ز مرد باز دارد
چون ظلمت چشمهٔ ضیا را
از رمح چو مار کرده پیچان
چون کرده به دیده اژدها را
از لعل حجاب سازد الماس
رخسارهٔ همچو کهربا را
گه حسرت سر بود کله را
گه فرقت تن بود قبا را
در دیدهٔ فتح جای سازد
از کوری دشمنان لوا را
پیش تو زمین اگر نبوسد
منکر المی رسد فنا را
عکس سپر سهیل شکلت
از پای درآورد سها را
تا روی به خطهٔ خراسان
آوردی و مانده مر ختا را
اینجا ز صواب رای عالیت
یک شغل نمیرود خطا را
چون نیک نظر کنم نزیبد
چون نام تو زیوری ثنا را
از کعبه چو بگذری نباشد
چون سدهت قبلهٔ دعا را
از تیغ تو ای بقای دولت
ناموس تبه شود قضا را
آراسته نظم من عروسیست
شایسته کنار کبریا را
آخر ز برای او نگهدار
این پر هنر نکو ادا را
یک دم منه از کنار فکرت
این خوب نهاد خوش لقا را
تا هیچ سبب بود ز ایمان
در دیدهٔ مردمی حیا را
آن معجزه بادت از بزرگی
در جاه که بود انبیا را
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳ - در مدح مجدالدین ابوالحسن عمرانی
ای جهان عدل را انصاف تو مالک رقاب
دین حق را مجد و گردون شرف را آفتاب
دست عدلت خاک رابیرون کند از دست باد
پای قهرت بسپرد مر باد را در زیر آب
فکرتت همچون فلک دایم سبک دارد عنان
صولتت همچون زمین دایم گران دارد رکاب
پیش سیر حکم تو چون خاک باد اندر درنگ
پیش سنگ حلم تو چون باد خاک اندر شتاب
از بزرگی اوج گردون زیبدت سقف خیام
وز شگرفی جرم کیوان شایدت میخ طناب
رد و منعت حکم گردون راحنا بر کف نهد
در هر آن عزمی که تو نوک قلم کردی خضاب
کشتهٔ قهر ترا تقدیر ننماید نشور
چشمهٔ فضل ترا ایام ننماید سراب
دست عدلت گر بخواهد آشیان داند نهاد
کبک را در مخلب شاهین و منقار عقاب
در جهان مصلحت با احتساب عدل تو
قوت مستی همی بیرون توان کرد از شراب
ای ز استسلام انصاف تو جز بخت ترا
یک جهان را برده اندر سایهٔ عدل تو خواب
دشمنت را آب نی از خاکساری در جگر
لاجرم بر آتش حسرت جگر دارد کباب
همچو قارون در زمین پنهان کنی بدخواه را
گر به گردون برشود همچون دعای مستجاب
برضمیر خصم تو یاد تو همچون نان رود
کز اثیر اندر هوای تیره شب جرم شهاب
ز اتفاق رای تو با صدر دین آسوده گشت
عالمی از اضطرار و امتی از اضطراب
در مذاق دهر هست از لطف تو طعم شکر
در دماغ چرخ هست از خوی تو بوی گلاب
شد قویدل دولت و دین از وفاق هر دو آن
قوت دل زاید آری در طبیعت از جلاب
گر نبودی طبع تو دانش نماندی در جهان
ور نبودی دست او بخشش بماندی در نقاب
چرخ پیش همت تو همچوباطل پیش حق
فتنه پیش باس او همچون قصب در ماهتاب
تو ز بهر او همی خواهی بزرگی و شرف
او ز بهر خدمت تو زندگانی و شباب
گر برای او نباشد تو نخواهد صدر و قدر
ور برای تو نباشد او نخواهد جاه و آب
تا بپیوستست دست عهدتان با یکدگر
دست جور از دهر ببرید اینت پیوند صواب
گرچه استحقاق آن دارد که از سلطان وقت
هر حدیثی کو بگوید نزد او یابد جواب
هم به اقبال تو مییابد ز سلطان جهان
اسب و طوق و جامه و فرمان و القاب خطاب
گرچه گل بر بار چون بشگفت خود تازه بود
تازگیش آخر صبا میبخشد و تری سحاب
ای زبان راستگویت هم حدیث غیب صرف
وی خیال راستبینت همنشین وحی ناب
تا بود مقدور سعد و نحس گردون خیر و شر
تا بود مجبور سرد و گرم گیتی شیخ وشاب
پایهٔ قدرت مباد از گردش گردون فرود
عالم عمرت مباد از آفت گیتی خراب
عرض پاکت همچو ذات عقل ایمن از فساد
سال عمرت همچو دور چرخ بیرون از حساب
بدسگالت در دو گیتی در سقر باد و سفر
نیکخواهت در دو عالم در ثنا و در ثواب
دین حق را مجد و گردون شرف را آفتاب
دست عدلت خاک رابیرون کند از دست باد
پای قهرت بسپرد مر باد را در زیر آب
فکرتت همچون فلک دایم سبک دارد عنان
صولتت همچون زمین دایم گران دارد رکاب
پیش سیر حکم تو چون خاک باد اندر درنگ
پیش سنگ حلم تو چون باد خاک اندر شتاب
از بزرگی اوج گردون زیبدت سقف خیام
وز شگرفی جرم کیوان شایدت میخ طناب
رد و منعت حکم گردون راحنا بر کف نهد
در هر آن عزمی که تو نوک قلم کردی خضاب
کشتهٔ قهر ترا تقدیر ننماید نشور
چشمهٔ فضل ترا ایام ننماید سراب
دست عدلت گر بخواهد آشیان داند نهاد
کبک را در مخلب شاهین و منقار عقاب
در جهان مصلحت با احتساب عدل تو
قوت مستی همی بیرون توان کرد از شراب
ای ز استسلام انصاف تو جز بخت ترا
یک جهان را برده اندر سایهٔ عدل تو خواب
دشمنت را آب نی از خاکساری در جگر
لاجرم بر آتش حسرت جگر دارد کباب
همچو قارون در زمین پنهان کنی بدخواه را
گر به گردون برشود همچون دعای مستجاب
برضمیر خصم تو یاد تو همچون نان رود
کز اثیر اندر هوای تیره شب جرم شهاب
ز اتفاق رای تو با صدر دین آسوده گشت
عالمی از اضطرار و امتی از اضطراب
در مذاق دهر هست از لطف تو طعم شکر
در دماغ چرخ هست از خوی تو بوی گلاب
شد قویدل دولت و دین از وفاق هر دو آن
قوت دل زاید آری در طبیعت از جلاب
گر نبودی طبع تو دانش نماندی در جهان
ور نبودی دست او بخشش بماندی در نقاب
چرخ پیش همت تو همچوباطل پیش حق
فتنه پیش باس او همچون قصب در ماهتاب
تو ز بهر او همی خواهی بزرگی و شرف
او ز بهر خدمت تو زندگانی و شباب
گر برای او نباشد تو نخواهد صدر و قدر
ور برای تو نباشد او نخواهد جاه و آب
تا بپیوستست دست عهدتان با یکدگر
دست جور از دهر ببرید اینت پیوند صواب
گرچه استحقاق آن دارد که از سلطان وقت
هر حدیثی کو بگوید نزد او یابد جواب
هم به اقبال تو مییابد ز سلطان جهان
اسب و طوق و جامه و فرمان و القاب خطاب
گرچه گل بر بار چون بشگفت خود تازه بود
تازگیش آخر صبا میبخشد و تری سحاب
ای زبان راستگویت هم حدیث غیب صرف
وی خیال راستبینت همنشین وحی ناب
تا بود مقدور سعد و نحس گردون خیر و شر
تا بود مجبور سرد و گرم گیتی شیخ وشاب
پایهٔ قدرت مباد از گردش گردون فرود
عالم عمرت مباد از آفت گیتی خراب
عرض پاکت همچو ذات عقل ایمن از فساد
سال عمرت همچو دور چرخ بیرون از حساب
بدسگالت در دو گیتی در سقر باد و سفر
نیکخواهت در دو عالم در ثنا و در ثواب
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶ - در مدح خاقان اعظم عمادالدین پیروزشاه
ای زمان شهریاری روزگارت
تا قیامت شهریاری باد کارت
ای ترا پیروزی و شاهی مسلم
باد ببر پیروزی و شاهی قرارت
ای به جایی کاسمان منت پذیرد
گر دهی جایش کجا اندر جوارت
هرکجا رای تو شد راضی به کاری
جنبش گردون طفیل اختیارست
هر کجا عزم تو شد جنبان به فتحی
بر سر ره نصرت اندر انتظارت
خندهٔ خنجر ز فتح بیقیاست
نالهٔ دریا ز بذل بیشمارت
داغ طاعت بر سرین تا وحش و طیرت
مهر بیعت بر زبان تا مور و مارت
در مقام سمع و طاعت هر دو یکسان
شیر شادروان و شیر مرغزارت
حق و باطل را که پیدا کرد و پنهان
حزم پنهان و نفاذ آشکارت
دی و فردا را به هم پیش تو آرد
بر در امروز امر کامکارت
هر مرادی کاسمان در جیب دارد
بازیابی گر بجویی در کنارت
نقش مقدوری نیارد بست گردون
جز به استصواب رای هوشیارت
بر در کس عنکبوت جور هرگز
کی تند تا عدل باشد یار غارت
پردهٔ شب درگهت را پرده گشتی
گر اجازت یافتی از پردهدارت
بارهٔ در هم نیارد کرد گیتی
ثابت ارکانتر ز حزم استوارت
افعی پیچان نشد در صف هیجا
تیز دندانتر ز رمح خصم خوارت
از دل خارا نیامد هیچ آتش
فتنهسوزی را چو تیغ آبدارت
گنج را لاغر کند بذل سمینت
ملک را فربه کند کلک نزارت
کلک از دریا کمال خویش یابد
داند این معنی دل دریا عیارت
لازم دست چو دریای تو زان شد
کلک آبستن به در شاهوارت
تابش خورشید نتواند گرفتن
کشوری از ملک و جاه بیکنارت
چاوش اوهام نتواند رسیدن
تا کجا تا آخر صف روز بارت
در درون پره افتد از برون نی
شیرو و گاو آسمان روز شکارت
شهریارا بخت یارت باد نی نی
آنکه او یاری ندارد باد یارت
روز هیجا کاسمان سیارگان را
در تتق یابد ز گرد کارزارت
رخنه در کوه افکند که؟ کر و فرت
لرزه بر چرخ افکند چه؟ گیرودارت
بر فلک دوزد به طنازی در آن دم
حکم بدرابیلک گردون گذارت
در عدد افزون نماید در عمل نی
گاه کوشش ده سوار و صد سوارت
هر سوار از لشکر دشمن دو گردد
نز مدد از خنجر چون ذوالفقارت
جوف دوزخ پر کند قهرت به یک دم
گر جدا افتد ز عفو بردبارت
سایه از قهر تو گر آگاه گردد
بگسلد حایل ز خصم خاکسارت
جمع گردد جزو جزوش بار دیگر
کشتهای را کاید اندر زینهارت
پشته چون هامون کند هامون چو پشته
پویه و جولان ز رخش راهوارت
بسکه بر سیمرغ و رستم بذله گفتی
گر بدیدی در مصاف اسفندیارت
خسروا اینگونه شعر از بنده یابی
هم تو دانی ای سخندانی شعارت
شاخ دانش مثل تو طوطی ندارد
مینگویم ای چو طوطی صدهزارت
گرچه از این بنده یادت مینیاید
باد صد دیوان سخن زو یادگارت
تا دوام روزگار از دور باشد
دور دولت باد دایم روزگارت
گشته هر امروزت از دی ملکت افزون
باد چون امروز و دی امسال و پارت
اصل ماتم تیغ هندی در یمینت
اصل شادی جام باده بر یسارت
ای قوی بازو به حفظ دولت و دین
حرز بازو باد حفظ کردگارت
تا قیامت شهریاری باد کارت
ای ترا پیروزی و شاهی مسلم
باد ببر پیروزی و شاهی قرارت
ای به جایی کاسمان منت پذیرد
گر دهی جایش کجا اندر جوارت
هرکجا رای تو شد راضی به کاری
جنبش گردون طفیل اختیارست
هر کجا عزم تو شد جنبان به فتحی
بر سر ره نصرت اندر انتظارت
خندهٔ خنجر ز فتح بیقیاست
نالهٔ دریا ز بذل بیشمارت
داغ طاعت بر سرین تا وحش و طیرت
مهر بیعت بر زبان تا مور و مارت
در مقام سمع و طاعت هر دو یکسان
شیر شادروان و شیر مرغزارت
حق و باطل را که پیدا کرد و پنهان
حزم پنهان و نفاذ آشکارت
دی و فردا را به هم پیش تو آرد
بر در امروز امر کامکارت
هر مرادی کاسمان در جیب دارد
بازیابی گر بجویی در کنارت
نقش مقدوری نیارد بست گردون
جز به استصواب رای هوشیارت
بر در کس عنکبوت جور هرگز
کی تند تا عدل باشد یار غارت
پردهٔ شب درگهت را پرده گشتی
گر اجازت یافتی از پردهدارت
بارهٔ در هم نیارد کرد گیتی
ثابت ارکانتر ز حزم استوارت
افعی پیچان نشد در صف هیجا
تیز دندانتر ز رمح خصم خوارت
از دل خارا نیامد هیچ آتش
فتنهسوزی را چو تیغ آبدارت
گنج را لاغر کند بذل سمینت
ملک را فربه کند کلک نزارت
کلک از دریا کمال خویش یابد
داند این معنی دل دریا عیارت
لازم دست چو دریای تو زان شد
کلک آبستن به در شاهوارت
تابش خورشید نتواند گرفتن
کشوری از ملک و جاه بیکنارت
چاوش اوهام نتواند رسیدن
تا کجا تا آخر صف روز بارت
در درون پره افتد از برون نی
شیرو و گاو آسمان روز شکارت
شهریارا بخت یارت باد نی نی
آنکه او یاری ندارد باد یارت
روز هیجا کاسمان سیارگان را
در تتق یابد ز گرد کارزارت
رخنه در کوه افکند که؟ کر و فرت
لرزه بر چرخ افکند چه؟ گیرودارت
بر فلک دوزد به طنازی در آن دم
حکم بدرابیلک گردون گذارت
در عدد افزون نماید در عمل نی
گاه کوشش ده سوار و صد سوارت
هر سوار از لشکر دشمن دو گردد
نز مدد از خنجر چون ذوالفقارت
جوف دوزخ پر کند قهرت به یک دم
گر جدا افتد ز عفو بردبارت
سایه از قهر تو گر آگاه گردد
بگسلد حایل ز خصم خاکسارت
جمع گردد جزو جزوش بار دیگر
کشتهای را کاید اندر زینهارت
پشته چون هامون کند هامون چو پشته
پویه و جولان ز رخش راهوارت
بسکه بر سیمرغ و رستم بذله گفتی
گر بدیدی در مصاف اسفندیارت
خسروا اینگونه شعر از بنده یابی
هم تو دانی ای سخندانی شعارت
شاخ دانش مثل تو طوطی ندارد
مینگویم ای چو طوطی صدهزارت
گرچه از این بنده یادت مینیاید
باد صد دیوان سخن زو یادگارت
تا دوام روزگار از دور باشد
دور دولت باد دایم روزگارت
گشته هر امروزت از دی ملکت افزون
باد چون امروز و دی امسال و پارت
اصل ماتم تیغ هندی در یمینت
اصل شادی جام باده بر یسارت
ای قوی بازو به حفظ دولت و دین
حرز بازو باد حفظ کردگارت
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷ - در مدح ضیاء الدین اکفی الکفاة مودودبن احمدالعصمی
آخر ای خاک خراسان داد یزدانت نجات
از بلای غیرت خاک ره گرگانج و کات
در فراق خدمت گرد همایون موکبی
کاندر نعل از هلالست اسب را میخ از نبات
موکب صدر جهان پشت هدی روی ظفر
خواجهٔ دنیی ضیاء دین حق اکفی الکفاة
لاجرم بادت نسیمی یافت چون باد مسیح
لاجرم آبت مزاجی یافت چون آب حیات
آنکه گردون را برو ترجیح نتواند نهاد
عقل کل در هیچ معنی جز که در تقدیم ذات
داده کلک بیقرارش کار عالم را قرار
داده رای با ثباتش ملک دنیا را ثبات
هرچه در گیتی برو نام عطا افتد کفش
جمله را گفتست خذ جام و قلم را گفته هات
در غنایی خواهد افتاد از کفش گیتی چنانک
بر مساکین طرح باید کرد اموال زکات
ای ز شرم جاه تو سرگشته اوج اندر فلک
وی ز رشک دست تو نالنده موج اندر فرات
آمدی اندر هنر اقصی نهایات الکمال
چون محیط آسمان اعلی نهایات الجهات
از خداوندی جدا هرگز نبودستی چنانک
نفس موجود از وجود و ذات موصوف از صفات
بعد از آن والی که بنیاد وجود از جود اوست
بر خلایق چون تو والی کس نبودست از ولات
دست انصاف تو بر بدعتسرای روزگار
دست محمودست بر بتخانههای سومنات
گر حرم را چون حریم حرمتت بودی شکوه
در درون کعبه هرگز نامدی عزی و لات
هر کرا در دل هوای تست ایمن از هوان
هر که را در جان وفای تست فارغ از وفات
خود صلاح اهل عالم نیست اندر شرع و رسم
اعتصام الا به حبل طاعتت بعد از صلات
زانکه امروز از اولوالامری و یزدان در نبی
همچنین گفتست و حق اینست و دیگر ترهات
خون دل یابد ز باس تو چو گردون بشکند
در عظام دشمن ملک ار همه باشد رفات
صد عنایتنامهٔ گردون حنا بر کرده گیر
چون ز دیوانت به جان کردند خصمی را برات
خصم را گو هرچه خواهی کن تو و تدبیر ملک
این خبر دانم خداوندا که دانی کل شات
صاحبا صدرا خداوندا کریما بنده گر
یابد از حرمان عالی بارگاه تو نجات
بعد از این در خدمت از سر پای سازد چون قلم
زانکه گشتست از فراق تو سیهدل چون دوات
در قضای خدمت ماضیش قوتها دهد
آنکه حسرتهاش میداده است هردم بر فوات
اندرین خدمت که دارد بنده از تشویر آن
پیش فتیان خراسان دست بر رخ چون فتات
گرچه بعضی شایگانست از قوافی باش گو
عفو کن وقت ادا دانی ندارم بس ادات
بود الحق تاء چند دیگر از وجدان ولیک
چون ممات و چون قنات و چون روات و چون عدات
گفتم آخر شایگان خوش به از وجدان بد
فیالمثل چون حادثاتی از ورای حادثات
هیچکس در یک قوافی بنده را یاری نکرد
هرکه بیتی شعر دانست از رعیت وز رعات
جز جمالالدین خطیب ری که برخواند از نبی
مسلمات مؤمنات قانتات تایبات
تا کند تقطیع این یک وزن وزان سخن
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
جیش تو بادا به بلخ و جشن تو بادا به مرو
بارگاهت در نشابور و مقام اندر هرات
از بلای غیرت خاک ره گرگانج و کات
در فراق خدمت گرد همایون موکبی
کاندر نعل از هلالست اسب را میخ از نبات
موکب صدر جهان پشت هدی روی ظفر
خواجهٔ دنیی ضیاء دین حق اکفی الکفاة
لاجرم بادت نسیمی یافت چون باد مسیح
لاجرم آبت مزاجی یافت چون آب حیات
آنکه گردون را برو ترجیح نتواند نهاد
عقل کل در هیچ معنی جز که در تقدیم ذات
داده کلک بیقرارش کار عالم را قرار
داده رای با ثباتش ملک دنیا را ثبات
هرچه در گیتی برو نام عطا افتد کفش
جمله را گفتست خذ جام و قلم را گفته هات
در غنایی خواهد افتاد از کفش گیتی چنانک
بر مساکین طرح باید کرد اموال زکات
ای ز شرم جاه تو سرگشته اوج اندر فلک
وی ز رشک دست تو نالنده موج اندر فرات
آمدی اندر هنر اقصی نهایات الکمال
چون محیط آسمان اعلی نهایات الجهات
از خداوندی جدا هرگز نبودستی چنانک
نفس موجود از وجود و ذات موصوف از صفات
بعد از آن والی که بنیاد وجود از جود اوست
بر خلایق چون تو والی کس نبودست از ولات
دست انصاف تو بر بدعتسرای روزگار
دست محمودست بر بتخانههای سومنات
گر حرم را چون حریم حرمتت بودی شکوه
در درون کعبه هرگز نامدی عزی و لات
هر کرا در دل هوای تست ایمن از هوان
هر که را در جان وفای تست فارغ از وفات
خود صلاح اهل عالم نیست اندر شرع و رسم
اعتصام الا به حبل طاعتت بعد از صلات
زانکه امروز از اولوالامری و یزدان در نبی
همچنین گفتست و حق اینست و دیگر ترهات
خون دل یابد ز باس تو چو گردون بشکند
در عظام دشمن ملک ار همه باشد رفات
صد عنایتنامهٔ گردون حنا بر کرده گیر
چون ز دیوانت به جان کردند خصمی را برات
خصم را گو هرچه خواهی کن تو و تدبیر ملک
این خبر دانم خداوندا که دانی کل شات
صاحبا صدرا خداوندا کریما بنده گر
یابد از حرمان عالی بارگاه تو نجات
بعد از این در خدمت از سر پای سازد چون قلم
زانکه گشتست از فراق تو سیهدل چون دوات
در قضای خدمت ماضیش قوتها دهد
آنکه حسرتهاش میداده است هردم بر فوات
اندرین خدمت که دارد بنده از تشویر آن
پیش فتیان خراسان دست بر رخ چون فتات
گرچه بعضی شایگانست از قوافی باش گو
عفو کن وقت ادا دانی ندارم بس ادات
بود الحق تاء چند دیگر از وجدان ولیک
چون ممات و چون قنات و چون روات و چون عدات
گفتم آخر شایگان خوش به از وجدان بد
فیالمثل چون حادثاتی از ورای حادثات
هیچکس در یک قوافی بنده را یاری نکرد
هرکه بیتی شعر دانست از رعیت وز رعات
جز جمالالدین خطیب ری که برخواند از نبی
مسلمات مؤمنات قانتات تایبات
تا کند تقطیع این یک وزن وزان سخن
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
جیش تو بادا به بلخ و جشن تو بادا به مرو
بارگاهت در نشابور و مقام اندر هرات
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰ - در مدح سلطان سنجر
ملک مصونست و حصن ملک حصین است
منت وافر خدای را که چنین است
شعلهٔ باسست هرچه عرصهٔ ملکست
سایهٔ عدلست هرچه ساحت دین است
خنجر تشویش با نیام به صلح است
خامهٔ انصاف با قرار مکین است
خواب که در چشم فتنه هست نه صرفست
بلکه به خونابهٔ سرشک عجین است
آب که در جوی ملک هست نه تنهاست
بل ز روانی دور دوام قرین است
جام سپهر افتاد و درد ستم ریخت
دست جهان گو که دور ماء معین است
عاقلهٔ آسمان که نزد وقوفش
نیک و بد روزگار جمله یقین است
گرچه نگوید که اعتصام جهان را
از ملکان کیست آنکه حبل متین است
دور زمان داند آنکه وقت تمسک
عروهٔ وثقی خدایگان زمین است
شاه جهان سنجر آنکه بستهٔ امرش
قیصر و فغفور و رای و خان و تگین است
دیر زیاد آنکه در جبین نفاذش
زیر یک آیه هزار سوره مبین است
شیر شکاری که داغ طاعت فرضش
شیر فلک را حروف لوح سرین است
آنکه ز تاثیر عین نعل سمندش
قلعهٔ بدخواه ملک رخنه چو سین است
آنکه یسارش به بزم حمل گرانست
وآنکه یمینش به رزم حمله گزین است
بحر نه از موج واله تب و لرز است
کز غم آسیب آن یسار و یمین است
تیغ جهادش کشیده دید ظفر گفت
آنکه بدو قایمست ذات من این است
راه حوادث بزد رزانت رایش
خلق چه داند که آن چه رای رزین است
باره نخواهد همی جهان که جهان را
امن کنون خود نگاهبان امین است
عمر نیابد ستم همی که ستم را
روز نخستین چو روز بازپسین است
فکرت او پی برد بجاش اگر چند
در رحم مادر زمانه جنین است
نعمتش از مستحق گزیر نداند
گر همه در طینتش بقیت طین است
با کرم او الف که هیچ ندارد
در سرش اکنون هوای ثروت شین است
ای به سزا سایهٔ خدای که دین را
سایهٔ چترت هزار حصن حصین است
قهر ترا هیبتی که در شب ظلش
روز سیه را هزار گونه کمین است
حکم ترا روزگار زیر رکابست
رای ترا آفتاب زیر نگین است
تا شرف خدمت رکاب تو یابد
توسن ایام را تمنی زین است
خطبهٔ ملک ترا که داند یا رب
کیست خطیبش که عرش پیشنشین است
نام ترا در کنایه سکه صحیفه است
نعت ترا در قرینه خطبه قرین است
با قلم خود گرفت خازن و همت
هرچه قضا را ز سر غیب دفین است
بیشرف مهر مشرفان وقوفت
کتم عدم را کدام غث و سمین است
مردمک چشم جور آبله دارد
تا که بر ابروی احتیاط تو چین است
تا چه قدر قدرتی که شیر علم را
در صف رزم تو مسته شیر عرین است
عکس سنان در کف تو معرکه سوز است
چشم زره در بر تو حادثهبین است
لازم ازین است خصم منهزمت را
آنکه جبینش قفا قفاش جبین است
دوزخ قهر تو در عقوبت خصمت
آتش خشم خدا و دیو لعین است
بنده در این مختصر غرض که تو گفتی
آیت تحصیل آن چو روز مبین است
قاعدهٔ تهنیت همی ننهد زانک
خصم نه فغفور چین و غور نه چین است
گرچه هنوز از غریو لشکر خصمت
جمجمهٔ کوه پر صدای انین است
ورچه ز تیغ مبارزان سپاهت
سنگ به خون مبارزانش عجین است
با چو تو صاحبقران به ذکر نیرزد
وین سخن الهام آسمان برین است
ذکر تو با ذکر کردگار کنم راست
نام ترا نام کردگار قرین است
گو برو از خطبه بازپرس و ز سکه
هرکه یقینش به شک و ریب رهین است
تا که به آمد شد شهور و سنین در
طی شدن عمر شادمان و حزین است
شادی و عمر تو باد کین دو سعادت
مصلحت کلی شهور و سنین است
ناصر جاهت خدای عز و جل است
کوست که در خیر ناصر است و معین است
منت وافر خدای را که چنین است
شعلهٔ باسست هرچه عرصهٔ ملکست
سایهٔ عدلست هرچه ساحت دین است
خنجر تشویش با نیام به صلح است
خامهٔ انصاف با قرار مکین است
خواب که در چشم فتنه هست نه صرفست
بلکه به خونابهٔ سرشک عجین است
آب که در جوی ملک هست نه تنهاست
بل ز روانی دور دوام قرین است
جام سپهر افتاد و درد ستم ریخت
دست جهان گو که دور ماء معین است
عاقلهٔ آسمان که نزد وقوفش
نیک و بد روزگار جمله یقین است
گرچه نگوید که اعتصام جهان را
از ملکان کیست آنکه حبل متین است
دور زمان داند آنکه وقت تمسک
عروهٔ وثقی خدایگان زمین است
شاه جهان سنجر آنکه بستهٔ امرش
قیصر و فغفور و رای و خان و تگین است
دیر زیاد آنکه در جبین نفاذش
زیر یک آیه هزار سوره مبین است
شیر شکاری که داغ طاعت فرضش
شیر فلک را حروف لوح سرین است
آنکه ز تاثیر عین نعل سمندش
قلعهٔ بدخواه ملک رخنه چو سین است
آنکه یسارش به بزم حمل گرانست
وآنکه یمینش به رزم حمله گزین است
بحر نه از موج واله تب و لرز است
کز غم آسیب آن یسار و یمین است
تیغ جهادش کشیده دید ظفر گفت
آنکه بدو قایمست ذات من این است
راه حوادث بزد رزانت رایش
خلق چه داند که آن چه رای رزین است
باره نخواهد همی جهان که جهان را
امن کنون خود نگاهبان امین است
عمر نیابد ستم همی که ستم را
روز نخستین چو روز بازپسین است
فکرت او پی برد بجاش اگر چند
در رحم مادر زمانه جنین است
نعمتش از مستحق گزیر نداند
گر همه در طینتش بقیت طین است
با کرم او الف که هیچ ندارد
در سرش اکنون هوای ثروت شین است
ای به سزا سایهٔ خدای که دین را
سایهٔ چترت هزار حصن حصین است
قهر ترا هیبتی که در شب ظلش
روز سیه را هزار گونه کمین است
حکم ترا روزگار زیر رکابست
رای ترا آفتاب زیر نگین است
تا شرف خدمت رکاب تو یابد
توسن ایام را تمنی زین است
خطبهٔ ملک ترا که داند یا رب
کیست خطیبش که عرش پیشنشین است
نام ترا در کنایه سکه صحیفه است
نعت ترا در قرینه خطبه قرین است
با قلم خود گرفت خازن و همت
هرچه قضا را ز سر غیب دفین است
بیشرف مهر مشرفان وقوفت
کتم عدم را کدام غث و سمین است
مردمک چشم جور آبله دارد
تا که بر ابروی احتیاط تو چین است
تا چه قدر قدرتی که شیر علم را
در صف رزم تو مسته شیر عرین است
عکس سنان در کف تو معرکه سوز است
چشم زره در بر تو حادثهبین است
لازم ازین است خصم منهزمت را
آنکه جبینش قفا قفاش جبین است
دوزخ قهر تو در عقوبت خصمت
آتش خشم خدا و دیو لعین است
بنده در این مختصر غرض که تو گفتی
آیت تحصیل آن چو روز مبین است
قاعدهٔ تهنیت همی ننهد زانک
خصم نه فغفور چین و غور نه چین است
گرچه هنوز از غریو لشکر خصمت
جمجمهٔ کوه پر صدای انین است
ورچه ز تیغ مبارزان سپاهت
سنگ به خون مبارزانش عجین است
با چو تو صاحبقران به ذکر نیرزد
وین سخن الهام آسمان برین است
ذکر تو با ذکر کردگار کنم راست
نام ترا نام کردگار قرین است
گو برو از خطبه بازپرس و ز سکه
هرکه یقینش به شک و ریب رهین است
تا که به آمد شد شهور و سنین در
طی شدن عمر شادمان و حزین است
شادی و عمر تو باد کین دو سعادت
مصلحت کلی شهور و سنین است
ناصر جاهت خدای عز و جل است
کوست که در خیر ناصر است و معین است
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷ - در مدح صاحب ناصرالدین و تهنیت منصب
منصب از منصبت رفیعترست
هر زمانیت منصبی دگرست
این مناصب که دیدهای جزویست
کار کلی هنوز در قدرست
باش تا صبح دولتت بدمد
کاین هنوز از نتایج سحرست
پای تشریف صاحب عادل
که جهان را به عدل صد عمرست
ذکر تشریف شاه نتوان کرد
کان ز سین سخن فراخترست
در میانست و خاک پایش را
خاک بوسیده هرکه تاجورست
ورنه حقا که گفتمی بر تو
کافرینش به جمله مختصرست
بالله ار گرد دامن تو سزد
هرچه در دامن فلک گهرست
هرچه من بنده زین سخن گویم
همه از یکدگر صوابترست
سخنآرایی و لافی نیست
خود تو بنگر عیانست یا خبرست
من نمیگویم این که میگویم
تا تو گویی هباست یا هدرست
بر زبانم قضا همی راند
پس قضا هم بدین حدیث درست
ای جوادی که پیش دست و دلت
ابر چون دود و بحر چون شمرست
استخوان ریزهای خوان تواند
هرچه بر خوان دهر ماحضرست
هرکجا از عنایتت حصنی است
مرگ چون حلقه از برون درست
هرکجا از حمایتت حرزیست
در الم چون شفا هزار اثرست
باس تو شد چنانکه کاهربای
از ملاقات کاه بر حذرست
عنصرت مایهایست از رحمت
گرچه در طی صورت بشرست
خطوانت ز راستی که بود
همه خطهای جدول هنرست
وقت گفتار و گاه دیدارت
سنگ را سمع و خاک را بصرست
هست با خامهٔ تو خام همه
هرچه صد ساله پختهٔ فکرست
ناوکت روز انتقام بدی
سپر دور فتنه و خطرست
در دو حالت که دید یک آلت
که همو ناوک و همو سپرست
با سر خامهٔ تو آمده گیر
هرچه در قبضهٔ قضا ظفرست
گردش آفتاب سایهٔ تست
زیر فیضی کز آسمان زبرست
زانکه دایم همای قدر ترا
هرچه در گردش است زیرپرست
شوخ چشمی آسمان دان اینک
بر سرت آسمان را گذرست
ورنه از شرم تو به حق خدای
کز عرق روی آفتاب ترست
گر کند دست در کمر با کوه
کینت کز پای تا به سر جگرست
بگسلد روز انتقام تو چست
هر کجا بر میان او کمرست
گر دهد خصم خواب خرگوشت
مصلحت را بخر که عشوه خرست
چرخ داند که ریشخندست آن
نه چو آن ریش گاوکون خرست
یک ره این دستبرد بنمایش
تا ببیند اگرنه کور و کرست
که به سوراخ غور کین تو در
به مثل موش ماده شیر نرست
آمدم با حدیث سیرت خویش
که نمودار مردمان سیرست
به خدایی که در دوازده میل
هفت پیکش همیشه در سفرست
تختهٔ کارگاه صنعت اوست
گر سواد مه و بیاض خورست
که مرا در وفای خدمت تو
گر به شب خواب و گر به روز خورست
چمن بوستان نعت ترا
خاطرم آن درخت بارورست
که ز مدح و ثنا و شکر و دعا
دایمش بیخ و شاخ و برگ و برست
شعر من در جهان سمر زان شد
که شعار تو در جهان سمرست
گشتهام بینظیر تا که ترا
به عنایت به سوی من نظرست
آتش عشق سیم نیست مرا
سخنم لاجرم چو آب زرست
تا سه فرزند آخشیجان را
چار مادر چنانکه نه پدرست
ناگزیر زمانه باد بقات
تا ز چار و نه و سه ناگزرست
پای قدرت سپرده اوج فلک
تا جهان را فلک لگد سپرست
هر زمانیت منصبی دگرست
این مناصب که دیدهای جزویست
کار کلی هنوز در قدرست
باش تا صبح دولتت بدمد
کاین هنوز از نتایج سحرست
پای تشریف صاحب عادل
که جهان را به عدل صد عمرست
ذکر تشریف شاه نتوان کرد
کان ز سین سخن فراخترست
در میانست و خاک پایش را
خاک بوسیده هرکه تاجورست
ورنه حقا که گفتمی بر تو
کافرینش به جمله مختصرست
بالله ار گرد دامن تو سزد
هرچه در دامن فلک گهرست
هرچه من بنده زین سخن گویم
همه از یکدگر صوابترست
سخنآرایی و لافی نیست
خود تو بنگر عیانست یا خبرست
من نمیگویم این که میگویم
تا تو گویی هباست یا هدرست
بر زبانم قضا همی راند
پس قضا هم بدین حدیث درست
ای جوادی که پیش دست و دلت
ابر چون دود و بحر چون شمرست
استخوان ریزهای خوان تواند
هرچه بر خوان دهر ماحضرست
هرکجا از عنایتت حصنی است
مرگ چون حلقه از برون درست
هرکجا از حمایتت حرزیست
در الم چون شفا هزار اثرست
باس تو شد چنانکه کاهربای
از ملاقات کاه بر حذرست
عنصرت مایهایست از رحمت
گرچه در طی صورت بشرست
خطوانت ز راستی که بود
همه خطهای جدول هنرست
وقت گفتار و گاه دیدارت
سنگ را سمع و خاک را بصرست
هست با خامهٔ تو خام همه
هرچه صد ساله پختهٔ فکرست
ناوکت روز انتقام بدی
سپر دور فتنه و خطرست
در دو حالت که دید یک آلت
که همو ناوک و همو سپرست
با سر خامهٔ تو آمده گیر
هرچه در قبضهٔ قضا ظفرست
گردش آفتاب سایهٔ تست
زیر فیضی کز آسمان زبرست
زانکه دایم همای قدر ترا
هرچه در گردش است زیرپرست
شوخ چشمی آسمان دان اینک
بر سرت آسمان را گذرست
ورنه از شرم تو به حق خدای
کز عرق روی آفتاب ترست
گر کند دست در کمر با کوه
کینت کز پای تا به سر جگرست
بگسلد روز انتقام تو چست
هر کجا بر میان او کمرست
گر دهد خصم خواب خرگوشت
مصلحت را بخر که عشوه خرست
چرخ داند که ریشخندست آن
نه چو آن ریش گاوکون خرست
یک ره این دستبرد بنمایش
تا ببیند اگرنه کور و کرست
که به سوراخ غور کین تو در
به مثل موش ماده شیر نرست
آمدم با حدیث سیرت خویش
که نمودار مردمان سیرست
به خدایی که در دوازده میل
هفت پیکش همیشه در سفرست
تختهٔ کارگاه صنعت اوست
گر سواد مه و بیاض خورست
که مرا در وفای خدمت تو
گر به شب خواب و گر به روز خورست
چمن بوستان نعت ترا
خاطرم آن درخت بارورست
که ز مدح و ثنا و شکر و دعا
دایمش بیخ و شاخ و برگ و برست
شعر من در جهان سمر زان شد
که شعار تو در جهان سمرست
گشتهام بینظیر تا که ترا
به عنایت به سوی من نظرست
آتش عشق سیم نیست مرا
سخنم لاجرم چو آب زرست
تا سه فرزند آخشیجان را
چار مادر چنانکه نه پدرست
ناگزیر زمانه باد بقات
تا ز چار و نه و سه ناگزرست
پای قدرت سپرده اوج فلک
تا جهان را فلک لگد سپرست
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱ - در مدح دستور معظم ناصرالدین طاهربن المظفر گوید
ای ملک بهین رکن ترا کلک وزیرست
کلکی که فلک قدرت و سیاره مسیرست
کلکیست که در نظم جهان خاصه ممالک
تا عدل و ستم هست بشیرست و نذیرست
کلکی که بخواند به صریر آنچه نویسد
وین سهلترین معجز آن کلک و صریرست
منسوج لعابش چه نسیجست کزو ملک
یکسر همه بر صورت فردوس و سعیرست
اقوال خرد بشنود و راز ببیند
زین روی یقین شد که سمیعست و بصیرست
در رجم شیاطین ممالک چو شهابیست
کاندر سر او مایهٔ صد چرخ اثیرست
اشک حدثان هیات او شاخ بقم کرد
هرچند به رخ زردتر از برگ زریرست
بازیست که صیدش همه مرغان دماغند
شاخیست که بارش همه مضمون ضمیرست
چون موج ستم اوج کند کشتی نوحست
چون گرد بلا نشو کند ابر مطیرست
ابریست کزو کشت امل تازه و سبزست
تیریست کزوکار جهان راست چو تیرست
نی نی چو به حق درنگری شاخ نباتیست
بس پیر و چو اطفال هنوزش غم شیرست
این مرتبه زان یافت که در نظم ممالک
جایش سر انگشت گهربار وزیرست
دستور خداوند خراسان که خراسان
در نسبت یکروزه ایادیش حقیرست
آن صدر و جلال وزرا کز وزرا هست
چونان که ز انجم مثلا بدر منیرست
هم طاعت او حرز وضیع است و شریفست
هم خدمت او حصن صغیرست و کبیرست
با ابر کفش حاملهٔ ابر عقیمست
با بحر دلش واسطهٔ بحر غدیرست
جاهش نه به اندازهٔ بالا و نشیب است
جودش نه به معیار قلیل است و کثیرست
عفوش ز پی عذر شود عذر نیوشان
حلمش به گه عفو چنان عذرپذیرست
قهرش به دم خصم شود معرکهجویان
عزمش به گه قهر چنان گمشده گیرست
کو خواجه کمالی که همی لاف علی زد
باری عمری کو به هنر صد چو مجیرست
ای بار خدایی که ز رای تو جهان را
آن صبح برآمد که ز خورشید گزیرست
انگشت اشارت به کمالت نرسد زانک
از پایهٔ او هرچه نه قدر تو قصیرست
در ملک کمال تو همه چیز بیابند
آن چیز که آن نیست ترا عیب و نظیرست
در موکب رای تو جنیبت کشیی کرد
خورشید از آن بر حشم چرخ امیرست
در حضرت عالیت به خدمت کمری بست
بهرام از آن والی اعمال خطیرست
آنجا که نه فرمان تو، بیداد و تعدیست
وانجا که نه انصاف تو، فریاد و نفیرست
بر ملک فلک حکم کند دست دوامش
ملکی که درو کلک همایونت وزیرست
هرکار که گردون نه به فرمان تو سازد
هیهات که ناساخته چون سوسن و سیرست
از معرکهٔ فتنه به عون تو برون شد
ملکی که کنون در کف او فتنه اسیرست
تا دی مثل او مثل موزه و گل بود
واکنون مثل او مثل موی و خمیرست
از شیر فلک روی مگردان که حوادث
بر خصم تو آموخته چون یوز و پنیرست
این طرفه که چون دایرهها بر سر آبند
وان نقش به نزد همهشان نقش حریرست
تا مجلس و دیوان فلک را همه وقتی
ناهید زن مطربه و تیر دبیرست
در مجلس و دیوان تو صد باد چو ایشان
تا نام صریر قلم و نالهٔ زیرست
بیدار و جوان پیش تو هم دولت و هم بخت
تا بخت جوان شیفتهٔ عالم پیرست
کلکی که فلک قدرت و سیاره مسیرست
کلکیست که در نظم جهان خاصه ممالک
تا عدل و ستم هست بشیرست و نذیرست
کلکی که بخواند به صریر آنچه نویسد
وین سهلترین معجز آن کلک و صریرست
منسوج لعابش چه نسیجست کزو ملک
یکسر همه بر صورت فردوس و سعیرست
اقوال خرد بشنود و راز ببیند
زین روی یقین شد که سمیعست و بصیرست
در رجم شیاطین ممالک چو شهابیست
کاندر سر او مایهٔ صد چرخ اثیرست
اشک حدثان هیات او شاخ بقم کرد
هرچند به رخ زردتر از برگ زریرست
بازیست که صیدش همه مرغان دماغند
شاخیست که بارش همه مضمون ضمیرست
چون موج ستم اوج کند کشتی نوحست
چون گرد بلا نشو کند ابر مطیرست
ابریست کزو کشت امل تازه و سبزست
تیریست کزوکار جهان راست چو تیرست
نی نی چو به حق درنگری شاخ نباتیست
بس پیر و چو اطفال هنوزش غم شیرست
این مرتبه زان یافت که در نظم ممالک
جایش سر انگشت گهربار وزیرست
دستور خداوند خراسان که خراسان
در نسبت یکروزه ایادیش حقیرست
آن صدر و جلال وزرا کز وزرا هست
چونان که ز انجم مثلا بدر منیرست
هم طاعت او حرز وضیع است و شریفست
هم خدمت او حصن صغیرست و کبیرست
با ابر کفش حاملهٔ ابر عقیمست
با بحر دلش واسطهٔ بحر غدیرست
جاهش نه به اندازهٔ بالا و نشیب است
جودش نه به معیار قلیل است و کثیرست
عفوش ز پی عذر شود عذر نیوشان
حلمش به گه عفو چنان عذرپذیرست
قهرش به دم خصم شود معرکهجویان
عزمش به گه قهر چنان گمشده گیرست
کو خواجه کمالی که همی لاف علی زد
باری عمری کو به هنر صد چو مجیرست
ای بار خدایی که ز رای تو جهان را
آن صبح برآمد که ز خورشید گزیرست
انگشت اشارت به کمالت نرسد زانک
از پایهٔ او هرچه نه قدر تو قصیرست
در ملک کمال تو همه چیز بیابند
آن چیز که آن نیست ترا عیب و نظیرست
در موکب رای تو جنیبت کشیی کرد
خورشید از آن بر حشم چرخ امیرست
در حضرت عالیت به خدمت کمری بست
بهرام از آن والی اعمال خطیرست
آنجا که نه فرمان تو، بیداد و تعدیست
وانجا که نه انصاف تو، فریاد و نفیرست
بر ملک فلک حکم کند دست دوامش
ملکی که درو کلک همایونت وزیرست
هرکار که گردون نه به فرمان تو سازد
هیهات که ناساخته چون سوسن و سیرست
از معرکهٔ فتنه به عون تو برون شد
ملکی که کنون در کف او فتنه اسیرست
تا دی مثل او مثل موزه و گل بود
واکنون مثل او مثل موی و خمیرست
از شیر فلک روی مگردان که حوادث
بر خصم تو آموخته چون یوز و پنیرست
این طرفه که چون دایرهها بر سر آبند
وان نقش به نزد همهشان نقش حریرست
تا مجلس و دیوان فلک را همه وقتی
ناهید زن مطربه و تیر دبیرست
در مجلس و دیوان تو صد باد چو ایشان
تا نام صریر قلم و نالهٔ زیرست
بیدار و جوان پیش تو هم دولت و هم بخت
تا بخت جوان شیفتهٔ عالم پیرست
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۰ - در مدح خاقان اعظم سلطان سنجر
ملک اکنون شرف و مرتبه و نام گرفت
که جهان زیر نگین ملک آرام گرفت
خسرو اعظم دارای عجم وراث جم
که ازو رسم جم و ملک عجم نام گرفت
سایهٔ یزدان کز تابش خورشید سپهر
دامن بیعت او دامن هر کام گرفت
آنکه در معرکها ملک به شمشیر ستد
وانکه بر منهزمان راه به انعام گرفت
لمعهٔ خنجرش از صبح ظفر شعله کشید
همه میدان فلک خنجر بهرام گرفت
ساقی همتش از جام کرم جرعه بریخت
آز دستارکشان راه در و بام گرفت
حرم کعبهٔ ملکش چو بنا کرد قضا
شیر لبیک زد آهوبره احرام گرفت
داغ فرمانش چو تفسیده شد آرایش تن
نسخهٔ اول ازو شانهٔ ایام گرفت
نامش از سکه چو بر آینهٔ چرخ افتاد
حرف حرفش همه در چهرهٔ اجرام گرفت
برق در خاره نهان گشت جز آن چاره ندید
چون به کف تیغ زراندود و لب جام گرفت
کورهٔ دوزخ مرگ آتش از آن تیغ ستد
کوزهٔ جنت جان مایه از آن جام گرفت
ای سکندر اثری کانچه سکندر بگشاد
کارفرمای نفاذت بدو پیغام گرفت
هرچه ناکردهٔ عزم تو، قضا فسخ شمرد
هرچه ناپختهٔ حزم تو، قدر خام گرفت
بارهٔ عدل تو یک لایه همی شد که جهان
گرگ را در رمه از جملهٔ اغنام گرفت
جامهٔ جنگ تو یک دور همی گشت که خصم
نطفه را در رحم از جملهٔ ایتام گرفت
حرف تیغ تو الفوار کجا کرد قیام
که نه در عرصه الف خفتگی لام گرفت
بر که بگشاد سنان تو به یک طعنه زبان
که نه در سکنه زبانش همه در کام گرفت
صبح ملکی که نه در مشرق حزم تو دمید
تا برآمد چو شفق پس روی شام گرفت
تا جنین کسوت حفط تو نپوشید نخست
کی تقاضای وجع دامن ارحام گرفت
بس جنین خنصر چپ عقد ایادیت گذاشت
به لب از بهر مکیدن سر ابهام گرفت
ای عجب داعی احسانت عطا وام نداد
شکر احسانت جهان چون همه در وام گرفت
هرچه در شاخ هنر باغ سخن طوطی داشت
همه را داعیهٔ بر تو در دام گرفت
دست خصمت به سخا زان نشود باز که بخل
دستهاشان به رحم در همه در خام گرفت
همه زین سوی سراپردهٔ تایید تواند
هرچه زانسوی فلک لشکر اوهام گرفت
تا ظفریافتگان منهزمان را گویند
که سرخویش فلانی چه به هنگام گرفت
عام بادا ظفرت برهمه کس در همه وقت
که ز تیغ تو جهان ایمنی عام گرفت
خیز و با چشم چو بادام به بستان می خواه
که همه ساحت بستان گل بادام گرفت
که جهان زیر نگین ملک آرام گرفت
خسرو اعظم دارای عجم وراث جم
که ازو رسم جم و ملک عجم نام گرفت
سایهٔ یزدان کز تابش خورشید سپهر
دامن بیعت او دامن هر کام گرفت
آنکه در معرکها ملک به شمشیر ستد
وانکه بر منهزمان راه به انعام گرفت
لمعهٔ خنجرش از صبح ظفر شعله کشید
همه میدان فلک خنجر بهرام گرفت
ساقی همتش از جام کرم جرعه بریخت
آز دستارکشان راه در و بام گرفت
حرم کعبهٔ ملکش چو بنا کرد قضا
شیر لبیک زد آهوبره احرام گرفت
داغ فرمانش چو تفسیده شد آرایش تن
نسخهٔ اول ازو شانهٔ ایام گرفت
نامش از سکه چو بر آینهٔ چرخ افتاد
حرف حرفش همه در چهرهٔ اجرام گرفت
برق در خاره نهان گشت جز آن چاره ندید
چون به کف تیغ زراندود و لب جام گرفت
کورهٔ دوزخ مرگ آتش از آن تیغ ستد
کوزهٔ جنت جان مایه از آن جام گرفت
ای سکندر اثری کانچه سکندر بگشاد
کارفرمای نفاذت بدو پیغام گرفت
هرچه ناکردهٔ عزم تو، قضا فسخ شمرد
هرچه ناپختهٔ حزم تو، قدر خام گرفت
بارهٔ عدل تو یک لایه همی شد که جهان
گرگ را در رمه از جملهٔ اغنام گرفت
جامهٔ جنگ تو یک دور همی گشت که خصم
نطفه را در رحم از جملهٔ ایتام گرفت
حرف تیغ تو الفوار کجا کرد قیام
که نه در عرصه الف خفتگی لام گرفت
بر که بگشاد سنان تو به یک طعنه زبان
که نه در سکنه زبانش همه در کام گرفت
صبح ملکی که نه در مشرق حزم تو دمید
تا برآمد چو شفق پس روی شام گرفت
تا جنین کسوت حفط تو نپوشید نخست
کی تقاضای وجع دامن ارحام گرفت
بس جنین خنصر چپ عقد ایادیت گذاشت
به لب از بهر مکیدن سر ابهام گرفت
ای عجب داعی احسانت عطا وام نداد
شکر احسانت جهان چون همه در وام گرفت
هرچه در شاخ هنر باغ سخن طوطی داشت
همه را داعیهٔ بر تو در دام گرفت
دست خصمت به سخا زان نشود باز که بخل
دستهاشان به رحم در همه در خام گرفت
همه زین سوی سراپردهٔ تایید تواند
هرچه زانسوی فلک لشکر اوهام گرفت
تا ظفریافتگان منهزمان را گویند
که سرخویش فلانی چه به هنگام گرفت
عام بادا ظفرت برهمه کس در همه وقت
که ز تیغ تو جهان ایمنی عام گرفت
خیز و با چشم چو بادام به بستان می خواه
که همه ساحت بستان گل بادام گرفت