عبارات مورد جستجو در ۲۷۸ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۵ - وصف بهار و ستایش ذات پاک حضرت ختمی مرتبت محمد مصطفی «ص »
باد نوروزی دگر پیغام عشرت آورست؟
یا جهان پیر را یاد جوانی در سراست؟!
در نظر گردیده صحراها سراسر کوهسار
بسکه هر سو فیض تل تل بر سر یکدیگر است
در چنین فصلی که کوه و دشت، باغ دلگشاست
تن دهد هرکس بزیر سقف، خاکش بر سر است!
چار دیوار است دیگر، چار موج بحر غم
ساحل آن دامن صحرای عشرت گستر است
گشته گر دل در غم آباد سواد شهر گم
نیست غم، خضر بهارش سوی صحرا رهبر است
بسکه دارد شوق، بیرون شد برنگ برگ، نی
نیست بیجا کوچه نی تنگ اگر بر شکر است
تن بزیر سقف گل چون سر کند در موسمی؟
کز شکوفه هر درختی آسمان دیگر است!
سوی صحرا پر برآرد مور، از سوراخ خویش
این دل بیدست و پا تاکی ز موران کمتر است؟!
دانه ها بیرون دوند از خاک هر سو موروش
دانه دل، در گل غم مانده، تاکی بی براست؟!
در نمو، هر غنچه گل راست با افشانیی
این دل بی شوق، تا کی مرغ بی بال و پر است؟!
روزگار از نو بهار آورده روی تازه یی
گر به تعظیمش، ز جا ای شوق خیزی، در خور است
هر نسیمی بادبان کشتی زیبا گلی است
ای دماغ ار میکنی سودا، نه جای لنگر است
دست و رویی تازه کن ای دل ز گرد راه غم
چشمه یی در عین جوش از هر گلت چون در براست
بسکه گرید زار بر احوال محبوسان شهر
در چمن ها سبزه سیراب را مژگان تراست
بهر تعمیر خرابیهای دی در ملک دل
از شکوفه دامن هر نخل سرکش پرزر است
تا زداید زنگ غم ز آیینه دلها چمن
موجها هر سوی صیقل، آبها صیقل گر است
دیده روشن میکند نظاره آب روان
چشم ازین رو غنچه را بر جوی هر شاخ تراست
خیر مقدم، ای بهار دلگشا، خوب آمدی
مرحبا، ای باد نوروزی، صفای دیگر است!
خوش تماشایی است ای دل، خیز و چشمی آب ده
کز نسیم تر روان جویی بهر بوم و براست
باد، هر سو خیمه رنگین گل بر پای کن
ابر هر جانب بساز عیش و عشرت گستر است
شهر زرین سلیمان گشته بام و در ز گل
کوه و دشت از سبزه سیراب بحر اخضر است
هر گلستان روضه فردوس و، رضوانش بهار
هر نهال تازه یی، جویی ز آب کوثر است
عارض صبح از بنفشه، هر طرف پرخط و خال
طره شام از شمیم گل چو مشک اذفر است
گشته یکسو ژاله ریز و، سوی دیگر غنچه ساز
یک هوا گاهی زره ساز است و، گه پیکانگر است
گریه شبنم ز یک سو، خنده گل یک طرف
غم ز حیرت مانده خشک و، دامن صحرا تراست
هر طرف شاخ گلی چون ساقی گل پیرهن
در کفش هر گل شراب رنگ و بو را ساغر است
نرگس و سنبل رود،آید گل زرد از قفا
نوبهار امروز نقاش است و، فردا زرگر است
در چمن هر سو نغلتیدن بروی سبزه ها
هست روشن اینکه بس مشکل بر آب گوهر است
آتش هر لاله از داغ دل آرد بسکه زور
خاک گلشن بی نیاز از منت خاکستر است
سبز خنگ نوبهار افگنده بادی در دماغ
راکب ایام را در سر هوای دیگر است
در چنین فصلی که عالم دلخوش از لطف هواست
دلخوشی ما را بلطف شاه امت پرور است
کاروان سالار امت، آنکه از ظلمت جهل
عقل ها را مشعل شرعش سوی حق رهبر است
نخل امکان را فلک ها جمله فرع و، اوست اصل
هیکل نوع بشر را، خلق پاو، او سر است
دفتر هر ملتی را نور شرع او بیاض
نسخه هر طاعتی را، راه دینش مسطر است
لاله زار سرخ رویی را هوای اوست آب
بوستان زندگانی را، ولای او براست
سایه بر سر همتش نفگند عالم را، ولی
عالمی در سایه آن آفتاب انور است
از کلام او، قلم ها جوی شیر معرفت
از حدیث او، ورق ها ابر باران گوهر است
گر نخواند از مصحف رخسار او حرفی کتاب
در ثنای او هزاران نظم و نثرش از بر است
با بنانش گر ز بی مغزی قلم الفت نکرد
روز و شب بهر تدارک بر درش مدحتگر است
گر نشد پیشش مداد از تیره روزیها سفید
منشیان دفتر احکام او را یاور است
آشنا با آن هدایت نامه حق، چون نشد
زین جهت در نامه خط را خاک حسرت بر سر است
صفحه یی از وصف خلقش، ناز بر اوراق گل
خامه را از ذکر حرفش، حرف با نیشکر است
یک شب آن کوه شرف پا بر سر گردون نهاد
تا قیامت آسمانها در عرق از اختر است
بود مقصد این ز معراجش که تا بینند خلق
کز زمین و آسمان ها رتبه او بر تراست
باشدش چون نسبتی با گنبد پر نور او
زین شرافت آسمان دایم جهان را بر سر است
ذات پاکش کرد اول در سرای او نزول
این جهان را، ز آن تقدم بر جهان دیگر است
پیش از آن بر پس مقدم شد، که هست او پیشوا
سر از آن دارد شرافت بر بدن، کو سرور است
کرده نوش از چشمه سار نسبت علمش کفی
بهر آن زین آب اکنون هم لب عمان تراست
بحر، جوش از علم و، خاک آرام از حلمش گرفت
زیر بار منت احسان او، بحر و براست
کرده گویی بر محیط فیض او روزی گذار
زین سبب بر کشت عالم باد باران آور است
شعله را زین غصه بر اندام افتاده است لرز
کو بعقبی دشمن بدبخت او را در خوراست
نیست جز از لطف، بر خلقش ز خشم افروختن
هست خشمش شعله شمعی که مومش عنبر است
با افشانی کند تا در ریاض نعمت او
مرغ معنی را، ز لفظ و صوت از آن بال و پر است
بهر نظم در مدحش برده از بس انتظار
رشته فکرم عجب نبود، چنین گر لاغر است
در بهشت رستگاری دیده ام خود را ز بس
دیده ام روشن ز در مدحت آن سرور است
چون نباشد نور چشمم، آنچه زاد از دل مرا
خانه زاد مهر آل حضرت پیغمبر است
نیست واعظ مدح او کار زبان، آید مگر
از زبان خامشی نعتی که او را در خور است
میرود کلک زبان در حضرت او پر زیاد
ای ادب زودش خبر کن کاین مقام دیگر است!
هست از آن طول سخن، کز شوق می بالد بخود
چون نبالد هیچ میدانی کرا مدحتگر است؟!
نطق، قدری کام خود از شهد نعت او گرفت
گر بخاموشی دهد من بعد نوبت، بهتر است
ای زبان، شو پیش نعتش پای تا سر پشت دست
معذرت خواه و، دعا کن کاستجابت بر در است
باد نخل عمرها پر بار از اخلاص او
نخل امکان از وجود خلق تا بار آوراست
باد زینت طاق دلها را ز نور مهر او
تا رواق آسمان را شمسه مهر انور است
باد حکم شرع او در دفتر ایام ثبت
کاتب تقدیر تا در پشت این نه دفتر است
خاک ذلت از در خلقم مکن یارب بسر
کاین نه سر، خاک در آل نبی و حیدر است
یا جهان پیر را یاد جوانی در سراست؟!
در نظر گردیده صحراها سراسر کوهسار
بسکه هر سو فیض تل تل بر سر یکدیگر است
در چنین فصلی که کوه و دشت، باغ دلگشاست
تن دهد هرکس بزیر سقف، خاکش بر سر است!
چار دیوار است دیگر، چار موج بحر غم
ساحل آن دامن صحرای عشرت گستر است
گشته گر دل در غم آباد سواد شهر گم
نیست غم، خضر بهارش سوی صحرا رهبر است
بسکه دارد شوق، بیرون شد برنگ برگ، نی
نیست بیجا کوچه نی تنگ اگر بر شکر است
تن بزیر سقف گل چون سر کند در موسمی؟
کز شکوفه هر درختی آسمان دیگر است!
سوی صحرا پر برآرد مور، از سوراخ خویش
این دل بیدست و پا تاکی ز موران کمتر است؟!
دانه ها بیرون دوند از خاک هر سو موروش
دانه دل، در گل غم مانده، تاکی بی براست؟!
در نمو، هر غنچه گل راست با افشانیی
این دل بی شوق، تا کی مرغ بی بال و پر است؟!
روزگار از نو بهار آورده روی تازه یی
گر به تعظیمش، ز جا ای شوق خیزی، در خور است
هر نسیمی بادبان کشتی زیبا گلی است
ای دماغ ار میکنی سودا، نه جای لنگر است
دست و رویی تازه کن ای دل ز گرد راه غم
چشمه یی در عین جوش از هر گلت چون در براست
بسکه گرید زار بر احوال محبوسان شهر
در چمن ها سبزه سیراب را مژگان تراست
بهر تعمیر خرابیهای دی در ملک دل
از شکوفه دامن هر نخل سرکش پرزر است
تا زداید زنگ غم ز آیینه دلها چمن
موجها هر سوی صیقل، آبها صیقل گر است
دیده روشن میکند نظاره آب روان
چشم ازین رو غنچه را بر جوی هر شاخ تراست
خیر مقدم، ای بهار دلگشا، خوب آمدی
مرحبا، ای باد نوروزی، صفای دیگر است!
خوش تماشایی است ای دل، خیز و چشمی آب ده
کز نسیم تر روان جویی بهر بوم و براست
باد، هر سو خیمه رنگین گل بر پای کن
ابر هر جانب بساز عیش و عشرت گستر است
شهر زرین سلیمان گشته بام و در ز گل
کوه و دشت از سبزه سیراب بحر اخضر است
هر گلستان روضه فردوس و، رضوانش بهار
هر نهال تازه یی، جویی ز آب کوثر است
عارض صبح از بنفشه، هر طرف پرخط و خال
طره شام از شمیم گل چو مشک اذفر است
گشته یکسو ژاله ریز و، سوی دیگر غنچه ساز
یک هوا گاهی زره ساز است و، گه پیکانگر است
گریه شبنم ز یک سو، خنده گل یک طرف
غم ز حیرت مانده خشک و، دامن صحرا تراست
هر طرف شاخ گلی چون ساقی گل پیرهن
در کفش هر گل شراب رنگ و بو را ساغر است
نرگس و سنبل رود،آید گل زرد از قفا
نوبهار امروز نقاش است و، فردا زرگر است
در چمن هر سو نغلتیدن بروی سبزه ها
هست روشن اینکه بس مشکل بر آب گوهر است
آتش هر لاله از داغ دل آرد بسکه زور
خاک گلشن بی نیاز از منت خاکستر است
سبز خنگ نوبهار افگنده بادی در دماغ
راکب ایام را در سر هوای دیگر است
در چنین فصلی که عالم دلخوش از لطف هواست
دلخوشی ما را بلطف شاه امت پرور است
کاروان سالار امت، آنکه از ظلمت جهل
عقل ها را مشعل شرعش سوی حق رهبر است
نخل امکان را فلک ها جمله فرع و، اوست اصل
هیکل نوع بشر را، خلق پاو، او سر است
دفتر هر ملتی را نور شرع او بیاض
نسخه هر طاعتی را، راه دینش مسطر است
لاله زار سرخ رویی را هوای اوست آب
بوستان زندگانی را، ولای او براست
سایه بر سر همتش نفگند عالم را، ولی
عالمی در سایه آن آفتاب انور است
از کلام او، قلم ها جوی شیر معرفت
از حدیث او، ورق ها ابر باران گوهر است
گر نخواند از مصحف رخسار او حرفی کتاب
در ثنای او هزاران نظم و نثرش از بر است
با بنانش گر ز بی مغزی قلم الفت نکرد
روز و شب بهر تدارک بر درش مدحتگر است
گر نشد پیشش مداد از تیره روزیها سفید
منشیان دفتر احکام او را یاور است
آشنا با آن هدایت نامه حق، چون نشد
زین جهت در نامه خط را خاک حسرت بر سر است
صفحه یی از وصف خلقش، ناز بر اوراق گل
خامه را از ذکر حرفش، حرف با نیشکر است
یک شب آن کوه شرف پا بر سر گردون نهاد
تا قیامت آسمانها در عرق از اختر است
بود مقصد این ز معراجش که تا بینند خلق
کز زمین و آسمان ها رتبه او بر تراست
باشدش چون نسبتی با گنبد پر نور او
زین شرافت آسمان دایم جهان را بر سر است
ذات پاکش کرد اول در سرای او نزول
این جهان را، ز آن تقدم بر جهان دیگر است
پیش از آن بر پس مقدم شد، که هست او پیشوا
سر از آن دارد شرافت بر بدن، کو سرور است
کرده نوش از چشمه سار نسبت علمش کفی
بهر آن زین آب اکنون هم لب عمان تراست
بحر، جوش از علم و، خاک آرام از حلمش گرفت
زیر بار منت احسان او، بحر و براست
کرده گویی بر محیط فیض او روزی گذار
زین سبب بر کشت عالم باد باران آور است
شعله را زین غصه بر اندام افتاده است لرز
کو بعقبی دشمن بدبخت او را در خوراست
نیست جز از لطف، بر خلقش ز خشم افروختن
هست خشمش شعله شمعی که مومش عنبر است
با افشانی کند تا در ریاض نعمت او
مرغ معنی را، ز لفظ و صوت از آن بال و پر است
بهر نظم در مدحش برده از بس انتظار
رشته فکرم عجب نبود، چنین گر لاغر است
در بهشت رستگاری دیده ام خود را ز بس
دیده ام روشن ز در مدحت آن سرور است
چون نباشد نور چشمم، آنچه زاد از دل مرا
خانه زاد مهر آل حضرت پیغمبر است
نیست واعظ مدح او کار زبان، آید مگر
از زبان خامشی نعتی که او را در خور است
میرود کلک زبان در حضرت او پر زیاد
ای ادب زودش خبر کن کاین مقام دیگر است!
هست از آن طول سخن، کز شوق می بالد بخود
چون نبالد هیچ میدانی کرا مدحتگر است؟!
نطق، قدری کام خود از شهد نعت او گرفت
گر بخاموشی دهد من بعد نوبت، بهتر است
ای زبان، شو پیش نعتش پای تا سر پشت دست
معذرت خواه و، دعا کن کاستجابت بر در است
باد نخل عمرها پر بار از اخلاص او
نخل امکان از وجود خلق تا بار آوراست
باد زینت طاق دلها را ز نور مهر او
تا رواق آسمان را شمسه مهر انور است
باد حکم شرع او در دفتر ایام ثبت
کاتب تقدیر تا در پشت این نه دفتر است
خاک ذلت از در خلقم مکن یارب بسر
کاین نه سر، خاک در آل نبی و حیدر است
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳۷ - تاریخ ساختن خرگاه شاهی
بفرمان «عباس ثانی » شهی
که باشد درش، قبله گاه سپهر
ز لشکر کشان در رکابش، یکی
شهنشاه انجم سپاه سپهر
ز توفیق حق خیمه یی شد تمام
که شد ثانی بارگاه سپهر
دو چشم است حیران نظاره اش
دو آیینه مهر و ماه سپهر
به پیش شکوهش، ز خجلت شده است
بلندی نهان در پناه سپهر
شکوهش نمی آورد، سر فرو
بهمدوشی بارگاه سپهر
نه مهر است کز دیدن رفعتش
فتد هرشب از سرکلاه سپهر
خرد گفت از بهر تاریخ آن
بگو:«ثانی بارگاه سپهر»!
که باشد درش، قبله گاه سپهر
ز لشکر کشان در رکابش، یکی
شهنشاه انجم سپاه سپهر
ز توفیق حق خیمه یی شد تمام
که شد ثانی بارگاه سپهر
دو چشم است حیران نظاره اش
دو آیینه مهر و ماه سپهر
به پیش شکوهش، ز خجلت شده است
بلندی نهان در پناه سپهر
شکوهش نمی آورد، سر فرو
بهمدوشی بارگاه سپهر
نه مهر است کز دیدن رفعتش
فتد هرشب از سرکلاه سپهر
خرد گفت از بهر تاریخ آن
بگو:«ثانی بارگاه سپهر»!
واعظ قزوینی : مثنویات
شمارهٔ ۶
چه درگاه؟ درگاه شاه گزین!
امام هدی، قبله هشتمین!
چه درگاه؟ درگاه شمع هدی!
شه دین علی بن موسی الرضا
امامی که از یاد قدرش زمین
شد انگشتر آسمان را نگین
از آن است پیر خرد تازه رو
که رخ شسته از چشمه رای او
ز رایش نظر یافت مرآت علم
ز قدرش گران شد ترازوی علم
کرم دستگیری از او یافته
شجاعت دلیری از او یافته
رخ ذلت از خاک او پر صفا
سر طاعت از مهر او عرش سا
اگر نه غبار درش توتیاست
بگو دیده روز، روشن چراست؟!
کی این آب و رنگ است در گوهرش
نساید اگر مهر، رخ بردرش؟!
بود ریزش رحمت بیحساب
گل سجده درگهش را گلاب
ز شرح کمالش، زبان یک ورق
ز در ثنایش، دهان یک طبق
سخن در مدیحش بود زآن فزون
که از عهده اش گفتن آید برون
زبان را ببازار او نیست دست
ز وصفش سخن ورنه بر می شکست
دل معنی از فکر مدحش فگار
زر لفظ از نام او سکه دار
ندارد سخن مدحتی در خورش
از این پس سر فکر و خاک درش
چه در قبله آرزوی ملک
چه در سجده گاه شکوه فلک
ز گلریزی سجده از فرق ها
ازو تا به جنت بسی فرق ها
ز فیض اجابت در آن آستان
شکفت از دعا غنچه های دهان
در آن روضه از اشک اخلاص ها
شده بر فلک نخل های دعا
در و رسته از اشک چشم ملک
گل آفتاب از سفال فلک
ز بس جذبه با خاک آن منزل است
از آن روضه بیرون شدن مشکل است
ندانم در آن روضه پرصفا
چه سان میرود کوری از دیده ها؟!
چراغان آن روضه دانی ز چیست؟
بصد شمع جویای هر حاجتی است
بر نور آن بارگاه از ادب
سیه شد نفس بس که دزدید شب
برش تا دم نور زد بی حجاب
لب صبح تبخاله زد ز آفتاب
مگو گنبذ است، آفتابی است آن
ز دریای رحمت حبابی است آن
گریزان از او تیرگی با شتاب
چو دود شب از مجمر آفتاب
بود آسمان پیش آن بارگاه
چو نقش کلف بر رخ قرص ماه
چنان است پیشش سپهر بلند
که از مجمری جسته باشد پسند
از آن رشک افلاک گردیده است
که برگرد آن خاک گردیده است
خطوط شعاعی از آن بارگاه
کشد میل در دیده مهر و ماه
مگر سجده کرده است صبحش ز دور
که از مهر دارد بسر تاج نور؟!
ز بس نور قندیل آن بارگاه
نماند او نامه کس، سیاه
ز بس نور آن صحن قدسی مکان
چو شمعی است جاروب آن آستان
بود صحن آن روضه عرش سای
حصار امانی ز قهر خدای
حصارش از آن گنبذ چون سپهر
درخشنده چون هاله ماه و مهر
بر گنبذش آسمان در نظر
نمایان چو فیروزه از تاج زر
امام هدی، قبله هشتمین!
چه درگاه؟ درگاه شمع هدی!
شه دین علی بن موسی الرضا
امامی که از یاد قدرش زمین
شد انگشتر آسمان را نگین
از آن است پیر خرد تازه رو
که رخ شسته از چشمه رای او
ز رایش نظر یافت مرآت علم
ز قدرش گران شد ترازوی علم
کرم دستگیری از او یافته
شجاعت دلیری از او یافته
رخ ذلت از خاک او پر صفا
سر طاعت از مهر او عرش سا
اگر نه غبار درش توتیاست
بگو دیده روز، روشن چراست؟!
کی این آب و رنگ است در گوهرش
نساید اگر مهر، رخ بردرش؟!
بود ریزش رحمت بیحساب
گل سجده درگهش را گلاب
ز شرح کمالش، زبان یک ورق
ز در ثنایش، دهان یک طبق
سخن در مدیحش بود زآن فزون
که از عهده اش گفتن آید برون
زبان را ببازار او نیست دست
ز وصفش سخن ورنه بر می شکست
دل معنی از فکر مدحش فگار
زر لفظ از نام او سکه دار
ندارد سخن مدحتی در خورش
از این پس سر فکر و خاک درش
چه در قبله آرزوی ملک
چه در سجده گاه شکوه فلک
ز گلریزی سجده از فرق ها
ازو تا به جنت بسی فرق ها
ز فیض اجابت در آن آستان
شکفت از دعا غنچه های دهان
در آن روضه از اشک اخلاص ها
شده بر فلک نخل های دعا
در و رسته از اشک چشم ملک
گل آفتاب از سفال فلک
ز بس جذبه با خاک آن منزل است
از آن روضه بیرون شدن مشکل است
ندانم در آن روضه پرصفا
چه سان میرود کوری از دیده ها؟!
چراغان آن روضه دانی ز چیست؟
بصد شمع جویای هر حاجتی است
بر نور آن بارگاه از ادب
سیه شد نفس بس که دزدید شب
برش تا دم نور زد بی حجاب
لب صبح تبخاله زد ز آفتاب
مگو گنبذ است، آفتابی است آن
ز دریای رحمت حبابی است آن
گریزان از او تیرگی با شتاب
چو دود شب از مجمر آفتاب
بود آسمان پیش آن بارگاه
چو نقش کلف بر رخ قرص ماه
چنان است پیشش سپهر بلند
که از مجمری جسته باشد پسند
از آن رشک افلاک گردیده است
که برگرد آن خاک گردیده است
خطوط شعاعی از آن بارگاه
کشد میل در دیده مهر و ماه
مگر سجده کرده است صبحش ز دور
که از مهر دارد بسر تاج نور؟!
ز بس نور قندیل آن بارگاه
نماند او نامه کس، سیاه
ز بس نور آن صحن قدسی مکان
چو شمعی است جاروب آن آستان
بود صحن آن روضه عرش سای
حصار امانی ز قهر خدای
حصارش از آن گنبذ چون سپهر
درخشنده چون هاله ماه و مهر
بر گنبذش آسمان در نظر
نمایان چو فیروزه از تاج زر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - در مدح سلطان مسعود بن الحسین
برآمد ز برج حمل آفتاب
به نظاره جشن مالک رقاب
بر آن تا بمنظر چو بیند چو دید
شهی دید بر تخت افراسیاب
چو افراسیاب ملک نام جوی
چو افراسیاب ملک کامیاب
چو افراسیاب ملک در شکار
چو افراسیاب ملک در شراب
مراو را بشاهی و شهزادگی
بافراسیاب ملک انتساب
شهنشاه مسعود ابن الحسین
بحق وارث مسند و گاه باب
شه شرق کز بخت مسعود اوست
سعادات ایام را فتح باب
چو تمغاج خان جد و جد پدر
به تمعاج خانی بسوده رکاب
سرشت و نهاد وی از خلق و خلق
ز انصاف صرفست و از عدل ناب
بانصاف او شاخ آهو بره
ز شیر ژیان برکند چنگ و ناب
ز بیداری دیده عدل او
رعیت ستم را نبیند بخواب
ستم منهزم باشد از عدل او
بمانند سایه که از آفتاب
ز بالای منبر چو گویا شود
زبان خطیبان شیرین خطاب
شود هر دعائی که بر وی کنند
بآمین روح الامین مستجاب
زهی رکن دنیا و دین خسروی
که آباد کردی جهان خراب
بر ابنای دنیا و دین داوری
مبین سوآل و مبرهن جواب
ببخت جوان و بتدبیر پیر
بعزم درست و برأی صواب
جهانگیر شاه و جهاندار باش
مبادت ازین دار و گیر انقلاب
ز عدل تو در اعتدال هوا
صبا برگشاد از رخ گل نقاب
بتان بهشتی باردی بهشت
یکایک برون آمدند از حجاب
چو اکرام و افضال تو بیکران
چو انعام و احسان تو بیحساب
بجشن همایون میمون تو
چو گشت آفتاب از حمل گرم تاب
همائی شود عدل تو کز هوا
شود سایه دار سر شیخ و شاب
در ایام ملک تو چشم کسی
نبینند گریان جز آن سحاب
زانصاف و عدل تو رعد است و بس
غریوان و نالان چه وعد از رباب
چو وعد و ربابند در جشن تو
غریوان شده نای و نالان رباب
گر از برق آتش جهد زان جهد
که تا دشمنت را کند دل کباب
کباب دل دشمنان ترا
بنویند از بدگواری کلاب
گل چهره دوستدارانت را
عرق زاید از گرمی دل گلاب
سزد در مدیح تو چون عنصری
برشته کشد سوزنی در ناب
چو حزم تو و عزم تو تا بود
زمین را درنگ و فلک را شتاب
درنگ زمین و شتاب فلک
بطول بقای تو دارد مآب
کتاب بقای تو مطوی مباد
اگر طی کند این و آن را کتاب
به نظاره جشن مالک رقاب
بر آن تا بمنظر چو بیند چو دید
شهی دید بر تخت افراسیاب
چو افراسیاب ملک نام جوی
چو افراسیاب ملک کامیاب
چو افراسیاب ملک در شکار
چو افراسیاب ملک در شراب
مراو را بشاهی و شهزادگی
بافراسیاب ملک انتساب
شهنشاه مسعود ابن الحسین
بحق وارث مسند و گاه باب
شه شرق کز بخت مسعود اوست
سعادات ایام را فتح باب
چو تمغاج خان جد و جد پدر
به تمعاج خانی بسوده رکاب
سرشت و نهاد وی از خلق و خلق
ز انصاف صرفست و از عدل ناب
بانصاف او شاخ آهو بره
ز شیر ژیان برکند چنگ و ناب
ز بیداری دیده عدل او
رعیت ستم را نبیند بخواب
ستم منهزم باشد از عدل او
بمانند سایه که از آفتاب
ز بالای منبر چو گویا شود
زبان خطیبان شیرین خطاب
شود هر دعائی که بر وی کنند
بآمین روح الامین مستجاب
زهی رکن دنیا و دین خسروی
که آباد کردی جهان خراب
بر ابنای دنیا و دین داوری
مبین سوآل و مبرهن جواب
ببخت جوان و بتدبیر پیر
بعزم درست و برأی صواب
جهانگیر شاه و جهاندار باش
مبادت ازین دار و گیر انقلاب
ز عدل تو در اعتدال هوا
صبا برگشاد از رخ گل نقاب
بتان بهشتی باردی بهشت
یکایک برون آمدند از حجاب
چو اکرام و افضال تو بیکران
چو انعام و احسان تو بیحساب
بجشن همایون میمون تو
چو گشت آفتاب از حمل گرم تاب
همائی شود عدل تو کز هوا
شود سایه دار سر شیخ و شاب
در ایام ملک تو چشم کسی
نبینند گریان جز آن سحاب
زانصاف و عدل تو رعد است و بس
غریوان و نالان چه وعد از رباب
چو وعد و ربابند در جشن تو
غریوان شده نای و نالان رباب
گر از برق آتش جهد زان جهد
که تا دشمنت را کند دل کباب
کباب دل دشمنان ترا
بنویند از بدگواری کلاب
گل چهره دوستدارانت را
عرق زاید از گرمی دل گلاب
سزد در مدیح تو چون عنصری
برشته کشد سوزنی در ناب
چو حزم تو و عزم تو تا بود
زمین را درنگ و فلک را شتاب
درنگ زمین و شتاب فلک
بطول بقای تو دارد مآب
کتاب بقای تو مطوی مباد
اگر طی کند این و آن را کتاب
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در مدح وزیر نظام الدین
شد برج حمل موکب سلطان کواکب
کز نوبتیانش برتر بهتر بمراتب
گوئی حمل از گنبد پیروزه سلب نیست
جز مرکب پیروزی سلطان کواکب
آغاز سواریش بدو بود و ازو شد
گردان بدگر مرکب چون غازی لاعب
هرگه که شود راکب این مرکب پیروز
سی روز خرامد ز مشارق بمغارب
تا عرض دهد لشکر پیروزه سلب را
بر پشته و صحرای زمین را جل و راکب
چون گشت هوا معتدل آیند پدیدار
اشجار بگلها و باوراق عجایب
بلبل چو مذکر شود و قمری مقری
محراب چمن تخت سمن فاخته خاطب
هان موسم آنست که از بوی ریاحین
بر مشک ختن خاک چمن گردد غالب
گردند سپیدار و سیه بید بمیدان
بر یکدیگر از باد سحر طاعن و ضارب
آنرا که دو بادام جهان بین بود از باد
بیند گل بادام ربودن ز جوانب
ای باد که آری گل بادام ربوده
از بهر موالی ز سمرقند بصاحب
سلطان وزیران ملک آل امیران
ممدوح امیران سخن حاضر و غایب
فرزانه نظام الدین کاندر صفت او
نظام یداع نبود خاطی و کاذب
آرایش صد دفتر دیوان بمدیحش
بر هر سخن آرای بود لازم و واجب
از مکرمت اوست که از منقبت اوست
آرایش دیباچه دیوان مناقب
نبود عجب ار مدح وی انگیخته گردد
بر آب روان از قلم قائل و کاتب
ای قول تو در دینی و دنیائی صادق
وی رأی تو در مملکت آرائی صائب
از ملک تو شمشیر زن لشکر اسلام
بر قیصر و فغفور نهد تاج و ضرائب
آیند بدرگاه تو اشراف و اکابر
بر خدمت صدر تو چنان طامع و راغب
کز وجه زمین بوسی درگاه و سرایت
که برگ رباینده بیحاده جاذب
داری هبت از ایزد وهاب سه نعمت
عیش هنی و طبع سخی و کف واهب
یک بنده وهاب نیابند بگیتی
نایافته صد بار ز جود تو مواهب
از مائده و مشرب و بر و کرم تست
آز و امل اهل هنر طاعم و شارب
هر کس که شراب حسد و حقد تو نوشد
ساقی دهدش مژده ببر کندن شارب
با دولت والای تو اعدای نگون بخت
هستند ز پیروز شدن خاسر و خائب
از نسبت والای تو اندر چمن ملک
چون سرو سرافرازی تو هست مناسب
چون سرو سهی در چمن جاه و بزرگی
بادا علم دولت و اقبال تو ناصب
از مشرق تا مغرب اهل قلم و تیغ
بر خدمت درگاه تو بادند مواظب
نوروز جلالی و سر سال عجم باد
بر صدر تو میمون و بر احباب و اقارب
چندانت بقا باد که ناید عدد سال
اندر قلم کاتب و در ذهن محاسب
کز نوبتیانش برتر بهتر بمراتب
گوئی حمل از گنبد پیروزه سلب نیست
جز مرکب پیروزی سلطان کواکب
آغاز سواریش بدو بود و ازو شد
گردان بدگر مرکب چون غازی لاعب
هرگه که شود راکب این مرکب پیروز
سی روز خرامد ز مشارق بمغارب
تا عرض دهد لشکر پیروزه سلب را
بر پشته و صحرای زمین را جل و راکب
چون گشت هوا معتدل آیند پدیدار
اشجار بگلها و باوراق عجایب
بلبل چو مذکر شود و قمری مقری
محراب چمن تخت سمن فاخته خاطب
هان موسم آنست که از بوی ریاحین
بر مشک ختن خاک چمن گردد غالب
گردند سپیدار و سیه بید بمیدان
بر یکدیگر از باد سحر طاعن و ضارب
آنرا که دو بادام جهان بین بود از باد
بیند گل بادام ربودن ز جوانب
ای باد که آری گل بادام ربوده
از بهر موالی ز سمرقند بصاحب
سلطان وزیران ملک آل امیران
ممدوح امیران سخن حاضر و غایب
فرزانه نظام الدین کاندر صفت او
نظام یداع نبود خاطی و کاذب
آرایش صد دفتر دیوان بمدیحش
بر هر سخن آرای بود لازم و واجب
از مکرمت اوست که از منقبت اوست
آرایش دیباچه دیوان مناقب
نبود عجب ار مدح وی انگیخته گردد
بر آب روان از قلم قائل و کاتب
ای قول تو در دینی و دنیائی صادق
وی رأی تو در مملکت آرائی صائب
از ملک تو شمشیر زن لشکر اسلام
بر قیصر و فغفور نهد تاج و ضرائب
آیند بدرگاه تو اشراف و اکابر
بر خدمت صدر تو چنان طامع و راغب
کز وجه زمین بوسی درگاه و سرایت
که برگ رباینده بیحاده جاذب
داری هبت از ایزد وهاب سه نعمت
عیش هنی و طبع سخی و کف واهب
یک بنده وهاب نیابند بگیتی
نایافته صد بار ز جود تو مواهب
از مائده و مشرب و بر و کرم تست
آز و امل اهل هنر طاعم و شارب
هر کس که شراب حسد و حقد تو نوشد
ساقی دهدش مژده ببر کندن شارب
با دولت والای تو اعدای نگون بخت
هستند ز پیروز شدن خاسر و خائب
از نسبت والای تو اندر چمن ملک
چون سرو سرافرازی تو هست مناسب
چون سرو سهی در چمن جاه و بزرگی
بادا علم دولت و اقبال تو ناصب
از مشرق تا مغرب اهل قلم و تیغ
بر خدمت درگاه تو بادند مواظب
نوروز جلالی و سر سال عجم باد
بر صدر تو میمون و بر احباب و اقارب
چندانت بقا باد که ناید عدد سال
اندر قلم کاتب و در ذهن محاسب
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - در مدح سلطان محمود تمغاج خان
عید شاه خسروان مسعود میمون فال باد
طایر میمون او مسعود پر و بال باد
پر و بال طایر میمون شه بی عید و عید
بر خلایق سایه دار دولت و اقبال باد
بخت پیروز شه روی زمین را بر سپهر
سعد اکبر باد عم و سعد اصغر خال باد
تا بچشم شه نماید خوب روئی آن نگار
از لیالی بر رخ دلبر چو زلف و خال باد
تا قیام ساعت اندر طول عمر شاه شرق
ساعتی روزی و روزی ماه و ماهی سال باد
آفرین گویان چو گویند آفرین کردگار
بر قلج تمغاج خان آنشاه اعدا مال باد
گر بگنج آفرین و مال دارد شاه میل
آفرین از گنج ما وز گنج اعدا مال باد
هر که تخم کین شه کارد چو وقت داس گشت
داس بر دارنده را دست اجل کیال باد
هر که یال از طوق طوع شاه برناید بقصد
تیغ قهر اوش همچون طوق گرد یال باد
احسن الاقبال شاهست از همه شاهان عصر
احسن الاقبال شاهان احسن الاحوال باد
کسوت عدل ملک با کسوت عدل عمر
در طراز دادورزی بر یکی منوال باد
هر که او از انس و جن از اولیای شاه نیست
نام او اندر جوامع ماله من وال باد
بر صراط عدل و احسان شاه زامر لایزال
ثابت الاقدام بی تحریف و بی زلزال باد
روز دار و گیر و دار و برد میدان نبرد
هر غلام شه بمردی هم نبرد زال باد
هر صف آیندگان شاهرا از دوستی
نصرت و فتح از صف دشمن باستقبال باد
هیأت شیر شرر آیات شه را پیش صف
هیبت شیر نصابات قدر چنگال باد
خسروا خصم تو چون نالست و خشمت آتش است
نال اگر سردی فروشد آتش اندر نال باد
پایگاهی کوسری جوید درخت کج بود
کژ برآید زار تا در دست استیصال باد
بار نال لشگر آمال اهل بغی را
تیرباران سپاهت لشگر آجال باد
رأی تو بر رأی دشمن دست تو بر دست خصم
غالب و قاهرتر از آجال بر آمال باد
روی دشت کارزار از خون حلق دشمنانت
همچو جیحون در بهار از سیل مالامال باد
هوش و حال اهل بغی از هیبت تیغ تو رفت
هر که یاغی شد ز تیغت رفته هوش و حال باد
عنف تو بر دشمنان کرد آنچه بایست و کند
لطف تو بر دوستان چو دایه بر اطفال باد
تا زهل علم و حکمت قیل و قالی باقی است
در سرای یار تو زین امر قیل و قال باد
از ثنای اهل حکمت وز دعای اهل علم
بر تو ملک دین و دنیا مستقیم الحال باد
تا ز عین و یا و دال آمد مرکب اسم عید
سال و ماه تو سراسر عین و یا و دال باد
تا بروز اول شوال باشد عید فطر
بر تو هر روزی چو روز اول شوال باد
سوزنی العود احمد مدح شه را شو معید
عید شاه خسروان مسعود میمون فال باد
طایر میمون او مسعود پر و بال باد
پر و بال طایر میمون شه بی عید و عید
بر خلایق سایه دار دولت و اقبال باد
بخت پیروز شه روی زمین را بر سپهر
سعد اکبر باد عم و سعد اصغر خال باد
تا بچشم شه نماید خوب روئی آن نگار
از لیالی بر رخ دلبر چو زلف و خال باد
تا قیام ساعت اندر طول عمر شاه شرق
ساعتی روزی و روزی ماه و ماهی سال باد
آفرین گویان چو گویند آفرین کردگار
بر قلج تمغاج خان آنشاه اعدا مال باد
گر بگنج آفرین و مال دارد شاه میل
آفرین از گنج ما وز گنج اعدا مال باد
هر که تخم کین شه کارد چو وقت داس گشت
داس بر دارنده را دست اجل کیال باد
هر که یال از طوق طوع شاه برناید بقصد
تیغ قهر اوش همچون طوق گرد یال باد
احسن الاقبال شاهست از همه شاهان عصر
احسن الاقبال شاهان احسن الاحوال باد
کسوت عدل ملک با کسوت عدل عمر
در طراز دادورزی بر یکی منوال باد
هر که او از انس و جن از اولیای شاه نیست
نام او اندر جوامع ماله من وال باد
بر صراط عدل و احسان شاه زامر لایزال
ثابت الاقدام بی تحریف و بی زلزال باد
روز دار و گیر و دار و برد میدان نبرد
هر غلام شه بمردی هم نبرد زال باد
هر صف آیندگان شاهرا از دوستی
نصرت و فتح از صف دشمن باستقبال باد
هیأت شیر شرر آیات شه را پیش صف
هیبت شیر نصابات قدر چنگال باد
خسروا خصم تو چون نالست و خشمت آتش است
نال اگر سردی فروشد آتش اندر نال باد
پایگاهی کوسری جوید درخت کج بود
کژ برآید زار تا در دست استیصال باد
بار نال لشگر آمال اهل بغی را
تیرباران سپاهت لشگر آجال باد
رأی تو بر رأی دشمن دست تو بر دست خصم
غالب و قاهرتر از آجال بر آمال باد
روی دشت کارزار از خون حلق دشمنانت
همچو جیحون در بهار از سیل مالامال باد
هوش و حال اهل بغی از هیبت تیغ تو رفت
هر که یاغی شد ز تیغت رفته هوش و حال باد
عنف تو بر دشمنان کرد آنچه بایست و کند
لطف تو بر دوستان چو دایه بر اطفال باد
تا زهل علم و حکمت قیل و قالی باقی است
در سرای یار تو زین امر قیل و قال باد
از ثنای اهل حکمت وز دعای اهل علم
بر تو ملک دین و دنیا مستقیم الحال باد
تا ز عین و یا و دال آمد مرکب اسم عید
سال و ماه تو سراسر عین و یا و دال باد
تا بروز اول شوال باشد عید فطر
بر تو هر روزی چو روز اول شوال باد
سوزنی العود احمد مدح شه را شو معید
عید شاه خسروان مسعود میمون فال باد
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - فی مدح السلطان
خدایگان فاضل خدای یار تو باد
قرار ملک تو بر تیغ بیقرار تو باد
ز بیقراری تیغت سپهر را ماند
سپهر گفته بتیغت که کار کار تو باد
ز گوهر است شها روی تیغ تو چو نگار
گهر نگار بدست گهر نثار تو باد
ظفر چو تیغ بدست تو دید گفت بتیغ
همه سلامت آنروی چون نگار تو باد
چو فتح دید کشن اسب تو باسب تو گفت
همه سعادت آن زلف مشکبار تو باد
بنفشه و سمن میغ تیغ تو ملکا
بلاله کاشتن دشت کارزار تو باد
بکارزار و بکاریز خون گشادن خصم
بنفشه زار و سمن زار و لاله زار تو باد
زدوده تیغ گهردار رنگ داده بخون
بنفشه و سمن و میغ لاله کار تو باد
بنام تست جهانگیری و جهانداری
همه بسیط جهان صیت گیرودار تو باد
چو ماه باحشمی یک سواره چون خورشید
شکست صد صف دشمن زیک سوار تو باد
از آسمان نظر سعد اکبر و اصغر
ببخت و طالع و نام بزرگوار تو باد
بهر دیار که اسلام قوتی دارد
دعا و خطبه بنام تو و تبار تو باد
تبارک الله ای شاه خسروان محمود
ز نام تو رقم سعد بر دیار تو باد
شکستن سپه و دستگیر کردن خصم
نهاد و رسم و ره و سنت و شعار تو باد
توئی بمملکت شرق شاه شاه شکار
که بر تو دعوی خصمی کند شکار تو باد
بزینهار خدای اندری ز چشم بدان
رعیت تو ز هر بدان بزینهار تو باد
علی نبرد شهی فرق هم نبرد ترا
دو رویه تیغ تو قمقام ذوالفقار تو باد
بقهر کردن خصم ای شه فریدون فر
ز تازیانه تو گرز گاوسار تو باد
بدار دنیا در باغ دین ز دوحه عدل
طراوت از گل بیخار کامگار تو باد
بکام و حلق رعیت ز کامکاری تو
رسیده شربت انصاف خوشگوار تو باد
عمر عدالت و عدلی علی شجاعت و جود
سبیل وسعت هر دو قدم گذار تو باد
قریر دیده فتح و ظفر بشرق و بغرب
ز جنبش سپه توتیا غبار تو باد
ملوک روی زمین را بخلعت و تشریف
نگین و تاج و سریر از سرای یار تو باد
نبی مدینه محفوظ خواند حضرت را
مدینه کاخ و سرای تو و حصار تو باد
چو تیغ شاهی شایسته یمین تو شد
نگین سلطنت اندر خور یسار تو باد
چو پادشاه نشینی باختیار تو بود
بپادشاه نشاندن هم اختیار تو باد
ز نسل هشت ملکزاده تا بهشت هزار
ز طول عمر تو برنامه شمار تو باد
حکیم سوزنی ای پیر غمگسار طلب
مدیح شاه جوانبخت غمگسار تو باد
حکیم وار دعاگوی شاهرا و بگوی
خدایگان فاضل خدای یار تو باد
قرار ملک تو بر تیغ بیقرار تو باد
ز بیقراری تیغت سپهر را ماند
سپهر گفته بتیغت که کار کار تو باد
ز گوهر است شها روی تیغ تو چو نگار
گهر نگار بدست گهر نثار تو باد
ظفر چو تیغ بدست تو دید گفت بتیغ
همه سلامت آنروی چون نگار تو باد
چو فتح دید کشن اسب تو باسب تو گفت
همه سعادت آن زلف مشکبار تو باد
بنفشه و سمن میغ تیغ تو ملکا
بلاله کاشتن دشت کارزار تو باد
بکارزار و بکاریز خون گشادن خصم
بنفشه زار و سمن زار و لاله زار تو باد
زدوده تیغ گهردار رنگ داده بخون
بنفشه و سمن و میغ لاله کار تو باد
بنام تست جهانگیری و جهانداری
همه بسیط جهان صیت گیرودار تو باد
چو ماه باحشمی یک سواره چون خورشید
شکست صد صف دشمن زیک سوار تو باد
از آسمان نظر سعد اکبر و اصغر
ببخت و طالع و نام بزرگوار تو باد
بهر دیار که اسلام قوتی دارد
دعا و خطبه بنام تو و تبار تو باد
تبارک الله ای شاه خسروان محمود
ز نام تو رقم سعد بر دیار تو باد
شکستن سپه و دستگیر کردن خصم
نهاد و رسم و ره و سنت و شعار تو باد
توئی بمملکت شرق شاه شاه شکار
که بر تو دعوی خصمی کند شکار تو باد
بزینهار خدای اندری ز چشم بدان
رعیت تو ز هر بدان بزینهار تو باد
علی نبرد شهی فرق هم نبرد ترا
دو رویه تیغ تو قمقام ذوالفقار تو باد
بقهر کردن خصم ای شه فریدون فر
ز تازیانه تو گرز گاوسار تو باد
بدار دنیا در باغ دین ز دوحه عدل
طراوت از گل بیخار کامگار تو باد
بکام و حلق رعیت ز کامکاری تو
رسیده شربت انصاف خوشگوار تو باد
عمر عدالت و عدلی علی شجاعت و جود
سبیل وسعت هر دو قدم گذار تو باد
قریر دیده فتح و ظفر بشرق و بغرب
ز جنبش سپه توتیا غبار تو باد
ملوک روی زمین را بخلعت و تشریف
نگین و تاج و سریر از سرای یار تو باد
نبی مدینه محفوظ خواند حضرت را
مدینه کاخ و سرای تو و حصار تو باد
چو تیغ شاهی شایسته یمین تو شد
نگین سلطنت اندر خور یسار تو باد
چو پادشاه نشینی باختیار تو بود
بپادشاه نشاندن هم اختیار تو باد
ز نسل هشت ملکزاده تا بهشت هزار
ز طول عمر تو برنامه شمار تو باد
حکیم سوزنی ای پیر غمگسار طلب
مدیح شاه جوانبخت غمگسار تو باد
حکیم وار دعاگوی شاهرا و بگوی
خدایگان فاضل خدای یار تو باد
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - در مدح سعدالملک مسعود
وزیر شاه سعد الملک مسعود
چو سعد آباد کرد از روی محمود
که سعدین فلک مسعود گشتند
ز سعدالملک سعد آباد مسعود
ملک مسعود را گوئی عطا داد
فلک تخت سلیمان بن داود
که سعدالملک بر کرسی چو آصف
بسعد آباد بنشست از ره جود
ز سعدالملک و سعدالدوله اسعد
شد از آوازه معدوم و موجود
بصدر و مسند جد و پدرشان
نشست این پاک اصل پاک مولود
چو از اشباه و اقرانست برتر
بر اشباه و بر اقران گشت محمود
باقبال شهنشاه معظم
شد اندر هر دلی محبوب و مجدود
شدند احباب او مقبول و مقبل
شدند اعدای او مخذول و مطرود
بشد نور از مه و خورشید و ناهید
بشد بوی از عبیر و عنبر و عود
بزخم و گوشمال اندر فتادند
بداندیشان و بدخواهان چون عود
باستحقاق و اهلیت به از به
بهاء الدین محصل کرد مقصود
در احسان خود بر خلق بگشاد
ببخشیدن گرفت از فیض و از سود
چو باب وعم خزاین کرد خالی
ز مال و نعمت موزون و معدود
بطبع خوش بدست خویش بخشید
ضیاع و غله و مفروش و منقود
قصب بخشید و اطلس داد و انگاشت
که برگ تود افکندست از تود
چو انبان میان از سیم و از زر
بسازد شاهد و نبود چو مشهود
بماه روزه در هر روز گنجی
ببخشیدن بود مرسوم و معهود
بعیدی صادق الوعد است ناید
بعمر از وی خلایق هیچ موعود
بدخل مال باشد جهد هرکس
بود جهد وی اندر بذل مجهود
بیزدانی که جز وی نیست یزدان
بمعبودی که جز وی نیست معبود
که نار کین او سوزنده ناریست
کز او واقد شود در حال موقود
دل اعدای او پر نار بادا
بسان خندق اصحاب اخدود
همیشه تا سخن دو طبع دانا
گهی محلول باشد گاه معقود
حکیم سوزنی را از مدیحش
چو درجی باد پر از در منضود
ندارد مدح اوحدی ندانم
که نامحدود گنجد چون بمحدود
بجاه پادشا خورشید عالم
بعالم ظل عمرش باد ممدود
حسودش را کان لم تغن بالامس
بداس یأس کشت عمر محصود
وصی وار است بر اولاد آدم
بحرمت باد آدم وار مسجود
چو سعد آباد کرد از روی محمود
که سعدین فلک مسعود گشتند
ز سعدالملک سعد آباد مسعود
ملک مسعود را گوئی عطا داد
فلک تخت سلیمان بن داود
که سعدالملک بر کرسی چو آصف
بسعد آباد بنشست از ره جود
ز سعدالملک و سعدالدوله اسعد
شد از آوازه معدوم و موجود
بصدر و مسند جد و پدرشان
نشست این پاک اصل پاک مولود
چو از اشباه و اقرانست برتر
بر اشباه و بر اقران گشت محمود
باقبال شهنشاه معظم
شد اندر هر دلی محبوب و مجدود
شدند احباب او مقبول و مقبل
شدند اعدای او مخذول و مطرود
بشد نور از مه و خورشید و ناهید
بشد بوی از عبیر و عنبر و عود
بزخم و گوشمال اندر فتادند
بداندیشان و بدخواهان چون عود
باستحقاق و اهلیت به از به
بهاء الدین محصل کرد مقصود
در احسان خود بر خلق بگشاد
ببخشیدن گرفت از فیض و از سود
چو باب وعم خزاین کرد خالی
ز مال و نعمت موزون و معدود
بطبع خوش بدست خویش بخشید
ضیاع و غله و مفروش و منقود
قصب بخشید و اطلس داد و انگاشت
که برگ تود افکندست از تود
چو انبان میان از سیم و از زر
بسازد شاهد و نبود چو مشهود
بماه روزه در هر روز گنجی
ببخشیدن بود مرسوم و معهود
بعیدی صادق الوعد است ناید
بعمر از وی خلایق هیچ موعود
بدخل مال باشد جهد هرکس
بود جهد وی اندر بذل مجهود
بیزدانی که جز وی نیست یزدان
بمعبودی که جز وی نیست معبود
که نار کین او سوزنده ناریست
کز او واقد شود در حال موقود
دل اعدای او پر نار بادا
بسان خندق اصحاب اخدود
همیشه تا سخن دو طبع دانا
گهی محلول باشد گاه معقود
حکیم سوزنی را از مدیحش
چو درجی باد پر از در منضود
ندارد مدح اوحدی ندانم
که نامحدود گنجد چون بمحدود
بجاه پادشا خورشید عالم
بعالم ظل عمرش باد ممدود
حسودش را کان لم تغن بالامس
بداس یأس کشت عمر محصود
وصی وار است بر اولاد آدم
بحرمت باد آدم وار مسجود
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۷۴ - فی مدح اشرف الدین
ای جهان شرف بتو معمور
یافته از دو پادشا منشور
از خداوند دلدل و قنبر
وز خداوند ناقه و یعفور
پادشاه حسینیان اشرف
شرف دین کردگار غفور
هست در جنب پادشاهی تو
بندگی پادشاهی فغفور
پادشاه سیادتی و تراست
از شرف ملک و از خرد منشور
امت جد تو ترا حشمند
طایعا راغبا بجان مأمور
هیچکس نی ز دل بتو غمگین
هیچکس نی ز تو بتن رنجور
بی هوا خواهی تو در دل کس
ندهد آفتاب ایمان نور
تا دم صور پادشاهی کس
نیست وان تورانسوی دم صور
هست فراش جد او در خلد
شهپر روح و زلف و طره حور
شهر نخشب بفر دولت تست
همچو خلد برین و حور و قصور
چون نبوت بجد تو مختوم
شد فتوت بنام تو مقصور
از عطای کف عطاده تو
یک جهان شاکرند و تو مشکور
عالمی قائل ثنای تواند
زوجه منظوم گوی و چه منشور
نظم و نثر همه ستایش تست
راستی بی دروغ و غیبت و زور
از مدیح تو بر صحیفه عمر
کرده مدحت سرای تو مسطور
عمر من در ثنا و مدح تو باد
تا بود قصر عمر من معمور
صرف در دولت و بقای تو باد
چرخ را مدت سنین و شهور
تا شهور و سنین پدید آرد
دور چرخ بلند روشن و دور
دور باد از خجسته مجلس تو
نکبت دهر پیر و دار غرور
یافته از دو پادشا منشور
از خداوند دلدل و قنبر
وز خداوند ناقه و یعفور
پادشاه حسینیان اشرف
شرف دین کردگار غفور
هست در جنب پادشاهی تو
بندگی پادشاهی فغفور
پادشاه سیادتی و تراست
از شرف ملک و از خرد منشور
امت جد تو ترا حشمند
طایعا راغبا بجان مأمور
هیچکس نی ز دل بتو غمگین
هیچکس نی ز تو بتن رنجور
بی هوا خواهی تو در دل کس
ندهد آفتاب ایمان نور
تا دم صور پادشاهی کس
نیست وان تورانسوی دم صور
هست فراش جد او در خلد
شهپر روح و زلف و طره حور
شهر نخشب بفر دولت تست
همچو خلد برین و حور و قصور
چون نبوت بجد تو مختوم
شد فتوت بنام تو مقصور
از عطای کف عطاده تو
یک جهان شاکرند و تو مشکور
عالمی قائل ثنای تواند
زوجه منظوم گوی و چه منشور
نظم و نثر همه ستایش تست
راستی بی دروغ و غیبت و زور
از مدیح تو بر صحیفه عمر
کرده مدحت سرای تو مسطور
عمر من در ثنا و مدح تو باد
تا بود قصر عمر من معمور
صرف در دولت و بقای تو باد
چرخ را مدت سنین و شهور
تا شهور و سنین پدید آرد
دور چرخ بلند روشن و دور
دور باد از خجسته مجلس تو
نکبت دهر پیر و دار غرور
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۸۱ - در مدح نظام الدین
باز دیگر ره جوان خاطر شد این مداح پیر
از ره مدح جوانبخت جوان دولت وزیر
صاحب عادل نظام الدین وزیر شاه شرق
مفخر اولاد میران هم وزیر و هم امیر
صاحب صاحبقران عالم فضل و هنر
وندران صاحبقرانی بیقرین و بی نظیر
مسند و صدر سری کم دید و کم بیند چنو
صدر والا قدر عالی همت روشن ضمیر
از ضمیر روشنش گیرد ضیا شمس مضی
هم بدان تقدیر کز شمس مضی بدر منیر
دستگیر خلق شد عدل وی از دست ستم
تا نگردد هیچکس در دست ظالم دستگیر
خلق را بودی نفیر از ظلم پیش از عهد او
عدل او آورد ظالم را بفریاد و نفیر
تا مشیر شاه شد اندر ره انصاف و عدل
بچه آهو شد از پستان شیران سیر شیر
دل چو قیر و رخ چو زر گردد عدو کز دست او
مرغ زرین تن زند منقار در دریای قیر
هم بدان دریای قیر و هم بدان منقار مرغ
آستین پر زر برد از خط او دست فقیر
خود کسی با جود او یابد فقیر اندر جهان
کس بدین فتوی نداند زو جواب دلپذیر
چون مخمر کرد طین خلقت او کردگار
بخل رازان گل برون آورد چون مو از خمیر
از تنور گرم مالیخولیای مهتری
حاسدان جاه او را خام سوز آید فطیر
ای صریر خامه تو ملک شه آراسته
وز تو آرایش گرفته مسند صدور و سریر
گر صریر سیر کلکت تیر گردون بشنود
پیش سیارات دیگر بشکند بازار تیر
حامی تیر ار شود کلکت نترسد زاحتراق
بگذرد از قرص خور چون از هدف پیکان تیر
از کمان چرخ بر جان بداندیشان تو
تیر باران بلا بادا چو دردی ز مهریر
حاسدانت را زباد حسرت و بار ندم
دم بسان زمهریر و دل بکردار سعیر
آفرین گویان عالم آفرین گویان شده
پیش تخت چون تو صاحبدولت از برنا و پیر
نیست در علم سخندانی و در درس سخا
مفتئی چون تو مصیب و ناقدی چون تو بصیر
شعر من دانا خرد نادان هر گلبن بود
شعر من پیشش چو در پیش خر گلبن شعیر
تا قلم گیرد دبیر و چون مطر زبر کشد
از قلم مشگین رقم بر روی کافوری حریر
از پی انهای گردون ماه بادت چون برید
وز پی تحریر دیوان تیر بادت چون دبیر
از ره مدح جوانبخت جوان دولت وزیر
صاحب عادل نظام الدین وزیر شاه شرق
مفخر اولاد میران هم وزیر و هم امیر
صاحب صاحبقران عالم فضل و هنر
وندران صاحبقرانی بیقرین و بی نظیر
مسند و صدر سری کم دید و کم بیند چنو
صدر والا قدر عالی همت روشن ضمیر
از ضمیر روشنش گیرد ضیا شمس مضی
هم بدان تقدیر کز شمس مضی بدر منیر
دستگیر خلق شد عدل وی از دست ستم
تا نگردد هیچکس در دست ظالم دستگیر
خلق را بودی نفیر از ظلم پیش از عهد او
عدل او آورد ظالم را بفریاد و نفیر
تا مشیر شاه شد اندر ره انصاف و عدل
بچه آهو شد از پستان شیران سیر شیر
دل چو قیر و رخ چو زر گردد عدو کز دست او
مرغ زرین تن زند منقار در دریای قیر
هم بدان دریای قیر و هم بدان منقار مرغ
آستین پر زر برد از خط او دست فقیر
خود کسی با جود او یابد فقیر اندر جهان
کس بدین فتوی نداند زو جواب دلپذیر
چون مخمر کرد طین خلقت او کردگار
بخل رازان گل برون آورد چون مو از خمیر
از تنور گرم مالیخولیای مهتری
حاسدان جاه او را خام سوز آید فطیر
ای صریر خامه تو ملک شه آراسته
وز تو آرایش گرفته مسند صدور و سریر
گر صریر سیر کلکت تیر گردون بشنود
پیش سیارات دیگر بشکند بازار تیر
حامی تیر ار شود کلکت نترسد زاحتراق
بگذرد از قرص خور چون از هدف پیکان تیر
از کمان چرخ بر جان بداندیشان تو
تیر باران بلا بادا چو دردی ز مهریر
حاسدانت را زباد حسرت و بار ندم
دم بسان زمهریر و دل بکردار سعیر
آفرین گویان عالم آفرین گویان شده
پیش تخت چون تو صاحبدولت از برنا و پیر
نیست در علم سخندانی و در درس سخا
مفتئی چون تو مصیب و ناقدی چون تو بصیر
شعر من دانا خرد نادان هر گلبن بود
شعر من پیشش چو در پیش خر گلبن شعیر
تا قلم گیرد دبیر و چون مطر زبر کشد
از قلم مشگین رقم بر روی کافوری حریر
از پی انهای گردون ماه بادت چون برید
وز پی تحریر دیوان تیر بادت چون دبیر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۸۴ - در مدح وجیه الدین
این منم یارب بصدر مهتر کهتر نواز
از ندیمان یافته بر خواندن مدحت جواز
قفل درج طبع بگشاه بمفتاح زبان
آشکارا کرده هر دری که در دل بود راز
مهتر کهتر نواز از مدحت من شاد و خوش
من خوش و شاد از قبول مهتر کهتر نواز
مهتر آزادگان والا وجیه الدین که خلق
مدح او خوانند چون وجهت وجهی در نماز
محترم صدری که در ساز سرایش در عجم
حرمت آباد است چون بیت الحرام اندر حجاز
آنکه در بستان و باغ رادی و آزادگی است
سوسن آزاده و آزاده سر و سرفراز
آنکه تا آزادگی بر نام او تحقیق شد
سرو و سوسن را شد است آزادگی نام مجاز
آنکه باشد بر سریر بی نیازی متکی
شد سریر جود او تکیه گه اهل نیاز
سفره جود ورا تا باز گستردند شد
بخل را آژنگ ابرو چهره چون سفره فراز
با سخای او حدیث آز گفتند اندکی
گفت هرگز من خبر دارد نداند نام آز
آز اندک باشد اندر لفظ ترکی و بعمر
ساقی بر و عطای من نداند داد آز
منت از سائل بجان بردارد از چیزی که خواست
ورچه جان خواهد دهد بی منت و با اعتذاز
همچو طفل نازنین از باب و مام مهربان
سایلان و زایران از لفظ او یابند ناز
گر بصدر او درآید سایلی عریان چو سیر
با حریر و حله تو بر تو رود همچون پیاز
مهتران از بهر حرزمال خود سازند گنج
او ز حرزمال باشد روز و شب در احتراز
گر زکف بخشش او سایه افتد بر زمین
در زمین افتد ز بهر گنج قارون اهتزاز
دل ز مهر سیم صافی صافتر دارد ز سیم
ندهد اندر زرگدازی بین چو زر اندر گداز
ای ز سهم پهلوان وز رأی عدل آموز تو
یوز ز آهو در گریز افتاده و گرگ از گراز
قار اگر بازو زند بر باز عدل پهلوان
چرخ عنقاوار متواری شود از بیم قاز
صعوه در ظل همای عدل و داد پهلوان
مر عقاب ظلم را بر بردراند قاز قاز
در پناه پهلوان کبک و تذرو آرد برون
جوجه گان دانه چین از بیضه شاهین و باز
ملک توران مهره کردار است بر روی بساط
رأی ملک آرای تو بر مهره ما هر مهره باز
پیر پرور دایه لطف تو است آنکو نکرد
هیچ دانا را ز طفلی تا بپیری شیر باز
کرد ره گم کرده دم در فراق صدر تو
کرد ره گم را جاهت براه آورد باز
آمدم تا طبع را سازم ز مدح تو غذا
مدح تو طبع مرا باشد غذای طبع ساز
در امل تا دیر بازی و درازی ممکنست
چون امل بادا ترا عمر دراز و دیر باز
بدسگالان تو از هر شادئی کوتاه دست
مانده از اقبال کوتاه اندر ادبار دراز
تا زنند از حسن خوبان طراز و چین مثل
از نکویان مجلس بزم تو چین با دو طراز
کسوت عمر ترا تا تادامن آخر زمان
از بزرگی نام تو بر آستین بادا طراز
از ندیمان یافته بر خواندن مدحت جواز
قفل درج طبع بگشاه بمفتاح زبان
آشکارا کرده هر دری که در دل بود راز
مهتر کهتر نواز از مدحت من شاد و خوش
من خوش و شاد از قبول مهتر کهتر نواز
مهتر آزادگان والا وجیه الدین که خلق
مدح او خوانند چون وجهت وجهی در نماز
محترم صدری که در ساز سرایش در عجم
حرمت آباد است چون بیت الحرام اندر حجاز
آنکه در بستان و باغ رادی و آزادگی است
سوسن آزاده و آزاده سر و سرفراز
آنکه تا آزادگی بر نام او تحقیق شد
سرو و سوسن را شد است آزادگی نام مجاز
آنکه باشد بر سریر بی نیازی متکی
شد سریر جود او تکیه گه اهل نیاز
سفره جود ورا تا باز گستردند شد
بخل را آژنگ ابرو چهره چون سفره فراز
با سخای او حدیث آز گفتند اندکی
گفت هرگز من خبر دارد نداند نام آز
آز اندک باشد اندر لفظ ترکی و بعمر
ساقی بر و عطای من نداند داد آز
منت از سائل بجان بردارد از چیزی که خواست
ورچه جان خواهد دهد بی منت و با اعتذاز
همچو طفل نازنین از باب و مام مهربان
سایلان و زایران از لفظ او یابند ناز
گر بصدر او درآید سایلی عریان چو سیر
با حریر و حله تو بر تو رود همچون پیاز
مهتران از بهر حرزمال خود سازند گنج
او ز حرزمال باشد روز و شب در احتراز
گر زکف بخشش او سایه افتد بر زمین
در زمین افتد ز بهر گنج قارون اهتزاز
دل ز مهر سیم صافی صافتر دارد ز سیم
ندهد اندر زرگدازی بین چو زر اندر گداز
ای ز سهم پهلوان وز رأی عدل آموز تو
یوز ز آهو در گریز افتاده و گرگ از گراز
قار اگر بازو زند بر باز عدل پهلوان
چرخ عنقاوار متواری شود از بیم قاز
صعوه در ظل همای عدل و داد پهلوان
مر عقاب ظلم را بر بردراند قاز قاز
در پناه پهلوان کبک و تذرو آرد برون
جوجه گان دانه چین از بیضه شاهین و باز
ملک توران مهره کردار است بر روی بساط
رأی ملک آرای تو بر مهره ما هر مهره باز
پیر پرور دایه لطف تو است آنکو نکرد
هیچ دانا را ز طفلی تا بپیری شیر باز
کرد ره گم کرده دم در فراق صدر تو
کرد ره گم را جاهت براه آورد باز
آمدم تا طبع را سازم ز مدح تو غذا
مدح تو طبع مرا باشد غذای طبع ساز
در امل تا دیر بازی و درازی ممکنست
چون امل بادا ترا عمر دراز و دیر باز
بدسگالان تو از هر شادئی کوتاه دست
مانده از اقبال کوتاه اندر ادبار دراز
تا زنند از حسن خوبان طراز و چین مثل
از نکویان مجلس بزم تو چین با دو طراز
کسوت عمر ترا تا تادامن آخر زمان
از بزرگی نام تو بر آستین بادا طراز
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۰ - در مدح حسام الدین
شاه برهان نسب آنست امام بن امام
خسرو شرع ملک زاده حسام بن حسام
آن حسام بن حسامی که حسام نظرش
هرگز از خصم بالزام نشد باز نیام
بحسامی ز نیام آخته شد زنده بمرگ
تا برون آمد از عهده الناس نیام
رایت دولت برهان مات صاحب رأی
بود قایم بحسام از نظر فقه و کلام
بر همان قاعده امروز همان رایت را
از حسام بن حسام است بلندی و قوام
روح باقیست خلف ماننده ز اسلاف بزرگ
نام اسلاف بدوزنده چو ارواح اجسام
کس مشرف تر ازو نیست ز اشراف صدور
کس مکرم ترازو نیست ز ابناء کرام
کرم و احسان بی منت یابند ازو
بندگان ملک ذوالمنن ذوالاکرام
سخن آرای صفات دو کف راد ورا
گه به خورشید سخن نظم دهد گه یغمام
زانکه از آب غمام است وز تاب خورشید
کار ارزاق خلایق را ترتیب و نظام
همچو جد و چو پدر هم بسبق هم بنظر
پادشاه حشم آرای و حدیثش پدرام
استماع سخن عذب وی از هر دو فریق
عقل مغلوب شود چون ز سماع و زمدام
وز در دولت او نکته دلجوئی هست
که بدان نکته کند خصم نظر را الزام
بسخن کام روا باش بر خصم نظر
نارسانیده حروف سخن از حلق بکام
سائلان را گه لم قال بتوحید سئوال
مهله ندهد بصر میم رسانید کلام
متعلم را یکبار که گوید اعلم
کرده باشد ز علوم همه عالم اعلام
پسر خواجه شرعست و پس از صاحب شرع
خواجه ای نیست بعالم که ورا نیست غلام
شاد بادا پسر آن پدری کز پدرش
علما بر فلک افراخته دارند اعلام
دین همنام تو از تقویت تست قوی
دین همنام بتو نازد و تو از همنام
در مصاف نظر از حجت قاطع بر خصم
پور برهانی چون رستم دستان از سام
خوب را در بجهان نیست همال تو کسی
بکجا باشد اگر هست و که خوانند و کدام
دین علام که باقیست بفر علماست
چون رسد کار بفتوای رسول علام
علما یکتن باشند و مر آن یکتن را
سر تو خواهی بدن از همت شیخ الاسلام
گر بسر بردن تو طایفه ای تن ندهند
بره آمده خواهند شد اندام اندام
دشمن توسن تو رام شود با تو چو دید
بر مراد تو مدار فلک توسن رام
فلکی همت صدری و بدان دست رسی
که فلک را چو زمین آری زیر اقدام
تا بفرمان جهاندار جهان داور خلق
هر فلک را حرکاتست و زمین را آرام
از سر قدر و سری سر بفلک بر بفراز
وز ره حلم و تواضع بزمین بر بخرام
پادشاه علما باش چو جد و چو پدر
تا پدید آید در مملکتت خاص از عام
علم محترم دولت دین قیم
مستوی قامت باد از تو تا روز قیام
نوبنو باد سلام تو رسانده بپدر
از در مدرسه ات تا بدر دار سلام
خسرو شرع ملک زاده حسام بن حسام
آن حسام بن حسامی که حسام نظرش
هرگز از خصم بالزام نشد باز نیام
بحسامی ز نیام آخته شد زنده بمرگ
تا برون آمد از عهده الناس نیام
رایت دولت برهان مات صاحب رأی
بود قایم بحسام از نظر فقه و کلام
بر همان قاعده امروز همان رایت را
از حسام بن حسام است بلندی و قوام
روح باقیست خلف ماننده ز اسلاف بزرگ
نام اسلاف بدوزنده چو ارواح اجسام
کس مشرف تر ازو نیست ز اشراف صدور
کس مکرم ترازو نیست ز ابناء کرام
کرم و احسان بی منت یابند ازو
بندگان ملک ذوالمنن ذوالاکرام
سخن آرای صفات دو کف راد ورا
گه به خورشید سخن نظم دهد گه یغمام
زانکه از آب غمام است وز تاب خورشید
کار ارزاق خلایق را ترتیب و نظام
همچو جد و چو پدر هم بسبق هم بنظر
پادشاه حشم آرای و حدیثش پدرام
استماع سخن عذب وی از هر دو فریق
عقل مغلوب شود چون ز سماع و زمدام
وز در دولت او نکته دلجوئی هست
که بدان نکته کند خصم نظر را الزام
بسخن کام روا باش بر خصم نظر
نارسانیده حروف سخن از حلق بکام
سائلان را گه لم قال بتوحید سئوال
مهله ندهد بصر میم رسانید کلام
متعلم را یکبار که گوید اعلم
کرده باشد ز علوم همه عالم اعلام
پسر خواجه شرعست و پس از صاحب شرع
خواجه ای نیست بعالم که ورا نیست غلام
شاد بادا پسر آن پدری کز پدرش
علما بر فلک افراخته دارند اعلام
دین همنام تو از تقویت تست قوی
دین همنام بتو نازد و تو از همنام
در مصاف نظر از حجت قاطع بر خصم
پور برهانی چون رستم دستان از سام
خوب را در بجهان نیست همال تو کسی
بکجا باشد اگر هست و که خوانند و کدام
دین علام که باقیست بفر علماست
چون رسد کار بفتوای رسول علام
علما یکتن باشند و مر آن یکتن را
سر تو خواهی بدن از همت شیخ الاسلام
گر بسر بردن تو طایفه ای تن ندهند
بره آمده خواهند شد اندام اندام
دشمن توسن تو رام شود با تو چو دید
بر مراد تو مدار فلک توسن رام
فلکی همت صدری و بدان دست رسی
که فلک را چو زمین آری زیر اقدام
تا بفرمان جهاندار جهان داور خلق
هر فلک را حرکاتست و زمین را آرام
از سر قدر و سری سر بفلک بر بفراز
وز ره حلم و تواضع بزمین بر بخرام
پادشاه علما باش چو جد و چو پدر
تا پدید آید در مملکتت خاص از عام
علم محترم دولت دین قیم
مستوی قامت باد از تو تا روز قیام
نوبنو باد سلام تو رسانده بپدر
از در مدرسه ات تا بدر دار سلام
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۳ - در مدح سعدالملک
ز گردون سعد اکبر داد پیغام
بدستوری که با شاه است همنام
که تا من سعد ملک آسمانم
تو خواهی بود سعدالملک اسلام
ز سعد اکبر ای صدر اکابر
تو محفوظی بدین اعزاز و اکرام
سپهر توسن تند حرون گشت
چو رامین ویس را امر ترا رام
سعاداتی که در هفت اخترانست
بنام بخت تو بخشیده قسام
تو مسعودی و شاهنشاه مسعود
وز اقبال شما مسعود ایام
دل ابنای ایام از شما شاد
چه از لشکر چه از خاص و چه از عام
تو آنصدری که از همنامی شاه
سعادت سعد اکبر را دهی وام
بوی ناظر شوی تا بر ممالک
شود ناظر ز چرخ آینه فام
ز قدر همت عالیت کیوان
کف پای تو بوسد کام و ناکام
غلامان ترا در رزمگاهست
بر افزون بهره مردی ز بهرام
بروز بزم چون خورشید باده
بتو لامع شود از مشرق جام
فزون از ذره خورشید تابند
ندیمان از تو برد انعام
بمجلس مطرب تو زهره زیبد
سرودش شادی آغاز و انجام
چو در دیوان شاه آئی خرامان
بساط از تو شرف گیرد بهر گام
همه اهل قلم پیشت قلم وار
بطوع از فرق سر سازند اقدام
عطارد بر فلک از هیچ حکمی
که تو راندی نه پیچد بر الف لام
چو نعل اسب تو باشد مه نو
ز نور روی تو گردد مه تام
تمامی در فنون فضل و دانش
بصدر سروری چست و باندام
ز آدم تا بعهد تو نیامد
چو صدر سروری ز اصلاب و ارحام
ببام مهتری مثل تو کس نیست
کریم بن الکریم از باب و از مام
نهاد ملک شاه شرق از تست
چو بستان در بهار تازه پدرام
بهار تازه گر بستان بیاراست
چو فردوس برین وقتست و هنگام
صبا از شاخ بادام اندرین فصل
گل افشاند سحرگاه از دو بادام
بهنگام گل بادام می نوش
ز دست ساقیان چشم بادام
شراب در غمی کز جام شامی
ز در غم نور گیرد تا حد شام
از آن خورشید بخت جام کز وی
پدید آید حریف پخته از خام
بجز مدح و ثنای خویش مینوش
چه مینوشی که اضغائست و احلام
شنود و گفت اندر مجلس تو
دهد جان را غذا از گوش و از کام
هرآن شعری که در وی مدح تو نیست
بنزد اهل دانش چیست دشنام
شود مداح را لفظ دری در
بنظم مدح تو در طبع نظام
دل ممدوح را تا صید خواهند
حکیمان سخندان سخن وام
بدانه و دام خال و زلف معشوق
دلت بادا شکار عشق مادام
تو قادر بر شکار خصم و قاهر
چنان چون بر گوزن و گور ضرغام
زبان سوزنی در نظم مدحت
سخن پیرای و بران همچو صمصام
چه گوید سوزنی چون هر چه بایست
ز گردون سعد اکبر داد پیغام
بدستوری که با شاه است همنام
که تا من سعد ملک آسمانم
تو خواهی بود سعدالملک اسلام
ز سعد اکبر ای صدر اکابر
تو محفوظی بدین اعزاز و اکرام
سپهر توسن تند حرون گشت
چو رامین ویس را امر ترا رام
سعاداتی که در هفت اخترانست
بنام بخت تو بخشیده قسام
تو مسعودی و شاهنشاه مسعود
وز اقبال شما مسعود ایام
دل ابنای ایام از شما شاد
چه از لشکر چه از خاص و چه از عام
تو آنصدری که از همنامی شاه
سعادت سعد اکبر را دهی وام
بوی ناظر شوی تا بر ممالک
شود ناظر ز چرخ آینه فام
ز قدر همت عالیت کیوان
کف پای تو بوسد کام و ناکام
غلامان ترا در رزمگاهست
بر افزون بهره مردی ز بهرام
بروز بزم چون خورشید باده
بتو لامع شود از مشرق جام
فزون از ذره خورشید تابند
ندیمان از تو برد انعام
بمجلس مطرب تو زهره زیبد
سرودش شادی آغاز و انجام
چو در دیوان شاه آئی خرامان
بساط از تو شرف گیرد بهر گام
همه اهل قلم پیشت قلم وار
بطوع از فرق سر سازند اقدام
عطارد بر فلک از هیچ حکمی
که تو راندی نه پیچد بر الف لام
چو نعل اسب تو باشد مه نو
ز نور روی تو گردد مه تام
تمامی در فنون فضل و دانش
بصدر سروری چست و باندام
ز آدم تا بعهد تو نیامد
چو صدر سروری ز اصلاب و ارحام
ببام مهتری مثل تو کس نیست
کریم بن الکریم از باب و از مام
نهاد ملک شاه شرق از تست
چو بستان در بهار تازه پدرام
بهار تازه گر بستان بیاراست
چو فردوس برین وقتست و هنگام
صبا از شاخ بادام اندرین فصل
گل افشاند سحرگاه از دو بادام
بهنگام گل بادام می نوش
ز دست ساقیان چشم بادام
شراب در غمی کز جام شامی
ز در غم نور گیرد تا حد شام
از آن خورشید بخت جام کز وی
پدید آید حریف پخته از خام
بجز مدح و ثنای خویش مینوش
چه مینوشی که اضغائست و احلام
شنود و گفت اندر مجلس تو
دهد جان را غذا از گوش و از کام
هرآن شعری که در وی مدح تو نیست
بنزد اهل دانش چیست دشنام
شود مداح را لفظ دری در
بنظم مدح تو در طبع نظام
دل ممدوح را تا صید خواهند
حکیمان سخندان سخن وام
بدانه و دام خال و زلف معشوق
دلت بادا شکار عشق مادام
تو قادر بر شکار خصم و قاهر
چنان چون بر گوزن و گور ضرغام
زبان سوزنی در نظم مدحت
سخن پیرای و بران همچو صمصام
چه گوید سوزنی چون هر چه بایست
ز گردون سعد اکبر داد پیغام
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۷ - در مدح وزیر
صاحب عالم عادل ملک اهل قلم
ملکت آرای وزیر ملک ترک و عجم
ملک ترک و عجم را تو وزیری فرخ
همچو برسید صدیق و چو بر آصف جم
آسمان قدر وزیری که بپیروزی بخت
زآسمان سازد پیروزه نگین خاتم
بقدم تا تارک کیوان سپرد از همت
چون بکیوان نگرد ننگرد الا بقدم
طلعت فرخ فرخنده او هر سر سال
مشتری را نظر سعد فروشد بسلم
بنده ای دارد بهرام فلک کز سر تیغ
کند اعدای و رادم بدر اندر یکدم
چون بود تربیت او ز ملک شمس الدین
شمس در برج شرف باشدش از خیل خدم
شادی او طلبد زهره زهرا بر چرخ
که طرب راست مهیا و ندارد سر غم
بکفایت قلم از تیر فلک باز گرفت
تا کمربند شدش تیر فلک همچو قلم
تا بپیش و سپس زین براقش ماند
اول و آخر هر ماه از آن گیرد خم
صاحب عادل در زین براقی چو فلک
هست خورشیدی با وی دو مه نیمه بهم
ای چو خورشید فروزنده عالم بجمال
عدلت افکند بساطی ببسیط عالم
از شهنشاه طغان خان ملک روی زمین
دولت و حشمت تو بر فلک افراشت علم
ناروا چون درم قلب ز تو بی هنران
با روائی ز تو در هر هنری قلب درم
بکرم دست نگویم که گشادی هرگز
زانکه هرگز نبود دست تو بسته ز کرم
هر که او از کرم دست تو آگاهی یافت
نخرد حاتم طی را بیکی دسته کرم
مفتی علم سخائی و زتو سائل را
نیست جز قول نعم پاسخ و جز بذل نعم
قلمت نافذ امر است جنان گر خواهد
لام الف منفی گردد ز حروف معجم
از عدم تا بوجود آمدی ای عالم جود
جود با تو بوجود امد گوئی ز عدم
بگه خلقت جود و بگه خلقت تو
عنصر هر دو بتمزیج عناصر شد ضم
عنصری باید تا نظم مدیح تو کند
سوزنی کیست کز او نظم تو گردد منظم
سوزنی مدح ترا سلک جواهر شمرد
که بود سوزن با سلک جواهر محرم
شعر سلکی است در او واسطه مدح تو بزرگ
سال سلکی است در او واسطه ماه اعظم
ماه اعظم را در طاعت ایزد بگذار
تا که از شاه قدم عید تو باشد معظم
ملکت آرای وزیر ملک ترک و عجم
ملک ترک و عجم را تو وزیری فرخ
همچو برسید صدیق و چو بر آصف جم
آسمان قدر وزیری که بپیروزی بخت
زآسمان سازد پیروزه نگین خاتم
بقدم تا تارک کیوان سپرد از همت
چون بکیوان نگرد ننگرد الا بقدم
طلعت فرخ فرخنده او هر سر سال
مشتری را نظر سعد فروشد بسلم
بنده ای دارد بهرام فلک کز سر تیغ
کند اعدای و رادم بدر اندر یکدم
چون بود تربیت او ز ملک شمس الدین
شمس در برج شرف باشدش از خیل خدم
شادی او طلبد زهره زهرا بر چرخ
که طرب راست مهیا و ندارد سر غم
بکفایت قلم از تیر فلک باز گرفت
تا کمربند شدش تیر فلک همچو قلم
تا بپیش و سپس زین براقش ماند
اول و آخر هر ماه از آن گیرد خم
صاحب عادل در زین براقی چو فلک
هست خورشیدی با وی دو مه نیمه بهم
ای چو خورشید فروزنده عالم بجمال
عدلت افکند بساطی ببسیط عالم
از شهنشاه طغان خان ملک روی زمین
دولت و حشمت تو بر فلک افراشت علم
ناروا چون درم قلب ز تو بی هنران
با روائی ز تو در هر هنری قلب درم
بکرم دست نگویم که گشادی هرگز
زانکه هرگز نبود دست تو بسته ز کرم
هر که او از کرم دست تو آگاهی یافت
نخرد حاتم طی را بیکی دسته کرم
مفتی علم سخائی و زتو سائل را
نیست جز قول نعم پاسخ و جز بذل نعم
قلمت نافذ امر است جنان گر خواهد
لام الف منفی گردد ز حروف معجم
از عدم تا بوجود آمدی ای عالم جود
جود با تو بوجود امد گوئی ز عدم
بگه خلقت جود و بگه خلقت تو
عنصر هر دو بتمزیج عناصر شد ضم
عنصری باید تا نظم مدیح تو کند
سوزنی کیست کز او نظم تو گردد منظم
سوزنی مدح ترا سلک جواهر شمرد
که بود سوزن با سلک جواهر محرم
شعر سلکی است در او واسطه مدح تو بزرگ
سال سلکی است در او واسطه ماه اعظم
ماه اعظم را در طاعت ایزد بگذار
تا که از شاه قدم عید تو باشد معظم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۷ - در مدح وزیر صدرالدین
ز اقبال بر کمال شهنشاه شرق و چین
زینت گرفت صدر وزارت بصدر دین
صدری به دین پاک محمد بنام اوست
محمود بود و هست و بود تاییوم دین
صدری که اوست واسطه عقد اهل فضل
هر نکته از عبادت او جوهر ثمین
هر جوهری که لفظ وی آرد زکان طبع
زان جوهر است خاتم اقبال را نگین
سلک جواهر است خط جانفزای صدر
چون صدر جوهری بود آری بود چنین
تشبیه صدر و نامه و توقیع و کلک صدر
زلف مسلسل است و بناگوش حور عین
شاگرد پیشه گان و خریطه کشان وی
استاد کار تیر سپهرند بر زمین
از آفرین سرشت ورا لطف کردگار
آنگه که آفریده شد آدم ز آب و طین
در مدح او بود سخن آفرین سرای
ای ز آفرین سرشته ترا عالم آفرین
هرکس که آفرین تو گوید بصد زبان
از صد زبان بگوش وی آرند آفرین
نی از کبارد هرکسی مرترا نظیر
نی از کرام عصر کسی مرترا قرین
آبستن است کلک تو اندر بنان تو
کز سیر او بنات هنر زاید و بنین
تدبیر تست بسته گشاینده آنچنانک
سد سکندری نبود پیش او متین
شیرینی عبارت تو اهل فضل را
در گوش خوشتر است که در کام انگبین
گر بر درخت مازو بلبل ز لفظ تو
انشا کند نوار و صفیری زند حزین
نبود عجب که مازوی بیمغز بی مزه
یابد از آن نوا مزه و مغز همچو تین
دستور شاه شرقی و بر آسمان فضل
چون صبح صادقی ید بیضا در آستین
گیتی بنور عدل شه آراسته شود
خورشید فضل تو چو شود ظاهر و مبین
در تو چو ظن خلق بنیکی است نیک باش
تا در تو ظن خلق بنیکی شود یقین
شد پیش مهر امر تو دلهای خلق موم
آن کن که مهر مهر پذیرد نه مهر کین
تا آفتاب شاه نجومست و مه وزیر
وز هردو دور چرخ شهور آرد و سنین
آن اشهر سنین عدد عمر شاه باد
تو ماه صدر بادی و شاه آفتاب دین
زینت گرفت صدر وزارت بصدر دین
صدری به دین پاک محمد بنام اوست
محمود بود و هست و بود تاییوم دین
صدری که اوست واسطه عقد اهل فضل
هر نکته از عبادت او جوهر ثمین
هر جوهری که لفظ وی آرد زکان طبع
زان جوهر است خاتم اقبال را نگین
سلک جواهر است خط جانفزای صدر
چون صدر جوهری بود آری بود چنین
تشبیه صدر و نامه و توقیع و کلک صدر
زلف مسلسل است و بناگوش حور عین
شاگرد پیشه گان و خریطه کشان وی
استاد کار تیر سپهرند بر زمین
از آفرین سرشت ورا لطف کردگار
آنگه که آفریده شد آدم ز آب و طین
در مدح او بود سخن آفرین سرای
ای ز آفرین سرشته ترا عالم آفرین
هرکس که آفرین تو گوید بصد زبان
از صد زبان بگوش وی آرند آفرین
نی از کبارد هرکسی مرترا نظیر
نی از کرام عصر کسی مرترا قرین
آبستن است کلک تو اندر بنان تو
کز سیر او بنات هنر زاید و بنین
تدبیر تست بسته گشاینده آنچنانک
سد سکندری نبود پیش او متین
شیرینی عبارت تو اهل فضل را
در گوش خوشتر است که در کام انگبین
گر بر درخت مازو بلبل ز لفظ تو
انشا کند نوار و صفیری زند حزین
نبود عجب که مازوی بیمغز بی مزه
یابد از آن نوا مزه و مغز همچو تین
دستور شاه شرقی و بر آسمان فضل
چون صبح صادقی ید بیضا در آستین
گیتی بنور عدل شه آراسته شود
خورشید فضل تو چو شود ظاهر و مبین
در تو چو ظن خلق بنیکی است نیک باش
تا در تو ظن خلق بنیکی شود یقین
شد پیش مهر امر تو دلهای خلق موم
آن کن که مهر مهر پذیرد نه مهر کین
تا آفتاب شاه نجومست و مه وزیر
وز هردو دور چرخ شهور آرد و سنین
آن اشهر سنین عدد عمر شاه باد
تو ماه صدر بادی و شاه آفتاب دین
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۱ - در مدح شاه مسعود حسن
ای سپاه آرای سلطان جهان آرام شاه
کامرانی بر عدو فرمانروائی بر سپاه
تا سپاه است و جهانرا این و آنرا جز تو نیست
نی سپاه آرای سلطان نی جهان آرام شاه
آفتاب و سایه ای در ملک و گیتی ملک تست
کافتاب عالمی در سلطنت سایه اله
خسرو دیندار دنیاگیری اندر شرق و غرب
صیت گیر و دار تو از پشت ماهی تا بماه
ماه در گردون بسلخ و غره گردد منحنی
تا بزرین نعل شبدیز تو گردد اشتباه
رکن دین تمغاج خان شاه مسعود حسن
بخت مسعود و حسن اخلاق و احسان رسم و راه
وارث افراسیابی ملک توران حق تست
حق طلب کردی بشمشیر و گرفتی تختگاه
راست آمد از ملوک باستان خواندن ترا
کیقباد بزم گاه افراسیاب رزمگاه
چون قدح پیمای گردی جام جم گردد قدح
تازیانه ات گر زافریدون سبک دار چو کاه
قبله اهل جهان طوعا و کرها بی خلاف
بارگاه تست از اطراف عالم باج خواه
از حشم وز محتشم در بارگاهت میرسند
فوج فوج و جوق جوق و جفت جفت و تاه تاه
از بساط بارگاه تو بلب گیرند گرد
تا ملوک آن گرد را بر دیده مالند و جباه
دین اسلام از تو دارد قوت اندر دار کفر
کز بد بیگانگانی آشنایانرا پناه
سعد اکبر خطبه مرنام تو خواند بر سپهر
شیخ اسلامست پنداری اگر پوشد سیاه
تا سپیدی و سیاهی مایه روز است و شب
تا شب و روز پیاپی مایه سال است و ماه
سال و ماه و روز و شب با زینت نام تو باد
منبر و مهر و نگین و خطبه و تیغ و کلاه
ملک افریدون تو داری رفته ضحاک از میان
هست ازین گردنکشان را گوشمال و انتباه
هفت کشور قسم کن بر هفت شایسته ملک
هر ملک در عهد تو تا کشوری دارد نگاه
مررعیت را صبا از لطف طبع و عدل تو
خوش نسیم آید چو با مشک تبت باد هراه
عدل عمر افزا و غم کاه است شاها دیرزی
تا بوی مرطاغیانرا غم فزا و عمر کاه
آه برناید ز حلق خلق در ایام تو
کز تو بی رنجند ورنه از چه پیدا نیست آه
شاه کیهانی ز کیهان آفرین آموز لطف
باز کن باب قبول توبه و عفو گناه
پادشا دریا بود دریای رحمت باش تا
هر مطیع و عامی اندر وی تواند در شناه
چاه کند از سوزن خاطر حکیم سوزنی
تا برآمد یوسف یعقوب مد تو ز چاه
مرد بیدر سوزنی گفتار مدح تست و بس
بی مدیح تو که داند مردم از مردم گیاه
از پس پیری جوانی یافت در نظم سخن
تا جوان آمد بخدمت وقت وقت و گاه گاه
از گزند چشم بد ایزد نگهدار تو باد
تا نیارد کرد کس در تو بچشم بد نگاه
چشم و دل دریا و دوزخ باد بدخواه ترا
تا بود دریا و دوزخ جای نیران و مباه
وقف بادا تا ابد بر تو و بر اولاد تو
ملک و ملک و تاج و تخت و فخر و فر و عز و جاه
کامرانی بر عدو فرمانروائی بر سپاه
تا سپاه است و جهانرا این و آنرا جز تو نیست
نی سپاه آرای سلطان نی جهان آرام شاه
آفتاب و سایه ای در ملک و گیتی ملک تست
کافتاب عالمی در سلطنت سایه اله
خسرو دیندار دنیاگیری اندر شرق و غرب
صیت گیر و دار تو از پشت ماهی تا بماه
ماه در گردون بسلخ و غره گردد منحنی
تا بزرین نعل شبدیز تو گردد اشتباه
رکن دین تمغاج خان شاه مسعود حسن
بخت مسعود و حسن اخلاق و احسان رسم و راه
وارث افراسیابی ملک توران حق تست
حق طلب کردی بشمشیر و گرفتی تختگاه
راست آمد از ملوک باستان خواندن ترا
کیقباد بزم گاه افراسیاب رزمگاه
چون قدح پیمای گردی جام جم گردد قدح
تازیانه ات گر زافریدون سبک دار چو کاه
قبله اهل جهان طوعا و کرها بی خلاف
بارگاه تست از اطراف عالم باج خواه
از حشم وز محتشم در بارگاهت میرسند
فوج فوج و جوق جوق و جفت جفت و تاه تاه
از بساط بارگاه تو بلب گیرند گرد
تا ملوک آن گرد را بر دیده مالند و جباه
دین اسلام از تو دارد قوت اندر دار کفر
کز بد بیگانگانی آشنایانرا پناه
سعد اکبر خطبه مرنام تو خواند بر سپهر
شیخ اسلامست پنداری اگر پوشد سیاه
تا سپیدی و سیاهی مایه روز است و شب
تا شب و روز پیاپی مایه سال است و ماه
سال و ماه و روز و شب با زینت نام تو باد
منبر و مهر و نگین و خطبه و تیغ و کلاه
ملک افریدون تو داری رفته ضحاک از میان
هست ازین گردنکشان را گوشمال و انتباه
هفت کشور قسم کن بر هفت شایسته ملک
هر ملک در عهد تو تا کشوری دارد نگاه
مررعیت را صبا از لطف طبع و عدل تو
خوش نسیم آید چو با مشک تبت باد هراه
عدل عمر افزا و غم کاه است شاها دیرزی
تا بوی مرطاغیانرا غم فزا و عمر کاه
آه برناید ز حلق خلق در ایام تو
کز تو بی رنجند ورنه از چه پیدا نیست آه
شاه کیهانی ز کیهان آفرین آموز لطف
باز کن باب قبول توبه و عفو گناه
پادشا دریا بود دریای رحمت باش تا
هر مطیع و عامی اندر وی تواند در شناه
چاه کند از سوزن خاطر حکیم سوزنی
تا برآمد یوسف یعقوب مد تو ز چاه
مرد بیدر سوزنی گفتار مدح تست و بس
بی مدیح تو که داند مردم از مردم گیاه
از پس پیری جوانی یافت در نظم سخن
تا جوان آمد بخدمت وقت وقت و گاه گاه
از گزند چشم بد ایزد نگهدار تو باد
تا نیارد کرد کس در تو بچشم بد نگاه
چشم و دل دریا و دوزخ باد بدخواه ترا
تا بود دریا و دوزخ جای نیران و مباه
وقف بادا تا ابد بر تو و بر اولاد تو
ملک و ملک و تاج و تخت و فخر و فر و عز و جاه
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۸ - در مدح صدر جهان
صدر جهان رسید بشادی و خرمی
در دوستان فزونی و در دشمنان کمی
شاه جهان و صدر جهان شاد و خرم است
جاوید باد شاه بشادی و خرمی
ای شاه راز طلعت فرخنده فال تو
در دیده روشنائی و در سینه بی غمی
هستند ناصحانت زنار و نعم غمی
چونانکه حاسدانت ز بار نعم غمی
صدر زمین تواضع و خورشید طلعتی
وز طلعت تو یافته خورشید برزمی
خورشیدی و سحاب چه خورشید و سخا
خورشید جود ذره سحاب سخا نمی
مرامت رسول علیه السلام را
در علم شرع صاحب و صدر مسلمی
عالی عبارت خوش عذب فصیح تو
از الکن الکنی برد از ابکم ابکمی
سلطان ملک دینی و دنیا هم آن تست
چون نیکخواه دولت شاه معظمی
مردم شناس شاهی و نزدیک اهل عقل
مردم توئی و شاه شناسا بمردمی
چون آدمی بصورت و معنی فرشته ای
گوئی که هم فریشته ای و هم آدمی
با آنکه اعلم العلمائی بعلم شرع
فتوی نشان کننده بوالله اعلمی
الله اعلم ار ز تو باش کریمتر
. . . ز علم از همه خلق اکرمی
در مدح تو بصورت تضمین ادا کنم
. . . بیت رودکی را در حق بلعمی
صدر جهان جهان همه تاریک شب شدست
از بهر ما سپیده صادق همی دمی
بینند جسم را و نه بینند روح را
بینیم مرترا که تو روح مجسمی
کردند قصد جسم تو و روح تو بسی
آهوئی و فزرمی و کرکوتی و رمی
بگرفتشان زمین و زمان کرد خاکسار
تو همچنان عزیز و شریف و مکرمی
تا جای گنج قارون ایشان فرو شدند
تو برشده بطارم عیسی بن مریمی
ایوان تو زطارم پیروزه فلک
بگذشت از آنکه صاحب ایوان و طارمی
در جویبار سنت و در باغ علم شرع
چون سرو راستی چو بنفشه همی غمی
طاوس وار در چمن فقه و باغ علم
زینسو همی خرامی و زانسو همی چمی
از حشمت تو بی ربض و خندق و سلاح
سد سکندر است بخارا ز محکمی
اسلاف تو برحمت حق حامی ویند
بی زحمت پیاده و سرهنگ دیلمی
حق کی گذاشتی که بخارای چون بهشت
ویران شود بجمله مشتی جهنمی
شمس حسام برهان دانی که تو که ای
درد بخاریان را درمان و مرهمی
در حضرت سمرقند از فر پادشاه
شاهنشه ائمه دین فخر عالمی
تدریس تو دعای شهنشاه اعظم است
تو خاص دوستدار شهنشاه اعظمی
تا چرخ تیز دور ز دوران نیارمد
باید که از دعای شهنشه نیارمی
در دوستان فزونی و در دشمنان کمی
شاه جهان و صدر جهان شاد و خرم است
جاوید باد شاه بشادی و خرمی
ای شاه راز طلعت فرخنده فال تو
در دیده روشنائی و در سینه بی غمی
هستند ناصحانت زنار و نعم غمی
چونانکه حاسدانت ز بار نعم غمی
صدر زمین تواضع و خورشید طلعتی
وز طلعت تو یافته خورشید برزمی
خورشیدی و سحاب چه خورشید و سخا
خورشید جود ذره سحاب سخا نمی
مرامت رسول علیه السلام را
در علم شرع صاحب و صدر مسلمی
عالی عبارت خوش عذب فصیح تو
از الکن الکنی برد از ابکم ابکمی
سلطان ملک دینی و دنیا هم آن تست
چون نیکخواه دولت شاه معظمی
مردم شناس شاهی و نزدیک اهل عقل
مردم توئی و شاه شناسا بمردمی
چون آدمی بصورت و معنی فرشته ای
گوئی که هم فریشته ای و هم آدمی
با آنکه اعلم العلمائی بعلم شرع
فتوی نشان کننده بوالله اعلمی
الله اعلم ار ز تو باش کریمتر
. . . ز علم از همه خلق اکرمی
در مدح تو بصورت تضمین ادا کنم
. . . بیت رودکی را در حق بلعمی
صدر جهان جهان همه تاریک شب شدست
از بهر ما سپیده صادق همی دمی
بینند جسم را و نه بینند روح را
بینیم مرترا که تو روح مجسمی
کردند قصد جسم تو و روح تو بسی
آهوئی و فزرمی و کرکوتی و رمی
بگرفتشان زمین و زمان کرد خاکسار
تو همچنان عزیز و شریف و مکرمی
تا جای گنج قارون ایشان فرو شدند
تو برشده بطارم عیسی بن مریمی
ایوان تو زطارم پیروزه فلک
بگذشت از آنکه صاحب ایوان و طارمی
در جویبار سنت و در باغ علم شرع
چون سرو راستی چو بنفشه همی غمی
طاوس وار در چمن فقه و باغ علم
زینسو همی خرامی و زانسو همی چمی
از حشمت تو بی ربض و خندق و سلاح
سد سکندر است بخارا ز محکمی
اسلاف تو برحمت حق حامی ویند
بی زحمت پیاده و سرهنگ دیلمی
حق کی گذاشتی که بخارای چون بهشت
ویران شود بجمله مشتی جهنمی
شمس حسام برهان دانی که تو که ای
درد بخاریان را درمان و مرهمی
در حضرت سمرقند از فر پادشاه
شاهنشه ائمه دین فخر عالمی
تدریس تو دعای شهنشاه اعظم است
تو خاص دوستدار شهنشاه اعظمی
تا چرخ تیز دور ز دوران نیارمد
باید که از دعای شهنشه نیارمی
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۰ - در مدح اطهر بن اشرف بن بوعلی
ای که در ملک سیادت خسرو دریا دلی
مفخری بر عترت مختار بی آل ولی
هر حدیث از لفظ تو دریست از دریای لفظ
از دل دریا برآید در تو دریا دلی
زینت آل حسین بن علی المرتضی
میر میران اطهر بن اشرف بن بوعلی
بوعلی از اشرف و اشرف ز تو نازد بحشر
پیش مختار و علی آن شاه کافی و ملی
آن علی کو عمر و عنتر را بزخم ذوالفقار
سر جدا کرد از قفا همچو ترنج آملی
آنعلی کاندر مصاف صد هزاران خصم خواست
هر یکی چون رستم دستان و زال زاولی
آن علی را از نژاد بوعلی اندر جهان
نیست همتای تو فرزندی بوالله العلی
گر کسی گوید که همتای تو دیدم سیدی
هم ترا دیده بود وان دیده دارد احولی
صدر و بدر مرسلان بدسید آخر زمان
تو بنسبت صد رو بد عترت آن مرسلی
سید اول وی است و سید آخر وی است
سید آخر وئی گر آخری یا اولی
گر کند با تو کسی دعوی بصاحب گیسوئی
گیسو از شرمت فرو ریزد پدید آید کلی
خرمی هر محفلی از صدر آن محفل بود
خرم آن محفل که تو صدر و سر آن محفلی
محسن و مجمل بود در خور بمدح و آفرین
آفرین بر تو که تو هم محسن و هم مجملی
تیز رو باشد بسوی راه دوزخ روز حشر
هرکه اینجا در ره مهرت رود با کاهلی
منت ایزد را که من باری نیم زان کاهلان
کاهلی آن ره بود یا خارجی یا حنبلی
گر مرا آئینه خاطر شود زنگار گیر
زنگ برخیزد چو از مدح تو سازم صیقلی
منزل آل ولی الله اعلی منزل است
وز همه آل ولی الله اعلی منزلی
دین حق را از کمال جاه تو قوت فزود
گر کمال الدین لقب داری که نی بر باطلی
آن کمال الدین توئی ای اطهر اشرف نسب
کز همه عالم بگو هر اشرف و اکملی
پیش حلم و جود تو هرگز نیارد کرد جز
کوه جودی ذرگی دریای قلزم جدولی
آفتاب جودت از نور افکند برمد خلی
در زمان چون سایه بگریزد ز طبعش مدخلی
شکر حنظل زکین مهر تو پیدا شدند
بر موالی شکری و بر معادی حنظلی
خار و گل دارند نعت عنف و وصف لطف تو
تا ولیرا بوی بخشی و عدو را دل خلی
شاعران از هر طرف نزدیک تو شعر آورند
من بصدر تو خموش این نیست جز از تنبلی
وحی منزل بود مدح جد تو از آسمان
تو چو جد خود سزای مدح و وحی منزلی
گر بدانم کز ثنا و مدح من خوشآیدت
در ثنای او نخواهم کرد هرگز کاهلی
ور بدان کز طبع من زاید بوی راضی رسد
کاروان بر کاروان و خنگلی بر خنگلی
حاصل آندان گر پسند آید ترا اشعار من
یکدم از گفتن نیاسایم بود بی حاصلی
جویم از درگاه تو مر خویشتن را آبروی
همچو از درگاه هرون بو سحاق موصلی
باد درگاه تو دایم جایگاه اهل فضل
گرچه در هر فضل از هر اهل فضلی افضلی
مفخری بر عترت مختار بی آل ولی
هر حدیث از لفظ تو دریست از دریای لفظ
از دل دریا برآید در تو دریا دلی
زینت آل حسین بن علی المرتضی
میر میران اطهر بن اشرف بن بوعلی
بوعلی از اشرف و اشرف ز تو نازد بحشر
پیش مختار و علی آن شاه کافی و ملی
آن علی کو عمر و عنتر را بزخم ذوالفقار
سر جدا کرد از قفا همچو ترنج آملی
آنعلی کاندر مصاف صد هزاران خصم خواست
هر یکی چون رستم دستان و زال زاولی
آن علی را از نژاد بوعلی اندر جهان
نیست همتای تو فرزندی بوالله العلی
گر کسی گوید که همتای تو دیدم سیدی
هم ترا دیده بود وان دیده دارد احولی
صدر و بدر مرسلان بدسید آخر زمان
تو بنسبت صد رو بد عترت آن مرسلی
سید اول وی است و سید آخر وی است
سید آخر وئی گر آخری یا اولی
گر کند با تو کسی دعوی بصاحب گیسوئی
گیسو از شرمت فرو ریزد پدید آید کلی
خرمی هر محفلی از صدر آن محفل بود
خرم آن محفل که تو صدر و سر آن محفلی
محسن و مجمل بود در خور بمدح و آفرین
آفرین بر تو که تو هم محسن و هم مجملی
تیز رو باشد بسوی راه دوزخ روز حشر
هرکه اینجا در ره مهرت رود با کاهلی
منت ایزد را که من باری نیم زان کاهلان
کاهلی آن ره بود یا خارجی یا حنبلی
گر مرا آئینه خاطر شود زنگار گیر
زنگ برخیزد چو از مدح تو سازم صیقلی
منزل آل ولی الله اعلی منزل است
وز همه آل ولی الله اعلی منزلی
دین حق را از کمال جاه تو قوت فزود
گر کمال الدین لقب داری که نی بر باطلی
آن کمال الدین توئی ای اطهر اشرف نسب
کز همه عالم بگو هر اشرف و اکملی
پیش حلم و جود تو هرگز نیارد کرد جز
کوه جودی ذرگی دریای قلزم جدولی
آفتاب جودت از نور افکند برمد خلی
در زمان چون سایه بگریزد ز طبعش مدخلی
شکر حنظل زکین مهر تو پیدا شدند
بر موالی شکری و بر معادی حنظلی
خار و گل دارند نعت عنف و وصف لطف تو
تا ولیرا بوی بخشی و عدو را دل خلی
شاعران از هر طرف نزدیک تو شعر آورند
من بصدر تو خموش این نیست جز از تنبلی
وحی منزل بود مدح جد تو از آسمان
تو چو جد خود سزای مدح و وحی منزلی
گر بدانم کز ثنا و مدح من خوشآیدت
در ثنای او نخواهم کرد هرگز کاهلی
ور بدان کز طبع من زاید بوی راضی رسد
کاروان بر کاروان و خنگلی بر خنگلی
حاصل آندان گر پسند آید ترا اشعار من
یکدم از گفتن نیاسایم بود بی حاصلی
جویم از درگاه تو مر خویشتن را آبروی
همچو از درگاه هرون بو سحاق موصلی
باد درگاه تو دایم جایگاه اهل فضل
گرچه در هر فضل از هر اهل فضلی افضلی
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۴ - وزیر خجسته پی
ای پایگاه قدر تو بر خط استوی
از فر تو چو خلد برین گشته استوی
در باغ استوی طرب انگیز بگذران
لحن مغنیان خود از خط استوی
جان راغذا سماع خوش و روی نیکو است
زین هر دو باد جان لطیف ترا غذای
صاحبقران توئی و جهان سربسر تراست
خود در جهان ز شاهی صاحبقران بلی
از شرق تا بغرب جهان را بنام نیک
بخریدی و نوشت زمانه خط سری
هر روز تا جهان نشود انتهاپذیر
اندر جهان نشاط و طرب را کن ابتدای
تو نفتدای شرقی و غربی بمهتری
هرجا که مهتریست بتو کرده اقتدی
شاه زمانه از تو وزیر خجسته پی
دارد عدوی خود را چون شاه در عری
آراسته است صدر وزارت بنام تو
چون مسند نبوت از سید الوری
ایزد چنان بلندی کاندر جهان نهاد
با همت تو کرد نیارد فلک مری
بر وفق همت تو نهاده است گوئیا
ایزد سرای عزت و جاه ترا بنی
تا یک تن از ثری و ثریا مثل زنند
بادی تو بر ثریا خصم تو در ثری
از فر تو چو خلد برین گشته استوی
در باغ استوی طرب انگیز بگذران
لحن مغنیان خود از خط استوی
جان راغذا سماع خوش و روی نیکو است
زین هر دو باد جان لطیف ترا غذای
صاحبقران توئی و جهان سربسر تراست
خود در جهان ز شاهی صاحبقران بلی
از شرق تا بغرب جهان را بنام نیک
بخریدی و نوشت زمانه خط سری
هر روز تا جهان نشود انتهاپذیر
اندر جهان نشاط و طرب را کن ابتدای
تو نفتدای شرقی و غربی بمهتری
هرجا که مهتریست بتو کرده اقتدی
شاه زمانه از تو وزیر خجسته پی
دارد عدوی خود را چون شاه در عری
آراسته است صدر وزارت بنام تو
چون مسند نبوت از سید الوری
ایزد چنان بلندی کاندر جهان نهاد
با همت تو کرد نیارد فلک مری
بر وفق همت تو نهاده است گوئیا
ایزد سرای عزت و جاه ترا بنی
تا یک تن از ثری و ثریا مثل زنند
بادی تو بر ثریا خصم تو در ثری
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۶ - در مدح نصیرالدین علی
نصیر دین که چشم پادشائی
نبیند چون تو فرخ کدخدائی
جهان را کدخدائی جز تو نبود
چنان چون نیست جز یزدان خدائی
اگر گویم بهمت آسمانی
بمن بر هر کسی گیرد خطائی
بجنب همت تو آسمان هست
چو دست آسی بپیش آسیائی
چنان کز همت عالیت زیبد
نها دستی یکی عالی بنائی
جهات تو بنا کردی پس آنگاه
همی خواهی جهانی را سرائی
بر این زیبا جهان خرم اندر
بران چندانکه داری کام ورائی
نصیر دین یزدانی و دین را
نیاید چون تو کس نصرت فزائی
خرد را نیست اندر هر طریقی
چو رای روشن تو رهنمائی
بجز بر کلک و بر کافی کف تو
جهان را نیست بندی و گشائی
عطای ایزدی بر خلق و کس نیست
که نگرفت از کف رادت عطائی
جهان فانی شدستی لیکن الحق
بجاه تو همی ماند بقائی
جهان خواهد بقای دولت تو
بدان تا مرورا ناید فنائی
ببحر مدح ت با صد تکلف
نیارد عنصری زد آشنائی
بجز طبع سخن سنجان کامل
نباشد مدحتت را آشنائی
بود وصف کمال تو بحدی
بود قصر جلال ت بجائی
که نه آنجا رسد هرگز خیالی
نه ره دارد درینجا هیچ رائی
توام گستاخ کردی تا درین بحر
بدیهه میزنم دستی و پائی
دعا گویم ترا زین پس چو شوان
سزای صدر تو گفتن ثنائی
خدا آنچه ترا به باد بدهاد
ازین بهتر ندانستم دعائی
نبیند چون تو فرخ کدخدائی
جهان را کدخدائی جز تو نبود
چنان چون نیست جز یزدان خدائی
اگر گویم بهمت آسمانی
بمن بر هر کسی گیرد خطائی
بجنب همت تو آسمان هست
چو دست آسی بپیش آسیائی
چنان کز همت عالیت زیبد
نها دستی یکی عالی بنائی
جهات تو بنا کردی پس آنگاه
همی خواهی جهانی را سرائی
بر این زیبا جهان خرم اندر
بران چندانکه داری کام ورائی
نصیر دین یزدانی و دین را
نیاید چون تو کس نصرت فزائی
خرد را نیست اندر هر طریقی
چو رای روشن تو رهنمائی
بجز بر کلک و بر کافی کف تو
جهان را نیست بندی و گشائی
عطای ایزدی بر خلق و کس نیست
که نگرفت از کف رادت عطائی
جهان فانی شدستی لیکن الحق
بجاه تو همی ماند بقائی
جهان خواهد بقای دولت تو
بدان تا مرورا ناید فنائی
ببحر مدح ت با صد تکلف
نیارد عنصری زد آشنائی
بجز طبع سخن سنجان کامل
نباشد مدحتت را آشنائی
بود وصف کمال تو بحدی
بود قصر جلال ت بجائی
که نه آنجا رسد هرگز خیالی
نه ره دارد درینجا هیچ رائی
توام گستاخ کردی تا درین بحر
بدیهه میزنم دستی و پائی
دعا گویم ترا زین پس چو شوان
سزای صدر تو گفتن ثنائی
خدا آنچه ترا به باد بدهاد
ازین بهتر ندانستم دعائی