عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۲۲ - مولودیه خاتم الانبیاء(ص)
چه شد که بگرفت فرح جهان را
کرب برون رفت ز دل مهنان را
طرب صلا داد جهانیان را
رسان به پیران بگو جوان را
کنند بدرود غم نهان را
ز طرف گلشن هم ز سیر گلزار
شده است عالم ز پیر و برنا
روان ببستان چنان به صحرا
پی تفرج سوی تماشا
تمام واله تمام شیدا
ز صنع یزدان ز لطف یکتا
که رفت کانون که شد سفندار
ربیع بنمود اساس دی طی
خلل در انداخت به هستی وی
چه فروردین داد هزیمت دی
به رودت برد شکست از پی
فرار کردند ز کشور کی
ز سودت طبع ز سوء هنجار
چو آذرین ماه به کار آمد
بنفشه در جویبار آمد
زنو گل سرخ ببار آمد
به سوی گلشن هزار آمد
بهار آمد بهار آمد
به عنف دشمن به رغم اغیار
چنین بهاری که چشم گردون
ندیده هرگز به رتبه افزون
به خرمی جفت به فیض مقرون
چو گشت نوروز به فر میمون
در او عیان ساخت صفات بی‌چون
ز مولد خویش رسول مختار
به روز اسرار سرمدی شد
ظهور جاه موبدی شد
زمان خوبی پس از بدی شد
وضوح اوصاف احمدی شد
طلوع نور محمدی شد
ز فر یزدان ز حکم دادار
نبی حامد رسول حاشر
شه «مزمل» مه «مدثر»
مخاطب حق ز «قم فانذر»
مجاهد «ربک فکبر»
رخ از ولادت نمود ظاهر
پی هدایت برای انذار
ز ممکن غیب علم برافراخت
بنای توحید چه منتظم ساخت
علامت شرک ز بن برانداخت
سمند همت سوی جهان تاخت
به کسر اوئان ز کعبه پرداخت
به قلع عدوان به قطع کفار
شکست افتاد به طاق کسری
ز رود ساوه که بد چو دریا
گرفت آبش وجود عنقا
سماوه را شد ز امر یکتا
چو لجه نیل ز آب صحرا
به کثرت موج چو بحر ذخار
اساس ابلیس شکست درهم
مآثر عدل نمود محکم
نمود ظاهر به نسل آدم
هر آن صفاتی که بود مبهم
ز صانع کون خدای عالم
بیاری حق به عون جبار
به خازن خلد رسید فرمان
که داده زینت به باغ رضوان
به تهنیت حور به وجود غلمان
خموش گردید شرار یزدان
حجیم گردید ز شوق خندان
ز طالع سعد ز بخت بیدار
ملایک از عرش شدند مامور
که بر فروزند مشاعل نور
چه عرش و کرسی چه بیت معمور
تمام خشنود تمام مسرور
جنود ابلیس شد از فلک دور
ز فرط خذلان ز عین ادبار
به خویش بالید زمین بطحا
تهامه نازید به عرش اعلی
به خاک غلطید چولات و عزی
بنای تثلیث اساس ترسا
به هم فرو ریخت فتاد از پا
رسوم زردشت عبادت نار
خدای منا به فوز نعمت
هر آنچه دانست نمود همت
به وفق حکمت به عین قدرت
که اندکی از وفور رحمت
به کل ادیان به جمع امت
کند مبرهن شود پدیدار
نمود مِسدود سبیل جهال
ز وادی بغی ز راه اضلال
لوای اسلام به عز و اقبال
بلند فرمود با حسن الحال
ره یقین را گرفت اقبال
به رفع تشکیک به دفع اشرار
پس از جنابش جنود شیطان
خراب کردند اساس ایمان
ز سر گرفتند طریق طغیان
به عترت وی ز فرط عصیان
خروج کردند ز بغی و عدوان
ز کبر و نخوت ز روی انکار
دوباره گردید غریب اسلام
ز دین احمد ز نشر احکام
به دور گیتی نماند جز نام
سیه دلی چند ز خلق خودکام
ز خلق کوفه ز مردم شام
لعین و بی‌دین و خونخوار
حسین او را بدون تقصیر
ز داغ اکبر به آه شبگیر
به کوفه کردند ز جان خود سیر
تنش مشبک شد از تف تیر
گلوی عطشان به زیر شمشیر
فتاد آخر غریب و بی‌یار
نسوخت کس بر دل کبابش
نکرد سیراب کسی ز آبش
نسوخت قلبی ز اضطرابش
نکرد رحمی کس از ثوابش
به نیزه کردند راس جنابش
گروه بی‌شرم سپاه غدار
خداپرستی نبود آنجا
که وقت قتل عزیز زهرا
کشد ز احسان بقلبه‌اش پا
نمود زینب میان اعدا
بالتجا رو غریب و تنها
ز بی‌پناهی شدند ویلان
به کوه و صحرا غریب و عطشان
نیلی ز سیلی رخ یتیمان
تمام دلتنگ تمام گریان
ز جور عدوان ز ظلم اشرار
تن شریفش ز جور دشمن
چو توتیا گشت ز سم توسن
حریم او را چو گنج مخزن
به شام دادند خرابه مسکن
که گشت (صامت) به آه و شیون
ز غصه رنجور به غم گرفتار
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۲۳ - مصیبت حضرت امیرالمومنین(ع)
چون وصی و جانشین احمد ختمی مآب
کرد از شمشیر بن ملجم محاسن را خضاب
ساخت قلب ماسوی را در عزای خود کباب
رهسپار ملک جنت گشت زین دیر خراب
شعله بر جان حسین افروخت چون قلب حسن
ریخت خاک بی‌کسی بر فرق اهل روزگار
با یتیمی کرد زینب را به هجر خود دچار
ام‌کلثوم ستمکش در فغان شد چون هزار
روز روشن گشت پیش اهل دین چون شام تار
گلشن عالم شد از درد و محن بیت‌الحزن
شد به جلباب کفن پنهان رخ زیبای او
زینت تابوت چوبین قامت زیبای او
شاه خیبر کن شد آخر در عماری جای او
تا دهند اندر شبستان لحد ماوی او
شد حسن عازم به دفنش با حسین ممتحن
چون به سوی طور سینا ساختند او راروان
مجتبی با خامس آل عبا بر سر زنان
شد سوار باوقاری آشکارا و عیان
کرد براشان سلام و گفت با حسن بیان
ای حسین وای حسن ای کاشف سرو علن
ای بدن کاندر عماری همچو مهر منجلی است
گوئیا جسم علی صهر نبی حق راولی است
واقف اسرار رمز هرخفی و هرجلی است
مجتبی فرمود آری این بدن نعش علی است
گفت بگذارید پس دفن تن او را به من
سبط اکبر مجتبی گفت ای سوار مه‌لقا
کرده باب ما وصیت پیشوای ماسوا
غیرخضر و جبرئیل اندر حصول مدعا
نیست لایق به دفن مظهر ذات خدا
گو تو خضری یا که جبریل ای جوان موتمن
آن سوار نیک پی بگرفت از عارض نقاب
گشت روشن هر دو چشم آن دو شبل بوتراب
از فروغ نور وجه الله یعنی روی باب
از تعجب با پدر گفتند کی عالیجناب
العجب ای شمع بزم کردگار ذوالمنن
پیکر تو کرده اندر تخته تابوت جا
حود سواره می‌رسی از راه اژ راه وفا
در تبسم گشت و گفت آن معدن سر خدا
نیست هنگام تعجب چون بود در هر کجا
به رخ هر مختصر حاضر رخ زیبای من
ای کمال لطف یزدان معنی کنز خفا
کوکب برج ولایت آفتاب انما
ماه افلاک فتوت قبله اهل وفا
نامدی بهر چه در بالین شاه کربلا
ای که حاضر وقت موتی بر سر هر مرد و زن
ماند به بسر جسم مجروح حسینت بر زمین
با جوانان بنی‌هاشم ز ظلم مشرکین
اهلبیت و عترتت شد دستگیر مشرکین
یا امیرالمومنین درکربلا بنگر ببین
نوخطان را خفته در خون نورسان را در رسن
ساخت ابن سعد بی‌دین خانه دین را خراب
یعنی اندر پیش چشم زینب بی‌صبر و تاب
بیکفن انداخت جسم شاهدین در آفتاب
سر بر آرای بوتراب از خاک بنگر در تراب
آنکه باشد تربتش دارالشفای مرد و زن
یک حسینی از تو بر جا ماند اندر خافقین
خولی بی‌دین و ایمان رو سیاه نشاتین
زد سر مهر افسر این شاه بر نوک سنین
بهر انگشتر جدا کردند انگشت حسین
بهر بند از بند ببریدند دستش را ز تن
کار را اندر عداوت شمر تا جایی رساند
تا که زینب را به روز بی‌کسی در غم نشاند
اسب بر نعش حسینت ابن سعد آخر دواند
نی غلط گفتم که در زیر سم توسن نماند
پیکری ناآئی و بر ماتمش پوشی کفن
آتش اندر خیمه گاه شاهدین شد شعله‌ور
در بیابانها نگر اطفال خود را در به در
آنی یکی را با جگر این را به دامن بین شرر
بر کف از جور خطاکاران امت درنگر
اهل بیت خویش را همچون اسیران ختن
خیز دلجویی نماز حالت اهل و عیال
وارسی به نماز درد کودکان خردسال
بر سر ایشان بکش دستی پی رفع ملال
خامه (صامت) اگر از گفتگو گردید لال
جودیا این داستان بگذار و بگذر زین سخن
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۲۵ - واقعه یازدهم عاشوراء
چرا بیرون نیامده ماه از پشت حجاب امشب
ندارد عزم رفتن سوی خرگه آفتاب امشب
زمین ز آسمان افتاده‌ اندر اضطراب امشب
رسد از کربلا بر گوش صوت بوتراب امشب
همانا می‌رود در کوفه زینب بی‌نقاب امشب
نشسته سر به زانو حضرت زهرا لب کوثر
فشاند اشک ماتم هر زمان از دیده پیغمبر
نهاده سبحه طاعت ز کف کروبیان یکسر
مگر شمر لعین برده سر بی‌چادر و معجر
حریم آل احمد را سوی بزم شراب امشب
چه خصمی داشت یا رب با حسین تشنه‌ تب دوران
که کرد او را قتیل تیغ عدوان با لب عطشان
زنان و دخترانش شد به شام کوفه سرگردان
چرا ابن‌زیاد ای دل نگردد خرم و خندان
که از قتل حسین تشنه‌لب شد کامیاب امشب
چو بهره کوفه رفتن کرد زینب جای در محمل
روان شد کاروان اشک پیشاپیش از آن منزل
به خود گفتا فراق آسان ولیکن زندگی مشگل
سکینه هر زمان می‌گفت با آه و فغان کای دل
دریغا شمر نگذارد مرا در نزد باب امشب
تن فرزند زهرا بی‌کفن در عرصه میدان
سر چون ماه تابانش به نوک نیزه عداوان
چو شد اندر تنور آن سرز جو کوفیان پنهان
ملایک جمله نالیدند نزد قادر سبحان
که اندر خانه خولی نهان شد ماهتاب امشب
سکینه خورد چون سیلی ز دشت شمر بداختر
دل افلاک خون گردید و شد بیرون ز چشم تر
سبب جستند خیل قدس نزد خالق اکبر
که یارب این تزلزل چیست برپا شد مگر محشر
ندا آمد ده طفل حسین به بصیر و تاب امشب
زمین کوفه را یکسو پر از شور و نوا بینم
فغان کودکان را رفته تا عرش خدا بینم
ز یک جا ساربان را در زمین کربلا بینم
جدا دست حسین تشنه لب را از دو جا بینم
عجب نبود اگر کون و مکان گردد خراب امشب
در این ماتم نه تنها فرش و عرش کبریا گرید
جناب مصطفی(ص) با انبیا و اولیا گرید
رقیه فاطمه کلثوم با زین العبا گرید
جوان و پیر و مرد و زن از این غم برملا گرید
بپا کرده است (صامت) شورش یوم‌الحساب امشب
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۲۶ - واقعه زمین کربلا
زمین کربلا ماوای شاه بی‌سراست اینجا
و یا جنات عدن کردگار اکبر است اینجا
چرا آب و هوایش اینقدر غم‌پرور است اینجا
همانا مرقد ریحانه پیغمبر است اینجا
که از عرش خدای لامکان بالاتر است اینجا
اگر فرزند زهرا در زوال ظهر عاشورا
ز تیر و تیغ دشمن گشت بی‌سر یکه و تنها
کنون از اهتمام دوستان در ظاهر معنی
ز جوش کثرت زوار شبها تا سحر برپا
به عرش و فرش غوغا همچو روز محشر است اینجا
اگر در قتلگاه افتاده بود آن روز در میدان
به هنگام شهادت جسم صد چاک حسین عریان
ز تاب آفتاب ار پیکرش چون عود بد سوزان
برای سایبان از نه فلک خیل ملک گریان
کبوتر وار درهم بافته پر در پر است اینجا
فدای همت مردانه انصار و یارانش
فدای عهد پیمان تمام جان نثارانش
که تا روز جزا دارند سر در خط فرمانش
همیشه سر به کف از بهر پاس صحه ایوانش
ز هفتاد و دو تن دایم مهیا لشگر است اینجا
روان قبر نوردیده پیغمبر خاتم(ص)
که بنموده است قامت عرش درتعظیم فرشش خم
نظر کن کز شرف گردید مسجود بنی‌آدم
شده نزد حرم قبر حبیب باوفا محرم
چو دربان شاه بی‌خیل وحشم را بر در است اینجا
شوی داخل چو اندر روضه دلبند پیغمبر
به طور حرمت از پایین پای قبر او بگذر
که از بالای سر هرگز نباشد قدر او کمتر
نما خشنود لیلا را بنه بر خاک پایش سر
که قبر نور چشم شاه بی‌سر اکبر است اینجا
بگو دال زمین قتلگه دادند گر راهت
یقین میدان که کار هر دو عالم شد به دلخواهت
ببر از بهر استشفا از آن تربت به همراهت
گر از معنای ثارالله خواهی سازم آگاهت
که آغشته به خون پاک حی داور است اینجا
جدا از قبر شاه کم‌سپه صحن و سرایی بین
چون باغ خلد طاقی با رواق دلگشایی بین
مثال جنه الفردوس باغ باصفایی بین
ز هیئت در میان روضه‌اش فر خدایی بین
مزار حضرت عباس شبل حیدر است اینجا
نظر کن خیمه‌گاه آل عصمت مانده بی‌صاحب
که گردد روز روشن پیش چشمت تیره‌تر از شب
اگر خواهی بپرسی حال سجاد و تن پرتب
بگیر اذن دخول از دختر شیر خدا زینب
که اذن این مکان با زینب بی‌معجر است اینجا
به سیر حجله‌گاه قاسم پا در حنا بگذر
مبارک باد بر گو دیده را کن ز اشک ماتم تر
مجسم بین نشسته نوعروس نیلگون معجر
ز خون کرده سرانگشتان خود بهر خضاب احمر
پی نظاره اندر انتظار شوهر است اینجا
ز کام خشک شاه کربلا یاد آر و غوغا کن
به احوال حسین اول کنار دیده دریا کن
پس آنگه (صامتا) مانند مجنون رو به صحرا کن
فرات جاری نهر حسینی را تماشا کن
که غلطان روز و شب آبش چو یب کوثر است اینجا
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۲۹ - شهادت نصرانی در روز عاشورا
چون به کربلا گردید نور چشم پیغمبر
بر سر زمین از زین سرنگون به چشم تر
بهر قتل او گشتند خلق کوفه زور آور
با عصا و سنگ و چوب تیغ و نیزه و خنجر
می‌زد این بکش بر تن می‌زد آن بکش بر سر
پس به قتل وی مامور شد جوان نصرانی
راه قتلگه می‌کرد هر قدم نصاری طی
ناله رجاء و خوف از جگر زدی چو نی
از جلو جنود عقل رهزنان جهل از پی
این بشارت فردوس دادی از وفا بروی
آن به جانب دوزخ می‌نمود او راهی
تا به قتلگه آمال درکمال حیرانی
دید گشته نوحی را غرق لجه طوفان
کرده جا بدار غمچون مسیح در دوران
بر جگر چو یعقوبش داغ یوسف کنعان
یوسف غریبی دید صید پنجه گرگان
چون خلیل جا کرده اندر آتش سوزان
چون ذبیح سر در کف از برای قربانی
روی کرد نصرانی سوی زاده زهرا
کای صفات یزدانی از جمال تو پیدا
ای کنیز مریمخادم درت عیسی
کیستی و تقصیرت چیست اندر این صحرا
نزدیک جهان دشمن مانده‌ای تک و تنها
زین تحیرم شاها وا رهان به آسانی
ابن سعد اگر اندر کتشن تو ناچار است
یا به مذهب اسلام قتل تو سزاوار است
زینهمه ملمانان مرد رزم بسیار است
کافر از چنین ظلمی در زمانه بیزار است
از چه قرعه این فال بهر من پدیدار است
گر چنین بود اسلام اف به این مسلمانی
در جواب نصرانی گفت شاه بی‌لشکر
کای جوان اگر انجیل مرتو را بود از بر
جد من مخیطا رنج باشد ای نکو گوهر
ایلیا است در تورات نام باب من حیدر
ها منم برادر دان عابده مرا مادر
قتل‌زاده نام من هست اگر نمی‌دانی
من سلاسله طاها نور چشم یاسینم
زیب دامن احمد خاتم النبینم
من حسین فرزند سیدالوصیینم
سرو گلشن زهرا شاه کشور دینم
این سپه که جمعی کرده از پی کینم
نزد خود مرا خواندند از برای مهمانی
چون شناخت نصرانی زاده پیمبر را
رشک شط جیحون ساخت اشک دیده تر را
ابن سعد در قتلش امر کرد لشگر را
در ره حسین در داد از ره وفا سر را
بس که هدف جسمش تیغ و تیر و خنجر را
کشتی حیات وی شد ز غصه طوفانی
پس به قتلدین شد سپاه کین یک دل
به هر قتل یک مقتول صدهزار شد قاتل
گشت آخر از محشر شمر سنگدل غافل
روی سینه پاکش کرد بی‌ادب منزل
با دوازده ضربت کرد از قفا به سمل
دود آه (صامت) کرد عرش و فرش ظلمانی
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۳۰ - در مصیبت غریب الغربا(ع)
قبله هفتم رضا چون ار مدینه در بدر شد
عازم ملک خراسان خسرو جن و بشرشد
حضرت روح‌الامین در عرش اعلی نوحه‌گر شد
احمد مرسل به جهت دل غمین و دیده‌تر شد
آسمان گفتا تقی از جور مامون بی‌پدر شد
در تجلی شد به شهر طوس انوار الهی
منجلی از پرتو آن نور شد مه تا به ماهی
زیب و زینت یافت تاج سروری اورنک شاهی
جنت‌الفردوس شد آفاق از رفع مناهی
عاقبت مامون پی اطفاء نور دادگر شد
آن سیه دل زهر قاتل ساخت در انگور پنهان
شعله زد از پدت آن زهر اندر خلق امکان
حجت حق را به زهر کینه در ملک خراسان
درغریبی کشت تا روز جزا گبر و مسلمان
از غم مظلومی سبط نبی خونین جگر شد
حدت آن زهر چون افکند درت ن اضطرابش
سوخت قلب ماسوا بر حالت قلب کبابش
روی خاک بی‌کسی با پیکبر پرپیچ و تابش
جانب باد صبا با سوز دل بود این خطابش
کی صبا گر در مدینه از خراسانت گذر شد
گو به فرزندم تقی کی قوت قلب غمینم
بیشتر از این مکن با فرقت خود همنشینم
موسم رفتن بود مگذار بی‌کس بیش ازینم
آخر عمر است و خواهی روی نیکویت ببینم
زودتر خود را رسان جانا که هنگام سفر شد
نور چشما زهر قاتل او فکند آخر ز کارم
در غریبی چون غریبان عاقبت جان می‌سپارم
گرچه شاهم چون نغریم در نظرها خوار و زارم
غیر خشت و خاک اندر زیر سر بستر ندارم
ای پسر خاک یتیمی از غم بابت بسر شد
هیچ کس نبود که در بالین بابت پا گذارد
یا کفن پوشیده بعد از مرگ در خاکم سپارد
در عزایم ناله‌مات الغریب از دل برآرد
هر که درغربت بمیرد نزد کس حرمت ندارد
خاصه چون من هر که تیر ظلم مامون را اسپر شد
از مدینه شد تقی حاضر پی تکفین رضا را
کرد درغربت نهان در اک باب باوفا را
یاد کن مظلومی نور دل خیر النسا را
خامس آل عبا مظلوم دشت کربلا را
وانچه با وی اندر آن صحرای پرخوف و خطر شد
داد جا ظلم سنان چون بر زمین ار صدر زینش
شمر بی‌دین از بدن ببرد راس نازنیش
ابن‌سعد آمد پی غمخواری قلب غمینش
تا ز سم اسب سازد توتیا جسم حزینش
زینب بی‌خانمان چون زین حکایت باخبر شد
بر کنیز مادر خود فضه داد اینگونه فرمان
کز پی تسکین قلب من برو سوی نیستان
گو بشیر ای شیر اندر نینوا نبود مسلمان
یاری پیغمبر خود کن بیا کز آل‌سفیان
ظلم بر فرزندان زهرا هر چه گویم بیشتر شد
آه از آن ساعت که شیر آمد به بالین شه دین
با زبان حال گفت ای زاده ختم‌النبیین
این چه حالتس ای عزیز کبریا دلبند یاسین
قدر تو نشاختند این کوفیان زشت آئین
(صامتا) ملک و ملک زین داستان زیر و زبر شد
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۳۲ - خطبه حضرت سید سجاد(ع) در شام خراب
کرد در شام چو جا عترت سلطان انام
بسکه دیدند جفا و ستم از مردم شام
روزشان شد به نظر تیره تر از شام ظلام
تا یکی روز یزید دغل نافرجام
سوی مسجد شد و اندر بر سجاد غریب
کرد در منبر بیداد یکی زشت خطیب
چندی از دوره سفیان بیفزود حسب
بست از حرمت اولادی علی چشم ادب
ناسزا گفت بسی او به شهنشاه عرب
قلزم بحر خدا زین العبا شد به غضب
گفت خاموش که حق بشکند ای سک دهنت
ز چه رو نیست حیائی ز رسول ز منت
کرد پس حجت کبرای خدا رو ببزید
صاحب منبر از او رخصت منبر طلبید
پسر هند نداد اذن بدان شاه وحید
آخر از خواهش حضار چو ماذون گردید
بنهاد او ز شرف پا بسر منبر تاج
شد رسول عربی بار دیگر در معراج
آن کلام الله ناطق سپس حمد و ثنا
گفت با قوم منم زاده مکه و منا
شرف رکن حرم زینت زمزم و صفا
که نموده به روا بذل ز کوه فقرا
خلف صدق نبی مهتر حجاج منم
سبط شاه قرشی رهرو معراج منم
منم از نسل رسولی که تمام لاهوت
مه و خورشید و سپهر و ملکوت و جبروت
عرش و لوح و قلم و ملک دنی و ناسوت
حمل و ثور و بروجات کواکب تاحوت
خاک و باد و آتش و آب آنچه در اقلیم وجود
همه را ساخته یزدان از طفیلش موجود
هست جددگر من علی خیبر گیر
آنکه باشد ز خدا بر همه مخلوق امیر
جده‌‌ام فاطمه منصوصه نص تطهیر
همه دانید یکایک ز صغیر و ز کبیر
که حسن هست عموی من و فخر ثقلین
پدرم سبط نبی خسرو مظلوم حسین
منم آن کس که لب تشنه لب فرات
چو سکندر که نخورد آب حیات از ظلمات
منشی غم بوی از تشنه لبی داد برات
پدرم را جگر سوخته شد قطع حیات
عاقبت شمر جفا کار به نزد دریا
سر او را لب عطشان ز قفا کرد جدا
قد هفتاد و دو تن جمله چو نخل شمشاد
زدم خنجر و شمشیر و سنان جلاد
پیش چشم من بیمار به هامون افتاد
این منم با سر ایشان که به آه و فریاد
دسته بسته به سوی شام خراب آمده‌ام
حجت حقم و در بزم شراب آمده‌ام
این زنانی که به همراه من زار بود
حرم حترم احمد مختار بود
زینب بی‌کس و کلثوم دل افکار بود
که به مثل اسراء در سر بازار بود
این قدر خاک محن بر سر ما کرد ایام
که بر آل زنا همچو کنیزم و غلام
کس نگوید به یزید ای ز تو اسلام بننک
این زنان آًل رسولند نه از اهل فرنگ
کار بر زینب بیچاره مکن چندان تنگ
مکن از چوب لب خشک حسین نیلی رنگ
که دل خون شده‌اش بدتر از این خون گردد
(صامت) از محنت این واقعه مجنون گردد
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۳۳ - مسمط غرا در شرح حدیث کساء
بشنو اگرت هست به سر شور تولی
کز لطف خداوند تبارک و تعالی
بر آل کسا داده چنین رتبه والا
واندر سر ایشان بنهاد افسر لولا
تا فاش شود در نظر بنده و مولا
کاین سلسله را شیوه فضل است مسلم
شد راوی این نغز خبر دخت پیمبر
اینگونه که یک روز پدر آدم از در
فرمود که ای طاهره طهر مطهر
برخیز و کسای پدر خویش بیاور
آوردم و در زیر عبا گشت مستر
آنگونه که در ابر نهان نیر اعظم
آنگاه حسن شد ز در حجره نمودار
با فاطمه بسرود که ای مام وفادار
بر شامه رسد رایحه احمد مختار
شد هادی وی فاطمه برسید ابرار
بگرفت از آن کعبه تحقیق حسن بار
با ختم رسل زیر کسا آمده همدم
آمد ز در آنگاه نهنگ یم عرفان
شاه شهداء واسطه عالم امکان
مستفسر آن رایحه شد وز سر احسان
رخصت طلبید از نبی و خرم و خندان
بنشست به دامانش چون گل به گلستان
جا کرد در آغوشش چون سکه به درهم
پس شیر خدا ماحصل سوره والطور
کش خوانده به تمثال خدا نور علی نور
آمد بدر حجره علی خرم و مسرور
از نگهت آن بوی سبب جست به دستور
با صدر امم زیر کسا آمده مستور
شد شاد شه ابطحی از وصل پسر عم
خاتون قیامت چو به ایشان نظر انداخت
از دیده ز مهجوری یاران گهر انداخت
نزد پدر از شوق کسا پرده برانداخت
وز فرط تضرع بدل وی شرر انداخت
شد داخل آن حلقه وز آن حلقه در انداخت
نور رخشان شعشعه تا عرش معظم
آن لحظهبه سکان سما غلغله افتاد
جستند ز ایزد سوی آن پنج تن ارشاد
از مصدر عزت ملک العرش ندا داد
کین فاطمه است و در و شوی و دو اولاد
این پنج نبودند اگر باعث ایجاد
نه بود فلک نی ملک و عالم و آدم
پس روح الامین اذن طلب کرد ز داور
آمد به زمین سود جبین نزد پیمبر
کی واسطه واجب و ممکن چه شود گر
جبریل به پای تو نهد زیر کسا سر
رخصت چو ز سلطان رسل کرد میسر
پیوست بایشان چو یکی قطره که بابم
تا گردش ایام چه در مد نظر داشت
و ز خصمی این پنج تن آخر چه بشر داشت
از خستن دندان نبی چشم گهر داشت
بشکستن پهلوی بتولش به نظر داشت
از فرق علی آرزوی شق قمر داشت
پس کرد حسن را ز چه رو خون جگر از سم
شاه شهدا را به هواخواهی اشرار
آواره نمود از حرم احمد مختار
در کرب و بلا برده در آن وادی خونخوار
از مرگ جوانان و غم یاور و انصار
وز داغ علی اکبر و عباس علمدار
چون عرش برین کرد قدش را از الم خم
ببرید سرش را ز بدن شمر به بی‌باک
زهرا و علی و حسن و خواجه لولاک
آمد به سلام تن آن کشته صد چاک
می‌کرد نبی نوحه و می‌ریخت به سر خاک
می‌گفت که ای روشنی انجم و افلاک
کشتند تو را تشنه لب و دل به دو صد غم
لبیک کنان جست ز جا آن تن بی‌سر
ملحق به تنش شد سر و در نزد پیمبر
افشاند سرشک بصر و کرد فغان سر
کی جد گرامی به من غمزده بنگر
کاورده مرا امت بی‌باک چه بر سر
کردند ادا اجر رسالت همه با هم
بعد از تو ز حق تو رعایت ننمودند
مردان مرا طعمه شمشیر نمودند
اموال مرا دست به تاراج گشودند
معجر ز سر زینب و کلثوم ربودند
بر داغ من از کشتن اطفال فزودند
ببریده شد انگشت من آخر پی خاتم
پس فاطمه از بهر شکایت ببر باب
از خون جگرکرد به دامن گهر ناب
کی باب ببین حال حسین من بی‌تاب
این بود جزای من و حق تو ز احباب
کاخر جگر تشنه و عطشان به لب آب
کردند جدا سر ز تنش دیده پر نم
اذنم بده ای باب که با دیده خونین
از خون حسین گیسوی خود سازم رنگین
فرمود چنین فاطمه را ختم نبیین
تو پنجه گیسو بنمارنگ نگارین
تا سرخ کنم ریش خود از خون من غمگین
(صامت) مزن اینقدر به جان شعله ماتم
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۳۴ - در مدح صدیقه طاهره سلام الله علیها
باز شد جبریل عرفان مرکز دل را نزیل
ز آسمان عزم راسخ بهر اثبات و دلیل
در وجوب مدحت محبوبه رب جلیل
بدر افلاک جلالت صدر احفاد خلیل
شمه ایوان عصمت بضعه خیرالانام
دره الناج کرامت گوهر بحر حیا
فخر خیرات حسان نوظهور کبریا
همسر مولی الموالی دخت ختم انبیا
آن که داد از بدو عالم انتظار ماسوا
از وجو فایزالجودش خدای لاینام
حضرت ام الائمه فاطمه ارکان جود
مصدر خلعت زلال منبع بحر وجود
معنی عصمت کمال رحمت حی و دود
علت اشیاء غرض از هستی بود و نبود
ذخر ابناء مکرم فخر ابناء عظام
ماه برقع دار خورشید رخ زیبای او
پرده داری آفتاب از پرتو سیمای او
لولو دریای وحدت گوهر والای او
گر علی ابن ابیطالب نبد همتای او
بود کیتا چون خدا قل و دل خیرالکلام
جده سادات اعلی رتبه مفتاح نجات
افتخار طیبین خاتون قصر طیبات
زبده نسوان مهین بانوی خیل طاهرات
آنکه غیر او نباشد در تمام ممکنات
دخت دلبند نبی زوج ولی ام الامام
دریم عفت هزاران همچو مریم را معین
ساره اندر خاکساری قصر قدرش را مکین
هاجر اندر خرمن شرم و عفافش خوشه‌چین
روفته صف نعالش را صفورا ز آستین
از ظهور جاه و عزت وز وفور احترام
بوالبشر اندر نتاج خرد نباید همسری
بهر وی از نسل آدم تا قیامت دختری
فخر دارد از چنین دختر چو حوا مادری
فلک مستوری نخواهد یافت چون او لنگری
از بنای خلقت امکان الی یوم القیام
خلقت آباء علوی را وجود او سبب
امهات سفلی از ادراک فیض منتجب
از میان دفتر اشیاء است فردی منتخب
از جلال و جاه و قرب و عزت و اسم و نسب
وز کمال و رفعت و تفضیل اجلال و مقام
شخص او کزماسوا باشد وجودی بی‌مثال
شد محل و مهبط نور ظهور لایزال
داد زنجیر نبوتبا ولایت اتصال
گشت طالع زان فروغ مشرق عین الکمال
یازده خورشید تابان یازده ماه تمام
فخر مریم بد ز یک عیسی به افراد بشر
یازده عیسی شد از زهرا به عالم جلوه‌گر
کر دم هر یک دو صد عیسی ز لطف دادگر
موسم حیاء موتی زندگی گیرد ز سر
روز انشاء لحوم و وقت ایجاد عظام
با چنین قدر و مقام و رفعت و عز و جلال
ای دریغ از کوکب عمرش که از فرط ملال
همچو مهر افتاد اندر عقده راس زوال
در جوانی از جهان بنمود روی ارتحال
جانب دار بقا از صدمه قوم ظلام
بعد باب کامیاب خویش با اندوه و رنج
روز عمر خویش را سر برده تا هفتاد و پنج
لیک هر روزش چو سالی بود از رنج شکنج
آخر از ویرانه دیر دهر آن نایاب گنج
زندگانی گشت بر جان عزیز وی حرام
گشت تا قلب وی از داغ یمبر شعله‌ور
از نسیم راحت دنیا نشد خرم دگر
هر نفس می‌زد غمی از نو به قلبش نیشتر
با وجود آنکه پیغمبر ز قرآن بیشتر
داشت اندر احترامش وقت رحلت اهتمام
بود ز آب غسل ترخنم رسالت را کفن
کاو فکندند آتش اندر خانه‌اش اهل فتن
در گلوی شوهر خود دید آن بی‌کس رسن
شد شکسته پهلوی آن غم نصیب ممتحن
محسن او شد شهید از ظلم اشرار لئام
با دل بشکسته زد چون جانب مسجد قدم
گردن شیر خدا را دید در طوق ستم
ناکسی را دید اندر منبر فخر امم
کارگر شد آنچنان بر قلب او پیکان غم
کز محن شد روز روشن پیش چشم او چو شام
چون به بستر اوفتاد آن سرو گلزار محن
کرد روزی عذرخواهی با جناب بوالحسن
کای پسرعم کن به حل از مرحمت تقصیر من
الفراق ای مونس جان وقت آن شد کز بدن
مرغ روحم پر زند در روضه دارالسلام
پس حسین را در بغل گرفت با حال فکار
گریه بر حال حسین بنمود چون ابر بهار
از برای زینب و کلثوم قلب داغدار
از برای کربلا بگریست قدری زار زار
پس سپرد اطفال خود را بر بنی‌عم گرام
یا دل پر خون ز جور محنت آباد جهان
مرغ روحش بال بگشود از جهان سوی جنان
شد به خاک تیره در شب نازنین جسمش نهان
برد ارث محنت او زینب بی‌خانمان
از وطن در کوفه و از کوفه ویران به شام
سر برهنه عصمت کبرای حی دادگر
شهره اندر شهرها گردید چون قرص قمر
راس بر خون حسینش جلوه‌گر اندر نظر
خاک و خاکستر به هر جا ریخنتد او را بسر
در دیار شام و دور کوچه‌ها از پشت بام
بهر پاس حرمت اهل حریم بوتراب
زاده هند جفا کردار آخر بی‌نقاب
دختر پیغمبر خود را سوی بزم شراب
به رشد از اشک (صامت) عالم امکان خراب
ماسوا گردید از این ماتم دین انهدام
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۷ - و برای او همچنین
در مقتل شهیدان با ناله چون هزاران
زینب کشید در بر چون نعش گلعذاران
گفتا بشمر کافر گریان چو بی‌قراران
بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
جز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
چون من ستمکشی کس مشگل که دیده باشد
ور خود ندیده باشد از کس شنیده باشد
ای شمر کی ز جانان کس جان بریده باشد
هرکس شراب فرقت روزی چشیده باشد
داند که تلخ باشد قطع امیدواران
اندر گشودن سیل باشد شتاب چشمم
بگذار تا دهم غسل ز آب گلاب چشمم
جسم برادرم را اندر سراب چشمم
با ساربان بگویید احوال آب چشمم
تا بر شر نبندند محمل بروز باران
پس کرد در مدینه رو از پی شکایت
کای جدید تاجدارم بنگر جفای امت
از جور و قتل و غارت این قوم بی‌همیت
بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت
گریان چو در قیامت چشم گناهکاران
بردار سر که بر سر روز فراقت آمد
پایان استراحت هنگام زحمت آمد
وقت اسیری شام بر آل عصمت آمد
ای صبح شب‌نشینان جانم به طاقت آمد
از بس که دیر ماندی چون شام روزه‌داران
اکنون به جانب شام از کربلا روانم
شمر و سنان و خولی هستند همرهانم
رفتیم دل پر از غم از داغ دوستانم
تا دوست گشتم ای جان کشتند دشمنانم
گشتم بسان دشمن از جمله دوستداران
آه از دمی که زینب بنمدو جا به محمل
بازوی در سلاسل راس حسین مقابل
از محنت دل‌وی (صامت) مباش غافل
سعدی به روزگار مهری نشسته بر دل
بیرون نمی‌توان کرد الا به روزگاران
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۱۴ - و برای او علیه الرحمه
‌ای دل وفا و عهد به دور زمان کجاست
آن را که داده مرگ برات امان کجاست
یاران و دوستان نو پیر و جوان کجاست
جمشید کو سکندر گیتی سنان کجاست
آن حشمت و جلال ملوک کیان کجاست
هر جا گذر کنی قدم اندر سر قدم
از ترک و روم و تازی و از دیلم و عجم
شاهان و خسروان همه خوابیده روی هم
تاج قباد و افسر دارا و تخت جم
طبل سکندر و علم کاویان کجاست
دیدم به بی‌ستون که کشیده ز دل خروش
مرغی چنین ترانه که ای صاحبان هوش
کو کوکب شهنهشی و دور داریوش
این بانک از منار سکندر رسد به گوش
دارا چه شد سکندر گیتی ستان کجاست
ای بس شهات که با همه سعی و اهتمام
می‌خواستند کار جهانشان شود به کام
رفتند و نیست از همه اصلانشان و نام
واکره پیش طاق مدائن دهان مدام
فریاد می‌کند که انوشیران کجاست
تا کی کنی عمارت و صحن و سرابلند
دیوار باغ و باغچه دل‌گشا بلند
خواهی شدن به دار فنا تا کجا بلند
گردد ز گنبد هرمان این صدا بلند
آن گو بنا نهاد مرا در جهان کجاست
آن کس که خاک آدمی خاکی سرشت است
تخم نهال و هستی ذرات کشته است
بنیاد جمله را به فنا بار هشته است
بر کنج خشت قصر خورنق نوشته است
لقمان و آن دور و به صف چاکرن کجاست
گر سوی ساکنان قبور گذر فند
سودای ملک و مال جهانت ز سرفتد
اوضاع دهر عاریه‌ات از نظر فتد
ای دل رهت به ملک نشابور اگر فتد
آنجا سئوال کن که الب ارسلان کجاست
شیرین مکن ز شیره حرص و هوس گلو
بردار از امانی و آمال و آرزو
وز رفتگان نهایت رفتار خود بجو
گر بگذری به دخمه سلجوقیان بگو
سنجر چگونه گشت و ملکشاهیان کجاست
مهلت اگر دهند تو را نا به نفخ صور
آخر بود مقام تو در تخت گاه گورر
(صامت) به فکر توشه کم باش و راه دور
فرداست بلبلان همه با صد فغان و شور
خواهند گفت واعظ شیرین زبان کجاست
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۸ - موعظه
از قضا روزی مرا شد سوی قبرستان گذار
دیدم اندر خواب حسرت خفتگان بی‌شمار
گلشنی اما ز تاراج فنا اندر خزان
گلستانی خوش ولی پژمرده‌ اندر نوبهار
هر طرف زیبا رخی شمشاد قد عناب لب
رو به خاک افتاده از تیغ اجل بی‌برگ و بار
تازه دامادان شبستان عدم را کرده فروش
در گزار نوعروسان باز چشم انتظار
نوعروسان گشته هم آغوش با داماد مرگ
خال بر اعضا ز مور و چنبر گیسو ز مار
یک طرف مستان جام نخوت و جهل و غرور
سر برآورده به زیر خاک از خواب خمار
کاتب قدرت با لواح جبین یک به یک
سر «گل من علیها فان» نموده آشکار
اندر آن گلزار ناکامی شدم سرگرم سیر
کرده بر احوال یک یک باز چشم اعتبار
جمله را خاموش دیدم از سخن گفتن ولیک
شرح حال خود نمودندی از این بیت آشکار
السلام ای بعد ما آیندگان رفتنی
بر شما خوش باد این غمخوانه ناماندنی
ما که می‌بینید اکنون خفته در زیر زمین
چشم حسرت بازداریم و در اندوهگین
سالها بودیم ساکن اندرین دیر غرور
همنشین بخت و روی تخت با عشرت قرین
کودن حرص و هوا آورده قایم زیر ران
توسن چهل و هوس بنموده دایم زیر زین
گاه اندر صحن بستان با هزاران همزبان
گاه در طرف گلستان با نگاران همنشین
حلقه حلقه شاهدان زرنی کمر اندر یسار
جوقه جوقه گلرخان سیم‌بر اندر یمین
آنچه اندر دل نمی‌گردید مرگی آنچنان
وانکه در خاطر نمی‌ٍنجد روزی اینچنین
سیم زرهای جهان را کرده سقف آستان
دیه‌های پرنیا نرا کرده عطف آستین
جاهل از تیر قضا پیوسته آن اندر کمان
غافل از گرگل اجل همواه این اندر کمین
زد شبیخون ناگهان خیل فنا ما را بسر
این سخن را ورد خود کردیم روز واپسین
السلام ای بعد ما آیندگان رفتنی
بر شما خوش باد این غمخانه ناماندنی
تا توانید ای عزیزان پیشه از تقوی کنید
اندرین دار فنا فکر ره عقبا کنید
خیر و احسان از برای رفتگان فرضست فرض
از چه نیکی‌های خود را پس دریغ از ما کنید
ما ندانستیم اندر دهر قدر عافیت
فکر حال خویش از احوال ما یکجا کنید
هر چه ما اندوختیم از سیم و زر بر باد رفت
تخم امیدی شما در مزرع دنیا کنید
زود بفرستید بهر خود چراغی پیش پیش
پیش از آن کاندر شبستان لحد ماموا کنید
طرح یکرنگی بیندازید کاخر مردنست
چند چند از بهر جمع سبم ورر دعوا کنید
سعی بی‌اندازه تا کی در ره اهل و عیال
در طریق حق‌شناسی معرفت پیدا کنید
چار دیوار لحدهم قابل تعبیر هست
تا بکی سقف عمارتهای خود زیبا کنید
جمله بربندید چون ما بار از این دار فنا
این حکایت را برای دیگران انشا کنید
السلام ای بعد ما آیندگان رفتنی
برشما خوش باد این غمخانه ناماندنی
مدتی جمشید اندر دهر صاحب جام بود
عشترتش با ساقیان سر و سیم اندام بود
تاج و تخت و حشمت جمشید چون بر باد شد
صاحب کوس و علم ضحاک بر فرجام بود
پس فریدون بود و ایراج بود و سلم و تور بود
بعد نوذر بعد طوس آن شاه نیکونام بود
از پس اینها منوچهر و پس از او کیقباد
بعد کاوس و سیاوش خسر ایام بود
دولت اسفندیار و بهمن و ملک هما
حشمت افراسیاب و ملک بهرام بود
روزگاری بد عروس سلطنت پرویز را
مدتی هم وحشی دولت بکسری رام بود
سالها نمرود بی‌دین عمرها شداد شوم
بعد فرعون دغا آن زشت بد انجام بود
همچنین از عزل و نصب این سلاطین یک به یک
دور دنیا را گهی آشوب و گه آرام بود
جملگی را روزگار وعده چون آمد بسر
این سخن گفتند از جان تا زبان در کام بود
السلام ای بعد ما آیندگان رفتنی
بر شما خوشباد این غمخانه ناماندنی
پا نهاد از بدو عالم چو به دنیا بوالبشر
اولش از ترک اولی گشت عمری دیده‌تر
بعد از آن هجران حوا کرد او را اشکبار
س به درد و غم قرین شد از غم داغ پسر
نوح در طغیان قوم و بحر و کشتی شد دچار
هود و شیث و صالح از عصیان امت در حذر
حضرت ایوب اندر ابتلا شد مبتلا
حضرت یعقوب اندر هجریوسف نوحه گر
گشت ابراهیم را در نار نمرودی مقام
بود یونس را به زندان دل ماهی مقر
حضت موسی بن عمران از جفای قبطیان
گاه در مصر غمش جا بود گه نیل خطر
گشت عیسی را تن کاهیده زیب روی دار
بود یحیی را سر ببریده جا در طشت زر
یک به یک کردند از این دار فنا رو در بقا
سر به سر بستند از این دیر کهن بارسفر
جمله را نقد نفس افتاد چون اندر شمار
این سخن گفتند و گردیدند از این ره رهسپر
السلام ای بعد ما آیندگان رفتنی
برشما خوش باد این غمخانه ناماندنی
تا که احمد هادی دین اولوالباب شد
هتک حرمت کردن شان پیمبر باب شد
گاه اندر اضطراب از کینه اقوام شد
گاه اندرگیر و دار از زحمت اصحاب شد
گاه آزردند دندان وی از سنگ ستم
پر ز خون درج دهان آن در نایاب شد
بعد از آن پهلوی زهرا راز ضرب درشکست
آنکه از ناحق امیر زمره اعراب شد
گاه علی راشد گلو چون شیر در قید طناب
گه تن وی غرقه خون در دامن محراب شد
مجتبی بعد از پدر شد کینه زهر ستم
ارغوانی عارضش همرنگ چون ماهتاب شد
وه چه زهری کو شرر اندر دل ز هر ستم
نی همین لخت جگر از وی بخوان ناب شد
وه چه زهری کز شرارش سوخت قلب مرتضی
وه چه زهری کز تفش جسم پیمبر آب شد
هر یکی گفتند این بیت حزین را در وداع
چون که هنگام فراق و دوری احباب شد
السلام ای بعد ما آیندگان رفتنی
بر شما خوش باد این غمخانه ناماندنی
آه واویلا که اولاد پیمبر خوار شد
ظلم وقف دودمان حیدر کرار شد
آه واویلا که اولاد پیمبر خوار شد
ظلم وقف دودمان حیدر کرار شد
نوجوانان بنی‌هاشم به دشت کربلا
جمله را سر بر سنان از کینه کفار شد
نور چشم حضرت زهرا و پیغمبر حسین
در میان قوم کوفی بی‌کس و بی‌یار شد
یکه و تنها ز بس بر جسمش آمد نوک تیز
پا ز زبن خالی نمود و دست وی از کار شد
بر سر خاک سیه جا کرد سبط بوتراب
از پی قتلش روان شمر جفا کردار شد
چون به روی سینه‌اش جا کرد ین زشت پلید
شاه دین گوهرفشان از لعل گوهر بار شد
زاری آن بی‌گنه ننمود بر قاتل اثر
سر جدا از جسم وی با کام آتشبار شد
هیچ میدانی چه می‌فرمود (صامت) زیر تیغ
شاه دین با اهل او چون از جهان بیزار شد
السلام ای بعد ما آیندگان رفتی
بر شما خوش باد این غمخانه ناماندنی
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۱۸ - همچنین
عنقریب است که این سلسله بر هم زده‌اند
کوس ماتم بشکست دلم خرم زده‌اند
ناگهان تیرسواران حوادث ز کمین
قلم سهو به طغرای بر و کم زده‌اند
منشین غافل از آیات نهانی کاین قوم
پای بر افسر دارا و سر جم زده‌‌اند
از قوی پنجگی خیل فنا عبرت گیر
کز دلیری به زمین قامت رستم زده‌اند
نقد جان در بر آمال چه مرهون داری
این گروهند که آتش به دو عالم زده‌اند
عبث از برق حسد خرمن طاعات مسوز
ای بسا قطره آتش به دل یم زده‌اند
پرده‌‌داران شب و روز در این کهنه وثاق
دست بر سینه بیگانه و محرم زده‌اند
فرصت دم‌زدن از بهر بنی‌آدم نیست
نیستند آدمی آنان که دمی دم زده‌‌اند
آن عرق نیست که برروی تهیدستانست
به گل سوری خود خال ز شبنم زده‌اند
چه دوخنگست شب و روز پی راحت تست
زین دو نوبت که بدین اشقر و ادهم زده‌اند
کس ندارد خبر از قافله ره عدم
مهر گویی به لب ناطق و ابکم زده‌اند
از طمع خواری ما نیست خبر آنان را
که ز افراط طمع طعنه به آدم زده‌اند
حیرتم زین همه اسباب تعلق که چرا
تهمت سوزن بر عیسی مریم زده‌اند
گر قدم در ره تحقیق زنی سست مزن
آن کسانیکه قدم را زده محکم زده‌اند
مانده در ماتم اسباب و عجب بی‌خردی
ناگهانی به درت حلقه ماتم زده‌اند
زنگ بیهوشی از آینه ادراک بشوی
تا کنی درک هر آن حرف که مبهم زده‌اند
ندهد فقر و غنا سود به کس قرعه مرگ
چون به نام همه از مفس و منعم زده‌اند
چشم بهبود خود از مرحمت خلق بپوش
کی به زخم کسی این طایفه مرهم زده‌اند
باش خاک در آنانکه به اخلاص درست
دست بر دامن بسم‌الله اعظم زده‌اند
اسدالله علی آنکه به نامش پی فخر
سکه جاه رسولان مکرم زده‌اند
به جز از ختم رسول خیل رسولان عظام
علم عزتش از خویش مقدم زده‌اند
(صامتا) جایزه نظم تو بس حب علی است
دیگران چه دم از خواهش درهم زده‌اند
صامت بروجردی : کتاب القطعات و النصایح
شمارهٔ ۴ - در بی‌وفایی زن و فرزند
شنیدستم که شاپور ذوالاکناف
خصومت داشت یا شاهی از اسلاف
بشه گردید از شاپور در جنگ
ز بس جنگ خصومت عرصه شد تنگ
ز میدان جدال آمد فراری
به حصن شهر سلطان شد حصاری
بزد شاپور دور شهر آن شاه
پی بگرفتن آن شهر خرگاه
نرفت از لشکر و سر خیل و سردار
به قدر چهار سال از پیش او کار
یکی روز از قضا شاپور دلگیر
بگرد شهر گشتی بهر تسخیر
شه آن شهر زیبا دختری داشت
به چرخ حسن رخشان اختری داشت
سیاه حسن او دوران گرفته
به خوبی اج از خوبان گرفته
بسیرلشگر شاپور آنجا
ز بام قلعه بود اندر تماشا
نظر باز قضا افکند از دور
نگاه آن پری بر روی شاپور
بشد آن دختر شیرین شمایل
بهطاق ابروی شاپورمایل
پنهانی سوی او داد پیغام
که گر شاپورمی‌بخشد مرا کام
بکوشم درحصول مدعایش
به فتح لعه گردم رهنمایش
دل شاپور از آن پیغام شد شاد
نوید وصل بر دختر فرستاد
به تمهیدی که می‌دانست دختر
سوی شهر پدر سر داد لشگر
نخستین کار کان لشگر نمودند
پدر را در برش بی‌سر نمودند
ره بیداد و بر روی رعیت
گشودن از برای قتل و غارت
هر آن دادی که باید داد داند
غبار شهر را بر باد دادند
چو شد شاپور ز آن جنگ و جدل فرد
همان دختر به عقد خود درآورد
صباحی دید شهبر روی بستر
به خون آلوده سر تا پای دختر
تفحص کرد چون معلوم گردید
یکی برگ گل اندر بسترش دید
که از غلطیدن آن ماه منظر
شده از برگ گل مجروح پیکر
تعجب کرد شاپور و بپرسید
که ای نیکو نهال باغ امید
پدر همچون تو سرو نو رسیده
مگر اندر چه بستان پروریده
غذایت را به طفلی از چه داده
لطافت از چه در طبعت نهاده
بگفتا زرده تخمی نوا داد
ز مغز بره و مرغم غذا داد
شراب صافیم قوت روان کرد
که جسمم را چه یاقوت روان کرد
غضب آلوده شد شاپور بروی
بدان بی‌مهر نا رعنا بزد هی
که ای در بی‌وفایی شهره شهر
بناید از تو ایمن بود در دهر
پدر را کاین همه وصفش شمردی
به چون من دشمنی آخر سپردی
یقین دارم که ای مکار پر فن
از او بهتر نخواهی بود با من
ببستش برسم توسن دو گیسوی
روان بنمود در هر شهر و هر کوی
یقین دارم که ای مکار پر فن
از او بهتر نخواهی بود با من
ببستش برسم توسن دو گیسوی
روان بنمود در هر شهر و هر کوی
بلی (صامت) وفای دهر اینست
زن و فرزند را یاری چنین است
صامت بروجردی : کتاب القطعات و النصایح
شمارهٔ ۱۳ - وفات اسکندر
شنیدستم که اسکندر چه شد وقت
که از دنیا سوی عقبی کشید رخت
وصیت کرد با یاران همراه
که چون شد جانم از قیدغم آزاد
ز تاج و تخت جویم چون کناره
شوم بر مرک چوبین سواره
به تابوتم چو جا دادید محزون
نهیدم دست از تابوت بیرون
تنم را همچنان اندر عماری
بگردانید اندر هر دیاری
کسی چون گشت پیدا تا بر دوی
بسر دست بیرون ماندیم پی
یقین دانید کانجا هست خاکم
در آنجا جا دهید اندر مغاکم
پس آنگه پشت پا بر بیش و کم زد
ز دنیا جانب عقبی قدم زد
پی فرموده آن شاه دانا
به تابوتش نهادند و از آنجا
ندیدمانش به صد افغان و شیون
همه شال عزا بسته به گردن
به پیرامون تابوت سکندر
نور دیدند گیتی را سراسر
ز دانایان اسرار نهفته
نشد این گوهر ناسفته سفته
به یک شهری رسیدند آخر کار
یکی از نکهت سنجان هشیار
در آن کشور شکست او قفل این گنج
که کرد آن خلق را آسوده از رنج
به گفت اسکندر این حکمی که فرمود
بجز تنبیه خلقش نیست مقصود
که تا انجام کار خود بدانید
از این دفتر خط خود را بخوانید
که اسکندر از آن کشور ستانی
وز آن طبل و نفیر کاویانی
از آن آوازه و لشگر کشیدن
وز آن صف‌های دشمن را دریدن
از آن سیم و زر و گنج و خزینه
از آن لعل و گهرهای ثمینه
چو دست او ز دنیا گشت کوتاه
نبرد از سلطنت چیزی به همراه
چنین بر خلق عالم کرد حالی
که رفتم از جهان با دست خالی
خوش آن آزاد مردم تهیدست
کز این صهبا نگردیدند سر مست
به سوی اوج رفعت پرگشادند
قدم اندر سر عالم نهادند
به مثل (صامت) از دنیای فانی
شدند عازم به ملک جاودانی
صامت بروجردی : کتاب المواد و التاریخ
شمارهٔ ۲ - در تعمیر مسجد سرداب معروف به مسجد زنگیه
در زمان دولت فرمانروای کشور جم
شه مظفر خسرو فرخنده ظل الله اعظم
جامع علم و عمل مجموعه توفیق و تقوی
حافظ دین حامی شرع رسولالله خاتم
آیت الله مقتدای خلق عبدالله که یزدان
کرده حافظ بیضه اسلام را بروی مسلم
جامع المعقول والمنقول کز درک معارف
ساخت از هر باب کشف معضلات ماتقدم
صامت بروجردی : کتاب المواد و التاریخ
شمارهٔ ۵ - تاریخ زلزله عجیبه سیلاخور
به گوش خلق ز بس شد ز باد غفلت پر
نهیب مرگ بود چون نوای زنگ شتر
چنان نجاست طول عمر سرایت کرد
که قلب شسته نگردد ز آب جاری و کر
هر آنچه آیت تنبیه حق کند ظاهر
بود حکایت گاو و خر و جو و آخر
رست چون «کذبت قوم لوط بالنذر» است
مشاهدات پیا پی و بینات زیر
چون در زمان محمدعلی شه قاجار
جریده عمل خلق شد ز عصیان پر
به گوش مردم سیلاخوری ز زلزله شد
پی نصیحت و ارشاد حلقه زد بر در
که از خرابی او تا هزار سال دگر
کنند یاد چه هنگامه ثمود و نذر
رقم نمود به تاریخ این بلا (صامت)
بود ز زلزله ویرانه کل سیلاخور
صامت بروجردی : کتاب المواد و التاریخ
شمارهٔ ۲۲ - دو بیت دیگر
ز مسخر جات خیالات من
یکی مطلب نغز عنوان شده
به قانون ابجد به بوفق عدد
نجاسات عینیه عثمان شده
صامت بروجردی : کتاب نوحه‌های سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۴ - و برای او همچنین
ای صبا بر گو به خاتون جنان اندر جنان با غم و آه و فغان
کی به جنت سرور و سر خیل خیرات حسان از جفای آسمان
شاه دین بی‌یاور است بی‌پناه و لشگر است
نور عینت با گلوی تشنه زیر خنجر است
شاه دین بی‌یاور است
قد و بلای جوانان بنی‌هاشم تمام از جفای اهل شام
شد به دشت کربلای پربلا در خون طپان از جفای آسمان
شاه دین بی‌یاور است بی‌پناه و لشگر است
نور عینت با گلوی تشنه زیر خنجر است
شاه دین بی‌یاور است
آنکه بهر شست و شو آورد آب سلسبیل از برایش جبرئیل
عاقبت از بهر آبی شست دست خورد ز جان از جفای آسمان
شاهد دین بی‌یاور است بی‌معین و لشگر است
نور عینیت با گلوی تشنه زیر خنجر است
شاه دین بی‌یاور است
ابن سعد نامسلمان در هوای ملک ری دفتر دین کرده طی
بهر قتل عترت پیغمبر آخر زمان از جفای آسمان
شاده دین بی‌یاور است بی معین و لشگر است
نور عینیت با گلوی تشنه زیر خنجر است
شاه دین بی‌یاور است
تشنه خون حسین با دست خنجر آمده شمر کافر آمده
کرده جا بر سینه شاهنشه کون و مکان از جفای آسمان
شاده دین بی‌یاور است بیمعین و لشگر است
نور عینیت با گلوی تشنه زیر خنجر است
شاهد دین بی‌یاور است
دخترت ای اختر تات بنده برج رسول زینب تو یا بتول
می‌برد از بی‌کسی بر کوفی و شامی امان از جفای آسمان
شاهدین بی‌یاور است به معین و لشگر است
نور عینیت با گلوی تشنه زیر خنجر است
شاه دین بی‌یاور است
در لب شط فرات از شمر شوم بی‌ادب سبط سلطان عرب
می‌نماید خواهش یک قطره آب روان از جفای آسمان
شاهدین بی‌یاور است بی‌معین و لشگر است
نور عینت با گلوی تشنه زیر خنجر است
شاهد دین بی‌یاور است
پیکر پرورده آغوش دوش مصطفی در زمین کربلا
شد سر مهر افسر وی زینت نوک سنان از جفای آسمان
شاهدین بی‌یاور است بی‌معین و لشگر است
نور عینت با گلوی تشنه زیر خنجر است
شاه دین بی‌یاور است
روز و شب صامت برای نور عینت در نواست
در خیال کربلاست
زد شرر زین ماتم عظمی بوی اندر جهان
از جفای آسمان
شاه دین بی‌یاور است بی‌معین و لشگر است
نور عینیت با گلوی تشنه زیر خنجر است
شاه دین بی‌یاور است
صامت بروجردی : کتاب نوحه‌های سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۵ - و برای او همچنین
ای اهل حرم علی اصغر
سیر آب شده ز آب آمد
ششماهه نازپرور من
آسوده ز اضطراب آمد
او را ز حرم به آه و افغان
بردم دلب تشنه سوی میدان
افسوس که از جفای عدوان
لب تشنه و دل کباب آمد
چون آَ روان نشد نصیبش
بگرفت عطش ز دل شکیبش
در خدمت مادر غریبش
بی‌صبر و توان و تاب آمد
از کوفی شوم بی‌حمایت
رنجیده ز بس که بی‌نهایت
از حرمله تا کند شکایت
گربان به بر رباب آمد
از مند که تنشگی کشیده
امید ز زندگی بریده
جان داده و حنجر دریده
در خیمه به صد شتاب آمد
از چند که به افغان و زاری
کرد از پی آب بی‌قراری
آخر به گلوی وی بباری
پیکان ز پی جواب آمد
بگرفت خدنک از سر هوش
او را غم آب شد فراموش
با حلق دریده مست مدهوش
اندر سر دست باب آمد
اصغر به گلوی پاره پاره
افتاد به فکر گاهواره
ششماهه شهید شیرخواره
برگشته برای خواب آمد
دردا که سپهر سفله پرور
شد یار یزید شوم ابتر
تا در غم عترت پیمبر
(صامت) که جهان خراب آمد