عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۱۰ - ذکر شهادت حضرت شاهزاده علی اصغر علیه السلام
شد چو خرمگاه امامت چونصدف
خالی از درهای دریای شرف
شاه دین را گوهری بهر نثار
جز در غلطان نماند اندر کنار
شیرخواره شیر غاب پر دلی
نعت او عبدالله و نامش علی
در طفولیت مسیح عهد عشق
انی عبدالله گو در مهد عشق
بهر تلقین شهادت تشنه کام
از دم روح القدس در بطن مام
ماهی بحر لدّنی در شرف
ناوک نمرود امت را هدف
داده یادش مام عصمت جای شیر
در ازل خون خوردن از پستان تیر
کودکی در عهد مهد استاد عشق
داده پیران کهنرا باد عشق
طفل خرد اما بمعنی بس سترک
کز بلندی خرد بنماید بزرک
خود کبیر است او چه بنماید صغیر
در میان سبعۀ سیاره تیر
عشق را چون نوبت طغیان رسید
شد سوی خیمه روان شاه شهید
دید اصغر خفته در حجر رباب
چون هلالی در کنار آفتاب
چهرۀ کودک چو دردی برک بید
شیر در پستان مادر ناپدید
با زبان حال آنطفل صغیر
گفت با شه کی امیر شیر گیر
جمله را دادی شراب از جام عشق
جز مرا کمتر نشد زان کام عشق
طفل اشکی در کنار افتاده ام
مفکن از چشمم که مردم زاده ام
گر چه وقت جانفشانی دیر شد
مهلتی بایست تا خون شیر شد
زانمئی کز وی چو قاسم نوش کرد
نوعروس بخت در آغوش کرد
زانمئی کاکبر چو رفت از وی ز پا
با سر آمد سوی میدان وفا
جرعۀ از حجام تیر و دشنه ام
در گلویم ریز که بس تشنه ام
تشنه ام آبم ز جوی تیر ده
کم شکیبم خون بجای شیر ده
تا نگرید ابر کی خندد چمن
تا نگرید طفل کی نوشد لبن
شه گرفت آنطفل مه اندر کنار
یافت درّی در دل دریا قرار
آری آری مه که شد دورش تمام
در کنار خود بود او را مقام
برد آن مه را بسوی رزمگاه
کرد رو با شامیان روسپاه
گفت کایکافر دلان بدسگال
که برویم بسته اید آب زلال
گر شما را من گهنکارم به پیش
طفل را نبود کنه در هیچ کیش
آب تا پیدا و کودک تا صبور
شیر از پستان مادر گشته دور
چون سزد که جان سپارد با کرب
در کنار آب ماهی تشنه لب
زین فراتی که بود مهر بتول
جرعه بخشید بر سبط رسول
شاه در گفتار کودک گرم خواب
که ز نوک ناوکش دادند آب
در کمان بنهاد تیری حرمله
او فتاد اندر ملایک غلغله
رست چون تیر از کمان شوم او
پر زنان بنشست در حلقوم او
چون درید آنحلق تیر جانگداز
سر ز بازوی یدالله کرد باز
الله الله اینچه تیر است و کمان
کس نداده اینچنین تیری نشان
تا کمان زه خورده چرخ پیر را
کس ندیده دو نشان یک تیر را
تیر کز بازوی آنسرور گذشت
بر دل مجروح پیغمبر گذشت
نوک تیر و حلق طفلی ناتوان
آسمانا باؤگون بادت کمان
شه کشید آن تیر و گفت ایداورم
داوری خواه از گروه کافرم
نیست این نو باوۀ پیغمبرت
از فصیل ناقه کمتر در برت
کز انین او ز بیداد نمود
برق غیرت زد بر آنقوم عنود
شه ببالا میفشاند آنخون پاک
قطرۀ زان برنگشتی سوی خاک
پس خطاب آمد بسکان ملاء
که فرود آئید در دشت بلا
بنگرید آنکودکان شاه عشق
که چه سان آرند بر سر راه عشق
بنگرید آنمرغ دست آموز عرش
که چه سان در خون همی غلطید بفرش
ره که پیران سر نبردندش بجهد
چون کند طی یکشبه طفلان مهد
این نگارین خون که دارد بوی طیب
تحفۀ سوی حبیب است از حبیب
در ربائید این نگار پاک را
پرده گلناری کنید افلاک را
کآید اینکه مهر پرور ماه ما
یکدم دیگر به مهمانگاه ما
در ربائید این گهرهای ثمین
که نباید دانۀ زان بر زمین
باز داریدش نهان در گنجبار
کز حبیب ماست ما را یادگار
قطرۀ زینخون اگر ریزد بخاک
گردد عالم گیر طوفان هلاک
تیر خورده شاهباز دست شاه
کرد بر روی شه آسیمه نگاه
غنچۀ لب بر تبسم باز کرد
در کنار باب خواب ناز کرد
وه چگویم من که آنطفل شهید
اندران آئینه روشن چه دید
وانگشودن لب بلب خندان چه بود
وان نثار شکر و قند از چه بود
رمز کنت کنز بودش سر بسر
زیر آنلب خنده شیرین مستتر
رمز خلق آدم و حوا ز گل
وانجود قدسیان پاک دل
رمز بعث انبیای پر شکیب
وان صبوری بر بلایای حبیب
رمزهای نامۀ عهد الست
که شهید عشق با محبوب بست
پس ندا آمد بدو کایشهریار
این رضیع خویش را بر ما گذار
تا دهیمش شیر از پستان حور
خوش بخوابانیمش اندر مهد نور
پس شه آن دُرّ ثمین در خاک کرد
خاک غم بر تارک افلاک کرد
آری آری عاشقان روی دوست
اینچنین قربانی آرد سوی دوست
عشق را مادر ز زاد استر و لست
عاشقانرا قاف وحدت مسکن است
اندر آن کشور که جای دلبر است
نه حدیث اکبر و نه اصغر است
خالی از درهای دریای شرف
شاه دین را گوهری بهر نثار
جز در غلطان نماند اندر کنار
شیرخواره شیر غاب پر دلی
نعت او عبدالله و نامش علی
در طفولیت مسیح عهد عشق
انی عبدالله گو در مهد عشق
بهر تلقین شهادت تشنه کام
از دم روح القدس در بطن مام
ماهی بحر لدّنی در شرف
ناوک نمرود امت را هدف
داده یادش مام عصمت جای شیر
در ازل خون خوردن از پستان تیر
کودکی در عهد مهد استاد عشق
داده پیران کهنرا باد عشق
طفل خرد اما بمعنی بس سترک
کز بلندی خرد بنماید بزرک
خود کبیر است او چه بنماید صغیر
در میان سبعۀ سیاره تیر
عشق را چون نوبت طغیان رسید
شد سوی خیمه روان شاه شهید
دید اصغر خفته در حجر رباب
چون هلالی در کنار آفتاب
چهرۀ کودک چو دردی برک بید
شیر در پستان مادر ناپدید
با زبان حال آنطفل صغیر
گفت با شه کی امیر شیر گیر
جمله را دادی شراب از جام عشق
جز مرا کمتر نشد زان کام عشق
طفل اشکی در کنار افتاده ام
مفکن از چشمم که مردم زاده ام
گر چه وقت جانفشانی دیر شد
مهلتی بایست تا خون شیر شد
زانمئی کز وی چو قاسم نوش کرد
نوعروس بخت در آغوش کرد
زانمئی کاکبر چو رفت از وی ز پا
با سر آمد سوی میدان وفا
جرعۀ از حجام تیر و دشنه ام
در گلویم ریز که بس تشنه ام
تشنه ام آبم ز جوی تیر ده
کم شکیبم خون بجای شیر ده
تا نگرید ابر کی خندد چمن
تا نگرید طفل کی نوشد لبن
شه گرفت آنطفل مه اندر کنار
یافت درّی در دل دریا قرار
آری آری مه که شد دورش تمام
در کنار خود بود او را مقام
برد آن مه را بسوی رزمگاه
کرد رو با شامیان روسپاه
گفت کایکافر دلان بدسگال
که برویم بسته اید آب زلال
گر شما را من گهنکارم به پیش
طفل را نبود کنه در هیچ کیش
آب تا پیدا و کودک تا صبور
شیر از پستان مادر گشته دور
چون سزد که جان سپارد با کرب
در کنار آب ماهی تشنه لب
زین فراتی که بود مهر بتول
جرعه بخشید بر سبط رسول
شاه در گفتار کودک گرم خواب
که ز نوک ناوکش دادند آب
در کمان بنهاد تیری حرمله
او فتاد اندر ملایک غلغله
رست چون تیر از کمان شوم او
پر زنان بنشست در حلقوم او
چون درید آنحلق تیر جانگداز
سر ز بازوی یدالله کرد باز
الله الله اینچه تیر است و کمان
کس نداده اینچنین تیری نشان
تا کمان زه خورده چرخ پیر را
کس ندیده دو نشان یک تیر را
تیر کز بازوی آنسرور گذشت
بر دل مجروح پیغمبر گذشت
نوک تیر و حلق طفلی ناتوان
آسمانا باؤگون بادت کمان
شه کشید آن تیر و گفت ایداورم
داوری خواه از گروه کافرم
نیست این نو باوۀ پیغمبرت
از فصیل ناقه کمتر در برت
کز انین او ز بیداد نمود
برق غیرت زد بر آنقوم عنود
شه ببالا میفشاند آنخون پاک
قطرۀ زان برنگشتی سوی خاک
پس خطاب آمد بسکان ملاء
که فرود آئید در دشت بلا
بنگرید آنکودکان شاه عشق
که چه سان آرند بر سر راه عشق
بنگرید آنمرغ دست آموز عرش
که چه سان در خون همی غلطید بفرش
ره که پیران سر نبردندش بجهد
چون کند طی یکشبه طفلان مهد
این نگارین خون که دارد بوی طیب
تحفۀ سوی حبیب است از حبیب
در ربائید این نگار پاک را
پرده گلناری کنید افلاک را
کآید اینکه مهر پرور ماه ما
یکدم دیگر به مهمانگاه ما
در ربائید این گهرهای ثمین
که نباید دانۀ زان بر زمین
باز داریدش نهان در گنجبار
کز حبیب ماست ما را یادگار
قطرۀ زینخون اگر ریزد بخاک
گردد عالم گیر طوفان هلاک
تیر خورده شاهباز دست شاه
کرد بر روی شه آسیمه نگاه
غنچۀ لب بر تبسم باز کرد
در کنار باب خواب ناز کرد
وه چگویم من که آنطفل شهید
اندران آئینه روشن چه دید
وانگشودن لب بلب خندان چه بود
وان نثار شکر و قند از چه بود
رمز کنت کنز بودش سر بسر
زیر آنلب خنده شیرین مستتر
رمز خلق آدم و حوا ز گل
وانجود قدسیان پاک دل
رمز بعث انبیای پر شکیب
وان صبوری بر بلایای حبیب
رمزهای نامۀ عهد الست
که شهید عشق با محبوب بست
پس ندا آمد بدو کایشهریار
این رضیع خویش را بر ما گذار
تا دهیمش شیر از پستان حور
خوش بخوابانیمش اندر مهد نور
پس شه آن دُرّ ثمین در خاک کرد
خاک غم بر تارک افلاک کرد
آری آری عاشقان روی دوست
اینچنین قربانی آرد سوی دوست
عشق را مادر ز زاد استر و لست
عاشقانرا قاف وحدت مسکن است
اندر آن کشور که جای دلبر است
نه حدیث اکبر و نه اصغر است
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۱۲ - ذکر شهادت حضرت مولی الکونین، ابی عبدالله الحسین علیه السلام
وقت آن شد که کشد کلک نزار
چون نی از دل ناله های زار زار
بر نگارد داستان شاهرا
قصۀ پر غصۀ جان کاهرا
لب ز خون ناب آمد ترکند
دمبدم شور حسینی سر کند
افکند شور از نوای الفراق
در حجاز از پرده پوشان عراق
بر کشد زین چائد ماتم گده
خرمن گردون بنار موصده
ماند تنها چون بمیدان بلا
از پس یاران خدیو کربلا
سر توحید خداوند و دود
سد مجرّد از اضافات و حدود
یک بیک شد در ره جانان نثار
هر چه در گنجینه در شاهوار
حسن جانان پرده از رخ برگشود
برق غیرت سوخت یکسر هر چه بود
سوی خرگاه امامت تافت رو
روز روشن خود بمغرب شد فرو
خواهران چون عقد در بستند صف
گرد آنشه گوهر درج شرف
دختران چون اختران روشنش
انجمن گشتند در پیرامنش
بانوان نالان بدورش با حنین
در فلک بر سر زنان روح الامین
توصیت را آن شهنشاه حجاز
حقۀ لب بر تکلم کرد باز
گفت کای پوشیده رویان حجاز
نیست کس را از اجل روی گریز
چون شوم من کشته در دست عدو
سینه نشکافید مخراشید رو
زینهار ای بانوان مستمند
که صدا سازید بر مویه بلند
خواهرا ایمونس غمخوار من
خوش پرستاری کن از بیمار من
چونشوم من کشته در راه خدا
اهلبیت من مکن از خود جدا
کانیغریبان کایندرین صحرا درند
آشیان گم کرده مرغ بیپرند
چون به یغما دست یابد خصم چیر
خواهرا مگذار طفلان صغیر
چون غزالان سر در این صحرا نهند
روسوی صیاد بی پروا نهند
تا توانت هست میکش نازشان
تا رسانی بر مدینه باز شان
خواهرا از کف مده پای شکیب
که بود اجر صبوران بیحسیب
در فراق من صبوری پیش گیر
اعتبار از رفتگان خویش گیر
هر چه ذیر و حند در بالا و زیر
جمله زین هر گند آخر ناگزیر
چونسخن با اهلبیت راد کرد
رو بسوی خواجۀ سجاد کرد
گفت کایفرزانه فرزند مهین
طاعتت را گردن امکان رهین
چون کنم من رخت از ایندیر کهن
هین توئی گنجور علم من لدن
هر چه میراث نبوت زان تست
ملک هستی جمله در فرمان تست
دست دست تست در ملک وجود
ای بصلب بوالبشر سرّ وجود
ای به بیماران دم پاکت شفا
چون شوم من کشته از تیغ جفا
اینغریبان را ببر سوی وطن
زان سپس گو با رسول مؤتمن
یا رسول الله حسینت کشته شد
پیکر پاکش بخون آغشته شد
خواهران و دخترانش شد اسیر
چون پری در دست دیوان شریر
کوفیان از گلشنت بهر نظر
بارها بستند از گلهای تر
جای آن سرکز کنارت دور شد
گه بدیر و گه به بزم سور شد
این بگفت و بانوان بدرود کرد
رو بسوی کعبۀ مقصود کرد
دخت شه بارید بر دامن گهر
گفت استسلمت للموت ای پدر
گفت چون ندهد کسی بر مرگ تن
ای بلاکش دختر مه روی من
که نه یاری مانده و نه یاورش
رفته عباس و علیّ اکبرش
خود بخون دست ار نیالودی کم
داغ مرگ ایندو تن بودی بسم
گفت پس ما را از ایندشت مهول
باز کش بر مرقد پاک رسول
گفت شه هیهات از این و هم شگرف
ره بساحل نیست از ایندریای ژرف
گر قطار آفتی در پی نبود
نیم شب در آشیان خوش میغنود
زین بیابان نیست کس را ره بدر
دخترا از این تمنا در گذر
تا فروزانست شمع محفلم
بر مزن آتش ز گریه بر دلم
چون مبدل بر خزان گردد بهار
آن تو وانگریه های زار زار
شهریار از خیمه بیروین زد قدم
در فغان از پی غزالان حرم
چون ندیدش کس که آرد مرکبش
باره پیش آورد نالان زینبش
گفت بالله ای شهنشاه زمن
هیچ دیدستی بده انصاف من
خواهری چونمن که خود با دست خویش
اسب مرگ آرد برادر را به پیش
داد خواهر را تسلی شاه عشق
گفت سهلست اینهمه در راه عشق
شد مکین چون آفتابی بر هلال
بر سریر زین خدیو ذو الجلال
راند سوی عرصۀ میدان کمیت
داغ حسرت ماند چشم اهلبیت
شد میان مرکز میدان مکین
نقطۀ توحید رب العالمین
پس ندا آمد بارواح گزین
که فرود آئید نک سوی زمین
بنگرید آن شاه اورنک دلا
که چه سان تازد همی سوی بلا
یکسر از جان و جهان سیر آمده
تشنه سوی جوی شمشیر آمده
عزم خود را از ازل ناورده فسخ
در وفا ذکر اوائل کرده نسخ
رنک پرداز نقوش کاف و نون
چونکشد نیل فنا بر رخ ز خون
آنکه ابر از وی کند یاری طلب
نک دهد جان در بیابان خشک لب
آنکه تیغ از وی سمّد برّندگی
هشته زیر تیغ سر در بندگی
آنکه از وی برده نیر و خصم دون
کرده در دست عدو خود را زبون
آنکه دارد رشتۀ جانها بکف
جان بکف آورده در میدان طف
زانچه جز محبوب یکتا شسته دست
اکبر و عباس و قاسم هر چه هست
گر چه تا بوده است دور روزگار
عاشقانرا با بلا بوده است کار
عشق یحیی را میان طشت زر
پیش عفریت لعینی برد سر
جای یوسف کرد قعر چاهرا
برد در آتش خلیل الله را
در بلا افکند صد ایوب را
کرد از یوسف جدا یعقوب را
جا بیونس داد در ظلمات غم
همچو بر جرجیس در چاه ظُلم
عشق از این بسیار کرده است او کند
عاشقان بر دار کرده است و کند
لیک اگر عشق این و اینش ابتلاست
عاشقی کار حسین کربلاست
ایندرین صحرا جز او دیار نیست
صعوه را بر قاف عنقا باز نیست
جز حسین اینره بسر تا برده کس
عشق اگر اینست و عاشق اوست بس
چون نی از دل ناله های زار زار
بر نگارد داستان شاهرا
قصۀ پر غصۀ جان کاهرا
لب ز خون ناب آمد ترکند
دمبدم شور حسینی سر کند
افکند شور از نوای الفراق
در حجاز از پرده پوشان عراق
بر کشد زین چائد ماتم گده
خرمن گردون بنار موصده
ماند تنها چون بمیدان بلا
از پس یاران خدیو کربلا
سر توحید خداوند و دود
سد مجرّد از اضافات و حدود
یک بیک شد در ره جانان نثار
هر چه در گنجینه در شاهوار
حسن جانان پرده از رخ برگشود
برق غیرت سوخت یکسر هر چه بود
سوی خرگاه امامت تافت رو
روز روشن خود بمغرب شد فرو
خواهران چون عقد در بستند صف
گرد آنشه گوهر درج شرف
دختران چون اختران روشنش
انجمن گشتند در پیرامنش
بانوان نالان بدورش با حنین
در فلک بر سر زنان روح الامین
توصیت را آن شهنشاه حجاز
حقۀ لب بر تکلم کرد باز
گفت کای پوشیده رویان حجاز
نیست کس را از اجل روی گریز
چون شوم من کشته در دست عدو
سینه نشکافید مخراشید رو
زینهار ای بانوان مستمند
که صدا سازید بر مویه بلند
خواهرا ایمونس غمخوار من
خوش پرستاری کن از بیمار من
چونشوم من کشته در راه خدا
اهلبیت من مکن از خود جدا
کانیغریبان کایندرین صحرا درند
آشیان گم کرده مرغ بیپرند
چون به یغما دست یابد خصم چیر
خواهرا مگذار طفلان صغیر
چون غزالان سر در این صحرا نهند
روسوی صیاد بی پروا نهند
تا توانت هست میکش نازشان
تا رسانی بر مدینه باز شان
خواهرا از کف مده پای شکیب
که بود اجر صبوران بیحسیب
در فراق من صبوری پیش گیر
اعتبار از رفتگان خویش گیر
هر چه ذیر و حند در بالا و زیر
جمله زین هر گند آخر ناگزیر
چونسخن با اهلبیت راد کرد
رو بسوی خواجۀ سجاد کرد
گفت کایفرزانه فرزند مهین
طاعتت را گردن امکان رهین
چون کنم من رخت از ایندیر کهن
هین توئی گنجور علم من لدن
هر چه میراث نبوت زان تست
ملک هستی جمله در فرمان تست
دست دست تست در ملک وجود
ای بصلب بوالبشر سرّ وجود
ای به بیماران دم پاکت شفا
چون شوم من کشته از تیغ جفا
اینغریبان را ببر سوی وطن
زان سپس گو با رسول مؤتمن
یا رسول الله حسینت کشته شد
پیکر پاکش بخون آغشته شد
خواهران و دخترانش شد اسیر
چون پری در دست دیوان شریر
کوفیان از گلشنت بهر نظر
بارها بستند از گلهای تر
جای آن سرکز کنارت دور شد
گه بدیر و گه به بزم سور شد
این بگفت و بانوان بدرود کرد
رو بسوی کعبۀ مقصود کرد
دخت شه بارید بر دامن گهر
گفت استسلمت للموت ای پدر
گفت چون ندهد کسی بر مرگ تن
ای بلاکش دختر مه روی من
که نه یاری مانده و نه یاورش
رفته عباس و علیّ اکبرش
خود بخون دست ار نیالودی کم
داغ مرگ ایندو تن بودی بسم
گفت پس ما را از ایندشت مهول
باز کش بر مرقد پاک رسول
گفت شه هیهات از این و هم شگرف
ره بساحل نیست از ایندریای ژرف
گر قطار آفتی در پی نبود
نیم شب در آشیان خوش میغنود
زین بیابان نیست کس را ره بدر
دخترا از این تمنا در گذر
تا فروزانست شمع محفلم
بر مزن آتش ز گریه بر دلم
چون مبدل بر خزان گردد بهار
آن تو وانگریه های زار زار
شهریار از خیمه بیروین زد قدم
در فغان از پی غزالان حرم
چون ندیدش کس که آرد مرکبش
باره پیش آورد نالان زینبش
گفت بالله ای شهنشاه زمن
هیچ دیدستی بده انصاف من
خواهری چونمن که خود با دست خویش
اسب مرگ آرد برادر را به پیش
داد خواهر را تسلی شاه عشق
گفت سهلست اینهمه در راه عشق
شد مکین چون آفتابی بر هلال
بر سریر زین خدیو ذو الجلال
راند سوی عرصۀ میدان کمیت
داغ حسرت ماند چشم اهلبیت
شد میان مرکز میدان مکین
نقطۀ توحید رب العالمین
پس ندا آمد بارواح گزین
که فرود آئید نک سوی زمین
بنگرید آن شاه اورنک دلا
که چه سان تازد همی سوی بلا
یکسر از جان و جهان سیر آمده
تشنه سوی جوی شمشیر آمده
عزم خود را از ازل ناورده فسخ
در وفا ذکر اوائل کرده نسخ
رنک پرداز نقوش کاف و نون
چونکشد نیل فنا بر رخ ز خون
آنکه ابر از وی کند یاری طلب
نک دهد جان در بیابان خشک لب
آنکه تیغ از وی سمّد برّندگی
هشته زیر تیغ سر در بندگی
آنکه از وی برده نیر و خصم دون
کرده در دست عدو خود را زبون
آنکه دارد رشتۀ جانها بکف
جان بکف آورده در میدان طف
زانچه جز محبوب یکتا شسته دست
اکبر و عباس و قاسم هر چه هست
گر چه تا بوده است دور روزگار
عاشقانرا با بلا بوده است کار
عشق یحیی را میان طشت زر
پیش عفریت لعینی برد سر
جای یوسف کرد قعر چاهرا
برد در آتش خلیل الله را
در بلا افکند صد ایوب را
کرد از یوسف جدا یعقوب را
جا بیونس داد در ظلمات غم
همچو بر جرجیس در چاه ظُلم
عشق از این بسیار کرده است او کند
عاشقان بر دار کرده است و کند
لیک اگر عشق این و اینش ابتلاست
عاشقی کار حسین کربلاست
ایندرین صحرا جز او دیار نیست
صعوه را بر قاف عنقا باز نیست
جز حسین اینره بسر تا برده کس
عشق اگر اینست و عاشق اوست بس
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۱۵ - آمدن فرشتهٔ باد بیاری آنحضرت
شد فرشته نار با صد دود آه
که فرشته باد آمد با سپاه
گفت کای دارندۀ چرخ بلند
بر جفا صبر و تحمل تا بچند
چون سزد چون که رباید اهرمن
خاتم از دست سلیمان زمن
اینک آوردستم از امر اله
سوی تو ایشاه بک هامون سپاه
حکم کن تا باد را فرمان کنیم
ملک شام و کوفه را ویران کنیم
حکم کن تا بر کنیم اینک ز بن
بیخ کفر ای تاجدار امر کن
گفت میماند که بر دستی ز باد
ایفرشته داستان قوم عاد
ورنه خود دانی که در پرده که بود
انکه کند از بن دیار قوم هود
عاجزان دستار این امداد را
باد در دست است اینجا باد را
دو گواهند این مسا و این صباح
که بدست ماست تسخیر رباح
آنسلیمان کش مسخر گشت باد
نام مادر نقش انگشرت نهاد
که فرشته باد آمد با سپاه
گفت کای دارندۀ چرخ بلند
بر جفا صبر و تحمل تا بچند
چون سزد چون که رباید اهرمن
خاتم از دست سلیمان زمن
اینک آوردستم از امر اله
سوی تو ایشاه بک هامون سپاه
حکم کن تا باد را فرمان کنیم
ملک شام و کوفه را ویران کنیم
حکم کن تا بر کنیم اینک ز بن
بیخ کفر ای تاجدار امر کن
گفت میماند که بر دستی ز باد
ایفرشته داستان قوم عاد
ورنه خود دانی که در پرده که بود
انکه کند از بن دیار قوم هود
عاجزان دستار این امداد را
باد در دست است اینجا باد را
دو گواهند این مسا و این صباح
که بدست ماست تسخیر رباح
آنسلیمان کش مسخر گشت باد
نام مادر نقش انگشرت نهاد
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۲۲ - ذکر محاربهٔ آنحضرت با لشگر شقاوت اثر
ماند چون تنها بمیدان شاه دین
غلغله افتاد بر چرخ برین
آمد از گردون فرود ارواح پاک
بر نظاره آن جمال تابناک
شد ممثل بر گروه مشرکین
هیکل توحید رب العالمین
قدسیانرا شد مصور در خیال
که مجسم گشته ذات ذو الجلال
گر نبودی صیحۀ هل من معین
آن گمان گشتی مبدل بر یقین
شد یکایک سوی شاه شیر گیر
یکهزار و نهصد و پنجه دلیر
در نخستین ضربتش سر باختند
با دو نیمه تن جهان پرداختند
گفت زاد سعد باطیش و تعب
ویحکم هذابن قتال العرب
سفلۀ را کش خصال روبهی است
پنجه با شیران نمودن ز ابلهی است
خاصه شیرانی که زاد حیدرند
با شجاعت زادۀ یکمادرند
هین فرود آئید یکسر گرد او
تیر بارانش کنید از چارسو
مشرکان رو بسوی وجه الله کرد
تیره ابری رو بسوی ماه کرد
زد پره بروی خان با طبل و کوس
چون بگرد شعلۀ آتش مجوس
شد پر مرغان تیر تیز پر
چونسلیمان سایه گردانش بسر
جنبش و جیش و غریو و هلهله
او فکند اندر بیابان غلغله
هر چه بر وس سخت تر گشتی نبرد
رخ ز شوقش سرختر گشتی چو ورد
آری آری عشق را اینست حال
چونشود نزدیک هنگام وصال
شیر حق با ذوالفقار حیدری
برد حمله بر جنود خیبری
از شرار تیغ او چون رستخیز
شد مجسم دوزخی دشت ستیز
بسکه شد لبریز ز اعوان یزید
شد خموش از نعرۀ هل من مزید
کرد طومار اجل یکباره طی
صیحۀ مت یا عدو الله وی
تا نظر میبرد چشم روزگار
بود دشتی پر حسین و ذو الفقار
تاختی هر سو گروه کفر کیش
میدویدی تیغ او صد کام پیش
رسته گفتی بر سر هر کافری
حیدری با ذوالفقار دیگری
بسکه خون بارید ز ابر تیغ تیز
بر اجلها بسته شد راه گریز
قدسیان بر حال او گریان همه
لب گران انگشت بر دندان همه
کایدریغ این شاه که بی لشگر است
لب ز آبش خشک و چشم از خون تر است
نه حبیبی و نه مسلم نه زهیر
نه ریاحی و نه عابس نه بریر
نه علیّ اکبر و نه قاسمی
نه علمدار آن جوان هاشمی
ایدریغ این دست و ساعد کش به تیغ
ساربان خواهد بریدن بیدریغ
ایدریغ این سر که با تیغ جفا
یکدم دیگر برندش از قفا
ایدریغ این تن که خواهد شد سحیق
آخر از سم ستور این فریق
ایدریغ این بانوان با شکوه
که بخواهد هشت سر در دشت و کوه
غلغله افتاد بر چرخ برین
آمد از گردون فرود ارواح پاک
بر نظاره آن جمال تابناک
شد ممثل بر گروه مشرکین
هیکل توحید رب العالمین
قدسیانرا شد مصور در خیال
که مجسم گشته ذات ذو الجلال
گر نبودی صیحۀ هل من معین
آن گمان گشتی مبدل بر یقین
شد یکایک سوی شاه شیر گیر
یکهزار و نهصد و پنجه دلیر
در نخستین ضربتش سر باختند
با دو نیمه تن جهان پرداختند
گفت زاد سعد باطیش و تعب
ویحکم هذابن قتال العرب
سفلۀ را کش خصال روبهی است
پنجه با شیران نمودن ز ابلهی است
خاصه شیرانی که زاد حیدرند
با شجاعت زادۀ یکمادرند
هین فرود آئید یکسر گرد او
تیر بارانش کنید از چارسو
مشرکان رو بسوی وجه الله کرد
تیره ابری رو بسوی ماه کرد
زد پره بروی خان با طبل و کوس
چون بگرد شعلۀ آتش مجوس
شد پر مرغان تیر تیز پر
چونسلیمان سایه گردانش بسر
جنبش و جیش و غریو و هلهله
او فکند اندر بیابان غلغله
هر چه بر وس سخت تر گشتی نبرد
رخ ز شوقش سرختر گشتی چو ورد
آری آری عشق را اینست حال
چونشود نزدیک هنگام وصال
شیر حق با ذوالفقار حیدری
برد حمله بر جنود خیبری
از شرار تیغ او چون رستخیز
شد مجسم دوزخی دشت ستیز
بسکه شد لبریز ز اعوان یزید
شد خموش از نعرۀ هل من مزید
کرد طومار اجل یکباره طی
صیحۀ مت یا عدو الله وی
تا نظر میبرد چشم روزگار
بود دشتی پر حسین و ذو الفقار
تاختی هر سو گروه کفر کیش
میدویدی تیغ او صد کام پیش
رسته گفتی بر سر هر کافری
حیدری با ذوالفقار دیگری
بسکه خون بارید ز ابر تیغ تیز
بر اجلها بسته شد راه گریز
قدسیان بر حال او گریان همه
لب گران انگشت بر دندان همه
کایدریغ این شاه که بی لشگر است
لب ز آبش خشک و چشم از خون تر است
نه حبیبی و نه مسلم نه زهیر
نه ریاحی و نه عابس نه بریر
نه علیّ اکبر و نه قاسمی
نه علمدار آن جوان هاشمی
ایدریغ این دست و ساعد کش به تیغ
ساربان خواهد بریدن بیدریغ
ایدریغ این سر که با تیغ جفا
یکدم دیگر برندش از قفا
ایدریغ این تن که خواهد شد سحیق
آخر از سم ستور این فریق
ایدریغ این بانوان با شکوه
که بخواهد هشت سر در دشت و کوه
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۲۳ - ذکر رفتن امام تشنه لب بجانب فرات
شد چوشاه تشنه نومید از حیات
تافت رو از حریکه سوی فرات
بیدرنگ از تشنه کامی مرکبش
خواست تا آبی رساند بر لبش
گفت باری بس گران داری بدوش
ای یراق عرش پیما آبنوش
خوش بخور خوش گر چه هر دو تشنه ایم
خستۀ زخم و خدنک و دشنه ایم
آنسمند تیز هوش از روی شاه
شرمساری برد مانا زینگناه
سرکشید از آب یعنی کایهمام
بیتو بر من آب خوش بادا حرام
شاه را رقت بدان مرکب گرفت
جرعۀ آبی به پیش لب گرفت
کافری تیری رها کرد از کمان
وه چگویم خاک بادا بر دهان
تا رسیده بر لب نوشینش آب
شد پر از بیچاده درج لعل ناب
با لب خشک و دهان پر ز خون
امد آنشه گوهر از دریا برون
شد چو شیر شرزه سوی رزمگاه
حیدرانه برد حمله بر سپاه
از نهیب نعره های صف شکر
شد فلک بر صیحۀ ابن المفر
گرم پیکار آنخدیو عشق کیش
که گرفتندش صحیفه عهد پیش
آمد از هاتف بگوش او ندا
از حجاب بارگاه کبریا
کایحسین ای نوح طوفان بلا
این همان عهد است و اینجا کربلا
تو بدین رو که کی جنگ آوری
پس که خواهد شد بلا را مشتری
تیغ اگر اینست و بازو اینکه هست
در ره ما پس که خواهد داد دست
تو بدین نیرو که تازی بر سپاه
جان که خواهد داد جانانرا براه
هین فرود آ ایشه پیمان درست
که بساط کبریائی زان تست
مصطفی و مرتضی و فاطمه
چشم بر راهند با حوران همه
ایحریم وصل ما ماوای تو
اندرا خالی است اینجا جای تو
مغز را برگیر و ترک پوست کن
اندرا سیر جمال دوست کن
اندر آوجه الله باقی توئی
مقصد اقصی ز خلافی توئی
چون پیام دوست از هاتف شنید
دست از پیکار دشمن بر کشید
گفت هاشا من نیم در عهدست
این کشاکشها همه از بهر تست
آشنای تو ز خود بیگانه است
خود توئی تو گر کسی در خانه است
عشق را با من حدیث اختیار
مسئله دور است اما دور یار
عشق را نه قید نام است و نه ننگ
جمله بهر تست چه صلح و چه جنگ
صورت آئینه عکسی بیش نیست
جنبش و آرام او از خویش نیست
این کشاکش نیستم از نقض عهد
قاتل خود را همی جویم بجهد
ورنه من بر مرک از آن تشنه ترم
هین ببار ای تیرباران بر سرم
تافت رو از حریکه سوی فرات
بیدرنگ از تشنه کامی مرکبش
خواست تا آبی رساند بر لبش
گفت باری بس گران داری بدوش
ای یراق عرش پیما آبنوش
خوش بخور خوش گر چه هر دو تشنه ایم
خستۀ زخم و خدنک و دشنه ایم
آنسمند تیز هوش از روی شاه
شرمساری برد مانا زینگناه
سرکشید از آب یعنی کایهمام
بیتو بر من آب خوش بادا حرام
شاه را رقت بدان مرکب گرفت
جرعۀ آبی به پیش لب گرفت
کافری تیری رها کرد از کمان
وه چگویم خاک بادا بر دهان
تا رسیده بر لب نوشینش آب
شد پر از بیچاده درج لعل ناب
با لب خشک و دهان پر ز خون
امد آنشه گوهر از دریا برون
شد چو شیر شرزه سوی رزمگاه
حیدرانه برد حمله بر سپاه
از نهیب نعره های صف شکر
شد فلک بر صیحۀ ابن المفر
گرم پیکار آنخدیو عشق کیش
که گرفتندش صحیفه عهد پیش
آمد از هاتف بگوش او ندا
از حجاب بارگاه کبریا
کایحسین ای نوح طوفان بلا
این همان عهد است و اینجا کربلا
تو بدین رو که کی جنگ آوری
پس که خواهد شد بلا را مشتری
تیغ اگر اینست و بازو اینکه هست
در ره ما پس که خواهد داد دست
تو بدین نیرو که تازی بر سپاه
جان که خواهد داد جانانرا براه
هین فرود آ ایشه پیمان درست
که بساط کبریائی زان تست
مصطفی و مرتضی و فاطمه
چشم بر راهند با حوران همه
ایحریم وصل ما ماوای تو
اندرا خالی است اینجا جای تو
مغز را برگیر و ترک پوست کن
اندرا سیر جمال دوست کن
اندر آوجه الله باقی توئی
مقصد اقصی ز خلافی توئی
چون پیام دوست از هاتف شنید
دست از پیکار دشمن بر کشید
گفت هاشا من نیم در عهدست
این کشاکشها همه از بهر تست
آشنای تو ز خود بیگانه است
خود توئی تو گر کسی در خانه است
عشق را با من حدیث اختیار
مسئله دور است اما دور یار
عشق را نه قید نام است و نه ننگ
جمله بهر تست چه صلح و چه جنگ
صورت آئینه عکسی بیش نیست
جنبش و آرام او از خویش نیست
این کشاکش نیستم از نقض عهد
قاتل خود را همی جویم بجهد
ورنه من بر مرک از آن تشنه ترم
هین ببار ای تیرباران بر سرم
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۲۴ - رفتن آنحضرت بیاری پادشاه هند
اندرین حال آن هژیر رزمکوش
کامدش صوتی ز هندستان بگوش
کایغیاث المستغیثین ای مجیر
دست شیران دستگیرم دستگیر
ای رهائی داده یونس را ز بم
دست من بر گیر که گم شده پیم
دستگیر یوسف اندر چه توئی
رهنمائی کن که خضر ره توئی
شاه دین لبیک گویان بیدرنگ
سوی هندستان شد از میدان جنگ
شیر چون دید آنشه حیدر شکوه
پای وی بوید و بر شد سوی کوه
رفت آنشه زاده سوی بارگاه
سوی میدان باز پس گردید شاه
ظالمی زد ناگهان تیری ز کین
شهسوار لامکانرا بر جبین
تیر چون زانجبهۀ غرّا گذشت
خونش از قوسین او ادنی گذشت
رو ببالا کرد کایدادار فرد
تو گواهی کاین خسان با من چه رد
ناگهان تیر سه شعبه از کمین
کرد قصد آن خدیو راستین
خواست جا بر سینۀ آنشاه کرد
جان نجست و رو بقلب الله کرد
کرد شه رنگین محاسن زانخضاب
گفت چونین رفت خواهم نزد باب
گویمش تا کای شه لولاک شأن
خون من خواه از فلان و از فلان
کانکه طرح بیعت شوری فکند
خود همانجا طرح عاشورا فکند
چرخ در یثرب رها کرد از کمان
تیر کاندر نینوا شد بر نشان
کرد بهر تحفۀ دیدار یار
دست حق آنخون ناحق را نثار
چون بخود لرزید از ان خون جسم خاک
دامن گردون گرفت آنخون پاک
تا قیامت چرخار دلخون از اوست
سرخی این طاق مینا گون از اوست
کامدش صوتی ز هندستان بگوش
کایغیاث المستغیثین ای مجیر
دست شیران دستگیرم دستگیر
ای رهائی داده یونس را ز بم
دست من بر گیر که گم شده پیم
دستگیر یوسف اندر چه توئی
رهنمائی کن که خضر ره توئی
شاه دین لبیک گویان بیدرنگ
سوی هندستان شد از میدان جنگ
شیر چون دید آنشه حیدر شکوه
پای وی بوید و بر شد سوی کوه
رفت آنشه زاده سوی بارگاه
سوی میدان باز پس گردید شاه
ظالمی زد ناگهان تیری ز کین
شهسوار لامکانرا بر جبین
تیر چون زانجبهۀ غرّا گذشت
خونش از قوسین او ادنی گذشت
رو ببالا کرد کایدادار فرد
تو گواهی کاین خسان با من چه رد
ناگهان تیر سه شعبه از کمین
کرد قصد آن خدیو راستین
خواست جا بر سینۀ آنشاه کرد
جان نجست و رو بقلب الله کرد
کرد شه رنگین محاسن زانخضاب
گفت چونین رفت خواهم نزد باب
گویمش تا کای شه لولاک شأن
خون من خواه از فلان و از فلان
کانکه طرح بیعت شوری فکند
خود همانجا طرح عاشورا فکند
چرخ در یثرب رها کرد از کمان
تیر کاندر نینوا شد بر نشان
کرد بهر تحفۀ دیدار یار
دست حق آنخون ناحق را نثار
چون بخود لرزید از ان خون جسم خاک
دامن گردون گرفت آنخون پاک
تا قیامت چرخار دلخون از اوست
سرخی این طاق مینا گون از اوست
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۲۵ - مکالمهٔ آن حضرت با ذوالجناح
شد چوست از شهسوار دین رکاب
کرد رو با مرکب صرصر شتاب
کایهمایون مرکب رفرف خرام
رشتۀ مریم ترا طوق لکام
پوشش تو اطلس چرخ برین
پرچمت از شهپر روح الامین
رشته از خط شعاعی آفتاب
بهر افسار تو این زرین طناب
بافته حوران بفردوس برین
بهر پابند تو زلف عنبرین
مرغزارت ساخت این سبز کشت
صیقلت از بال طاوس بهشت
عقد زرین ثریا هیکلت
یافته رضوان ز استبرق جلت
بر شهان ناوان ز تیمارت بلال
نعل دل بر آتش از داغت هلال
برده سر دور وفا هیلاج تو
قاب قوسین بلا معراج تو
میدهد این خاک بوی کوی یار
راه طی شد ذوالجناحا پاپس آر
ذوالجناحا هین برافکن بار خویش
تا رود یاری بسوی یار خویش
پا فروکش که نماند از راه عشق
جز دو کامی تا بنزد شاه عشق
تو ببر جان با سلامت ز بند یار
من نخواهم شد مقیم کوی یار
خاک اینکو بوی جانم میدهد
بوی یار مهربانم میدهد
ذو الجناحا رو بسوی خیمه گاه
گو بزینب کایقرین درد و آه
شد حسینت کشتۀ قوم عنید
مویه سر کن که دگر پی شه امید
هین بیا بنگر بخون غلطیدنش
که دگر زنده نخواهی دیدنش
گفت نالان ذوالجناحش با صهیل
کایجهان داور خداوند جلیل
سخت عار آید مرا زین زندگی
که زهم جنان برم شرمندگی
چون روا باشد پس از چندین خطر
که شوم بر بیوفائی مشتهر
چون نهی بر عرصۀ محشر قدم
چشم دارم ایخدیو محتشم
که نگردی رخش دیگر را سوار
بو که از رخ شویدم این رنگعار
شاهرا شفقت فزود از زاریش
وانفر او ان زخمهای کاریش
بست عهد و پا تهی کرد از رکاب
در جهان افتاد شور و انقلاب
شد ز اوج عرش رب العالمین
سوره توحید نازل بر زمین
گشت لرزان بر زمین پشت سمک
قیرگون شد آفتاب اندر فلک
وحشیان دست از چرا برداشتند
ناله بر چرخ کبود افراشتند
کرد نو بادسیه طوفان عاد
شور فردای قیامت شد بیاد
شد غبار تیره زان باد جهان
از زمین نینوا بر آسمان
چون بگردون آن غبار تیره شد
چشم بینای مسیحا خیره شد
آسمان از گردش خود باز ماند
هر کجا پرنده از پرواز ماند
شد بپا ماتم سرائی در بهشت
کند حوران طرۀ عنبر سرشت
سنگها در کوه و صحرا خون گریست
تا بخیمه بانوانش چون گریست
قدسیان آمد بناله با حنین
کای نگهدارندۀ عرش برین
این نه احزان سلیل مصطفی است
قره العین بتول و مرتضی است
کافرینش قائم از هست و بست
قبض و بسط امر کن دست و بست
کی روا باشد که این سبط نبیل
دست این کافر دلان گردد قتیل
پس ز نور جلوۀ ثانی عشر
پرده باز افکند خلاق بشر
سویشان آمد ندا از لامکان
کای بسر عشق پی نابردگان
گر نبود این اختیار و ابتلاء
تاری از نوری نگردیدی جدا
دیرگاهی نگذرد که ثار من
گیرد این شمشیر آتشبار من
چون ز پشت ذو الجناح آمد فرود
در سجود افتاد و رو برخاک سود
گفت کای فرمان ده امر قضا
این سر تسلیم و ای کوی رضا
با تو آن عهدی که بستم روز ذر
که دهم در راه ناموس تو سر
شکر کامد بر سر آن عهد بلی
این حسین و این زمین کربلا
کاش صد جان دگر بودم به تن
تا به راهت دادمی ای ذو المنن
هر چه در راه تو دادم زان تست
مانده جانی باقی آنهم جان تست
پیش هست تو مرا خود هست نیست
آنکه دست از پا شناسد هست نیست
از گل آدم شنیدم بوی تو
راهها پیموده ام تا کوی تو
چشم دل بر راه یک پروانه ام
که دهد ره بر درون خانه ام
آمدش پاسخ ز فرگاه نخست
کاندر آ که خانه یکسر زان تست
خانه زان تست و ما خود زان تو
جمله سکان افق مهمان تو
اندرین خانه خداوندی تر است
هین درون آ هر چه به پسندی تر است
کافران شمشیر بیداد آختند
بهر خونریزیش مرکب تاختند
شد زجوش و جنبش قوم کفور
دشت سو تا سوی پر شور و نشور
هر که آمد بهر سر ببریدنش
رعشه بر اعضا فتاد از دیدنش
کرد رو با مرکب صرصر شتاب
کایهمایون مرکب رفرف خرام
رشتۀ مریم ترا طوق لکام
پوشش تو اطلس چرخ برین
پرچمت از شهپر روح الامین
رشته از خط شعاعی آفتاب
بهر افسار تو این زرین طناب
بافته حوران بفردوس برین
بهر پابند تو زلف عنبرین
مرغزارت ساخت این سبز کشت
صیقلت از بال طاوس بهشت
عقد زرین ثریا هیکلت
یافته رضوان ز استبرق جلت
بر شهان ناوان ز تیمارت بلال
نعل دل بر آتش از داغت هلال
برده سر دور وفا هیلاج تو
قاب قوسین بلا معراج تو
میدهد این خاک بوی کوی یار
راه طی شد ذوالجناحا پاپس آر
ذوالجناحا هین برافکن بار خویش
تا رود یاری بسوی یار خویش
پا فروکش که نماند از راه عشق
جز دو کامی تا بنزد شاه عشق
تو ببر جان با سلامت ز بند یار
من نخواهم شد مقیم کوی یار
خاک اینکو بوی جانم میدهد
بوی یار مهربانم میدهد
ذو الجناحا رو بسوی خیمه گاه
گو بزینب کایقرین درد و آه
شد حسینت کشتۀ قوم عنید
مویه سر کن که دگر پی شه امید
هین بیا بنگر بخون غلطیدنش
که دگر زنده نخواهی دیدنش
گفت نالان ذوالجناحش با صهیل
کایجهان داور خداوند جلیل
سخت عار آید مرا زین زندگی
که زهم جنان برم شرمندگی
چون روا باشد پس از چندین خطر
که شوم بر بیوفائی مشتهر
چون نهی بر عرصۀ محشر قدم
چشم دارم ایخدیو محتشم
که نگردی رخش دیگر را سوار
بو که از رخ شویدم این رنگعار
شاهرا شفقت فزود از زاریش
وانفر او ان زخمهای کاریش
بست عهد و پا تهی کرد از رکاب
در جهان افتاد شور و انقلاب
شد ز اوج عرش رب العالمین
سوره توحید نازل بر زمین
گشت لرزان بر زمین پشت سمک
قیرگون شد آفتاب اندر فلک
وحشیان دست از چرا برداشتند
ناله بر چرخ کبود افراشتند
کرد نو بادسیه طوفان عاد
شور فردای قیامت شد بیاد
شد غبار تیره زان باد جهان
از زمین نینوا بر آسمان
چون بگردون آن غبار تیره شد
چشم بینای مسیحا خیره شد
آسمان از گردش خود باز ماند
هر کجا پرنده از پرواز ماند
شد بپا ماتم سرائی در بهشت
کند حوران طرۀ عنبر سرشت
سنگها در کوه و صحرا خون گریست
تا بخیمه بانوانش چون گریست
قدسیان آمد بناله با حنین
کای نگهدارندۀ عرش برین
این نه احزان سلیل مصطفی است
قره العین بتول و مرتضی است
کافرینش قائم از هست و بست
قبض و بسط امر کن دست و بست
کی روا باشد که این سبط نبیل
دست این کافر دلان گردد قتیل
پس ز نور جلوۀ ثانی عشر
پرده باز افکند خلاق بشر
سویشان آمد ندا از لامکان
کای بسر عشق پی نابردگان
گر نبود این اختیار و ابتلاء
تاری از نوری نگردیدی جدا
دیرگاهی نگذرد که ثار من
گیرد این شمشیر آتشبار من
چون ز پشت ذو الجناح آمد فرود
در سجود افتاد و رو برخاک سود
گفت کای فرمان ده امر قضا
این سر تسلیم و ای کوی رضا
با تو آن عهدی که بستم روز ذر
که دهم در راه ناموس تو سر
شکر کامد بر سر آن عهد بلی
این حسین و این زمین کربلا
کاش صد جان دگر بودم به تن
تا به راهت دادمی ای ذو المنن
هر چه در راه تو دادم زان تست
مانده جانی باقی آنهم جان تست
پیش هست تو مرا خود هست نیست
آنکه دست از پا شناسد هست نیست
از گل آدم شنیدم بوی تو
راهها پیموده ام تا کوی تو
چشم دل بر راه یک پروانه ام
که دهد ره بر درون خانه ام
آمدش پاسخ ز فرگاه نخست
کاندر آ که خانه یکسر زان تست
خانه زان تست و ما خود زان تو
جمله سکان افق مهمان تو
اندرین خانه خداوندی تر است
هین درون آ هر چه به پسندی تر است
کافران شمشیر بیداد آختند
بهر خونریزیش مرکب تاختند
شد زجوش و جنبش قوم کفور
دشت سو تا سوی پر شور و نشور
هر که آمد بهر سر ببریدنش
رعشه بر اعضا فتاد از دیدنش
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۲۷ - ریختن لشگر بخیمه گاه قبل از شهادت
شد چو بیخود از رحیق عشق شاه
تاخت لشگر زی حریم خیمه گاه
نالۀ مستورگان مستمند
شد روان از خیمه بر چرخ بلند
خصم در غوغا و شه رفته ز هوش
کآمد او را نالۀ خواهر بگوش
کای امیر کاروان کربلا
کوفیان بر غارت ما زد صلا
دیده بگشا سیل لشگر بین بدشت
دستگیری کن که آب از سرگذشت
غنچه های بوستان بوتراب
رفت بر باد و گلستان شد خراب
شه چو بشنید این صدای جانگداز
غیرت الله چشم حق بین کرد باز
بی محابا رو سوی لشگر نهاد
پای رفتارش نماند و سر نهاد
چون نشست از پا خدیو مستطاب
کرد با کافردلان روی عتاب
کایگروه کفر کیش و بد نهاد
گر شما را نیست بیمی از معاد
هین بیاد آرید از احساب خویش
رسم احراز عرب گیرید پیش
خون من گر بر شما آمد مباح
نیست این مشت عقایل را جناح
باز گردید ای گروه عهد سست
هین فرو ریزید خون من نخست
شمر دون با خیل لشگر زانعتاب
کرد روی سوی خدیو مستطاب
شد فضال آسمان نیلی ز گرد
کس نشد واقف که او با شه چه کرد
کاخ گردونرا چو خون از سرگذشت
فاش شد که خنجر از خنجر گذشت
علویان در ذروۀ عرش برین
جمله زد تاج تقرب بر زمین
خر که چار امهات آمد بیاد
لرزه بر اندام هفت آیا فتاد
از فلک بر سر زنان روح الامین
بر زمین آمد بصد شور و حنین
گاه بر چپ میدوید و گه براست
کایگروه این نور چشم مصطفی است
ایستاده بر سر اینک جدّ او
چشم حسرت بر نهال قدّ او
ترسم از آهی جهان بر هم زند
آتش اندر مزرغ آدم زند
ایذبیح عشق ای زاد خلیل
ایفدایت صد هزاران جبرئیل
بیتو فرگاه نبوت شد بیاد
خاک عالم بر سر جبریل باد
بضعۀ زهرا بصد فریاد و آه
پابرهنه تاخت سوی حربگاه
دید جسمی در میان خون نگون
قاتلان آورده بر وی روز خون
غیرت الله نالۀ چون رعد کرد
با تعنت رو بپور سعد کرد
کایعجب در زیر خنجر خفته شاه
تو ستاده میکنی بر وی نگاه
زان سپس با لشگر کین با عتاب
کرد آن بانوی باغیرت خطاب
کاینحسین است ای گروه بیوفا
وارث حیدر سلیل مصطفی
خون او خون خداوند ودود
گر نبود آنخون خداوندی نبود
نیست مانا این سیه بخت امتان
یک مسلمانی در اینکافرستان
چونصدای آشنا بشنید شاه
کرد با حسرت سوی خواهر نگاه
گفت جانا سوی خیمه باز گرد
تیغ میبارد در ایندشت نبرد
سوی خیمه باز گرد ایخواهرم
تا نه بینی زیر خنجر حنجرم
باز گرد این خواهر غمگین من
که نشسته مرگ بر بالین من
باز گرد ایمونس غم پرورم
تا نه بینی بر سنان رفتن سرم
اینمدینه نیست دشت کربلاست
عشق را هنگام طوفان بلاست
رو بخیمه برگ ساز شام کن
برگ ساز ازدحام عام کن
بانوانرا کن بدور خویش جمع
همچو پروانه همی برگرد شمع
یاد آر آنروزهای دلفروز
اشک بر دامن بریز و خوش بسوز
دخت زهرا چون بخیمه بازگشت
در فغان یا بانوان دمساز گشت
آنکه دور چرخ کژرو خواست شد
شاه دین را سر به نیزه راست شد
بانگ تکبیری از آنسر شد بلند
غلغله بر گنبد خضرا فکند
شد بلند از نیزه چون تکبیر او
شد همه کافر دلان تکبیر گو
آری آن کو بود از او گویا مسیح
اوست خود در پرده گویای فصیح
او اگر گوید جهان گویا شود
او اگر پوید جهان پویا شود
داند آنکس بینشی در منظر است
که نوای این سر نی ز اسراست
تاخت لشگر زی حریم خیمه گاه
نالۀ مستورگان مستمند
شد روان از خیمه بر چرخ بلند
خصم در غوغا و شه رفته ز هوش
کآمد او را نالۀ خواهر بگوش
کای امیر کاروان کربلا
کوفیان بر غارت ما زد صلا
دیده بگشا سیل لشگر بین بدشت
دستگیری کن که آب از سرگذشت
غنچه های بوستان بوتراب
رفت بر باد و گلستان شد خراب
شه چو بشنید این صدای جانگداز
غیرت الله چشم حق بین کرد باز
بی محابا رو سوی لشگر نهاد
پای رفتارش نماند و سر نهاد
چون نشست از پا خدیو مستطاب
کرد با کافردلان روی عتاب
کایگروه کفر کیش و بد نهاد
گر شما را نیست بیمی از معاد
هین بیاد آرید از احساب خویش
رسم احراز عرب گیرید پیش
خون من گر بر شما آمد مباح
نیست این مشت عقایل را جناح
باز گردید ای گروه عهد سست
هین فرو ریزید خون من نخست
شمر دون با خیل لشگر زانعتاب
کرد روی سوی خدیو مستطاب
شد فضال آسمان نیلی ز گرد
کس نشد واقف که او با شه چه کرد
کاخ گردونرا چو خون از سرگذشت
فاش شد که خنجر از خنجر گذشت
علویان در ذروۀ عرش برین
جمله زد تاج تقرب بر زمین
خر که چار امهات آمد بیاد
لرزه بر اندام هفت آیا فتاد
از فلک بر سر زنان روح الامین
بر زمین آمد بصد شور و حنین
گاه بر چپ میدوید و گه براست
کایگروه این نور چشم مصطفی است
ایستاده بر سر اینک جدّ او
چشم حسرت بر نهال قدّ او
ترسم از آهی جهان بر هم زند
آتش اندر مزرغ آدم زند
ایذبیح عشق ای زاد خلیل
ایفدایت صد هزاران جبرئیل
بیتو فرگاه نبوت شد بیاد
خاک عالم بر سر جبریل باد
بضعۀ زهرا بصد فریاد و آه
پابرهنه تاخت سوی حربگاه
دید جسمی در میان خون نگون
قاتلان آورده بر وی روز خون
غیرت الله نالۀ چون رعد کرد
با تعنت رو بپور سعد کرد
کایعجب در زیر خنجر خفته شاه
تو ستاده میکنی بر وی نگاه
زان سپس با لشگر کین با عتاب
کرد آن بانوی باغیرت خطاب
کاینحسین است ای گروه بیوفا
وارث حیدر سلیل مصطفی
خون او خون خداوند ودود
گر نبود آنخون خداوندی نبود
نیست مانا این سیه بخت امتان
یک مسلمانی در اینکافرستان
چونصدای آشنا بشنید شاه
کرد با حسرت سوی خواهر نگاه
گفت جانا سوی خیمه باز گرد
تیغ میبارد در ایندشت نبرد
سوی خیمه باز گرد ایخواهرم
تا نه بینی زیر خنجر حنجرم
باز گرد این خواهر غمگین من
که نشسته مرگ بر بالین من
باز گرد ایمونس غم پرورم
تا نه بینی بر سنان رفتن سرم
اینمدینه نیست دشت کربلاست
عشق را هنگام طوفان بلاست
رو بخیمه برگ ساز شام کن
برگ ساز ازدحام عام کن
بانوانرا کن بدور خویش جمع
همچو پروانه همی برگرد شمع
یاد آر آنروزهای دلفروز
اشک بر دامن بریز و خوش بسوز
دخت زهرا چون بخیمه بازگشت
در فغان یا بانوان دمساز گشت
آنکه دور چرخ کژرو خواست شد
شاه دین را سر به نیزه راست شد
بانگ تکبیری از آنسر شد بلند
غلغله بر گنبد خضرا فکند
شد بلند از نیزه چون تکبیر او
شد همه کافر دلان تکبیر گو
آری آن کو بود از او گویا مسیح
اوست خود در پرده گویای فصیح
او اگر گوید جهان گویا شود
او اگر پوید جهان پویا شود
داند آنکس بینشی در منظر است
که نوای این سر نی ز اسراست
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۲۸ - رفتن ذو الجناح بخیمه گاه و قصه حضرت شهربانو
ذوالجناح ان رفرف معراج عشق
بر سر از نور نبوت تاج عشق
چونهمای از تیر شهپر کرده باز
پر فشان آمد سوی شاه حجاز
شه پیاده اسب نالان کرد شاه
مات بر نور رخش چشم سیاه
زد دو زانو در بر شه بر زمین
ارغوانی کرده برک یاسمین
سوی خیمه شد روان از حربگاه
تن پر از پیکان و زین خالی ز شاه
شیهۀ آن توسن عنقا شکوه
کالظلیمه الظلیمه زین گروه
که سلیل بضعۀ پاک رسول
بی گنه کشتند اینقوم جهول
کوفیان بستند ره بروی ز پیش
کشت چل تن زانگروه کفر کیش
شد روان مویه کنان سوی خیام
برگ و زین برگشته بکسسته لجام
بانوان از پرده بیرون تاختند
شور محشر در عراق انداختند
انجمن گشتند گرداگرد او
مویه سرز کردند و برکندند مو
کایفرس چون شد که بی شاه آمدی
با سپاه ناله و آه آمدی
یوسفیکه رفت سوی صیدگاه
مینماید کش فکندستی بچاه
ای شکسته کشتی بحر ندا
چونشد آن بودی که بودت ناخدا
ذوالجناحا فاش بر گو حال چیست
ارغوانی کاکلت از خون کیست
پرچم گلگون و زین واژگون
میدهد باد از شهی غلطان بخون
ایهمایون توسن برگشته زین
راست برگو چونشد آنشاه گزین
رفرفا کو احمد معراج عشق
که ببالیدی بفرقش تاج عشق
دلدلا کو حیدر بدر و احد
آنکه نالیدی ز تیغش قوم لد
بس ملولی ای بشیر پی سیر
گو چه آمد ماه کنعان را بر
شهربانو دختر شه یزدجرد
پیش خواند او را چنان کش شه سپرد
عقد مروارید با مژگان بسفت
دست بر گردن نمودش طوق گفت
ذوالجناحا چون برافکندی بخاک
پیکری که بد نبی را جان پاک
عندلیبا گلبن باغ بهشت
چون سپردی در کف زاغان زشت
هدهدا چون در کف دیوی لعین
دادی انگشت سلیمان با نگین
آسمانا چون فکندی بر زمین
آن درخشان آفتاب از طاق زین
ذوالجناح از شرم سر در پیش کرد
عرض پوزش از خضای خویش کرد
پای واپس بر دو دست آورد پیش
شد سوارش بانوی فرخنده کیش
اهل بیت شاه را بدرود کرد
شد شتابان سوی هامون ره نورد
کوفیان بر صید آهوی حرم
حمله آوردند چون سیل عرم
زد پره بر گرد وی فوج سپاه
قرص مه شد در پس ابری سیاه
آشیان گم کرده آهوی ختن
مات و حیران اندران دام رفتن
که پدید آمد سواری با نقاب
چون بزیر پاره ابری آفتاب
در ربود از چنگ آن گرگان چیر
آن بدام افتاده آهو را چو شیر
ماند زفت آن بانوی عصمت پژوه
در شگفتی زان سوار باشکوه
هر چه راندی باره آنفرخنده کیش
آنسوار از وی بدی صد کام پیش
که امیدش چیره گشتی گاه بیم
تن یکی بر رفتن اما دل دو نیم
سرّ یزدان دید چون تشویش او
تسلیت را راند پاره پیش او
گفت کایرخشنده مهر تابدار
وحشت از اغیار باید نی زیار
این همه نام خدا بر خود مدم
روح قدسم مریما از من هرم
نک منم مصر ملاحت را عزیز
ایزلیخا هین مجوی از من گریز
من سلیمانم مرا عصمت سریر
مهلاً ای بلقیس روی از من مگیر
همین منم یعقوب و تو راحیل من
فهم کن سرّ من از تمثیل من
اندرین وادیکه روی آورده ام
نیست بیخود یوسفی گم کرده ام
ذره را نبود گریز از آفتاب
شهربانو یار من رو بر متاب
هر کجا بوئی عیان بینی رخم
که نظیر آفتاب فرخم
رو فروخوان ثم وجه الله را
تا به نیکوئی شناسی شاه را
هر کجا در ماندۀ او یار اوست
بحر و بر آئینه دیدار اوست
نه ببالا میگریز از من نه زیر
که بود سوی من از هر سو مصیر
آنشنیدستی که پور برخیا
عرش بلقیسی بیاورد از سبا
نزد او گر بود علمی از کتاب
نک منم خود آنکتاب مستطاب
زینحدیث آن بانوی سرّ حیا
در گمان افتاد و گفتا کی کیا
بوی جان آید مرا زین پاسخت
آوخ ار بی پرده میدیدم رخت
نیست در کاشانۀ دل جای غیر
پرده بردار ایشه مکتوم سیر
پرده بردار ایفکار پاک حبیب
می بشوز آئینۀ دل زنک ریب
شاه یزدان برقع از رخ دور کرد
آنقضا را جلوه گاه طور کرد
دید آن بانو چو شه را بی حجیب
در تحیر ماند از ان سرّ عجیب
کایخدا این شه گر آنشاه وفی است
هان بمیدانگه بخون آغشته کیست
شاه گفتا مهلاً ای ماه منیر
کار پاکانرا قیاس از خود مگیر
کشتۀ راه محبت مرده نیست
مردنش جز رستنی زین پرده نیست
نیست وجه الله باقی را هلاک
گر شکست آئینه صورترا چه باک
نی شگفت از وجه خلاق صور
با هزاران صورت آید جلوه گر
پس بامر خازن اسرار غیب
شد بغیب آن بانوی پاکیزه حبیب
بر سر از نور نبوت تاج عشق
چونهمای از تیر شهپر کرده باز
پر فشان آمد سوی شاه حجاز
شه پیاده اسب نالان کرد شاه
مات بر نور رخش چشم سیاه
زد دو زانو در بر شه بر زمین
ارغوانی کرده برک یاسمین
سوی خیمه شد روان از حربگاه
تن پر از پیکان و زین خالی ز شاه
شیهۀ آن توسن عنقا شکوه
کالظلیمه الظلیمه زین گروه
که سلیل بضعۀ پاک رسول
بی گنه کشتند اینقوم جهول
کوفیان بستند ره بروی ز پیش
کشت چل تن زانگروه کفر کیش
شد روان مویه کنان سوی خیام
برگ و زین برگشته بکسسته لجام
بانوان از پرده بیرون تاختند
شور محشر در عراق انداختند
انجمن گشتند گرداگرد او
مویه سرز کردند و برکندند مو
کایفرس چون شد که بی شاه آمدی
با سپاه ناله و آه آمدی
یوسفیکه رفت سوی صیدگاه
مینماید کش فکندستی بچاه
ای شکسته کشتی بحر ندا
چونشد آن بودی که بودت ناخدا
ذوالجناحا فاش بر گو حال چیست
ارغوانی کاکلت از خون کیست
پرچم گلگون و زین واژگون
میدهد باد از شهی غلطان بخون
ایهمایون توسن برگشته زین
راست برگو چونشد آنشاه گزین
رفرفا کو احمد معراج عشق
که ببالیدی بفرقش تاج عشق
دلدلا کو حیدر بدر و احد
آنکه نالیدی ز تیغش قوم لد
بس ملولی ای بشیر پی سیر
گو چه آمد ماه کنعان را بر
شهربانو دختر شه یزدجرد
پیش خواند او را چنان کش شه سپرد
عقد مروارید با مژگان بسفت
دست بر گردن نمودش طوق گفت
ذوالجناحا چون برافکندی بخاک
پیکری که بد نبی را جان پاک
عندلیبا گلبن باغ بهشت
چون سپردی در کف زاغان زشت
هدهدا چون در کف دیوی لعین
دادی انگشت سلیمان با نگین
آسمانا چون فکندی بر زمین
آن درخشان آفتاب از طاق زین
ذوالجناح از شرم سر در پیش کرد
عرض پوزش از خضای خویش کرد
پای واپس بر دو دست آورد پیش
شد سوارش بانوی فرخنده کیش
اهل بیت شاه را بدرود کرد
شد شتابان سوی هامون ره نورد
کوفیان بر صید آهوی حرم
حمله آوردند چون سیل عرم
زد پره بر گرد وی فوج سپاه
قرص مه شد در پس ابری سیاه
آشیان گم کرده آهوی ختن
مات و حیران اندران دام رفتن
که پدید آمد سواری با نقاب
چون بزیر پاره ابری آفتاب
در ربود از چنگ آن گرگان چیر
آن بدام افتاده آهو را چو شیر
ماند زفت آن بانوی عصمت پژوه
در شگفتی زان سوار باشکوه
هر چه راندی باره آنفرخنده کیش
آنسوار از وی بدی صد کام پیش
که امیدش چیره گشتی گاه بیم
تن یکی بر رفتن اما دل دو نیم
سرّ یزدان دید چون تشویش او
تسلیت را راند پاره پیش او
گفت کایرخشنده مهر تابدار
وحشت از اغیار باید نی زیار
این همه نام خدا بر خود مدم
روح قدسم مریما از من هرم
نک منم مصر ملاحت را عزیز
ایزلیخا هین مجوی از من گریز
من سلیمانم مرا عصمت سریر
مهلاً ای بلقیس روی از من مگیر
همین منم یعقوب و تو راحیل من
فهم کن سرّ من از تمثیل من
اندرین وادیکه روی آورده ام
نیست بیخود یوسفی گم کرده ام
ذره را نبود گریز از آفتاب
شهربانو یار من رو بر متاب
هر کجا بوئی عیان بینی رخم
که نظیر آفتاب فرخم
رو فروخوان ثم وجه الله را
تا به نیکوئی شناسی شاه را
هر کجا در ماندۀ او یار اوست
بحر و بر آئینه دیدار اوست
نه ببالا میگریز از من نه زیر
که بود سوی من از هر سو مصیر
آنشنیدستی که پور برخیا
عرش بلقیسی بیاورد از سبا
نزد او گر بود علمی از کتاب
نک منم خود آنکتاب مستطاب
زینحدیث آن بانوی سرّ حیا
در گمان افتاد و گفتا کی کیا
بوی جان آید مرا زین پاسخت
آوخ ار بی پرده میدیدم رخت
نیست در کاشانۀ دل جای غیر
پرده بردار ایشه مکتوم سیر
پرده بردار ایفکار پاک حبیب
می بشوز آئینۀ دل زنک ریب
شاه یزدان برقع از رخ دور کرد
آنقضا را جلوه گاه طور کرد
دید آن بانو چو شه را بی حجیب
در تحیر ماند از ان سرّ عجیب
کایخدا این شه گر آنشاه وفی است
هان بمیدانگه بخون آغشته کیست
شاه گفتا مهلاً ای ماه منیر
کار پاکانرا قیاس از خود مگیر
کشتۀ راه محبت مرده نیست
مردنش جز رستنی زین پرده نیست
نیست وجه الله باقی را هلاک
گر شکست آئینه صورترا چه باک
نی شگفت از وجه خلاق صور
با هزاران صورت آید جلوه گر
پس بامر خازن اسرار غیب
شد بغیب آن بانوی پاکیزه حبیب
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۲۹ - ذکر آمدن لشگر بخیمه گاه
شد چو خورشید امامت در حجاب
سر برآوردند خفاشان ز خواب
سوی خرگاه امامت تاختند
کافران دیر از حرم نشناختند
فاطمه دخت شهنشاه شهید
از درون آسیمه سر بیرون دوید
دید شاه ایستاده شمشیری بدست
بهر منع آن گروه خود پرست
شد بصد حیرت درون خیمه باز
گفت با سجاد کی بدر حجاز
شاه ما که کشته اش پنداشتیم
بهر او آهنگ ماتم داشتیم
سوی ما یک بهر یاری آمده
تندرست از زخم کاری آمده
گر بود این شاه آن جسم طریح
قصۀ زعم یهود است و مسیح
یا نه خود این هر دو شاه ذوالمن است
روح بکروحست اگر با صد تن است
از تو ای بی نقش با چندین صور
هم منزه هم شبه خیره سر
گفت سجادش که ای بانوی راد
هست این افرشتۀ رب العباد
کامده در کسوت شه پیش ما
بهر دفع وحشت و تشویش ما
اینچنین باشد حدیث اهل راز
شرح اسرار حقیقت با مجاز
چونرقیب ناموافق تندخوست
به که در آئینه بینی روی دوست
دیده میباید که باشد شه شناس
تا شناسد شاهرا در هر لباس
شد چو غایب آنشه حیدر شکوه
دست بر یغما گشودند آنگروه
خیمۀ کز تار زلف عنبرین
در چنان رشته طنابش حور عین
ز اطلس عرش معلی شقه اش
سر آن اعراف نهان در حقه اش
قبه اش کو برده از اوج سپهر
خیره از نورش دو چشم ماه و مهر
پوش زرین فلک پیرایه اش
خفته صد خورشید زیر سایه اش
او فکنده در بسیط نینوی
صیت الرحمن علی العرش استوی
شهپر جبریل جاروب درش
جلوه گاه طور سینا منظرش
فرقۀ نمرودیان بی حیا
سوختند آن بارگاه کبریا
شد زدود دودۀ آل خلیل
دیدۀ جبریل خون یا لاچونیل
آتشیکه شد به یثرب شعله ور
دود آن از نینوا بر گرد سر
خانۀ دین شد از آن آتش بیاد
پرده پوشان روی در صحرا نهاد
آن یکی آتش گرفته دامنش
راندگر چاک از جفا پیراهنش
آن یک از هول عدو در خواب غش
واندگر افسرده چونگل از عطش
شد بید از بانوان تاج ور
گوشوار از گوش و معجرها ز سر
زینب آن شمع شبستان حرم
خویشتن میزد بر آتش دمبدم
گفت مردی ایعجب زینحرص زفت
کس ز حرص مال در آتش نرفت
الله او را خود چه در آتش در است
نه سمندر نه خلیل آذر است
ناگهان آن طایر پر سوخته
شد برون زان آتش افروخته
برکشیده تنک بیماری علیل
در کنار آن بانوی آل خلیل
بوی آن قومی که با عشقش خوشند
ماهی آیند و مرغ آتشند
نیست پروانه سزاوار ملام
کاندر آتش پخته گردد عشق خام
سر برآوردند خفاشان ز خواب
سوی خرگاه امامت تاختند
کافران دیر از حرم نشناختند
فاطمه دخت شهنشاه شهید
از درون آسیمه سر بیرون دوید
دید شاه ایستاده شمشیری بدست
بهر منع آن گروه خود پرست
شد بصد حیرت درون خیمه باز
گفت با سجاد کی بدر حجاز
شاه ما که کشته اش پنداشتیم
بهر او آهنگ ماتم داشتیم
سوی ما یک بهر یاری آمده
تندرست از زخم کاری آمده
گر بود این شاه آن جسم طریح
قصۀ زعم یهود است و مسیح
یا نه خود این هر دو شاه ذوالمن است
روح بکروحست اگر با صد تن است
از تو ای بی نقش با چندین صور
هم منزه هم شبه خیره سر
گفت سجادش که ای بانوی راد
هست این افرشتۀ رب العباد
کامده در کسوت شه پیش ما
بهر دفع وحشت و تشویش ما
اینچنین باشد حدیث اهل راز
شرح اسرار حقیقت با مجاز
چونرقیب ناموافق تندخوست
به که در آئینه بینی روی دوست
دیده میباید که باشد شه شناس
تا شناسد شاهرا در هر لباس
شد چو غایب آنشه حیدر شکوه
دست بر یغما گشودند آنگروه
خیمۀ کز تار زلف عنبرین
در چنان رشته طنابش حور عین
ز اطلس عرش معلی شقه اش
سر آن اعراف نهان در حقه اش
قبه اش کو برده از اوج سپهر
خیره از نورش دو چشم ماه و مهر
پوش زرین فلک پیرایه اش
خفته صد خورشید زیر سایه اش
او فکنده در بسیط نینوی
صیت الرحمن علی العرش استوی
شهپر جبریل جاروب درش
جلوه گاه طور سینا منظرش
فرقۀ نمرودیان بی حیا
سوختند آن بارگاه کبریا
شد زدود دودۀ آل خلیل
دیدۀ جبریل خون یا لاچونیل
آتشیکه شد به یثرب شعله ور
دود آن از نینوا بر گرد سر
خانۀ دین شد از آن آتش بیاد
پرده پوشان روی در صحرا نهاد
آن یکی آتش گرفته دامنش
راندگر چاک از جفا پیراهنش
آن یک از هول عدو در خواب غش
واندگر افسرده چونگل از عطش
شد بید از بانوان تاج ور
گوشوار از گوش و معجرها ز سر
زینب آن شمع شبستان حرم
خویشتن میزد بر آتش دمبدم
گفت مردی ایعجب زینحرص زفت
کس ز حرص مال در آتش نرفت
الله او را خود چه در آتش در است
نه سمندر نه خلیل آذر است
ناگهان آن طایر پر سوخته
شد برون زان آتش افروخته
برکشیده تنک بیماری علیل
در کنار آن بانوی آل خلیل
بوی آن قومی که با عشقش خوشند
ماهی آیند و مرغ آتشند
نیست پروانه سزاوار ملام
کاندر آتش پخته گردد عشق خام
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۳۰ - ذکر آوردن فضه شیر را بقتلگاه
شد چو از باد مخالف سرنگون
گشتی آل نبی در بحر خون
گفت سالار سپه فردا بگاه
اسب باید تاختن بر جسم شاه
تا شود سوده تنش در زیر سم
نام یوسف گردد اندر دهر گم
بانوانرا این حدیث ناصواب
زد نمک بر ریش دلهای کباب
ماتمی از تو بر این غم داشتند
ناله بر چرخ اثیر افراشتند
پس برآمد نزد دخت فاطمه
فضه آن بیت الشرفرا خادمه
گفت کای شییر خدا را نور عین
بضعۀ بنت رسول عالمین
چون سفینه بر سفینه برشکست
در جزیره دید شیری چیردست
گفت شیرا مردمی کن از کرم
من عتیق حضرت پیغمبرم
هین مرا کن سوی ساحل رهبری
ای ترا بر تند باران سروری
نام آنشه چون رسید او را بگوش
چست جست و برگرفت او را بدوش
در زمان زانو رطه آوردش برون
شد بسوی مقصد او را رهنمون
نک همانشیر اندرا اینوادی در است
ناصر ذریۀ پیغمبر است
رخصتم ده کارم انضرغام جنک
تا کند بر روبهان اینعرصه تنک
دختر شیر خدا دادش جواز
شد کنیزک سوی شیر شرزه باز
گفت کایشیران برت شیر علم
من سفیر دخت شیر داورم
پیشت آوردم پیامی دلشکاف
ای ز تو ثور فلک دزیده ناف
ز انقلاب دور گردون گشت چیر
روبهان بر قتل شاه شیر گیر
یوسف آل نبی را دردمن
خیل گرگان شست در خون پیرهن
بعد کشتن با تن صد پاره اش
تاختن خواهند بر تن باره اش
جسمی از خون سرخ چون لعل بدخش
سوده خواهد شد بزیر نعل رخش
سینۀ تابنده چون صبح دوم
شامیان خواهند خستن زیر سم
ظل چند ابرهه بیت خلیل
کوفین خواهند زیر پای پیل
سینۀ که بدنبی را بوسه گاه
زیر پای باره خواهد شد تباه
آوخ آن آئینه غیب الغیوب
کش بخواهد کرد کوران پای کوب
ایدریغ آن گنج علم من لدن
که بخواهند کند دد ناقش زین
وقت آن آمد که تای با شتاب
بهر پاس آن خدیو مستطاب
زین سگان سفه خواهی داد ما
کز بنی آدم نشد امداد ما
تا شب کافر دلان آبستن است
چاره جو که وقت چاره جستن است
مادران چار اخشیجان پیر
بهر امروزت همی دادند شیر
که شوی چون شیر این نیلی سپهر
پاسبان طلعت تابنده مهر
چون پیام دخت شه بشنید شیر
شد بگردون از نیستانش زئیر
شاه جویان سوی قربانگاه شد
گشت هر سو تا بنزد شاه شد
دید عریان پیکری بر آفتاب
چون ستاره زخم بیرون از حساب
خاک بر سر کرد چون نی ناله کرد
گرد او را خود شعلۀ جوّاله کرد
گفت یا رب اینحسین تشنه است
کاینچنین مجروح تیر و دشنه است
یا سلیمانی است خفته بر سریر
سایبانش شهپر مرغان تیر
یا بود آن یوسف دور از وطن
خار و خس بر وی تنیده پیرهن
این همی میگفت میگرئید زار
همچو ابر تیره از رعد بهار
چون ز پشت پشتۀ کوه سپید
شاخ آهوی فلک آمد پدید
خیل گرگان تاخت سوی رزمگاه
تا کند آن پیکر عریان تباه
شیر غرّان ناله از دل بر کشید
پیکر صید حرم در بر کشید
بر گرفت آن تن به بر آن شیرغاب
آسمانی شد سپر بر آفتاب
نی سواران شد گریزان یکسره
چونحمیر از غرّش آن قسوره
رخ چو روبه زان غضنفر تافتند
پیش سالار سپه بشتافتند
کامده شیری در این هامون پدید
بهر یاس پیکر شاه شهید
گاو غبرا از نهیبش با قلق
سر نهفته زیر این هفتم طبق
شیر گردون دل ز بیمش باخته
سوی این کهسار نیلی تاخته
گفت این فتنه است فتنه خفته به
سرّ این ک ار نهان ناگفته به
تار وقادیست در زیر رماد
گر بکاری شعله ور گردد زیاد
آل حیدر کی بود محتاج شیر
عبرت از کار خدائی باز گیر
حق که مستغنی است از عون و مدد
دارد از افرشته حبد بی عدد
کاینهمه اسباب و آلات ویند
مظهر سرّ کمالات ویند
اینحجابات ار نباشد در میان
دیده را از آفتاب آید زبان
شیر را نیرو ز شیر عرشی است
که امیر شیرهای فرشی است
کانکه دست خویش خواندستش خدا
بر نیاید بی وی از دستی صدا
ما همه شیران ولی شیر علم
حمله مان از یاد باشد دم بدم
حمله ها پیدا و ناپیداست باد
جان فدای آنکه ناپیداست باد
گشتی آل نبی در بحر خون
گفت سالار سپه فردا بگاه
اسب باید تاختن بر جسم شاه
تا شود سوده تنش در زیر سم
نام یوسف گردد اندر دهر گم
بانوانرا این حدیث ناصواب
زد نمک بر ریش دلهای کباب
ماتمی از تو بر این غم داشتند
ناله بر چرخ اثیر افراشتند
پس برآمد نزد دخت فاطمه
فضه آن بیت الشرفرا خادمه
گفت کای شییر خدا را نور عین
بضعۀ بنت رسول عالمین
چون سفینه بر سفینه برشکست
در جزیره دید شیری چیردست
گفت شیرا مردمی کن از کرم
من عتیق حضرت پیغمبرم
هین مرا کن سوی ساحل رهبری
ای ترا بر تند باران سروری
نام آنشه چون رسید او را بگوش
چست جست و برگرفت او را بدوش
در زمان زانو رطه آوردش برون
شد بسوی مقصد او را رهنمون
نک همانشیر اندرا اینوادی در است
ناصر ذریۀ پیغمبر است
رخصتم ده کارم انضرغام جنک
تا کند بر روبهان اینعرصه تنک
دختر شیر خدا دادش جواز
شد کنیزک سوی شیر شرزه باز
گفت کایشیران برت شیر علم
من سفیر دخت شیر داورم
پیشت آوردم پیامی دلشکاف
ای ز تو ثور فلک دزیده ناف
ز انقلاب دور گردون گشت چیر
روبهان بر قتل شاه شیر گیر
یوسف آل نبی را دردمن
خیل گرگان شست در خون پیرهن
بعد کشتن با تن صد پاره اش
تاختن خواهند بر تن باره اش
جسمی از خون سرخ چون لعل بدخش
سوده خواهد شد بزیر نعل رخش
سینۀ تابنده چون صبح دوم
شامیان خواهند خستن زیر سم
ظل چند ابرهه بیت خلیل
کوفین خواهند زیر پای پیل
سینۀ که بدنبی را بوسه گاه
زیر پای باره خواهد شد تباه
آوخ آن آئینه غیب الغیوب
کش بخواهد کرد کوران پای کوب
ایدریغ آن گنج علم من لدن
که بخواهند کند دد ناقش زین
وقت آن آمد که تای با شتاب
بهر پاس آن خدیو مستطاب
زین سگان سفه خواهی داد ما
کز بنی آدم نشد امداد ما
تا شب کافر دلان آبستن است
چاره جو که وقت چاره جستن است
مادران چار اخشیجان پیر
بهر امروزت همی دادند شیر
که شوی چون شیر این نیلی سپهر
پاسبان طلعت تابنده مهر
چون پیام دخت شه بشنید شیر
شد بگردون از نیستانش زئیر
شاه جویان سوی قربانگاه شد
گشت هر سو تا بنزد شاه شد
دید عریان پیکری بر آفتاب
چون ستاره زخم بیرون از حساب
خاک بر سر کرد چون نی ناله کرد
گرد او را خود شعلۀ جوّاله کرد
گفت یا رب اینحسین تشنه است
کاینچنین مجروح تیر و دشنه است
یا سلیمانی است خفته بر سریر
سایبانش شهپر مرغان تیر
یا بود آن یوسف دور از وطن
خار و خس بر وی تنیده پیرهن
این همی میگفت میگرئید زار
همچو ابر تیره از رعد بهار
چون ز پشت پشتۀ کوه سپید
شاخ آهوی فلک آمد پدید
خیل گرگان تاخت سوی رزمگاه
تا کند آن پیکر عریان تباه
شیر غرّان ناله از دل بر کشید
پیکر صید حرم در بر کشید
بر گرفت آن تن به بر آن شیرغاب
آسمانی شد سپر بر آفتاب
نی سواران شد گریزان یکسره
چونحمیر از غرّش آن قسوره
رخ چو روبه زان غضنفر تافتند
پیش سالار سپه بشتافتند
کامده شیری در این هامون پدید
بهر یاس پیکر شاه شهید
گاو غبرا از نهیبش با قلق
سر نهفته زیر این هفتم طبق
شیر گردون دل ز بیمش باخته
سوی این کهسار نیلی تاخته
گفت این فتنه است فتنه خفته به
سرّ این ک ار نهان ناگفته به
تار وقادیست در زیر رماد
گر بکاری شعله ور گردد زیاد
آل حیدر کی بود محتاج شیر
عبرت از کار خدائی باز گیر
حق که مستغنی است از عون و مدد
دارد از افرشته حبد بی عدد
کاینهمه اسباب و آلات ویند
مظهر سرّ کمالات ویند
اینحجابات ار نباشد در میان
دیده را از آفتاب آید زبان
شیر را نیرو ز شیر عرشی است
که امیر شیرهای فرشی است
کانکه دست خویش خواندستش خدا
بر نیاید بی وی از دستی صدا
ما همه شیران ولی شیر علم
حمله مان از یاد باشد دم بدم
حمله ها پیدا و ناپیداست باد
جان فدای آنکه ناپیداست باد
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۳۱ - ذکر اسیری اهلبیت عصمت و طهارت
بوستان لاله رویان حجیز
شد ز تاراج خزان چون برک ریز
کوفیان بستند بار قافله
بانوانرا شد بگردون غلغله
شد سوار اشتران بی جهاز
پرده پوشان حریم عزّ و ناز
برقع ان ماهرویان حجیز
اشگخون آلود و زلف مشگبیز
بهر بزم زادۀ هند زئیم
عقدها بستند از درّ یتیم
شد برهواره روان از باغ دین
بارهای ارغوان و یاسمین
خواجۀ سجاد رخ چون ماه نو
بند بر پا بر هیون تندرو
حلقۀ زنجیر طوق گردنش
گشته چون موئی ز بیماری تنش
جاهلان غرق تحیر کای عجیب
خاصه گان منظور عامه بی حجیب
بی حجابی بود خود عین حجاب
ظلمت شب را ز روی آفتاب
آنکه خود مخفی است از فرط ظهور
گونه مستغنی است او را از ستور
پس کشیدند آن قطار درد و غم
سوی قربانگه ز میقات حرم
دید آن گل چهرگان غم زده
گلشنی در سکوت ماتم کده
گلبنان در وی ولی خشگیده برک
چشم نرگس سرگران از خواب مرگ
لاله ها از داغ حسرت سرنگون
زلف سنبل در خضاب اما زخون
غنچه ها بشگفته در وی رنک رنک
از نشان زخم دلدوز خدنک
سرنگون از تیشۀ بیداد و کین
هر طرف بالیده سروی نازنین
کرده نیلوفر به بر نیلی لباس
یاسمین از سوگواری غرق یاس
بلبلانش وحش و طیر بحر و بر
جمله با شور حسینی نوحه گر
بسکه خونخوار است خاک منظرش
بوی خون آید ز گلهای ترش
عندلیبان گلستان خلیل
آمدند از آتش دل در عویل
آب چشم و آتش آه ضمیر
بر نهاد این رو ببالا این بزیر
زینب آن سرو گلستان بتول
گفت نالان با دل تنگ و ملول
دارم اندر بر دلی از درد پر
ساربان آهسته تر میران شتر
ساربانا بار ناقه باز هل
تا بجانان عرضه دارم حال دل
ساربانا هل ز محمل پرده ام
کاندرین وادی دلی گم کرده ام
ساربانا هین فرو خوابان الب
تا نشه نالم ز شمر سنگدل
ساربانا باز کش لختی عنان
شکوه ها با شاه دارم از سنان
باش تا لیلی کند خاکی بسر
ساربانا و سر نعش پسر
باش تا نالد سکینه با نفیر
بر پدر از سیلی شمر شریر
باز هل تا سیر گردد نوعروس
در کنار قاسم از دیدار و بوس
مه جبینان چون گسسته عقد در
خود برافکندند از پشت شتر
حلقه ها از بهر ماتم ساختند
شور محشر در جهان انداختند
گشت نالان بر سر هر نوگلی
از جگر هجران کشیده بلبلی
زینب آمد بر سر بالین شاه
خاصت محشر از قران مهر و ماه
تا نظر برد اندران پیکر بجهد
آن همایون بانوی خورشید مهد
دید پیدا زخمهای بی عدید
زخم خورده در میانه ناپدید
هر چه جستی موبمو از وی نشان
بود جای تیر و شمشیر و سنان
گفت کای جان نهان در پرده ام
این توئی با من نشان گم کرده ام
غرقه تن در خون نایت بینمی
این توئی یا من بخوابت بینمی
این توئی چون لاله گلگونت سلب
آب در دریا و ماهی تشنه لب
یا خطا رفت از نشان کوی تو
آنکه کردم رهنمونی سوی تو
این توئی ای نور چشم مصطفی
که سرت ببریده بینم از قفا
یا که شمعی رفته از بالین من
برده سوی چشم عالم بین من
سر زنان میگفت و مینالید زار
همچو ره گم کرده آهوی شکار
کز گلوی شاه باز آمد ندا
کاندرآ ای سرو باغ مرتضی
اندرآ کانجا که شه بود آمدی
خوش بمنزلگاه مقصود آمدی
اندرآ ای خواهر محزون من
گیسوان آلوده کن از خون من
چون روی بر مرقد پاک رسول
گوشها قربانیت بادا قبول
از حسینت ارمغان آورده ام
ارغوان از گلستان آورده ام
چون بگوش زینب آمد آن صدا
گفت کای جانها ترا از جان فدا
سر برآر از خواب و این غوغا نگر
محشری در کربلا برپا نگر
سر برآر از خواب ای ایوب صبر
دختران خویش بین گریان چو ابر
سر برآر از خواب بنگر سرنگون
خرگهی کان بدتر از جای سکون
سر برآر و بنگر ای میر حجاز
بانوان و اشتران بی جهاز
سر برآر از خواب لختی سیر بین
گردن بیمار در زنجیر بین
سر برآر از خواب و بنگر معجرم
چون به یغما برده دونان از سرم
سر برآر ای قافله سالار من
بست عشقت سوی کوفه یار من
من برم این همرهان تا نزد باب
گر تو از رفتن ملولی خوش بخواب
خوش بخواب ای خستۀ تیر جفا
من ترا خواهم بسر بردن وفا
چون توئی سهل است این آزارها
زینب و زین پس سر بازارها
پس بزاری بضعۀ پاک بتول
کرد رو سوی مدینه کای رسول
بادت از یزدان بی همتا درود
این حسین تست تن در خون فرود
این حسینت از عطش خشگیده لب
بر تن از ریک بیابانش سلب
این حسین تست کز تیغ جفا
کوفیانش سر بریده از قفا
سر برآر از خاک و بنگر ای نذیر
دخترانت در کف دونان اسیر
سر برآر ای تاجدار سدر و مهد
بین چه کرد این امتان سست عهد
چشم از اجر رسالت دوختند
خیمۀ اهل مودت سوختند
زینب غم پروریرا کس ز ذوق
بازوی زهرا بگردن بود طوق
روزگار از گردش خود سیر شد
طوق بازو حلقۀ زنجیر شد
آن چنان نالید آن نسل کبار
که بحالش دشمنان گرئید زار
سر نبرده بانیا شرح گله
خاست بانگ الرحیل از قافله
کرد آن با وی ستر و عز و جاه
خیره با حسرت بروی شه نگاه
گفت کای مهر جهان افروز من
شکوه بر لب ماند شب شد روز من
کوفیان بستند بار محملم
رفتم اما ماند پیش تو دلم
صبح امید از فراقت شام شد
کام وصل دوست و دشمن کام شد
داغ حسرت بر دل آشفته ماند
دردهای گفتنی ناگفته ماند
هین تو باش و وصل یاب و مادرت
من بیابان کرد سودای سرت
راه شام و آه دود آسای من
تا چه آرد بر سر این سودای من
گر خسان بارند بر سر آتشم
چون بسر سودای تو دارم خوشم
کو همه ویرانه باشد منزلم
هر کجا تو با منی من خوشدلم
کوفیان بستند بار کاروان
نینوائی ماند و شاه و ساربان
شد ز تاراج خزان چون برک ریز
کوفیان بستند بار قافله
بانوانرا شد بگردون غلغله
شد سوار اشتران بی جهاز
پرده پوشان حریم عزّ و ناز
برقع ان ماهرویان حجیز
اشگخون آلود و زلف مشگبیز
بهر بزم زادۀ هند زئیم
عقدها بستند از درّ یتیم
شد برهواره روان از باغ دین
بارهای ارغوان و یاسمین
خواجۀ سجاد رخ چون ماه نو
بند بر پا بر هیون تندرو
حلقۀ زنجیر طوق گردنش
گشته چون موئی ز بیماری تنش
جاهلان غرق تحیر کای عجیب
خاصه گان منظور عامه بی حجیب
بی حجابی بود خود عین حجاب
ظلمت شب را ز روی آفتاب
آنکه خود مخفی است از فرط ظهور
گونه مستغنی است او را از ستور
پس کشیدند آن قطار درد و غم
سوی قربانگه ز میقات حرم
دید آن گل چهرگان غم زده
گلشنی در سکوت ماتم کده
گلبنان در وی ولی خشگیده برک
چشم نرگس سرگران از خواب مرگ
لاله ها از داغ حسرت سرنگون
زلف سنبل در خضاب اما زخون
غنچه ها بشگفته در وی رنک رنک
از نشان زخم دلدوز خدنک
سرنگون از تیشۀ بیداد و کین
هر طرف بالیده سروی نازنین
کرده نیلوفر به بر نیلی لباس
یاسمین از سوگواری غرق یاس
بلبلانش وحش و طیر بحر و بر
جمله با شور حسینی نوحه گر
بسکه خونخوار است خاک منظرش
بوی خون آید ز گلهای ترش
عندلیبان گلستان خلیل
آمدند از آتش دل در عویل
آب چشم و آتش آه ضمیر
بر نهاد این رو ببالا این بزیر
زینب آن سرو گلستان بتول
گفت نالان با دل تنگ و ملول
دارم اندر بر دلی از درد پر
ساربان آهسته تر میران شتر
ساربانا بار ناقه باز هل
تا بجانان عرضه دارم حال دل
ساربانا هل ز محمل پرده ام
کاندرین وادی دلی گم کرده ام
ساربانا هین فرو خوابان الب
تا نشه نالم ز شمر سنگدل
ساربانا باز کش لختی عنان
شکوه ها با شاه دارم از سنان
باش تا لیلی کند خاکی بسر
ساربانا و سر نعش پسر
باش تا نالد سکینه با نفیر
بر پدر از سیلی شمر شریر
باز هل تا سیر گردد نوعروس
در کنار قاسم از دیدار و بوس
مه جبینان چون گسسته عقد در
خود برافکندند از پشت شتر
حلقه ها از بهر ماتم ساختند
شور محشر در جهان انداختند
گشت نالان بر سر هر نوگلی
از جگر هجران کشیده بلبلی
زینب آمد بر سر بالین شاه
خاصت محشر از قران مهر و ماه
تا نظر برد اندران پیکر بجهد
آن همایون بانوی خورشید مهد
دید پیدا زخمهای بی عدید
زخم خورده در میانه ناپدید
هر چه جستی موبمو از وی نشان
بود جای تیر و شمشیر و سنان
گفت کای جان نهان در پرده ام
این توئی با من نشان گم کرده ام
غرقه تن در خون نایت بینمی
این توئی یا من بخوابت بینمی
این توئی چون لاله گلگونت سلب
آب در دریا و ماهی تشنه لب
یا خطا رفت از نشان کوی تو
آنکه کردم رهنمونی سوی تو
این توئی ای نور چشم مصطفی
که سرت ببریده بینم از قفا
یا که شمعی رفته از بالین من
برده سوی چشم عالم بین من
سر زنان میگفت و مینالید زار
همچو ره گم کرده آهوی شکار
کز گلوی شاه باز آمد ندا
کاندرآ ای سرو باغ مرتضی
اندرآ کانجا که شه بود آمدی
خوش بمنزلگاه مقصود آمدی
اندرآ ای خواهر محزون من
گیسوان آلوده کن از خون من
چون روی بر مرقد پاک رسول
گوشها قربانیت بادا قبول
از حسینت ارمغان آورده ام
ارغوان از گلستان آورده ام
چون بگوش زینب آمد آن صدا
گفت کای جانها ترا از جان فدا
سر برآر از خواب و این غوغا نگر
محشری در کربلا برپا نگر
سر برآر از خواب ای ایوب صبر
دختران خویش بین گریان چو ابر
سر برآر از خواب بنگر سرنگون
خرگهی کان بدتر از جای سکون
سر برآر و بنگر ای میر حجاز
بانوان و اشتران بی جهاز
سر برآر از خواب لختی سیر بین
گردن بیمار در زنجیر بین
سر برآر از خواب و بنگر معجرم
چون به یغما برده دونان از سرم
سر برآر ای قافله سالار من
بست عشقت سوی کوفه یار من
من برم این همرهان تا نزد باب
گر تو از رفتن ملولی خوش بخواب
خوش بخواب ای خستۀ تیر جفا
من ترا خواهم بسر بردن وفا
چون توئی سهل است این آزارها
زینب و زین پس سر بازارها
پس بزاری بضعۀ پاک بتول
کرد رو سوی مدینه کای رسول
بادت از یزدان بی همتا درود
این حسین تست تن در خون فرود
این حسینت از عطش خشگیده لب
بر تن از ریک بیابانش سلب
این حسین تست کز تیغ جفا
کوفیانش سر بریده از قفا
سر برآر از خاک و بنگر ای نذیر
دخترانت در کف دونان اسیر
سر برآر ای تاجدار سدر و مهد
بین چه کرد این امتان سست عهد
چشم از اجر رسالت دوختند
خیمۀ اهل مودت سوختند
زینب غم پروریرا کس ز ذوق
بازوی زهرا بگردن بود طوق
روزگار از گردش خود سیر شد
طوق بازو حلقۀ زنجیر شد
آن چنان نالید آن نسل کبار
که بحالش دشمنان گرئید زار
سر نبرده بانیا شرح گله
خاست بانگ الرحیل از قافله
کرد آن با وی ستر و عز و جاه
خیره با حسرت بروی شه نگاه
گفت کای مهر جهان افروز من
شکوه بر لب ماند شب شد روز من
کوفیان بستند بار محملم
رفتم اما ماند پیش تو دلم
صبح امید از فراقت شام شد
کام وصل دوست و دشمن کام شد
داغ حسرت بر دل آشفته ماند
دردهای گفتنی ناگفته ماند
هین تو باش و وصل یاب و مادرت
من بیابان کرد سودای سرت
راه شام و آه دود آسای من
تا چه آرد بر سر این سودای من
گر خسان بارند بر سر آتشم
چون بسر سودای تو دارم خوشم
کو همه ویرانه باشد منزلم
هر کجا تو با منی من خوشدلم
کوفیان بستند بار کاروان
نینوائی ماند و شاه و ساربان
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۳۳ - حکایت آمدن غراب بر سر بام فاطمهٔ صغری دختر آن جناب
از پس قتل خدیو مستطاب
آمد از گردون یکی مشگین غراب
پر فرو برد اندران خون رطیب
شد به یثرب باز نالان با نعیب
بر نشست آن مرغ رنگین پر و بال
بر لب بام خدیو ذوالجلال
دخت شه از خوابگه بیرون دوید
دید مرغی لیک بس ناخوش نوید
شد جهان در چشم او بال غراب
ریخت پروین از مژه بر آفتاب
کایدریغا شد دگرگون فال من
خون نماید قرعۀ اقبال من
الله اینمرغ از کدامین گلشن ست
که سفیرش آتش صد خرمن است
بس صدای غم فزائی میدهد
بوی مرگ آشنائی میدهد
طایرا آتش زدی بر جان من
یاد آوردی ز هندستان من
طایرا از شاخ طوبی آمدی
یا ز منزلگاه عنقا آمدی
مینماید که برید دوستی
هدهد فرخ پیام اوستی
لیک این رنگین بخون بال و پرت
میدهد بوی پیام دیگرت
فاش گو ای طایر شکسته بال
اینچه خون و شاه ما را چیست حال
بی قضائی نیست این خون رطیب
یا غراب البین ما حال الحبیب
گر ببر دا ری پیام وصل یار
مرغ خوش پیغام را با خون چکار
ای نگارین بال مشگین فام تو
بوی خون می آید از پیغام تو
فاش گو ای طایر سدره مقام
از کجائی وز که آوردی پیام
گفت پیغام فراق آورده ام
وین نواها از عراق آورده ام
شمع مشکوه نبوت کشته شد
درّ غلطانش بخون آغشته شد
کوفیان از گلشن آل مضر
خوشه ها بستند از گلهای تر
نطق گفتن نیست زین روشن ترم
بانو گوید شرح آن خون پرم
زین خبر دخت شهنشاه شهید
واصباحا گفت و شد لرزان چو بید
شهر یثرب را چو نی بر ناله کرد
باغ نسرین بوستان لاله کرد
چهره خست و معجر از سر برگرفت
ارغوان در برک نیلوفر گرفت
سر زنان موی پریشان باز کرد
حلقه ها از بهر ماتم ساز کرد
دختران دودۀ آل مناف
سر بر آوردند از سرّ عفاف
موکنان بر گرد او گشتند جمع
دخت زهرا در میان سوزان چو شمع
عامه گفتندش که این سحر جلی
افک معهودیست در آل علی
وه چه خوش گفتند دانایان پیش
هر که در آئینه بیند نقش خویش
نالۀ مرغی که وردش حق حق است
نزد لقلق مایۀ طعن و دق است
آمد از گردون یکی مشگین غراب
پر فرو برد اندران خون رطیب
شد به یثرب باز نالان با نعیب
بر نشست آن مرغ رنگین پر و بال
بر لب بام خدیو ذوالجلال
دخت شه از خوابگه بیرون دوید
دید مرغی لیک بس ناخوش نوید
شد جهان در چشم او بال غراب
ریخت پروین از مژه بر آفتاب
کایدریغا شد دگرگون فال من
خون نماید قرعۀ اقبال من
الله اینمرغ از کدامین گلشن ست
که سفیرش آتش صد خرمن است
بس صدای غم فزائی میدهد
بوی مرگ آشنائی میدهد
طایرا آتش زدی بر جان من
یاد آوردی ز هندستان من
طایرا از شاخ طوبی آمدی
یا ز منزلگاه عنقا آمدی
مینماید که برید دوستی
هدهد فرخ پیام اوستی
لیک این رنگین بخون بال و پرت
میدهد بوی پیام دیگرت
فاش گو ای طایر شکسته بال
اینچه خون و شاه ما را چیست حال
بی قضائی نیست این خون رطیب
یا غراب البین ما حال الحبیب
گر ببر دا ری پیام وصل یار
مرغ خوش پیغام را با خون چکار
ای نگارین بال مشگین فام تو
بوی خون می آید از پیغام تو
فاش گو ای طایر سدره مقام
از کجائی وز که آوردی پیام
گفت پیغام فراق آورده ام
وین نواها از عراق آورده ام
شمع مشکوه نبوت کشته شد
درّ غلطانش بخون آغشته شد
کوفیان از گلشن آل مضر
خوشه ها بستند از گلهای تر
نطق گفتن نیست زین روشن ترم
بانو گوید شرح آن خون پرم
زین خبر دخت شهنشاه شهید
واصباحا گفت و شد لرزان چو بید
شهر یثرب را چو نی بر ناله کرد
باغ نسرین بوستان لاله کرد
چهره خست و معجر از سر برگرفت
ارغوان در برک نیلوفر گرفت
سر زنان موی پریشان باز کرد
حلقه ها از بهر ماتم ساز کرد
دختران دودۀ آل مناف
سر بر آوردند از سرّ عفاف
موکنان بر گرد او گشتند جمع
دخت زهرا در میان سوزان چو شمع
عامه گفتندش که این سحر جلی
افک معهودیست در آل علی
وه چه خوش گفتند دانایان پیش
هر که در آئینه بیند نقش خویش
نالۀ مرغی که وردش حق حق است
نزد لقلق مایۀ طعن و دق است
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۳۴ - رفتن اهلبیت رسالت بجانب کوفه
چون سحرگه قرص شید آمد برون
سر برهنه زین حجاب نیلگون
از جفای کوفیان کفر کیش
رو بکوفه هشت آن جمع پریش
ز ازدحام آن گروه بی تمیز
شد عیان در کوفه شور رستخیز
دختران و بانوان ماهوش
بر شترها چون اسیران حبش
بر فراز هودج آن مه پاره ها
همچو بر مهد سپهر استاره ها
پوشش او زنک آن جمع پریش
دود آه آتش دلهای ریش
بر سنان سرها رده اندر رده
با رخی تابان چو ماه چارده
خواجۀ سجاد چون شیر نزار
گردن از زنجیر سگساران فکار
مولوی باور ندارد این مقال
که بود مغلول دست ذوالجلال
سلسله جنبان امر کاف و نون
چون شود در بند زنجیری زبون
نی که چشمی کز رمد معلول نیست
نزد او دست خدا مغلول نیست
آنکه دستی نیست روی دست او
کی بود این رشته ها پابست او
چونرضای دوست زنجیر است و دام
بایدش بردن بگردن تا بشام
چونکه جان خسته خوشدارد حبیب
فرض باشد جان سپردن بی طبیب
ور بدیرت میکشد او از حبیزز
رفت باید بر هیون بی جهیز
خامه کوته کن که شد قصه دراز
بازگو از پرده پوشان حجاز
کوفیان کور دل گرم نظر
در تلاوت شاهرا بر نیزه سر
جان فدای پای آن بیدار کهف
سر ز تن دور و بلب آیات صحف
ناطقی که خود کلام الله بود
طرفه نبود از وی این صیت و سرود
کز خودی بگذشته در راه خدا
زانطرف آورده این صیت و صدا
خواست حارث بردن آن سر با غلول
پس به نطق آمد سر سبط رسول
گفت مهلاً مهلاً ای پور و کید
نیست عنقا در خور انیدام کید
هل که تا با سر نرم سر عهد دوست
کاین سر پر شور سرگردان اوست
نیست در نزد خدای ذوالمنم
بر ز گشتن سر به نیزه بردنم
باش تا پیماید اینقوم شریر
با غل آتش ره بئس المصیر
اندرین صحرا سر پر شور من
بهر کاری داده سر منظور من
چونکه مقصود اوست ای پور و کید
صد چنین صحرا بسر باید دوید
هل فرو ریزند از بام و درم
کوفیان سنگ ملامت بر سرم
ستر کبرا دختر شیر خدا
چون شنید از نیزه آنشه را صدا
باخت از دل طاقت آنرشک قمر
موکنان بر چوب محمل کوفت سر
شد روان چون ژاله بر برک گلشن
خون ناب از خوشه های سنبلش
یا نه گفتی شد روان شمع افق
از شفق در زیر گلناری تتق
درج امل از عقد گوهر باز کرد
درد دل با شاه عشق آغاز کرد
کایسرت سرمایۀ سودای من
آتش عشق تو سر تا پای من
هجر و وصلت آتش سوزان بجد
من در آتش در میان ایندو ضد
نه توانم دیدنت بر نیزه سر
نه شکیبی کز تو برگیرم نظر
تا شد از سر سایه ات ای داورم
بخت گردون خاک عالم بر سرم
سوخت دور از تو فلک کاشانه ام
میکشد اکنون سوی ویرانه ام
میکشد شور سرت ایشاه عشق
گه سوی کوفه گهم سوی دمشق
نه برخ برقع نه بر سر معجرم
شوی این سر تا چه آرد بر سرم
تو قتیل و زنده من خاکم بسر
الحذر زیندور داران الحذر
کوفیان کردند با افسوس و ویل
خون روان از دیده بر دامن چو سیل
جمله گفتند این دریغ و ای فسوس
کی سزای نیزه بودند این رؤس
یا کجا بود این اسیریرا جری
بانوان خاندان حیدری
گفت سجاد آن امام راستین
الله الله ای گروه قاسطین
نه به خون ما سپاه انگیختن
نه زدیده اشک ماتم ریختن
خود کشید و خود همی گرئید زار
عارتان باد ای گروه بدشعار
دخت زهرا اختر برج شرف
عندلیب بوستان لو کشف
منطقش گویا ز نطق بوتراب
در فصاحت زادۀ ام الکتاب
چون پدر لب بر تکلم برگشود
گفت مهلاً ای بقایای ثمود
جای حیرانی است اینویل و عویل
دستها ناشسته از خون قتیل
در غم آن شمعهای دلفروز
اشگها جاریست بر دامن هنوز
خوش بنقص عهد بشتافتید
رشتۀ خود باژگونه تافتید
زاد بس زشتی فرستادید پیش
بهر فردا ای گروه کفر کیش
آری آری این خروش و این نحیب
بر چنین کار خطا نبود عجیب
آنکه باشد ثار حق بر گردنش
گریه ها بسیار باید کردنش
مجرمیکه شافعش از وی بربست
تا بحشرش خون همی باید گریست
هیچ میدانید ای قوم عتیل
که چه کردستید با ختم رسل
داغ آن گلها که گردیدش بخاک
چه جگرها کز پیمبر کرد چاک
چشم شرم از روی او بردوختید
سر ناموس نبوت سوختید
مر فرو هشتید در صحرا و کوه
پرده پوشان کریمات الوجوه
آری ای کافردلان زاری کنید
خاک بر سر زین تبه کاری کنید
که خطای دست خون آلودتان
کرد بر خسران مبدل سودتان
زود باشد کایگروه تیره بخت
بارخواری آرد این ناخوش درخت
گر شگفت آمد که چرخ نیلگون
چون نبارد بر زمین از دیده خون
باش کاید روز عدل راستین
دست قهر ذوالجلال از آستین
خون خود را خویش خونخواهی کند
انتظار غیرت اللهی کند
دادخواهی اندکی گر دیر شد
مهلتی بایست تا خون شیر شد
گرد و روزی رفت دور روزگار
بر مراد خصم چیز نابکار
ظل زائل را نشاید اتکال
که بمرصاد است قهر ذو الجلال
آنکه دانش ایمن است از هلک و موت
کی ز خونخواهیش باشد بیم فوت
دید سجادش چو دیک دن بجوش
گفت با وی مهلاً ایعمه خموش
حمد که هستی تو ای پاکیزه جیب
بی معلم عالمۀ اسرار غیب
هست باقی راز ماضی اعتبار
که نماند کس بگیتی پایدار
مرغ روحی کو برون رفت از قفس
گریه و زاریش نارد باز و پس
سر برهنه زین حجاب نیلگون
از جفای کوفیان کفر کیش
رو بکوفه هشت آن جمع پریش
ز ازدحام آن گروه بی تمیز
شد عیان در کوفه شور رستخیز
دختران و بانوان ماهوش
بر شترها چون اسیران حبش
بر فراز هودج آن مه پاره ها
همچو بر مهد سپهر استاره ها
پوشش او زنک آن جمع پریش
دود آه آتش دلهای ریش
بر سنان سرها رده اندر رده
با رخی تابان چو ماه چارده
خواجۀ سجاد چون شیر نزار
گردن از زنجیر سگساران فکار
مولوی باور ندارد این مقال
که بود مغلول دست ذوالجلال
سلسله جنبان امر کاف و نون
چون شود در بند زنجیری زبون
نی که چشمی کز رمد معلول نیست
نزد او دست خدا مغلول نیست
آنکه دستی نیست روی دست او
کی بود این رشته ها پابست او
چونرضای دوست زنجیر است و دام
بایدش بردن بگردن تا بشام
چونکه جان خسته خوشدارد حبیب
فرض باشد جان سپردن بی طبیب
ور بدیرت میکشد او از حبیزز
رفت باید بر هیون بی جهیز
خامه کوته کن که شد قصه دراز
بازگو از پرده پوشان حجاز
کوفیان کور دل گرم نظر
در تلاوت شاهرا بر نیزه سر
جان فدای پای آن بیدار کهف
سر ز تن دور و بلب آیات صحف
ناطقی که خود کلام الله بود
طرفه نبود از وی این صیت و سرود
کز خودی بگذشته در راه خدا
زانطرف آورده این صیت و صدا
خواست حارث بردن آن سر با غلول
پس به نطق آمد سر سبط رسول
گفت مهلاً مهلاً ای پور و کید
نیست عنقا در خور انیدام کید
هل که تا با سر نرم سر عهد دوست
کاین سر پر شور سرگردان اوست
نیست در نزد خدای ذوالمنم
بر ز گشتن سر به نیزه بردنم
باش تا پیماید اینقوم شریر
با غل آتش ره بئس المصیر
اندرین صحرا سر پر شور من
بهر کاری داده سر منظور من
چونکه مقصود اوست ای پور و کید
صد چنین صحرا بسر باید دوید
هل فرو ریزند از بام و درم
کوفیان سنگ ملامت بر سرم
ستر کبرا دختر شیر خدا
چون شنید از نیزه آنشه را صدا
باخت از دل طاقت آنرشک قمر
موکنان بر چوب محمل کوفت سر
شد روان چون ژاله بر برک گلشن
خون ناب از خوشه های سنبلش
یا نه گفتی شد روان شمع افق
از شفق در زیر گلناری تتق
درج امل از عقد گوهر باز کرد
درد دل با شاه عشق آغاز کرد
کایسرت سرمایۀ سودای من
آتش عشق تو سر تا پای من
هجر و وصلت آتش سوزان بجد
من در آتش در میان ایندو ضد
نه توانم دیدنت بر نیزه سر
نه شکیبی کز تو برگیرم نظر
تا شد از سر سایه ات ای داورم
بخت گردون خاک عالم بر سرم
سوخت دور از تو فلک کاشانه ام
میکشد اکنون سوی ویرانه ام
میکشد شور سرت ایشاه عشق
گه سوی کوفه گهم سوی دمشق
نه برخ برقع نه بر سر معجرم
شوی این سر تا چه آرد بر سرم
تو قتیل و زنده من خاکم بسر
الحذر زیندور داران الحذر
کوفیان کردند با افسوس و ویل
خون روان از دیده بر دامن چو سیل
جمله گفتند این دریغ و ای فسوس
کی سزای نیزه بودند این رؤس
یا کجا بود این اسیریرا جری
بانوان خاندان حیدری
گفت سجاد آن امام راستین
الله الله ای گروه قاسطین
نه به خون ما سپاه انگیختن
نه زدیده اشک ماتم ریختن
خود کشید و خود همی گرئید زار
عارتان باد ای گروه بدشعار
دخت زهرا اختر برج شرف
عندلیب بوستان لو کشف
منطقش گویا ز نطق بوتراب
در فصاحت زادۀ ام الکتاب
چون پدر لب بر تکلم برگشود
گفت مهلاً ای بقایای ثمود
جای حیرانی است اینویل و عویل
دستها ناشسته از خون قتیل
در غم آن شمعهای دلفروز
اشگها جاریست بر دامن هنوز
خوش بنقص عهد بشتافتید
رشتۀ خود باژگونه تافتید
زاد بس زشتی فرستادید پیش
بهر فردا ای گروه کفر کیش
آری آری این خروش و این نحیب
بر چنین کار خطا نبود عجیب
آنکه باشد ثار حق بر گردنش
گریه ها بسیار باید کردنش
مجرمیکه شافعش از وی بربست
تا بحشرش خون همی باید گریست
هیچ میدانید ای قوم عتیل
که چه کردستید با ختم رسل
داغ آن گلها که گردیدش بخاک
چه جگرها کز پیمبر کرد چاک
چشم شرم از روی او بردوختید
سر ناموس نبوت سوختید
مر فرو هشتید در صحرا و کوه
پرده پوشان کریمات الوجوه
آری ای کافردلان زاری کنید
خاک بر سر زین تبه کاری کنید
که خطای دست خون آلودتان
کرد بر خسران مبدل سودتان
زود باشد کایگروه تیره بخت
بارخواری آرد این ناخوش درخت
گر شگفت آمد که چرخ نیلگون
چون نبارد بر زمین از دیده خون
باش کاید روز عدل راستین
دست قهر ذوالجلال از آستین
خون خود را خویش خونخواهی کند
انتظار غیرت اللهی کند
دادخواهی اندکی گر دیر شد
مهلتی بایست تا خون شیر شد
گرد و روزی رفت دور روزگار
بر مراد خصم چیز نابکار
ظل زائل را نشاید اتکال
که بمرصاد است قهر ذو الجلال
آنکه دانش ایمن است از هلک و موت
کی ز خونخواهیش باشد بیم فوت
دید سجادش چو دیک دن بجوش
گفت با وی مهلاً ایعمه خموش
حمد که هستی تو ای پاکیزه جیب
بی معلم عالمۀ اسرار غیب
هست باقی راز ماضی اعتبار
که نماند کس بگیتی پایدار
مرغ روحی کو برون رفت از قفس
گریه و زاریش نارد باز و پس
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۳۵ - ورود اهلبیت بمجلس ابن زیاد علیه اللعنه و العذاب
آه چشم خامه ام خونبار شد
کار محنت نامه ام دشوار شد
دور و ارون سپهر نیل فام
داد خاصانرا مکان در بزم عام
پور مرجانه در آن بیت الصنم
بر سریر کامرانی محتشم
سبط بیمار شه خیبر فکن
چون اسیر زنج بر گردن رسن
بانوانش از یسار و از یمین
بسته صف چون رستۀ در ثمین
شه ستاده بندگانش بر سریر
سرنگون بادت سریر ایچرخ پیر
پیش تخت زر سر شاه جلیل
همچو در بتخانۀ آذر خلیل
زادۀ مرجانه از مستی قضیب
میزدش بر حقۀ لعل رطیب
پور ارقم را از آن کردار زشت
دل برآشفت و شکیب از دست هشت
لب گزان گفت ایلعین چوب جفا
بازگیر از بوسه گاه مصطفی
عین نادانی بود بر روبهان
شیر نر را دست بردن بر دهان
این لبی کش میزنی چوب ای غبی
سوده بر وی بارها لعل نبی
لؤلؤ بحرین گوهر ز است این
کز نژاد حیدر و زهراست این
سالها این درّ لاهوتی صدف
قدسیان پرورده در بحر شرف
آری آری نی شگفت از بدگهر
کاین گهر را نزد او نبود خطر
چونگدائی را فتد درّی بچنگ
از جهالت بکشند او را بسنگ
با سیه دل پند او سودی نداد
شد از آن جمع برون آن پیر راد
ناگهان دید آن سیه بخت جهول
در میان بانوان دخت بتول
من چگویم که زبان را بار نیست
داستانم در خور گفتار نیست
که چه با بیغاره آن ناپاک دین
گفت با دخت امیرالمؤمنین
اینقدر دانم که با وی هر چه گفت
شد سیه رو آن چه در پاسخ شنفت
خواست کشتن سید سجاد را
قطب کون و علت ایجاد را
گفت زینب مهلاً ای پور لئام
بس ز خون عترت خیر الانام
من نخواهم داشت دست از دامنش
با منش کش گر بخواهی کشتنش
سبط حیدر آمد از غیرت بجوش
با تلطف گفت کای عمه خموش
زان سپس لب بر تکلّم بر گشاد
گفت با وی مهلاً ای پور زیاد
ما نداریم از قضای حق گله
عار ناید شیر را از سلسله
من زجان خواهم شدن در خونغریق
کی سمندر باز ترس از حریق
کشته گشتن عادت دیرین ماست
وین کرامت دیدن و آئین ماست
عهد معهودیست ما را این نمط
هان مترسان بچۀ بط را ز شط
با مدادان کاینمعلق کوی زر
بر عمود سیمگون شد جلوه گر
آن سریر خون که شستی جبرئیل
تار گیسویش بآب سلسبیل
کرد آن کافر دلان خیره رو
نیزه گردانش بکوفه کوبکو
بر فراز نیزه آن رأس کریم
ترزبان از آیۀ کهف و رقیم
پور ارقم کاینصدا زائر شنید
نالۀ از سینه چون نی بر کشید
گفت بالله ایشه پیمان درست
اعجب از کهف این سریر خون تست
بر فراز نی سر پرخون که دید
لب تر از صوت خداوند مجید
سر چه باشد کردگار ذوالمنن
با زبان خود همی گفتی سخن
نار موسی که انا الله میسرود
هم سخنگو زین لسان الله بود
شیخ اگر زین قصه آید در خروش
نص معراج بنی خوانش بگوش
آنکه با احمد شب اسری نهفت
از لب او گفت ایزد آنچه گفت
ترجمان آن سخن گو این سر است
کاشتقاقش زانهمایون مصدر است
زینحکایت بس شگفتانه بایست
عاشقانرا زندگی در مردگی است
کار محنت نامه ام دشوار شد
دور و ارون سپهر نیل فام
داد خاصانرا مکان در بزم عام
پور مرجانه در آن بیت الصنم
بر سریر کامرانی محتشم
سبط بیمار شه خیبر فکن
چون اسیر زنج بر گردن رسن
بانوانش از یسار و از یمین
بسته صف چون رستۀ در ثمین
شه ستاده بندگانش بر سریر
سرنگون بادت سریر ایچرخ پیر
پیش تخت زر سر شاه جلیل
همچو در بتخانۀ آذر خلیل
زادۀ مرجانه از مستی قضیب
میزدش بر حقۀ لعل رطیب
پور ارقم را از آن کردار زشت
دل برآشفت و شکیب از دست هشت
لب گزان گفت ایلعین چوب جفا
بازگیر از بوسه گاه مصطفی
عین نادانی بود بر روبهان
شیر نر را دست بردن بر دهان
این لبی کش میزنی چوب ای غبی
سوده بر وی بارها لعل نبی
لؤلؤ بحرین گوهر ز است این
کز نژاد حیدر و زهراست این
سالها این درّ لاهوتی صدف
قدسیان پرورده در بحر شرف
آری آری نی شگفت از بدگهر
کاین گهر را نزد او نبود خطر
چونگدائی را فتد درّی بچنگ
از جهالت بکشند او را بسنگ
با سیه دل پند او سودی نداد
شد از آن جمع برون آن پیر راد
ناگهان دید آن سیه بخت جهول
در میان بانوان دخت بتول
من چگویم که زبان را بار نیست
داستانم در خور گفتار نیست
که چه با بیغاره آن ناپاک دین
گفت با دخت امیرالمؤمنین
اینقدر دانم که با وی هر چه گفت
شد سیه رو آن چه در پاسخ شنفت
خواست کشتن سید سجاد را
قطب کون و علت ایجاد را
گفت زینب مهلاً ای پور لئام
بس ز خون عترت خیر الانام
من نخواهم داشت دست از دامنش
با منش کش گر بخواهی کشتنش
سبط حیدر آمد از غیرت بجوش
با تلطف گفت کای عمه خموش
زان سپس لب بر تکلّم بر گشاد
گفت با وی مهلاً ای پور زیاد
ما نداریم از قضای حق گله
عار ناید شیر را از سلسله
من زجان خواهم شدن در خونغریق
کی سمندر باز ترس از حریق
کشته گشتن عادت دیرین ماست
وین کرامت دیدن و آئین ماست
عهد معهودیست ما را این نمط
هان مترسان بچۀ بط را ز شط
با مدادان کاینمعلق کوی زر
بر عمود سیمگون شد جلوه گر
آن سریر خون که شستی جبرئیل
تار گیسویش بآب سلسبیل
کرد آن کافر دلان خیره رو
نیزه گردانش بکوفه کوبکو
بر فراز نیزه آن رأس کریم
ترزبان از آیۀ کهف و رقیم
پور ارقم کاینصدا زائر شنید
نالۀ از سینه چون نی بر کشید
گفت بالله ایشه پیمان درست
اعجب از کهف این سریر خون تست
بر فراز نی سر پرخون که دید
لب تر از صوت خداوند مجید
سر چه باشد کردگار ذوالمنن
با زبان خود همی گفتی سخن
نار موسی که انا الله میسرود
هم سخنگو زین لسان الله بود
شیخ اگر زین قصه آید در خروش
نص معراج بنی خوانش بگوش
آنکه با احمد شب اسری نهفت
از لب او گفت ایزد آنچه گفت
ترجمان آن سخن گو این سر است
کاشتقاقش زانهمایون مصدر است
زینحکایت بس شگفتانه بایست
عاشقانرا زندگی در مردگی است
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۳۷ - واقعهٔ دیر و اسلام آوردن راهب
شامگه که عیسی چرخ کبود
کرد بر سر طیلسان مشگبود
داد چرخ توسن معکوس سیر
جای خاصان حرم در پای دیر
دیری اما در صفا بیت الحرام
کعبۀ در وی خلیلی را مقام
عاکف اندروی یکی پیری صبیح
چون بتخت طارم چارم مسیح
راهبی روشندلی فرزانۀ
مسجدی در کسوت بتخانۀ
کافری روحش بایمان ممتحن
خون سروشی در لباس اهرمن
پارسائی در لباس اسقفی
آب حیوان بظلمت مختفی
مهبط روح القدس ناقوس او
از سه خوانی سرگران ناموس او
غسل یحیی داده مکر و ریو را
بسته با زنجیر آهن دیو را
نور یزدانی عیان از روی او
در گریز اهریمن از مولوی او
ناگهان دستی ز غیب آمد پدید
بامداد خون و از کلک حدید
پس سه بیتی بعد غیبت در سه بار
برنوشت از خون بدیوار حصار
که امتیکه کشت فرزند بتول
خواهد آیا شافعش بودن رسول
لایمین الله کسش نبود شفیع
آنکه سر زد از وی اینکار شنیع
فاش خصمی کرد با حکم کتاب
قاتلان آن سلیل مستطاب
کافران ماندند از او حیران همه
وز شگفت انگشت بر دندان همه
کرد راهب سر برون از دیر دید
آتشی سوزان به نخل نی پدید
پس بتضمین گفت با یاران خویش
آن سعادت پیشه پیر مهر کیش
آتشی می بینم ای یاران ز دور
گرم میآید بخشم نخل طور
شعله روئی خودنمائی میکند
فاش دعوی خدائی میکند
فتنۀ دلهای آگاه است این
دعوی انی انا الله است این
یارب این فیلوس خوشگفتار کیست
شعلۀ روی و آتشین رخسار کیست
این سر یحیی بطشت خون فرود
یا مسیحائی است بر دار یهود
یا نه خورشیدیست در برج سنان
رفته نورش تا عنان آسمان
پیر روشن دل پس از روی شگفت
رو بسوی آن سیه بختان گرفت
گفت لله اینگرامی سر ز کیست
رفته بر نوک سنان از بهر چیست
پاسخش دادند آن قوم جهول
کز حسین این علی سبط رسول
گفت پور فاطمه گفتند هین
گفت یا الله زهی قوم لعین
ایمن الله عیسی ار فرزند داشت
امتان بر روی چشمش میگذاشت
ای بدا امت که دین درباختید
تیغ بر روی خداوند آختید
داد با آن کور چشمان پلید
در همی معدود و آن سر را خرید
شد چو در دیر آن سر تابنده چشم
گنج گوهر شد نهان اندر طلسم
نی معاذ الله خطا رفت و قصور
شد بمشکوه آیۀ الله نور
دیرگاه از وی سراپا نور شد
چاه ظلمت جلوه گاه طور شد
دیرگاه هفتم نیلی قباب
گفت با خود لیتنی کنت تراب
آمد از هاتف ندا در گوش وی
کای مبارک طالع فرخنده پی
خوش همای دولت آوردی بشست
شادزی ای پیر راد و دین پرست
گشته همدم یوسفت آزاد زی
سخت ارزانش خریدی شادزی
خوش پذیرائی کن ایمهمان زه
عود سوز عنبر بسای و گل بنه
کاین عزیز کردگار داور است
ناز پرورد رسول اطهر است
ذروۀ عرش است کمتر پایه اش
خفته صد روح القدس در سایه اش
بود شور عشق پنهان در ستور
شور این سر در جهان افکند شور
بوالبشر از شور این سر از بهشت
سر بدین دیر خراب آباد هشت
آتش سودای این سر شد دلیل
سوی قربانگه به هابیل قتیل
شدخلیل از شور او چون گرم شوق
کرد هدی خود به قربانگاه سوق
شور این سر در ازل یعقوب را
داد قسمت فرقت محبوب را
شور این سر یوسف دور از وطن
کرد در غربت بزندان محن
شور این سر داد صبر ایوبرا
آن بلاد محنت دل کویرا
شور این سر برد موسی را بطور
رب ارنی گوی با وجد حضور
چون مسیح از شور او سرشار شد
با هزاران شوق سوی دار شد
هر که را سودای عشق در سر است
شور عشق این سر بی پیکر است
حسن جانانرا چو میل عشق شد
شور این سر عشق را سرمشق شد
پیر دیر آن سر گرفت اندر کنار
کرد مروارید تر بر وی نثار
شست با کافور عنبر موی او
با ادب بنهاد رو بر روی او
دید زان تابنده رو آن نیکبخت
آنچه در شب دید موسی از درخت
سر ببالا کرد کایشاه قدم
حق عیسای مسیح پاک دم
حکم کن کاین سر گشاید لب بگفت
سازدم آگاه از این سرّ نهفت
پس بگفتار آمد آن نطق فصیح
همچو در گهواره عیسای مسیح
گفت برگو خواستار کیستی
گفت بالله فاش گو تو کیستی
من برآنم که توئی دادار رب
عیسی ابن و روح ناموس تو اب
روح و عیسی از تو شد صاحب نظر
ایتو روح القدس و عیسی را پدر
گفت نی نی الحذر زین کیش بد
رو فرو خوان قل هو الله احد
پاک یزدان لم یلد لم یولد است
ساختش عاری از این قید و حد است
من ز روح این و آب آنسوترم
کردگار لم یلد را مظهرم
هین منم آن طلعت دادار فرد
که بعیسی جلوه در ساعیر کرد
عیسی مریم ز روحم یکدمست
صد هزاران روح قدسم در کم است
من حسین این علی عالیم
که بملک آفرینش والیم
مادرم بنت شهنشاه حجیز
صد هزاران مریمش کمتر کنیز
من شهید تیر و تیغ و خنجرم
تشنه به بریدند اعدا حنجرم
من عتیق و بی نشان منظور من
تا چه ها آید بسر زین شور من
شور عشق آن شه مکتوم سیر
گه به نیزه جویدم سرگه بدیر
پیر دبر آنسر چوزانسر گوش کرد
روی جرم آلود جفت روش کرد
گفت الله ایشه پوزش پذیر
رحم کن بر حال این ترسای پیر
بر نگیرم روز دت ایذوالمنم
تا نگوئی که شفیع تو منم
گفت حاشا کی شود مقبول رب
معتکف در شرک روح ابن و اب
چهره از لوت سه خوانی پاک کن
جامۀ شبرنگ بر تن چاک کن
شوری از لا در دل آگاه زن
واندرو خیمه ز الا الله زن
زان سپس در بزم خاصان نه قدم
برخور از تقدیس سلطان قدم
پیر با تلقین آن شاه وجود
لب به تهلیل شهادت برگشود
مصطفی را با رسالت یاد کرد
زان سپس رو بر خدیو راد کرد
کای کلام ناطق رب غفور
ناسخ توراه و انجیل و زبور
باش زین پیر این شهادترا گواه
روز محشر پیش و خشور اله
این بگفت و شاهرا بدرود کرد
سر بداد وچهره اشک آلود کرد
نقش تربیع چلیپا زد بر آب
بر یکی پیوست شد سوی شعاب
دیر ترسا کعبۀ مقصود شد
وانزیان او سراپا سود شد
کی زیان بیند ز سودا ای عمید
آنکه در هم داد و یوسف را خرید
نی حنان الله از اینگفتار خام
ای هزاران یوسف کمتر غلام
کرد بر سر طیلسان مشگبود
داد چرخ توسن معکوس سیر
جای خاصان حرم در پای دیر
دیری اما در صفا بیت الحرام
کعبۀ در وی خلیلی را مقام
عاکف اندروی یکی پیری صبیح
چون بتخت طارم چارم مسیح
راهبی روشندلی فرزانۀ
مسجدی در کسوت بتخانۀ
کافری روحش بایمان ممتحن
خون سروشی در لباس اهرمن
پارسائی در لباس اسقفی
آب حیوان بظلمت مختفی
مهبط روح القدس ناقوس او
از سه خوانی سرگران ناموس او
غسل یحیی داده مکر و ریو را
بسته با زنجیر آهن دیو را
نور یزدانی عیان از روی او
در گریز اهریمن از مولوی او
ناگهان دستی ز غیب آمد پدید
بامداد خون و از کلک حدید
پس سه بیتی بعد غیبت در سه بار
برنوشت از خون بدیوار حصار
که امتیکه کشت فرزند بتول
خواهد آیا شافعش بودن رسول
لایمین الله کسش نبود شفیع
آنکه سر زد از وی اینکار شنیع
فاش خصمی کرد با حکم کتاب
قاتلان آن سلیل مستطاب
کافران ماندند از او حیران همه
وز شگفت انگشت بر دندان همه
کرد راهب سر برون از دیر دید
آتشی سوزان به نخل نی پدید
پس بتضمین گفت با یاران خویش
آن سعادت پیشه پیر مهر کیش
آتشی می بینم ای یاران ز دور
گرم میآید بخشم نخل طور
شعله روئی خودنمائی میکند
فاش دعوی خدائی میکند
فتنۀ دلهای آگاه است این
دعوی انی انا الله است این
یارب این فیلوس خوشگفتار کیست
شعلۀ روی و آتشین رخسار کیست
این سر یحیی بطشت خون فرود
یا مسیحائی است بر دار یهود
یا نه خورشیدیست در برج سنان
رفته نورش تا عنان آسمان
پیر روشن دل پس از روی شگفت
رو بسوی آن سیه بختان گرفت
گفت لله اینگرامی سر ز کیست
رفته بر نوک سنان از بهر چیست
پاسخش دادند آن قوم جهول
کز حسین این علی سبط رسول
گفت پور فاطمه گفتند هین
گفت یا الله زهی قوم لعین
ایمن الله عیسی ار فرزند داشت
امتان بر روی چشمش میگذاشت
ای بدا امت که دین درباختید
تیغ بر روی خداوند آختید
داد با آن کور چشمان پلید
در همی معدود و آن سر را خرید
شد چو در دیر آن سر تابنده چشم
گنج گوهر شد نهان اندر طلسم
نی معاذ الله خطا رفت و قصور
شد بمشکوه آیۀ الله نور
دیرگاه از وی سراپا نور شد
چاه ظلمت جلوه گاه طور شد
دیرگاه هفتم نیلی قباب
گفت با خود لیتنی کنت تراب
آمد از هاتف ندا در گوش وی
کای مبارک طالع فرخنده پی
خوش همای دولت آوردی بشست
شادزی ای پیر راد و دین پرست
گشته همدم یوسفت آزاد زی
سخت ارزانش خریدی شادزی
خوش پذیرائی کن ایمهمان زه
عود سوز عنبر بسای و گل بنه
کاین عزیز کردگار داور است
ناز پرورد رسول اطهر است
ذروۀ عرش است کمتر پایه اش
خفته صد روح القدس در سایه اش
بود شور عشق پنهان در ستور
شور این سر در جهان افکند شور
بوالبشر از شور این سر از بهشت
سر بدین دیر خراب آباد هشت
آتش سودای این سر شد دلیل
سوی قربانگه به هابیل قتیل
شدخلیل از شور او چون گرم شوق
کرد هدی خود به قربانگاه سوق
شور این سر در ازل یعقوب را
داد قسمت فرقت محبوب را
شور این سر یوسف دور از وطن
کرد در غربت بزندان محن
شور این سر داد صبر ایوبرا
آن بلاد محنت دل کویرا
شور این سر برد موسی را بطور
رب ارنی گوی با وجد حضور
چون مسیح از شور او سرشار شد
با هزاران شوق سوی دار شد
هر که را سودای عشق در سر است
شور عشق این سر بی پیکر است
حسن جانانرا چو میل عشق شد
شور این سر عشق را سرمشق شد
پیر دیر آن سر گرفت اندر کنار
کرد مروارید تر بر وی نثار
شست با کافور عنبر موی او
با ادب بنهاد رو بر روی او
دید زان تابنده رو آن نیکبخت
آنچه در شب دید موسی از درخت
سر ببالا کرد کایشاه قدم
حق عیسای مسیح پاک دم
حکم کن کاین سر گشاید لب بگفت
سازدم آگاه از این سرّ نهفت
پس بگفتار آمد آن نطق فصیح
همچو در گهواره عیسای مسیح
گفت برگو خواستار کیستی
گفت بالله فاش گو تو کیستی
من برآنم که توئی دادار رب
عیسی ابن و روح ناموس تو اب
روح و عیسی از تو شد صاحب نظر
ایتو روح القدس و عیسی را پدر
گفت نی نی الحذر زین کیش بد
رو فرو خوان قل هو الله احد
پاک یزدان لم یلد لم یولد است
ساختش عاری از این قید و حد است
من ز روح این و آب آنسوترم
کردگار لم یلد را مظهرم
هین منم آن طلعت دادار فرد
که بعیسی جلوه در ساعیر کرد
عیسی مریم ز روحم یکدمست
صد هزاران روح قدسم در کم است
من حسین این علی عالیم
که بملک آفرینش والیم
مادرم بنت شهنشاه حجیز
صد هزاران مریمش کمتر کنیز
من شهید تیر و تیغ و خنجرم
تشنه به بریدند اعدا حنجرم
من عتیق و بی نشان منظور من
تا چه ها آید بسر زین شور من
شور عشق آن شه مکتوم سیر
گه به نیزه جویدم سرگه بدیر
پیر دبر آنسر چوزانسر گوش کرد
روی جرم آلود جفت روش کرد
گفت الله ایشه پوزش پذیر
رحم کن بر حال این ترسای پیر
بر نگیرم روز دت ایذوالمنم
تا نگوئی که شفیع تو منم
گفت حاشا کی شود مقبول رب
معتکف در شرک روح ابن و اب
چهره از لوت سه خوانی پاک کن
جامۀ شبرنگ بر تن چاک کن
شوری از لا در دل آگاه زن
واندرو خیمه ز الا الله زن
زان سپس در بزم خاصان نه قدم
برخور از تقدیس سلطان قدم
پیر با تلقین آن شاه وجود
لب به تهلیل شهادت برگشود
مصطفی را با رسالت یاد کرد
زان سپس رو بر خدیو راد کرد
کای کلام ناطق رب غفور
ناسخ توراه و انجیل و زبور
باش زین پیر این شهادترا گواه
روز محشر پیش و خشور اله
این بگفت و شاهرا بدرود کرد
سر بداد وچهره اشک آلود کرد
نقش تربیع چلیپا زد بر آب
بر یکی پیوست شد سوی شعاب
دیر ترسا کعبۀ مقصود شد
وانزیان او سراپا سود شد
کی زیان بیند ز سودا ای عمید
آنکه در هم داد و یوسف را خرید
نی حنان الله از اینگفتار خام
ای هزاران یوسف کمتر غلام
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۳۸ - ذکر ورود اهلبیت رسالت بشام شوم
چون قطار کوفه سوی شام شد
طرفه شوری ز ازدحام عام شد
شد ز شهر شام برگردون نفیر
چون ز احبار یهود اندر قطیر
دور گردون بسکه دشمن کام شد
ماتم اسلام عید عام شد
شد چو در شام اختران برج دین
آسمان گفتی فرو شد بر زمین
آل سفیان در قصور زر نگار
در نظاره سویشان از هر کنار
بسته ره حزب شیاطین از هجوم
بر سنان سرها درخشان چونر جوم
هر طرف نظارگان از مرد و زن
با دف و نی انجمن در انجمن
شامیان بر دست و پا رنگین خضاب
چهره خون آلود آل بوتراب
خواجۀ سجاد آن فخر کبار
همچو مصحف درکف کفار خوار
آل زهرا سر برهنه بر شتر
کرد آنسر چونقطار عقد در
زین حدیث انگشت بر دندان مگیر
کان حیدر سر برهنه شد اسیر
رویشان که آفتاب فش بود
خود حجاب دیدۀ خفاش بود
جای حیرانی است این دور نگون
شرم بادت ای سپهر واژگون
شهر شام و عترت پاک رسول
در اسار زادۀ هند جهول
گیرمت باک از جفا و کین نبود
در جفاکاری چنین آئین نبود
شامیان بردند در بزم یزید
دست بسته عترت شاه شهید
خواجۀ سجاد در ذل قیود
چون مسیحا در کلیسای یهود
شاه دین را سر بطشت زرنگار
بانوان از دیده مروارید بار
ره نشینان متکی بر تخت عیش
همچو در بتخانه اصنام قریش
پورسفیان سر خوش از جام غرور
قدسیان گریان از آن بزم سرور
بانوان کلّه شرم و حیا
پرده پوشان حریم کبریا
از هوان دهر در ذلّ قیاد
بسته صف در محفل آن بدنهاد
خواجۀ سجاد و سبط مستطاب
کرد با آندل سیه روی عتاب
گفت ویحک ایسیه بخت جهول
هین گمانت چیست در حق رسول
گر به بیند با چنین حال عجیب
بالله این مستورگان بی حجیب
گر بدانستی چه کردی از جفا
با سلیل دودمان مصطفی
میگرفتی راه دشت و کوه پیش
میگریستی روز و شب بر حال خویش
بیختی غم خاک عالم بر سرت
بود بالین تودۀ خاکسترت
باش تا در موقف یوم النشور
آیدت پیش آنچه کردی از غرور
گردوروزی سفله گان خوشه چین
بر سریر گامرانی شد مکین
بر نکاهد کبریا و جاه ما
وان سلیمانی و تاج و گاه ما
ما سلیل دوده پیغمبریم
با نبوت زاده یک مادریم
شیر یزدان باب ذوالاکرام ما
با امارت زاده مارامام ما
تا شده مادر زبابت بار گیر
بود بابم بر مسلمانان امیر
مصطفی را آن امیر محتشم
بود و در بدر واحد صاحب علم
باب تو در جیش کفار قریش
حامل رایات و پیش آهنگ جیش
پور هند از پاسخش بر تافت رو
که نبودش حجتی در خورد او
وه چه گویم من زبانم بسته باد
خامه خونبار من اشکسته باد
که چه رفت از ضربت چوب جفا
زان سپس بر بوسه گاه مصطفی
پس بخود بالید و گفت آنسفله قدر
کاش بودی در حضور اشباح بدر
تا بدیدندی که چون کردم قضا
ثار خویش از خاندان مرتضی
زان سپس دادند در ویرانه جا
پرده پوشان حریم مصطفی
شد خرابه گنج درهای یتیم
همچو اندر کهف اصحاب رقیم
نه بجز خاک سیه فرشی بزیر
نه بسرشان سایبانی از هجیر
سروریکه سر بپاسودیش عرش
شد سرش از خشت بالین خاک فرش
اشک خونین شربت بیماریش
شمع بالین آه شب بیداریش
طرفه شوری ز ازدحام عام شد
شد ز شهر شام برگردون نفیر
چون ز احبار یهود اندر قطیر
دور گردون بسکه دشمن کام شد
ماتم اسلام عید عام شد
شد چو در شام اختران برج دین
آسمان گفتی فرو شد بر زمین
آل سفیان در قصور زر نگار
در نظاره سویشان از هر کنار
بسته ره حزب شیاطین از هجوم
بر سنان سرها درخشان چونر جوم
هر طرف نظارگان از مرد و زن
با دف و نی انجمن در انجمن
شامیان بر دست و پا رنگین خضاب
چهره خون آلود آل بوتراب
خواجۀ سجاد آن فخر کبار
همچو مصحف درکف کفار خوار
آل زهرا سر برهنه بر شتر
کرد آنسر چونقطار عقد در
زین حدیث انگشت بر دندان مگیر
کان حیدر سر برهنه شد اسیر
رویشان که آفتاب فش بود
خود حجاب دیدۀ خفاش بود
جای حیرانی است این دور نگون
شرم بادت ای سپهر واژگون
شهر شام و عترت پاک رسول
در اسار زادۀ هند جهول
گیرمت باک از جفا و کین نبود
در جفاکاری چنین آئین نبود
شامیان بردند در بزم یزید
دست بسته عترت شاه شهید
خواجۀ سجاد در ذل قیود
چون مسیحا در کلیسای یهود
شاه دین را سر بطشت زرنگار
بانوان از دیده مروارید بار
ره نشینان متکی بر تخت عیش
همچو در بتخانه اصنام قریش
پورسفیان سر خوش از جام غرور
قدسیان گریان از آن بزم سرور
بانوان کلّه شرم و حیا
پرده پوشان حریم کبریا
از هوان دهر در ذلّ قیاد
بسته صف در محفل آن بدنهاد
خواجۀ سجاد و سبط مستطاب
کرد با آندل سیه روی عتاب
گفت ویحک ایسیه بخت جهول
هین گمانت چیست در حق رسول
گر به بیند با چنین حال عجیب
بالله این مستورگان بی حجیب
گر بدانستی چه کردی از جفا
با سلیل دودمان مصطفی
میگرفتی راه دشت و کوه پیش
میگریستی روز و شب بر حال خویش
بیختی غم خاک عالم بر سرت
بود بالین تودۀ خاکسترت
باش تا در موقف یوم النشور
آیدت پیش آنچه کردی از غرور
گردوروزی سفله گان خوشه چین
بر سریر گامرانی شد مکین
بر نکاهد کبریا و جاه ما
وان سلیمانی و تاج و گاه ما
ما سلیل دوده پیغمبریم
با نبوت زاده یک مادریم
شیر یزدان باب ذوالاکرام ما
با امارت زاده مارامام ما
تا شده مادر زبابت بار گیر
بود بابم بر مسلمانان امیر
مصطفی را آن امیر محتشم
بود و در بدر واحد صاحب علم
باب تو در جیش کفار قریش
حامل رایات و پیش آهنگ جیش
پور هند از پاسخش بر تافت رو
که نبودش حجتی در خورد او
وه چه گویم من زبانم بسته باد
خامه خونبار من اشکسته باد
که چه رفت از ضربت چوب جفا
زان سپس بر بوسه گاه مصطفی
پس بخود بالید و گفت آنسفله قدر
کاش بودی در حضور اشباح بدر
تا بدیدندی که چون کردم قضا
ثار خویش از خاندان مرتضی
زان سپس دادند در ویرانه جا
پرده پوشان حریم مصطفی
شد خرابه گنج درهای یتیم
همچو اندر کهف اصحاب رقیم
نه بجز خاک سیه فرشی بزیر
نه بسرشان سایبانی از هجیر
سروریکه سر بپاسودیش عرش
شد سرش از خشت بالین خاک فرش
اشک خونین شربت بیماریش
شمع بالین آه شب بیداریش
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۳۹ - عزیمت اهلبیت رسالت از شام بجانب کربلا
شد چو از زندان فرعونی ملول
یوسف مه پیکر آل رسول
گرگ دهر از خون خوبان سیر شد
دور گردون نادم از تقصیر شد
صبح گاهان خیمه بیرون زد ز شام
اختران برج عز و احتشام
شد روان آن بانوان سوگوار
سوی یثرب با دو چشم اشگبار
پوشش محمل ز دیبای سیاه
شقه ها بر فرقشان از دود آه
گفت با قائد شه والا تبار
دارم اندر سر هوای کوی یار
هین بکش سوی زمین کربلا
این قطار محنت و درد و بلا
تا بدور مرقد پاک پدر
با فراغ دل کنم خاکی بسر
دلفکارانش شوند از گریه سیر
بی جفای خولی و شمر شریر
پس کشیدند آن قطار پر بلا
ناقه داران سوی دشت کربلا
کعبۀ مقصد چو شد پیدا ز دور
شد بگردون از زمین شور نشور
بوی جان آورد باد خوش نوید
بر مشام عترت شاه شهید
زینب آن بانوی خرگاه شرف
گفت نالان با دل سوزان زتف
ساربانا ناقه را بگشای یار
کایدم زیندشت خونین بوی یار
ساربانا مهد برگیر از ابل
که فراوان دردها دارم بدل
واهلم با ناله های دردناک
کاندرین گلشن گلی دارم بخاک
خصم از این منزل که بستی محملم
دست گرگان یوسفی ماند و دلم
ساربانا محمل من کن فرود
تا به بینم چون شد آن یوسف که بود
دختران شاه او ادنی سریر
خود برافکندند از محمل بزیر
خواجۀ سجاد میر کاروان
پابرهنه شد روان با بانوان
سوی قربانگاه دشت نینوا
همچو موسی سوی تاراندر طوی
آسمانی دید بر روی زمین
آفتاباش در کنار اما دفین
یا نهفته بحر زخار شرف
در غلطانی در آغوش صدف
یا بزیر پرده نور کبریا
چون به بطن روح سر کیمیا
یا که در مشکره مصباح هدی
لیک شمعش سر ز تیغ از آن جدا
مرقد پاک پدر در بر گرفت
شکوۀ شام و عراق از سر گرفت
سیل خون از دیده راند و ناله کرد
کربلا را بوستان لاله کرد
عندلیبان سوی گلشن تاختند
ناله بر اوج سپهر افراختند
خواهران و مادران خون جگر
هر یکی بر گلبنی شد نوحه گر
آن یکی داغ برادر بر کنار
درفشان از دیده چون ابر بهار
وین یک از داغ پسر در سوز و ساز
با نوای ناله های جان گداز
زینب از ناله گریبان چاک زد
آتش اندر خرمن افلاک زد
با دلی پر درد و چشم اشگریز
از جگر نالید کیجان عزیز
چون بگویم من که تو رفتی زبر
بیتو ماندم زنده من خاکم بسر
شکوه ها دارم ز دست قاتلت
ترسم ار گویم بیازارم دلت
ماجرای کوفه و صحرای شام
با تو بیمن خود سرت گوید تمام
گفتمی هرگز نخواهد شد زیاد
سرگذشت کوفه و آل زیاد
وان ره شام و هیون بی جهیز
وان تطاولهای خصم پر ستیز
برد از یاد آن همه آزارها
قصۀ شام و سر بازارها
آسمانا چون نگشتی سرنگون
شد چو خورشید امامت غرق خون
ای شگفت از شمعهای انجمت
چون نریزد بر زمین از طارمت
در شگفتم از تو ای قرص قمر
چون نگشتی پیکر او را سپر
چون نزد زین غم حدیث نامه ات
ای دبیر آتش چونی در خامه ات
رخت شادی چون نزد در نیل غم
کوکب ناهیدت ای چرخ دژم
چون نیفکندی در این غم تاج زر
ای خدیو طارم چارم ز سر
ماند تنها شاه عالمگیر تو
چون شد ای ترک فلک شمشیر تو
ای خطیب چرخ چون شد کشته شاه
چون نشد گیتی زنفرینت تباه
چون نزد آه یتیمان از زفیر
آتش در خرم ای دهقان پیر
شد چو سرگردان غزالان حرم
ای ثریا چون نپاشیدی ز هم
چون نکردایقطب گردون زین منات
خاک بر سر بر سر لعنت بنات
پس سکینه دختر شاه شهید
اشک ریزان ناله از دل بر کشید
گفت با سوز جگر کای داورم
بیتو چون گویم چه آمد بر سرم
رفتی و شد ای شه والای من
شور محشر راست بر بالای من
سر برآر از خاک و سوی ما نگر
خسته گوش دختر از یغما نگر
بس گریبان کز فراقت چاک شد
ناله ها از خاک بر افلاک شد
بیتو چشمم دجله و جیحون گریست
دشمنان بر گریۀ من خون گریست
سوی تا سو دشمن و جمعی پریش
راه شام و دشت بی پایان به پیش
شامیان بزم سرور آراستند
دخترانت بر کنیزی خواستند
پس کنید آن بانوی مهد و وقار
مرقد پاک برادر در کنار
زد فغان چون بر سر گل عندلیب
کرد شرح حال هجران با طبیب
کای ز هجرت داغ بر دلهای ریش
بیتو شد بر باد موهای پریش
گیسوان کندند خوبان در غمت
حلقه ها بستند بهر ماتمت
ای پدیدار تو جانها را سکون
در فراقت شد جگرها غرق خون
خواهرانت میرود سوی حجیز
ای امیر کاروان وقت است خیز
امشب این جمعی که گریان تواند
اندر این غمخانه مهمان تو اند
میزبانا چشم خونین باز کن
کن وداع ما و خواب ناز کن
یوسف مه پیکر آل رسول
گرگ دهر از خون خوبان سیر شد
دور گردون نادم از تقصیر شد
صبح گاهان خیمه بیرون زد ز شام
اختران برج عز و احتشام
شد روان آن بانوان سوگوار
سوی یثرب با دو چشم اشگبار
پوشش محمل ز دیبای سیاه
شقه ها بر فرقشان از دود آه
گفت با قائد شه والا تبار
دارم اندر سر هوای کوی یار
هین بکش سوی زمین کربلا
این قطار محنت و درد و بلا
تا بدور مرقد پاک پدر
با فراغ دل کنم خاکی بسر
دلفکارانش شوند از گریه سیر
بی جفای خولی و شمر شریر
پس کشیدند آن قطار پر بلا
ناقه داران سوی دشت کربلا
کعبۀ مقصد چو شد پیدا ز دور
شد بگردون از زمین شور نشور
بوی جان آورد باد خوش نوید
بر مشام عترت شاه شهید
زینب آن بانوی خرگاه شرف
گفت نالان با دل سوزان زتف
ساربانا ناقه را بگشای یار
کایدم زیندشت خونین بوی یار
ساربانا مهد برگیر از ابل
که فراوان دردها دارم بدل
واهلم با ناله های دردناک
کاندرین گلشن گلی دارم بخاک
خصم از این منزل که بستی محملم
دست گرگان یوسفی ماند و دلم
ساربانا محمل من کن فرود
تا به بینم چون شد آن یوسف که بود
دختران شاه او ادنی سریر
خود برافکندند از محمل بزیر
خواجۀ سجاد میر کاروان
پابرهنه شد روان با بانوان
سوی قربانگاه دشت نینوا
همچو موسی سوی تاراندر طوی
آسمانی دید بر روی زمین
آفتاباش در کنار اما دفین
یا نهفته بحر زخار شرف
در غلطانی در آغوش صدف
یا بزیر پرده نور کبریا
چون به بطن روح سر کیمیا
یا که در مشکره مصباح هدی
لیک شمعش سر ز تیغ از آن جدا
مرقد پاک پدر در بر گرفت
شکوۀ شام و عراق از سر گرفت
سیل خون از دیده راند و ناله کرد
کربلا را بوستان لاله کرد
عندلیبان سوی گلشن تاختند
ناله بر اوج سپهر افراختند
خواهران و مادران خون جگر
هر یکی بر گلبنی شد نوحه گر
آن یکی داغ برادر بر کنار
درفشان از دیده چون ابر بهار
وین یک از داغ پسر در سوز و ساز
با نوای ناله های جان گداز
زینب از ناله گریبان چاک زد
آتش اندر خرمن افلاک زد
با دلی پر درد و چشم اشگریز
از جگر نالید کیجان عزیز
چون بگویم من که تو رفتی زبر
بیتو ماندم زنده من خاکم بسر
شکوه ها دارم ز دست قاتلت
ترسم ار گویم بیازارم دلت
ماجرای کوفه و صحرای شام
با تو بیمن خود سرت گوید تمام
گفتمی هرگز نخواهد شد زیاد
سرگذشت کوفه و آل زیاد
وان ره شام و هیون بی جهیز
وان تطاولهای خصم پر ستیز
برد از یاد آن همه آزارها
قصۀ شام و سر بازارها
آسمانا چون نگشتی سرنگون
شد چو خورشید امامت غرق خون
ای شگفت از شمعهای انجمت
چون نریزد بر زمین از طارمت
در شگفتم از تو ای قرص قمر
چون نگشتی پیکر او را سپر
چون نزد زین غم حدیث نامه ات
ای دبیر آتش چونی در خامه ات
رخت شادی چون نزد در نیل غم
کوکب ناهیدت ای چرخ دژم
چون نیفکندی در این غم تاج زر
ای خدیو طارم چارم ز سر
ماند تنها شاه عالمگیر تو
چون شد ای ترک فلک شمشیر تو
ای خطیب چرخ چون شد کشته شاه
چون نشد گیتی زنفرینت تباه
چون نزد آه یتیمان از زفیر
آتش در خرم ای دهقان پیر
شد چو سرگردان غزالان حرم
ای ثریا چون نپاشیدی ز هم
چون نکردایقطب گردون زین منات
خاک بر سر بر سر لعنت بنات
پس سکینه دختر شاه شهید
اشک ریزان ناله از دل بر کشید
گفت با سوز جگر کای داورم
بیتو چون گویم چه آمد بر سرم
رفتی و شد ای شه والای من
شور محشر راست بر بالای من
سر برآر از خاک و سوی ما نگر
خسته گوش دختر از یغما نگر
بس گریبان کز فراقت چاک شد
ناله ها از خاک بر افلاک شد
بیتو چشمم دجله و جیحون گریست
دشمنان بر گریۀ من خون گریست
سوی تا سو دشمن و جمعی پریش
راه شام و دشت بی پایان به پیش
شامیان بزم سرور آراستند
دخترانت بر کنیزی خواستند
پس کنید آن بانوی مهد و وقار
مرقد پاک برادر در کنار
زد فغان چون بر سر گل عندلیب
کرد شرح حال هجران با طبیب
کای ز هجرت داغ بر دلهای ریش
بیتو شد بر باد موهای پریش
گیسوان کندند خوبان در غمت
حلقه ها بستند بهر ماتمت
ای پدیدار تو جانها را سکون
در فراقت شد جگرها غرق خون
خواهرانت میرود سوی حجیز
ای امیر کاروان وقت است خیز
امشب این جمعی که گریان تواند
اندر این غمخانه مهمان تو اند
میزبانا چشم خونین باز کن
کن وداع ما و خواب ناز کن
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۴۰ - ذکر ورود اهلبیت رسالت بمدینهٔ طیبه
چون عروس حجلۀ فیروزه گو
مهد زرین بست بر پشت هیون
شد قطار غم روان سوی حجیز
با دل پر خون و چشم اشگریز
یوسف آل پیمبر با بشیر
گفت کای فرزانۀ روشن ضمیر
هین بسوی شهر یثرب ران کمیت
ده خبرشان ماجرای اهلبیت
شد روان آن ناعی ناخوش خبر
تا بنزد روضۀ خیر البشر
گفت نالان کایمقیمان حرم
من رسول زادۀ پیغمبرم
گشته شد سبط رسول عالمین
آفتاب یثرب و بطحا حسین
شد بخون خویش غلطان پیکرش
دست دونان نیزه گردان سرش
اهل یثرب را از این ناخوش نوید
ناله بر نه پردۀ گردون رسید
صبح عیش آل هاشم شام شد
در مدینه رستخیز عام شد
اهل یثرب از صغیر و از کبیر
از ندای غم فزای آن بشیر
سوی خرگاه امامت تاختند
سر ز پا و پا ز سر نشناختند
شد بنات آل هاشم از خدور
سر زنان بیرون چو از مشرق بدور
انجمن گشتند گرد دخت شاه
گلرخان چون هاله گرد قرص ماه
صیحۀ واسیداه افراشتند
معجر صغرا ز سر برداشتند
شد بریده گیسوان مشگ بیز
چشمهای نرگسین شد اشگریز
گفت آن بانوی خرگاه عفاف
با بنات دوده آل مناف
فاش بر گوئید بالله حال چیست
این فغان و شور و غوغا بهر کیست
سر زنان گفتند کایزاد بتول
بهر شاه تشنه لب سبط رسول
کز جفای کوفیان در کربلا
کشته شد آن شاه اقلیم ولا
سروهای بوستان مصطفی
بر نشت از باد کین یکسر ز پا
از سموم افتاد در گلشن حریق
اکبرت چون لاله در خون شد غریق
جسم پاک قاسم نو کدخدا
گشته چون برگ خزان از هم جدا
طی شد از گیتی بساط خوشدلی
کاو فتاده دست عباس علی
اصغر شیرین لب از بستان تیر
خورد خون حلق نازک جای شیر
گشته عبدالله گل باغ حسن
در کنار شه جدا دستش ز تن
پر شکسته طایران را کوفیان
سوخته از آتش کین آشیان
گشت جای ماهرویان حجیز
اشتران بی عمری و جحیز
این حدیث آمد چو آن مه را بگوش
ناله از دل برکشید و شد ز هوش
چون بهوش آمد گریبان بر درید
کایدریغا شد سیه صبح امید
بیخت گردون خاک عالم بر سرم
کاشکی هرگز نزادی مادرم
با بنات هاشم آن بانوی راد
رو سوی خرگاه آل الله نهاد
از فغان بانوان در خیمه گاه
شد فضا پر ناله ماهی تابماه
خواجۀ سجاد شاه دین پژوه
شد بمنبر باز گفتا کای گروه
حمد ایزد راکه از لطف جلی
کرده مخصوص بلا آل علی
حلق رو به در خود زنجیر نیست
لایق زنجیر او جز شیر نیست
عاشقانش کن گریزند از بلا
کان بلا را او بود صاحب صلا
پاک یزدانی که چون خلق آفرید
این بلا را غیر ما در خور ندید
کشته شد لب تشنه شاه مشرقین
نور چشم سرور مردان حسین
شد اسیر کوفیان بیوفا
بانوان و کودکان مه لقا
شد سرش چون کوی مهر تابدار
نیزه گردان گرد هر شهر و دیار
چون نگردد چشمها از گریه کور
کز جهان منسوخ شد رسم سرور
چشم گردون زینمصیبت خونگریست
خاک نیل و دجله و جیهون گریست
موج بحر از گریه طوفان خیز شد
رعد نالان گشت و سیل انگیز شد
شد ز تاب آتش غیرت کباب
مرغ ازین غم در هوا ماهی در آب
شد درختان زینمصیبت برک ریز
بادها گردید بر سر خاک بیز
حوریان از وی گریبان چاک کرد
علویان زان گربه در افلاک کرد
چون نگردد پاره دلهای جریح
از نکایتهای آن جسم طریح
چون نگردد گوشها کر زین مصاب
شهر شام و بانوان بی نقاب
بسته شد ذریۀ ختم رسل
چون اسیر ترک در زنجیر و غل
شد سوار اشتران بی غطا
نه گناهی و نه جرم و نه خطا
گر بهتک حرمت نسل بتول
ایمن الله توصیت کردی رسول
آن چه بر ما رفت از آل یزید
کس نیارستی بر او کردن مزید
از خدا خواهم مکافات لئام
انه ربی عزیزٌ ذو انتقام
زان سپس با عترت شاه شهید
سوی یثرب باز شد سبط فرید
از جگر نالید کلثوم ملول
کای مدینه هین مکن ما را قبول
از تو ما روزیکه بربستیم بار
هم عنان بودیم با اهل تبار
بود میر کاروان سالار کون
همرکابش قاسم و عباس و عون
اکبر آن رعفا جوان گلعذار
اصغر آن نورسته طفل شیرخوار
آمدیمت با دل تنک و حزین
نه رجالی مانده باقی نی بنین
هم زره رفتند آن جمع ملول
تا بنزد مرقد پاک رسول
از فغان بانوان محترم
آمد اندر لرزه ارکان حرم
شد بر افلاک از زمین شور و نشور
سر برآوردند حوران از قصور
قدسیان اندر فلک گریان همه
سینه ها از تاب دل بریان همه
اهل یثرب جامۀ نیلی ببر
اشگریزان خاک بیزان بر سر
گفت زینب کای رسول پاکدین
سر زخاک آر اهلبیت خویش بین
شد حسینت کشته ای فخر عرب
در کنار آب شیرین تشنه لب
یوسفت در چنگ گرگان شد اسیر
من بشیر اویم ای یعقوب پیر
سویت از یوسف نشان آورده ام
نک قمیصی ارمغان آورده ام
من نیارم گفت که چون شد تنش
با تو خواهد گفت خود پیراهنش
زان سپس شد سوی مام بیهمال
آن بلاکش بانوی مریم خصال
گفت کای فخر عرب را نور عین
شد قتیل صبر فرزندت حسین
قوم کافر دل خدا نشناختند
باره ها بر جسم پاکش تاختند
سوختند آن خیمه ها کش تار و پود
از کمند گیسوان حور بود
دخترانت چون اسیر زنگبار
شد به بختیهای بی محمل سوار
خوش بخواب ای مادر ناکام من
که ندیدی ماجرای شام من
وانشماتتهای خاص و عام شان
کیش کفر و دعوی اسلامشان
وان بمجلس سر برهنه دختران
وان لب دُربار چوب خیزران
دل پر است از شکوه ای مام بتول
گر بگویم ترسمت گردی ملول
مهد زرین بست بر پشت هیون
شد قطار غم روان سوی حجیز
با دل پر خون و چشم اشگریز
یوسف آل پیمبر با بشیر
گفت کای فرزانۀ روشن ضمیر
هین بسوی شهر یثرب ران کمیت
ده خبرشان ماجرای اهلبیت
شد روان آن ناعی ناخوش خبر
تا بنزد روضۀ خیر البشر
گفت نالان کایمقیمان حرم
من رسول زادۀ پیغمبرم
گشته شد سبط رسول عالمین
آفتاب یثرب و بطحا حسین
شد بخون خویش غلطان پیکرش
دست دونان نیزه گردان سرش
اهل یثرب را از این ناخوش نوید
ناله بر نه پردۀ گردون رسید
صبح عیش آل هاشم شام شد
در مدینه رستخیز عام شد
اهل یثرب از صغیر و از کبیر
از ندای غم فزای آن بشیر
سوی خرگاه امامت تاختند
سر ز پا و پا ز سر نشناختند
شد بنات آل هاشم از خدور
سر زنان بیرون چو از مشرق بدور
انجمن گشتند گرد دخت شاه
گلرخان چون هاله گرد قرص ماه
صیحۀ واسیداه افراشتند
معجر صغرا ز سر برداشتند
شد بریده گیسوان مشگ بیز
چشمهای نرگسین شد اشگریز
گفت آن بانوی خرگاه عفاف
با بنات دوده آل مناف
فاش بر گوئید بالله حال چیست
این فغان و شور و غوغا بهر کیست
سر زنان گفتند کایزاد بتول
بهر شاه تشنه لب سبط رسول
کز جفای کوفیان در کربلا
کشته شد آن شاه اقلیم ولا
سروهای بوستان مصطفی
بر نشت از باد کین یکسر ز پا
از سموم افتاد در گلشن حریق
اکبرت چون لاله در خون شد غریق
جسم پاک قاسم نو کدخدا
گشته چون برگ خزان از هم جدا
طی شد از گیتی بساط خوشدلی
کاو فتاده دست عباس علی
اصغر شیرین لب از بستان تیر
خورد خون حلق نازک جای شیر
گشته عبدالله گل باغ حسن
در کنار شه جدا دستش ز تن
پر شکسته طایران را کوفیان
سوخته از آتش کین آشیان
گشت جای ماهرویان حجیز
اشتران بی عمری و جحیز
این حدیث آمد چو آن مه را بگوش
ناله از دل برکشید و شد ز هوش
چون بهوش آمد گریبان بر درید
کایدریغا شد سیه صبح امید
بیخت گردون خاک عالم بر سرم
کاشکی هرگز نزادی مادرم
با بنات هاشم آن بانوی راد
رو سوی خرگاه آل الله نهاد
از فغان بانوان در خیمه گاه
شد فضا پر ناله ماهی تابماه
خواجۀ سجاد شاه دین پژوه
شد بمنبر باز گفتا کای گروه
حمد ایزد راکه از لطف جلی
کرده مخصوص بلا آل علی
حلق رو به در خود زنجیر نیست
لایق زنجیر او جز شیر نیست
عاشقانش کن گریزند از بلا
کان بلا را او بود صاحب صلا
پاک یزدانی که چون خلق آفرید
این بلا را غیر ما در خور ندید
کشته شد لب تشنه شاه مشرقین
نور چشم سرور مردان حسین
شد اسیر کوفیان بیوفا
بانوان و کودکان مه لقا
شد سرش چون کوی مهر تابدار
نیزه گردان گرد هر شهر و دیار
چون نگردد چشمها از گریه کور
کز جهان منسوخ شد رسم سرور
چشم گردون زینمصیبت خونگریست
خاک نیل و دجله و جیهون گریست
موج بحر از گریه طوفان خیز شد
رعد نالان گشت و سیل انگیز شد
شد ز تاب آتش غیرت کباب
مرغ ازین غم در هوا ماهی در آب
شد درختان زینمصیبت برک ریز
بادها گردید بر سر خاک بیز
حوریان از وی گریبان چاک کرد
علویان زان گربه در افلاک کرد
چون نگردد پاره دلهای جریح
از نکایتهای آن جسم طریح
چون نگردد گوشها کر زین مصاب
شهر شام و بانوان بی نقاب
بسته شد ذریۀ ختم رسل
چون اسیر ترک در زنجیر و غل
شد سوار اشتران بی غطا
نه گناهی و نه جرم و نه خطا
گر بهتک حرمت نسل بتول
ایمن الله توصیت کردی رسول
آن چه بر ما رفت از آل یزید
کس نیارستی بر او کردن مزید
از خدا خواهم مکافات لئام
انه ربی عزیزٌ ذو انتقام
زان سپس با عترت شاه شهید
سوی یثرب باز شد سبط فرید
از جگر نالید کلثوم ملول
کای مدینه هین مکن ما را قبول
از تو ما روزیکه بربستیم بار
هم عنان بودیم با اهل تبار
بود میر کاروان سالار کون
همرکابش قاسم و عباس و عون
اکبر آن رعفا جوان گلعذار
اصغر آن نورسته طفل شیرخوار
آمدیمت با دل تنک و حزین
نه رجالی مانده باقی نی بنین
هم زره رفتند آن جمع ملول
تا بنزد مرقد پاک رسول
از فغان بانوان محترم
آمد اندر لرزه ارکان حرم
شد بر افلاک از زمین شور و نشور
سر برآوردند حوران از قصور
قدسیان اندر فلک گریان همه
سینه ها از تاب دل بریان همه
اهل یثرب جامۀ نیلی ببر
اشگریزان خاک بیزان بر سر
گفت زینب کای رسول پاکدین
سر زخاک آر اهلبیت خویش بین
شد حسینت کشته ای فخر عرب
در کنار آب شیرین تشنه لب
یوسفت در چنگ گرگان شد اسیر
من بشیر اویم ای یعقوب پیر
سویت از یوسف نشان آورده ام
نک قمیصی ارمغان آورده ام
من نیارم گفت که چون شد تنش
با تو خواهد گفت خود پیراهنش
زان سپس شد سوی مام بیهمال
آن بلاکش بانوی مریم خصال
گفت کای فخر عرب را نور عین
شد قتیل صبر فرزندت حسین
قوم کافر دل خدا نشناختند
باره ها بر جسم پاکش تاختند
سوختند آن خیمه ها کش تار و پود
از کمند گیسوان حور بود
دخترانت چون اسیر زنگبار
شد به بختیهای بی محمل سوار
خوش بخواب ای مادر ناکام من
که ندیدی ماجرای شام من
وانشماتتهای خاص و عام شان
کیش کفر و دعوی اسلامشان
وان بمجلس سر برهنه دختران
وان لب دُربار چوب خیزران
دل پر است از شکوه ای مام بتول
گر بگویم ترسمت گردی ملول
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۲ - در مراثی مولی الکونین حضرت ابی عبدالله الحسین علیه السلام فرماید
چون کرد خور ز توسن زرین تهی رکاب
افتاد در ثوابت و سیاره انقلاب
غارتگران شام به یغما گشود دست
بگسیخت از سرادق زر تار خور طناب
کرد از مجره چاک فلک بردۀ شکیب
بارید از ستاره برخساره خون خضاب
کردند سر ز پرده برون دختران نعش
با گیسوی بریده سراسیمه بی نقاب
گفتی شکسته مجمر گردون و از شفق
آتش گرفته دامن این نیلگون قناب
از کلّۀ شفق بدر آورد سر هلال
چون کودکی طپیده بخون در کنار آب
یا گوشوارۀ که بیغما کشیده خصم
بیرون ز گوش پرده نشینی چو آفتاب
یا گشته زبن توسن شاهنشی نگون
برگشته بی سوار سوی خیمه با شتاب
گفتم مگر قیامت موعود اعظم است
آمد ندا ز عرش که ماه محرم است
گلگون سوار وادی خونخوار کربلا
بی سر فتاده در صف پیکار کربلا
چشم فلک نشسته ز خون شفق هنوز
از دود خیمه های نگونسار کربلا
فریاد بانوان سراپردۀ عفافر
آید هنوز از در و دیوار کربلا
بر چرخ میرود ز فراز سنان هنوز
صوت تلاوت سر سردار کربلا
ستارگان دشت بلا بسته بار شام
در خواب رفته قافله سار کربلا
شد یوسف عزیز بزندان غم اسیر
درهم شکست رونق بازار کربلا
بس گل که برد بهر خسی تحفه سوی شام
گلچین روزگار ز گلزار کربلا
فریا از آنزمان که سپاه عدو چو سیل
آورد رو بخیمۀ سالار کربلا
مهلت گرفت آنشب از آنقوم بی حجاب
پس شد به برج سعد درخشنده آفتاب
گفت ایگروه هر که ندارد هوای ما
سر گیرد و برون رود از کربلای ما
ناداده تن بخواری و ناکرده ترک سر
نتوان نهاد پای بخلوت سرای ما
تا دست و رو نشست بخون می نیافت کس
راه طواف بر حرم کربلای ما
اینعرصه نیست جلوه گر رو به وگر از
شیر افکن است بادیۀ ابتلای ما
همراز بزم ما نبود طالبان جاه
بیگانه باید از دو جهان آشنای ما
برگردد آنکه با هوس کشور آمده
سر ناورد بافسر شاهی گدای ما
ما را هوای سلطنت ملک دیگر است
کاین عرصه نیست در خور فر همای ما
یزدان ذوالجلال بخلوتسرای قدس
آراسته است بزم ضیافت برای ما
برگشت هر که طاقت تیر وسنان نداشت
چون شاه تشنه کار بشمر و سنان نداشت
چون زد سر از سرادق جلباب نیلگون
صبح قیامتی نتوان گفتنش که چون
صبحی ولی چو شام ستمدیدگان سیاه
روزی ولی چو روز دل افسردگان ربون
ترک فلک ز جیش شب از بس برید سر
لبریز شد ز خون شفق طشت آبگون
گفتی ز هم گسیخته آشوب رستخیز
شیرازۀ صحیفۀ اوراق کاف و نون
آسیمه سر نمود رخ از پردۀ شفق
خور چون سر بریدۀ یحیی ز طشت خون
لیلای شب دریده گریبان بریده مو
بگرفت راه بادیه زین خرگه نگون
دست فلک نمود گریبان صبح چاک
بارید از ستاره به بر اشگ لاله گون
افتاد شور و غلغله در طاق نه رواق
چون آفتاب دین قدم از خیمه زد برون
گردون بکف زیرده نیلی علم گرفت
روح الامین رکاب شه جم خدم گرفت
شد آفتاب دین چو روان سوی رزمگاه
از دود آه پرده گیان شد جهان سیاه
در خون و خاک خفته همه یاوران قوم
و ز خیل اشک و آه ز پی یکجان سپاه
سرگشته بانوان سرا پرده عفاف
زد حلقه گرد او همه چون هاله گرد ماه
آن سر زنان بناله که شد حال ما زبون
وین موکنان بگریه که شد روز ما تباه
پس با دل شکسته جگرگوشه بتول
از دل کشید ناله و افغان که یا اخاه
لختی عنان بدار که گردم بدور تو
و زیات ز آب دیده نشانم غبار راه
من یکتن غریبم و دشتی پر از هراس
ویزیر شکستگان ستم دیده بی پناه
گفتم تو درد من بنگاهی دوا کنی
رفتی و ماند در دلم آن حسرت نگاه
چون شاه تشنه داد تسلی بر اهل بیت
بر تافت سوی لشکر عدوان سر کمیت
ایستاد در برابر آن لشکر عبوس
چونشاه نیمروز بر آن اشهب شموس
گفت ایگروه همین منم آن نور حق کزو
تابیده بر مراسنججل صبح ازل عکوس
بر درگه جلال من ارواح انبیا
بنهاد بر سجود سر از بهر خاکبوس
مرسل منم به آدم و آدم مرا رسول
سایش منم بعالم و عالم مرا موس
سلطان چرخ را که مدار جهان بر اوست
من داده ام جلوس بر این تخت آبنوس
در عرصه گاه کین که ز برق شهادت تیر
دیو فلک گزد زنجیر لب فسوس
گردد زخون بسیط زمین معدن عقیق
گیرد ز گرد روی هوا رنگ سندروس
افتد ز بیم لرزه برا رکان کن فکمان
آرم چو حیدرانه بر او رنگ زین جاوس
بر خاکپای توسن گردون مسیر من
ناکرده تیغ راست سجود آورد رؤس
لیکن نموده شوق لقای حریم دوست
سیرم ز زندگانی این دهر چاپلوس
نی طالب حجازم و نی مایل عراق
نی در هوای شامم و نی در خیال طوس
تسلیم حکم عهد ازل را چه احتیاج
غوغای عام و جنبش لشگر غربوکوس
درگاه عشق حاجت تیر و خدنگ نیست
آنجا که دوست جان طلبد جای جنگ نیست
لختی نمود با سپه کینه زبن خطال
جز تیر جان شکار ندادش کسی جواب
از غنچه های زخم تن نازنین او
آراست گلشنی فلک اما نداد آب
بالله که جز دهان نبی آب خور نداشت
گردون گلی که چید ز بستان بوتراب
چون برگشود در تن او تیر جان شکار
با مرغ جان نمود بصد ذوق دل خطاب
پیک پیام دوست بدر حلقه میزند
ای جان بر لب آمده لختی بدر شتاب
چون تیر کین عنان قرارش ز کف ربود
کرد از سمند بادیه پیما تهی رکاب
آمد ندا ز پردۀ غیبش بگوش جان
کایداده آب نخل بلا را ز خون ماب
مقصود ما ز خلق جهان جلوۀ تو بود
بعد از تو خاک بر سر این عالم خراب
گر سفله گان به بستر خون داد جان تو
خوشباش و غم مخور که منم خون بهای تو
تیریکه بر دل شه گلگون قبا رسید
اندر نجف بمرقد شیر خدا رسید
چون در نجف ز سینۀ شیر خدا گذشت
اندر مدینه بر جگر مصطفی رسید
زان پس که پردۀ جگر مصطفی درید
داند خدا که چونشد از آن پس کجا رسید
هر ناوک بلا که فلک در کمان نهاد
پر بست و بر هدف همه در کربلا رسید
یکباره از فلاخن آندشت کینه خاست
آن سنگهای طعنه که بر انبیا رسید
با خیل عاشقان چو در آندشت پا نهاد
قربانی خلیل کوه منا رسید
آراست گلشنی ز جوانان گلعذار
آبش نداده باد خزان از قفا رسید
از تشنگی ز پا چو در آمد بسر دوید
چون بر وفای عهد الستش ندا رسید
از پشت زین قدم چو بروی زمین نهاد
افتاد و سر بسجدۀ جان آفرین نهاد
گفت ایحبیب دادگر ایکردگار من
امروز بود در همه عمر انتظار من
این خنجر کشیده و این حنجر حسین
سرکونه بهر تست نیاید بکار من
گو تارهای طرۀ اکبر بیاد رو
تا باد تست مونس شبهای تار من
گو بر سر عروس شهادت نثار شو
دُری که بود پرورشش در کنار من
خضر ارز جوی شیر چشید آب زندگی
خونست آب زندگی جویبار من
عیسی اگر ز دار بلا زنده برد جان
این نقد جان بدست سر نیزه دار من
در گلشن جنان بخلیل ای صبا بگو
بگذر بکربلا و ببین لاله زار من
درخاک و خون بجای ذبیح منای خویش
بین نوجوان سرو قد و گلعذار من
پس دختر عقیلۀ ناموس کردگار
نالان ز خیمه تاخت بمیدان کارزار
کایرایت هدی تو چرا سرنگون شدی
در موج خون چگونه فتادی و چونشدی
ایدست حق که علت ایجاد عالمی
علت چه شد که در کف دو نان زبونشدی
امروز در ممالک جان دست دست تست
الله چگونه دستخوش خصم دون شدی
کاش آنزمان که خصم بروی تو تست آب
اینخاکدان غم همه دریای خون شدی
ایچرخ کچمدار کمانت شکسته باد
زین تیرها که بر تن او رهنمون شدی
آئینۀ که پردۀ اسرار غیب بود
ای تیر چون تو محرم راز درون شدی
گشتی بکام دشمن و کشتی بخیره دوست
ایگردش فلک تو چرا واژگون شدی
ایخور چو شد به نیزه سر شاه مشرقین
شرمت نشد که باز ز مشرق برون شدی
ای چرخ سفله داد از این دور واژگون
عرش خدای ذوالمنن و پای شمر دون؟
چون شاه تشنه ظلمت ناموت کرد طی
بر آب زندگانی جاوید برد پی
در راه حق فنا به بفا کرد اختیار
تا گشت وجه باقی حق بعد کلّ شیئ
زد پا بهر چه جز وی و سر داد شد روان
تا کوی دوست بر اثر کشتگان حیّ
چون گشت جلوه گر سر او بر سر سنان
شد پر نوای زمزمۀ طور نای و نی
شور از عراق گشت بلند آنچنان که برد
کافردلان زیاد تمنای ملک ری
پاشید آن قلادۀ دُرهای شاهوار
از هم چو برگهای خزان از سموم دی
گفتی رها نمود ز کف دختران نعش
از انقلاب دور فلک دامن جدی
آن یک نهاد رو سوی میدن که یا ابا
وان یک کشید در حرم افغان که یا اخی
رفتی و یافت بی تو بما روزگار دست
ایدست داد حق ز گریبان برآر دست
آه از دمیکه از ستم چرخ کچمدار
آتش گرفت خیمه و بر باد شد دیار
بانگ رحیل غلغله در کاروان فکند
شد بانوان پردۀ عصمت شترسوار
خورشد فرو بمغرب و تابنده اختران
بستند بار شام قطار از پی قطار
غارتگران کوفه ز شاهنشه حجاز
نگذاشتند دُر یتیمی به گنجبار
گردون بدرُ نثاری بزم خدیو شام
عقدی برشته بست ز دُرهای شاهوار
گنجینه های گوهر یکدانه شد نهان
از حلقه های سلسله در آهنین حصار
آمد بلرزه عرش ز فریاد اهلبیت
در قتلگه چو قافلۀ غم فکند یار
ناگه فتاده دید جگر گوشۀ رسول
نعشی بخون طپیده بمیدان کارزار
پس دست حسرت آن شرف دودۀ بتول
بر سر نهاده گفت جزاک الله ای رسول
اینگوهر بخون شده غلطان حسین تست
وین کشتی شکسته ز طوفان حسین تست
این یوسفی که بر تن خود کرده پیرهن
از تار زلفهای پریشان حسین تست
این از غبار تیرۀ هامون نهفته رو
در پرده آفتاب درخشان حسین تست
این خضر تشنه کام که سرچشمه حیات
بدرود کرده با لب عطشان حسین تست
این پیکریکه کرده نسیمش کفن ببر
از پرنیان ریک بیابان حسین تست
این لالۀ شگفته که زهرا ز داغ او
چونگل نموده چاک گریبان حسین تست
این شمع کشته از اثر تند باد جور
کش بیچراغ مانده شبستان حسین تست
این شاهباز اوج سعادت که کرده باز
شهپر بسوی عرش ز پیکان حسین تست
آنکه ز جور دور فلک با دل غمین
رو در بقیع کرد که ای مام بیقرین
داد آسمان بیاد ستم خانمان من
تا از کدام بادیه پرسی نشان من
دور از تو از تطاول گلچین روزگار
شد آشیان زاغ و زغن گلستان من
گردون بانتقام قتیلان روز بدر
نگذاشت یکستاره به هفت آسمان من
زد آتشی به پردۀ ناموس من فلک
کآید هنوز دو دوی از استخوان من
بیخود در این چمن نکشم ناله های زار
آنطایرم که سوخت فلک آشیان من
آنسرو قامتی که تو دیدی زغم خمید
دیدی که چون کشید غم آخر کمان من
رفت آنکه بود بر سرم آنسایۀ همای
شد دست خاک بیز کنون سایبان من
گفتم ز صد یکی بتو از حال کوفه باش
کز بارگاه شام برآید فغان من
پس رو بسوی پیکر آن محتشم گرفت
گفت این حدیث طاقت اهل حرم گرفت
اندر جهان عیان شده غوغای رستخیز
ایقامت تو شور قیامت بپای خیز
زینب برت بضایت مزجاه جان بکف
آورده با ترانۀ یا ایها العزیز
هر کس بمقصدی ره صحرا گرفته پیش
من روی در تو و دگران روی در حجیز
بگشا ز خواب دیده و بنگر که از عراق
چونم بشام میبرد اینقوم بی تمیز
محمل شکسته ناله حدی ساربان سنان
ره بیکران و بند گران ناقه بی جهیز
خرگاه دود آه و نقابم غبار راه
چتر آستین و معجر سر دست خاک بیز
کامم ز طعن نیزه بزانو سر حجاب
گاهم ز تازیانه بسر دست احتریز
یک کارزار دشمن و من یکتن غریب
تو خفته خوش ببستر و ایندشت فتنه خیز
گفتم دو صد حدیث و ندادی مرا جواب
معذوری ای ز تیر جفا خسته خوش بخواب
ایچرخ سفله تیز ترا صید کم نبود
گیرم عزیز فاطمه صید حره نبود
حلقی که بوسه گاه نبی بود روز و شب
جای سنان و خنجر اهل ستم نبود
انگشت او بخیره بریدی پی نگین
دیوی سزای سلطنت ملک جم نبود
کی هیچ سفله لست بمهمان خوانده آب
گیرم ترا سجیۀ اهل کرم نبود
داغ غمی کز و جگر کوه آب شد
بیمار را تحمل آن داغ غم نبود
پای سریر زاده هند و سر حسین
در کیش کفر سفله چنین محترم نبود
ایزادۀ زیاد که دین از تو شد بباد
آن خیمه های سوخته بیت الصنم نبود
آتش به پردۀ حرم کبریا زدی
دستت بریده بادنشان بر خطا زدی
زینغم که آه اهل زمین ز آسمان گذشت
با عترت رسول ندانم چه سان گذشت
نمرود ناوکی که سوی آسمان گشاد
در سینۀ سلیل خلیل از نشان گذشت
در حیرتم که آب چرا خون شد چو نیل
زان تشنۀ که بر لب آب روان گذشت
آورد خنجر آب زلالش ولی دریغ
کاب از گلو نرفته فرو از جهان گذشت
شد آسمان ز کرده پشیمان در این عمل
لیک آنزمان که تیر خطا از کمان گذشت
الله چه شعله بود که انگیخت آسمان
کز وی کبوتران حرم ز آشیان گذشت
در موقعی که عرض صواب و خطا کنند
کاری نکرده چرخ که از وی توان گذشت
خاموش نیرّا که زبان سوخت خامه را
خونشد مداد و قصه ز شرح بیان گذشت
فیروز بخت من نهدار سر خط قبول
بر دفتر چکامه من بضعۀ رسول
چون تیر عشق جا بکمان بلا کند
اول نشست بر دل اهل ولا کند
در حیرتند خیره سران از چه عشق دوست
احباب را به تند بلا مبتلا کند
بیگانه را تحمل بار نیاز نیست
معشوق ناز خود همه بر آشنا کند
تن پرور از کجا و تمنای وصل دوست
دردی ندارد او که طبیبش دوا کند
آنرا که نیست شور حسینی بسر ز عشق
با دوست کی معامله کربلا کند
یکباره پشت پا بر ماسوا زند
تا زآنمیان از این همه خود را سوا کند
آری کسی که کشته او این بود سزاست
خود را اگر بکشته خود خونبها کند
بالله اگر نبود خدا خون بهای او
عالم نبود در خور نعلین پای او
عنقای قاف را هوس آشیانه بود
غوغای نینوا همه در ره بهانه بود
جائیکه خورده بود می آنجا نهاد سر
دردی کشی که مست شراب شبانه بود
یکباره سوخت ز آتش غیرت هوای عشق
موهوم پردۀ اگر اندر میانه بود
در یک طبق بجلوه جانان نثار کرد
هر در شاهوار کش اندر خزانه بود
نامد بجز تو ای حسینی به پرده راست
روزیکه در حریم الست این ترانه بود
بالله که جا نداشت بجز نی نشان در او
آن سینۀ که تیر بلا را نشانه بود
کوری نظاره کن که شکستند کوفیان
آئینه که مظهر حسن یگانه بود
نی نی که باقی حق را هلاک نیست
صورت بجا است آئینه گر رفت باک نیست
ایخرگه عزای تو این طارم کبود
لبریز خون ز داغ تو پیمانۀ وجود
وی هر ستاره قطرۀ خونیکه علویان
در ماتم تو ریخته از دیدگان فرود
گریه است و تو هر چه و ازنده را نواست
ناله است بیتو هر چه سراینده را سرود
تنها نه خاکیان بعزای تو اشگریز
ماتم سراست بهر تو از غیب تا شهود
از خون کشتگان تو صحرای ماریه
باغی و سنبلش همه گیسوی مشگبود
کی بر سنان تلاوت قران کند سری
بیدار ملک کهف توئی دیگران رقود
نشگفت اگر برند ترا سجده سروران
ایداده سر بطاعت معبود در سجود
پایان سیر بندگی آمد سجود تو
برگیر سر که او همه خود شد وجود تو
ثاراللهی که سرّ اناالحق نشان دهد
دنیا نگر که در دل خونش مکان دهد
وانسرکه سرّ نقطۀ طغرای بسمله است
کورانه جاش بر سر میم سنان دهد
عیسی دمیکه جسم جهانرا حیات ازوست
الله چه سان رواست که لب تشنه جان دهد
چرخ دنی نگر که بی قتل یکتنی
هر چه آیدش بدست به تیر و کمان دهد
نفس اللهی که هر زمان او را بکوی وصل
هاتف ندای ارجعی از لامکان دهد
ایچرخ سفله باش که بهر لقای دوست
تاج و نگین بدشمن دین رایگان دهد
آنطایریکه ذروۀ لاهوت جای اوست
کی دل بر آشیانۀ این خاکدان دهد
مقتول عشق فارغ از این تیره گلخن است
کانشاهباز را بدل شه نشیمن است
دانی چه روز دختر زهرا اسیر شد
روزیکه طرح بیعت منا امیر شد
واحسرتا که ماهی بحر محیط غیب
نمرود کفر را هدف نوک تیر شد
با داجل بساط سلیمان فرو نوشت
دیو شریر وارث تاج و سریر شد
مولود شیرخوارۀ حجر بتول را
پیکان تیر حرمله پستان شیر شد
از دور خویش سیر نشد تا نه چرخ پیر
از خون خنجر شه لب تشنه خیر شد
در حیرتم که شیر خدا چون بخاک خفت
آندم که آهوان حرم دستگیر شد
زنجیر کین و گردن سجاد ایعجب
روباه چرخ بین که چه سان شیر گیر شد
تغییری ای سپهر که بس واژگونهای
شور قیامت از حرکات نمونهای
ای در غم تو ارض و سما خون گریسته
ماهی در آب و وحش بهامون گریسته
وی روز و شب بیاد لبت چشم روزگار
نیل و فرات و دجله و جیهون گریسته
از تابش سرت بسنان چشم آفتاب
اشک شفق بدامن گردون گریسته
در آسمان زدود خیام عفاف تو
چشم مسیح اشک جگرگون گریسته
با درد اشتیاق تو در وادی جنون
لیلی بهانه کرده و مجنون گریسته
تنها نه چشم دوست بحال تو اشگبار
خنجر بدست قاتل تو خون گریسته
آدم پی عزای تو از روضۀ بهشت
خرگاه درد و غم زده بیرون گریسته
گر از ازل ترا سر اینداستان نبود
اندر جهان ز آدم و حوا نشان نبود
بی شاه دین چه روز جهان خراب را
ای آسمان دریچه به بیند آفتاب را
جلباب نیلگون شب از هم گشای باز
یکسر سیاه پوش کن این نه قباب را
اشک شفق ز دیدۀ آفاق کن روان
در خون کش این سراچۀ پر انقلابرا
نی نی کزین پس از همه خون بارد آسمان
بیحاصل است خوردن مستسقی آبرا
آب از برای حلق شه تشنه کام بود
چونرفت گو بلاوه نریزد سحابرا
خور گو دگر ز پردۀ شب برهپارسر
کافکند زینب از رخ چونمه نقاب را
ایکاش بوالبشر نکشیدی سر از تراب
زین آتشی که سوخت دل بوتراب را
تنها نه زین قضیه دل بوتراب سوخت
موسی در آتش غم و یونس در آب سوخت
قتل شهید عشق نه کار خدنگ بود
دنیا برای شاه جهان دار ننگ بود
عصفور هر چه باد هم آورد باز نیست
شهباز را ز پنچه عصفور ننگ بود
آئینه خود ز تاب تجلی بهم شکست
گیرم که خصم را دل پر کینه سنگ بومد
نیرو از او گرفت برآویخت تیغ کین
قومیکه با خدای مهیای جنگ بود
عهد الست اگر نگرفتی عنان او
شهد بقا بکام مخالف شرنگ بود
از عشق پرس حالت جانبازی حسین
پای براق عقل در اینعرصه لنگ بود
احمد اگر بذروه قوسین عروج کرد
معراج شاه تشنه بسوی خدنگ بود
از تیر کین چو کرد تهی شاهد بن رکاب
آمد فرا بگوش وی از پرده این خطاب
کایشهسوار بادیه ابتلای ما
باز آ که ز آن تست حریم لقای ما
معراج عشقرا شب اسراست هین بران
خوش خوش براق شوق بخلوتسرای ما
تو از برای مائی و ما از برای تو
عهدیست این فنای ترا با بقای ما
دادی سری ز شوق و خریدی لقای دوست
هرگز زیان نبرد کس از خون بهای ما
جان بازیت حجاب دوبینی بهم درید
در جلوه گاه حسن توئی خود بجای ما
باز آ که چشم ناز ازل بر قدوم تست
خود خاکروب راه تو بود انبیای ما
هین زان تست تاج ربوبیت از ازل
گر رفت بر سنان سرت اندر هوای ما
گر ز آتش عطش جگرت سوخت غم مخور
از تست آب رحمت بی منتهای ما
ور سفله برد ز تو دستی مشو ملول
با شهپر خدنگ بپرد همای ما
گسترده ایم بال ملایک بجای فرش
کازار بر تنت نکند کربلای ما
دلگیر گو مباد خلیل از فدای دوست
کافی است اکبر ت و ذبیح منای ما
کو نوح کو بدشت بلا آی باز بین
کشتی شکستگان محیط بلای ما
موسی ز کوه طور شنید ار جواب لن
گو باز شو بجلوه گه نینوای ما
گر زنده جان ببرد ز دار بلا مسیح
گو دار کربلا نگر و مبتلای ما
منسوخ کرد ذکر اوائل حدیث تو
ایداده تن ز عهد ازل بر قضای ما
زینب چو دید پیکر آنشه بروی خاک
از دل کشید ناله بصد درد سوزناک
کایخفته خوش ببستر خون دیده باز کن
احوال ما ببین و سپس خواب ناز کن
ایوارث سریر امامت به پای خیز
بر کشتگان بی کفن خود نماز کن
طفلان خود بورطۀ بحر بلانگر
دستی بدستگیری ایشان دراز کن
بس دردهاست در دلم از دست روزگار
دستی بگردنم کن و گوشم براز کن
سیرم ز زندگانی دنیا یکی مرا
لب بر گلو رسان و ز جان بی نیاز کن
برخیز صبح شام شد ای میر کاروان
ما را سوار بر شتر بی جهاز کن
یا دست ما بگیر و از ایندشت پر هراس
بار دگر روانه بسوی حجاز کن
پس چشمه سار دیده پر از خون ناب کرد
با چرخ کچمدار بزاری خطاب کرد
کایچرخ سفله داد از این سر کرانیا
کردی عزیز فاطمه خوار و ندانیا
خوش درجهان بکام رسید از تو اهلبیت
تا حشر در جهان نکنی کامرانیا
این کی کجا رواست که دونان دهر را
در کاخ زر بمسند عزّت نشانیا
قومیکه پاس عزتشان داشت ذوالجلال
تا شام شان بقید اسیری کشانیا
بستی بقید بازوی سجاد هیچ رحم
نامد ترا بر آن تن و آن ناتوانیا
کشتی بزاری اصغر و هیحت نسوخت دل
زانشمع روی دلکش و آن گل فشانیا
از پا فکندی اکبر و مینا مدت دریغ
ایچرخ ببر از آن قد و آن نوجوانیا
سودی بحلق خسرو دین تیغ هیچ شرم
نامد ترا از آن نگه خسروا نیا
هرگز نکرده بود کس ایدهر سفله طبع
بر میهمان خویش چنین میزبانیا
آتش شو ایدرون و بسوزان زبان من
ای خاک بر سر من و این داستان من
افتاد در ثوابت و سیاره انقلاب
غارتگران شام به یغما گشود دست
بگسیخت از سرادق زر تار خور طناب
کرد از مجره چاک فلک بردۀ شکیب
بارید از ستاره برخساره خون خضاب
کردند سر ز پرده برون دختران نعش
با گیسوی بریده سراسیمه بی نقاب
گفتی شکسته مجمر گردون و از شفق
آتش گرفته دامن این نیلگون قناب
از کلّۀ شفق بدر آورد سر هلال
چون کودکی طپیده بخون در کنار آب
یا گوشوارۀ که بیغما کشیده خصم
بیرون ز گوش پرده نشینی چو آفتاب
یا گشته زبن توسن شاهنشی نگون
برگشته بی سوار سوی خیمه با شتاب
گفتم مگر قیامت موعود اعظم است
آمد ندا ز عرش که ماه محرم است
گلگون سوار وادی خونخوار کربلا
بی سر فتاده در صف پیکار کربلا
چشم فلک نشسته ز خون شفق هنوز
از دود خیمه های نگونسار کربلا
فریاد بانوان سراپردۀ عفافر
آید هنوز از در و دیوار کربلا
بر چرخ میرود ز فراز سنان هنوز
صوت تلاوت سر سردار کربلا
ستارگان دشت بلا بسته بار شام
در خواب رفته قافله سار کربلا
شد یوسف عزیز بزندان غم اسیر
درهم شکست رونق بازار کربلا
بس گل که برد بهر خسی تحفه سوی شام
گلچین روزگار ز گلزار کربلا
فریا از آنزمان که سپاه عدو چو سیل
آورد رو بخیمۀ سالار کربلا
مهلت گرفت آنشب از آنقوم بی حجاب
پس شد به برج سعد درخشنده آفتاب
گفت ایگروه هر که ندارد هوای ما
سر گیرد و برون رود از کربلای ما
ناداده تن بخواری و ناکرده ترک سر
نتوان نهاد پای بخلوت سرای ما
تا دست و رو نشست بخون می نیافت کس
راه طواف بر حرم کربلای ما
اینعرصه نیست جلوه گر رو به وگر از
شیر افکن است بادیۀ ابتلای ما
همراز بزم ما نبود طالبان جاه
بیگانه باید از دو جهان آشنای ما
برگردد آنکه با هوس کشور آمده
سر ناورد بافسر شاهی گدای ما
ما را هوای سلطنت ملک دیگر است
کاین عرصه نیست در خور فر همای ما
یزدان ذوالجلال بخلوتسرای قدس
آراسته است بزم ضیافت برای ما
برگشت هر که طاقت تیر وسنان نداشت
چون شاه تشنه کار بشمر و سنان نداشت
چون زد سر از سرادق جلباب نیلگون
صبح قیامتی نتوان گفتنش که چون
صبحی ولی چو شام ستمدیدگان سیاه
روزی ولی چو روز دل افسردگان ربون
ترک فلک ز جیش شب از بس برید سر
لبریز شد ز خون شفق طشت آبگون
گفتی ز هم گسیخته آشوب رستخیز
شیرازۀ صحیفۀ اوراق کاف و نون
آسیمه سر نمود رخ از پردۀ شفق
خور چون سر بریدۀ یحیی ز طشت خون
لیلای شب دریده گریبان بریده مو
بگرفت راه بادیه زین خرگه نگون
دست فلک نمود گریبان صبح چاک
بارید از ستاره به بر اشگ لاله گون
افتاد شور و غلغله در طاق نه رواق
چون آفتاب دین قدم از خیمه زد برون
گردون بکف زیرده نیلی علم گرفت
روح الامین رکاب شه جم خدم گرفت
شد آفتاب دین چو روان سوی رزمگاه
از دود آه پرده گیان شد جهان سیاه
در خون و خاک خفته همه یاوران قوم
و ز خیل اشک و آه ز پی یکجان سپاه
سرگشته بانوان سرا پرده عفاف
زد حلقه گرد او همه چون هاله گرد ماه
آن سر زنان بناله که شد حال ما زبون
وین موکنان بگریه که شد روز ما تباه
پس با دل شکسته جگرگوشه بتول
از دل کشید ناله و افغان که یا اخاه
لختی عنان بدار که گردم بدور تو
و زیات ز آب دیده نشانم غبار راه
من یکتن غریبم و دشتی پر از هراس
ویزیر شکستگان ستم دیده بی پناه
گفتم تو درد من بنگاهی دوا کنی
رفتی و ماند در دلم آن حسرت نگاه
چون شاه تشنه داد تسلی بر اهل بیت
بر تافت سوی لشکر عدوان سر کمیت
ایستاد در برابر آن لشکر عبوس
چونشاه نیمروز بر آن اشهب شموس
گفت ایگروه همین منم آن نور حق کزو
تابیده بر مراسنججل صبح ازل عکوس
بر درگه جلال من ارواح انبیا
بنهاد بر سجود سر از بهر خاکبوس
مرسل منم به آدم و آدم مرا رسول
سایش منم بعالم و عالم مرا موس
سلطان چرخ را که مدار جهان بر اوست
من داده ام جلوس بر این تخت آبنوس
در عرصه گاه کین که ز برق شهادت تیر
دیو فلک گزد زنجیر لب فسوس
گردد زخون بسیط زمین معدن عقیق
گیرد ز گرد روی هوا رنگ سندروس
افتد ز بیم لرزه برا رکان کن فکمان
آرم چو حیدرانه بر او رنگ زین جاوس
بر خاکپای توسن گردون مسیر من
ناکرده تیغ راست سجود آورد رؤس
لیکن نموده شوق لقای حریم دوست
سیرم ز زندگانی این دهر چاپلوس
نی طالب حجازم و نی مایل عراق
نی در هوای شامم و نی در خیال طوس
تسلیم حکم عهد ازل را چه احتیاج
غوغای عام و جنبش لشگر غربوکوس
درگاه عشق حاجت تیر و خدنگ نیست
آنجا که دوست جان طلبد جای جنگ نیست
لختی نمود با سپه کینه زبن خطال
جز تیر جان شکار ندادش کسی جواب
از غنچه های زخم تن نازنین او
آراست گلشنی فلک اما نداد آب
بالله که جز دهان نبی آب خور نداشت
گردون گلی که چید ز بستان بوتراب
چون برگشود در تن او تیر جان شکار
با مرغ جان نمود بصد ذوق دل خطاب
پیک پیام دوست بدر حلقه میزند
ای جان بر لب آمده لختی بدر شتاب
چون تیر کین عنان قرارش ز کف ربود
کرد از سمند بادیه پیما تهی رکاب
آمد ندا ز پردۀ غیبش بگوش جان
کایداده آب نخل بلا را ز خون ماب
مقصود ما ز خلق جهان جلوۀ تو بود
بعد از تو خاک بر سر این عالم خراب
گر سفله گان به بستر خون داد جان تو
خوشباش و غم مخور که منم خون بهای تو
تیریکه بر دل شه گلگون قبا رسید
اندر نجف بمرقد شیر خدا رسید
چون در نجف ز سینۀ شیر خدا گذشت
اندر مدینه بر جگر مصطفی رسید
زان پس که پردۀ جگر مصطفی درید
داند خدا که چونشد از آن پس کجا رسید
هر ناوک بلا که فلک در کمان نهاد
پر بست و بر هدف همه در کربلا رسید
یکباره از فلاخن آندشت کینه خاست
آن سنگهای طعنه که بر انبیا رسید
با خیل عاشقان چو در آندشت پا نهاد
قربانی خلیل کوه منا رسید
آراست گلشنی ز جوانان گلعذار
آبش نداده باد خزان از قفا رسید
از تشنگی ز پا چو در آمد بسر دوید
چون بر وفای عهد الستش ندا رسید
از پشت زین قدم چو بروی زمین نهاد
افتاد و سر بسجدۀ جان آفرین نهاد
گفت ایحبیب دادگر ایکردگار من
امروز بود در همه عمر انتظار من
این خنجر کشیده و این حنجر حسین
سرکونه بهر تست نیاید بکار من
گو تارهای طرۀ اکبر بیاد رو
تا باد تست مونس شبهای تار من
گو بر سر عروس شهادت نثار شو
دُری که بود پرورشش در کنار من
خضر ارز جوی شیر چشید آب زندگی
خونست آب زندگی جویبار من
عیسی اگر ز دار بلا زنده برد جان
این نقد جان بدست سر نیزه دار من
در گلشن جنان بخلیل ای صبا بگو
بگذر بکربلا و ببین لاله زار من
درخاک و خون بجای ذبیح منای خویش
بین نوجوان سرو قد و گلعذار من
پس دختر عقیلۀ ناموس کردگار
نالان ز خیمه تاخت بمیدان کارزار
کایرایت هدی تو چرا سرنگون شدی
در موج خون چگونه فتادی و چونشدی
ایدست حق که علت ایجاد عالمی
علت چه شد که در کف دو نان زبونشدی
امروز در ممالک جان دست دست تست
الله چگونه دستخوش خصم دون شدی
کاش آنزمان که خصم بروی تو تست آب
اینخاکدان غم همه دریای خون شدی
ایچرخ کچمدار کمانت شکسته باد
زین تیرها که بر تن او رهنمون شدی
آئینۀ که پردۀ اسرار غیب بود
ای تیر چون تو محرم راز درون شدی
گشتی بکام دشمن و کشتی بخیره دوست
ایگردش فلک تو چرا واژگون شدی
ایخور چو شد به نیزه سر شاه مشرقین
شرمت نشد که باز ز مشرق برون شدی
ای چرخ سفله داد از این دور واژگون
عرش خدای ذوالمنن و پای شمر دون؟
چون شاه تشنه ظلمت ناموت کرد طی
بر آب زندگانی جاوید برد پی
در راه حق فنا به بفا کرد اختیار
تا گشت وجه باقی حق بعد کلّ شیئ
زد پا بهر چه جز وی و سر داد شد روان
تا کوی دوست بر اثر کشتگان حیّ
چون گشت جلوه گر سر او بر سر سنان
شد پر نوای زمزمۀ طور نای و نی
شور از عراق گشت بلند آنچنان که برد
کافردلان زیاد تمنای ملک ری
پاشید آن قلادۀ دُرهای شاهوار
از هم چو برگهای خزان از سموم دی
گفتی رها نمود ز کف دختران نعش
از انقلاب دور فلک دامن جدی
آن یک نهاد رو سوی میدن که یا ابا
وان یک کشید در حرم افغان که یا اخی
رفتی و یافت بی تو بما روزگار دست
ایدست داد حق ز گریبان برآر دست
آه از دمیکه از ستم چرخ کچمدار
آتش گرفت خیمه و بر باد شد دیار
بانگ رحیل غلغله در کاروان فکند
شد بانوان پردۀ عصمت شترسوار
خورشد فرو بمغرب و تابنده اختران
بستند بار شام قطار از پی قطار
غارتگران کوفه ز شاهنشه حجاز
نگذاشتند دُر یتیمی به گنجبار
گردون بدرُ نثاری بزم خدیو شام
عقدی برشته بست ز دُرهای شاهوار
گنجینه های گوهر یکدانه شد نهان
از حلقه های سلسله در آهنین حصار
آمد بلرزه عرش ز فریاد اهلبیت
در قتلگه چو قافلۀ غم فکند یار
ناگه فتاده دید جگر گوشۀ رسول
نعشی بخون طپیده بمیدان کارزار
پس دست حسرت آن شرف دودۀ بتول
بر سر نهاده گفت جزاک الله ای رسول
اینگوهر بخون شده غلطان حسین تست
وین کشتی شکسته ز طوفان حسین تست
این یوسفی که بر تن خود کرده پیرهن
از تار زلفهای پریشان حسین تست
این از غبار تیرۀ هامون نهفته رو
در پرده آفتاب درخشان حسین تست
این خضر تشنه کام که سرچشمه حیات
بدرود کرده با لب عطشان حسین تست
این پیکریکه کرده نسیمش کفن ببر
از پرنیان ریک بیابان حسین تست
این لالۀ شگفته که زهرا ز داغ او
چونگل نموده چاک گریبان حسین تست
این شمع کشته از اثر تند باد جور
کش بیچراغ مانده شبستان حسین تست
این شاهباز اوج سعادت که کرده باز
شهپر بسوی عرش ز پیکان حسین تست
آنکه ز جور دور فلک با دل غمین
رو در بقیع کرد که ای مام بیقرین
داد آسمان بیاد ستم خانمان من
تا از کدام بادیه پرسی نشان من
دور از تو از تطاول گلچین روزگار
شد آشیان زاغ و زغن گلستان من
گردون بانتقام قتیلان روز بدر
نگذاشت یکستاره به هفت آسمان من
زد آتشی به پردۀ ناموس من فلک
کآید هنوز دو دوی از استخوان من
بیخود در این چمن نکشم ناله های زار
آنطایرم که سوخت فلک آشیان من
آنسرو قامتی که تو دیدی زغم خمید
دیدی که چون کشید غم آخر کمان من
رفت آنکه بود بر سرم آنسایۀ همای
شد دست خاک بیز کنون سایبان من
گفتم ز صد یکی بتو از حال کوفه باش
کز بارگاه شام برآید فغان من
پس رو بسوی پیکر آن محتشم گرفت
گفت این حدیث طاقت اهل حرم گرفت
اندر جهان عیان شده غوغای رستخیز
ایقامت تو شور قیامت بپای خیز
زینب برت بضایت مزجاه جان بکف
آورده با ترانۀ یا ایها العزیز
هر کس بمقصدی ره صحرا گرفته پیش
من روی در تو و دگران روی در حجیز
بگشا ز خواب دیده و بنگر که از عراق
چونم بشام میبرد اینقوم بی تمیز
محمل شکسته ناله حدی ساربان سنان
ره بیکران و بند گران ناقه بی جهیز
خرگاه دود آه و نقابم غبار راه
چتر آستین و معجر سر دست خاک بیز
کامم ز طعن نیزه بزانو سر حجاب
گاهم ز تازیانه بسر دست احتریز
یک کارزار دشمن و من یکتن غریب
تو خفته خوش ببستر و ایندشت فتنه خیز
گفتم دو صد حدیث و ندادی مرا جواب
معذوری ای ز تیر جفا خسته خوش بخواب
ایچرخ سفله تیز ترا صید کم نبود
گیرم عزیز فاطمه صید حره نبود
حلقی که بوسه گاه نبی بود روز و شب
جای سنان و خنجر اهل ستم نبود
انگشت او بخیره بریدی پی نگین
دیوی سزای سلطنت ملک جم نبود
کی هیچ سفله لست بمهمان خوانده آب
گیرم ترا سجیۀ اهل کرم نبود
داغ غمی کز و جگر کوه آب شد
بیمار را تحمل آن داغ غم نبود
پای سریر زاده هند و سر حسین
در کیش کفر سفله چنین محترم نبود
ایزادۀ زیاد که دین از تو شد بباد
آن خیمه های سوخته بیت الصنم نبود
آتش به پردۀ حرم کبریا زدی
دستت بریده بادنشان بر خطا زدی
زینغم که آه اهل زمین ز آسمان گذشت
با عترت رسول ندانم چه سان گذشت
نمرود ناوکی که سوی آسمان گشاد
در سینۀ سلیل خلیل از نشان گذشت
در حیرتم که آب چرا خون شد چو نیل
زان تشنۀ که بر لب آب روان گذشت
آورد خنجر آب زلالش ولی دریغ
کاب از گلو نرفته فرو از جهان گذشت
شد آسمان ز کرده پشیمان در این عمل
لیک آنزمان که تیر خطا از کمان گذشت
الله چه شعله بود که انگیخت آسمان
کز وی کبوتران حرم ز آشیان گذشت
در موقعی که عرض صواب و خطا کنند
کاری نکرده چرخ که از وی توان گذشت
خاموش نیرّا که زبان سوخت خامه را
خونشد مداد و قصه ز شرح بیان گذشت
فیروز بخت من نهدار سر خط قبول
بر دفتر چکامه من بضعۀ رسول
چون تیر عشق جا بکمان بلا کند
اول نشست بر دل اهل ولا کند
در حیرتند خیره سران از چه عشق دوست
احباب را به تند بلا مبتلا کند
بیگانه را تحمل بار نیاز نیست
معشوق ناز خود همه بر آشنا کند
تن پرور از کجا و تمنای وصل دوست
دردی ندارد او که طبیبش دوا کند
آنرا که نیست شور حسینی بسر ز عشق
با دوست کی معامله کربلا کند
یکباره پشت پا بر ماسوا زند
تا زآنمیان از این همه خود را سوا کند
آری کسی که کشته او این بود سزاست
خود را اگر بکشته خود خونبها کند
بالله اگر نبود خدا خون بهای او
عالم نبود در خور نعلین پای او
عنقای قاف را هوس آشیانه بود
غوغای نینوا همه در ره بهانه بود
جائیکه خورده بود می آنجا نهاد سر
دردی کشی که مست شراب شبانه بود
یکباره سوخت ز آتش غیرت هوای عشق
موهوم پردۀ اگر اندر میانه بود
در یک طبق بجلوه جانان نثار کرد
هر در شاهوار کش اندر خزانه بود
نامد بجز تو ای حسینی به پرده راست
روزیکه در حریم الست این ترانه بود
بالله که جا نداشت بجز نی نشان در او
آن سینۀ که تیر بلا را نشانه بود
کوری نظاره کن که شکستند کوفیان
آئینه که مظهر حسن یگانه بود
نی نی که باقی حق را هلاک نیست
صورت بجا است آئینه گر رفت باک نیست
ایخرگه عزای تو این طارم کبود
لبریز خون ز داغ تو پیمانۀ وجود
وی هر ستاره قطرۀ خونیکه علویان
در ماتم تو ریخته از دیدگان فرود
گریه است و تو هر چه و ازنده را نواست
ناله است بیتو هر چه سراینده را سرود
تنها نه خاکیان بعزای تو اشگریز
ماتم سراست بهر تو از غیب تا شهود
از خون کشتگان تو صحرای ماریه
باغی و سنبلش همه گیسوی مشگبود
کی بر سنان تلاوت قران کند سری
بیدار ملک کهف توئی دیگران رقود
نشگفت اگر برند ترا سجده سروران
ایداده سر بطاعت معبود در سجود
پایان سیر بندگی آمد سجود تو
برگیر سر که او همه خود شد وجود تو
ثاراللهی که سرّ اناالحق نشان دهد
دنیا نگر که در دل خونش مکان دهد
وانسرکه سرّ نقطۀ طغرای بسمله است
کورانه جاش بر سر میم سنان دهد
عیسی دمیکه جسم جهانرا حیات ازوست
الله چه سان رواست که لب تشنه جان دهد
چرخ دنی نگر که بی قتل یکتنی
هر چه آیدش بدست به تیر و کمان دهد
نفس اللهی که هر زمان او را بکوی وصل
هاتف ندای ارجعی از لامکان دهد
ایچرخ سفله باش که بهر لقای دوست
تاج و نگین بدشمن دین رایگان دهد
آنطایریکه ذروۀ لاهوت جای اوست
کی دل بر آشیانۀ این خاکدان دهد
مقتول عشق فارغ از این تیره گلخن است
کانشاهباز را بدل شه نشیمن است
دانی چه روز دختر زهرا اسیر شد
روزیکه طرح بیعت منا امیر شد
واحسرتا که ماهی بحر محیط غیب
نمرود کفر را هدف نوک تیر شد
با داجل بساط سلیمان فرو نوشت
دیو شریر وارث تاج و سریر شد
مولود شیرخوارۀ حجر بتول را
پیکان تیر حرمله پستان شیر شد
از دور خویش سیر نشد تا نه چرخ پیر
از خون خنجر شه لب تشنه خیر شد
در حیرتم که شیر خدا چون بخاک خفت
آندم که آهوان حرم دستگیر شد
زنجیر کین و گردن سجاد ایعجب
روباه چرخ بین که چه سان شیر گیر شد
تغییری ای سپهر که بس واژگونهای
شور قیامت از حرکات نمونهای
ای در غم تو ارض و سما خون گریسته
ماهی در آب و وحش بهامون گریسته
وی روز و شب بیاد لبت چشم روزگار
نیل و فرات و دجله و جیهون گریسته
از تابش سرت بسنان چشم آفتاب
اشک شفق بدامن گردون گریسته
در آسمان زدود خیام عفاف تو
چشم مسیح اشک جگرگون گریسته
با درد اشتیاق تو در وادی جنون
لیلی بهانه کرده و مجنون گریسته
تنها نه چشم دوست بحال تو اشگبار
خنجر بدست قاتل تو خون گریسته
آدم پی عزای تو از روضۀ بهشت
خرگاه درد و غم زده بیرون گریسته
گر از ازل ترا سر اینداستان نبود
اندر جهان ز آدم و حوا نشان نبود
بی شاه دین چه روز جهان خراب را
ای آسمان دریچه به بیند آفتاب را
جلباب نیلگون شب از هم گشای باز
یکسر سیاه پوش کن این نه قباب را
اشک شفق ز دیدۀ آفاق کن روان
در خون کش این سراچۀ پر انقلابرا
نی نی کزین پس از همه خون بارد آسمان
بیحاصل است خوردن مستسقی آبرا
آب از برای حلق شه تشنه کام بود
چونرفت گو بلاوه نریزد سحابرا
خور گو دگر ز پردۀ شب برهپارسر
کافکند زینب از رخ چونمه نقاب را
ایکاش بوالبشر نکشیدی سر از تراب
زین آتشی که سوخت دل بوتراب را
تنها نه زین قضیه دل بوتراب سوخت
موسی در آتش غم و یونس در آب سوخت
قتل شهید عشق نه کار خدنگ بود
دنیا برای شاه جهان دار ننگ بود
عصفور هر چه باد هم آورد باز نیست
شهباز را ز پنچه عصفور ننگ بود
آئینه خود ز تاب تجلی بهم شکست
گیرم که خصم را دل پر کینه سنگ بومد
نیرو از او گرفت برآویخت تیغ کین
قومیکه با خدای مهیای جنگ بود
عهد الست اگر نگرفتی عنان او
شهد بقا بکام مخالف شرنگ بود
از عشق پرس حالت جانبازی حسین
پای براق عقل در اینعرصه لنگ بود
احمد اگر بذروه قوسین عروج کرد
معراج شاه تشنه بسوی خدنگ بود
از تیر کین چو کرد تهی شاهد بن رکاب
آمد فرا بگوش وی از پرده این خطاب
کایشهسوار بادیه ابتلای ما
باز آ که ز آن تست حریم لقای ما
معراج عشقرا شب اسراست هین بران
خوش خوش براق شوق بخلوتسرای ما
تو از برای مائی و ما از برای تو
عهدیست این فنای ترا با بقای ما
دادی سری ز شوق و خریدی لقای دوست
هرگز زیان نبرد کس از خون بهای ما
جان بازیت حجاب دوبینی بهم درید
در جلوه گاه حسن توئی خود بجای ما
باز آ که چشم ناز ازل بر قدوم تست
خود خاکروب راه تو بود انبیای ما
هین زان تست تاج ربوبیت از ازل
گر رفت بر سنان سرت اندر هوای ما
گر ز آتش عطش جگرت سوخت غم مخور
از تست آب رحمت بی منتهای ما
ور سفله برد ز تو دستی مشو ملول
با شهپر خدنگ بپرد همای ما
گسترده ایم بال ملایک بجای فرش
کازار بر تنت نکند کربلای ما
دلگیر گو مباد خلیل از فدای دوست
کافی است اکبر ت و ذبیح منای ما
کو نوح کو بدشت بلا آی باز بین
کشتی شکستگان محیط بلای ما
موسی ز کوه طور شنید ار جواب لن
گو باز شو بجلوه گه نینوای ما
گر زنده جان ببرد ز دار بلا مسیح
گو دار کربلا نگر و مبتلای ما
منسوخ کرد ذکر اوائل حدیث تو
ایداده تن ز عهد ازل بر قضای ما
زینب چو دید پیکر آنشه بروی خاک
از دل کشید ناله بصد درد سوزناک
کایخفته خوش ببستر خون دیده باز کن
احوال ما ببین و سپس خواب ناز کن
ایوارث سریر امامت به پای خیز
بر کشتگان بی کفن خود نماز کن
طفلان خود بورطۀ بحر بلانگر
دستی بدستگیری ایشان دراز کن
بس دردهاست در دلم از دست روزگار
دستی بگردنم کن و گوشم براز کن
سیرم ز زندگانی دنیا یکی مرا
لب بر گلو رسان و ز جان بی نیاز کن
برخیز صبح شام شد ای میر کاروان
ما را سوار بر شتر بی جهاز کن
یا دست ما بگیر و از ایندشت پر هراس
بار دگر روانه بسوی حجاز کن
پس چشمه سار دیده پر از خون ناب کرد
با چرخ کچمدار بزاری خطاب کرد
کایچرخ سفله داد از این سر کرانیا
کردی عزیز فاطمه خوار و ندانیا
خوش درجهان بکام رسید از تو اهلبیت
تا حشر در جهان نکنی کامرانیا
این کی کجا رواست که دونان دهر را
در کاخ زر بمسند عزّت نشانیا
قومیکه پاس عزتشان داشت ذوالجلال
تا شام شان بقید اسیری کشانیا
بستی بقید بازوی سجاد هیچ رحم
نامد ترا بر آن تن و آن ناتوانیا
کشتی بزاری اصغر و هیحت نسوخت دل
زانشمع روی دلکش و آن گل فشانیا
از پا فکندی اکبر و مینا مدت دریغ
ایچرخ ببر از آن قد و آن نوجوانیا
سودی بحلق خسرو دین تیغ هیچ شرم
نامد ترا از آن نگه خسروا نیا
هرگز نکرده بود کس ایدهر سفله طبع
بر میهمان خویش چنین میزبانیا
آتش شو ایدرون و بسوزان زبان من
ای خاک بر سر من و این داستان من