عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۴ - مدح الغ جاندار نور الدین حسن
مملکت خوش سر برآورد از وسن
کی الغ جاندار نورالدید حسن
استقامت یافت زو عالم چنانک
زلف خوبان هم نمیگیرد شکن
آسمان را در کفن پیچد چو میغ
گر نیاید پیش با تیغ و کفن
دست او جلاد زر شد زان نهد
هر درستی را شهادت در دهن
شب نشان خصم او دارد از آن
بر نیاید صبح، الا، تیغ زن
گر نیاوردی جهان مردی چنو
صد فضیلت یافتی بر مرد و زن
کور را در خر کمان گیرد برمح
همچو مرغ خانگی را باب زن
برگذار حمله ی او بو قبیس
توده ی خلخان شمر بر باد خن
ماه را از مهر او در راه دور
نیست یک ساعت بیک منزل وطن
گر بفرماید نیاید باد دی
جامه ی زیبا چمن را حلّه کن
تیغ حراقش ببرق منعکس
نُشره بردارد ز اندام سفن
در کمند او سزد پای هژیر
چون کمان در پنجه ی زه مرتهن
خصم پیش آن کمند چار پر
چار تکبیری کند بر جان و تن
کوه را تب لرزه گیرد روز رزم
چون کند آهنگ گرز شست من
آن زمان کزشط و دریا بارخرد
جز بکشتی عبره نتواند شدن
گه زبان تیغ میگوید که لم
گه دهان کوس میگوید که لن
قبه بندد گرد خون ابر سیاه
تیغ سبز و نیزه ..............ن
زخم سنگ منجنیق آرد عمود
تا که بسپارد روان حصن بدن
نای روئین سبز شمشیر خموش
در سماخ کوه خواند بر علن
در بهار رزم بوقلمون علم
جان چو گل بر تن بدرد پیرهن
نام نورالدین حسن در خون کشد
زهره بر جنگاوران رزم زن
زو، صف تورانیان محکم شود
چون صف ایرانیان از تهمتن
شاد باش، ای گوهری کز رشک تو
خاصیت بگذاشت دریای عدن
هر کجا خورشید چهرت تیغ زد
ماه سیم اندام بر دارد محن
زان عقیدت گر نظر یابد سهیل
آنکه خورشید است بر چرخ سنن
گردد از یک ترکتاز مقدمش
کارگاه روم صحرای یمن
ریزد اندر پای و دست راد تو
روح نامی چون خرامی در وطن
لولوی نسرین و لعل سرخ گل
زر آذر گون و سیم نسترن
چون نهد مشاطه تو قیع تو
طره شمشاد بر کوش سمن
همچو نرگس آسمانی جمله چشم
بر عروس ملک گردد مفتتن
والله، ار بینی ز اسواق جهان
جز در آئینه نظیر خویشتن
صفدرا، من بنده تا کردم نزول
در جناب خسرو دشمن فکن
شاه مغرب، کز نهیبش مشرقی است
هرچه هست از جنس آشوب و فتن
شرح حال خود چگویم کز خلل
هم مرا باور نمی آید ز من
دیده ی دور از تو یابم هم نشین
سینه خاشاک با غم مقترن
آسمان با من چو سازد ارغنون
هر زمانی در دگر دستان و فن
گه، دنی را با تن من انتقام
گه، بلا را بر دل من تاختن
اشک را سد گشته بر هنجار رخ
آه قاطع گشت بر راه سخن
از برونم جوله ی معقول باف
وز درون. غم. عنکبوت خانه تن
از در کوشم سرود السفر
خوانده بر عقلم قناعت الوطن
گر بجستی بادی از درگاه تو
چون شمیم قدسی از صوب قرن
طفل لب تا حشر نگشادی لبان
آب حیوان، چون مزیدی در لبن
ای بمال از من خریده نام ننک
این متاع الحق ورای این ثمن
دیرزی، کز فرط احسان و کرم
کار من چون نام خود کردی حسن
تا نهد در جیب گل دست نسیم
چون بهاران نافه ی مشک ختن
باد، در کوش حسودت نوک خار
ور نباشد جز برای خار کن
روی، احباب تو چون چشم خروس
روی، بدخواه تو چون پرّ زغن
چون رکاب عزم کردانی درست
همعنانت باد حفظ ذوالمنن
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۱ - مدح سلطان رکن الدین ارسلانشاه بن طغرل
همای چتر فلک سای ارسلانشاهی
که باد سایه ی چترش ز ماه تا ماهی
کشید رخت بر این آشیان، ز اوج ظفر
شکار کرده هر اقبال را، که میخواهی
گرفته روی ممالک ز تیغش آرایش
شنوده گوش ملایک، ز کوسش آگاهی
ز نیش خنجر بیجاده فام او در جنگ
عدو نه جَسته بصد حیله، با رخ کاهی
باسم لعل و زمرد نشاند زرگر دور
هزار مهر سپهرش در افسر شاهی
بداده نوبت خدمت طناب نو بیتش
سرای پرده اجرام را بخر گاهی
محیطی است نوالش ز بخشش مالی
اثیری است جلالش ز رتبت جاهی
زهی، بنان تو صد سحر درگهر بخشی
زهی سنان تو صد چرخ در عدو کاهی
اگر به پنبه رسد شعله ئی ز شمشیرت
خزند شیران اندر پناه روباهی
ازل بدان کمر آسمان مرصع کرد
که بود داه بساط تو عالم واهی
دُهانَت خرد خواجه وش بجای گهی است
که با هدایت تو میدهد خط داهی
گل ولی شگفانی دل عدو شکنی
در این دو حالت هم آفتاب و هم ماهی
سخن چوره بمدیح تو جست آبله پای
بمانده حیران، در سنکلاح گمراهی
و لیت، اهل ردا بود و خصمت، اهل کلیم
از آن بگردش شد، این کارگاه جولاهی
خدایکانا، بر پشت دست حلقه ی چرخ
نکینه تو، که هم آمر است و هم ناهی
سران، گوهر سلجوق منصفند در آنک
تو شاه واسطه عقد کل اشباهی
چو در مصاف نهی روی، پشت صد سپهی
چو بر سریر کنی پشت، روی صد گاهی
زمانه را بمکان تو رشته یکتائی است
چه باک رشته اقبال را. ز یکتاهی
اگر چه هفت زمین نزل یک خرام تو شد
هنوز باش، که در کام اول از راهی
بمدح تو نرسد دست هیچ فکر که تو
ورای صورت افهام و صوت افواهی
قبای مدت دوران بقد عمر تو باد
در این مقام سخن را دهیم کوتاهی
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۲ - مدح امیر فخرالدین زنگی از امرای سلطان محمد سلجوقی
شها، ز چشمه تیغ تو چرخ نیرنگی
بشست دامن دوران بآب یکرنگی
جهان رو به دستان، چه سک بود که کند
بعهد تو ز درون خیری و برون رنگی
فلک، حمایل تدویر کهگشان در بر
ملازم است درت را باسم سرهنگی
مگر، ز غیرت هم نامی تو می جنبد
که صبح تیغ کشد در رخ تو شب رنگی
چو خلق یوسف رویت تتق براندازد
ترنج و دست ببرد جهان نارنگی
تو را، بمنزل ملک است روی باش هنوز
کزین خجسته سفر در نخست فرسنگی
چنین که رنگ تو آمیخته است صورتگر
مبرهن است، که از بهر تاج و اورنگی
اگر چو خوشه پروین بر این بلند چمن
شود سوار حسود تو از سبک سنگی
تو همچومی طرب افزای، کانچنان خوشه
زمانه را نه عصیری کند نه آونگی
عدوت گر نبود، گو مباش کان بدرک
بریشم است بر این ارغون سرآهنگی
بقای جان تو بادا که ام اوتار است
اگر بلغزد پایش قفا خورد چنگی
چو در تو می نگرم مغز خصم را تیغی
چو باز می طلبم تیغ ظلم را زنگی
مبین که تیغی و زنگی کسی تواند کرد
بجز سپه کش آفاق فخر دین زنگی
قبای صورت اگر هیبت تو در پوشد
بصر نبیندش الا غضنفر جنگی
چو طرد و عکس حروف تهجی اقبال
بحفظ دامن اقبال جمله تن چنگی
تو را حمایل شمشیر بس قوی حرزی است
ز شر مندل این جاودان نیرنگی
عمود کفته ی تو مهر و ماه محور ساخت
خرد چو دید که میزان فرّ و فرهنگی
وجود خصم چه وزن آورد در این میزان
که بوقبیس ندارد محل پا سنگی
ز ثقل حمل هیون نسیم در گل خفت
چو باسحاب درآمد گفت بهم سنگی
حسامت از سر کردون دون برد شوخی
سنانت از سر عالم برآورد شنگی
ز سطح تیغ تو چون خط عزل خود برخواند
فلک چو نقطه ی موهوم شد ز دلتنگی
بروز معرکه با ابرش تو گفت قضا
زمان خرام و زمین سم و آسمان سنگی
عقاب تیر تو را چون گشاد پر گردد
سرین و سینه برد تحفه آهوی تنگی
ز چشمه سار سر رمح است خانه توی
جهان کژ رو، بگذاشت رسم خرچنگی
فلک بدیده ی اجرام خون گریست چو تیغ
چو نیم چرخ تو را گشت چهره آژنگی
زهی ستانه جاه تو سجده گاه ملک
هنوز نقش سرای زمانه پر رنگی
ببال عزم چو طایر شوی زمان سپری
زبار حلم چو ساکن شوی زمین هنگی
ز کان فطرت جز حزم ثابت تو نزاد
که در صفت گهری یافت در لقب سنگی
چو بر زبان ولی میروی، همه شهدی
چو بر دماغ عدو میزنی همه بنگی
چو جلوه کرد بمدحت عروس فکرت من
عرق گرفت جبین نگار ارژنگی
نیم، تنگ سخنی، کز عبارت فارغ
براهواری بیرون همی برم لنگی
عطازخرمن خود میکنم چو صاحب شیر
نه خوشه چینم چون ده خدای خرچنگی
کنون توئی که ز ایام فاضل اندوزی
کنون توئی که باقبال عالم آهنگی
زمانه شام خساست گرفت، وای هنر
گرش نه رهبری، ای کوکب شب آهنگی
خجسته نام تو نقش نگین عالم باد
کزوست عالم نامی ز دیکران ننگی
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۴ - مدح سلطان قزل ارسلان سلجوقی
ای یافته هر آنچ بدو داده و هم ورای
وز دولت اتابک، از یاری خدای
سیفی که پاکشیده شدی از نیام ملک
فتنه فکنده سر شد و باطل بریده پای
تیغ سداب رنگ تو آمد سداب طبع
کز وی رحم فسرده شد ایام فتنه زای
بز دوده ئی ز رنگ حوادث چو آینه
ملک عراق و عرصه ی ایران به تیغ و رای
در رزم بر فلک زنی از پر دلی لکد
آنجا که سرکشان زمین درکشیده پای
هم چون درخش دامن تیغت بیوفتد
هرگه که دشمنت چو شرر برجهد زجای
گر کوه نیست حزم تو گو یکقدم به جنب
ور باد نیست عزم تو گو یک نفس بپای
فضل خدنگ توست حجر را زره شکاف
نوک سنان توست ظفر را گره گشای
جمشید بر درت که بود جز یکی گیا
خورشید با کفت چه بود جز یکی گدای
بندند بر مزاج بهار اینک از بحار
گردد هوا ز ابر صدف گون گهر نمای
این خود بهانه ایست بگرید همی فلک
با صد هزار دیده ز تیغت به های و های
چون چنگ در شکنجه ی قهر تو خصم ملک
قانع همی شود بسری عاریت چو نای
تو کوی برده ئی ز امیران مملکت
گو خصم را بیا و بمیدان همی درآی
زیبد همی کلاه بزرگی تو را چنانک
بر خسروانه قد قزل ارسلان قبای
دیری است دیر تا بنشسته است چون اثیر
بر شاخسار مدح تو مرغی نواسرای
زنهار تا مزور رای تو نشمرد
از دست این کزاف در ایان ژاژ خای
مغز است او ز قافله عسکر سخن
و اینها همه به دمدمه لافند چون درای
گویند در مثل که ز مهمان گزیر نیست
مهمان توست، با او یک لحظه خوش برآی
چندانش خلعه بخش که گردد اسیر و غرق
چندانش باده ده که شود مست و سرگرای
تا هست شش سپهر دگر بعد از این سپهر
تا هست یک سرای دگر بعد از این سرای
خصم تو از سرای بقا باد کاسته
تو باز بر سپهر شرف مرتبت فزای
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
خیمه در کوی یار خواهم زد
در آن غمگسار خواهم زد
با جنیبت گشان نوبت وصل
پای بر روزگار خواهم زد
اولین تازیانه ئی که زنم
بر سر انتظار خواهم زد
با رخ خویش و خط اولکدی
در خزان و بهار خواهم زد
باز بر بام عالم از نخوت
علمی آشکار خواهم زد
خاک در چشم باد خواهم ریخت
آب بر روی نار خواهم زد
پشت پای کمال در ره عشق
بر رخ فخر و عار خواهم زد
دو جهان را چو بشکنم با خود
همه در کارزار خواهم زد
هر اثر کز اثیر خواهد ماند
جز سخن بر کنار خواهم زد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
ای جهان را، یادگار از طغرل و الب ارسلان
آسمان داد و دینی آفتاب دودمان
بوسه داده نعل یکران تو طوق ماه نو
سجده برده پیش دیوان تو، طاق ابروان
تا هزاران قرن دیگر هم، نیارد روزگار
مسند شاهنشهی را چون تو یک صاحب قران
افسر الب ارسلان را، منتی بر سر نهاد
بخت، یعنی کت نهادم بر سر شاه ارسلان
چون به چشم مشتری تختت به بیند روزگار
خیره گردد زان شکوه پیر و اقبال جوان
گوید ای بخت شهنشاهی و تاج قیصری
مژده تان بادا، ز عمر شه به فر جاودان
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۲۷
جمشید رکابا توئی آن شاه که امرت
از سنگ سیه ناقه صالح بدر آرد
گر گلبن فردوس خورد آب خلافت
برجای گل تازه، شتر خار بر آرد
او، بار بیک رقص شتر بگسلد از هم
هر کار که بدخواه تو در یکدگر آرد
ماهارکشی دور فتد در بنه چرخ
تا چون شترش کی بقطار تودر آرد
بر هر که رود کین شتر در دل دوران
از تیغ تو ناکاه کمیتش بسر آرد
همچون شتر جمز رود ابر سبکپای
تا باز ز فتح تو بعالم خبر آرد
تو ملک جهان جوی که در خانه همت
هرکس شتر خویش ببالای در آرد
در شغل خلافت چه برد خصم شتردل
احسنت پلاسی و مهاری بسر آرد
گه گه فلک از نفس شتر حذف کند پا
تا محمل اعدای تو در پشت سر آرد
این دیده ی نار است بداندیش تودارد
کز قد شتر کردن کژ در نظر آرد
بر شهپر جبرئیل چمد چون شتر حاج
هر کاو سوی درگاه توراه سفر آرد
منزلگه عیسی سزد و مرحله خضر
آنجا که شتربان توروزی مقر آرد
با بخشش تو هر که کند یاد دو عالم
از بهر شتر غالیه گون آنجور آرد
ور فی المثل از جرعه بزم توشودمست
جمّال شتر جانب خانه بجر آرد
در مرتبه تا کعب کمال تو نباشد
کردون شتر خو که زکوهان قمر آرد
هر کاو بغذا مغزشتر خورده نباشد
آلت ز پی شیشه ز دودن بتر آرد
کشتی زشتر وصف طبیعی است ولیکن
با شیر ژیان دست کجا در کمر آرد
پای شتر آمد کف بدخواه تو دررزم
ز آنجا که بر او نیزه گذارد سپر آرد
باز این دم مشکین ز حیات است اثیرا
کس بر شتری اینهمه خون جگر آرد
حساد فرومایه بسی داری و اشتر
بیماری مرک از مگس مختصر آرد
زان قوم کران خوی که با بار قمطره
نادان بود آنکس که شتر در شمر آرد
از عقل که باشد خرفی کاو شتر نر
بی فایده در کارگه شیشه گر آرد
صد خنده زند خرکه گه علت قولنج
دانا به بر لفج شتر گل شکر آرد
ای آنکه بیک دم زدن از بکر تفکر
صد مرغ شترمرغ بیانت بپر آرد
زان طبع که پیرایه ده کل وجود است
شاید که نصیب شتری اینقدر آرد
یک نکته هم از باب شتر لایق حال است
تا بنده بر این نکته حکایت بسر آرد
ایشاه درین فصل شتر موی بیفکند
ترسم شتر من به غلط موی بر آرد
شاها در عید است و مدام از پی قربان
در شرط بود کاین شتر و آن نفر آرد
شایسته نحر است عدو چون شتر کور
چندانش امان ده که ز گل پای بر آرد
من کعب غزال آرم و خلعت برم و زر
تا جان کند آن بیش که روشن کدر آرد
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۲۹
خسرو دشمن شکن که صورت فتحش
در سر تیغ جهانگشای توان دید
با سخطش، صولت عقاب توان یافت
در نظرش، سایه همای توان دید
هندوی شب را ز گرد طره چترش
بر صدف ماه مشک سای توان دید
زین سوی مدح وی است هرچه بتبجیل
از سر ادراک عقل ورای توان دید
چون بفلک بر شوی ز قامت قدرش
گر نتوان دید پشت پای توان دید
در تتق ملک حرف حبر فلک را
زان دل و طبع لطیفه زای توان دید
پرده گی غیت را بدیده ی فکرش
در نفسی صد هزار جای توان دید
جمله بتفهیم شهریار جهان است
هر هنری کز من گدای توان دید
در دل خیناگر است مطربی ار چند
صورت زخمه ز چنگ و نای توان دید
گوهر بختی برد خزانه و لیکن
دبدبه بر درگه درای توان دید
بندگی آنجا رسد که چهره مستی
هم بمی لعل جان فزای توان دید
آینه ی بیوه گان هم آن بنماید
هرچه بجام جهان نمای توان دید
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۳۱
ای یازده امهات و نه باب
نازاده خلف تر از تو فرزند
قهر تو دورخ نهاده بر زهر
لطف تو سه ضربه داده برقند
شیراجم از تو آسمان صید
شیر علم از تو آسمان رند
خورشید ز خلعتت قبا پوش
جمشید بخدمتت کمر بند
از شکر تو طبع مُل جگر خوار
وز شکر تو کام گل شکرخند
زد وار سر سپهر بیمغز
تا گرز تو سایه بروی افکند
بشکسته بصد هزار پرده
در بسته بصد هزار پیوند
آن کز نظرت بخصم پیوست
برداشت ز کار و بار تو بند
زان شاخ یگانگی فروکاشت
بیخ دو دلی ز سینه برکند
ای مصطنع سخات قلزم
وی بر بنه وقات الوند
فرخنده مثال تو که او راست
روم از در روم تا خط جند
پیوست بر آنکه جبهتش را
با خاک در تو بود پیوند
سوگند بتاج و تارک ماه
اعنی، به رکاب شاه سوگند
کاین بنده بچشم سرچمیدی
نی تا سر آب و تا سمرقند
که وقت بشول او نبودی
در زنگان کوشت پاره ئی چند
آه دو ضعیف در پی او
کس نپسندد تو نیز مپسند
هر تف جگر کزین علل خاست
زایل نشود بقرص ریوند
خصم تو بحالتی گرفتار
بس تنگ چو پرده ی نهاوند
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۶۱
در رزم بر فلک زنی ار پر دلی کند
آنجا که سرکشان بزمین درکشند پای
بندند بر خراج بحار آنکه هر بهار
گرددزابرهم چو صدف گون گهر نمای
این خود بهانه ئی است بگریدفلک همی
با صد هزار دیده ز تیغت به های های
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۱
گر رشک برد فرشته بر پاکی ما
گر دیو کند ننگ ز بی باکی ما
ایمان به سلامت به در مرگ بریم
احسنت! زهی، چستی و چالاکی ما
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۱ - در مدح امیر تغری تغان فرماید
زهی ز روی زمین برگزیده شاه ترا
بر آسمان شرف داده پایگاه ترا
امیر عادل تغری تغان دریا دل
که جان سپارد از دل همه سپاه ترا
خدای داند و بس تا چگونه می زیبد
جلال و دولت و اقبال عز و جاه ترا
بسا مصاف که راه ظفر در او گم بود
ستاره وار خدنگت نموده راه ترا
سزد که تیغ تو آب و گیاه را ماند
کزو همیشه هم آب است و هم گیاه ترا
در آن زمان که قبای سیاه پوشیدی
یکی به گوی چه ماند دو هفته ماه ترا
بسان مردم چشمی عزیز در دولت
از آن به آید مر جامه سیاه ترا
عدو ز آینه دل که سخت پر زنگ است
کنون نماید هر دم هزار آه ترا
از آن که مرتبه تو چو دید عقلش گفت
بود به نور جبین خیرها پگاه ترا
زبان تیغ تو آن صبح صادق دگر است
به گاه دعوی تو بس بود گواه ترا
چه حاجت است بتیه خیال خویش مرا
که چون ستاره طبع است انتباه ترا
چو بنگری همه را نیک خواه دولت تست
که دولت ابدی باد نیک خواه ترا
کلاه دولت بادا همیشه برسر تو
که تاج شاه جهان را سزد کلاه ترا
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۴
شاه شاهان جهان بر تخت سلطانی نشست
مردم چشم سلاطین در جهانبانی نشست
منت ایزد را که از نامش نشان خسروی
بر طراز جامه رفت وبر زر کانی نشست
منت ایزد را که باری هم شهنشاهی به حق
در مبارک مسند اسکندر ثانی نشست
منت ایزد را که در صدر خراسان و عراق
هم خداوند عراقی و خراسانی نشست
منت ایزد را جهان چون روضه فردوس ساخت
وین ملک قدر فلک قدرت بر رضوانی نشست
مردم و دیو و پری اکنون به خدمت ایستند
چون سلیمان شاه بر تخت سلیمانی نشست
چشم رعنائی بدوزند اختران روز کور
خسرو سیارگان بر اوج کیوانی نشست
رسم باطل زود برخیزد چو رأی پادشاه
نوبت حق پنج فرمود و به سلطانی نشست
پای قدرش از سر افلاک جسمانی گذشت
مهر مهرش در دل پاکان روحانی نشست
دور نبود گر بپراند ز میدان وجود
گوی گردون را چو بر یکران چوگانی نشست
پیش عزمش باد در بالا به واجب ایستاد
پیش حزمش کوه در پستی به نادانی نشست
بوی عدلش چون دم عیسی جهان را زنده کرد
لاجرم زان بر جهانش منت جانی نشست
فتنه شب رو به روز بد نشست از تیغ او
هم به دشخواری بخیزد چون به آسانی نشست
کار او ثابت به معنی آمد و گردان به نام
راست چون گردون که بر وی اسم گردانی نشست
ای بر ایوانت شده کیوان هند و پاسبان
شاه رومی بر دربارت به دربانی نشست
بخت چون بر تخت دیدت تهنیتها کرد و گفت
آنکه بر تخت جهانداری تو میدانی نشست
چون جهان داران کمر بربند و عالم میگشای
وقت کار آمد کنون بیکار نتوانی نشست
ز ابر کف باران رحمت بر مسلمانان ببار
هین که گرد کفر بر روی مسلمانی نشست
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۸ - در این قصیده بهرام شاه را مدح کند
بر اعتدال هوا عدل شاه یار شده است
چهار فصل جهان سر به سر بهار شده است
ز نفخت کرم شاه خاک پست و فرود
چو آتش و می گلرنگ و آبدار شده است
برای دیدن او نرگس مضاعف را
دو چشم گوئی در بوستان چهار شده است
نبود وقت شکوفه ولیک از این شادی
ز خنده شاخ درختان شکوفه بار شده است
بنفشه هم بتکلف سفید پوشیده است
که تا کسیش نگوید که سوگوار شده است
زمانه نیل کشیده است بهر دفع گزند
ز سرمند جهان را که چون نگار شده است
ز عطر باغ سپهر این چنین عطیر نشد
اگر شده است ز اخلاق شهریار شده است
ابوالمظفر بهرام شاه بن مسعود
که چرخ در کنف او به زینهار شده است
خدایگانی کایام در حمایت او
هزار بار نه یکبار و یا دوبار شده است
به بزم گوئی گل در چمن پیاده شده
به رزم گوئی مه بر فلک سوار شده است
فلک به نزد جلالش زمین محل گشته است
زمین ز فر جمالش فلک عیار شده است
همای سایه شهی آفتاب وش ملکی
که باز چتر رفیعش ظفر شکار شده است
ضمیر مهر شعاعش دقیقه بین زاد است
سخای ابر نهادش درر نثار شده است
مطیع مجلس عالیش آسمان گوئی
که ماه رایت اعلاش گوشوار شده است
تبارک الله روز قدوم شاهی بود
که بحر گوئی از موج بی قرار شده است
چنین نمود به چشم من و زیادت باد
که ربع مسکون همراه او سوار شده است
عجب بماندم سوی سپاه منصورش
که هر یکش ده و هر صدش صد هزار شده است
علم که هست نهال فتوح در کفشان
ثبات بیخ شرف برگ و فتح بار شده است
بکار زار پدید آمد و بخواهی دید
که بر مخالف از ایشان چه کار زار شده است
ظفر ز نوک سنانشان طلوع خواهد کرد
که گل همیشه پدید از میان خار شده است
خدایگانا این نهضت مبارک تو
طراز دولت و عنوان روزگار شده است
غبار جیش تو در چشم آسمان رفته است
صدای کوس تو در گوش کوهسار شده است
دل ملوک بصد پاره و همه در خون
ز بیم آن حرکت چون دل انار شده است
مخالفان تو ای شهریار معذوراند
اگر ز سهم توشان جان و دل فکار شده است
که موی بر تنشان آتشین سنان گشته است
که پوست بر دلشان آهنین حصار شده است
همیشه تا به تعجب جهانیان گویند
که آفتاب جهان ظل کردگار شده است
پناه خلق بجود فراخ دست تو باد
که رحمت و شفقت نیک بی کیار شده است
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در مدح بهرام شاه غزنوی گوید
زمانه دامن اقبال شهریار گرفت
سعادتش چو دل و دیده در کنار گرفت
ظفر به همت گرز گر آن جمال گرفت
جهان به دولت شاه جهان قرار گرفت
یمین دولت و دین و امین ملت و ملک
که آرزو ز یمینش ره یسار گرفت
ابوالمظفر بهرام شاه بن مسعود
که زر خورشید از رای او عیار گرفت
جبین خورشید از یمن نام او بر چرخ
بداغ بهرام اندر ازل نگار گرفت
گرفت شهپر سیمرغ نصرت از منقار
چو باز چتر رفیعش ره شکار گرفت
فراخ سال عطا ز ابر کف او بنمود
چو حرص را هوس جود بیک یار گرفت
مرادها که از او آرزو همی یابد
چه آرزو است که نتوانش در شمار گرفت
کنون ز غنچه اقبال بشکفد گل بخت
چو عالم از نظرش رونق بهار گرفت
خدایگانا شاها مظفرا ملکا
نظام بین که ز تو دور روزگار گرفت
مگر نه چتر تو شام سیاه گردون ساخت
چو فر تاج تو صبح سپید کار گرفت
به رنگ جزع نمود این رواق پیروزه
جهان ز لشگر منصور چون غبار گرفت
تبارک الله از آن لشکری که افزون باد
تمام صحن جهان سر به سر سوار گرفت
غبار رکضتشان چشم روزگار ببست
صدای موکبشان گوش کوهسار گرفت
به تیر هیکل جوشن و ران چنان کردند
کشان چو ماهی اندام خار خار گرفت
زمین معرکه از جسمشان گرانی یافت
هوای هاویه از جانشان بخار گرفت
چنان نمود که گوئی زمین آهن رنگ
ز کشته خود را در دانه انار گرفت
تو دیرزی که ز تیغ کبود پوشیده
همه ولایتشان نوحه های زار گرفت
گل فضول چو پژمرده شد بدانستند
که حق نعمت بگرفت و استوار گرفت
خدایگانا گر مد بری خطائی کرد
سزای کرده خود دید و اعتبار گرفت
تو هم عنان کرم سوی عفو تاب که او
به دست خواهش فتراک زینهار گرفت
بلند همت شاها حسن که بنده تست
جهان به مدح تو شاه بزرگوار گرفت
به دولت تو که باد افزون و پاینده
عروس جان را در در شاهوار گرفت
ز بهر آمین با خویشتن ملایک را
بگاه ورد و دعا در ضمیر یار گرفت
ز ابر جود به بار آب زندگانی از آنک
به باغ ملک نهال امید بار گرفت
همیشه تا که بود نقش بخت را صد دست
چنانکه گوئی هر دست در نگار گرفت
جهان بکام تو بادا از آنکه از همه دست
به مهر دامن این ملک پایدار گرفت
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - سلطان سنجر را بدین قصیده مدح کند
توقیع خداوند جهان نقش ظفر باد
هر دم که زند مایه صد عمر دگر باد
چون بخشش تو آیت احسان علی گشت
بخشایش او غایت انصاف عمر باد
چون عقل همه گرد معانیش طواف است
چون روح همه سوی معالیش سفر باد
طغرای هلالیش دریغ است به کاغذ
آن ابروی پیروزی بر روی قمر باد
آن رایت عالیش که زلفین فتوحست
زیب گل رخسار عروسان ظفر باد
سلطان سلاطین همه مشرق و مغرب
کز همت او فرق زحل پای سپر باد
بخشنده تاج ملکان سنجر عادل
کان تخت بدو هر نفش آراسته تر باد
شاها ز نسیم گل فتح تو که بشکفت
جان های سلاطین را در خلد مقر باد
هر تاج که دارند شهان گرچه تو دادی
در خدمت درگاه تو آن تاج کمر باد
تا دامن ابر از عرق چشمه خورشید
از خجلت بحر کف در بار تو تر باد
این لشکر منصور ترا حاطهم الله
بر شه ره پیروزی پیوسته گذر باد
چون مدبر بدخو حرمت همه بابت؟
رمح گذراند که چو عزمت همه سر باد؟
آن گاه که از آتش دل سوخته گردد
بدخواه ترا دیده پر از خون جگر باد
جسمش زنم دیده و جانش ز تف دل
سوزان و گذارنده چو شمع و چو شکر باد
بسیار ز تیرت سپرش همچو زره شد
این باره ز گرزت ز رهش همچو سپر باد
زینسان که به زیر قلمم نظم کهر هاست
همواره به زیر قدمت نثر گهر باد
ای از نظرت رنج غریبان شده راحت
در حق غریبی چو منت نیز نظر باد
این گنبد گردنده که زیر و زبرش نیست
گر جز به مراد تو رود زیر و زبر باد
در جمله عالم ز نسیم کرم تو
تا صبح قیامت خوشی وقت سحر باد
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در مدح بهرام شاه گوید
همایون رایت اعلی همی رأی سفر دارد
ز یکسو هم عنان فتح و ز دیگر سو ظفر دارد
مبارک تخت او اوج فلک را در کنار آورد
خجسته باز چتر او جهان را زیر پر دارد
خداوند جهان بهرام شاه آن خسرو صفدر
که ملک عزم و حزم او بسی تیغ و سپر دارد
جهان پر دل از طبع جوادش کام دل یابد
سپهر سرکش از قدر بلندش تاج سر دارد
ز رمحش چرخ تیر انداز پشت چون کمان آرد
ز تیغش برق آتش بار دایم دیده تر دارد
دل کفار از این عزمش چو حلقه است و عجب تر این
که عزم تنگ میدانش در آن حلقه گذر دارد
ز تیغش زعفران رنگ است روی خصم و هم شاید
که دندان در شکم تیغش بسان معصغر دارد
مظفر بندگانش بین چنان جان بر میان بسته
که هر یک همچو دو پیکر ز جان گوئی کمر دارد
پرنده تیرشان گوئی که از تقدیر پر سازد
برنده تیغشان مانا که از نصرت گهر دارد
یکی آماج سال و مه ز راه کهکشان سازد
یکی بر جاس روز و شب ز تدویر قمر دارد
بنیزه هر یک ار یابد کمر از کوه بر باید
بناوک هر یک ار خواهد سها از چرخ بر دارد
خداوندا در آن فتنه حسن را یک دو نقش آمد
که گاهش آن کند دلشاد و این گه در خطر دارد
سعادت گویدش بر خیز چون در خانه بنشیند
ضرورت گویدش بنشین چو گام از جای بر دارد
چو گردون رفته و ساکن چو دیده ساکن و رفته
ز حال خویشتن والله گر این بنده خبر دارد
همیشه تا ز روز و شب جهان کافور و مشک آرد
همیشه تا ز مهر و ماه گردون سیم و زر دارد
بزی در سایه اقبال روز و شب ز مهر و مه
که اندر حق تو هر جا که باشی حق نظر دارد
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - در مدح بهرام شاه و فرزند او خسرو شاه گوید
خدای عز و جل با خدایگان آن کرد
که هرگز آنرا والله شکر نتوان کرد
مقر دولت باقیش قطب گردون ساخت
حضیض همت عالیش اوج کیوان کرد
گذار دیده او را بصیرت دل داد
لطیف صورت او را نمونه جان کرد
گذار دیده او را بصیرت دل داد
لطیف صورت او را نمونه جان کرد
چو خار پشت ز انصاف او خدنگ انگیخت
چو سنگ پشت بر اعداش پوست زندان کرد
یمین دولت بهرام شاه که همت او
ز گوی خاک و خم چرخ گوی و چوگان کرد
بدور دولت او شرع پشت باز نهاد
ز بیم صولت او شرک روی پنهان کرد
ز بحر بخشش او ابر در بدامن برد
زنور فکرت او صبحدم گریبان کرد
خجسته بخت موافق برای خاطر او
مخالفان را از هم زد و پریشان کرد
خدایگانا منت خدای را که ز لطف
هلال ملک ترا همچو بدر تابان کرد
در جلالت رونق ز آب دریا یافت
گل سعادت منزل بصحن بستان کرد
معز دولت خسرو شه آن کزین حضرت
فسانه ای که ز کیخسرو است برهان کرد
بلند قدر خداوندزاده شاهی
که گرد گوی زمین چون سپهر جولان کرد
بگشت همچو سکندر کنون بکام رسید
که خاکپای ترا نام آب حیوان کرد
تبارک الله از آن ساعت خجسته چه بود
که بارگه را خرمتر از گلستان کرد
چو پای شاه ببوسید، هر که جانی داشت
هزار گوهر شادی ز دیده باران کرد
ز خاک بارگهش چون بتافت بوی بهشت
سعادت از رخ حورا بر او گل افشان کرد
خلیل وار چو فرزند خویش را خسرو
به حق سپرد و حوالت به فضل یزدان کرد
به دوست باز رسانید دوست کام چنان
که دشمنان را بهر فداش قربان کرد
کنون بگیرد عالم که قرة العینش
خلیل وار شده نصرت خراسان کرد
همیشه تا برود ذکر آنکه یوسف را
چنان بزرگ دعاهای پیر کنعان کرد
کنند یاد که چون موسی از کف فرعون
برست و مملکتش را تمام ویران کرد
بباد خسرو از شاهزاده برخوردار
که گرچه کرد سفر هم بحکم فرمان کرد
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - دراین قصیده بهرام شاه را ستاید
ملک و دین شاهنشه از رای همایون پرورد
شمس را در سایه چتر همایون پرورد
خسرو جمشید فر بهرامشه کز یک نظر
گر بخواهد از غلامان صد فریدون پرورد
نیک خواهش را فلک تا قصر عیسی برکشد
بدسگالش را زمین در حجر قارون پرورد
ناوک غدار او دلها بحجت خون کند
خامه جادوی او جانها به افسون پرورد
گشته سد ره سایه پرورد همای دولتش
کش همی زیر پر افلاک بیرون پرورد
رحمت محض خدایست او مدان او را به دل
طبع عنصر آورد یا دور گردون پرورد
شد عروس دولتش زاب و دو چشمم جلوه گر
حسن لیلی را کمال عشق مجنون پرورد
گر خرد خلق مرا عطار کرد از غم سزد
زآنکه نقاش طبیعت مشک در خون پرورد
حاش لله کو چو گردون گر چه زو قادرتر است
خوار بگذارد شریفی را و بس دون پرورد
پیش از این بخت ار نمی پرورد اهل فضل را
چون درآمد قوت اقبال اکنون پرورد
غره نبود هر دروغی را که حاسد برکشد
اصل میجوئی سرائی را که هامون پرورد
پرورش میداد کار بنده را تا خصم گشت
عالمی و چون چنین شد آنگه افزون پرورد
این همه سیلند و تندی می کند از تیرگی
کو یکی دریا که زین سان در مکنون پرورد
کافر هر دو گواهی میدهد بر ساحری؟
گر به افسون جان اهل ربع مسکون پرورد
شاه را سر سبز بادا کی فتد از زمزمه
هر سحاب تازه آن چو؟ جیحون پرورد
تا نکرد این عدل رحمت خلق را روشن مگر
کان خداوند او بحجت بندگان چون پرورد
تا ز زلف و روی معشوقی گمان افتد چنانک
سایه مشکین همی خورشید گلگون پرورد
سایه خورشید عدلش باد گسترده چنانک
ملک و ملت را در ایام همایون پرورد
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - در مدح محمود بغراخان گوید
وقت آن است که مستان طرب از سر گیرند
طره شب ز رخ روز همی برگیرند
مطربان را و ندیمان را آواز دهید
تا سماعی خوش و عیشی به نوا در گیرند
راویان هر نفسی تهنیتی نو خوانند
مطربان هر کرتی پرده دیگر گیرند
سر فریاد نداریم پگاه است هنوز
یک دو ابریشم شاید که فراتر گیرند
ساقیان گرم درآرند شراب گلگون
که نسیمش ز دم خرم مجمر گیرند
بزم را تازه تر از روضه رضوان دارند
باده را چاشنی از چشمه کوثر گیرند
ساقیانی و چگوئی و چگونه یارب
که می گلگون از جام معنبر گیرند
شاهدانی که بدان معنی اگرشان یابند
زاهدان هم به تبرک به بر اندر گیرند
قطره خون بود از خنجر ایشان مریخ
روز نصرت چو به کف قبضه خنجر گیرند
زهره در ساغرشان رقص کند همچو حباب
گاه عشرت چو به کف گوشه ساغر گیرند
بوسه ای از لبشان گر به مثل نقل کنی
بوسه را در نمک و پسته و شکر گیرند
دوستان نیز حریفانه در آیند به کار
وقت را یک دم بی مشغله در بر گیرند
رنگ در ساغر این باده احمر دارند
سنگ در شیشه این قبه اخضر گیرند
ترک این گنبد نه پوشش گردان گویند
کم این خانه بی روزن بی در گیرند
گوی امید ز چوگان فلک بربایند
توشه عمر ز دوران جهان بر گیرند
خوش و خرم بنشینند چو خاقان محمود
یاد اقبال شه عالم سنجر گیرند
دو فلک تخت که شان در عدد تاجوران
اول از خسرو و ثانی ز سکندر گیرند
که گمان برد که پیری و جوانی شب و روز
رایت رأی مبارک زمه و خور گیرند
یا که دانست که هرگز پدری و پسری
فر داود و سلیمان پیمبر گیرند
همه بیزارند از دین قلندر حاشا
که نه آسان جهان همچو قلندر گیرند
گر پدر بحر محیط است پسر عنبر اوست
ساحل بحر به بوی دم عنبر گیرند
ور پدر کوه عظیم است پسر گوهر اوست
خاتم از کوه نگیرند ز گوهر گیرند
ور پدر چرخ رفیع است پسر اختر اوست
تابش از چرخ نگیرند ز اختر گیرند
خه خه ای شاه زمانه که هزارت شمرند
هم به امر تو چو اندازه لشکر گیرند
زر زدن هست همه تاجوران را لیکن
نام محمود محمد همه در زر گیرند
صبح و شام ار چه شود روشن و تاریک از آن
تاج و چترت را در دیده و در سر گیرند
ملاء اعلی چون خطبه بنامت شنوند
هفت گردون را دو پایه منبر گیرند
منتت گاهی در ذمت خاقان بینند
خلعتت روزی بر قامت قیصر گیرند
حاسدان تو که شان عمر کم و حسرت بیش
گر چه نهمار جهان دیده و کشور گیرند
بندگانت را از کشتن ایشان چه شرف
ننگ بر بازان روزی که کبوتر گیرند
اندر آن رزم که گردان دل رستم یابند
اندر آن حال که مردان پی حیدر گیرند
آسمان آتش بیکار بتابد چو تنور
اختران از تف خون لعلی اخکر گیرند
باد تازی را بر عرصه خاکی رانند
آب هندی را در شعله آذر گیرند
تیغ ها صیقل خورشید سپرکش گردند
نیزه ها دامن گردون زره ور گیرند
گل رخها را از گلبن قامت چینند
مشک جان ها را از نافه پیکر گیرند
شخص ها سوی سر قارون همره طلبند
روح ها بر قدم عیسی رهبر گیرند
نای روئین سبک و کوس مسین برسرشان
نوحه و ناله چو ماتم زدگان در گیرند
آن زمان فتح و ظفر پیش دوند از چپ و راست
پس دو فتراک تو منصور و مظفر گیرند
چون به لشکر نگری موکب انجم رانند
چون جنیبت طلبی مقود صرصر گیرند
گه ز هندیت عمود فلق صبح کنند
گه ز خطیت قیاس خط محور گیرند
قدسیان بانگ بر آرند به تکبیر سبک
فتحنامت چو کبوتر همه در پر گیرند
شهریارا منم آن بحر که طبع و قلمم
آفرینش را در گوهر و در زر گیرند
مدح مسعود و غزلهای معزی را خلق
گرچه با آتش و با آب برابر گیرند
تازی و پارسی معجزم از باغ علوم
خشگ خاری است که در شاخ گل تر گیرند
روی در دزدند از شرم گر این آینه را
پیش آن دو صنم شاهد دلبر گیرند
گر چه خردم ملکا نام بزرگ از من خواه
که بط فربه از جره لاغر گیرند
گرچه درویش بود باز ولیکن شاهان
خوشترین وقتش در دست توانگر گیرند
تا جهانداران خاصه ز پی جانداری
بنده و چاکر شایسته و در خور گیرند
تو چنان بادی ای شاه که جاندارانت
از جهانداران صد بنده و چاکر گیرند