عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۲۳ - اجازه سفر خواستن جمشید
ملک جمشید کرد آن راز مشهور
فرستاد از در و درگاه فغفور
ندیمی را طلب فرمود و بنشاند
حکایتهای شب یک یک فرو خواند
به عزم روی دستوری طلب کرد
مثال حکم فغفوری طلب کرد
چو شاه این قصه را بشنید در جمع
برای روشنایی سوخت چون شمع
لبالب شد ز خشم و قصه بنهفت
به زیر لب سخن پرداز را گفت
«برو از من بپرس آن نازنین را،
پدید آرنده تاج و نگین را،
بگویش این خیال از سر بدر کن
به تارک ترک تاج و تخت زر کن
چرا چون نافه ببریدی ز مسکن
چرا چون لعل برکندی ز معدن؟
عزیز من مکن پند مرا خوار
جوانی، خاطر پیران نگهدار
به پیران سر مکن از من جدایی
مده بر باد ملک و پادشاهی
نمیدانم پدر با تو چه بد کرد
که خواهی کشتنش در حسرت و درد
مر از دست من ای شاهبازم
که چون رغتی نخواهی یافت بازم
به گیتی چون تو فرزندی ندارم
دلارایی و دلبندی ندارم
پدر دوران عمر خویش راندهست
مرا غیر از تو عمری نماندهست
تو نیز اکنون بخواهی رفتن ای عمر
نمیدانم چه خواهی گفتن ای عمر»
رسول آمد حکایت با ملک گفت
ملک چون روزگار خود برآشفت
به سوی مادر آمد رفته در خشم
روان بر برگ گل بارانش از چشم
چو نور چشم خود را دید گریان
همایون گشت چون زلفش پریشان
روان برخاست چشمش را ببوسید
پس ار بوسیدنش احوال پرسید
پسر بنشست و با او راز میگفت
حدیث رفته یکی یک باز میگفت
به دارای دو گیتی خورد سوگند
که گر منعم کند گیتی خداوند
به خنجر سینه خود را کنم چاک
به جای تخت سازم بستر از خاک
چو مادر قصه دلبند بشنید
ز جان نازنین او بترسید
بسی پند و بسی امید دادش
بدان امیدها میکرد شادش
ملک را گشت معلوم آن روایت
که با او در نمیگیرد حکایت
فرستاد و شبی مهراب را خواند
بسی با او ز هر نوعی سخن راند
ملک را گفت مهراب: «ای خداوند
اگر خواهی بقای جان فرزند
بباید ساختن تدبیر راهش
که دارد ایزد از هر بد نگاهش
روان میبایدش کردن هم امروز
مگر گردد به بخت شاه فیروز»
نهاد آنگه ملک سازه ره آغاز
به یک مه کرد ساز رفتنش ساز
غلامان سمن رخسار، سیصد
کنیزان پری دیدار، بیجد
بسی شد هودج و کوس و علم راست
هیونان را به هودجها بیاراست
ناشانده نازکان را در عماری
چو اندر غنچه گلهای بهاری
ز نزدیکان دوراندیش بخرد
روان کرد اندران موکب تنی صد
بسی جنگ آوران رزم دیده
جفای نیزه و خنجر کشیده
بسی مردم ز هر جنسی فرستاد
بسی پند و بسی اندرزشان داد
روان شد کاروانی فوج بر فوج
تو پنداری که زد دریای چین موج
درایش ناله بر گردون کشیده
درنگ او به هندوستان رسیده
جلاجل را روان بر مرحبا بود
همه کوه و در آواز درا بود
فرستاد از در و درگاه فغفور
ندیمی را طلب فرمود و بنشاند
حکایتهای شب یک یک فرو خواند
به عزم روی دستوری طلب کرد
مثال حکم فغفوری طلب کرد
چو شاه این قصه را بشنید در جمع
برای روشنایی سوخت چون شمع
لبالب شد ز خشم و قصه بنهفت
به زیر لب سخن پرداز را گفت
«برو از من بپرس آن نازنین را،
پدید آرنده تاج و نگین را،
بگویش این خیال از سر بدر کن
به تارک ترک تاج و تخت زر کن
چرا چون نافه ببریدی ز مسکن
چرا چون لعل برکندی ز معدن؟
عزیز من مکن پند مرا خوار
جوانی، خاطر پیران نگهدار
به پیران سر مکن از من جدایی
مده بر باد ملک و پادشاهی
نمیدانم پدر با تو چه بد کرد
که خواهی کشتنش در حسرت و درد
مر از دست من ای شاهبازم
که چون رغتی نخواهی یافت بازم
به گیتی چون تو فرزندی ندارم
دلارایی و دلبندی ندارم
پدر دوران عمر خویش راندهست
مرا غیر از تو عمری نماندهست
تو نیز اکنون بخواهی رفتن ای عمر
نمیدانم چه خواهی گفتن ای عمر»
رسول آمد حکایت با ملک گفت
ملک چون روزگار خود برآشفت
به سوی مادر آمد رفته در خشم
روان بر برگ گل بارانش از چشم
چو نور چشم خود را دید گریان
همایون گشت چون زلفش پریشان
روان برخاست چشمش را ببوسید
پس ار بوسیدنش احوال پرسید
پسر بنشست و با او راز میگفت
حدیث رفته یکی یک باز میگفت
به دارای دو گیتی خورد سوگند
که گر منعم کند گیتی خداوند
به خنجر سینه خود را کنم چاک
به جای تخت سازم بستر از خاک
چو مادر قصه دلبند بشنید
ز جان نازنین او بترسید
بسی پند و بسی امید دادش
بدان امیدها میکرد شادش
ملک را گشت معلوم آن روایت
که با او در نمیگیرد حکایت
فرستاد و شبی مهراب را خواند
بسی با او ز هر نوعی سخن راند
ملک را گفت مهراب: «ای خداوند
اگر خواهی بقای جان فرزند
بباید ساختن تدبیر راهش
که دارد ایزد از هر بد نگاهش
روان میبایدش کردن هم امروز
مگر گردد به بخت شاه فیروز»
نهاد آنگه ملک سازه ره آغاز
به یک مه کرد ساز رفتنش ساز
غلامان سمن رخسار، سیصد
کنیزان پری دیدار، بیجد
بسی شد هودج و کوس و علم راست
هیونان را به هودجها بیاراست
ناشانده نازکان را در عماری
چو اندر غنچه گلهای بهاری
ز نزدیکان دوراندیش بخرد
روان کرد اندران موکب تنی صد
بسی جنگ آوران رزم دیده
جفای نیزه و خنجر کشیده
بسی مردم ز هر جنسی فرستاد
بسی پند و بسی اندرزشان داد
روان شد کاروانی فوج بر فوج
تو پنداری که زد دریای چین موج
درایش ناله بر گردون کشیده
درنگ او به هندوستان رسیده
جلاجل را روان بر مرحبا بود
همه کوه و در آواز درا بود
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۶۲ - نامه جمشید به خورشید
شب تاری به روز آورد جمشید
به شب بنوشت مکتوبی به خورشید
مطول رقعه ای ببریده در شب
چو زاغ شب به دنبالش مرکب
که در هندوستان سنگین وطن داشت
پریدن در هوای ملک چین داشت
ز هندستان به سوی چینش آورد
بر اطراف ختن شکر فشان کرد
درونش داشت سوزان قصه ای راز
به نوک خامه کرد این نامه آغاز
به نام دادبخش دادخواهان
گنه بخشنده صاحب گناهان
خلاص انگیز مظلومان محبوس
علاج آمیز رنجوران مأیوس
ازو باد آفرین بر شاع خوبان
چراغ دلبران و ماه خوبان
مه برج صفا صبح صباحت
گل باغ وفا، عین ملاحت
طراز کسوت چین و طرازی
نگین تاج و فرق سرفرازی
چراغ ناظر و خورشید آفاق
فراغ خاطر و امید مشتاق
عزیزی ناگه افتادی به زاری
ز جاه یوسفی در چاه خواری
سرشک گرم رو را می دواند
به صدق دل دعایت می رساند
که ای نازک نگار ناز پرورد
چو گل نه گرم گیتی دیده نه سرد
به شب بنوشت مکتوبی به خورشید
مطول رقعه ای ببریده در شب
چو زاغ شب به دنبالش مرکب
که در هندوستان سنگین وطن داشت
پریدن در هوای ملک چین داشت
ز هندستان به سوی چینش آورد
بر اطراف ختن شکر فشان کرد
درونش داشت سوزان قصه ای راز
به نوک خامه کرد این نامه آغاز
به نام دادبخش دادخواهان
گنه بخشنده صاحب گناهان
خلاص انگیز مظلومان محبوس
علاج آمیز رنجوران مأیوس
ازو باد آفرین بر شاع خوبان
چراغ دلبران و ماه خوبان
مه برج صفا صبح صباحت
گل باغ وفا، عین ملاحت
طراز کسوت چین و طرازی
نگین تاج و فرق سرفرازی
چراغ ناظر و خورشید آفاق
فراغ خاطر و امید مشتاق
عزیزی ناگه افتادی به زاری
ز جاه یوسفی در چاه خواری
سرشک گرم رو را می دواند
به صدق دل دعایت می رساند
که ای نازک نگار ناز پرورد
چو گل نه گرم گیتی دیده نه سرد
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۶۴ - دو بیت شعر
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۷۶ - قطعه
آن شنیدستی که ارباب تجارت گفته اند
مهر بر دختر منه ور خود بود چون ماه و هور
مایه شر و فساد اهل عالم دختر است
گربود شیرین چه خواهد خاست از وی غیر شور
خوابگاه دختر پاکیزه روی پارسا
یا کنار شوی باید یا میان خاک گور
مهی بگزین و جفتش ساز با خور
طلب کن بهر وی شویی فراخور
چو افسر دیدکان در غنچه راز
بدو خواهد نمودن راز دل باز
دمی خوش چون صبا می کرد درکار
در آورد این سخن او را به گفتار
جوابش داد کای صورتگر چین
سخنهایت همه خوب است و شیرین
همانا نامزد گشت آن گل اندام
به شادیشاه، پور خسرو شام
مرا امروز قیصر مژده ای داد
که فردا می رسد از راه داماد
نه من خواهم این وصلت نه دختر
نمی دانم چه خواهد کرد اختر
مرا چون دل دهد کان روشنایی
کند روزی ز چشم من جدایی؟
سخن را بر سخندان باز شد در
زبان بگشاد مهراب سخنور
زمین بوسید و گفتا: «ای خداوند
تو با شخصی گزین خویشی و پیوند
که باشد سایه وش یکرنگ و یکبوی
نه گاهی همچو موم و گاه چون روی
شما را این صنم جانست در تن
کسی خود چون سپارد جان به دشمن؟»
بدانست افسر رومی که بر چیست
مراد از گفتن مهراب بر کیست
سخن پرسید باز از حال جمشید
که: «با من باز گوی احوال جمشید
بیا اصلش بگو تا از کیانست
که با فرو فرهنگ کیانست
یقین دانم که او بازارگان نیست
که او را شیوه بازاریان نیست
قدم یک ره ز کژی بر کران نه
حکایت راست با من در میان نه
برافکند از طبق مهراب سرپوش
برون زد دیگ رازش را ز سر جوش
چو مهراب این حکایت را فرو خواند
خجل گشت افسرو حیران فرو ماند
زمانی خیره گشت از حال جمشید
فرو شد ساعتی در فکر خورشید
سخن باز از سخن گستر نپرسید
از آن خاموشی اش مهراب ترسید
زمانی منفعل بنشست و برخاست
از آن خلوت بر جمشید شد راست
که: «شاها درج دل را برگشادم
بر افسر در پنهان عرضه دادم
دوا زهر هلاهل بود، خوردم
علاج آخرین داغ است ، کردم
فکندم کشتیی در بحر خونخوار
ندانم چون برآید آخر کار
مهر بر دختر منه ور خود بود چون ماه و هور
مایه شر و فساد اهل عالم دختر است
گربود شیرین چه خواهد خاست از وی غیر شور
خوابگاه دختر پاکیزه روی پارسا
یا کنار شوی باید یا میان خاک گور
مهی بگزین و جفتش ساز با خور
طلب کن بهر وی شویی فراخور
چو افسر دیدکان در غنچه راز
بدو خواهد نمودن راز دل باز
دمی خوش چون صبا می کرد درکار
در آورد این سخن او را به گفتار
جوابش داد کای صورتگر چین
سخنهایت همه خوب است و شیرین
همانا نامزد گشت آن گل اندام
به شادیشاه، پور خسرو شام
مرا امروز قیصر مژده ای داد
که فردا می رسد از راه داماد
نه من خواهم این وصلت نه دختر
نمی دانم چه خواهد کرد اختر
مرا چون دل دهد کان روشنایی
کند روزی ز چشم من جدایی؟
سخن را بر سخندان باز شد در
زبان بگشاد مهراب سخنور
زمین بوسید و گفتا: «ای خداوند
تو با شخصی گزین خویشی و پیوند
که باشد سایه وش یکرنگ و یکبوی
نه گاهی همچو موم و گاه چون روی
شما را این صنم جانست در تن
کسی خود چون سپارد جان به دشمن؟»
بدانست افسر رومی که بر چیست
مراد از گفتن مهراب بر کیست
سخن پرسید باز از حال جمشید
که: «با من باز گوی احوال جمشید
بیا اصلش بگو تا از کیانست
که با فرو فرهنگ کیانست
یقین دانم که او بازارگان نیست
که او را شیوه بازاریان نیست
قدم یک ره ز کژی بر کران نه
حکایت راست با من در میان نه
برافکند از طبق مهراب سرپوش
برون زد دیگ رازش را ز سر جوش
چو مهراب این حکایت را فرو خواند
خجل گشت افسرو حیران فرو ماند
زمانی خیره گشت از حال جمشید
فرو شد ساعتی در فکر خورشید
سخن باز از سخن گستر نپرسید
از آن خاموشی اش مهراب ترسید
زمانی منفعل بنشست و برخاست
از آن خلوت بر جمشید شد راست
که: «شاها درج دل را برگشادم
بر افسر در پنهان عرضه دادم
دوا زهر هلاهل بود، خوردم
علاج آخرین داغ است ، کردم
فکندم کشتیی در بحر خونخوار
ندانم چون برآید آخر کار
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۸۴ - قطعه
بزمی که از نوای نوالش به بزم خلد
روحانیان نواله برند از برای حور
بزمی که مانده اند هم از یاد مجلسش
حوران بزم روضه فردوس در قصور
بود از فروغ باده و عکس صفای جام
سقف فلک ز زورق خور پر ز موج نور
می اندر جام زر چون زهره در ثور
قدح چون انجم و سیاره در دور
به زانو آمدی هر دم چمانه
نهادی چون قدح جان در میانه
نشسته چنگ بر یاد خوش دوست
از آن شادی نمی گنجید در پوست
ضعیف و ناتوان ز آنسان که گرباد
زدی بر وی زدی صد بانگ و فریاد
نشسته رود زن در کف چغانه
زدی بر آب هر دم صد ترانه
به هر نوبت که بشنودی سرودش
فرستادی ز چشمان جم درودش
چو دم دادی مقنی ارغنون را
گشادی از دل جم جوی خون را
بریزد لب چو ساغر خنده می کرد
دل جم در درون خونابه می خورد
ملک جمشید بر پای ایستاده
به قیصر چشم و گوش و هوش داده
زمانی در ندیمی داد دادی
سر درج لطافت بر گشادی
گهی با ساقیان دمساز بودی
گهی با مطربان انباز بودی
میان شامیان از شام تا روز
چو شمع از پای ننشست آن دل افروز
چو از تاریک شب بگذشت پاسی
زمی قیصر لبالب خواست کاسی
به شادیشاه داد آن جام روشن
ز مستی شاه نتوانست خوردن
ملک را گفت شادی شاه مست است
به جامی باده یارش کار بسته است
ز گنجور افسر عزت گهر جوی
مرصع جامه و زرین کمر جوی
درآوردند خلعتها در آغوش
ز یکسو شاه را بردند بر دوش
شه آن تاج و کمر جمشید را داد
بدو آن مایه امید را داد
ملک سرمست و شاد آمد به گلشن
به خلعتهای دامادی مزین
نشست و پیش خود مهراب را خواند
حدیث رفته با او باز می راند
بدو مهراب گفت ای شاهزاده
به شادی شد در دولت گشاده
میی خوردی که آن مشکین ختام است
هنیئاً لک ترا این می تمام است
دگر کاین جامه کو پوشید در تو
نباشد سر این پوشیده بر تو
از آن جام می و این جامه تن
چو می شد دولت و کار تو روشن
چو شاه چین ز مشرق رایت افراخت
سپاه شام قیری پرچم انداخت
ملک در بارگاه قیصر آمد
حدیث مجلس دوشین بر آمد
سخن زافتادن شهزاده برخاست
ملک جمشید عذر لنگ می خواست
که: « در مرد افکنی می بر سر آید
کسی با می به مردی بر نیاید
اگر با می کند شیری دلیری
در آخر می نماید شیر گیری
هر آنکس کو کند با باده هستی
در آخر سر نهد در پای مستی
هنوز آن شه غریب است اندرین بوم
نمی داند طریق و عادت روم
یقین دانم که امروز از خجالت
بود بر خاطرش گرد ملالت»
به ساقی گفت شاهنشه دگر بار
که خیز از می بیارا گلشن یار
رواق دیده از می ساز گلشن
هوای خانه دار از جام روشن
ز می ساقی چنان بزمی بیاراست
که از بزم جنان فریاد برخاست
ملک را خاست میل دوستکانی
ز ساقی خواست آب زندگانی
به بزم آورد ساقی کشتی می
چو دریا غوطه خوردی در دل وی
نهاد آن جام را بر دست جمشید
ز شادی خورد جم بر یاد خورشید
از دریا نمی نگذاشت باقی
دوم کشتی به شادی داد ساقی
چو چشم یار شادی بود مخمور
ز سودای غم دوشینه رنجور
به سیماب کفش بر جام چمشید
ز مخموری تنش لرزان تر از بید
همی لرزید چون در دجله مهتاب
و یا از باد کشتی بر سر آب
به کام اندر کشید آن کشتی می
زد آن دریای آتش موج در وی
درون معده جای خود نمی دید
به ناکام از ره لب باز گردید
بساط مجلس از می شد دگرگون
ز بزم قیصرش بردند بیرون
سر اندر پیش تا ایوان خود رفت
خجل تا کلبه احزان خود رفت
وزیران را به سوی بزم شاهی
فرستاد از برای عذر خواهی
زمین بوسیده گفتند: «ای جهاندار
به لطف خویشتن معذور می دار!
که شادیشاه تاب می ندارد
می اش کم ده که تاب می نیارد»
ملک گفت: «اینچنین بسیار باشد
ازین معنی چه عیب و عار باشد؟
به معده لقمه ای داد او نه در خور
نیفتادش قبول آن لقمه رد کرد
می اندک نیک باشد چون لب یار
که روح افزاید و عیش آورد بار
زمستی جز خرابی بر نخیزد
ز می بسیار آب رو بریزد»
مرصع چون قبای چرخ اخضر
چو تاج چرخ تاجی نیز بر سر
دو جام زر چو ماه و مهر عذرا
دو قرابه پر از لولوی لالا
ز هر جنسی و نوعی برگی آراست
فرستاد و از آن پس عذرها خواست
پس آنگه جام شادی بر گرفتند
سماع از پرده دیگر گرفتند
همی خوردند می تا این می زرد
ز جام زر لب مغرب فرو خورد
چو روی مشرق ار وی لاله گون شد
ملک مست از بر قیصر برون شد
به مهراب جهان گردیده می گفت
که: «با ما اختر اقبال شد جفت
سعادت یار و دولت یاور ماست
می عیش و طرب در ساغر ماست
مرا خورشید طالع نیک فال است
ولیکن ماه دشمن در وبال است»
به یاران باز گفت احوال داماد
که چون افتاد حال او زبنیاد
ز شادی شد دل مهراب خرم
ملک را گفت: «فارغ کن دل از غم
هر امیدی که دشمن دارد اکنون
به کلی خواهد از دل کد بیرون
جهان را کار خواهد شد به کامت
سعادت سکه خواهد زد به نامت»
بدین شادی همه شب باده خوردند
بدین امید دل را شاد کردند
روحانیان نواله برند از برای حور
بزمی که مانده اند هم از یاد مجلسش
حوران بزم روضه فردوس در قصور
بود از فروغ باده و عکس صفای جام
سقف فلک ز زورق خور پر ز موج نور
می اندر جام زر چون زهره در ثور
قدح چون انجم و سیاره در دور
به زانو آمدی هر دم چمانه
نهادی چون قدح جان در میانه
نشسته چنگ بر یاد خوش دوست
از آن شادی نمی گنجید در پوست
ضعیف و ناتوان ز آنسان که گرباد
زدی بر وی زدی صد بانگ و فریاد
نشسته رود زن در کف چغانه
زدی بر آب هر دم صد ترانه
به هر نوبت که بشنودی سرودش
فرستادی ز چشمان جم درودش
چو دم دادی مقنی ارغنون را
گشادی از دل جم جوی خون را
بریزد لب چو ساغر خنده می کرد
دل جم در درون خونابه می خورد
ملک جمشید بر پای ایستاده
به قیصر چشم و گوش و هوش داده
زمانی در ندیمی داد دادی
سر درج لطافت بر گشادی
گهی با ساقیان دمساز بودی
گهی با مطربان انباز بودی
میان شامیان از شام تا روز
چو شمع از پای ننشست آن دل افروز
چو از تاریک شب بگذشت پاسی
زمی قیصر لبالب خواست کاسی
به شادیشاه داد آن جام روشن
ز مستی شاه نتوانست خوردن
ملک را گفت شادی شاه مست است
به جامی باده یارش کار بسته است
ز گنجور افسر عزت گهر جوی
مرصع جامه و زرین کمر جوی
درآوردند خلعتها در آغوش
ز یکسو شاه را بردند بر دوش
شه آن تاج و کمر جمشید را داد
بدو آن مایه امید را داد
ملک سرمست و شاد آمد به گلشن
به خلعتهای دامادی مزین
نشست و پیش خود مهراب را خواند
حدیث رفته با او باز می راند
بدو مهراب گفت ای شاهزاده
به شادی شد در دولت گشاده
میی خوردی که آن مشکین ختام است
هنیئاً لک ترا این می تمام است
دگر کاین جامه کو پوشید در تو
نباشد سر این پوشیده بر تو
از آن جام می و این جامه تن
چو می شد دولت و کار تو روشن
چو شاه چین ز مشرق رایت افراخت
سپاه شام قیری پرچم انداخت
ملک در بارگاه قیصر آمد
حدیث مجلس دوشین بر آمد
سخن زافتادن شهزاده برخاست
ملک جمشید عذر لنگ می خواست
که: « در مرد افکنی می بر سر آید
کسی با می به مردی بر نیاید
اگر با می کند شیری دلیری
در آخر می نماید شیر گیری
هر آنکس کو کند با باده هستی
در آخر سر نهد در پای مستی
هنوز آن شه غریب است اندرین بوم
نمی داند طریق و عادت روم
یقین دانم که امروز از خجالت
بود بر خاطرش گرد ملالت»
به ساقی گفت شاهنشه دگر بار
که خیز از می بیارا گلشن یار
رواق دیده از می ساز گلشن
هوای خانه دار از جام روشن
ز می ساقی چنان بزمی بیاراست
که از بزم جنان فریاد برخاست
ملک را خاست میل دوستکانی
ز ساقی خواست آب زندگانی
به بزم آورد ساقی کشتی می
چو دریا غوطه خوردی در دل وی
نهاد آن جام را بر دست جمشید
ز شادی خورد جم بر یاد خورشید
از دریا نمی نگذاشت باقی
دوم کشتی به شادی داد ساقی
چو چشم یار شادی بود مخمور
ز سودای غم دوشینه رنجور
به سیماب کفش بر جام چمشید
ز مخموری تنش لرزان تر از بید
همی لرزید چون در دجله مهتاب
و یا از باد کشتی بر سر آب
به کام اندر کشید آن کشتی می
زد آن دریای آتش موج در وی
درون معده جای خود نمی دید
به ناکام از ره لب باز گردید
بساط مجلس از می شد دگرگون
ز بزم قیصرش بردند بیرون
سر اندر پیش تا ایوان خود رفت
خجل تا کلبه احزان خود رفت
وزیران را به سوی بزم شاهی
فرستاد از برای عذر خواهی
زمین بوسیده گفتند: «ای جهاندار
به لطف خویشتن معذور می دار!
که شادیشاه تاب می ندارد
می اش کم ده که تاب می نیارد»
ملک گفت: «اینچنین بسیار باشد
ازین معنی چه عیب و عار باشد؟
به معده لقمه ای داد او نه در خور
نیفتادش قبول آن لقمه رد کرد
می اندک نیک باشد چون لب یار
که روح افزاید و عیش آورد بار
زمستی جز خرابی بر نخیزد
ز می بسیار آب رو بریزد»
مرصع چون قبای چرخ اخضر
چو تاج چرخ تاجی نیز بر سر
دو جام زر چو ماه و مهر عذرا
دو قرابه پر از لولوی لالا
ز هر جنسی و نوعی برگی آراست
فرستاد و از آن پس عذرها خواست
پس آنگه جام شادی بر گرفتند
سماع از پرده دیگر گرفتند
همی خوردند می تا این می زرد
ز جام زر لب مغرب فرو خورد
چو روی مشرق ار وی لاله گون شد
ملک مست از بر قیصر برون شد
به مهراب جهان گردیده می گفت
که: «با ما اختر اقبال شد جفت
سعادت یار و دولت یاور ماست
می عیش و طرب در ساغر ماست
مرا خورشید طالع نیک فال است
ولیکن ماه دشمن در وبال است»
به یاران باز گفت احوال داماد
که چون افتاد حال او زبنیاد
ز شادی شد دل مهراب خرم
ملک را گفت: «فارغ کن دل از غم
هر امیدی که دشمن دارد اکنون
به کلی خواهد از دل کد بیرون
جهان را کار خواهد شد به کامت
سعادت سکه خواهد زد به نامت»
بدین شادی همه شب باده خوردند
بدین امید دل را شاد کردند
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فی قدوم الخضر
دوش چون شاهد جهان افروز
زلف شب برگرفت از رخ روز
من چو عنقا نهفته روی از خلق
شسته حرف پا زتختهٔ زرق
گاهی اندر فنا بقا جستم
درد را زان جهت دوا جستم
کاه سر بر در عدم زدهام
در ره نیستی قدم زدهام
به وثاقم درآمد از ناگاه
خضر پیغمبر آن ولی الله
گفت ای عندلیب گلشن کن
طوطی خوش نوای نغز سخن
تا کی این عاجزی و حیرانی
اندرین تنگنای ظلمانی
چونکه بر تافتی زدعوی روی
خیز و آب حیات معنی جوی
تا زین ظلمتت نجات بود
در جهان بقا حیا ت بود
در مضیق جهان توقف چیست؟
این همه غصه و تاسف چیست؟
نه چو یعقوبگم شدت فرزند
که بریدی زخرمی پیوند
گفت خضرم ز راه غمخواری
کای فرو مانده در گرفتاری
بیت احزان چه جای توست بگو
مصر عشق از برای توست بجو
خیز و بیرون خرام ازین مسکن
رخت خود پی وطن برون افکن
کاندرین خطه خراب آباد
نشود خود دل خراب آباد
زلف شب برگرفت از رخ روز
من چو عنقا نهفته روی از خلق
شسته حرف پا زتختهٔ زرق
گاهی اندر فنا بقا جستم
درد را زان جهت دوا جستم
کاه سر بر در عدم زدهام
در ره نیستی قدم زدهام
به وثاقم درآمد از ناگاه
خضر پیغمبر آن ولی الله
گفت ای عندلیب گلشن کن
طوطی خوش نوای نغز سخن
تا کی این عاجزی و حیرانی
اندرین تنگنای ظلمانی
چونکه بر تافتی زدعوی روی
خیز و آب حیات معنی جوی
تا زین ظلمتت نجات بود
در جهان بقا حیا ت بود
در مضیق جهان توقف چیست؟
این همه غصه و تاسف چیست؟
نه چو یعقوبگم شدت فرزند
که بریدی زخرمی پیوند
گفت خضرم ز راه غمخواری
کای فرو مانده در گرفتاری
بیت احزان چه جای توست بگو
مصر عشق از برای توست بجو
خیز و بیرون خرام ازین مسکن
رخت خود پی وطن برون افکن
کاندرین خطه خراب آباد
نشود خود دل خراب آباد
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
در سؤال از عقل کل و جواب او
خردم دوش اندپن معنی
نکتهای چند نغز کرد املی
گفت شهریکه جا و مبین ماست
صحن او سقفگنبد اعلاست
خاک او راست نکهت عنبر
آب او راست، لذت شکر
نز برودت در او اثر بینی
نز حرارت در او شرر بینی
اندر آن شهر ما گلستانهاست
که چمنهاش نزهت جانهاست
طوطیان بینی اندر آن بستان
همه را ذکر حق بود الحان
چون کند لطف او تعلمشان
«ربی الله» بود ترنمّشان
در چمنهاش بلبلان ، گویا
نغمهشان جمله «ربنا الاعلی»
«مقعد صدق» ازو ولایت ماست
هرکه آنجاست در حمایت ماست
همگان خاص حضرت سلطان
جسته از بند انجم و ارکان
رهروان بینی از سر غیرت
همه اوفتاده در ره حیرت
ساکنان بینی از سر اخلاص
چشم بگشاده بر سرادق خاص
چون بدان شهر جان فرود آیی
پن همه دردسر بیاسایی
مسکن و جایگاه ما بینی
مجلس خاص شاه ما بینی
خلعت شاه، بی بدن پوشی
بادهٔ شوق، بی دهن نوشی
نغمهٔ بلبلان ره شنوی
«وحده لاشریک له» شنوی
نکتهای چند نغز کرد املی
گفت شهریکه جا و مبین ماست
صحن او سقفگنبد اعلاست
خاک او راست نکهت عنبر
آب او راست، لذت شکر
نز برودت در او اثر بینی
نز حرارت در او شرر بینی
اندر آن شهر ما گلستانهاست
که چمنهاش نزهت جانهاست
طوطیان بینی اندر آن بستان
همه را ذکر حق بود الحان
چون کند لطف او تعلمشان
«ربی الله» بود ترنمّشان
در چمنهاش بلبلان ، گویا
نغمهشان جمله «ربنا الاعلی»
«مقعد صدق» ازو ولایت ماست
هرکه آنجاست در حمایت ماست
همگان خاص حضرت سلطان
جسته از بند انجم و ارکان
رهروان بینی از سر غیرت
همه اوفتاده در ره حیرت
ساکنان بینی از سر اخلاص
چشم بگشاده بر سرادق خاص
چون بدان شهر جان فرود آیی
پن همه دردسر بیاسایی
مسکن و جایگاه ما بینی
مجلس خاص شاه ما بینی
خلعت شاه، بی بدن پوشی
بادهٔ شوق، بی دهن نوشی
نغمهٔ بلبلان ره شنوی
«وحده لاشریک له» شنوی
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
در جواب عقل «و سقیهم ربهم شراباً طهورا»
گفتم ای سایهٔ الهی تو
زآنچه هستی جوی نکاهی تو
ای تو بر لوحکون حرف نخست
آفرینش همه نتیجهٔ توست
نشو از توست شاخ فطرت را
ثمر از توست باغ فکرت را
چون مرا دیدهای بدین سستی
هر چهگفتی صلاح من جستی
چون کنمچونمنحزین ضعیف
پای بندم در این سواد کثیف
نیستگویی جهان زشت و نکو
جز از او و بدو هم خود او
هست این خطه را هوای عفن
ساکنانش شکسته پای و زمن
گرچه هست این رباط منزل من
هست مایل به شهر تو دل من
جان بر افشانم از طرب آن دم
که نهم اندر آن سواد قدم
من مسکین در این رباط خراب
ساخته خانه بر ره سیلاب
بستهٔ بند و حبس ارکانم
پای برتر نهاد نتوانم
نشود نفس خاکیم فلکی
تا نگردد نهاد من ملکی
نرسد کس به کعبهٔ تحقیق
تا نباشد رفیق او توفیق
هیچ دانی که چون گرانبارم
به غم دیگران گرفتارم
روزگاری برای قوت عیال
باز میداردم زکسب کمال
هستم از استحالت دوران
چون شتر مرغ عاجز و حیران
زآنچه هستی جوی نکاهی تو
ای تو بر لوحکون حرف نخست
آفرینش همه نتیجهٔ توست
نشو از توست شاخ فطرت را
ثمر از توست باغ فکرت را
چون مرا دیدهای بدین سستی
هر چهگفتی صلاح من جستی
چون کنمچونمنحزین ضعیف
پای بندم در این سواد کثیف
نیستگویی جهان زشت و نکو
جز از او و بدو هم خود او
هست این خطه را هوای عفن
ساکنانش شکسته پای و زمن
گرچه هست این رباط منزل من
هست مایل به شهر تو دل من
جان بر افشانم از طرب آن دم
که نهم اندر آن سواد قدم
من مسکین در این رباط خراب
ساخته خانه بر ره سیلاب
بستهٔ بند و حبس ارکانم
پای برتر نهاد نتوانم
نشود نفس خاکیم فلکی
تا نگردد نهاد من ملکی
نرسد کس به کعبهٔ تحقیق
تا نباشد رفیق او توفیق
هیچ دانی که چون گرانبارم
به غم دیگران گرفتارم
روزگاری برای قوت عیال
باز میداردم زکسب کمال
هستم از استحالت دوران
چون شتر مرغ عاجز و حیران
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
دع نفسک و تعال
بگذر از نقش عالم گل تو
ره تو و راهروتو منزل تو
رهروی، روسخن زمنزل گوی
همره و همنشین مقبل جوی
چون تو غافل نشینی از کارت
نبود لطف ایزدی یارت
در سرای اثیر خواهی بود
جفت رنج و زحیر خواهی بود
جهد کن کز اثیر درگذری
به سلامت مگر تو جان ببری
زین جهان جهان تبرا کن
رو به بستان جان تماشا کن
کان جهان زین جهان شریفترست
خاک او از هوا لطیفترست
رخت بیرون فکن از این ماوی
خیمه زن در فضای آن صحرا
چشم بگشای تا جهان بینی
وان جهان را به چشم جان بینی
زانکه زادراک حس بیرون است
آستانش ورای گردون است
خاک او عنبر آب او تسنیم
محنتش عافیت سموم، نسیم
پایهٔ عرشش از هوان فارغ
چمن باغش از خزان فارغ
بدر گردونش از خسوف ایمن
قرص خورشیدش ازکسوف ایمن
ساکنانش مسبح و ذاکر
همه یکرنگ باطن و ظاهر
حاصل جمله دولت سرمد
مایهٔ عمرشان بقای ابد
گر بکوشی زخود برون آیی
چون بدانجا رسی بیاسایی
بلبل بوستان انس شوی
همدم ساکنان قدس شوی
حضرتی بینی از ورای مکان
فارغ از استحالت دوران
آنچنان حضرتی و تو غافل!
تن زده اینت ابله و جاهل!
عاشقانی چو آدم و چو کلیم
چون حبیب و مسیح و ابراهیم
از پی وصل دلستان همه را
سر بر آن فرخ آستان همه را
هر که یابد بر آستانش بار
نتواند زدن دم اسرار
نطق را بارگیر لنگ شود
عرصهٔ ماجراش تنگ شود
وهم کآنجا رسد فروماند
ابجد سر نخواند، نتواند
ره تو و راهروتو منزل تو
رهروی، روسخن زمنزل گوی
همره و همنشین مقبل جوی
چون تو غافل نشینی از کارت
نبود لطف ایزدی یارت
در سرای اثیر خواهی بود
جفت رنج و زحیر خواهی بود
جهد کن کز اثیر درگذری
به سلامت مگر تو جان ببری
زین جهان جهان تبرا کن
رو به بستان جان تماشا کن
کان جهان زین جهان شریفترست
خاک او از هوا لطیفترست
رخت بیرون فکن از این ماوی
خیمه زن در فضای آن صحرا
چشم بگشای تا جهان بینی
وان جهان را به چشم جان بینی
زانکه زادراک حس بیرون است
آستانش ورای گردون است
خاک او عنبر آب او تسنیم
محنتش عافیت سموم، نسیم
پایهٔ عرشش از هوان فارغ
چمن باغش از خزان فارغ
بدر گردونش از خسوف ایمن
قرص خورشیدش ازکسوف ایمن
ساکنانش مسبح و ذاکر
همه یکرنگ باطن و ظاهر
حاصل جمله دولت سرمد
مایهٔ عمرشان بقای ابد
گر بکوشی زخود برون آیی
چون بدانجا رسی بیاسایی
بلبل بوستان انس شوی
همدم ساکنان قدس شوی
حضرتی بینی از ورای مکان
فارغ از استحالت دوران
آنچنان حضرتی و تو غافل!
تن زده اینت ابله و جاهل!
عاشقانی چو آدم و چو کلیم
چون حبیب و مسیح و ابراهیم
از پی وصل دلستان همه را
سر بر آن فرخ آستان همه را
هر که یابد بر آستانش بار
نتواند زدن دم اسرار
نطق را بارگیر لنگ شود
عرصهٔ ماجراش تنگ شود
وهم کآنجا رسد فروماند
ابجد سر نخواند، نتواند
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
من عرف نفسه فقد عرف ربه
بگذر از وهم و این سخن بگذار
کی بود وهم مدرک اسرار
دل تواند یکی مطالعه کرد
لوح اسرار قرب مبدع فرد
هر چه عین کمال معرفت است
خاص دلراستکاینبهینصفتاست
دل چو در عالم بشر باشد
زان معانیش کی خبر باشد
تا مکاشف نگشت نتواند
که از آن نقطهای فرو خواند
تا مجرد نشد زفعل ذمیم
حق خطابش نکرد «قلب سلیم»
بشریت چو از تو دور شود
آنچه عین دل است نور شود
چون شود کشف سر عالم غیب
زود معنی نهندت اندرجیب
چون بیابی حقیقت اخلاص
ره کنی قطع تا سرادق خاص
بر بساط جلال بنشینی
آنچه بینی به چشم دل بینی
گر تو خود را در آن جهان فکنی
فرش عزت برآسمان فکنی
کی بود وهم مدرک اسرار
دل تواند یکی مطالعه کرد
لوح اسرار قرب مبدع فرد
هر چه عین کمال معرفت است
خاص دلراستکاینبهینصفتاست
دل چو در عالم بشر باشد
زان معانیش کی خبر باشد
تا مکاشف نگشت نتواند
که از آن نقطهای فرو خواند
تا مجرد نشد زفعل ذمیم
حق خطابش نکرد «قلب سلیم»
بشریت چو از تو دور شود
آنچه عین دل است نور شود
چون شود کشف سر عالم غیب
زود معنی نهندت اندرجیب
چون بیابی حقیقت اخلاص
ره کنی قطع تا سرادق خاص
بر بساط جلال بنشینی
آنچه بینی به چشم دل بینی
گر تو خود را در آن جهان فکنی
فرش عزت برآسمان فکنی
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
حکایت
دوش ناگه نهفته از اغیار
یافتم بر در سرایش بار
مجلسش زان سوی جهان دیدم
دور از اندیشه و گمان دیدم
مجمعی دیدهام پر از عشاق
جسته از بند گنبد زراق
چار تکبیر کرده بر دو جهان
گشته فارغ زشغل هر دو جهان
باده از جام معرفت خورده
راه زان سوی شش جهت کرده
همه گویای بی زبان بودند
همه بی دیده، نقش خوان بودند
ماجرایی که آن زمان میرفت
سخن الحق نه بر زبان میرفت
نکتهها رفت بس شگرف آنجا
درنگنجید صورت و حرف آنجا
صوت وحرف از جهان جسم بود
بهر ترکیب فعل و اسم بود
یافتم بر در سرایش بار
مجلسش زان سوی جهان دیدم
دور از اندیشه و گمان دیدم
مجمعی دیدهام پر از عشاق
جسته از بند گنبد زراق
چار تکبیر کرده بر دو جهان
گشته فارغ زشغل هر دو جهان
باده از جام معرفت خورده
راه زان سوی شش جهت کرده
همه گویای بی زبان بودند
همه بی دیده، نقش خوان بودند
ماجرایی که آن زمان میرفت
سخن الحق نه بر زبان میرفت
نکتهها رفت بس شگرف آنجا
درنگنجید صورت و حرف آنجا
صوت وحرف از جهان جسم بود
بهر ترکیب فعل و اسم بود
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
ما رایت شیئاً !لا ورایت الله فیه
در جهانی که عالم ثانی است
بی زبانی همه زبان دانی است
عاشقان صف کشیده دوشادوش
ساقیان بر کشیده نوشانوش
سالک گرم رو در آنبازار
«ارنی» گوی از پی دیدار
عاشقان از وصال یافته ذوق
«لی مع الله» گوی از سر شوق
رهروان در جهان حیرانی
برکشیده لوای «سبحانی»
دیگری اوفتاده در تک و پوی
لیس فی جبتی سوی الله، گوی
آنکه او گوهر محبت سفت
به زبان و به دل «اناالحق» گفت
همگنان جان و دل بدو داده
واله و مست و بیخود افتاده
بهر او بود جست و جوی همه
او منزه زگفت و کوی همه
من دلسوختهٔ جگر خسته
پای در دام شش جهت بسته
صفتم در جهان صورت بود
صورت آلودهٔ کدورت بود
فرصتی نه که چست برتازم
در چنان منزلی وطن سازم
قوتی نه که باز پس کردم
با سگ و خوک همنفس گردم
دل در اندیشه تا چه شاید کرد
ره بدانجا چگونه باید کرد
چون کنم کاین طلسم بگشایم
پایم از بند جسم بگشایم
در رهش خان و مان براندازم
جان کنم خرقه و دراندازم
ناگهان در رسید از در غیب
کرده پرگوهر حقایق جیب
گفت ای رخ به خون دل شسته
در جهان فنا، بقا جسته
تا در این منزلیکه هستی توست
پستی تو زخود پرستی توست
چون زهستی خویش درگذری
هر چه هستیست زیرپی سپری
تو چه دانی که زاستان قدم
چند راهست تا جهان قدم
چند سختی کشید میباید
چند منزل برید میباید
تا به نیکی بدل کنی بد را
واندر آن عالم افکنی خود را
گر ترا میل عالم قدم است
ترک خودگفتن اولین قدم است
نرسی تا تو با تو همنفسی
قدم از خود برون نهی پرسی
تا طلاق وجود خود ندهی
پای در عالم قدم ننهی
تا وداع جهان جان نکنی
ره بدان فرخ آستان نکنی
در هوایش زبند جان برخیز
جان بده و زسر جهان برخیز
به وجود جهان قلم درکش
در صف عاشقان علم برکش
زهد ورز، اقتدا به عیسی کن
طلب او و ترک دنیا کن
منشین اینچنین که ناخوب است
خیزو آن را طلبکه مطلوب است
بی زبانی همه زبان دانی است
عاشقان صف کشیده دوشادوش
ساقیان بر کشیده نوشانوش
سالک گرم رو در آنبازار
«ارنی» گوی از پی دیدار
عاشقان از وصال یافته ذوق
«لی مع الله» گوی از سر شوق
رهروان در جهان حیرانی
برکشیده لوای «سبحانی»
دیگری اوفتاده در تک و پوی
لیس فی جبتی سوی الله، گوی
آنکه او گوهر محبت سفت
به زبان و به دل «اناالحق» گفت
همگنان جان و دل بدو داده
واله و مست و بیخود افتاده
بهر او بود جست و جوی همه
او منزه زگفت و کوی همه
من دلسوختهٔ جگر خسته
پای در دام شش جهت بسته
صفتم در جهان صورت بود
صورت آلودهٔ کدورت بود
فرصتی نه که چست برتازم
در چنان منزلی وطن سازم
قوتی نه که باز پس کردم
با سگ و خوک همنفس گردم
دل در اندیشه تا چه شاید کرد
ره بدانجا چگونه باید کرد
چون کنم کاین طلسم بگشایم
پایم از بند جسم بگشایم
در رهش خان و مان براندازم
جان کنم خرقه و دراندازم
ناگهان در رسید از در غیب
کرده پرگوهر حقایق جیب
گفت ای رخ به خون دل شسته
در جهان فنا، بقا جسته
تا در این منزلیکه هستی توست
پستی تو زخود پرستی توست
چون زهستی خویش درگذری
هر چه هستیست زیرپی سپری
تو چه دانی که زاستان قدم
چند راهست تا جهان قدم
چند سختی کشید میباید
چند منزل برید میباید
تا به نیکی بدل کنی بد را
واندر آن عالم افکنی خود را
گر ترا میل عالم قدم است
ترک خودگفتن اولین قدم است
نرسی تا تو با تو همنفسی
قدم از خود برون نهی پرسی
تا طلاق وجود خود ندهی
پای در عالم قدم ننهی
تا وداع جهان جان نکنی
ره بدان فرخ آستان نکنی
در هوایش زبند جان برخیز
جان بده و زسر جهان برخیز
به وجود جهان قلم درکش
در صف عاشقان علم برکش
زهد ورز، اقتدا به عیسی کن
طلب او و ترک دنیا کن
منشین اینچنین که ناخوب است
خیزو آن را طلبکه مطلوب است
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
صفت اصحاب الطریقه
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فصل در صفت عشق و محبت
گر حیات ابد همی خواهی
خیز و با عشق جوی همراهی
رو، دم از عشق زنکهکار این است
رهروان را بهین شعار این است
به زبان سر عشق نتوان گفت
آنچنان در به گفت نتوان سفت
هر چه گویی گر آنچنان باشد
صفت عشق غیر از آن باشد
عشق را عین و شین و قاف مدان
بلکه سریست در سه حرف نهان
سخن سر عشق کار دلست
عشق پیرایه و شعار دلست
عاشقی قصه و حکایت نیست
عشقبازی در این ولایت نیست
عالم عشق عالم دگر است
پایهٔ عشق از این بلندتر است
کی به هر مسکنی کند منزل
تابود میل او به عالم گل
عشق در هر وطن فرو ناید
حجرهٔ خاص عشق، دل باید
مرکب عشق سختتیزرواست
هر زمانیش منزلی زنو است
هر که با عشق همعنان باشد
منزلش زآن سوی جهان باشد
دل که از بوی عشق بی رنگ است
نه دلست آن که پارهٔ سنگ است
به زبان قال و قیل عشق مگوی
خیز و دل را به آب صدق بشوی
دل زخبث هوا نمازی کن
چون شدی پاک عشق بازی کن
عشقبازی (است) وعشقبازینیست
هوسی به زعشقبازی نیست
خیز و با عشق جوی همراهی
رو، دم از عشق زنکهکار این است
رهروان را بهین شعار این است
به زبان سر عشق نتوان گفت
آنچنان در به گفت نتوان سفت
هر چه گویی گر آنچنان باشد
صفت عشق غیر از آن باشد
عشق را عین و شین و قاف مدان
بلکه سریست در سه حرف نهان
سخن سر عشق کار دلست
عشق پیرایه و شعار دلست
عاشقی قصه و حکایت نیست
عشقبازی در این ولایت نیست
عالم عشق عالم دگر است
پایهٔ عشق از این بلندتر است
کی به هر مسکنی کند منزل
تابود میل او به عالم گل
عشق در هر وطن فرو ناید
حجرهٔ خاص عشق، دل باید
مرکب عشق سختتیزرواست
هر زمانیش منزلی زنو است
هر که با عشق همعنان باشد
منزلش زآن سوی جهان باشد
دل که از بوی عشق بی رنگ است
نه دلست آن که پارهٔ سنگ است
به زبان قال و قیل عشق مگوی
خیز و دل را به آب صدق بشوی
دل زخبث هوا نمازی کن
چون شدی پاک عشق بازی کن
عشقبازی (است) وعشقبازینیست
هوسی به زعشقبازی نیست
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
اولیاء الله لایموتون ولکن ینتقلون من دار الی دار
هر که در راه عشق گردد مات
در جهان کمال یافت نجات
آنکه از سر عشق باخبرست
دایم ازخورد و خواب برحذر است
و آنکه او شربت محبت خورد
هرگز از نان و آب یاد نکرد
تا زخورد و زخواب کم نکنی
وزطعام و شراب کم نکنی،
نتوانی زدن زعشق نفس
بسته مانی در این سرای هومن
تا دلت چشم سربنگشاید
شاهد عشق روی ننماید
بندهٔ عشق لایزالی باش
عاشق چست لاابالی باش
گر زنی دم زصدق معنی زن
خاک در چشم لاف و دعوی زن
دعوی عاشقی کنی وانگه
ترس از جان و سر زهی ابله!
چه زنی لاف عاشقی زگزاف؟
بر سردار زن چو مردان لاف
آنکه از عاشقان «اناالحق» زد
پس بر این ریسمان معلق زد
غیرت حق گرفت دامانش
پسمان شد زه گریبانش
در ره عشق سوز و دردت کو؟
نفس گرم و آه سردت کو؟
عاشقی راکه شور و شوق بود
دایم از درد عشق ذوق بود
از سرکام نفس برخیزد
از هوا و هوس بپرهیزد
چون تمنای روی دوست کند
حالی آهنگ کوی دوست کند
در جهان کمال یافت نجات
آنکه از سر عشق باخبرست
دایم ازخورد و خواب برحذر است
و آنکه او شربت محبت خورد
هرگز از نان و آب یاد نکرد
تا زخورد و زخواب کم نکنی
وزطعام و شراب کم نکنی،
نتوانی زدن زعشق نفس
بسته مانی در این سرای هومن
تا دلت چشم سربنگشاید
شاهد عشق روی ننماید
بندهٔ عشق لایزالی باش
عاشق چست لاابالی باش
گر زنی دم زصدق معنی زن
خاک در چشم لاف و دعوی زن
دعوی عاشقی کنی وانگه
ترس از جان و سر زهی ابله!
چه زنی لاف عاشقی زگزاف؟
بر سردار زن چو مردان لاف
آنکه از عاشقان «اناالحق» زد
پس بر این ریسمان معلق زد
غیرت حق گرفت دامانش
پسمان شد زه گریبانش
در ره عشق سوز و دردت کو؟
نفس گرم و آه سردت کو؟
عاشقی راکه شور و شوق بود
دایم از درد عشق ذوق بود
از سرکام نفس برخیزد
از هوا و هوس بپرهیزد
چون تمنای روی دوست کند
حالی آهنگ کوی دوست کند
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فصل در اثبات رؤیت الله تعالی
مرکب جهد زیر ران آرد
رخ بدان فرخ آستان آرد
سفر او نه آب و گل باشد
رفتن او به پای دل باشد
در طلب چون رسد به مطلوبش
حاصل آید وصال محبوبش
چون سخن گویدازمحبت دوست
از طرب بر تنش بدرد پوست
در میان زحمت بیان نبود
نکته را راه بر زبان نبود
سخنش کامل و شگرف بود
بی میانجی صوت و حرف بود
جملهٔ عضوهاش دیده شود
تا نشانی زدوست دیده شود
زآنکه این دیده دید نتواند
دیده از دیدنش فرو ماند
دیده را دیدهٔ دگر باید
تا بدان دیده دیدنش شاید
به چنین دیدهها که ما داریم
طاقت دیدنش کجا دار
رخ بدان فرخ آستان آرد
سفر او نه آب و گل باشد
رفتن او به پای دل باشد
در طلب چون رسد به مطلوبش
حاصل آید وصال محبوبش
چون سخن گویدازمحبت دوست
از طرب بر تنش بدرد پوست
در میان زحمت بیان نبود
نکته را راه بر زبان نبود
سخنش کامل و شگرف بود
بی میانجی صوت و حرف بود
جملهٔ عضوهاش دیده شود
تا نشانی زدوست دیده شود
زآنکه این دیده دید نتواند
دیده از دیدنش فرو ماند
دیده را دیدهٔ دگر باید
تا بدان دیده دیدنش شاید
به چنین دیدهها که ما داریم
طاقت دیدنش کجا دار
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فصل فی ذکر القلب والتخلص فی العقل
اندرین ملک پادشاه، دلست
در ره سدره بارگاه دلست
کالبد هیچ نیست عین، دلست
ساکن «بین اصبعین» دلست
قابل نقش کفر و دین است او
تختهٔ مشق مهر وکین است او
قصه جام جم بسی شنوی
واندر آن بیش وکم بسی شنوی
به یقین دانکهجامجمدلتوست
مستقر نشاط و غم دل توست
گر تمنا کنی جهان دیدن
جمله اشیا در اوتوان دیدن
چشم سر نقش آب وگل بیند
آنچه سر است چشم دل بیند
تا زدل زنگ حرص نزدایی
دیدهٔ سر تو بازنگشایی
دیدهٔ دل نخست بیناکن
پس تماشای جمله اشیاکن
چون نشد دیدهٔ دلت بینا
اندرین هفت گنبد مینا،
توچهدانی برون زخرگه چیست؟
فاعلهفت چرخاخضرکیست؟
هر چه دارد وجود او امکان
علوی و سفلی و زمان و مکان
هر چه بیرون درون خرگاهست
صانع و نقشبندش الله است
در ازل گر به نفس هست انشا
جوهر و جسم و صورت و معنا
در ره سدره بارگاه دلست
کالبد هیچ نیست عین، دلست
ساکن «بین اصبعین» دلست
قابل نقش کفر و دین است او
تختهٔ مشق مهر وکین است او
قصه جام جم بسی شنوی
واندر آن بیش وکم بسی شنوی
به یقین دانکهجامجمدلتوست
مستقر نشاط و غم دل توست
گر تمنا کنی جهان دیدن
جمله اشیا در اوتوان دیدن
چشم سر نقش آب وگل بیند
آنچه سر است چشم دل بیند
تا زدل زنگ حرص نزدایی
دیدهٔ سر تو بازنگشایی
دیدهٔ دل نخست بیناکن
پس تماشای جمله اشیاکن
چون نشد دیدهٔ دلت بینا
اندرین هفت گنبد مینا،
توچهدانی برون زخرگه چیست؟
فاعلهفت چرخاخضرکیست؟
هر چه دارد وجود او امکان
علوی و سفلی و زمان و مکان
هر چه بیرون درون خرگاهست
صانع و نقشبندش الله است
در ازل گر به نفس هست انشا
جوهر و جسم و صورت و معنا
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
والشمس وضحیها والقمراذا تلیها
ای مسلمترا سحر خیزی
هر سحر چون زخواب برخیزی
سر زبالین شرق برداری
دامن وجیب پر ز زرداری
پس کنی در جهان زرافشانی
بر فقیر و توانگر افشانی
چون زنی بر فلک سراپرده
بندی از نور در هوا پرده
در هوا ذره را کنی تعریف
بدن خاک را دهی تشریف
چون در آیی به بارگاه حمل
بنمایی هزار گوه عمل
پور حسن بر جهان بندی
نقش دیبای گلستان بندی
برقع از روی غنچه بگشایی
چهرهٔ یاسمن بیارایی
در چمن سبزه تازه روی شود
گلستان پر ز رنگ و بوی شود
قدح لاله پر شراب کنی
عارض ارغوان خضاب کنی
چونکنی یک نظر سوی معدن
خاک گردد به گوهر آبستن
در رحم جنبش جنین از توست
ماه را پرتو جبین از توست
تو رسانی همی به هفت اقلیم
از هزاران هزار گونه نعیم
در نظر شاهد ملیح تویی
بر فلک همدم مسیح تویی
یوسف مصر آسمانی، تو
کدخدای همه جهانی تو
ایتت عزف که صانع عالم
بر وجود تو یاد کرد قسم!
مردم چشم عالمی به درست
که جهان سر به سر منیراز توست
با وجود تو ای جهان آرای
از چه رو اندرین سپنج سرای،
روز من، خسته تیره فام بود
صبح بر چشم من حرام بود
چیست جرمم چه کردهام باری؟
که نهی هر دمم زنوخاری
مژهٔ من زموج خون جگر
همچو دامان ابر داریتر
چون منی را چنین حزین داری
با غم و غصه همنشین داری
عادت چون تویی چنین باشد
جگرم خون کنی همین باشد
نه، خطا گفتم، از تو این ناید
چون تو مهری، زمهرکین ناید
این همه جور دور گردون است
اوکند اینکه اینچنین دون است
نه منم اینچنین بدین آیین
خسته و مستمند و زار و حزین،
عالمی را همه چنین بینی
همه را با عنا قرین بینی
گشته از حادثات دور فلک
سینهشان پرزخون زجور فلک
هر سحر چون زخواب برخیزی
سر زبالین شرق برداری
دامن وجیب پر ز زرداری
پس کنی در جهان زرافشانی
بر فقیر و توانگر افشانی
چون زنی بر فلک سراپرده
بندی از نور در هوا پرده
در هوا ذره را کنی تعریف
بدن خاک را دهی تشریف
چون در آیی به بارگاه حمل
بنمایی هزار گوه عمل
پور حسن بر جهان بندی
نقش دیبای گلستان بندی
برقع از روی غنچه بگشایی
چهرهٔ یاسمن بیارایی
در چمن سبزه تازه روی شود
گلستان پر ز رنگ و بوی شود
قدح لاله پر شراب کنی
عارض ارغوان خضاب کنی
چونکنی یک نظر سوی معدن
خاک گردد به گوهر آبستن
در رحم جنبش جنین از توست
ماه را پرتو جبین از توست
تو رسانی همی به هفت اقلیم
از هزاران هزار گونه نعیم
در نظر شاهد ملیح تویی
بر فلک همدم مسیح تویی
یوسف مصر آسمانی، تو
کدخدای همه جهانی تو
ایتت عزف که صانع عالم
بر وجود تو یاد کرد قسم!
مردم چشم عالمی به درست
که جهان سر به سر منیراز توست
با وجود تو ای جهان آرای
از چه رو اندرین سپنج سرای،
روز من، خسته تیره فام بود
صبح بر چشم من حرام بود
چیست جرمم چه کردهام باری؟
که نهی هر دمم زنوخاری
مژهٔ من زموج خون جگر
همچو دامان ابر داریتر
چون منی را چنین حزین داری
با غم و غصه همنشین داری
عادت چون تویی چنین باشد
جگرم خون کنی همین باشد
نه، خطا گفتم، از تو این ناید
چون تو مهری، زمهرکین ناید
این همه جور دور گردون است
اوکند اینکه اینچنین دون است
نه منم اینچنین بدین آیین
خسته و مستمند و زار و حزین،
عالمی را همه چنین بینی
همه را با عنا قرین بینی
گشته از حادثات دور فلک
سینهشان پرزخون زجور فلک
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فصل فی ختم الکتاب
ای دریغا که در زمانهٔ ما
هزل آید به کارخانهٔ ما
هزل را خواستگار بسیار است
زنخ و ریشخند در کار است
میل ایشان به هزل بیشتر است
هزل، آلحق زجد عزیزتر است
مرد را هزل زی گناه برد
جد سوی عالم اله برد
چون تو جد یافتی ببر از هزل
تا از آن مملکت نباشی عزل
من چو زین شیوه رخ بتافتهام
هر چه کردم طلب، بیافتهام
از ره هزل پا برون بردم
تختهٔ دل ز هزل بستردم
پس برو نقش جد نگاشتهام
علم عشق برفراشتهام
اندرین کارنامهٔ عصمت
بستهام نقش خامهٔ عصمت
بس گهرشان فشاندم از سر کلک
در معنی کشیدم اندر سلک
این سخن تحفهایست ربانی
رمز و اسرارهای روحانی
سخن از آسمان بلندتر است
تانگویی که نظم مختصر است
لفظ او شرح رمز و اسرار است
معنیاش شمع روی ابرار است
نظم نغزش زنکته و امثال
سحر مطلق ولی مباح و حلال
بوستانی است پر گل و نسرین
آسمانی است پرمه و پروین
مونس عارفان حضرت حق
قائد طالبان قدرت حق
اهل دل کاین سخن فرو خوانند
آستین از جهان برافشانند
خاطر ناقصم چو کامل شد
به سخنهای بکر حامل شد
هر نفس شاهدی دگر زاید
هر یک از یک شگرفتر زاید
شاهدانی به چهره همچو هلال
در حجاب حروف زهره جمال
اینکه بینی که من ترش رثم
کز عنا پر زچین شد ابرویم
سخنم بین چه نغز و شیرین است
منتظم همچو عقد پروین است
صورت من اگر چه مختصرست
صفتم بین که عالم هنرست
مهر و مه بندهٔ ضمیر منند
عاشق خاطر منیر منند
من چو شمعمکه مجلس افروزم
رشتهٔ جان خود همی سوزم
شمع کردار بر لگن سوزان
روشن از من جهان و من سوزان
این سخنهاکه مغز جان من است
گر بد ارنیک شد زبان من است
نیستم در سخن عیال کسی
نپرم من به پر و بال کسی
تو چه دانی چه خون دل خوردم
تامن این را به نظم آوردم
فکرم القصه حق گزاری کرد
اندرین نظم جان سپاری کرد
پانصد و بیست و هشت آخر سال
بود کاین نظم نغز یافت کمال
در جهان زین سخن بدین آیین
کامل و نغز و شاهد و شیرین،
جز سنایی دگر نگفت کسی
اینچنین گوهری نسفت کسی
هست معنیش اندرون حجاب
چون عروس زمشک بسته نقاب
نخچوان راکه فخر هر طرفست
در جهانش بدین سخن شرفست
در مقامی که این سخن خوانند
عقل و جان سحر مطلقش دانند
خاکیان جان نثار او سازند
قدسیان خرقهها در اندازند
این زمان بهر عزت و تمکین
جبرئیل از فلک کند تحسین
ختم این نظم بر سعادت باد
هر نفس دم به دم زیادت باد
هزل آید به کارخانهٔ ما
هزل را خواستگار بسیار است
زنخ و ریشخند در کار است
میل ایشان به هزل بیشتر است
هزل، آلحق زجد عزیزتر است
مرد را هزل زی گناه برد
جد سوی عالم اله برد
چون تو جد یافتی ببر از هزل
تا از آن مملکت نباشی عزل
من چو زین شیوه رخ بتافتهام
هر چه کردم طلب، بیافتهام
از ره هزل پا برون بردم
تختهٔ دل ز هزل بستردم
پس برو نقش جد نگاشتهام
علم عشق برفراشتهام
اندرین کارنامهٔ عصمت
بستهام نقش خامهٔ عصمت
بس گهرشان فشاندم از سر کلک
در معنی کشیدم اندر سلک
این سخن تحفهایست ربانی
رمز و اسرارهای روحانی
سخن از آسمان بلندتر است
تانگویی که نظم مختصر است
لفظ او شرح رمز و اسرار است
معنیاش شمع روی ابرار است
نظم نغزش زنکته و امثال
سحر مطلق ولی مباح و حلال
بوستانی است پر گل و نسرین
آسمانی است پرمه و پروین
مونس عارفان حضرت حق
قائد طالبان قدرت حق
اهل دل کاین سخن فرو خوانند
آستین از جهان برافشانند
خاطر ناقصم چو کامل شد
به سخنهای بکر حامل شد
هر نفس شاهدی دگر زاید
هر یک از یک شگرفتر زاید
شاهدانی به چهره همچو هلال
در حجاب حروف زهره جمال
اینکه بینی که من ترش رثم
کز عنا پر زچین شد ابرویم
سخنم بین چه نغز و شیرین است
منتظم همچو عقد پروین است
صورت من اگر چه مختصرست
صفتم بین که عالم هنرست
مهر و مه بندهٔ ضمیر منند
عاشق خاطر منیر منند
من چو شمعمکه مجلس افروزم
رشتهٔ جان خود همی سوزم
شمع کردار بر لگن سوزان
روشن از من جهان و من سوزان
این سخنهاکه مغز جان من است
گر بد ارنیک شد زبان من است
نیستم در سخن عیال کسی
نپرم من به پر و بال کسی
تو چه دانی چه خون دل خوردم
تامن این را به نظم آوردم
فکرم القصه حق گزاری کرد
اندرین نظم جان سپاری کرد
پانصد و بیست و هشت آخر سال
بود کاین نظم نغز یافت کمال
در جهان زین سخن بدین آیین
کامل و نغز و شاهد و شیرین،
جز سنایی دگر نگفت کسی
اینچنین گوهری نسفت کسی
هست معنیش اندرون حجاب
چون عروس زمشک بسته نقاب
نخچوان راکه فخر هر طرفست
در جهانش بدین سخن شرفست
در مقامی که این سخن خوانند
عقل و جان سحر مطلقش دانند
خاکیان جان نثار او سازند
قدسیان خرقهها در اندازند
این زمان بهر عزت و تمکین
جبرئیل از فلک کند تحسین
ختم این نظم بر سعادت باد
هر نفس دم به دم زیادت باد
رهی معیری : غزلها - جلد اول
ترک خودپرستی کن
گر به چشم دل جاناجلوه های ما بینی
در حریم اهل دل جلوه ی خدا بینی
راز آسمان ها را در نگاه ما خوانی
نور صبحگاهی را بر جبین ما بینی
در مصاف مسکینان چرخ را زبون یابی
با شکوه ی درویشان شاه را گدا بینی
گر طلب کنی از جان عشق و دردمندی را
عشق را هنر یابی درد را دوا بینی
چون صبا ز خار و گل ترک آشنایی کن
تا بهر چه روی آری روی آشنا بینی
نی ز نغمه واماند چون ز لب جدا ماند
وای اگر دل خود را از خدا جدا بینی
تار و پود هستی را سوختیم و خرسندیم
رند عافیت سوزی همچو ما کجا بینی
تابد از دلم شب ها پرتوی چو کوکب ها
صبح روشنم خوانی گر شبی مرا بینی
ترک خودپرستی کن عاشقی و مستی کن
تا ز دام غم خود را چون رهی رها بینی
در حریم اهل دل جلوه ی خدا بینی
راز آسمان ها را در نگاه ما خوانی
نور صبحگاهی را بر جبین ما بینی
در مصاف مسکینان چرخ را زبون یابی
با شکوه ی درویشان شاه را گدا بینی
گر طلب کنی از جان عشق و دردمندی را
عشق را هنر یابی درد را دوا بینی
چون صبا ز خار و گل ترک آشنایی کن
تا بهر چه روی آری روی آشنا بینی
نی ز نغمه واماند چون ز لب جدا ماند
وای اگر دل خود را از خدا جدا بینی
تار و پود هستی را سوختیم و خرسندیم
رند عافیت سوزی همچو ما کجا بینی
تابد از دلم شب ها پرتوی چو کوکب ها
صبح روشنم خوانی گر شبی مرا بینی
ترک خودپرستی کن عاشقی و مستی کن
تا ز دام غم خود را چون رهی رها بینی