عبارات مورد جستجو در ۴۳۳۷ گوهر پیدا شد:
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۳۷ - فصل (غلبه توحید خشم را بپوشاند)
بدان که اگرچه بیخ خشم هرگز از باطن کنده نیاید، ولکن روا باشد که کسی در بعضی احوال یا در بیشتر احوال توحید بر وی غالب شود و هرچه بیند از حق تعالی بیند، پس خشم بدین توحید پوشیده شود و از وی هیچ چیز پیدا نیاید، چنان که اگر سنگی بر کسی زنند به هیچ حال بر سنگ خشم نگیرد، اگرچه بیخ خشم در باطن وی بر جای خویش است که آن جنایت از سنگ نبیند، از آن کس بیند که انداخت. و اگر سلطانی توقیع کند که کسی را بکشند، بر قلم خشمگین نشود که توقیع به وی کرد، زیرا که داند که قلم مسخر است و حرکت از وی نیست، اگرچه در وی است. همچنین کسی که توحید بر وی غالب بود، به ضرورت بشناسند که خلق مضطرند در آن که برایشان می رود، چه حرکت اگرچه در بند قدرت است، لکن قدرت در بند ارادت است و ارادت به اختیار آدمی نیست، ولکن داعیه ای بر وی مسلط کرده اند اگر خواهی و اگرنه، چون داعیه فرستادند و قدرت دادند، فعل به ضرورت حاصل آید پس مثل وی همچون سنگ است که در وی اندازند و از سنگ درد و رنج حاصل آید، اما با وی خشم نبود، پس اگر قوت این کس از گوسفندی بود و گوسفند بمیرد، رنجور شود، ولکن خشمگین نشود. و چون کسی آن را بکشد باید که همچنین باشد اگر نور توحید غالب بود.
ولکن غلبه توحید تا بدین غایت بر دوام نبود، بلکه چون برقی بود و طبع بشریت در التفات یا اسباب که در میان است پدیدار آید. و بسیار کس در بعضی احوال چنین بوده اند. و این نه آن باشد که بیخ خشم کنده آمده بود، لکن چون از کسی نمی بیند، رنج خشم پیدا نیاید همچون سنگی که بر وی آید، بلکه باشد که اگرچه غلبت توحید نبود، لیکن دل وی خود به کاری مهم تر چنان مشغول بود که خشم بدان پوشیده باشد و پدید نیاید.
یکی سلمان را دشنام داد گفت، «اگر کفه سیئات من در قیامت گرانتر آید من از این که تو می گویی بترم و اگر آن سبکتر بود، به سخن تو چه باک دارم و این که تو می گویی دون حق من است». ربیع خثیم را دشنام دادند. گفت، «میان من و بهشت عقبه ای است و به بریدن آن مشغولم. اگر ببرم، به سخن تو چه باک دارم و اگر نه این که به من می گویی دون حق من است». این هردو چنان است به اندوه آخرت مستغرق بودند که خشم ایشان پدیدار نیامده است.
و یکی ابوبکر صدیق رضی الله عنه را دشنام داد. گفت، «آنچه از ما بر تو پوشیده است بیشتر است». از بس مشغولی که به خود است خشم پدیدار نیامده است. و زنی مالک دینار را مرائی گفت. گفت، «مرا هیچ کس نشناخت مگر تو». و یکی شعبی را سخنی گفت، «اگر راستی می گویی حق تعالی مرا بیامرزاد و اگر دروغ می گویی خدای تعالی تو را بیامرزاد».
پس این احوال دلیل کند که روا باشد که خشم مقهور شود بدین احوال و روا باشد که کسی بشناخته بود که خدای تعالی دوست دارد از وی که خشم نگیرد، چون سببی رود، دوستی خدای تعالی آن خشم وی پوشیده کند، چنان که کسی که معشوقی دارد و فرزند وی را جفا می گوید و عاشق داند که وی می خواهد که آن جفا نیاید و فرا گذارد، غلبه عشق وی را چنان کند که درد آن جفا درنیابد و خشمگین نشود.
پس باید که آدمی به یکی از این اسباب چنان شود که خشم خود را مرده کند و اگر نتواند باری قوت او را بشکند تا سرکش نگردد و بر خلاف شرع و عقل حرکت نکند.
ولکن غلبه توحید تا بدین غایت بر دوام نبود، بلکه چون برقی بود و طبع بشریت در التفات یا اسباب که در میان است پدیدار آید. و بسیار کس در بعضی احوال چنین بوده اند. و این نه آن باشد که بیخ خشم کنده آمده بود، لکن چون از کسی نمی بیند، رنج خشم پیدا نیاید همچون سنگی که بر وی آید، بلکه باشد که اگرچه غلبت توحید نبود، لیکن دل وی خود به کاری مهم تر چنان مشغول بود که خشم بدان پوشیده باشد و پدید نیاید.
یکی سلمان را دشنام داد گفت، «اگر کفه سیئات من در قیامت گرانتر آید من از این که تو می گویی بترم و اگر آن سبکتر بود، به سخن تو چه باک دارم و این که تو می گویی دون حق من است». ربیع خثیم را دشنام دادند. گفت، «میان من و بهشت عقبه ای است و به بریدن آن مشغولم. اگر ببرم، به سخن تو چه باک دارم و اگر نه این که به من می گویی دون حق من است». این هردو چنان است به اندوه آخرت مستغرق بودند که خشم ایشان پدیدار نیامده است.
و یکی ابوبکر صدیق رضی الله عنه را دشنام داد. گفت، «آنچه از ما بر تو پوشیده است بیشتر است». از بس مشغولی که به خود است خشم پدیدار نیامده است. و زنی مالک دینار را مرائی گفت. گفت، «مرا هیچ کس نشناخت مگر تو». و یکی شعبی را سخنی گفت، «اگر راستی می گویی حق تعالی مرا بیامرزاد و اگر دروغ می گویی خدای تعالی تو را بیامرزاد».
پس این احوال دلیل کند که روا باشد که خشم مقهور شود بدین احوال و روا باشد که کسی بشناخته بود که خدای تعالی دوست دارد از وی که خشم نگیرد، چون سببی رود، دوستی خدای تعالی آن خشم وی پوشیده کند، چنان که کسی که معشوقی دارد و فرزند وی را جفا می گوید و عاشق داند که وی می خواهد که آن جفا نیاید و فرا گذارد، غلبه عشق وی را چنان کند که درد آن جفا درنیابد و خشمگین نشود.
پس باید که آدمی به یکی از این اسباب چنان شود که خشم خود را مرده کند و اگر نتواند باری قوت او را بشکند تا سرکش نگردد و بر خلاف شرع و عقل حرکت نکند.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۳۸ - فصل (علاج خشم واجب است)
بدان که علاج خشم واجب است که بیشتر خلق را خشم به دوزخ برد. و علاج وی دو جنس است: یکی جنس وی چون مسهل است که بیخ و مادت آن از باطن بر کند و جنس دوم مثل سکنجبین است که تسکین کند و مادت نبرد.
و جنس اول که مثل مسهل است آن است که نگاه کند که سبب خشم اندر باطن چیست. آن اسباب را از بیخ بکند. و آن را پنج سبب است.
سبب اول کبر است که متکبر به اندک مایه ای سخن یا معاملت که در خلاف تعظیم وی بود خشمگین شود. باید که کبر را به تواضع بشکند و بداند که وی از جنس بندگان دیگر است که فضل به اخلاق نیکو بود و کبر از اخلاق بد است و جز به تواضع کبر باطل نشود.
سبب دوم عجب است که اندر شأن خویشتن اعتقادی دارد. و علاج آن است که خود را بشناسد و تمامی علاج کبر و عجب به جای خود گفته شود.
سبب سیم مزاح است که اندر بیشتر احوال به خشم ادا کند. باید که خویشتن را به جد مشغول کند اندر شناختن کار آخرت و حاصل کردن کار و اخلاق نیکو و از مزاح باز ایستد. و همچنین پر خندیدن و سخریت کردن به خشم ادا کند. باید که خود را از آن صیانت کند و اگر دیگری بر وی استهزا کند خود از آن اعراض کند.
سبب چهارم ملامت کردن و عیب کردن است که این نیز سبب خشم گردد از هردو جانب. و علاج آن بود که بداند بی عیب خدای تعالی است و هرکه عیب خود باشد عیب دیگران نرسد. و ملامت همین سبیل. پس اگر به عیب و ملامت خود مشغول شود تا خشم دیگری از میان برخیزد اولیتر.
سبب پنجم حرص و آز بود بر زیادت مال و جاه که بدان حاجت بسیار شود و هرکه بخیل بود به یک دانگ که از وی بشود خشمگین گردد و هرکه طامع بود به یک لقمه که از وی فوت شود خشمناک گردد و این همه اخلاق بد است.
و اصل خشم این است. و علاج این هم علمی است و هم عملی. اما علمی آن است که آفت و شر وی بداند که ضرر آن بر وی اندر دین و دنیا تا به چه حد است تا به دل از آن نفور شود، آنگاه به علاج عملی مشغول گردد و آن باشد که از این صفات به مخالفت برخیزد که علاج همه به مخالفت هوا و هوس و اخلاق بد است. چنان که اندر ریاضت نفس بگفتیم. و انگیختن خشم و اخلاق بد بیشتر از آن است که مخالطت با گروهی کنند که خشم بر ایشان غالب باشد و باشد که آن را شجاعت و صلابت نام کنند و بدان فخر آورند. و حکایت کنند که فلان بزرگ به یک کلمه فلان را بکشت یا خان و مال او ببرد که کس زهره نداشتی که بر خلاف وی سخن گفتی که وی مردی مردانه بود و مردان چنین باشند و فرا گذاشتن آن خواری و بی حمیتی و ناکسی باشد، پس خشم را که خوی سگان است شجاعت و مردانگی نام نهاده باشد و حلم که اخلاق پیغمبران است ناکسی و بی حمیّتی نام کند. و کار شیطان این است که به تلبیس و به الفاظ زشت از اخلاق نیکو باز می دارد و به الفاظ نیکو به اخلاق بد دعوت می کند. و عاقل داند که اگر راندن هیجان خشم از مردی بودی، بایستی که زنان و کودکان و پیران ضعیف نفس و بیماران به خشم نزدیکتر نبودندی و معلوم است که این قوم زودتر خشم گیرند. بلکه هیچ مردی در آن نرسد که کسی با خشم خویش برآید. و این صفت انبیاست (ع). و آن دیگر صفت کردان و ترکان و عرب و کسانی که به سباع و بهایم نزدیکتراند. بنگر که بزرگی در آن باشد که مانند انبیا باشی یا مانند غافلان و ابلهان باشی؟
و جنس اول که مثل مسهل است آن است که نگاه کند که سبب خشم اندر باطن چیست. آن اسباب را از بیخ بکند. و آن را پنج سبب است.
سبب اول کبر است که متکبر به اندک مایه ای سخن یا معاملت که در خلاف تعظیم وی بود خشمگین شود. باید که کبر را به تواضع بشکند و بداند که وی از جنس بندگان دیگر است که فضل به اخلاق نیکو بود و کبر از اخلاق بد است و جز به تواضع کبر باطل نشود.
سبب دوم عجب است که اندر شأن خویشتن اعتقادی دارد. و علاج آن است که خود را بشناسد و تمامی علاج کبر و عجب به جای خود گفته شود.
سبب سیم مزاح است که اندر بیشتر احوال به خشم ادا کند. باید که خویشتن را به جد مشغول کند اندر شناختن کار آخرت و حاصل کردن کار و اخلاق نیکو و از مزاح باز ایستد. و همچنین پر خندیدن و سخریت کردن به خشم ادا کند. باید که خود را از آن صیانت کند و اگر دیگری بر وی استهزا کند خود از آن اعراض کند.
سبب چهارم ملامت کردن و عیب کردن است که این نیز سبب خشم گردد از هردو جانب. و علاج آن بود که بداند بی عیب خدای تعالی است و هرکه عیب خود باشد عیب دیگران نرسد. و ملامت همین سبیل. پس اگر به عیب و ملامت خود مشغول شود تا خشم دیگری از میان برخیزد اولیتر.
سبب پنجم حرص و آز بود بر زیادت مال و جاه که بدان حاجت بسیار شود و هرکه بخیل بود به یک دانگ که از وی بشود خشمگین گردد و هرکه طامع بود به یک لقمه که از وی فوت شود خشمناک گردد و این همه اخلاق بد است.
و اصل خشم این است. و علاج این هم علمی است و هم عملی. اما علمی آن است که آفت و شر وی بداند که ضرر آن بر وی اندر دین و دنیا تا به چه حد است تا به دل از آن نفور شود، آنگاه به علاج عملی مشغول گردد و آن باشد که از این صفات به مخالفت برخیزد که علاج همه به مخالفت هوا و هوس و اخلاق بد است. چنان که اندر ریاضت نفس بگفتیم. و انگیختن خشم و اخلاق بد بیشتر از آن است که مخالطت با گروهی کنند که خشم بر ایشان غالب باشد و باشد که آن را شجاعت و صلابت نام کنند و بدان فخر آورند. و حکایت کنند که فلان بزرگ به یک کلمه فلان را بکشت یا خان و مال او ببرد که کس زهره نداشتی که بر خلاف وی سخن گفتی که وی مردی مردانه بود و مردان چنین باشند و فرا گذاشتن آن خواری و بی حمیتی و ناکسی باشد، پس خشم را که خوی سگان است شجاعت و مردانگی نام نهاده باشد و حلم که اخلاق پیغمبران است ناکسی و بی حمیّتی نام کند. و کار شیطان این است که به تلبیس و به الفاظ زشت از اخلاق نیکو باز می دارد و به الفاظ نیکو به اخلاق بد دعوت می کند. و عاقل داند که اگر راندن هیجان خشم از مردی بودی، بایستی که زنان و کودکان و پیران ضعیف نفس و بیماران به خشم نزدیکتر نبودندی و معلوم است که این قوم زودتر خشم گیرند. بلکه هیچ مردی در آن نرسد که کسی با خشم خویش برآید. و این صفت انبیاست (ع). و آن دیگر صفت کردان و ترکان و عرب و کسانی که به سباع و بهایم نزدیکتراند. بنگر که بزرگی در آن باشد که مانند انبیا باشی یا مانند غافلان و ابلهان باشی؟
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۳۹ - فصل (علاج علمی و عملی خشم)
بدان که این گفته اند مسهل آن است که قصد کند که مادت خشم بکند، اگر کسی مادت خشم نتواند کند باید که تسکین کند. چون خشم هیجان گرفت تسکین وی به سکنجبین باشد که از حلاوت علم و مرارت صبر ترکیب کند و علاج همه اخلاق معجون علم و عمل است. علم آن است که از آیات و اخبار که اندر غضب آمده است و اندر ثواب کسی که خشم فرو خورد اندیشه کند، چنان که روایت کرده ایم و با خود گوید که حق سبحانه و تعالی بر تو قادرتر از آن است که بر وی که مخالفت تو با خدای تعالی بیشتر است. چه ایمنی اگر خشم برانی که در روز قیامت خشم خود بر تو براند؟ و بدین تسکین کند و ثواب فرو خوردن خشم حاصل کند، چنان که رسول (ص)، پرستاری را به کاری فرستاد و دیرباز آمد. گفت، «اگر نه قصاص قیامت بودی تو را بزدمی».
و دیگر آن که با خود گوید که این خشم تو از آن است که کاری چنان رفت که حق تعالی خواهد نه چنان که تو خواهی. و این منازعت بود اندر ربوبیّت. و اگر بدین اسباب که به آخرت تعلق دارد خشم ساکن نشود، اغراض دنیا فراپیش خود دارد و گوید، «اگر خشم برانم باشد که اندر خدمت تقصیر کند و نفور شود و یا غدری و مکایدتی کند و نیز صورت زشتی با خویش با یادآورد که ظاهر وی چون گرگی باشد یا سگی که اندر کسی افتد و باطن وی همه آتش گیرد و به صورت سگی گرسنه شود و بیشتر آن بود که چون عزم کند که فراگذارد، شیطان گوید که این بر عجز و خواری تو نهند و وحشت را زیان دارد و در چشم مردمان حقیر شوی. باید که گوید که هیچ عزت در آن نرسد که کسی سیرت انبیا(ع) گیرد و خشنودی خدای تعالی جوید و گوید که امروز در دنیا مردمان مرا خوار پندارند بهتر از آن که فردا در قیامت خوار باشم و امثال این. این علاج علمی است.
اما علاج عملی آن است که به زبان بگوید اعوذ بالله من الشیطان الرجیم و سنت است که اگر بر پای باشد بنشیند و اگر نشسته باشد، پهلو بر زمین نهد و اگر بدین ساکن نشود به آب سرد طهارت کند که رسول (ص) گفت، «خشم از آتش است به آب بنشینید». و اندر یک روایت است که باید سجود کند و روی بر خاک نهد تا آگاهی تازه شود که وی از خاک است و بنده است و وی را خشم نرسد.
و یک روز عمر رضی الله عنه خشمگین شد آب خواست و اندر بینی کرد و گفت خشم از شیطان است و بدین بشود. و یک روز ابوذر با کسی جنگ کرد و گفت یا بن الحمرا! مادر وی را عیب کرد یعنی سرخ است به رنگ بندگان. و رسول (ص) گفت، «شنیدم که امروز کسی را عیب کردی به مادر. بدان که تو هیچ سیاه و سرخ فاضلتر نه ای. مگر آن که به تقوی اندر پیش وی باشی ابوذر رضی الله عنه بشد تا وی را عذر خواهد. آن کس از پیش بیامد و بر ابوذر سلام کرد. و چون عایشه رضی الله عنها خشمگین شدی، رسول (ص) بینی وی بگرفتی و گفتی، «ای عایشه! بگو اللهم رب النبی محمد اغفرلی ذنبی و اذهب غیظ قلبی و اجرنی من مضلات الفتن» این نیز گفتن سنت است.
و دیگر آن که با خود گوید که این خشم تو از آن است که کاری چنان رفت که حق تعالی خواهد نه چنان که تو خواهی. و این منازعت بود اندر ربوبیّت. و اگر بدین اسباب که به آخرت تعلق دارد خشم ساکن نشود، اغراض دنیا فراپیش خود دارد و گوید، «اگر خشم برانم باشد که اندر خدمت تقصیر کند و نفور شود و یا غدری و مکایدتی کند و نیز صورت زشتی با خویش با یادآورد که ظاهر وی چون گرگی باشد یا سگی که اندر کسی افتد و باطن وی همه آتش گیرد و به صورت سگی گرسنه شود و بیشتر آن بود که چون عزم کند که فراگذارد، شیطان گوید که این بر عجز و خواری تو نهند و وحشت را زیان دارد و در چشم مردمان حقیر شوی. باید که گوید که هیچ عزت در آن نرسد که کسی سیرت انبیا(ع) گیرد و خشنودی خدای تعالی جوید و گوید که امروز در دنیا مردمان مرا خوار پندارند بهتر از آن که فردا در قیامت خوار باشم و امثال این. این علاج علمی است.
اما علاج عملی آن است که به زبان بگوید اعوذ بالله من الشیطان الرجیم و سنت است که اگر بر پای باشد بنشیند و اگر نشسته باشد، پهلو بر زمین نهد و اگر بدین ساکن نشود به آب سرد طهارت کند که رسول (ص) گفت، «خشم از آتش است به آب بنشینید». و اندر یک روایت است که باید سجود کند و روی بر خاک نهد تا آگاهی تازه شود که وی از خاک است و بنده است و وی را خشم نرسد.
و یک روز عمر رضی الله عنه خشمگین شد آب خواست و اندر بینی کرد و گفت خشم از شیطان است و بدین بشود. و یک روز ابوذر با کسی جنگ کرد و گفت یا بن الحمرا! مادر وی را عیب کرد یعنی سرخ است به رنگ بندگان. و رسول (ص) گفت، «شنیدم که امروز کسی را عیب کردی به مادر. بدان که تو هیچ سیاه و سرخ فاضلتر نه ای. مگر آن که به تقوی اندر پیش وی باشی ابوذر رضی الله عنه بشد تا وی را عذر خواهد. آن کس از پیش بیامد و بر ابوذر سلام کرد. و چون عایشه رضی الله عنها خشمگین شدی، رسول (ص) بینی وی بگرفتی و گفتی، «ای عایشه! بگو اللهم رب النبی محمد اغفرلی ذنبی و اذهب غیظ قلبی و اجرنی من مضلات الفتن» این نیز گفتن سنت است.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۴۰ - فصل (خشم راندن تا چه حد رواست)
بدان که اگر کسی ظلمی کند یا سخن زشت موحش گوید، اولیتر آن باشد که خاموش باشد و فحش نگوید و جواب ندهد. ولیکن خاموشی واجب نیست و اندر هر جوابی نیز رخصت نیست و مقابله دشنام بدشنام و غیبت به غیبت مثل آن روا نبود که بدین سبب تعزیر واجب آید. اما اگر سخن درشت گوید و اندر آن دروغی نباشد رخصت است و آن چون قصاص بود. و هرچند رسول (ص) گفته است، «اگر کسی تو را عیب کند بدانچه اندر توست، تو وی را عیب مکن بدانچه اندر وی است»، بر این طریق استحباب است و واجب نیست ناگفتن چون دشنام دادن و نسبت به زنا نباشد. دلیل بر این آن است که رسول (ص) می گوید، «المستبان ماقالا فهو علی البادی حتی یتعدی المظلوم، هردو کس که یکدیگر را جفا گویند بر آن باشد که ابتدا تا آنگاه که مظلوم از حد درگذرد». پس وی را جوابی بنهد پیش از آن که از حد درگذرد.
و عایشه رضی الله عنها همی گوید، «زنان رسول (ص)، فاطمه (ع) را پیغامی داده بودند که رسول را بگو که انصاف ما و عایشه نگاه دار که تو وی را دوست همی داری و به وی میل همی کنی. و رسول (ص) خفته بود که فاطمه (ع) پیغام داد. گفت، «یا فاطمه آنچه من دوست دارم تو نداری؟» گفت، «دارم یا رسول الله» گفت: «عایشه دوست دار که من دوست دارم وی را». پس نزدیک زنان شد و حکایت کرد. گفتند ما این را سپری نکنیم. زینب بفرستادند. هم از جمله زنان رسول (ص) بود و با من دعوی برابر کردی اندر دوستی رسول (ص) بیامد و گفت، «دختر ابوبکر چنین و دختر ابوبکر چنان» و جفا همی گفت و من خاموش همی بودم. تا دستوری داد. به سخن اندر آمدم و جواب همی دادم و جفا همی گفتم تا آنگاه که مرا دهان خشک شد و عاجز آمد. پس رسول (ص) گفت، «وی دختر ابوبکر است و شما به سخن با وی بر نیایید».
پس این دلیل است که جواب روا باشد چون به حق رود و دروغ نباشد، چنان که گوید یا احمق یا جاهل. شرم دار و خاموش باش که هیچ آدمی از حماقت و جهل خالی نباشد و باید که زبان را عادت فرالفظی کند که بس زشت نباشد که در وقت خشم آن گوید تا فحش نرود بر زبانش، چنان که گوید یا متخلف و مدبر و ناکس و ناهموار و بی وفا و بی نوا و امثال این.
و در جمله چون در جواب آمد، برحد بایستادن دشوار بود، بدین سبب جواب نادان اولیتر بود. یکی ابوبکر صدیق رضی الله عنه را در پیش رسول (ص) جفا می گفت و وی خاموش می بود. و چون در جواب آمد رسول (ص) برخاست. گفت تا اکنون می نشستی. چون جواب گفتن گرفتم برخاستی؟ گفت تا خاموش بودی جواب تو فرشته ای می داد. چون تو گفتن گرفتی شیطان آمد. نخواستم که با شیطان بنشینم.
و رسول (ص) گفت که آدمیان بر طبقات آفریده اند. کس باشد که دیر خشمگین شود و دیر خشنود شود. و کس باشد که زود خشمگین شود و زود خشنود شود. و این در مقابله آن افتد و بهترین شما آن باشد که دیر خشمگین شود و زود خشنود شود و بدترین آن بود که زود خشمگین شود و دیر خشنود شود.
و عایشه رضی الله عنها همی گوید، «زنان رسول (ص)، فاطمه (ع) را پیغامی داده بودند که رسول را بگو که انصاف ما و عایشه نگاه دار که تو وی را دوست همی داری و به وی میل همی کنی. و رسول (ص) خفته بود که فاطمه (ع) پیغام داد. گفت، «یا فاطمه آنچه من دوست دارم تو نداری؟» گفت، «دارم یا رسول الله» گفت: «عایشه دوست دار که من دوست دارم وی را». پس نزدیک زنان شد و حکایت کرد. گفتند ما این را سپری نکنیم. زینب بفرستادند. هم از جمله زنان رسول (ص) بود و با من دعوی برابر کردی اندر دوستی رسول (ص) بیامد و گفت، «دختر ابوبکر چنین و دختر ابوبکر چنان» و جفا همی گفت و من خاموش همی بودم. تا دستوری داد. به سخن اندر آمدم و جواب همی دادم و جفا همی گفتم تا آنگاه که مرا دهان خشک شد و عاجز آمد. پس رسول (ص) گفت، «وی دختر ابوبکر است و شما به سخن با وی بر نیایید».
پس این دلیل است که جواب روا باشد چون به حق رود و دروغ نباشد، چنان که گوید یا احمق یا جاهل. شرم دار و خاموش باش که هیچ آدمی از حماقت و جهل خالی نباشد و باید که زبان را عادت فرالفظی کند که بس زشت نباشد که در وقت خشم آن گوید تا فحش نرود بر زبانش، چنان که گوید یا متخلف و مدبر و ناکس و ناهموار و بی وفا و بی نوا و امثال این.
و در جمله چون در جواب آمد، برحد بایستادن دشوار بود، بدین سبب جواب نادان اولیتر بود. یکی ابوبکر صدیق رضی الله عنه را در پیش رسول (ص) جفا می گفت و وی خاموش می بود. و چون در جواب آمد رسول (ص) برخاست. گفت تا اکنون می نشستی. چون جواب گفتن گرفتم برخاستی؟ گفت تا خاموش بودی جواب تو فرشته ای می داد. چون تو گفتن گرفتی شیطان آمد. نخواستم که با شیطان بنشینم.
و رسول (ص) گفت که آدمیان بر طبقات آفریده اند. کس باشد که دیر خشمگین شود و دیر خشنود شود. و کس باشد که زود خشمگین شود و زود خشنود شود. و این در مقابله آن افتد و بهترین شما آن باشد که دیر خشمگین شود و زود خشنود شود و بدترین آن بود که زود خشمگین شود و دیر خشنود شود.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۴۱ - فصل (کین فرزند خشم است)
بدان که هرکه خشم فرو خورد به اختیار و دیانت مبارک آید، اما اگر از عجز و ضرورت فرو خورد، اندر باطن وی گرد آید و عقده گردد. و رسول (ص) می گوید، «المومن لیس یحقود»، یعنی مومن کین دار نبود پس کین فرزند خشم است و از وی هشت آفت پدید آید که هریکی سبب هلاک دین بود:
اول: حسد تا به شادی آن کس اندوهگین بود و به اندوه وی شادمانه بود.
دوم: آن که شماتت کند و شادمانی کند که بلایی به وی رسد و آن را اظهار کند.
سوم: آن که زبان از وی بازگیرد و سلام نکند و جواب سلام او بازندهد.
چهارم: آن که به چشم حقارت و کوچک داشت به وی نگرد.
پنجم: آن که زبان به وی دراز کند به غیبت و دروغ و فحش و آشکار کردن عورت و اسرار وی.
ششم: آن که وی را محاکات کند و سخریت کند.
هفتم: آن که اندر گزاردن حق وی تقصیر کند و صلت رحم بازگیرد و مظلمت وی باز ندهد و از وی حلالی نخواهد.
هشتم: آن که وی را بزند و برنجاند چون فرصت یابد و اگر دیگری زند و برنجاند منع نکند و بدان رضا دهد.
پس اگر کسی باشد که دیانت بر وی غالب باشد و هیچ چیز نکند که اندر آن معصیتی بود، هم از خالی نباشد که احسان خود از وی بازگیرد و با وی رفق نکند در کارها و در کار وی معین نباشد و بر وی دعا و ثنا نگوید، از ثواب اینهمه بازماند و در نقصان بود. و چون مسطح که خویش ابوبکر بود اندر واقعه افک عایشه رضی الله عنه را سخن گفت و ابوبکر رضی الله عنه او را نفقه می دادی، بازگرفت و سوگند خورد که نیز ندهد. این آیت فرود آمد، «ولا یاتل اولوا الفضل منکم تا آنجا که الا تحبون ان یغفر الله لکم یعنی سوگند مخورید که نیکویی نکنید و یا کسی را که جفا کرد دوست ندارید که خدای سبحانه و تعالی شما را بیامرزد». ابوبکر رضی الله عنه گفت، «ای والله دوست دارم» و با سر نفقه دادن شد.
پس هرکس را که از دیگری کینه در دل بود از سه خالی نبود اول مجاهده کند با خویشتن تا با وی نیکویی کند و مراعات بیفزاید و این درجه صدیقان است. دوم آن که نیکی نکند و زشتی نیز روا ندارد و نکند و این درجه پارسایان است. سیم آن که زشتی و بدی کند و این درجه فاسقان است و ظالمان است و هیچ قربت عظیمتر از آن نیست که نیکویی کنی با کسی که با تو زشتی کند، اگر نتوانی باری عفو کنی که عفو را فصیلت بسیار است و بزرگ است.
و رسول (ص) گفت، «سه چیز است که بدان سوگند توانم خورد، هیچ مال از صدقه دادن ناقص نشود و هیچ کس عفو نکند کسی را که خدای سبحانه و تعالی وی را زیادت ندهد اندر قیامت و هیچ کس در سوال و گدایی بر خود نگشاید که نه حق سبحانه و تعالی در درویشی بر وی نگشاید» و عایشه رضی الله عنها همی گوید، «هرگز ندیدم که رسول (ص) بر آنچه حق وی بود مکافات کرد، الا آنچه حقوق و حدود شرع بود و میان هیچ دو کار وی را مخیر نکردندی که نه آسانترین بر خلق اختیار کردی، مگر که معصیت بودی.
عبقه بن عامر رحمهم الله گوید، «رسول (ص) دست من بگرفت و گفت: آگاه کنم تو را که فاضلترین اخلاق اهل دنیا و آخرت چیست؟ گفتم: آری یا رسول الله. گفت: هرکه از تو ببرد تو با وی بپیوند و هرکه تو را محروم کند تو وی را عطا ده به وقت توانایی و هرکه بر تو ظلم کند، وی را عفو کن».
و رسول (ص) گفت که موسی (ع) گفت، «بارخدایا! از بندگان تو کدام عزیزترند به نزدیک تو؟» گفت، «آن که عفو کند با توانایی». و گفت هرکه بر ظالم خویشتن دعای بد کرد، حق خویشتن باطل کرد و رسول (ص) چون مکه بستد، بر قریش دست یافت و با وی جفا بسیار کرده بودند و همی ترسیدند و دل از جان برگرفته بودند. رسول (ص) دست بر در کعبه نهاد و گفت، «خدای یکی است وی را شریک نیست. وعده خود راست کرد و بنده خود را نصرت داد و دشمنان خود را هزیمت کرد، چه همی بینید و چه همی گویید؟» گفتند، «چه گوییم؟ امروز دست دست توست.» گفت، «آن گویم که برادرم یوسف (ع) گفت چون بر برادرانش دست یافت و گفت «لا تثریب علیکم الیوم». همه را ایمن بکرد و گفت کسی را با شما کار نیست.
و رسول (ص) گفت، «در قیامت ندا کنند و آواز دهند که برخیزید. هرکه عفو کرده است، مزد وی بر حق سبحانه و تعالی است. چندین هزار خلق برخیزند و به بهشت شوند بی حساب که عفو کرده باشند از مرد و زن.
و معاویه گفت، «اندر خشم صبر کنید تا فرصت یابید، چون فرصت یافتید و توانا شدید عفو کنید.» و یکی را در پیش هشام آوردند که جنایتی کرده بود. صحبت خویشتن گفتن گرفت. هشام گفت، «پیش من جدل می گویی؟» گفت، «یوم تاتی کل نفس تجادل عن نفسها» پیش حق تعالی جدل می توان گفت در اظهار کردن عذر خویش، چرا پیش تو نتوان گفت؟» و گفت، «بگو تا خود چه می گویی».
و ابن مسعود رحمهم الله را چیزی بدزدیدند. مردمان بر در کعبه گرد کرد و گفت، «بار خدایا اگر به سبب حاجتی کرده است مبارکش باد. و اگر به دلیل معصیت برگرفته است، آخر گناهان وی باد. و فضیل رحمهم الله همی گوید، مردی را دیدم اندر طواف زر وی ببرند. او می گریست. گفتم به زر همی گریی؟ گفت نه که تقدیر کردم که اندر قیامت نیکی وی با من دهند و هیچ عذر ندارد، مرا بر وی رحمت آمد.
و اندر انجیل است که هرکه بر ظالم خویش آمرزش خواهد، شیطان از وی هزیمت شود. پس باید که چون خشم پدید آید عفو کند و در کارها رفق کند تا خشم پیدا نشود. و رسول (ص) گفت، «یا عایشه هرکه را که از رفق بهره مند کردند، بهره خویش از دین و دنیا بیافت و هرکه را از رفق محروم کردند، از خیر دین و دنیا محروم ماند» و گفت، «حق سبحانه و تعالی رفیق است، رفق را دوست دارد و آنچه به رفق دهد هرگز به عنف ندهد» و عایشه رضی الله عنها همی گوید، «اندر همه کارها رفق نگاه دارید که در هیچ کار رفق اندر نرسید که نه آن را آراسته گردانید و از هیچ کار رفق بریده نشد که آن را زشت نگردانید».
اول: حسد تا به شادی آن کس اندوهگین بود و به اندوه وی شادمانه بود.
دوم: آن که شماتت کند و شادمانی کند که بلایی به وی رسد و آن را اظهار کند.
سوم: آن که زبان از وی بازگیرد و سلام نکند و جواب سلام او بازندهد.
چهارم: آن که به چشم حقارت و کوچک داشت به وی نگرد.
پنجم: آن که زبان به وی دراز کند به غیبت و دروغ و فحش و آشکار کردن عورت و اسرار وی.
ششم: آن که وی را محاکات کند و سخریت کند.
هفتم: آن که اندر گزاردن حق وی تقصیر کند و صلت رحم بازگیرد و مظلمت وی باز ندهد و از وی حلالی نخواهد.
هشتم: آن که وی را بزند و برنجاند چون فرصت یابد و اگر دیگری زند و برنجاند منع نکند و بدان رضا دهد.
پس اگر کسی باشد که دیانت بر وی غالب باشد و هیچ چیز نکند که اندر آن معصیتی بود، هم از خالی نباشد که احسان خود از وی بازگیرد و با وی رفق نکند در کارها و در کار وی معین نباشد و بر وی دعا و ثنا نگوید، از ثواب اینهمه بازماند و در نقصان بود. و چون مسطح که خویش ابوبکر بود اندر واقعه افک عایشه رضی الله عنه را سخن گفت و ابوبکر رضی الله عنه او را نفقه می دادی، بازگرفت و سوگند خورد که نیز ندهد. این آیت فرود آمد، «ولا یاتل اولوا الفضل منکم تا آنجا که الا تحبون ان یغفر الله لکم یعنی سوگند مخورید که نیکویی نکنید و یا کسی را که جفا کرد دوست ندارید که خدای سبحانه و تعالی شما را بیامرزد». ابوبکر رضی الله عنه گفت، «ای والله دوست دارم» و با سر نفقه دادن شد.
پس هرکس را که از دیگری کینه در دل بود از سه خالی نبود اول مجاهده کند با خویشتن تا با وی نیکویی کند و مراعات بیفزاید و این درجه صدیقان است. دوم آن که نیکی نکند و زشتی نیز روا ندارد و نکند و این درجه پارسایان است. سیم آن که زشتی و بدی کند و این درجه فاسقان است و ظالمان است و هیچ قربت عظیمتر از آن نیست که نیکویی کنی با کسی که با تو زشتی کند، اگر نتوانی باری عفو کنی که عفو را فصیلت بسیار است و بزرگ است.
و رسول (ص) گفت، «سه چیز است که بدان سوگند توانم خورد، هیچ مال از صدقه دادن ناقص نشود و هیچ کس عفو نکند کسی را که خدای سبحانه و تعالی وی را زیادت ندهد اندر قیامت و هیچ کس در سوال و گدایی بر خود نگشاید که نه حق سبحانه و تعالی در درویشی بر وی نگشاید» و عایشه رضی الله عنها همی گوید، «هرگز ندیدم که رسول (ص) بر آنچه حق وی بود مکافات کرد، الا آنچه حقوق و حدود شرع بود و میان هیچ دو کار وی را مخیر نکردندی که نه آسانترین بر خلق اختیار کردی، مگر که معصیت بودی.
عبقه بن عامر رحمهم الله گوید، «رسول (ص) دست من بگرفت و گفت: آگاه کنم تو را که فاضلترین اخلاق اهل دنیا و آخرت چیست؟ گفتم: آری یا رسول الله. گفت: هرکه از تو ببرد تو با وی بپیوند و هرکه تو را محروم کند تو وی را عطا ده به وقت توانایی و هرکه بر تو ظلم کند، وی را عفو کن».
و رسول (ص) گفت که موسی (ع) گفت، «بارخدایا! از بندگان تو کدام عزیزترند به نزدیک تو؟» گفت، «آن که عفو کند با توانایی». و گفت هرکه بر ظالم خویشتن دعای بد کرد، حق خویشتن باطل کرد و رسول (ص) چون مکه بستد، بر قریش دست یافت و با وی جفا بسیار کرده بودند و همی ترسیدند و دل از جان برگرفته بودند. رسول (ص) دست بر در کعبه نهاد و گفت، «خدای یکی است وی را شریک نیست. وعده خود راست کرد و بنده خود را نصرت داد و دشمنان خود را هزیمت کرد، چه همی بینید و چه همی گویید؟» گفتند، «چه گوییم؟ امروز دست دست توست.» گفت، «آن گویم که برادرم یوسف (ع) گفت چون بر برادرانش دست یافت و گفت «لا تثریب علیکم الیوم». همه را ایمن بکرد و گفت کسی را با شما کار نیست.
و رسول (ص) گفت، «در قیامت ندا کنند و آواز دهند که برخیزید. هرکه عفو کرده است، مزد وی بر حق سبحانه و تعالی است. چندین هزار خلق برخیزند و به بهشت شوند بی حساب که عفو کرده باشند از مرد و زن.
و معاویه گفت، «اندر خشم صبر کنید تا فرصت یابید، چون فرصت یافتید و توانا شدید عفو کنید.» و یکی را در پیش هشام آوردند که جنایتی کرده بود. صحبت خویشتن گفتن گرفت. هشام گفت، «پیش من جدل می گویی؟» گفت، «یوم تاتی کل نفس تجادل عن نفسها» پیش حق تعالی جدل می توان گفت در اظهار کردن عذر خویش، چرا پیش تو نتوان گفت؟» و گفت، «بگو تا خود چه می گویی».
و ابن مسعود رحمهم الله را چیزی بدزدیدند. مردمان بر در کعبه گرد کرد و گفت، «بار خدایا اگر به سبب حاجتی کرده است مبارکش باد. و اگر به دلیل معصیت برگرفته است، آخر گناهان وی باد. و فضیل رحمهم الله همی گوید، مردی را دیدم اندر طواف زر وی ببرند. او می گریست. گفتم به زر همی گریی؟ گفت نه که تقدیر کردم که اندر قیامت نیکی وی با من دهند و هیچ عذر ندارد، مرا بر وی رحمت آمد.
و اندر انجیل است که هرکه بر ظالم خویش آمرزش خواهد، شیطان از وی هزیمت شود. پس باید که چون خشم پدید آید عفو کند و در کارها رفق کند تا خشم پیدا نشود. و رسول (ص) گفت، «یا عایشه هرکه را که از رفق بهره مند کردند، بهره خویش از دین و دنیا بیافت و هرکه را از رفق محروم کردند، از خیر دین و دنیا محروم ماند» و گفت، «حق سبحانه و تعالی رفیق است، رفق را دوست دارد و آنچه به رفق دهد هرگز به عنف ندهد» و عایشه رضی الله عنها همی گوید، «اندر همه کارها رفق نگاه دارید که در هیچ کار رفق اندر نرسید که نه آن را آراسته گردانید و از هیچ کار رفق بریده نشد که آن را زشت نگردانید».
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۴۲ - پیدا کردن حسد و آفات آن
بدان که از خشم حقد خیزد و از حقد حسد خیزد و حسد از جمله مهلکات است. و رسول (ص) گفت، «حسد کردار نیکو را ناچیز گرداند» و گفت، «سه چیز است که خلق از آن خالی نبود، گمان بد و فال بد و حسد و شما را بیاموزم که علاج این چیست چون گمان بد بری با خویشتن تحقیق مکن و بر آن مایست. و چون فال بد بینی بر آن اعتماد مکن. و چون حسد پدید آید زبان و دست از معامله بدان نگاه دار».
و گفت (ص) «اندر میان شما پیدا آمدن گرفت آن که امت بسیار پیش از شما هلاک کرد و آن حسد و دشمنی و عداوت است و بدان خدای که جان محمد در حکم وی است که در بهشت نشوی تا ایمان نداری و ایمان ندارید تا یکدیگر را دوست نباشید و خبر دهم شما را که آن به چه حاصل آید. سلام بر یکدیگر فاش دارید.
موسی (ع) گوید، «مردی را دیدم اندر سایه عرش. پرسیدم که وی کیست؟ گفتند که وی عزیز است نزدیک حق سبحانه و تعالی که او هرگز حسد نکرده است و اندر پدر و مادر عاق نبوده است و نمامی نکرده است».
و زکریا (ع) گوید که حق سبحانه و تعالی همی فرماید که حاسد دشمن نعمت من است و بر قضای من خشم همی گیرد و قسمت که من میان بندگان کرده ام همی نپسندد و رسول (ص) همی گوید، «شش گروه به شش گناه اندر دوزخ شدند بی حساب. امیران به جور و عرب به تعصب و مالداران به کبر و بازرگانان به خیانت و اهل روستا به نادانی و علما به حسد».
و انس رحمهم الله همی گوید، «یک روز پیش رسول (ص) نشسته بودم. گفت: این ساعت کسی از اهل بهشت اندر آید و مردی از انصار درآمد نعلین از دست چپ درآویخته و آب از محاسن وی همی چکید که طهارت کرده بود. دیگر روز همچنین بگفت و هم وی اندر آمد. تا سه روی ببود. و عبدالله بن عمروبن عاص رحمهم الله خواست که بداند که وی را چه کردار است. نزدیک وی شد و گفت با پدر جنگ کرده ام و همی خواهم که سه شب نزدیک تو باشم. گفت روا بود. اندر آن سه شب نگاه کرد. وی را عملی زیادت ندید به جز آن که چون در خواب درآمدی حق سبحانه و تعالی را یاد کردی. پس وی را گفت، «من جنگ پدر نکرده بودم ولیکن از رسول (ص) چنین شنیدم. خواستم که عمل تو بشناسم». گفت، «این است عمل من که دیدی». چون برفت آواز داد و گفت یک چیز هست که هرگز بر هیچ کس حسد نکردم که خیری به وی رسیده است. گفت، «پس این درجه آن است».
و عون بن عبدالله رضی الله عنه یکی را از ملوک پند داد و گفت، «دور باش از کبر که اول همه معصیتها که کرده اند از کبر بود که ابلیس از کبر سجود نکرد و دور باش از حرص که آدم (ع) را از بهشت حرص بیرون آورد و دور باش از حسد که اول خون ناحق که ریختند به حسد بود، پسر آدم برادر خویش را بکشت. و چون صفات پاک حق سبحانه و تعالی گویند یا حدیث صحابه کنند خاموش باش و زبان از فضول نگاه دار».
و بکر بن عبدالله گوید، «مردی بود به نزد پادشاهی و هر روز برخاستی و گفتی: با نیکوکار نیکوکاری کن که بدکردار را کردار بد وی کفایت کند». پادشاه وی را عزیز داشتی. بر آن یکی وی را حسد کرد و گفت، «وی همی گوید که ملک را گند دهان همی آید». گفت، «دلیل چیست؟» گفت، «آن که وی را نزدیک خویش خوانی، دست بینی خویش بازنهد تا بوی نشنود». آنگاه بیامد و آن مرد را به خانه برد و طعامی داد که اندر وی سیر بود. پس ملک وی را به نزدیک خود خواند. وی دست به دهان بازنهاد. ملک پنداشت که آن مرد راست گفته است. ملک را عادت بود که برات خلعت و سیاست هردو به خط خویش نوشتی و مهر کرده بدادی. برات سیاست بنوشت و مهر کرد و به وی داد. او پنداشت که برات خلعت است. چون بیرون آمد همان مرد رفته بود تا بازداند که حال وی به چه انجامد. چون بیرون آمد و برات داشت گفت چیست؟ گفت برات خلعت است. گفت چون حق نان و نمک داریم ایثار به من کن. گفت کردم. از وی بستد و پیش عامل برد. گفت فرموده است که تو را بکشند و پوست به کاه بیاگنند. الله الله این در حق دیگری نبشته اند. رجوع کن با ملک. گفت در فرمان ملک رجوع نبود. وی را بکشت. دیگر روز آن مرد پیش ملک بایستاد و همان بگفت. ملک را عجب آمد. گفت، «آن خط چه کردی؟» گفت، «فلان از من بخواست به وی بخشیدم»، گفت، «او می گوید که تو مرا چنین و چنین گفتی؟» گفت، «دست به دهن چرا بازنهادی؟» گفت، «آن مرد مرا سیر داده بود». ملک گفت، «سخن هر روزه بازگوی». بازگفت که بد کردار را بد خویش کفایت کند، گفت مردی که حسد برد و مرا به گمان بد اندازد تا بی گناهی را هلاک کنم، خود هلاک او اولی، بد وی هم به وی باز رسید.
ابن سیرین رحمهم الله همی گوید، «هیچ کس را بر دنیا حسد نکردم، با خود گفتم اگر اهل بهشت باشم آن قدر نعمت مکدر چه قدر آرد و اگر نعوذبالله از اهل دوزخ باشم اگر جمله دنیا مرا باشد چه سود کند؟ و از حسن بصری رحمهم الله پرسیدند که مومن حسد کند؟ گفت، «پسران یعقوب (ع) را فراموش کرده ای، کند؟» ولیکن چون رنجی بود در سینه و بیرون نه افگند به معاملت زیان ندارد. و بودردا رحمهم الله می گوید، «هرکه از مرگ بسیار یادآوری وی را نه شادی بود و نه حسد».
و گفت (ص) «اندر میان شما پیدا آمدن گرفت آن که امت بسیار پیش از شما هلاک کرد و آن حسد و دشمنی و عداوت است و بدان خدای که جان محمد در حکم وی است که در بهشت نشوی تا ایمان نداری و ایمان ندارید تا یکدیگر را دوست نباشید و خبر دهم شما را که آن به چه حاصل آید. سلام بر یکدیگر فاش دارید.
موسی (ع) گوید، «مردی را دیدم اندر سایه عرش. پرسیدم که وی کیست؟ گفتند که وی عزیز است نزدیک حق سبحانه و تعالی که او هرگز حسد نکرده است و اندر پدر و مادر عاق نبوده است و نمامی نکرده است».
و زکریا (ع) گوید که حق سبحانه و تعالی همی فرماید که حاسد دشمن نعمت من است و بر قضای من خشم همی گیرد و قسمت که من میان بندگان کرده ام همی نپسندد و رسول (ص) همی گوید، «شش گروه به شش گناه اندر دوزخ شدند بی حساب. امیران به جور و عرب به تعصب و مالداران به کبر و بازرگانان به خیانت و اهل روستا به نادانی و علما به حسد».
و انس رحمهم الله همی گوید، «یک روز پیش رسول (ص) نشسته بودم. گفت: این ساعت کسی از اهل بهشت اندر آید و مردی از انصار درآمد نعلین از دست چپ درآویخته و آب از محاسن وی همی چکید که طهارت کرده بود. دیگر روز همچنین بگفت و هم وی اندر آمد. تا سه روی ببود. و عبدالله بن عمروبن عاص رحمهم الله خواست که بداند که وی را چه کردار است. نزدیک وی شد و گفت با پدر جنگ کرده ام و همی خواهم که سه شب نزدیک تو باشم. گفت روا بود. اندر آن سه شب نگاه کرد. وی را عملی زیادت ندید به جز آن که چون در خواب درآمدی حق سبحانه و تعالی را یاد کردی. پس وی را گفت، «من جنگ پدر نکرده بودم ولیکن از رسول (ص) چنین شنیدم. خواستم که عمل تو بشناسم». گفت، «این است عمل من که دیدی». چون برفت آواز داد و گفت یک چیز هست که هرگز بر هیچ کس حسد نکردم که خیری به وی رسیده است. گفت، «پس این درجه آن است».
و عون بن عبدالله رضی الله عنه یکی را از ملوک پند داد و گفت، «دور باش از کبر که اول همه معصیتها که کرده اند از کبر بود که ابلیس از کبر سجود نکرد و دور باش از حرص که آدم (ع) را از بهشت حرص بیرون آورد و دور باش از حسد که اول خون ناحق که ریختند به حسد بود، پسر آدم برادر خویش را بکشت. و چون صفات پاک حق سبحانه و تعالی گویند یا حدیث صحابه کنند خاموش باش و زبان از فضول نگاه دار».
و بکر بن عبدالله گوید، «مردی بود به نزد پادشاهی و هر روز برخاستی و گفتی: با نیکوکار نیکوکاری کن که بدکردار را کردار بد وی کفایت کند». پادشاه وی را عزیز داشتی. بر آن یکی وی را حسد کرد و گفت، «وی همی گوید که ملک را گند دهان همی آید». گفت، «دلیل چیست؟» گفت، «آن که وی را نزدیک خویش خوانی، دست بینی خویش بازنهد تا بوی نشنود». آنگاه بیامد و آن مرد را به خانه برد و طعامی داد که اندر وی سیر بود. پس ملک وی را به نزدیک خود خواند. وی دست به دهان بازنهاد. ملک پنداشت که آن مرد راست گفته است. ملک را عادت بود که برات خلعت و سیاست هردو به خط خویش نوشتی و مهر کرده بدادی. برات سیاست بنوشت و مهر کرد و به وی داد. او پنداشت که برات خلعت است. چون بیرون آمد همان مرد رفته بود تا بازداند که حال وی به چه انجامد. چون بیرون آمد و برات داشت گفت چیست؟ گفت برات خلعت است. گفت چون حق نان و نمک داریم ایثار به من کن. گفت کردم. از وی بستد و پیش عامل برد. گفت فرموده است که تو را بکشند و پوست به کاه بیاگنند. الله الله این در حق دیگری نبشته اند. رجوع کن با ملک. گفت در فرمان ملک رجوع نبود. وی را بکشت. دیگر روز آن مرد پیش ملک بایستاد و همان بگفت. ملک را عجب آمد. گفت، «آن خط چه کردی؟» گفت، «فلان از من بخواست به وی بخشیدم»، گفت، «او می گوید که تو مرا چنین و چنین گفتی؟» گفت، «دست به دهن چرا بازنهادی؟» گفت، «آن مرد مرا سیر داده بود». ملک گفت، «سخن هر روزه بازگوی». بازگفت که بد کردار را بد خویش کفایت کند، گفت مردی که حسد برد و مرا به گمان بد اندازد تا بی گناهی را هلاک کنم، خود هلاک او اولی، بد وی هم به وی باز رسید.
ابن سیرین رحمهم الله همی گوید، «هیچ کس را بر دنیا حسد نکردم، با خود گفتم اگر اهل بهشت باشم آن قدر نعمت مکدر چه قدر آرد و اگر نعوذبالله از اهل دوزخ باشم اگر جمله دنیا مرا باشد چه سود کند؟ و از حسن بصری رحمهم الله پرسیدند که مومن حسد کند؟ گفت، «پسران یعقوب (ع) را فراموش کرده ای، کند؟» ولیکن چون رنجی بود در سینه و بیرون نه افگند به معاملت زیان ندارد. و بودردا رحمهم الله می گوید، «هرکه از مرگ بسیار یادآوری وی را نه شادی بود و نه حسد».
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۴۳ - پیدا کردن حقیقت حسد
بدان که حسد آن بود که کسی را نعمتی رسد، آن را کاره باشی و زوال آن نعمت را خواهان باشی. این حرام باشد به دلیل اخبار و به دلیل آن که کراهیت در قضا و حکم آفریدگار است و خبث باطن است که نعمتی که تو را نخواهد بود، دیگری را زوال خواستن آن به جز از خبث نباشد لیکن اگر آن را زوال نخواهد و خود را مثال آن خواهد و آن نعمت را کاره نباشد، آن را غبطت و منافسه نیز گویند و این اگر در کاری دینی باشد محمود و باشد که واجب بود که حق تعالی می فرماید، «و فی ذلک فلینا فس المتنافسون» و گفت که «سابقوا الی مغره من ربکم» یعنی خویشتن را در کار دین در پیش یکدیگر افکنید. و رسول (ص) گفت، «حسد نیست مگر اندر دو چیز. یکی مردی که حق سبحانه و تعالی او را علمی و مالی دهد و اندر مال خویش به علم کار همی کند. و دیگری را علم و زهد بی مال دهد. گوید اگر مرا نیز مال بودی و همان کار کردمی. هردو اندر مزد برابرند و اگر مال در معصیت نفقه کند و دیگری گوید اگر مرا نیز بودی هم آن کردمی، هردو در بزه برابر باشند. پس این منافسه را نیز حسد گویند، ولکن در وی هیچ کراهیت نعمت دیگری نیست و کراهیت نعمت دیگران خود روا نیست مگر نعمتی به ظالمی و فاسقی رسد که آلت فساد و ظلم وی باشد. روا بود که زوال آن نعمت خواهد و به حقیقت نابودن ظلم و فسق خواسته باشد نه زوال نعمت را. نشان آن بود که اگر توبه کند آن کراهیت نماند و دوام آن نعمت خواهد. و اینجا دقیقه ای است که کسی را نعمت دادند و وی خویشتن را آن نعمت بر دل وی مثل آن خواهد. چون نبود باشد که تفاوت را کاره باشد، پس برخاستن تفاوت به زوال سبکتر باشد و از بماندن نعمت و بیم آن بود که طبع از این بایست خالی نبود. ولیکن چون این را کاره باشد و چنان که اگر به دست وی کردندی آن نعمت از وی بنگردانیدی، بدان مقدار که در طبع باشد، ماخوذ نبود.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۴۴ - پیدا کردن علاج حسد
بدان که حسد بیماری عظیم است دل را. و علاج وی هم معجون علم و عمل است. اما علمی آن است که بداند حسد زیان وی است اندر دنیا و آخرت و سود محسود وی است اندر دنیا و آخرت. اما آن که زیان دنیا وی راست آن که همیشه اندر غم و اندیشه و عذاب باشد که هیچ وقت خالی نبود از نعمتی که به کسی همی رسد. و چنان که همی خواهد که دشمن وی در رنج باشد، خود چنان باشد و بدان صفت بود که دشمن خود را چنان می خواهد، چه هیچ غم عظیم تر از غم حسد نیست، پس چه بی عقلی باشد بیش از آن که به سبب خصم، خویشتن را همه روز رنجور دادی و خصم را هیچ زیان نه از حسد تو که آن نعمت را مدتی است در تقدیر و قضای حق سبحانه و تعالی که نه پیش بود و نه پس و نه کم بود و نه بیش که سبب آن تقدیر، ازلی است و گروهی آن را نیک طالعی گویند و به هر صفت همه که گویند متفق اند که تغیر را بدان راه نیست.
و بدین سبب بود که یکی از انبیا درمانده بود با زنی که او را سلطنتی بود و شکایت بسیار می کرد به خدای تعالی. وحی آمد، «فر من قدامها حتی تنقضی ایامها از پیش او بگریز تا مدت او بگذرد» که آن مدت که در ازل تقدیر کرده اند هرگز بنگردد.
و یکی از انبیا صلوات الله علیهم اجمعین، اندر بلایی مانده بود. بسیاری دعا و زاری همی کرد تا وحی آمد بر وی که آن روز که آسمان و زمین را تقدیر کردم قسمت تو این آمد. چه گویی؟ قسمت از سر گیرم برای تو؟ و اگر کسی خواهد که به حسد وی نعمتی باطل شود هم زیان با وی گردد که آنگاه به حسد دیگری نعمت وی نیز باطل شود و به حسد کفار نیز نعمت ایمان وی باطل شود، چنان که حق تعالی می گوید، «ودت طائفه من اهل الکتاب لو یصلونکم» پس حسد عذاب حاسد است به نقد. اما ضرر آخرت بیشتر که خشم وی از قضای خداست و انکار وی بر قسمتی که وی به کمال حکمت خود کرده است و کسی را به سر آن راه نداده است. و چه جنایت بود در توحید بیش از این. و آنگاه شفقت و نصیحت مسلمانی دست بداشته بود که ایشان را بد خواسته بود و با ابلیس در این خواست همباز باشد و چه شومی بود بیش از این؟ و اما آن که محسود را سود در دنیا آن است که چه خواهد جز آن که حاسد وی در عذاب بود همیشه. و چه عذاب بود بیش از حسد که هیچ ظالم نیست که با مظلوم ماند جز حاسد و محسود. اگر از مرگ تو خبر یابد باید بداند که از عذاب حسد رستی رنجور شود که همیشه آن خواهد که وی در نعمت محسود باشد و تو در رنج حسد و اما منفعت دینی محسود آن باشد که وی مظلوم باشد چه ظلم حاسد، و باشد که حاسد به زبان و معاملت نیز به سبب حسد تعدی کند و بدان تعدی حسنات حاسد با دیوان محسود شود و سیئات محسود با گردن حاسد نهند. پس خواستی که نعمت دنیا از وی بشود بنشد و نعمت او در آخرت نیز بیفزود و تو را عذاب و رنج دنیا نقد شد و عذاب آخرت را بنیاد افکندی. پس پنداشتی که دوست خودی و دشمن وی. چون بدیدی برعکس آمد: دشمن خودی و دوست ویی و خود را رنجور می دادی و ابلیس را که دشمن میهن توست شاد می داری که ابلیس چون دید که تو را نعمت علم و ورع و جاه و مال نیست، ترسید که اگر بدان راضی باشی ثواب آخرت حاصل آید. خواست که ثواب آخرت از تو فوت شود و کرد که هرکه اهل علم و دین دوست دارد و به جاه و حشمت ایشان راضی بود، فردا وی با ایشان باشد که رسول (ص) گفت که هرکه کسی را دوست دارد فردا با وی بود. چه گفته اند مرد آن است که یا عالم است یا متعلم یا دوستدار ایشان است و حاسد از این هرسه محروم است. و مثل حاسد چون کسی است که سنگی بر بالا اندازد تا به دشمن خود زند. بر وی نیاید و بازگردد و بر چشم راست وی آید و کور شود و خشم زیاده شود. دیگر بار سخت تر اندازد و هم باز گردد و بر چشم دیگرش آید. پس دیگر بار سخت تر اندازد و باز برافتد و سر وی بشکند و همچنین می کند و دشمن به سلامت. دشمنان وی را می بینند و می خندند. و این حال حاسد است و سخریت شیطان بود. این همه آفت حسد است. پس اگر بدان کشد که به دست و زبان تعدی کند و غیبت کند و دروغ گوید و از حق انکار کند، مظلمه آن خود بسیار بود. پس هرکه بداند که حسد زهر قاتل است، اگر عقل دارد، آن حسد از وی بشود.
و اما علاج عملی آن است که به مجاهدت اسباب حسد را از باطن خود بکند که سبب حسد کبر است و عجب و عداوت و دوستی جاه و حشم و غیر آن. چنان که اندر خشم گفتیم باید که این اصول به مجاهده از دل قلع کند و مسهل این بود تا خود حسد نبود، اما چون حسد پدید آمد تسکین کند بدان که هرچه حسد فرماید به خلاف آن کند چون اندر وی طعن کند، ثنا گوید و چون تکبر کند تواضع کند و چون فرماید که اندر ازالت نعمت وی سعی کند او را یاری دهد.
هیچ علاج چنان نبود که اندر غیبت وی ثنا گوید و کار وی بالا همی دهد تا چون همی شنود دل وی خوش همی گردد و عداوت منقطع شود، چنان که حق سبحانه و تعالی فرموده است، «ادفع بالتی هی احسن فاذا الذی بینک و بینه عداوه کانه ولی حمیم» و شیطان اینجا گوید اگر تواضع کنی و بر وی ثنا گویی آن بر عجز تو نهند. پس تو مخیری خواه فرمان حق تعالی برو، خواه فرمان ابلیس. و بدان که این دارو عظیم نافع است، ولکن تلخ است و صبر نتوان کرد بر وی الا به قوت علم که بشناسد که نجات وی در دین و دنیا در این است و هلاک او در دین و دنیا در حسد است. و هیچ دارو بی صبر بر تلخی و رنج ممکن نیست. طمع از این بباید برید. پس چون احتیاج بیماری آمد به امید شفا با رنج و تلخی دارو همی باید ساخت و الا هلاک بیمار باشد.
و بدین سبب بود که یکی از انبیا درمانده بود با زنی که او را سلطنتی بود و شکایت بسیار می کرد به خدای تعالی. وحی آمد، «فر من قدامها حتی تنقضی ایامها از پیش او بگریز تا مدت او بگذرد» که آن مدت که در ازل تقدیر کرده اند هرگز بنگردد.
و یکی از انبیا صلوات الله علیهم اجمعین، اندر بلایی مانده بود. بسیاری دعا و زاری همی کرد تا وحی آمد بر وی که آن روز که آسمان و زمین را تقدیر کردم قسمت تو این آمد. چه گویی؟ قسمت از سر گیرم برای تو؟ و اگر کسی خواهد که به حسد وی نعمتی باطل شود هم زیان با وی گردد که آنگاه به حسد دیگری نعمت وی نیز باطل شود و به حسد کفار نیز نعمت ایمان وی باطل شود، چنان که حق تعالی می گوید، «ودت طائفه من اهل الکتاب لو یصلونکم» پس حسد عذاب حاسد است به نقد. اما ضرر آخرت بیشتر که خشم وی از قضای خداست و انکار وی بر قسمتی که وی به کمال حکمت خود کرده است و کسی را به سر آن راه نداده است. و چه جنایت بود در توحید بیش از این. و آنگاه شفقت و نصیحت مسلمانی دست بداشته بود که ایشان را بد خواسته بود و با ابلیس در این خواست همباز باشد و چه شومی بود بیش از این؟ و اما آن که محسود را سود در دنیا آن است که چه خواهد جز آن که حاسد وی در عذاب بود همیشه. و چه عذاب بود بیش از حسد که هیچ ظالم نیست که با مظلوم ماند جز حاسد و محسود. اگر از مرگ تو خبر یابد باید بداند که از عذاب حسد رستی رنجور شود که همیشه آن خواهد که وی در نعمت محسود باشد و تو در رنج حسد و اما منفعت دینی محسود آن باشد که وی مظلوم باشد چه ظلم حاسد، و باشد که حاسد به زبان و معاملت نیز به سبب حسد تعدی کند و بدان تعدی حسنات حاسد با دیوان محسود شود و سیئات محسود با گردن حاسد نهند. پس خواستی که نعمت دنیا از وی بشود بنشد و نعمت او در آخرت نیز بیفزود و تو را عذاب و رنج دنیا نقد شد و عذاب آخرت را بنیاد افکندی. پس پنداشتی که دوست خودی و دشمن وی. چون بدیدی برعکس آمد: دشمن خودی و دوست ویی و خود را رنجور می دادی و ابلیس را که دشمن میهن توست شاد می داری که ابلیس چون دید که تو را نعمت علم و ورع و جاه و مال نیست، ترسید که اگر بدان راضی باشی ثواب آخرت حاصل آید. خواست که ثواب آخرت از تو فوت شود و کرد که هرکه اهل علم و دین دوست دارد و به جاه و حشمت ایشان راضی بود، فردا وی با ایشان باشد که رسول (ص) گفت که هرکه کسی را دوست دارد فردا با وی بود. چه گفته اند مرد آن است که یا عالم است یا متعلم یا دوستدار ایشان است و حاسد از این هرسه محروم است. و مثل حاسد چون کسی است که سنگی بر بالا اندازد تا به دشمن خود زند. بر وی نیاید و بازگردد و بر چشم راست وی آید و کور شود و خشم زیاده شود. دیگر بار سخت تر اندازد و هم باز گردد و بر چشم دیگرش آید. پس دیگر بار سخت تر اندازد و باز برافتد و سر وی بشکند و همچنین می کند و دشمن به سلامت. دشمنان وی را می بینند و می خندند. و این حال حاسد است و سخریت شیطان بود. این همه آفت حسد است. پس اگر بدان کشد که به دست و زبان تعدی کند و غیبت کند و دروغ گوید و از حق انکار کند، مظلمه آن خود بسیار بود. پس هرکه بداند که حسد زهر قاتل است، اگر عقل دارد، آن حسد از وی بشود.
و اما علاج عملی آن است که به مجاهدت اسباب حسد را از باطن خود بکند که سبب حسد کبر است و عجب و عداوت و دوستی جاه و حشم و غیر آن. چنان که اندر خشم گفتیم باید که این اصول به مجاهده از دل قلع کند و مسهل این بود تا خود حسد نبود، اما چون حسد پدید آمد تسکین کند بدان که هرچه حسد فرماید به خلاف آن کند چون اندر وی طعن کند، ثنا گوید و چون تکبر کند تواضع کند و چون فرماید که اندر ازالت نعمت وی سعی کند او را یاری دهد.
هیچ علاج چنان نبود که اندر غیبت وی ثنا گوید و کار وی بالا همی دهد تا چون همی شنود دل وی خوش همی گردد و عداوت منقطع شود، چنان که حق سبحانه و تعالی فرموده است، «ادفع بالتی هی احسن فاذا الذی بینک و بینه عداوه کانه ولی حمیم» و شیطان اینجا گوید اگر تواضع کنی و بر وی ثنا گویی آن بر عجز تو نهند. پس تو مخیری خواه فرمان حق تعالی برو، خواه فرمان ابلیس. و بدان که این دارو عظیم نافع است، ولکن تلخ است و صبر نتوان کرد بر وی الا به قوت علم که بشناسد که نجات وی در دین و دنیا در این است و هلاک او در دین و دنیا در حسد است. و هیچ دارو بی صبر بر تلخی و رنج ممکن نیست. طمع از این بباید برید. پس چون احتیاج بیماری آمد به امید شفا با رنج و تلخی دارو همی باید ساخت و الا هلاک بیمار باشد.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۴۵ - فصل (آفت حسد را چگونه از دل باید کند)
بدان که اگر بسیاری مجاهدت بکنی غالب آن بود که میان کسی که تو را رنجانیده باشد و کسی که دوست باشد فرق یابی، در دل و نعمت و محنت هردو نزدیک تو برابر نباشد، بلکه نعمت و راحت دشمن را کاره باشی به طبع. و تو مکلف نه ای بدان که طبع را بگردانی که این اندر قدرت تو نیست، اما به دو چیز مکلفی یکی آن که به قول و فعل این اظهار نکنی و دیگر آن که به عقل این صفت را کاره باشی و خواهان آن باشی که این صفت مذموم از تو بشود. چون این بکردی، از وبال حسد برستی و اگر به قبول و فعل اظهار نکنی و اندر باطن تو کراهیتی نباشد، این صفت را که در خود می یابی، گروهی گفته اند که بدان ماخوذ نباشی. درست آن است که ماخوذ باشی که حسد حرام است و این عمل دل است نه عمل تن و هرکه رنج مسلمانی خواهد و به شادی او اندوهگین باشد لابد باید ماخوذ بود، مگر که این صفت را کاره باشد، آنگاه از وبال این خلاص یابد.
اما از حسد بکلی کسی خلاص یابد که توحید بر وی غالب باشد و وی را دوست و دشمن نبود و همه را به چشم بندگی حق سبحانه و تعالی بیند و این حالتی نادر باشد چون برق که درآید و بشود و در غالب آن بود که ثبات نکند.
اما از حسد بکلی کسی خلاص یابد که توحید بر وی غالب باشد و وی را دوست و دشمن نبود و همه را به چشم بندگی حق سبحانه و تعالی بیند و این حالتی نادر باشد چون برق که درآید و بشود و در غالب آن بود که ثبات نکند.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۴۸ - پیدا کردن حقیقت دنیای مذموم
بدان که این فصل در عنوان «معرفت دنیا» بگفته ایم و اینجا این مقدار بباید گفت که رسول (ص) گفته است که دنیا و هرچه در دنیاست ملعون است، الا آنچه از وی برای خدای سبحانه و تعالی است. و بباید دانست که آن چیست که برای خدای است که آن مذموم نیست و آنچه بیرون از آن است همه ملعون است و دوستی وی است که سر همه گناهان است؟ پس بدان که هرچه اندر دنیاست سه قسم است:
قسم اول: آن است که ظاهر و باطن وی از دنیاست که نتواند بود که آن برای حق سبحانه و تعالی بود. و آن از جمله معاصی است که به نیت و قصد حق تعالی را نشود و تنعم در مباحات از این جمله است که آن محض دنیاست و تخم بطر و غفلت و مایه همه معصیتهاست.
قسم دوم آن است که به صورت خدای را باشد، لیکن ممکن بود که به نیت از جمله دنیا بود و آن سه است. فکر است و ذکرو مخالفت شهوت. اگر این سه به سبب دوستی آخرت و دوستی حق سبحانه و تعالی بود، اگرچه اندر دنیاست، برای حق سبحانه و تعالی بود. و اگر غرض از فکر طلب علم است تا قبول و جاه و مال حاصل شود و غرض از ذکر آن است تا مردمان به چشم پارسائی به وی نگرند و غرض از دست بداشتن دنیا آن است که تا وی را به چشم زاهدی نگرند، این از دنیای مذموم و ملعون است، اگرچه به صورت چنان نماید که خدای راست.
قسم سوم آن است که به صورت برای حظ نفس است ولیکن ممکن باشد که به قصد و نیت خدای را بود و از دنیا نباشد، چون طعام خوردن که قصد بدان باشد تا قوت عبادت بود و نکاح کردن چون قصد بدان فرزند و فرمان حق تعالی به جای آوردن بود و اندکی مال طلب کردن چون قصد بدان فراغت طاعت بود و بی نیازی از روی خلق باشد. و رسول (ص) فرمود، «هرکه دنیا را برای لاف و تفاخر طلب کند خدای سبحانه و تعالی بر وی به خشم باشد، و اگر برای آن کند تا از خلق بی نیاز باشد روا باشد».
و هرچه آخرت را بدان حاجت است چون برای آخرت باشد نه از دنیاست، همچنان که علف ستور اندر راه حج هم از جمله زاد حج است و هرچه دنیاست حق سبحانه و تعالی آن را هوا گفته است که و نهی النفس عن الهوی فان الجنه هی الماوی و یک جای دیگر جمله اندر پنج چیز جمع کرد و گفت، «اعلموا انما الحیوه الدنیا لعب و لهو و زینه و تفاخر بینکم و تکاثر فی الاموال و الاولاد. دنیا همه اندر پنج چیز است: بازی و نشاط و شهوتها و آراستن خویش و بیشی جستن درمال و فرزندان». و آن چیزها که این پنج در آن بسته است در یک آیه دیگر جمع کرد و فرمود، «زین للناس حب الشهوات... الآیه» یعنی اندر دل خلق دوستی این هفت است: زن و فرزند و زر و سیم و اسب و ضیاع و انعام یعنی گاو و گوسفند و شتر که این هرسه را انعام گویند. ذالک متاع الحیوه الدنیا، این است برخورداری خلق اندر دنیا.
پس بدان که هرچه برای کار آخرت است هم از آخرت است و هرچه تنعم و زیادت کفایت است برای آخرت نبود، بلکه دنیا بر سه درجه است: مقدار ضرورت است اندر طعام و جامه و مسکن، و ورای آن مقدار حاجت است، ورای آن مقدار زینت، و زیادت تجمل است و آن آخر ندارد. هرکه به درجه زیادت و تجمل شد افتاد در هاویه ای که آخر ندارد. هرکه بر مقدار حاجت اقتصار کرد از خطری خالی نیست که حاجت را دو طرف است: یکی آن است که به ضرورت نزدیک است و یکی آن است که به تنعم نزدیک و میان هردو درجه ای است که آن به گمان و اجتهاد توان دانست و باشد که زیادتی که بدان حاجت نبود از حساب حاجت گیرد و اندر خطر حساب افتد. بزرگان و اهل حزم بدین سبب بوده است که بر قدر ضرورت اقتصار کرده اند. و امام مقتدی اویس قرنی رحمهم الله چنان تنگ فراگرفته بود که به یک سال و دو سال بودی که کس وی را ندیدندی، به وقت نماز بیرون شدی و پس از نماز خفتن بازآمدی و طعام وی هسته خرما بودی که از راه برچیدی، اگر چندان خرما یافتی که بخوردی هسته به صدقه دادی و اگر نه با هسته چندان خرما خریدی که روزه گشادی و جامه وی خرقه بودی که از راه برچیدن و بشستی و کودکان سنگ بر وی همی انداختندی که دیوانه است و او همی گفتی سنگ خرد اندازید تا ساق نشکند و از نماز و طهارت بازنمانم و برای این بود که رسول (ص) او را ندیده بود و وی را ثنا گفتی و عمر خطاب رضی الله عنه وصیت کرده بود اندر حق وی. چون عمر اهل عرفات را جمع یافت، بر منبر بود. گفت، «یا مردمان! هرکه عراقی است بنشیند». یک مرد بماند. گفت، «تو از قرنی؟» گفت، «آری» گفت، «اویس را دانی؟» گفت، «دانم. وی حقیر تر از آن است که تو از وی سخن گویی اندر میان ما هیچ کس از وی احمق تر و دیوانه تر و درویش تر و ناکس تر نیست.» عمر رضی الله عنه چون آن بشنید بگریست. گفت، «وی را برای آن طلب همی کنم که از رسول (ص) شنیده ام به عدد قبیله ربیعه و مضر از مردمان به شفاعت وی در بهشت شوند» و این دو قبیله بزرگ بود چنان که عدد ایشان پدیدار نبود پس هرم بن حیان رحمهم الله گفت، «چون این بشنیدم به کوفه شدم. وی را طلب کردم تا بر کنار فرات وی را بیافتم. وضو همی کرد و جامه همی شست وی را باز دانستم که صفت او بگفته بودند. سلام کردم. جواب داد و اندر من نگریست خواستم که دست وی را فرا گیرم، به من نداد. گفتم: رحمک الله و غفرلک یا اویس! چگونه ای؟ و گریستن بر من افتاد از دوستی وی و از ضعیفی وی رحمت آمد بر وی. وی نیز در من نگریست و گفت: حیاک الله یا هرم بن حیان! یا برادر؟ من گفتم: نام من و نام پدر من چون دانستی و مرا به چه شناختی هرگز نادیده؟ گفت: نبانی العلیم الخبیر، آن کس که هیچ چیز از علم وی و خبرت وی بیرون نیست مرا خبر داد و روح من روح تو را بشناخت و روح مومنان را از یکدیگر خبر بود و با یکدیگر آشنا باشند، اگر چه یکدیگر را ندیده باشند. گفتم: مرا خبری روایت کن از رسول (ص) تا یادگار من باشد. گفت: تن و جان من فدای رسول (ص) من وی را در نیافتم و اخبار وی از دیگران شنیدم و نخواهم که راه روایت حدیث از آن مهتر بر خود گشاده بگردانم و نخواهم که محدث و مذکر و مفتی باشم که مرا خود شغلی هست که بدین نپردازم گفتم: آیتی به من خوان تا از تو بشنوم و مرا دعا کن و وصیتی کن تا بدان کار کنم که من تو را بغایت دوست همی دارم برای خدای سبحانه و تعالی. پس دست من بگرفت و در کنار فرات برد و گفت: اعوذ بالله من الشیطان الرجیم و بگریست و آنگه گفت: چنین همی گوید خداوند من و حق ترین و راست ترین سخنان وی است وی همی گوید: «و ما خلقنا السموات و الارض و ما بینهما لا عبین ما خلقنا هما الا بالحق ولکن اکثرهم لایعلمون ان یوم الفضل میقاتهم اجمعین یوم لا یغنی مولی عن مولی شیئا و لا هم ینصرون الا من رحم الله انه هو العزیز الرحیم» برخواند و آنگاه یک بانگ بکرد که پنداشتم که از هوش بشد گفت: یا پس حیان! پدرت حیان بمرد و نزدیک است که تو نیز بمیری یا به بهشت شوی یا به دوزخ. و پدرت آدم بمرد و مادرت حوا بمرد و نوح بمرد و ابراهیم خلیل خدای سبحانه و تعالی بمرد و موسی همراز خدای بمرد و داوود بمرد که خلیفه خدای بود و محمد رسول و برگزیده حق سبحانه و تعالی بمرد و ابوبکر خلیفه بمرد و عمر برادرم بمرد و دوست من بود. پس گفت: یا عمراه! گفتم: رحمک الله! عمر نمرده است، گفت حق سبحانه و تعالی مرا خبر داد از مرگ وی. پس این بگفت و گفت من و تو نیز از مردگانیم. و صلواه داد و دعای سبک بکرد و گفت: وصیت آن است که کتاب خدای تعالی و راه اهل صلاح پیش گیری و یک ساعت از یاد کردن مرگ غافل نباشی و چون به نزدیک قوم رسی ایشان را پند ده و نصیحت از خلق خدای بازمگیر و یک قدم پای از جماعت امت باز مگیر که آنگاه بی دین شوی و بدان اندر دوزخ افتی. و دعای چند بکرد و گفت رفتم یا هرم بن حیان نیز نه تو مرا بینی و نه من تو را و مرا به دعا یاد دار که من تو را به دعا یاد دارم و تو از این جانب برو تا من از جانب دیگر بروم. حواستم که یک ساعت با وی بروم، نگذاشت و بگریست و مرا به گریستن آورد و اندر قفای وی همی نگریستم. به کوی اندر شد و بیش از آن نیز خبر وی نیافتم».
پس کسانی که آفت دنیا بشناختند بدانید که سیرت ایشان چنین بوده است و راه انبیاء و اولیاء این است و خداوندان حزم ایشانند، اگر بدین درجه نرسی کمتر از آن نبود که بر قدر حاجت اقتصار کنی و به یک بار طریق تنعم فرا پیش نگیری تا اندر خطر عظیم نیوفتی. پس این مقدار کفایت بود از حکم دنیا، باقی اندر عنوان مسلمانی گفته ایم.
قسم اول: آن است که ظاهر و باطن وی از دنیاست که نتواند بود که آن برای حق سبحانه و تعالی بود. و آن از جمله معاصی است که به نیت و قصد حق تعالی را نشود و تنعم در مباحات از این جمله است که آن محض دنیاست و تخم بطر و غفلت و مایه همه معصیتهاست.
قسم دوم آن است که به صورت خدای را باشد، لیکن ممکن بود که به نیت از جمله دنیا بود و آن سه است. فکر است و ذکرو مخالفت شهوت. اگر این سه به سبب دوستی آخرت و دوستی حق سبحانه و تعالی بود، اگرچه اندر دنیاست، برای حق سبحانه و تعالی بود. و اگر غرض از فکر طلب علم است تا قبول و جاه و مال حاصل شود و غرض از ذکر آن است تا مردمان به چشم پارسائی به وی نگرند و غرض از دست بداشتن دنیا آن است که تا وی را به چشم زاهدی نگرند، این از دنیای مذموم و ملعون است، اگرچه به صورت چنان نماید که خدای راست.
قسم سوم آن است که به صورت برای حظ نفس است ولیکن ممکن باشد که به قصد و نیت خدای را بود و از دنیا نباشد، چون طعام خوردن که قصد بدان باشد تا قوت عبادت بود و نکاح کردن چون قصد بدان فرزند و فرمان حق تعالی به جای آوردن بود و اندکی مال طلب کردن چون قصد بدان فراغت طاعت بود و بی نیازی از روی خلق باشد. و رسول (ص) فرمود، «هرکه دنیا را برای لاف و تفاخر طلب کند خدای سبحانه و تعالی بر وی به خشم باشد، و اگر برای آن کند تا از خلق بی نیاز باشد روا باشد».
و هرچه آخرت را بدان حاجت است چون برای آخرت باشد نه از دنیاست، همچنان که علف ستور اندر راه حج هم از جمله زاد حج است و هرچه دنیاست حق سبحانه و تعالی آن را هوا گفته است که و نهی النفس عن الهوی فان الجنه هی الماوی و یک جای دیگر جمله اندر پنج چیز جمع کرد و گفت، «اعلموا انما الحیوه الدنیا لعب و لهو و زینه و تفاخر بینکم و تکاثر فی الاموال و الاولاد. دنیا همه اندر پنج چیز است: بازی و نشاط و شهوتها و آراستن خویش و بیشی جستن درمال و فرزندان». و آن چیزها که این پنج در آن بسته است در یک آیه دیگر جمع کرد و فرمود، «زین للناس حب الشهوات... الآیه» یعنی اندر دل خلق دوستی این هفت است: زن و فرزند و زر و سیم و اسب و ضیاع و انعام یعنی گاو و گوسفند و شتر که این هرسه را انعام گویند. ذالک متاع الحیوه الدنیا، این است برخورداری خلق اندر دنیا.
پس بدان که هرچه برای کار آخرت است هم از آخرت است و هرچه تنعم و زیادت کفایت است برای آخرت نبود، بلکه دنیا بر سه درجه است: مقدار ضرورت است اندر طعام و جامه و مسکن، و ورای آن مقدار حاجت است، ورای آن مقدار زینت، و زیادت تجمل است و آن آخر ندارد. هرکه به درجه زیادت و تجمل شد افتاد در هاویه ای که آخر ندارد. هرکه بر مقدار حاجت اقتصار کرد از خطری خالی نیست که حاجت را دو طرف است: یکی آن است که به ضرورت نزدیک است و یکی آن است که به تنعم نزدیک و میان هردو درجه ای است که آن به گمان و اجتهاد توان دانست و باشد که زیادتی که بدان حاجت نبود از حساب حاجت گیرد و اندر خطر حساب افتد. بزرگان و اهل حزم بدین سبب بوده است که بر قدر ضرورت اقتصار کرده اند. و امام مقتدی اویس قرنی رحمهم الله چنان تنگ فراگرفته بود که به یک سال و دو سال بودی که کس وی را ندیدندی، به وقت نماز بیرون شدی و پس از نماز خفتن بازآمدی و طعام وی هسته خرما بودی که از راه برچیدی، اگر چندان خرما یافتی که بخوردی هسته به صدقه دادی و اگر نه با هسته چندان خرما خریدی که روزه گشادی و جامه وی خرقه بودی که از راه برچیدن و بشستی و کودکان سنگ بر وی همی انداختندی که دیوانه است و او همی گفتی سنگ خرد اندازید تا ساق نشکند و از نماز و طهارت بازنمانم و برای این بود که رسول (ص) او را ندیده بود و وی را ثنا گفتی و عمر خطاب رضی الله عنه وصیت کرده بود اندر حق وی. چون عمر اهل عرفات را جمع یافت، بر منبر بود. گفت، «یا مردمان! هرکه عراقی است بنشیند». یک مرد بماند. گفت، «تو از قرنی؟» گفت، «آری» گفت، «اویس را دانی؟» گفت، «دانم. وی حقیر تر از آن است که تو از وی سخن گویی اندر میان ما هیچ کس از وی احمق تر و دیوانه تر و درویش تر و ناکس تر نیست.» عمر رضی الله عنه چون آن بشنید بگریست. گفت، «وی را برای آن طلب همی کنم که از رسول (ص) شنیده ام به عدد قبیله ربیعه و مضر از مردمان به شفاعت وی در بهشت شوند» و این دو قبیله بزرگ بود چنان که عدد ایشان پدیدار نبود پس هرم بن حیان رحمهم الله گفت، «چون این بشنیدم به کوفه شدم. وی را طلب کردم تا بر کنار فرات وی را بیافتم. وضو همی کرد و جامه همی شست وی را باز دانستم که صفت او بگفته بودند. سلام کردم. جواب داد و اندر من نگریست خواستم که دست وی را فرا گیرم، به من نداد. گفتم: رحمک الله و غفرلک یا اویس! چگونه ای؟ و گریستن بر من افتاد از دوستی وی و از ضعیفی وی رحمت آمد بر وی. وی نیز در من نگریست و گفت: حیاک الله یا هرم بن حیان! یا برادر؟ من گفتم: نام من و نام پدر من چون دانستی و مرا به چه شناختی هرگز نادیده؟ گفت: نبانی العلیم الخبیر، آن کس که هیچ چیز از علم وی و خبرت وی بیرون نیست مرا خبر داد و روح من روح تو را بشناخت و روح مومنان را از یکدیگر خبر بود و با یکدیگر آشنا باشند، اگر چه یکدیگر را ندیده باشند. گفتم: مرا خبری روایت کن از رسول (ص) تا یادگار من باشد. گفت: تن و جان من فدای رسول (ص) من وی را در نیافتم و اخبار وی از دیگران شنیدم و نخواهم که راه روایت حدیث از آن مهتر بر خود گشاده بگردانم و نخواهم که محدث و مذکر و مفتی باشم که مرا خود شغلی هست که بدین نپردازم گفتم: آیتی به من خوان تا از تو بشنوم و مرا دعا کن و وصیتی کن تا بدان کار کنم که من تو را بغایت دوست همی دارم برای خدای سبحانه و تعالی. پس دست من بگرفت و در کنار فرات برد و گفت: اعوذ بالله من الشیطان الرجیم و بگریست و آنگه گفت: چنین همی گوید خداوند من و حق ترین و راست ترین سخنان وی است وی همی گوید: «و ما خلقنا السموات و الارض و ما بینهما لا عبین ما خلقنا هما الا بالحق ولکن اکثرهم لایعلمون ان یوم الفضل میقاتهم اجمعین یوم لا یغنی مولی عن مولی شیئا و لا هم ینصرون الا من رحم الله انه هو العزیز الرحیم» برخواند و آنگاه یک بانگ بکرد که پنداشتم که از هوش بشد گفت: یا پس حیان! پدرت حیان بمرد و نزدیک است که تو نیز بمیری یا به بهشت شوی یا به دوزخ. و پدرت آدم بمرد و مادرت حوا بمرد و نوح بمرد و ابراهیم خلیل خدای سبحانه و تعالی بمرد و موسی همراز خدای بمرد و داوود بمرد که خلیفه خدای بود و محمد رسول و برگزیده حق سبحانه و تعالی بمرد و ابوبکر خلیفه بمرد و عمر برادرم بمرد و دوست من بود. پس گفت: یا عمراه! گفتم: رحمک الله! عمر نمرده است، گفت حق سبحانه و تعالی مرا خبر داد از مرگ وی. پس این بگفت و گفت من و تو نیز از مردگانیم. و صلواه داد و دعای سبک بکرد و گفت: وصیت آن است که کتاب خدای تعالی و راه اهل صلاح پیش گیری و یک ساعت از یاد کردن مرگ غافل نباشی و چون به نزدیک قوم رسی ایشان را پند ده و نصیحت از خلق خدای بازمگیر و یک قدم پای از جماعت امت باز مگیر که آنگاه بی دین شوی و بدان اندر دوزخ افتی. و دعای چند بکرد و گفت رفتم یا هرم بن حیان نیز نه تو مرا بینی و نه من تو را و مرا به دعا یاد دار که من تو را به دعا یاد دارم و تو از این جانب برو تا من از جانب دیگر بروم. حواستم که یک ساعت با وی بروم، نگذاشت و بگریست و مرا به گریستن آورد و اندر قفای وی همی نگریستم. به کوی اندر شد و بیش از آن نیز خبر وی نیافتم».
پس کسانی که آفت دنیا بشناختند بدانید که سیرت ایشان چنین بوده است و راه انبیاء و اولیاء این است و خداوندان حزم ایشانند، اگر بدین درجه نرسی کمتر از آن نبود که بر قدر حاجت اقتصار کنی و به یک بار طریق تنعم فرا پیش نگیری تا اندر خطر عظیم نیوفتی. پس این مقدار کفایت بود از حکم دنیا، باقی اندر عنوان مسلمانی گفته ایم.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۴۹ - اصل ششم
بدان که شاخه های دنیا بسیار است و یکی از شاخه های وی مال و نعمت هاست و یکی جاه و حشمت و هم شاخه های دیگر دارد، اما فتنه مال عظیم است و عظیم ترین فتنه وی است و خدای سبحانه و تعالی وی را عقبه خوانده است و گفته است، «فلا اقتحم العقب و ما ادریک ما العقبه؛ فک رقبه او اطعام فی یوم ذی مسغبه» و هیچ عقبه سخت تر از این نیست از آن که از وی چاره نیست که وی با آن که سبب قضای شهوت است زاد آخرت است که از قوت و لباس و مسکن چاره نیست و این عین مال است و به مال به دست توان آورد، پس اندر نایافت وی صبر نیست و اندر وی سلامت نیست. اگر نباشد درویشی بود که از وی به وی بیم کفر است و. اگر باشد توانگری باشد که اندر وی خطر بطر است و درویش را دو حالت است یکی حرص و یکی قناعت. و قناعت محمود است و حریص را دو حالت است یکی طمع به مردمان و یکی کسب به دست خویش این محمود است و توانگر را نیز دو حالت است یکی بخل و امساک و دیگر دادن و سخاوت کردن و دهنده را دو حالت است یکی اسراف و دیگر اقتصار. و از این دو حالت یکی مذموم است و بدان دیگر آمیخته است و شناختن این هم مهم است. اندر جمله، مال از فایده و از آفات خالی نیست و فریضه است هردو را به شناختن تا از آفات وی حذر کنند و طلب وی به قدر فایده وی کنند.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۵۰ - پیدا کردن کراهیت دوستی مال
خدای عزوجل همی گوید، «یا ایها الذین آمنوا لا تلهکم اموالکم و لا اولادکم عن ذکر الله و من یفعل ذلک فالئک هم الخاسرون هرکه مال و فرزندان، وی را از ذکر خدای سبحانه و تعالی غافل گرداند وی از جمله زیانکاران است» و رسول (ص) گفت، «دوستی و جاه و مال و نفاق را اندر دل چنان رویاند که آب تره رویاند». و گفت (ص)، دو گرگ گرسنه در رمه گوسفند چندان تباهی نکنند که دوستی مال و جاه در دین مرد مسلمان کند» گفتند، «یا رسول الله بدترین امت که اند؟» گفت، «توانگران» و گفت، «پس از من قومی پدید آیند که طعامهای خوش گوناگون و جامهای لونالون و زنان نیکو روی و اسبان گرانمایه همی دارند و شکم ایشان به اندکی سیر نشود و به بسیاری نیز قناعت نکنند. همه همت ایشان دنیا باشد، دنیا را به خدایی گرفته باشند و هرچه کنند برای دنیا کنند عزیمت است از من که محمدم که هرکه ایشان را دریابد از فرزندان فرزندان شما که بر ایشان سلام نکنند و بیمار ایشان را نپرسند و از پس جنازه ایشان فرا نشوند و بزرگان ایشان را حرمت ندارند و هرکه کند یاور باشد بر ویران کردن مسلمانی».
و گفت، «دنیا به اهل دنیا بگذارید که هرکه از وی چیزی فرا گرفت بیش از کفایت خویش اندر هلاک افتاد». و گفت، «آدمی همه گویند مال من مال من. چیست تو را از مال تو جز آن که بخوری و نیست کنی یا بپوشی و کهنه کنی و یا به صدقه بدهی و جاودانه بگذاری؟»
و یکی فرا رسول (ص) گفت که چه سبب است که هیچ گونه برگ مرگ ندارم؟» گفت، «مال داری؟» گفت، «دارم» گفت، «از پیش بفرست یعنی به صدقه بده که دل مرد با آن مال به هم باشد. اگر بگذارد خواهد که بماند و اگر بفرستد خواهد که برود». و گفت، «دوستان آدمی سه اند: یکی با وی وفا کند تا به مرگ و یکی تا به کنار گور و یکی تا به قیامت. آن که تا مرگ بیش وفا ندارد مال است و آن که تا به لب گور بیش وفا ندارد اهل وفرزند و قرابت است و آن که تا به قیامت با وی بود کردار وی بود.» و گفت، «چون آدمی بمیرد مردمان گویند چه باز گذاشت و فرشتگان گویند چه از پیش بفرستاد؟» و گفت، «ضیاع مسازید که آنگاه دنیا را دوست گیرید».
و حواریان فرا عیسی (ع) گفتند، «سبب چیست که تو بر آب می روی و ما نمی توانیم؟» گفت، «قدر زر و سیم اندر دل شما چگونه است؟» گفتند، «نیکو»، گفت، «نزدیک من با خاک برابر است».
آثار یکی بودردا رضی الله عنه را برنجانید. گفت، «بارخدایا تندرستی و عمر دراز و مال بسیارش ارزانی دار». و این بدترین دعاهاست که هرکه را این دادند لابد بطر و غفلت وی را از آخرت غافل کند و هلاک شود. و علی (ع) درمی بر کف دست نهاد و گفت، «تو آنی که تا از دست من نروی مرا هیچ سود نکنی». و حسن بصری رحمهم الله گوید، به خدای که هیچ کس زر و سیم را عزیز نداشت که نه خدای سبحانه و تعالی وی را خوار و ذلیل نکرد». و چنین گفته اند که اول درم و دینار که در دنیا بزدند ابلیس آن را برگرفت و در چشم مالید و بوسه همی داد و همی گفت، «هرکه تو را دوست دارد بنده من است».
و یحیی بن معاذ رحمهم الله گوید، «دینار و درم کژدم است. دست به وی مبرید تا افسون وی بندانید، اگرنه زهر وی تو را هلاک کند». گفتند، «افسون وی چیست؟» گفت، «دخلی از حلال بود و خرجی به حق». و مسلمه بن عبدالملک اندر نزدیک عمر بن عبدالعزیز شد وقت وفات وی و گفت، «یا امیر المومنین! کاری بکردی که هیچ کس نکرده است. سیزده فرزند داری و ایشان را درمی و دیناری بنگذاشتی». گفت، «مرا راست باز نشانید». وی را بازنشاندند. گفت، «ملک ایشان را به دیگری ندادم و ملک دیگری به ایشان ندادم. و فرزندان من از دو بیرون نه اند: یا شایسته و مطیع باشند یا ناشایسته. آن که شایسته و مطیع حق سبحانه و تعالی باشد، وی را خود حق سبحانه و تعالی بسنده است و اگر ناشایسته است به هر صفت که افتد باک ندارم».
و محمد بن کعب القرضی رحمهم الله مال بسیار داشت. گفتند، «برای کودکان بگذار». گفت، «نه که این مال برای خویش بگذارم نزد حق سبحانه تعالی و خدای را سبحانه و تعالی بگذارم برای فرزندان تا ایشان را خود نیکو دارد». و یحیی بن معاذ گوید، «دو معصیت است مالدار را به وقت مرگ که هیچ کس را آن نیست. یکی آن که مال همه از وی فرا ستانند. دیگر آن که وی را به همه بگیرند. و نعوذ بالله من ذلک».
و گفت، «دنیا به اهل دنیا بگذارید که هرکه از وی چیزی فرا گرفت بیش از کفایت خویش اندر هلاک افتاد». و گفت، «آدمی همه گویند مال من مال من. چیست تو را از مال تو جز آن که بخوری و نیست کنی یا بپوشی و کهنه کنی و یا به صدقه بدهی و جاودانه بگذاری؟»
و یکی فرا رسول (ص) گفت که چه سبب است که هیچ گونه برگ مرگ ندارم؟» گفت، «مال داری؟» گفت، «دارم» گفت، «از پیش بفرست یعنی به صدقه بده که دل مرد با آن مال به هم باشد. اگر بگذارد خواهد که بماند و اگر بفرستد خواهد که برود». و گفت، «دوستان آدمی سه اند: یکی با وی وفا کند تا به مرگ و یکی تا به کنار گور و یکی تا به قیامت. آن که تا مرگ بیش وفا ندارد مال است و آن که تا به لب گور بیش وفا ندارد اهل وفرزند و قرابت است و آن که تا به قیامت با وی بود کردار وی بود.» و گفت، «چون آدمی بمیرد مردمان گویند چه باز گذاشت و فرشتگان گویند چه از پیش بفرستاد؟» و گفت، «ضیاع مسازید که آنگاه دنیا را دوست گیرید».
و حواریان فرا عیسی (ع) گفتند، «سبب چیست که تو بر آب می روی و ما نمی توانیم؟» گفت، «قدر زر و سیم اندر دل شما چگونه است؟» گفتند، «نیکو»، گفت، «نزدیک من با خاک برابر است».
آثار یکی بودردا رضی الله عنه را برنجانید. گفت، «بارخدایا تندرستی و عمر دراز و مال بسیارش ارزانی دار». و این بدترین دعاهاست که هرکه را این دادند لابد بطر و غفلت وی را از آخرت غافل کند و هلاک شود. و علی (ع) درمی بر کف دست نهاد و گفت، «تو آنی که تا از دست من نروی مرا هیچ سود نکنی». و حسن بصری رحمهم الله گوید، به خدای که هیچ کس زر و سیم را عزیز نداشت که نه خدای سبحانه و تعالی وی را خوار و ذلیل نکرد». و چنین گفته اند که اول درم و دینار که در دنیا بزدند ابلیس آن را برگرفت و در چشم مالید و بوسه همی داد و همی گفت، «هرکه تو را دوست دارد بنده من است».
و یحیی بن معاذ رحمهم الله گوید، «دینار و درم کژدم است. دست به وی مبرید تا افسون وی بندانید، اگرنه زهر وی تو را هلاک کند». گفتند، «افسون وی چیست؟» گفت، «دخلی از حلال بود و خرجی به حق». و مسلمه بن عبدالملک اندر نزدیک عمر بن عبدالعزیز شد وقت وفات وی و گفت، «یا امیر المومنین! کاری بکردی که هیچ کس نکرده است. سیزده فرزند داری و ایشان را درمی و دیناری بنگذاشتی». گفت، «مرا راست باز نشانید». وی را بازنشاندند. گفت، «ملک ایشان را به دیگری ندادم و ملک دیگری به ایشان ندادم. و فرزندان من از دو بیرون نه اند: یا شایسته و مطیع باشند یا ناشایسته. آن که شایسته و مطیع حق سبحانه و تعالی باشد، وی را خود حق سبحانه و تعالی بسنده است و اگر ناشایسته است به هر صفت که افتد باک ندارم».
و محمد بن کعب القرضی رحمهم الله مال بسیار داشت. گفتند، «برای کودکان بگذار». گفت، «نه که این مال برای خویش بگذارم نزد حق سبحانه تعالی و خدای را سبحانه و تعالی بگذارم برای فرزندان تا ایشان را خود نیکو دارد». و یحیی بن معاذ گوید، «دو معصیت است مالدار را به وقت مرگ که هیچ کس را آن نیست. یکی آن که مال همه از وی فرا ستانند. دیگر آن که وی را به همه بگیرند. و نعوذ بالله من ذلک».
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۵۱ - فصل (راه ستودنی بودن مال)
بدان که مال هرچند نکوهیده است، به وجوه نیز ستوده است از وجهی که اندر وس هم شر است و هم خیر و از این است که حق سبحانه و تعالی وی را خیر خوانده است در قرآن و گفته، «ان ترک خیر الوصیه... الایه» و رسول (ص) گفته است، «نیک چیز است مال شایسته مرد شایسته را» و گفت، «کان الفقران یکون کفرا، بیم آن است که درویشی به کفر ادا کند» و سبب آن است که کسی که خویشتن را اندر مانده و حاجتمند یکی من نان همی بیند و اندر آن جان همی کند و فرزندان و اهل خویش را رنجور همی بیند و اندر دنیا نعمتهای بسیار همی بیند، شیطان با وی گوید، «این چه عدل است و این چه انصاف است که از خدای همی بینی و این چه قسمن ناهموار است که کرده است که ظالمی و فاسقی را چندان مال داده است که نداند که چه دارد و چه کند و بیچاره ای را از گرسنگی هلاک می کند و یک درم به وی نمی دهد؟ اگر حاجت تو نمی داند خود اندر علم خلل است و اگر تواند و نمی دهد اندر جود و رحمت خلل است و اگر برای آن نمی دهد تا اندر آخرت ثواب دهد بی رنج، گرسنگی ثواب تو آن داد چرا همی ندهد؟ و اگر نمی تواند داد پس قدرت به کمال نیست. و در جمله اعتقاد کردن که وی رحیم است و جواد است و کریم است و همه عالم را اندر رنج همی دارد و خزانه وی پرنعمت و نمی دهد این دشوار بود».
و شیطان اینجا راه وسوسه یابد و مسأله قدر که سر آن بر همه پوشیده است فراپیش وی دارد تا باشد که خشم بر وی غالب شود. فلک را و روزگار را دشنام دادن گیرد و همی گوید، «فلک خرف شده است و روزگار نگوسار شده و نعمت به نامستحقان می دهد و اگر با وی گویند که این فلک و این روزگار مسخر هست اندر قدرت آفریدگار. اگر گوید نیست کفر بود و اگر گوید هست جفا بر خدای سبحانه و تعالی گفته باشد و آن نیز کفر بود.
و بدین گفت رسول (ص)، «لا تسبو الدهر فان الله هو الدهر. دهر را جفا مگویید که دهر خدای است». که آن که شما حوالتگاه کار همی دانید و آن را دهر نام کرده اید خدای سبحانه و تعالی است، پس از درویشی به وی کفر آید، الا اندر حق کسی که ایمان وی چنان غالب بود که از خدای تعالی به درویشی راضی بود و داند که خبر وی اندر آن است که درویش بود. و چون بیشتر خلق بدین صفت نباشند اولیتر آن بود که قدر کفایتی دارند، پس مال از این سبب از وجهی محمود است.
وجه دیگر ن که مقصود همه زیرکان سعادت آخرت است و رسیدن بدان ممکن نیست الا به سه نوع نعمت یکی اندر نفس است چون علم و خلق نیکو و یکی اندر تن است و آن تندرستی و سلامت است و یکی بیرون تن است و آن از دنیا قدر کفایت است. و خسیس ترین آن نعمت است که بیرون تن است و آن مال است و خسیس ترین مال زر و سیم است که اندر وی هیچ منفعت نیست، لیکن از برای نان و جامه است و نان و جامه برای تن است و تن برای حمالی حواس استو حواس برای آن است که دام عقل باشد و عقل برای آن است که چراغ و نور دل است تا فرا حضرت الهیت بیند و معرفت حاصل کند که معرفت حق سبحانه و تعالی تخم همه سعادت است، پس غایت همه خدای سبحانه و تعالی است. اول وی است و آخر وی. و این همه را هست به وی. هرکه این بدانست از مال دنیا آن مقدار فرا گیرد که اندر این راه به کار آید و باقی زهر قاتل شناسد. مال وی شایسته بود مرد شایسته را و محمود باشد.
و برای این گفت رسول (ص) که یارب قوت آل محمد به قدر کفایت کن که دانست که هرچه بیش از کفایت است از وی به وی کفر آید. پس هرکه این بدانست هرگز مال دوست ندارد. هرکه چیزی برای غرض دیگر طلب کند آن غرض را دوست داشته باشد نه آن چیز را. پس هرکه مال را دوست دارد اندر نفس خویش منکوس و معکوس باشد نه آن چیز را. پس هرکه مال را دوست دارد اندر نفس خویش منکوس و معکوس است و حقیقت وی نشناخته است. و برای این گفت رسول (ص)، «تعس عبدالدینار و تعس عبدالدرهم، نگونسار است بنده دینار و نگونسار است بنده درهم» که هرکه اندر بند چیزی بود بنده آن بود. و برای این گفت ابراهیم خلیل (ع)، «و اجنبنی و بنی الا تعبد الاصنام» یعنی مرا و فرزندان مرا از بت پرستیدن بدین بت زر و سیم را خواست که بت همه خلق این است که روی به وی دارند چه منصب انبیاء (ع) بزرگتر از آن است که از بت پرستیدن ترسند.
و شیطان اینجا راه وسوسه یابد و مسأله قدر که سر آن بر همه پوشیده است فراپیش وی دارد تا باشد که خشم بر وی غالب شود. فلک را و روزگار را دشنام دادن گیرد و همی گوید، «فلک خرف شده است و روزگار نگوسار شده و نعمت به نامستحقان می دهد و اگر با وی گویند که این فلک و این روزگار مسخر هست اندر قدرت آفریدگار. اگر گوید نیست کفر بود و اگر گوید هست جفا بر خدای سبحانه و تعالی گفته باشد و آن نیز کفر بود.
و بدین گفت رسول (ص)، «لا تسبو الدهر فان الله هو الدهر. دهر را جفا مگویید که دهر خدای است». که آن که شما حوالتگاه کار همی دانید و آن را دهر نام کرده اید خدای سبحانه و تعالی است، پس از درویشی به وی کفر آید، الا اندر حق کسی که ایمان وی چنان غالب بود که از خدای تعالی به درویشی راضی بود و داند که خبر وی اندر آن است که درویش بود. و چون بیشتر خلق بدین صفت نباشند اولیتر آن بود که قدر کفایتی دارند، پس مال از این سبب از وجهی محمود است.
وجه دیگر ن که مقصود همه زیرکان سعادت آخرت است و رسیدن بدان ممکن نیست الا به سه نوع نعمت یکی اندر نفس است چون علم و خلق نیکو و یکی اندر تن است و آن تندرستی و سلامت است و یکی بیرون تن است و آن از دنیا قدر کفایت است. و خسیس ترین آن نعمت است که بیرون تن است و آن مال است و خسیس ترین مال زر و سیم است که اندر وی هیچ منفعت نیست، لیکن از برای نان و جامه است و نان و جامه برای تن است و تن برای حمالی حواس استو حواس برای آن است که دام عقل باشد و عقل برای آن است که چراغ و نور دل است تا فرا حضرت الهیت بیند و معرفت حاصل کند که معرفت حق سبحانه و تعالی تخم همه سعادت است، پس غایت همه خدای سبحانه و تعالی است. اول وی است و آخر وی. و این همه را هست به وی. هرکه این بدانست از مال دنیا آن مقدار فرا گیرد که اندر این راه به کار آید و باقی زهر قاتل شناسد. مال وی شایسته بود مرد شایسته را و محمود باشد.
و برای این گفت رسول (ص) که یارب قوت آل محمد به قدر کفایت کن که دانست که هرچه بیش از کفایت است از وی به وی کفر آید. پس هرکه این بدانست هرگز مال دوست ندارد. هرکه چیزی برای غرض دیگر طلب کند آن غرض را دوست داشته باشد نه آن چیز را. پس هرکه مال را دوست دارد اندر نفس خویش منکوس و معکوس باشد نه آن چیز را. پس هرکه مال را دوست دارد اندر نفس خویش منکوس و معکوس است و حقیقت وی نشناخته است. و برای این گفت رسول (ص)، «تعس عبدالدینار و تعس عبدالدرهم، نگونسار است بنده دینار و نگونسار است بنده درهم» که هرکه اندر بند چیزی بود بنده آن بود. و برای این گفت ابراهیم خلیل (ع)، «و اجنبنی و بنی الا تعبد الاصنام» یعنی مرا و فرزندان مرا از بت پرستیدن بدین بت زر و سیم را خواست که بت همه خلق این است که روی به وی دارند چه منصب انبیاء (ع) بزرگتر از آن است که از بت پرستیدن ترسند.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۵۳ - فایده های مال
اما فایده های مال دو قسم است: یکی دنیاوی و این را به شرح حاجت نبود که همه کس شناسد و دیگر دینی است و آن سه نوع است:
نوع اول آن است که بر خویشتن نفقه کنی یا اندر عبادت یا اندر ساز عبادت. اما عبادت چون حج و غزا بود که مالی که بر خویشتن به کار برد، اندر عین عبادت بود. و اما آنچه اندر ساز عبادت بود نان جامه و قدر کفایت بود که بدان قوت عبادتها و فراغت همه عبادتها حاصل آید که هرچه جز بدان به عبادت نتوان رسید آن نیز عین عبادت بود و هرکه را قدر کفایت نبود همه روز به تن و به دل به طلب کفایت مشغول بود و از عبادت که لبالب آن ذکر و فکر است بازماند، پس قدر کفایت که برای فراقت عبادت بود و از فواید دین بود و از جمله دنیا نباشد و این در نیت و اندیشه بگردد تا قبله دل چه بود. اگر قبله فراغت راه آخرت بود قدر کفایت زاد راه بود و هم از راه بود.
شیخ ابوالقاسم گرگانی رحمهم الله را ضیاعی بود حلال که از آن کفایت وی آمدی. یک روز غله آورده بودند. از خواجه ابوعلی فارمدی رحمهم الله شنیدم که از آن غله یک مشت برگرفت و گفت این با توکل بیشتر متوکلان عوض نکنم و به حقیقت این کسی شناسد که به مراقبت دل مشغول بود که بداند که فراغت از کفایت چه مددها دهند در رفتن راه دین را.
نوع دوم آن که به مردمان دهند. و این چهار قسم بود:
قسم اول صدقه بود و ثواب آن و برکات دعای درویشان و همت ایشان و خشنودی ایشان اندر دین و دنیا بزرگ بود و کسی که مال ندارد از این عاجز بود.
قسم دوم مروت باشد که میزبانی کند با برادران، اگرچه توانگر بودند. نیکویی کند و هدیه دهد و مواسات کند و به حق مردمان قیام کند و رسمها به جای آورد که این اگرچه با توانگران بود محمود باشد و صفت سخا بدین حاصل آید و سخا بزرگترین اخلاق است چنان که مدح وی بیابد.
قسم سیم آن که عرض خویش بدان نگاه دارد، چنان که مثلا به شاعر دهد، به عوان دهد و به کسانی که به وی طمع دارند و اگر ندهد زبان دراز کنند و غیبت گویند و فحش دهند. و رسول (ص) گفته است، «هرچه بدان عرض خویش از زبان بدگویان نگاه دارند آن صدقه ای بود که راه غیبت و فحش بر ایشان بسته بود. آفت دلمشغولی بدان از خویشتن بازداشته بود که اگر نکند باشد که وی نیز اندر مکافات آید و عداوت نیز دراز شود و این نیز جز به مال نتوان کرد.
قسم چهارم آن که به کسانی دهد که خدمت وی کنند که هرکس که همه کارهای خویش به دست خویش کند چون رفتن و شستن و پختن و خریدن و ساختن و غیر آن، همه روزگار وی بشود. و فرض عین هرکسی آن است که دیگری بدان قیام نتوان کرد و آن ذکر و فکر است و هرچه نیابت را بدان راهی است روزگار بدان ببردن دریغ بود که عمر مختصر است و اجل نزدیک و راه سفر آخرت دراز و زاد وی بسیار باید. و هر نفسی غنیمتی بزرگ است به هیچ کار که از آن گریز بود مشغول نباید بود و این جز به مال راست نیاید که اندر وجه خدمتکاران کند تا این رنجها از وی بازداند. و کارها به نفس خویش سبب ثواب بود ولیکن این کار کسی بود که درجه وی چنان باشد که طاعت وی به تن باشد نه به دل، اما کسی که اهل معاملت بود به طریق علم، وی باید که دیگری کند تا سبب فراغت وی بود به کاری که عزیز از آن بود که به تن کند.
نوع سیم آن بود که به کسی معین ندهد ولیکن خیرات عام کند، چون پلها و رباطها و مساجد و بیمارستان و وقف بر درویشان و غیر این، خیرات عام بود و روزگار دراز بماند و دعا و برکت از پس مرگ وی همی رسد. و این نیز جز به مال نتوان کرد. این است فواید مال اندر دین.
اما فواید وی اندر دنیا پوشیده نیست که بدان عزیز بود و مکرم شود و از خلق بی نیاز بود و خلق به وی حاجتمند باشند و دوستان و برادران بسیار به دست آورد و در دل همگان محبوب بود و به چشم حقارت به وی ننگرند و امثال این.
نوع اول آن است که بر خویشتن نفقه کنی یا اندر عبادت یا اندر ساز عبادت. اما عبادت چون حج و غزا بود که مالی که بر خویشتن به کار برد، اندر عین عبادت بود. و اما آنچه اندر ساز عبادت بود نان جامه و قدر کفایت بود که بدان قوت عبادتها و فراغت همه عبادتها حاصل آید که هرچه جز بدان به عبادت نتوان رسید آن نیز عین عبادت بود و هرکه را قدر کفایت نبود همه روز به تن و به دل به طلب کفایت مشغول بود و از عبادت که لبالب آن ذکر و فکر است بازماند، پس قدر کفایت که برای فراقت عبادت بود و از فواید دین بود و از جمله دنیا نباشد و این در نیت و اندیشه بگردد تا قبله دل چه بود. اگر قبله فراغت راه آخرت بود قدر کفایت زاد راه بود و هم از راه بود.
شیخ ابوالقاسم گرگانی رحمهم الله را ضیاعی بود حلال که از آن کفایت وی آمدی. یک روز غله آورده بودند. از خواجه ابوعلی فارمدی رحمهم الله شنیدم که از آن غله یک مشت برگرفت و گفت این با توکل بیشتر متوکلان عوض نکنم و به حقیقت این کسی شناسد که به مراقبت دل مشغول بود که بداند که فراغت از کفایت چه مددها دهند در رفتن راه دین را.
نوع دوم آن که به مردمان دهند. و این چهار قسم بود:
قسم اول صدقه بود و ثواب آن و برکات دعای درویشان و همت ایشان و خشنودی ایشان اندر دین و دنیا بزرگ بود و کسی که مال ندارد از این عاجز بود.
قسم دوم مروت باشد که میزبانی کند با برادران، اگرچه توانگر بودند. نیکویی کند و هدیه دهد و مواسات کند و به حق مردمان قیام کند و رسمها به جای آورد که این اگرچه با توانگران بود محمود باشد و صفت سخا بدین حاصل آید و سخا بزرگترین اخلاق است چنان که مدح وی بیابد.
قسم سیم آن که عرض خویش بدان نگاه دارد، چنان که مثلا به شاعر دهد، به عوان دهد و به کسانی که به وی طمع دارند و اگر ندهد زبان دراز کنند و غیبت گویند و فحش دهند. و رسول (ص) گفته است، «هرچه بدان عرض خویش از زبان بدگویان نگاه دارند آن صدقه ای بود که راه غیبت و فحش بر ایشان بسته بود. آفت دلمشغولی بدان از خویشتن بازداشته بود که اگر نکند باشد که وی نیز اندر مکافات آید و عداوت نیز دراز شود و این نیز جز به مال نتوان کرد.
قسم چهارم آن که به کسانی دهد که خدمت وی کنند که هرکس که همه کارهای خویش به دست خویش کند چون رفتن و شستن و پختن و خریدن و ساختن و غیر آن، همه روزگار وی بشود. و فرض عین هرکسی آن است که دیگری بدان قیام نتوان کرد و آن ذکر و فکر است و هرچه نیابت را بدان راهی است روزگار بدان ببردن دریغ بود که عمر مختصر است و اجل نزدیک و راه سفر آخرت دراز و زاد وی بسیار باید. و هر نفسی غنیمتی بزرگ است به هیچ کار که از آن گریز بود مشغول نباید بود و این جز به مال راست نیاید که اندر وجه خدمتکاران کند تا این رنجها از وی بازداند. و کارها به نفس خویش سبب ثواب بود ولیکن این کار کسی بود که درجه وی چنان باشد که طاعت وی به تن باشد نه به دل، اما کسی که اهل معاملت بود به طریق علم، وی باید که دیگری کند تا سبب فراغت وی بود به کاری که عزیز از آن بود که به تن کند.
نوع سیم آن بود که به کسی معین ندهد ولیکن خیرات عام کند، چون پلها و رباطها و مساجد و بیمارستان و وقف بر درویشان و غیر این، خیرات عام بود و روزگار دراز بماند و دعا و برکت از پس مرگ وی همی رسد. و این نیز جز به مال نتوان کرد. این است فواید مال اندر دین.
اما فواید وی اندر دنیا پوشیده نیست که بدان عزیز بود و مکرم شود و از خلق بی نیاز بود و خلق به وی حاجتمند باشند و دوستان و برادران بسیار به دست آورد و در دل همگان محبوب بود و به چشم حقارت به وی ننگرند و امثال این.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۵۴ - آفات مال
و آفات وی به بعضی در دنیاست و بعضی در دین اما دینی سه نوع است:
نوع اول آن که راه معصیت و فسق و بعضی بر وی آسان کند. و شهوات اندر باطن آدمی متقاضی معاصی است، ولکن عجز یکی از اسباب عصمت است. چون قدرت پدید آید، اگر در معصیت افتد، هلاک شود و اگر صبر کند صبر با قدرت دشوارتر بود.
نوع دوم آن که اگر مرد اندر دین قوی باشد و از معصیت خویشتن نگاه تواند داشت از تنعم اندر مباحات نگاه نتواند داشت و هرکه را این توانایی باشد که با قدرت توانگری نان جوین خورد و جامه درشت پوشد چنان که سلیمان (ع) همی کرد اندر مملکت و فرمان روایی که از کسب دست به اندک طعام مختصر و جامه درشت قانع بود.
و این کس چون در تنعم افتاد و تن بر آن راست ایستاد و عادت فرا تنعم کرد از آن صبر نتوان کرد و دنیا بهشت وی شود و مرگ را کاره باشد. و همیشه اسباب تنعم از حلال به دست نتواند آورد و از شبهات به دست آوردن گیرد و بی قوت سلطان به دست نتواند آورد، اندر مداهنت و ریا و نفاق و خیانت سلاطین افتد. چون به ایشان نزدیک شود اندر خطر قصد و کراهیت ایشان افتد. و چون مقرب گردد، مر او را حسد کنند و دشمنان پدید آیند که قصد وی کنند و برنجانند و وی نیز در مکافات آن ایستد و به عداوت برخیزد و منافست و محاسدت پدید آید. و این اخلاق سبب همه معصیتهاست که دروغ و غیبت و بدخواستن خلق و جمله معاصی دل و زبان از آن پدید آید و معنی دوستی دنیا که سر همه گناهان است این است که این همه شاخه ها فروع وی است و این نه یک آفت است و نه ده و نه صد بلکه خود اندر عدد نیاید که این هاویه است که قعر آن پیدا نیست، چنان که هاویه دوزخ که برای این قوم آفریده اند.
نوع سوم و از این هیچ کس خلاص نیابد الا من عصمه الله آن که اگر معصیت نکند و تنعم نکند و از شبهات دور باشد و راه ورع نگاه دارد تا از حلال ستاند و به حق بنهد، آخر به نگاهداشت آن دلمشغول بود و آن دلمشغولی او را از ذکر خدای سبحانه و تعالی و از فکر در جلال و عظمت حق سبحانه و تعالی بازدارد که سر و لباب همه عبادات آن است که ذکر حق تعالی بر وی غالب شود چنان که انس به وی گیرد و از هرچه جز وی است مستغنی شود و این دلی فارغ خواهد که به هیچ چیز دیگر مشغول نبود.
و مالدار اگر ضیاع دارد، بیشتر اوقات اندر فکر عمارت و خصومت شرکا و گزاردن خراج و محاسبت برزیگران باشد و اگر تجارت دارد اندر خصونت انباز و تقصیر وی و تدبیر سفر و معاملتی طلب کردن که سود آن بسیار بود، همیشه در این و مثل این مشغول بود و اگر گوسفند و دیگر چهارپای دارد همین سبیل بود. و هیچ مال بی مشغله تر از آن نبود که به مثل گنجی دارد اندر زیر زمین و به قدر حاجت خرج می کند. همیشه به نگاهداشتن آن و بیم آن که کسی نبرد و طمع کند یا بداند مشغول باید بود. و وادیهای اندیشه اهل دنیا را نهایت نبود و هرکه خواهد که با دنیا باشد و فارغ بود همچنان باشد که کسی خواهد که درآب شود و تر نشود و این ممکن نشود.
این است فواید و آفات مال. چون زیرکان در این نگاه کردند بدانستند که قدر کفایت از وی تریاق است و زیادت آن همه زهر است و رسول (ص) اهل بیت خویش را قدر کفایت خواست و گفت، «هرکه از کفایت زیادت فرا گرفت هلاک خویش همی گیرد و نمی داند، اما بیکبار برانداختن تا هیچ نماند و به حاجت خویش دلمشغول باشد این مکروه است و نشاید در شرع چنان که حق تعالی گفت، «و لا تبسطها کل البسط فتقعد ملوما محسورا».
نوع اول آن که راه معصیت و فسق و بعضی بر وی آسان کند. و شهوات اندر باطن آدمی متقاضی معاصی است، ولکن عجز یکی از اسباب عصمت است. چون قدرت پدید آید، اگر در معصیت افتد، هلاک شود و اگر صبر کند صبر با قدرت دشوارتر بود.
نوع دوم آن که اگر مرد اندر دین قوی باشد و از معصیت خویشتن نگاه تواند داشت از تنعم اندر مباحات نگاه نتواند داشت و هرکه را این توانایی باشد که با قدرت توانگری نان جوین خورد و جامه درشت پوشد چنان که سلیمان (ع) همی کرد اندر مملکت و فرمان روایی که از کسب دست به اندک طعام مختصر و جامه درشت قانع بود.
و این کس چون در تنعم افتاد و تن بر آن راست ایستاد و عادت فرا تنعم کرد از آن صبر نتوان کرد و دنیا بهشت وی شود و مرگ را کاره باشد. و همیشه اسباب تنعم از حلال به دست نتواند آورد و از شبهات به دست آوردن گیرد و بی قوت سلطان به دست نتواند آورد، اندر مداهنت و ریا و نفاق و خیانت سلاطین افتد. چون به ایشان نزدیک شود اندر خطر قصد و کراهیت ایشان افتد. و چون مقرب گردد، مر او را حسد کنند و دشمنان پدید آیند که قصد وی کنند و برنجانند و وی نیز در مکافات آن ایستد و به عداوت برخیزد و منافست و محاسدت پدید آید. و این اخلاق سبب همه معصیتهاست که دروغ و غیبت و بدخواستن خلق و جمله معاصی دل و زبان از آن پدید آید و معنی دوستی دنیا که سر همه گناهان است این است که این همه شاخه ها فروع وی است و این نه یک آفت است و نه ده و نه صد بلکه خود اندر عدد نیاید که این هاویه است که قعر آن پیدا نیست، چنان که هاویه دوزخ که برای این قوم آفریده اند.
نوع سوم و از این هیچ کس خلاص نیابد الا من عصمه الله آن که اگر معصیت نکند و تنعم نکند و از شبهات دور باشد و راه ورع نگاه دارد تا از حلال ستاند و به حق بنهد، آخر به نگاهداشت آن دلمشغول بود و آن دلمشغولی او را از ذکر خدای سبحانه و تعالی و از فکر در جلال و عظمت حق سبحانه و تعالی بازدارد که سر و لباب همه عبادات آن است که ذکر حق تعالی بر وی غالب شود چنان که انس به وی گیرد و از هرچه جز وی است مستغنی شود و این دلی فارغ خواهد که به هیچ چیز دیگر مشغول نبود.
و مالدار اگر ضیاع دارد، بیشتر اوقات اندر فکر عمارت و خصومت شرکا و گزاردن خراج و محاسبت برزیگران باشد و اگر تجارت دارد اندر خصونت انباز و تقصیر وی و تدبیر سفر و معاملتی طلب کردن که سود آن بسیار بود، همیشه در این و مثل این مشغول بود و اگر گوسفند و دیگر چهارپای دارد همین سبیل بود. و هیچ مال بی مشغله تر از آن نبود که به مثل گنجی دارد اندر زیر زمین و به قدر حاجت خرج می کند. همیشه به نگاهداشتن آن و بیم آن که کسی نبرد و طمع کند یا بداند مشغول باید بود. و وادیهای اندیشه اهل دنیا را نهایت نبود و هرکه خواهد که با دنیا باشد و فارغ بود همچنان باشد که کسی خواهد که درآب شود و تر نشود و این ممکن نشود.
این است فواید و آفات مال. چون زیرکان در این نگاه کردند بدانستند که قدر کفایت از وی تریاق است و زیادت آن همه زهر است و رسول (ص) اهل بیت خویش را قدر کفایت خواست و گفت، «هرکه از کفایت زیادت فرا گرفت هلاک خویش همی گیرد و نمی داند، اما بیکبار برانداختن تا هیچ نماند و به حاجت خویش دلمشغول باشد این مکروه است و نشاید در شرع چنان که حق تعالی گفت، «و لا تبسطها کل البسط فتقعد ملوما محسورا».
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۵۵ - پیدا کردن آفات طمع و حرص و فایده قناعت
بدان که طمع از جمله اخلاق مذموم است و مذلت اندر حال نقد بود و خجلت به آخر کار چون طمع برنیاید و بسیار اخلاق بد از وی تولد کند که هرکه به کسی طمع دارد با وی مداهنت کند و نفاق کند و به عبارت ریا کند و بر استخفاف و باطل وی صبر کند. و آدمی را حریص آفریده اند که بدان که دارد هرگز قناعت نکند و جز به قناعت از حرص و طمع نرهد.
و رسول (ص) گفت، «اگر آدمی را دو وادی پر زر بودی، وادی سیم خواهد و جز خاک اندرون آدمی پر نگرداند». و گفت،(ص) «همه چیز از آدمی پیر گردد الا دو چیز. امید زندگانی و دوستی مال». و گفت، «خنک آن کسی است که راه اسلام به وی نمودن و قدرت کفایت به وی دادند و بدان قناعت کرد». و گفت، «روح القدس در من دمید که هیچ بنده ای نمیرد تا روزی وی به تمام نرسد. از خدای تعالی بترسید و طلب دنیا به آهستگی کنید» یعنی مبالغت بر حرص مکنید و از حد مبرید.
و گفت، «از شبهات ها حذر کن تا عابدترین خلق باشی و به آنچه داری قناعت کن تا شاکرترین خلق تو باشی و خلق را آن پسند که خود را پسندی تا مومن باشی» و عوف بن مالک رحمهم الله گفت، «نزدیک رسول (ص) بودیم هفت یا هشت کس، گفت، «بیعت بکنید با رسول خدای»، گفتیم، «بر چه بیعت کنیم؟» گفت، «بیعت بکنید که خدای را بپرستید و پنج نماز به پای دارید و هرچه فرماید به سمع و طاعت پیش روید» و یک سخن آهسته گفت، «و از هیچ کس سوال مکنید» و این قوم پس از آن چنان بودند که اگر تازیانه ای از دست ایشان بیفتادی فراکس نگفتندی که به من ده و موسی (ع) گفت، «یارب از بندگان تو که توانگرتر؟» گفت، «آن که قناعت بکند بدانچه من بدهم». گفت، «که عادلتر؟» گفت، «آن که انصاف از خود بدهد».
و محمد بن واسع رحمهم الله نان خشک در آب کردی و می خوردی و می گفتی که هرکه بدین قناعت کند از همه خلق بی نیاز بود. ابن مسعود رحمهم الله گفت، «هر روز فرشته منادی کنند که یا پسر آدم! اندکی که تو را کفایت بود بهتر از بسیاری که تو را کفایت نبود و از آن بطر و غفلت بود». و سمیط بن عجلان گوید که شکم تو به دستی دربدستی بیش نیست. چرا باید که تو را به دوزخ برد؟ و در خبر است که حق تعالی می گوید، «یابن آدم! اگر همه دنیا تو را دهم نصیب تو از آن جز قوتی نخواهد بود. چون بیش از قوت ندهم و مشغله و حساب بر دیگران نهم چه نیکوئی بیش از آن بود که با تو کرده باشم؟» و یکی از حکما می گوید، «هیچ کس به رنج صبورتر از حریص مطمع نبود و هیچ کس را عیش خوشتر از قانع نبود و هیچ کس اندوهگین تر از حسود نبود و هیچ کس سبکبارتر از آن کس نبود که به ترک دنیا بگوید و هیچ کس پشیمانتر از عالم بدکردار نبود.
شعبی همی گوید که صیادی گنجشکی بگرفت. گفت، «مرا چه خواهی کرد؟» گفت، «بکشم و بخورم». گفت، «از خوردن من چیزی نیاید. اگر مرا رها کنی سه سخن به تو آموزم که تو را بهتر است از خوردن من». گفت، «بگوی». مرغ گفت، «یک سخن در دست تو بگویم و یکی آن وقت که مرا رها کنی و یکی آن وقت که بر کوه شوم». گفت، «اول بگو»، گفت، «هرچه از دست تو بشد بدان حسرت مخور». رها کرد و بر درخت نشست. گفت، «دیگری بگوی». گفت، «محال هرگز باور مکن» و پرید و بر سر کوه نشست و گفت، «ای بدبخت! اگر مرا بکشتی اندر شکم من دو دانه مروارید بودی و هر یکی بیست مثقال. توانگر شدی که هرگز درویشی به تو راه نیافتی». مرد انگشت در دندان گرفت و دریغ و حسرت همی خورد. گفت، «باری سیم بگوی» گفت، «تو آن دو سخن فراموش کردی، سیم چه کنی؟ تو را گفتم بر گذشته اندوه مخور و گفتم محال باور مکن، بدان که پر و بال و گوشت من ده مثقال نباشد. اندر شکم من دو مروارید چهل مثقال چگونه صورت بندد و اگر بودی چون از دست تو بشد غم خوردن چه فایده؟» این بگفت و بپرید.
و این مثل برای آن گفته همی آید تا معلوم شود که چون طمع پدید آید همه محالات باور کند. و ابن السماک رحمهم الله گوید، «طمع رسنی است بر گردن و بندی است بر پا. رسن از گردن خود بیرون کن تا بند از پای برخیزد».
و رسول (ص) گفت، «اگر آدمی را دو وادی پر زر بودی، وادی سیم خواهد و جز خاک اندرون آدمی پر نگرداند». و گفت،(ص) «همه چیز از آدمی پیر گردد الا دو چیز. امید زندگانی و دوستی مال». و گفت، «خنک آن کسی است که راه اسلام به وی نمودن و قدرت کفایت به وی دادند و بدان قناعت کرد». و گفت، «روح القدس در من دمید که هیچ بنده ای نمیرد تا روزی وی به تمام نرسد. از خدای تعالی بترسید و طلب دنیا به آهستگی کنید» یعنی مبالغت بر حرص مکنید و از حد مبرید.
و گفت، «از شبهات ها حذر کن تا عابدترین خلق باشی و به آنچه داری قناعت کن تا شاکرترین خلق تو باشی و خلق را آن پسند که خود را پسندی تا مومن باشی» و عوف بن مالک رحمهم الله گفت، «نزدیک رسول (ص) بودیم هفت یا هشت کس، گفت، «بیعت بکنید با رسول خدای»، گفتیم، «بر چه بیعت کنیم؟» گفت، «بیعت بکنید که خدای را بپرستید و پنج نماز به پای دارید و هرچه فرماید به سمع و طاعت پیش روید» و یک سخن آهسته گفت، «و از هیچ کس سوال مکنید» و این قوم پس از آن چنان بودند که اگر تازیانه ای از دست ایشان بیفتادی فراکس نگفتندی که به من ده و موسی (ع) گفت، «یارب از بندگان تو که توانگرتر؟» گفت، «آن که قناعت بکند بدانچه من بدهم». گفت، «که عادلتر؟» گفت، «آن که انصاف از خود بدهد».
و محمد بن واسع رحمهم الله نان خشک در آب کردی و می خوردی و می گفتی که هرکه بدین قناعت کند از همه خلق بی نیاز بود. ابن مسعود رحمهم الله گفت، «هر روز فرشته منادی کنند که یا پسر آدم! اندکی که تو را کفایت بود بهتر از بسیاری که تو را کفایت نبود و از آن بطر و غفلت بود». و سمیط بن عجلان گوید که شکم تو به دستی دربدستی بیش نیست. چرا باید که تو را به دوزخ برد؟ و در خبر است که حق تعالی می گوید، «یابن آدم! اگر همه دنیا تو را دهم نصیب تو از آن جز قوتی نخواهد بود. چون بیش از قوت ندهم و مشغله و حساب بر دیگران نهم چه نیکوئی بیش از آن بود که با تو کرده باشم؟» و یکی از حکما می گوید، «هیچ کس به رنج صبورتر از حریص مطمع نبود و هیچ کس را عیش خوشتر از قانع نبود و هیچ کس اندوهگین تر از حسود نبود و هیچ کس سبکبارتر از آن کس نبود که به ترک دنیا بگوید و هیچ کس پشیمانتر از عالم بدکردار نبود.
شعبی همی گوید که صیادی گنجشکی بگرفت. گفت، «مرا چه خواهی کرد؟» گفت، «بکشم و بخورم». گفت، «از خوردن من چیزی نیاید. اگر مرا رها کنی سه سخن به تو آموزم که تو را بهتر است از خوردن من». گفت، «بگوی». مرغ گفت، «یک سخن در دست تو بگویم و یکی آن وقت که مرا رها کنی و یکی آن وقت که بر کوه شوم». گفت، «اول بگو»، گفت، «هرچه از دست تو بشد بدان حسرت مخور». رها کرد و بر درخت نشست. گفت، «دیگری بگوی». گفت، «محال هرگز باور مکن» و پرید و بر سر کوه نشست و گفت، «ای بدبخت! اگر مرا بکشتی اندر شکم من دو دانه مروارید بودی و هر یکی بیست مثقال. توانگر شدی که هرگز درویشی به تو راه نیافتی». مرد انگشت در دندان گرفت و دریغ و حسرت همی خورد. گفت، «باری سیم بگوی» گفت، «تو آن دو سخن فراموش کردی، سیم چه کنی؟ تو را گفتم بر گذشته اندوه مخور و گفتم محال باور مکن، بدان که پر و بال و گوشت من ده مثقال نباشد. اندر شکم من دو مروارید چهل مثقال چگونه صورت بندد و اگر بودی چون از دست تو بشد غم خوردن چه فایده؟» این بگفت و بپرید.
و این مثل برای آن گفته همی آید تا معلوم شود که چون طمع پدید آید همه محالات باور کند. و ابن السماک رحمهم الله گوید، «طمع رسنی است بر گردن و بندی است بر پا. رسن از گردن خود بیرون کن تا بند از پای برخیزد».
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۵۶ - پیدا کردن علاج حرص و طمع
بدان که داروی وی معجونی است از تلخی صبر و شیرینی علم و دشواری عمل و همه داروهای بیماری دل از این اخلاط باشد و حاصل این علاج پنج چیز است:
علاج اول عمل است، چنان که خرج خویش با اندکی آورد. به جامه درشت و نان تهی قناعت کند و نان خورش گاه گاه اینقدر بی طمع و بی حرص به دست می آید. و رسول (ص) گفت، «سه چیز است که نجات خلق اندر آن است. ترسیدن از خدای سبحانه و تعالی اندر سر و آشکارا و خرج کردن بنوا در درویشی و توانگری و انصاف دادن اندر خشم و خشنودی». و یکی بودردا رضی الله عنه را دید که هسته خرما می چید و می گفت، «رفق در معیشت نگاهداشتن از فقه مرد بود». و رسول (ص) گفت، «هرکه خرج بنوا کند حق تعالی او را بی نیاز کند. و هرکه خرج بی نوا کند وی را درویشی داد و هرکه خدای را یاد کند حق تعالی وی را دوست دارد». و گفت (ص)، «خرج به تدبیر و آهستگی یک نیمه معیشت است».
علاج دوم آن که چون کفایت روز یافت، دل اندر مستقبل چندان نبندد که امل وی دراز شود و آرام نگیرد در طلب آن و شیطان او را غلبه کند، چنان که گفت، «الشیطان یعدکم الفقر و یامرکم بالفحشاء» خواهد که تو را از بیم رنج درویشی فردا امروز به نقد اندر رنج دارد و بر تو همی خندد که باشد که خود فردا نیاید و اگر بیاید رنج آن بیش از آن نخواهد بود که امروز به نقد خود را در آن افکند. و حذر از این بدان بود که بداند روزی به سبب حرص حریص زیادت نشود و آنچه مقدر است لابد برسد. رسول (ص) به ابن مسعود بگذشت و او را سخت اندوهگین دید. او را گفت، «غم بسیار بر دل منه که هرچه تقدیر کرده باشد بشود و آنچه روزی توست برسد لابد» و باید که بداند که روزی بنده بیشتر از جایی بود که نپندارد، چنان که گفت، «و من یتق الله یجعل مخرجا و یرزقه من حیث لا یحتسب» و سفیان ثوری گفت، «پرهیزگار باش که هرگز هیچ پرهیزگار از گرسنگی نمرد». یعنی حق سبحانه و تعالی دل خلق بر تو چنان گرداند که به شفقت کفایت تو ناخواسته همی رساند. و بوحازم رحمهم الله گفت، «هرچه هست دو قسم است. آنچه روزی من است بی تعجیل من برسد و آنچه روزی من نیست به جهد همه اهل آسمان و زمین به من نرسد.
علاج سوم آن که بداند که اگر طمع نکند و صبر کند رنجور شود و اگر طمع کند و صبر نکند هم خوار شود و هم رنجور و به این ملوم باشد و اندر خطر عقاب آخرت بود و بدان ثواب یابد و ستوده بود، آخر رنجی با ثواب و ستودگی و عزّ نفس اولیتر از رنجی با مذلت و نکوهش و بیم عقوبت. و رسول (ص) گفت، «عزّ مومن اندر آن بود که از خلق بی نیاز باشد». و علی بن ابیطالب (ع) گوید که هرکه تو را به وی حاجت است اسیر وی گشتی و هرکه را به تو حاجت است امیر وی گشتی.
علاج چهارم آن که اندیشه کند که تا این حرص و طمع برای چه می کند. اگر برای تنعم شکم همی کند خر و گاو از وی بیش خورد و اگر برای شهوت فرج کند، خوک و خرس از وی بیش بود و اگر برای تجمل و جامه نیکو کند، جهودان را نیز آن باشد و اگر طمع ببرد و به اندکی قناعت کند، خویشتن را هیچ نظر نبیند مگر انبیاء و اولیاء و چون مانند این قوم باشد بهتر از مانند جانوران.
علاج پنجم آن که از آفت مال بیندیشد که چون بسیار بود اندر دنیا، اندر خطر آفات بود و اندر آخرت به پانصد سال پس از درویشان در بهشت شود. باید کههمیشه در کسی نگرد که دون وی باشد در دنیا و بدان شکر کند و در توانگران ننگرد. و رسول (ص) می گوید، «در کسی نگرید که درون شما باشد در دنیا» و ابلیس همیشه فرمان می نماید که چرا قناعت کنی؟ فلان و فلان چندین مال دارند. و چون پرهیز کنی گوید چرا حذر کنی؟ فلان و فلان عالم حذر نمی کنند و حرام همی خورند. و در دنیا کسی فرا پیش می دارد که توانگر تر از تو بود و در دین آن را که کم از تو بود. و سعادت تواند و عکس این بود که همیشه باید اندر دین در بزرگان متقی نگه کنی تا خویشتن را مقصر بینی و اندر دنیا اندر درویشان نگه کنی تا خویش را توانگر بینی.
علاج اول عمل است، چنان که خرج خویش با اندکی آورد. به جامه درشت و نان تهی قناعت کند و نان خورش گاه گاه اینقدر بی طمع و بی حرص به دست می آید. و رسول (ص) گفت، «سه چیز است که نجات خلق اندر آن است. ترسیدن از خدای سبحانه و تعالی اندر سر و آشکارا و خرج کردن بنوا در درویشی و توانگری و انصاف دادن اندر خشم و خشنودی». و یکی بودردا رضی الله عنه را دید که هسته خرما می چید و می گفت، «رفق در معیشت نگاهداشتن از فقه مرد بود». و رسول (ص) گفت، «هرکه خرج بنوا کند حق تعالی او را بی نیاز کند. و هرکه خرج بی نوا کند وی را درویشی داد و هرکه خدای را یاد کند حق تعالی وی را دوست دارد». و گفت (ص)، «خرج به تدبیر و آهستگی یک نیمه معیشت است».
علاج دوم آن که چون کفایت روز یافت، دل اندر مستقبل چندان نبندد که امل وی دراز شود و آرام نگیرد در طلب آن و شیطان او را غلبه کند، چنان که گفت، «الشیطان یعدکم الفقر و یامرکم بالفحشاء» خواهد که تو را از بیم رنج درویشی فردا امروز به نقد اندر رنج دارد و بر تو همی خندد که باشد که خود فردا نیاید و اگر بیاید رنج آن بیش از آن نخواهد بود که امروز به نقد خود را در آن افکند. و حذر از این بدان بود که بداند روزی به سبب حرص حریص زیادت نشود و آنچه مقدر است لابد برسد. رسول (ص) به ابن مسعود بگذشت و او را سخت اندوهگین دید. او را گفت، «غم بسیار بر دل منه که هرچه تقدیر کرده باشد بشود و آنچه روزی توست برسد لابد» و باید که بداند که روزی بنده بیشتر از جایی بود که نپندارد، چنان که گفت، «و من یتق الله یجعل مخرجا و یرزقه من حیث لا یحتسب» و سفیان ثوری گفت، «پرهیزگار باش که هرگز هیچ پرهیزگار از گرسنگی نمرد». یعنی حق سبحانه و تعالی دل خلق بر تو چنان گرداند که به شفقت کفایت تو ناخواسته همی رساند. و بوحازم رحمهم الله گفت، «هرچه هست دو قسم است. آنچه روزی من است بی تعجیل من برسد و آنچه روزی من نیست به جهد همه اهل آسمان و زمین به من نرسد.
علاج سوم آن که بداند که اگر طمع نکند و صبر کند رنجور شود و اگر طمع کند و صبر نکند هم خوار شود و هم رنجور و به این ملوم باشد و اندر خطر عقاب آخرت بود و بدان ثواب یابد و ستوده بود، آخر رنجی با ثواب و ستودگی و عزّ نفس اولیتر از رنجی با مذلت و نکوهش و بیم عقوبت. و رسول (ص) گفت، «عزّ مومن اندر آن بود که از خلق بی نیاز باشد». و علی بن ابیطالب (ع) گوید که هرکه تو را به وی حاجت است اسیر وی گشتی و هرکه را به تو حاجت است امیر وی گشتی.
علاج چهارم آن که اندیشه کند که تا این حرص و طمع برای چه می کند. اگر برای تنعم شکم همی کند خر و گاو از وی بیش خورد و اگر برای شهوت فرج کند، خوک و خرس از وی بیش بود و اگر برای تجمل و جامه نیکو کند، جهودان را نیز آن باشد و اگر طمع ببرد و به اندکی قناعت کند، خویشتن را هیچ نظر نبیند مگر انبیاء و اولیاء و چون مانند این قوم باشد بهتر از مانند جانوران.
علاج پنجم آن که از آفت مال بیندیشد که چون بسیار بود اندر دنیا، اندر خطر آفات بود و اندر آخرت به پانصد سال پس از درویشان در بهشت شود. باید کههمیشه در کسی نگرد که دون وی باشد در دنیا و بدان شکر کند و در توانگران ننگرد. و رسول (ص) می گوید، «در کسی نگرید که درون شما باشد در دنیا» و ابلیس همیشه فرمان می نماید که چرا قناعت کنی؟ فلان و فلان چندین مال دارند. و چون پرهیز کنی گوید چرا حذر کنی؟ فلان و فلان عالم حذر نمی کنند و حرام همی خورند. و در دنیا کسی فرا پیش می دارد که توانگر تر از تو بود و در دین آن را که کم از تو بود. و سعادت تواند و عکس این بود که همیشه باید اندر دین در بزرگان متقی نگه کنی تا خویشتن را مقصر بینی و اندر دنیا اندر درویشان نگه کنی تا خویش را توانگر بینی.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۵۷ - پیدا کردن فضل و ثواب سخاوت
بدان که هرکه مال ندارد باید که حال وی قناعت بود نه حرص و چون دارد، حال وی سخاوت بود نه بخل که رسول (ص) فرموده است، «سخا درختی است اندر بهشت هرکه سخی باشد دست اندر شاخ وی زده باشد و وی را همی برد تا به بهشت و بخل درختی است اندر دوزخ و هرکه بخیل بود او را همی برد تا به دوزخ» و گفت، «دو خلق است که خدای سبحانه و تعالی آن را دوست همی دارد: سخا و خوی نیک و دو خلق است که آن را دشمن همی دارد: بخل و خوی بد».
و گفت، «حق سبحانه و تعالی هیچ ولی نیافرید بخیل و بدخو». و گفت، «گناه سخی فراگذارند که هرگاه که وی را عسرتی بود دستگیر او حق تعالی باشد» و رسول (ص) قومی را اندر غزا بگرفت و هم را بکشت، الا یکی. علی (ع) گفت، «یا رسول الله چون همه را کیش یکی و نگاه یکی و خدا یکی، این یکی را چرا نکشتی؟» گفت، «زیرا که جبرئیل (ع) مرا خبر داد که وی سخی است» و گفت، «طعام سخی داروست و طعام بخیل علت». و گفت، «سخی به خدای سبحانه و تعالی و به بهشت و به مردمان نزدیک است و از دوزخ دور و بخیل از خدای سبحانه و تعالی و به بهشت و به مردمان دور است و به دوزخ نزدیک».
و گفت (ص)، «حق تعالی جاهل سخی را دوست دارد از عابد بخیل و بدترین علتها بخیلی است». و اندر خبر است که حق تعالی وحی کرد به موسی (ع) که سامری را بمکش که و سخی است.
آثار: علی (ع) گوید، «چون دنیا بر او اقبال کند خرج کن که از خرج کم نشود و چون از تو بگریزد خرج کن که بنماند». یکی قصه ای نوشت به حسین بن علی (ع)، فراستد و گفت، «حاجت تو رواست». گفتند، «چرا نبشته برنخواندی؟» گفت، «ترسم از خدای تعالی که از دل ایستادن او پیش من از من پرسید». و محمد بن المنکدر رحمهم الله روایت کند که از ام ذره خادمه عایشه رضی الله عنه که وی گفت، «عبدالله زبیر رضی الله عنه دو غراره صد و هشتاد درم سیم پیش عایشه فرستاد. طبق خواست و همه به مستحقان قسمت کرد. شبانگاه نان بردم و پاره ای روغن زیت تا روزه گشاید و گفتم: یا ام المومنین! این همه خرج کردی. اگر به یک درم ما را گوشت خریدی چه بود؟ گفت: اگر یاد دادی بخریدمی.»
و چون معاویه به مدینه بگذشت حسین فرا حسن (ع) گفت، «سلام بر وی مکن». چون معاویه بیرون شد حسن گفت، «ما را وام است». از پس وی بشد و وام خود بگفت. شتری از پس مانده بود. معاویه پرسید که بار آن چه است؟ گفتند، «زر است هشتاد هزار دینار» گفت، «همچنان به حسن تسلیم کنید تا در وجه وام کند». و ابوالحسن مداینی گوید، «حسن و حسین و عبدالله جعفر رضوان الله علیهم اجمعین، هرسه به حج می شدند. شتر زاد بگذاشته بودند بر جای. گرسنه و تشنه به نزدیک پیرزنی از عرب بگذشتند. گفتند، «هیچ شراب داری؟» گفت، «دارم». گوسفندی داشت بدوشید و شیر به ایشان داد. گفتند، «هیچ طعام داری؟» گفت، «ندارم مگر این گوسپند. بکشید و بخورید». بکشتند و بخوردند و بگفتند، «ما از قریشیم. چون از این سفر بازآییم، نزدیک ما آی تا با تو نیکوئی کنیم». و برفتند. چون شوهر وی باز آمد خشمگین شد و گفت، «گوسفندی به قومی دادی که خود نمی دانی که ایشان که اند؟» پس روزگار برآمد. پیرزن و شوهر وی به سبب درویشی به مدینه افتادند و برای قوت سرگین شتر می چیدند و می فروختند و بدان روزگار همی کردند. یک روز آن پیرزن به کوی فرو شد. حسن به در سرای خویش نشسته بود. او را بشناخت گفت، «یا پیرزن! مرا همی دانی؟» گفت، «نه» گفت، «من آن مهمان توأم فلان». پس بفرمود تا وی را هزار گوسفند و هزار دینار بدهند و وی را با غلام خویش نزدیک حسین رضی الله عنه فرستاد. گفت، «برادرم تو را چه داد؟» گفت، «هزار گوسفند و هزار دینار». حسین نیز هم چندان بداد و غلام خود همراه کرد تا به نزدیک عبدالله بن جعفر رضی الله عنه و حال بگفت. گفت، «ایشان هردو چند دادند؟» گفت، «دو هزار گوسفند و دو هزار دینار». گفت، «اگر ابتدا پیش ما رسیدی ایشان را اندر رنج نیفکندی. یعنی هم چندان بدادمی که ایشان را بایستی داد» و بفرمود تا دو هزار دینار و دو هزار گوسفند به وی دادند. پیرزن با آن همه نعمت پیش شوهر شد.
مردی در عرب به سخا معروف بود. بمرد. قومی از سفر می آمدند گرسنه بودند. بر سر گور او فرود آمدند و گرسنه بخفتند. یکی از ایشان شتری داشت. آن مرده را به خواب دید که گفت، «این شتر تو به نجیب من فروشی؟» گفت، «فروشم». و از روی نجیبی نیکو بازمانده بود به او فروخت و آن مرده آن شتر را کشت. چون از خواب بیدار شدند، شتر را کشته دیدند. دیگ برنهادند و بپختند و بخوردند. چون بازگشتند کاروانی پیش آمد. یکی در میان کاروانان خداوند شتر را آواز می داد و نام او می برد و می گفت، «هیچ نجیبی خریده ای از فلان مرده؟» گفت «خریده ام، لیکن در خواب» و قصه بگفت. گفت، «آن نجیب این است. بگیر که من او را به خواب دیدم که گفت اگر تو پسر منی این نجیب من به فلان کس ده».
و ابو سعید خرگوشی روایت کند که اندر مصر مردی بود که درویشان را پایمردی کردی. درویشی را فرزندی آمد و هیچ چیز نداشت. گفت نزدیک وی رفتم. بیامد و از هر کس سوال کرد، هیچ فتوح نبود. پس برخاست و مرا بر سر گوری برد و بنشست و گفت، «خدای بر تو رحمت کناد. تو بودی که اندوه درویشان همی بردی و هرچه بایستی همی دادی. امروز برای کودک این مرد بسیار جهد کردم، هیچ فتوح نبود». پس برخاست و دیناری داشت به دو نیم کرد و یک نیمه به من داد و گفت این با وام به تو دادم تا چیزی پدید آید و این مرد را محتسب گفتندی. گفت، «فراستدم و کار کودک تمام کردم و بساختم». محتسب آن شب مرده را به خواب دید که گفت، «هرچه گفتی شنیدم امروز، لیکن ما را در جواب دستوری نیست. اکنون به خانه من شو و کودکان مرا بگوی آنجا که آتشدان است بکنند و پانصد دینار اندر آنجاست، بدان مرد دهند». محتسب دیگر روز برفت و چنان که شنیده بود بکرد و پانصد دینار بیافت. فرزندان وی را گفت، «بر خواب حکمی نیست و این زر شما راست برگیرید». گفتند «مرده است و سخاوت می کند. ما زنده ایم و بخیلی کنیم؟» جمله نزدیک آن مرد برد چنان که گفته بود. مرد یک دینار برگرفت و به دو نیم کرد و یک نیمه از جهت وام به وی داد و دیگر نیمه خود باز گرفت و مابقی گفت برگیر و به درویشان ده که مرا حاجت بیش از این نبود. بوسعید خرگوشی گفت که از این همه نمی دانم که کدام بهتر است و سخی تر.و گفت چون به مصر رسیدم سرای آن مرده طلب کردم و کودکان وی مانده بودند. ایشان بدیم و برایشان سیمای خیر بود. این آیت مرا یاد آمد، «وکان ابوهما صالحا».
و عجب مدار از برکات سخاوت که از پس مرگ بماند و به طریق خواب تعریف افتد که عادت خلیل (ع) مهمان داشتن بود و این ضیافت پس از وفات وی تا این غایت بمانده است. و ربیع بن سلیمان حکایت کند که شافعی رضی الله عنه به مکه رسید و ده هزار دینار با وی بود. خیمه بیرون مکه بزد و آن زر بر ازاری ریخت و هرکه وی را سلام کردی یک کف به وی دادی تا نماز پیشین بکرد، ازار بیفشاند. هیچ چیز نمانده بود. و یکی یک روز رکاب وی بگرفت تا برنشست. ربیع را گفت چهارصد دینار به وی ده و عذر خواه.
یک روز علی (ع) بگریست. گفتند، «چرا همی گریی؟» گفت، «هفت روز است تا هیچ مهمان در خانه من نرسیده است». و یکی نزدیک دوستی شد و گفت، «چهارصد درم وام دارم». و به وی داد. بگریست. زن وی گفت، «چون خواستی گریست نبایستی دادن». گفت، «از آن می گریم که از وی غافل مانده ام تا وی را بدان حاجت آمد که بر من سوال کرد».
و گفت، «حق سبحانه و تعالی هیچ ولی نیافرید بخیل و بدخو». و گفت، «گناه سخی فراگذارند که هرگاه که وی را عسرتی بود دستگیر او حق تعالی باشد» و رسول (ص) قومی را اندر غزا بگرفت و هم را بکشت، الا یکی. علی (ع) گفت، «یا رسول الله چون همه را کیش یکی و نگاه یکی و خدا یکی، این یکی را چرا نکشتی؟» گفت، «زیرا که جبرئیل (ع) مرا خبر داد که وی سخی است» و گفت، «طعام سخی داروست و طعام بخیل علت». و گفت، «سخی به خدای سبحانه و تعالی و به بهشت و به مردمان نزدیک است و از دوزخ دور و بخیل از خدای سبحانه و تعالی و به بهشت و به مردمان دور است و به دوزخ نزدیک».
و گفت (ص)، «حق تعالی جاهل سخی را دوست دارد از عابد بخیل و بدترین علتها بخیلی است». و اندر خبر است که حق تعالی وحی کرد به موسی (ع) که سامری را بمکش که و سخی است.
آثار: علی (ع) گوید، «چون دنیا بر او اقبال کند خرج کن که از خرج کم نشود و چون از تو بگریزد خرج کن که بنماند». یکی قصه ای نوشت به حسین بن علی (ع)، فراستد و گفت، «حاجت تو رواست». گفتند، «چرا نبشته برنخواندی؟» گفت، «ترسم از خدای تعالی که از دل ایستادن او پیش من از من پرسید». و محمد بن المنکدر رحمهم الله روایت کند که از ام ذره خادمه عایشه رضی الله عنه که وی گفت، «عبدالله زبیر رضی الله عنه دو غراره صد و هشتاد درم سیم پیش عایشه فرستاد. طبق خواست و همه به مستحقان قسمت کرد. شبانگاه نان بردم و پاره ای روغن زیت تا روزه گشاید و گفتم: یا ام المومنین! این همه خرج کردی. اگر به یک درم ما را گوشت خریدی چه بود؟ گفت: اگر یاد دادی بخریدمی.»
و چون معاویه به مدینه بگذشت حسین فرا حسن (ع) گفت، «سلام بر وی مکن». چون معاویه بیرون شد حسن گفت، «ما را وام است». از پس وی بشد و وام خود بگفت. شتری از پس مانده بود. معاویه پرسید که بار آن چه است؟ گفتند، «زر است هشتاد هزار دینار» گفت، «همچنان به حسن تسلیم کنید تا در وجه وام کند». و ابوالحسن مداینی گوید، «حسن و حسین و عبدالله جعفر رضوان الله علیهم اجمعین، هرسه به حج می شدند. شتر زاد بگذاشته بودند بر جای. گرسنه و تشنه به نزدیک پیرزنی از عرب بگذشتند. گفتند، «هیچ شراب داری؟» گفت، «دارم». گوسفندی داشت بدوشید و شیر به ایشان داد. گفتند، «هیچ طعام داری؟» گفت، «ندارم مگر این گوسپند. بکشید و بخورید». بکشتند و بخوردند و بگفتند، «ما از قریشیم. چون از این سفر بازآییم، نزدیک ما آی تا با تو نیکوئی کنیم». و برفتند. چون شوهر وی باز آمد خشمگین شد و گفت، «گوسفندی به قومی دادی که خود نمی دانی که ایشان که اند؟» پس روزگار برآمد. پیرزن و شوهر وی به سبب درویشی به مدینه افتادند و برای قوت سرگین شتر می چیدند و می فروختند و بدان روزگار همی کردند. یک روز آن پیرزن به کوی فرو شد. حسن به در سرای خویش نشسته بود. او را بشناخت گفت، «یا پیرزن! مرا همی دانی؟» گفت، «نه» گفت، «من آن مهمان توأم فلان». پس بفرمود تا وی را هزار گوسفند و هزار دینار بدهند و وی را با غلام خویش نزدیک حسین رضی الله عنه فرستاد. گفت، «برادرم تو را چه داد؟» گفت، «هزار گوسفند و هزار دینار». حسین نیز هم چندان بداد و غلام خود همراه کرد تا به نزدیک عبدالله بن جعفر رضی الله عنه و حال بگفت. گفت، «ایشان هردو چند دادند؟» گفت، «دو هزار گوسفند و دو هزار دینار». گفت، «اگر ابتدا پیش ما رسیدی ایشان را اندر رنج نیفکندی. یعنی هم چندان بدادمی که ایشان را بایستی داد» و بفرمود تا دو هزار دینار و دو هزار گوسفند به وی دادند. پیرزن با آن همه نعمت پیش شوهر شد.
مردی در عرب به سخا معروف بود. بمرد. قومی از سفر می آمدند گرسنه بودند. بر سر گور او فرود آمدند و گرسنه بخفتند. یکی از ایشان شتری داشت. آن مرده را به خواب دید که گفت، «این شتر تو به نجیب من فروشی؟» گفت، «فروشم». و از روی نجیبی نیکو بازمانده بود به او فروخت و آن مرده آن شتر را کشت. چون از خواب بیدار شدند، شتر را کشته دیدند. دیگ برنهادند و بپختند و بخوردند. چون بازگشتند کاروانی پیش آمد. یکی در میان کاروانان خداوند شتر را آواز می داد و نام او می برد و می گفت، «هیچ نجیبی خریده ای از فلان مرده؟» گفت «خریده ام، لیکن در خواب» و قصه بگفت. گفت، «آن نجیب این است. بگیر که من او را به خواب دیدم که گفت اگر تو پسر منی این نجیب من به فلان کس ده».
و ابو سعید خرگوشی روایت کند که اندر مصر مردی بود که درویشان را پایمردی کردی. درویشی را فرزندی آمد و هیچ چیز نداشت. گفت نزدیک وی رفتم. بیامد و از هر کس سوال کرد، هیچ فتوح نبود. پس برخاست و مرا بر سر گوری برد و بنشست و گفت، «خدای بر تو رحمت کناد. تو بودی که اندوه درویشان همی بردی و هرچه بایستی همی دادی. امروز برای کودک این مرد بسیار جهد کردم، هیچ فتوح نبود». پس برخاست و دیناری داشت به دو نیم کرد و یک نیمه به من داد و گفت این با وام به تو دادم تا چیزی پدید آید و این مرد را محتسب گفتندی. گفت، «فراستدم و کار کودک تمام کردم و بساختم». محتسب آن شب مرده را به خواب دید که گفت، «هرچه گفتی شنیدم امروز، لیکن ما را در جواب دستوری نیست. اکنون به خانه من شو و کودکان مرا بگوی آنجا که آتشدان است بکنند و پانصد دینار اندر آنجاست، بدان مرد دهند». محتسب دیگر روز برفت و چنان که شنیده بود بکرد و پانصد دینار بیافت. فرزندان وی را گفت، «بر خواب حکمی نیست و این زر شما راست برگیرید». گفتند «مرده است و سخاوت می کند. ما زنده ایم و بخیلی کنیم؟» جمله نزدیک آن مرد برد چنان که گفته بود. مرد یک دینار برگرفت و به دو نیم کرد و یک نیمه از جهت وام به وی داد و دیگر نیمه خود باز گرفت و مابقی گفت برگیر و به درویشان ده که مرا حاجت بیش از این نبود. بوسعید خرگوشی گفت که از این همه نمی دانم که کدام بهتر است و سخی تر.و گفت چون به مصر رسیدم سرای آن مرده طلب کردم و کودکان وی مانده بودند. ایشان بدیم و برایشان سیمای خیر بود. این آیت مرا یاد آمد، «وکان ابوهما صالحا».
و عجب مدار از برکات سخاوت که از پس مرگ بماند و به طریق خواب تعریف افتد که عادت خلیل (ع) مهمان داشتن بود و این ضیافت پس از وفات وی تا این غایت بمانده است. و ربیع بن سلیمان حکایت کند که شافعی رضی الله عنه به مکه رسید و ده هزار دینار با وی بود. خیمه بیرون مکه بزد و آن زر بر ازاری ریخت و هرکه وی را سلام کردی یک کف به وی دادی تا نماز پیشین بکرد، ازار بیفشاند. هیچ چیز نمانده بود. و یکی یک روز رکاب وی بگرفت تا برنشست. ربیع را گفت چهارصد دینار به وی ده و عذر خواه.
یک روز علی (ع) بگریست. گفتند، «چرا همی گریی؟» گفت، «هفت روز است تا هیچ مهمان در خانه من نرسیده است». و یکی نزدیک دوستی شد و گفت، «چهارصد درم وام دارم». و به وی داد. بگریست. زن وی گفت، «چون خواستی گریست نبایستی دادن». گفت، «از آن می گریم که از وی غافل مانده ام تا وی را بدان حاجت آمد که بر من سوال کرد».
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۵۸ - پیدا کردن مذمت بخل
حق تعالی می گوید، «و من یوق شح نفسه فاولئک هم المفلحون آن را که از شحّ نفس نگاه داشتند به فلاح رسید.» و گفت سبحانه و تقدّس و تعالی، «و لا یحسبن الذین یبخلون بما آتیهم الله من فضله خیر بل هو شر لهم سیطوقون ما بخلوا به یوم القیامه» گفت، «مپندار آن کسان که بخیلی همی کنند باز آن که خدای ایشان را داده است که آن خبر ایشان است، بلکه شر ایشان است و زود باشد که هرچه بدان بخیلی همی کنند طوقی کنند و در گردن ایشان افکنند اندر قیامت».
و رسول (ص) گفت، «دور باشید از بخل که آن که قوم که پیش از شما بوده اند به بخل هلاک شدند و بخل ایشان را بر آن داشت تا خونها بریختند و حرام را حلال داشتند». و گفت، «سه چیز مهلک است بخل چون مطاع بود یعنی تو به فرمان وی کار کنی و با وی خلاف نکنی و هوای باطل که از پی آن فرا شوی و عُجب مرد به خویشتن».
و بوسعید خدری رحمهم الله همی گوید که دو مرد اندر نزدیک رسول (ص) شدند و بهای شتری بخواستند، بداد. چون بیرون شدند، پیش عمر شکر کردند. عمر حکایت کرد با رسول (ص) پس رسول (ص) گفت، «فلان بیش از این بستد و شکر نکرد». پس گفت، «هرکه از شما بیاید و به الحاح از من فرا ستاند و ببرد آن آتش است». عمر گفت، «و چون آتش است چرا می دهی؟» گفت، «زیرا که الحاح کند و حق تعالی نپسندد که بخیل باشم و ندهم». و گفت، «شما همی گویید که بخیل معذورتر از ظالم بود. چه ظلم است نزدیک حق تعالی عظیمتر از بخل. سوگند یاد کرده است حق تعالی به عزت و عظمت خویش که هیچ بخیل را اندر بهشت نگذارد».
یک روز رسول (ص) طواف همی کرد. یکی دست اندر حلقه کعبه زده بود و همی گفت، «به حرمت این خانه که گناه مرا بیامرز». گفت، «گناه تو چیست؟ بگو». گفت، «گناه من عظیمتر از آن است که صفت توان کرد». گفت، «گناه تو عظیمتر است یا زمین؟» گفت، «گناه من». گفت، «گناه تو عظیمتر است یا آسمان؟» گفت، «گناه من». گفت، «گناه تو عظیمتر است یا عرش؟» گفت، «گناه من». گفت، «گناه تو عظیمتر است یا حق تعالی؟» گفت، «حق تعالی». گفت، «چیست که چنین نومید شده ای از رحمت حق تعالی؟» گفت، «بسیار دارم و اگر سایلی پدیدار آید پندارم که آتشی آمد که اندر من افتد». رسول (ص) گفت، «دور باش از من تا مرا به آتش خویش نسوزی. بدان خدای که مرا به راه راست فرستاد که اگر میان رکن و مقام هزار سال نماز کنی و چندان بگریی که از آب چشم تو جویها روان شود و درختها بروید و آنگاه اندر بخیلی بمیری، جای تو جز دوزخ نبود. ویحک بخل از کفر است و کافر اندر آتش است. ویحک نشنیده ای که حق تعالی همی گوید، «و من یبخل فانما یبخل عن نفسه و من شح نفسه فاولئک هم المفلحون».
و کعب همی گوید که هر روز بر هر کسی دو فرشته موکل است و منادی همی کند و می گوید، «یارب اگر مال نگاه دارد بر وی تلف کن و اگر نفقه کند خلف ده». بوخلیفه رضی الله عنه همی گوید که بخیل را تعدیل نکنم و گواهی نشنوم که بخل وی را بر آن دارد که استقصا کند و زیادت حق خود ستاند. و یحیی بن زکریا (ع) ابلیس را دید. گفت، « کیست که وی را دشمن تر داری و کیست که وی را دوست تر داری؟» گفت، «پارسای بخیل را دوست تر دارم که جان همی کند و بخل آن را حبطه همی کند و فاسق سخی را دشمن تر دارم که خوش همی خورد و همی رود و همی ترسم که حق تعالی به سبب سخاوت وی بر وی رحمت کند یا وی را توبه دهد».
و رسول (ص) گفت، «دور باشید از بخل که آن که قوم که پیش از شما بوده اند به بخل هلاک شدند و بخل ایشان را بر آن داشت تا خونها بریختند و حرام را حلال داشتند». و گفت، «سه چیز مهلک است بخل چون مطاع بود یعنی تو به فرمان وی کار کنی و با وی خلاف نکنی و هوای باطل که از پی آن فرا شوی و عُجب مرد به خویشتن».
و بوسعید خدری رحمهم الله همی گوید که دو مرد اندر نزدیک رسول (ص) شدند و بهای شتری بخواستند، بداد. چون بیرون شدند، پیش عمر شکر کردند. عمر حکایت کرد با رسول (ص) پس رسول (ص) گفت، «فلان بیش از این بستد و شکر نکرد». پس گفت، «هرکه از شما بیاید و به الحاح از من فرا ستاند و ببرد آن آتش است». عمر گفت، «و چون آتش است چرا می دهی؟» گفت، «زیرا که الحاح کند و حق تعالی نپسندد که بخیل باشم و ندهم». و گفت، «شما همی گویید که بخیل معذورتر از ظالم بود. چه ظلم است نزدیک حق تعالی عظیمتر از بخل. سوگند یاد کرده است حق تعالی به عزت و عظمت خویش که هیچ بخیل را اندر بهشت نگذارد».
یک روز رسول (ص) طواف همی کرد. یکی دست اندر حلقه کعبه زده بود و همی گفت، «به حرمت این خانه که گناه مرا بیامرز». گفت، «گناه تو چیست؟ بگو». گفت، «گناه من عظیمتر از آن است که صفت توان کرد». گفت، «گناه تو عظیمتر است یا زمین؟» گفت، «گناه من». گفت، «گناه تو عظیمتر است یا آسمان؟» گفت، «گناه من». گفت، «گناه تو عظیمتر است یا عرش؟» گفت، «گناه من». گفت، «گناه تو عظیمتر است یا حق تعالی؟» گفت، «حق تعالی». گفت، «چیست که چنین نومید شده ای از رحمت حق تعالی؟» گفت، «بسیار دارم و اگر سایلی پدیدار آید پندارم که آتشی آمد که اندر من افتد». رسول (ص) گفت، «دور باش از من تا مرا به آتش خویش نسوزی. بدان خدای که مرا به راه راست فرستاد که اگر میان رکن و مقام هزار سال نماز کنی و چندان بگریی که از آب چشم تو جویها روان شود و درختها بروید و آنگاه اندر بخیلی بمیری، جای تو جز دوزخ نبود. ویحک بخل از کفر است و کافر اندر آتش است. ویحک نشنیده ای که حق تعالی همی گوید، «و من یبخل فانما یبخل عن نفسه و من شح نفسه فاولئک هم المفلحون».
و کعب همی گوید که هر روز بر هر کسی دو فرشته موکل است و منادی همی کند و می گوید، «یارب اگر مال نگاه دارد بر وی تلف کن و اگر نفقه کند خلف ده». بوخلیفه رضی الله عنه همی گوید که بخیل را تعدیل نکنم و گواهی نشنوم که بخل وی را بر آن دارد که استقصا کند و زیادت حق خود ستاند. و یحیی بن زکریا (ع) ابلیس را دید. گفت، « کیست که وی را دشمن تر داری و کیست که وی را دوست تر داری؟» گفت، «پارسای بخیل را دوست تر دارم که جان همی کند و بخل آن را حبطه همی کند و فاسق سخی را دشمن تر دارم که خوش همی خورد و همی رود و همی ترسم که حق تعالی به سبب سخاوت وی بر وی رحمت کند یا وی را توبه دهد».
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۵۹ - پیدا کردن ثواب ایثار
بدان که ایثار از سخا عظیمتر است که سخی آن باشد که آنچه بدان محتاج نباشد بدهد و ایثار آن بود که با آن که محتاج بود بدهد. و چنان که کمال سخاوت ایثار است و آن باشد که باز آن که محتاج بود بدهد. کمال بخل بدان بود که با حاجت از خود دریغ دارد تا اگر بیمار بود خود علاج آن نکند. در دل وی آرزوها بود و منتظر همی باشد تا از کسی بخواهد و از مال خود بنتواند خرید.
و ثواب ایثار عظیم است و حق تعالی بر انصار بدین ثنا گفت، «و یوثرون علی انفسهم و لو کان بهم خصاصه» و رسول (ص) گفت، «هرکه چیزی یابد که وی را آرزوی آن باشد، آرزوی خویش اندر باقی کند و بدهد، حق تعالی وی را بیامرزد» عایشه رضی الله عنه می گوید، «اندر خانه رسول هرگز سیر نخوردیم و توانستیم، ولیکن ایثار کردیم. و رسول (ص) را مهمان فرا رسید و اندر خانه هیچ چیز نبود. یکی از انصار درآمد. وی را به خانه برد و طعام اندک داشتند. چراغ بکشتند و طعام پیش وی نهادند و دست همی آوردند و همی بردند و نمی خوردند تا مهمان بخورد. دیگر روز رسول (ص) گفت، «حق تعالی عجب داشت از خلق شما و سخای شما با آن مهمان و این آیت فرود آمد، «و یوثرون علی انفسهم و لو کان بهم خصاصه».
و موسی (ع) گفت، «یارب منزلت محمد فرامن نمای»، گفت، «طاقت آن نداری، لیکن از درجات وی یکی فراتو نمایم». چون فرانمود بیم آن بود که از نور عظمت آن مدهوش شود. گفت، «بارخدایا این به چه یافت؟» گفت، «به ایثار با خلق». گفت، «یا موسی! هیچ بنده ای اندر عمر خویش یک بار ایثار نکند که نه شرم دارم که با او حساب کنم. ثواب وی بهشت باشد هرکجا که خواهد».
و عبدالله بن جعفر یک بار اندر خرماستان فرود آمد. غلام سیاه نگهبان آن بود. سه قرص آوردند برای غلام. سگی اندر آمد. غلام یکی فراوی انداخت، بخورد. دیگر بینداخت، بخورد. سه دیگر بینداخت، بخورد. عبدالله گفت، «اجراء تو چند است؟» گفت، «این که دیدی». گفت، «چرا جمله با سگ دادی؟» گفت، «اینجا پگاه سگ نبود. این از جای دور آمده بود. نخواستم که گرسنه باشد.» گفتم، «تو امروز چه خوری؟» گفت، «صبر کنم». گفت، «سبحان الله مرا از سخاوت ملامت همی کنند. این غلام از من سخی تر است». بفرمود تا خرم استان را بخریدند و آن غلام را بخریدند. وی را آزاد کرد و آن خرم استان را به وی داد.
و رسول (ص) از قصد کافران می گریخت. علی رضی الله عنه بر جای وی بخفت تا اگر کافران قصد کنند، خویشتن را فدا کرده باشد. حق جلّ جلاله وحی کرد به جبرئیل و میکائیل که میان شما برادری افکندم و عمر یکی دراز کردم. کیست از شما که ایثار کند؟ هر یکی از ایشان آن عمر درازترین می خواست از بهر خود. حق تعالی گفت، «چرا چنان نکنید که علی کرد؟ وی را با محمد برادری دادم. جان خویشتن فدا کرد و وی را ایثار کرد و بر جای وی بخفت، هردو به زمین شوید و وی را از دشمن نگاه دارید». بیامدند. جبرئیل نزدیک سر وی بایستاد و میکائیل نزدیک پای وی. گفت بخ بخ یا پسر بوطالب که حق تعالی با فرشتگان خویش به تو مباهات می کند. و این آیت فرود آمد که و من الناس من یشری نفسه ابتغاه مرضات الله... و الآیه.
و حسن انطاکی رحمهم الله از بزرگان مشایخ بود. سی و چند کس از اصحاب وی گرد آمده بودند و نان تمام نداشتند. آنچه بود پاره کردند و همه اندر پیش بنهادند و چراغ برگرفتند و بنشستند. چون چراغ بازآوردند همه همچنان بر جای بود و هریکی به قصد ایثار دست بداشته بودند و نخورده تا رفیق بخورد.
و حذیفه عدوی رحمهم الله گوید، «روز جنگ تبوک بسیار خلق شهید شدند. من آب برگرفتم و پسر عم خویش را طلب کردم و آب به نزدیک وی بردم. وی را یک نفس مانده بود. گفتم: آب خواهی؟ گفت: خواهم. دیگری گفت: آه! اشارت کرد که اول پیش او بر. آنجا بردم. هشام بن العاص بود و به جان دادن نزدیک شده بود. گفتم: آب بگیر. دیگری گفت: آه! هشام گفت پیشتر با وی ده. چون نزدیک وی شدم جان بداده بود. باز نزدیک وی آمدم. بمرده بود. باز نزدیک پسر عم آمدم بمرده بود. چنین گویند که هیچ کس از دنیا بیرون نشد چنان که اندر دنیا آمد مگر بشر حافی که در وقت جان دادن سایلی در شد و چیزی از وی خواست. هیچ چیز نداشت، مگر پیراهن. آن نیز برکشید و به وی داد و جامه به عاریت خواست و اندر پوشید و فرمان یافت.
و ثواب ایثار عظیم است و حق تعالی بر انصار بدین ثنا گفت، «و یوثرون علی انفسهم و لو کان بهم خصاصه» و رسول (ص) گفت، «هرکه چیزی یابد که وی را آرزوی آن باشد، آرزوی خویش اندر باقی کند و بدهد، حق تعالی وی را بیامرزد» عایشه رضی الله عنه می گوید، «اندر خانه رسول هرگز سیر نخوردیم و توانستیم، ولیکن ایثار کردیم. و رسول (ص) را مهمان فرا رسید و اندر خانه هیچ چیز نبود. یکی از انصار درآمد. وی را به خانه برد و طعام اندک داشتند. چراغ بکشتند و طعام پیش وی نهادند و دست همی آوردند و همی بردند و نمی خوردند تا مهمان بخورد. دیگر روز رسول (ص) گفت، «حق تعالی عجب داشت از خلق شما و سخای شما با آن مهمان و این آیت فرود آمد، «و یوثرون علی انفسهم و لو کان بهم خصاصه».
و موسی (ع) گفت، «یارب منزلت محمد فرامن نمای»، گفت، «طاقت آن نداری، لیکن از درجات وی یکی فراتو نمایم». چون فرانمود بیم آن بود که از نور عظمت آن مدهوش شود. گفت، «بارخدایا این به چه یافت؟» گفت، «به ایثار با خلق». گفت، «یا موسی! هیچ بنده ای اندر عمر خویش یک بار ایثار نکند که نه شرم دارم که با او حساب کنم. ثواب وی بهشت باشد هرکجا که خواهد».
و عبدالله بن جعفر یک بار اندر خرماستان فرود آمد. غلام سیاه نگهبان آن بود. سه قرص آوردند برای غلام. سگی اندر آمد. غلام یکی فراوی انداخت، بخورد. دیگر بینداخت، بخورد. سه دیگر بینداخت، بخورد. عبدالله گفت، «اجراء تو چند است؟» گفت، «این که دیدی». گفت، «چرا جمله با سگ دادی؟» گفت، «اینجا پگاه سگ نبود. این از جای دور آمده بود. نخواستم که گرسنه باشد.» گفتم، «تو امروز چه خوری؟» گفت، «صبر کنم». گفت، «سبحان الله مرا از سخاوت ملامت همی کنند. این غلام از من سخی تر است». بفرمود تا خرم استان را بخریدند و آن غلام را بخریدند. وی را آزاد کرد و آن خرم استان را به وی داد.
و رسول (ص) از قصد کافران می گریخت. علی رضی الله عنه بر جای وی بخفت تا اگر کافران قصد کنند، خویشتن را فدا کرده باشد. حق جلّ جلاله وحی کرد به جبرئیل و میکائیل که میان شما برادری افکندم و عمر یکی دراز کردم. کیست از شما که ایثار کند؟ هر یکی از ایشان آن عمر درازترین می خواست از بهر خود. حق تعالی گفت، «چرا چنان نکنید که علی کرد؟ وی را با محمد برادری دادم. جان خویشتن فدا کرد و وی را ایثار کرد و بر جای وی بخفت، هردو به زمین شوید و وی را از دشمن نگاه دارید». بیامدند. جبرئیل نزدیک سر وی بایستاد و میکائیل نزدیک پای وی. گفت بخ بخ یا پسر بوطالب که حق تعالی با فرشتگان خویش به تو مباهات می کند. و این آیت فرود آمد که و من الناس من یشری نفسه ابتغاه مرضات الله... و الآیه.
و حسن انطاکی رحمهم الله از بزرگان مشایخ بود. سی و چند کس از اصحاب وی گرد آمده بودند و نان تمام نداشتند. آنچه بود پاره کردند و همه اندر پیش بنهادند و چراغ برگرفتند و بنشستند. چون چراغ بازآوردند همه همچنان بر جای بود و هریکی به قصد ایثار دست بداشته بودند و نخورده تا رفیق بخورد.
و حذیفه عدوی رحمهم الله گوید، «روز جنگ تبوک بسیار خلق شهید شدند. من آب برگرفتم و پسر عم خویش را طلب کردم و آب به نزدیک وی بردم. وی را یک نفس مانده بود. گفتم: آب خواهی؟ گفت: خواهم. دیگری گفت: آه! اشارت کرد که اول پیش او بر. آنجا بردم. هشام بن العاص بود و به جان دادن نزدیک شده بود. گفتم: آب بگیر. دیگری گفت: آه! هشام گفت پیشتر با وی ده. چون نزدیک وی شدم جان بداده بود. باز نزدیک وی آمدم. بمرده بود. باز نزدیک پسر عم آمدم بمرده بود. چنین گویند که هیچ کس از دنیا بیرون نشد چنان که اندر دنیا آمد مگر بشر حافی که در وقت جان دادن سایلی در شد و چیزی از وی خواست. هیچ چیز نداشت، مگر پیراهن. آن نیز برکشید و به وی داد و جامه به عاریت خواست و اندر پوشید و فرمان یافت.