عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
رهی معیری : غزلها - جلد دوم
سایه آرمیده
لاله ی داغ دیده را مانم
کشت آفت رسیده را مانم
دست تقدیر از تو دورم کرد
گل از شاخ چیده را مانم
نتوان بر گرفتنم از خاک
اشک از رخ چکیده را مانم
پیش خوبانم اعتباری نیست
جنس ارزان خریده را مانم
برق آفت در انتظار من است
سبزه ی نو دمیده را مانم
تو غزال رمیده را مانی
من کمان خمیده را مانم
به من افتادگی صفا بخشید
سایه ی آرمیده را مانم
در نهادم سیاه کاری نیست
پرتو افشان سپیده را مانم
گفتمش ای پری که رامانی؟
گفت : بخت رمیده را مانم
دلم از داغ او گداخت رهی
لاله ی داغ دیده را مانم
رهی معیری : غزلها - جلد دوم
ناآشنا
ما را دلی بود که ز دنیای دیگر است
ماییم جای دیگر و او جای دیگر است
چشم جهانیان به تماشای رنگ و بوست
جز چشم دل که محو تماشای دیگر است
این نه صدف ز گوهر آزادگی تهی است
و آن گوهر یگانه بدریای دیگر است
در ساغر طرب می اندیشه سوز نیست
تسکین ما ز جرعه مینای دیگر است
امروز میخوری غم فردا و همچنان
فردا به خاطرت غم فردای دیگر است
گر خلق را بود سر سودای مال و جاه
آزاده مرد را سر و سودای دیگر است
دیشب دلم به جلوه مستانه ای ربود
امشب پی ربودن دلهای دیگر است
غمخانه ایست وادی کون و مکان رهی
آسودگی اگر طلبی جای دیگر است
رهی معیری : غزلها - جلد سوم
پردهٔ نیلی
رفتیم و پای بر سر دنیا گذاشتیم
کار جهان به اهل جهان واگذاشتیم
چون آهوی رمیده ز وحشت سرای شهر
رفتیم و سر به دامن صحرا گذاشتیم
ما را به آفتاب فلک هم نیاز نیست
این شوخ دیده را به مسیحا گذاشتیم
بالای هفت پردهٔ نیلی است جای ما
پا چون حباب بر سر دریا گذاشتیم
ما را بس است جلوه‌گه شاهدان قدس
دنیا برای مردم دنیا گذاشتیم
کوتاه شد ز دامن ما دست حادثات
تا دست خود به گردن مینا گذاشتیم
شاهد که سرکشی نکند دلفریب نیست
فهم سخن به مردم دانا گذاشتیم
در جستجوی یار دل آزار کس نبود
این رسم تازه را به جهان ما گذاشتیم
ایمن ز دشمنیم که با دشمنیم دوست
بنیان زندگی به مدارا گذاشتیم
صد غنچهٔ دل از نفس ما شکفته شد
هر جا که چون نسیم سحر پا گذاشتیم
ما شکوه از کشاکش دوران نمی‌کنیم
موجیم و کار خویش به دریا گذاشتیم
از ما به روزگار حدیث وفا بس است
نگذاشتیم گر اثری یا گذاشتیم
بودیم شمع محفل روشندلان رهی
رفتیم و داغ خویش به دلها گذاشتیم
رهی معیری : غزلها - جلد چهارم
حصار عافیت
نسیم وصل به افسردگان چه خواهد کرد؟
بهار تازه به برگ خزان چه خواهد کرد؟
به من که سوختم از داغ مهربانی خویش
فراق و وصل تو نامهربان چه خواهد کرد؟
سرای خانه بدوشی حصار عافیت است
صبا به طایر بی آشیان چه خواهد کرد؟
ز فیض ابر چه حاصل گیاه سوخته را؟،
شراب با من افسرده جان چه خواهد کرد؟
مکن تلاش که نتوان گرفت دامن عمر
غبار بادیه با کاروان چه خواهد کرد؟
به باغ خلد نیاسود جان علوی ما
به حیرتم که در این خاکدان چه خواهد کرد؟
صفای باده روشن ز جوش سینه اوست
تو چاره ساز خودی آسمان چه خواهد کرد؟
به من که از دو جهان فارغم به دولت عشق
رهی ملامت اهل جهان چه خواهد کرد؟
رهی معیری : غزلها - جلد چهارم
آیینهٔ روشن
ز کینه دور بود سینه ای که من دارم
غبار نیست بر آیینه ای که من دارم
ز چشم پر گهرم اختران عجب دارند
که غافلند ز گنجینه ای که من دارم
به هجر و وصل مرا تاب آرمیدن نیست
یکیست شنبه و آدینه ای که من دارم
سیاهی از رخ شب می رود ولی از دل
نمی رود غم دیرینه ای که من دارم
تو اهل درد نه ای ورنه آتشی جانسوز
زبانه می کشد از سینه ای که من دارم
رهی ز چشمه خورشید تابناک تر است
به روشنی دل بی کینه ای که من دارم
رهی معیری : چند قطعه
سرنوشت
اعرابئی به دجله کنار از قضای چرخ
روزی به نیستانی شد ره سپر همی
ناگه ز کینه توزی گردون گرگ خوی
شیری گرسنه گشت بدو حمله ور همی
مسکین ز هول شیر هراسان و بیمناک
شد بر قراز نخلی آسیمه سر همی
چون بر فراز نخل کهن بنگریست مرد
ماری غنوده دید در آن برگ و بر همی
گیتی سیاه گشت به چشمش که شیر سرخ
بودش به زیر و مار سیه بر زبر همی
نه پای آنکه آید ز آن جایگه فرود
نه جای آن که ماند بر شاخ تر همی
خود را درون دجله فکند از فراز نخل
کز مار گرزه وارهد و شیر نر همی
بر شط فرو نیامده آمد به سوی او
بگشاده کام جانوری جان شکر همی
بیچاره مرد ز آن دو بلا گرچه برد جان
درماند عاقبت به بلای دگر همی
از چنگ شیر رست و ز چنگ قضا نرست
القصه گشت طعمه آن جانور همی
جادوی چرخ چون کند آهنگ جان تو
زاید بلا و حادثه از بحر و بر همی
کام اجل فراخ و تو نخجیر پای بند
دام قضا وسیع و تو بی بال و پر همی
ور ز آنکه بر شوی به فلک همچو آفتاب
صیدت کند کمند قضا و قدر همی
رهی معیری : رباعیها
اندوه مادر
آسودگی از محن ندارد مادر
آسایش جان و تن ندارد مادر
دارد غم و اندوه جگر گوشه خویش
ورنه غم خویشتن ندارد مادر
رهی معیری : منظومه‌ها
گل یخ
به دیماه کز گشت گردان سپهر
سحاب افکند پرده بر روی مهر
ز دم سردی ابر سنجاب پوش
ردای قصب کوه گیرد بهدوش
جهان پوشد از برف سیمین حریر
کشد پرده سیمگون آبگیر
شود دامن باغ از گل تهی
چمن ماند از زلف سنبل تهی
دا آن فتنه انگیز طوفان مرگ
که نه غنچه ماند به گلبن نه برگ
گلی روشنی بخش بستان شود
چراغ دل بوستانیان شود
صبا را کند مست گیسوی خویش
جهان را بر انگیزد از بوی خویش
گل بخ بخوانندش و ای شگفت
کزو باغ افسرده گرمی گرفت
ز گلها از آن سر بر افراخته است
که با باغ بی برک و بر ساخته است
تو نیز ای گل آتشین چهر من
که انگیختی آتش مهر من
ز پیری چو افسرد جان در تنم
تهی از گل و لاله شد گلشنم
سیه کاری اختر سیه فام
سیه موی من کرد چون سیم خار
سهی سروم از بار غم گشت پست
مرا برف پیری به سرنشست
به دلجویم در کنار آمدی
ز مستان غم را بهار آمدی
گل بخ گر آورد بستان بهدست
مرا آتشین لاله ای چون تو هست
ز گلچهرگان سر بر افراختی
که با جان افسرده ای ساختی
اقبال لاهوری : اسرار خودی
اسرار خودی
دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر
کز دام و دد ملولم و انسانم آرزوست
زاین همرهان سست‌عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
گفتم که یافت می‌نشود جسته‌ایم ما
گفت آنچه یافت می‌نشود آنم آرزوست
مولانا جلال الدین رومی
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
رموز بیخودی
جهد کن در بیخودی خود را بیاب
زود تر والله اعلم بالصواب
مولانای روم
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
در معنی اینکه مقصود رسالت محمدیه تشکیل و تأسیس حریت و مساوات و اخوت بنی نوع آدم است
بود انسان در جهان انسان پرست
ناکس و نابود مند و زیر دست
سطوت کسری و قیصر رهزنش
بند ها در دست و پا و گردنش
کاهن و پاپا و سلطان و امیر
بهر یک نخچیر صد نخچیر گیر
صاحب اورنگ و هم پیر کنشت
باج بر کشت خراب او نوشت
در کلیسا اسقف رضوان فروش
بهر این صید زبون دامی بدوش
برهمن گل از خیابانش ببرد
خرمنش مغ زاده با آتش سپرد
از غلامی فطرت او دون شده
نغمه ها اندر نی او خون شده
تا امینی حق بحقداران سپرد
بندگان را مسند خاقان سپرد
شعله ها از مرده خاکستر گشاد
کوهکن را پایه ی پرویز داد
اعتبار کار بندان را فزود
خواجگی از کار فرمایان ربود
قوت او هر کهن پیکر شکست
نوع انسان را حصار تازه بست
تازه جان اندر تن آدم دمید
بنده را باز از خداوندان خرید
زادن او مرگ دنیای کهن
مرگ آتشخانه و دیر و شمن
حریت زاد از ضمیر پاک او
این می نوشین چکید از تاک او
عصر نو کاین صد چراغ آورده است
چشم در آغوش او وا کرده است
نقش نو بر صفحه هستی کشید
امتی گیتی گشائی آفرید
امتی از ما سوا بیگانه ئی
بر چراغ مصطفی پروانه ئی
امتی از گرمی حق سینه تاب
ذره اش شمع حریم آفتاب
کائنات از کیف او رنگین شده
کعبه ها بتخانه های چین شده
مرسلان و انبیا آبای او
اکرم او نزد حق اتقای او
«کل مؤمن اخوة» اندر دلش
حریت سرمایه آب و گلش
نا شکیب امتیازات آمده
در نهاد او مساوات آمده
همچو سرو آزاد فرزندان او
پخته از «قالوا بلی» پیمان او
سجده ی حق گل بسیمایش زده
ماه و انجم بوسه بر پایش زده
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
در معنی اینکه چون ملت محمدیه مؤسس بر توحید و رسالت است پس نهایت مکانی ندارد
جوهر ما با مقامی بسته نیست
باده ی تندش بجامی بسته نیست
هندی و چینی سفال جام ماست
رومی و شامی گل اندام ماست
قلب ما از هند و روم و شام نیست
مرز و بوم او به جز اسلام نیست
پیش پیغمبر چو کعب پاک زاد
هدیه یی آورد از بانت سعاد
در ثنایش گوهر شب تاب سفت
سیف مسلول از سیوف الهند گفت
آن مقامش برتر از چرخ بلند
نامدش نسبت به اقلیمی پسند
گفت سیف من سیوف الله گو
حق پرستی جز براه حق مپو
همچنان آن رازدان جزو و کل
گرد پایش سرمه ی چشم رسل
گفت با امتز دنیای شما
دوست دارم طاعت و طیب و نسا
گر ترا ذوق معانی رهنماست
نکته ئی پوشیده در حرف «شما»ست
یعنی آن شمع شبستان وجود
بود در دنیا و از دنیا نبود
جلوه ی او قدسیان را سینه سوز
بود اندر آب و گل آدم هنوز
من ندانم مرز و بوم او کجاست
این قدر دانم که با ما آشناست
این عناصر را جهان ما شمرد
خویشتن را میهمان ما شمرد
زانکه ما از سینه جان گم کرده ایم
خویش را در خاکدان گم کرده ایم
مسلم استی دل به اقلیمی مبند
گم مشو اندر جهان چون و چند
می نگنجد مسلم اندر مرز و بوم
در دل او یاوه گردد شام و روم
دل بدست آور که در پهنای دل
می شود گم این سرای آب و گل
عقده ی قومیت مسلم گشود
از وطن آقای ما هجرت نمود
حکمتش یک ملت گیتی نورد
بر اساس کلمه ئی تعمیر کرد
تا ز بخششهای آن سلطان دین
مسجد ما شد همه روی زمین
آنکه در قرآن خدا او را ستود
آن که حفظ جان او موعود بود
دشمنان بی دست و پا از هیبتش
لرزه بر تن از شکوه فطرتش
پس چرا از مسکن آبا گریخت
تو گمان داری که از اعدا گریخت
قصه گویان حق ز ما پوشیده اند
معنی هجرت غلط فهمیده اند
هجرت آئین حیات مسلم است
این ز اسباب ثبات مسلم است
معنی او از تنک آبی رم است
ترک شبنم بهر تسخیر یم است
بگذر از گل گلستان مقصود تست
این زیان پیرایه بند سود تست
مهر را آزاده رفتن آبروست
عرصه ی آفاق زیر پای اوست
همچو جو سرمایه از باران مخواه
بیکران شو در جهان پایان مخواه
بود بحر تلخ رو یک ساده دشت
ساحلی ورزید و از شرم آب گشت
بایدت آهنگ تسخیر همه
تا تو می باشی فراگیر همه
صورت ماهی به بحر آباد شو
یعنی از قید مقام آزاد شو
هر که از قید جهات آزاد شد
چون فلک در شش جهت آباد شد
بوی گل از ترک گل جولانگر است
در فراخای چمن خود گسترست
ای که یک جا در چمن انداختی
مثل بلبل با گلی در ساختی
چون صبا بار قبول از دوش گیر
گلشن اندر حلقه ی آغوش گیر
از فریب عصر نو هشیار باش
ره فتد ای رهرو هشیار باش
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
در معنی اینکه ملت محمدیه نهایت زمانی هم ندارد، که دوام این ملت شریفه موعود است
در بهاران جوش بلبل دیده ئی
رستخیز غنچه و گل دیده ئی
چون عروسان غنچه ها آراسته
از زمین یک شهر انجم خاسته
سبزه از اشک سحر شوئیده ئی
از سرود آب جو خوابیده ئی
غنچه ئی بر می دمد از شاخسار
گیردش باد نسیم اندر کنار
غنچه ئی از دست گلچین خون شود
از چمن مانند بو بیرون رود
بست قمری آشیان بلبل پرید
قطره ی شبنم رسید و بو رمید
رخصت صد لاله ی ناپایدار
کم نسازد رونق فصل بهار
از زیان گنج فراوانش همان
محفل گلهای خندانش همان
فصل گل از نسترن باقی تر است
از گل و سرو و سمن باقی تر است
کان گوهر پروری گوهر گری
کم نگردد از شکست گوهری
صبح از مشرق ز مغرب شام رفت
جام صد روز از خم ایام رفت
باده ها خوردند و صهبا باقی است
دوشها خون گشت و فردا باقی است
همچنان از فردهای پی سپر
هست تقویم امم پاینده تر
در سفر یار است و صحبت قائم است
فرد ره گیر است و ملت قائم است
ذات او دیگر صفاتش دیگر است
سنت مرگ و حیاتش دیگر است
فرد بر می خیزد از مشت گلی
قوم زاید از دل صاحب دلی
فرد پور شصت و هفتاد است و بس
قوم را صد سال مثل یک نفس
زنده فرد از ارتباط جان و تن
زنده قوم از حفظ ناموس کهن
مرگ فرد از خشکی رود حیات
مرگ قوم از ترک مقصود حیات
گرچه ملت هم بمیرد مثل فرد
از اجل فرمان پذیرد مثل فرد
امت مسلم ز آیات خداست
اصلش از هنگامه ی «قالوا بلی» ست
از اجل این قوم بی پرواستی
استوار از «نحن نزلنا»ستی
ذکر قائم از قیام ذاکر است
از دوام او دوام ذاکر است
تا خدا «ان یطفئوا» فرموده است
از فسردن این چراغ آسوده است
امتی در حق پرستی کاملی
امتی محبوب هر صاحبدلی
حق برون آورد این تیغ اصیل
از نیام آرزوهای خلیل
تا صداقت زنده گردد از دمش
غیر حق سوزد ز برق پیهمش
ما که توحید خدارا حجتیم
حافظ رمز کتاب و حکمتیم
آسمان با ما سر پیکار داشت
در بغل یک فتنه ی تاتار داشت
بندها از پا گشود آن فتنه را
بر سر ما آزمود آن فتنه را
فتنه ئی پامال راهش محشری
کشته ی تیغ نگاهش محشری
خفته صد آشوب در آغوش او
صبح امروزی نزاید دوش او
سطوت مسلم بخاک و خون تپید
دید بغداد آنچه روما هم ندید
تو مگر از چرخ کج رفتار پرس
زان نو آئین کهن پندار پرس
آتش تاتاریان گلزار کیست؟
شعله های او گل دستار کیست؟
زانکه ما را فطرت ابراهیمی است
هم به مولا نسبت ابراهیمی است
از ته آتش بر اندازیم گل
نار هر نمرود را سازیم گل
شعله های انقلاب روزگار
چون بباغ ما رسد گردد بهار
رومیان را گرم بازاری نماند
آن جهانگیری ، جهانداری نماند
شیشه ی ساسانیان در خون نشست
رونق خمخانه یونان شکست
مصر هم در امتحان ناکام ماند
استخوان او ته اهرام ماند
در جهان بانگ اذان بودست و هست
ملت اسلامیان بودست و هست
عشق آئین حیات عالم است
امتزاج سالمات عالم است
عشق از سوز دل ما زنده است
از شرار لااله تابنده است
گرچه مثل غنچه دلگیریم ما
گلستان میرد اگر میریم ما
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
در معنی اینکه بقای نوع از امومت است و حفظ و احترام امومت اسلام است
نغمه خیز از زخمهٔ زن ساز مرد
از نیاز او دو بالا ناز مرد
پوشش عریانی مردان زن است
حسن دلجو عشق را پیراهن است
عشق حق پروردهٔ آغوش او
این نوا از زخمهٔ خاموش او
آنکه نازد بر وجودش کائنات
ذکر او فرمود با طیب و صلوة
مسلمی کو را پرستاری شمرد
بهره ئی از حکمت قرآن نبرد
نیک اگر بینی امومت رحمت است
زانکه او را با نبوت نسبت است
شفقت او شفقت پیغمبر است
سیرت اقوام را صورتگر است
از امومت پخته تر تعمیر ما
در خط سیمای او تقدیر ما
هست اگر فرهنگ تو معنی رسی
حرف امت نکته ها دارد بسی
گفت آن مقصود حرف «کن فکان»
زیر پای امهات آمد جنان
ملت از تکریم ارحام است و بس
ورنه کار زندگی خام است و بس
از امومت گرم رفتار حیات
از امومت کشف اسرار حیات
از امومت پیچ و تاب جوی ما
موج و گرداب و حباب جوی ما
آن دخ رستاق زادی جاهلی
پست بالای سطبری بد گلی
نا تراشی پرورش ناداده ئی
کم نگاهی کم زبانی ساده ئی
دل ز آلام امومت کرده خون
گرد چشمش حلقه های نیلگون
ملت ار گیرد ز آغوشش بدست
یک مسلمان غیور و حق پرست
هستی ما محکم از آلام اوست
صبح ما عالم فروز از شام اوست
وان تهی آغوش نازک پیکری
خانه پرورد نگاهش محشری
فکر او از تاب مغرب روشن است
ظاهرش زن باطن او نازن است
بندهای ملت بیضا گسیخت
تا ز چشمش عشوه ها حل کرده ریخت
شوخ چشم و فتنه زا آزادیش
از حیا نا آشنا آزادیش
علم او بار امومت بر نتافت
بر سر شامش یکی اختر نتافت
این گل از بستان ما نارسته به
داغش از دامان ملت شسته به
لااله گویان چو انجم بی شمار
بسته چشم اندر ظلام روزگار
پا نبرده از عدم بیرون هنوز
از سواد کیف و کم بیرون هنوز
مضمر اندر ظلمت موجود ما
آن تجلی های نامشهود ما
شبنمی بر برگ گل ننشسته ئی
غنچه هائی از صبا نا خسته ئی
بر دمد این لاله زار ممکنات
از خیابان ریاض امهات
قوم را سرمایه ای صاحب نظر
نیست از نقد و قماش و سیم و زر
مال او فرزند های تندرست
تر دماغ و سخت کوش و چاق و چست
حافظ رمز اخوت مادران
قوت قرآن و ملت مادران
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
قل هوالله احد
من شبی صدیق را دیدم بخواب
گل ز خاک راه او چیدم بخواب
آن «امن الناس» بر مولای ما
آن کلیم اول سینای ما
همت او کشت ملت را چو ابر
ثانی اسلام و غار و بدر و قبر
گفتمش ای خاصهٔ خاصان عشق
عشق تو سر مطلع دیوان عشق
پخته از دستت اساس کار ما
چاره ئی فرما پی آزار ما
گفت تا کی در هوس گردی اسیر
آب و تاب از سورهٔ اخلاص گیر
اینکه در صد سینه پیچد یک نفس
سری از اسرار توحید است و بس
رنگ او بر کن مثال او شوی
در جهان عکس جمال او شوی
آنکه نام تو مسلمان کرده است
از دوئی سوی یکی آورده است
خویشتن را ترک و افغان خوانده ئی
وای بر تو آنچه بودی مانده ئی
وارهان نامیده را از نامها
ساز با خم در گذر از جامها
ای که تو رسوای نام افتاده ئی
از درخت خویش خام افتاده ئی
با یکی ساز از دوئی بردار رخت
وحدت خود را مگردان لخت لخت
ای پرستار یکی گر تو توئی
تا کجا باشی سبق خوان دوئی
تو در خود را بخود پوشیده ئی
در دل آور آنچه بر لب چیده ئی
صد ملل از ملتی انگیختی
بر حصار خود شبیخون ریختی
یک شو و توحید را مشهود کن
غائبش را از عمل موجود کن
لذت ایمان فزاید در عمل
مرده آن ایمان که ناید در عمل
اقبال لاهوری : پیام مشرق
چه لذت یارب اندر هست و بود است
چه لذت یارب اندر هست و بود است
دل هر ذره در جوش نمود است
شکافد شاخ را چون غنچهٔ گل
تبسم ریز از ذوق وجود است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
چو ذوق نغمه ام در جلوت آرد
چو ذوق نغمه ام در جلوت آرد
قیامت افکنم در محفل خویش
چو می خواهم دمی خلوت بگیرم
جهان را گم کنم اندر دل خویش
اقبال لاهوری : پیام مشرق
به خود باز آورد رند کهن را
به خود باز آورد رند کهن را
می برنا که من در جام کردم
من این می چون مغان دور پیشین
ز چشم مست ساقی وام کردم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
سفالم را می او جام جم کرد
سفالم را می او جام جم کرد
درون قطره ام پوشیده یم کرد
خرد اندر سرم بتخانه ئی ریخت
خلیل عشق دیرم را حرم کرد
اقبال لاهوری : پیام مشرق
گدای جلوه رفتی بر سر طور
گدای جلوه رفتی بر سر طور
که جان تو ز خود نامحرمی هست
قدم در جستجوی آدمی زن
خدا هم در تلاش آدمی هست