عبارات مورد جستجو در ۸۹۹ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۴۹
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۴
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - در طلب بخشش از سلطان
ای سران ملک را شمشیر تو مالک رقاب!
باغ عدل از جویبار تیغ سبزت خورده آب!
با شکوه کوه حلمت، ابر گریان بر جبال
با وجود جود دستت، برق خندان بر سحاب
میخورد تیهو به عهدت طعمه از منقار باز
میبرد رو به عونت پنجه از شیران غاب
جود دستت بحر را نگذاشت آبی در جگر
بحر را کی با وجود جود دستت، بود آب
شام قهرت گر شبیخون آورد بر خیل روز
تا به روز حشر ماند تیغ صبح اندر قراب
ور مدار چرخ جز بر آب شمشیرت بود
آسیای آسمان یکبارگی گردد خراب
گوهر تیغ تو گر عکس افکند بر جرم کوه
روی خارا را به خون لعل گرداند خضاب
ساقی بزم تو چون بر خاک ریزد جرعهای
زهره گوید بر فلک «یا لیتنی کنت التراب»
اعتدال نو بهار خلقت اندر مهرجان (مهرگان)
سبزه از آتش دماوند آب حیوان از سراب
خسروا! در روضه بزمت، که رشک جنت است
مدتی شد تا رهی نیست را راه از هیچ باب
من ز اهل جنت بزم تو بودم پیش ازین
چون شدم بیموجبی مستوجی چندین عذاب
گویی آن دولت کجا شد کز سر زلف و کرم
با منت هر ساعتی بودی خطاب «مستطاب»
آنچه من دیدم تصور بود، آیا یا خیال؟
و اینکه میبینم به بیداری است، یارب، یا به خواب؟
آفتاب عالم افروزی و من آن ذرهام
کز فروغ طلعت خورشید باشد در حجاب
آفتابا گر گناهی دیدهای از ما بپوش!
ور به تیغم میزنی سهل است روی از من متاب!
آسمان رحمتی دارم زرایت چشم مهر
حاش لله کاسمان با خاک فرماید عتاب
من خطایی خود نکردم، ور خطایی نیز رفت
همچنان امید عفو م هست از آن عالی جناب
آفتاب مهربان چون گرم گردد در عتاب
ای دل مجرم کجا داری تو تاب آفتاب!
هم به لطفش التجا کن، کز تف خورشید قهر
عاصیان را نیست، الا سایه یزدان ماب
گر گناهی کردهام، «الاعتذار الاعتذار»
ور خطایی رفت ازآن «الاجتناب الاجتناب»
من حوالت میکنم خشم تو را با لطف تو
خود که جز لطفت تواند گفت خشمت را جواب؟
در جهان رسمی قدیم است از بزرگان مرحمت
وز فرودستان خطا و« الله اعلم بالصواب»
تا برای سایبان روز فراش قدر
میدهد خیط الشعاع شمس را هر روز تاب
خیمه عمر تو را اوتاد عالم باد میخ!
محور گردون ستون و مدت گیتی طناب
باغ عدل از جویبار تیغ سبزت خورده آب!
با شکوه کوه حلمت، ابر گریان بر جبال
با وجود جود دستت، برق خندان بر سحاب
میخورد تیهو به عهدت طعمه از منقار باز
میبرد رو به عونت پنجه از شیران غاب
جود دستت بحر را نگذاشت آبی در جگر
بحر را کی با وجود جود دستت، بود آب
شام قهرت گر شبیخون آورد بر خیل روز
تا به روز حشر ماند تیغ صبح اندر قراب
ور مدار چرخ جز بر آب شمشیرت بود
آسیای آسمان یکبارگی گردد خراب
گوهر تیغ تو گر عکس افکند بر جرم کوه
روی خارا را به خون لعل گرداند خضاب
ساقی بزم تو چون بر خاک ریزد جرعهای
زهره گوید بر فلک «یا لیتنی کنت التراب»
اعتدال نو بهار خلقت اندر مهرجان (مهرگان)
سبزه از آتش دماوند آب حیوان از سراب
خسروا! در روضه بزمت، که رشک جنت است
مدتی شد تا رهی نیست را راه از هیچ باب
من ز اهل جنت بزم تو بودم پیش ازین
چون شدم بیموجبی مستوجی چندین عذاب
گویی آن دولت کجا شد کز سر زلف و کرم
با منت هر ساعتی بودی خطاب «مستطاب»
آنچه من دیدم تصور بود، آیا یا خیال؟
و اینکه میبینم به بیداری است، یارب، یا به خواب؟
آفتاب عالم افروزی و من آن ذرهام
کز فروغ طلعت خورشید باشد در حجاب
آفتابا گر گناهی دیدهای از ما بپوش!
ور به تیغم میزنی سهل است روی از من متاب!
آسمان رحمتی دارم زرایت چشم مهر
حاش لله کاسمان با خاک فرماید عتاب
من خطایی خود نکردم، ور خطایی نیز رفت
همچنان امید عفو م هست از آن عالی جناب
آفتاب مهربان چون گرم گردد در عتاب
ای دل مجرم کجا داری تو تاب آفتاب!
هم به لطفش التجا کن، کز تف خورشید قهر
عاصیان را نیست، الا سایه یزدان ماب
گر گناهی کردهام، «الاعتذار الاعتذار»
ور خطایی رفت ازآن «الاجتناب الاجتناب»
من حوالت میکنم خشم تو را با لطف تو
خود که جز لطفت تواند گفت خشمت را جواب؟
در جهان رسمی قدیم است از بزرگان مرحمت
وز فرودستان خطا و« الله اعلم بالصواب»
تا برای سایبان روز فراش قدر
میدهد خیط الشعاع شمس را هر روز تاب
خیمه عمر تو را اوتاد عالم باد میخ!
محور گردون ستون و مدت گیتی طناب
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۵ - رباعی
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱۲ - قطعه
بجز از آتش دراز زبان
بجز از خامه زبان کوتاه
کس نیارست کرد در عالم
دو زبانی و سرکشی با شاه
لاجرم خاکسار و سرگردان
آن به تون رفت و این به آب سیاه
در آن اندیشه مه بگداخت تن را
که بندد بر سمندش خویشتن را
خیالی چند کج باشد کزین عار
توان بستن بر اسب او به مسمار
عقابش را چو شد زاغ کمان جفت
به وصف الحال نیز این شعر میگفت:
بجز از خامه زبان کوتاه
کس نیارست کرد در عالم
دو زبانی و سرکشی با شاه
لاجرم خاکسار و سرگردان
آن به تون رفت و این به آب سیاه
در آن اندیشه مه بگداخت تن را
که بندد بر سمندش خویشتن را
خیالی چند کج باشد کزین عار
توان بستن بر اسب او به مسمار
عقابش را چو شد زاغ کمان جفت
به وصف الحال نیز این شعر میگفت:
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۲۲ - از خواب گفتن جمشید با مهراب
یکایک باز گفت: ؟«ای صورت انگیز
کنون این چاره را رنگی برآمیز
چو حاصل کردهای رنگ نگارم
یکی نقشی، به دست آور نگارم
تو این رنج مرا گر چاره سازی
ز هر گنجت ببخشم بینیازی»
چو مهراب این سخن را از شاه بشنید
زمانی در درون خود بپیچید
جوابش داد «این کاری عظیم است
درین صورت بسی امید و بیم است
ز چین تا روم راهی بس دراز است
همه راهش نشیب اندر فرازست
درین ره بیشه و دریا و کوه است
ز دیو دد گروه اندر گروه است
ملک را رفتن آنجا خود نشاید
به ننگ و نام کاری بر نیاید»
ملک را خوش نیامد کار مهراب
شد از گفتار پیچا پیچ در تاب
جوابش داد: «این گفتار سست است
قوی رایت ضعیف و نادرست است
نمیباید در امید بستن
نمیشاید دل عاشق شکستن
ترا باید بزرگ امید بودن
چو سایه در پی خورشید بودن
درین ره نیز خواهم شد چو خنجر
به سر خواهم برید این ره سراسر»
چو مهراب آتش کین ملک دید
به پیشش روی را بر خاک مالید
که: «ممن طبع ملک میآزمودم
در راز و درونی میگشودم
چو دانستم که عشقت پای بر جاست
کنون این کار کردن پیشه ماست
رکاب اندر رکابت بسته دارم
عنانت با عنان پیوسته دارم
به هر جانب که بخرامی روانم
به هر صورت که فرمایی بر آنم
کنون باید بسیج راه کردن
شهنشه را ز حال آگاه کردن
بضاعت بردن از هر جنس با خویش
گرفتن پس در طریق روم در پیش
به رسم تاجران در راه بودن
نمیشاید درین راه شاه بودن
درین معنی سخن بسیار گفتند
از آن گفت و شنید آن شب نخفتند
سحر چون رایت از مشرق برافراشت
فلک زیر زمین گنجی روان داشت
کلید صبح در جیب افق بود
برآورد و در آن گنج بگشود
برون آورد درج لعل پر زر
ز لعل و زر زمین را ساخت زیور
کنون این چاره را رنگی برآمیز
چو حاصل کردهای رنگ نگارم
یکی نقشی، به دست آور نگارم
تو این رنج مرا گر چاره سازی
ز هر گنجت ببخشم بینیازی»
چو مهراب این سخن را از شاه بشنید
زمانی در درون خود بپیچید
جوابش داد «این کاری عظیم است
درین صورت بسی امید و بیم است
ز چین تا روم راهی بس دراز است
همه راهش نشیب اندر فرازست
درین ره بیشه و دریا و کوه است
ز دیو دد گروه اندر گروه است
ملک را رفتن آنجا خود نشاید
به ننگ و نام کاری بر نیاید»
ملک را خوش نیامد کار مهراب
شد از گفتار پیچا پیچ در تاب
جوابش داد: «این گفتار سست است
قوی رایت ضعیف و نادرست است
نمیباید در امید بستن
نمیشاید دل عاشق شکستن
ترا باید بزرگ امید بودن
چو سایه در پی خورشید بودن
درین ره نیز خواهم شد چو خنجر
به سر خواهم برید این ره سراسر»
چو مهراب آتش کین ملک دید
به پیشش روی را بر خاک مالید
که: «ممن طبع ملک میآزمودم
در راز و درونی میگشودم
چو دانستم که عشقت پای بر جاست
کنون این کار کردن پیشه ماست
رکاب اندر رکابت بسته دارم
عنانت با عنان پیوسته دارم
به هر جانب که بخرامی روانم
به هر صورت که فرمایی بر آنم
کنون باید بسیج راه کردن
شهنشه را ز حال آگاه کردن
بضاعت بردن از هر جنس با خویش
گرفتن پس در طریق روم در پیش
به رسم تاجران در راه بودن
نمیشاید درین راه شاه بودن
درین معنی سخن بسیار گفتند
از آن گفت و شنید آن شب نخفتند
سحر چون رایت از مشرق برافراشت
فلک زیر زمین گنجی روان داشت
کلید صبح در جیب افق بود
برآورد و در آن گنج بگشود
برون آورد درج لعل پر زر
ز لعل و زر زمین را ساخت زیور
رهی معیری : رباعیها
لعل ناب
اقبال لاهوری : پیام مشرق
رهی در سینهٔ انجم گشائی
اقبال لاهوری : زبور عجم
در این صحرا گذر افتاد شاید کاروانی را
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بدست من همان دیرینه چنگ است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶
شرر تمهید سازد مطلب ما داستانها را
دهد پرواز بسمل مدعای ما بیانها را
به جرم ما ومن دوریم ازسرمنزل مقصد
جرس اینجا بیابان مرگ داردکاروانها را
کدورت چیدهای جدی نما تا بینفسگردی
صفای دیگرست از فیض برچیدن دکانها را
ندانم جوش توفان خیالکیست اینگلشن
که اشک چشم مرغانکردگرداب آشیانها را
به لعل او خط از ما بیشتر دلبستگی دارد
طمع افزونتر از دزدست اینجا پاسبانها را
نفس سرمایهٔ بیتابیست، افسردگی تاکی
مکن شمع مزار زندگانی استخوانها را
بجزکشتی شکستن ساحل امنی نمیباشد
ز بس وسعت فروبردهست این دریاکرانها را
بهسعی اشک،کاماز دهر حاصلمیکنی روزی
که آهت پرّهگردد آسیای سمانها را
به افسون مدارا ازکجاندیشان مشو ایمن
تواضع درکمین تیر میدارد کمانها را
جهانی آرزوها پخت و سیر آمد ز ناکامی
تنور سرد این مطبخ به خامی سوخت نانها را
من آن عاجزسجودمکزپی طرف جبین من
به دوش باد میآرند خاک آستانها را
تو همخاموش شو بیدلکهمن از یاد دیداری
به دوش حیرت آیینه میبندم فغانها را
دهد پرواز بسمل مدعای ما بیانها را
به جرم ما ومن دوریم ازسرمنزل مقصد
جرس اینجا بیابان مرگ داردکاروانها را
کدورت چیدهای جدی نما تا بینفسگردی
صفای دیگرست از فیض برچیدن دکانها را
ندانم جوش توفان خیالکیست اینگلشن
که اشک چشم مرغانکردگرداب آشیانها را
به لعل او خط از ما بیشتر دلبستگی دارد
طمع افزونتر از دزدست اینجا پاسبانها را
نفس سرمایهٔ بیتابیست، افسردگی تاکی
مکن شمع مزار زندگانی استخوانها را
بجزکشتی شکستن ساحل امنی نمیباشد
ز بس وسعت فروبردهست این دریاکرانها را
بهسعی اشک،کاماز دهر حاصلمیکنی روزی
که آهت پرّهگردد آسیای سمانها را
به افسون مدارا ازکجاندیشان مشو ایمن
تواضع درکمین تیر میدارد کمانها را
جهانی آرزوها پخت و سیر آمد ز ناکامی
تنور سرد این مطبخ به خامی سوخت نانها را
من آن عاجزسجودمکزپی طرف جبین من
به دوش باد میآرند خاک آستانها را
تو همخاموش شو بیدلکهمن از یاد دیداری
به دوش حیرت آیینه میبندم فغانها را
کسایی مروزی : دیوان اشعار
دیده و اشک
کسایی مروزی : دیوان اشعار
نیلوفر کبود
کسایی مروزی : دیوان اشعار
پیری
کسایی مروزی : دیوان اشعار
دستش از پرده برون آمد ...
کسایی مروزی : دیوان اشعار
وصف شراب
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۱۸
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۲۵
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۵
فسون وهم چه مقدار رهزن افتادست
که ذر بر تو مراکار با من افتادست
کجا روم که چو اشکم ز سعی بخت نگون
به پیش پا همه از پا فتادن افتادست
چو غنچه محرم زانوی دل شو و دریاب
که در طلسمگریبان چه دامن افتادست
چرا جنون نکند فطرت از تصور من
که عمرهاست نگاه تو بر من افتادست
به غیر سوختن از عشق نیست جان بردن
بت آتشی به قفای برهمن افتادست
صدای کوه به این نغمه گوش میمالد
که سنگ و خشت همه در فلاخن افتادست
نه نخل دانم و نیگلبن اینقدر دانم
که راه نشو و نماها بهگلخن افتادست
در احتیاج نم جبهه میدهد آواز
که آب شو، گرت آتش به خرمن افتادست
تلاش نقش نگین میرسد به قبر آخر
به دوش دل ز جهان بارکندن افتادست
شرر نیام که کنم کار خود به خنده تمام
چو شمع تا به سحر سر بهگردن افتادست
بهار رنگ ندارد گل دگر بیدل
در آب چشمهٔ ادراک روغن افتادست
که ذر بر تو مراکار با من افتادست
کجا روم که چو اشکم ز سعی بخت نگون
به پیش پا همه از پا فتادن افتادست
چو غنچه محرم زانوی دل شو و دریاب
که در طلسمگریبان چه دامن افتادست
چرا جنون نکند فطرت از تصور من
که عمرهاست نگاه تو بر من افتادست
به غیر سوختن از عشق نیست جان بردن
بت آتشی به قفای برهمن افتادست
صدای کوه به این نغمه گوش میمالد
که سنگ و خشت همه در فلاخن افتادست
نه نخل دانم و نیگلبن اینقدر دانم
که راه نشو و نماها بهگلخن افتادست
در احتیاج نم جبهه میدهد آواز
که آب شو، گرت آتش به خرمن افتادست
تلاش نقش نگین میرسد به قبر آخر
به دوش دل ز جهان بارکندن افتادست
شرر نیام که کنم کار خود به خنده تمام
چو شمع تا به سحر سر بهگردن افتادست
بهار رنگ ندارد گل دگر بیدل
در آب چشمهٔ ادراک روغن افتادست