عبارات مورد جستجو در ۲۷۸ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۸۲ - به حاجی محمد اسمعیل طهرانی نگارش یافته
جناب مولای راستین حاجی محمد اسمعیل را مخلص جان در آستینم. فرمان آبشخوردم سال گذشته رخت از جندق به سمنان کشید شهر ذی حج به حکم حرکتی روان آغال از اسمعیل رنجیده بی تدارک و دربای آسایش بوسه اندیش دارای طوس سلام الله علیه آمدم. سیم محرم روی بر آستان و سر بر آسمان سودم. تا اکنون که دویم شعبان است در این بلند آستان نایب الزیاره دوستان بوده و هستم.هوس و خیالم همه آن بود که مادام هستی این موی ز نخ که در روسیاهی و رنگ زردی سپید افتاد جاروب این فرگاه باشد و پس از استیعاب مرگ پیکر آخشیجی نهاد خاک این خرم پیشگاه. ولی آنچه پیداست تا خود دو سه بامداد دیگر بر نظم اجارات املاک مختصی و قرار قسط و دستور العمل فرزندی احمد تاییدی استوار از توجه یزدانی عزوجل نخواهم، آرام و آزاد نیارم زیست. این روزها بدین اندیشه که علی الاجمال اشارتی رفت سبیل رجعت وشتاب را بر اقامت و درنگ پیشی است.
امیدوارم دو سه ماهی بیش در سمنان معطل کار قوام و قرار در بای زندگانی و زیست نگشته توفیق بازگشت یابم، وانشاءالله انشاءالله بر آئین و یاسای احمدی صلی الله و سلامه علیه به خاک در آیم و از خاک برآیم. اینقدر بدان که اعمال خیر آنچه از من در وجود آید تو برادروار انبازی چونانکه ترا در مراثی و موقوفات و دیگر چیزها که صورت شرع دارد سهیم ساخته بودم و حصه بی اجرای منت، بی تمنای تلافی به تو پرداخته، در زیارت و دعا و امثال آن نیز انبازی و دمساز. در ازای این مختصر خدمت هیچ تمنا و توقعی ندارم و چشم استیفای حظ و تمتعی نخواهم، مگر پاس ودیعه مهر و حفظ الغیب و بعضی اشعار الحاق که اشتباها جزو ابیات مزخرف شده، به تصدیق فرزند ارشد میرزا اسمعیل از دیوان خود بیرون کردن. اگر چه پرورده طبع و آورده خوی من و امثال من جزو اطالات اضافیه است و فرع اضافات لاطایله، ولی پاره ای منحولات و مجعولات خام و سرد به نام من مکتوب افتاد، که در دو کیهان مایه رسوائی است، و هر کرا قیراط واری تمیز غث و سمین سخن باشد، این دو جنس بیان از هم جدا تواند ساخت. چون تو در تدوین این اشتات رنجی فره و فراوان برده ای راضی به کاست و فزود و کاشت و درود نخواهی شد.
خواهشمندم درین مورد کاربند خلاف نفس شوی و مرا از این فضیحت آسوده و آزاد سازی. پاره ای اشعار احمدا و غیره از قماش قطعه و رباعی و نوحه، فرزندان احمد و خسته برای شما جمع کرده بودند. اگر تاکنون چشم سپار و گوشگزار نیفتاده از ایشان بخواهید و بگیرید. من هم دو حرفی معد مطلب را در قلم آوردم. حاجی جان دو هزار دینار به حکم وعده مال میر حسن خان بر ذمه من است. البته به دختر و پسر آن مرحوم برسان و خط رسید دریاب و به احمد بده و از او بخواه. این را هم بدان که از عهد ورود خدام اجل امجد وزیر نظام دام اقباله غالب اوقات سرکار قبله گاهی حاجی خان زید مجده مرا از خود دور نمی سازد جای شما بسیار خالی است. روز و شبی چراغ نیفروخت و سایه نینداخت که بزم صحبت به محامد احوالت خالی باشد.
فروغ دیده چراغ دوده محمد قلی خان با شما کمال محبت و مهربانی دارد. بیگاه و گاه مشق تحریری می فرماید، ولی به مدلول بی نصیب است، آنکه در آخر به یغما می رسد نوعی که او را باید و از من آید تصدی تربیت نتوانم کرد. مگر مزایای استعداد و لیاقت ایشان نواقص اهتمام و مجاهدت مرا در حق خود جبران سازد، خدمات را مترصدم. دوم شعبان ۱۲۷
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۱۶ - به نواب بهمن میرزا در رجعت آذربایجان نگاشته
جان و تنم برخی تن و جانت، در این هنگام خجسته فرجام که فرمان آبشخورد رخت فیروزی بخت سرکاری، را از سامان آذربایجان با تختگاه کی آورد، و خاک ری از در پای بوس و الا که بلندتر آرزوی وی بود کیوان پایه و پروین پی گشت، رهی را دور از آن خرم روان به کنجی اندر رنجی دور سیر و شکنجی دیر پای که باد سرخش همی خوانند، با روئی زرد و روزی سیاه انباز بستر و بالش داشت و دمساز فریاد و نالش. ناگزر این بخت و ارون تختم چون دیگر بندگان در پیشگاه گردون فرگاه سرکاری به نماز و نیازی پایمرد و دستیار نیامد، آزاده راستان شاهزاده راستین سیف الدوله که پژوهش و تیمار بنده و آزاد، ویران و آباد را همواره پای بر آستان است و سر در آستین، از در پرسش بارها سایه بر این مشت خاک افکند و از هر جا دانست و توانست چاره اندیش این زهر بی تریاک افتاد. سرانجامم از آن لانه دل پریش به خانه خویش خواند و بزرگانه کیش کوچک نوازی پیش گرفت، و پرستاری و نواختی بیش از پیش فرمود. اندک اندک آن رنج جان گزا و شکنج تیمار فزا ساز کاستن آورد. و این تن بی تاب و جان و جان ناتوان بالای خاستن افراخت. ولی از این خاستن چه سود و از آن کاستن چه افزود؟ آنگاه پای گسسته پی را پر پویائی رست و جان خسته روان را فر جویائی، که گناه دو رستادن و دیر در پای دستوانه بزم آسمان فر والا افتادن، چنانم پژمان و پراکنده داشت و روسیاه و شرمنده، که آسیمه سر و نوان، چار اسبه چپ و راست همی بایست گریخت و آمرزش این تباهی و نامه سیاهی را زیر و بالا با دست و دندان در دامان این و آن همی آویخت. دیری است تا بر این راه، و روشم و در این خوی و منش، هیچکسم از پای دل خاری نکشید و از دوش جان باری نپرداخت.
همان خوشتر که خوشتر از این ها پایمرد و دستاویز گیرم و از سرکار والا هم سوی سرکار والا گریز، فرد:
بسکه هست از همه کس وز همه سو راه به تو
به تو برگردد اگر راه روی بر گردد
با این نگارش که آراسته راستی است و این گزارش که پیراسته کاستی به درستی خواهند یافت، که لغزش و گناهی که رفت بی دانست و توانست من بنده خاست، و این گریز و گران جانی که همی رود نه از راه ناسپاسی و نافرمانی است آن از بیماری زاد و این از شرمساری رست. اگر خداوندانه پرده داری کنند و آمرزگاری فرمایند، هر هنگام فرخ روان و فرخنده فرگاه سرکاری را پروای رنج افزائی این تباه کار سیاه نامه باشد، سربندگی بر خاک درگاه خواهم سود و گردن سر بلندی بر اوج مهر و ماه خواهم افراشت. بار خدا آگاه است و پاک نهاد بزرگان گواه، که آن هستی را که پای تا سر خداپرستی است به خداوندی بنده ام و بنده وارش از در یکتائی پرستنده، زندگانی پاینده باد و کامرانی فزاینده.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۲۲ - از قول ملا محمد علی ساده اصفهانی به میرزا ابراهیم خان نوشته
خداوندگارا؛ ملازاده ام و به دو وجه از در صورت و معنی ساده، شوق تحصیلم بر سر، بی رضای مادر و پدر از اصفهان به ری نقل و تحویل داده. بختم با اقدام آنچه مقصود بود مساعدت نکرد. از خجلت خامی و خودکامی روی معاودت نیز نداشتم، والدین هم از بابت تادیب بلکه تعذیب تفقد و پرسشی نکردند. با دست تهی و فقدان معروفیت درین مرز که دانند و این مردم که شناسند، ماندم معطل از هر کس چاره درد جستم او را به درد خودکامی گرفتار دیدم و در هواجس نفس اماره و خوی بد فرما معیوب هفتاد خواهش و مغلوب هزار آزار، نه کام ایشان دادن کار من بود و نه مراد من جستن شمار ایشان. لاجرم روز به روز پریشانی و آلودگی افزود. پای مناعتم گشاد. و دست قناعت دراز افتاد. چکنم نه تاجرم که به سرپنجه و مشت زر اندوزی کنم، نه فاجر که به سیرت بعضی از روزن پشت روزی خورم. جز اینکه از شر مردم در پناه امثال حضرت گریزم و به دست و دندان در دامن پاک سرکار آویزم، چه خواهم کرد.
باری به شکرانه بی نیازی و سامان چاره درد و درمان روی زردم فرمای، که آسوده مشغول دعاگوئی و تحصیل گردم یا با عرض مصون آماده نقل وتحویل.
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۳۸ - قطعه
هر که را روزی فراخ آید به دهر
هیچ باکش نیست اندر تنگ سال
وآنکه آمد تنگ روزی درجهان
در فراخی هم بود آشفته حال
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
سوزنیم مرد باندام . . . ر
شاعر پخته سخن خام . . . ر
مرهمه را شاه شش اندام، سر
هست مرا شاه شش اندام . . . ر
روز و شب اندر طلب کاف . . . ن
آخته دارم چو سر لام . . . ر
مردی مصلح بدم و نیکنام
کرد مرا مفسد و بدنام . . . ر
بودم در خورد هزار آفرین
کرد مرا از در دشنام . . . ر
کرد بکابین زن و فرزند و باز
گردن من در گرو وام . . . ر
از همه پیران زمانه منم
خار صفت رومه گلفام . . . ر
با همه بیمایگی، افراختم
چون علم غیبت، بر بام . . . ر
پنجه و شش سال ز شلوار من
برد بهر کوی بپیغام . . . ر
هر که بیاید بر من میهمان
شام خورد . . . ر و پس از شام . . . ر
بزم مرا یابد مهمان من
اول جام می و انجام . . . ر
چون سگ دیوانه، گزیده در آب
صورت سگ بیند در جام . . . ر
خشت بود بالین، بستر، حصیر
خادمک ترک دلارام . . . ر
آئی مهمان که منم میزبان
دیو می آشام گه آشام . . . ر
خانه بابرام برم تاز را
تا بخورانمش بابرام . . . ر
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳ - رای بر آنست که بیرون زنم
سوزنیم، مرد گرانمایه . . . ر
پیر سبکروح گرانسایه . . . ر
با همه خلق از ره خوش صحبتی
خوش خوی و سازنده و با خایه . . . ر
باشد پیرایه پیران خرد
باز منم پیری پیرایه . . . ر
طفل بدم، دایه ببر در کشید
پر شد هر دو بغل دایه . . . ر
ماده نهادند بگهواره در
زانکه نگنجید در او مایه . . . ر
شش بچه گریان در هفت سال
سود همیدادم و سر مایه . . . ر
راست خوهی هیچ خر دیزه را
نیست بدین منزات و پایه . . . ر
دی ز در بام برای مزاح
عرضه زدم بر زن همسایه . . . ر
مانچه اندودن . . . س را بدوغ
خواست ز من عاریه ایرایه . . . ر
قلعه گورنگ بگیرم چو آک
دارم چون گر زبرین قایه . . . ر
رأی بر آنست که بیرون زنم
گردن این بدرگ خود رایه . . . ر
صغیر اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۳۹ - قطعه
همیشه رسم جهانست اینکه نعمت را
قدر دهد به تو آنکه قضاش برباید
تو پیش از آنکه ز دستت رود بر آن زن پای
که چون رود ز کفت بر تو سخت ننماید
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
کسی نگفت که چون گل همیشه عریان باش
گهی نمد چو ثمرهای نیمرس می پوش
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
یک نکته بگویمت بتحقیق بسنج
گر عاقل و کاملی مرنجان و مرنج
رنجاندن خلق و رنجشت از طمع است
بگذر ز طمع که این به است از صد گنج
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۰۲ - عبدالرشید
دگر از اولیا عبدالرشید است
که در عالم بهر رشدی وحید است
بود ساعی در ارشاد خلایق
بدنیا و بدین بر قدر لایق
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۴۰ - فرو گرفتن اریارق ۱
ذکر القبض علی اریارق الحاجب صاحب جیش الهند و کیف جری ذلک الی ان قتل بالغور، رحمة اللّه علیه‌
بیاورده‌ام پیش ازین حال اریارق سالار هندوستان در روزگار امیر محمود، رضی اللّه عنه، که باد در سر وی چگونه شد تا چون نیم عاصی‌ گرفتند او را؛ و در ملک محمّد خود تن فرا ایشان نداد، و درین روزگار که خواجه بزرگ احمد حسن وی را از هندوستان بچه حیلت برکشید و چون امیر را بدید، گفت «اگر هندوستان بکار است، نباید که نیز اریارق آنجا شود» و آمدن اریارق هر روز بدرگاه با چند مرتبه‌دار و سپرکش‌ با غازی‌ سپاه‌سالار بیکجا و دشوار آمدن [بر] پدریان و محمودیان تقدّم و تبطّر این دو تن؛ و چون حال برین جمله بود که این دو محتشم اریارق و غازی را کسی که ازو تدبیری آید، نبود و این دو سپاه‌سالار را دو کدخدای‌ شایسته دبیر پیشه گرم و سرد چشیده نه‌ - که پیداست که از سعید صرّاف و مانند وی چاکر- پیشگان خامل ذکر کم‌مایه چه آید، و ترکان‌ همی گرد چنین مردمان گردند و عاقبت ننگرند تا ناچار خلل بیفتد که ایشان را تجربتی نباشد، هرچند بتن خویش کاری و سخی باشند () و تجمّل و آلت دارند، امّا در دبیری راه نبرند و امروز از فردا ندانند- چه چاره باشد از افتادن خلل‌؟ محمودیان چون برین حال واقف شدند و رخنه یافتند، بدانکه این دو تن را پای کشند، با یکدیگر در حیلت ایستادند تا این دو سالار را چگونه فروبرند.
و قضا برین حالها یار شد؛ یکی آنکه امیر عبدوس را فراکرد تا کدخدایان ایشان را بفریفت و در نهان بمجلس امیر آورد و امیر ایشان را بنواخت و امید داد و با ایشان بنهاد که انفاس خداوندان خود را می‌شمرند و هرچه رود با عبدوس می‌گویند تا وی بازمی‌نماید. و آن دو خامل ذکر کم‌مایه فریفته شدند بدان نواختی که یافتند و هرگز بخواب ندیده بودند؛ و ندانستند که چون خداوندان ایشان برافتادند، اذلّ من النّعل و اخسّ من التّراب‌ باشند و چون توانستندی دانست؟ که نه شاگردی کرده بودند و نه کتب خوانده. و این دو مرد برکار شدند و هرچه رفت دروغ و راست روی می‌کردند و با عبدوس می‌گفتند، و امیر از آنچه می‌شنید، دلش بر اریارق گران‌تر میشد و غازی نیز لختی از چشم وی می‌افتاد. و محمودیان فراخ‌تر در سخن آمدند، و چون پیش امیر ازین ابواب چیزی گفتند و وی می‌شنود، در حیلت ایستادند و بر آن بنهادند که نخست حیله باید کرد تا اریارق برافتد و چون برافتاد و غازی تنها ماند، ممکن گردد که وی را برتوانند انداخت. و محمودیان لختی خبر یافتند از حال این دو کدخدای- که در شراب لافها زده بودند که «ایشان چاکران سلطانند »- و بجای آوردند که ایشان را بفریفته‌اند، آغازیدند ایشان را نواختن و چیزی بخشیدن و برنشاندن‌ که «اگر خداوندانشان نباشند، سلطان ایشان را کارهای بزرک فرماید.»
و دیگر آفت آن آمد که سپاه‌سالار غازی گربزی‌ بود که ابلیس، لعنه اللّه‌، او را رشته برنتوانستی تافت‌ . وی هرگز شراب نخورده بود؛ چون کامها بجمله یافت و قفیزش‌ پر شد، در شراب آمد و خوردن گرفت. و امیر چون بشنید، هر دو سپاه‌سالار را شراب داد، و شراب آفتی بزرگ است، چون از حد بگذرد، و با شراب خوارگان افراطکنندگان‌ هر چیزی توان ساخت. و آغازید غازی بحکم آنکه سپاه‌سالار بود لشکر را نواختن و هر روز فوجی را بخانه بازداشتن‌ و شراب وصلت دادن، و اریارق نزد وی بودی و وی نیز مهمان او شدی و در هر دو مجلس چون شراب نیرو گرفتی‌، ترکان این دو سالار را بترکی ستودندی و حاجب بزرگ بلگاتگین‌ را مخنّث‌ خواندندی و علی دایه‌ را ماده‌ و سالار غلامان سرایی را- بگتغدی- کور و لنگ. و دیگران را همچنین هر کسی را عیبی و سقطی‌ گفتندی.
از [بو] عبد اللّه شنیدم که کدخدای بگتغدی بود، پس از آنکه این دو سپاه‌سالار برافتادند، گفت: یک روز امیر بار نداده بود و شراب می‌خورد، غازی بازگشت با اریارق بهم‌، و بسیار مردم را با خود بردند و شراب خوردند. سالار بگتغدی مرا پوشیده بنزدیک بلگاتگین و علی فرستاد و پیغام داد که این دو ناخویشتن شناس از حد می‌بگذرانند، اگر صواب بیند، ببهانه شکار برنشیند با غلامی بیست، تا وی با بو عبد اللّه و غلامی چند نزدیک ایشان آید و این کار را تدبیر سازند . گفت «سخت صواب آمد، ما رفتیم بر جانب میخواران‌ تا سالار دررسد.» و برنشستند و برفتند. و بگتغدی نیز برنشست و مرا با خود برد، و باز ویوز و هر جوارحی‌ با خویشتن آوردند. چون فرسنگی دو برفتند، این سه تن بر بالا بایستادند با سه کدخدای. من و بو احمد تکلی کدخدای حاجب بزرک و امیرک معتمد علی‌ . و غلامان را با شکره‌داران‌ گسیل کردند صید را، و ما شش تن ماندیم.
مهتران در سخن آمدند و زمانی نومیدی نمودند از امیر و از استیلای این دو سپه‌سالار. بگتغدی گفت: طرفه‌ آن است که در سرایهای محمودی خامل ذکرتر ازین دو تن کس نبود، و هزار بار پیش من زمین بوسه داده‌اند، و لکن هر دو دلیر و و مردانه آمدند، غازی گربزی‌ از گربزان و اریارق خری از خران، تا امیر
محمود ایشان را برکشید و در درجه بزرک نهاد تا وجیه‌ گشتند. و غازی خدمتی
سخت پسندیده‌ کرد این سلطان را بنشابور تا این درجه بزرک یافت. و هرچند دل
سلطان ناخواهان‌ است اریارق را و غازی را خواهان، چون در شراب آمدند و
رعنائیها می‌کنند، دل سلطان را از غازی هم توان گردانید. و لکن تا اریارق
برنیفتد، تدبیر غازی نتوان کرد و چون رشته یکتا شد، آنگاه هر دو برافتند تا
ما ازین غضاضت‌ برهیم.

حاجب بزرک و علی گفتند: تدبیر شربتی‌ سازند یار و یاروی کسی را فراکنند تا
اریارق را تباه کند. سالار بگتغدی گفت «این هر دو هیچ نیست و پیش نشود و آب
ما ریخته گردد و کار هر دو قوی شود. تدبیر آن است که ما این کار را
فروگذاریم و دوستی نماییم و کسان گماریم تا تضریبها می‌سازند و آنچه ترکان و
این دو سالار گویند، فراخ‌تر زیادتها می‌کنند و می‌باز نمایند تا حال کجا
رسد.» برین بنهادند و غلامان و شکره‌داران بازآمدند و بسیار صید آوردند. و
روز دیر برآمده بود، صندوقهای شکاری‌ برگشادند تا نان بخوردند، و اتباع و
غلامان و حاشیه همه بخوردند. و بازگشتند و چنانکه ساخته بودند این دو تن
را، پیش گرفتند.

ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۱ - خروج امیر مسعود از بلخ
ذکر خروج الامیر مسعود، رضی اللّه عنه من بلخ الی غزنین‌
در آخر مجلّد ششم بگفته‌ام که امیر غرّه‌ ماه جمادی الاولی سنه اثنتین و عشرین و اربعمائه‌ از باغ بکوشک در عبد الاعلی باز آمد و فرمود تا آنچه مانده است از کارها بباید ساخت که درین هفته سوی غزنین خواهد رفت، و همه کارها بساختند. چون قصد رفتن کرد، خواجه احمد حسن را گفت: ترا یک هفته ببلخ بباید بود که از هر جنسی مردم ببلخ مانده است از عمّال‌ و قضاة و شحنه‌ شهرها و متظلّمان، تا سخن ایشان بشنوی و همگنان را بازگردانی، پس به بغلان‌ بما پیوندی که ما در راه سمنگان‌ و هر جایی چندی بصید و شراب مشغول خواهیم شد. گفت: فرمان بردارم ولی با من دبیری باید از دیوان رسالت تا اگر خداوند آنچه فرماید، نبشته آید ؛ و خازنی‌ که کسی را اگر خلعتی باید داد، بدهد. امیر گفت: نیک آمد، بونصر مشکان را بگوی تا دبیری نامزد کند، و از خازنان کسی بایستاند با درم و دینار و جامه تا آنچه خواجه صواب بیند، مثال می‌دهد؛ و چنان سازد که در روزی ده‌ از همه شغلها فارغ شود و به بغلان بما رسد. استادم بونصر مرا که بوالفضلم نامزد کرد، و خازنی نامزد شد بابو الحسن قریش دبیر خزانه. این بوالحسن دبیری بود بس کافی و سامانیان را خدمت کرده‌ و در خزانه‌های ایشان به بخارا بوده و خواجه بوالعباس اسفراینی وزیر او را با خویشتن آورده، و امیر محمود بروی اعتماد تمام داشت. و او را دو شاگرد بود یکی از آن [دو] علی عبد الجلیل پسر عمّ بوالحسن عبد الجلیل. همگان رفته‌اند، رحمهم اللّه، و غرض من از آوردن نام این مردمان دو چیز است یکی آنکه با این قوم صحبت و ممالحت‌ بوده است، اندک مایه‌یی از آن هر کسی باز نمایم؛ و دیگر تا مقرّر شود حال هر شغلی که بروزگار گذشته بوده است و خوانندگان این تاریخ را تجربتی و عبرتی حاصل شود.
و امیر مسعود، رضی اللّه عنه، از بلخ برفت روز یکشنبه سیزدهم جمادی الاولی و بباغ خواجه علی میکائیل فرود آمد که کارها هنوز ساخته نبود- و باغ نزدیک بود بشهر- و میزبانیی بکرد خواجه ابو المظفر علی میکائیل در آنجا شاهانه، چنانکه همگان از آن می- گفتند، و اعیان درگاه را نزلها دادند و فراوان هدیه پیش امیر آوردند و زر و سیم. امیر از آنجا برداشت‌ بسعادت و خرمی، [و] با نشاط و شراب و شکار میرفت میزبان بر میزبان:
به خلم‌ و به پیروز و نخجیر و ببدخشان، احمد علی نوشتگین آخر سالار که ولایت این جایها برسم او بود، و به بغلان و تخارستان حاجب بزرگ بلگاتگین‌ .
و خواجه بزرگ احمد حسن هر روزی بسرای خویش بدر عبد الاعلی بار دادی و تا نماز پیشین بنشستی و کار میراندی‌ . من با دبیران او بودمی و آنچه فرمودی، می‌نبشتمی و کار می‌براندمی‌ و خلعتها و صلتهای سلطانی می‌فرمودی. چون نماز پیشین بکردیمی، بیگانگان بازگشتندی و دبیران و قوم خویش‌ و مرا بخوان بردندی و نان بخوردیمی و باز گشتیمی. یک هفته تمام برین جمله بود تا همه کارها تمام گشت.
و من فراوان چیز یافتم. پس از بلخ حرکت کرد و در راه هر چند با خواجه پیل با عماری‌ و استر با مهد بود، وی بر تختی می‌نشست در صدر و داروزنیها در گرفته و آن را مردی پنج می‌کشیدند، و از هندوستان ببلخ هم برین جمله آمد که تن آسان‌تر و بآرام‌تر بود، و به بغلان بامیر رسیدیم. و امیر آنجا نشاط شراب و شکار کرده بود و منتظر خواجه می‌بود، چون در رسید، باز نمود، آنچه در هر بابی کرده بود، امیر را سخت خوش آمد. و یک روز دیگر مقام‌ بود. پس لشکر از راه دره زیرقان و غوروند بکشیدند و بیرون آمدند و سه روز مقام کردند با نشاط شراب و شکار بدشت حورانه.
و چنین روزگار کس یاد نداشت، که جهان عروسی را مانست و پادشاه محتشم بی‌منازع‌ فارغ‌دل می‌رفت تا بپروان [آمدند] و از پروان برفتند و هم چنین با شادی و نشاط می‌آمدند تا منزل بلق. و هر روزی گروهی دیگر از مردم غزنین بخدمت استقبال میرسید، چنانکه مظفّر رئیس غزنین نایب پدرش خواجه علی به پروان پیش آمد با بسیار خوردنیهای غریب و لطایف، و دیگران دمادم وی تا اینجا [که‌] رسیدیم به بلق. و آن کسان که رسیدند بر مقدار محل و مرتبه نواخت می‌یافتند. و اللّه اعلم بالصّواب.
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۲۳ - مذاکرات بوسهل و قاضی منصور
و گفتم درین قصّه که در ادب مذاکرت رفت در آن مجلس، هر چند این تاریخ جامع سفیان‌ میشود از درازی که آن را داده میآید، بیتی چند از مذاکرات مجلس آن روزینه‌ ثبت کنم، قصّه تمامتر باشد. و من این ابیات نداشتم و بگویم که بدست من چون افتاد: مردی بود بهرات که او را قاضی منصور گفتندی، رحمة اللّه علیه؛ و در فضل و علم و دبیری و شعر و رسالت و فضایل دستی تمام داشت. و شراب و عشرت دوست‌ داشت و بدانسته‌ که خذ العیش و دع الطّیش‌، و داد از دنیای فریبنده بباید ستد، و راه دیگر گرفت و خوش بزیست و خوش بخورد. و شمّامه‌ پیش بزرگان بود، چنانکه هر مجلس که وی آنجا نبودی بهیچ نشمردندی‌ . و حالی‌ داشت با بو سهل زوزنی بحکم مناسبت در ادب، و پیوسته بهم بودندی و شراب خوردندی. و این روز قاضی منصور پگاه‌ رفته بود و بنشاط مشغول شده و شراب نیک [ویرا] دریافته‌، بو سهل سوی او قطعه‌یی شعر فرستاد و وی در حال جواب نبشت بر آن روی‌، بو سهل دیگر نبشت و وی هم نبشت، و نیامد و روز بگذشت. من در حسرت آن قطعات بودم تا آنگاه که بدست بازآمد. و سبب یافتن آن افتاد که فاضلی از خاندان منصور خاسته بود نام او مسعود و اختلاف‌ داشت نزدیک این قاضی و هر چه ازین باب رفتی تعلیق کردی‌ .
و چون کار هرات شوریده‌ گشت، این فقیه آزاد مرد از وطن خویش بیفتاد و گشتا- گشت‌ رفت تا نزدیک ارسلان خان‌ پسر قدرخان که ملک ترکستان بود و سالها آنجا بماند در نیکو داشت‌ هر چه نیکوتر که مرد یگانه روزگار بود در علم و تذکیر .
و چون دید که کار آن پادشاهی از نظام بخواهد گشت، از تعصّبی‌ که افتاد و دو گروهی‌ میان برادران و خویشاوندان، و للعاقل شمّة، دستوری‌ خواست تا اینجا آید و یافت‌ و بیامد در سنه ثمان و ثلثین و اربعمائه‌ و دلهای خاصّ و عامّ این شهر بربود بشیرین سخنی، و قبول و اعزاز و تقرّب یافت از مجلس ملک و بدین سبب وجیه‌ و منظور گشت، و امروز در سنه إحدی و خمسین و اربعمائه‌ وجیه‌تر شد به نیکو نگریستن سلطان معظّم ابو المظفّر ابراهیم، ادام اللّه سلطانه‌ . و کارش برین بنماند که جوان است و با مروّت و شگرفی‌، و چون مرا دوستی است بکار آمده‌ و معتمد و چون ممالحت‌ و مذاکرت افتاد درین تاریخ نام او بیاوردم و شرط دوستی نگاه داشتم.
الابیات التی کتبها الشّیخ ابو سهل الزّوزنیّ‌
ایّها الصّدر الّذی دانت لعزّته الرّقاب‌
انتدب ترض النّدامی هم علی الدّهر کئاب‌
و اسغ غصّة شرب لیس یکفیها الشّراب‌
و احضرن لطفا بناد فیه للشّوق التهاب‌
و دع العذر و زرنا ایّها المحض اللّباب‌
بینک المرّ عذاب و سجایاک عذاب
انّما انت غناء و شراب و شباب
جودک الموجود بحر فضلک الوافی سحاب
انّما الدّنیا ظلام و معالیک شهاب‌
فأجابه القاضی فی الوقت‌
ایّها الصّدر السّعید الماجد القرم اللباب‌
وجهک الوجه المضیئ رایک الرّأی الصّواب‌
عندک الدّنیا جمیعا و الیها لی مآب‌
و لقد اقعدنی السّکر و اعیانی الجواب‌
فی ذری من قد حوی من کلّ شی‌ء یستطاب‌
و لو اسطعت قسمت الجسم قسمین لطاب‌
غیر انّی عاجز عنه و قلبی ذو التهاب‌
فبسطت العذر عنّی فی اساطیر الکتاب‌
فأجابه ابو سهل‌
ایّها الصّدر تانّ لیس لی عنک ذهاب‌
کلّ ما عندک فخر کلّ ما دونک عاب‌
وجهک البدر و لکن بعد ما انجاب السّحاب‌
قربک المحبوب روض صدّک المکروه غاب‌
عودک المقبول عندی ابد الدّهر یصاب‌
انت ان ابت الینا فکما آب الشّباب‌
او کما کان علی المحل من الغیث انصباب‌
بل کما ینتاش میت حین و اراه التّراب‌
فکتب منصور بعد ما ادرکه السّکر :
نام رجلی مذ عبرّت القنطرة
فاقبلن ان شئت منّی المعذره‌
انّ هذا الکأس شی‌ء عجب‌
کلّ من اغرق فیه اسکره‌
اینک‌ چنین بزرگان بوده‌اند. و این هر سه رفته‌اند، رحمهم اللّه‌، و ما را نیز بباید رفت، عاقبت کار ما بخیر باشد، ان شاء اللّه عزّ و جلّ.
فریدون مشیری : ابر و کوچه
خار
من آن طفل آزادهٔ سر‌خوشم
که با اسب آشفتهٔال خیال
درین کوچه پس کوچهٔ ماه و سال
چهل سال نا‌آشنا رانده‌ام
ز سیمای بیرحم گردون پیر
در اوراق بیرنگ تاریخ کور
همه تازه‌های جهان دیده‌ام
همه قصه‌های کهن خوانده‌ام
چهل سال
در عین رنج و نیاز
سر از بخشش مهر پیچیده‌ام
رخ از بوسهٔ ماه گردانده‌ام

به خوش باش حافظ که جانانم اوست
به هر جا که آزاده‌ای یافتم
به جامش اگر می‌توانسته‌ام
می افکنده‌ام گل برافشانده‌ام
چهل سال اگر بگذراندم به هیچ
همین بس که در رهگذار وجود
کسی را به‌جز خود
نگریانده‌ام
چهل سال چون خواب بر من گذشت
اگر عمر گل هفته‌ای بیش نیست
خدایا نه خارم...
چرا مانده‌ام؟!
مولانا خالد نقشبندی : اشعار عربی
شماره ۳
خیر خلق الله غطریف العرب
وصفه الآتی علی کل وجب
ایبض اللون لحمر قد یمیل
ادعج العینین ذوخد اسیل
ابن عبدالله عبدالمطلب
هاشم عبدالمناف اسال اجب
هاشمی من قریش آمنه
بنت وهب امه اعلم موطنه
بدر سماه ببطحاء جلا
و بها للاربعین ارسلا
قده کما و کیفا اعتدل
فی ثلاث بعد خمسین انتقل
هاجرا فی طیبه عشرا ثوی
شیبه عشرین شعرا ما احتوی
مع ثلاث عاش ستین سنه
فی توفیه تکل الالسنه
غاب بیضا و جهه فی یثرب
طیبتها یا لها من مغرب
ایرج میرزا : مثنوی ها
شاعر این بیت ها را گِرداگِردِ تصویرِ خویش نوشته است
من آن ساعت که از مادر بزادم
به دام مهر و چنگ مه فتادم
مرا گفتند مهر و مه دو خادم
به نوبت روز و شب بر من مُلازم
یکی ماما یکی لالای من شد
سر زانوی این دو جای من شد
به من گفتند کاین لالا و ماما
کُهن خدمتگزارانند بر ما
نیاکان تو را هم این دو بودند
که روز و شب پرستاری نمودند
توهم از این دو یابی پرورش ها
خوری از سفره اینان خورش ها
گرفتم بیش راه زندگانی
ز طفلی پا نهادم در جوانی
ز یک تا سن سیّ و چِل رسیدم
خودی آراستم ، قدّی کشیدم
به زیورها همی کردم مزین
برون و اندرون خانه من
لبم از لعل شد دندان ز لُولُو
ز نقدِ عمر جیب و جَیب مملو
دو چشم از جزع و دو گونه ز مرجان
گهرهای فراوان هشته در جان
ز عنبر موی کردم از صدف گوش
ز سیم ساده آکندم بُنا گوش
چوکم کم صاحب این مایه گشتم
رفیق دختر همسایه گشتم
بنای شهوت و مستی نهادم
زمام دل به دست نفس دادم
دو خادم یافتندم غافل و مست
برای غارتم گشتند هم دست
چو آگاه از درون بیت بودم
اثاث البیت را یک یک ربودند
یکی شب آمد و لعل لبم برد
یکی روز آمد و رختِ شبم برد
یکی از نقد عمرم کاست کم کم
یکی از گوهر جانم دمادم
دو جِزع و سی و دو لُو‌ءلُوء شد از چنگ
یکی از شیشه و آن دیگر از سنگ
چه گویم خود چه ها آمد به روزم
چسان کردند کم کم مایه سوزم
تهی شد خانه ، خالی ماند دستم
به پنجاه و سه سال اینم که هستم
نه احساسات من باقی نه افکار
همانا صورتی هستم به دیوار
سپارم نوجوانان وطن را
که گاهی بنگرند این عکس من را
ز کَیدِ مهر و مه غافل نمانند
جوانی را به غفلت نگذرانند
ایرج میرزا : قطعه ها
ماده تاریخ وفات میرزا عارف
میرزا عارف که زیر بار فضل
قد تیرش چون کمان آمد دو تای
رنج ها برد از پی تحصیل علم
تا به ملک علم شد کشور گشای
شد پسند حضرت میر نظام
آن جوان و پیر اندر بخت و رای
هم بدو بسپرد پور خویش را
تا شود در علم او راه ره نمای
با عنایات امیر از زر و سیم
آنچه او را بود حاجت شد روای
سال عمرش چونکه از پنجه گذشت
پنجه مرگش یکی بفشرد نای
جسم در خاکدان بنهاد و برد
جان به ظل رحمت یکتا خدای
سال فوتش ایرج قاجار گفت
میرزا عارف بجنت کرده جای

(۱۳۰۷ ه.ق)
نهج البلاغه : حکمت ها
ویژگی های خباب بن الارت
وَ قَالَ عليه‌السلام فِي ذِكْرِ خَبَّابِ بْنِ اَلْأَرَتِّ يَرْحَمُ اَللَّهُ خَبَّابَ بْنَ اَلْأَرَتِّ فَلَقَدْ أَسْلَمَ رَاغِباً وَ هَاجَرَ طَائِعاً وَ قَنِعَ بِالْكَفَافِ وَ رَضِيَ عَنِ اَللَّهِ وَ عَاشَ مُجَاهِداً