عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
رشحه : رشحه
نامشخص
یکی شد تا به کویت بانگ زاغ و نغمهٔ بلبل
گلستان سر کوی تو با زاغ و زغن مانده
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۷
از نخل ترش بار چو باران می ریخت
وز صفحهٔ رخ گل به گریبان می ریخت
از حسرت خاکپای آن تازه نهال
سیلاب ز چشم آب حیوان می ریخت
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱۰
در باغ روم کوی توام یاد آید
بر گل نگرم روی توام یاد آید
در سایهٔ سرو اگر دمی بنشینم
سرو قد دلجوی توام یاد آید
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۶۲
تا گرد رخ تو سنبل آمد بیرون
صد ناله ز من چون بلبل آمد بیرون
پیوسته ز گل سبزه برون می‌آید
این طرفه که از سبزه گل آمد بیرون
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۱
دگر باره خیاط باد صبا
بر اندام گل دوخت رنگین قبا
یکی را به بر ارغوانی سلب
یکی را به تن خسروانی ردا
ز اصحاب بستان که یکسر بدند
برهنه تن و مفلس و بینوا
به دست یکی بست زیبا نگار
به پای یکی بست رنگین حنا
بیاراست بر پیکر سرو بن
یکی سبز کسوت ز سر تا به پا
برافکند بر دوش بید نگون
ز پیروزه دراعه‌ای پربها
بسی ساخت بازیچه و پخش کرد
به اطفال باغ از گل و از گیا
به دست یکی پیکری خوب چهر
به چنگ یکی لعبتی خوش لقا
یکی بسته شکلی به رخ بلعجب
یکی هشته تاجی به سر خوشنما
یکی را به بر، طرفه‌ای مشک بیز
یکی را به کف حقه‌ای عطر سا
پس آن گه بسی عقد گوهر ز هم
گسست و پراکندشان بر هوا
درخت شکوفه ده انگشت خویش
فرا پیش کرد و ربود آن عطا
سیه ابر توفنده کز جیش دی
جدا مانده در کوه جفت عنا
بر آن شد که آید به یغمای باغ
بتاراجد آن ایزدی حله‌ها
برآمد خروشنده از کوهسار
بپیچید از خشم چون اژدها
که ناگاه باد صبا در رسید
زدش چند سیلی همی بر قفا
بنالید از آن درد ابر سیاه
شد آفاق از ناله‌اش پر صدا
تو گفتی سیه بنده‌ای کرده جرم
دهد خواجه اکنون مر او را جزا
ببارد ز مژگان سرشک آن چنان
کز آن تر شود باغ و صحن سرا
گه از خشم دندان نماید همی
بتابد ز دندانش نور و ضیا
ببالد چمن ز آن خروش و غریو
بخندد سمن ز آن فغان و بکا
چنان کز خروشیدن کوس رزم
بخندد همی لشکر پادشا
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۱۳
رسید موکب نوروز و چشم فتنه غنود
درود باد بر این موکب خجسته، درود
به کتف دشت یکی جوشنی است مینا رنگ
به فرق کوه یکی مغفری است سیم اندرود
سپهر گوهر بارد همی به مینا درع
سحاب لؤلؤ پاشد همی به سیمین خود
شکسته تاج مرصع به شاخک بادام
گسسته عقد گهر بر ستاک شفتالود
به طرف مرز بر آن لاله‌های نشکفته
چنان بود که سر نیزه‌های خون‌آلود
به روی آب نگه کن که از تطاول باد
چنان بود که گه مسکنت جبین یهود
صنیع آزر بینی و حجت زردشت
گواه موسی یابی و معجز داوود
به هرکه درنگری، شادیی پزد در دل
به هرچه برگذری، اندهی کند بدرود
یکی است شاد به سیم و یکی است شاد به زر
یکی است شاد به چنگ و یکی است شاد به رود
همه به چیزی شادند و خرم‌اند و لیک
مرا به خرمی ملک شاد باید بود
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۲۱
باز به پا کرد نوبهار، سرادق
بلبل آمد خطیب و قمری ناطق
طبل زد از نیمروز لشکر نوروز
وز حد مغرب گرفت تا حد مشرق
لشکر دی شد به کوهسار شمالی
بست به هر مرز برف راه مضایق
رعد فرو کوفت کوس و ابر ز بالا
بر سر دشمن ز برق ریخت صواعق
غنچه بخندد به گونهٔ لب عذرا
ابر بگرید به سان دیدهٔ وامق
سنگدلی بین که چهر درهم معشوق
باز نگردد مگر ز گریهٔ عاشق
از می فکرت بساز جام خرد پر
جام خرد پر نگردد از می رایق
هرکه سحرخیز گشت و فکر کننده
راحت مخلوق جست و رحمت خالق
چون گل خندان، پگاه، روی فرو شوی
جانب حق روی کن به نیت صادق
غنچه صفت پردهٔ خمود فرو در
یکسره آزاد شو ز قید علایق
خیز که گل روی خود به ژاله فروشست
تا که نماز آورد به رب مشارق
خیز که مرغ سحر سرود سراید
همچو من اندر مدیح جعفر صادق
حجت یزدان که دست علم قدیمش
دین هدی را نطاق بست ز منطق
راهبر مؤمنان به درک مسائل
پیشرو عارفان به کشف حقایق
جام علومش جهان‌نمای ضمایر
ناخن فکرش گره‌گشای دقایق
از پی او رو، که اوست هادی امت
گفتهٔ او خوان، که اوست ناصح مشفق
راه به دارالشفای دانش او جوی
کوست طبیبی به هر معالجه حاذق
ای خلف مرتضی و سبط پیمبر!
جور کشیدی بسی ز خصم منافق
خون به دلت کرد روزگار جفاکیش
تا تن پاکت به قبر گشت ملاصق
پرتو مهرت مباد دور ز دلها
سایهٔ لطفت مباد کم ز مفارق
مدح تو گفتن بهار راست نکوتر
تا شنود مدح مردم متملق
کیش تو جویم مدام و راه تو پویم
تا ز تن خسته روح گردد زاهق
بر پدر و مادرم ز لطف کرم کن
گر صلتی دارد این قصیدهٔ رایق
چشم من از مهر برگشای و نگه دار
گوهر ایمان من ز پنجهٔ سارق
ملک‌الشعرای بهار : ترکیبات
شمارهٔ ۱
باز بر شاخسار حیله و فن
انجمن کرده‌اند زاغ و زغن
زاغ خفته در آشیان هزار
خار رسته به جایگاه سمن
بلبلان را شکسته بال نشاط
گلبنان را دریده پیراهن
ابر افکنده از تگرگ خدنگ
آب پوشیده زین خطر جوشن
شد ز بیغوله بوم جانب باغ
شد ز ویرانه جغد سوی چمن
زآن چمن کشیان جغدان شد
به که بلبل برون برد مسکن
کیست کز بلبل رمیده ز باغ
وز گل دور مانده از گلشن
از کلام شکوفه و نسرین
وز زبان بنفشه و سوسن
باز گوید به ماه فروردین
که به رنجیم ز آفت بهمن
به گلستان درآی و کوته کن
دست بیگانگان از این مکمن
تا به باغ اندرونت پاس بود
از گل و مل تو را سپاس بود
ای همایون بهار طبع‌گشای!
وای از فتنهٔ زمستان، وای
بی‌تو دیهیم لاله گشت نگون
بی‌تو سلطان باغ گشت گدای
بی‌تو شد روی سبزه خاک‌آلود
بی‌تو شد چشم لاله خونپالای
تو برفتی ز بوستان و خزان
شد ز کافور، بوستان اندای
مخزن سرخ گل برفت از دست
خیمه سروبن فتاد از پای
سنبل و یاسمین بریخت ز باد
لاله و نسترن نماند به جای
بلبلان با فغان زارا زار
قمریان با خروش هایاهای
این زمان روزگار عزت توست
در عزت به روی ما بگشای
باغ را زیوری دگر بربند
راغ را زینتی دگر بخشای
باغ دیری است دور مانده ز تو
زود بشتاب و سوی باغ گرای
که به هر گوشه‌ای ز تو سخنی است
وز خس و خار طرفه انجمنی است
آوخ از محنت و عنای شما
وای از رنج و ابتلای شما
به رخ خلق باب فتنه گشود
مجلس شوم فتنه‌زای شما
بی‌بها مانده‌اید و بی‌قیمت
زآنکه رفت از میان بهای شما
دست از این قیل و قال بردارید
نه اگر بر خطاست رای شما
ورنه زین فتنه و حیل ناگاه
قصه رانم به صهر شاهنشاه
ملک‌الشعرای بهار : گزیده اشعار
قطعه
نهفته روی به برگ اندرون گلی محجوب
ز باغبان طبیعت ملول و غمگین بود
ز تاب و جلوه اگر چند مانده بود جدا
ولی ز نکهت او باغ عنبرآگین بود
ز اوستادی خورشید و دایگانی ماه
جدا به سایهٔ اشجار، فرد و مسکین بود
نه با تحیت نوری ز خواب برمی‌خاست
نه با فسانهٔ مرغی سرش به بالین بود
فسرده عارض بی‌رنگ او به سایه، ولیک
فروغ شهرت او رونق بساتین بود
کمال ظاهر او پرورشگر ازهار
جمال باطنش آرایش ریاحین بود
به جای چهره‌فروزی به بوستان وجود
نصیب او ز طبیعت وقار و تمکین بود
چه غم که بر سر باغ مجاز جلوه نکرد؟
گلی که از نفسش طبع دهر مشکین بود
به خسروان، سخن ناز اگر فروخت، رواست
شکر لبی که خداوند طبع شیرین بود
کسی که عقد سخن را به لطف داد نظام
ز جمع پردگیان، بی‌خلاف، پروین بود
به نوبهار حیات از خزان مرگ به باد
شد آن گلی که نه در انتظار گلچین بود
اگرچه حجلهٔ رنگین به کام خویش نساخت
ولی ز شعر خوشش روی دهر رنگین بود
شکفت و عطر برافشاند و خنده کرد و بریخت
نتیجهٔ گل افسرده عاقبت این بود
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۶۸
مو که سر در بیابانم شو و روز
سرشک از دیده بارانم شو و روز
نه تب دیرم نه جایم می کند درد
همی دونم که نالونم شو و روز
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۳۳
قدح بر گیرم و سیر گلان شم
به طرف سبزه و آب روان شم
دو سه جامی زنم با شادکامی
وایم مست و به سیر لالیان شم
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۴۴
غمت در سینهٔ مو خانه دیره
چو جغدی جای در ویرانه دیره
فلک هم در دل تنگم نهد باز
هر آن انده که در انبانه دیره
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۳۰۱
دلم بلبل صفت حیران گل بی
درونم چون درخت پی به گل بی
خونابه بار دیرم ارغوان وار
درخت نهله بارش خون دل بی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵
به عزم رقص چو آن فتنه زمین برخاست
بر آسمان ز لب غیب‌افرین برخاست
به بزم شعلهٔ ناز بتان جلوه فروش
فرو نشست چو آن سرو نازنین برخاست
فکار گشت ز بس آفرین لب گردون
به قصد جلوه چو آن جلوه‌آفرین برخاست
کرشمه سلسله جنبان قید دلها گشت
ز باد جلوه چو آن جعد عنبرین برخاست
بلا به زود لب انبساط خندان شد
اگرچه دیر ز ابروی ناز چین برخاست
به آرمیدگیش گرچه شد عزیمت رقص
ز جا نخاسته آرام از زمین برخاست
چو داد جلوهٔ آشوب خیز داد و نشست
فغان ز محتشم والهٔ حزین برخاست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰
به رهی کان سفری سرو روان خواهد شد
هر قدم منزل صد قافله جان خواهد شد
بر زمین رخش قمر نعل چو خواهد راندن
همهٔ گلهای زمین آینه‌دان خواهد شد
هر کجا توسن آهو تک خود خواهد تاخت
باز تاخطه چین مشگ فشان خواهد شد
خیمه از شهر چو بر دشت زند ابر مثال
افتاب از نظر خلق نهان خواهد شد
آن شکر لب به دیاری که گذر خواهد کرد
فتد ارزان چو نمک صبر گران خواهد شد
عشق را طبع زلیخاست که آن یوسف عهد
هر کجا جلوه کند باز جوان خواهد شد
همچو تیر از نظر آن سرو چو خواهد رفتن
قامت محتشم از غصه کمان خواهد شد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰
ز خانه تاخت برون کرده ساغری دو سه نوش
لب از شراب در آتش گل از عرق در جوش
خمار رفته ز سر تازه نشاء از می تلخ
اثر ز تلخی می در لبان شهدفروش
چو شاخ گل شده کج در میان خانه زین
اتاغه از سر دستار میل سر دوش
ز رخش راندنش از ناز در نشیب و فراز
زمین ز شوق به افغان و آسمان به خروش
نموده دوش بدوش ابروان خم به خمش
به زور غمزهٔ کمان‌ها کشیده تا سردوش
سرشک کرده هم آغوش کامکاران را
قبای ترک که تنگش کشیده در آغوش
لباس بزم به برآمد آن چنان که مگر
رود جریده زند برهزار جوشن پوش
ز حالت مژه آن عقل مات مانده که چون
یکی شراب خورد دیگری رود از هوش
ستاده محتشم از دور بهر عرض نیاز
لب از اشاره به جنبش زبان عرض خموش
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸
شغل دهقان چیست ز آب و گل نهال انگیختن
صنع یزدان نخل با این اعتدال انگیختن
بهترین وجهی است در یکتائی دهقان صنع
آن دو شهلا نرگس از باغ جمال انگیختن
این چه اندامست و موج‌انگیزی از آب زلال
موج ازین بهتر محال است از زلال انگیختن
گر نباشد دست قدرت در میان حسن تو را
کی توان از سیم ناب این خط و خال انگیختن
خود قصب پوشی و صد سرو مرصع پوش را
می‌توان در بزمت از صف نعال انگیختن
چند بهر یک عطا کانهم نیاید در وجود
سایلی بتواند اسباب سئوال انگیختن
نیست در اندیشهٔ اکسیر وصل او مرا
حاصلی غیر از خیالات محال انگیختن
دادن از عشق خود اکنون مژده آزادیم
هست بهر مرغ بریان پر و بال انگیختن
نیست پر آسان به دعوی محتشم با طبع تو
توسن معنی ز میدان خیال انگیختن
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۴
از سپاه حسن آخر یک سوار آمد برون
کافتاب از شرم رویش شرمسار آمد برون
همچو نخل‌تر که باد تند ازو ریزد ثمر
پر نگاه و عشوه ریز و غمزه بار آمد برون
کار مرگ آن دم شد آسان کز قد آن نخل‌تر
از نیام دهر تیغ آب‌دار آمد برون
بر فلک شد پر نفیر از بانگ پیکانان بلند
غالبا امروز شاه کامکار آمد برون
وضع سرمستانه‌اش بازار سرمستان شکست
گرچه کم شد نشاء غالب خمار آمد برون
داده تا قتل که را با خود قرار امشب که باز
تیغ بر کف چین بر ابرو بی‌قرار آمد برون
انتظاری داده بودم بر درش با خود قرار
ناگه آن سرو روان بی‌انتظار آمد برون
خط رویت خاست یا در عهدت از طوفان حسن
آفتاب عالم آرا از غبار آمد برون
نقد قلب محتشم در بوتهٔ عشق بتان
رفت بر ناقص ولی کامل عیار آمد برون
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - در مدح حضرت ختمی ماب صلوات الله علیه
از بس که چهره سوده تو را بر در آفتاب
بگرفته آستان تو را بر زر آفتاب
از بهر دیدنت چو سراسیمه عاشقان
گاهی ز روزن آید و گاه از در آفتاب
گرد سر تو شب پره شب پر زند نه روز
کز رشگ آتشش نزند در پر آفتاب
گر پا نهی ز خانه برون با رخ چه مهر
از خانه سر بدر نکند دیگر آفتاب
گرد خجالت تو نشوید ز روی خویش
گردد اگر چه ریگ ته کوثر آفتاب
از بس فشردن عرق انفعال تو
در آتش ار دود به در آید تر آفتاب
گوئی محل تربیت باغ حسن تو
معمار ماه بوده و برزیگر آفتاب
آئینه نهفته در آئینه دان شود
گیرد اگر به فرض تو را در بر آفتاب
از وصف جلوه قد شیرین تحرکت
بگداخت مغز در تن بی‌شکر آفتاب
گر ماه در رخت به خیانت نظر کند
چشمش برون کند به سر خنجر آفتاب
نعلی ز پای رخش تو افتد اگر بره
بوسد به صد نیاز و نهد بر سر آفتاب
از رشک خانه سوز تو ای شمع جان‌فروز
آخر نشست بر سر خاکستر آفتاب
صورت نگار شخص ضمیر تو بوده است
در دودهٔ سر قلمش مضمر آفتاب
نبود گر از مقابله‌ات بهره‌ور کز آن
پیوسته چون هلال بود لاغر آفتاب
در آفتاب رنگ ز شرم رخت نماند
مثل گل نچیده که ماند در آفتاب
در روز ابر و باد کرائی برون ز فیض
از ابر و ماه بارد و از صرصر آفتاب
بهر کتاب حسن تو بر صفحهٔ فلک
می‌بندد از اشعهٔ خود مسطر آفتاب
ترتیب چون بساط نشیب و فراز چید
شد ز ورق جمال تو را لنگر آفتاب
ای خامه نیک در ظلمات مداد رو
گر ذوق آیدت به زبان خوشتر آفتاب
بنگار شرح گفت و شنیدی که می‌کند
بر آسمان طراز سر دفتر آفتاب
دی کرد آفتاب پرستی سؤال و گفت
وقتی که داشت جلوه برین منظر آفتاب
از گوهر یگانگی ار کامیاب نیست
پس دارد از چه رهگذر این جوهر آفتاب
دادم جواب و گفتم ازین رهگذر که هست
جاروب فرش درگه پیغمبر آفتاب
مهر نگین حسن تواش خواندی نه مهر
کردی اگر خوشامد من باور آفتاب
گر از تنور حسن تو انگشت ریزه‌ای
بر آسمان برند بچربد بر آفتاب
فرداست کز طپانچه حسنت به ناظران
روئی نموده چون گل نیلوفر آفتاب
در روضه‌ای اگر بنشانی به دست خویش
نخلی شکوفه‌اش بود انجم بر آفتاب
از نقش نعل توسن جولانگرت زمین
گشت آسمان و انجم آن اکثر آفتاب
گنجی نهاد حسن به نامت که بر سرش
گردید طالع از دهن اژدر آفتاب
در پای صولجان تو افتاد همچو گوی
با آن که مهتریش بود در خور آفتاب
هنگام باد روی تو بر هر چمن که تافت
گلهای زرد را همه کرد احمر آفتاب
مه افسر غلامیت از سر اگر نهد
همچون زنان کند به سرش معجر آفتاب
بشکست سد شش جهت و در تو مه گریخت
چون مهره‌ای برون شد از ششدر آفتاب
بهر قلاده‌های سگان تو از نجوم
دائم کشد به رشتهٔ زر گوهر آفتاب
نعلین خود دهش به تصدق که بر درت
در سجده است با سر بی‌افسر آفتاب
بیند زمانه شکل دو پیکر اگر به فرض
خیزد ز خواب با تو ز یک بستر آفتاب
آخر زمان به حرف مساوات اگر چه گشت
هیهات آتشی تو و خاکستر آفتاب
شب نیست کز شفق نزند ز احتساب او
آتش به چنگ زهره خنیاگر آفتاب
ریزد به پای امت او اشگ معذرت
بر حشرگاه گرم بتابد گر آفتاب
فردا شراب کوثر ازو تا کند طمع
حال از هوس نهاده به کف ساغر آفتاب
از حسن هست اگرچه درین شعر خوش ردیف
زینت ده سپهر فصاحت هر آفتاب
کوته کنم سخن که مباد اندکی شود
بی‌جوهر از قوافی کم زیور آفتاب
سلطان بارگاه رسالت که سوده است
بر خاک پاش ناصیه انور آفتاب
شاه رسل وسیله کل هادی سبل
کز بهر نعت اوست برین منبر آفتاب
یثرت حرم محمد بطحائی آن که هست
یک بنده بر درش مه و یک چاکر آفتاب
بالائیان چه خط غلامی بوی دهند
خود را نویسد از همه پائین‌تر آفتاب
از بنده زادگانش یکی مه بود ولی
ماهی که باشدش پدر و مادر آفتاب
نعل سم براق وی آماده تا کند
زر بدره بدره ریخته در آذر آفتاب
بی‌سایه بود زان که در اوضاع معنوی
بود از علو مرتبه مشرف بر آفتاب
از بهر عطر بارگه کبریای اوست
مجمر فروز بال ملک مجمر آفتاب
در جنب مطبخش تل خاکستریست چرخ
یک اخگر اندران مه و یک اخگر آفتاب
تا شغل بندگیش گزید از برای خویش
گردید بر گزیده هفت اختر آفتاب
خود را بر آسمان نهم بیند ار شود
قندیل طاق درگه آن سرور آفتاب
هر شب پی شرف زره غرب می‌برد
خاک مدینه تا بدر خاور آفتاب
جاروب زرفشان نه به دست مفاخرت
دارد برای مشعله دیگر آفتاب
یک ذره نور از رخ او وام کرده است
از شرق تا به غرب ضیاگستر آفتاب
شاه شتر سوار چو لشگرکشی کند
باشد پیاده عقب لشگر آفتاب
خود را اگر ز سلک سپاهش نمی‌شمرد
هرگز نمی‌نهاد به سر مغفر آفتاب
در کشوری که لمعه فرو شد جمال او
باشد شبه فروش در آن کشور آفتاب
از خاک نور بخش رهت این صفا و نور
آورده ذره ذره به یکدیگر آفتاب
یا سیدالرسل که سپهر وجود را
ایشان کواکب‌اند و تو دین‌پرور آفتاب
یا مالک‌الامم که به دعوی بندگیت
بنوشته از مبالغه صد محضر آفتاب
آن ذره است محتشم اندر پناه تو
کاویخته به دست توسل در آفتاب
ظل هدایتش به سر افکن که ذره را
ره گم شود گرش نبود رهبر آفتاب
تا در صف کواکب و در جنب عترتت
گاهی نماید اکبر و گه اصغر آفتاب
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷ - فی مدح محمدخان ترکمان فی حالة نزوله به کاشان
دوش ز ره قاصدی خرم و خندان رسید
کز نفس او به دل رایحهٔ جان رسید
از سرو بر چون فشاند گرد معنبر نسیم
فیض به پست و بلند از اثر آن رسید
روی بشارت نمود زآینهٔ صدق و گفت
از پی آئین و عدل داور دوران رسید
پیک صبا هم رساند مژده کز اقبال و بخت
بر در شهر سبا تخت سلیمان رسید
از عقبش فوج فوج لشگری آمد گران
شور ز گردون گذشت گرد به کیوان رسید
تا شود اطفای ظلم بر سر ذرات ملک
گرمتر از آفتاب سایهٔ سبحان رسید
عزم دل شهریار سوی ره این دیار
بود چنان کز بهار مژده به بستان رسید
کرد بدین سو عبور لشگر عیش و سرور
غصه به تاراج رفت قصه به پایان رسید
موکب پر کوکبه با دو جهان دبدبه
از حرکات نسیم غالیه افشان رسید
گرد سپه کوه بر رخ گردون نشست
کوکبهٔ خور شکست دبدبه‌خان رسید
خان معلی لقب که اسم محمد بر او
خلعت توفیق بود کز بر یزدان رسید
والی والا سریر آن که بر ایوان قدر
پایهٔ بالائیش تا نهم ایوان رسید
میر سکندر سپاه آن که به پابوس او
صد جم و دارا چو رفت نوبت خاقان رسید
عازم کاشان هنوز ناشده اندیشه‌اش
طنطنهٔ شوکتش تا به خراسان رسید
غوث بلندست و پس ابر وجودش کزو
سایه بگردون فتاد مایه به عمان رسید
تا نپذیرد خلل سلسلهٔ مملکت
سلسله‌ها را تمام سلسله جنبان رسید
باد مرادی برخاست برق رواجی بجست
فلک ز طوفان گذشت ملک به سامان رسید
تا شکند در جهان رونق دیوان ظلم
با دو جهان عدل و داد حاکم دیوان رسید
چاره بر ملک را مالک دوران رساند
بس که به چرخ بلند زین بلد افغان رسید
در عظمت هرچه داشت صورت فرض محال
از پی تعظیم او جمله به امکان رسید
روز دغا در مصاف تیغ مبارز شکاف
بر سر فارس چو راند بر فرس آسان رسید
سینهٔ اعدای او خانهٔ زنبور شد
بس که ز شستش بر او ناوک پران رسید
خصم دغا هرکجا کرد ز دستش فراز
مرگ همانجا به او دست و گریبان رسید
بس که شد از هیبتش جان ز بدنها برون
تیغ بهر سو که راند بر تن بی‌جان رسید
جانب او بس که داشت بیش ز امکان فضا
بر سر خصمش اجل پیش ز فرمان رسید
ای مه انجم حشم وی ملک محتشم
کز نسقت ملک را کار به سامان رسید
من برهٔ طاعتت گرچه ز دوران نیم
جان به لب طاقتم از غم دوران رسید
شربت لطفی فرست کاین تن رنجور را
درد کشیدن خطاست حال که درمان رسید
تا ز صعود بخار خواهد از ابر بهار
قطره ز بالا فتاد رشحه به بستان رسید
ابر نوال تو را مایه کم از یم مباد
کز تو به هر کس که بود رشحهٔ احسان رسید