عبارات مورد جستجو در ۶۸۰ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۱۷
تا عشق هست ناله به فریاد می رسد
تا هست آتشی مدد باد می رسد
ای تیشه کامرانی خسرو ز حد گذشت
زورت همین به بازوی فرهاد می رسد؟
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۸۲
لاله آتش زبان افروخت در گلشن چراغ
بعد ازین در خواب بیند دیده روشن چراغ
از جبین صورت دیوار آتش می چکد
در چنین بزمی چرا اندیشد از مردن چراغ؟
خضر دلسوزی نمی بینم درین صحرا، مگر
گرم رفتاری فروزد پیش پای من چراغ
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۳
حسن عالمسوز دارد بی قرار اندیشه را
نقش شیرین نعل در آتش گذارد تیشه را
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۵۳
چه شد که مجلس ما را ز شمع زیور نیست
بیاض گردن مینا ز صبح کمتر نیست
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۳۴
کی در تن خاکی دل آگاه گذارند؟
یوسف نه عزیزی است که در چاه گذارند
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۶۰
ما در جهان قرار اقامت نداده ایم
چون سرو سالهاست به یک پا ستاده ایم
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۴۸
ز شوخی ها به برق نوبهاران نسبتی دارد
که می ریزد چو باران خون و خندان است شمشیرش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
سپیده دم که زمانه ز رخ نقاب انداخت
به زلف تیره شب نور صبح تاب انداخت
کلید زر شد و بگشاد آفتاب فلک
به دیده ها که شب تیره قفل خواب انداخت
سحر جواهر انجم یگان یگان دزدید
چو صبح پرده دریدش بر آفتاب انداخت
چگونه صبح بخندد که روی ابر سیاه
سفیده کرد و ز دیبا بر او نقاب انداخت
بدید از دل دیر سیا شب روشن
کمان چرخ همان تیر کز شهاب انداخت
به کنج روزن و در گذشت ماهتاب نهان
چو مهر خنجر کین سوی ماهتاب انداخت
به آخر آمده شب را به وقت صبح نفس
که تیغ خورد و ز خورشید خون ناب انداخت
برفت شب ز پی زنده داشتن خود را
به پرتو نظر شیخ کامیاب انداخت
فلک جنابا، بپذیر بنده خسرو را
چه خویش را به جناب فلک جناب انداخت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۹
صبح چون از روی مشرق رو نمود
صحن مینا روضه مینو نمود
گیسوی شب شد سفید و آفتاب
نور شیبش از ته گیسو نمود
هندوی شب مرد و خورشید آتشی
از برای سوز آن هندو نمود
سوی ساقی مدت تاریک هجر
بس اشارت کز خم ابرو نمود
چشمه خورشید را در ته نشاند
عکس ساقی کز رخ ماهو نمود
ماه شبرو را چو گردون سلخ کرد
استخوانش در ته پهلو نمود
بنده خسرو دل به ساقی عرضه کرد
درد دل را پیش جان دارو نمود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۰
گل ز بیم باد زیر پرده می دارد چراغ
آری، آری، باد را طاقت نمی آرد چراغ
هر شبی پروین که عکس خویش در آب افگند
آسمان گویی میان آب می کارد چراغ
برگ می ریزد ز گل، دانم خزان خواهد رسید
میهمان آید به خانه چون که گل بارد چراغ
چون در افتد برق در ابر سیه نظاره کن
ابر را شب داند و آن را چه پندارد چراغ
ابرها تیره ست نگذارم می روشن ز کف
کس به تاریکی روان از دست نگذارد چراغ
بی چراغی می جهان بر دیده خسرو شب است
ساقی خورشید رویی کو که بسپارد چراغ؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۶
خراش سینه خود با یکی خونخوار می گویم
حساب عمر می دانم که غم با یار می گویم
فراهم کی شود ریش دلم زینسان که من هر دم؟
حدیث آن نمک پیش دل افگار می گویم
به جانان گفته ام ناگه نخواهد رفت جان، یارب
نمی دانم چه نام است این که من هر بار می گویم
درون خویش خالی می کنم زان زنده می مانم
که ذکرت شب و روز پیش در و دیوار می گویم
چو مجنون در بیابان غمم دور از رخ لیلی
که درد خویشتن با پشته های خار می گویم
زبانم تیشه فرهاد شد بهر دل سنگین
ز بس کافسانه شیرین خود بسیار می گویم
من از سر زنده گردم گر تو با من یک سخن گویی
تو می دانی نگویی، لیک من گفتار می گویم
اگر با من ز بد گفتن خوشی، ای من فدای تو
تو بد می کن که من بهر تو استغفار می گویم
رقیبا، بر حقی، گر باورت ناید غم خسرو
که من تیمار بلبل پیش بوتیمار می گویم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲۰
عید است خوبان نیم شب در کوی خمار آمده
سرمست گشته صبحدم، غلتان به بازار آمده
عید آمد از چرخ برین، پر شادمانی بین زمین
مه را چو زرین جام بین از بهر خمار آمده
با ظلمت شب شکل مه چون ناخن شیر سیه
آهوی مشرق رو به ره افتاده افسار آمده
اینک سپیده کرد اثر، در صبح عیدی کن نظر
وز می رخ مستان نگر چون برگ گلنار آمده
چشمه که آب آرد برون دیدی به کهسار اندرون
بین چشمه آتش که چون بیرون ز کهسار آمده
از دهرهای بی سکون چون سلخ شد مه بین که چون
پهلوگه سلخش که چون بی هیچ آزار آمده
باز از لطافت سر به سر کرده لبان نغزتر
هر یک بر آیین دگر خونریز و خونخوار آمده
گویی که ابر اندر فلک پیلی ست آن بی هیچ شک
وان پیل را زرین کجک بر سر نگونسار آمده
انگشترین بی نگین وز بهر آن انگشترین
چندین هزار انگشت بین هر سو پدیدار آمده
هر کس به کف کرده ملی، هر دل شکفته چون گلی
وز کوس هر سو غلغلی در چرخ دوار آمده
شب کس نخفته خواب را، خوبان گلاب ناب را
نقل و می و جلاب را هر سو خریدار آمده
خوش خوش گلاب مشکبو گشته روان از چار سو
زو خانه و بازار و کو چون صحن گلزار آمده
شب مار دودانگیز دان، صبح از دمش خنده زنان
گویی که ضحاکی ست آن اندر دم مار آمده
خورشید تیغ آتشین زنگار چرخش همنشین
آن تیغ را بر چرخ بین روشن ز زنگار آمده
در خانه هر خورشیدوش گلگونه تر کرده خوش
خورشید تیغ آتشین زنگار چرخش همنشین در
در خانه هر خورشیدوش گلگونه تر کرده خوش
مژگان چو تیر نیم کش، لبها چو سوفار آمده
در عید گه گشته روان هر سوی چون پیر و جوان
هم عقل برده هم روان دل دزد و طرار آمده
رانده براق صفت شکن در عیدگه شاه ز من
بسته به گردش آن چمن، چون شه به پیکار آمده
عالم گرفته نور خور، ور کس درو کرده نظر
عطش دماغش را نگر از تاب انوار آمده
برتافته جعد سیه، وز ناز کج کرده کله
وز روی ایشان عیدگه یغما و خونخوار آمده
جوشان به مرکب گرم رو، در دیده میدان کرده نو
در هر رکابش نوبه نو گنبدگری کار آمده
میخواره را امروز بین غرق شراب شکرین
موری ست اندر انگبین گویی گرفتار آمده
چنگ از نوای ارغنون از بس که جانی کرده خون
تن تن کنان جانی برون از زیر هر تار آمده
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۲ - نیز در مدح سلطان محمد بن سلطان محمود گوید
همی کند به گل سرخ بر بنفشه کمین
همی ستاند سنبل ولایت نسرین
بنفشه و گل ونسرین و سنبل اندر باغ
به صلح باید بودن چو دوستان، نه بکین
میان ایشان جنگی بزرگ خواهد خاست
مگر که نرگس آن جنگ را دهد تسکین
سپاه روم وسپاه حبش بهم شده اند
ترا نمایم کآخر چه شور خیزد ازین
چه شور خواهی ازین بیش کان دوروی سپید
سیاه گردد و تو شرمناک و من غمگین
تو کودکی وندانی جواب مردم داد
مرا چه بخشی گر من کنم ترا تلقین
جواب ده که اگر نیستی سیاهی نیک
سیه نبودی چتر خدایگان زمین
امیر عالم عادل محمد محمود
جلال دولت و ملک و جمال ملت و دین
موفقی که دل خلق را به دست آورد
مؤیدی که جهان جمله کرد زیر نگین
هوای او چو شهادت پس از خلاف عدو
بهر دل اندر مأوی گرفت و گشت مکین
دل سپاه و رعیت بدو گرفت قرار
بدو فتاد امیدجهانیان همگین
همه سعادت و اقبال روی کرد بدو
ز قدر و مرتبه بر شد به آسمان برین
خدایگان جهان بر جهانش کرد ملک
یقین خلق گمان شد، گمان خلق یقین
ز روزگارش یاریست وز فلک تأیید
ز کرد گارش توفیق و ز ملک تمکین
شه عجم پدر او بدان همی کوشد
که بر کشد سر ایوان اوبه علیین
بنام او کنداز روم تا بدان سوی زنگ
بدست اودهد از زنگ تابدان سوی چین
خدای نیز همی حکم کرد ودولت او
همین دلیل نماید بر آنکه هست چنین
بهر شمار چنینست ور جز اینستی
بهر دل اندر چونین نباشدی شیرین
دو چشم سیر نگردد همی ز دیدن او
دل گره زده بگشاید آن گشاده جبین
اگر چه غمگین مردم بود، چو رویش دید
چوگل بخندد، شادان شودهم اندر حین
ببینی آنچه بخواهی چو روی او دیدی
من آزمودم، تو شو بیازماو ببین
ز بهر آنکه ببینند روی خوبش را
زنان بشویان بخشند هر زمان کابین
سزا بودکه بر اقران خویش فخر کند
خطاست این سخن، آن شاه را کجاست قرین
که دیدی از ملکان یک چنو و صد یک او
به خوی خوب وبه عزم درست و رای رزین
چنو نبیند ملک و چنو نبیند گاه
چنو نبیند تخت و چنونبیند زین
بود ز بخشش، بر گاه، تازه روی چو ماه
بود ز کوشش، برزین، چو آذر برزین
به دل دلیرو ببازو قوی ، به رای بلند
پس آنگه اورا با این بود خدای معین
مخالفی که سکالش کند بکینه او
جهان فسوس کند روز وشب بر آن مسکین
چگونه کوشد با آنکه گر مراد کند
بنات نعش کند رای پاکش از پروین
چنان به رای و به تدبیر بی سلیح سپاه
هزبر و پیل برون آرد از میان عرین
بقای شاه جهان باد کاین ملک به بقا
ز گنج شاهان آراسته همه غزنین
ز گنگ زود بفرمان شاه بستاند
هزار پیل دمان هر یکی چو خصن حصین
خدا امید پدر را وفا کناد ازو
همه بگویید، ای دوستان من آمین
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۶۲ - ارسلان بن مسعود را ستاید
ز خورشید روی ملک ارسلان
شد این قصر روشنتر از آسمان
جهاندار شاهی که مانند او
ندیدست یک چشم شاه زمان
نبیند سر همتش را فلک
نیابد یقین دلش را گمان
تو آن قصر داری بهاری ز ملک
که آن را نباشد به گیتی خزان
تو آن بوستانی که در صحن تو
ز مه بیکران هست سرو روان
که دیدست هرگز چنین شهریار
که دیدست هرگز چنین بوستان
همی روزگار از تو دارد مثل
همی از تو گوید فلک داستان
بلی پیشگاه امانی ز عدل
به تو خرم و شاد عدل و امان
تویی معدن ملک تا حشر پای
تویی منبع جود جاویدمان
همیشه به تو خرم و شاد باد
شهنشاه عادل ملک ارسلان
زمین شهریاری جهان داوری
که ملکش جوانست و بختش جوان
ز صاحبقران ها قرانها چنو
جهان را نبودست صاحبقران
نه چون حشمتش حشمت اردشیر
نه چو همتش همت اردوان
جهان و فلک مدح و فرمانش را
گشاده دهانست و بسته میان
نه چون دولت او جهان فراخ
نه چون رتبت او سپهر کیان
ز سهمش بلرزد همی بحر و بر
ز جودش بنالد همی کوه و کان
ز جودست بر گنج او کاربند
ز عدلست بر ملک او پاسبان
همی تا بود شادمانه ولی
دلش باد از مملکت شادمان
فلک پیش شاهیش بسته کمر
زمانه به شادیش کرده ضمان
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۸
چون موج سیاه روی هامون گیرد
از خنجر تو روی زمین خون گیرد
بس شیر نگر که شیر پرخون گیرد
شیر علم تو شیر گردون گیرد
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۱
بنگر که ز شاخ می چه گوید صلصل
بفسردمی و گشت به باغ اندر گل
بنگر که چه پاسخ آرد او را بلبل
بگداخت گل و گشت به جام اندر مل
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۵
در دولت شاه چون قوی شد رایم
گفتم که رکاب را ز زر فرمایم
زر گفت مرا که من تو را کی شایم
آمد آهن گرفت هر دو پایم
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۶
کوهی که بر او بلا ببارند منم
تیغی که به دست غم سپارند منم
شیری که برون نمی گذارند منم
خواری که نکو نگاه دارند منم
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۷۷
بنمودی مقنعی مهی ناگاهی
تا هر که پدید گشت چون گمراهی
او داشت فرو برده به چاهی ماهی
داری تو فرو برده به ماهی چاهی
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۹۲
ای قلعه نای مادر ملک تویی
دانند که کان گوهر ملک تویی
امروز نیام خنجر ملک تویی
آیا دیدی که بر در ملک تویی