عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۲۳ - خردنامه سقراط
زهی گنج حکمت که سقراط بود
مبرا ز تفریط و افراط بود
شد از جودت فکر ظلمت زدای
همه نور حکمت ز سر تا به پای
سرانجام خلعت پرستان شناخت
ز بی خلعتی خلعت خویش ساخت
ز خمخانه چرخ پر اشتلم
به خانه درون داشت یک کهنه خم
به فصل زمستان در آن سرزمین
به شبها ز سرما شدی خم نشین
چو خورشید خیمه به گردون زدی
ز تدویر خم خیمه بیرون زدی
نشستی ز عریان تنی بی حجاب
شدی گرم در پرتو آفتاب
یکی روز تن عور خورشیدوار
رسیدش به سر شاه آن روزگار
بدو گفت کای پیر دانش پذیر
بدینسان چرایی ز ما گوشه گیر
قدم باز می داری از راه ما
نمی آوری رو به درگاه ما
بگفتا که تنگ است بر من مجال
ز شغلی که باشد مرا ماه و سال
بگفتش که چندین تورا شغل چیست
که بی آن نیاری یکی لحظه زیست
بگفتا پی دولت زندگی
همی سازم اسباب پایندگی
بگفتش که اسباب آن پیش ماست
رساندن به حاجتوران کیش ماست
بگفت ار بدانم که آن پیش توست
ببندم کمر در رضای تو چست
به دست تو برگ حیات تن است
که آن سد راه نجات من است
حیات دل و جان بود کام من
که آن بندد از راه تو گام من
بگفتش به هر چیز داری نیاز
بگو تا کنم از برای تو ساز
بگفتا نیاز من خاکسار
به تو غیر ازین نیست ای شهریار
که این خلعت گرم کز عکس مهر
به دوشم کشیده ست اکنون سپهر
به تاراج سایه نگیری ز من
به لطف این توقع پذیری ز من
گذاری که یکدم به بی پردگی
برد مهر چرخ از من افسردگی
چو بشنید شاه از وی این گفت و گوی
شد از خاصگان بهر او جامه جوی
یکی جامه دادند او را عطا
ز مویینه چین و خز خطا
بگرداند حالی ازان جامه پشت
به نرمی فرو خواند حرفی درشت
که کی زندگان را کشیدن نکوست
ز مرده کفن یار ز مردار پوست
ز سردی دی چون شوم رنج یاب
شبم خم پسند است و روز آفتاب
هزار آفرین بر حکیمی چنین
برون پایه اش زآسمان و زمین
نه بر جانش از دور افلاک درد
نه بر طبعش از عالم خاک گرد
درین کار شاگرد بودش هزار
فلاطون از آنها یکی در شمار
فلاطون فلاطونی از وی گرفت
فلاطونی افزونی از وی گرفت
به حکمت چو در ثمین سفته است
به دانا فلاطون چنین گفته است
که ای رسته از تنگنای خیال
زده در هوای خرد پر و بال
بر آن دار همت ز آغاز کار
که گردی شناسای پروردگار
بدانی حق دولت بندگیش
نهی پا به راه پرستندگیش
روی راه خوشنودیش صبح و شام
به کسب رضایش کنی اهتمام
ز حکمت به معراج عزت برآی
بنه بر سر چرخ گردنده پای
بسا دست کوته ز بی مایگی
که دارد ز حکمت فلک پایگی
اگر بودی از جهل هر سینه صاف
برافتادی از خلق رسم خلاف
ره مرد دانا یکی بیش نیست
به جز طبع نادان دو اندیش نیست
نبینی درین ششدر دیولاخ
ز شادی دل شش نفر را فراخ
یکی آن حسدور به هر کشوری
که رنجش بود راحت دیگری
چو حال کسی بیند از خویش به
فتد بر رگ جانش از غم گره
دوم کینه ورزی که از خلق زشت
بود کینه خلقش اندر سرشت
چو نتواند از کس شدن کینه کش
نباشد ز کینداریش سینه خوش
سیم نو توانگر که بهر درم
بود روز و شب بر دل او دو غم
یکی آنکه چون چیزی آرد به کف
دوم آنکه ناگه نگردد تلف
چهارم لئیمی که با گنج سیم
بود همچو نام زرش دل دو نیم
که ناگه نیابد بدو فقر راه
نگردد بدان روز عیشش تباه
بود پنجمین طالب پایه ای
که در خورد آن نبودش مایه ای
کند آرزوی مقام بلند
که نتواند آنجا فکندن کمند
ششم از ادب خالی اندیشه ای
که باشد حریف ادب پیشه ای
چو طبعش بود از ادب بی نصیب
کشد نو به نو مالشی از ادیب
بود سیم و زر رنج دین پروران
طبیبان آن رنج دانشوران
کشد رنج را چون سوی خود طبیب
کجا باشدش از مداوا نصیب
ازان کس بپرهیز و فعل و فنش
که دارد دلت بی سبب دشمنش
اگر ره نگرداند از گرگ و میش
بود یاور او در آزار خویش
زبان را چه داری به گفتن گرو
ز هر سو گشا گوش حکمت شنو
خدا یک زبانت بداد و دو گوش
که کم گوی یعنی و افزون نیوش
خموشی بود دولت ایزدی
دلیل هنرمندی و بخردی
ز بسیار دانان فراست گواست
که بسیار گوی از کیاست جداست
سخن را کزان بسته داری نفس
یکی مرغ دان پایبند قفس
چو گفتی قفس یافت بر وی شکست
طمع بگسل از وی که آید به دست
مکش زیر ران مرکب حرص و آز
ز گیتی به قدر کفایت بساز
به هر روز تا شب ز خوان سپهر
بسنده ست یک خشت نانت چو مهر
بیفکن ز کف کاسه زر ناب
کف خویش را کاسه کن بهر آب
ز زربفت هستی مشو خودفروش
کهن خرقه نیستی کش به دوش
مکش بهر معموری خانه رنج
به ویرانه خود را نهان کن چو گنج
به خود بند در خدمت خود کمر
به مخدومی از کس مکش درد سر
ز چوبت کف پای نعلین سای
به از نعل زر بر سم بادپای
چراغ شبت بس بود ماهتاب
ادیم زمین بهر تو نطع خواب
بدین حال با حکمت اندوزیت
سلوک عمل گر شود روزیت
بری گوی دولت ز همپیشگان
شوی سرور حکمت اندیشگان
رهانی ز سود و زیان خویش را
رسانی به پیشینیان خویش را
حذر کن ز آسیب جادو زنان
به دستان سران را ز پای افکنان
به روی زمین دام مردان مرد
بساط وفا و مروت نورد
ازیشان در درج حکمت به بند
وزیشان نگون قدر هر سربلند
ازیشان خردمند را پایه پست
وزیشان سپاه خرد را شکست
دهد طعم شهد و شکر زهرشان
مخور زهر را چون شکر بهرشان
مشو غره حلم مرد حلیم
که بر حلم عمری نشیند مقیم
درختیست صندل خنک در مزاج
پی علت گرم طبعان علاج
به هم در شده شاخه ها زان درخت
چو در اصطکاک افتد از باد سخت
زند آتشی شعله زان اصطکاک
که ریزد ازان شاخ و برگش به خاک
اگر پیر باشد عوان ور جوان
به هر حال نبود عوان جز عوان
تنش گر چه از ضعف پیریست سست
بود سیرت بد در او تندرست
درونش سیاه از دل تیره خوی
کیش سود دارد سفیدی موی
به سال و مه ار گرگ گردد بزرگ
نیاید برون هرگز از خوی گرگ
به پیمان مشو بند فرمان او
که دام فریب است پیمان او
مبادا به آن دامت اندر کشد
به تزویر جانت ز تن برکشد
مبرا ز تفریط و افراط بود
شد از جودت فکر ظلمت زدای
همه نور حکمت ز سر تا به پای
سرانجام خلعت پرستان شناخت
ز بی خلعتی خلعت خویش ساخت
ز خمخانه چرخ پر اشتلم
به خانه درون داشت یک کهنه خم
به فصل زمستان در آن سرزمین
به شبها ز سرما شدی خم نشین
چو خورشید خیمه به گردون زدی
ز تدویر خم خیمه بیرون زدی
نشستی ز عریان تنی بی حجاب
شدی گرم در پرتو آفتاب
یکی روز تن عور خورشیدوار
رسیدش به سر شاه آن روزگار
بدو گفت کای پیر دانش پذیر
بدینسان چرایی ز ما گوشه گیر
قدم باز می داری از راه ما
نمی آوری رو به درگاه ما
بگفتا که تنگ است بر من مجال
ز شغلی که باشد مرا ماه و سال
بگفتش که چندین تورا شغل چیست
که بی آن نیاری یکی لحظه زیست
بگفتا پی دولت زندگی
همی سازم اسباب پایندگی
بگفتش که اسباب آن پیش ماست
رساندن به حاجتوران کیش ماست
بگفت ار بدانم که آن پیش توست
ببندم کمر در رضای تو چست
به دست تو برگ حیات تن است
که آن سد راه نجات من است
حیات دل و جان بود کام من
که آن بندد از راه تو گام من
بگفتش به هر چیز داری نیاز
بگو تا کنم از برای تو ساز
بگفتا نیاز من خاکسار
به تو غیر ازین نیست ای شهریار
که این خلعت گرم کز عکس مهر
به دوشم کشیده ست اکنون سپهر
به تاراج سایه نگیری ز من
به لطف این توقع پذیری ز من
گذاری که یکدم به بی پردگی
برد مهر چرخ از من افسردگی
چو بشنید شاه از وی این گفت و گوی
شد از خاصگان بهر او جامه جوی
یکی جامه دادند او را عطا
ز مویینه چین و خز خطا
بگرداند حالی ازان جامه پشت
به نرمی فرو خواند حرفی درشت
که کی زندگان را کشیدن نکوست
ز مرده کفن یار ز مردار پوست
ز سردی دی چون شوم رنج یاب
شبم خم پسند است و روز آفتاب
هزار آفرین بر حکیمی چنین
برون پایه اش زآسمان و زمین
نه بر جانش از دور افلاک درد
نه بر طبعش از عالم خاک گرد
درین کار شاگرد بودش هزار
فلاطون از آنها یکی در شمار
فلاطون فلاطونی از وی گرفت
فلاطونی افزونی از وی گرفت
به حکمت چو در ثمین سفته است
به دانا فلاطون چنین گفته است
که ای رسته از تنگنای خیال
زده در هوای خرد پر و بال
بر آن دار همت ز آغاز کار
که گردی شناسای پروردگار
بدانی حق دولت بندگیش
نهی پا به راه پرستندگیش
روی راه خوشنودیش صبح و شام
به کسب رضایش کنی اهتمام
ز حکمت به معراج عزت برآی
بنه بر سر چرخ گردنده پای
بسا دست کوته ز بی مایگی
که دارد ز حکمت فلک پایگی
اگر بودی از جهل هر سینه صاف
برافتادی از خلق رسم خلاف
ره مرد دانا یکی بیش نیست
به جز طبع نادان دو اندیش نیست
نبینی درین ششدر دیولاخ
ز شادی دل شش نفر را فراخ
یکی آن حسدور به هر کشوری
که رنجش بود راحت دیگری
چو حال کسی بیند از خویش به
فتد بر رگ جانش از غم گره
دوم کینه ورزی که از خلق زشت
بود کینه خلقش اندر سرشت
چو نتواند از کس شدن کینه کش
نباشد ز کینداریش سینه خوش
سیم نو توانگر که بهر درم
بود روز و شب بر دل او دو غم
یکی آنکه چون چیزی آرد به کف
دوم آنکه ناگه نگردد تلف
چهارم لئیمی که با گنج سیم
بود همچو نام زرش دل دو نیم
که ناگه نیابد بدو فقر راه
نگردد بدان روز عیشش تباه
بود پنجمین طالب پایه ای
که در خورد آن نبودش مایه ای
کند آرزوی مقام بلند
که نتواند آنجا فکندن کمند
ششم از ادب خالی اندیشه ای
که باشد حریف ادب پیشه ای
چو طبعش بود از ادب بی نصیب
کشد نو به نو مالشی از ادیب
بود سیم و زر رنج دین پروران
طبیبان آن رنج دانشوران
کشد رنج را چون سوی خود طبیب
کجا باشدش از مداوا نصیب
ازان کس بپرهیز و فعل و فنش
که دارد دلت بی سبب دشمنش
اگر ره نگرداند از گرگ و میش
بود یاور او در آزار خویش
زبان را چه داری به گفتن گرو
ز هر سو گشا گوش حکمت شنو
خدا یک زبانت بداد و دو گوش
که کم گوی یعنی و افزون نیوش
خموشی بود دولت ایزدی
دلیل هنرمندی و بخردی
ز بسیار دانان فراست گواست
که بسیار گوی از کیاست جداست
سخن را کزان بسته داری نفس
یکی مرغ دان پایبند قفس
چو گفتی قفس یافت بر وی شکست
طمع بگسل از وی که آید به دست
مکش زیر ران مرکب حرص و آز
ز گیتی به قدر کفایت بساز
به هر روز تا شب ز خوان سپهر
بسنده ست یک خشت نانت چو مهر
بیفکن ز کف کاسه زر ناب
کف خویش را کاسه کن بهر آب
ز زربفت هستی مشو خودفروش
کهن خرقه نیستی کش به دوش
مکش بهر معموری خانه رنج
به ویرانه خود را نهان کن چو گنج
به خود بند در خدمت خود کمر
به مخدومی از کس مکش درد سر
ز چوبت کف پای نعلین سای
به از نعل زر بر سم بادپای
چراغ شبت بس بود ماهتاب
ادیم زمین بهر تو نطع خواب
بدین حال با حکمت اندوزیت
سلوک عمل گر شود روزیت
بری گوی دولت ز همپیشگان
شوی سرور حکمت اندیشگان
رهانی ز سود و زیان خویش را
رسانی به پیشینیان خویش را
حذر کن ز آسیب جادو زنان
به دستان سران را ز پای افکنان
به روی زمین دام مردان مرد
بساط وفا و مروت نورد
ازیشان در درج حکمت به بند
وزیشان نگون قدر هر سربلند
ازیشان خردمند را پایه پست
وزیشان سپاه خرد را شکست
دهد طعم شهد و شکر زهرشان
مخور زهر را چون شکر بهرشان
مشو غره حلم مرد حلیم
که بر حلم عمری نشیند مقیم
درختیست صندل خنک در مزاج
پی علت گرم طبعان علاج
به هم در شده شاخه ها زان درخت
چو در اصطکاک افتد از باد سخت
زند آتشی شعله زان اصطکاک
که ریزد ازان شاخ و برگش به خاک
اگر پیر باشد عوان ور جوان
به هر حال نبود عوان جز عوان
تنش گر چه از ضعف پیریست سست
بود سیرت بد در او تندرست
درونش سیاه از دل تیره خوی
کیش سود دارد سفیدی موی
به سال و مه ار گرگ گردد بزرگ
نیاید برون هرگز از خوی گرگ
به پیمان مشو بند فرمان او
که دام فریب است پیمان او
مبادا به آن دامت اندر کشد
به تزویر جانت ز تن برکشد
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۳۰ - حکایت آن نوخاسته تن به جامه آراسته که جامه هایش نغز و سخن هایش بی مغز بود
یکی تازه برنای نوخاسته
به شاهانه خلعت تن آراسته
درآمد بر آزادمردی حکیم
به خلوتسرای قناعت مقیم
حکیمش چو دید آنچنان بگذراند
به بالا و بر صدر مجلس نشاند
چو برنا نوای سخن ساز کرد
در گفت و گو پیش او باز کرد
ز هر جا سخن های بسیار گفت
ولی جمله بیرون ز هنجار گفت
نه لفظش فصیح و نه معنی صحیح
به هر لفظ و معنی خطایی صریح
به بیهوده چون شد زبانش روان
بدو گفت پیر کهن کای جوان
به دیگ سخن چون نیی نغز پز
مکن جامه نغز از اکسون و خز
برون می دهی از زبان عیب خویش
ز جامه چه می گیری این پرده پیش
چو جامه سخن بی کم و کاست کن
و یا جامه را با سخن راست کن
بیا ساقیا بین به دلتنگیم
ببخش از می لعل یکرنگیم
چو جام بلور از می لاله گون
برونم برآور به رنگ درون
بیا مطربا برکش آهنگ را
ره صلح کن نوبت جنگ را
ز ترکیب های موافق نغم
شود صد مخالف موافق به هم
به شاهانه خلعت تن آراسته
درآمد بر آزادمردی حکیم
به خلوتسرای قناعت مقیم
حکیمش چو دید آنچنان بگذراند
به بالا و بر صدر مجلس نشاند
چو برنا نوای سخن ساز کرد
در گفت و گو پیش او باز کرد
ز هر جا سخن های بسیار گفت
ولی جمله بیرون ز هنجار گفت
نه لفظش فصیح و نه معنی صحیح
به هر لفظ و معنی خطایی صریح
به بیهوده چون شد زبانش روان
بدو گفت پیر کهن کای جوان
به دیگ سخن چون نیی نغز پز
مکن جامه نغز از اکسون و خز
برون می دهی از زبان عیب خویش
ز جامه چه می گیری این پرده پیش
چو جامه سخن بی کم و کاست کن
و یا جامه را با سخن راست کن
بیا ساقیا بین به دلتنگیم
ببخش از می لعل یکرنگیم
چو جام بلور از می لاله گون
برونم برآور به رنگ درون
بیا مطربا برکش آهنگ را
ره صلح کن نوبت جنگ را
ز ترکیب های موافق نغم
شود صد مخالف موافق به هم
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۳۹ - داستان خاقان چین که تحفه حقیر به اسکندر فرستاد و به حکمتی شریفش آگاهی داد
سکندر ز اقصای یونان زمین
سپه راند بر قصد خاقان چین
چو آوازه او به خاقان رسید
ز تسکین آن فتنه درمان ندید
ز لشگرگه خود به درگاه او
رسولی روان کرد و همراه او
کنیزی فرستاد و یک تن غلام
یکی دست جامه یکی خوان طعام
سکندر چو آن تحفه ها را بدید
سرانگشت حیرت به دندان گزید
به خود گفت کین تحفه های حقیر
نمی افتد از وی مرا دلپذیر
فرستادن آن بدین انجمن
نه لایق به وی باشد و نی به من
همانا نهان نکته ای خواسته ست
که در چشمش آن را بیاراسته ست
حکیمان که در لشکر خویش داشت
کز ایشان دل حکمت اندیش داشت
به خلوتگه خاص خود خواندشان
به صد گونه تعظیم بنشاندشان
فرو خواند راز دل خویش را
که تا حل کند مشکل خویش را
یکی زان میان گفت کز شاه چین
پیامیست پوشیده سوی تو این
که چون آدمی را مرتب بود
کنیزی که همخوابه شب بود
غلامی توانا به خدمتگری
که در کار سختت دهد یاوری
یکی دست جامه به سالی تمام
پی طعمه هر روز یک خوان طعام
چرا هر زمان رنج دیگر کشد
به هر کشور از دور لشگر کشد
نهد رو به هر ملک تاراج را
رباید ز فرق شهان تاج را
گرفتم که گیتی بگیرد تمام
به دستش دهد ملک و ملت زمام
به کوشش برآید به چرخ بلند
نخواهد شدن بیش ازین بهره مند
همان به که کوس قناعت زند
در رستگاری و طاعت زند
سکندر چو از وی شنید این سخن
درخت انانی شکستش ز بن
بگفت آن که رو در هدایت بود
نصیحت همینش کفایت بود
وز آن پس به خاقان در صلح کوفت
ز راهش غبار خصومت بروفت
شد از خاطر صافی انصاف ده
که از هر چه جوید شه انصاف به
جهان پادشاها در انصاف کوش
ز جام عدالت می صاف نوش
به انصاف و عدل است گیتی به پای
سپاهی چو آن نیست گیتی گشای
اگر ملک خواهی ره عدل پوی
وگر نی ز دل این هوس را بشوی
تهی قبضه از تیر تدبیر باش
به تیغ عدالت جهانگیر باش
چنان زی که گر باشدت شرق جای
کنندت طلب اهل غرب از خدای
نه زانسان که در ری شوی جایگیر
به نفرینت از روم خیزد نفیر
شد از دست ظلم تو کشور خراب
به ملک دگر پا مکن در رکاب
به ملک خودت نیست جز ظلم خوی
چه آری به اقلیم بیگانه روی
رعیت به ظلم تو چون عالمند
ز ظلم تو بر یکدگر ظالمند
به عدل آر رو تا که عادل شوند
همه با تو در عدل یکدل شوند
دل شه چو میل عنایت کند
عنایت به مردم سرایت کند
وگر شیوه ظلم گیرد به پیش
شوند اهل عالم همه ظلم کیش
سپه راند بر قصد خاقان چین
چو آوازه او به خاقان رسید
ز تسکین آن فتنه درمان ندید
ز لشگرگه خود به درگاه او
رسولی روان کرد و همراه او
کنیزی فرستاد و یک تن غلام
یکی دست جامه یکی خوان طعام
سکندر چو آن تحفه ها را بدید
سرانگشت حیرت به دندان گزید
به خود گفت کین تحفه های حقیر
نمی افتد از وی مرا دلپذیر
فرستادن آن بدین انجمن
نه لایق به وی باشد و نی به من
همانا نهان نکته ای خواسته ست
که در چشمش آن را بیاراسته ست
حکیمان که در لشکر خویش داشت
کز ایشان دل حکمت اندیش داشت
به خلوتگه خاص خود خواندشان
به صد گونه تعظیم بنشاندشان
فرو خواند راز دل خویش را
که تا حل کند مشکل خویش را
یکی زان میان گفت کز شاه چین
پیامیست پوشیده سوی تو این
که چون آدمی را مرتب بود
کنیزی که همخوابه شب بود
غلامی توانا به خدمتگری
که در کار سختت دهد یاوری
یکی دست جامه به سالی تمام
پی طعمه هر روز یک خوان طعام
چرا هر زمان رنج دیگر کشد
به هر کشور از دور لشگر کشد
نهد رو به هر ملک تاراج را
رباید ز فرق شهان تاج را
گرفتم که گیتی بگیرد تمام
به دستش دهد ملک و ملت زمام
به کوشش برآید به چرخ بلند
نخواهد شدن بیش ازین بهره مند
همان به که کوس قناعت زند
در رستگاری و طاعت زند
سکندر چو از وی شنید این سخن
درخت انانی شکستش ز بن
بگفت آن که رو در هدایت بود
نصیحت همینش کفایت بود
وز آن پس به خاقان در صلح کوفت
ز راهش غبار خصومت بروفت
شد از خاطر صافی انصاف ده
که از هر چه جوید شه انصاف به
جهان پادشاها در انصاف کوش
ز جام عدالت می صاف نوش
به انصاف و عدل است گیتی به پای
سپاهی چو آن نیست گیتی گشای
اگر ملک خواهی ره عدل پوی
وگر نی ز دل این هوس را بشوی
تهی قبضه از تیر تدبیر باش
به تیغ عدالت جهانگیر باش
چنان زی که گر باشدت شرق جای
کنندت طلب اهل غرب از خدای
نه زانسان که در ری شوی جایگیر
به نفرینت از روم خیزد نفیر
شد از دست ظلم تو کشور خراب
به ملک دگر پا مکن در رکاب
به ملک خودت نیست جز ظلم خوی
چه آری به اقلیم بیگانه روی
رعیت به ظلم تو چون عالمند
ز ظلم تو بر یکدگر ظالمند
به عدل آر رو تا که عادل شوند
همه با تو در عدل یکدل شوند
دل شه چو میل عنایت کند
عنایت به مردم سرایت کند
وگر شیوه ظلم گیرد به پیش
شوند اهل عالم همه ظلم کیش
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۶۹ - تعزیت گفتن حکیم دوم
چو خامش شد آن پیر یزدان شناس
نهاد آن دگر یک سخن را اساس
که ای بانوی این مسدس سرای
نیارد چو تو بانویی کس به جای
سکندر گرت تافت دامن ز کف
خداوند وی بادت از وی خلف
تسلی کسی را دهد حق شناس
که در حق یزدان بود ناسپاس
ز محنت غباری اگر بگذرد
به دامان عیشش گریبان درد
به پایش اگر نیش خاری خلد
ز شاخ رضا دست دل بگسلد
ولی بختیاری که توفیق یافت
ز خوان رضا نقل تحقیق یافت
قضا گر بر او خنجر بیم زد
دم از بردباری و تسلیم زد
نه از تیر تقدیر آهی کشید
نه جز راه تسلیم راهی گزید
چه محتاج تعلیم دانندگان
به سر حد دانش رسانندگان
به این دین و دانش که دادت خدای
زبان را به شکر خدای برگشای
نهاد آن دگر یک سخن را اساس
که ای بانوی این مسدس سرای
نیارد چو تو بانویی کس به جای
سکندر گرت تافت دامن ز کف
خداوند وی بادت از وی خلف
تسلی کسی را دهد حق شناس
که در حق یزدان بود ناسپاس
ز محنت غباری اگر بگذرد
به دامان عیشش گریبان درد
به پایش اگر نیش خاری خلد
ز شاخ رضا دست دل بگسلد
ولی بختیاری که توفیق یافت
ز خوان رضا نقل تحقیق یافت
قضا گر بر او خنجر بیم زد
دم از بردباری و تسلیم زد
نه از تیر تقدیر آهی کشید
نه جز راه تسلیم راهی گزید
چه محتاج تعلیم دانندگان
به سر حد دانش رسانندگان
به این دین و دانش که دادت خدای
زبان را به شکر خدای برگشای
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۷۲ - تعزیت گفتن حکیم پنجم
حکیم چهارم چو گفت آنچه گفت
ز باغ دل پنجم این گل شگفت
که ای گلبن باغ شاهنشهی
که مانده ست دامانت از گل تهی
اگر کرد گل سست پیوندیی
به یاد ویت باد خرسندیی
کسی را که شد میوه دل ز دست
ز فوت گلی شاخ عیشش شکست
ز پند حکیمان شود صبر کیش
نهد عقل راه تسلیش پیش
تو را این تسلی ز یزدان رسید
به کام تو این طعمه زان خوان رسید
دلت روشن از نور الهام اوست
تمتع کش از فیض انعام اوست
حکیمان چو این نکته دریافتند
ز تسکین تو روی برتافتند
ز مشرق چو طالع شود آفتاب
چه پرتو دهد مشعل خانه تاب
روان سکندر ز تو شاد باد
به روح جنان روحش آباد باد
به عز دو گیتیت بادا کفیل
ثنای جمیل و ثواب جزیل
ز باغ دل پنجم این گل شگفت
که ای گلبن باغ شاهنشهی
که مانده ست دامانت از گل تهی
اگر کرد گل سست پیوندیی
به یاد ویت باد خرسندیی
کسی را که شد میوه دل ز دست
ز فوت گلی شاخ عیشش شکست
ز پند حکیمان شود صبر کیش
نهد عقل راه تسلیش پیش
تو را این تسلی ز یزدان رسید
به کام تو این طعمه زان خوان رسید
دلت روشن از نور الهام اوست
تمتع کش از فیض انعام اوست
حکیمان چو این نکته دریافتند
ز تسکین تو روی برتافتند
ز مشرق چو طالع شود آفتاب
چه پرتو دهد مشعل خانه تاب
روان سکندر ز تو شاد باد
به روح جنان روحش آباد باد
به عز دو گیتیت بادا کفیل
ثنای جمیل و ثواب جزیل
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۷۶ - در بی وفایی این رباط دو در و بساط آی و گذر که آینده در وی به محنت زید و رونده از وی به حسرت رود
رباطیست گیتی دو در ساخته
پی رهروان رهگذر ساخته
یکی می رسد وان دگر می رود
ولیکن به خون جگر می رود
ازین رفتن و آمدن چاره نیست
دل کیست زین غم که صد پاره نیست
رباط ار چه باشد سراسر سرور
اقامت در او باشد از راه دور
چو گردد مسافر مقیم رباط
چه سان در وطن گستراند بساط
ره زیرک آخر اندیش گیر
ز اول طریق وطن پیش گیر
گر آدم نژادی درین دیولاخ
عمارت مکن باغ و ایوان و کاخ
کسانی که کشتند پیش از تو باغ
بر ایشان نگر باغ را گشته داغ
تگرگ آمده ز ابر بی آب مرگ
نه در باغشان شاخ مانده نه برگ
بر ایوانشان طاق پرکنگره
پی قطعشان گشته بران اره
بریده به سان درخت کهن
ازین باغ ویرانشان بیخ و بن
بود دور ازیشان پر اندوه کاخ
از آنش دو حرف از سه حرف است آخ
کلوخی کزان کاخ افتاده پست
نکرده بر آن جز کلاغی نشست
خوش آن مرغ زیرک درین طرفه باغ
که ننشیندش بر کلوخی کلاغ
نه هرگز یکی دانه کرده ست کشت
نه خشتی نهاده ست بالای خشت
چو مرغی که آید ز بالا به زیر
بود صبحگه گرسنه شام سیر
ادیم زمین را زده پشت پای
شده بر سر چرخ نعلین سای
بدیده ست از آغاز انجام را
گزیده ست بر کام ناکام را
درین مرحله پر نشیب و فراز
به جز چشم عبرت نکرده ست باز
مرا و تو را نیز دادند چشم
بر احوال گیتی گشادند چشم
بیا تا به عبرت نگاهی کنیم
وز این کوچگه رو به راهی کنیم
ببینیم از آغاز کآدم چه کرد
چو زد خیمه بیرون ز عالم چه کرد
چه شد نوح و بهر چه بودش نشست
به کشتی که طوفان مرگش شکست
کجا شد خلیل و نمکدان او
که از مرگ شد بی نمک خوان او
چه شد حال یعقوب و یوسف کجاست
کزو جز نفیر تأسف نخاست
ز مصر از چه رو کوس تحویل زد
که مصر از غمش جامه در نیل زد
سلیمان کجا خفت و کو آصفش
چرا خاتم ملک رفت از کفش
کلیم و عصا کو و آن طور و نور
به فرعونیان از وی آشوب و شور
مسیحا که در مرده جان می دمید
ببین تا ازان مرده جانان چه دید
محمد که خورشید افلاک بود
در آخر مقامش ته خاک بود
شنیدی سر انجام پیغمبران
بیا بشنو افسانه دیگران
حکیمان که دانشوران بوده اند
به هر کار حیلتگران بوده اند
نیارست ازان زیرکان هیچ کس
که تأخیر مردن کند یک نفس
همه سر درین ورطه بنهاده اند
به صد درد و اندوه جان داده اند
چه گویم ز شاها که چون رفته اند
درونها پر از خون برون رفته اند
به تاراج داده اجل رختشان
شده پایمال خسان تختشان
برهنه شده تارک سر ز تاج
تهی گشته مخزن ز مال و خراج
زدی کوسشان دولت از پشت پیل
اجل عاقبت کوفت طبل رحیل
به صد نازقالب که پرورده اند
ازان قالب خشت پر کرده اند
اگر بایدت صورت حالشان
به هر دور ادبار و اقبالشان
به تاریخ های جهان در نگر
که دانم به تفصیل یابی خبر
که آن بر سر بستر خوش مرد
به تیغ عدو آن دگر جان سپرد
یکی تن ازیشان سلامت نجست
که چرخش به زخم غرامت نخست
جهانی که پایان او این بود
در او بخردان را چه تسکین بود
ز بیداد این سبز گنبد گری
نگویم بر ایشان که بر خود گری
بر این رفتگان گریه بس در خور است
ولی از همه بر خود اولی تر است
پی رهروان رهگذر ساخته
یکی می رسد وان دگر می رود
ولیکن به خون جگر می رود
ازین رفتن و آمدن چاره نیست
دل کیست زین غم که صد پاره نیست
رباط ار چه باشد سراسر سرور
اقامت در او باشد از راه دور
چو گردد مسافر مقیم رباط
چه سان در وطن گستراند بساط
ره زیرک آخر اندیش گیر
ز اول طریق وطن پیش گیر
گر آدم نژادی درین دیولاخ
عمارت مکن باغ و ایوان و کاخ
کسانی که کشتند پیش از تو باغ
بر ایشان نگر باغ را گشته داغ
تگرگ آمده ز ابر بی آب مرگ
نه در باغشان شاخ مانده نه برگ
بر ایوانشان طاق پرکنگره
پی قطعشان گشته بران اره
بریده به سان درخت کهن
ازین باغ ویرانشان بیخ و بن
بود دور ازیشان پر اندوه کاخ
از آنش دو حرف از سه حرف است آخ
کلوخی کزان کاخ افتاده پست
نکرده بر آن جز کلاغی نشست
خوش آن مرغ زیرک درین طرفه باغ
که ننشیندش بر کلوخی کلاغ
نه هرگز یکی دانه کرده ست کشت
نه خشتی نهاده ست بالای خشت
چو مرغی که آید ز بالا به زیر
بود صبحگه گرسنه شام سیر
ادیم زمین را زده پشت پای
شده بر سر چرخ نعلین سای
بدیده ست از آغاز انجام را
گزیده ست بر کام ناکام را
درین مرحله پر نشیب و فراز
به جز چشم عبرت نکرده ست باز
مرا و تو را نیز دادند چشم
بر احوال گیتی گشادند چشم
بیا تا به عبرت نگاهی کنیم
وز این کوچگه رو به راهی کنیم
ببینیم از آغاز کآدم چه کرد
چو زد خیمه بیرون ز عالم چه کرد
چه شد نوح و بهر چه بودش نشست
به کشتی که طوفان مرگش شکست
کجا شد خلیل و نمکدان او
که از مرگ شد بی نمک خوان او
چه شد حال یعقوب و یوسف کجاست
کزو جز نفیر تأسف نخاست
ز مصر از چه رو کوس تحویل زد
که مصر از غمش جامه در نیل زد
سلیمان کجا خفت و کو آصفش
چرا خاتم ملک رفت از کفش
کلیم و عصا کو و آن طور و نور
به فرعونیان از وی آشوب و شور
مسیحا که در مرده جان می دمید
ببین تا ازان مرده جانان چه دید
محمد که خورشید افلاک بود
در آخر مقامش ته خاک بود
شنیدی سر انجام پیغمبران
بیا بشنو افسانه دیگران
حکیمان که دانشوران بوده اند
به هر کار حیلتگران بوده اند
نیارست ازان زیرکان هیچ کس
که تأخیر مردن کند یک نفس
همه سر درین ورطه بنهاده اند
به صد درد و اندوه جان داده اند
چه گویم ز شاها که چون رفته اند
درونها پر از خون برون رفته اند
به تاراج داده اجل رختشان
شده پایمال خسان تختشان
برهنه شده تارک سر ز تاج
تهی گشته مخزن ز مال و خراج
زدی کوسشان دولت از پشت پیل
اجل عاقبت کوفت طبل رحیل
به صد نازقالب که پرورده اند
ازان قالب خشت پر کرده اند
اگر بایدت صورت حالشان
به هر دور ادبار و اقبالشان
به تاریخ های جهان در نگر
که دانم به تفصیل یابی خبر
که آن بر سر بستر خوش مرد
به تیغ عدو آن دگر جان سپرد
یکی تن ازیشان سلامت نجست
که چرخش به زخم غرامت نخست
جهانی که پایان او این بود
در او بخردان را چه تسکین بود
ز بیداد این سبز گنبد گری
نگویم بر ایشان که بر خود گری
بر این رفتگان گریه بس در خور است
ولی از همه بر خود اولی تر است
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۴ - در مراقبت حال
سر مقصود را مراقبه کن!
نقد اوقات را محاسبه کن!
باش در هر نظر ز اهل شعور!
که به غفلت گذشته یا به حضور!
هر چه جز حق ز لوح دل بتراش!
بگذر از خلق و، جمله حق را باش!
رخت همت به خطهٔ جان کش
بر رخ غیر، خط نسیان کش!
در همه شغل باش واقف دل!
تا نگردی ز شغل دل غافل!
دل تو بیضهایست ناسوتی
حامل شاهباز لاهوتی
گر ازو تربیت نگیری باز
آید آن شاهباز در پرواز
ور تو در تربیت کنی تقصیر
گردد از این و آن فسادپذیر
تربیت چیست؟ آنکه بی گه و گاه
داریاش از نظر به غیر نگاه
بگسلی خویش از هوا و هوس
روی او در خدای داری و بس!
نقد اوقات را محاسبه کن!
باش در هر نظر ز اهل شعور!
که به غفلت گذشته یا به حضور!
هر چه جز حق ز لوح دل بتراش!
بگذر از خلق و، جمله حق را باش!
رخت همت به خطهٔ جان کش
بر رخ غیر، خط نسیان کش!
در همه شغل باش واقف دل!
تا نگردی ز شغل دل غافل!
دل تو بیضهایست ناسوتی
حامل شاهباز لاهوتی
گر ازو تربیت نگیری باز
آید آن شاهباز در پرواز
ور تو در تربیت کنی تقصیر
گردد از این و آن فسادپذیر
تربیت چیست؟ آنکه بی گه و گاه
داریاش از نظر به غیر نگاه
بگسلی خویش از هوا و هوس
روی او در خدای داری و بس!
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۲۳ - گفتار در فضیلت جود و کرم
پیش سوداییان تخت جلال
نیست جز تاج جود، راسالمال
گر نه سرمایه تاج جود کنند
کی ز سودای خویش سود کنند؟
معنی جود جیست؟ بخشیدن!
عادت برق چیست؟ رخشیدن!
برق رخشان، کند جهان روشن
جود و احسان، جهان جان روشن!
پرتو برق هست تا یک دم
پرتو جود، تا بود عالم!
گرچه یک مرد در زمانه نماند،
وز جوانمرد جز فسانه نماند،
تا بود دور گنبد گردان،
ما و افسانهٔ جوانمردان!
رفت حاتم ازین نشیمن خاک
ماند نامش کتابهٔ افلاک
هر چه داری ببخش و، نام برآر
به نکویی و نام نیک گذار!
زآنکه زیر زمردین طارم
نام نیکو بود حیات دوم
هر چه دادی، نصیب آن باشد
وآنچه نی، حظ دیگران باشد
بهرهٔ خود به دیگران چه دهی؟
مال خود بهر دیگران چه نهی؟
نیست جز تاج جود، راسالمال
گر نه سرمایه تاج جود کنند
کی ز سودای خویش سود کنند؟
معنی جود جیست؟ بخشیدن!
عادت برق چیست؟ رخشیدن!
برق رخشان، کند جهان روشن
جود و احسان، جهان جان روشن!
پرتو برق هست تا یک دم
پرتو جود، تا بود عالم!
گرچه یک مرد در زمانه نماند،
وز جوانمرد جز فسانه نماند،
تا بود دور گنبد گردان،
ما و افسانهٔ جوانمردان!
رفت حاتم ازین نشیمن خاک
ماند نامش کتابهٔ افلاک
هر چه داری ببخش و، نام برآر
به نکویی و نام نیک گذار!
زآنکه زیر زمردین طارم
نام نیکو بود حیات دوم
هر چه دادی، نصیب آن باشد
وآنچه نی، حظ دیگران باشد
بهرهٔ خود به دیگران چه دهی؟
مال خود بهر دیگران چه نهی؟
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۳ - آگاه شدن شاه و حکیم از کار سلامان و ابسال
چون سلامان شد حریف ابسال را
صرف وصلش کرد ماه و سال را،
باز ماند از خدمت شاه و حکیم
هر دو را شد دل ز هجر او دو نیم
چون ز حال او خبر جستند باز
محرمان کردندشان دانای راز
بهر پرسش پیش خویشاش خواندند
با وی از هر جا حکایت راندند
شد یقین کن قصه از وی راست بود
داستانی بیکم و بیکاست بود
هر یک اندر کار وی رایی زدند
در خلاصش دستی و پایی زدند
بر نصیحت یافت کار اول قرار
کز نصیحت نیست بهتر هیچ کار
از نصیحت تازه گردد هر دلی
وز نصیحت حل شود هر مشکلی
ناصحان پیغمبراناند از نخست
گشته کار عقل و دین ز ایشان درست
صرف وصلش کرد ماه و سال را،
باز ماند از خدمت شاه و حکیم
هر دو را شد دل ز هجر او دو نیم
چون ز حال او خبر جستند باز
محرمان کردندشان دانای راز
بهر پرسش پیش خویشاش خواندند
با وی از هر جا حکایت راندند
شد یقین کن قصه از وی راست بود
داستانی بیکم و بیکاست بود
هر یک اندر کار وی رایی زدند
در خلاصش دستی و پایی زدند
بر نصیحت یافت کار اول قرار
کز نصیحت نیست بهتر هیچ کار
از نصیحت تازه گردد هر دلی
وز نصیحت حل شود هر مشکلی
ناصحان پیغمبراناند از نخست
گشته کار عقل و دین ز ایشان درست
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۱۰ - در اشارت به خاموشی که سرمایهٔ نجات است
ای به زبان نکته گذار آمده!
وی به سخن نادرهکار آمده
نقطهٔ نطق است تو را بر زبان
گشته از آن نقطه زبانات زیان
گر کنی آن نقطه ازین حرف حک
بر خط حکم تو نهد سر ملک
هر که درین گنبد نیلوفری
افکند آوازهٔ نیکوفری
نیکوئی فر وی از خامشیست
خامشیاش تیغ جهالتکشی ست
گفتن بسیار نه از نغزی است
ولولهٔ طبل، ز بیمغزی است
غنچه که نبود به دهانش زبان
لعل و زرش بین گره اندر میان
سوسن رعنا که زبانآور است
کیسهتهی مانده ز لعل و زرست
منطق طوطی خطر جان اوست
قفل نه کلبهٔ احزان اوست
زاغ که از گفتناش آمد فراغ
جلوهگر آمد به تماشای باغ
خست طبع است درین کهنه کاخ
حوصلهٔ تنگ و حدیث فراخ
چرخ بدین گردش و دایم خموش
چرخهٔ حلاج و هزاران خروش
رستهٔ دندانت صفی بست خوش
پیش صف آمد لب تو پرده کش
کرده زبان تیغ پی یک سخن
چند شوی پردهدر و صفشکن
گرچه سخن خاصیت زندگیست
موجب صد گونه پراکندگیست
زندگی افزای، دل زنده را!
ورد مکن قول پراگنده را!
هر نفسی از تو هیولیوش است
قابل هر نقش خوش و ناخوش است
گر ز کرم نقش جمالش دهی،
منقبت فضل و کمالش دهی،
بر ورق عمر تو عنوان شود
فاتحهٔ نامهٔ احسان شود
ور ز سفه داغ قصورش کشی،
در درکات شر و شورش کشی،
خامه کش صفحهٔ دین گرددت
میلزن چشم یقین گرددت
لب چو گشائی، گرو هوش باش!
ورنه زبان درکش و خاموش باش!
دل چو شود ز آگهیات بهرهمند
پایهٔ اقبال تو گردد بلند
بر سخن بیهده کم شو دلیر!
تا که از آن پایه نیفتی به زیر
وی به سخن نادرهکار آمده
نقطهٔ نطق است تو را بر زبان
گشته از آن نقطه زبانات زیان
گر کنی آن نقطه ازین حرف حک
بر خط حکم تو نهد سر ملک
هر که درین گنبد نیلوفری
افکند آوازهٔ نیکوفری
نیکوئی فر وی از خامشیست
خامشیاش تیغ جهالتکشی ست
گفتن بسیار نه از نغزی است
ولولهٔ طبل، ز بیمغزی است
غنچه که نبود به دهانش زبان
لعل و زرش بین گره اندر میان
سوسن رعنا که زبانآور است
کیسهتهی مانده ز لعل و زرست
منطق طوطی خطر جان اوست
قفل نه کلبهٔ احزان اوست
زاغ که از گفتناش آمد فراغ
جلوهگر آمد به تماشای باغ
خست طبع است درین کهنه کاخ
حوصلهٔ تنگ و حدیث فراخ
چرخ بدین گردش و دایم خموش
چرخهٔ حلاج و هزاران خروش
رستهٔ دندانت صفی بست خوش
پیش صف آمد لب تو پرده کش
کرده زبان تیغ پی یک سخن
چند شوی پردهدر و صفشکن
گرچه سخن خاصیت زندگیست
موجب صد گونه پراکندگیست
زندگی افزای، دل زنده را!
ورد مکن قول پراگنده را!
هر نفسی از تو هیولیوش است
قابل هر نقش خوش و ناخوش است
گر ز کرم نقش جمالش دهی،
منقبت فضل و کمالش دهی،
بر ورق عمر تو عنوان شود
فاتحهٔ نامهٔ احسان شود
ور ز سفه داغ قصورش کشی،
در درکات شر و شورش کشی،
خامه کش صفحهٔ دین گرددت
میلزن چشم یقین گرددت
لب چو گشائی، گرو هوش باش!
ورنه زبان درکش و خاموش باش!
دل چو شود ز آگهیات بهرهمند
پایهٔ اقبال تو گردد بلند
بر سخن بیهده کم شو دلیر!
تا که از آن پایه نیفتی به زیر
جامی : سبحةالابرار
بخش ۵ - در استدلال بر وجود آفریدگار
ای درین کارگه هوشربای
روز و شب چشم نه و گوشگشای!
نه به چشم تو ز دیدن اثری
نه به گوشات ز شنیدن خبری،
چند گاهی ره آگاهان گیر!
ترک همراهی بیراهان گیر!
پرده از چشم جهان بین کن باز!
بنگر پیش و پس و شیب و فراز!
بین که این دایرهٔ گردان چیست!
دور او گرد تو جاویدان چیست!
بر سرت چتر مرصع که فراشت!
بر وی این نقش ملمع که نگاشت!
مهر را نورده روز که کرد!
ماه را شمع شبافروز که کرد!
کیست میزان نه دکان سپهر!
کفه سازندهٔ آن از مه و مهر!
عین ممکن به براهین خرد
نتواند که شود هست به خود
چون ز هستیش نباشد اثری،
چون به هستی رسد از وی دگری؟
ذات نایافته از هستی، بخش
چون تواند که بود هستیبخش؟
نقش، بیخامهٔ نقاش که دید؟
نغمه، بیزخمهٔ مطرب که شنید؟
ناید از ممکن تنها چون کار
حاجت افتاد به واجب ناچار
او به خود هست و جهان هست بدو
نیست دان هر چه نپیوست بدو!
جنبش از وی رسد این سلسله را
روی در وی بود این قافله را
همه را جنبش و آرام ازوست
همه را دانه ازو دام ازوست
او برد تشنگی تشنه، نه آب
او دهد شادی مستان، نه شراب
غنچه در باغ نخندد بی او
میوه بر شاخ نبندد بی او
از همه ساده کن آیینهٔ خویش!
وز همه پاک بشو سینهٔ خویش!
تا شود گنج بقا سینهٔ تو
غرق نور ازل آیینهٔ تو
طی شو وادی برهان و قیاس
تو بمانی و دل دوستشناس
دوست آنجا که بود جلوهنمای
حجت عقل بود تفرقهزای
چون نماید به تو این دولت روی،
رو در آن آر و، به کس هیچ مگوی!
زآنکه از گوهر عرفان خالی
به بود کیسهٔ استدلالی
روز و شب چشم نه و گوشگشای!
نه به چشم تو ز دیدن اثری
نه به گوشات ز شنیدن خبری،
چند گاهی ره آگاهان گیر!
ترک همراهی بیراهان گیر!
پرده از چشم جهان بین کن باز!
بنگر پیش و پس و شیب و فراز!
بین که این دایرهٔ گردان چیست!
دور او گرد تو جاویدان چیست!
بر سرت چتر مرصع که فراشت!
بر وی این نقش ملمع که نگاشت!
مهر را نورده روز که کرد!
ماه را شمع شبافروز که کرد!
کیست میزان نه دکان سپهر!
کفه سازندهٔ آن از مه و مهر!
عین ممکن به براهین خرد
نتواند که شود هست به خود
چون ز هستیش نباشد اثری،
چون به هستی رسد از وی دگری؟
ذات نایافته از هستی، بخش
چون تواند که بود هستیبخش؟
نقش، بیخامهٔ نقاش که دید؟
نغمه، بیزخمهٔ مطرب که شنید؟
ناید از ممکن تنها چون کار
حاجت افتاد به واجب ناچار
او به خود هست و جهان هست بدو
نیست دان هر چه نپیوست بدو!
جنبش از وی رسد این سلسله را
روی در وی بود این قافله را
همه را جنبش و آرام ازوست
همه را دانه ازو دام ازوست
او برد تشنگی تشنه، نه آب
او دهد شادی مستان، نه شراب
غنچه در باغ نخندد بی او
میوه بر شاخ نبندد بی او
از همه ساده کن آیینهٔ خویش!
وز همه پاک بشو سینهٔ خویش!
تا شود گنج بقا سینهٔ تو
غرق نور ازل آیینهٔ تو
طی شو وادی برهان و قیاس
تو بمانی و دل دوستشناس
دوست آنجا که بود جلوهنمای
حجت عقل بود تفرقهزای
چون نماید به تو این دولت روی،
رو در آن آر و، به کس هیچ مگوی!
زآنکه از گوهر عرفان خالی
به بود کیسهٔ استدلالی
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱۶ - در رجاء که به روایح وصال زیستن است و به لوایح جمال نگریستن
ای ز بس بار تو انبوه شده،
دل تو نقطهٔ اندوه شده!
خط ایام تو در صلح و نبرد
منتهی گشته به این نقطهٔ درد
نه برین نقطه درین دایره پای!
گرد این نقطه چو پرگار برآی!
بو که از غیب نویدی برسد
زین چمن بوی امیدی برسد
هست در ساحت این بر شده خاک
عرصهٔ روضهٔ امید، فراخ
کار بر خویش چنین تنگ مگیر!
وز دم ناخوشی آهنگ مگیر!
گر بود خاطر تو جرماندیش
عفو ایزد بود از جرم تو بیش
نامهات گر ز گنه پر رقم است
نامهشوی تو سحات کرم است
گر چو کوهیست گناه تو، عظیم
کاهش کوه دهد حلم حلیم
چون شود موج زنان قلزم جود
در کف موج خسی را چه وجود؟
هیچ بودی و کم از هیچ بسی
ساخت فضل ازل از هیچ، کسی
از عدم صورت هستی دادت
ساخت از قید فنا آزادت
گذرانید بر اطوار کمال
پرورانید به انوار جمال
در دلت تخم خدادانی کاشت
دولت معرفت ارزانی داشت
یافت تاج شرف سجده، سرت
زیور گوهر خدمت، کمرت
بر تو ابواب مطالب بگشاد
صید مقصود به دست تو نهاد
به همین گونه قوی دار امید
که چو افتی به جهان جاوید
بی سبب ساخته گردد کارت
بی درم سود کند بازارت
بردرد پرده شب نومیدی
صبح امید کند خورشیدی
ای بسا تشنهلب خشکدهان
بر لب از تشنگی افتاده زبان
مانده حیرت زده در صحرائی
چرخ طولی و زمین پهنائی
خاک تفسیده هوا آتشبار
بادش آتش زده در هر خس و خار
نه در او خیمه بجز چرخ برین
نه در او سایه بجز زیر زمین
سوسمار از تف آن در تب و تاب
همچو ماهی که فتد دور از آب
ناگهان تیره سحابی ز افق
پیش خورشید فلک، بسته تتق
بر سر تشنه شود بارانریز
گردد از بادیه توفانانگیز
رشحهٔ ابر کند سیرابش
سایهٔ آن برد از تن تابش
وی بسا گم شده ره، در شب تار
غرقه در سیل ز باران بهار
متراکم شده در وی ظلمات
منقطع گشته شبههای نجات
دام و دد کرده بر او دندان تیز
اژدها بسته بر او راه گریز
بارگی جسته و بار افکنده
دل ز امید خلاصی کنده
ناگهان ابر زهم بگشاید
نور مه روی زمین آراید
ره شود ظاهر و رهبر حاضر
راهرو خرم و روشن خاطر
آنکه زین گونه کرم آید از او،
ناامیدیت کجا شاید از او؟
روز و شب بر در امید نشین!
طالب دولت جاوید نشین!
فضل او کآمده در شیب و فراز
آشناپرور و بیگانهنواز
هر که ره برد به همخانگیاش
نسزد تهمت بیگانگیاش
دل تو نقطهٔ اندوه شده!
خط ایام تو در صلح و نبرد
منتهی گشته به این نقطهٔ درد
نه برین نقطه درین دایره پای!
گرد این نقطه چو پرگار برآی!
بو که از غیب نویدی برسد
زین چمن بوی امیدی برسد
هست در ساحت این بر شده خاک
عرصهٔ روضهٔ امید، فراخ
کار بر خویش چنین تنگ مگیر!
وز دم ناخوشی آهنگ مگیر!
گر بود خاطر تو جرماندیش
عفو ایزد بود از جرم تو بیش
نامهات گر ز گنه پر رقم است
نامهشوی تو سحات کرم است
گر چو کوهیست گناه تو، عظیم
کاهش کوه دهد حلم حلیم
چون شود موج زنان قلزم جود
در کف موج خسی را چه وجود؟
هیچ بودی و کم از هیچ بسی
ساخت فضل ازل از هیچ، کسی
از عدم صورت هستی دادت
ساخت از قید فنا آزادت
گذرانید بر اطوار کمال
پرورانید به انوار جمال
در دلت تخم خدادانی کاشت
دولت معرفت ارزانی داشت
یافت تاج شرف سجده، سرت
زیور گوهر خدمت، کمرت
بر تو ابواب مطالب بگشاد
صید مقصود به دست تو نهاد
به همین گونه قوی دار امید
که چو افتی به جهان جاوید
بی سبب ساخته گردد کارت
بی درم سود کند بازارت
بردرد پرده شب نومیدی
صبح امید کند خورشیدی
ای بسا تشنهلب خشکدهان
بر لب از تشنگی افتاده زبان
مانده حیرت زده در صحرائی
چرخ طولی و زمین پهنائی
خاک تفسیده هوا آتشبار
بادش آتش زده در هر خس و خار
نه در او خیمه بجز چرخ برین
نه در او سایه بجز زیر زمین
سوسمار از تف آن در تب و تاب
همچو ماهی که فتد دور از آب
ناگهان تیره سحابی ز افق
پیش خورشید فلک، بسته تتق
بر سر تشنه شود بارانریز
گردد از بادیه توفانانگیز
رشحهٔ ابر کند سیرابش
سایهٔ آن برد از تن تابش
وی بسا گم شده ره، در شب تار
غرقه در سیل ز باران بهار
متراکم شده در وی ظلمات
منقطع گشته شبههای نجات
دام و دد کرده بر او دندان تیز
اژدها بسته بر او راه گریز
بارگی جسته و بار افکنده
دل ز امید خلاصی کنده
ناگهان ابر زهم بگشاید
نور مه روی زمین آراید
ره شود ظاهر و رهبر حاضر
راهرو خرم و روشن خاطر
آنکه زین گونه کرم آید از او،
ناامیدیت کجا شاید از او؟
روز و شب بر در امید نشین!
طالب دولت جاوید نشین!
فضل او کآمده در شیب و فراز
آشناپرور و بیگانهنواز
هر که ره برد به همخانگیاش
نسزد تهمت بیگانگیاش
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۷ - خردنامهٔ ارسطو
دبیر خردمند دانشپژوه
نویسندهٔ قصهٔ هر گروه
نوشت از سکندر شه نامدار
که چون سلطنت یافت بر وی قرار،
چو نور خرد بودش اندر سرشت
خردنامههای حکیمان نوشت
گرفتی به دستور آن، کار پیش
به آن راست کردی همه کار خویش
نخست از ارسطو کهش استاد بود
به شاگردی او دلش شاد بود،
خردنامهای نغز عنوان گرفت
که مغز از قبول دل و جان گرفت
ز نام خدایاش سرآغاز کرد
وز آن پس نوای دعا ساز کرد
که: «شاها! دلت چشمهٔ راز باد!
به روی تو چشم رضا باز باد!
میفکن به کار رعیت گره!
خدا آنچه دادت، به ایشان بده!
ترحم کن و، عفو و بخشش نمای!
که اینها رسیدت ز فضل خدای
اگر واگذاری به او کار خویش،
نیاید تو را هیچ دشوار، پیش
وگر جز بدو افکنی کار را،
نشانه شوی تیر ادبار را
گر اصلاح خلق جهان بایدت،
دل از هر بدی بر کران بایدت
مشو غرهٔ حسن گفتار خویش!
نکو کن چو گفتار، کردار خویش!
بزن شیشهٔ خشم را سنگ حلم!
بشو ظلمت جهل را ز آب علم!
مبادا شود سختتر کار تو
به پشت تو گردد فزون بار تو
نویسندهٔ قصهٔ هر گروه
نوشت از سکندر شه نامدار
که چون سلطنت یافت بر وی قرار،
چو نور خرد بودش اندر سرشت
خردنامههای حکیمان نوشت
گرفتی به دستور آن، کار پیش
به آن راست کردی همه کار خویش
نخست از ارسطو کهش استاد بود
به شاگردی او دلش شاد بود،
خردنامهای نغز عنوان گرفت
که مغز از قبول دل و جان گرفت
ز نام خدایاش سرآغاز کرد
وز آن پس نوای دعا ساز کرد
که: «شاها! دلت چشمهٔ راز باد!
به روی تو چشم رضا باز باد!
میفکن به کار رعیت گره!
خدا آنچه دادت، به ایشان بده!
ترحم کن و، عفو و بخشش نمای!
که اینها رسیدت ز فضل خدای
اگر واگذاری به او کار خویش،
نیاید تو را هیچ دشوار، پیش
وگر جز بدو افکنی کار را،
نشانه شوی تیر ادبار را
گر اصلاح خلق جهان بایدت،
دل از هر بدی بر کران بایدت
مشو غرهٔ حسن گفتار خویش!
نکو کن چو گفتار، کردار خویش!
بزن شیشهٔ خشم را سنگ حلم!
بشو ظلمت جهل را ز آب علم!
مبادا شود سختتر کار تو
به پشت تو گردد فزون بار تو
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۳ - خردنامهٔ اسکندر
سکندر که گنجینهٔ راز بود
در گنج حکمت بدو باز بود
ز حکمت بسا گوهر شبفروز
کز او مانده پیداست بر روی روز
بیا گوش را قائد هوش کن
وز آن گوهر آویزهٔ گوش کن
چو داری دل و هوش حکمت گرو
بکش پنبه از گوش حکمتشنو!
ارسطو کش استاد تعلیم بود
بدو نقد خود کرده تسلیم بود
بدو گفت روزی که: «این خردهجوی!
به دانش ز اقران خود برده گوی!
... شد اکنون یقینم درست
که این جامه بر قامت توست و چست
به تاج کیانی شوی سربلند
ز تخت جم و ملک او بهرهمند»
همی بود دایم به فرهنگ و رای
به تعظیم استاد کوشش نمای
کسی گفت:«چونی چنین رنجبر
به تعظیم استاد بیش از پدر؟»
بگفتا: «زد این نقش آب و گلم
وز آن تربیت یافت جان و دلم
از این شد تن من پذیرای جان
وز آن آمدم زندهٔ جاودان
از این بهر گفتن زبانور شدم
وز آن در سخن کان گوهر شدم
از این پا گشادم ز قید عدم
وز آن رو نهادم به ملک قدم»
چه خوش گفت روزی که: «قول حکیم
بود آینه، پیش مردم کریم
که بیند در او سیرت و خوی را
بدانسان که در آینه، روی را
خرد را اثر در دل عاقلان
فزون باشد از تیغ بر جاهلان
بماند مدام آن اثر در ضمیر
شود این به یک چند درمانپذیر
چو مجرم شود از گنه عذرخواه
گنهدان تغافل ز عذر گناه!
توان زندگان را فکندن ز پای
ولی کشته هرگز نخیزد ز جای
فراوان همی بخش و کم میشمار!
ز منت نهادن همی کن کنار!»
در گنج حکمت بدو باز بود
ز حکمت بسا گوهر شبفروز
کز او مانده پیداست بر روی روز
بیا گوش را قائد هوش کن
وز آن گوهر آویزهٔ گوش کن
چو داری دل و هوش حکمت گرو
بکش پنبه از گوش حکمتشنو!
ارسطو کش استاد تعلیم بود
بدو نقد خود کرده تسلیم بود
بدو گفت روزی که: «این خردهجوی!
به دانش ز اقران خود برده گوی!
... شد اکنون یقینم درست
که این جامه بر قامت توست و چست
به تاج کیانی شوی سربلند
ز تخت جم و ملک او بهرهمند»
همی بود دایم به فرهنگ و رای
به تعظیم استاد کوشش نمای
کسی گفت:«چونی چنین رنجبر
به تعظیم استاد بیش از پدر؟»
بگفتا: «زد این نقش آب و گلم
وز آن تربیت یافت جان و دلم
از این شد تن من پذیرای جان
وز آن آمدم زندهٔ جاودان
از این بهر گفتن زبانور شدم
وز آن در سخن کان گوهر شدم
از این پا گشادم ز قید عدم
وز آن رو نهادم به ملک قدم»
چه خوش گفت روزی که: «قول حکیم
بود آینه، پیش مردم کریم
که بیند در او سیرت و خوی را
بدانسان که در آینه، روی را
خرد را اثر در دل عاقلان
فزون باشد از تیغ بر جاهلان
بماند مدام آن اثر در ضمیر
شود این به یک چند درمانپذیر
چو مجرم شود از گنه عذرخواه
گنهدان تغافل ز عذر گناه!
توان زندگان را فکندن ز پای
ولی کشته هرگز نخیزد ز جای
فراوان همی بخش و کم میشمار!
ز منت نهادن همی کن کنار!»
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۲۱ - پایان کتاب
عجب اژدهایی ست کلک دو سر
که ریزد برون گنجهای گهر
کند اژدها بر در گنج، جای
ولی کم بود اژدها گنجزای
شد آن اژدها، گنج در مشت تو
بر او حلقه زد مار انگشت تو
چه گوهر فشاناند این گنج و مار
که شد پرگهر دامن روزگار
زهی طبع تو اوستاد سخن!
ز مفتاح کلکت گشاد سخن
سخن را که از رونق افتاده بود
به کنج هوان رخت بنهاده بود،
تو دادی دگر باره این آبروی
کشیدی به جولانگه گفت و گوی
که این مال و جاه ارچه جانپرورست،
کمال سخن از همه بهترست
ز من این هنر بس که جان کاستم
به نقش حقایق، دل آراستم
بر این نخل نظمی که پروردهام
به خون دلاش در بر آوردهام
مصیقل شد آیینهسان سینهام
دو عالم مصور در آیینهام
زبان سوده شد زین سخن، خامه را
ورق شد سیه زین رقم، نامه را
چه خوش گفت دانا که: «در خانه کس
چو باشد، ز گوینده یک حرف بس!»
همان به که در کوی دل ره کنیم
زبان را بدین حرف، کوته کنیم
حیات ابد رشح کلک تو باد!
نظام ادب نظم سلک تو باد!
که ریزد برون گنجهای گهر
کند اژدها بر در گنج، جای
ولی کم بود اژدها گنجزای
شد آن اژدها، گنج در مشت تو
بر او حلقه زد مار انگشت تو
چه گوهر فشاناند این گنج و مار
که شد پرگهر دامن روزگار
زهی طبع تو اوستاد سخن!
ز مفتاح کلکت گشاد سخن
سخن را که از رونق افتاده بود
به کنج هوان رخت بنهاده بود،
تو دادی دگر باره این آبروی
کشیدی به جولانگه گفت و گوی
که این مال و جاه ارچه جانپرورست،
کمال سخن از همه بهترست
ز من این هنر بس که جان کاستم
به نقش حقایق، دل آراستم
بر این نخل نظمی که پروردهام
به خون دلاش در بر آوردهام
مصیقل شد آیینهسان سینهام
دو عالم مصور در آیینهام
زبان سوده شد زین سخن، خامه را
ورق شد سیه زین رقم، نامه را
چه خوش گفت دانا که: «در خانه کس
چو باشد، ز گوینده یک حرف بس!»
همان به که در کوی دل ره کنیم
زبان را بدین حرف، کوته کنیم
حیات ابد رشح کلک تو باد!
نظام ادب نظم سلک تو باد!
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۲
در بیان تجلی دوم و اظهار شأن و مراتب بر ما سوی و عرض امانت عشق وشدت طلب به اندازهی استعداد در هر یک و خیمه زدن تمامیت آن در ملک وجود انسانی به مصداق آیۀ انا عرضنا الامانة علی السموات و الارض و الجبال فابین ان یحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه کان ظلوماً جهولا.
جلوهای کردرخش دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد ازین غیرت و بر آدم زد (حافظ)
چه ملک را که عقل خالص است و از شهوت محروم، این مرتبه حاصل نیست.
فرشته عشق نداند که چیست قصه مخوان
بیار جام شرابی به خاک آدم ریز (حافظ)
و حیوان را که شهوت صرف و از عقل بی نصیب این منزله و مرتبه را واصل نه. حیوان را خبر از عالم انسانی نیست- وجود انسانی هر دو جنبه را داراست:
پردهای کاندر برابر داشتند
وقت آمد پرده را بر داشتند
ساقئی با ساغری چون آفتاب
آمد و عشق اندر آن ساغر شراب
پس ندا داد او نه پنهان، برملا
کالصلا ای باده خواران الصلا
همچو این می خوشگوار وصاف نیست
ترک این می گفتن از انصاف نیست
حبذازین می که هر کس مست اوست
خلقت اشیا مقام پست اوست
هرکه این می خورد جهل از کف بهشت
گام اول پای کوبد در بهشت
جملۀ ذرات از جا خاستند
ساغر می را ز ساقی خواستند
بار دیگر آمد از ساقی صدا
طالب آن جام را بر زد، ندا
ای که از جان طالب این بادهیی
بهر آشامیدنش آمادهیی
گرچه این می را دوصد مستی بود
نیست را سرمایۀ هستی بود
از خمار آن حذر کن کاین خمار
از سرمستان برون آرد دمار
در دو رنج و غصه را آماده شو
بعد از آن آمادۀ این باده شو
این نه جام عشرت این جام و لاست
درد او در دست وصاف او بلاست
بر هوای او نفس هر کس کشید
یک قدم نارفته پا را پس کشید
سرکشید اول به دعوی آسمان
کاین سعادت را بخود بردی گمان
ذرهیی شد ز آن سعادت کامیاب
ز آن بتابید از ضمیرش آفتاب
جرعهیی هم ریخت ز آن ساغر بخاک
ز آن سبب شد مدفن تن های پاک
ترشد آن یک را لب این یک را گلو
وز گلوی کس نرفت آن می فرو
فرقهی دیگر به بوقانع شدند
فرقهیی از خوردنش مانع شدند
بود آن می از تغیر درخروش
در دل ساغر چو می در خم بجوش
چون موافق با لب همدم نشد
آنهمه خوردند واصلا کم نشد
جلوهای کردرخش دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد ازین غیرت و بر آدم زد (حافظ)
چه ملک را که عقل خالص است و از شهوت محروم، این مرتبه حاصل نیست.
فرشته عشق نداند که چیست قصه مخوان
بیار جام شرابی به خاک آدم ریز (حافظ)
و حیوان را که شهوت صرف و از عقل بی نصیب این منزله و مرتبه را واصل نه. حیوان را خبر از عالم انسانی نیست- وجود انسانی هر دو جنبه را داراست:
پردهای کاندر برابر داشتند
وقت آمد پرده را بر داشتند
ساقئی با ساغری چون آفتاب
آمد و عشق اندر آن ساغر شراب
پس ندا داد او نه پنهان، برملا
کالصلا ای باده خواران الصلا
همچو این می خوشگوار وصاف نیست
ترک این می گفتن از انصاف نیست
حبذازین می که هر کس مست اوست
خلقت اشیا مقام پست اوست
هرکه این می خورد جهل از کف بهشت
گام اول پای کوبد در بهشت
جملۀ ذرات از جا خاستند
ساغر می را ز ساقی خواستند
بار دیگر آمد از ساقی صدا
طالب آن جام را بر زد، ندا
ای که از جان طالب این بادهیی
بهر آشامیدنش آمادهیی
گرچه این می را دوصد مستی بود
نیست را سرمایۀ هستی بود
از خمار آن حذر کن کاین خمار
از سرمستان برون آرد دمار
در دو رنج و غصه را آماده شو
بعد از آن آمادۀ این باده شو
این نه جام عشرت این جام و لاست
درد او در دست وصاف او بلاست
بر هوای او نفس هر کس کشید
یک قدم نارفته پا را پس کشید
سرکشید اول به دعوی آسمان
کاین سعادت را بخود بردی گمان
ذرهیی شد ز آن سعادت کامیاب
ز آن بتابید از ضمیرش آفتاب
جرعهیی هم ریخت ز آن ساغر بخاک
ز آن سبب شد مدفن تن های پاک
ترشد آن یک را لب این یک را گلو
وز گلوی کس نرفت آن می فرو
فرقهی دیگر به بوقانع شدند
فرقهیی از خوردنش مانع شدند
بود آن می از تغیر درخروش
در دل ساغر چو می در خم بجوش
چون موافق با لب همدم نشد
آنهمه خوردند واصلا کم نشد
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۲۱
در بیان اینکه چون سالک از در ارادت درآمد و دست طلب بر دامن عنایت پیر زد، نفس کافر بعنانگیری خیزد و هر لحظه فتنهیی هولناک برانگیزد اگر سالک را دل نلرزید و ثبات و تحمل ورزید و از در مراقبه درآمده از باطن پیر استمداد نمود، آن مخالفت به مرافقت و آن منازعت به موافقت تبدیل گردد و از آنجاست که عارف ربانی و مفلق شیروانی، جناب حکیم خاقانی، قدس سره، در مسألهی نفس فرماید:
در اول، نفس چون زنبور کافر داشتم لیکن
در آخر یافتم چون شاه زنبوران مسلمانش
در اینجا عارف، عنانگیری و دلیری حضرت حر را بدان مسأله که عبارت ازنفس کافرست از بدو امر سالک، تأویل مینماید چه بمدد حضرت کامل و پرتو آن عنایت شامل، آن کفر محض بایمان صرف مبدل آمد.
دوش گفتم با حریفی با خبر
کاندرین مطلب مرا شو؛ راهبر
دشمنی حر و بذل جان چه بود؟
اول آن کفر آخر این ایمان چه بود؟
اول آن سان، کافر مطلق شدن
سد راه اولیای حق شدن
آخر از کفر آمدن یکباره باز
جان و سر در راه حق کردن، نیاز
گفت اینجا نکتهیی هست ای خبیر
زد چو سالک دست بر دامان پیر
خواست تا رهرو شود اندر طریق
همقدم گردد برحمانی فریق
نفس کافر دل، چو یابد آگهی
مشتعل گردد ز روی گمرهی
آرد از حرص و هوس، خیل و سپاه
راهرو را سخت گردد سد راه
مانع هرگونه تدبیرش شود
رونهد هر سو، عنانگیرش شود
تلخ سازد آب شیرینش بکام
گام نگذارد که بر دارد زگام
گر گریزان گشت، سالک نیست او
در مهالک، غیر هالک نیست او
ور فشرد از همت او پای ثبات
ماند برجا، بر تمنای نجات
پیر را از باطن استمداد کرد
باطن پیر رهش، امداد کرد
آن عنانگیر از وفا، یارش شود
همدم و همراه و همکارش شود
ز آن سبب گفت آن حکیم شیروان
ره شناس قیروان تا قیروان
نفس دیدم بد چو زنبوران نخست
و آخرش چون شاه زنبوران، درست
اولش از کافری رو تافتم
آخرش عین مسلمان یافتم
این بیانم از سر تمثیل کرد
نفس را بر نفس حر، تأویل کرد
کاول از هر کافری، کفرش فزود
آخر او، از هر مسلمان، بیش بود
در اول، نفس چون زنبور کافر داشتم لیکن
در آخر یافتم چون شاه زنبوران مسلمانش
در اینجا عارف، عنانگیری و دلیری حضرت حر را بدان مسأله که عبارت ازنفس کافرست از بدو امر سالک، تأویل مینماید چه بمدد حضرت کامل و پرتو آن عنایت شامل، آن کفر محض بایمان صرف مبدل آمد.
دوش گفتم با حریفی با خبر
کاندرین مطلب مرا شو؛ راهبر
دشمنی حر و بذل جان چه بود؟
اول آن کفر آخر این ایمان چه بود؟
اول آن سان، کافر مطلق شدن
سد راه اولیای حق شدن
آخر از کفر آمدن یکباره باز
جان و سر در راه حق کردن، نیاز
گفت اینجا نکتهیی هست ای خبیر
زد چو سالک دست بر دامان پیر
خواست تا رهرو شود اندر طریق
همقدم گردد برحمانی فریق
نفس کافر دل، چو یابد آگهی
مشتعل گردد ز روی گمرهی
آرد از حرص و هوس، خیل و سپاه
راهرو را سخت گردد سد راه
مانع هرگونه تدبیرش شود
رونهد هر سو، عنانگیرش شود
تلخ سازد آب شیرینش بکام
گام نگذارد که بر دارد زگام
گر گریزان گشت، سالک نیست او
در مهالک، غیر هالک نیست او
ور فشرد از همت او پای ثبات
ماند برجا، بر تمنای نجات
پیر را از باطن استمداد کرد
باطن پیر رهش، امداد کرد
آن عنانگیر از وفا، یارش شود
همدم و همراه و همکارش شود
ز آن سبب گفت آن حکیم شیروان
ره شناس قیروان تا قیروان
نفس دیدم بد چو زنبوران نخست
و آخرش چون شاه زنبوران، درست
اولش از کافری رو تافتم
آخرش عین مسلمان یافتم
این بیانم از سر تمثیل کرد
نفس را بر نفس حر، تأویل کرد
کاول از هر کافری، کفرش فزود
آخر او، از هر مسلمان، بیش بود
عمان سامانی : قصاید
شمارهٔ ۱
به پرده بود جمال جمیل عزوجل
به خویش خواست کند جلوه ای به صبح ازل
چو خواست آنکه جمال جمیل بنماید
علی شد آینه، خیر الکلام قل و دل
من از مفصل این نکته مجملی گفتم
تو خود حدیث مفصل بخوان ازین مجمل
به چشم خودبین در آینه مشاهده کرد
بدید خود را بی ضدوند و شبه و بدل
مقدس ازلی از چه؟ از حدوث و نقوص
منزه ابدی از چه؟ از عیوب و علل
از آن مشاهده، مشهود گشت، عشق بدیع
مطولست معانی، بیان آن اطول
چگونه عشقی، درندهی تمام حجب
چگونه عشقی، سوزندهی تمام ملل
به جستجوی محل، ساز بیقراری کرد
که تا قرار بگیرد، ولی ندید محل
یکی نبود که چون جان بگیردش به کنار
یکی نبود که چون جان، کشاندش به بغل
امانتی شد و از بهر امتحان شد عرض
ز شاهد ازلی، کردگار عزوجل
ز کاینات، ز عالم گرفته تا جاهل
ز ممکنات، ز اعلی گرفته تا اسفل
ز قدسیان سما تا به عرش و لوح و قلم
ز ساکنان زمین تا به برو بحر و جبل
به قدر همت خود هر یکی «بلی» گفتند
از آن متاع ربودند اگرچه یک خر دل
قبول کثرت و قلت مگر که باعث گشت
که مشتری شده مسعود و محس مانده زحل!
ولی تحمل مجموع آن نیارستند
از آنکه بار، گران بود و بردبار، کسل
چه بود؟ بار بلا بود و فقر بود و فنا
چه بود؟ بارعنا بود و رنج بود و علل
رسید غیرت و شد غیر سوز و میدانست
که امر او نپذیرد به غیر او فیصل
به مدعی نسزد عشق و ناپسند بود
چو نور مهر به خفاش و بوی گل به جعل
به این نمود، که بار تو نیست، لاتحمل
به آن سرود، که کار تو نیست لاتفعل
هنوز نالهی واحسرتا به گوش رسد
بحار را ز تموج، جبال راز قلل
چو سر به جیب نمودند و سر برآوردند
همان کسان که بدیوانگی شدند مثل
برهنگان، که در آدابشان نه کذب و نه لاف
گرسنگان که در آئینشان نه غش و نه غل
به درد مایل از آن سان که دیگران بدوا!
به زهر طالب از آن سان که دیگران به عسل!
چو دردمند بصحت، بانتظار بلا!
چو شیر خوار به پستان، باشتیاق اجل!
بآب تشنه و آبی ندیده جز خنجر
به شهد مایل و شهدی نخورده جز حنظل
نخورده آب، بخواهش مگر که از شمشیر
نکرده خواب براحت، مگر که در مقتل
عمل بشرط نمودند و بندگی کردند
بیافتند خدایی، ببین به حسن عمل
کجاست رفوف عشق ای عجب که در این سیر
براق عقل فرومانده همچو خربوحل
چوعشق خیمه زند عقل را چه جاه و خطر؟
چوباد روی کند پشه را چه قدرو محل؟
هلا، کنید ز رطل گران گرانبارش
که مست گشته و کف بر لب آوریده جمل
امل بیامد و روی از سخن بگرداندی
بیا که طول سخن به بود ز طول امل
جمال و آینهی عشق و عاشقست یکی
بیان آن ز موحد بجو نه از احول
یکیست نقطه و در لوح، احسن التقویم
ازو به جلوه خطوط و نقوش این جدول
یکیست مشعل و در صحن این زجاجی کاخ
بهر طرف گذری میفروزد این مشعل
یکیست نور فروزان، ازوست هر قندیل
یکیست نار درخشان، ازوست هر منقل
یکیست اسم و به مجموع اولیا مشهود
یکیست وحی و به مجموع انبیا منزل
یکی نهال و ازو در میان هزار ثمر
یکی غزال و ازو در جهان هزار غزل
یکیست شخص و ملبس به صد هزار لباس
یکیست یار و محلی، بصد هزار حلل
همه در آینهی مرتضی نموده جمال
تو رو در او کن وز آخر بجوی تا اول
جمال شاهد معنی چو جلوهها بخشد
تو هم هر آینه، آیینه را نما صیقل
ورت بدیده سبل هست باز پرس سبیل
ز هادیان سبل، نی ز صاحبان سبل
بزن بدامن شوریدگان حق، دستی
که حل شود بتو هر مشکلیست لاینحل
ز مکر، آینه مصقول و دیده نابیناست
از آن بپای شد این اختلاف و جنگ و جدل
وگرنه از چه طریق این نفاق پیمودند؟
گذاشتند امور خدای را مختل
زیاد بردند اسرار ایزد دادار
ز دست دادند احکام احمد مرسل
هم از حرم برمیدند با خیال کنشت
هم از صمد ببریدند با هوای جبل
از آن بلیه ببازار حق فتاد، شکست
وز آن نقیصه بارکان دین رسید، خلل
الا که راه درازست و غول ره، بسیار
بهوش تا نبرندت ز ره، به مکر و حیل
چو شیر شرزه درآید، چه جای تعریفست
ز گرگ پیر و شغال ضعیف و روبه شل
زهی به منزلت از جمله کاینات اشرف
خهی به مرتبت از جمله ممکنات افضل
پس از خدای تو باشی اجل ممدوحان
بجاه و رتبه و عمان ز مادحان اقل
اگرچه نوش بود نیش اگر ترا ز یمین
وگرچه شهد بود زهر اگر ترا ز قبل
ولی عوام ز انصاف دور میدانند
که در ضلالت، انعامی اند بلهم اضل
تو محیی ازل و چاکر تو مستهلک
تو معطی ابد و مادح تو مستأصل
بخوان بدرگه خویشم که ناپسند بود
تو جایگه به نجف کرده من به چارمحل
به خویش خواست کند جلوه ای به صبح ازل
چو خواست آنکه جمال جمیل بنماید
علی شد آینه، خیر الکلام قل و دل
من از مفصل این نکته مجملی گفتم
تو خود حدیث مفصل بخوان ازین مجمل
به چشم خودبین در آینه مشاهده کرد
بدید خود را بی ضدوند و شبه و بدل
مقدس ازلی از چه؟ از حدوث و نقوص
منزه ابدی از چه؟ از عیوب و علل
از آن مشاهده، مشهود گشت، عشق بدیع
مطولست معانی، بیان آن اطول
چگونه عشقی، درندهی تمام حجب
چگونه عشقی، سوزندهی تمام ملل
به جستجوی محل، ساز بیقراری کرد
که تا قرار بگیرد، ولی ندید محل
یکی نبود که چون جان بگیردش به کنار
یکی نبود که چون جان، کشاندش به بغل
امانتی شد و از بهر امتحان شد عرض
ز شاهد ازلی، کردگار عزوجل
ز کاینات، ز عالم گرفته تا جاهل
ز ممکنات، ز اعلی گرفته تا اسفل
ز قدسیان سما تا به عرش و لوح و قلم
ز ساکنان زمین تا به برو بحر و جبل
به قدر همت خود هر یکی «بلی» گفتند
از آن متاع ربودند اگرچه یک خر دل
قبول کثرت و قلت مگر که باعث گشت
که مشتری شده مسعود و محس مانده زحل!
ولی تحمل مجموع آن نیارستند
از آنکه بار، گران بود و بردبار، کسل
چه بود؟ بار بلا بود و فقر بود و فنا
چه بود؟ بارعنا بود و رنج بود و علل
رسید غیرت و شد غیر سوز و میدانست
که امر او نپذیرد به غیر او فیصل
به مدعی نسزد عشق و ناپسند بود
چو نور مهر به خفاش و بوی گل به جعل
به این نمود، که بار تو نیست، لاتحمل
به آن سرود، که کار تو نیست لاتفعل
هنوز نالهی واحسرتا به گوش رسد
بحار را ز تموج، جبال راز قلل
چو سر به جیب نمودند و سر برآوردند
همان کسان که بدیوانگی شدند مثل
برهنگان، که در آدابشان نه کذب و نه لاف
گرسنگان که در آئینشان نه غش و نه غل
به درد مایل از آن سان که دیگران بدوا!
به زهر طالب از آن سان که دیگران به عسل!
چو دردمند بصحت، بانتظار بلا!
چو شیر خوار به پستان، باشتیاق اجل!
بآب تشنه و آبی ندیده جز خنجر
به شهد مایل و شهدی نخورده جز حنظل
نخورده آب، بخواهش مگر که از شمشیر
نکرده خواب براحت، مگر که در مقتل
عمل بشرط نمودند و بندگی کردند
بیافتند خدایی، ببین به حسن عمل
کجاست رفوف عشق ای عجب که در این سیر
براق عقل فرومانده همچو خربوحل
چوعشق خیمه زند عقل را چه جاه و خطر؟
چوباد روی کند پشه را چه قدرو محل؟
هلا، کنید ز رطل گران گرانبارش
که مست گشته و کف بر لب آوریده جمل
امل بیامد و روی از سخن بگرداندی
بیا که طول سخن به بود ز طول امل
جمال و آینهی عشق و عاشقست یکی
بیان آن ز موحد بجو نه از احول
یکیست نقطه و در لوح، احسن التقویم
ازو به جلوه خطوط و نقوش این جدول
یکیست مشعل و در صحن این زجاجی کاخ
بهر طرف گذری میفروزد این مشعل
یکیست نور فروزان، ازوست هر قندیل
یکیست نار درخشان، ازوست هر منقل
یکیست اسم و به مجموع اولیا مشهود
یکیست وحی و به مجموع انبیا منزل
یکی نهال و ازو در میان هزار ثمر
یکی غزال و ازو در جهان هزار غزل
یکیست شخص و ملبس به صد هزار لباس
یکیست یار و محلی، بصد هزار حلل
همه در آینهی مرتضی نموده جمال
تو رو در او کن وز آخر بجوی تا اول
جمال شاهد معنی چو جلوهها بخشد
تو هم هر آینه، آیینه را نما صیقل
ورت بدیده سبل هست باز پرس سبیل
ز هادیان سبل، نی ز صاحبان سبل
بزن بدامن شوریدگان حق، دستی
که حل شود بتو هر مشکلیست لاینحل
ز مکر، آینه مصقول و دیده نابیناست
از آن بپای شد این اختلاف و جنگ و جدل
وگرنه از چه طریق این نفاق پیمودند؟
گذاشتند امور خدای را مختل
زیاد بردند اسرار ایزد دادار
ز دست دادند احکام احمد مرسل
هم از حرم برمیدند با خیال کنشت
هم از صمد ببریدند با هوای جبل
از آن بلیه ببازار حق فتاد، شکست
وز آن نقیصه بارکان دین رسید، خلل
الا که راه درازست و غول ره، بسیار
بهوش تا نبرندت ز ره، به مکر و حیل
چو شیر شرزه درآید، چه جای تعریفست
ز گرگ پیر و شغال ضعیف و روبه شل
زهی به منزلت از جمله کاینات اشرف
خهی به مرتبت از جمله ممکنات افضل
پس از خدای تو باشی اجل ممدوحان
بجاه و رتبه و عمان ز مادحان اقل
اگرچه نوش بود نیش اگر ترا ز یمین
وگرچه شهد بود زهر اگر ترا ز قبل
ولی عوام ز انصاف دور میدانند
که در ضلالت، انعامی اند بلهم اضل
تو محیی ازل و چاکر تو مستهلک
تو معطی ابد و مادح تو مستأصل
بخوان بدرگه خویشم که ناپسند بود
تو جایگه به نجف کرده من به چارمحل
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۲۵ - النوبة الاولى
قوله تعالى: لِکُلٍّ وِجْهَةٌ و هر گروهى را سوئیست و قبلهاىوَ مُوَلِّیها که وى روى فرا آن میدهد،اسْتَبِقُوا الْخَیْراتِ
در نیکى کردن کوشید و بر یکدیگر شتابید،یْنَ ما تَکُونُوا هر جا که باشید و بر هر قبله که باشیدأْتِ بِکُمُ اللَّهُ جَمِیعاً اللَّه بعلم و آگاهى بشما میرسد و فردا شما را از از آنجاى آرد همگاننَّ اللَّهَ عَلى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ که اللَّه بر همه چیز تواناست.
وَ مِنْ حَیْثُ خَرَجْتَ و بهر جا که شوى و بهر سوى که بیرون شوى فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ روى خود فرا سوى مسجد حرام ده وَ إِنَّهُ لَلْحَقُّ مِنْ رَبِّکَ و آن راست است و درست قبله پسندیده و فرموده از خداوند، وَ مَا اللَّهُ بِغافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ و اللَّه تا آگاه نیست از آنچه شما میکنید.
وَ مِنْ حَیْثُ خَرَجْتَ و بهر جاى که شوى و بهر سوى که بیرون شوى فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ روى خود فرا سوى مسجد حرام ده وَ حَیْثُ ما کُنْتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَکُمْ شَطْرَهُ و شما که امّت وئید هر جا که باشید رویهاى خویش فرا سوى آن دهید لِئَلَّا یَکُونَ لِلنَّاسِ عَلَیْکُمْ حُجَّةٌ تا هیچکس را بر شما حجتى نبود از مردمان، إِلَّا الَّذِینَ ظَلَمُوا مِنْهُمْ مگر کسى که خود بستمکارى حجت جوید از جمله ایشان، فَلا تَخْشَوْهُمْ مترسید ازیشان وَ اخْشَوْنِی و از من ترسید، وَ لِأُتِمَّ نِعْمَتِی عَلَیْکُمْ و تا تمام کنم بر شما نعمت خویش وَ لَعَلَّکُمْ تَهْتَدُونَ و مگر تا شما بر راه راست بمانید.
کَما أَرْسَلْنا فِیکُمْ همچنانک فرستادیم در میان شما که عرباید رَسُولًا مِنْکُمْ فرستاده هم از شما از نژاد شما یَتْلُوا عَلَیْکُمْ آیاتِنا میخواند بر شما آیات و سخنان ما وَ یُزَکِّیکُمْ و شما را هنرى و پاک میکند، وَ یُعَلِّمُکُمُ الْکِتابَ وَ الْحِکْمَةَ و در شما مى آموزد کتاب من و حکمت خویش وَ یُعَلِّمُکُمُ و در شما مىآموزد ما لَمْ تَکُونُوا تَعْلَمُونَ آن چیز که هرگز ندانستید.
در نیکى کردن کوشید و بر یکدیگر شتابید،یْنَ ما تَکُونُوا هر جا که باشید و بر هر قبله که باشیدأْتِ بِکُمُ اللَّهُ جَمِیعاً اللَّه بعلم و آگاهى بشما میرسد و فردا شما را از از آنجاى آرد همگاننَّ اللَّهَ عَلى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ که اللَّه بر همه چیز تواناست.
وَ مِنْ حَیْثُ خَرَجْتَ و بهر جا که شوى و بهر سوى که بیرون شوى فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ روى خود فرا سوى مسجد حرام ده وَ إِنَّهُ لَلْحَقُّ مِنْ رَبِّکَ و آن راست است و درست قبله پسندیده و فرموده از خداوند، وَ مَا اللَّهُ بِغافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ و اللَّه تا آگاه نیست از آنچه شما میکنید.
وَ مِنْ حَیْثُ خَرَجْتَ و بهر جاى که شوى و بهر سوى که بیرون شوى فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ روى خود فرا سوى مسجد حرام ده وَ حَیْثُ ما کُنْتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَکُمْ شَطْرَهُ و شما که امّت وئید هر جا که باشید رویهاى خویش فرا سوى آن دهید لِئَلَّا یَکُونَ لِلنَّاسِ عَلَیْکُمْ حُجَّةٌ تا هیچکس را بر شما حجتى نبود از مردمان، إِلَّا الَّذِینَ ظَلَمُوا مِنْهُمْ مگر کسى که خود بستمکارى حجت جوید از جمله ایشان، فَلا تَخْشَوْهُمْ مترسید ازیشان وَ اخْشَوْنِی و از من ترسید، وَ لِأُتِمَّ نِعْمَتِی عَلَیْکُمْ و تا تمام کنم بر شما نعمت خویش وَ لَعَلَّکُمْ تَهْتَدُونَ و مگر تا شما بر راه راست بمانید.
کَما أَرْسَلْنا فِیکُمْ همچنانک فرستادیم در میان شما که عرباید رَسُولًا مِنْکُمْ فرستاده هم از شما از نژاد شما یَتْلُوا عَلَیْکُمْ آیاتِنا میخواند بر شما آیات و سخنان ما وَ یُزَکِّیکُمْ و شما را هنرى و پاک میکند، وَ یُعَلِّمُکُمُ الْکِتابَ وَ الْحِکْمَةَ و در شما مى آموزد کتاب من و حکمت خویش وَ یُعَلِّمُکُمُ و در شما مىآموزد ما لَمْ تَکُونُوا تَعْلَمُونَ آن چیز که هرگز ندانستید.
رشیدالدین میبدی : ۳- سورة آل عمران- مدنیة
۲۰ - النوبة الثانیة
قوله تعالى: کُنْتُمْ خَیْرَ أُمَّةٍ الآیة... بعضى مفسران گفتند: امّت اینجا صدر اولاند، صحابه رسول، مهاجرین و انصار، چراغهاى هدى، و ستارگان رشد، و داورى داران حق، و ترجمانان مصطفى (ص). عمر بن الخطاب این آیت را خواند و گفت: «هذا لاوّلنا و لو شاء اللَّه لجعل لآخرنا ایضا، فقال کُنْتُمْ فکنّا کلّنا اخیارا».
و یدلّ علیه ما
روى عبد اللَّه بن مسعود قال: جمعنا رسول اللَّه (ص) و نحن اربعون رجلا، فقال: انّکم منصورون، و مفتوح لکم، فمن ادرک ذلک منکم فلیأمر بالمعروف و لینه عن المنکر.
قومى از علماء گفتند: این عامّة امت محمد (ص) راست، پیشینیان و پسینیان، و کذلک
قال النّبی (ص): «مثل امّتى مثل المطر لا یدرى اوّله خیر ام آخره».
و قال (ص): «اعطیت ما لم یعط احد من انبیاء اللَّه» قلنا یا رسول اللَّه ما هو؟ قال: «نصرت بالرّعب، و اعطیت مفاتیح الارض و سمّیت احمد، و جعل لى شراب الارض طهورا، و جعلت امّتى خیر الامم».
و قال: «اهل الجنة مائة و عشرون صفّا، منها ثمانون من هذه الامّة.»
و عن انس (رض) قال: اتى رسول اللَّه اسقف فذکر انّه رأى فى منامه الامم کانوا یمضون على الصّراط یتهافتون حتّى اتت امّة محمد (ص) غرّا محجّلین. فقلت: من هؤلاء؟ انبیاء؟ فقالوا: لا. فقلت: مرسلون؟ فقالوا: لا. فقلت: ملائکة؟ فقالوا: لا. فقلت من هؤلاء؟ فقالوا: امّة محمد (ص) غرّ محجّلون، علیهم اثر الطهور. فلمّا اصبح الاسقف اسلم.
و قال (ص): «ما من امّة الّا بعضها فى النّار و بعضها فى الجنّة و امّتى کلّها فى الجنّة، انّ الجنّة حرّمت على الانبیاء کلّهم حتّى ادخلها أنا، و حرّمت على الأمم حتّى یدخلها امّتی».
و قیل لعیسى بن مریم یا روح اللَّه هل من بعد هذه الأمّة امّة؟ قال: نعم. قیل و ایّة امّة؟ قال: امّة محمد. قیل: یا روح اللَّه و ما امّة احمد؟ قال: علماء، حکماء، حلماء، ابرار، اتقیاء کأنّهم من الفقه انبیاء، یرضون من اللَّه بالیسیر من الرّزق، و یرضى اللَّه منهم بالقلیل من العمل، یدخلهم اللَّه الجنّة بشهادة أن لا اله الّا اللَّه.
قوله: کُنْتُمْ خَیْرَ أُمَّةٍ اى انتم خیر امّة العرب. «کان» بمعنى «سار» گویند. قال عدى بن زید: «کأنتم نحن، کنا، و کما کنّا تکونون».
و فى القرآن: فَکانُوا کَهَشِیمِ الْمُحْتَظِرِ اى فصاروا. معنى آنست: کنتم خیر امّة اخرجت للنّاس، من الأمّهات. بهتر گروهى مردمان را شمائید که بیرون آوردند از مادران درین جهان. این سخن از آنست که جهودان و ترسایان خلق را با کفر خواندند، و از تصدیق محمد (ص) واپس خواندند، و به موسى (ع) و عیسى (ع) فرمودند، و بر ابراهیم (ع) بکفر دعوى کردند. و این امّت همه کتابها بپذیرفتند، و همه پیغامبران را استوار گرفتند. و خلق را بدین فرمودهاند، و گفتهاند: کُنْتُمْ خَیْرَ أُمَّةٍ اى فى علم اللَّه و فى اللّوح المحفوظ، شما بهتر گروهى بودید در علم خدا و در لوح محفوظ. یحیى معاذ گفت: «هذه الآیة مدحة لامّة محمد (ص)، و لم یکن لیمدح قوما ثمّ یعذّبهم». گفت: ربّ العالمین امّت محمد (ص) را درین آیت بستود و نه بدان ستود تا پس ایشان را عذاب و عقوبت کند. آن گه مناقب و سیرت ایشان را در گرفت. و قال: تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ تَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْکَرِ وَ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ گفتهاند که: معروف اینجا کلمه شهادت است، فهو اعظم المعروف. و منکر تکذیب رسول است، و هو اعظم المنکر، و قیل: تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ اى باسباغ الوضوء، وَ تَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْکَرِ اى عن الالتفات فى الصلاة. و روا باشد که امر معروف، و نهى منکر و ایمان باللَّه از شرط خیریّت نهند یعنى کنتم خیر أمّة ان امرتم بالمعروف. برین وجه بر «للنّاس» وقف نکنند بلکه وقف بر تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ بود.
وَ لَوْ آمَنَ أَهْلُ الْکِتابِ الآیة... اى لو صدّق الیهود بمحمد (ص) و بما جاء من الحقّ لَکانَ خَیْراً لَهُمْ من الکفر.
مِنْهُمُ الْمُؤْمِنُونَ یعنى عبد اللَّه بن سلام و اصحابه.
وَ أَکْثَرُهُمُ الْفاسِقُونَ الکافرون. آن گه مؤمنان را آگاهى داد که ایشان را از خدا نصرت است و غلبه بر جهودان، و گفت: لَنْ یَضُرُّوکُمْ إِلَّا أَذىً اى الّا ضررا یسیرا باللّسان مثل الوعید و البهت.
وَ إِنْ یُقاتِلُوکُمْ یُوَلُّوکُمُ الْأَدْبارَ منهزمین. ثُمَّ لا یُنْصَرُونَ. ربّ العالمین این وعده نصرت که مؤمنان را داد راست کرد تا هرگز جهودان مدینه با رسول خدا و با مسلمانان جنگ نکردند که نه هزیمت و شکستگى بر ایشان بود. و روا باشد که این آیت بر عموم برانند، یعنى هر چه از کافران بمؤمنان رسد از ناسزا گفتن و جنگ کردن، آن رنجى بود عارض، نه پاینده، که عاقبت بهر حال مؤمنان را باشد. چنان که گفت: وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِینَ و وَ الْعاقِبَةُ لِلتَّقْوى.
قوله تعالى: ضُرِبَتْ عَلَیْهِمُ الذِّلَّةُ گفتهاند که: این مخصوص است در جهودان بنى قریظه که خوارى و بیچارگى و فروتنى بر ایشان زدند، چنان که مهر بر دینار زنند. و روا باشد که این خبر بمعنى امر بود، یعنى که جهودان را همیشه خوار دارید، و بخوارى از ایشان جزیت ستانید، چنان که جاى دیگر گفت: حَتَّى یُعْطُوا الْجِزْیَةَ عَنْ یَدٍ وَ هُمْ صاغِرُونَ. اگر کسى گوید که چونست که این مذلت و مسکنت بر ایشان زدند، و بسیار افتد از ایشان که با مال و جاه باشند؟ جواب آنست که اعتبار به آحاد اشخاص نیست که اعتبار بعموم است، و اعتبار باعراض دنیوى و مال و جاه نیست که اعتبار باحوال شرعى است، و بعزّ و ذلّ دینى، آن عزّت که اللَّه گفت: وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِینَ.
اگر در بعضى جهودان و ترسایان عزّى دنیوى بود مآل و مرجع آن با ذلّ است، پس حقیقت آن ذلّ است نه عزّ. همچنین مسکنت نه همانست که بىمال بود، بلکه حقیقت مسکنت حرص است و فقر نفس و فقر دین.
قال النّبی (ص): «الغنى غنى النّفس».
حکیمى را گفتند که: فلان کس توانگر است. آن حکیم جواب داد که: وى توانگر نیست کثیر المال است، توانگرى دیگر بود و فراوانى مال دیگر، و به یقول الشاعر: قد یکثر الحال و الانسان مفتقر أَیْنَما ثُقِفُوا اى: وجدوا و صودفوا.
إِلَّا بِحَبْلٍ مِنَ اللَّهِ این استثناء منقطع است، یعنى لکن یعتصمون بالعهد اذا اعطوه. میگوید: ایشان هر وقت و بهر جاى خوار باشند، لکن در عهد و زینهار باشند اگر ایشان را بگزیت زینهار دهند. و المراد بِحَبْلٍ مِنَ اللَّهِ وَ حَبْلٍ مِنَ النَّاسِ العهد و الذّمة و الأمان الّذى یأخذونه من المؤمنین باذن اللَّه. و النّاس هاهنا خاصٌ بالمؤمنین. آن گه در سیاق آیت گفت: وَ ضُرِبَتْ عَلَیْهِمُ الْمَسْکَنَةُ ذلِکَ بِأَنَّهُمْ کانُوا یَکْفُرُونَ بِآیاتِ اللَّهِ کفر علّت مسکنت و ذلّت نهاد، و معصیت و اعتدا سبب کفر، از بهر آنکه صغائر معاصى اگر بآن اصرار بود بکبائر کشد و کبائر بکفر کشد. و لذلک قال تعالى: ثُمَّ کانَ عاقِبَةَ الَّذِینَ أَساؤُا السُّواى أَنْ کَذَّبُوا بِآیاتِ اللَّهِ.
و قال النّبی (ص): «الذّنب على الذّنب حتّى یسودّ القلب.»
حاصل آیت تنبیه مؤمنانست و تحذیر ایشان از معاصى، هم از صغائر و هم از کبائر که حدّ آن با کفر است و نتیجه آن شرک.
قوله: لَیْسُوا سَواءً استناد این سخن با مِنْهُمُ الْمُؤْمِنُونَ وَ أَکْثَرُهُمُ الْفاسِقُونَ است. میگوید: هرگز یکسان و برابر نباشند مؤمنان با فاسقان. جاى دیگر گفت: أَ فَمَنْ کانَ مُؤْمِناً کَمَنْ کانَ فاسِقاً لا یَسْتَوُونَ. صفت فاسقان لَنْ یَضُرُّوکُمْ إِلَّا أَذىً است، و صفت مؤمنان أُمَّةٌ قائِمَةٌ، پس چون برابر و یکسان باشند؟! ابن مسعود گفت: لیسوا سواء، هم، و امّة قائمة یعنى امت محمد (ص). میگوید: اهل کتاب و امت محمد (ص) چون هم نهاند، نه امروز و نه فردا در قیامت. چون برابر بود کسى که در قیامت ایمن رود با کسى که ایمن نبود؟! أَ فَمَنْ یُلْقى فِی النَّارِ خَیْرٌ أَمْ مَنْ یَأْتِی آمِناً یَوْمَ الْقِیامَةِ؟.
مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ أُمَّةٌ قائِمَةٌ اى على الحق. میگوید: از اهل کتاب گروهىاند ایستاده بر حق، بر دین اسلام، با گفت راست، و عمل راست، و اعتقاد راست، و آن عبد اللَّه بن سلام است و یاران او. و عطا گفت چهل مرد از عرباند، از اهل نجران، و سى و دو مرد از حبشه، و هشت مرد از روم، که بر دین عیسى (ع) بودند و به محمد (ص) ایمان آوردند، و جماعتى از انصار چون اسعد بن زراره، و براء بن معرور، و محمد بن مسلمة، و محمود بن مسلمة و ابو قیس صرفة بن انس بپیش از قدوم مصطفى (ص) توحید میگفتند و شرایع حنیفى بپاى میداشتند، تا مصطفى (ص) در رسید، او را تصدیق کردند و نصرت دادند. و آن گه صفت و سیرت ایشان گفت: یَتْلُونَ آیاتِ اللَّهِ آناءَ اللَّیْلِ وَ هُمْ یَسْجُدُونَ گفتهاند که: مراد باین نماز خفتیدن است که پیش ازین امت کس را نبوده است. یدلّ علیه ما
روى انّ النبى (ص) اخّر صلاة العشاء لیلة ثم خرج الى المسجد، فاذا الناس ینتظرونه، فقال: انه لیس احد من اهل الادیان یذکر اللَّه عزّ و جلّ فى هذا الوقت غیرکم. فانزل اللَّه هذه الآیة.
و گفتهاند: مراد باین نماز است میان شام و خفتن، و فى ذلک ما
قال النبى (ص): «من صلّى بعد المغرب ستّ رکعات و لم یتکلم فیما بینهنّ بسوء عدلن له بعبادة اثنتی عشرة سنة.»
و قال: «من صلى بعد المغرب عشرین رکعة بنى اللَّه له بیتا فى الجنة.»
قوله تعالى: یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ یعنى بتوحید اللَّه. وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ یعنى بالبعث الذى فیه جزاء الاعمال وَ یَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ یعنى بالایمان بمحمد (ص) وَ یَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْکَرِ یعنى عن تکذیبه. وَ یُسارِعُونَ فِی الْخَیْراتِ یعنى فى شرائع الاسلام و الاعمال الصالحة وَ أُولئِکَ مِنَ الصَّالِحِینَ.
وَ ما یَفْعَلُوا مِنْ خَیْرٍ فَلَنْ یُکْفَرُوهُ الایة... حمزه و على و حفص هر دو حرف بیا خوانند، سخن بامّة قائمة برند، و این صفت ایشان کنند. و باقى بتا خوانند. چون بتا خوانى خطاب با همه امّت بود. فَلَنْ یُکْفَرُوهُ هم چنانست که گفت: فَلا کُفْرانَ لِسَعْیِهِ. کفران در لغت عرب پاداش نیکى باز گرفتن، و سپاس نداشتن، و نعمت بازنگفتن و باز ننمودن. میگوید عزّ اسمه: بنزدیک من نیکوکاران را ناسپاسى نیست یعنى پاداش باز گرفتن نیست. جاى دیگر ازین گشادهتر گفت: وَ ما تُنْفِقُوا مِنْ خَیْرٍ یُوَفَّ إِلَیْکُمْ وَ أَنْتُمْ لا تُظْلَمُونَ و وَ ما تَفْعَلُوا مِنْ خَیْرٍ یَعْلَمْهُ اللَّهُ و وَ ما تُنْفِقُوا مِنْ خَیْرٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِیمٌ. خبر مىدهد که عمل نیکوکاران ضایع نیست، و ازیشان ثواب بازگرفتن نیست، نظیره قوله تعالى: إِنَّا لا نُضِیعُ أَجْرَ مَنْ أَحْسَنَ عَمَلًا و إِنَّ اللَّهَ لا یُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ. بخلاف اعمال کفار که همه حابط است، و ثواب ازیشان دریغ. و هو المشار الیه بقوله تعالى: قُلْ هَلْ نُنَبِّئُکُمْ بِالْأَخْسَرِینَ أَعْمالًا الآیة، و بقوله تعالى: وَ قَدِمْنا إِلى ما عَمِلُوا مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثُوراً الآیة وَ اللَّهُ عَلِیمٌ بِالْمُتَّقِینَ اى علیم بما فى القلوب من التقوى، فقد یظهر التقوى من لیس له التقوى.
قوله: إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا لَنْ تُغْنِیَ عَنْهُمْ أَمْوالُهُمْ الآیة... مثل این آیت در اول سوره، شرح آن رفت. اما آوردن این آیت درین موضع حکمتى در آن است: یعنى که در آیت پیش گفت هر چه کنید از نیکى و هزینه پاداش آن به نیکى یابید، پس درین آیت بیان کرد که این حکم نه هر جاى بود و نه هر کسى راست، که ایمان قرین انفاق باید تا ثواب یابد. اما اگر کفر قرین آن بود اگر هر چه دارد بدهد از اموال و فرزندان، هیچ بکار نیاید و وى را از آتش نرهاند. و هو المشار الیه بقوله تعالى: ما أَغْنى عَنْهُ مالُهُ وَ ما کَسَبَ، و بقوله: ما أَغْنى عَنِّی مالِیَهْ.
و یدلّ علیه ما
روى عبد اللَّه بن مسعود قال: جمعنا رسول اللَّه (ص) و نحن اربعون رجلا، فقال: انّکم منصورون، و مفتوح لکم، فمن ادرک ذلک منکم فلیأمر بالمعروف و لینه عن المنکر.
قومى از علماء گفتند: این عامّة امت محمد (ص) راست، پیشینیان و پسینیان، و کذلک
قال النّبی (ص): «مثل امّتى مثل المطر لا یدرى اوّله خیر ام آخره».
و قال (ص): «اعطیت ما لم یعط احد من انبیاء اللَّه» قلنا یا رسول اللَّه ما هو؟ قال: «نصرت بالرّعب، و اعطیت مفاتیح الارض و سمّیت احمد، و جعل لى شراب الارض طهورا، و جعلت امّتى خیر الامم».
و قال: «اهل الجنة مائة و عشرون صفّا، منها ثمانون من هذه الامّة.»
و عن انس (رض) قال: اتى رسول اللَّه اسقف فذکر انّه رأى فى منامه الامم کانوا یمضون على الصّراط یتهافتون حتّى اتت امّة محمد (ص) غرّا محجّلین. فقلت: من هؤلاء؟ انبیاء؟ فقالوا: لا. فقلت: مرسلون؟ فقالوا: لا. فقلت: ملائکة؟ فقالوا: لا. فقلت من هؤلاء؟ فقالوا: امّة محمد (ص) غرّ محجّلون، علیهم اثر الطهور. فلمّا اصبح الاسقف اسلم.
و قال (ص): «ما من امّة الّا بعضها فى النّار و بعضها فى الجنّة و امّتى کلّها فى الجنّة، انّ الجنّة حرّمت على الانبیاء کلّهم حتّى ادخلها أنا، و حرّمت على الأمم حتّى یدخلها امّتی».
و قیل لعیسى بن مریم یا روح اللَّه هل من بعد هذه الأمّة امّة؟ قال: نعم. قیل و ایّة امّة؟ قال: امّة محمد. قیل: یا روح اللَّه و ما امّة احمد؟ قال: علماء، حکماء، حلماء، ابرار، اتقیاء کأنّهم من الفقه انبیاء، یرضون من اللَّه بالیسیر من الرّزق، و یرضى اللَّه منهم بالقلیل من العمل، یدخلهم اللَّه الجنّة بشهادة أن لا اله الّا اللَّه.
قوله: کُنْتُمْ خَیْرَ أُمَّةٍ اى انتم خیر امّة العرب. «کان» بمعنى «سار» گویند. قال عدى بن زید: «کأنتم نحن، کنا، و کما کنّا تکونون».
و فى القرآن: فَکانُوا کَهَشِیمِ الْمُحْتَظِرِ اى فصاروا. معنى آنست: کنتم خیر امّة اخرجت للنّاس، من الأمّهات. بهتر گروهى مردمان را شمائید که بیرون آوردند از مادران درین جهان. این سخن از آنست که جهودان و ترسایان خلق را با کفر خواندند، و از تصدیق محمد (ص) واپس خواندند، و به موسى (ع) و عیسى (ع) فرمودند، و بر ابراهیم (ع) بکفر دعوى کردند. و این امّت همه کتابها بپذیرفتند، و همه پیغامبران را استوار گرفتند. و خلق را بدین فرمودهاند، و گفتهاند: کُنْتُمْ خَیْرَ أُمَّةٍ اى فى علم اللَّه و فى اللّوح المحفوظ، شما بهتر گروهى بودید در علم خدا و در لوح محفوظ. یحیى معاذ گفت: «هذه الآیة مدحة لامّة محمد (ص)، و لم یکن لیمدح قوما ثمّ یعذّبهم». گفت: ربّ العالمین امّت محمد (ص) را درین آیت بستود و نه بدان ستود تا پس ایشان را عذاب و عقوبت کند. آن گه مناقب و سیرت ایشان را در گرفت. و قال: تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ تَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْکَرِ وَ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ گفتهاند که: معروف اینجا کلمه شهادت است، فهو اعظم المعروف. و منکر تکذیب رسول است، و هو اعظم المنکر، و قیل: تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ اى باسباغ الوضوء، وَ تَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْکَرِ اى عن الالتفات فى الصلاة. و روا باشد که امر معروف، و نهى منکر و ایمان باللَّه از شرط خیریّت نهند یعنى کنتم خیر أمّة ان امرتم بالمعروف. برین وجه بر «للنّاس» وقف نکنند بلکه وقف بر تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ بود.
وَ لَوْ آمَنَ أَهْلُ الْکِتابِ الآیة... اى لو صدّق الیهود بمحمد (ص) و بما جاء من الحقّ لَکانَ خَیْراً لَهُمْ من الکفر.
مِنْهُمُ الْمُؤْمِنُونَ یعنى عبد اللَّه بن سلام و اصحابه.
وَ أَکْثَرُهُمُ الْفاسِقُونَ الکافرون. آن گه مؤمنان را آگاهى داد که ایشان را از خدا نصرت است و غلبه بر جهودان، و گفت: لَنْ یَضُرُّوکُمْ إِلَّا أَذىً اى الّا ضررا یسیرا باللّسان مثل الوعید و البهت.
وَ إِنْ یُقاتِلُوکُمْ یُوَلُّوکُمُ الْأَدْبارَ منهزمین. ثُمَّ لا یُنْصَرُونَ. ربّ العالمین این وعده نصرت که مؤمنان را داد راست کرد تا هرگز جهودان مدینه با رسول خدا و با مسلمانان جنگ نکردند که نه هزیمت و شکستگى بر ایشان بود. و روا باشد که این آیت بر عموم برانند، یعنى هر چه از کافران بمؤمنان رسد از ناسزا گفتن و جنگ کردن، آن رنجى بود عارض، نه پاینده، که عاقبت بهر حال مؤمنان را باشد. چنان که گفت: وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِینَ و وَ الْعاقِبَةُ لِلتَّقْوى.
قوله تعالى: ضُرِبَتْ عَلَیْهِمُ الذِّلَّةُ گفتهاند که: این مخصوص است در جهودان بنى قریظه که خوارى و بیچارگى و فروتنى بر ایشان زدند، چنان که مهر بر دینار زنند. و روا باشد که این خبر بمعنى امر بود، یعنى که جهودان را همیشه خوار دارید، و بخوارى از ایشان جزیت ستانید، چنان که جاى دیگر گفت: حَتَّى یُعْطُوا الْجِزْیَةَ عَنْ یَدٍ وَ هُمْ صاغِرُونَ. اگر کسى گوید که چونست که این مذلت و مسکنت بر ایشان زدند، و بسیار افتد از ایشان که با مال و جاه باشند؟ جواب آنست که اعتبار به آحاد اشخاص نیست که اعتبار بعموم است، و اعتبار باعراض دنیوى و مال و جاه نیست که اعتبار باحوال شرعى است، و بعزّ و ذلّ دینى، آن عزّت که اللَّه گفت: وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِینَ.
اگر در بعضى جهودان و ترسایان عزّى دنیوى بود مآل و مرجع آن با ذلّ است، پس حقیقت آن ذلّ است نه عزّ. همچنین مسکنت نه همانست که بىمال بود، بلکه حقیقت مسکنت حرص است و فقر نفس و فقر دین.
قال النّبی (ص): «الغنى غنى النّفس».
حکیمى را گفتند که: فلان کس توانگر است. آن حکیم جواب داد که: وى توانگر نیست کثیر المال است، توانگرى دیگر بود و فراوانى مال دیگر، و به یقول الشاعر: قد یکثر الحال و الانسان مفتقر أَیْنَما ثُقِفُوا اى: وجدوا و صودفوا.
إِلَّا بِحَبْلٍ مِنَ اللَّهِ این استثناء منقطع است، یعنى لکن یعتصمون بالعهد اذا اعطوه. میگوید: ایشان هر وقت و بهر جاى خوار باشند، لکن در عهد و زینهار باشند اگر ایشان را بگزیت زینهار دهند. و المراد بِحَبْلٍ مِنَ اللَّهِ وَ حَبْلٍ مِنَ النَّاسِ العهد و الذّمة و الأمان الّذى یأخذونه من المؤمنین باذن اللَّه. و النّاس هاهنا خاصٌ بالمؤمنین. آن گه در سیاق آیت گفت: وَ ضُرِبَتْ عَلَیْهِمُ الْمَسْکَنَةُ ذلِکَ بِأَنَّهُمْ کانُوا یَکْفُرُونَ بِآیاتِ اللَّهِ کفر علّت مسکنت و ذلّت نهاد، و معصیت و اعتدا سبب کفر، از بهر آنکه صغائر معاصى اگر بآن اصرار بود بکبائر کشد و کبائر بکفر کشد. و لذلک قال تعالى: ثُمَّ کانَ عاقِبَةَ الَّذِینَ أَساؤُا السُّواى أَنْ کَذَّبُوا بِآیاتِ اللَّهِ.
و قال النّبی (ص): «الذّنب على الذّنب حتّى یسودّ القلب.»
حاصل آیت تنبیه مؤمنانست و تحذیر ایشان از معاصى، هم از صغائر و هم از کبائر که حدّ آن با کفر است و نتیجه آن شرک.
قوله: لَیْسُوا سَواءً استناد این سخن با مِنْهُمُ الْمُؤْمِنُونَ وَ أَکْثَرُهُمُ الْفاسِقُونَ است. میگوید: هرگز یکسان و برابر نباشند مؤمنان با فاسقان. جاى دیگر گفت: أَ فَمَنْ کانَ مُؤْمِناً کَمَنْ کانَ فاسِقاً لا یَسْتَوُونَ. صفت فاسقان لَنْ یَضُرُّوکُمْ إِلَّا أَذىً است، و صفت مؤمنان أُمَّةٌ قائِمَةٌ، پس چون برابر و یکسان باشند؟! ابن مسعود گفت: لیسوا سواء، هم، و امّة قائمة یعنى امت محمد (ص). میگوید: اهل کتاب و امت محمد (ص) چون هم نهاند، نه امروز و نه فردا در قیامت. چون برابر بود کسى که در قیامت ایمن رود با کسى که ایمن نبود؟! أَ فَمَنْ یُلْقى فِی النَّارِ خَیْرٌ أَمْ مَنْ یَأْتِی آمِناً یَوْمَ الْقِیامَةِ؟.
مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ أُمَّةٌ قائِمَةٌ اى على الحق. میگوید: از اهل کتاب گروهىاند ایستاده بر حق، بر دین اسلام، با گفت راست، و عمل راست، و اعتقاد راست، و آن عبد اللَّه بن سلام است و یاران او. و عطا گفت چهل مرد از عرباند، از اهل نجران، و سى و دو مرد از حبشه، و هشت مرد از روم، که بر دین عیسى (ع) بودند و به محمد (ص) ایمان آوردند، و جماعتى از انصار چون اسعد بن زراره، و براء بن معرور، و محمد بن مسلمة، و محمود بن مسلمة و ابو قیس صرفة بن انس بپیش از قدوم مصطفى (ص) توحید میگفتند و شرایع حنیفى بپاى میداشتند، تا مصطفى (ص) در رسید، او را تصدیق کردند و نصرت دادند. و آن گه صفت و سیرت ایشان گفت: یَتْلُونَ آیاتِ اللَّهِ آناءَ اللَّیْلِ وَ هُمْ یَسْجُدُونَ گفتهاند که: مراد باین نماز خفتیدن است که پیش ازین امت کس را نبوده است. یدلّ علیه ما
روى انّ النبى (ص) اخّر صلاة العشاء لیلة ثم خرج الى المسجد، فاذا الناس ینتظرونه، فقال: انه لیس احد من اهل الادیان یذکر اللَّه عزّ و جلّ فى هذا الوقت غیرکم. فانزل اللَّه هذه الآیة.
و گفتهاند: مراد باین نماز است میان شام و خفتن، و فى ذلک ما
قال النبى (ص): «من صلّى بعد المغرب ستّ رکعات و لم یتکلم فیما بینهنّ بسوء عدلن له بعبادة اثنتی عشرة سنة.»
و قال: «من صلى بعد المغرب عشرین رکعة بنى اللَّه له بیتا فى الجنة.»
قوله تعالى: یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ یعنى بتوحید اللَّه. وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ یعنى بالبعث الذى فیه جزاء الاعمال وَ یَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ یعنى بالایمان بمحمد (ص) وَ یَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْکَرِ یعنى عن تکذیبه. وَ یُسارِعُونَ فِی الْخَیْراتِ یعنى فى شرائع الاسلام و الاعمال الصالحة وَ أُولئِکَ مِنَ الصَّالِحِینَ.
وَ ما یَفْعَلُوا مِنْ خَیْرٍ فَلَنْ یُکْفَرُوهُ الایة... حمزه و على و حفص هر دو حرف بیا خوانند، سخن بامّة قائمة برند، و این صفت ایشان کنند. و باقى بتا خوانند. چون بتا خوانى خطاب با همه امّت بود. فَلَنْ یُکْفَرُوهُ هم چنانست که گفت: فَلا کُفْرانَ لِسَعْیِهِ. کفران در لغت عرب پاداش نیکى باز گرفتن، و سپاس نداشتن، و نعمت بازنگفتن و باز ننمودن. میگوید عزّ اسمه: بنزدیک من نیکوکاران را ناسپاسى نیست یعنى پاداش باز گرفتن نیست. جاى دیگر ازین گشادهتر گفت: وَ ما تُنْفِقُوا مِنْ خَیْرٍ یُوَفَّ إِلَیْکُمْ وَ أَنْتُمْ لا تُظْلَمُونَ و وَ ما تَفْعَلُوا مِنْ خَیْرٍ یَعْلَمْهُ اللَّهُ و وَ ما تُنْفِقُوا مِنْ خَیْرٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِیمٌ. خبر مىدهد که عمل نیکوکاران ضایع نیست، و ازیشان ثواب بازگرفتن نیست، نظیره قوله تعالى: إِنَّا لا نُضِیعُ أَجْرَ مَنْ أَحْسَنَ عَمَلًا و إِنَّ اللَّهَ لا یُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ. بخلاف اعمال کفار که همه حابط است، و ثواب ازیشان دریغ. و هو المشار الیه بقوله تعالى: قُلْ هَلْ نُنَبِّئُکُمْ بِالْأَخْسَرِینَ أَعْمالًا الآیة، و بقوله تعالى: وَ قَدِمْنا إِلى ما عَمِلُوا مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثُوراً الآیة وَ اللَّهُ عَلِیمٌ بِالْمُتَّقِینَ اى علیم بما فى القلوب من التقوى، فقد یظهر التقوى من لیس له التقوى.
قوله: إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا لَنْ تُغْنِیَ عَنْهُمْ أَمْوالُهُمْ الآیة... مثل این آیت در اول سوره، شرح آن رفت. اما آوردن این آیت درین موضع حکمتى در آن است: یعنى که در آیت پیش گفت هر چه کنید از نیکى و هزینه پاداش آن به نیکى یابید، پس درین آیت بیان کرد که این حکم نه هر جاى بود و نه هر کسى راست، که ایمان قرین انفاق باید تا ثواب یابد. اما اگر کفر قرین آن بود اگر هر چه دارد بدهد از اموال و فرزندان، هیچ بکار نیاید و وى را از آتش نرهاند. و هو المشار الیه بقوله تعالى: ما أَغْنى عَنْهُ مالُهُ وَ ما کَسَبَ، و بقوله: ما أَغْنى عَنِّی مالِیَهْ.