عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین میبدی : ۵- سورة المائدة- مدنیة
۴ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: یا أَهْلَ الْکِتابِ قَدْ جاءَکُمْ رَسُولُنا یُبَیِّنُ لَکُمْ کَثِیراً الى قوله وَ یَعْفُوا عَنْ کَثِیرٍ این آیت وصف رسول خداست، و دلیل علم و حلم وى در آن پیداست، فاظهار ما ابدى دلیل علمه، و العفو عمّا اخفى برهان حلمه. آنچه از اسرار ایشان اظهار کرد، دلیل است بر کمال نبوّت، و صحّت رسالت، و علم بىشبهت، و آنچه عفو کرد از آن نفاق که ایشان در دل داشتند، و بظاهر خلاف آن مینمودند، و رسول خدا از آن خبر داشت، و پرده از روى کار برنداشت، آن دلیل بر خلق عظیم و حلم کریم وى. و نشان کمال حلم وى آنست که روزى در مسجد مدینه نشسته بود، اعرابیى درآمد از قبیله بنى سلیم، و در میان جامه خویش سوسمارى پنهان کرده بود، و با رسول خدا سخن درشت گفت، چنان که اجلاف عرب گویند بىمحابا، گفت: یا محمد به لات و عزى که من هرگز کس از تو دروغ زنتر ندیدهام، نه از مردان نه از زنان. یا محمد بلات و عزّى که در روى زمین بر من از تو دشمنتر کس نیست. عمر خطاب حاضر بود. از آن ناسزاى که میشنید خشم گرفت، برخاست، گفت: یا رسول اللَّه! دستورى ده تا این دشمن خدا و رسول خدا بتیغ خویش سر بردارم، و پشت زمین از نهاد وى پاک گردانم. یا رسول اللَّه! آرام و سکون در دل عمر کى آید! و در تو سخن ناسزا از زبان بیگانه میشنود؟ رسول خدا نرمک فرا عمر گفت که: یا عمر ساکن باش، و او را یک ساعت بمن فرو گذار. آن گه روى فرا اعرابى کرد، گفت: اى جوانمرد! این سخن بدین درشتى چرا مىگویى؟ نمىدانى که من در آسمان و زمین امینم؟! و پسندیده جهانیانم؟! و دست مؤمنانم؟! و تیمار بر ایشانم؟! مرا زشت مگوى، که نه خوب بود.
اعرابى از آن درشتى لختى را کم کرد، گفت: یا محمد! مرا ملامت مکن بر آنچه گذشت. بلات و عزّى که بتو ایمان نیارم، تا این سوسمار براستى تو گواهى ندهد! رسول خدا در آن سوسمار نگرست. سوسمار بتواضع پیش آمد، و سرک میجنبانید که: چه فرمایى یا محمد؟ رسول گفت: «یا ضبّ من ربّک؟»
اى سوسمار خداى تو کیست؟
سوسمار بزبان فصیح جواب داد که: خداى من جبّار کائناتست. خالق موجوداتست.
مقدر احیان و اوقاتست. دارنده زمین و سماوات است. فرمان و سلطان وى در آسمان و زمین و برّ و بحر و فضا و هوا روانست. آن گه گفت: «و من انا یا ضب»؟
اى سوسمار! من کهام که ترا ازین پرسندهام؟ گفت: «انت رسول رب العالمین، و خاتم النبیین، و سید الاوّلین و الآخرین». تو رسول خدایى بجهانیان، خاتم پیغامبران، سرور و سالار عالمیان، و در قیامت شفیع عاصیان، و مایه مفلسان.
اعرابى چون این سخن بشنید در شورید. پشت بداد تا رود، رسول خدا گفت: یا اعرابى! چنان که آمدى مىبازگردى؟ و بدین خرسندى؟! گفت: یا محمد نه چنان که درآمدم باز میگردم، که بدان خداى که جز وى خداى نیست، که چون درآمدم بر روى زمین در دلم از تو دشمنتر کسى نبود، و اکنون که همى باز گردم بر وى زمین از تو عزیزتر مرا کس نیست. پس رسول خدا بر وى اسلام عرضه کرد، و مهرى از اسلام بر دل وى نهاد. آن گه گفت: یا اعرابى! معیشت تو از چیست؟ گفت: بوحدانیت اللَّه و نبوت تو یا محمد که در بنى سلیم از من درویشتر کس نیست. رسول خدا یاران را گفت: که دهد وى را شترى تا من او را ضامن باشم بناقهاى از ناقههاى بهشت؟
عبد الرحمن عوف بر پاى خاست، گفت: یا رسول اللَّه فداک ابى و امى، بر من است که وى را دهم ماده شترى، بده ماهه آبستن، از بختى کهتر، و از اعرابى مهتر، سرخ موى آراسته چون عروسى همى آید خرامان. رسول گفت: تو شتر خویش را صفت کردى، تا من آن را که ضمان کردهام نیز صفت کنم. شترى است اصل آن از مروارید، گردنش از یاقوت سرخ، دو بناگوش وى از زمرد سبز، پایهاش از انواع جواهر، پالانش از سندس و استبرق. چون بر وى نشینى ترا همى برد تا بکنار حوض من. پس عبد الرحمن شتر بیاورد، و بوى داد. آن گه مصطفى گفت: یا اخا سلیم خداى را عزّ و جلّ بر ترا فریضههایى است چون نماز و روزه و زکاة و حج، و نخستین چیزى نماز است، تا ترا چندان بیاموزم که بدان نماز توانى کردن. اعرابى پیش رسول نشست، و سورة الحمد و سورة اخلاص و معوذتین آموخت، رسول بیاران نگرست، گفت: چه شیرین است ایمان و مسلمانى! چون با هیبت است این دین حنیفى! دین پاک و ملت راست، و کیش درست! آن گه اعرابى را برنشانید، و بازگردانید، و گفت: نگر تا خداى را بنده باشى، و نعمتهاش را شاکر، و بر بلاها صابر، و بر مؤمنان مشفق و مهربان.
قَدْ جاءَکُمْ مِنَ اللَّهِ نُورٌ وَ کِتابٌ مُبِینٌ اشارتست که تا نور توحید از موهبت الهى در دل بنده نتابد، بجمال شریعت مصطفى (ص) و در بیان کتاب و سنت بینا نگردد، از آنکه نور هم بنور توان دید، و روشنایى بروشنایى توان یافت. دیدهاى که رمص بدعت دارد، نور سنت از کجا بیند! چشم نابینا از روشنایى آب چه بهره دارد!
و ما انتفاع اخى الدنیا بمقلته
اذا استوت عنده الانوار و الظلم.
پیر طریقت گفت: «قومى را نور امید در دل مىتاود. قومى را نور عیان در جان ایشان، در میان نعمت گردان، و ازین جوانمردان عبارت نتوان».
یَهْدِی بِهِ اللَّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَهُ سُبُلَ السَّلامِ الایة نور کتاب و سنت امروز کسى بیند که در ازل توتیاى توحید در دیده دل وى کشیدند، و بحلیت رضا صفات او بیاراستند، تا امروز آن رضوان ازلى او را بمحل رضا رساند، حکمش را پسند کند، و قولش قبول کند، و از راه چون و چرا برخیزد، گوید: بندهام و سزاى بندگى خویشتن بیفکندن «۲» است، و گردن نهادن، و تن فرا دادن، فلذلک قوله عز و جل: وَ أُمِرْنا لِنُسْلِمَ لِرَبِّ الْعالَمِینَ.
وَ قالَتِ الْیَهُودُ وَ النَّصارى نَحْنُ أَبْناءُ اللَّهِ وَ أَحِبَّاؤُهُ دور افتادند آن بیحرمتان که خداى را جلّ جلاله پسر گفتند. کسى که عدد او را نه سزا باشد، ولد کى او را روا باشد! ولد اقتضاء جنسیت کند، و حق جلّ جلاله پاک است از مجانست، منزّه از مماثلت. ربّ العالمین آن سخن بر ایشان ردّ کرد، گفت: بَلْ أَنْتُمْ بَشَرٌ مِمَّنْ خَلَقَ نه چنانست که شما گفتید که ما پسرانیم. پسران نهاید که آفریدگانید. دوستان نهاید که بیگانگانید. و درین آیت مؤمنانرا که اهل محبتاند بشارتست، و امان از عذاب، بآنچه گفت: فَلِمَ یُعَذِّبُکُمْ بِذُنُوبِکُمْ، میگوید اگر دوستانید پس چراتان بگناهان بگیرد، و عذاب کند. دلیل است که هر که مؤمن بود و محب، او را بگناهان نگیرد، و عذاب نکند.
یا أَهْلَ الْکِتابِ قَدْ جاءَکُمْ رَسُولُنا یُبَیِّنُ لَکُمْ عَلى فَتْرَةٍ مِنَ الرُّسُلِ الآیة این باز منتى دیگر است که بر مؤمنان مینهد، و نعمتى عظیم که با یاد ایشان میدهد، که پس از روزگار فترت و پس از آنکه اسلام روى در حجاب بىنیازى کشیده بود، و جهان ظلمت کفر و غبار بدعت گرفته، و باطل بنهایت رسیده، رسولى فرستادم بشما که دلهاى مرده بدو زنده گشت، و راههاى تاریک بوى روشن شد. رحمت جهانیان است و چراغ زمین و آسمان، پدر یتیمان، و دل دهنده بیوه زنان، و نوازنده درویشان، و پناه عاصیان. عائشه صدّیقه گفت: شبى چیزى همى دوختم. چراغ فرو مرد، و سوزن از دستم بیفتاد، و ناپدید گشت. رسول خدا (ص) درآمد، و بنور وى و صورت زیبا و چهره با جمال وى همه خانه روشن گشت، و بدان روشنایى سوزن بازیافتم. عائشه گفت: پس گریستنى بر من افتاد، گفت: یا عائشه: ایدر جاى شادیست نه جاى گریستن.
چرا میگریى؟ گفتم: یا محمد بدان بیچاره میگریم که فردا در قیامت از مشاهده کریم تو باز ماند، و روى نیکوى تو نبیند. آن گه گفت: یا عائشه! دانى که در قیامت از دیدار من که بازماند؟ آن کس که امروز نام من شنود، و بر من درود ندهد، و به موسى کلیم وحى آمد که: یا موسى! بنى اسرائیل را بگوى که دوسترین خلق من بمن، و نزدیکترین ایشان بمن آنست که محمد را دوست دارد، و وى را راستگوى دارد، اگر او را بیند یا نبیند.
وَ إِذْ قالَ مُوسى لِقَوْمِهِ یا قَوْمِ اذْکُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَیْکُمْ فرق است میان امتى که یاد نعمت بزبان موسى از ایشان مى درخواهد که: یا قَوْمِ اذْکُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَیْکُمْ، و میان امتى که یاد خود بیواسطه مخلوق از ایشان مىدرخواهد که: فَاذْکُرُونِی أَذْکُرْکُمْ.
آنان اهل نعمتند، و اینان سزاى محبت. آنان اسیران بهشتند، و اینان امیران بهشت.
آنان اصحاب جودند، و اینان ارباب وجود.
وَ جَعَلَکُمْ مُلُوکاً این خطاب هم با مؤمنان امت است بر عموم و هم با صدّیقان امت بر خصوص. مؤمنان را میگوید: جعلکم قانعین بما اعطیتم، و القناعة هى الملک الاکبر، و صدیقان را میگوید: جعلکم احرارا من رقّ الکون و ما فیه.
اگر قناعت گوییم معنى ملک بىنیازى است، از آنکه پادشاه را بکس حاجت و نیاز نباشد، و هر کس را بدو نیاز و حاجت بود، همچنین درویشان که قناعت کنند بکسشان نیاز نبود، و هر کس را بدعا و همت و برکت ایشان نیاز بود، و تا پادشاه بر جاى بود و ملک وى مستقیم، نظام کار عالم بر جاى بود. چون پادشاه نماند رعیت ضایع شوند، و نظام کار عالم گسسته گردد. همچنین تا اولیاء خداى برجاىاند، و برکت و دعا و همت ایشان بر جاى بود، خلق خداى در آسایش و راحت باشند. چون دعا و همت ایشان بریده گردد، از آسمان عذاب آید، و خلق هلاک شوند. و اگر گوئیم معنى ملک آزادیست از رقّ کون، پس این صفت صدّیقان و نزدیکان باشد، که عالى همت باشند، چنان که ملوک بهر دونى فرو نیایند، و با کونین خود ننگرند، و جز صحبت و قربت مولى نخواهند.
ملوک تحت اطمار صفت ایشان، سکوت نظار غیّب حضار حلیت ایشان، بتن با خلقاند و بدل با حلق.
مصطفى (ص) از اینجا گفت: «اظلّ عند ربى یطعمنى و یسقینى».
بتن با خلقاند گزاردن شریعت را، و بدل با حقاند غلبات محبت را. چون غلبات محبت آمد محبت در محبوب پیوست، که نیز از وى جدا نگردد. همى بزبان توحید از حقیقت تفرید این خبر دهد که:
عجبت منک و منّى
افنیتنى بک عنى
ادنیتنى منک حتى
ظننت انک و انى.
در قصه تو بتا! بسى مشکلها است
من با تو بهم میان ما منزلها است!
بو یزید ازینجا گفت: چهل سالست تا من با خلق سخن نگفتهام، هر چه گفتهام با حق گفتهام، هر چه شنیدهام از حق شنیدهام. و یقال: جَعَلَکُمْ مُلُوکاً لم یحوجکم الى امثالکم، و لم یحجبکم عن نفسه بأشغالکم، و سهّل سبیلکم الیه فى عموم احوالکم. وَ آتاکُمْ ما لَمْ یُؤْتِ أَحَداً مِنَ الْعالَمِینَ اتاکم قلوبا سلیمة من الغلّ و الغش و اعطاکم سیاسة النبوة و آداب الملک.
یا قَوْمِ ادْخُلُوا الْأَرْضَ الْمُقَدَّسَةَ شتان بین امة و امة! اسرائیلیان را گفتند که: درین زمین مقدسه شوید که بر شما نوشتیم، و فرض کردیم. ایشان راه آن با صعوبت و شدت دیدند، بترسیدند، و سر وازدند، گفتند: إِنَّا لَنْ نَدْخُلَها أَبَداً ما دامُوا فِیها.
باز امت احمد را گفتند: وَ لَقَدْ کَتَبْنا فِی الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّکْرِ الایة، ما در کتاب اوّل چنان نبشتیم که شما درین زمین نشینید، و جهانداران باشید. پس چون در وجود آمدند، راه زمین بر ایشان گشادند، و آن را نرم و ذلول کردند. چنان که ربّ العزة گفت: جَعَلَ لَکُمُ الْأَرْضَ ذَلُولًا فَامْشُوا فِی مَناکِبِها وَ کُلُوا مِنْ رِزْقِهِ، زمین شما را مسخر است، چنان که خواهید روید، و آنچه خواهید خورید، که بر شما تنگى نیست، و نعمت از شما دریغ نیست.
پس از آنکه بنى اسرائیل سر وازدند، موسى بحضرت باز شد، گفت: رَبِّ إِنِّی لا أَمْلِکُ إِلَّا نَفْسِی وَ أَخِی فَافْرُقْ بَیْنَنا وَ بَیْنَ الْقَوْمِ الْفاسِقِینَ. فرق است میان وى و میان مصطفى (ص) که شب معراج چون بحضرت اعلى رسید، و آن راز و ناز دید، و از جناب جبروت سلام و تحیت در پیوست که: «السلام علیک ایها النبى و رحمة اللَّه و برکاته»، در آن ساعت امّت خود فراموش نکرد، و شفقت برد، و ایشان را از آن نواخت بهره داد، گفت: «السّلام علینا و على عباد اللَّه الصّالحین»، و چون این ثنا از حق بیافت که: آمَنَ الرَّسُولُ بِما أُنْزِلَ إِلَیْهِ مِنْ رَبِّهِ، امّت را نیز در آن گرفت، گفت: وَ الْمُؤْمِنُونَ کُلٌّ آمَنَ بِاللَّهِ، و در آخر عهد که ازین سراى حکم نقل کرد، همه سخن وى با جبرئیل حدیث امّت بود، و غمّ و همّ وى در کار امّت بود. فردا در قیامت چون سر از خاک برآرد، همه پیغامبران در خویشتن فرو مانند که «نفسى نفسى» و وى گوید: «امّتى امّتى».
اعرابى از آن درشتى لختى را کم کرد، گفت: یا محمد! مرا ملامت مکن بر آنچه گذشت. بلات و عزّى که بتو ایمان نیارم، تا این سوسمار براستى تو گواهى ندهد! رسول خدا در آن سوسمار نگرست. سوسمار بتواضع پیش آمد، و سرک میجنبانید که: چه فرمایى یا محمد؟ رسول گفت: «یا ضبّ من ربّک؟»
اى سوسمار خداى تو کیست؟
سوسمار بزبان فصیح جواب داد که: خداى من جبّار کائناتست. خالق موجوداتست.
مقدر احیان و اوقاتست. دارنده زمین و سماوات است. فرمان و سلطان وى در آسمان و زمین و برّ و بحر و فضا و هوا روانست. آن گه گفت: «و من انا یا ضب»؟
اى سوسمار! من کهام که ترا ازین پرسندهام؟ گفت: «انت رسول رب العالمین، و خاتم النبیین، و سید الاوّلین و الآخرین». تو رسول خدایى بجهانیان، خاتم پیغامبران، سرور و سالار عالمیان، و در قیامت شفیع عاصیان، و مایه مفلسان.
اعرابى چون این سخن بشنید در شورید. پشت بداد تا رود، رسول خدا گفت: یا اعرابى! چنان که آمدى مىبازگردى؟ و بدین خرسندى؟! گفت: یا محمد نه چنان که درآمدم باز میگردم، که بدان خداى که جز وى خداى نیست، که چون درآمدم بر روى زمین در دلم از تو دشمنتر کسى نبود، و اکنون که همى باز گردم بر وى زمین از تو عزیزتر مرا کس نیست. پس رسول خدا بر وى اسلام عرضه کرد، و مهرى از اسلام بر دل وى نهاد. آن گه گفت: یا اعرابى! معیشت تو از چیست؟ گفت: بوحدانیت اللَّه و نبوت تو یا محمد که در بنى سلیم از من درویشتر کس نیست. رسول خدا یاران را گفت: که دهد وى را شترى تا من او را ضامن باشم بناقهاى از ناقههاى بهشت؟
عبد الرحمن عوف بر پاى خاست، گفت: یا رسول اللَّه فداک ابى و امى، بر من است که وى را دهم ماده شترى، بده ماهه آبستن، از بختى کهتر، و از اعرابى مهتر، سرخ موى آراسته چون عروسى همى آید خرامان. رسول گفت: تو شتر خویش را صفت کردى، تا من آن را که ضمان کردهام نیز صفت کنم. شترى است اصل آن از مروارید، گردنش از یاقوت سرخ، دو بناگوش وى از زمرد سبز، پایهاش از انواع جواهر، پالانش از سندس و استبرق. چون بر وى نشینى ترا همى برد تا بکنار حوض من. پس عبد الرحمن شتر بیاورد، و بوى داد. آن گه مصطفى گفت: یا اخا سلیم خداى را عزّ و جلّ بر ترا فریضههایى است چون نماز و روزه و زکاة و حج، و نخستین چیزى نماز است، تا ترا چندان بیاموزم که بدان نماز توانى کردن. اعرابى پیش رسول نشست، و سورة الحمد و سورة اخلاص و معوذتین آموخت، رسول بیاران نگرست، گفت: چه شیرین است ایمان و مسلمانى! چون با هیبت است این دین حنیفى! دین پاک و ملت راست، و کیش درست! آن گه اعرابى را برنشانید، و بازگردانید، و گفت: نگر تا خداى را بنده باشى، و نعمتهاش را شاکر، و بر بلاها صابر، و بر مؤمنان مشفق و مهربان.
قَدْ جاءَکُمْ مِنَ اللَّهِ نُورٌ وَ کِتابٌ مُبِینٌ اشارتست که تا نور توحید از موهبت الهى در دل بنده نتابد، بجمال شریعت مصطفى (ص) و در بیان کتاب و سنت بینا نگردد، از آنکه نور هم بنور توان دید، و روشنایى بروشنایى توان یافت. دیدهاى که رمص بدعت دارد، نور سنت از کجا بیند! چشم نابینا از روشنایى آب چه بهره دارد!
و ما انتفاع اخى الدنیا بمقلته
اذا استوت عنده الانوار و الظلم.
پیر طریقت گفت: «قومى را نور امید در دل مىتاود. قومى را نور عیان در جان ایشان، در میان نعمت گردان، و ازین جوانمردان عبارت نتوان».
یَهْدِی بِهِ اللَّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَهُ سُبُلَ السَّلامِ الایة نور کتاب و سنت امروز کسى بیند که در ازل توتیاى توحید در دیده دل وى کشیدند، و بحلیت رضا صفات او بیاراستند، تا امروز آن رضوان ازلى او را بمحل رضا رساند، حکمش را پسند کند، و قولش قبول کند، و از راه چون و چرا برخیزد، گوید: بندهام و سزاى بندگى خویشتن بیفکندن «۲» است، و گردن نهادن، و تن فرا دادن، فلذلک قوله عز و جل: وَ أُمِرْنا لِنُسْلِمَ لِرَبِّ الْعالَمِینَ.
وَ قالَتِ الْیَهُودُ وَ النَّصارى نَحْنُ أَبْناءُ اللَّهِ وَ أَحِبَّاؤُهُ دور افتادند آن بیحرمتان که خداى را جلّ جلاله پسر گفتند. کسى که عدد او را نه سزا باشد، ولد کى او را روا باشد! ولد اقتضاء جنسیت کند، و حق جلّ جلاله پاک است از مجانست، منزّه از مماثلت. ربّ العالمین آن سخن بر ایشان ردّ کرد، گفت: بَلْ أَنْتُمْ بَشَرٌ مِمَّنْ خَلَقَ نه چنانست که شما گفتید که ما پسرانیم. پسران نهاید که آفریدگانید. دوستان نهاید که بیگانگانید. و درین آیت مؤمنانرا که اهل محبتاند بشارتست، و امان از عذاب، بآنچه گفت: فَلِمَ یُعَذِّبُکُمْ بِذُنُوبِکُمْ، میگوید اگر دوستانید پس چراتان بگناهان بگیرد، و عذاب کند. دلیل است که هر که مؤمن بود و محب، او را بگناهان نگیرد، و عذاب نکند.
یا أَهْلَ الْکِتابِ قَدْ جاءَکُمْ رَسُولُنا یُبَیِّنُ لَکُمْ عَلى فَتْرَةٍ مِنَ الرُّسُلِ الآیة این باز منتى دیگر است که بر مؤمنان مینهد، و نعمتى عظیم که با یاد ایشان میدهد، که پس از روزگار فترت و پس از آنکه اسلام روى در حجاب بىنیازى کشیده بود، و جهان ظلمت کفر و غبار بدعت گرفته، و باطل بنهایت رسیده، رسولى فرستادم بشما که دلهاى مرده بدو زنده گشت، و راههاى تاریک بوى روشن شد. رحمت جهانیان است و چراغ زمین و آسمان، پدر یتیمان، و دل دهنده بیوه زنان، و نوازنده درویشان، و پناه عاصیان. عائشه صدّیقه گفت: شبى چیزى همى دوختم. چراغ فرو مرد، و سوزن از دستم بیفتاد، و ناپدید گشت. رسول خدا (ص) درآمد، و بنور وى و صورت زیبا و چهره با جمال وى همه خانه روشن گشت، و بدان روشنایى سوزن بازیافتم. عائشه گفت: پس گریستنى بر من افتاد، گفت: یا عائشه: ایدر جاى شادیست نه جاى گریستن.
چرا میگریى؟ گفتم: یا محمد بدان بیچاره میگریم که فردا در قیامت از مشاهده کریم تو باز ماند، و روى نیکوى تو نبیند. آن گه گفت: یا عائشه! دانى که در قیامت از دیدار من که بازماند؟ آن کس که امروز نام من شنود، و بر من درود ندهد، و به موسى کلیم وحى آمد که: یا موسى! بنى اسرائیل را بگوى که دوسترین خلق من بمن، و نزدیکترین ایشان بمن آنست که محمد را دوست دارد، و وى را راستگوى دارد، اگر او را بیند یا نبیند.
وَ إِذْ قالَ مُوسى لِقَوْمِهِ یا قَوْمِ اذْکُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَیْکُمْ فرق است میان امتى که یاد نعمت بزبان موسى از ایشان مى درخواهد که: یا قَوْمِ اذْکُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَیْکُمْ، و میان امتى که یاد خود بیواسطه مخلوق از ایشان مىدرخواهد که: فَاذْکُرُونِی أَذْکُرْکُمْ.
آنان اهل نعمتند، و اینان سزاى محبت. آنان اسیران بهشتند، و اینان امیران بهشت.
آنان اصحاب جودند، و اینان ارباب وجود.
وَ جَعَلَکُمْ مُلُوکاً این خطاب هم با مؤمنان امت است بر عموم و هم با صدّیقان امت بر خصوص. مؤمنان را میگوید: جعلکم قانعین بما اعطیتم، و القناعة هى الملک الاکبر، و صدیقان را میگوید: جعلکم احرارا من رقّ الکون و ما فیه.
اگر قناعت گوییم معنى ملک بىنیازى است، از آنکه پادشاه را بکس حاجت و نیاز نباشد، و هر کس را بدو نیاز و حاجت بود، همچنین درویشان که قناعت کنند بکسشان نیاز نبود، و هر کس را بدعا و همت و برکت ایشان نیاز بود، و تا پادشاه بر جاى بود و ملک وى مستقیم، نظام کار عالم بر جاى بود. چون پادشاه نماند رعیت ضایع شوند، و نظام کار عالم گسسته گردد. همچنین تا اولیاء خداى برجاىاند، و برکت و دعا و همت ایشان بر جاى بود، خلق خداى در آسایش و راحت باشند. چون دعا و همت ایشان بریده گردد، از آسمان عذاب آید، و خلق هلاک شوند. و اگر گوئیم معنى ملک آزادیست از رقّ کون، پس این صفت صدّیقان و نزدیکان باشد، که عالى همت باشند، چنان که ملوک بهر دونى فرو نیایند، و با کونین خود ننگرند، و جز صحبت و قربت مولى نخواهند.
ملوک تحت اطمار صفت ایشان، سکوت نظار غیّب حضار حلیت ایشان، بتن با خلقاند و بدل با حلق.
مصطفى (ص) از اینجا گفت: «اظلّ عند ربى یطعمنى و یسقینى».
بتن با خلقاند گزاردن شریعت را، و بدل با حقاند غلبات محبت را. چون غلبات محبت آمد محبت در محبوب پیوست، که نیز از وى جدا نگردد. همى بزبان توحید از حقیقت تفرید این خبر دهد که:
عجبت منک و منّى
افنیتنى بک عنى
ادنیتنى منک حتى
ظننت انک و انى.
در قصه تو بتا! بسى مشکلها است
من با تو بهم میان ما منزلها است!
بو یزید ازینجا گفت: چهل سالست تا من با خلق سخن نگفتهام، هر چه گفتهام با حق گفتهام، هر چه شنیدهام از حق شنیدهام. و یقال: جَعَلَکُمْ مُلُوکاً لم یحوجکم الى امثالکم، و لم یحجبکم عن نفسه بأشغالکم، و سهّل سبیلکم الیه فى عموم احوالکم. وَ آتاکُمْ ما لَمْ یُؤْتِ أَحَداً مِنَ الْعالَمِینَ اتاکم قلوبا سلیمة من الغلّ و الغش و اعطاکم سیاسة النبوة و آداب الملک.
یا قَوْمِ ادْخُلُوا الْأَرْضَ الْمُقَدَّسَةَ شتان بین امة و امة! اسرائیلیان را گفتند که: درین زمین مقدسه شوید که بر شما نوشتیم، و فرض کردیم. ایشان راه آن با صعوبت و شدت دیدند، بترسیدند، و سر وازدند، گفتند: إِنَّا لَنْ نَدْخُلَها أَبَداً ما دامُوا فِیها.
باز امت احمد را گفتند: وَ لَقَدْ کَتَبْنا فِی الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّکْرِ الایة، ما در کتاب اوّل چنان نبشتیم که شما درین زمین نشینید، و جهانداران باشید. پس چون در وجود آمدند، راه زمین بر ایشان گشادند، و آن را نرم و ذلول کردند. چنان که ربّ العزة گفت: جَعَلَ لَکُمُ الْأَرْضَ ذَلُولًا فَامْشُوا فِی مَناکِبِها وَ کُلُوا مِنْ رِزْقِهِ، زمین شما را مسخر است، چنان که خواهید روید، و آنچه خواهید خورید، که بر شما تنگى نیست، و نعمت از شما دریغ نیست.
پس از آنکه بنى اسرائیل سر وازدند، موسى بحضرت باز شد، گفت: رَبِّ إِنِّی لا أَمْلِکُ إِلَّا نَفْسِی وَ أَخِی فَافْرُقْ بَیْنَنا وَ بَیْنَ الْقَوْمِ الْفاسِقِینَ. فرق است میان وى و میان مصطفى (ص) که شب معراج چون بحضرت اعلى رسید، و آن راز و ناز دید، و از جناب جبروت سلام و تحیت در پیوست که: «السلام علیک ایها النبى و رحمة اللَّه و برکاته»، در آن ساعت امّت خود فراموش نکرد، و شفقت برد، و ایشان را از آن نواخت بهره داد، گفت: «السّلام علینا و على عباد اللَّه الصّالحین»، و چون این ثنا از حق بیافت که: آمَنَ الرَّسُولُ بِما أُنْزِلَ إِلَیْهِ مِنْ رَبِّهِ، امّت را نیز در آن گرفت، گفت: وَ الْمُؤْمِنُونَ کُلٌّ آمَنَ بِاللَّهِ، و در آخر عهد که ازین سراى حکم نقل کرد، همه سخن وى با جبرئیل حدیث امّت بود، و غمّ و همّ وى در کار امّت بود. فردا در قیامت چون سر از خاک برآرد، همه پیغامبران در خویشتن فرو مانند که «نفسى نفسى» و وى گوید: «امّتى امّتى».
رشیدالدین میبدی : ۵- سورة المائدة- مدنیة
۱۰ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْکِتابِ آمَنُوا وَ اتَّقَوْا الآیة این آیت از روى اشارت بیان فضیلت امت محمد است و شرف ایشان بر اهل کتاب، از بهر آنکه رب العالمین مغفرت ایشان بر تقوى بست، و تقوى در مغفرت و رحمت شرط کرد. مقتضى دلیل خطاب آنست که هر کرا تقوى نیست وى را مغفرت نیست. باز در حق امت گفت: «هُوَ أَهْلُ التَّقْوى وَ أَهْلُ الْمَغْفِرَةِ» یعنى اهل ان یتقى، فان ترکتم التقوى فهو اهل لان یغفر. میگوید: اوست جل جلاله سزاى آنکه از وى ترسند، و در بندگى او تقوى پیش گیرند. پس اگر تقوى نبود او سزاى آنست که بیامرزد بفضل خویش و رحمت خویش. اینست سزاى خداوندى و مهربانى و بنده نوازى. آنچه کند بسزاى خود کند نه باستحقاق بنده.
در بعضى کتب خداست: «عبدى! انت العوّاد الى الذنوب، و أنا العواد الى المغفرة، لتعلم انا انا و انت انت، «قُلْ کُلٌّ یَعْمَلُ عَلى شاکِلَتِهِ»، و نیز جاى دیگر در حق این امت گفت: «فَمِنْهُمْ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ وَ مِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ» ظالم را که تقوى نیست و سابق که در عین تقوى است هر دو در یک نظام آورد، و بابتداء آیت رقم اصطفائیت کشید که: اصْطَفَیْنا مِنْ عِبادِنا، و در آخر آیت جَنَّاتِ عَدْنٍ کرامت کرد، گفت: جَنَّاتُ عَدْنٍ یَدْخُلُونَها تا بدانى که خداى را در حق امت محمد چه عنایت است، و ایشان را بنزدیک وى چه کرامت! وَ لَوْ أَنَّهُمْ أَقامُوا التَّوْراةَ وَ الْإِنْجِیلَ الایة لو سلکوا سبیل الطاعة لوسّعنا علیهم اسباب المعیشة حتى لو ضربوا یمنة ما لقوا غیر الیمن، و ان ذهبوا یسرة ما وجدوا الا الیسر. عجب آنست که عالمیان پیوسته در بند روزى فراخاند، و در آرزوى حظوظ دنیا، و آن گه راه تحصیل آن نمىدانند، و بتهیئت اسباب آن راه نمىبرند، و رب العالمین درین آیت ارشاد میکند، و راه آن مىنماید، میگوید: اگر میخواهى که نواخت و نعمت ما روزى فراخ از بالا و نشیب و از راست و چپ روى بتو نهد تو روى بطاعت ما آر، و تقوى پیشه کن. تو روى در کار و فرمان ما آر، تا ما کار تو راست کنیم: «من کان للَّه کان اللَّه له، من انقطع الى اللَّه کفاه اللَّه کل مؤنة، و رزقه من حیث لا یحتسب.»
همانست که رب العزة گفت جل جلاله: وَ مَنْ یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ یَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسِبُ وَ مَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ، جاى دیگر گفت: وَ أَنْ لَوِ اسْتَقامُوا عَلَى الطَّرِیقَةِ لَأَسْقَیْناهُمْ ماءً غَدَقاً لِنَفْتِنَهُمْ فِیهِ.
یا أَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ از ندائهاى مصطفى در قرآن این شریفتر است، که بنام رسالت باز خواند، و درجه نام رسالت در شرف مه از نام نبوت است. رسالت قومى راست على الخصوص در میان انبیا. هیچ رسول نیست که نه نبى است اما بسى نبى باشد که وى رسول نبود، چنان که انبیا را بر اولیا شرف است رسولان را بر انبیا شرف است. نبوّت آنست که وحى حق جل جلاله بوى پیوست.
رسالت آنست که آن وحى پاک بخلق گزارد. پس آن وحى دو قسم گشت: یکى بیان احکام شریعت و حلال و حرام، دیگر ذکر اسرار محبّت و حدیث دل و دل آرام.
جبرئیل هر گه که بیان شریعت را آمدى بصورت بشر آمدى، و حدیث دل در میان نبودى، گفت: هُوَ الَّذِی أَنْزَلَ عَلَیْکَ الْکِتابَ، أَ وَ لَمْ یَکْفِهِمْ أَنَّا أَنْزَلْنا عَلَیْکَ الْکِتابَ یُتْلى عَلَیْهِمْ؟! یا أَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ یا محمّد احکام شرایع دین بخلق رسان، و هیچ وامگیر، که آن نصیب ایشان است، اما حقائق رسالت و اسرار محبت نه بر اندازه طاقت ایشان است، که آن مشرب خاص تو است، ما چنان که بدل تو باید رسانید خود رسانیم، پس جبرئیل فرو آمدى روحانى نه بر صورت بشر، همى بدل پیوستى، و آن راز و ناز با دل وى بگفتى، فذلک قوله تعالى: «نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِینُ عَلى قَلْبِکَ»، و براى این گفت: «اوتیت القرآن و مثله معه». چندان که از عالم نبوّت بزبان رسالت با شما بگفتیم، از عالم حقیقت بزبان وحى با ما بگفتند، و بودى که از وراء عالم رسالت بىواسطه جبرئیل سر وى از غیب شربتى یافتى، مست آن شربت گشتى، گفتى: «لى مع اللَّه وقت لا یسعنى فیه ملک مقرب و لا نبى مرسل». از خود قدمى فراتر نهادى، گفتى: «لست کأحدکم، اظل عند ربى و یطعمنى و یسقینى». او سید صلوات اللَّه و سلامه علیه همه دل بود، و آن دل همه سر بود، و آن سر همه وحى بود، و کس را بر آن اطلاع نبود، و چنان که وى بود حق او را بکس ننمود.
اى ماه برآمدى و تابان گشتى
گرد فلک خویش خرامان گشتى
چون دانستى برابر جان گشتى
ناگاه فرو شدى و پنهان گشتى.
یا أَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ انى اغفر للعصاة و لا ابالى، و اردّ المطیعین من شئت و لا ابالى. وَ اللَّهُ یَعْصِمُکَ مِنَ النَّاسِ مردى بود از بنى هاشم نام وى رکام، و در عرب از وى جاهلتر و در قتل و قتال مردانهتر کس نبود. رسول خدا را صعب دشمن داشتى، و او را بد گفتى، و مسکن وى در بعضى از آن وادیهاى مدینه بود. گوسفندان داشت و شبانى کردى. رسول خدا روزى از خانه عائشه بیرون آمد. روى بصحرا نهاد، و تنها میرفت، تا بآن وادى رسید که رکام در آن مسکن داشت. رکام چون مصطفى را دید با خود گفت: ظفر یافتم و همین ساعت خلق را ازو باز رهانم. فرا پیش آمد و گفت: یا محمد آن تویى که لات و عزى را دشنام دهى، و دعوت بدیگر خداى میکنى؟ رسول گفت: آرى من میگویم که لات و عزى باطل است، و معبود خلق خداى آسمانست. و این رکام مردى بود که در همه عرب هیچ کس بمصارعت دست وى نداشتى، و با وى برنیامدى. گفت: یا محمّد بیا تا دستى بر آزمائیم در مصارعت. من لات و عزى بیارى گیرم و تو اله عزیز خود بیارى گیر، تا خود کرا دست بود. پس اگر تو مرا بیفکنى ده سر گوسفند از این خیار گله خویش بتو دادم. این عهد بستند. رسول خدا بسرّ در اللَّه زارید که: خداوندا! مرا برین دشمن نصرت ده. دست فراهم دادند، و رسول خدا رکام را بیفکند، و بر سینه وى نشست. رکام گفت: یا محمد این نه تو کردى که اله عزیز تو کرد، که او را خواندى و بیارى گرفتى، و لات و عزى مرا خوار کردند و یارى ندادند. رسول خدا از سینه وى برخاست. دیگر باره گفت: اى محمّد یک بار دیگر برآزمائیم. اگر مرا بیفکنى ده گوسفند دیگر بتو دهم. رسول او را گرفت و بر زمین زد از اول بار صعبتر و قوىتر.
رکام گفت: یا محمّد در عرب هرگز کس نبود که مرا بر زمین زد. این نه کار تو است که از جایى دیگر است. سوم بار باز آمد و درخواست کرد، و هم چنان بر زمین افتاد.
رکام بدانست که با وى برنیاید، تن بعجز فرا داد، و گفت: یا محمّد اکنون گوسفندان را اختیار کن که عهد همانست که کردم. رسول گفت: یا رکام مرا گوسفند بکار نیست، اما اگر باسلام درآیى، و خویشتن را از آتش برهانى، ترا به آید، اسلم تسلم. رکام گفت: اگر آیتى بنمایى مسلمان شوم. رسول گفت: خدا بر تو گواه است که اگر من آیتى نمایم تو مسلمان شوى؟ گفت: آرى مسلمان شوم. درختى بود بنزدیک ایشان، رسول خدا بآن درخت اشارت کرد درخت شکافته شد بدو نیم فرا پیش مصطفى آمد، و تواضع کرد. رکام گفت: اگر بفرمایى تا این درخت بجاى خویش باز شود، چنان که بود ایمان آرم. رسول بفرمود تا درخت بجاى خویش باز شد. پس گفت: «یا رکام اسلم تسلم» اى مسکین مسلمان شو تا برهى. رکام گفت: یا محمد نخواهم که زنان و کودکان مدینه عجز و ضعف من باز گویند، و بر من عیب کنند، و گویند: محمّد او را بیفکند، از وى بترسید، و در دین وى شد. چندان که خواهى ازین گوسفندان اختیار کن و باز گرد از من، که ایمان نیارم. رسول خدا از وى هیچ چیز نپذیرفت و بازگشت.
ابو بکر و عمر مگر آن ساعت در خانه عایشه رفته بودند، و رسول را طلب کردند.
عائشه گفت: رسول بآن صحرا بیرون شد، روى بوادى رکام نهاد، ایشان جلافت و عداوت وى با مصطفى (ص) شناختند. از پى رسول بیرون آمدند. چون رسول بازگشت، ایشان را دید که میشتافتند. گفتند: یا رسول اللَّه چرا تنها باین وادى آمدى، پس از آنکه دانستى که جاى رکام کافر است، و پیوسته در قصد تو است. رسول خدا بخندید، گفت: «یا ابا بکر أ لیس یقول اللَّه عز و جل: وَ اللَّهُ یَعْصِمُکَ مِنَ النَّاسِ»؟
تا در عصمت و حفظ اللَّه باشم کس را بر من دست نبود. آن گه رسول قصهاى که رفته بود بازگفت، و ایشان تعجب همى کردند، و میگفتند: اصرعت رکاما یا رسول اللَّه؟ و الذى بعثک بالحق ما نعلم انّه وضع جنبه انسان قطّ.
فقال النبى (ص): «انى دعوت ربى عز و جل فأعاننى علیه، و ان ربى اعاننى ببضع عشر ملکا و بقوة عشرة».
در بعضى کتب خداست: «عبدى! انت العوّاد الى الذنوب، و أنا العواد الى المغفرة، لتعلم انا انا و انت انت، «قُلْ کُلٌّ یَعْمَلُ عَلى شاکِلَتِهِ»، و نیز جاى دیگر در حق این امت گفت: «فَمِنْهُمْ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ وَ مِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ» ظالم را که تقوى نیست و سابق که در عین تقوى است هر دو در یک نظام آورد، و بابتداء آیت رقم اصطفائیت کشید که: اصْطَفَیْنا مِنْ عِبادِنا، و در آخر آیت جَنَّاتِ عَدْنٍ کرامت کرد، گفت: جَنَّاتُ عَدْنٍ یَدْخُلُونَها تا بدانى که خداى را در حق امت محمد چه عنایت است، و ایشان را بنزدیک وى چه کرامت! وَ لَوْ أَنَّهُمْ أَقامُوا التَّوْراةَ وَ الْإِنْجِیلَ الایة لو سلکوا سبیل الطاعة لوسّعنا علیهم اسباب المعیشة حتى لو ضربوا یمنة ما لقوا غیر الیمن، و ان ذهبوا یسرة ما وجدوا الا الیسر. عجب آنست که عالمیان پیوسته در بند روزى فراخاند، و در آرزوى حظوظ دنیا، و آن گه راه تحصیل آن نمىدانند، و بتهیئت اسباب آن راه نمىبرند، و رب العالمین درین آیت ارشاد میکند، و راه آن مىنماید، میگوید: اگر میخواهى که نواخت و نعمت ما روزى فراخ از بالا و نشیب و از راست و چپ روى بتو نهد تو روى بطاعت ما آر، و تقوى پیشه کن. تو روى در کار و فرمان ما آر، تا ما کار تو راست کنیم: «من کان للَّه کان اللَّه له، من انقطع الى اللَّه کفاه اللَّه کل مؤنة، و رزقه من حیث لا یحتسب.»
همانست که رب العزة گفت جل جلاله: وَ مَنْ یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ یَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسِبُ وَ مَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ، جاى دیگر گفت: وَ أَنْ لَوِ اسْتَقامُوا عَلَى الطَّرِیقَةِ لَأَسْقَیْناهُمْ ماءً غَدَقاً لِنَفْتِنَهُمْ فِیهِ.
یا أَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ از ندائهاى مصطفى در قرآن این شریفتر است، که بنام رسالت باز خواند، و درجه نام رسالت در شرف مه از نام نبوت است. رسالت قومى راست على الخصوص در میان انبیا. هیچ رسول نیست که نه نبى است اما بسى نبى باشد که وى رسول نبود، چنان که انبیا را بر اولیا شرف است رسولان را بر انبیا شرف است. نبوّت آنست که وحى حق جل جلاله بوى پیوست.
رسالت آنست که آن وحى پاک بخلق گزارد. پس آن وحى دو قسم گشت: یکى بیان احکام شریعت و حلال و حرام، دیگر ذکر اسرار محبّت و حدیث دل و دل آرام.
جبرئیل هر گه که بیان شریعت را آمدى بصورت بشر آمدى، و حدیث دل در میان نبودى، گفت: هُوَ الَّذِی أَنْزَلَ عَلَیْکَ الْکِتابَ، أَ وَ لَمْ یَکْفِهِمْ أَنَّا أَنْزَلْنا عَلَیْکَ الْکِتابَ یُتْلى عَلَیْهِمْ؟! یا أَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ یا محمّد احکام شرایع دین بخلق رسان، و هیچ وامگیر، که آن نصیب ایشان است، اما حقائق رسالت و اسرار محبت نه بر اندازه طاقت ایشان است، که آن مشرب خاص تو است، ما چنان که بدل تو باید رسانید خود رسانیم، پس جبرئیل فرو آمدى روحانى نه بر صورت بشر، همى بدل پیوستى، و آن راز و ناز با دل وى بگفتى، فذلک قوله تعالى: «نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِینُ عَلى قَلْبِکَ»، و براى این گفت: «اوتیت القرآن و مثله معه». چندان که از عالم نبوّت بزبان رسالت با شما بگفتیم، از عالم حقیقت بزبان وحى با ما بگفتند، و بودى که از وراء عالم رسالت بىواسطه جبرئیل سر وى از غیب شربتى یافتى، مست آن شربت گشتى، گفتى: «لى مع اللَّه وقت لا یسعنى فیه ملک مقرب و لا نبى مرسل». از خود قدمى فراتر نهادى، گفتى: «لست کأحدکم، اظل عند ربى و یطعمنى و یسقینى». او سید صلوات اللَّه و سلامه علیه همه دل بود، و آن دل همه سر بود، و آن سر همه وحى بود، و کس را بر آن اطلاع نبود، و چنان که وى بود حق او را بکس ننمود.
اى ماه برآمدى و تابان گشتى
گرد فلک خویش خرامان گشتى
چون دانستى برابر جان گشتى
ناگاه فرو شدى و پنهان گشتى.
یا أَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ انى اغفر للعصاة و لا ابالى، و اردّ المطیعین من شئت و لا ابالى. وَ اللَّهُ یَعْصِمُکَ مِنَ النَّاسِ مردى بود از بنى هاشم نام وى رکام، و در عرب از وى جاهلتر و در قتل و قتال مردانهتر کس نبود. رسول خدا را صعب دشمن داشتى، و او را بد گفتى، و مسکن وى در بعضى از آن وادیهاى مدینه بود. گوسفندان داشت و شبانى کردى. رسول خدا روزى از خانه عائشه بیرون آمد. روى بصحرا نهاد، و تنها میرفت، تا بآن وادى رسید که رکام در آن مسکن داشت. رکام چون مصطفى را دید با خود گفت: ظفر یافتم و همین ساعت خلق را ازو باز رهانم. فرا پیش آمد و گفت: یا محمد آن تویى که لات و عزى را دشنام دهى، و دعوت بدیگر خداى میکنى؟ رسول گفت: آرى من میگویم که لات و عزى باطل است، و معبود خلق خداى آسمانست. و این رکام مردى بود که در همه عرب هیچ کس بمصارعت دست وى نداشتى، و با وى برنیامدى. گفت: یا محمّد بیا تا دستى بر آزمائیم در مصارعت. من لات و عزى بیارى گیرم و تو اله عزیز خود بیارى گیر، تا خود کرا دست بود. پس اگر تو مرا بیفکنى ده سر گوسفند از این خیار گله خویش بتو دادم. این عهد بستند. رسول خدا بسرّ در اللَّه زارید که: خداوندا! مرا برین دشمن نصرت ده. دست فراهم دادند، و رسول خدا رکام را بیفکند، و بر سینه وى نشست. رکام گفت: یا محمد این نه تو کردى که اله عزیز تو کرد، که او را خواندى و بیارى گرفتى، و لات و عزى مرا خوار کردند و یارى ندادند. رسول خدا از سینه وى برخاست. دیگر باره گفت: اى محمّد یک بار دیگر برآزمائیم. اگر مرا بیفکنى ده گوسفند دیگر بتو دهم. رسول او را گرفت و بر زمین زد از اول بار صعبتر و قوىتر.
رکام گفت: یا محمّد در عرب هرگز کس نبود که مرا بر زمین زد. این نه کار تو است که از جایى دیگر است. سوم بار باز آمد و درخواست کرد، و هم چنان بر زمین افتاد.
رکام بدانست که با وى برنیاید، تن بعجز فرا داد، و گفت: یا محمّد اکنون گوسفندان را اختیار کن که عهد همانست که کردم. رسول گفت: یا رکام مرا گوسفند بکار نیست، اما اگر باسلام درآیى، و خویشتن را از آتش برهانى، ترا به آید، اسلم تسلم. رکام گفت: اگر آیتى بنمایى مسلمان شوم. رسول گفت: خدا بر تو گواه است که اگر من آیتى نمایم تو مسلمان شوى؟ گفت: آرى مسلمان شوم. درختى بود بنزدیک ایشان، رسول خدا بآن درخت اشارت کرد درخت شکافته شد بدو نیم فرا پیش مصطفى آمد، و تواضع کرد. رکام گفت: اگر بفرمایى تا این درخت بجاى خویش باز شود، چنان که بود ایمان آرم. رسول بفرمود تا درخت بجاى خویش باز شد. پس گفت: «یا رکام اسلم تسلم» اى مسکین مسلمان شو تا برهى. رکام گفت: یا محمد نخواهم که زنان و کودکان مدینه عجز و ضعف من باز گویند، و بر من عیب کنند، و گویند: محمّد او را بیفکند، از وى بترسید، و در دین وى شد. چندان که خواهى ازین گوسفندان اختیار کن و باز گرد از من، که ایمان نیارم. رسول خدا از وى هیچ چیز نپذیرفت و بازگشت.
ابو بکر و عمر مگر آن ساعت در خانه عایشه رفته بودند، و رسول را طلب کردند.
عائشه گفت: رسول بآن صحرا بیرون شد، روى بوادى رکام نهاد، ایشان جلافت و عداوت وى با مصطفى (ص) شناختند. از پى رسول بیرون آمدند. چون رسول بازگشت، ایشان را دید که میشتافتند. گفتند: یا رسول اللَّه چرا تنها باین وادى آمدى، پس از آنکه دانستى که جاى رکام کافر است، و پیوسته در قصد تو است. رسول خدا بخندید، گفت: «یا ابا بکر أ لیس یقول اللَّه عز و جل: وَ اللَّهُ یَعْصِمُکَ مِنَ النَّاسِ»؟
تا در عصمت و حفظ اللَّه باشم کس را بر من دست نبود. آن گه رسول قصهاى که رفته بود بازگفت، و ایشان تعجب همى کردند، و میگفتند: اصرعت رکاما یا رسول اللَّه؟ و الذى بعثک بالحق ما نعلم انّه وضع جنبه انسان قطّ.
فقال النبى (ص): «انى دعوت ربى عز و جل فأعاننى علیه، و ان ربى اعاننى ببضع عشر ملکا و بقوة عشرة».
رشیدالدین میبدی : ۱۰- سورة یونس - مکیة
۴ - النوبة الثالثة
قوله تعالى وَ یَوْمَ نَحْشُرُهُمْ جَمِیعاً الآیة. کردگار قدیم، جبّار نام دار عظیم، جلّ جلاله و عظم شأنه خبر میدهد از هیبت و سیاست روز رستاخیز، روز حشر و نشر، روز عرض و شمار، روز محاسبت و مسائلت خلق اوّلین و آخرین جمع کرده، دیوان مظالم فرو نهاده، ترازوى عدل در آویخته، دوزخ آشفته، بر گستوان سیاست بر افکنده، و آن را بعرصات حاضر کرده، شعلهاى آتش حسرت از دلها بر افروخته، جانها بلب رسیده، دوست و دشمن آشنا و بیگانه از هم جدا کرده، آن ساعت از جناب جبروت و درگاه عزّت بحکم سیاست نداى قهر آید بعابد و معبود باطل مَکانَکُمْ أَنْتُمْ وَ شُرَکاؤُکُمْ این چنان است که کسى را بیم دهند گویند باش تا من با تو پردازم. جاى دیگر بر عموم گفت: سَنَفْرُغُ لَکُمْ أَیُّهَ الثَّقَلانِ آرى با شما پردازیم اى جنّ و انس، آن گه معبودان باطل چون آن هیبت و سیاست بینند از عابدان خویش بیزارى گیرند، عابدان بر ایشان دعوى کنند که ما را بطاعت و عبادت خویش فرمودند گناه ایشانراست که ما را از راه ببردند و چنین فرمودند، جواب دهند بتان و طواغیت که فَکَفى بِاللَّهِ شَهِیداً بَیْنَنا وَ بَیْنَکُمْ إِنْ کُنَّا عَنْ عِبادَتِکُمْ لَغافِلِینَ خداوند آفریدگار و معبود کردگار بىهمتا میداند و گواه است که مىندانستیم و از عبادت و طاعت شما بىخبر بودیم، جماد بودیم بىحیاة و بى صفات و بى معنى، نه سزاى پرستیدن داشتیم، نه زبان فرمودن. آن گه عاقبت مناظره ایشان آن بود که همه را بدوزخ فرستند، هم عابد را و هم معبود را، چنان که میگوید جلّ جلاله إِنَّکُمْ وَ ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ أَنْتُمْ لَها وارِدُونَ تا ترا معلوم گردد که هر طاعت که نه خدایراست امروز محالست و فردا وبال و نکالست.
قُلْ مَنْ یَرْزُقُکُمْ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ خبر میدهد که در هفت آسمان و زمین خداىست که آفریدگار است و روزى گمار است، و در آفریدن یکتا و در روزى دادن بىهمتا، مىآفریند بقدرت فراخ بىمعونت، روزى میدهد از خزینه فراخ بىمئونت.
خبر درست است از مصطفى ص
یدا اللَّه ملأى لا یغیضها نفقة سحاء اللیل و النهار.
قُلْ هَلْ مِنْ شُرَکائِکُمْ مَنْ یَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ یُعِیدُهُ قدرت بر کمال، قدرت آفریدگار است که جهان را آفریننده است و آغاز کننده، و آن گه گذشته را باز پس آرنده، و کهنه را نو سازنده، از نیست هست بیرون آرد و آن گه آن هست به نیست آرد، هر چیزى را ضدّ وى تواند و هر کارى را عکس وى راند، بند و گشاد و قطع و وصل و جبر و کسر همه تواند، و سرّ آن داند، سنّیى با قدریى مناظره کرد و هر یکى مذهب خویش تقویت میداد، اعتقاد قدرى آنست که فعل وى توان وى است، مقدور وى نه مقدور حقّ. آن قدرى میوهاى از درخت بگرفت گفت: ا لیس انا فعلت هذا؟
نه کرده من است این فعل، نبینى که من کردم و توان منست؟ سنّى گفت: اگر تو کردى و تو گسستى، چنان که بگسستى بپیوند، و بجاى خویش باز بر. آن قدرى درماند و مسئله تسلیم کرد. قال ابن عطاء فى قوله: یَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ یُعِیدُهُ قال: یبدؤا باظهار القدرة فیوجد المعدوم، ثمّ یعیده فیبقى بابقائه، فلذلک عظم حال العارف و دلیله قوله: قُلْ هَلْ مِنْ شُرَکائِکُمْ مَنْ یَهْدِی إِلَى الْحَقِّ الآیة. حق نامى است از نامهاى خداوند جلّ جلاله. تفسیر آنست که وى براستى خدا است و بخدایى سزاست و بقدر خود بجا است، بوده و هست و بودنى همه رفتنىاند و وى باقى، موجود دل دوستان، مشهود جان عارفان، نه تغیّر پذیر نه حال گرد، بسزاوار خدایى را جاودان. و بر لسان اهل طریقت این نام حق بسیار رود از آنکه این طایفه از شهود افعال به شهود صفات پیوستند آن گه از شهود صفات با شهود ذات افتادند، اوّل نظاره صنع کردند، پس از صنع در گذشتند، نظاره صفات کردند. باز نظاره صفات بگذاشتند، نظاره ذات کردند.
نظاره صنع را گفت: أَ وَ لَمْ یَنْظُرُوا فِی مَلَکُوتِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ نظاره صفات را گفت: وَ ما تَکُونُ فِی شَأْنٍ وَ ما تَتْلُوا مِنْهُ مِنْ قُرْآنٍ الآیة. نظاره ذات را گفت: قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ و مصطفى ص» در نظاره فعل گفته: اعوذ بعفوک من عقابک.
و در نظاره صفات گفته: اعوذ برضاک من سخطک، و در نظاره ذات گفته: اعوذ بک منک.
آن گه از دیدن خود نیز در گذشت، از صفات خود مجرّد گشت، از مقام فنا نفس زد گفت: لا احصى ثناء علیک.
باز قدم بر تر نهاد بر مقام بقا از حقیقت افراد نشان داد گفت: انت کما اثنیت على نفسک
اوّل مقام استدلال است دیگر مقام افتقار است، سیوم مقام مشاهده، چهارم مقام حیاة، پنجم مقام بقا.
پیر طریقت برموز این معانى اشارت کرده و گفته: اى رستاخیز شواهد و استهلاک رسوم عارف بنیستى خود زنده است اى ماجد قیوم همه در آرزوى دیداراند و من در دیدار گم سیل که بدریا رسید از آن سیل چه معلوم، جهان از روز پر است و نابیناى مسکین محروم.
خصمان گویند کین سخن زیبا نیست
خورشید نه مجرم ار کسى بینا نیست
قُلْ مَنْ یَرْزُقُکُمْ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ خبر میدهد که در هفت آسمان و زمین خداىست که آفریدگار است و روزى گمار است، و در آفریدن یکتا و در روزى دادن بىهمتا، مىآفریند بقدرت فراخ بىمعونت، روزى میدهد از خزینه فراخ بىمئونت.
خبر درست است از مصطفى ص
یدا اللَّه ملأى لا یغیضها نفقة سحاء اللیل و النهار.
قُلْ هَلْ مِنْ شُرَکائِکُمْ مَنْ یَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ یُعِیدُهُ قدرت بر کمال، قدرت آفریدگار است که جهان را آفریننده است و آغاز کننده، و آن گه گذشته را باز پس آرنده، و کهنه را نو سازنده، از نیست هست بیرون آرد و آن گه آن هست به نیست آرد، هر چیزى را ضدّ وى تواند و هر کارى را عکس وى راند، بند و گشاد و قطع و وصل و جبر و کسر همه تواند، و سرّ آن داند، سنّیى با قدریى مناظره کرد و هر یکى مذهب خویش تقویت میداد، اعتقاد قدرى آنست که فعل وى توان وى است، مقدور وى نه مقدور حقّ. آن قدرى میوهاى از درخت بگرفت گفت: ا لیس انا فعلت هذا؟
نه کرده من است این فعل، نبینى که من کردم و توان منست؟ سنّى گفت: اگر تو کردى و تو گسستى، چنان که بگسستى بپیوند، و بجاى خویش باز بر. آن قدرى درماند و مسئله تسلیم کرد. قال ابن عطاء فى قوله: یَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ یُعِیدُهُ قال: یبدؤا باظهار القدرة فیوجد المعدوم، ثمّ یعیده فیبقى بابقائه، فلذلک عظم حال العارف و دلیله قوله: قُلْ هَلْ مِنْ شُرَکائِکُمْ مَنْ یَهْدِی إِلَى الْحَقِّ الآیة. حق نامى است از نامهاى خداوند جلّ جلاله. تفسیر آنست که وى براستى خدا است و بخدایى سزاست و بقدر خود بجا است، بوده و هست و بودنى همه رفتنىاند و وى باقى، موجود دل دوستان، مشهود جان عارفان، نه تغیّر پذیر نه حال گرد، بسزاوار خدایى را جاودان. و بر لسان اهل طریقت این نام حق بسیار رود از آنکه این طایفه از شهود افعال به شهود صفات پیوستند آن گه از شهود صفات با شهود ذات افتادند، اوّل نظاره صنع کردند، پس از صنع در گذشتند، نظاره صفات کردند. باز نظاره صفات بگذاشتند، نظاره ذات کردند.
نظاره صنع را گفت: أَ وَ لَمْ یَنْظُرُوا فِی مَلَکُوتِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ نظاره صفات را گفت: وَ ما تَکُونُ فِی شَأْنٍ وَ ما تَتْلُوا مِنْهُ مِنْ قُرْآنٍ الآیة. نظاره ذات را گفت: قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ و مصطفى ص» در نظاره فعل گفته: اعوذ بعفوک من عقابک.
و در نظاره صفات گفته: اعوذ برضاک من سخطک، و در نظاره ذات گفته: اعوذ بک منک.
آن گه از دیدن خود نیز در گذشت، از صفات خود مجرّد گشت، از مقام فنا نفس زد گفت: لا احصى ثناء علیک.
باز قدم بر تر نهاد بر مقام بقا از حقیقت افراد نشان داد گفت: انت کما اثنیت على نفسک
اوّل مقام استدلال است دیگر مقام افتقار است، سیوم مقام مشاهده، چهارم مقام حیاة، پنجم مقام بقا.
پیر طریقت برموز این معانى اشارت کرده و گفته: اى رستاخیز شواهد و استهلاک رسوم عارف بنیستى خود زنده است اى ماجد قیوم همه در آرزوى دیداراند و من در دیدار گم سیل که بدریا رسید از آن سیل چه معلوم، جهان از روز پر است و نابیناى مسکین محروم.
خصمان گویند کین سخن زیبا نیست
خورشید نه مجرم ار کسى بینا نیست
رشیدالدین میبدی : ۱۰- سورة یونس - مکیة
۵ - النوبة الاولى
قوله تعالى: وَ مِنْهُمْ مَنْ یَسْتَمِعُونَ إِلَیْکَ و از ایشان کساناند که مىنیوشند بتو أَ فَأَنْتَ تُسْمِعُ الصُّمَّ تو هیچ توانى که کران را شنوایى وَ لَوْ کانُوا لا یَعْقِلُونَ (۴۲) ایشان که کرانند نتوانند که دریابند.
وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْظُرُ إِلَیْکَ و از ایشان کس است که مىنگرد بتو أَ فَأَنْتَ تَهْدِی الْعُمْیَ تو هیچ توانى که نابینایان را راه نمایى وَ لَوْ کانُوا لا یُبْصِرُونَ (۴۳) چون توانى و ایشان نمىبینند.
إِنَّ اللَّهَ لا یَظْلِمُ النَّاسَ شَیْئاً اللَّه بر مردمان ستم نکند هیچ. وَ لکِنَّ النَّاسَ أَنْفُسَهُمْ یَظْلِمُونَ (۴۴) لکن مردمان بر خویشتن ستم میکنند.
وَ یَوْمَ یَحْشُرُهُمْ و آن روز که ایشان را بهم کنیم و جمع آریم کَأَنْ لَمْ یَلْبَثُوا گویى که ایشان را درنگ نبود پیش از آن هرگز إِلَّا ساعَةً مِنَ النَّهارِ مگر یک ساعت از روز یَتَعارَفُونَ بَیْنَهُمْ آشنایى با یکدیگر فرا میدهند قَدْ خَسِرَ الَّذِینَ کَذَّبُوا بِلِقاءِ اللَّهِ زیان کار گشتند ایشان که دروغ شمردند رستاخیز را و شدن بخداى و دیدار او وَ ما کانُوا مُهْتَدِینَ (۴۵) و ایشان بر راه نبودند.
وَ إِمَّا نُرِیَنَّکَ و اگر بتو نمائیم بَعْضَ الَّذِی نَعِدُهُمْ چیزى از آنچه مشرکان قریش را مىوعده دهیم أَوْ نَتَوَفَّیَنَّکَ یا ترا پیش بمیرانیم فَإِلَیْنا مَرْجِعُهُمْ باز گشت ایشان آخر با ما است ثُمَّ اللَّهُ شَهِیدٌ عَلى ما یَفْعَلُونَ (۴۶) و آن گه اللَّه گواست بر آنچه ایشان میکنند.
وَ لِکُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ هر امّتى را پیغامبرى است فَإِذا جاءَ رَسُولُهُمْ چون رسول آمد بایشان قُضِیَ بَیْنَهُمْ بِالْقِسْطِ میان ایشان و میان پیغامبر ایشان کار برگزارند بداد و سزا وَ هُمْ لا یُظْلَمُونَ (۴۷) و بر هیچ کس از ایشان ستم نجویند.
وَ یَقُولُونَ مَتى هذَا الْوَعْدُ میگویند که هنگام این خاست از گور کى است؟ إِنْ کُنْتُمْ صادِقِینَ (۴۸) اگر مىراست گوئید.
قُلْ بگو لا أَمْلِکُ لِنَفْسِی ضَرًّا من خویشتن را نتوان گزند باز داشتن دارم وَ لا نَفْعاً و نه توان سود یافتن إِلَّا ما شاءَ اللَّهُ مگر آنچه اللَّه خواهد لِکُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ هلاک گشتن و مردن هر گروهى را هنگامى است إِذا جاءَ أَجَلُهُمْ چون هنگام ایشان در رسد فَلا یَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً از آن هنگام نه یک ساعت با پس نشیند وَ لا یَسْتَقْدِمُونَ (۴۹) و نه یک ساعت پیش شوند.
قُلْ بگو أَ رَأَیْتُمْ إِنْ أَتاکُمْ عَذابُهُ چون بینید اگر بشما آید عذاب او بَیاتاً أَوْ نَهاراً به شبیخون یا بروز ما ذا یَسْتَعْجِلُ مِنْهُ الْمُجْرِمُونَ (۵۰) چه چیز است از آنکه بد کاران و کافران بآن مىشتابند.
أَ ثُمَّ إِذا ما وَقَعَ آمَنْتُمْ بِهِ پس آنکه آن بیفتاد بخواهید گروید بآن؟
آلْآنَ که اکنون است وَ قَدْ کُنْتُمْ بِهِ تَسْتَعْجِلُونَ (۵۱) و همه عمر خویش بآن مىشتابیدید.
ثُمَّ قِیلَ لِلَّذِینَ ظَلَمُوا آن گه ستم کاران را گویند ذُوقُوا عَذابَ الْخُلْدِ چشید عذاب جاویدى هَلْ تُجْزَوْنَ إِلَّا بِما کُنْتُمْ تَکْسِبُونَ (۵۲) شما را پاداش دهند مگر بآنچه میکردید
وَ یَسْتَنْبِئُونَکَ خبر مىپرسند از تو أَ حَقٌّ هُوَ که خود راست است این خبر رستاخیز قُلْ إِی وَ رَبِّی بگو آرى بخداى من إِنَّهُ لَحَقٌّ که این خبر راست است وَ ما أَنْتُمْ بِمُعْجِزِینَ (۵۳) و شما پیش نشوید و او را در خود عاجز نیارید
وَ لَوْ أَنَّ لِکُلِّ نَفْسٍ ظَلَمَتْ و اگر هر کسى را که و بر خود ستم کرد ما فِی الْأَرْضِ او را ملک بود هر چه در زمین است لَافْتَدَتْ بِهِ خویشتن را بآن باز خرید جوید و نیابد وَ أَسَرُّوا النَّدامَةَ و پشیمانى خویش در دل نهان دارند لَمَّا رَأَوُا الْعَذابَ آن گه که عذاب بینند وَ قُضِیَ بَیْنَهُمْ بِالْقِسْطِ و میان ایشان کار برگزارند بسزا و داد وَ هُمْ لا یُظْلَمُونَ (۵۴) و بر هیچ کس از ایشان ستم نکنند.
أَلا آگاه باشید و بدانید.
إِنَّ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ که خداى را است هر چه در آسمان و زمین است أَلا إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ آگاه باشید که گفت خدا راست است وَ لکِنَّ أَکْثَرَهُمْ لا یَعْلَمُونَ (۵۵) لکن بیشتر ایشان نمیدانند.
هُوَ یُحیِی وَ یُمِیتُ اوست که مرده زنده میکند و زنده مىمیراند وَ إِلَیْهِ تُرْجَعُونَ (۵۶) و شما را همه با او خواهند برد.
وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْظُرُ إِلَیْکَ و از ایشان کس است که مىنگرد بتو أَ فَأَنْتَ تَهْدِی الْعُمْیَ تو هیچ توانى که نابینایان را راه نمایى وَ لَوْ کانُوا لا یُبْصِرُونَ (۴۳) چون توانى و ایشان نمىبینند.
إِنَّ اللَّهَ لا یَظْلِمُ النَّاسَ شَیْئاً اللَّه بر مردمان ستم نکند هیچ. وَ لکِنَّ النَّاسَ أَنْفُسَهُمْ یَظْلِمُونَ (۴۴) لکن مردمان بر خویشتن ستم میکنند.
وَ یَوْمَ یَحْشُرُهُمْ و آن روز که ایشان را بهم کنیم و جمع آریم کَأَنْ لَمْ یَلْبَثُوا گویى که ایشان را درنگ نبود پیش از آن هرگز إِلَّا ساعَةً مِنَ النَّهارِ مگر یک ساعت از روز یَتَعارَفُونَ بَیْنَهُمْ آشنایى با یکدیگر فرا میدهند قَدْ خَسِرَ الَّذِینَ کَذَّبُوا بِلِقاءِ اللَّهِ زیان کار گشتند ایشان که دروغ شمردند رستاخیز را و شدن بخداى و دیدار او وَ ما کانُوا مُهْتَدِینَ (۴۵) و ایشان بر راه نبودند.
وَ إِمَّا نُرِیَنَّکَ و اگر بتو نمائیم بَعْضَ الَّذِی نَعِدُهُمْ چیزى از آنچه مشرکان قریش را مىوعده دهیم أَوْ نَتَوَفَّیَنَّکَ یا ترا پیش بمیرانیم فَإِلَیْنا مَرْجِعُهُمْ باز گشت ایشان آخر با ما است ثُمَّ اللَّهُ شَهِیدٌ عَلى ما یَفْعَلُونَ (۴۶) و آن گه اللَّه گواست بر آنچه ایشان میکنند.
وَ لِکُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ هر امّتى را پیغامبرى است فَإِذا جاءَ رَسُولُهُمْ چون رسول آمد بایشان قُضِیَ بَیْنَهُمْ بِالْقِسْطِ میان ایشان و میان پیغامبر ایشان کار برگزارند بداد و سزا وَ هُمْ لا یُظْلَمُونَ (۴۷) و بر هیچ کس از ایشان ستم نجویند.
وَ یَقُولُونَ مَتى هذَا الْوَعْدُ میگویند که هنگام این خاست از گور کى است؟ إِنْ کُنْتُمْ صادِقِینَ (۴۸) اگر مىراست گوئید.
قُلْ بگو لا أَمْلِکُ لِنَفْسِی ضَرًّا من خویشتن را نتوان گزند باز داشتن دارم وَ لا نَفْعاً و نه توان سود یافتن إِلَّا ما شاءَ اللَّهُ مگر آنچه اللَّه خواهد لِکُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ هلاک گشتن و مردن هر گروهى را هنگامى است إِذا جاءَ أَجَلُهُمْ چون هنگام ایشان در رسد فَلا یَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً از آن هنگام نه یک ساعت با پس نشیند وَ لا یَسْتَقْدِمُونَ (۴۹) و نه یک ساعت پیش شوند.
قُلْ بگو أَ رَأَیْتُمْ إِنْ أَتاکُمْ عَذابُهُ چون بینید اگر بشما آید عذاب او بَیاتاً أَوْ نَهاراً به شبیخون یا بروز ما ذا یَسْتَعْجِلُ مِنْهُ الْمُجْرِمُونَ (۵۰) چه چیز است از آنکه بد کاران و کافران بآن مىشتابند.
أَ ثُمَّ إِذا ما وَقَعَ آمَنْتُمْ بِهِ پس آنکه آن بیفتاد بخواهید گروید بآن؟
آلْآنَ که اکنون است وَ قَدْ کُنْتُمْ بِهِ تَسْتَعْجِلُونَ (۵۱) و همه عمر خویش بآن مىشتابیدید.
ثُمَّ قِیلَ لِلَّذِینَ ظَلَمُوا آن گه ستم کاران را گویند ذُوقُوا عَذابَ الْخُلْدِ چشید عذاب جاویدى هَلْ تُجْزَوْنَ إِلَّا بِما کُنْتُمْ تَکْسِبُونَ (۵۲) شما را پاداش دهند مگر بآنچه میکردید
وَ یَسْتَنْبِئُونَکَ خبر مىپرسند از تو أَ حَقٌّ هُوَ که خود راست است این خبر رستاخیز قُلْ إِی وَ رَبِّی بگو آرى بخداى من إِنَّهُ لَحَقٌّ که این خبر راست است وَ ما أَنْتُمْ بِمُعْجِزِینَ (۵۳) و شما پیش نشوید و او را در خود عاجز نیارید
وَ لَوْ أَنَّ لِکُلِّ نَفْسٍ ظَلَمَتْ و اگر هر کسى را که و بر خود ستم کرد ما فِی الْأَرْضِ او را ملک بود هر چه در زمین است لَافْتَدَتْ بِهِ خویشتن را بآن باز خرید جوید و نیابد وَ أَسَرُّوا النَّدامَةَ و پشیمانى خویش در دل نهان دارند لَمَّا رَأَوُا الْعَذابَ آن گه که عذاب بینند وَ قُضِیَ بَیْنَهُمْ بِالْقِسْطِ و میان ایشان کار برگزارند بسزا و داد وَ هُمْ لا یُظْلَمُونَ (۵۴) و بر هیچ کس از ایشان ستم نکنند.
أَلا آگاه باشید و بدانید.
إِنَّ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ که خداى را است هر چه در آسمان و زمین است أَلا إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ آگاه باشید که گفت خدا راست است وَ لکِنَّ أَکْثَرَهُمْ لا یَعْلَمُونَ (۵۵) لکن بیشتر ایشان نمیدانند.
هُوَ یُحیِی وَ یُمِیتُ اوست که مرده زنده میکند و زنده مىمیراند وَ إِلَیْهِ تُرْجَعُونَ (۵۶) و شما را همه با او خواهند برد.
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۳ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «وَ جاءَتْ سَیَّارَةٌ» تعبیه لطف الهى است در حقّ یوسف چاهى که اندر قعر آن چاه با جگرى سوخته و دلى پر درد و جانى پر حسرت از سربى نوایى و وحشت تنهایى بنالید و در حق زارید، گفت: خدایا دل گشایى، ره نمایى، مهر افزایى، کریم و لطیف و مهربان و نیک خدایى، چه بود که برین خسته دلم ببخشایى و از رحمت خود درى بر من گشایى؟ برین صفت همى زارید و سوز و نیاز خود بر درگاه بى نیازى عرضه مىکرد تا آخر شب شدّت و وحشت به پایان رسید و صبح وصال از مطلع شادى بدمید و کاروان در رسید.
عسى الکرب الّذى امسیت فیه
یکون ورائه فرج قریب
با دل گفتم که هیچ اندیشه مدار
بگشاید کار ما گشاینده کار
کاروان بشاه راه آهسته و نرم همى آمد که ناگاه راه بایشان ناپدید گشت و شاه راه گم کردند، همى رفتند تا بسر چاه، آن بى راه با صد هزار راه برابر آمد، دردى بود که بر صد هزار درمان افزون آمد.
جعلت طریقى على بابکم
و ما کان بابکم لى طریقا
این چنان است که عیسى (ع) را دیدند که از خانه فاجرهاى بدر مىآمد! گفتند: یا روح اللَّه این نه جاى تو است کجا افتادى تو بدین خانه؟! گفت ما شب گیرى بدر آمدیم تا بصخره رویم و با خدا مناجات کنیم راه شاه راه بر ما بپوشیدند!افتادیم به خانه این زن! و آن زنى بود در بنى اسرائیل به ناپارسایى معروف، آن زن چون روى عیسى دید دانست که آنجا تعبیه ایست برخاست و در خاک افتاد، بسى تضرّع و زارى کرد و از آن راه بى وفایى برخاست و در کوى صلاح آمد، با عیسى گفتند ما میخواستیم که تو این زن را در رشته دوستان ما کشى ازین جهت آن راه بر تو بگردانیدیم.
قوله تعالى: «وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ» عجب نه آنست که برادران، یوسف را به بهایى اندک بفروختند! عجب کار سیّاره است که چون یوسفى را به بیست درم بچنگ آوردند! عجب نه آنست که قومى بهشت باقى بدنیاى اندک بفروختند! عجب کار ایشان است که بهشتى بدان بزرگوارى و ملکى بدان عظیمى به قرصى که بر دست درویشى نهادند بدست آوردند! آرى دولت بهایى نیست و کرامت حق جز عطائى نیست، اگر آنچه در یوسف تعبیه بود از خصائص عصمت و حقایق قربت و لطایف علوم و حکمت بر برادران کشف شدى نه او را بآن بهاى بخس فروختندى و نه او را نام غلام نهادندى، یک ذرّه از آن خصائص و لطائف بر عزیز مصر و بر زلیخا کشف کردند، بنگر که ملک خود در کار وى چون در باختند! و قیمت وى چون نهادند! و زنان مصر که جمال وى دیدند گفتند: «ما هذا بَشَراً إِنْ هذا إِلَّا مَلَکٌ کَرِیمٌ» آرى کار نمودن دارد نه دیدن.
مصطفى (ص) گفت: «اللّهم ارنا الاشیاء کما هى».
ابن عطا گفت: جمال دو ضرب است جمال ظاهر و جمال باطن، جمال ظاهر آرایش خلق است و صورت زیبا، جمال باطن کمال خلق است و سیرت نیکو، ربّ العالمین از یوسف به برادران جمال ظاهر نمود، بیش از آن ندیدند، و این ظاهر را بنزدیک اللَّه خطرى نیست لا جرم ببهاى اندک بفروختند، و شمّهاى از جمال باطن به عزیز مصر نمودند تا با اهل خویش میگفت: «أَکْرِمِی مَثْواهُ» و تا عالمیان بدانند که خطرى و قدرى که هست به نزدیک اللَّه جمال باطن را است نه ظاهر را، از اینجا است که مصطفى (ص) گفت: «ان اللَّه لا ینظر الى صورکم و لا الى اموالکم و لکن ینظر الى قلوبکم و اعمالکم».
و گفتهاند یوسف روزى در آئینه نگرست، نظرى بخود کرد، جمالى بر کمال دید، گفت اگر من غلامى بودمى بهاى من خود چند بودى و که طاقت آن داشتى؟ ربّ العالمین آن از وى در نگذاشت تا عقوبت آن نظر که واخود کرد بچشید، او را غلامى ساختند و بیست درم بهاى وى دادند.
پیر طریقت گفت: خود را مبینید که خود بینى را روى نیست، خود را منگارید که خود نگارى را راى نیست، خود را مپسندید که خود پسندى را شرط نیست.
دور باش از صحبت خود پرور عادت پرست
بوسه بر خاک کف پاى ز خود بیزار زن
خود را منگار که حق ترا مىنگارد، «وَ زَیَّنَهُ فِی قُلُوبِکُمْ» خود را مپسند که حق ترا مىپسندد، «رضى اللَّه عنهم» خود را مباش تا حق ترا بود «وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ» شب معراج با مصطفى (ص) این گفت: کن لى کما لم تکن فاکون لک کما لم ازل. و یقال اوقعوا البیع على نفس لا یجوز بیعها فکان ثمنه و ان جلّ بخس و ما هو با عجب ممّا تفعله تبیع نفسک بادنى شهوة بعد ان بعتها من ربّک باوفر الثّمن و ذلک قوله تعالى: «إِنَّ اللَّهَ اشْتَرى مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ» الآیة...
«وَ قالَ الَّذِی اشْتَراهُ مِنْ مِصْرَ» عزیز چون یوسف را بخرید زلیخا را گفت: «أَکْرِمِی مَثْواهُ عَسى أَنْ یَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً»، این غلام را بزرگ دار، و او را گرامى شناس که ما را بکار آید و فرزندى را بشاید، زلیخا شوهر خویش را گفت واجب کند که ما امروز اهل شهر را دعوتى سازیم و درویشان و یتیمان و بیوه زنان را بنوازیم و خاصّگیان را خلعتها دهیم بشکر آنک چنین فرزند یافتیم، پس اینهمه که پذیرفتند بجاى آوردند و یوسف را خانه مفرد بیاراستند و فرشهاى گران مایه افکندند، یوسف در آن خانه بسان زاهدان و متعبّدان بروزه و نماز مشغول شد و گریستن پیشه کرد و غم خوردن عادت گرفت و خویشتن را با آن تشریف و تبجیل نداد و فریفته نگشت و در حرقت فرقت یعقوب غریب وار و سوگوار روز بسر مىآورد، تا روزى که بر در سراى نشسته بود اندوهگین و غمگین، مردى را دید بر شترى نشسته و صحف ابراهیم همى خواند، یوسف چون آواز عبرانى شنید از جاى بر جست و آن مرد را به خود خواند و از وى پرسید که از کجایى و کجا مىروى؟ مرد گفت من از کنعانم و اینجا به بازرگانى آمدهام، چون یوسف مرد کنعانى دید و آواز عبرانى شنید بسیار بگریست و اندوه فراق پدر بر وى تازه گشت.
بادى که ز کوى عشق تو بر خیزد
از خاک جفا صورت مهر انگیزد
آبى که ز چشم من فراقت ریزد
هر ساعتم آتشى بسر بر ریزد
گفت یا کنعانى از کنعان کى رفتهاى و از آن پیغامبر شما چه خبر دارى؟
من منع بالنظر تسلّى بالخبر، خوش باشد داستان دوستان شنیدن، مهر افزاید از احوال دوستان پرسیدن.
در شهر، دلم بدان گراید صنما
کو، قصّه عشق تو سراید صنما
کنعانى گفت من تا از کنعان بیامدهام یک ماه گذشت و حدیث پیغامبر مپرس که هر که خبر وى پرسید و احوال وى شنود غمگین شود! او را پسرى بود که وى را دوست داشتى و میگویند گرگ بخورد و اکنون نه آن بر خود نهاده است از سوگوارى و غم خوارى که جبال راسیات طاقت کشش آن دارد تا به آدمى خود چه رسد!
تنها خورد این دل غم و تنها کشدا
گردون نکشد آنچ دل ما کشدا
یوسف گفت از بهر خدا بگوى که چه میکند آن پیر، حالش چون است و کجا نشیند؟ گفت از خلق نفرت گرفته و از خویش و پیوند باز بریده و صومعهاى ساخته و آن را بیت الاحزان نام کرده، پیوسته آنجا نماز کند و جز گریستن و زاریدن کارى ندارد، وانگه چندان بگریسته که همه مژگان وى ریخته و اشفار چشم همه ریش کرده و بگاه سحر از صومعه بیرون آید و زار بنالد چنانک اهل کنعان همه گریان شوند، گوید آه کجا است آن جوهر صدف دریایى؟ کجا است آن نگین حلقه زیبایى؟
ماها، بکدام آسمانت جویم
سروا، بکدام بوستانت جویم
یوسف چون این سخن بشنید چندان بگریست که بى طاقت شد، بیفتاد و بى هوش شد، مرد کنعانى از آن حال بترسید بر شتر نشست و راه خود پیش گرفت، یوسف به هوش باز آمد، مرد رفته بود، دردش بر درد زیادت شد و اندوه فزود، گفت بارى من پیغامى دادمى بوى تا آن پیر پر درد را سلوتى بودى، سبحان اللَّه این درد بر درد چرا و حسرت بر حسرت از کجا و مست را دست زدن کى روا؟! آرى تا عاشق دل خسته بداند که آن بلا قضا است، هر چند نه بر وفق اختیار و رضا است، سوخته را باز سوختن کى روا است؟ آرى هم چنان که آتش خرقه سوخته خواهد تا بیفروزد، درد فراق دل سوخته خواهد تا با وى در سازد.
هر درد که زین دلم قدم بر گیرد
دردى دگرش بجاى در بر گیرد
زان با هر درد صحبت از سر گیرد
کاتش چو رسد بسوخته در گیرد
آن مرد بر آن شتر نشسته رفت تا به کنعان آمد، نیم شب بدر صومعه یعقوب رسیده بود گفت: السّلام علیک یا نبى اللَّه، خبرى دارم خواهم که بگویم، از درون صومعه آواز آمد که تا وقت سحرگه من بیرون آیم که اکنون در خدمت و طاعت اللَّهام از سر آن نیارم بر خاستن و به غیرى مشغول بودن، مرد آنجا همى بود تا وقت سحر که یعقوب بیرون آمد، آن مرد قصّه آغاز کرد و هر چه در کار یوسف دیده بود باز گفت، از فروختن وى بر من یزید و خریدن به بهاى گران و تبجیل و تشریف که از عزیز مصر و زلیخا یافت و خبر یعقوب پرسیدن و گریستن و زارى وى بر در آن سراى و بعاقبت از هوش برفتن و مىگفت یا نبىّ اللَّه و آن غلام برقع داشت و نمىشناختم او را چون او را دیدم که بیفتاد و بى هوش شد من از بیم آن که از سراى زلیخا مرا ملامت آید بگریختم و بیامدم، یعقوب را آن ساعت غم و اندوه بیفزود و بگریست، گفت: گویى آن جوان که بود؟
فرزند من بود که او را به بندگى بفروختند؟ یا کسى دیگر بود که بر ما شفقت برد و خبر ما پرسید؟ آن گه در صومعه رفت و بسر ورد خویش باز شد. و پس از آن خبر یوسف از کس نشنید و ربّ العزّه خبر یوسف بگوش وى نرسانید تا آن گه که برادران به مصر رفتند و خبر وى آوردند. گفتهاند این عقوبت آن بود که یعقوب را کنیزکى بود و آن کنیزک پسرى داشت، یعقوب آن پسر را بفروخت و مادر را باز گرفت، ربّ العزّه فراق یوسف پیش آورد تا پسر کنیزک آنجا که بود آزادى نیافت و بر مادر نیامد، یوسف به یعقوب نرسید! بزرگان دین گفتهاند معصیتها همه بگذارید و خرد آن بزرگ شمرید، نه پیدا که غضب حق در کدام معصیت پنهان است، و به
قال النبى (ص) انّ اللَّه تعالى و تقدس اخفى رحمته فى الطّاعات و غضبه فى المعاصى، فأتوا بکلّ طاعة تنالوا رحمته و اجتنبوا کل معصیة تنجوا من غضبه.
«وَ کَذلِکَ مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الْأَرْضِ» برادران را در کار یوسف ارادتى بود و حضرت عزّت را جل جلاله در کار وى ارادتى، ارادت ایشان آن بود که او را در خانه پدر تمکین نبود و ارادت حق جل جلاله آن بود که او را در زمین مصر تمکین بود و او را ملک مصر بود، ارادت حق بر ارادت ایشان غالب آمد، میگوید جلّ جلاله: «وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلى أَمْرِهِ» برادران او را در چاه افکندند تا نام و نشانش نماند. ربّ العالمین او را بجاه و مملکت مصر افکند تا در آفاق معروف و مشهور گردد، برادران او را به بندگى بفروختند تا غلام کاروانیان بود، ربّ العالمین مصریان را بنده و رهى وى کرد تا بر ایشان پادشاه و ملک ران بود، ایشان در کار یوسف تدبیرى کردند و ربّ العزّه تقدیرى کرد و تقدیر اللَّه بر تدبیر ایشان غالب آمد که: و اللَّه غالب على امره، هم چنین زلیخا در تدبیر کار وى شد، در راه جست و جوى وى نشست چنان که اللَّه گفت: «وَ راوَدَتْهُ الَّتِی هُوَ فِی بَیْتِها عَنْ نَفْسِهِ وَغَلَّقَتِ الْأَبْوابَ»
به تدبیر بشرى درهاى خلوت خانه بوى فرو بست، ربّ العزّه بتقدیر ازلى در عصمت بر وى گشاد تا زلیخا همى گفت «هَیْتَ لَکَ» اى هلمّ فانا لک و انت لى و یوسف همى گفت فانت لزوجک و انا لربّى.
عسى الکرب الّذى امسیت فیه
یکون ورائه فرج قریب
با دل گفتم که هیچ اندیشه مدار
بگشاید کار ما گشاینده کار
کاروان بشاه راه آهسته و نرم همى آمد که ناگاه راه بایشان ناپدید گشت و شاه راه گم کردند، همى رفتند تا بسر چاه، آن بى راه با صد هزار راه برابر آمد، دردى بود که بر صد هزار درمان افزون آمد.
جعلت طریقى على بابکم
و ما کان بابکم لى طریقا
این چنان است که عیسى (ع) را دیدند که از خانه فاجرهاى بدر مىآمد! گفتند: یا روح اللَّه این نه جاى تو است کجا افتادى تو بدین خانه؟! گفت ما شب گیرى بدر آمدیم تا بصخره رویم و با خدا مناجات کنیم راه شاه راه بر ما بپوشیدند!افتادیم به خانه این زن! و آن زنى بود در بنى اسرائیل به ناپارسایى معروف، آن زن چون روى عیسى دید دانست که آنجا تعبیه ایست برخاست و در خاک افتاد، بسى تضرّع و زارى کرد و از آن راه بى وفایى برخاست و در کوى صلاح آمد، با عیسى گفتند ما میخواستیم که تو این زن را در رشته دوستان ما کشى ازین جهت آن راه بر تو بگردانیدیم.
قوله تعالى: «وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ» عجب نه آنست که برادران، یوسف را به بهایى اندک بفروختند! عجب کار سیّاره است که چون یوسفى را به بیست درم بچنگ آوردند! عجب نه آنست که قومى بهشت باقى بدنیاى اندک بفروختند! عجب کار ایشان است که بهشتى بدان بزرگوارى و ملکى بدان عظیمى به قرصى که بر دست درویشى نهادند بدست آوردند! آرى دولت بهایى نیست و کرامت حق جز عطائى نیست، اگر آنچه در یوسف تعبیه بود از خصائص عصمت و حقایق قربت و لطایف علوم و حکمت بر برادران کشف شدى نه او را بآن بهاى بخس فروختندى و نه او را نام غلام نهادندى، یک ذرّه از آن خصائص و لطائف بر عزیز مصر و بر زلیخا کشف کردند، بنگر که ملک خود در کار وى چون در باختند! و قیمت وى چون نهادند! و زنان مصر که جمال وى دیدند گفتند: «ما هذا بَشَراً إِنْ هذا إِلَّا مَلَکٌ کَرِیمٌ» آرى کار نمودن دارد نه دیدن.
مصطفى (ص) گفت: «اللّهم ارنا الاشیاء کما هى».
ابن عطا گفت: جمال دو ضرب است جمال ظاهر و جمال باطن، جمال ظاهر آرایش خلق است و صورت زیبا، جمال باطن کمال خلق است و سیرت نیکو، ربّ العالمین از یوسف به برادران جمال ظاهر نمود، بیش از آن ندیدند، و این ظاهر را بنزدیک اللَّه خطرى نیست لا جرم ببهاى اندک بفروختند، و شمّهاى از جمال باطن به عزیز مصر نمودند تا با اهل خویش میگفت: «أَکْرِمِی مَثْواهُ» و تا عالمیان بدانند که خطرى و قدرى که هست به نزدیک اللَّه جمال باطن را است نه ظاهر را، از اینجا است که مصطفى (ص) گفت: «ان اللَّه لا ینظر الى صورکم و لا الى اموالکم و لکن ینظر الى قلوبکم و اعمالکم».
و گفتهاند یوسف روزى در آئینه نگرست، نظرى بخود کرد، جمالى بر کمال دید، گفت اگر من غلامى بودمى بهاى من خود چند بودى و که طاقت آن داشتى؟ ربّ العالمین آن از وى در نگذاشت تا عقوبت آن نظر که واخود کرد بچشید، او را غلامى ساختند و بیست درم بهاى وى دادند.
پیر طریقت گفت: خود را مبینید که خود بینى را روى نیست، خود را منگارید که خود نگارى را راى نیست، خود را مپسندید که خود پسندى را شرط نیست.
دور باش از صحبت خود پرور عادت پرست
بوسه بر خاک کف پاى ز خود بیزار زن
خود را منگار که حق ترا مىنگارد، «وَ زَیَّنَهُ فِی قُلُوبِکُمْ» خود را مپسند که حق ترا مىپسندد، «رضى اللَّه عنهم» خود را مباش تا حق ترا بود «وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ» شب معراج با مصطفى (ص) این گفت: کن لى کما لم تکن فاکون لک کما لم ازل. و یقال اوقعوا البیع على نفس لا یجوز بیعها فکان ثمنه و ان جلّ بخس و ما هو با عجب ممّا تفعله تبیع نفسک بادنى شهوة بعد ان بعتها من ربّک باوفر الثّمن و ذلک قوله تعالى: «إِنَّ اللَّهَ اشْتَرى مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ» الآیة...
«وَ قالَ الَّذِی اشْتَراهُ مِنْ مِصْرَ» عزیز چون یوسف را بخرید زلیخا را گفت: «أَکْرِمِی مَثْواهُ عَسى أَنْ یَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً»، این غلام را بزرگ دار، و او را گرامى شناس که ما را بکار آید و فرزندى را بشاید، زلیخا شوهر خویش را گفت واجب کند که ما امروز اهل شهر را دعوتى سازیم و درویشان و یتیمان و بیوه زنان را بنوازیم و خاصّگیان را خلعتها دهیم بشکر آنک چنین فرزند یافتیم، پس اینهمه که پذیرفتند بجاى آوردند و یوسف را خانه مفرد بیاراستند و فرشهاى گران مایه افکندند، یوسف در آن خانه بسان زاهدان و متعبّدان بروزه و نماز مشغول شد و گریستن پیشه کرد و غم خوردن عادت گرفت و خویشتن را با آن تشریف و تبجیل نداد و فریفته نگشت و در حرقت فرقت یعقوب غریب وار و سوگوار روز بسر مىآورد، تا روزى که بر در سراى نشسته بود اندوهگین و غمگین، مردى را دید بر شترى نشسته و صحف ابراهیم همى خواند، یوسف چون آواز عبرانى شنید از جاى بر جست و آن مرد را به خود خواند و از وى پرسید که از کجایى و کجا مىروى؟ مرد گفت من از کنعانم و اینجا به بازرگانى آمدهام، چون یوسف مرد کنعانى دید و آواز عبرانى شنید بسیار بگریست و اندوه فراق پدر بر وى تازه گشت.
بادى که ز کوى عشق تو بر خیزد
از خاک جفا صورت مهر انگیزد
آبى که ز چشم من فراقت ریزد
هر ساعتم آتشى بسر بر ریزد
گفت یا کنعانى از کنعان کى رفتهاى و از آن پیغامبر شما چه خبر دارى؟
من منع بالنظر تسلّى بالخبر، خوش باشد داستان دوستان شنیدن، مهر افزاید از احوال دوستان پرسیدن.
در شهر، دلم بدان گراید صنما
کو، قصّه عشق تو سراید صنما
کنعانى گفت من تا از کنعان بیامدهام یک ماه گذشت و حدیث پیغامبر مپرس که هر که خبر وى پرسید و احوال وى شنود غمگین شود! او را پسرى بود که وى را دوست داشتى و میگویند گرگ بخورد و اکنون نه آن بر خود نهاده است از سوگوارى و غم خوارى که جبال راسیات طاقت کشش آن دارد تا به آدمى خود چه رسد!
تنها خورد این دل غم و تنها کشدا
گردون نکشد آنچ دل ما کشدا
یوسف گفت از بهر خدا بگوى که چه میکند آن پیر، حالش چون است و کجا نشیند؟ گفت از خلق نفرت گرفته و از خویش و پیوند باز بریده و صومعهاى ساخته و آن را بیت الاحزان نام کرده، پیوسته آنجا نماز کند و جز گریستن و زاریدن کارى ندارد، وانگه چندان بگریسته که همه مژگان وى ریخته و اشفار چشم همه ریش کرده و بگاه سحر از صومعه بیرون آید و زار بنالد چنانک اهل کنعان همه گریان شوند، گوید آه کجا است آن جوهر صدف دریایى؟ کجا است آن نگین حلقه زیبایى؟
ماها، بکدام آسمانت جویم
سروا، بکدام بوستانت جویم
یوسف چون این سخن بشنید چندان بگریست که بى طاقت شد، بیفتاد و بى هوش شد، مرد کنعانى از آن حال بترسید بر شتر نشست و راه خود پیش گرفت، یوسف به هوش باز آمد، مرد رفته بود، دردش بر درد زیادت شد و اندوه فزود، گفت بارى من پیغامى دادمى بوى تا آن پیر پر درد را سلوتى بودى، سبحان اللَّه این درد بر درد چرا و حسرت بر حسرت از کجا و مست را دست زدن کى روا؟! آرى تا عاشق دل خسته بداند که آن بلا قضا است، هر چند نه بر وفق اختیار و رضا است، سوخته را باز سوختن کى روا است؟ آرى هم چنان که آتش خرقه سوخته خواهد تا بیفروزد، درد فراق دل سوخته خواهد تا با وى در سازد.
هر درد که زین دلم قدم بر گیرد
دردى دگرش بجاى در بر گیرد
زان با هر درد صحبت از سر گیرد
کاتش چو رسد بسوخته در گیرد
آن مرد بر آن شتر نشسته رفت تا به کنعان آمد، نیم شب بدر صومعه یعقوب رسیده بود گفت: السّلام علیک یا نبى اللَّه، خبرى دارم خواهم که بگویم، از درون صومعه آواز آمد که تا وقت سحرگه من بیرون آیم که اکنون در خدمت و طاعت اللَّهام از سر آن نیارم بر خاستن و به غیرى مشغول بودن، مرد آنجا همى بود تا وقت سحر که یعقوب بیرون آمد، آن مرد قصّه آغاز کرد و هر چه در کار یوسف دیده بود باز گفت، از فروختن وى بر من یزید و خریدن به بهاى گران و تبجیل و تشریف که از عزیز مصر و زلیخا یافت و خبر یعقوب پرسیدن و گریستن و زارى وى بر در آن سراى و بعاقبت از هوش برفتن و مىگفت یا نبىّ اللَّه و آن غلام برقع داشت و نمىشناختم او را چون او را دیدم که بیفتاد و بى هوش شد من از بیم آن که از سراى زلیخا مرا ملامت آید بگریختم و بیامدم، یعقوب را آن ساعت غم و اندوه بیفزود و بگریست، گفت: گویى آن جوان که بود؟
فرزند من بود که او را به بندگى بفروختند؟ یا کسى دیگر بود که بر ما شفقت برد و خبر ما پرسید؟ آن گه در صومعه رفت و بسر ورد خویش باز شد. و پس از آن خبر یوسف از کس نشنید و ربّ العزّه خبر یوسف بگوش وى نرسانید تا آن گه که برادران به مصر رفتند و خبر وى آوردند. گفتهاند این عقوبت آن بود که یعقوب را کنیزکى بود و آن کنیزک پسرى داشت، یعقوب آن پسر را بفروخت و مادر را باز گرفت، ربّ العزّه فراق یوسف پیش آورد تا پسر کنیزک آنجا که بود آزادى نیافت و بر مادر نیامد، یوسف به یعقوب نرسید! بزرگان دین گفتهاند معصیتها همه بگذارید و خرد آن بزرگ شمرید، نه پیدا که غضب حق در کدام معصیت پنهان است، و به
قال النبى (ص) انّ اللَّه تعالى و تقدس اخفى رحمته فى الطّاعات و غضبه فى المعاصى، فأتوا بکلّ طاعة تنالوا رحمته و اجتنبوا کل معصیة تنجوا من غضبه.
«وَ کَذلِکَ مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الْأَرْضِ» برادران را در کار یوسف ارادتى بود و حضرت عزّت را جل جلاله در کار وى ارادتى، ارادت ایشان آن بود که او را در خانه پدر تمکین نبود و ارادت حق جل جلاله آن بود که او را در زمین مصر تمکین بود و او را ملک مصر بود، ارادت حق بر ارادت ایشان غالب آمد، میگوید جلّ جلاله: «وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلى أَمْرِهِ» برادران او را در چاه افکندند تا نام و نشانش نماند. ربّ العالمین او را بجاه و مملکت مصر افکند تا در آفاق معروف و مشهور گردد، برادران او را به بندگى بفروختند تا غلام کاروانیان بود، ربّ العالمین مصریان را بنده و رهى وى کرد تا بر ایشان پادشاه و ملک ران بود، ایشان در کار یوسف تدبیرى کردند و ربّ العزّه تقدیرى کرد و تقدیر اللَّه بر تدبیر ایشان غالب آمد که: و اللَّه غالب على امره، هم چنین زلیخا در تدبیر کار وى شد، در راه جست و جوى وى نشست چنان که اللَّه گفت: «وَ راوَدَتْهُ الَّتِی هُوَ فِی بَیْتِها عَنْ نَفْسِهِ وَغَلَّقَتِ الْأَبْوابَ»
به تدبیر بشرى درهاى خلوت خانه بوى فرو بست، ربّ العزّه بتقدیر ازلى در عصمت بر وى گشاد تا زلیخا همى گفت «هَیْتَ لَکَ» اى هلمّ فانا لک و انت لى و یوسف همى گفت فانت لزوجک و انا لربّى.
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۱۰ - النوبة الاولى
قوله تعالى: «ارْجِعُوا إِلى أَبِیکُمْ» باز گردید با پدر خویش، «فَقُولُوا یا أَبانا» بگوئید اى پدر ما، «إِنَّ ابْنَکَ سَرَقَ» پسر تو دزدى کرد، «وَ ما شَهِدْنا إِلَّا بِما عَلِمْنا» و ما گواهى نمیدهیم مگر بآنچ میدانیم، «وَ ما کُنَّا لِلْغَیْبِ حافِظِینَ (۸۱)» و ما غیب را نگهبان نبودیم.
«وَ سْئَلِ الْقَرْیَةَ الَّتِی کُنَّا فِیها» و از آن شهر پرس که ما در آن بودیم، «وَ الْعِیرَ الَّتِی أَقْبَلْنا فِیها» و ازین کاروان پرس که ما در آن آمدیم، «وَ إِنَّا لَصادِقُونَ (۸۲)» و ما راست مىگوییم.
«قالَ» گفت یعقوب، «بَلْ سَوَّلَتْ لَکُمْ أَنْفُسُکُمْ أَمْراً» بلکه تنهاى شما شما را کارى بر آراست و بکردید، «فَصَبْرٌ جَمِیلٌ» اکنون کار من شکیبایى است نیکو، «عَسَى اللَّهُ أَنْ یَأْتِیَنِی بِهِمْ جَمِیعاً» مگر که اللَّه تعالى با من آرد ایشان را هر سه، «إِنَّهُ هُوَ الْعَلِیمُ الْحَکِیمُ (۸۳)» که اللَّه تعالى دانایى است راست دان، راست کار.
«وَ تَوَلَّى عَنْهُمْ» و برگشت یعقوب از فرزندان خویش، «وَ قالَ یا أَسَفى عَلى یُوسُفَ» گفت اى دردا و اندوها بر یوسف، «وَ ابْیَضَّتْ عَیْناهُ مِنَ الْحُزْنِ» و چشمهاى وى سپید گشت از گریستن باندوه، «فَهُوَ کَظِیمٌ (۸۴)» و او در آن اندوه خوار و بى طاقت.
«قالُوا تَاللَّهِ» فرزندان گفتند بخداى، «تَفْتَؤُا تَذْکُرُ یُوسُفَ» که هیچ بنخواهى آسود از یاد کرد یوسف، «حَتَّى تَکُونَ حَرَضاً» تا نیست شوى در غم وى بگداخته، «أَوْ تَکُونَ مِنَ الْهالِکِینَ (۸۵)» یا تباه شوى از تباه شدگان.
«لَ» گفت یعقوب، «َّما أَشْکُوا بَثِّی وَ حُزْنِی إِلَى اللَّهِ» من گله با او میگویم و اندوه خود باو بر مىدارم، «أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ (۸۶)» و از خدا آن دانم که شما ندانید.
«یا بَنِیَّ اذْهَبُوا» اى پسران من روید، «فَتَحَسَّسُوا مِنْ یُوسُفَ وَ أَخِیهِ» و جست و جوى کنید از یوسف و برادر او، «وَ لا تَیْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ» و از فرج اللَّه تعالى و کار گشادن و آسایش رسانیدن او نومید مباشید، «إِنَّهُ لا یَیْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ» که نومید نبود از راحت فرستادن اللَّه تعالى، «إِلَّا الْقَوْمُ الْکافِرُونَ (۸۷)» مگر گروه کافران.
«فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَیْهِ» چون بر یوسف در شدند، «قالُوا یا أَیُّهَا الْعَزِیزُ» گفتند اى عزیز، «مَسَّنا وَ أَهْلَنَا الضُّرُّ» رسید بما و کسان ما بیچارگى و تنگ دستى «وَ جِئْنا بِبِضاعَةٍ مُزْجاةٍ» و بضاعتى آوردیم سخت اندک، «فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ» فرماى تا پیمان تمام کیل طعام بما گزارند، «وَ تَصَدَّقْ عَلَیْنا» و بر ما صدقه کن، «إِنَّ اللَّهَ یَجْزِی الْمُتَصَدِّقِینَ (۸۸)» که اللَّه تعالى صدقهدهان را پاداش دهد.
«قالَ هَلْ عَلِمْتُمْ ما فَعَلْتُمْ بِیُوسُفَ وَ أَخِیهِ» یوسف گفت مىدانید که چه کردهاید با یوسف و برادر او، «إِذْ أَنْتُمْ جاهِلُونَ (۸۹)» آن گه که جوانان بودید و ندانستید.
«قالُوا أَ إِنَّکَ لَأَنْتَ یُوسُفُ» ایشان گفتند تو یوسفى، «قالَ أَنَا یُوسُفُ وَ هذا أَخِی» گفت من یوسفم و بنیامین برادر من، «قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَیْنا» اللَّه تعالى بر ما منّت نهاد و سپاس، «إِنَّهُ مَنْ یَتَّقِ وَ یَصْبِرْ» هر که بپرهیزد و بشکیبد، «فَإِنَّ اللَّهَ لا یُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ (۹۰)» اللَّه تعالى تباه نکند مزد نیکوکاران.
«قالُوا تَاللَّهِ» برادران گفتند بخداى، «لَقَدْ آثَرَکَ اللَّهُ عَلَیْنا» که خداى ترا بر ما بگزید، «وَ إِنْ کُنَّا لَخاطِئِینَ (۹۱)» و نیستیم ما مگر گناه کاران.
«قالَ لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ» یوسف گفت بر شما سرزنش نیست امروز، «یَغْفِرُ اللَّهُ لَکُمْ» بیامرزاد خداى شما را، «وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ (۹۲)» و او مهربانتر مهربانان است.
«وَ سْئَلِ الْقَرْیَةَ الَّتِی کُنَّا فِیها» و از آن شهر پرس که ما در آن بودیم، «وَ الْعِیرَ الَّتِی أَقْبَلْنا فِیها» و ازین کاروان پرس که ما در آن آمدیم، «وَ إِنَّا لَصادِقُونَ (۸۲)» و ما راست مىگوییم.
«قالَ» گفت یعقوب، «بَلْ سَوَّلَتْ لَکُمْ أَنْفُسُکُمْ أَمْراً» بلکه تنهاى شما شما را کارى بر آراست و بکردید، «فَصَبْرٌ جَمِیلٌ» اکنون کار من شکیبایى است نیکو، «عَسَى اللَّهُ أَنْ یَأْتِیَنِی بِهِمْ جَمِیعاً» مگر که اللَّه تعالى با من آرد ایشان را هر سه، «إِنَّهُ هُوَ الْعَلِیمُ الْحَکِیمُ (۸۳)» که اللَّه تعالى دانایى است راست دان، راست کار.
«وَ تَوَلَّى عَنْهُمْ» و برگشت یعقوب از فرزندان خویش، «وَ قالَ یا أَسَفى عَلى یُوسُفَ» گفت اى دردا و اندوها بر یوسف، «وَ ابْیَضَّتْ عَیْناهُ مِنَ الْحُزْنِ» و چشمهاى وى سپید گشت از گریستن باندوه، «فَهُوَ کَظِیمٌ (۸۴)» و او در آن اندوه خوار و بى طاقت.
«قالُوا تَاللَّهِ» فرزندان گفتند بخداى، «تَفْتَؤُا تَذْکُرُ یُوسُفَ» که هیچ بنخواهى آسود از یاد کرد یوسف، «حَتَّى تَکُونَ حَرَضاً» تا نیست شوى در غم وى بگداخته، «أَوْ تَکُونَ مِنَ الْهالِکِینَ (۸۵)» یا تباه شوى از تباه شدگان.
«لَ» گفت یعقوب، «َّما أَشْکُوا بَثِّی وَ حُزْنِی إِلَى اللَّهِ» من گله با او میگویم و اندوه خود باو بر مىدارم، «أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ (۸۶)» و از خدا آن دانم که شما ندانید.
«یا بَنِیَّ اذْهَبُوا» اى پسران من روید، «فَتَحَسَّسُوا مِنْ یُوسُفَ وَ أَخِیهِ» و جست و جوى کنید از یوسف و برادر او، «وَ لا تَیْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ» و از فرج اللَّه تعالى و کار گشادن و آسایش رسانیدن او نومید مباشید، «إِنَّهُ لا یَیْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ» که نومید نبود از راحت فرستادن اللَّه تعالى، «إِلَّا الْقَوْمُ الْکافِرُونَ (۸۷)» مگر گروه کافران.
«فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَیْهِ» چون بر یوسف در شدند، «قالُوا یا أَیُّهَا الْعَزِیزُ» گفتند اى عزیز، «مَسَّنا وَ أَهْلَنَا الضُّرُّ» رسید بما و کسان ما بیچارگى و تنگ دستى «وَ جِئْنا بِبِضاعَةٍ مُزْجاةٍ» و بضاعتى آوردیم سخت اندک، «فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ» فرماى تا پیمان تمام کیل طعام بما گزارند، «وَ تَصَدَّقْ عَلَیْنا» و بر ما صدقه کن، «إِنَّ اللَّهَ یَجْزِی الْمُتَصَدِّقِینَ (۸۸)» که اللَّه تعالى صدقهدهان را پاداش دهد.
«قالَ هَلْ عَلِمْتُمْ ما فَعَلْتُمْ بِیُوسُفَ وَ أَخِیهِ» یوسف گفت مىدانید که چه کردهاید با یوسف و برادر او، «إِذْ أَنْتُمْ جاهِلُونَ (۸۹)» آن گه که جوانان بودید و ندانستید.
«قالُوا أَ إِنَّکَ لَأَنْتَ یُوسُفُ» ایشان گفتند تو یوسفى، «قالَ أَنَا یُوسُفُ وَ هذا أَخِی» گفت من یوسفم و بنیامین برادر من، «قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَیْنا» اللَّه تعالى بر ما منّت نهاد و سپاس، «إِنَّهُ مَنْ یَتَّقِ وَ یَصْبِرْ» هر که بپرهیزد و بشکیبد، «فَإِنَّ اللَّهَ لا یُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ (۹۰)» اللَّه تعالى تباه نکند مزد نیکوکاران.
«قالُوا تَاللَّهِ» برادران گفتند بخداى، «لَقَدْ آثَرَکَ اللَّهُ عَلَیْنا» که خداى ترا بر ما بگزید، «وَ إِنْ کُنَّا لَخاطِئِینَ (۹۱)» و نیستیم ما مگر گناه کاران.
«قالَ لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ» یوسف گفت بر شما سرزنش نیست امروز، «یَغْفِرُ اللَّهُ لَکُمْ» بیامرزاد خداى شما را، «وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ (۹۲)» و او مهربانتر مهربانان است.
رشیدالدین میبدی : ۲۱- سورة الانبیاء- مکیة
۴ - النوبة الثانیة
قوله: «وَ لَقَدْ آتَیْنا إِبْراهِیمَ رُشْدَهُ مِنْ قَبْلُ» حسن گفت رشد اینجا نبوّتست، و من قبل یعنى من قبل موسى و هارون. معنى آنست که ابراهیم را نبوّت دادیم پیش از موسى و هارون، و گفتهاند رشد توفیق خیرست و راست راهى بشناختن، و صلاح دین خود بدانستن، و من قبل یعنى فى صغره قبل البلوغ. مىگوید او را توفیق دادیم تا راست راهى یافت و بهى کار خویش بدانست از کودکى پیش از بلوغ، آن گه که از سرب بیرون آمد و گفت: «إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ» الایه... هم چنان که یحیى زکریا را گفت: «وَ آتَیْناهُ الْحُکْمَ صَبِیًّا» و قیل معناه کتبت له السعادة من قبل ان خلق.
«وَ کُنَّا بِهِ عالِمِینَ» انّه اهل للهدایة و النبوّة و هو نظیر قوله: «وَ لَقَدِ اخْتَرْناهُمْ عَلى عِلْمٍ عَلَى الْعالَمِینَ» و قوله: «اللَّهُ أَعْلَمُ حَیْثُ یَجْعَلُ رِسالَتَهُ».
«إِذْ قالَ لِأَبِیهِ» معناه آتینا ابراهیم رشده اذ قال لابیه، «وَ قَوْمِهِ ما هذِهِ التَّماثِیلُ الَّتِی أَنْتُمْ لَها عاکِفُونَ» یقال اسم ابیه آزر و قیل آزرى، و ذکر النسّابون انّ له اسما آخر و هو التارخ بن ناخور بن ارغو بن فالغ بن ارفخشد بن سام بن نوح.
و التّماثیل جمع تمثال و هو شیء یعمل مشبّها بغیره فى الشکل. و العکوف اطالة الاقامة، و یقال کانت تماثیل على صور السّباع و الطیور و الانسان، و قیل على صور هیاکل الکواکب یعبدون اللَّه بوساطة العبادة للکواکب، ثمّ اعتقدوا انّها فى انفسها آلهة.
«قالُوا وَجَدْنا» اسلافنا، «عابِدِینَ». لها فاقتدینا بهم. این اشارتست بعجز ایشان از اقامت بیّنت و اظهار حجّت بر عبادت بتان، چون از حجّت و بیّنت درماندند دست در تقلید زدند، در ضمن آیت ذم تقلید و اهل تقلیدست.
«قالَ لَقَدْ کُنْتُمْ أَنْتُمْ وَ آباؤُکُمْ فِی ضَلالٍ مُبِینٍ» هذا کون الحال. اى انتم و اسلافکم فى خسار بیّن بعبادتکم ایّاها.
«قالُوا أَ جِئْتَنا بِالْحَقِّ أَمْ أَنْتَ مِنَ اللَّاعِبِینَ» اى أ بجدّ منک هذا الکلام ام تلعب بهذا المقال.
«قالَ بَلْ رَبُّکُمْ رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ الَّذِی فَطَرَهُنَّ» اى لست بلاعب و انّما ربّکم و خالقکم الّذى یجب علیکم عبادته هو ربّ السّماوات و الارض، و فاطرهما و یحتمل انّ الضمیر فى فطرهن یعود الى التّماثیل. «وَ أَنَا عَلى ذلِکُمْ مِنَ الشَّاهِدِینَ» بانّه ربّکم، تقدیره و انا شاهد على ذلکم من الشّاهدین «وَ تَاللَّهِ لَأَکِیدَنَّ أَصْنامَکُمْ» اصله و اللَّه فقلبت الواو تاء، و لا تصلح التاء فى القسم الّا فى اسم اللَّه، تقول تاللّه و لا تقول تا الرّحمن، و تقول و حقّ اللَّه لأفعلن کذا و لا یجوز تحقّ اللَّه لأفعلن. «لَأَکِیدَنَّ أَصْنامَکُمْ بَعْدَ أَنْ تُوَلُّوا مُدْبِرِینَ» اى لاکسرنّها بعد ذهابکم عنها الى عید لکم، و سمّاه کیدا لانّه مکر بذلک عابدیها.
مفسران گفتند ایشان را عیدى بود که هر سال یک بار اهل شهر در مجمعى بیرون از شهر حاضر مىشدند چون از آنجا باز گشتندى در بتخانه رفتندى و بتان را سجود کردندى، آن گه بخانه خویش باز گشتندى، آن روز که میرفتند آزر گفت ابراهیم را که اگر رغبت کنى درین عید ما مگر ترا دین ما و کار و بار ما خوش آید، ابراهیم با ایشان بیرون رفت در راه خویشتن را بیفکند و گفت من بیمارم و از درد پاى مىنالید، ایشان که سران و سروران بودند همه در گذشتند، بآخر که ضعیفان و کمینان بر گذشتند از پى ایشان برفت، و گفت: «تَاللَّهِ لَأَکِیدَنَّ أَصْنامَکُمْ» بخداى که در بتخانه شما روم و بتان را بشکنم، ضعیفان و واپس ماندگان مردمان آن سخن از وى بشنیدند، و گفتهاند که یک مرد بشنید و بر دیگران آشکار کرد پس چون ایشان بعید خویش رفتند، ابراهیم از آنجا باز گشت و در بتخانه رفت، بهویى عظیم بود، در آن بهو هفتاد و دو صنم بر افراشته بودند. بعضى زرین بعضى سیمین، بعضى از آهن، بعضى از شبه و ارزیز، و بعضى از چوب و سنگ، و برابر بهو صنمى عظیم افراشته بودند مهینه ایشان، صنمى زرین بجواهر مرصع کرده، و در دو چشم وى دو یاقوت روشن نشانده، و در پیش آن بتان طعامهاى الوان نهاده، یعنى تا آن بتان در آن طعامها برکت افزایند و مشرکان چون از عید گاه باز آیند بخورند، ابراهیم چون آن دید بر طریق استهزاء بتان را گفت: أَ لا تَأْکُلُونَ. نمىخورید ازین طعامها که پیش شما نهادهاند؟ بتان جواب نمیدادند از آن که جماد بودند. ابراهیم گفت هم بر طریق استهزاء: ما لَکُمْ لا تَنْطِقُونَ. چه بوده است شما را که سخن نمىگوئید و مرا جواب نمىدهید؟ آن گه تبر درنهاد و همه را خرد کرد، چنان که ربّ العزّه گفت: «فَجَعَلَهُمْ جُذاذاً» ایشان را ریزه ریزه کرد، جذاذ بکسر جیم قراءت کسایى است یعنى کسرا و قطعا، جمع جذیذ، و هو الهشیم مثل خفیف و خفاف، و ثقیل و ثقال و طویل و طوال. باقى قرّاء جذاذا بضم جیم خوانند، مثل الحطام و الرّقات و معناه المجذوذ، اى المقطوع. «إِلَّا کَبِیراً لَهُمْ» اى للکفّار، و قیل للاصنام، فانّه لم یکسره. همه را بشکست و بر آن نکال کرد، مگر آن بت مهینه ایشان که در جثه و صورت مهینه بود، از روى تعظیم و عبادت ایشان که آن مهینه را نشکست و تبر بر دست وى بست، و بقول بعضى از گردن وى در آویخت، «لَعَلَّهُمْ إِلَیْهِ یَرْجِعُونَ» یعنى لعلّهم اذا راوا ما باصنامهم من العجز و الهو ان یرجعون الى ابراهیم بالاقرار له و بالتوبة. و قیل یرجعون الى اللَّه بالایمان و الاقرار بوحدانیته.
پس آن قوم چون از عید خویش باز گشتند و در بتخانه شدند و بتان را بدان صفت دیدند گفتند: «مَنْ فَعَلَ هذا بِآلِهَتِنا إِنَّهُ لَمِنَ الظَّالِمِینَ» اى لمن المجرمین. که کرد این نکال بر خدایان ما ظلم کرد بر ایشان که بجاى عبادت ایشان مذلّت نهاد، آن قوم که از ابراهیم شنیده بودند که گفت: «تَاللَّهِ لَأَکِیدَنَّ أَصْنامَکُمْ». گفتند: «سَمِعْنا فَتًى یَذْکُرُهُمْ» اى یعیبهم و یسبّهم، «یُقالُ لَهُ إِبْراهِیمُ» آن جوانى هست که او را ابراهیم گویند، و ما مىشنیدیم از وى که عیب خدایان ما میکرد و ایشان را ناسزا میگفت، ظن مىبریم که این فعل اوست.
این خبر با نمرود جبّار افتاد و اشراف قوم وى گفتند: «فَأْتُوا بِهِ عَلى أَعْیُنِ النَّاسِ» اى جیئوا به ظاهرا بمرئى من النّاس. «لَعَلَّهُمْ یَشْهَدُونَ» علیه بفعله و قوله، فیکون حجّة علیه، کرهوا ان یأخذوه بغیر بیّنة، خواستند که او را چون گیرند عقوبت کنند بحجت و بیّنت کنند. این معنى را گفتند: «فَأْتُوا بِهِ عَلى أَعْیُنِ النَّاسِ لَعَلَّهُمْ یَشْهَدُونَ» و گفتهاند معنى آنست که او را بر دیدار قوم عقوبت کنید، تا دیگران عبرت گیرند و چنین کار نکنند.
ابراهیم را حاضر کردند و او را گفتند: «أَ أَنْتَ فَعَلْتَ هذا بِآلِهَتِنا یا إِبْراهِیمُ» این تو کردى بخدایان ما اى ابراهیم؟ ابراهیم جواب داد و گفت: «بَلْ» یعنى نه من کردم، «فَعَلَهُ کَبِیرُهُمْ هذا» غضب من ان تعبدوا معه هذه الصغار، و هو اکبر منها فکسرها، آن بزرگ و مهینه ایشان کرد، که خشم آمد وى را بآن که این کهینان را با وى پرستیدند. «فَسْئَلُوهُمْ إِنْ کانُوا یَنْطِقُونَ» بپرسید اینان را اگر سخن گویند تا جواب دهند که این فعل بایشان که کرد، و مقصود ابراهیم آن بود تا عجز و خوارى و ناتوانى بتان بایشان نماید، و حجّت بر ایشان درست شود که بتان سزاى عبادت نیستند، از آن جهت که سخن نگویند و جواب ندهند. و این دلیلى روشن است که ربّ العالمین جلّ جلاله گویاست و نطق بر وى رواست سخن گوید و از وى سخن شنوند و او جلّ جلاله از دیگران سخن شنود و جواب دهد، و در قرآن عیب بتان کرد که نشنوند و جواب ندهند گفت: «إِنْ تَدْعُوهُمْ لا یَسْمَعُوا دُعاءَکُمْ وَ لَوْ سَمِعُوا مَا اسْتَجابُوا لَکُمْ» قال القتیبى: تقدیره بل فعله کبیرهم هذا ان کانوا ینطقون فسئلوهم. جعل اضافة الفعل الیه مشروطا بنطقهم، و لم یقع الشرط فلم یقع الجزاء. و قال فى ضمنه انا فعلت ذلک. معنى سخن قتیبى آنست که ابراهیم اضافت فعل که با صنم کرد بشرط نطق کرد، یعنى که اگر صنم قدرت نطق را داشتى قدرت فعل نیز داشتى و این فعل وى کرده بودى، اکنون معلومست که وى قدرت نطق ندارد و چون قدرت نطق ندارد قدرت فعل هم ندارد، و مقصود ابراهیم آن بود تا عجز بتان بایشان نماید و در ضمن این سخن آنست که این فعل من کردم و این معنى را کسایى وقف کند «بَلْ فَعَلَهُ». یعنى فعله، و این تأویل اگر چه نیکوست بعضى علماء دین نپسندیدهاند و گفتهاند این تأویل بر خلاف قول رسول (ع) است که رسول بر ابراهیم تقدیر کرد که سه جاى سخن گفت بر خلاف راستى، و ذلک
ما روى ابو هریره انّ رسول اللَّه (ص) قال: «لم یکذب ابراهیم الّا ثلاث کذبات فى ذات اللَّه قوله: «إِنِّی سَقِیمٌ» و قوله: «بَلْ فَعَلَهُ کَبِیرُهُمْ» و قوله. لسارة: «هذه اختى».
هر چند که اهل تأویل گفتند «إِنِّی سَقِیمٌ» اى ساسقم، یعنى عند الموت، و قیل انّى سقیم اى مغتمّ بضلالتکم و قوله لسارة «هذه، اختى» یعنى فى الدین، این تأویل گفتهاند لکن آن نیکوتر که آن را کذب دانند چنان که رسول تقدیر کرد بر وى، و بیش از آن نیست که این زلّتى است از صغایر، و ربّ العالمین در قرآن جایها زلّات صغایر با انبیاء اضافت کرده، و روا باشد که ربّ العزه ابراهیم را در آن کذب رخصت داد قصد صلاح را و اقامت حجّت را بر مشرکان هم چنان که یوسف را رخصت داد در آنچه با برادران گفت: «إِنَّکُمْ لَسارِقُونَ و لم یکونوا سرقوا.
قوله: «فَرَجَعُوا إِلى أَنْفُسِهِمْ» اى فتفکروا فى قلوبهم، و رجعوا الى عقولهم «فَقالُوا» ما تراه الّا کما قال. «إِنَّکُمْ أَنْتُمُ الظَّالِمُونَ» بعبادتکم من لا یتکلّم، و قیل انتم الظّالمون لابراهیم فى سؤالکم ایاه، و هذه آلهتکم الّتى فعل بها ما فعل حاضرة فسئلوها.
«ثُمَّ نُکِسُوا عَلى رُؤُسِهِمْ» قال اهل التفسیر اجرى اللَّه الحق على لسانهم فى القول الاوّل ثمّ ادرکتهم الشقاوة فهو معنى قوله: «نُکِسُوا عَلى رُؤُسِهِمْ». اى ثمّ ردّوا الى الکفر بعد ان اقرّوا على انفسهم بالظلم. یقال نکس المریض اذا رجع الى حالته الاولى، ربّ العزّه بر زبان ایشان سخنى راست بر صواب راند، و گناه سوى خویش نهادند، اما شقاوت ازلى در رسید، و ایشان را با کفر خویش برد، اینست که اللَّه تعالى گفت: «ثُمَّ نُکِسُوا عَلى رُؤُسِهِمْ» اى ردّوا الى غیّهم و ارکسوا فیه فرکبوا رؤسهم، «لَقَدْ عَلِمْتَ» اینجا قول مضمر است، یعنى فقالوا لقد علمت، «ما هؤُلاءِ یَنْطِقُونَ» فکیف تأمرنا بسؤالهم.
آن گه حجت بر ایشان متوجه گشت ابراهیم گفت: «أَ فَتَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا یَنْفَعُکُمْ شَیْئاً وَ لا یَضُرُّکُمْ أُفٍّ لَکُمْ» تبا لکم و نتنا «وَ لِما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ» احجار لا صنع لها، و لا نطق و لا بیان، «أَ فَلا تَعْقِلُونَ» ا فلا تستحیون من عبادة من کان بهذه الصفة؟
فلمّا لزمتهم الحجة و عجزوا عن الجواب. «قالُوا حَرِّقُوهُ وَ انْصُرُوا آلِهَتَکُمْ» باهلاک من یعیبها. «إِنْ کُنْتُمْ فاعِلِینَ» امرا فى اهلاکه. روایت کردند از ابن عمر که گفت آن کس که ایشان را ارشاد کرد بتحریق ابراهیم مردى بود از اعراب فارس ازین کردان دشت نشین، نام وى هیزن، و قیل هیون. ربّ العزّه او را بزمین فرو برد، هنوز مىرود تا قیامت، پس نمرود جبّار گفت تا حظیرهاى ساختند گرد آن دیوار بر آوردند طول آن شصت گز، و ذلک قوله تعالى: «قالُوا ابْنُوا لَهُ بُنْیاناً، فَأَلْقُوهُ فِی الْجَحِیمِ» و گفت تا هر کسى از هر جانب هیمه کشیدند هم شریف و هم وضیع یک ماه، و گفتهاند چهل روز، و گفتهاند یک سال، و آن را بزرگ طاعتى مىدانستند، تا آن حد که زن بیمار مىگفت: لئن عوفیت لأجمعن الحطب لابراهیم. بعد از یک سال که هیمه جمع کردند آتش در آن زدند، آتشى عظیم بر افروختند و ابراهیم را دست و پاى بستند و غل بر گردن نهاده در منجنیق نهادند تا بآتش افکنند، روایت کنند که آن ساعت فریشتگان آسمان آواز بر آوردند و هر چه در زمینست بیرون از ثقلین، و گفتند: ربّنا لیس فى ارضک احد یعبدک غیر ابراهیم یحرّق فیک فاذن لنا فى نصرته، فقال اللَّه تعالى انّه خلیلى لیس لى خلیل غیره و انّا الهه، لیس له اله غیرى. فان استغاث بکم فاغیثوه و ان استنصرکم فانصروه، و ان لم یدع غیرى، و لم یستنصر سواى و لم یستغث الّا بى فخلّوا بینه و بینى.
و روى ان خازن الماء اتاه فقال یا ابراهیم ان اردت اخمدت النّار فانّ خزائن المیاه و الامطار بیدى، و اتاه خازن الریاح فقال ان شئت طیرت النّار فی الهواء فانّ خزائن الرّیاح بیدى، فقال ابراهیم لا حاجة بى الیکم.
ثم رفع رأسه الى السماء فقال: الهى انت الواحد فى السّماء و انا الواحد فى الارض لیس فى الارض احد یعبدک غیرى، حسبى اللَّه و نعم الوکیل. یا احد یا صمد بک استعین و بک استغیث و علیک اتوکّل لا اله الّا انت سبحانک ربّ العالمین لک الحمد و لک الملک، لا شریک لک.
پس چون او را بیفکندند جبرئیل او را پیش آمد و گفت یا ابراهیم أ لک الحاجة؟ فقال اما الیک فلا. قال جبرئیل فسئل ربّک فقال، حسبى من سؤالى علمه بحالى، فقال اللَّه عزّ و جل: «یا نارُ کُونِی بَرْداً وَ سَلاماً» اى کونى ذات برد و سلامة، «عَلى إِبْراهِیمَ» لا یکون فیها برد مضرّ و لا حرّ موذ، قال ابن عباس: لو لم یقل سلاما لمات ابراهیم من بردها، و من المعروف فى الآثار انّه لم تبق یومئذ نار فى الارض الّا طفئت فلم ینتفع فى ذلک الیوم بنار فى العالم ظنت انّها تغنى و لو لم یقل على ابراهیم بقیت ذات برد ابدا. و قال الحسن: قوله: «وَ سَلاماً» هو تسلیم من اللَّه عزّ و جل على ابراهیم. و المعنى سلّم اللَّه سلاما على ابراهیم کقوله تعالى: «قالُوا سَلاماً» اى سلّموا سلاما، و مثله فى المعنى، فى سورة الصافات، «سَلامٌ عَلى إِبْراهِیمَ». قال کعب الاحبار: جعل کل شیء یطفئ عنه النّار الّا الوزغ، فانّه کان ینفخ فى النّار، و لهذا امر النبىّ صلّى اللَّه علیه و سلّم بقتل الوزغ، و قال کان ینفخ على ابراهیم. سدّى گفت: چون ابراهیم را بآتش افکندند ربّ العزّه فریشتگان را فرستاد تا هر دو بازوى ابراهیم را بگرفتند و او را بآهستگى بر زمین نشاندند، آنجا چشمه آب خوش پدید آمد و گل سرخ و نرگس بویا، و ربّ العزّه فریشته ظلّ را بفرستاد بصورت ابراهیم تا با وى بنشست و مونس وى بود، و جبرئیل آمد و طنفسهاى آورد از بهشت، و آنجا بگسترانید و پیراهنى از حریر بهشت در وى پوشانید و او را بر آن طنفسه نشاند و جبرئیل با وى حدیث مىکند و میگوید: انّ ربّک یقول اما علمت انّ النّار لا تضر احبائىّ. اى ابراهیم ملک تعالى میگوید، ندانستى که آتش دوستان مرا نسوزد و ایشان را گزند نرساند. قال کعب: ما احرقت النّار من ابراهیم الّا وثاقه. و قال المنهال بن عمرو: قال ابراهیم خلیل اللَّه ما کنت ایّاما قطّ انعم منّى من الایّام الّتى کنت فیها فى النّار، ابراهیم گفت: در همه عمر خویش مرا وقتى خوشتر از آن نبود و روزگارى خوب تر از آن چند روز که در آتش بودم، هفت روز گفتهاند که در آتش بود بقول بیشترین مفسران. پس نمرود بر بام قصر خویش نظاره کرد تا خود کار ابراهیم بچه رسیده است او را دید در آن روضه میان گل و نرگس و چشمه آب نشسته و گرد بر گرد آن روضه آتش زبانه میزد. آواز داد که یا ابراهیم! کبیر إلهک الّذى بلغت قدرته ان حال بینک و بین ما ارى. اى ابراهیم بزرگ خدایى دارى که قدرت وى اینست که مىبینم و با تو این صنع نموده، اى ابراهیم هیچ توانى که ازین موضع بیرون آیى ناسوخته و رنج نارسیده؟ گفت توانم، گفت هیچ مىترسى که همانجا بمانى ترا از آتش گزندى رسد؟ گفت نه، گفت پس بیرون آى تا با تو سخن گویم، و بروایتى دیگر نمرود گفت وزیران خویش را، بروید و ابراهیم را بنگرید تا حالش بچه رسید ایشان گفتند چه نگریم سوخته و نیست گشته بىهیچ گمان آتشى بدان عظیمى که کوه بدان بگدازد وى در آن نسوزد؟
نمرود گفت: من خوابى عجیب دیدم چنان دانم که وى نسوخته است. بخواب نمودند مرا که دیوارهاى حظیرهاى که ما بنا کردیم بیفتادى و ابراهیم بىرنج بیرون آمدى، و پس ما او را طلب کردیم و نیافتیم پس نمرود از بام قصر خویش بوى نظر کرد و او را چنان دید و بیرون خواند، و ابراهیم بیرون آمد نمرود گفت: من الرجل الّذى رأیته معک فى مثل صورتک قاعدا الى جنبک؟ آن که بود که با تو نشسته بود مردى هم بصورت تو؟ ابراهیم گفت فریشته ظلّ بود خداوند من فرستاد او را بر من تا مرا مونس باشد، گفت اى ابراهیم مهربان خدایى دارى و کریم، که با تو این همه نیکویى کرد بآن که تو وى را مىپرستى. اى ابراهیم من میخواهم که چهار هزار گاو از بهر وى قربان کنم، ابراهیم گفت: اذا لا یقبل اللَّه منک ما کنت على دینک حتى تفارقه الى دینى. خداى من از تو قربان نپذیرد تا بر دین خویشى پس اگر با دین من آیى و او را توحید گویى بپذیرد، نمرود گفت: لا استطیع ترک ملکى، و لکن سوف اذ بحهاله، فذبحها، پس نمرود دست از ابراهیم بداشت و نیز تعرض وى نکرد، و وبال کید وى هم بوى بازگشت و ذلک قوله: «وَ أَرادُوا بِهِ کَیْداً فَجَعَلْناهُمُ الْأَخْسَرِینَ» اى خسروا السعى و النفقة و لم یحصل لهم مرادهم. و قیل معناه انّ اللَّه ارسل على نمرود و قومه البعوض فاکلت لحومهم و شربت دماء هم و دخلت واحدة فى دماغه فاهلکته.
«وَ نَجَّیْناهُ وَ لُوطاً» محمد بن اسحاق بن یسار گفت: پس از آن که اللَّه تعالى با ابراهیم آن کرامت کرد و دشمن وى نومید و خاکسار گشت جماعتى بوى ایمان آوردند یکى از ایشان لوط بود و هو لوط بن هاران بن تارخ، و هاران هو اخو ابراهیم.
و قیل لهما کان اخ ثالث و هو ناخور بن تارخ و هو ابو توبیل و توبیل ابو لایان، و رتقا بنت توبیل امرأة اسحاق بن ابراهیم ام یعقوب، و لیّان و راحیل زوجتا یعقوب ابنتا لایان، و همچنین ساره بوى ایمان آورد و ابراهیم او را بزنى کرد بوحى آسمان. و اوّل وحى که بابراهیم آمد این بود، و ساره دختر مهین هاران بود عمّ ابراهیم. و بعضى مفسران گفتند که ساره دختر ملک حرّان بود، مفسّران گفتند ابراهیم برفت از زمین عراق بجایى که آن را کوثى گویند بزمین شام، و با وى لوط بود و ساره، اینست که ربّ العزّه گفت: «فَآمَنَ لَهُ لُوطٌ وَ قالَ إِنِّی مُهاجِرٌ إِلى رَبِّی». و قال تعالى: «وَ نَجَّیْناهُ وَ لُوطاً» یعنى نجیناه من نمرود و قومه. «إِلَى الْأَرْضِ الَّتِی بارَکْنا فِیها لِلْعالَمِینَ» یعنى الشام.
بارک اللَّه فیها بالخصب و کثرة الاشجار و الثمار و الانهار و منها بعث اکثر الانبیاء. قال ابىّ بن کعب: سمّاها مبارکة لانّه ما من ماء عذب الّا و ینبع اصله من تحت الصخرة التی هى ببیت المقدس.
و عن عبد اللَّه بن عمرو بن العاص قال: سمعت رسول اللَّه (ص) یقول: «انّها ستکون هجرة بعد هجرة فخیار النّاس الى مهاجر ابراهیم».
و عن معمّر عن قتاده انّ عمر بن الخطاب قال لکعب: الّا تتحول الى المدینة فیها مهاجر رسول اللَّه و قبره؟ فقال له کعب یا امیر المؤمنین انّى وجدت فى کتاب اللَّه المنزل انّ الشام کنز اللَّه فى ارضه و بها کنزه من عباده. و عن قتاده قال: الشام دار عقار الهجرة و ما نقص من الارض زید فى الشام و ما نقص من الشام زید فى فلسطین و هى ارض المحشر و المنشر و بها یجمع النّاس و بها ینزل عیسى بن مریم و بها یهلک اللَّه الدجّال.
و حدث ابو قلابة ان رسول اللَّه (ص) قال: «رأیت فیما یرى النائم کان الملائکة حملت عمود الکتاب فوضعه بالشام فادلّته ان الفتنة اذا وقعت کان الایمان بالشام.
و عن زید بن ثابت قال: قال رسول اللَّه (ص) «طوبى للشام، قلنا لاىّ ذلک یا رسول اللَّه؟ قال لانّ ملائکة الرّحمن باسطة اجنحتها علیها.
قوله: «وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ یَعْقُوبَ نافِلَةً» النافلة هاهنا ولد الولد یعنى به خاصة یعقوب، لان اللَّه تعالى اعطاه اسحاق بدعائه حیث قال رَبِّ هَبْ لِی مِنَ الصَّالِحِینَ، و زاده یعقوب ولد الولد، و النافلة الزّیادة. و قال مجاهد و عطاء معنى النافلة، العطیة و هما جمیعا من عطاء اللَّه عزّ و جلّ نافلة اى عطاء. فعلى هذا، لقول تعود النافلة الیهما جمیعا و على القول الاوّل تعود الى یعقوب وحده. «وَ کُلًّا جَعَلْنا صالِحِینَ» اى ابراهیم و لوطا و اسحاق و یعقوب جعلناهم انبیاء، و قیل امرنا هم بالصلاح فصلحوا «وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً» یعنى انبیاء یقتدى بهم فى الخیر «یَهْدُونَ بِأَمْرِنا» اى یدعون النّاس الى دیننا بوحینا و اذننا. «وَ أَوْحَیْنا إِلَیْهِمْ فِعْلَ الْخَیْراتِ» اى اوحینا الیهم ان افعلوا الخیرات، قیل ما فیه رضا اللَّه فانّه من الخیرات، «وَ إِقامَ الصَّلاةِ وَ إِیتاءَ الزَّکاةِ» یعنى و ان اقیموا الصّلاة و آتوا الزّکاة، و حذفت هاء الاقامة لما فى الاضافة من الدلالة علیها. «وَ کانُوا لَنا عابِدِینَ» خاشعین غیر مستکبرین.
«وَ لُوطاً آتَیْناهُ» یعنى و آتینا لوطا، «حُکْماً وَ عِلْماً». و قیل و اذکر لوطا آتیناه حکما. الحکم فى القرآن على وجهین: احدیهما بمعنى القضیّة کقوله: «لا مُعَقِّبَ لِحُکْمِهِ». و الثانى بمعنى الحکمة تجده فى مواضع من القرآن و هو هاهنا من هذه الوجه، تقول حکم و حکمة کما تقول نعم و نعمة. و علما بمعنى فقها بدین اللَّه، و قیل حکما و علما، اى النبوّة و الکتاب. «وَ نَجَّیْناهُ مِنَ الْقَرْیَةِ» اى من اهل القریة کقوله: «وَ کَأَیِّنْ مِنْ قَرْیَةٍ عَتَتْ» اى عتى اهلها، و القریة سدوم «الَّتِی کانَتْ تَعْمَلُ الْخَبائِثَ» ما کره اللَّه، من اللواط و قطع السبیل، و اتیان المنکر من التضارط فى الاندیة، و خذف النّاس بالبنادق. «إِنَّهُمْ کانُوا قَوْمَ سَوْءٍ» شرارا، «فاسِقِینَ» خارجین عن طاعة اللَّه، «وَ أَدْخَلْناهُ» یعنى لوطا، «فِی رَحْمَتِنا» فنجّیناه بها، و قیل ادخلناه فى النجاة و الخلاص من قومه. «إِنَّهُ مِنَ الصَّالِحِینَ» المطیعین لامر اللَّه.
«وَ نُوحاً إِذْ نادى مِنْ قَبْلُ» اى من قبل ابراهیم و لوطا، «فَاسْتَجَبْنا لَهُ» اى اجبناه الى ما سأل. یعنى قوله: «لا تَذَرْ عَلَى الْأَرْضِ مِنَ الْکافِرِینَ دَیَّاراً». «فَنَجَّیْناهُ وَ أَهْلَهُ» اى اهل بیته. «مِنَ الْکَرْبِ الْعَظِیمِ». قال ابن عباس: من الغرق و تکذیب قومه و اذاهم، و قیل من شدّة البلاء لانّه کان اطول الانبیاء عمرا و اشدّهم بلاء. و الکرب، اشدّ الغم.
«وَ نَصَرْناهُ مِنَ الْقَوْمِ» یعنى انجیناه من القوم، و قیل من هاهنا بمعنى على اى نصرناه على القوم. «الَّذِینَ کَذَّبُوا بِآیاتِنا إِنَّهُمْ کانُوا قَوْمَ سَوْءٍ فَأَغْرَقْناهُمْ» فاهلکناهم بالماء. «أَجْمَعِینَ» صغیرهم و کبیرهم، ذکرهم و انثاهم.
«وَ کُنَّا بِهِ عالِمِینَ» انّه اهل للهدایة و النبوّة و هو نظیر قوله: «وَ لَقَدِ اخْتَرْناهُمْ عَلى عِلْمٍ عَلَى الْعالَمِینَ» و قوله: «اللَّهُ أَعْلَمُ حَیْثُ یَجْعَلُ رِسالَتَهُ».
«إِذْ قالَ لِأَبِیهِ» معناه آتینا ابراهیم رشده اذ قال لابیه، «وَ قَوْمِهِ ما هذِهِ التَّماثِیلُ الَّتِی أَنْتُمْ لَها عاکِفُونَ» یقال اسم ابیه آزر و قیل آزرى، و ذکر النسّابون انّ له اسما آخر و هو التارخ بن ناخور بن ارغو بن فالغ بن ارفخشد بن سام بن نوح.
و التّماثیل جمع تمثال و هو شیء یعمل مشبّها بغیره فى الشکل. و العکوف اطالة الاقامة، و یقال کانت تماثیل على صور السّباع و الطیور و الانسان، و قیل على صور هیاکل الکواکب یعبدون اللَّه بوساطة العبادة للکواکب، ثمّ اعتقدوا انّها فى انفسها آلهة.
«قالُوا وَجَدْنا» اسلافنا، «عابِدِینَ». لها فاقتدینا بهم. این اشارتست بعجز ایشان از اقامت بیّنت و اظهار حجّت بر عبادت بتان، چون از حجّت و بیّنت درماندند دست در تقلید زدند، در ضمن آیت ذم تقلید و اهل تقلیدست.
«قالَ لَقَدْ کُنْتُمْ أَنْتُمْ وَ آباؤُکُمْ فِی ضَلالٍ مُبِینٍ» هذا کون الحال. اى انتم و اسلافکم فى خسار بیّن بعبادتکم ایّاها.
«قالُوا أَ جِئْتَنا بِالْحَقِّ أَمْ أَنْتَ مِنَ اللَّاعِبِینَ» اى أ بجدّ منک هذا الکلام ام تلعب بهذا المقال.
«قالَ بَلْ رَبُّکُمْ رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ الَّذِی فَطَرَهُنَّ» اى لست بلاعب و انّما ربّکم و خالقکم الّذى یجب علیکم عبادته هو ربّ السّماوات و الارض، و فاطرهما و یحتمل انّ الضمیر فى فطرهن یعود الى التّماثیل. «وَ أَنَا عَلى ذلِکُمْ مِنَ الشَّاهِدِینَ» بانّه ربّکم، تقدیره و انا شاهد على ذلکم من الشّاهدین «وَ تَاللَّهِ لَأَکِیدَنَّ أَصْنامَکُمْ» اصله و اللَّه فقلبت الواو تاء، و لا تصلح التاء فى القسم الّا فى اسم اللَّه، تقول تاللّه و لا تقول تا الرّحمن، و تقول و حقّ اللَّه لأفعلن کذا و لا یجوز تحقّ اللَّه لأفعلن. «لَأَکِیدَنَّ أَصْنامَکُمْ بَعْدَ أَنْ تُوَلُّوا مُدْبِرِینَ» اى لاکسرنّها بعد ذهابکم عنها الى عید لکم، و سمّاه کیدا لانّه مکر بذلک عابدیها.
مفسران گفتند ایشان را عیدى بود که هر سال یک بار اهل شهر در مجمعى بیرون از شهر حاضر مىشدند چون از آنجا باز گشتندى در بتخانه رفتندى و بتان را سجود کردندى، آن گه بخانه خویش باز گشتندى، آن روز که میرفتند آزر گفت ابراهیم را که اگر رغبت کنى درین عید ما مگر ترا دین ما و کار و بار ما خوش آید، ابراهیم با ایشان بیرون رفت در راه خویشتن را بیفکند و گفت من بیمارم و از درد پاى مىنالید، ایشان که سران و سروران بودند همه در گذشتند، بآخر که ضعیفان و کمینان بر گذشتند از پى ایشان برفت، و گفت: «تَاللَّهِ لَأَکِیدَنَّ أَصْنامَکُمْ» بخداى که در بتخانه شما روم و بتان را بشکنم، ضعیفان و واپس ماندگان مردمان آن سخن از وى بشنیدند، و گفتهاند که یک مرد بشنید و بر دیگران آشکار کرد پس چون ایشان بعید خویش رفتند، ابراهیم از آنجا باز گشت و در بتخانه رفت، بهویى عظیم بود، در آن بهو هفتاد و دو صنم بر افراشته بودند. بعضى زرین بعضى سیمین، بعضى از آهن، بعضى از شبه و ارزیز، و بعضى از چوب و سنگ، و برابر بهو صنمى عظیم افراشته بودند مهینه ایشان، صنمى زرین بجواهر مرصع کرده، و در دو چشم وى دو یاقوت روشن نشانده، و در پیش آن بتان طعامهاى الوان نهاده، یعنى تا آن بتان در آن طعامها برکت افزایند و مشرکان چون از عید گاه باز آیند بخورند، ابراهیم چون آن دید بر طریق استهزاء بتان را گفت: أَ لا تَأْکُلُونَ. نمىخورید ازین طعامها که پیش شما نهادهاند؟ بتان جواب نمیدادند از آن که جماد بودند. ابراهیم گفت هم بر طریق استهزاء: ما لَکُمْ لا تَنْطِقُونَ. چه بوده است شما را که سخن نمىگوئید و مرا جواب نمىدهید؟ آن گه تبر درنهاد و همه را خرد کرد، چنان که ربّ العزّه گفت: «فَجَعَلَهُمْ جُذاذاً» ایشان را ریزه ریزه کرد، جذاذ بکسر جیم قراءت کسایى است یعنى کسرا و قطعا، جمع جذیذ، و هو الهشیم مثل خفیف و خفاف، و ثقیل و ثقال و طویل و طوال. باقى قرّاء جذاذا بضم جیم خوانند، مثل الحطام و الرّقات و معناه المجذوذ، اى المقطوع. «إِلَّا کَبِیراً لَهُمْ» اى للکفّار، و قیل للاصنام، فانّه لم یکسره. همه را بشکست و بر آن نکال کرد، مگر آن بت مهینه ایشان که در جثه و صورت مهینه بود، از روى تعظیم و عبادت ایشان که آن مهینه را نشکست و تبر بر دست وى بست، و بقول بعضى از گردن وى در آویخت، «لَعَلَّهُمْ إِلَیْهِ یَرْجِعُونَ» یعنى لعلّهم اذا راوا ما باصنامهم من العجز و الهو ان یرجعون الى ابراهیم بالاقرار له و بالتوبة. و قیل یرجعون الى اللَّه بالایمان و الاقرار بوحدانیته.
پس آن قوم چون از عید خویش باز گشتند و در بتخانه شدند و بتان را بدان صفت دیدند گفتند: «مَنْ فَعَلَ هذا بِآلِهَتِنا إِنَّهُ لَمِنَ الظَّالِمِینَ» اى لمن المجرمین. که کرد این نکال بر خدایان ما ظلم کرد بر ایشان که بجاى عبادت ایشان مذلّت نهاد، آن قوم که از ابراهیم شنیده بودند که گفت: «تَاللَّهِ لَأَکِیدَنَّ أَصْنامَکُمْ». گفتند: «سَمِعْنا فَتًى یَذْکُرُهُمْ» اى یعیبهم و یسبّهم، «یُقالُ لَهُ إِبْراهِیمُ» آن جوانى هست که او را ابراهیم گویند، و ما مىشنیدیم از وى که عیب خدایان ما میکرد و ایشان را ناسزا میگفت، ظن مىبریم که این فعل اوست.
این خبر با نمرود جبّار افتاد و اشراف قوم وى گفتند: «فَأْتُوا بِهِ عَلى أَعْیُنِ النَّاسِ» اى جیئوا به ظاهرا بمرئى من النّاس. «لَعَلَّهُمْ یَشْهَدُونَ» علیه بفعله و قوله، فیکون حجّة علیه، کرهوا ان یأخذوه بغیر بیّنة، خواستند که او را چون گیرند عقوبت کنند بحجت و بیّنت کنند. این معنى را گفتند: «فَأْتُوا بِهِ عَلى أَعْیُنِ النَّاسِ لَعَلَّهُمْ یَشْهَدُونَ» و گفتهاند معنى آنست که او را بر دیدار قوم عقوبت کنید، تا دیگران عبرت گیرند و چنین کار نکنند.
ابراهیم را حاضر کردند و او را گفتند: «أَ أَنْتَ فَعَلْتَ هذا بِآلِهَتِنا یا إِبْراهِیمُ» این تو کردى بخدایان ما اى ابراهیم؟ ابراهیم جواب داد و گفت: «بَلْ» یعنى نه من کردم، «فَعَلَهُ کَبِیرُهُمْ هذا» غضب من ان تعبدوا معه هذه الصغار، و هو اکبر منها فکسرها، آن بزرگ و مهینه ایشان کرد، که خشم آمد وى را بآن که این کهینان را با وى پرستیدند. «فَسْئَلُوهُمْ إِنْ کانُوا یَنْطِقُونَ» بپرسید اینان را اگر سخن گویند تا جواب دهند که این فعل بایشان که کرد، و مقصود ابراهیم آن بود تا عجز و خوارى و ناتوانى بتان بایشان نماید، و حجّت بر ایشان درست شود که بتان سزاى عبادت نیستند، از آن جهت که سخن نگویند و جواب ندهند. و این دلیلى روشن است که ربّ العالمین جلّ جلاله گویاست و نطق بر وى رواست سخن گوید و از وى سخن شنوند و او جلّ جلاله از دیگران سخن شنود و جواب دهد، و در قرآن عیب بتان کرد که نشنوند و جواب ندهند گفت: «إِنْ تَدْعُوهُمْ لا یَسْمَعُوا دُعاءَکُمْ وَ لَوْ سَمِعُوا مَا اسْتَجابُوا لَکُمْ» قال القتیبى: تقدیره بل فعله کبیرهم هذا ان کانوا ینطقون فسئلوهم. جعل اضافة الفعل الیه مشروطا بنطقهم، و لم یقع الشرط فلم یقع الجزاء. و قال فى ضمنه انا فعلت ذلک. معنى سخن قتیبى آنست که ابراهیم اضافت فعل که با صنم کرد بشرط نطق کرد، یعنى که اگر صنم قدرت نطق را داشتى قدرت فعل نیز داشتى و این فعل وى کرده بودى، اکنون معلومست که وى قدرت نطق ندارد و چون قدرت نطق ندارد قدرت فعل هم ندارد، و مقصود ابراهیم آن بود تا عجز بتان بایشان نماید و در ضمن این سخن آنست که این فعل من کردم و این معنى را کسایى وقف کند «بَلْ فَعَلَهُ». یعنى فعله، و این تأویل اگر چه نیکوست بعضى علماء دین نپسندیدهاند و گفتهاند این تأویل بر خلاف قول رسول (ع) است که رسول بر ابراهیم تقدیر کرد که سه جاى سخن گفت بر خلاف راستى، و ذلک
ما روى ابو هریره انّ رسول اللَّه (ص) قال: «لم یکذب ابراهیم الّا ثلاث کذبات فى ذات اللَّه قوله: «إِنِّی سَقِیمٌ» و قوله: «بَلْ فَعَلَهُ کَبِیرُهُمْ» و قوله. لسارة: «هذه اختى».
هر چند که اهل تأویل گفتند «إِنِّی سَقِیمٌ» اى ساسقم، یعنى عند الموت، و قیل انّى سقیم اى مغتمّ بضلالتکم و قوله لسارة «هذه، اختى» یعنى فى الدین، این تأویل گفتهاند لکن آن نیکوتر که آن را کذب دانند چنان که رسول تقدیر کرد بر وى، و بیش از آن نیست که این زلّتى است از صغایر، و ربّ العالمین در قرآن جایها زلّات صغایر با انبیاء اضافت کرده، و روا باشد که ربّ العزه ابراهیم را در آن کذب رخصت داد قصد صلاح را و اقامت حجّت را بر مشرکان هم چنان که یوسف را رخصت داد در آنچه با برادران گفت: «إِنَّکُمْ لَسارِقُونَ و لم یکونوا سرقوا.
قوله: «فَرَجَعُوا إِلى أَنْفُسِهِمْ» اى فتفکروا فى قلوبهم، و رجعوا الى عقولهم «فَقالُوا» ما تراه الّا کما قال. «إِنَّکُمْ أَنْتُمُ الظَّالِمُونَ» بعبادتکم من لا یتکلّم، و قیل انتم الظّالمون لابراهیم فى سؤالکم ایاه، و هذه آلهتکم الّتى فعل بها ما فعل حاضرة فسئلوها.
«ثُمَّ نُکِسُوا عَلى رُؤُسِهِمْ» قال اهل التفسیر اجرى اللَّه الحق على لسانهم فى القول الاوّل ثمّ ادرکتهم الشقاوة فهو معنى قوله: «نُکِسُوا عَلى رُؤُسِهِمْ». اى ثمّ ردّوا الى الکفر بعد ان اقرّوا على انفسهم بالظلم. یقال نکس المریض اذا رجع الى حالته الاولى، ربّ العزّه بر زبان ایشان سخنى راست بر صواب راند، و گناه سوى خویش نهادند، اما شقاوت ازلى در رسید، و ایشان را با کفر خویش برد، اینست که اللَّه تعالى گفت: «ثُمَّ نُکِسُوا عَلى رُؤُسِهِمْ» اى ردّوا الى غیّهم و ارکسوا فیه فرکبوا رؤسهم، «لَقَدْ عَلِمْتَ» اینجا قول مضمر است، یعنى فقالوا لقد علمت، «ما هؤُلاءِ یَنْطِقُونَ» فکیف تأمرنا بسؤالهم.
آن گه حجت بر ایشان متوجه گشت ابراهیم گفت: «أَ فَتَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا یَنْفَعُکُمْ شَیْئاً وَ لا یَضُرُّکُمْ أُفٍّ لَکُمْ» تبا لکم و نتنا «وَ لِما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ» احجار لا صنع لها، و لا نطق و لا بیان، «أَ فَلا تَعْقِلُونَ» ا فلا تستحیون من عبادة من کان بهذه الصفة؟
فلمّا لزمتهم الحجة و عجزوا عن الجواب. «قالُوا حَرِّقُوهُ وَ انْصُرُوا آلِهَتَکُمْ» باهلاک من یعیبها. «إِنْ کُنْتُمْ فاعِلِینَ» امرا فى اهلاکه. روایت کردند از ابن عمر که گفت آن کس که ایشان را ارشاد کرد بتحریق ابراهیم مردى بود از اعراب فارس ازین کردان دشت نشین، نام وى هیزن، و قیل هیون. ربّ العزّه او را بزمین فرو برد، هنوز مىرود تا قیامت، پس نمرود جبّار گفت تا حظیرهاى ساختند گرد آن دیوار بر آوردند طول آن شصت گز، و ذلک قوله تعالى: «قالُوا ابْنُوا لَهُ بُنْیاناً، فَأَلْقُوهُ فِی الْجَحِیمِ» و گفت تا هر کسى از هر جانب هیمه کشیدند هم شریف و هم وضیع یک ماه، و گفتهاند چهل روز، و گفتهاند یک سال، و آن را بزرگ طاعتى مىدانستند، تا آن حد که زن بیمار مىگفت: لئن عوفیت لأجمعن الحطب لابراهیم. بعد از یک سال که هیمه جمع کردند آتش در آن زدند، آتشى عظیم بر افروختند و ابراهیم را دست و پاى بستند و غل بر گردن نهاده در منجنیق نهادند تا بآتش افکنند، روایت کنند که آن ساعت فریشتگان آسمان آواز بر آوردند و هر چه در زمینست بیرون از ثقلین، و گفتند: ربّنا لیس فى ارضک احد یعبدک غیر ابراهیم یحرّق فیک فاذن لنا فى نصرته، فقال اللَّه تعالى انّه خلیلى لیس لى خلیل غیره و انّا الهه، لیس له اله غیرى. فان استغاث بکم فاغیثوه و ان استنصرکم فانصروه، و ان لم یدع غیرى، و لم یستنصر سواى و لم یستغث الّا بى فخلّوا بینه و بینى.
و روى ان خازن الماء اتاه فقال یا ابراهیم ان اردت اخمدت النّار فانّ خزائن المیاه و الامطار بیدى، و اتاه خازن الریاح فقال ان شئت طیرت النّار فی الهواء فانّ خزائن الرّیاح بیدى، فقال ابراهیم لا حاجة بى الیکم.
ثم رفع رأسه الى السماء فقال: الهى انت الواحد فى السّماء و انا الواحد فى الارض لیس فى الارض احد یعبدک غیرى، حسبى اللَّه و نعم الوکیل. یا احد یا صمد بک استعین و بک استغیث و علیک اتوکّل لا اله الّا انت سبحانک ربّ العالمین لک الحمد و لک الملک، لا شریک لک.
پس چون او را بیفکندند جبرئیل او را پیش آمد و گفت یا ابراهیم أ لک الحاجة؟ فقال اما الیک فلا. قال جبرئیل فسئل ربّک فقال، حسبى من سؤالى علمه بحالى، فقال اللَّه عزّ و جل: «یا نارُ کُونِی بَرْداً وَ سَلاماً» اى کونى ذات برد و سلامة، «عَلى إِبْراهِیمَ» لا یکون فیها برد مضرّ و لا حرّ موذ، قال ابن عباس: لو لم یقل سلاما لمات ابراهیم من بردها، و من المعروف فى الآثار انّه لم تبق یومئذ نار فى الارض الّا طفئت فلم ینتفع فى ذلک الیوم بنار فى العالم ظنت انّها تغنى و لو لم یقل على ابراهیم بقیت ذات برد ابدا. و قال الحسن: قوله: «وَ سَلاماً» هو تسلیم من اللَّه عزّ و جل على ابراهیم. و المعنى سلّم اللَّه سلاما على ابراهیم کقوله تعالى: «قالُوا سَلاماً» اى سلّموا سلاما، و مثله فى المعنى، فى سورة الصافات، «سَلامٌ عَلى إِبْراهِیمَ». قال کعب الاحبار: جعل کل شیء یطفئ عنه النّار الّا الوزغ، فانّه کان ینفخ فى النّار، و لهذا امر النبىّ صلّى اللَّه علیه و سلّم بقتل الوزغ، و قال کان ینفخ على ابراهیم. سدّى گفت: چون ابراهیم را بآتش افکندند ربّ العزّه فریشتگان را فرستاد تا هر دو بازوى ابراهیم را بگرفتند و او را بآهستگى بر زمین نشاندند، آنجا چشمه آب خوش پدید آمد و گل سرخ و نرگس بویا، و ربّ العزّه فریشته ظلّ را بفرستاد بصورت ابراهیم تا با وى بنشست و مونس وى بود، و جبرئیل آمد و طنفسهاى آورد از بهشت، و آنجا بگسترانید و پیراهنى از حریر بهشت در وى پوشانید و او را بر آن طنفسه نشاند و جبرئیل با وى حدیث مىکند و میگوید: انّ ربّک یقول اما علمت انّ النّار لا تضر احبائىّ. اى ابراهیم ملک تعالى میگوید، ندانستى که آتش دوستان مرا نسوزد و ایشان را گزند نرساند. قال کعب: ما احرقت النّار من ابراهیم الّا وثاقه. و قال المنهال بن عمرو: قال ابراهیم خلیل اللَّه ما کنت ایّاما قطّ انعم منّى من الایّام الّتى کنت فیها فى النّار، ابراهیم گفت: در همه عمر خویش مرا وقتى خوشتر از آن نبود و روزگارى خوب تر از آن چند روز که در آتش بودم، هفت روز گفتهاند که در آتش بود بقول بیشترین مفسران. پس نمرود بر بام قصر خویش نظاره کرد تا خود کار ابراهیم بچه رسیده است او را دید در آن روضه میان گل و نرگس و چشمه آب نشسته و گرد بر گرد آن روضه آتش زبانه میزد. آواز داد که یا ابراهیم! کبیر إلهک الّذى بلغت قدرته ان حال بینک و بین ما ارى. اى ابراهیم بزرگ خدایى دارى که قدرت وى اینست که مىبینم و با تو این صنع نموده، اى ابراهیم هیچ توانى که ازین موضع بیرون آیى ناسوخته و رنج نارسیده؟ گفت توانم، گفت هیچ مىترسى که همانجا بمانى ترا از آتش گزندى رسد؟ گفت نه، گفت پس بیرون آى تا با تو سخن گویم، و بروایتى دیگر نمرود گفت وزیران خویش را، بروید و ابراهیم را بنگرید تا حالش بچه رسید ایشان گفتند چه نگریم سوخته و نیست گشته بىهیچ گمان آتشى بدان عظیمى که کوه بدان بگدازد وى در آن نسوزد؟
نمرود گفت: من خوابى عجیب دیدم چنان دانم که وى نسوخته است. بخواب نمودند مرا که دیوارهاى حظیرهاى که ما بنا کردیم بیفتادى و ابراهیم بىرنج بیرون آمدى، و پس ما او را طلب کردیم و نیافتیم پس نمرود از بام قصر خویش بوى نظر کرد و او را چنان دید و بیرون خواند، و ابراهیم بیرون آمد نمرود گفت: من الرجل الّذى رأیته معک فى مثل صورتک قاعدا الى جنبک؟ آن که بود که با تو نشسته بود مردى هم بصورت تو؟ ابراهیم گفت فریشته ظلّ بود خداوند من فرستاد او را بر من تا مرا مونس باشد، گفت اى ابراهیم مهربان خدایى دارى و کریم، که با تو این همه نیکویى کرد بآن که تو وى را مىپرستى. اى ابراهیم من میخواهم که چهار هزار گاو از بهر وى قربان کنم، ابراهیم گفت: اذا لا یقبل اللَّه منک ما کنت على دینک حتى تفارقه الى دینى. خداى من از تو قربان نپذیرد تا بر دین خویشى پس اگر با دین من آیى و او را توحید گویى بپذیرد، نمرود گفت: لا استطیع ترک ملکى، و لکن سوف اذ بحهاله، فذبحها، پس نمرود دست از ابراهیم بداشت و نیز تعرض وى نکرد، و وبال کید وى هم بوى بازگشت و ذلک قوله: «وَ أَرادُوا بِهِ کَیْداً فَجَعَلْناهُمُ الْأَخْسَرِینَ» اى خسروا السعى و النفقة و لم یحصل لهم مرادهم. و قیل معناه انّ اللَّه ارسل على نمرود و قومه البعوض فاکلت لحومهم و شربت دماء هم و دخلت واحدة فى دماغه فاهلکته.
«وَ نَجَّیْناهُ وَ لُوطاً» محمد بن اسحاق بن یسار گفت: پس از آن که اللَّه تعالى با ابراهیم آن کرامت کرد و دشمن وى نومید و خاکسار گشت جماعتى بوى ایمان آوردند یکى از ایشان لوط بود و هو لوط بن هاران بن تارخ، و هاران هو اخو ابراهیم.
و قیل لهما کان اخ ثالث و هو ناخور بن تارخ و هو ابو توبیل و توبیل ابو لایان، و رتقا بنت توبیل امرأة اسحاق بن ابراهیم ام یعقوب، و لیّان و راحیل زوجتا یعقوب ابنتا لایان، و همچنین ساره بوى ایمان آورد و ابراهیم او را بزنى کرد بوحى آسمان. و اوّل وحى که بابراهیم آمد این بود، و ساره دختر مهین هاران بود عمّ ابراهیم. و بعضى مفسران گفتند که ساره دختر ملک حرّان بود، مفسّران گفتند ابراهیم برفت از زمین عراق بجایى که آن را کوثى گویند بزمین شام، و با وى لوط بود و ساره، اینست که ربّ العزّه گفت: «فَآمَنَ لَهُ لُوطٌ وَ قالَ إِنِّی مُهاجِرٌ إِلى رَبِّی». و قال تعالى: «وَ نَجَّیْناهُ وَ لُوطاً» یعنى نجیناه من نمرود و قومه. «إِلَى الْأَرْضِ الَّتِی بارَکْنا فِیها لِلْعالَمِینَ» یعنى الشام.
بارک اللَّه فیها بالخصب و کثرة الاشجار و الثمار و الانهار و منها بعث اکثر الانبیاء. قال ابىّ بن کعب: سمّاها مبارکة لانّه ما من ماء عذب الّا و ینبع اصله من تحت الصخرة التی هى ببیت المقدس.
و عن عبد اللَّه بن عمرو بن العاص قال: سمعت رسول اللَّه (ص) یقول: «انّها ستکون هجرة بعد هجرة فخیار النّاس الى مهاجر ابراهیم».
و عن معمّر عن قتاده انّ عمر بن الخطاب قال لکعب: الّا تتحول الى المدینة فیها مهاجر رسول اللَّه و قبره؟ فقال له کعب یا امیر المؤمنین انّى وجدت فى کتاب اللَّه المنزل انّ الشام کنز اللَّه فى ارضه و بها کنزه من عباده. و عن قتاده قال: الشام دار عقار الهجرة و ما نقص من الارض زید فى الشام و ما نقص من الشام زید فى فلسطین و هى ارض المحشر و المنشر و بها یجمع النّاس و بها ینزل عیسى بن مریم و بها یهلک اللَّه الدجّال.
و حدث ابو قلابة ان رسول اللَّه (ص) قال: «رأیت فیما یرى النائم کان الملائکة حملت عمود الکتاب فوضعه بالشام فادلّته ان الفتنة اذا وقعت کان الایمان بالشام.
و عن زید بن ثابت قال: قال رسول اللَّه (ص) «طوبى للشام، قلنا لاىّ ذلک یا رسول اللَّه؟ قال لانّ ملائکة الرّحمن باسطة اجنحتها علیها.
قوله: «وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ یَعْقُوبَ نافِلَةً» النافلة هاهنا ولد الولد یعنى به خاصة یعقوب، لان اللَّه تعالى اعطاه اسحاق بدعائه حیث قال رَبِّ هَبْ لِی مِنَ الصَّالِحِینَ، و زاده یعقوب ولد الولد، و النافلة الزّیادة. و قال مجاهد و عطاء معنى النافلة، العطیة و هما جمیعا من عطاء اللَّه عزّ و جلّ نافلة اى عطاء. فعلى هذا، لقول تعود النافلة الیهما جمیعا و على القول الاوّل تعود الى یعقوب وحده. «وَ کُلًّا جَعَلْنا صالِحِینَ» اى ابراهیم و لوطا و اسحاق و یعقوب جعلناهم انبیاء، و قیل امرنا هم بالصلاح فصلحوا «وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً» یعنى انبیاء یقتدى بهم فى الخیر «یَهْدُونَ بِأَمْرِنا» اى یدعون النّاس الى دیننا بوحینا و اذننا. «وَ أَوْحَیْنا إِلَیْهِمْ فِعْلَ الْخَیْراتِ» اى اوحینا الیهم ان افعلوا الخیرات، قیل ما فیه رضا اللَّه فانّه من الخیرات، «وَ إِقامَ الصَّلاةِ وَ إِیتاءَ الزَّکاةِ» یعنى و ان اقیموا الصّلاة و آتوا الزّکاة، و حذفت هاء الاقامة لما فى الاضافة من الدلالة علیها. «وَ کانُوا لَنا عابِدِینَ» خاشعین غیر مستکبرین.
«وَ لُوطاً آتَیْناهُ» یعنى و آتینا لوطا، «حُکْماً وَ عِلْماً». و قیل و اذکر لوطا آتیناه حکما. الحکم فى القرآن على وجهین: احدیهما بمعنى القضیّة کقوله: «لا مُعَقِّبَ لِحُکْمِهِ». و الثانى بمعنى الحکمة تجده فى مواضع من القرآن و هو هاهنا من هذه الوجه، تقول حکم و حکمة کما تقول نعم و نعمة. و علما بمعنى فقها بدین اللَّه، و قیل حکما و علما، اى النبوّة و الکتاب. «وَ نَجَّیْناهُ مِنَ الْقَرْیَةِ» اى من اهل القریة کقوله: «وَ کَأَیِّنْ مِنْ قَرْیَةٍ عَتَتْ» اى عتى اهلها، و القریة سدوم «الَّتِی کانَتْ تَعْمَلُ الْخَبائِثَ» ما کره اللَّه، من اللواط و قطع السبیل، و اتیان المنکر من التضارط فى الاندیة، و خذف النّاس بالبنادق. «إِنَّهُمْ کانُوا قَوْمَ سَوْءٍ» شرارا، «فاسِقِینَ» خارجین عن طاعة اللَّه، «وَ أَدْخَلْناهُ» یعنى لوطا، «فِی رَحْمَتِنا» فنجّیناه بها، و قیل ادخلناه فى النجاة و الخلاص من قومه. «إِنَّهُ مِنَ الصَّالِحِینَ» المطیعین لامر اللَّه.
«وَ نُوحاً إِذْ نادى مِنْ قَبْلُ» اى من قبل ابراهیم و لوطا، «فَاسْتَجَبْنا لَهُ» اى اجبناه الى ما سأل. یعنى قوله: «لا تَذَرْ عَلَى الْأَرْضِ مِنَ الْکافِرِینَ دَیَّاراً». «فَنَجَّیْناهُ وَ أَهْلَهُ» اى اهل بیته. «مِنَ الْکَرْبِ الْعَظِیمِ». قال ابن عباس: من الغرق و تکذیب قومه و اذاهم، و قیل من شدّة البلاء لانّه کان اطول الانبیاء عمرا و اشدّهم بلاء. و الکرب، اشدّ الغم.
«وَ نَصَرْناهُ مِنَ الْقَوْمِ» یعنى انجیناه من القوم، و قیل من هاهنا بمعنى على اى نصرناه على القوم. «الَّذِینَ کَذَّبُوا بِآیاتِنا إِنَّهُمْ کانُوا قَوْمَ سَوْءٍ فَأَغْرَقْناهُمْ» فاهلکناهم بالماء. «أَجْمَعِینَ» صغیرهم و کبیرهم، ذکرهم و انثاهم.
رشیدالدین میبدی : ۲۸- سورة القصص- مکیة
۳ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ ما کُنْتَ بِجانِبِ الْغَرْبِیِّ... الآیة، اى سیّد عالم، اى مهتر ذرّیت آدم، اى در زمین مقدّم و در آسمان محترم، اى ناظم قلاده نبوّت اى ناشر اعلام رسالت، اى مؤیّد ارکان هدایت اى کاشف اسرار ولایت، اى واضع منهاج شریعت، تو نبودى در آن جانب غربى بر کوه طور سینا که ما با موسى سخن گفتیم و حدیث تو کردیم و کمال عزّ تو و جاه و شرف تو و امت تو وا او نمودیم، گفتیم یا موسى اگر میخواهى که بنزدیک ما رفعت و قربت یابى پیغامبر آخر الزّمان را درود بسیار ده و نام و ذکر او بسیار گوى که وى برگزیده ماست نواخته لطف و برکشیده عطف ما است، عارف بتعریف ما و نازنده بوصال ما. نرگس روضه جود است و سرو باغ وجود. حقّه درّ حکمت است و نور حدقه عالم قدرت، مایه حسن جهان و مقصود از آفرینش عالم و عالمیان.
یا موسى لولاه ما خلقت الافلاک.
اگر نه جمال و کمال وى را بودى نه عالم بودى نه آدم.
... اى درّ خوشاب
آدم نزدى دمى درین کوى خراب
یا محمد چه زیان داشت ترا که در آن مشهد طور حاضر نبودى من حاضر بودم و ترا نیابت داشتم و حضور من ترا به از حضور تو خود را.
پیر طریقت اینجا سخنى نغز گفته: الهى از کجا باز یابم من آن روز که تو مرا بودى و من نبودم، تا باز بدان روز نرسم میان آتش و دودم، اگر بدو گیتى آن روز من یابم پرسودم، ور بود خود را دریابم به نبود خود خشنودم.
قوله: وَ ما کُنْتَ بِجانِبِ الطُّورِ إِذْ نادَیْنا. یا محمد تو نبودى بر جانب طور که ما امّت ترا برخواندیم از اصلاب پدران و سبب آن بود که موسى گفت بار خدایا من در تورات میخوانم صفت و سیرت امّتى سخت آراسته و پیراسته و بخصال حمیده ستوده، ایشان امّت کدام پیغامبراند؟ یکى از علماء طریقت صفت و سیرت این امّت گفته که در میان ایشان جوانمردانىاند که دنیا و آخرت در بادیه وقت ایشان دو میل است. بهشت و دوزخ بر راه درد ایشان دو منزل است و هر چه دون حقّ بنزدیک ایشان باطل است. بروز در منزل رازاند بشب در محمل ناز، بروز در صنایع نظراند بشب در مشاهده صنع. بروز با خلق در خلق بشب با حق بر قدم صدق بروز راه جویند بشب راز گویند. مفلساناند از روى نعمت، لکن توانگراناند از روى صحبت. دنیا که آفرید بآن آفرید تا ایشان او را دانند. عقبى که آفرید بآن آفرید تا ایشان او را بینند.
او جلّ جلاله بهشت که آراید بدوستان خود آراید و دوستان را بدل آراید و دل را بنور جلال خود آراید. آن ماه رویان فردوس از هزاران سال باز در آن بازار گرم در انتظاراند تا کى بود که رکاب دولت این جوانمردان با على علّیین رسانند و ایشان بطفیل اینان قدم در آن موکب دولت نهند که: فَهُمْ فِی رَوْضَةٍ یُحْبَرُونَ.
... رجعنا الى القصّة. موسى (ع) صفت این امّت در تورات بسیار مىدید، گفت: بار خدایا اینان امّت کدام پیغامبراند؟ گفت امّت احمد. موسى گفت: بار خدایا میخواهم که ایشان را ببینم. فرمان آمد که: یا موسى لیس الیوم وقت ظهورهم، امروز روز زمان ایشان نیست ور خواهى آواز ایشان ترا بشنوانم. فنادى یا امّة احمد، ربّ العالمین بجلال عزّ خود و بکمال لطف خود امّت احمد را برخواند و ایشان از اصلاب پدران همه جواب دادند تا موسى سخن ایشان بشنید. آن گه روا نداشت که ایشان را بىتحفهاى بازگرداند، گفت: اعطیتکم قبل اى تسألونى و غفرت لکم قبل ان تستغفرونى.
و بر وفق این قصّه و بیان این معنى خبر مصطفى است (ص): روى انس بن مالک قال قال رسول اللَّه (ص): انّ موسى کان یمشى ذات یوم بالطّریق فناداه الجبّار: یا موسى، فالتفت یمینا و شمالا و لم یر احدا. ثمّ نودى الثانیة: یا موسى فالتفت یمینا و شمالا فلم یر احدا و ارتعدت فرائصه ثمّ نودى الثّالثة: یا موسى بن عمران انّى انا اللَّه لا اله الّا انا، فقال لبیک فخرّ للَّه ساجدا. فقال: ارفع رأسک یا موسى بن عمران. فرفع راسه، فقال یا موسى ان احببت ان تسکن فى ظلّ عرشى یوم لا ظلّ الّا ظلّى یا موسى فکن للیتیم کالاب الرّحیم و کن للارملة کالزّوج العطوف، یا موسى ارحم ترحم، یا موسى کما تدین تدان، یا موسى انّه من لقینى و هو جاحد بمحمد ادخلته النّار و لو کان ابرهیم خلیلى و موسى کلیمى. فقال: الهى و من محمد؟
قال: یا موسى و عزّتى و جلالى ما خلقت خلقا اکرم علىّ منه، کتبت اسمه مع اسمى فى العرش، قبل ان اخلق السّماوات و الارض و الشّمس و القمر بالفى الف سنة. و عزّتى و جلالى انّ الجنّة محرّمة حتّى یدخلها محمد و امّته. قال موسى و من امّة محمد؟ قال امّته الحمّادون یحمدون صعودا و هبوطا و على کلّ حال یشدّون اوساطهم، و یطهّرون ابدانهم، صائمون بالنّهار رهبان باللیل، اقبل منهم الیسیر و ادخلهم الجنّة بشهادة ان لا اله الّا اللَّه. قال: الهى اجعلنى نبىّ تلک الامّة. قال نبیّها منها. قال: اجعلنى من امّة ذلک النّبی قال استقدمت و استأخروا یا موسى، و لکن سأجمع بینک و بینه فى دار الجلال.
عن وهب بن منبه قال: لمّا قرّب اللَّه موسى نجیّا قال ربّ انّى اجد فى التوریة امّة هى خیر امّة تخرج للناس یأمرون بالمعروف و ینهون عن المنکر فاجعلهم من امّتى. قال: یا موسى تلک امّة احمد قال یا ربّ انّى اجد فى التوریة امّة اناجیلهم فى صدورهم یؤمنون بالکتاب الاوّل و الکتاب الآخر، فاجعلهم من امّتى. قال: یا موسى تلک امّة احمد قال: یا ربّ انّى اجد فى التوریة امّة یأکلون صدقاتهم و یقبل ذلک منهم و یستجاب دعاؤهم فاجعلهم من امّتى. قال: تلک امّة احمد.
إِنَّکَ لا تَهْدِی مَنْ أَحْبَبْتَ یا محمد، الهدایة من خصائص الرّبوبیّة فلا تصلح لمن وصفه البشریّة. توفیق سعادت و تحقیق هدایت از خصائص ربوبیّت است، بشریّت را بدان راه نه و جز جلال احدیت بدین صفت سزا نه. یا محمد ترا شرف نبوّت است و منزلت رسالت و جمال سفارت مقام محمود و حوض مورود، خاتم پیغامبران و سیّد مرسلانى و شفیع مذنبانى و شمع زمین و آسمانى. عنان مرکبت از آسمانها برگذشته و ساحت عرش مجید جاى اخمص تو ساخته، امّا هدایت بندگان و راه نمودن ایشان بایمان نه کار تو است و نه در دست تو. إِنَّکَ لا تَهْدِی مَنْ أَحْبَبْتَ ما آن را که خواهیم در مفازه تحیّر همى رانیم و آن را که خواهیم بسلسله قهر همى کشیم. ما در ازل آزال و سبق سبق تاج سعادت بر سر اهل دولت نهادیم و این موکب فرو کوفتیم که: هؤلاء فى الجنّة و لا ابالى و رقم شقاوت بر ناصیه گروهى کشیدیم و این مقرعه بر زدیم که: هؤلاء فى النّار و لا ابالى.
اى جوانمرد هیچ صفت در صفات خداى از صفت لا ابالى دردناکتر نیست.
آنچه گفت (ص): لیت رب محمد لم یخلق محمدا ناله بیم این سخن بود و آنچه صدیق اکبر گفت: لیتنى کنت شجرة تعضد، آواز درد این حدیث بود.
نیکو سخنى که آن پیر طریقت گفت: کار نه آن دارد که از کسى کسل آید و از کسى عمل، کار آن دارد که ناشایسته آمد در ازل. آن مهتر مهجوران که او را ابلیس گویند چندین سال در کارگاه عمل بود. اهل ملکوت همه طبل دولت او میزدند و ندانستند که در کارگاه ازل او را جامه دیگر گون بافتهاند ایشان در کارگاه عمل او مقراضى و دیبا همى دیدند و از کارگاه ازل او را خود گلیم سیاه آمد: وَ کانَ مِنَ الْکافِرِینَ.
این قصّه نه زان روى چو ماه آمده است
کین رنگ گلیم ما سیاه آمده است
اى محمد اگر سعادت هدایت باختیار تو بودى تا از ابو طالب بسر نیامدى ببلال و صهیب و سلمان نرسیدى، لکن ارادت ارادت ما است و اختیار اختیار ما: وَ رَبُّکَ یَخْلُقُ ما یَشاءُ وَ یَخْتارُ ما کانَ لَهُمُ الْخِیَرَةُ فما للمختار و الاختیار و ما للمملوک و الملک، و ما للعبد و التّصدر فى دست الملوک.
قال اللَّه: ما کانَ لَهُمُ الْخِیَرَةُ سُبْحانَ اللَّهِ وَ تَعالى عَمَّا یُشْرِکُونَ.
روى ابن عمر قال قال رسول اللَّه (ص): «انّ اللَّه خلق السّماوات سبعا فاختار العلیا منها فسکنها و اسکن سائر سماواته من شاء من خلقه، ثمّ خلق الخلق فاختار من الخلق بنى آدم، و اختار من بنى آدم العرب و اختار من العرب مضر و اختار من مضر قریشا و اختار من قریش بنى هاشم و اختارنى من بنى هاشم، فانا من خیار الى خیار فمن احبّ العرب فیحبّنى احبّهم، و من ابغضهم فیبغضنى ابغضهم.
بدان که آدمى را اختیار نیست اختیار کسى تواند که او را ملک بود و آدمى بنده است و بنده را ملک نیست، آن ملک که او را شرع اثبات کرد آن ملک مجازى است عاریتى، عن قریب ازو زائل گردد، و ملک حقیقى آنست که آن را زوال نیست و آن ملک اللَّه است که مالک بر کمال است و در ملک ایمن از زوال است و در ذات و نعت متعال است. عالم بیافرید، و آنچه خواست از آن برگزید. فرشتگان را بیافرید از ایشان جبرئیل و میکائیل و اسرافیل و عزرائیل برگزید، آدم و آدمیان را بیافرید از ایشان پیغامبران را برگزید. از پیغامبران خلیل و کلیم و عیسى و محمد را برگزید.
صحابه رسول را بیافرید، ازیشان بو بکر تیمى و عمر عدوى و عثمان اموى و على هاشمى (علیه السّلام) برگزید. بسیط زمین بیافرید از آن مکّه برگزید، موضع ولادت رسول (ص) مدینه برگزید، هجرتگاه رسول، بیت المقدس برگزید موضع مسراى رسول. روزها بیافرید و از آن روز آدینه برگزید، و هو یوم اجابة الدعوة. روز عرفه برگزید،و هو یوم المباهاة. روز عید برگزید، و هو یوم الجائزه. روز عاشورا برگزید، و هو یوم الخلعة. شبها بیافرید و از آن شب برات برگزید که حقّ جلّ جلاله بخودى خود نزول کند و بندگان را همه شب بنداء کرامت خواند و نوازد. شب قدر برگزید که فریشتگان آسمان بعدد سنگ ریز بزمین فرستد و نثار رحمت کند بر بندگان. شب عید برگزید که در رحمت و مغفرت گشاید و گناهکاران را آمرزد. کوهها بیافرید و از ان طور برگزید که موسى در آن بمناجات حقّ رسید. جودى برگزید که نوح در ان نجات یافت، حرّا برگزید که مصطفاى عربى بر ان بعثت یافت. نفس آدمى بیافرید و از ان دل برگزید و زبان، دل محلّ نور معرفت و زبان موضع کلمه شهادت. کتابها از آسمان فرو فرستاد و از آن چهار برگزید: تورات و انجیل و زبور و قرآن. و از کلمتها چهار برگزید: سبحان اللَّه و الحمد للَّه و لا اله الا اللَّه و اللَّه اکبر.
قال رسول اللَّه (ص): «افضل الکلام اربع: سبحان اللَّه و الحمد للَّه و لا إله الا اللَّه و اللَّه اکبر لا یضرّک بایّهن بدأت.
یا موسى لولاه ما خلقت الافلاک.
اگر نه جمال و کمال وى را بودى نه عالم بودى نه آدم.
... اى درّ خوشاب
آدم نزدى دمى درین کوى خراب
یا محمد چه زیان داشت ترا که در آن مشهد طور حاضر نبودى من حاضر بودم و ترا نیابت داشتم و حضور من ترا به از حضور تو خود را.
پیر طریقت اینجا سخنى نغز گفته: الهى از کجا باز یابم من آن روز که تو مرا بودى و من نبودم، تا باز بدان روز نرسم میان آتش و دودم، اگر بدو گیتى آن روز من یابم پرسودم، ور بود خود را دریابم به نبود خود خشنودم.
قوله: وَ ما کُنْتَ بِجانِبِ الطُّورِ إِذْ نادَیْنا. یا محمد تو نبودى بر جانب طور که ما امّت ترا برخواندیم از اصلاب پدران و سبب آن بود که موسى گفت بار خدایا من در تورات میخوانم صفت و سیرت امّتى سخت آراسته و پیراسته و بخصال حمیده ستوده، ایشان امّت کدام پیغامبراند؟ یکى از علماء طریقت صفت و سیرت این امّت گفته که در میان ایشان جوانمردانىاند که دنیا و آخرت در بادیه وقت ایشان دو میل است. بهشت و دوزخ بر راه درد ایشان دو منزل است و هر چه دون حقّ بنزدیک ایشان باطل است. بروز در منزل رازاند بشب در محمل ناز، بروز در صنایع نظراند بشب در مشاهده صنع. بروز با خلق در خلق بشب با حق بر قدم صدق بروز راه جویند بشب راز گویند. مفلساناند از روى نعمت، لکن توانگراناند از روى صحبت. دنیا که آفرید بآن آفرید تا ایشان او را دانند. عقبى که آفرید بآن آفرید تا ایشان او را بینند.
او جلّ جلاله بهشت که آراید بدوستان خود آراید و دوستان را بدل آراید و دل را بنور جلال خود آراید. آن ماه رویان فردوس از هزاران سال باز در آن بازار گرم در انتظاراند تا کى بود که رکاب دولت این جوانمردان با على علّیین رسانند و ایشان بطفیل اینان قدم در آن موکب دولت نهند که: فَهُمْ فِی رَوْضَةٍ یُحْبَرُونَ.
... رجعنا الى القصّة. موسى (ع) صفت این امّت در تورات بسیار مىدید، گفت: بار خدایا اینان امّت کدام پیغامبراند؟ گفت امّت احمد. موسى گفت: بار خدایا میخواهم که ایشان را ببینم. فرمان آمد که: یا موسى لیس الیوم وقت ظهورهم، امروز روز زمان ایشان نیست ور خواهى آواز ایشان ترا بشنوانم. فنادى یا امّة احمد، ربّ العالمین بجلال عزّ خود و بکمال لطف خود امّت احمد را برخواند و ایشان از اصلاب پدران همه جواب دادند تا موسى سخن ایشان بشنید. آن گه روا نداشت که ایشان را بىتحفهاى بازگرداند، گفت: اعطیتکم قبل اى تسألونى و غفرت لکم قبل ان تستغفرونى.
و بر وفق این قصّه و بیان این معنى خبر مصطفى است (ص): روى انس بن مالک قال قال رسول اللَّه (ص): انّ موسى کان یمشى ذات یوم بالطّریق فناداه الجبّار: یا موسى، فالتفت یمینا و شمالا و لم یر احدا. ثمّ نودى الثانیة: یا موسى فالتفت یمینا و شمالا فلم یر احدا و ارتعدت فرائصه ثمّ نودى الثّالثة: یا موسى بن عمران انّى انا اللَّه لا اله الّا انا، فقال لبیک فخرّ للَّه ساجدا. فقال: ارفع رأسک یا موسى بن عمران. فرفع راسه، فقال یا موسى ان احببت ان تسکن فى ظلّ عرشى یوم لا ظلّ الّا ظلّى یا موسى فکن للیتیم کالاب الرّحیم و کن للارملة کالزّوج العطوف، یا موسى ارحم ترحم، یا موسى کما تدین تدان، یا موسى انّه من لقینى و هو جاحد بمحمد ادخلته النّار و لو کان ابرهیم خلیلى و موسى کلیمى. فقال: الهى و من محمد؟
قال: یا موسى و عزّتى و جلالى ما خلقت خلقا اکرم علىّ منه، کتبت اسمه مع اسمى فى العرش، قبل ان اخلق السّماوات و الارض و الشّمس و القمر بالفى الف سنة. و عزّتى و جلالى انّ الجنّة محرّمة حتّى یدخلها محمد و امّته. قال موسى و من امّة محمد؟ قال امّته الحمّادون یحمدون صعودا و هبوطا و على کلّ حال یشدّون اوساطهم، و یطهّرون ابدانهم، صائمون بالنّهار رهبان باللیل، اقبل منهم الیسیر و ادخلهم الجنّة بشهادة ان لا اله الّا اللَّه. قال: الهى اجعلنى نبىّ تلک الامّة. قال نبیّها منها. قال: اجعلنى من امّة ذلک النّبی قال استقدمت و استأخروا یا موسى، و لکن سأجمع بینک و بینه فى دار الجلال.
عن وهب بن منبه قال: لمّا قرّب اللَّه موسى نجیّا قال ربّ انّى اجد فى التوریة امّة هى خیر امّة تخرج للناس یأمرون بالمعروف و ینهون عن المنکر فاجعلهم من امّتى. قال: یا موسى تلک امّة احمد قال یا ربّ انّى اجد فى التوریة امّة اناجیلهم فى صدورهم یؤمنون بالکتاب الاوّل و الکتاب الآخر، فاجعلهم من امّتى. قال: یا موسى تلک امّة احمد قال: یا ربّ انّى اجد فى التوریة امّة یأکلون صدقاتهم و یقبل ذلک منهم و یستجاب دعاؤهم فاجعلهم من امّتى. قال: تلک امّة احمد.
إِنَّکَ لا تَهْدِی مَنْ أَحْبَبْتَ یا محمد، الهدایة من خصائص الرّبوبیّة فلا تصلح لمن وصفه البشریّة. توفیق سعادت و تحقیق هدایت از خصائص ربوبیّت است، بشریّت را بدان راه نه و جز جلال احدیت بدین صفت سزا نه. یا محمد ترا شرف نبوّت است و منزلت رسالت و جمال سفارت مقام محمود و حوض مورود، خاتم پیغامبران و سیّد مرسلانى و شفیع مذنبانى و شمع زمین و آسمانى. عنان مرکبت از آسمانها برگذشته و ساحت عرش مجید جاى اخمص تو ساخته، امّا هدایت بندگان و راه نمودن ایشان بایمان نه کار تو است و نه در دست تو. إِنَّکَ لا تَهْدِی مَنْ أَحْبَبْتَ ما آن را که خواهیم در مفازه تحیّر همى رانیم و آن را که خواهیم بسلسله قهر همى کشیم. ما در ازل آزال و سبق سبق تاج سعادت بر سر اهل دولت نهادیم و این موکب فرو کوفتیم که: هؤلاء فى الجنّة و لا ابالى و رقم شقاوت بر ناصیه گروهى کشیدیم و این مقرعه بر زدیم که: هؤلاء فى النّار و لا ابالى.
اى جوانمرد هیچ صفت در صفات خداى از صفت لا ابالى دردناکتر نیست.
آنچه گفت (ص): لیت رب محمد لم یخلق محمدا ناله بیم این سخن بود و آنچه صدیق اکبر گفت: لیتنى کنت شجرة تعضد، آواز درد این حدیث بود.
نیکو سخنى که آن پیر طریقت گفت: کار نه آن دارد که از کسى کسل آید و از کسى عمل، کار آن دارد که ناشایسته آمد در ازل. آن مهتر مهجوران که او را ابلیس گویند چندین سال در کارگاه عمل بود. اهل ملکوت همه طبل دولت او میزدند و ندانستند که در کارگاه ازل او را جامه دیگر گون بافتهاند ایشان در کارگاه عمل او مقراضى و دیبا همى دیدند و از کارگاه ازل او را خود گلیم سیاه آمد: وَ کانَ مِنَ الْکافِرِینَ.
این قصّه نه زان روى چو ماه آمده است
کین رنگ گلیم ما سیاه آمده است
اى محمد اگر سعادت هدایت باختیار تو بودى تا از ابو طالب بسر نیامدى ببلال و صهیب و سلمان نرسیدى، لکن ارادت ارادت ما است و اختیار اختیار ما: وَ رَبُّکَ یَخْلُقُ ما یَشاءُ وَ یَخْتارُ ما کانَ لَهُمُ الْخِیَرَةُ فما للمختار و الاختیار و ما للمملوک و الملک، و ما للعبد و التّصدر فى دست الملوک.
قال اللَّه: ما کانَ لَهُمُ الْخِیَرَةُ سُبْحانَ اللَّهِ وَ تَعالى عَمَّا یُشْرِکُونَ.
روى ابن عمر قال قال رسول اللَّه (ص): «انّ اللَّه خلق السّماوات سبعا فاختار العلیا منها فسکنها و اسکن سائر سماواته من شاء من خلقه، ثمّ خلق الخلق فاختار من الخلق بنى آدم، و اختار من بنى آدم العرب و اختار من العرب مضر و اختار من مضر قریشا و اختار من قریش بنى هاشم و اختارنى من بنى هاشم، فانا من خیار الى خیار فمن احبّ العرب فیحبّنى احبّهم، و من ابغضهم فیبغضنى ابغضهم.
بدان که آدمى را اختیار نیست اختیار کسى تواند که او را ملک بود و آدمى بنده است و بنده را ملک نیست، آن ملک که او را شرع اثبات کرد آن ملک مجازى است عاریتى، عن قریب ازو زائل گردد، و ملک حقیقى آنست که آن را زوال نیست و آن ملک اللَّه است که مالک بر کمال است و در ملک ایمن از زوال است و در ذات و نعت متعال است. عالم بیافرید، و آنچه خواست از آن برگزید. فرشتگان را بیافرید از ایشان جبرئیل و میکائیل و اسرافیل و عزرائیل برگزید، آدم و آدمیان را بیافرید از ایشان پیغامبران را برگزید. از پیغامبران خلیل و کلیم و عیسى و محمد را برگزید.
صحابه رسول را بیافرید، ازیشان بو بکر تیمى و عمر عدوى و عثمان اموى و على هاشمى (علیه السّلام) برگزید. بسیط زمین بیافرید از آن مکّه برگزید، موضع ولادت رسول (ص) مدینه برگزید، هجرتگاه رسول، بیت المقدس برگزید موضع مسراى رسول. روزها بیافرید و از آن روز آدینه برگزید، و هو یوم اجابة الدعوة. روز عرفه برگزید،و هو یوم المباهاة. روز عید برگزید، و هو یوم الجائزه. روز عاشورا برگزید، و هو یوم الخلعة. شبها بیافرید و از آن شب برات برگزید که حقّ جلّ جلاله بخودى خود نزول کند و بندگان را همه شب بنداء کرامت خواند و نوازد. شب قدر برگزید که فریشتگان آسمان بعدد سنگ ریز بزمین فرستد و نثار رحمت کند بر بندگان. شب عید برگزید که در رحمت و مغفرت گشاید و گناهکاران را آمرزد. کوهها بیافرید و از ان طور برگزید که موسى در آن بمناجات حقّ رسید. جودى برگزید که نوح در ان نجات یافت، حرّا برگزید که مصطفاى عربى بر ان بعثت یافت. نفس آدمى بیافرید و از ان دل برگزید و زبان، دل محلّ نور معرفت و زبان موضع کلمه شهادت. کتابها از آسمان فرو فرستاد و از آن چهار برگزید: تورات و انجیل و زبور و قرآن. و از کلمتها چهار برگزید: سبحان اللَّه و الحمد للَّه و لا اله الا اللَّه و اللَّه اکبر.
قال رسول اللَّه (ص): «افضل الکلام اربع: سبحان اللَّه و الحمد للَّه و لا إله الا اللَّه و اللَّه اکبر لا یضرّک بایّهن بدأت.
رشیدالدین میبدی : ۳۳- سورة الاحزاب- مدنیه
۲ - النوبة الثانیة
قوله: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اذْکُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَیْکُمْ فى کفایته ایاکم، امر الاحزاب و الاحزاب هم الاقوام الّذین اجتمعوا على محاربة الرّسول (ص) و المؤمنین فجاءوا و حاصروا رسول اللَّه بضعة و عشرین یوما، و هم قریش و غطفان و یهود بنى النضیر و قریظة فَأَرْسَلْنا عَلَیْهِمْ رِیحاً و هى الصّبا. قال عکرمة: انّ ریح الجنوب قالت لیلة الاحزاب للشّمال: انطلقى بنصر النّبی (ص). فقالت الشمال: انّ الحرّة لا تسرى باللّیل، و کانت الرّیح الّتى ارسلت الیهم الصّبا.
قال النبى (ص) نصرت بالصّبا و اهلکت عاد بالدّبور.
وَ جُنُوداً لَمْ تَرَوْها هم الملائکة، و لم تقاتل الملائکة یومئذ فبعث اللَّه عز و جل علیهم تلک اللّیلة ریحا باردة فقلعت الأبواب و قطعت اطناب الفساطیط و اطفأت النّیران و اکفات القدور و اجالت الخیل بعضها فى بعض و ارسل اللَّه علیهم الرّعب و کثر تکبیر الملائکة فى جوانب عسکرهم حتى کان سیّد کلّ حىّ یقول «یا بنى فلان هلمّ الىّ»، فاذا اجتمعوا عنده قال: «النجاء النجاء اتیتم لما بعث علیهم من الرعب»، فانهزموا من غیر قتال.
وَ کانَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِیراً، نزول این آیت در بیان قصه احزاب است و وقعه خندق، و شرح این قصه بر سبیل اختصار و شرط ایجاز آنست که: چون رسول خدا علیه الصلاة و السلام و مؤمنان، کعب اشرف را بکشتند، و یهود بنى النضیر را از مدینه بیرون کردند حیى اخطب و کنانة ابن الربیع با گروهى جهودان برخاستند و رفتند سوى مکه و نفیر بر آوردند و از قریش یارى خواستند بر حرب محمد. قریش ایشان را اجابت کردند و در قبایل عرب آواز دادند تا جمعى عظیم فراهم آمدند، قریب پانزده هزار از بنى غطفان و بنى فزاره و بنى کنانة و اهل تهامه و غیر آن. قریش بیرون آمدند و قائد ایشان ابو سفیان بن حرب، اسمه صخر ثمّ اسلم یوم فتح مکة و حسن اسلامه. فزاره و غطفان بیرون آمدند و مهتر ایشان عیینة بن حصن، و هو من المؤلّفة قلوبهم. خبر رسید بمدینه که قبایل عرب مجتمع شدند و با جهودان قریظه و نضیر عهد کردند که دست یکى گیرند و بر حرب محمد و اصحاب و، هم پشت باشند. رسول خدا با یاران گفت: اکنون تدبیر چیست؟ سلمان گفت: من در دیار و نواحى پارس دیدهام که چون از دشمن بر بیم باشند، گرد بر گرد شهر خویش خندقى سازند دفع دشمن را. رسول علیه الصلاة و السّلام آن موافق داشت و فرمود تا خندقى گرد بر گرد مدینه فرو بردند چهل گز عرض آن و ده گز قعر آن، و باز برید هر ده مرد را از یاران چهل گز. و مهاجر و انصار در سلمان خلاف کردند که سلمان مردى با قوّت بود. مهاجران گفتند: سلمان منّا و انصار گفتند: سلمان منّا رسول خدا گفت: نه آن و نه این «سلمان منّا اهل البیت».
عمرو بن عوف گفت: من بودم و سلمان و نعمان بن مقرن المزنى و شش مرد انصارى، و چهل گز ما را نامزد کرده و خط کشیده.
لختى فرو بردیم، سنگى سخت پیش آمد که تبرها از آن شکسته گشت. سلمان رفت و رسول خدا را از آن سنگ خبر داد. رسول بیامد و تبر از دست سلمان بستد و ضربتى زد بر آن سنگ و لختى از آن بشکافت و نورى عظیم از آن ضربت بتافت، چنان که همه نواحى مدینه روشن گشت، گویى چراغى روشن بیفروختند در شبى تاریک. رسول خدا تکبیرى کرد و یاران هم چنان تکبیر کردند. یک ضربت دیگر زد و نورى دیگر هم چنان بتافت و رسول و یاران تکبیر کردند، و سوم ضربت زد و نور بتافت و تکبیر کردند.
رسول خدا گفت: در آن نور که اول بتافت قصرهاى حیره و مدائن کسرى بر دیده قدس ما عرضه کردند، آن را دیدم کانیاب الکلاب، همچون دندان سگان. و در نور دوم قصرهاى زمین روم دیدم و در سوم قصرهاى صنعا کانها انیاب، و جبرئیل آمد و مرا خبر داد که آنچه بتو نمودند در تحت قهر امّت تو آرند و ملک امّت تو آنجا برسد مسلمانان شادى کردند و گفتند: حمد آن خداوند را که ما را بر دشمن وعده نصرت و ظفر داد. و منافقان گفتند معتب بن قشیر و عبد اللَّه ابىّ و اصحاب وى: این عجب نگر که محمد ما را چه وعده میدهد! فتح شام و فارس ما را وعده میدهد! و وقت را زهره نداریم که از رحل خویش فراتر شویم! این غرور است که ما را میدهد و میفریبد ما وَعَدَنَا اللَّهُ وَ رَسُولُهُ إِلَّا غُرُوراً. انس مالک گفت رضى اللَّه عنه: روز خندق، یاران را دیدم مهاجر و انصار که بدست خویش تبر میزدند و کار میکردند که مزدوران و کارگران نداشتند و سرماى سخت بود آن روز، و بخوشدلى آن رنج و دشخوارى همى کشیدند. رسول خدا علیه الصلاة و السلام که ایشان را چنان دید، گفت: «اللهم انّ العیش عیش الآخرة فاغفر للانصار و المهاجرین».
ایشان جواب دادند که:
نحن الذین بایعوا محمدا
على الجهاد ما بقینا ابدا
و عن البراء بن عازب قال: کان النبى (ص) ینقل التّراب یوم الخندق حتى اغبرّ بطنه یقول:
و اللَّه لولا اللَّه ما اهتدینا
و لا تصدّقنا و لا صلّینا
فانزلن سکینة علینا
و ثبّت الاقدام ان لاقینا
انّ الاولى قد بغوا علینا
اذا ارادوا فتنة ابینا
چون خندق تمام شد، لشکر کفار بمدینه رسیدند، خندق دیدند گفتند: این عرب را نبودست. لشکرگاه بزدند و خندق در میان هر دو فریق بود، و در آن وقت یهود قریظه و نضیر با رسول خدا عهد داشتند. بو سفیان، حیىّ اخطب را فرستاد بمردمان قریظه، تا آن عهد که با محمد کردهاند نقض کنند، و مهتر قریظه آن وقت کعب بن اسد بود. کعب چون شنید که حیىّ آمد، در حصار ببست استوار و او را بخود راه نداد. حیىّ گفت: در باز کن تا با تو سخنى بگویم. کعب گفت: باز گرد که من سخن تو نشنوم و عهدى که با محمد کردهام نشکنم. حیى با وى همى پیچید و همى افزود تا او را بفریفت و نقض عهد کرد. خبر برسول خدا آمد، رسول سعد معاذ که مهتر اوس بود و سعد عباده که مهتر خزرج بود بفرستاد تا حال باز دانند. ایشان رفتند و کعب اسد را و قوم وى را دیدند حرب را ساخته، بازگشتند و رسول را خبر کردند. رسول غمگین شد، و کار بر مسلمانان صعب شد. سرما سخت بود و بیم دشمن و گرسنگى بغایت و منافقان متمرّد شدند و بعضى از ایشان همى گریختند و بهانه همى آوردند که إِنَّ بُیُوتَنا عَوْرَةٌ، و قومى ظنهاى بد همى بردند چنان که اللَّه فرمود: وَ تَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا. یک ماه آنجا بماندند و میان ایشان حرب نرفت، پس رسول کس فرستاد به بنى غطفان برئیس ایشان عیینة بن حصن و حارث بن عوف، و گفت: ثلثى از خرماى مدینه بشما دهم، باز گردید و قوم خود را ببرید. ایشان بدان رضا دادند و عهد کردند، لکن هنوز عهدنامه ننوشته بودند، رسول سعد معاذ را و سعد عباده را خواند و با ایشان مشورت کرد. سعد معاذ گفت: اگر باین وحى آمده سمعا و طاعة، و اگر وحى نیامده، آن وقت که ما مشرک بودیم یک خرما برشوت بایشان ندادیم اکنون که ربّ العالمین ما را باسلام گرامى کرد و بصحبت تو عزیز کرد و از عذاب دوزخ نجات داد، ایشان را رشوت کى دهیم؟! بعزّت آن خداى که ترا براستى بخلق فرستاد که یک خرما بایشان ندهیم مگر شمشیر، و بقضاى حق رضا دادیم. رسول خدا از آن سخن شاد شد، فرمود: من بدان میگفتم که عرب روى بایشان نهاده بودند، خواستم تا لختى از ایشان کم شوند. و در آن یک ماه که حصار مدینه بود، هیچ قتال نرفت مگر آنکه: روزى جوقى سواران قریش نام ایشان عمرو بن عبد ود و عکرمة بن ابى جهل و وهیب بن ابى وهب و نوفل بن عبد اللَّه سلاح در پوشیدند و اسب در تاختند در خندق و عمرو بن عبد ود مبارز قریش بود، با بطشى و قوّتى و ترکیبى تمام مبارزت خواست و شعر گفت. على بن ابى طالب (ع) پیش وى رفت. عمرو گفت: یا على من نخواهم که تو بدست من کشته شوى. على گفت: من خواهم که تو بدست من کشته شوى. عمرو خشم گرفت و از اسب فرو آمد و با على بهم برآویختند، گردى از میان ایشان برآمد از بامداد تا نماز پیشین. چون گرد باز نشست، على وى را کشته بود. رسول خدا فرمود: «لا فتى الا على و لا سیف الا ذو الفقار».
وهیب زره بیفکند و بگریخت. على شمشیرى زد بر زین و اسب وى، زین و اسب بدو نیم کرد. پس دیگرى از ایشان پیش آمد و کشته شد و نوفل را بسنگ هلاک کردند و سه تن از کافران کشته شدند، و از صحابه رسول هیچکس کشته نشد. عبد الرحمن بن ابى بکر هنوز در اسلام نیامده بود، بیرون آمد و مبارزت خواست.
ابو بکر صدیق رضى اللَّه عنه فرا پیش آمد عبد الرّحمن چون روى پدر دید، برگشت.
پس با ابو بکر گفتند: اگرت پسر حرب کردى با تو، چه خواستى کرد تو با وى؟
ابو بکر گفت: بآن خدایى که یگانه و یکتاست که باز نگشتمى تا وى را کشتمى یا او مرا کشتى. سعد معاذ را تیرى بزرگ اکحل آمد، گفت: الهى این خون را درین رگ نگه دار تا نخست قریظه را بمراد خود به بینم، آن گه اگر گشاده شود شاید.
خیمهاى بود که کودکان و زنان مسلمانان در آن خیمه بودند، جهودى گرد آن خیمه میگشت با سلاح و قصد ایشان میکرد، صفیه عمه رسول از خیمه بیرون آمد عمامه بربسته و عمودى بدست گرفته و بیک زخم آن جهود را بکشت، پس از آن راهها بسته شد و طعام عزیز شد و زنان و کودکان گریستن در گرفتند، مؤمنان ضعیف شده و منافقان از شادى گردن بیفراخته و رسول خدا علیه الصلاة و السلام این دعا همى کرد: «اللّهم منزل الکتاب، سریع الحساب، اهزم الاحزاب».
پس نعیم بن مسعود بن عامر از بنى غطفان آمد بنزدیک رسول خدا و گفت: من مسلمانم و مسلمانى پنهان دارم، مرا چه فرمایى؟ رسول گفت: تو یک تن چه توانى کرد؟ مگر خداعى که«الحرب خدعة».
پس این نعیم بنزدیک قریظه شد و میان وى و میان ایشان در روزگار گذشته دوستى بود، گفت: مرا چه دانید و چون شناسید؟ گفتند: دوستى ناصح! گفت اکنون نصیحت من بشنوید! قریش و غطفان اینجا بیگانهاند، خانه و سراى ایشان از شما دور است، آمدهاند تا اگر غنیمتى یابند در ربایند و اگر نه بگریزند و اندوه شما نخورند، پس شما تنها بمانید و با محمد طاقت ندارید. گفتند: راست همى گویى نصیحت همى کنى، اکنون ما را چه باید کرد؟ گفت: چون ایشان شما را بحرب خوانند، گوئید ماده تن خواهیم که برهن نزدیک ما فرستید تا شما پشت بر ما نکنید، تا آن گه که از محمد ایمن شویم. گفتند این صواب است و نیکو، ما همین کنیم. پس نعیم بنزدیک قریش شد و گفت شما دانید دوست دارى من شما را و دشمنى من محمد را، و من شما را نصیحتى کنم اگر پذیرید. گفتند پذیریم و نصیحت تو شنویم.
نعیم گفت پس بدانید که یهود پشیمان شدهاند از نقض عهد که با محمد کردند و اکنون کس فرستاد که تا محمد با ایشان صلح کند و محمد اجابت نکرد. ایشان گفتند ما ده تن را از بزرگان قریش بخواهیم و بنزدیک تو فرستیم تا ایشان را بکشى و با ما صلح کنى، محمد گفت این صواب است، اکنون ایشان از شما ده تن خواهند خواست، نگر که هشیار باشید و دانید که چه مىباید کرد. از آنجا برخاست نعیم و بنزدیک غطفان شد و همین قصه با ایشان بگفت، شب شنبه پیش آمد. قریش و غطفان، عکرمه را فرستادند با گروهى مردمان و بنى قریظه را گفتند که مقام ما اینجا دراز شد و از طعام مردمان و علف ستوران درماندیم، فردا روز شنبه مىباید که حرب را ساخته باشید تا از دو یکى ظاهر شود و مردمان ازین تنگى و دشخوارى برهند. ایشان جواب دادند که فردا روز شنبه است و ما را روز شنبه روز طاعت است و حرب نکنیم و تا ده تن از معتبران بما نفرستید، ما جنگ نکنیم و از نقض عهد شما ایمن نباشیم. ایشان گفتند: صدق نعیم و نصح راست گفت نعیم و نصیحت نیکو کرد. هیچ کس بایشان نفرستادند و همه پراکنده دل شدند و تفرّق در میان ایشان افتاد. پس رسول خدا حذیفه را گفت: رو بمیان ایشان و باز دان که حال چیست و چه مىسگالند. حذیفه گفت: چون بمیان ایشان رسیدم، باد عاصف دیدم بر ایشان مسلّط شده و سپاه حق در ایشان افتاده، باد خیمها برمیکند و بر سر یکدیگر همى افکند و ستوران همى رمیدند و بو سفیان در میان لشکر آواز همى داد که اى مردمان، لشکر از گرسنگى و سرما و سختى بیچاره شدند و ستوران ضعیف شدند از بىعلفى، و قریظه عهدى که با ما داشتند از بیم محمد آن عهد بشکستند و این باد عاصف چنین بر ما چیره شده که با وى طاقت نماند، شما همه باز گردید که من بازگشتم. این بگفت و بر شتر نشست و شتر را زانو بسته بود، از رعب که در دل وى بود چندان هوش نداشت که زانوى اشتر بگشادى پس از اشتر فرو آمد و زانوى وى بگشاد. حذیفه گفت اگر نه آن بودى که رسول خدا مرا گفته بود، نگر که ایشان را نیازارى، و رنه من او را آن ساعت بکشتمى. لشکر هم چنان در تاختن افتاده و جامههاى اشتران و زین اسبان و خیمه و کالا همى انداختند و باد ایشان را از پشت ستور همى ربود و مىافکند و فریشتگان تکبیر همى گفتند و ایشان را همى راندند.
اینست که رب العالمین فرمود: فَأَرْسَلْنا عَلَیْهِمْ رِیحاً وَ جُنُوداً لَمْ تَرَوْها وَ کانَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِیراً.
إِذْ جاؤُکُمْ مِنْ فَوْقِکُمْ اى من فوق الوادى من قبل المشرق و هم اسد و غطفان و معهم طلیحة بن خویلد الاسدى فى بنى اسد و حیى بن اخطب فى یهود قریظه.
وَ مِنْ أَسْفَلَ مِنْکُمْ یعنى من بطن الوادى من قبل المغرب و هم قریش و کنانه علیهم ابو سفیان بن حرب فى قریش و من تبعه و ابو الاعور عمرو بن سفیان السلمى من قبل الخندق.
وَ إِذْ زاغَتِ الْأَبْصارُ اى مالت و شخصت من الرّعب، و قیل زاغت عن کلّ شىء فلم ینظروا الا الى عدوّها. و قیل زاغت ابصار المنافقین و رجال ضعیفة قلوبهم.
وَ بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ اى کادت تبلغ فانّ القلب اذا بلغ الحنجر مات الانسان. الحنجر جوف الحلقوم، و هذا على التّمثیل عبّر به عن شدّة الخوف.
تَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا الالف زائدة المراد بها النّصب، لذلک حذفها من حذفها من القرّاء و حذف الالف قراءة اهل البصرة و حمزة و الباقون على اثبات الالف فى الظّنون و الرّسول و السبیل، و القرآن عربى و العرب تحبّ ازدواج الکلام و تساوى القوافى و آیات السورة و آخرها على الالف. وَ تَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا اى ظنونا مختلفة فالمخلص یظنّ انّ اللَّه ینجز وعده فى اعلاء رسوله على عدوّه و الضّعیف یظنّ غیر ذلک لما یرى من کثرة العدوّ و المنافق یقول: ما وَعَدَنَا اللَّهُ وَ رَسُولُهُ إِلَّا غُرُوراً.
هُنالِکَ ابْتُلِیَ الْمُؤْمِنُونَ العرب تکنى بالمکان عن الزّمان و بالزّمان عن المکان، و التّأویل ذاک حین ابتلى المؤمنون بالحصر و القتال لیتبیّن المخلص من المنافق.
وَ زُلْزِلُوا زِلْزالًا شَدِیداً اى حرّکوا تحریکا شدیدا بلیغا بالفتنة و التّمحیص فثبتوا على ایمانهم، و الزّلزلة شدة الحرکة. این چنانست که عجم گویند: فلان کس را از جاى ببردند از خشم یا از بیم یا از خجل.
روى ابو سعید الخدرى قال: قلنا یوم الخندق یا رسول اللَّه هل من شىء تقوله فقد بلغت القلوب الحناجر؟ قال: «نعم، قولوا اللهم استر عوراتنا و آمن روعاتنا» قال فقلناها فضرب وجوه أعداء اللَّه بالرّیح فانهزموا. وَ إِذْ یَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَ الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ شک و نفاق و هم معتب بن قشیر و عبد اللَّه بن ابىّ و اصحابه: ما وَعَدَنَا اللَّهُ وَ رَسُولُهُ إِلَّا غُرُوراً اى یعدنا محمد فتح قصور بالشام و فارس و احدنا لا یستطیع ان یجاوز رحله هذا و اللَّه الغرور اى الباطل، و قیل: قال رجل من المنافقین لرجل من المؤمنین: ما مع محمد إلا أکلة رأس و لو کانوا لحما لالتهمهم ابو سفیان.
وَ إِذْ قالَتْ طائِفَةٌ مِنْهُمْ اى من المنافقین و هم اوس قبطى و اصحابه: یا أَهْلَ یَثْرِبَ یثرب، اسم ارض المدینة فى جانب منها. و فى بعض الاخبار انّ النّبی (ص) نهى ان تسمّى المدینة یثرب و قال هى طابة کانّه کره هذه اللفظ.
لا مُقامَ لَکُمْ قراءة العامّة بفتح المیم، اى لا مکان لکم تنزلون و تقیمون فیه و قرأ حفص بضم المیم و هو المصدر، اى لا اقامة لکم.
فَارْجِعُوا الى منازلکم عن اتّباع محمد (ص) و قیل: فارجعوا عن القتال الى مساکنکم.
وَ یَسْتَأْذِنُ فَرِیقٌ مِنْهُمُ النَّبِیَّ یَقُولُونَ إِنَّ بُیُوتَنا عَوْرَةٌ اى خالیة ضایعه و هى ممّا یلى العدوّ و تخشى علیها السراق، و قیل: إِنَّ بُیُوتَنا عَوْرَةٌ اى معورة للسراق غیر حصینة. یقال: اعورت بیوت القوم اذ ذهبوا عنه و اعور الفارس اذا بدا منه موضع خلل للضّرب و الطّعن و تقول عور المکان یعور عورا و بیت عور و بیوت عورة و عورة اى ذات عورة و العورة کلّ ما خیف علیه او کره انکشافه. و قرئ فى الشواذّ إِنَّ بُیُوتَنا عَوْرَةٌ بکسر الواو اى قصیرة الجدران یسهل دخول السراق علیها فکذّبهم اللَّه عزّ و جلّ فقال: وَ ما هِیَ بِعَوْرَةٍ، اى هى حصینة و ما هى بعورة، و قیل: زعموا انّ بها عدوّا من جملة العسکر فبعث رسول اللَّه (ص) فلم یجد بها عدوّا.
إِنْ یُرِیدُونَ إِلَّا فِراراً اى ما یریدون بهذا القول الا فرارا من القتال ثم اخبر اللَّه سبحانه عن الغیب الذى هو سوء نیّات الّذین قالوا إِنَّ بُیُوتَنا عَوْرَةٌ فقال و لو دخل العدوّ علیهم بیوتهم من جوانب المدینة یعنى من اىّ جانب دخلت ثُمَّ سُئِلُوا الْفِتْنَةَ ى الارتداد و الکفر و الکون مع المشرکین على المؤمنین فى الحرب لَآتَوْها یعنى لاعطوها و اجابوهم الى ذلک.
وَ ما تَلَبَّثُوا بِها إِلَّا یَسِیراً اى ما تلبّثوا بالاجابه الا قلیلا اى اسرعوا الاجابة الى الشرک طیبة به انفسهم، و قرأ اهل الحجاز لَآتَوْها مقصورة یعنى لجاؤها و فعلوها و رجعوا عن الاسلام و قیل ما تَلَبَّثُوا بِها اى بالمدینة بعد ذلک إِلَّا یَسِیراً حتّى یاتیهم اللَّه بالعذاب.
وَ لَقَدْ کانُوا عاهَدُوا اللَّهَ مِنْ قَبْلُ لا یُوَلُّونَ الْأَدْبارَ یعنى بنى حارثه همّوا یوم احد ان یفشلوا مع بنى سلمة فلمّا نزل فیهم ما نزل، عاهدوا اللَّه عزّ و جلّ ان لا یعودوا لمثلها ابدا فذکرهم اللَّه ذلک العهد، و قیل مِنْ قَبْلُ یعنى من قبل مجىء الاحزاب عاهدوا رسول اللَّه (ص) و حلفوا الا ینهزمون، فیولّون أعداءهم ادبارهم یقال لکلّ منهزم ولّى دبره.
وَ کانَ عَهْدُ اللَّهِ مَسْؤُلًا اى مطالبا به کما تقول سألت فلانا حقى اى طالبته به.
و منه قوله: وَ إِذَا الْمَوْؤُدَةُ سُئِلَتْ اى طولبت بها، و قیل انّ العهد المسؤل ان یحاسب و یجازى علیه.
قل لن ینفعکم الفرار ان فررتم من الموت او القتل، الّذى کتب علیکم لانّ من حضر اجله مات او قتل. وَ إِذاً لا تُمَتَّعُونَ إِلَّا قَلِیلًا اى لا تمتّعون بعد الفرار الا مدة آجالکم و هى قلیل.
قُلْ مَنْ ذَا الَّذِی یَعْصِمُکُمْ مِنَ اللَّهِ یمنعکم من عذابا للَّه إِنْ أَرادَ بِکُمْ سُوءاً فى الدّنیا او من عذاب اللَّه فى الآخرة، و قیل معناه: من یقدر على دفع قضاء اللَّه فیکم إِنْ أَرادَ بِکُمْ سُوءاً قتلا او هزیمة او جراحة أَوْ أَرادَ بِکُمْ رَحْمَةً هاهنا اضمار یعنى و من ذا الّذى یخذلکم او یحرمکم ان اراد بکم رحمة و ظفرا و نصرا و غنیمة یعنى فاذا علمتم انّه لا دافع و لا رادّ لقضاء اللَّه و لا مردّ لامره فاعلموا انّه لا یضرّکم الثّبات و لا ینفعکم الفرار.
وَ لا یَجِدُونَ لَهُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَلِیًّا اى قریبا ینفعهم وَ لا نَصِیراً اى ناصرا یمنعهم.
قَدْ یَعْلَمُ اللَّهُ الْمُعَوِّقِینَ مِنْکُمْ اى المثبطین النّاس عن رسول اللَّه (ص).
وَ الْقائِلِینَ لِإِخْوانِهِمْ هَلُمَّ إِلَیْنا ارجعوا الینا و دعوا محمدا و اصحابه فلا تشهدوا معه الحرب فانا نخاف علیکم الهلاک. جاء فى انّ المعوّقین کانوا رؤساء المنافقین قالوا لاتباعهم یوم الاحزاب: دعوا هذا الرّجل فانه هالک و اقبلوا نحونا.
وَ لا یَأْتُونَ الْبَأْسَ اى الحرب، إِلَّا قَلِیلًا ریاء و سمعة من غیر احتساب و لو کان ذلک القلیل للَّه لکان کثیرا.
أَشِحَّةً عَلَیْکُمْ جمع شحیح و هو البخیل، اى بخلاء علیکم بکلّ خیر لا یحبّون ان ینالکم یا معشر المؤمنین من اللَّه خیر و لا نصر و قیل بخلاء بالنفقة فى سبیل اللَّه و النصرة، و قیل بخلاء عند الغنیمة وصفهم اللَّه تعالى بالبخل و الجبن اى هم جبناء عند اللقاء أشحاء عند العطاء و انتصب الشّحة على الحال من قوله: وَ لا یَأْتُونَ الْبَأْسَ إِلَّا قَلِیلًا اى جبناء عند البأس اشحة عند الانفاق على فقراء المسلمین و قیل نصب على الذّم.
فَإِذا جاءَ الْخَوْفُ اى خوف القتال رَأَیْتَهُمْ یَنْظُرُونَ إِلَیْکَ تَدُورُ أَعْیُنُهُمْ فى احداقهم یمینا و شمالا من الخوف و الجبن کَالَّذِی یُغْشى عَلَیْهِ مِنَ الْمَوْتِ اى کدوران عین الّذى یغشى علیه من الموت، و ذلک انّ المغشى علیه من الموت یذهب عقله فیشخص بصره، اى یرمق ببصره مکانا واحدا فلا یطرف.
فَإِذا ذَهَبَ الْخَوْفُ اى انکشف الحرب و امنوا، سَلَقُوکُمْ بِأَلْسِنَةٍ حِدادٍ جمع حدید، اى جادلوکم و خاطبوکم مخاطبة یرفعون بها اصواتهم فى طلب الغنیمة یقولون: اعطونا! اعطونا! الحاحا منهم، و فى الحدیث لیس منا من سلق اى صاح فى المصیبة، و تقول العرب: خطیب مسلاق و سلاق اى بلیغ مصقع، و قیل: سلقوکم اى یطعنون فیکم بالمعایب کذبا و زورا، من قول العرب: سلقت المرأة اى صخبت.
أَشِحَّةً عَلَى الْخَیْرِ اى عند الغنیمة یتشاحّون المؤمنین، و کرّر اشحّة لانّ الشحّ الاوّل یرید به البخل بالمعونة فى الحرب و لهذا قال وَ لا یَأْتُونَ الْبَأْسَ إِلَّا قَلِیلًا و بالثّانى یرید به البخل بالمال و الغنیمة.
أُولئِکَ لَمْ یُؤْمِنُوا اى من کان هذا صفته فلیس بمؤمن.
فَأَحْبَطَ اللَّهُ أَعْمالَهُمْ قال مقاتل: ابطل اللَّه جهادهم و قتالهم مع النّبی (ص) وَ کانَ ذلِکَ عَلَى اللَّهِ یَسِیراً اى کان احباط اعمالهم على اللَّه هیّنا لانه الفعّال لما یرید.
یَحْسَبُونَ الْأَحْزابَ لَمْ یَذْهَبُوا اى یظنّ المنافقون انّ الاحزاب الّذین تحزبوا على رسول اللَّه (ص) من قریش و غطفان و قریظة لم ینهزموا و لم ینصرفوا عن قتالهم جبنا و فرقا و قد انصرفوا، و قیل: یظنّ المنافقون انّ الاحزاب لم یذهبوا لاعتقادهم انّ النّبی (ص) لم یصدقهم فیما اخبرهم به من نصرة المؤمنین، و انّ الاحزاب لم یذهبوا عنهم الى مواضعهم و انّما تأخروا عنهم لضرب من المکیدة.
ثمّ قال: وَ إِنْ یَأْتِ الْأَحْزابُ اى ان یعودوا، یَوَدُّوا هؤلاء المنافقون من شدة خوفهم و جبنهم انهم یترکون المنازل و ینجون بانفسهم فیکونون بادین اى فى البادیة مع الاعراب، یقال: بدا، یبدوا، فهو باد اذا خرج الى البادیة و لم یختاروا البادیة لا منها و لکن لیتّسع لهم مسالک الفرار، و قیل: هم فى بعد النیة عن نصرتکم بحیث لو عاودکم الکفّار لکانت منیّتهم ان یکونوا عنکم بعیدا فى بعض البوادى.
یَسْئَلُونَ عَنْ أَنْبائِکُمْ اى اخبارکم، و قرأ یعقوب یساءلون مشدّدة ممدودة اى یتساءلون.
وَ لَوْ کانُوا فِیکُمْ یعنى لو کان هؤلاء المنافقون فیکم.
ما قاتَلُوا إِلَّا قَلِیلًا یقیمون به عذرهم فیقولون قد قاتلنا، و قال مقاتل: ما قاتلوا الا قلیلا یعنى الا ریاء و سمعة من غیر حسبة و ما لم یکن للَّه فهو قلیل.
لَقَدْ کانَ لَکُمْ فِی رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ، قرأ عاصم: اسوة حیث کان بضمّ الهمزة و الباقون بکسرها، و هما لغتان، اى قدوة صالحة. یقال: لنا بکم اسوة و انتم لنا قدوة، و و قیل: الاسوة المشارکة فى الامر، و معنى الایة: من یتوقع الخیر من اللَّه و یرى ما یصیبه من الشدائد من جهته فمن حکمه ان یتعزّى بالنّبى (ص) و یرضى به اسوة و لا یکره ان یصیبه مثل ما اصابه فیثبت معه حیث ثبت و لا یولى عنه و لا یطلب العلل کما فعله المنافقون.
قوله: لِمَنْ کانَ یَرْجُوا اللَّهَ قال ابن عباس: یرجوا ثواب اللَّه، و قال مقاتل: یخشى اللَّه و الیوم الآخر، یعنى یخشى یوم البعث ان رأى فیه جزاء الاعمال.
وَ ذَکَرَ اللَّهَ کَثِیراً لانّ المنافقین لا یذکرون اللَّه الا قلیلا. قال ابن جریر: هذا عتاب من اللَّه للّذین تخلّفوا عن النّبی (ص) بالمدینة یقول: کان الواجب ان یتأسوا و یکونوا معه حیث کان فانّ من یرجوا ثواب اللَّه و رحمته فى الآخرة لا یرغب بنفسه عن رسول اللَّه (ص) و لکن یکون له به اسوة فیکون حیث کان. ثم وصف حال المؤمنین عند لقاء الاحزاب فقال: «وَ لَمَّا رَأَ الْمُؤْمِنُونَ الْأَحْزابَ یعنى اجتماع الاحزاب على رسول اللَّه (ص).
قالُوا تسلیما لامر اللَّه و تصدیقا لوعده: هذا ما وَعَدَنَا اللَّهُ وَ رَسُولُهُ و لهم وعدهم اللَّه و رسوله ان یصیبهم البلوى فى اموالهم و انفسهم فى قوله: لَتُبْلَوُنَّ فِی أَمْوالِکُمْ وَ أَنْفُسِکُمْ و فى قوله: أَ حَسِبَ النَّاسُ أَنْ یُتْرَکُوا أَنْ یَقُولُوا آمَنَّا وَ هُمْ لا یُفْتَنُونَ و فى قوله: وَ لَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَ الْجُوعِ... الایة، و فى قوله: أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ وَ لَمَّا یَأْتِکُمْ مَثَلُ الَّذِینَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِکُمْ الى قوله: أَلا إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِیبٌ فلمّا اشتدّ بهم الامر یوم الاحزاب لم یشکّوا فى الدّین، بل قالوا هذا ما وَعَدَنَا اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ صَدَقَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ، وَ ما زادَهُمْ ما نزل بهم من الشّدائد إِلَّا إِیماناً تصدیقا للَّه وَ تَسْلِیماً لامر اللَّه. و التسلیم و الاسلام معناهما واحد، و هو تسلیم الامر الى اللَّه و اسلامهم و انقیادهم لما یأمرهم به و رضى منه بقضائه فیهم.
قال النبى (ص) نصرت بالصّبا و اهلکت عاد بالدّبور.
وَ جُنُوداً لَمْ تَرَوْها هم الملائکة، و لم تقاتل الملائکة یومئذ فبعث اللَّه عز و جل علیهم تلک اللّیلة ریحا باردة فقلعت الأبواب و قطعت اطناب الفساطیط و اطفأت النّیران و اکفات القدور و اجالت الخیل بعضها فى بعض و ارسل اللَّه علیهم الرّعب و کثر تکبیر الملائکة فى جوانب عسکرهم حتى کان سیّد کلّ حىّ یقول «یا بنى فلان هلمّ الىّ»، فاذا اجتمعوا عنده قال: «النجاء النجاء اتیتم لما بعث علیهم من الرعب»، فانهزموا من غیر قتال.
وَ کانَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِیراً، نزول این آیت در بیان قصه احزاب است و وقعه خندق، و شرح این قصه بر سبیل اختصار و شرط ایجاز آنست که: چون رسول خدا علیه الصلاة و السلام و مؤمنان، کعب اشرف را بکشتند، و یهود بنى النضیر را از مدینه بیرون کردند حیى اخطب و کنانة ابن الربیع با گروهى جهودان برخاستند و رفتند سوى مکه و نفیر بر آوردند و از قریش یارى خواستند بر حرب محمد. قریش ایشان را اجابت کردند و در قبایل عرب آواز دادند تا جمعى عظیم فراهم آمدند، قریب پانزده هزار از بنى غطفان و بنى فزاره و بنى کنانة و اهل تهامه و غیر آن. قریش بیرون آمدند و قائد ایشان ابو سفیان بن حرب، اسمه صخر ثمّ اسلم یوم فتح مکة و حسن اسلامه. فزاره و غطفان بیرون آمدند و مهتر ایشان عیینة بن حصن، و هو من المؤلّفة قلوبهم. خبر رسید بمدینه که قبایل عرب مجتمع شدند و با جهودان قریظه و نضیر عهد کردند که دست یکى گیرند و بر حرب محمد و اصحاب و، هم پشت باشند. رسول خدا با یاران گفت: اکنون تدبیر چیست؟ سلمان گفت: من در دیار و نواحى پارس دیدهام که چون از دشمن بر بیم باشند، گرد بر گرد شهر خویش خندقى سازند دفع دشمن را. رسول علیه الصلاة و السّلام آن موافق داشت و فرمود تا خندقى گرد بر گرد مدینه فرو بردند چهل گز عرض آن و ده گز قعر آن، و باز برید هر ده مرد را از یاران چهل گز. و مهاجر و انصار در سلمان خلاف کردند که سلمان مردى با قوّت بود. مهاجران گفتند: سلمان منّا و انصار گفتند: سلمان منّا رسول خدا گفت: نه آن و نه این «سلمان منّا اهل البیت».
عمرو بن عوف گفت: من بودم و سلمان و نعمان بن مقرن المزنى و شش مرد انصارى، و چهل گز ما را نامزد کرده و خط کشیده.
لختى فرو بردیم، سنگى سخت پیش آمد که تبرها از آن شکسته گشت. سلمان رفت و رسول خدا را از آن سنگ خبر داد. رسول بیامد و تبر از دست سلمان بستد و ضربتى زد بر آن سنگ و لختى از آن بشکافت و نورى عظیم از آن ضربت بتافت، چنان که همه نواحى مدینه روشن گشت، گویى چراغى روشن بیفروختند در شبى تاریک. رسول خدا تکبیرى کرد و یاران هم چنان تکبیر کردند. یک ضربت دیگر زد و نورى دیگر هم چنان بتافت و رسول و یاران تکبیر کردند، و سوم ضربت زد و نور بتافت و تکبیر کردند.
رسول خدا گفت: در آن نور که اول بتافت قصرهاى حیره و مدائن کسرى بر دیده قدس ما عرضه کردند، آن را دیدم کانیاب الکلاب، همچون دندان سگان. و در نور دوم قصرهاى زمین روم دیدم و در سوم قصرهاى صنعا کانها انیاب، و جبرئیل آمد و مرا خبر داد که آنچه بتو نمودند در تحت قهر امّت تو آرند و ملک امّت تو آنجا برسد مسلمانان شادى کردند و گفتند: حمد آن خداوند را که ما را بر دشمن وعده نصرت و ظفر داد. و منافقان گفتند معتب بن قشیر و عبد اللَّه ابىّ و اصحاب وى: این عجب نگر که محمد ما را چه وعده میدهد! فتح شام و فارس ما را وعده میدهد! و وقت را زهره نداریم که از رحل خویش فراتر شویم! این غرور است که ما را میدهد و میفریبد ما وَعَدَنَا اللَّهُ وَ رَسُولُهُ إِلَّا غُرُوراً. انس مالک گفت رضى اللَّه عنه: روز خندق، یاران را دیدم مهاجر و انصار که بدست خویش تبر میزدند و کار میکردند که مزدوران و کارگران نداشتند و سرماى سخت بود آن روز، و بخوشدلى آن رنج و دشخوارى همى کشیدند. رسول خدا علیه الصلاة و السلام که ایشان را چنان دید، گفت: «اللهم انّ العیش عیش الآخرة فاغفر للانصار و المهاجرین».
ایشان جواب دادند که:
نحن الذین بایعوا محمدا
على الجهاد ما بقینا ابدا
و عن البراء بن عازب قال: کان النبى (ص) ینقل التّراب یوم الخندق حتى اغبرّ بطنه یقول:
و اللَّه لولا اللَّه ما اهتدینا
و لا تصدّقنا و لا صلّینا
فانزلن سکینة علینا
و ثبّت الاقدام ان لاقینا
انّ الاولى قد بغوا علینا
اذا ارادوا فتنة ابینا
چون خندق تمام شد، لشکر کفار بمدینه رسیدند، خندق دیدند گفتند: این عرب را نبودست. لشکرگاه بزدند و خندق در میان هر دو فریق بود، و در آن وقت یهود قریظه و نضیر با رسول خدا عهد داشتند. بو سفیان، حیىّ اخطب را فرستاد بمردمان قریظه، تا آن عهد که با محمد کردهاند نقض کنند، و مهتر قریظه آن وقت کعب بن اسد بود. کعب چون شنید که حیىّ آمد، در حصار ببست استوار و او را بخود راه نداد. حیىّ گفت: در باز کن تا با تو سخنى بگویم. کعب گفت: باز گرد که من سخن تو نشنوم و عهدى که با محمد کردهام نشکنم. حیى با وى همى پیچید و همى افزود تا او را بفریفت و نقض عهد کرد. خبر برسول خدا آمد، رسول سعد معاذ که مهتر اوس بود و سعد عباده که مهتر خزرج بود بفرستاد تا حال باز دانند. ایشان رفتند و کعب اسد را و قوم وى را دیدند حرب را ساخته، بازگشتند و رسول را خبر کردند. رسول غمگین شد، و کار بر مسلمانان صعب شد. سرما سخت بود و بیم دشمن و گرسنگى بغایت و منافقان متمرّد شدند و بعضى از ایشان همى گریختند و بهانه همى آوردند که إِنَّ بُیُوتَنا عَوْرَةٌ، و قومى ظنهاى بد همى بردند چنان که اللَّه فرمود: وَ تَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا. یک ماه آنجا بماندند و میان ایشان حرب نرفت، پس رسول کس فرستاد به بنى غطفان برئیس ایشان عیینة بن حصن و حارث بن عوف، و گفت: ثلثى از خرماى مدینه بشما دهم، باز گردید و قوم خود را ببرید. ایشان بدان رضا دادند و عهد کردند، لکن هنوز عهدنامه ننوشته بودند، رسول سعد معاذ را و سعد عباده را خواند و با ایشان مشورت کرد. سعد معاذ گفت: اگر باین وحى آمده سمعا و طاعة، و اگر وحى نیامده، آن وقت که ما مشرک بودیم یک خرما برشوت بایشان ندادیم اکنون که ربّ العالمین ما را باسلام گرامى کرد و بصحبت تو عزیز کرد و از عذاب دوزخ نجات داد، ایشان را رشوت کى دهیم؟! بعزّت آن خداى که ترا براستى بخلق فرستاد که یک خرما بایشان ندهیم مگر شمشیر، و بقضاى حق رضا دادیم. رسول خدا از آن سخن شاد شد، فرمود: من بدان میگفتم که عرب روى بایشان نهاده بودند، خواستم تا لختى از ایشان کم شوند. و در آن یک ماه که حصار مدینه بود، هیچ قتال نرفت مگر آنکه: روزى جوقى سواران قریش نام ایشان عمرو بن عبد ود و عکرمة بن ابى جهل و وهیب بن ابى وهب و نوفل بن عبد اللَّه سلاح در پوشیدند و اسب در تاختند در خندق و عمرو بن عبد ود مبارز قریش بود، با بطشى و قوّتى و ترکیبى تمام مبارزت خواست و شعر گفت. على بن ابى طالب (ع) پیش وى رفت. عمرو گفت: یا على من نخواهم که تو بدست من کشته شوى. على گفت: من خواهم که تو بدست من کشته شوى. عمرو خشم گرفت و از اسب فرو آمد و با على بهم برآویختند، گردى از میان ایشان برآمد از بامداد تا نماز پیشین. چون گرد باز نشست، على وى را کشته بود. رسول خدا فرمود: «لا فتى الا على و لا سیف الا ذو الفقار».
وهیب زره بیفکند و بگریخت. على شمشیرى زد بر زین و اسب وى، زین و اسب بدو نیم کرد. پس دیگرى از ایشان پیش آمد و کشته شد و نوفل را بسنگ هلاک کردند و سه تن از کافران کشته شدند، و از صحابه رسول هیچکس کشته نشد. عبد الرحمن بن ابى بکر هنوز در اسلام نیامده بود، بیرون آمد و مبارزت خواست.
ابو بکر صدیق رضى اللَّه عنه فرا پیش آمد عبد الرّحمن چون روى پدر دید، برگشت.
پس با ابو بکر گفتند: اگرت پسر حرب کردى با تو، چه خواستى کرد تو با وى؟
ابو بکر گفت: بآن خدایى که یگانه و یکتاست که باز نگشتمى تا وى را کشتمى یا او مرا کشتى. سعد معاذ را تیرى بزرگ اکحل آمد، گفت: الهى این خون را درین رگ نگه دار تا نخست قریظه را بمراد خود به بینم، آن گه اگر گشاده شود شاید.
خیمهاى بود که کودکان و زنان مسلمانان در آن خیمه بودند، جهودى گرد آن خیمه میگشت با سلاح و قصد ایشان میکرد، صفیه عمه رسول از خیمه بیرون آمد عمامه بربسته و عمودى بدست گرفته و بیک زخم آن جهود را بکشت، پس از آن راهها بسته شد و طعام عزیز شد و زنان و کودکان گریستن در گرفتند، مؤمنان ضعیف شده و منافقان از شادى گردن بیفراخته و رسول خدا علیه الصلاة و السلام این دعا همى کرد: «اللّهم منزل الکتاب، سریع الحساب، اهزم الاحزاب».
پس نعیم بن مسعود بن عامر از بنى غطفان آمد بنزدیک رسول خدا و گفت: من مسلمانم و مسلمانى پنهان دارم، مرا چه فرمایى؟ رسول گفت: تو یک تن چه توانى کرد؟ مگر خداعى که«الحرب خدعة».
پس این نعیم بنزدیک قریظه شد و میان وى و میان ایشان در روزگار گذشته دوستى بود، گفت: مرا چه دانید و چون شناسید؟ گفتند: دوستى ناصح! گفت اکنون نصیحت من بشنوید! قریش و غطفان اینجا بیگانهاند، خانه و سراى ایشان از شما دور است، آمدهاند تا اگر غنیمتى یابند در ربایند و اگر نه بگریزند و اندوه شما نخورند، پس شما تنها بمانید و با محمد طاقت ندارید. گفتند: راست همى گویى نصیحت همى کنى، اکنون ما را چه باید کرد؟ گفت: چون ایشان شما را بحرب خوانند، گوئید ماده تن خواهیم که برهن نزدیک ما فرستید تا شما پشت بر ما نکنید، تا آن گه که از محمد ایمن شویم. گفتند این صواب است و نیکو، ما همین کنیم. پس نعیم بنزدیک قریش شد و گفت شما دانید دوست دارى من شما را و دشمنى من محمد را، و من شما را نصیحتى کنم اگر پذیرید. گفتند پذیریم و نصیحت تو شنویم.
نعیم گفت پس بدانید که یهود پشیمان شدهاند از نقض عهد که با محمد کردند و اکنون کس فرستاد که تا محمد با ایشان صلح کند و محمد اجابت نکرد. ایشان گفتند ما ده تن را از بزرگان قریش بخواهیم و بنزدیک تو فرستیم تا ایشان را بکشى و با ما صلح کنى، محمد گفت این صواب است، اکنون ایشان از شما ده تن خواهند خواست، نگر که هشیار باشید و دانید که چه مىباید کرد. از آنجا برخاست نعیم و بنزدیک غطفان شد و همین قصه با ایشان بگفت، شب شنبه پیش آمد. قریش و غطفان، عکرمه را فرستادند با گروهى مردمان و بنى قریظه را گفتند که مقام ما اینجا دراز شد و از طعام مردمان و علف ستوران درماندیم، فردا روز شنبه مىباید که حرب را ساخته باشید تا از دو یکى ظاهر شود و مردمان ازین تنگى و دشخوارى برهند. ایشان جواب دادند که فردا روز شنبه است و ما را روز شنبه روز طاعت است و حرب نکنیم و تا ده تن از معتبران بما نفرستید، ما جنگ نکنیم و از نقض عهد شما ایمن نباشیم. ایشان گفتند: صدق نعیم و نصح راست گفت نعیم و نصیحت نیکو کرد. هیچ کس بایشان نفرستادند و همه پراکنده دل شدند و تفرّق در میان ایشان افتاد. پس رسول خدا حذیفه را گفت: رو بمیان ایشان و باز دان که حال چیست و چه مىسگالند. حذیفه گفت: چون بمیان ایشان رسیدم، باد عاصف دیدم بر ایشان مسلّط شده و سپاه حق در ایشان افتاده، باد خیمها برمیکند و بر سر یکدیگر همى افکند و ستوران همى رمیدند و بو سفیان در میان لشکر آواز همى داد که اى مردمان، لشکر از گرسنگى و سرما و سختى بیچاره شدند و ستوران ضعیف شدند از بىعلفى، و قریظه عهدى که با ما داشتند از بیم محمد آن عهد بشکستند و این باد عاصف چنین بر ما چیره شده که با وى طاقت نماند، شما همه باز گردید که من بازگشتم. این بگفت و بر شتر نشست و شتر را زانو بسته بود، از رعب که در دل وى بود چندان هوش نداشت که زانوى اشتر بگشادى پس از اشتر فرو آمد و زانوى وى بگشاد. حذیفه گفت اگر نه آن بودى که رسول خدا مرا گفته بود، نگر که ایشان را نیازارى، و رنه من او را آن ساعت بکشتمى. لشکر هم چنان در تاختن افتاده و جامههاى اشتران و زین اسبان و خیمه و کالا همى انداختند و باد ایشان را از پشت ستور همى ربود و مىافکند و فریشتگان تکبیر همى گفتند و ایشان را همى راندند.
اینست که رب العالمین فرمود: فَأَرْسَلْنا عَلَیْهِمْ رِیحاً وَ جُنُوداً لَمْ تَرَوْها وَ کانَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِیراً.
إِذْ جاؤُکُمْ مِنْ فَوْقِکُمْ اى من فوق الوادى من قبل المشرق و هم اسد و غطفان و معهم طلیحة بن خویلد الاسدى فى بنى اسد و حیى بن اخطب فى یهود قریظه.
وَ مِنْ أَسْفَلَ مِنْکُمْ یعنى من بطن الوادى من قبل المغرب و هم قریش و کنانه علیهم ابو سفیان بن حرب فى قریش و من تبعه و ابو الاعور عمرو بن سفیان السلمى من قبل الخندق.
وَ إِذْ زاغَتِ الْأَبْصارُ اى مالت و شخصت من الرّعب، و قیل زاغت عن کلّ شىء فلم ینظروا الا الى عدوّها. و قیل زاغت ابصار المنافقین و رجال ضعیفة قلوبهم.
وَ بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ اى کادت تبلغ فانّ القلب اذا بلغ الحنجر مات الانسان. الحنجر جوف الحلقوم، و هذا على التّمثیل عبّر به عن شدّة الخوف.
تَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا الالف زائدة المراد بها النّصب، لذلک حذفها من حذفها من القرّاء و حذف الالف قراءة اهل البصرة و حمزة و الباقون على اثبات الالف فى الظّنون و الرّسول و السبیل، و القرآن عربى و العرب تحبّ ازدواج الکلام و تساوى القوافى و آیات السورة و آخرها على الالف. وَ تَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا اى ظنونا مختلفة فالمخلص یظنّ انّ اللَّه ینجز وعده فى اعلاء رسوله على عدوّه و الضّعیف یظنّ غیر ذلک لما یرى من کثرة العدوّ و المنافق یقول: ما وَعَدَنَا اللَّهُ وَ رَسُولُهُ إِلَّا غُرُوراً.
هُنالِکَ ابْتُلِیَ الْمُؤْمِنُونَ العرب تکنى بالمکان عن الزّمان و بالزّمان عن المکان، و التّأویل ذاک حین ابتلى المؤمنون بالحصر و القتال لیتبیّن المخلص من المنافق.
وَ زُلْزِلُوا زِلْزالًا شَدِیداً اى حرّکوا تحریکا شدیدا بلیغا بالفتنة و التّمحیص فثبتوا على ایمانهم، و الزّلزلة شدة الحرکة. این چنانست که عجم گویند: فلان کس را از جاى ببردند از خشم یا از بیم یا از خجل.
روى ابو سعید الخدرى قال: قلنا یوم الخندق یا رسول اللَّه هل من شىء تقوله فقد بلغت القلوب الحناجر؟ قال: «نعم، قولوا اللهم استر عوراتنا و آمن روعاتنا» قال فقلناها فضرب وجوه أعداء اللَّه بالرّیح فانهزموا. وَ إِذْ یَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَ الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ شک و نفاق و هم معتب بن قشیر و عبد اللَّه بن ابىّ و اصحابه: ما وَعَدَنَا اللَّهُ وَ رَسُولُهُ إِلَّا غُرُوراً اى یعدنا محمد فتح قصور بالشام و فارس و احدنا لا یستطیع ان یجاوز رحله هذا و اللَّه الغرور اى الباطل، و قیل: قال رجل من المنافقین لرجل من المؤمنین: ما مع محمد إلا أکلة رأس و لو کانوا لحما لالتهمهم ابو سفیان.
وَ إِذْ قالَتْ طائِفَةٌ مِنْهُمْ اى من المنافقین و هم اوس قبطى و اصحابه: یا أَهْلَ یَثْرِبَ یثرب، اسم ارض المدینة فى جانب منها. و فى بعض الاخبار انّ النّبی (ص) نهى ان تسمّى المدینة یثرب و قال هى طابة کانّه کره هذه اللفظ.
لا مُقامَ لَکُمْ قراءة العامّة بفتح المیم، اى لا مکان لکم تنزلون و تقیمون فیه و قرأ حفص بضم المیم و هو المصدر، اى لا اقامة لکم.
فَارْجِعُوا الى منازلکم عن اتّباع محمد (ص) و قیل: فارجعوا عن القتال الى مساکنکم.
وَ یَسْتَأْذِنُ فَرِیقٌ مِنْهُمُ النَّبِیَّ یَقُولُونَ إِنَّ بُیُوتَنا عَوْرَةٌ اى خالیة ضایعه و هى ممّا یلى العدوّ و تخشى علیها السراق، و قیل: إِنَّ بُیُوتَنا عَوْرَةٌ اى معورة للسراق غیر حصینة. یقال: اعورت بیوت القوم اذ ذهبوا عنه و اعور الفارس اذا بدا منه موضع خلل للضّرب و الطّعن و تقول عور المکان یعور عورا و بیت عور و بیوت عورة و عورة اى ذات عورة و العورة کلّ ما خیف علیه او کره انکشافه. و قرئ فى الشواذّ إِنَّ بُیُوتَنا عَوْرَةٌ بکسر الواو اى قصیرة الجدران یسهل دخول السراق علیها فکذّبهم اللَّه عزّ و جلّ فقال: وَ ما هِیَ بِعَوْرَةٍ، اى هى حصینة و ما هى بعورة، و قیل: زعموا انّ بها عدوّا من جملة العسکر فبعث رسول اللَّه (ص) فلم یجد بها عدوّا.
إِنْ یُرِیدُونَ إِلَّا فِراراً اى ما یریدون بهذا القول الا فرارا من القتال ثم اخبر اللَّه سبحانه عن الغیب الذى هو سوء نیّات الّذین قالوا إِنَّ بُیُوتَنا عَوْرَةٌ فقال و لو دخل العدوّ علیهم بیوتهم من جوانب المدینة یعنى من اىّ جانب دخلت ثُمَّ سُئِلُوا الْفِتْنَةَ ى الارتداد و الکفر و الکون مع المشرکین على المؤمنین فى الحرب لَآتَوْها یعنى لاعطوها و اجابوهم الى ذلک.
وَ ما تَلَبَّثُوا بِها إِلَّا یَسِیراً اى ما تلبّثوا بالاجابه الا قلیلا اى اسرعوا الاجابة الى الشرک طیبة به انفسهم، و قرأ اهل الحجاز لَآتَوْها مقصورة یعنى لجاؤها و فعلوها و رجعوا عن الاسلام و قیل ما تَلَبَّثُوا بِها اى بالمدینة بعد ذلک إِلَّا یَسِیراً حتّى یاتیهم اللَّه بالعذاب.
وَ لَقَدْ کانُوا عاهَدُوا اللَّهَ مِنْ قَبْلُ لا یُوَلُّونَ الْأَدْبارَ یعنى بنى حارثه همّوا یوم احد ان یفشلوا مع بنى سلمة فلمّا نزل فیهم ما نزل، عاهدوا اللَّه عزّ و جلّ ان لا یعودوا لمثلها ابدا فذکرهم اللَّه ذلک العهد، و قیل مِنْ قَبْلُ یعنى من قبل مجىء الاحزاب عاهدوا رسول اللَّه (ص) و حلفوا الا ینهزمون، فیولّون أعداءهم ادبارهم یقال لکلّ منهزم ولّى دبره.
وَ کانَ عَهْدُ اللَّهِ مَسْؤُلًا اى مطالبا به کما تقول سألت فلانا حقى اى طالبته به.
و منه قوله: وَ إِذَا الْمَوْؤُدَةُ سُئِلَتْ اى طولبت بها، و قیل انّ العهد المسؤل ان یحاسب و یجازى علیه.
قل لن ینفعکم الفرار ان فررتم من الموت او القتل، الّذى کتب علیکم لانّ من حضر اجله مات او قتل. وَ إِذاً لا تُمَتَّعُونَ إِلَّا قَلِیلًا اى لا تمتّعون بعد الفرار الا مدة آجالکم و هى قلیل.
قُلْ مَنْ ذَا الَّذِی یَعْصِمُکُمْ مِنَ اللَّهِ یمنعکم من عذابا للَّه إِنْ أَرادَ بِکُمْ سُوءاً فى الدّنیا او من عذاب اللَّه فى الآخرة، و قیل معناه: من یقدر على دفع قضاء اللَّه فیکم إِنْ أَرادَ بِکُمْ سُوءاً قتلا او هزیمة او جراحة أَوْ أَرادَ بِکُمْ رَحْمَةً هاهنا اضمار یعنى و من ذا الّذى یخذلکم او یحرمکم ان اراد بکم رحمة و ظفرا و نصرا و غنیمة یعنى فاذا علمتم انّه لا دافع و لا رادّ لقضاء اللَّه و لا مردّ لامره فاعلموا انّه لا یضرّکم الثّبات و لا ینفعکم الفرار.
وَ لا یَجِدُونَ لَهُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَلِیًّا اى قریبا ینفعهم وَ لا نَصِیراً اى ناصرا یمنعهم.
قَدْ یَعْلَمُ اللَّهُ الْمُعَوِّقِینَ مِنْکُمْ اى المثبطین النّاس عن رسول اللَّه (ص).
وَ الْقائِلِینَ لِإِخْوانِهِمْ هَلُمَّ إِلَیْنا ارجعوا الینا و دعوا محمدا و اصحابه فلا تشهدوا معه الحرب فانا نخاف علیکم الهلاک. جاء فى انّ المعوّقین کانوا رؤساء المنافقین قالوا لاتباعهم یوم الاحزاب: دعوا هذا الرّجل فانه هالک و اقبلوا نحونا.
وَ لا یَأْتُونَ الْبَأْسَ اى الحرب، إِلَّا قَلِیلًا ریاء و سمعة من غیر احتساب و لو کان ذلک القلیل للَّه لکان کثیرا.
أَشِحَّةً عَلَیْکُمْ جمع شحیح و هو البخیل، اى بخلاء علیکم بکلّ خیر لا یحبّون ان ینالکم یا معشر المؤمنین من اللَّه خیر و لا نصر و قیل بخلاء بالنفقة فى سبیل اللَّه و النصرة، و قیل بخلاء عند الغنیمة وصفهم اللَّه تعالى بالبخل و الجبن اى هم جبناء عند اللقاء أشحاء عند العطاء و انتصب الشّحة على الحال من قوله: وَ لا یَأْتُونَ الْبَأْسَ إِلَّا قَلِیلًا اى جبناء عند البأس اشحة عند الانفاق على فقراء المسلمین و قیل نصب على الذّم.
فَإِذا جاءَ الْخَوْفُ اى خوف القتال رَأَیْتَهُمْ یَنْظُرُونَ إِلَیْکَ تَدُورُ أَعْیُنُهُمْ فى احداقهم یمینا و شمالا من الخوف و الجبن کَالَّذِی یُغْشى عَلَیْهِ مِنَ الْمَوْتِ اى کدوران عین الّذى یغشى علیه من الموت، و ذلک انّ المغشى علیه من الموت یذهب عقله فیشخص بصره، اى یرمق ببصره مکانا واحدا فلا یطرف.
فَإِذا ذَهَبَ الْخَوْفُ اى انکشف الحرب و امنوا، سَلَقُوکُمْ بِأَلْسِنَةٍ حِدادٍ جمع حدید، اى جادلوکم و خاطبوکم مخاطبة یرفعون بها اصواتهم فى طلب الغنیمة یقولون: اعطونا! اعطونا! الحاحا منهم، و فى الحدیث لیس منا من سلق اى صاح فى المصیبة، و تقول العرب: خطیب مسلاق و سلاق اى بلیغ مصقع، و قیل: سلقوکم اى یطعنون فیکم بالمعایب کذبا و زورا، من قول العرب: سلقت المرأة اى صخبت.
أَشِحَّةً عَلَى الْخَیْرِ اى عند الغنیمة یتشاحّون المؤمنین، و کرّر اشحّة لانّ الشحّ الاوّل یرید به البخل بالمعونة فى الحرب و لهذا قال وَ لا یَأْتُونَ الْبَأْسَ إِلَّا قَلِیلًا و بالثّانى یرید به البخل بالمال و الغنیمة.
أُولئِکَ لَمْ یُؤْمِنُوا اى من کان هذا صفته فلیس بمؤمن.
فَأَحْبَطَ اللَّهُ أَعْمالَهُمْ قال مقاتل: ابطل اللَّه جهادهم و قتالهم مع النّبی (ص) وَ کانَ ذلِکَ عَلَى اللَّهِ یَسِیراً اى کان احباط اعمالهم على اللَّه هیّنا لانه الفعّال لما یرید.
یَحْسَبُونَ الْأَحْزابَ لَمْ یَذْهَبُوا اى یظنّ المنافقون انّ الاحزاب الّذین تحزبوا على رسول اللَّه (ص) من قریش و غطفان و قریظة لم ینهزموا و لم ینصرفوا عن قتالهم جبنا و فرقا و قد انصرفوا، و قیل: یظنّ المنافقون انّ الاحزاب لم یذهبوا لاعتقادهم انّ النّبی (ص) لم یصدقهم فیما اخبرهم به من نصرة المؤمنین، و انّ الاحزاب لم یذهبوا عنهم الى مواضعهم و انّما تأخروا عنهم لضرب من المکیدة.
ثمّ قال: وَ إِنْ یَأْتِ الْأَحْزابُ اى ان یعودوا، یَوَدُّوا هؤلاء المنافقون من شدة خوفهم و جبنهم انهم یترکون المنازل و ینجون بانفسهم فیکونون بادین اى فى البادیة مع الاعراب، یقال: بدا، یبدوا، فهو باد اذا خرج الى البادیة و لم یختاروا البادیة لا منها و لکن لیتّسع لهم مسالک الفرار، و قیل: هم فى بعد النیة عن نصرتکم بحیث لو عاودکم الکفّار لکانت منیّتهم ان یکونوا عنکم بعیدا فى بعض البوادى.
یَسْئَلُونَ عَنْ أَنْبائِکُمْ اى اخبارکم، و قرأ یعقوب یساءلون مشدّدة ممدودة اى یتساءلون.
وَ لَوْ کانُوا فِیکُمْ یعنى لو کان هؤلاء المنافقون فیکم.
ما قاتَلُوا إِلَّا قَلِیلًا یقیمون به عذرهم فیقولون قد قاتلنا، و قال مقاتل: ما قاتلوا الا قلیلا یعنى الا ریاء و سمعة من غیر حسبة و ما لم یکن للَّه فهو قلیل.
لَقَدْ کانَ لَکُمْ فِی رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ، قرأ عاصم: اسوة حیث کان بضمّ الهمزة و الباقون بکسرها، و هما لغتان، اى قدوة صالحة. یقال: لنا بکم اسوة و انتم لنا قدوة، و و قیل: الاسوة المشارکة فى الامر، و معنى الایة: من یتوقع الخیر من اللَّه و یرى ما یصیبه من الشدائد من جهته فمن حکمه ان یتعزّى بالنّبى (ص) و یرضى به اسوة و لا یکره ان یصیبه مثل ما اصابه فیثبت معه حیث ثبت و لا یولى عنه و لا یطلب العلل کما فعله المنافقون.
قوله: لِمَنْ کانَ یَرْجُوا اللَّهَ قال ابن عباس: یرجوا ثواب اللَّه، و قال مقاتل: یخشى اللَّه و الیوم الآخر، یعنى یخشى یوم البعث ان رأى فیه جزاء الاعمال.
وَ ذَکَرَ اللَّهَ کَثِیراً لانّ المنافقین لا یذکرون اللَّه الا قلیلا. قال ابن جریر: هذا عتاب من اللَّه للّذین تخلّفوا عن النّبی (ص) بالمدینة یقول: کان الواجب ان یتأسوا و یکونوا معه حیث کان فانّ من یرجوا ثواب اللَّه و رحمته فى الآخرة لا یرغب بنفسه عن رسول اللَّه (ص) و لکن یکون له به اسوة فیکون حیث کان. ثم وصف حال المؤمنین عند لقاء الاحزاب فقال: «وَ لَمَّا رَأَ الْمُؤْمِنُونَ الْأَحْزابَ یعنى اجتماع الاحزاب على رسول اللَّه (ص).
قالُوا تسلیما لامر اللَّه و تصدیقا لوعده: هذا ما وَعَدَنَا اللَّهُ وَ رَسُولُهُ و لهم وعدهم اللَّه و رسوله ان یصیبهم البلوى فى اموالهم و انفسهم فى قوله: لَتُبْلَوُنَّ فِی أَمْوالِکُمْ وَ أَنْفُسِکُمْ و فى قوله: أَ حَسِبَ النَّاسُ أَنْ یُتْرَکُوا أَنْ یَقُولُوا آمَنَّا وَ هُمْ لا یُفْتَنُونَ و فى قوله: وَ لَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَ الْجُوعِ... الایة، و فى قوله: أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ وَ لَمَّا یَأْتِکُمْ مَثَلُ الَّذِینَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِکُمْ الى قوله: أَلا إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِیبٌ فلمّا اشتدّ بهم الامر یوم الاحزاب لم یشکّوا فى الدّین، بل قالوا هذا ما وَعَدَنَا اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ صَدَقَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ، وَ ما زادَهُمْ ما نزل بهم من الشّدائد إِلَّا إِیماناً تصدیقا للَّه وَ تَسْلِیماً لامر اللَّه. و التسلیم و الاسلام معناهما واحد، و هو تسلیم الامر الى اللَّه و اسلامهم و انقیادهم لما یأمرهم به و رضى منه بقضائه فیهم.
رشیدالدین میبدی : ۴۸- سورة الفتح - مدنیة
۲ - النوبة الثانیة
قوله تعالى: لَقَدْ رَضِیَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِینَ إِذْ یُبایِعُونَکَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ این آیت در شأن اهل حدیبیه فرو آمد. اصحاب بیعة الرضوان و سبب این بیعت آن بود که رسول خدا در سال ششم از هجرت قصد زیارت کعبه کرد و هفتاد شتر با خود میبرد که قربان کند. این خبر بمکه رسید و قریش هم جمع شدند، با ساز حرب و آلت جنگ همه براه آمدند و اتفاق کردند که رسول را بقهر باز گردانند و نگذارند که در مکه شود. رسول گفت: ما را کسى باید که دلالت کند براهى که ایشان ما را ندانند و نبینند. دلیلى فرا پیش آمد و ایشان را بکوه و شکسته همى برد تا بهامون حدیبیه رسیدند. چون مکیان آگاه شدند، ایشان فرو آمده بودند. مرکب رسول (ص) آنجا زانو بزمین زد. رسول گفت: حبسها حابس الفیل، آن گه گفت: هر چه قریش از من درخواهند از تعظیم خانه و صلت رحم، ایشان را مبذول دارم. در آن حال عکرمه با پانصد سوار کفار بحرب بیرون آمدند یاران رسول از آن که بعمره احرام گرفته بودند سلاح نتوانستند گرفت. رسول خدا با خالد بن ولید گفت این عمّ تو است شرّ وى ترا کفایت باید کرد. خالد بیرون آمد. و گفت: انا سیف اللَّه و سیف رسوله. این نام بر وى برفت و حقیقت شد، پس یاران ایشان را بسنگ بتاختند و بهزیمت کردند. پس رسول خدا خراش بن ابى امیّة الخزاعى بمکه فرستاد تا با اشراف قریش سخن گوید و ایشان را خبر دهد که رسول بحرب و جنگ نیامده که بعمره آمده و زیارت کعبه، و خراش را بر شتر خود نشاند، شترى که نام وى ثعلب بود.
کافران بوى التفات نکردند و سخن وى نشنیدند و دانستند که آن مرکب رسولست، آن را پى زدند و خواستند که خراش را بکشند اما قومى دیگر ایشان را از قتل وى منع کردند و او را رهایى دادند. خراش باز آمد و احوال با رسول بگفت. رسول (ص) خواست که عمر خطاب را فرستد بپیغام بایشان. عمر گفت یا رسول اللَّه ایشان صلابت من دانند و مرا بنزدیک ایشان خویش و پیوند نیست، که اگر حاجت افتد مرا یارى دهند، اما عثمان مردى رفیق مشفق است و در میان ایشان خویشان دارد که وى را یارى دهند، فرستادن وى مگر صوابتر آید. رسول خدا سخن عمر بپسندید و عثمان را گفت ترا بمکه باید رفت و قریش را بباید دید و بوجه الفت و رفق سخن باید گفت مگر صلاحى پدید آید. یا عثمان قریش را گوى که محمد بحرب شما نیامده و قصد وى جز زیارت کعبه و طواف نیست و شتران آورده قربانى را او، را منع مکنید که اگر شما منع کنید لا بد با شما حرب کند.
عثمان بفرمان رسول رفت و اندر صحراء مکه بر لشکر قریش رفت و نزدیک ایشان منزل ساخت، آن گه گفت اى جماعت قریش: این احلامکم و این عقولکم؟ کجا رفت عقل و حلم شما که بجنگ محمد آمدهاید؟ یاد ندارید که روز بدر با اشراف شما چه کرد. گمان مبرید که نشستن وى در صحرا حدیبیه از روى عجز است. او را عجز نیست اما بر شما شفقت میبرد و حق خویشى نگه میدارد، و رنه اهلاک شما بر دست وى و بر یاران وى آسانست. وى از بهر عمره و زیارت کعبه آمده از راه وى برخیزید و او را منع مکنید که پشیمان شوید. و در میان آن جمع مردى بود از خویشان عثمان، نام وى ابان بن سعید بن ابى العاص، برخاست و عثمان را در برگرفت و سخن وى بپسندید و گفت اشراف ما و مهتران ما در شهراند و این سخن با ایشان میباید گفت. ترا امان دادم تا این پیغام محمد (ص) بایشان برسانى. بر این اسب نشین تا من ردیف تو باشم و بمکه اندر رویم و این سخن که همى گویى بسمع اشراف مکه رسان باشد که از تو قبول کنند و من نگذارم که کسى قصد تو کند و ترا رنجاند. عثمان رفت و سادات و اشراف مکه را دید، مر ایشان را گفت محمد مصطفى رسول خدا مرا فرستاد بنزدیک شما و پیغام داد که من نه بحرب و جنگ آمدهام، و مقصود من زیارت کعبه و حرم است و عمره، شما مرا بعرب باز گذارید. اگر هلاک شوم شما بمراد رسید و اگر مرا دست بود آن عز و شرف شما را بود. جماعتى گفتند آنچه محمد میگوید طریق انصاف است و ما را با وى حرب کردن روى نیست. باز جماعتى گفتند ممکن نیست که ما محمد را بگذاریم که در مکه آید امسال او را باز باید گشت تا دیگر سال که باز آید و سه شبانروز مکه او را خالى کنیم تا در آید بىسلاح، و عمره کند و باز گردد.
آن گاه عثمان را گفتند تو اگر بخواهى طواف کن. عثمان گفت من چون طواف کنم و آن کس که از من بر خداى عز و جل عزیزتر است طواف نمیکند. پس عثمان را نگذاشتند که نزدیک رسول بازگشت روزى چند در مکه توقف کرد و اندر مکه جماعتى بودند که ایمان ظاهر داشتند و بدیدار عثمان شاد گشتند و سکون یافتند و قومى بودند که ایمان پنهان داشتند و آن روز از شادى دیدار عثمان ایمان ظاهر کردند. و در آن روزها مر عثمان را تبع بسیار پدید آمد از مؤمنان و بآن سبب گفت و گوى در مکه افتاد و عداوت قریش ظاهر گشت و جماعتى از لشکر قریش بشب برخاستند و بطرف لشکر اسلام آمدند و فرصت همى جستند. یاران رسول بیدار بودند، برخاستند و بیکدیگر درآویختند و قومى از هر دو جانب مجروح گشتند و تنى چند از ایشان بدست اهل اسلام اسیر گشتند، پس خبر در افتاد که مکیان عثمان را بکشتند، رسول خدا عظیم دلتنگ شد. سوگند یاد کرد که اگر او را کشتهاند من باز نگردم الا بحرب و بقتل هر که فرا پیش آید تا مکافات ایشان بایشان رسانم. آن گه رسول برخاست و در زیر آن درخت شد که قرآن آن را نام برده که: تَحْتَ الشَّجَرَةِ و کانت سمرة و معقل بن یسار المزنى قائم علیه رافع غصنا من اغصانها. عمر خطاب را فرمود که بآواز بلند ندا کن تا یاران جمله حاضر آیند که جبرئیل آمده از حضرت عزت و ما را بیعت فرمود. عمر آواز برداشت و ندا کرد. خروشى و جوشى در لشگرگاه افتاد. هر که در لشکرگاه بود روى برسول آورد مگر یک تن که در نفاق متهم بود و هو جد بن قیس فانه اختبأ تحت ابط ناقته. همه با رسول بیعت کردند که با قریش حرب کنند و از قتال نگریزند و پشت بندهند و این بیعت را بیعة الرضوان گویند و آن اصحاب را اصحاب الشجرة گویند. و کان علامة اصحاب رسول اللَّه (ص) معه فى غزاة یا اصحاب الشجرة، یا اصحاب سورة البقرة. چون از بیعت فارغ شدند و ساز حرب بساختند، قریش اندیشمند شدند. عروة ابن مسعود الثقفى قریش را گفت شما دانید که من با شما موافقام و در من تهمتى نیست اگر صواب باشد تا من بروم و از حال وى بررسم تا در هر چه کنیم بر بصیرت باشیم. عروة آمد بنزدیک رسول و گفت یا محمد کار تو از دو بیرون نیست: اگر بهتر آیى و ترا ظفر بود، خلقى را از ایشان بکشى و مستاصل کنى. و هرگز شنیدى که کسى قوم و قبیله خود را نیست کند و اصل خود را خراب کند و اگر بهتر نیایى این قوم تو بگریزند و ترا تنها بگذارند و بهیچ حال ترا صواب نباشد. با قریش قتال کردن و بسبب این قوم رذال اهل خود را مقهور داشتن. بو بکر صدیق خشم گرفت و برو حرج کرد و بتان را دشنام داد و کسى را که با ایشان نازد و گفت شما براى بت حرب همى کنید و جان فدا همى کنید و ما براى خداى حرب نکنیم. و عروة صحابه را دید که حرمت رسول چنان همى داشتند که سر از پیش وى برنمیداشتند و بآواز نرم با وى سخن همى گفتند و بآب دهن وضوء رسول تبرک همى کردند و دست بدست همى دادند و عروة در حال سخن گفتن با رسول دست فراخ همى زد، مغیرة بن شعبة ایستاده بود تیغ کشیده، گفت اى بىحرمت دست بجاى دار و بحرمت باش و رنه باین تیغ دست از تو جدا کنم. عروة برخاست و بنزدیک قریش باز آمد، گفت: اى قوم بدانید که من ملوک جهان بسیار دیدم از عرب و عجم، کسرى را دیدم و قیصر را دیدم و هرگز هیچ کس را بحرمت و حشمت وى ندیدم و هیچ قوم را ندیدم که توقیر و تعظیم و احترام کسى چنان در دل دارند که اصحاب وى از وى دارند مانا که اگر روى باهل شرق و غرب آرند کس با ایشان مقاومت نتواند کرد.
این حرب در باقى نهید و جنگ چندان کنید که آشتى را جاى باشد. او میگوید من بطواف کعبه و زیارت خانه آمدم و کس را نرسد که او را از زیارت کعبه منع کند.
مردى برخاست از بنى کنانة گفت: من بروم و حقیقت این حال باز دانم، بگذارید مرا تا شما را خبر درست آرم. این مرد چون نزدیک لشگرگاه اسلام رسید رسول (ص) گفت مردى همى آید که عزیز قوم است از بنى کنانة و ایشان قومىاند که شتران قربانى را نشان هدى بر کرده بچشم ایشان بزرگ آید و آن را تعظیم نهند، این شتران را پیش وى باز برید. یاران احرام گرفته و شتران قربانى در پیش کرده، لبیک گویان پیش وى باز شدند. آن مرد چون ایشان را بدان حال دید گفت: سبحان اللَّه ما ینبغى لهؤلاء ان یصدّوا عن البیت. کسى را نرسد و نسزد که ایشان را از خانه کعبه منع کند. دیگرى بیامد نام وى حلیس بن علقمة سید اعراب، و یاران را در آن حال بر آن صفت دید، بازگشت قریش را گفت کسى که قصد خانه کعبه دارد بر آن صفت که من دیدم شتران قربانى با قلائد آورده و قوام احرام گرفته و زیارت کعبه و طواف خانه در دل داشته از کجا روا بود منع ایشان کردن و باز گردانیدن. قریش گفتند تو مردى اعرابیى در این کار نبینى، خاموش باش که ترا سخن نرسد، اعرابى خشم گرفت گفت و اللَّه که من با شما درین کار همداستان نهام ور شما محمد را از خانه بازگردانید، من آوازى دهم درین اعراب که زیر دستان مناند تا چندان بهم آیند که شما طاقت ایشان ندارید، قریش بترسیدند و راه صلح جستند. سهیل بن عمرو را فرستادند بنزدیک رسول تا صلح کند. رسول خدا چون سهیل را دید بنام وى فال زد بر عادت عرب، گفت سهّل لکم من امورکم و این صلح آن فتح است که رب العالمین فرمود در ابتداء سورة: إِنَّا فَتَحْنا لَکَ فَتْحاً مُبِیناً قوله: لَقَدْ رَضِیَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِینَ إِذْ یُبایِعُونَکَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ فَعَلِمَ ما فِی قُلُوبِهِمْ، من الصدق و الوفاء و صحة العقائد و نصرة الرسول، فَأَنْزَلَ السَّکِینَةَ عَلَیْهِمْ یعنى الصبر و سکون النفس الى صدق الوعد و قوة القلب حتى اطمأنّت الى اطاعة الرسول، وَ أَثابَهُمْ فَتْحاً قَرِیباً یعنى فتح خیبر، وَ مَغانِمَ کَثِیرَةً یَأْخُذُونَها من اموال یهود خیبر و کانت خیبر ذات عقار و اموال فاقتسمها رسول اللَّه (ص) بینهم، وَ کانَ اللَّهُ عَزِیزاً حَکِیماً.
وَعَدَکُمُ اللَّهُ مَغانِمَ کَثِیرَةً تَأْخُذُونَها، و هى الفتوح التی تفتح لهم مع النبى (ص) و بعده و کل مغنم یقسم فى هذه الامة الى یوم القیمة، فَعَجَّلَ لَکُمْ هذِهِ، یعنى غنیمة خیبر، وَ کَفَّ أَیْدِیَ النَّاسِ عَنْکُمْ، و ذلک ان النبى (ص) لما قصد خیبر و حاصر اهلها همّت قبائل من بنى اسد و غطفان ان یغیروا على عیال المسلمین و ذراریهم بالمدینة فکفّ اللَّه ایدیهم بالقاء الرعب فى قلوبهم و قیل کفّ ایدى الناس عنکم یعنى ایدى اهل مکة بالصلح، وَ لِتَکُونَ کفهم و سلامتکم، آیَةً للمؤمنین على صدقک و یعلموا ان اللَّه هو المتولى حیاطتهم و حراستهم فى مشهدهم و مغیبهم، وَ یَهْدِیَکُمْ صِراطاً مُسْتَقِیماً یثبّتکم على الاسلام و یزیدکم بصیرة و یقینا بصلح المدینة و فتح خیبر وَ أُخْرى لَمْ تَقْدِرُوا عَلَیْها، اى وعدکم اللَّه فتح بلدة اخرى لم تقدروا على فتحها فیما مضى، قَدْ أَحاطَ اللَّهُ بِها، علما انها ستصیر الیکم، قال ابن عباس و الحسن و مقاتل هى غنائم فارس و الروم و قال قتاده هى فتح مکة، وَ کانَ اللَّهُ عَلى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیراً.
وَ لَوْ قاتَلَکُمُ الَّذِینَ کَفَرُوا، معناه لو قاتلکم قریش یوم الحدیبیة، لَوَلَّوُا الْأَدْبارَ، لانهزموا، اى لم یکن قتال و لو کان قتال لکان بهذه الصفة، ثُمَّ لا یَجِدُونَ وَلِیًّا، ینصرهم، وَ لا نَصِیراً یلى امرهم.
سُنَّةَ اللَّهِ، یعنى کسنة اللَّه الَّتِی قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلُ، فى نصرة رسله کقوله: إِنَّا لَنَنْصُرُ رُسُلَنا و کقوله: کانَ حَقًّا عَلَیْنا نَصْرُ الْمُؤْمِنِینَ
، وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللَّهِ، فى نصرة رسله تَبْدِیلًا تغییرا و قیل سن سنة قدیمة فیمن مضى من الامم انّ کل قوم قاتلوا انبیاءهم انهزموا و لن تجد لسنّة اللَّه تبدیلا وَ هُوَ الَّذِی کَفَّ أَیْدِیَهُمْ عَنْکُمْ وَ أَیْدِیَکُمْ عَنْهُمْ، ظفر المسلمون یومئذ بقوم من اهل مکة یقال کانوا اثنین و ثمانین رجلا، فأتوا بهم رسول اللَّه و قد کانوا رموا عسکر المسلمین بالنبل و آذوهم و قتلوا منهم رجلا یقال له ابن زنیم
فقال لهم رسول اللَّه (ص) الکم عهد او ذمام فقالوا لا فخلّى سبیلهم فانزل اللَّه هذه الایة.
و قال عبد اللَّه بن مغفل المازنى کنا مع النبى (ص) بالحدیبیة فى اصل الشجرة التی قال اللَّه تعالى فى القرآن و على ظهره غصن من اغصان تلک الشجرة فرفعته عن ظهره و على بن ابى طالب بین یدیه یکتب کتاب الصلح فخرج علینا ثلاثون شابا علیهم السلاح فثاروا فى وجوهنا فدعا علیهم نبى اللَّه (ص) فاخذ اللَّه بابصارهم فقمنا الیهم فاخذناهم فقال لهم رسول اللَّه هل جعل لکم احد امانا، قالوا اللهم لا فخلّى سبیلهم
فذلک قوله: کَفَّ أَیْدِیَهُمْ عَنْکُمْ وَ أَیْدِیَکُمْ عَنْهُمْ و قیل کَفَّ أَیْدِیَهُمْ عَنْکُمْ وَ أَیْدِیَکُمْ عَنْهُمْ، بالصلح من الجانبین و قیل کفّ ایدیهم عنکم بالرعب لقوله: نصرت بالرعب و ایدیکم عنهم بقوله: وَ لَوْ لا رِجالٌ مُؤْمِنُونَ الایة. بِبَطْنِ مَکَّةَ، هو الحدیبیة لانها من ارض الحرم و قیل ببطن مکة اى بارض مکة و الحرم کله مکة و قیل مِنْ بَعْدِ أَنْ أَظْفَرَکُمْ عَلَیْهِمْ بفتح مکة وَ کانَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِیراً.
هُمُ الَّذِینَ کَفَرُوا یعنى قریشا وَ صَدُّوکُمْ، عام الحدیبیة، عَنِ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ، ان تطوفوا للعمرة، وَ الْهَدْیَ یعنى و صدّوا الهدى، مَعْکُوفاً محبوسا، أَنْ یَبْلُغَ مَحِلَّهُ، اى منحره و محل الهدى منى و قیل محل هدى العمرة مکه و محل هدى الحج منى و الهدى جمع هدیة و لم یؤنث لان الجمع اذا لم یکن بین واحده و جمعه الا الهاء جاز تذکیره و تأنیثه و الهدى هى البدن التی ساقها رسول اللَّه (ص) و کانت سبعین بدنة مَعْکُوفاً کانت تاکل الوبر من الجوع، وَ لَوْ لا رِجالٌ مُؤْمِنُونَ وَ نِساءٌ مُؤْمِناتٌ، یعنى المستضعفین بمکة، لَمْ تَعْلَمُوهُمْ أَنْ تَطَؤُهُمْ، یعنى ان تقتلوهم، فَتُصِیبَکُمْ مِنْهُمْ اى من جهتهم، مَعَرَّةٌ، اى اثم و قیل دیة و قیل کفارة لان اللَّه عز و جل اوجب على قاتل المؤمن فى دار الحرب اذا لم یعلم ایمانه الکفارة فقال تعالى: فَإِنْ کانَ مِنْ قَوْمٍ عَدُوٍّ لَکُمْ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَتَحْرِیرُ رَقَبَةٍ مُؤْمِنَةٍ.
قوله: بِغَیْرِ عِلْمٍ، فیه تقدیم و تأخیر تقدیره ان تطأوهم بغیر علم فتصیبکم منهم معرة و جواب هذا الکلام محذوف تأویله: لاذن لکم فى دخول مکة و لسلّطکم علیهم و لکنّه حال بینکم و بین ذلک.
میگوید اگر نه از بهر آن مستضعفان بودى که در مکهاند مردان و زنانى که ایمان خویش پنهان دارند و شما ایشان را نشناسید و بنادانى ایشان را بکشید و شما را بزه حاصل شود و زیان دیت و وجوب کفاره بشما رسد، و نیز کافران شما را عیب کنند که اهل دین خود را کشتید اگر نه این بودید ما شما را بر ایشان مسلط کردید و در مکه گذاشتید آنکه گفت: لِیُدْخِلَ اللَّهُ فِی رَحْمَتِهِ، اى فى دین الاسلام، مَنْ یَشاءُ، من اهل مکه بعد الصلح قبل ان تدخلوها، این همه بآن کرد اللَّه تا آن را که خواهد از اهل مکه در دین اسلام آرد پیش از آنکه شما در مکه روید و فتح مکه باشد. ثم قال: لَوْ تَزَیَّلُوا، اى تمیّزوا یعنى المؤمنین من الکافرین، لَعَذَّبْنَا الَّذِینَ کَفَرُوا مِنْهُمْ عَذاباً أَلِیماً بالسبى و القتل بایدیکم. اگر آن مستضعفان مؤمنان از کافران جدا گشتند ما آن کافران را بدست شما عذاب کردید بسبى و قتل قال قتاده فى هذه الایة: ان اللَّه یدفع بالمؤمنین عن الکفار کما دفع بالمستضعفین من المؤمنین عن مشرکى مکه.
روى ان علیا (ع): سأل رسول اللَّه (ص) عن قول اللَّه عز و جل: لَوْ تَزَیَّلُوا لَعَذَّبْنَا الَّذِینَ کَفَرُوا مِنْهُمْ عَذاباً أَلِیماً. قال هم المشرکون من اجداد رسول اللَّه و ممّن کان بعدهم فى عصره، کان فى اصلابهم المؤمنون فلولا تزیّل المؤمنین عن اصلاب الکافرین لعذب اللَّه الکافرین عذابا الیما.
إِذْ جَعَلَ الَّذِینَ کَفَرُوا معناه و اذکر اذ جعل و قیل هو متصل بقوله: لَعَذَّبْنَا و الْحَمِیَّةَ الانفة و حَمِیَّةَ الْجاهِلِیَّةِ انفتهم من الاقرار برسالة محمد (ص) و الاستفتاح ب بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ و ذلک انه لما امر رسول اللَّه علیا ان یکتب کتاب الموادعة بینه و بین اهل مکة املى علیه بسم اللَّه الرحمن الرحیم فقال سهیل انا لا نعرف الرحمن و لو کنا نصدقک ما قاتلناک و ما صددناک و لکن اکتب کما کنا نکتب: باسمک اللهم. ففعل رسول اللَّه (ص) فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَکِینَتَهُ عَلى رَسُولِهِ وَ عَلَى الْمُؤْمِنِینَ اى وقارا و صبرا حتى لم یدخلهم ما دخلهم من الحمیة فیعصوا اللَّه فى قتالهم، وَ أَلْزَمَهُمْ کَلِمَةَ التَّقْوى قال ابن عباس و مجاهد و قتادة و السدى و اکثر المفسرین: کلمة التقوى لا اله الا اللَّه و روى عن ابىّ بن کعب مرفوعا و قال على و ابن عمر: کلمة التقوى لا اله الا اللَّه و اللَّه اکبر.
و قال عطاء بن ابى رباح: هى لا اله الا اللَّه وحده لا شریک له له الملک و له الحمد و هو على کل شیء قدیر قال عطاء الخراسانى: هى لا اله الا اللَّه محمد رسول اللَّه و قال الزهرى: هى «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ».
و معنى أَلْزَمَهُمْ، اوجب علیهم و قیل الزمهم الثبات علیها، وَ کانُوا أَحَقَّ بِها من غیرهم، «و» کانوا أَهْلَها، فى علم اللَّه لان اللَّه تعالى اختار لنبیه و صحبة نبیه اهل الخیر، و قیل ان الذین کانوا قبلنا لا یکون لاحد ان یقول لا اله الا اللَّه فى الیوم و اللیلة الا مرة واحدة لا یستطیع یقولها اکثر من ذلک و کان قائلها یمدّ بها صوته حتى ینقطع النفس، التماس برکتها و فضیلتها و جعل اللَّه لهذه الامة ان یقولونها متن شاؤا و هو قوله: وَ أَلْزَمَهُمْ کَلِمَةَ التَّقْوى وَ کانُوا أَحَقَّ بِها من الامم السالفة. و قال مجاهد: ثلث لا یحجبن عن الرب: لا اله الا اللَّه من قلب مؤمن و دعوة الوالدین و دعوة المظلوم، وَ کانَ اللَّهُ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیماً فیجرى الامور على مصالحها.
لَقَدْ صَدَقَ اللَّهُ رَسُولَهُ الرُّؤْیا بِالْحَقِّ، رسول خداى پیش از آنکه بحدیبیه رفت در مدینه بخواب نمودند او را که فراوى گفتند: لیفتحن علیک مکة. این شهر مکه بر تو گشاده شود و وقت آن فتح در خواب معین نکردند. رسول با یاران گفت که فتح مکه مرا در خواب نمودند. یاران همه شاد شدند و گمان بردند که همان سال در مکه روند. پس چون از حدیبیه بصلح بازگشتند و رسول بصلح کردن و بازگشتن رغبت نمود یاران گفتند با یکدیگر: أ لیس کان یعدنا رسول اللَّه (ص) ان نأتى البیت فنطوف به. در خبر است که عمر بن خطاب گفت یا رسول اللَّه نه تو با ما گفتهاى که در خانه کعبه رویم و طواف کنیم؟ رسول گفت بلى من گفتهام. اما با تو گفتم که امسال رویم یا دیگر سال گفت نه یا رسول اللَّه که وقت آن معین نکردى رسول گفت پس مىدان که تو در خانه کعبه روى و طواف کنى و بر وفق این رب العالمین آیت فرستاد.
لَقَدْ صَدَقَ اللَّهُ رَسُولَهُ الرُّؤْیا بِالْحَقِّ راست نمود اللَّه رسول خویش را آن خواب براستى و درستى ثم اخبر اللَّه عن رسوله انه قال: لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرامَ إِنْ شاءَ اللَّهُ آمِنِینَ آن گه رسول خداى فرمود فرایاران بحکم آن خواب که او را نمودند که شما ناچار در روید در مسجد حرام ناترسندگان و ایمن گشته از دشمنان و هر چند که در آن دخول بیقین بود اما کلمه استثنا بحکم ادب گفت که او را گفته بودند وَ لا تَقُولَنَّ لِشَیْءٍ إِنِّی فاعِلٌ ذلِکَ غَداً إِلَّا أَنْ یَشاءَ اللَّهُ و قیل الاستثناء واقع على الامن لا على الدخول لان الدخول لم یکن فیه شک
کقول النبى (ص) عند دخول المقبرة: و انا ان شاء اللَّه بکم لا حقوق. فالاستثناء یرجع الى اللحوق لا الى الموت.
قال الحسین بن الفضل: یجوز ان یکون الاستثناء من الدخول لان بین الرؤیا و تصدیقها سنة و مات منهم فى تلک السنة اناس فمجاز الایة لتدخلن المسجد الحرام کلّکم ان شاء اللَّه. قیل ان هاهنا بمعنى اذ، کقوله تعالى: وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ یعنى اذ کنتم. قال عبد اللَّه بن مسعود من قال لک انت مؤمن فقل ان شاء اللَّه و هو قول جمیع اهل السنة فى الاسم، اذا سئل أ مؤمن انت قال ان شاء اللَّه. و اما فى الفعل فاذا قیل له آمنت فیقول آمنت باللّه و لا یستثنى و اما الشاک فى ایمانه فلیس بمؤمن و انما یستثنى المؤمن لانه یعلم ایمانه و لا یعلم اسمه عند اللَّه عز و جل. قوله: مُحَلِّقِینَ رُؤُسَکُمْ وَ مُقَصِّرِینَ فالتحلیق و التقصیر تحلتا الاحرام، و التحلیق افضل من التقصیر. حلق رسول اللَّه (ص) رأسه بمنا و اعطى شعر شق رأسه ابا طلحة الانصارى و هو زوج ام سلیم هى والدة انس بن مالک فکان آل انس یتهادونها بینهم فَعَلِمَ ما لَمْ تَعْلَمُوا اى علم من تأخیر ذلک ما لم تعلموا و هو ما ذکر من قوله: وَ لَوْ لا رِجالٌ مُؤْمِنُونَ، الایة. و قیل علم اللَّه انه سیکون فى السنة الثانیة و لم تعلموا انتم فلذلک وقع فى نفوسکم ما وقع. و قیل علم من صلاح الصلح، ما لم تعلموا. و قیل علم انه یفتح خیبر و لم تعلموا فَجَعَلَ مِنْ دُونِ ذلِکَ اى من قبل دخولهم المسجد الحرام، فَتْحاً قَرِیباً و هو فتح خیبر و قیل صلح الحدیبیة اسماه فَتْحاً قَرِیباً، اى تصلون بعده قریبا الى دخول مکة. قال الزهرى: ما فتح فى الاسلام فتح کان اعظم من صلح الحدیبیة لانه انما کان القتال حیث التقى الناس فلما کانت الهدنة وضعت الحرب و امن الناس بعضهم بعضا، فالتقوا و تفاوضوا فى الحدیث و المناظرة فلم یکلم احد بالاسلام یعقل شیئا الا دخل فیه. لقد دخل فى تینک السنتین فى الاسلام مثل من کان فى الاسلام قبل ذلک و اکثر، قوله: هُوَ الَّذِی أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى یعنى بالبیان الواضح و هو القرآن و قیل شهادة ان لا اله الا اللَّه وَ دِینِ الْحَقِّ یعنى الاسلام، لِیُظْهِرَهُ عَلَى الدِّینِ کُلِّهِ، اى لیظفره و یعلیه کقوله: فَأَصْبَحُوا ظاهِرِینَ اى عالین. تقول ظهرت السطح اى علوته، و المعنى لیظهر دین الاسلام و یبطل سائر الملک و ذلک کائن عند نزول عیسى (ع) و قیل قد فعل ذلک لانه لیس من اهل دین الا و قد قهر هم المسلمون و ظهروا علیهم و على بلدانهم او على بعضها و ظهورهم على بعض بلدانهم ظهورهم علیهم.
و یحتمل ان تکون الهاء راجعة الى الرسول، تأویله لیظهر محمدا على اهل الدین کلّه و قیل لیطلع محمدا على کل الفرائض فیکون ظاهرا له کاملا، وَ کَفى بِاللَّهِ شَهِیداً لنبیه و شهادته له ما آتاه من المعجزات و قیل وَ کَفى بِاللَّهِ شَهِیداً على انه نبى صادق فیما یخبر.
مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ. قال ابن عباس: شهد له بالرسالة ثم قال مبتدئا: وَ الَّذِینَ مَعَهُ من المؤمنین یعنى الصحابة أَشِدَّاءُ عَلَى الْکُفَّارِ، غلاظ علیهم کالاسد على فریسته لا تأخذهم فیهم رأفة، رُحَماءُ بَیْنَهُمْ، متعاطفون متوادّون بعضهم لبعض کالوالد مع الولد کما قال: أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِینَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْکافِرِینَ. تَراهُمْ رُکَّعاً سُجَّداً، اخبر عن کثرة صلوتهم و مداومتهم علیها، یَبْتَغُونَ فَضْلًا مِنَ اللَّهِ وَ رِضْواناً، ان یتقبل اعمالهم التی أتوا بها على قدر امکانهم. و قیل یَبْتَغُونَ فَضْلًا مِنَ اللَّهِ، ان یدخلهم الجنة، وَ رِضْواناً، ان یرضى عنهم سِیماهُمْ، اى علامتهم، فِی وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ، اختلفوا فى هذا السیماء فقال قوم هو نور و بیاض فى وجوههم یوم القیمة یعرفون به انهم سجدوا فى الدنیا و هو روایة عطیة العوفى عن ابن عباس و قال الربیع بن انس: استنارت وجوههم من کثرة ما صلّوا و قال شهر بن حوشب: تکون مواضع السجود من وجوههم کالقمر لیلة البدر و قال الثورى: یصلون باللیل فاذا اصبحوا راى ذلک فى وجوههم. بیانه قوله من کثر صلوته باللیل حسن وجهه بالنهار.
و قیل لبعضهم ما بال المتهجدین احسن الناس وجوها، فقال لانهم خلوا بالرحمن فاصابهم من نوره. و فى روایة الوالبى عن ابن عباس قال: هو السمت الحسن و الخشوع و التواضع و المعنى ان السجود اورثهم الخشوع و السمت الحسن الذى یعرفون به.
و قال الضحاک هو صفرة الوجه و امارة التهجد فى وجوههم من السهر و قال الحسن: اذا رأیتهم حسبتهم مرضى و ما هم بمرضى و قال سعید بن جبیر: هو اثر التراب على الجباه.
قال ابو العالیة لانّهم یسجدون على التراب لا على الاثواب.
و قال عطاء الخراسانى دخل فى هذه الایة کلّ من حافظ على الصلوات الخمس، ذلِکَ مَثَلُهُمْ، اى ذلک الذى ذکرت، صفتهم فِی التَّوْراةِ عرّفوا الى بنى اسرائیل بهذا الوصف لیعرفوهم اذا ابصروهم ثم ابتدأ فقال وَ مَثَلُهُمْ فِی الْإِنْجِیلِ کَزَرْعٍ أَخْرَجَ شَطْأَهُ قرأ ابن کثیر و ابن عامر شطأه بفتح الطاء و قرأ الآخرون بسکونها و هما لغتان کالنهر و النهر و الشط فراخ الزرع التی تنبت الى جانب الاصل، یقال اشطأ الزرع فهو مشطى اذا افرخ فَآزَرَهُ، اى اعان الزرع الشطأ و قوّاه و الا زر القوة فَاسْتَغْلَظَ اى غلظ الشطأ، فَاسْتَوى عَلى سُوقِهِ، اى تناهى و تم و صار کالاصل و سوقه جمع ساق الزرع اى قصبه و هذا مثل ضربه اللَّه تعالى لاصحاب محمد (ص) یعنى انهم یکونون قلیلا ثم یزدادون و یکثرون و یقوون، یُعْجِبُ الزُّرَّاعَ اى یسر الاکرة و یتعجبون من قوته، لِیَغِیظَ بِهِمُ الْکُفَّارَ تأویله لیغیظ اللَّه بهم الکفار اى ان النبى خرج وحده ثم اتبعه من هاهنا و هاهنا حتى کثروا و استفحل امرهم فغاظ بهم اهل مکة و کفار العرب و العجم. قال سفیان بن عیینة لهارون الرشید من غاظه حسن حال اصحاب رسول اللَّه (ص) فهو کافر و عن مبارک بن فضالة عن الحسن قال: وَ الَّذِینَ مَعَهُ ابو بکر الصدیق، أَشِدَّاءُ عَلَى الْکُفَّارِ عمر بن الخطاب، رُحَماءُ بَیْنَهُمْ عثمان بن عفان، تَراهُمْ رُکَّعاً سُجَّداً على بن ابى طالب. یَبْتَغُونَ فَضْلًا مِنَ اللَّهِ وَ رِضْواناً بقیة العشرة المبشرون بالجنة، کَزَرْعٍ الزرع محمد (ص) أَخْرَجَ شَطْأَهُ ابو بکر فَآزَرَهُ عمر فَاسْتَغْلَظَ عثمان یعنى استغلظ عثمان للاسلام، فاستوى على سوقه على بن ابى طالب استقام الاسلام بسیفه، یُعْجِبُ الزُّرَّاعَ المؤمنون، لِیَغِیظَ بِهِمُ الْکُفَّارَ قول عمر لاهل مکة بعد ما اسلم لا نعبد اللَّه سرا بعد الیوم.
و فى الخبر الصحیح عن عبد الرحمن بن عوف عن النبى (ص) قال: ابو بکر فى الجنة و عمر بن الخطاب فى الجنة و عثمان بن عفان فى الجنة و على بن ابى طالب فى الجنة و طلحة فى الجنة و الزبیر فى الجنة و عبد الرحمن بن عوف فى الجنة و سعد بن ابى وقاص فى الجنة و سعید بن زید فى الجنة و ابو عبیدة بن الجراح فى الجنة.
و عن انس بن مالک عن النبى (ص) قال ارحم امتى ابو بکر و اشدهم فى امر اللَّه عمر و اصدقهم حیاء عثمان و اقضاهم على و افرضهم زید و أقراهم ابىّ و اعلمهم بالحلال و الحرام معاذ بن جبل. و لکل امة امین و امین هذه الامة ابو عبیدة بن الجراح.
و عن ابن عمر قال قال رسول اللَّه لعلى. یا على انت فى الجنة و شیعتک فى الجنة و سیجیء بعدى قوم یدّعون ولایتک.
لهم لقب یقال لهم الرافضة فاذا ادرکتهم فاقتلهم فانهم مشرکون: قال یا رسول اللَّه: ما علامتهم قال یا على انه لیست لهم جمعة و لا جماعة یسبون ابا بکر و عمر
و قال ابن ادریس ما آمن ان یکونوا قد ضارعوا الکفار یعنى الرافضة لان اللَّه عز و جل یقول لِیَغِیظَ بِهِمُ الْکُفَّارَ، اى انما کثرهم و قواهم لیکونوا غیظا للکافرین. قال مالک بن انس من اصبح و فى قلبه غیظ على اصحاب رسول اللَّه (ص) فقد اصابته هذه الایة قوله: وَعَدَ اللَّهُ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ قال ابو العالیة العمل الصالح فى هذه الایة حب الصحابة، مِنْهُمْ مَغْفِرَةً وَ أَجْراً عَظِیماً. الکنایة فى قوله منهم راجعة الى معنا الشطأ و هم الداخلون فى الدین بعد الزرع الى یوم القیمة، یعنى من یدخل فى الاسلام بعد الصحابة الى یوم القیمة و فى جملتهم من یوصف بالعمل الصالح و منهم من لا یوصف به. و قیل هى لبیان الجنس و قیل هم الذین ختم منهم الایمان و قیل هذا الوعد لهؤلاء الذین ذکروا فى الایة و هم اصحاب النبى (ص) و ان کان سائر المؤمنین قد وعدهم اللَّه المغفرة. و قیل قوله منهم کقوله یغفر لکم من ذنوبکم هى کلمة صلة کقول الشاعر:
ما ضاع من کان له صاحب
یقدران یصلح من شأنه
فانما الدار بسکانها
و انما المرء باخوانه
کافران بوى التفات نکردند و سخن وى نشنیدند و دانستند که آن مرکب رسولست، آن را پى زدند و خواستند که خراش را بکشند اما قومى دیگر ایشان را از قتل وى منع کردند و او را رهایى دادند. خراش باز آمد و احوال با رسول بگفت. رسول (ص) خواست که عمر خطاب را فرستد بپیغام بایشان. عمر گفت یا رسول اللَّه ایشان صلابت من دانند و مرا بنزدیک ایشان خویش و پیوند نیست، که اگر حاجت افتد مرا یارى دهند، اما عثمان مردى رفیق مشفق است و در میان ایشان خویشان دارد که وى را یارى دهند، فرستادن وى مگر صوابتر آید. رسول خدا سخن عمر بپسندید و عثمان را گفت ترا بمکه باید رفت و قریش را بباید دید و بوجه الفت و رفق سخن باید گفت مگر صلاحى پدید آید. یا عثمان قریش را گوى که محمد بحرب شما نیامده و قصد وى جز زیارت کعبه و طواف نیست و شتران آورده قربانى را او، را منع مکنید که اگر شما منع کنید لا بد با شما حرب کند.
عثمان بفرمان رسول رفت و اندر صحراء مکه بر لشکر قریش رفت و نزدیک ایشان منزل ساخت، آن گه گفت اى جماعت قریش: این احلامکم و این عقولکم؟ کجا رفت عقل و حلم شما که بجنگ محمد آمدهاید؟ یاد ندارید که روز بدر با اشراف شما چه کرد. گمان مبرید که نشستن وى در صحرا حدیبیه از روى عجز است. او را عجز نیست اما بر شما شفقت میبرد و حق خویشى نگه میدارد، و رنه اهلاک شما بر دست وى و بر یاران وى آسانست. وى از بهر عمره و زیارت کعبه آمده از راه وى برخیزید و او را منع مکنید که پشیمان شوید. و در میان آن جمع مردى بود از خویشان عثمان، نام وى ابان بن سعید بن ابى العاص، برخاست و عثمان را در برگرفت و سخن وى بپسندید و گفت اشراف ما و مهتران ما در شهراند و این سخن با ایشان میباید گفت. ترا امان دادم تا این پیغام محمد (ص) بایشان برسانى. بر این اسب نشین تا من ردیف تو باشم و بمکه اندر رویم و این سخن که همى گویى بسمع اشراف مکه رسان باشد که از تو قبول کنند و من نگذارم که کسى قصد تو کند و ترا رنجاند. عثمان رفت و سادات و اشراف مکه را دید، مر ایشان را گفت محمد مصطفى رسول خدا مرا فرستاد بنزدیک شما و پیغام داد که من نه بحرب و جنگ آمدهام، و مقصود من زیارت کعبه و حرم است و عمره، شما مرا بعرب باز گذارید. اگر هلاک شوم شما بمراد رسید و اگر مرا دست بود آن عز و شرف شما را بود. جماعتى گفتند آنچه محمد میگوید طریق انصاف است و ما را با وى حرب کردن روى نیست. باز جماعتى گفتند ممکن نیست که ما محمد را بگذاریم که در مکه آید امسال او را باز باید گشت تا دیگر سال که باز آید و سه شبانروز مکه او را خالى کنیم تا در آید بىسلاح، و عمره کند و باز گردد.
آن گاه عثمان را گفتند تو اگر بخواهى طواف کن. عثمان گفت من چون طواف کنم و آن کس که از من بر خداى عز و جل عزیزتر است طواف نمیکند. پس عثمان را نگذاشتند که نزدیک رسول بازگشت روزى چند در مکه توقف کرد و اندر مکه جماعتى بودند که ایمان ظاهر داشتند و بدیدار عثمان شاد گشتند و سکون یافتند و قومى بودند که ایمان پنهان داشتند و آن روز از شادى دیدار عثمان ایمان ظاهر کردند. و در آن روزها مر عثمان را تبع بسیار پدید آمد از مؤمنان و بآن سبب گفت و گوى در مکه افتاد و عداوت قریش ظاهر گشت و جماعتى از لشکر قریش بشب برخاستند و بطرف لشکر اسلام آمدند و فرصت همى جستند. یاران رسول بیدار بودند، برخاستند و بیکدیگر درآویختند و قومى از هر دو جانب مجروح گشتند و تنى چند از ایشان بدست اهل اسلام اسیر گشتند، پس خبر در افتاد که مکیان عثمان را بکشتند، رسول خدا عظیم دلتنگ شد. سوگند یاد کرد که اگر او را کشتهاند من باز نگردم الا بحرب و بقتل هر که فرا پیش آید تا مکافات ایشان بایشان رسانم. آن گه رسول برخاست و در زیر آن درخت شد که قرآن آن را نام برده که: تَحْتَ الشَّجَرَةِ و کانت سمرة و معقل بن یسار المزنى قائم علیه رافع غصنا من اغصانها. عمر خطاب را فرمود که بآواز بلند ندا کن تا یاران جمله حاضر آیند که جبرئیل آمده از حضرت عزت و ما را بیعت فرمود. عمر آواز برداشت و ندا کرد. خروشى و جوشى در لشگرگاه افتاد. هر که در لشکرگاه بود روى برسول آورد مگر یک تن که در نفاق متهم بود و هو جد بن قیس فانه اختبأ تحت ابط ناقته. همه با رسول بیعت کردند که با قریش حرب کنند و از قتال نگریزند و پشت بندهند و این بیعت را بیعة الرضوان گویند و آن اصحاب را اصحاب الشجرة گویند. و کان علامة اصحاب رسول اللَّه (ص) معه فى غزاة یا اصحاب الشجرة، یا اصحاب سورة البقرة. چون از بیعت فارغ شدند و ساز حرب بساختند، قریش اندیشمند شدند. عروة ابن مسعود الثقفى قریش را گفت شما دانید که من با شما موافقام و در من تهمتى نیست اگر صواب باشد تا من بروم و از حال وى بررسم تا در هر چه کنیم بر بصیرت باشیم. عروة آمد بنزدیک رسول و گفت یا محمد کار تو از دو بیرون نیست: اگر بهتر آیى و ترا ظفر بود، خلقى را از ایشان بکشى و مستاصل کنى. و هرگز شنیدى که کسى قوم و قبیله خود را نیست کند و اصل خود را خراب کند و اگر بهتر نیایى این قوم تو بگریزند و ترا تنها بگذارند و بهیچ حال ترا صواب نباشد. با قریش قتال کردن و بسبب این قوم رذال اهل خود را مقهور داشتن. بو بکر صدیق خشم گرفت و برو حرج کرد و بتان را دشنام داد و کسى را که با ایشان نازد و گفت شما براى بت حرب همى کنید و جان فدا همى کنید و ما براى خداى حرب نکنیم. و عروة صحابه را دید که حرمت رسول چنان همى داشتند که سر از پیش وى برنمیداشتند و بآواز نرم با وى سخن همى گفتند و بآب دهن وضوء رسول تبرک همى کردند و دست بدست همى دادند و عروة در حال سخن گفتن با رسول دست فراخ همى زد، مغیرة بن شعبة ایستاده بود تیغ کشیده، گفت اى بىحرمت دست بجاى دار و بحرمت باش و رنه باین تیغ دست از تو جدا کنم. عروة برخاست و بنزدیک قریش باز آمد، گفت: اى قوم بدانید که من ملوک جهان بسیار دیدم از عرب و عجم، کسرى را دیدم و قیصر را دیدم و هرگز هیچ کس را بحرمت و حشمت وى ندیدم و هیچ قوم را ندیدم که توقیر و تعظیم و احترام کسى چنان در دل دارند که اصحاب وى از وى دارند مانا که اگر روى باهل شرق و غرب آرند کس با ایشان مقاومت نتواند کرد.
این حرب در باقى نهید و جنگ چندان کنید که آشتى را جاى باشد. او میگوید من بطواف کعبه و زیارت خانه آمدم و کس را نرسد که او را از زیارت کعبه منع کند.
مردى برخاست از بنى کنانة گفت: من بروم و حقیقت این حال باز دانم، بگذارید مرا تا شما را خبر درست آرم. این مرد چون نزدیک لشگرگاه اسلام رسید رسول (ص) گفت مردى همى آید که عزیز قوم است از بنى کنانة و ایشان قومىاند که شتران قربانى را نشان هدى بر کرده بچشم ایشان بزرگ آید و آن را تعظیم نهند، این شتران را پیش وى باز برید. یاران احرام گرفته و شتران قربانى در پیش کرده، لبیک گویان پیش وى باز شدند. آن مرد چون ایشان را بدان حال دید گفت: سبحان اللَّه ما ینبغى لهؤلاء ان یصدّوا عن البیت. کسى را نرسد و نسزد که ایشان را از خانه کعبه منع کند. دیگرى بیامد نام وى حلیس بن علقمة سید اعراب، و یاران را در آن حال بر آن صفت دید، بازگشت قریش را گفت کسى که قصد خانه کعبه دارد بر آن صفت که من دیدم شتران قربانى با قلائد آورده و قوام احرام گرفته و زیارت کعبه و طواف خانه در دل داشته از کجا روا بود منع ایشان کردن و باز گردانیدن. قریش گفتند تو مردى اعرابیى در این کار نبینى، خاموش باش که ترا سخن نرسد، اعرابى خشم گرفت گفت و اللَّه که من با شما درین کار همداستان نهام ور شما محمد را از خانه بازگردانید، من آوازى دهم درین اعراب که زیر دستان مناند تا چندان بهم آیند که شما طاقت ایشان ندارید، قریش بترسیدند و راه صلح جستند. سهیل بن عمرو را فرستادند بنزدیک رسول تا صلح کند. رسول خدا چون سهیل را دید بنام وى فال زد بر عادت عرب، گفت سهّل لکم من امورکم و این صلح آن فتح است که رب العالمین فرمود در ابتداء سورة: إِنَّا فَتَحْنا لَکَ فَتْحاً مُبِیناً قوله: لَقَدْ رَضِیَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِینَ إِذْ یُبایِعُونَکَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ فَعَلِمَ ما فِی قُلُوبِهِمْ، من الصدق و الوفاء و صحة العقائد و نصرة الرسول، فَأَنْزَلَ السَّکِینَةَ عَلَیْهِمْ یعنى الصبر و سکون النفس الى صدق الوعد و قوة القلب حتى اطمأنّت الى اطاعة الرسول، وَ أَثابَهُمْ فَتْحاً قَرِیباً یعنى فتح خیبر، وَ مَغانِمَ کَثِیرَةً یَأْخُذُونَها من اموال یهود خیبر و کانت خیبر ذات عقار و اموال فاقتسمها رسول اللَّه (ص) بینهم، وَ کانَ اللَّهُ عَزِیزاً حَکِیماً.
وَعَدَکُمُ اللَّهُ مَغانِمَ کَثِیرَةً تَأْخُذُونَها، و هى الفتوح التی تفتح لهم مع النبى (ص) و بعده و کل مغنم یقسم فى هذه الامة الى یوم القیمة، فَعَجَّلَ لَکُمْ هذِهِ، یعنى غنیمة خیبر، وَ کَفَّ أَیْدِیَ النَّاسِ عَنْکُمْ، و ذلک ان النبى (ص) لما قصد خیبر و حاصر اهلها همّت قبائل من بنى اسد و غطفان ان یغیروا على عیال المسلمین و ذراریهم بالمدینة فکفّ اللَّه ایدیهم بالقاء الرعب فى قلوبهم و قیل کفّ ایدى الناس عنکم یعنى ایدى اهل مکة بالصلح، وَ لِتَکُونَ کفهم و سلامتکم، آیَةً للمؤمنین على صدقک و یعلموا ان اللَّه هو المتولى حیاطتهم و حراستهم فى مشهدهم و مغیبهم، وَ یَهْدِیَکُمْ صِراطاً مُسْتَقِیماً یثبّتکم على الاسلام و یزیدکم بصیرة و یقینا بصلح المدینة و فتح خیبر وَ أُخْرى لَمْ تَقْدِرُوا عَلَیْها، اى وعدکم اللَّه فتح بلدة اخرى لم تقدروا على فتحها فیما مضى، قَدْ أَحاطَ اللَّهُ بِها، علما انها ستصیر الیکم، قال ابن عباس و الحسن و مقاتل هى غنائم فارس و الروم و قال قتاده هى فتح مکة، وَ کانَ اللَّهُ عَلى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیراً.
وَ لَوْ قاتَلَکُمُ الَّذِینَ کَفَرُوا، معناه لو قاتلکم قریش یوم الحدیبیة، لَوَلَّوُا الْأَدْبارَ، لانهزموا، اى لم یکن قتال و لو کان قتال لکان بهذه الصفة، ثُمَّ لا یَجِدُونَ وَلِیًّا، ینصرهم، وَ لا نَصِیراً یلى امرهم.
سُنَّةَ اللَّهِ، یعنى کسنة اللَّه الَّتِی قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلُ، فى نصرة رسله کقوله: إِنَّا لَنَنْصُرُ رُسُلَنا و کقوله: کانَ حَقًّا عَلَیْنا نَصْرُ الْمُؤْمِنِینَ
، وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللَّهِ، فى نصرة رسله تَبْدِیلًا تغییرا و قیل سن سنة قدیمة فیمن مضى من الامم انّ کل قوم قاتلوا انبیاءهم انهزموا و لن تجد لسنّة اللَّه تبدیلا وَ هُوَ الَّذِی کَفَّ أَیْدِیَهُمْ عَنْکُمْ وَ أَیْدِیَکُمْ عَنْهُمْ، ظفر المسلمون یومئذ بقوم من اهل مکة یقال کانوا اثنین و ثمانین رجلا، فأتوا بهم رسول اللَّه و قد کانوا رموا عسکر المسلمین بالنبل و آذوهم و قتلوا منهم رجلا یقال له ابن زنیم
فقال لهم رسول اللَّه (ص) الکم عهد او ذمام فقالوا لا فخلّى سبیلهم فانزل اللَّه هذه الایة.
و قال عبد اللَّه بن مغفل المازنى کنا مع النبى (ص) بالحدیبیة فى اصل الشجرة التی قال اللَّه تعالى فى القرآن و على ظهره غصن من اغصان تلک الشجرة فرفعته عن ظهره و على بن ابى طالب بین یدیه یکتب کتاب الصلح فخرج علینا ثلاثون شابا علیهم السلاح فثاروا فى وجوهنا فدعا علیهم نبى اللَّه (ص) فاخذ اللَّه بابصارهم فقمنا الیهم فاخذناهم فقال لهم رسول اللَّه هل جعل لکم احد امانا، قالوا اللهم لا فخلّى سبیلهم
فذلک قوله: کَفَّ أَیْدِیَهُمْ عَنْکُمْ وَ أَیْدِیَکُمْ عَنْهُمْ و قیل کَفَّ أَیْدِیَهُمْ عَنْکُمْ وَ أَیْدِیَکُمْ عَنْهُمْ، بالصلح من الجانبین و قیل کفّ ایدیهم عنکم بالرعب لقوله: نصرت بالرعب و ایدیکم عنهم بقوله: وَ لَوْ لا رِجالٌ مُؤْمِنُونَ الایة. بِبَطْنِ مَکَّةَ، هو الحدیبیة لانها من ارض الحرم و قیل ببطن مکة اى بارض مکة و الحرم کله مکة و قیل مِنْ بَعْدِ أَنْ أَظْفَرَکُمْ عَلَیْهِمْ بفتح مکة وَ کانَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِیراً.
هُمُ الَّذِینَ کَفَرُوا یعنى قریشا وَ صَدُّوکُمْ، عام الحدیبیة، عَنِ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ، ان تطوفوا للعمرة، وَ الْهَدْیَ یعنى و صدّوا الهدى، مَعْکُوفاً محبوسا، أَنْ یَبْلُغَ مَحِلَّهُ، اى منحره و محل الهدى منى و قیل محل هدى العمرة مکه و محل هدى الحج منى و الهدى جمع هدیة و لم یؤنث لان الجمع اذا لم یکن بین واحده و جمعه الا الهاء جاز تذکیره و تأنیثه و الهدى هى البدن التی ساقها رسول اللَّه (ص) و کانت سبعین بدنة مَعْکُوفاً کانت تاکل الوبر من الجوع، وَ لَوْ لا رِجالٌ مُؤْمِنُونَ وَ نِساءٌ مُؤْمِناتٌ، یعنى المستضعفین بمکة، لَمْ تَعْلَمُوهُمْ أَنْ تَطَؤُهُمْ، یعنى ان تقتلوهم، فَتُصِیبَکُمْ مِنْهُمْ اى من جهتهم، مَعَرَّةٌ، اى اثم و قیل دیة و قیل کفارة لان اللَّه عز و جل اوجب على قاتل المؤمن فى دار الحرب اذا لم یعلم ایمانه الکفارة فقال تعالى: فَإِنْ کانَ مِنْ قَوْمٍ عَدُوٍّ لَکُمْ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَتَحْرِیرُ رَقَبَةٍ مُؤْمِنَةٍ.
قوله: بِغَیْرِ عِلْمٍ، فیه تقدیم و تأخیر تقدیره ان تطأوهم بغیر علم فتصیبکم منهم معرة و جواب هذا الکلام محذوف تأویله: لاذن لکم فى دخول مکة و لسلّطکم علیهم و لکنّه حال بینکم و بین ذلک.
میگوید اگر نه از بهر آن مستضعفان بودى که در مکهاند مردان و زنانى که ایمان خویش پنهان دارند و شما ایشان را نشناسید و بنادانى ایشان را بکشید و شما را بزه حاصل شود و زیان دیت و وجوب کفاره بشما رسد، و نیز کافران شما را عیب کنند که اهل دین خود را کشتید اگر نه این بودید ما شما را بر ایشان مسلط کردید و در مکه گذاشتید آنکه گفت: لِیُدْخِلَ اللَّهُ فِی رَحْمَتِهِ، اى فى دین الاسلام، مَنْ یَشاءُ، من اهل مکه بعد الصلح قبل ان تدخلوها، این همه بآن کرد اللَّه تا آن را که خواهد از اهل مکه در دین اسلام آرد پیش از آنکه شما در مکه روید و فتح مکه باشد. ثم قال: لَوْ تَزَیَّلُوا، اى تمیّزوا یعنى المؤمنین من الکافرین، لَعَذَّبْنَا الَّذِینَ کَفَرُوا مِنْهُمْ عَذاباً أَلِیماً بالسبى و القتل بایدیکم. اگر آن مستضعفان مؤمنان از کافران جدا گشتند ما آن کافران را بدست شما عذاب کردید بسبى و قتل قال قتاده فى هذه الایة: ان اللَّه یدفع بالمؤمنین عن الکفار کما دفع بالمستضعفین من المؤمنین عن مشرکى مکه.
روى ان علیا (ع): سأل رسول اللَّه (ص) عن قول اللَّه عز و جل: لَوْ تَزَیَّلُوا لَعَذَّبْنَا الَّذِینَ کَفَرُوا مِنْهُمْ عَذاباً أَلِیماً. قال هم المشرکون من اجداد رسول اللَّه و ممّن کان بعدهم فى عصره، کان فى اصلابهم المؤمنون فلولا تزیّل المؤمنین عن اصلاب الکافرین لعذب اللَّه الکافرین عذابا الیما.
إِذْ جَعَلَ الَّذِینَ کَفَرُوا معناه و اذکر اذ جعل و قیل هو متصل بقوله: لَعَذَّبْنَا و الْحَمِیَّةَ الانفة و حَمِیَّةَ الْجاهِلِیَّةِ انفتهم من الاقرار برسالة محمد (ص) و الاستفتاح ب بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ و ذلک انه لما امر رسول اللَّه علیا ان یکتب کتاب الموادعة بینه و بین اهل مکة املى علیه بسم اللَّه الرحمن الرحیم فقال سهیل انا لا نعرف الرحمن و لو کنا نصدقک ما قاتلناک و ما صددناک و لکن اکتب کما کنا نکتب: باسمک اللهم. ففعل رسول اللَّه (ص) فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَکِینَتَهُ عَلى رَسُولِهِ وَ عَلَى الْمُؤْمِنِینَ اى وقارا و صبرا حتى لم یدخلهم ما دخلهم من الحمیة فیعصوا اللَّه فى قتالهم، وَ أَلْزَمَهُمْ کَلِمَةَ التَّقْوى قال ابن عباس و مجاهد و قتادة و السدى و اکثر المفسرین: کلمة التقوى لا اله الا اللَّه و روى عن ابىّ بن کعب مرفوعا و قال على و ابن عمر: کلمة التقوى لا اله الا اللَّه و اللَّه اکبر.
و قال عطاء بن ابى رباح: هى لا اله الا اللَّه وحده لا شریک له له الملک و له الحمد و هو على کل شیء قدیر قال عطاء الخراسانى: هى لا اله الا اللَّه محمد رسول اللَّه و قال الزهرى: هى «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ».
و معنى أَلْزَمَهُمْ، اوجب علیهم و قیل الزمهم الثبات علیها، وَ کانُوا أَحَقَّ بِها من غیرهم، «و» کانوا أَهْلَها، فى علم اللَّه لان اللَّه تعالى اختار لنبیه و صحبة نبیه اهل الخیر، و قیل ان الذین کانوا قبلنا لا یکون لاحد ان یقول لا اله الا اللَّه فى الیوم و اللیلة الا مرة واحدة لا یستطیع یقولها اکثر من ذلک و کان قائلها یمدّ بها صوته حتى ینقطع النفس، التماس برکتها و فضیلتها و جعل اللَّه لهذه الامة ان یقولونها متن شاؤا و هو قوله: وَ أَلْزَمَهُمْ کَلِمَةَ التَّقْوى وَ کانُوا أَحَقَّ بِها من الامم السالفة. و قال مجاهد: ثلث لا یحجبن عن الرب: لا اله الا اللَّه من قلب مؤمن و دعوة الوالدین و دعوة المظلوم، وَ کانَ اللَّهُ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیماً فیجرى الامور على مصالحها.
لَقَدْ صَدَقَ اللَّهُ رَسُولَهُ الرُّؤْیا بِالْحَقِّ، رسول خداى پیش از آنکه بحدیبیه رفت در مدینه بخواب نمودند او را که فراوى گفتند: لیفتحن علیک مکة. این شهر مکه بر تو گشاده شود و وقت آن فتح در خواب معین نکردند. رسول با یاران گفت که فتح مکه مرا در خواب نمودند. یاران همه شاد شدند و گمان بردند که همان سال در مکه روند. پس چون از حدیبیه بصلح بازگشتند و رسول بصلح کردن و بازگشتن رغبت نمود یاران گفتند با یکدیگر: أ لیس کان یعدنا رسول اللَّه (ص) ان نأتى البیت فنطوف به. در خبر است که عمر بن خطاب گفت یا رسول اللَّه نه تو با ما گفتهاى که در خانه کعبه رویم و طواف کنیم؟ رسول گفت بلى من گفتهام. اما با تو گفتم که امسال رویم یا دیگر سال گفت نه یا رسول اللَّه که وقت آن معین نکردى رسول گفت پس مىدان که تو در خانه کعبه روى و طواف کنى و بر وفق این رب العالمین آیت فرستاد.
لَقَدْ صَدَقَ اللَّهُ رَسُولَهُ الرُّؤْیا بِالْحَقِّ راست نمود اللَّه رسول خویش را آن خواب براستى و درستى ثم اخبر اللَّه عن رسوله انه قال: لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرامَ إِنْ شاءَ اللَّهُ آمِنِینَ آن گه رسول خداى فرمود فرایاران بحکم آن خواب که او را نمودند که شما ناچار در روید در مسجد حرام ناترسندگان و ایمن گشته از دشمنان و هر چند که در آن دخول بیقین بود اما کلمه استثنا بحکم ادب گفت که او را گفته بودند وَ لا تَقُولَنَّ لِشَیْءٍ إِنِّی فاعِلٌ ذلِکَ غَداً إِلَّا أَنْ یَشاءَ اللَّهُ و قیل الاستثناء واقع على الامن لا على الدخول لان الدخول لم یکن فیه شک
کقول النبى (ص) عند دخول المقبرة: و انا ان شاء اللَّه بکم لا حقوق. فالاستثناء یرجع الى اللحوق لا الى الموت.
قال الحسین بن الفضل: یجوز ان یکون الاستثناء من الدخول لان بین الرؤیا و تصدیقها سنة و مات منهم فى تلک السنة اناس فمجاز الایة لتدخلن المسجد الحرام کلّکم ان شاء اللَّه. قیل ان هاهنا بمعنى اذ، کقوله تعالى: وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ یعنى اذ کنتم. قال عبد اللَّه بن مسعود من قال لک انت مؤمن فقل ان شاء اللَّه و هو قول جمیع اهل السنة فى الاسم، اذا سئل أ مؤمن انت قال ان شاء اللَّه. و اما فى الفعل فاذا قیل له آمنت فیقول آمنت باللّه و لا یستثنى و اما الشاک فى ایمانه فلیس بمؤمن و انما یستثنى المؤمن لانه یعلم ایمانه و لا یعلم اسمه عند اللَّه عز و جل. قوله: مُحَلِّقِینَ رُؤُسَکُمْ وَ مُقَصِّرِینَ فالتحلیق و التقصیر تحلتا الاحرام، و التحلیق افضل من التقصیر. حلق رسول اللَّه (ص) رأسه بمنا و اعطى شعر شق رأسه ابا طلحة الانصارى و هو زوج ام سلیم هى والدة انس بن مالک فکان آل انس یتهادونها بینهم فَعَلِمَ ما لَمْ تَعْلَمُوا اى علم من تأخیر ذلک ما لم تعلموا و هو ما ذکر من قوله: وَ لَوْ لا رِجالٌ مُؤْمِنُونَ، الایة. و قیل علم اللَّه انه سیکون فى السنة الثانیة و لم تعلموا انتم فلذلک وقع فى نفوسکم ما وقع. و قیل علم من صلاح الصلح، ما لم تعلموا. و قیل علم انه یفتح خیبر و لم تعلموا فَجَعَلَ مِنْ دُونِ ذلِکَ اى من قبل دخولهم المسجد الحرام، فَتْحاً قَرِیباً و هو فتح خیبر و قیل صلح الحدیبیة اسماه فَتْحاً قَرِیباً، اى تصلون بعده قریبا الى دخول مکة. قال الزهرى: ما فتح فى الاسلام فتح کان اعظم من صلح الحدیبیة لانه انما کان القتال حیث التقى الناس فلما کانت الهدنة وضعت الحرب و امن الناس بعضهم بعضا، فالتقوا و تفاوضوا فى الحدیث و المناظرة فلم یکلم احد بالاسلام یعقل شیئا الا دخل فیه. لقد دخل فى تینک السنتین فى الاسلام مثل من کان فى الاسلام قبل ذلک و اکثر، قوله: هُوَ الَّذِی أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى یعنى بالبیان الواضح و هو القرآن و قیل شهادة ان لا اله الا اللَّه وَ دِینِ الْحَقِّ یعنى الاسلام، لِیُظْهِرَهُ عَلَى الدِّینِ کُلِّهِ، اى لیظفره و یعلیه کقوله: فَأَصْبَحُوا ظاهِرِینَ اى عالین. تقول ظهرت السطح اى علوته، و المعنى لیظهر دین الاسلام و یبطل سائر الملک و ذلک کائن عند نزول عیسى (ع) و قیل قد فعل ذلک لانه لیس من اهل دین الا و قد قهر هم المسلمون و ظهروا علیهم و على بلدانهم او على بعضها و ظهورهم على بعض بلدانهم ظهورهم علیهم.
و یحتمل ان تکون الهاء راجعة الى الرسول، تأویله لیظهر محمدا على اهل الدین کلّه و قیل لیطلع محمدا على کل الفرائض فیکون ظاهرا له کاملا، وَ کَفى بِاللَّهِ شَهِیداً لنبیه و شهادته له ما آتاه من المعجزات و قیل وَ کَفى بِاللَّهِ شَهِیداً على انه نبى صادق فیما یخبر.
مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ. قال ابن عباس: شهد له بالرسالة ثم قال مبتدئا: وَ الَّذِینَ مَعَهُ من المؤمنین یعنى الصحابة أَشِدَّاءُ عَلَى الْکُفَّارِ، غلاظ علیهم کالاسد على فریسته لا تأخذهم فیهم رأفة، رُحَماءُ بَیْنَهُمْ، متعاطفون متوادّون بعضهم لبعض کالوالد مع الولد کما قال: أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِینَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْکافِرِینَ. تَراهُمْ رُکَّعاً سُجَّداً، اخبر عن کثرة صلوتهم و مداومتهم علیها، یَبْتَغُونَ فَضْلًا مِنَ اللَّهِ وَ رِضْواناً، ان یتقبل اعمالهم التی أتوا بها على قدر امکانهم. و قیل یَبْتَغُونَ فَضْلًا مِنَ اللَّهِ، ان یدخلهم الجنة، وَ رِضْواناً، ان یرضى عنهم سِیماهُمْ، اى علامتهم، فِی وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ، اختلفوا فى هذا السیماء فقال قوم هو نور و بیاض فى وجوههم یوم القیمة یعرفون به انهم سجدوا فى الدنیا و هو روایة عطیة العوفى عن ابن عباس و قال الربیع بن انس: استنارت وجوههم من کثرة ما صلّوا و قال شهر بن حوشب: تکون مواضع السجود من وجوههم کالقمر لیلة البدر و قال الثورى: یصلون باللیل فاذا اصبحوا راى ذلک فى وجوههم. بیانه قوله من کثر صلوته باللیل حسن وجهه بالنهار.
و قیل لبعضهم ما بال المتهجدین احسن الناس وجوها، فقال لانهم خلوا بالرحمن فاصابهم من نوره. و فى روایة الوالبى عن ابن عباس قال: هو السمت الحسن و الخشوع و التواضع و المعنى ان السجود اورثهم الخشوع و السمت الحسن الذى یعرفون به.
و قال الضحاک هو صفرة الوجه و امارة التهجد فى وجوههم من السهر و قال الحسن: اذا رأیتهم حسبتهم مرضى و ما هم بمرضى و قال سعید بن جبیر: هو اثر التراب على الجباه.
قال ابو العالیة لانّهم یسجدون على التراب لا على الاثواب.
و قال عطاء الخراسانى دخل فى هذه الایة کلّ من حافظ على الصلوات الخمس، ذلِکَ مَثَلُهُمْ، اى ذلک الذى ذکرت، صفتهم فِی التَّوْراةِ عرّفوا الى بنى اسرائیل بهذا الوصف لیعرفوهم اذا ابصروهم ثم ابتدأ فقال وَ مَثَلُهُمْ فِی الْإِنْجِیلِ کَزَرْعٍ أَخْرَجَ شَطْأَهُ قرأ ابن کثیر و ابن عامر شطأه بفتح الطاء و قرأ الآخرون بسکونها و هما لغتان کالنهر و النهر و الشط فراخ الزرع التی تنبت الى جانب الاصل، یقال اشطأ الزرع فهو مشطى اذا افرخ فَآزَرَهُ، اى اعان الزرع الشطأ و قوّاه و الا زر القوة فَاسْتَغْلَظَ اى غلظ الشطأ، فَاسْتَوى عَلى سُوقِهِ، اى تناهى و تم و صار کالاصل و سوقه جمع ساق الزرع اى قصبه و هذا مثل ضربه اللَّه تعالى لاصحاب محمد (ص) یعنى انهم یکونون قلیلا ثم یزدادون و یکثرون و یقوون، یُعْجِبُ الزُّرَّاعَ اى یسر الاکرة و یتعجبون من قوته، لِیَغِیظَ بِهِمُ الْکُفَّارَ تأویله لیغیظ اللَّه بهم الکفار اى ان النبى خرج وحده ثم اتبعه من هاهنا و هاهنا حتى کثروا و استفحل امرهم فغاظ بهم اهل مکة و کفار العرب و العجم. قال سفیان بن عیینة لهارون الرشید من غاظه حسن حال اصحاب رسول اللَّه (ص) فهو کافر و عن مبارک بن فضالة عن الحسن قال: وَ الَّذِینَ مَعَهُ ابو بکر الصدیق، أَشِدَّاءُ عَلَى الْکُفَّارِ عمر بن الخطاب، رُحَماءُ بَیْنَهُمْ عثمان بن عفان، تَراهُمْ رُکَّعاً سُجَّداً على بن ابى طالب. یَبْتَغُونَ فَضْلًا مِنَ اللَّهِ وَ رِضْواناً بقیة العشرة المبشرون بالجنة، کَزَرْعٍ الزرع محمد (ص) أَخْرَجَ شَطْأَهُ ابو بکر فَآزَرَهُ عمر فَاسْتَغْلَظَ عثمان یعنى استغلظ عثمان للاسلام، فاستوى على سوقه على بن ابى طالب استقام الاسلام بسیفه، یُعْجِبُ الزُّرَّاعَ المؤمنون، لِیَغِیظَ بِهِمُ الْکُفَّارَ قول عمر لاهل مکة بعد ما اسلم لا نعبد اللَّه سرا بعد الیوم.
و فى الخبر الصحیح عن عبد الرحمن بن عوف عن النبى (ص) قال: ابو بکر فى الجنة و عمر بن الخطاب فى الجنة و عثمان بن عفان فى الجنة و على بن ابى طالب فى الجنة و طلحة فى الجنة و الزبیر فى الجنة و عبد الرحمن بن عوف فى الجنة و سعد بن ابى وقاص فى الجنة و سعید بن زید فى الجنة و ابو عبیدة بن الجراح فى الجنة.
و عن انس بن مالک عن النبى (ص) قال ارحم امتى ابو بکر و اشدهم فى امر اللَّه عمر و اصدقهم حیاء عثمان و اقضاهم على و افرضهم زید و أقراهم ابىّ و اعلمهم بالحلال و الحرام معاذ بن جبل. و لکل امة امین و امین هذه الامة ابو عبیدة بن الجراح.
و عن ابن عمر قال قال رسول اللَّه لعلى. یا على انت فى الجنة و شیعتک فى الجنة و سیجیء بعدى قوم یدّعون ولایتک.
لهم لقب یقال لهم الرافضة فاذا ادرکتهم فاقتلهم فانهم مشرکون: قال یا رسول اللَّه: ما علامتهم قال یا على انه لیست لهم جمعة و لا جماعة یسبون ابا بکر و عمر
و قال ابن ادریس ما آمن ان یکونوا قد ضارعوا الکفار یعنى الرافضة لان اللَّه عز و جل یقول لِیَغِیظَ بِهِمُ الْکُفَّارَ، اى انما کثرهم و قواهم لیکونوا غیظا للکافرین. قال مالک بن انس من اصبح و فى قلبه غیظ على اصحاب رسول اللَّه (ص) فقد اصابته هذه الایة قوله: وَعَدَ اللَّهُ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ قال ابو العالیة العمل الصالح فى هذه الایة حب الصحابة، مِنْهُمْ مَغْفِرَةً وَ أَجْراً عَظِیماً. الکنایة فى قوله منهم راجعة الى معنا الشطأ و هم الداخلون فى الدین بعد الزرع الى یوم القیمة، یعنى من یدخل فى الاسلام بعد الصحابة الى یوم القیمة و فى جملتهم من یوصف بالعمل الصالح و منهم من لا یوصف به. و قیل هى لبیان الجنس و قیل هم الذین ختم منهم الایمان و قیل هذا الوعد لهؤلاء الذین ذکروا فى الایة و هم اصحاب النبى (ص) و ان کان سائر المؤمنین قد وعدهم اللَّه المغفرة. و قیل قوله منهم کقوله یغفر لکم من ذنوبکم هى کلمة صلة کقول الشاعر:
ما ضاع من کان له صاحب
یقدران یصلح من شأنه
فانما الدار بسکانها
و انما المرء باخوانه
رشیدالدین میبدی : ۹۶- سورة العلق- مکیة
النوبة الاولى
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بنام خداوند فراخ بخشایش مهربان.
اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ برخوان نام خداوند خویش الَّذِی خَلَقَ (۱) آنکه آفریده آفریده.
خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ (۲) بیافرید مردم را از خون بسته.
اقْرَأْ برخوان وَ رَبُّکَ الْأَکْرَمُ (۳) و خداوند تو آن نیکوکار.
الَّذِی عَلَّمَ بِالْقَلَمِ (۴) او که در آموخت بقلم.
عَلَّمَ الْإِنْسانَ ما لَمْ یَعْلَمْ (۵) در آموخت در مردم آنچه مردم ندانست.
کَلَّا حقّا إِنَّ الْإِنْسانَ لَیَطْغى (۶) أَنْ رَآهُ اسْتَغْنى (۷) که مردم نافرمان شود، چون بىنیاز شود.
إِنَّ إِلى رَبِّکَ الرُّجْعى (۸) با خداوند تو است بازگشت.
أَ رَأَیْتَ الَّذِی مىبینى این مرد یَنْهى (۹) عَبْداً إِذا صَلَّى (۱۰) که مىباززند رهى را که مىنماز کند؟
أَ رَأَیْتَ إِنْ کانَ عَلَى الْهُدى (۱۱) چه بینى و رین مرد براه راست است ؟
أَوْ أَمَرَ بِالتَّقْوى (۱۲) و پرهیزیدن میفرماید از ناصواب و بدى.
أَ رَأَیْتَ إِنْ کَذَّبَ وَ تَوَلَّى (۱۳) بینى و رین مرد دروغزن میگیرد مىبرگردد.
أَ لَمْ یَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ یَرى (۱۴) نمىداند که اللَّه مىبیند.
کَلَّا و دروغ نیست، لَئِنْ لَمْ یَنْتَهِ اگر او ازین نگرست باز نه ایستد، لَنَسْفَعاً بِالنَّاصِیَةِ (۱۵) فرماییم تا گیرند موى پیش سر او.
ناصِیَةٍ کاذِبَةٍ خاطِئَةٍ (۱۶) موى پیشانى دروغزن بدکار.
فَلْیَدْعُ نادِیَهُ (۱۷) گوى یاران و قوم خویش خوان.
سَنَدْعُ الزَّبانِیَةَ (۱۸) تا ما فریشتگان عذابگر خوانیم.
کَلَّا نه سزاست لا تُطِعْهُ او را فرمان مبر وَ اسْجُدْ وَ اقْتَرِبْ (۱۹) نماز کن و نزدیک آى.
اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ برخوان نام خداوند خویش الَّذِی خَلَقَ (۱) آنکه آفریده آفریده.
خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ (۲) بیافرید مردم را از خون بسته.
اقْرَأْ برخوان وَ رَبُّکَ الْأَکْرَمُ (۳) و خداوند تو آن نیکوکار.
الَّذِی عَلَّمَ بِالْقَلَمِ (۴) او که در آموخت بقلم.
عَلَّمَ الْإِنْسانَ ما لَمْ یَعْلَمْ (۵) در آموخت در مردم آنچه مردم ندانست.
کَلَّا حقّا إِنَّ الْإِنْسانَ لَیَطْغى (۶) أَنْ رَآهُ اسْتَغْنى (۷) که مردم نافرمان شود، چون بىنیاز شود.
إِنَّ إِلى رَبِّکَ الرُّجْعى (۸) با خداوند تو است بازگشت.
أَ رَأَیْتَ الَّذِی مىبینى این مرد یَنْهى (۹) عَبْداً إِذا صَلَّى (۱۰) که مىباززند رهى را که مىنماز کند؟
أَ رَأَیْتَ إِنْ کانَ عَلَى الْهُدى (۱۱) چه بینى و رین مرد براه راست است ؟
أَوْ أَمَرَ بِالتَّقْوى (۱۲) و پرهیزیدن میفرماید از ناصواب و بدى.
أَ رَأَیْتَ إِنْ کَذَّبَ وَ تَوَلَّى (۱۳) بینى و رین مرد دروغزن میگیرد مىبرگردد.
أَ لَمْ یَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ یَرى (۱۴) نمىداند که اللَّه مىبیند.
کَلَّا و دروغ نیست، لَئِنْ لَمْ یَنْتَهِ اگر او ازین نگرست باز نه ایستد، لَنَسْفَعاً بِالنَّاصِیَةِ (۱۵) فرماییم تا گیرند موى پیش سر او.
ناصِیَةٍ کاذِبَةٍ خاطِئَةٍ (۱۶) موى پیشانى دروغزن بدکار.
فَلْیَدْعُ نادِیَهُ (۱۷) گوى یاران و قوم خویش خوان.
سَنَدْعُ الزَّبانِیَةَ (۱۸) تا ما فریشتگان عذابگر خوانیم.
کَلَّا نه سزاست لا تُطِعْهُ او را فرمان مبر وَ اسْجُدْ وَ اقْتَرِبْ (۱۹) نماز کن و نزدیک آى.
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۲۰
رهی معیری : چند قطعه
حق رأی
جان بابا، هر شب این دیوانه دل
با من شوریده سر در گفت و گوست
کز چه دارد، مرد عامی حق رأی
لیک زن با صد هنر محروم از اوست
مرد و زن را در طبیعت فرق نیست
فرق شان در علم و فضل و خلق و خوست
مرد نادان در شمار چارپاست
مغز خالی کم بهاتر از کدوست
بانوی عالم به از بی مایه مرد
«دشمن دانا به از نادان دوست »
خار و خس را، چون در این گلشن بهاست
گل چرا بی قدر با صدرنگ و بوست
از چه حق رأی دادن نیستش
آن که، جان را گر بگیرد حق اوست
با من شوریده سر در گفت و گوست
کز چه دارد، مرد عامی حق رأی
لیک زن با صد هنر محروم از اوست
مرد و زن را در طبیعت فرق نیست
فرق شان در علم و فضل و خلق و خوست
مرد نادان در شمار چارپاست
مغز خالی کم بهاتر از کدوست
بانوی عالم به از بی مایه مرد
«دشمن دانا به از نادان دوست »
خار و خس را، چون در این گلشن بهاست
گل چرا بی قدر با صدرنگ و بوست
از چه حق رأی دادن نیستش
آن که، جان را گر بگیرد حق اوست
رهی معیری : چند قطعه
سوارکاران
آن شنیدستم که در میدان «کورس »
بانوان چابک سواری میکنند
گرد میدان از سحر تا شامگاه
پویه، چون باد بهاری میکنند
تا فرا آید زمان امتحان
روز و شب ساعت شماری میکنند
تا جوایز قسمت آنان شود
یکه تازان، بی قراری میکنند
مردکی گفتا که زنها بی ثمر
سوی میدان، رهسپاری میکنند
چون ز آداب سواری عاری اند
بهره خود، شرمساری میکنند
گفتمش بر دوش مردان سالهاست
کاین جماعت خرسواری میکنند
بانوان چابک سواری میکنند
گرد میدان از سحر تا شامگاه
پویه، چون باد بهاری میکنند
تا فرا آید زمان امتحان
روز و شب ساعت شماری میکنند
تا جوایز قسمت آنان شود
یکه تازان، بی قراری میکنند
مردکی گفتا که زنها بی ثمر
سوی میدان، رهسپاری میکنند
چون ز آداب سواری عاری اند
بهره خود، شرمساری میکنند
گفتمش بر دوش مردان سالهاست
کاین جماعت خرسواری میکنند
رهی معیری : چند قطعه
وطن
زنده باد آن کس که هست از جان هوادار وطن
هم وطن غمخوار او هم اوست غمخوار وطن
دکتری فهمیده باید دست در درمان زند
تا ز نو بهبود یابد حال بیمار وطن
هرکه دور از میهن خود در دیار غربت است
از برایش سرمه چشم است دیدار وطن
تا خس و خار خیانت را نسازی ریشه کن
کی مصفا میشود بهر تو گلزار وطن
پیکر مام وطن دانی چرا خم گشته است
زان که مشتی اجنبی خواهند، سربار وطن
به که در فکر وطن، باشیم و فکر کار او
پیش از آن کز دستها بیرون رود کار وطن
هم وطن غمخوار او هم اوست غمخوار وطن
دکتری فهمیده باید دست در درمان زند
تا ز نو بهبود یابد حال بیمار وطن
هرکه دور از میهن خود در دیار غربت است
از برایش سرمه چشم است دیدار وطن
تا خس و خار خیانت را نسازی ریشه کن
کی مصفا میشود بهر تو گلزار وطن
پیکر مام وطن دانی چرا خم گشته است
زان که مشتی اجنبی خواهند، سربار وطن
به که در فکر وطن، باشیم و فکر کار او
پیش از آن کز دستها بیرون رود کار وطن
رهی معیری : چند قطعه
شور وطن
هرکه را بر سر ز سودای وطن افسر بود
هر کجا باشد تنی اهل وطن را سر بود
هرکه از میهن سخن گوید کلامش دلرباست
نغمه های بلبل این باغ رنگین تر بود
هرکه از نام وطن دارد کلام او نشان
نامش آخر زینت اوراق هر دفتر بود
هرکه بهر زیب و زیور رو نتابد از وطن
چهره مام وطن را زینت و زیور بود
آنکه از راه خیانت سرور جمعی شده است
زان بود ارباب، کان ارباب را نو بود
آنکه در هر کار می رقصد به ساز اجنبی
تازه گر شیرین برقصد لنگه عنتر بود
مهر میهن، پرتو مردانگی، عزمی قوی
این سه تا تنها دوای درد این کشور بود
هر کجا باشد تنی اهل وطن را سر بود
هرکه از میهن سخن گوید کلامش دلرباست
نغمه های بلبل این باغ رنگین تر بود
هرکه از نام وطن دارد کلام او نشان
نامش آخر زینت اوراق هر دفتر بود
هرکه بهر زیب و زیور رو نتابد از وطن
چهره مام وطن را زینت و زیور بود
آنکه از راه خیانت سرور جمعی شده است
زان بود ارباب، کان ارباب را نو بود
آنکه در هر کار می رقصد به ساز اجنبی
تازه گر شیرین برقصد لنگه عنتر بود
مهر میهن، پرتو مردانگی، عزمی قوی
این سه تا تنها دوای درد این کشور بود
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸
دیدیم ز یاران وفادار بسی را
لیکن چو سگان تو ندیدیم کسی را
قطع هوس و ترک هوی کن، که درین راه
چندان اثری نیست هوی و هوسی را
فریاد! که فریاد کشیدیم و ندیدیم
در بادیه ی عشق تو فریادرسی را
تا از لب شیرین مگسان کام گرفتند
گیرند به از خیل ملایک مگسی را
گر از نظر افتاد رقیبت عجبی نیست
در دیده ی خود ره نتوان داد خسی را
پیش سگش این آه و فغان چیست هلالی؟
از خود مکن آزرده چنین هم نفسی را
لیکن چو سگان تو ندیدیم کسی را
قطع هوس و ترک هوی کن، که درین راه
چندان اثری نیست هوی و هوسی را
فریاد! که فریاد کشیدیم و ندیدیم
در بادیه ی عشق تو فریادرسی را
تا از لب شیرین مگسان کام گرفتند
گیرند به از خیل ملایک مگسی را
گر از نظر افتاد رقیبت عجبی نیست
در دیده ی خود ره نتوان داد خسی را
پیش سگش این آه و فغان چیست هلالی؟
از خود مکن آزرده چنین هم نفسی را
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲
روز عمرم چند، یارب! چون شب غم بگذرد؟
عمر من کم باد، تا روز چنین کم بگذرد
دولت وصلت گذشت و محنت هجران رسید
آن گذشت، امید می دارم که این هم بگذرد
نگذرد، گر سالها باشم براهش منتظر
ور دمی غایب شوم، آید همان دم بگذرد
چون ز درد هجر گریان بر سر راهش روم
گریه من بیند و خندان و خرم بگذرد
مرهمی نه بر دل افگار من، بهر خدا
پیش ازان روزی که کار دل ز مرهم بگذرد
هر که از روی ارادت پا نهد در راه عشق
عالمی پیش آیدش کز هر دو عالم بگذرد
تا کنون عمر هلالی در غم رویت گذشت
عمر باقی مانده، یارب! هم درین غم بگذرد
عمر من کم باد، تا روز چنین کم بگذرد
دولت وصلت گذشت و محنت هجران رسید
آن گذشت، امید می دارم که این هم بگذرد
نگذرد، گر سالها باشم براهش منتظر
ور دمی غایب شوم، آید همان دم بگذرد
چون ز درد هجر گریان بر سر راهش روم
گریه من بیند و خندان و خرم بگذرد
مرهمی نه بر دل افگار من، بهر خدا
پیش ازان روزی که کار دل ز مرهم بگذرد
هر که از روی ارادت پا نهد در راه عشق
عالمی پیش آیدش کز هر دو عالم بگذرد
تا کنون عمر هلالی در غم رویت گذشت
عمر باقی مانده، یارب! هم درین غم بگذرد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵
مسکین طبیب، چاره دردم خیال کرد
بیچاره را ببین: چه خیال محال کرد؟
کی می رسد خیال طبیبان بدرد من؟
دردم بدان رسید که نتوان خیال کرد
دارد هزار تفرقه دل در شب فراق
کو آن فراغتی که بروز وصال کرد؟
گل پیش عارض تو شد از انفعال سرخ
آن خنده ای که کردهم از انفعال کرد
سنگین دلی، که اسب جفا تاخت بر سرم
موری ضعیف را بستم پایمال کرد
سلطان وقت شد ز گدایان کوی عشق
درویش میل سلطنت بی زوال کرد
گفتی: که حلقه ساخت، هلالی، قد ترا
آن کس که ابروان ترا چون هلال کرد
بیچاره را ببین: چه خیال محال کرد؟
کی می رسد خیال طبیبان بدرد من؟
دردم بدان رسید که نتوان خیال کرد
دارد هزار تفرقه دل در شب فراق
کو آن فراغتی که بروز وصال کرد؟
گل پیش عارض تو شد از انفعال سرخ
آن خنده ای که کردهم از انفعال کرد
سنگین دلی، که اسب جفا تاخت بر سرم
موری ضعیف را بستم پایمال کرد
سلطان وقت شد ز گدایان کوی عشق
درویش میل سلطنت بی زوال کرد
گفتی: که حلقه ساخت، هلالی، قد ترا
آن کس که ابروان ترا چون هلال کرد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸
بناز می رود و سوی کس نمی نگرد
هزار آه کشم، یک نفس نمی نگرد
گهی بپس روم و گه سر رهش گیرم
ولی چه فایده؟ چون پیش و پس نمی نگرد
چو غمزه اش ره دین زد چه سود ناله جان؟
که راهزن بفغان جرس نمی نگرد
کسی که در هوس روی ماه رخساریست
در آفتاب ز روی هوس نمی نگرد
دلم بسینه صد چاک مشکل آید باز
که مرغ رفته بسوی قفس نمی نگرد
خطاست پیش رخش سوی نو خطان دیدن
کسی بموسم گل خار و خس نمی نگرد
گذشت و سوی هلالی ندید و رحم نکرد
چه طالعست که هرگز بکس نمی نگرد؟
هزار آه کشم، یک نفس نمی نگرد
گهی بپس روم و گه سر رهش گیرم
ولی چه فایده؟ چون پیش و پس نمی نگرد
چو غمزه اش ره دین زد چه سود ناله جان؟
که راهزن بفغان جرس نمی نگرد
کسی که در هوس روی ماه رخساریست
در آفتاب ز روی هوس نمی نگرد
دلم بسینه صد چاک مشکل آید باز
که مرغ رفته بسوی قفس نمی نگرد
خطاست پیش رخش سوی نو خطان دیدن
کسی بموسم گل خار و خس نمی نگرد
گذشت و سوی هلالی ندید و رحم نکرد
چه طالعست که هرگز بکس نمی نگرد؟