عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۲۳ - حمله سوم امام تشنه کام برآن گروه زشت نام
چو شیر خدا از پی کارزار
برآهیخت آن آذر آبدار
بزد برصف کین چو باد وزان
فرو ریخت سرها چو برگ رزان
همی خورد زخم و همی کشت مرد
خود وباره گشته نهان زیر گرد
زدی هر که را تیغ بران به فرق
زتنگ ستورش برون شد چو برق
زدی هر که را برمیان تیغ تیز
دو نیمه فتادی به دشت ستیز
زگرد سواران درآن دار و گیر
رخ روشن روز شد همچو قیر
دم تیغ شاه آتشی برفروخت
تن سرکشان را سراسر بسوخت
بسا زین و توسن که شد واژگون
سوارش بزد غوطه در موج خون
چه مور و ملخ ازدم تیغ شاه
پراکنده گشتند کوفی سپاه
حسین (ع) و براسب پیمبر سوار
به کف تیغ شیر خدا استوار
به گفتن نگنجد که اندر نبرد
بدان بدسگالان یزدان چه گرد
ز بس کوشش و گرمی آفتاب
وزان خون که رفت از تنش همچو آب
چنان تشنه کامی بدو چیره گشت
که بیننده ی روشنش تیره گشت
ز سوز عطش سینه اش برفروخت
زدود دلش جان اختر بسوخت
ز تابی که بد درتن روشنش
به بر تفته شد آهنین جوشنش
عقیق لبش گشت همرنگ مشک
زبان دردهان گشت چون چوب خشک
زبس تشنگی شاه از کارزار
عنان را بتابید زی رود بار
برآهیخت آن آذر آبدار
بزد برصف کین چو باد وزان
فرو ریخت سرها چو برگ رزان
همی خورد زخم و همی کشت مرد
خود وباره گشته نهان زیر گرد
زدی هر که را تیغ بران به فرق
زتنگ ستورش برون شد چو برق
زدی هر که را برمیان تیغ تیز
دو نیمه فتادی به دشت ستیز
زگرد سواران درآن دار و گیر
رخ روشن روز شد همچو قیر
دم تیغ شاه آتشی برفروخت
تن سرکشان را سراسر بسوخت
بسا زین و توسن که شد واژگون
سوارش بزد غوطه در موج خون
چه مور و ملخ ازدم تیغ شاه
پراکنده گشتند کوفی سپاه
حسین (ع) و براسب پیمبر سوار
به کف تیغ شیر خدا استوار
به گفتن نگنجد که اندر نبرد
بدان بدسگالان یزدان چه گرد
ز بس کوشش و گرمی آفتاب
وزان خون که رفت از تنش همچو آب
چنان تشنه کامی بدو چیره گشت
که بیننده ی روشنش تیره گشت
ز سوز عطش سینه اش برفروخت
زدود دلش جان اختر بسوخت
ز تابی که بد درتن روشنش
به بر تفته شد آهنین جوشنش
عقیق لبش گشت همرنگ مشک
زبان دردهان گشت چون چوب خشک
زبس تشنگی شاه از کارزار
عنان را بتابید زی رود بار
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۲۴ - غلبه ی عطش بر سبط سید کاینات
زدورش چو عمر و بن حجاج دید
بدان رودبانان خروشی کشید
که اینک چو سیل دمان شهریار
به تک رانده آید سوی رودبار
شهی بر زده آستین یلی
که در قالب اوست قلب علی
گر این ژرف دریا در آید به رود
به ما مادرانمان کند رو درود
بگیرید راهش چو تاریک میغ
بدو حمله آرید با تیر و تیغ
سواران جنگی هزاری چهار
گرفتند ره بر جهانشهریار
چو دید آن جهان دلیری ز دور
سر رود را پر سوار و ستور
بزد اسب و آمد چو باد وزان
ز غیرت همی لب به دندان گزان
چو نزدیک آن بدسگالان رسید
برآورد تیغ و خروشی کشید
منم گفت بر آفرینش امام
به دستم زمین و زمان را زمام
پیمبر نژادم علی (ع) گوهرم
برادر حسن (ع) فاطمه (س) مادرم
مبندید بر من ره رود آب
چو نشنید از آن دیو ساران جواب
بدیشان یکی حمله بنمود سخت
کزان تیره شد روز بر شور بخت
زخون یلان خسرو کاینات
روان کرد رودی دگر بر فرات
لب رود از کشته ی آن سپاه
یکی پشته شد سر کشیده به ماه
چوزان رودبانان گروهی بکشت
به شمشیر بران و زخم درشت
گریزان شدند از بر آن جناب
ز پس آتش تیغ و از پیش آب
ز بیمش زدی خصم بر خصم تیغ
که بر خود کند باز راه کریغ
ره آب چون باز شد با شتاب
بیفکند اسب نیا را در آب
چو دریای جوشان بر آمد به رود
لب از آتش و دل پر از تیره دود
چنان تشنه بود آن شهنشاه فرد
که جان از تنش خواست پرواز کرد
چنان نیز بد تشنه رهوار او
تو گفتی همین دم بخوابد به رو
فرو هشت بر گردنش شه لگام
بدو گفت: کای باره ی تیز گام
تویی تشنه و من زتو تشنه تر
ننوشم از این آب شیرین مگر
بنوشی تو و و راهی ز التهاب
برافراشت سر باره از روی آب
همی زا بگریست آن نیک پی
همی کرد با سراشارت که نی
مراد آنکه ی شاه بر ذوالجناح
مراین آب خوردن نباشد مباح
گر از تشنگی جان سپارم درست
ننوشم مگر خود بنوشی نخست
به آرامش باره آن کامیاب
دوکف را فرو کرد در ریز آب
بیاکند و آورد پیش دهان
بگفتا به اسب پیمبر که هان
من اینک بیاشامم ای تیز هوش
تو نیز آب چندانکه خواهی بنوش
چو دشمن بدید آنکه آن کامیاب
مهیای آنست کاشامد آب
ز سیر آبی او هراسان شدند
ز نیرو گرفتیش ترسان شدند
ازایشان یکی حیلتی ساز کرد
به سوی شهنشاه آواز کرد
که تو آب می نوشی و کینه خواه
به تاراج افتاده در خیمه گاه
زگفتار او شاه یزدان پرست
بیفشاند برآب آب از دو دست
ز غیرت عطش را فراموش کرد
شرار غمش رخنه در هوش کرد
لب تشنه بیرون شد از رود آب
بزد خویش را بر سپه با شتاب
زخشم آنچنان تیغ می زد که مهر
ز بیمش نهان شد به برج سپهر
خروشان همی راند سوی حرم
همی کشته می ریخت بر روی هم
از آن رود تا نزد خرگاه شاه
بکشت از سپه چارصد رزمخواه
چو آمد به نزدیک خرگه بدید
که نیرنگ بدآنچه از وی شنید
به ناگه شنیدند اهل حرم
خروشیدن اسب شاه امم
بدان رودبانان خروشی کشید
که اینک چو سیل دمان شهریار
به تک رانده آید سوی رودبار
شهی بر زده آستین یلی
که در قالب اوست قلب علی
گر این ژرف دریا در آید به رود
به ما مادرانمان کند رو درود
بگیرید راهش چو تاریک میغ
بدو حمله آرید با تیر و تیغ
سواران جنگی هزاری چهار
گرفتند ره بر جهانشهریار
چو دید آن جهان دلیری ز دور
سر رود را پر سوار و ستور
بزد اسب و آمد چو باد وزان
ز غیرت همی لب به دندان گزان
چو نزدیک آن بدسگالان رسید
برآورد تیغ و خروشی کشید
منم گفت بر آفرینش امام
به دستم زمین و زمان را زمام
پیمبر نژادم علی (ع) گوهرم
برادر حسن (ع) فاطمه (س) مادرم
مبندید بر من ره رود آب
چو نشنید از آن دیو ساران جواب
بدیشان یکی حمله بنمود سخت
کزان تیره شد روز بر شور بخت
زخون یلان خسرو کاینات
روان کرد رودی دگر بر فرات
لب رود از کشته ی آن سپاه
یکی پشته شد سر کشیده به ماه
چوزان رودبانان گروهی بکشت
به شمشیر بران و زخم درشت
گریزان شدند از بر آن جناب
ز پس آتش تیغ و از پیش آب
ز بیمش زدی خصم بر خصم تیغ
که بر خود کند باز راه کریغ
ره آب چون باز شد با شتاب
بیفکند اسب نیا را در آب
چو دریای جوشان بر آمد به رود
لب از آتش و دل پر از تیره دود
چنان تشنه بود آن شهنشاه فرد
که جان از تنش خواست پرواز کرد
چنان نیز بد تشنه رهوار او
تو گفتی همین دم بخوابد به رو
فرو هشت بر گردنش شه لگام
بدو گفت: کای باره ی تیز گام
تویی تشنه و من زتو تشنه تر
ننوشم از این آب شیرین مگر
بنوشی تو و و راهی ز التهاب
برافراشت سر باره از روی آب
همی زا بگریست آن نیک پی
همی کرد با سراشارت که نی
مراد آنکه ی شاه بر ذوالجناح
مراین آب خوردن نباشد مباح
گر از تشنگی جان سپارم درست
ننوشم مگر خود بنوشی نخست
به آرامش باره آن کامیاب
دوکف را فرو کرد در ریز آب
بیاکند و آورد پیش دهان
بگفتا به اسب پیمبر که هان
من اینک بیاشامم ای تیز هوش
تو نیز آب چندانکه خواهی بنوش
چو دشمن بدید آنکه آن کامیاب
مهیای آنست کاشامد آب
ز سیر آبی او هراسان شدند
ز نیرو گرفتیش ترسان شدند
ازایشان یکی حیلتی ساز کرد
به سوی شهنشاه آواز کرد
که تو آب می نوشی و کینه خواه
به تاراج افتاده در خیمه گاه
زگفتار او شاه یزدان پرست
بیفشاند برآب آب از دو دست
ز غیرت عطش را فراموش کرد
شرار غمش رخنه در هوش کرد
لب تشنه بیرون شد از رود آب
بزد خویش را بر سپه با شتاب
زخشم آنچنان تیغ می زد که مهر
ز بیمش نهان شد به برج سپهر
خروشان همی راند سوی حرم
همی کشته می ریخت بر روی هم
از آن رود تا نزد خرگاه شاه
بکشت از سپه چارصد رزمخواه
چو آمد به نزدیک خرگه بدید
که نیرنگ بدآنچه از وی شنید
به ناگه شنیدند اهل حرم
خروشیدن اسب شاه امم
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۲۵ - برگشتن امام تشنه کام از فرات
دویدند یکسر برون با شتاب
گرفتند شه را عنان و رکاب
زهر سو به دامانش آویختند
سرشک از جهان بین فرو ریختند
بگفتند: شاها سرا سرورا
پناه زنی چند غم پرورا
به ما بین که جز تو نداریم کس
بلا رو به ما کرده از پیش و پس
چه شد تا زما روی برکاشتی؟
به هجران خود مبتلا داشتی؟
سوی مرگ خود چند داری شتاب؟
بود پرسش از بیکسان هم ثواب
تنت از چه شد اینچنین چاک چاک
لبت از چه خشکید با خون و خاک
نه آن زیب آغوش پیغمبر است
نه این جای بوسیدن حیدراست
بیا و به بستر بیاسا دمی
بدین زخم هایت بنه مرهمی
بیندیش یک لخت درکار ما
که جز تو کسی نیست غمخوار ما
پس از تو که آن دم نیاید به پیش
ز پیش که جوییم درمان خویش؟
از این پیش خواری نبد خوی ما
ندیده کسی خیره بر روی ما
کنون این زنی چند آشفته حال
و دیگر بسی کودک خردسال
در این دشت پر دشمن کینه بار
چه سازیم و برچیست انجام کار؟
بگفتند و شیون بیاراستند
همی مرگ خویش از خدا خواستند
ز گفتارشان رفت از شاه تاب
روان کرد بر چهره از دیده آب
فرود آمد از پشت اسب نیا
زبانش ز اندرز پرکیمیا
نشست و به نزدیک بنشاختشان
یکایک به گفتار بنواختشان
ز نیکویی صبر اندر بلا
ز افزونی رنج اهل ولا
ز پاداش نیکو که اندوخته
خداوند از بهر دلسوخته
بسی گفت آن شاه هر گونه پند
که آرامش آرد به هر دردمند
از آن پس به بدرود شان یک به یک
فرو ریخت خونابه از مردمک
سپس گفت با خواهر اشک ریز
که ای دخت زهرای حورا کنیز
به اندرز من یک زمان هوش دار
چنان گوهر آویزه ی گوش دار
چو غم آورد بر روانت نهیب
ز یزدان بخشنده می جو شکیب
پریشان مکن موی در مرگ من
مکنه پیرهن چاک و بر رخ مزن
که از کژی آید چنین کار زشت
ببندد به رخ راه خرم بهشت
چو من زنده باشم مباش اشکبار
که نیکو بود مردم بردبار
پس ازمرگ من گر تو را چاره نیست
بگریی اگر جای بیغاره نیست
بکن گریه آنگه چو ابر بهار
بکش ناله از دل چو مرغان زار
و دیگر چو برنی سرم تاج شد
همه خرگه و خیمه تاراج شد
گر این کودکانم به صحرا همه
پراکنده گشتند از واهمه
مهل شان پراکنده و بیمناک
که پاداش بینی ز یزدان پاک
چو سازندشان بر شترها سوار
هیونان بی پوشش و بی مهار
اگر چند این قوم سنگین دل اند
ز پاداش روز جزا غافل اند
به صحرا همی از شتربان بخواه
که آهسته راند شتر را به راه
که تنشان بود پروریده به ناز
ندارند تاب ار رود تاز تاز
اگر کودکی افتد از راحله
ممان تا به جا ماند از قافله
و گر تشنه گردند از این سپاه
بسی لابه کن جرعه ای آب خواه
که در هر کجا پر زآب است دشت
برای من است این که نایاب گشت
از ایشان تنی گر بخواهد پدر
مهل تا که یابد ز مرگم خبر
پدرتان بگو هست زین العباد
پدر باشد آری جهان را عماد
همه دوستان من اخوانشان
خداوند یار و نگهبانشان
تویی مادر مهربان همه
سرت زنده باد ای شبان رمه
ز گفتار شه زینب داغدار
چو ابر بهاری بنالید زار
سپس شه ره خیمه بگرفت پیش
به دیدار فرزند بیمارخویش
بدیدش که از تاب تب کرده غش
لبانش شده نیلگون از عطش
گرفتند شه را عنان و رکاب
زهر سو به دامانش آویختند
سرشک از جهان بین فرو ریختند
بگفتند: شاها سرا سرورا
پناه زنی چند غم پرورا
به ما بین که جز تو نداریم کس
بلا رو به ما کرده از پیش و پس
چه شد تا زما روی برکاشتی؟
به هجران خود مبتلا داشتی؟
سوی مرگ خود چند داری شتاب؟
بود پرسش از بیکسان هم ثواب
تنت از چه شد اینچنین چاک چاک
لبت از چه خشکید با خون و خاک
نه آن زیب آغوش پیغمبر است
نه این جای بوسیدن حیدراست
بیا و به بستر بیاسا دمی
بدین زخم هایت بنه مرهمی
بیندیش یک لخت درکار ما
که جز تو کسی نیست غمخوار ما
پس از تو که آن دم نیاید به پیش
ز پیش که جوییم درمان خویش؟
از این پیش خواری نبد خوی ما
ندیده کسی خیره بر روی ما
کنون این زنی چند آشفته حال
و دیگر بسی کودک خردسال
در این دشت پر دشمن کینه بار
چه سازیم و برچیست انجام کار؟
بگفتند و شیون بیاراستند
همی مرگ خویش از خدا خواستند
ز گفتارشان رفت از شاه تاب
روان کرد بر چهره از دیده آب
فرود آمد از پشت اسب نیا
زبانش ز اندرز پرکیمیا
نشست و به نزدیک بنشاختشان
یکایک به گفتار بنواختشان
ز نیکویی صبر اندر بلا
ز افزونی رنج اهل ولا
ز پاداش نیکو که اندوخته
خداوند از بهر دلسوخته
بسی گفت آن شاه هر گونه پند
که آرامش آرد به هر دردمند
از آن پس به بدرود شان یک به یک
فرو ریخت خونابه از مردمک
سپس گفت با خواهر اشک ریز
که ای دخت زهرای حورا کنیز
به اندرز من یک زمان هوش دار
چنان گوهر آویزه ی گوش دار
چو غم آورد بر روانت نهیب
ز یزدان بخشنده می جو شکیب
پریشان مکن موی در مرگ من
مکنه پیرهن چاک و بر رخ مزن
که از کژی آید چنین کار زشت
ببندد به رخ راه خرم بهشت
چو من زنده باشم مباش اشکبار
که نیکو بود مردم بردبار
پس ازمرگ من گر تو را چاره نیست
بگریی اگر جای بیغاره نیست
بکن گریه آنگه چو ابر بهار
بکش ناله از دل چو مرغان زار
و دیگر چو برنی سرم تاج شد
همه خرگه و خیمه تاراج شد
گر این کودکانم به صحرا همه
پراکنده گشتند از واهمه
مهل شان پراکنده و بیمناک
که پاداش بینی ز یزدان پاک
چو سازندشان بر شترها سوار
هیونان بی پوشش و بی مهار
اگر چند این قوم سنگین دل اند
ز پاداش روز جزا غافل اند
به صحرا همی از شتربان بخواه
که آهسته راند شتر را به راه
که تنشان بود پروریده به ناز
ندارند تاب ار رود تاز تاز
اگر کودکی افتد از راحله
ممان تا به جا ماند از قافله
و گر تشنه گردند از این سپاه
بسی لابه کن جرعه ای آب خواه
که در هر کجا پر زآب است دشت
برای من است این که نایاب گشت
از ایشان تنی گر بخواهد پدر
مهل تا که یابد ز مرگم خبر
پدرتان بگو هست زین العباد
پدر باشد آری جهان را عماد
همه دوستان من اخوانشان
خداوند یار و نگهبانشان
تویی مادر مهربان همه
سرت زنده باد ای شبان رمه
ز گفتار شه زینب داغدار
چو ابر بهاری بنالید زار
سپس شه ره خیمه بگرفت پیش
به دیدار فرزند بیمارخویش
بدیدش که از تاب تب کرده غش
لبانش شده نیلگون از عطش
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۲۶ - تشریف فرمایی امام به خیمه ی فرزند
بیامد به بالین او کرد جای
به زانو گرفت آن سر عرش سای
ز بیننده مانند بارنده میغ
ببارید اشک و بگفت ای دریغ
که از تیشه ی کین و بیداد مرگ
نهال علی (ع) گشت بی بار و برگ
یکی پور مانده مرا ناتوان
به گرد اندرش مویه گر بانوان
نهد سر به پایش زن بی کسی
زند چنگ بردامنش نورسی
یکی گوید ای شاه بیمار من
چه شد آنکه بد مونس و یار من؟
یکی گوید ای مهربان چون پدر
چرا سایه بگرفت بابم ز سر؟
چه پاسخ دهد آن دم این ناتوان
بدان خردسالان و آن بانوان
ز مژگان فرخنده اشک پدر
بپاشید بر روی فرخ پسر
به خویش آمد و دید باشد سرش
به زانوی مرغی پر از خون پرش
عقابی نشسته به بالین او
از آغوش کرده نهالین او
بگفتا: ای مرغ طوبی مقام
بگو از کجایی و داری چه نام؟
همای بهشتی تو یا باز عرش؟
که کردی به تیمار من رای فرش
بدو گفت سیمرغ قاف سپهر
( فروزنده ی ماه و ناهید و مهر)
که ای پور بیمار مینو سرشت
بهشت آفرینم نه مرغ بهشت
هما نیستم لیک رسته ز بر
پر و بالم از ناوک چار پر
پدر را چو بشناخت دانست کان
زبس تیر گشته چو پرنده گان
فرو ماند از حال وی در شگفت
بدان زخم ها مویه اندر گرفت
بگفتا: که ای داور دین پناه
میان شما وین بداختر سپاه
چه بگذشت از آتشی یا نبرد؟
شهنشه بفرمود با او به درد
که شد اهرمن چیره بر جانشان
فراموش شد نام یزدانشان
زما و از ایشان بسی خون بریخت
همه رشته ی آتشی برگسیخت
بگفتا: کجایند یاران تو؟
همان با وفا جان نثاران تو؟
کجا رفت ماه بنی هاشمت؟
چه شد عون و عبدالله و قاسمت؟
برادرم شهزاده اکبر کجاست؟
مگر دلش دیدار ما را نخواست؟
شهش گفت: کای زاده ی پاکرای
به غیر از من و تو به پرده سرای
زآل علی (ع) نیست مردی که او
تواند به میدان شود رزم جو
همه کشته گشتند وگاه من است
که جان باختن رسم و راه من است
ببینی دم دیگر اندر سنان
سرم را به دست بداختر سنان
کنون آمدم تا کنم همچو خویش
تو را و بگیرم ره رزم پیش
سپارم به دستت جهان را زمام
که هستی پس از من به گیتی امام
در راز پنهان به رویش گشاد
بدو داد هر آنچه بایست داد
به گنج ولایتش گنجور کرد
سپس رخ بدان شاه رنجور کرد
که بی سر شوم چون زتیغ سپاه
زنم تخت در ایزدی بارگاه
تو باید براین بی پدر کودکان
پدر باشی و غمخور و مهربان
نمانی که گردند پامال غم
برآری همه کامشان بیش و کم
پرستاری این زنان با تو باد
که یکدم نبودند از چرخ شاد
چو پیچان شوند از بد روزگار
به گفتار نیکوشان شاد دار
پرستار تو نیز در این سفر
بود خواهرم زینب خونجگر
چو رفتی سوی مرز یثرب ز شام
زمن گوی با دوستان این پیام
که ای شیعیان تا بود روزگار
بنوشید چون آب شیرین گوار
لب تشنه ام را به یاد آورید
لب خود پر از سر باد آورید
و یا چون نیوشید بیرون زداد
کسی کشته شد یا به غربت افتاد
بمویید برحال ناشاد من
که مردم غریبانه دور از وطن
ببودید ای کاش درکربلا
در این روز پر محنت و پر بلا
نگه می نمودید سویم که چون
بدی خواهشم در بر قوم دون
که بخشندم آبی به طفل صغیر
جوابی ندادند جز زخم تیر
به زانو گرفت آن سر عرش سای
ز بیننده مانند بارنده میغ
ببارید اشک و بگفت ای دریغ
که از تیشه ی کین و بیداد مرگ
نهال علی (ع) گشت بی بار و برگ
یکی پور مانده مرا ناتوان
به گرد اندرش مویه گر بانوان
نهد سر به پایش زن بی کسی
زند چنگ بردامنش نورسی
یکی گوید ای شاه بیمار من
چه شد آنکه بد مونس و یار من؟
یکی گوید ای مهربان چون پدر
چرا سایه بگرفت بابم ز سر؟
چه پاسخ دهد آن دم این ناتوان
بدان خردسالان و آن بانوان
ز مژگان فرخنده اشک پدر
بپاشید بر روی فرخ پسر
به خویش آمد و دید باشد سرش
به زانوی مرغی پر از خون پرش
عقابی نشسته به بالین او
از آغوش کرده نهالین او
بگفتا: ای مرغ طوبی مقام
بگو از کجایی و داری چه نام؟
همای بهشتی تو یا باز عرش؟
که کردی به تیمار من رای فرش
بدو گفت سیمرغ قاف سپهر
( فروزنده ی ماه و ناهید و مهر)
که ای پور بیمار مینو سرشت
بهشت آفرینم نه مرغ بهشت
هما نیستم لیک رسته ز بر
پر و بالم از ناوک چار پر
پدر را چو بشناخت دانست کان
زبس تیر گشته چو پرنده گان
فرو ماند از حال وی در شگفت
بدان زخم ها مویه اندر گرفت
بگفتا: که ای داور دین پناه
میان شما وین بداختر سپاه
چه بگذشت از آتشی یا نبرد؟
شهنشه بفرمود با او به درد
که شد اهرمن چیره بر جانشان
فراموش شد نام یزدانشان
زما و از ایشان بسی خون بریخت
همه رشته ی آتشی برگسیخت
بگفتا: کجایند یاران تو؟
همان با وفا جان نثاران تو؟
کجا رفت ماه بنی هاشمت؟
چه شد عون و عبدالله و قاسمت؟
برادرم شهزاده اکبر کجاست؟
مگر دلش دیدار ما را نخواست؟
شهش گفت: کای زاده ی پاکرای
به غیر از من و تو به پرده سرای
زآل علی (ع) نیست مردی که او
تواند به میدان شود رزم جو
همه کشته گشتند وگاه من است
که جان باختن رسم و راه من است
ببینی دم دیگر اندر سنان
سرم را به دست بداختر سنان
کنون آمدم تا کنم همچو خویش
تو را و بگیرم ره رزم پیش
سپارم به دستت جهان را زمام
که هستی پس از من به گیتی امام
در راز پنهان به رویش گشاد
بدو داد هر آنچه بایست داد
به گنج ولایتش گنجور کرد
سپس رخ بدان شاه رنجور کرد
که بی سر شوم چون زتیغ سپاه
زنم تخت در ایزدی بارگاه
تو باید براین بی پدر کودکان
پدر باشی و غمخور و مهربان
نمانی که گردند پامال غم
برآری همه کامشان بیش و کم
پرستاری این زنان با تو باد
که یکدم نبودند از چرخ شاد
چو پیچان شوند از بد روزگار
به گفتار نیکوشان شاد دار
پرستار تو نیز در این سفر
بود خواهرم زینب خونجگر
چو رفتی سوی مرز یثرب ز شام
زمن گوی با دوستان این پیام
که ای شیعیان تا بود روزگار
بنوشید چون آب شیرین گوار
لب تشنه ام را به یاد آورید
لب خود پر از سر باد آورید
و یا چون نیوشید بیرون زداد
کسی کشته شد یا به غربت افتاد
بمویید برحال ناشاد من
که مردم غریبانه دور از وطن
ببودید ای کاش درکربلا
در این روز پر محنت و پر بلا
نگه می نمودید سویم که چون
بدی خواهشم در بر قوم دون
که بخشندم آبی به طفل صغیر
جوابی ندادند جز زخم تیر
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۲۸ - حمله ی پنجم خسرو بی سپاه برآن مردم روسیاه
نشست از بر باره ی تیز گرد
دگر باره آهنگ پیگار کرد
بزد نعره چون حیدر پرشکوه
مبارز طلب کرد از آن گروه
به رزمش نیامد کسی زان سپاه
که پر بیم بودند از تیغ شاه
روان نبی (ص)، داور اولیا
خداوند دین، مظهر کبریا
به دستی هلال سپهر ظفر
به دست دگر آفتاب سپر
سمند رسول خدا زیر ران
بزد برصف آن سپاه گران
نور دید درهم ز شمشیر شاه
صف میمنه میسره قلبگاه
به گوش آمدی نعره ی ذوالجناح
گه از ساقه و گه کمین گه جناح
چنان لشگر از بیمش افروختند
که کوپال بر فرق هم کوفتند
گریزان پسر بر پدر کوس زن
شده مرد بیچاره مانند زن
ز جولان اسبان و انبوه گرد
سیه شد بر گنبد لاجورد
زتاب عطش خسرو کاینات
دگر باره در تاخت سوی فرات
نگهبان رودش چو از دور دید
خروشی به یاران خود بر کشید
که گیرید بروی سر راه تنگ
به شمشیر بران و تیر خدنگ
سواران سوی شاه در تاختند
بدو تیر و تیغ و سنان آختند
به یک حمله کرد آن خداوندگار
تهی از سواران سر رود بار
درآمد درآن موج زن آب سرد
یکی رکوه بودش پر از آب کرد
به پیش دهان بردش آن نظیر
نگه کرد و دیدش حصین نمیر
سرش گشت از رشک آن پر زدود
یکی تیر اندر کمان راند زود
چون آن تیر پران بجست از گشاد
بیامد لب شاه را بوسه داد
که شاها لب از آب خوردن ببند
که آبشخور توست چرخ بلند
کشید آن خدنگ از دهان شهریار
شد از خون اولعگون رودبار
بدانست آن داور انس و جان
که باید سپردنش لب تشنه جان
ز دریا لب خشک آمد برون
روان از دهان کرده سیلاب خون
گرفتند گردش سپه بیدرنگ
به زوبین و تیغ و سنان و خدنگ
شهنشاه از ایشان نکرد ایچ باک
سر پر ز شور و دلی خشمناک
از ایشان بسی خصم نامی بکشت
دگر باره بر وی نمودند پشت
چو شمر اینچنین دید گفتا: تفو
به روی شما قوم بی آبرو
که بیچاره گشتید از یک سوار
گریزان شوید از برش چند بار
بتازید و گرد ورا یکسره
بگیرید چون نقطه را دایره
بدوناوک و تیغ و خنجر زنید
زبالای زین بر زمین افکنید
سپه یکسره اسب کین تاختند
به شه تیغ و خنجر بیفراختند
به یک حمله فرزند خیرالانام
پراکنده کرد آن سپه را تمام
نه از تیغ اندیشه بودش نه تیر
بسی کشت دونان شمشیر گیر
چو این دید شمر تبه روزگار
شد از گفته ی خویشتن شرمسار
به سالار لشگر بگفت آن پلید
که چشمی چنین شیر جنگی ندید
گمانم زمنی گر شود پر زمرد
از ایشان برآرد به یک لحظه گرد
ندیدم که یک مرد بی یار و کس
نه پشت و نه یاور نه فریاد رس
به چشم اندرش نعش پیوند و یار
به گوش اندرش بانگ طفلان زار
روانش زمرگ پسر پر ز سوز
ننوشیده آب گوارا سه روز
چنانش بود دل به جان استوار
نپیچید سر از رزم چندین سوار
مگر این پسر کشته پور علی (ع)
که بر وی به پای آمده پر دلی
گواهی دهم سبط پیغمبر (ص) است
به مردانگی وارث حیدر (ع) است
چو افکند بسیار مرد و سمند
سوی مرکز آمد شه ارجمند
به ناگه یکی مرد ژولیده موی
که دین را بدی طالب و راستگوی
به چشم اندر آمد شهنشاه را
که پیمایدی سوی او راه را
دگر باره آهنگ پیگار کرد
بزد نعره چون حیدر پرشکوه
مبارز طلب کرد از آن گروه
به رزمش نیامد کسی زان سپاه
که پر بیم بودند از تیغ شاه
روان نبی (ص)، داور اولیا
خداوند دین، مظهر کبریا
به دستی هلال سپهر ظفر
به دست دگر آفتاب سپر
سمند رسول خدا زیر ران
بزد برصف آن سپاه گران
نور دید درهم ز شمشیر شاه
صف میمنه میسره قلبگاه
به گوش آمدی نعره ی ذوالجناح
گه از ساقه و گه کمین گه جناح
چنان لشگر از بیمش افروختند
که کوپال بر فرق هم کوفتند
گریزان پسر بر پدر کوس زن
شده مرد بیچاره مانند زن
ز جولان اسبان و انبوه گرد
سیه شد بر گنبد لاجورد
زتاب عطش خسرو کاینات
دگر باره در تاخت سوی فرات
نگهبان رودش چو از دور دید
خروشی به یاران خود بر کشید
که گیرید بروی سر راه تنگ
به شمشیر بران و تیر خدنگ
سواران سوی شاه در تاختند
بدو تیر و تیغ و سنان آختند
به یک حمله کرد آن خداوندگار
تهی از سواران سر رود بار
درآمد درآن موج زن آب سرد
یکی رکوه بودش پر از آب کرد
به پیش دهان بردش آن نظیر
نگه کرد و دیدش حصین نمیر
سرش گشت از رشک آن پر زدود
یکی تیر اندر کمان راند زود
چون آن تیر پران بجست از گشاد
بیامد لب شاه را بوسه داد
که شاها لب از آب خوردن ببند
که آبشخور توست چرخ بلند
کشید آن خدنگ از دهان شهریار
شد از خون اولعگون رودبار
بدانست آن داور انس و جان
که باید سپردنش لب تشنه جان
ز دریا لب خشک آمد برون
روان از دهان کرده سیلاب خون
گرفتند گردش سپه بیدرنگ
به زوبین و تیغ و سنان و خدنگ
شهنشاه از ایشان نکرد ایچ باک
سر پر ز شور و دلی خشمناک
از ایشان بسی خصم نامی بکشت
دگر باره بر وی نمودند پشت
چو شمر اینچنین دید گفتا: تفو
به روی شما قوم بی آبرو
که بیچاره گشتید از یک سوار
گریزان شوید از برش چند بار
بتازید و گرد ورا یکسره
بگیرید چون نقطه را دایره
بدوناوک و تیغ و خنجر زنید
زبالای زین بر زمین افکنید
سپه یکسره اسب کین تاختند
به شه تیغ و خنجر بیفراختند
به یک حمله فرزند خیرالانام
پراکنده کرد آن سپه را تمام
نه از تیغ اندیشه بودش نه تیر
بسی کشت دونان شمشیر گیر
چو این دید شمر تبه روزگار
شد از گفته ی خویشتن شرمسار
به سالار لشگر بگفت آن پلید
که چشمی چنین شیر جنگی ندید
گمانم زمنی گر شود پر زمرد
از ایشان برآرد به یک لحظه گرد
ندیدم که یک مرد بی یار و کس
نه پشت و نه یاور نه فریاد رس
به چشم اندرش نعش پیوند و یار
به گوش اندرش بانگ طفلان زار
روانش زمرگ پسر پر ز سوز
ننوشیده آب گوارا سه روز
چنانش بود دل به جان استوار
نپیچید سر از رزم چندین سوار
مگر این پسر کشته پور علی (ع)
که بر وی به پای آمده پر دلی
گواهی دهم سبط پیغمبر (ص) است
به مردانگی وارث حیدر (ع) است
چو افکند بسیار مرد و سمند
سوی مرکز آمد شه ارجمند
به ناگه یکی مرد ژولیده موی
که دین را بدی طالب و راستگوی
به چشم اندر آمد شهنشاه را
که پیمایدی سوی او راه را
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۲۹ - داستان آمدن درویش بلخی به خدمت پادشاه
چو درویش از خویشتن رسته ای
دل اندر ره نیستی بسته ای
ز تاج تولا سرش تاجدار
زهر ترک آن ترک جان آشکار
زچهل تارش این نکته بودی عیان
که اندر وفا سخت بسته میان
همی گفت بر دوش او تخت پوست
که در مغز او نیست جز یاد دوست
ز گیسو به گردن کمند رضا
به جان و به دل پیرو مرتضی (ع)
ز چوبش یکی کاسه برکف پرآب
به دل عشقش آتش فکنده به آب
چو از دور شه روی او را بدید
ز سیمای او گشت بر وی پدید
که باشد یکی ز آشنایان او
ز یاران فرخنده رایان او
به بر خواند او را شه ماه و مهر
نظر بر وی افکند از روی مهر
هم از آن نظر کارها ساختش
زبند دو گیتی رها ساختش
دل دیگرش داد و جان دگر
کشیدش به سوی جهان دگر
به نرمی بدو گفت: کای رهنمود
چه جویی در این پهندشت نبرد؟
چه خواهی؟ که ای؟ از کجا آمدی؟
شتابان بدین جا چرا آمدی
در این دشت جز تیر و شمشیر نیست
برو گر تو را زهره ی شیر نیست
به شه گفت آن مرد شوریده حال
که بلخ است جای من ای بی همال
سوی تربت شیر پروردگار
ز بهر زیارت شدم رهسپار
شب دوش با جان اندوهگین
غنودم درین سرزمین خشمگین
ازین برشده خرگه شاهوار
شنیدم یکی کودک بی قرار
ز لب تشنگی دم به دم می سرود
ز سوز عطش تابم از تن ربود
سپیده چو این شمع آتش بدن
پدید آمد از این زمرد لگن
من این کاسه بردم سوی رودبار
نمودم پر از آب شیرین گوار
که شاید بدان خردسالش دهم
دلش را ز سوز عطش وارهم
گرفت ازکفش شاه کشکول آب
فرو ریخت آن آب را بر تراب
بدو گفت: آب آفرینیم ما
نه از تشنه کامی حزینیم ما
همه، تشنه ی وصل جانانه ایم
از آن در هیاهو چو دیوانه ایم
نگه کرد ژولیده، دید آن زمین
یکی ژوف دریا شده، سهمگین
ز هر ناخن پنچ انگشت شاه
یکی رود از آب بگرفته راه
ز یکسو گشاده در آسمان
ملایک ستاده عنان در عنان
به کف هر یکی را یکی جام آب
پی هدیه ی آن شه کامیاب
فروماند درویش اندر شگفت
سپس شاه، کشکول را برگرفت
پر از ریگ کرد و بدان مرد داد
چو نیکو نگه کرد آن پاک زاد
مرآن کاسه را دید بر جای سنگ
بیاکنده از گوهر رنگ رنگ
چو آن دید شوریده ی ژنده پوش
به خاک اندر افتاد و برزد خروش
ببوسید سم سمند امام
بگفتا: که شاها تو را چیست نام؟
که در مشت تو سنگ مرجان شود
وز انگشت تو خاک، عمان شود
ملایک همه زیر فرمان توست
سپهر و زمین، گوی چوگان توست
بدو گفت: شاه علی (ع) گوهرم
بود دختر مصطفی (ص) مادرم
حسینم (ع) که پروردی ام درکنار
گرامی چو جان شیر پروردگار
مر این قوم در بند قتل منند
از آنرو که با مرتضی (ع) دشمنند
چو آن راز جو آگه از کار شد
دل روشنش جای تیمار شد
به حال شهنشاه بگریست زار
وزو خواست دستوری کارزار
چو دستور دادش به میدان شتافت
سنانی شکسته به ره بازیافت
ربود از زمین آن شکسته سنان
بزد خویش را بر سپاهی گران
بدان نیزه کشت از سپه پنج مرد
سپس جان خود برخی شاه کرد
ولیکن شنیدم ز دانشوران
که از بعد شه چون اسد گوهران
به دفن شهنشاه بشتافتند
ورا زنده درکشتگان یافتند
ولی بود اندام او پاره پار
چو به گشت زی نینوا رهسپار
همه عمر آنجا پرستنده بود
ز ما باد بر جان پاکش درود
ایا سالک راه فقر و فنا
که اندر دلت خفته گنج غنا
نهشته سر اندرکمند جهان
نگشته دلت پای بند جهان
دل اندر ره نیستی بسته ای
ز تاج تولا سرش تاجدار
زهر ترک آن ترک جان آشکار
زچهل تارش این نکته بودی عیان
که اندر وفا سخت بسته میان
همی گفت بر دوش او تخت پوست
که در مغز او نیست جز یاد دوست
ز گیسو به گردن کمند رضا
به جان و به دل پیرو مرتضی (ع)
ز چوبش یکی کاسه برکف پرآب
به دل عشقش آتش فکنده به آب
چو از دور شه روی او را بدید
ز سیمای او گشت بر وی پدید
که باشد یکی ز آشنایان او
ز یاران فرخنده رایان او
به بر خواند او را شه ماه و مهر
نظر بر وی افکند از روی مهر
هم از آن نظر کارها ساختش
زبند دو گیتی رها ساختش
دل دیگرش داد و جان دگر
کشیدش به سوی جهان دگر
به نرمی بدو گفت: کای رهنمود
چه جویی در این پهندشت نبرد؟
چه خواهی؟ که ای؟ از کجا آمدی؟
شتابان بدین جا چرا آمدی
در این دشت جز تیر و شمشیر نیست
برو گر تو را زهره ی شیر نیست
به شه گفت آن مرد شوریده حال
که بلخ است جای من ای بی همال
سوی تربت شیر پروردگار
ز بهر زیارت شدم رهسپار
شب دوش با جان اندوهگین
غنودم درین سرزمین خشمگین
ازین برشده خرگه شاهوار
شنیدم یکی کودک بی قرار
ز لب تشنگی دم به دم می سرود
ز سوز عطش تابم از تن ربود
سپیده چو این شمع آتش بدن
پدید آمد از این زمرد لگن
من این کاسه بردم سوی رودبار
نمودم پر از آب شیرین گوار
که شاید بدان خردسالش دهم
دلش را ز سوز عطش وارهم
گرفت ازکفش شاه کشکول آب
فرو ریخت آن آب را بر تراب
بدو گفت: آب آفرینیم ما
نه از تشنه کامی حزینیم ما
همه، تشنه ی وصل جانانه ایم
از آن در هیاهو چو دیوانه ایم
نگه کرد ژولیده، دید آن زمین
یکی ژوف دریا شده، سهمگین
ز هر ناخن پنچ انگشت شاه
یکی رود از آب بگرفته راه
ز یکسو گشاده در آسمان
ملایک ستاده عنان در عنان
به کف هر یکی را یکی جام آب
پی هدیه ی آن شه کامیاب
فروماند درویش اندر شگفت
سپس شاه، کشکول را برگرفت
پر از ریگ کرد و بدان مرد داد
چو نیکو نگه کرد آن پاک زاد
مرآن کاسه را دید بر جای سنگ
بیاکنده از گوهر رنگ رنگ
چو آن دید شوریده ی ژنده پوش
به خاک اندر افتاد و برزد خروش
ببوسید سم سمند امام
بگفتا: که شاها تو را چیست نام؟
که در مشت تو سنگ مرجان شود
وز انگشت تو خاک، عمان شود
ملایک همه زیر فرمان توست
سپهر و زمین، گوی چوگان توست
بدو گفت: شاه علی (ع) گوهرم
بود دختر مصطفی (ص) مادرم
حسینم (ع) که پروردی ام درکنار
گرامی چو جان شیر پروردگار
مر این قوم در بند قتل منند
از آنرو که با مرتضی (ع) دشمنند
چو آن راز جو آگه از کار شد
دل روشنش جای تیمار شد
به حال شهنشاه بگریست زار
وزو خواست دستوری کارزار
چو دستور دادش به میدان شتافت
سنانی شکسته به ره بازیافت
ربود از زمین آن شکسته سنان
بزد خویش را بر سپاهی گران
بدان نیزه کشت از سپه پنج مرد
سپس جان خود برخی شاه کرد
ولیکن شنیدم ز دانشوران
که از بعد شه چون اسد گوهران
به دفن شهنشاه بشتافتند
ورا زنده درکشتگان یافتند
ولی بود اندام او پاره پار
چو به گشت زی نینوا رهسپار
همه عمر آنجا پرستنده بود
ز ما باد بر جان پاکش درود
ایا سالک راه فقر و فنا
که اندر دلت خفته گنج غنا
نهشته سر اندرکمند جهان
نگشته دلت پای بند جهان
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۳۱ - تیر زدن ابوالحنوق بیدادگر
یکی پیک پیکان اجل سوی او
دوانید کای شه نوانی مجو
دل آرام را چشم بر راه توست
همه کار وصلش به دلخواه توست
بدان تیر از ترکش بوالحنوق
که بد رسته تخمش ز آب فسوق
بیامد نشست آن سه شاخ اژدها
به جایی کزو مهر جستی بها
ز پیشانی پاک شه سیل خون
روان گشت بر روی خورشید گون
شهنشه چو آن تیر بیرون کشید
همه ریش و رخسار در خون کشید
برآورد سر گفت: ای کردگار
تو می بینی این مردم زشت کار
که از راه تو روی برکاشتند
چه ها بر من از بد روا داشتند
مر این ناکسان را پراکنده ساز
بن و بیخشان از زمین کنده ساز
به شمشیر از ایشان برآور دمار
ک یکتن نماند برو از شمار
میامرزشان هرگز ای دادگر
روانشان همه سوی دوزخ ببر
پس آنگه برآورد آوا بلند
به لشگر چنین گفت آن ارجمند
که ای بدگهر قوم شیطانپرست
به خون خداوند خود برده دست
چه بد پاس فرمان حق داشتید
چه زود از رهش روی برکاشتید
به اولاد پیغمبر خویشتن
چنین بد نکرد از امم هیچ تن
پیمبر چنین کار فرمودتان
و یا این ره ابلیس بنمودتان؟
پس از کشتن من ز روی جفا
برآنم که از امت مصطفی (ص)
بر یزید خون ها به ناحق بسی
ندارید پروا ز قتل کسی
از این تیغ و نیزه برافراختن
به آزار من اسب کین تاختن
گمانتان که من می شوم پست و خوار
به یزدان که این نیست انجام کار
شما راست خواری شما را بدی
که گشتید دور از ره ایزدی
چو من گشته گردم به راه خدا
سر پاکم از پیکر آید جدا
مرا تختگاه خدایی دهند
به سر افسر کبریایی نهند
دو گیتی ز یزدان شود زان من
بهشت و جهنم به فرمان من
برم دوستان را به خرم بهشت
به دوزخ برم دشمن بد کنشت
مر این داده سر جان نثاران من
هم اندر بهشتند یاران من
چو مرغان قدسی همه پر زنان
بپرند در باغ های جنان
کشد از شما کیفر اینجا خدای
روانتان بسوزد به دیگر سرای
حصین نمیر سکونی چو دیو
برآورد سوی شهنشه غریو
بگفتا: که ای زاده ی فاطمه (س)
به دل ها چه افکنی واهمه؟
ز یزدان کدام است پاداش ما
اگر کشته گردی ز پر خاش ما؟
شهنشه بدو گفت: کای بدگهر
خداتان دهد کینه با یکدگر
که گردید کشته به شمشیر خویش
همه راه دوزخ بگیرید پیش
بمانید پس جاودان در عذاب
بسوزید در آتش پر زتاب
چو این گفته شد داور راستین
به رزم سپه بر شکست آستین
علم گشت بر دست او ذوالفقار
چنان کاسمان جست ازو زینهار
دوانید کای شه نوانی مجو
دل آرام را چشم بر راه توست
همه کار وصلش به دلخواه توست
بدان تیر از ترکش بوالحنوق
که بد رسته تخمش ز آب فسوق
بیامد نشست آن سه شاخ اژدها
به جایی کزو مهر جستی بها
ز پیشانی پاک شه سیل خون
روان گشت بر روی خورشید گون
شهنشه چو آن تیر بیرون کشید
همه ریش و رخسار در خون کشید
برآورد سر گفت: ای کردگار
تو می بینی این مردم زشت کار
که از راه تو روی برکاشتند
چه ها بر من از بد روا داشتند
مر این ناکسان را پراکنده ساز
بن و بیخشان از زمین کنده ساز
به شمشیر از ایشان برآور دمار
ک یکتن نماند برو از شمار
میامرزشان هرگز ای دادگر
روانشان همه سوی دوزخ ببر
پس آنگه برآورد آوا بلند
به لشگر چنین گفت آن ارجمند
که ای بدگهر قوم شیطانپرست
به خون خداوند خود برده دست
چه بد پاس فرمان حق داشتید
چه زود از رهش روی برکاشتید
به اولاد پیغمبر خویشتن
چنین بد نکرد از امم هیچ تن
پیمبر چنین کار فرمودتان
و یا این ره ابلیس بنمودتان؟
پس از کشتن من ز روی جفا
برآنم که از امت مصطفی (ص)
بر یزید خون ها به ناحق بسی
ندارید پروا ز قتل کسی
از این تیغ و نیزه برافراختن
به آزار من اسب کین تاختن
گمانتان که من می شوم پست و خوار
به یزدان که این نیست انجام کار
شما راست خواری شما را بدی
که گشتید دور از ره ایزدی
چو من گشته گردم به راه خدا
سر پاکم از پیکر آید جدا
مرا تختگاه خدایی دهند
به سر افسر کبریایی نهند
دو گیتی ز یزدان شود زان من
بهشت و جهنم به فرمان من
برم دوستان را به خرم بهشت
به دوزخ برم دشمن بد کنشت
مر این داده سر جان نثاران من
هم اندر بهشتند یاران من
چو مرغان قدسی همه پر زنان
بپرند در باغ های جنان
کشد از شما کیفر اینجا خدای
روانتان بسوزد به دیگر سرای
حصین نمیر سکونی چو دیو
برآورد سوی شهنشه غریو
بگفتا: که ای زاده ی فاطمه (س)
به دل ها چه افکنی واهمه؟
ز یزدان کدام است پاداش ما
اگر کشته گردی ز پر خاش ما؟
شهنشه بدو گفت: کای بدگهر
خداتان دهد کینه با یکدگر
که گردید کشته به شمشیر خویش
همه راه دوزخ بگیرید پیش
بمانید پس جاودان در عذاب
بسوزید در آتش پر زتاب
چو این گفته شد داور راستین
به رزم سپه بر شکست آستین
علم گشت بر دست او ذوالفقار
چنان کاسمان جست ازو زینهار
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۳۲ - حمله ی ششم شاه دین بر سپاه مشرکین
یکی نقطه شد میمنه و میسره
ز شمشیر شه گرد آن دایره
سواری که آن تیغ بر وی رسید
دگر چهره ی زندگانی ندید
شد از باد گردان رزم آزمای
فراموش، پیکار شیر خدای
ز شوق شهادت چنان گشته مست
که افکند یکباره اسپر ز دست
بر نیزه و ناوک چار پر
سر و سینه دادی به جای سپر
ز شمشیر و تیر سپاه پلید
فزون بر تنش زخم کاری رسید
کس از خلق زخم تن شهریار
نداند که چند آمد اندر شمار
ولیکن گروهی ز اهل سخن
نبشتند در نامه ی خویشتن
که زخم تن آن امام امم
هزاری دو بوده است پنجاه، کم
زپیشانی شه بدی تا به ناف
پر از زخم پیکان خارا شکاف
برو سینه اش داشتی زخم، بس
که در جنگ پشتش نمی دید کس
پس از حمله فرزند شیر خدای
دمی خواست کآسوده ماند به جای
یکی سنگدل خصم سنگی زدست
بیفکند و پیشانی شه شکست
روان گشت خون بر رخ پاک او
بشد پرده بر چشم نمناک او
برآورد دامان پیراهنش
که خون بسترد از رخ روشنش
سپیدی زنافش پدیدار گشت
بتابید نورش در آن پهندشت
به ناگه شد از شست شومی برون
خدنگی سه پهلوی، زهر آبگون
بیامد دمان تیر آن روسپی
بزد بوسه بر بوسه گاه نبی
چو بنشست آن تیر شه را به ناف
به جای خدا اندر آمد شکاف
گذشت از بر قلب و از پشت سر
بر آورد آن ناوک چار پر
شهنشه رخ از اشک درخون کشید
ز پشت خود آن تیر بیرون کشید
بگفتا: به نام خدای جهان
به آیین پیغمبر مهربان
شدم کشته در راه یزدن خویش
گرفتنم ره بنگه قرب پیش
چو دانستی آن خون پاک اربه خاک
بریزد، شود مردمانش هلاک
همی پرنمودی از آن خون دو دست
فشاندیش بر سوی بالا زپست
یکی قطره از آن نیامد فرود
همانا شفق سرخی از وی ربود
پس آنگاه یک لخت از آن خون پاک
بیندود بر چهره ی تابناک
همی گفت: خواهم چنین سرخ روی
شوم پیش یزدان خود رازگوی
از آن زخم کاری تن شهریار
بشد سست در کوشش کارزار
چو آگاه شد دشمن تیره بخت
ز هر سو بدو حمله آورد سخت
زدندش به پیکر همی تیغ و تیر
برآمد به گردون غو دار و گیر
شهنشه بدان ناتوانی ز زین
بیفکند بس جنگجو بر زمین
به ناگه بجست از کمین همچو تیر
ددی، نام او مالک ابن یسیر
یکی تیغ زد بر سر شهریار
کزان گشت شق القمر آشکار
فرو ریخت خون بر برو جوشنش
چو شام به غم گشت روشن تنش
شهنشه بدو گفت: ای نابکار
ببردی چه بدبخت تیغی به کار
بدین دست از آب و نان جهان
نگردد اگر کامرانت دهان
شنیدم ز نفرین آن شهریار
بیفتاد دست بداختر زکار
بخشکیدی اندر سموم تموز
ندیدی در آن جنبشی هیچ روز
به کانون و تشرین همی ریخت خون
چنین بود تا شد به دوزخ درون
از آن پس شهنشه ز رزم سپاه
عنان را بتابید زی خیمه گاه
که زخم سرش را ببندد همی
ببیند رخ بیکسان را دمی
چو آمد به نزدیک پرده سرای
بر آورد آوا زخشکیده نای
زنان را همه بر زبان برد نام
ز من گفت بادا شما را سلام
ز شمشیر شه گرد آن دایره
سواری که آن تیغ بر وی رسید
دگر چهره ی زندگانی ندید
شد از باد گردان رزم آزمای
فراموش، پیکار شیر خدای
ز شوق شهادت چنان گشته مست
که افکند یکباره اسپر ز دست
بر نیزه و ناوک چار پر
سر و سینه دادی به جای سپر
ز شمشیر و تیر سپاه پلید
فزون بر تنش زخم کاری رسید
کس از خلق زخم تن شهریار
نداند که چند آمد اندر شمار
ولیکن گروهی ز اهل سخن
نبشتند در نامه ی خویشتن
که زخم تن آن امام امم
هزاری دو بوده است پنجاه، کم
زپیشانی شه بدی تا به ناف
پر از زخم پیکان خارا شکاف
برو سینه اش داشتی زخم، بس
که در جنگ پشتش نمی دید کس
پس از حمله فرزند شیر خدای
دمی خواست کآسوده ماند به جای
یکی سنگدل خصم سنگی زدست
بیفکند و پیشانی شه شکست
روان گشت خون بر رخ پاک او
بشد پرده بر چشم نمناک او
برآورد دامان پیراهنش
که خون بسترد از رخ روشنش
سپیدی زنافش پدیدار گشت
بتابید نورش در آن پهندشت
به ناگه شد از شست شومی برون
خدنگی سه پهلوی، زهر آبگون
بیامد دمان تیر آن روسپی
بزد بوسه بر بوسه گاه نبی
چو بنشست آن تیر شه را به ناف
به جای خدا اندر آمد شکاف
گذشت از بر قلب و از پشت سر
بر آورد آن ناوک چار پر
شهنشه رخ از اشک درخون کشید
ز پشت خود آن تیر بیرون کشید
بگفتا: به نام خدای جهان
به آیین پیغمبر مهربان
شدم کشته در راه یزدن خویش
گرفتنم ره بنگه قرب پیش
چو دانستی آن خون پاک اربه خاک
بریزد، شود مردمانش هلاک
همی پرنمودی از آن خون دو دست
فشاندیش بر سوی بالا زپست
یکی قطره از آن نیامد فرود
همانا شفق سرخی از وی ربود
پس آنگاه یک لخت از آن خون پاک
بیندود بر چهره ی تابناک
همی گفت: خواهم چنین سرخ روی
شوم پیش یزدان خود رازگوی
از آن زخم کاری تن شهریار
بشد سست در کوشش کارزار
چو آگاه شد دشمن تیره بخت
ز هر سو بدو حمله آورد سخت
زدندش به پیکر همی تیغ و تیر
برآمد به گردون غو دار و گیر
شهنشه بدان ناتوانی ز زین
بیفکند بس جنگجو بر زمین
به ناگه بجست از کمین همچو تیر
ددی، نام او مالک ابن یسیر
یکی تیغ زد بر سر شهریار
کزان گشت شق القمر آشکار
فرو ریخت خون بر برو جوشنش
چو شام به غم گشت روشن تنش
شهنشه بدو گفت: ای نابکار
ببردی چه بدبخت تیغی به کار
بدین دست از آب و نان جهان
نگردد اگر کامرانت دهان
شنیدم ز نفرین آن شهریار
بیفتاد دست بداختر زکار
بخشکیدی اندر سموم تموز
ندیدی در آن جنبشی هیچ روز
به کانون و تشرین همی ریخت خون
چنین بود تا شد به دوزخ درون
از آن پس شهنشه ز رزم سپاه
عنان را بتابید زی خیمه گاه
که زخم سرش را ببندد همی
ببیند رخ بیکسان را دمی
چو آمد به نزدیک پرده سرای
بر آورد آوا زخشکیده نای
زنان را همه بر زبان برد نام
ز من گفت بادا شما را سلام
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۳۳ - به خیمه رفتن شاه تشنه جگر برای بستن زخم سر
دم واپسین من آمد فراز
بیایید و سیرم ببینید باز
شنیدند چون بانگ وی بانوان
به سویش دویدند زار و توان
بدیدند شه را ولیکن چه شاه
ز خاک وز خون کرده رخت و کلاه
سری کوفته همچو سیراب نار
بدن چاک چاک و زر پاره پار
خو دوباره در موج خون گشته غرق
زمرغان نبودش زبس تیر، فرق
به گفتن گر آوا نیفراختی
کس آن شاه را باز نشناختی
چنان شیون از بانوان شد به پای
که پرشد جهان از غو وای وای
از آن جمله دلخسته دخت رسول (ص)
سر بانوان، جانشین بتول (س)
به پیش برادر بنالید سخت
پراکند و بدرید گیسوی و رخت
بگفت: ای برادر چه حال است این؟
چرا دل نهادی به مرگ اینچین؟
نزادی مرا کاشکی مام من
و یا گم شدی از جهان نام من
نمی دیدمت پر زخون ساز و برگ
ز بیچاره گی تن نهاده به مرگ
حسین (ع) و براز تیغ کین چاک چاک
چرا زینب(س) از غم نگردد هلاک؟
شهنشه بدو گفت: آرام باش
مکن موی و از دیده گان خون مپاش
بدین جانشکر درد اینک بساز
که در پیش دارید رنج دراز
دمی بر نیامد که چون برده ها
بر آرندتان از پس پرده ها
دوانندتان در بر باره گی
نبخشند بر حال بیچاره گی
نشانند بر اشتر بی حجاز
برانند اندر فرود و فراز
کشانند بر کوی و بازارها
نمایند هر گونه آزارها
ازین پس بسی زار خواهی گریست
ولی جز شکیبایی ات چاره نیست
یکی خرقه آرید ایدون مرا
که ستوار بندم به زخم سرا
برفت و بیاورد زینب (س) به درد
یکی کهنه زانسان که شه امر کرد
به سر بست شاه آن کهن جامه را
به بالای آن هیئت، عمامه را
به پا خاست کارد به ناورد رو
بزد چنگ، خواهر به دامان او
بگفت: ای برادر زمانی بپای
که بوسم تو را بهر بدرود،پای
ز دیدار تو توشه گیرم دمی
که دانم نبینمت دیگر همی
ازین روز آگه بدم پیشتر
مرا گفته بد دخت خیرالبشر
مرا گفت آن بانوی راستین
چو دیدی حسینم (ع) دم واپسین
به پیگار دشمن نهاده است روی
به جای منش بوسه زن بر گلوی
بگفت این و شه را به بر در کشید
یکی آه سخت از جگر بر کشید
بزد بوسه بر حنجری کز جفا
به خنجرش ببرید شمر از قفا
سپس بوسه زد پای آن شاه را
که نعلش بدی بوسه گه، ماه را
بیفتاد بر خاک چون بی هشان
روان، سیلش از دیده ی خونفشان
دگر بانوان نیز در پای شاه
فتادند و افغان برآمد به ماه
از آن حال شد قیرگون چهر مهر
به پا گشت شیون به کاخ سپهر
مرآن بیکسان را شه ارجمند
نوازش بسی کرد و فرمود چند
همی تا که خاموش گشتند و شاه
به میدان روان گشت از خیمه گاه
بزد خویش را بر سپه بیدرنگ
چو شیر دژم بر یکی گله رنگ
به هر سو که بازو برافراشتی
روان ها به دوزخ روان داشتی
ز اخبار دانان نیکو سرشت
یکی داستانی در آنجا نوشت
بیایید و سیرم ببینید باز
شنیدند چون بانگ وی بانوان
به سویش دویدند زار و توان
بدیدند شه را ولیکن چه شاه
ز خاک وز خون کرده رخت و کلاه
سری کوفته همچو سیراب نار
بدن چاک چاک و زر پاره پار
خو دوباره در موج خون گشته غرق
زمرغان نبودش زبس تیر، فرق
به گفتن گر آوا نیفراختی
کس آن شاه را باز نشناختی
چنان شیون از بانوان شد به پای
که پرشد جهان از غو وای وای
از آن جمله دلخسته دخت رسول (ص)
سر بانوان، جانشین بتول (س)
به پیش برادر بنالید سخت
پراکند و بدرید گیسوی و رخت
بگفت: ای برادر چه حال است این؟
چرا دل نهادی به مرگ اینچین؟
نزادی مرا کاشکی مام من
و یا گم شدی از جهان نام من
نمی دیدمت پر زخون ساز و برگ
ز بیچاره گی تن نهاده به مرگ
حسین (ع) و براز تیغ کین چاک چاک
چرا زینب(س) از غم نگردد هلاک؟
شهنشه بدو گفت: آرام باش
مکن موی و از دیده گان خون مپاش
بدین جانشکر درد اینک بساز
که در پیش دارید رنج دراز
دمی بر نیامد که چون برده ها
بر آرندتان از پس پرده ها
دوانندتان در بر باره گی
نبخشند بر حال بیچاره گی
نشانند بر اشتر بی حجاز
برانند اندر فرود و فراز
کشانند بر کوی و بازارها
نمایند هر گونه آزارها
ازین پس بسی زار خواهی گریست
ولی جز شکیبایی ات چاره نیست
یکی خرقه آرید ایدون مرا
که ستوار بندم به زخم سرا
برفت و بیاورد زینب (س) به درد
یکی کهنه زانسان که شه امر کرد
به سر بست شاه آن کهن جامه را
به بالای آن هیئت، عمامه را
به پا خاست کارد به ناورد رو
بزد چنگ، خواهر به دامان او
بگفت: ای برادر زمانی بپای
که بوسم تو را بهر بدرود،پای
ز دیدار تو توشه گیرم دمی
که دانم نبینمت دیگر همی
ازین روز آگه بدم پیشتر
مرا گفته بد دخت خیرالبشر
مرا گفت آن بانوی راستین
چو دیدی حسینم (ع) دم واپسین
به پیگار دشمن نهاده است روی
به جای منش بوسه زن بر گلوی
بگفت این و شه را به بر در کشید
یکی آه سخت از جگر بر کشید
بزد بوسه بر حنجری کز جفا
به خنجرش ببرید شمر از قفا
سپس بوسه زد پای آن شاه را
که نعلش بدی بوسه گه، ماه را
بیفتاد بر خاک چون بی هشان
روان، سیلش از دیده ی خونفشان
دگر بانوان نیز در پای شاه
فتادند و افغان برآمد به ماه
از آن حال شد قیرگون چهر مهر
به پا گشت شیون به کاخ سپهر
مرآن بیکسان را شه ارجمند
نوازش بسی کرد و فرمود چند
همی تا که خاموش گشتند و شاه
به میدان روان گشت از خیمه گاه
بزد خویش را بر سپه بیدرنگ
چو شیر دژم بر یکی گله رنگ
به هر سو که بازو برافراشتی
روان ها به دوزخ روان داشتی
ز اخبار دانان نیکو سرشت
یکی داستانی در آنجا نوشت
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۳۴ - شهادت شاهزاده ی والا گهر عبدالله بن حسن علیه السلام
به ناگه خروشی ز خرگاه خاست
یک ویله از بانوان گشت راست
برادر پسر بود شه را یکی
گرانمایه فرخنده فرکودکی
بهشت و بهارش دو تن بنده بود
مه و آفتابش پرستنده بود
درآن دم ز فرخنده عم یاد کرد
نمود از حرم رخ به دشت نبرد
حسن (ع) باب و عبدالهش (ع) نام برد
حسین علی (ع) را دل آرام بود
هنوزش زه، ده بیش نگذشته سال
چو جد و پدر بود در فر و فال
ز دنبال او فاطمی بانوان
زبهر نگهداری او دوان
ز یکسوی عشقش کشیدی زمام
ز سوی دگر بانگ و افغان مام
شهنشه چو آن بانگ و افغان شنید
نگه کرد آن کشمکش را بدید
بزد نعره کای خواهر خون جگر
مرا او را بگیر و به خرگاه بر
مهل تا بدین سو شتاب آورد
اجل چشم او را به خواب آورد
که این دیوساران چو درنده گرگ
نبخشند بر ما ز خرد و بزرگ
گرفتش سر بانوان آستین
که باز آردش از ره دشت کین
بدو گفت شهزاده کای نیکبخت
به جان آفریننده سوگند، سخت
که از دیدن عم نام آورم
نتابم عنان گر بیفتد سرم
همی خواست بانو به گفتار گرم
سوی خیمه باز آردش نرم نرم
به ناگاه شهزاده ی راستین
رها کرد از چنگ او آستین
چو باز به پرواز شد
به نزدیک عم سرافراز شد
برادر پدر را چو زان گونه دید
بزد دست و از غم گریبان درید
شهش گفت: کای جان چرا آمدی؟
سپر پیش تیر بلا آمدی
مرانک به سوگ تو باید گریست
که این، دشت مرگ است، بازیچه نیست
بدو گفت: عشق تو شاها چنین
مرا می کشاند به میدان کین
به خواهر تو گویی نگه داردم
ولی در نهان، عشق نگذاردم
مرا نیز قربانی خویش گیر
چون یاران جان داده از پیش گیر
شهش خم شد و برگرفت از زمین
نهادش چو گلدسته در پیش زین
ببوسید روی و ببوید موی
بدو گشت پور حسن (ع) راز گوی
چو دید ابحر کعب، شه را چنان
گرفتار آن طفل شیرین زبان
به گرمی بدو کرد نزدیک راه
که تیغی زند بر سر ترک شاه
چو این دید شهزاده فریاد کرد
بگفتا: که هان! ای بد نهاد نه مرد
تو خواهی زنی تیغ بر عم من؟
بر آرد خدا جانت از تیره تن
برآشفت ابحر ز گفتار او
پر از چین چو دیو دژم کرد، رو
سوی تارک شه بیفکند تیغ
سپر کرد شهزاده دست و، دریغ
یکی دست آن ماه در راه دوست
بیاویخت از تیغ دشمن به پوست
بپیچید شهزاده بر خود ز درد
در آغوش شه ناله بنیاد کرد
خروشید کای عم نگه کن ببین
که دستم بیفتاد از تیغ کین
شهنشاه بگریست بر حال او
کشیدش به بر، تنگ و بوسید رو
بگفتش: که جانا شکیب آر پیش
که ایدون روی پیش پاکان خویش
در این بود فرزند شاه نجف
که آمد دمان حرمله پیش صف
خدنگی بر آورد زهر آبدار
که از کوه خارا نمودی گذار
به چرخ اندرش بست و بگشاد شست
گلوگاه شهزاده از وی بخست
از آن تیر جان پیش جانان سپرد
تو ای چرخ شرمی از آن دستبرد
بکشتی چنان کودک شاه را
که مانست در چرخ دین ماه را
شه از مرگ او اندر آمد به خشم
دو رخ را بشویید از آب چشم
بر کشته گانش نهاد و به جنگ
برآهیخت از درد دل تیغ چنگ
به جولان درآمد اگر اسب شاه
ز ماهی پر از ویله شد تا به ماه
شد از تیغ یک زخم آن شهریار
زمین پر دو نیمه ستور و سوار
یک ویله از بانوان گشت راست
برادر پسر بود شه را یکی
گرانمایه فرخنده فرکودکی
بهشت و بهارش دو تن بنده بود
مه و آفتابش پرستنده بود
درآن دم ز فرخنده عم یاد کرد
نمود از حرم رخ به دشت نبرد
حسن (ع) باب و عبدالهش (ع) نام برد
حسین علی (ع) را دل آرام بود
هنوزش زه، ده بیش نگذشته سال
چو جد و پدر بود در فر و فال
ز دنبال او فاطمی بانوان
زبهر نگهداری او دوان
ز یکسوی عشقش کشیدی زمام
ز سوی دگر بانگ و افغان مام
شهنشه چو آن بانگ و افغان شنید
نگه کرد آن کشمکش را بدید
بزد نعره کای خواهر خون جگر
مرا او را بگیر و به خرگاه بر
مهل تا بدین سو شتاب آورد
اجل چشم او را به خواب آورد
که این دیوساران چو درنده گرگ
نبخشند بر ما ز خرد و بزرگ
گرفتش سر بانوان آستین
که باز آردش از ره دشت کین
بدو گفت شهزاده کای نیکبخت
به جان آفریننده سوگند، سخت
که از دیدن عم نام آورم
نتابم عنان گر بیفتد سرم
همی خواست بانو به گفتار گرم
سوی خیمه باز آردش نرم نرم
به ناگاه شهزاده ی راستین
رها کرد از چنگ او آستین
چو باز به پرواز شد
به نزدیک عم سرافراز شد
برادر پدر را چو زان گونه دید
بزد دست و از غم گریبان درید
شهش گفت: کای جان چرا آمدی؟
سپر پیش تیر بلا آمدی
مرانک به سوگ تو باید گریست
که این، دشت مرگ است، بازیچه نیست
بدو گفت: عشق تو شاها چنین
مرا می کشاند به میدان کین
به خواهر تو گویی نگه داردم
ولی در نهان، عشق نگذاردم
مرا نیز قربانی خویش گیر
چون یاران جان داده از پیش گیر
شهش خم شد و برگرفت از زمین
نهادش چو گلدسته در پیش زین
ببوسید روی و ببوید موی
بدو گشت پور حسن (ع) راز گوی
چو دید ابحر کعب، شه را چنان
گرفتار آن طفل شیرین زبان
به گرمی بدو کرد نزدیک راه
که تیغی زند بر سر ترک شاه
چو این دید شهزاده فریاد کرد
بگفتا: که هان! ای بد نهاد نه مرد
تو خواهی زنی تیغ بر عم من؟
بر آرد خدا جانت از تیره تن
برآشفت ابحر ز گفتار او
پر از چین چو دیو دژم کرد، رو
سوی تارک شه بیفکند تیغ
سپر کرد شهزاده دست و، دریغ
یکی دست آن ماه در راه دوست
بیاویخت از تیغ دشمن به پوست
بپیچید شهزاده بر خود ز درد
در آغوش شه ناله بنیاد کرد
خروشید کای عم نگه کن ببین
که دستم بیفتاد از تیغ کین
شهنشاه بگریست بر حال او
کشیدش به بر، تنگ و بوسید رو
بگفتش: که جانا شکیب آر پیش
که ایدون روی پیش پاکان خویش
در این بود فرزند شاه نجف
که آمد دمان حرمله پیش صف
خدنگی بر آورد زهر آبدار
که از کوه خارا نمودی گذار
به چرخ اندرش بست و بگشاد شست
گلوگاه شهزاده از وی بخست
از آن تیر جان پیش جانان سپرد
تو ای چرخ شرمی از آن دستبرد
بکشتی چنان کودک شاه را
که مانست در چرخ دین ماه را
شه از مرگ او اندر آمد به خشم
دو رخ را بشویید از آب چشم
بر کشته گانش نهاد و به جنگ
برآهیخت از درد دل تیغ چنگ
به جولان درآمد اگر اسب شاه
ز ماهی پر از ویله شد تا به ماه
شد از تیغ یک زخم آن شهریار
زمین پر دو نیمه ستور و سوار
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۳۵ - حمله ی هفتم شاه مظلومان
ره پویه بر بارگی بسته شد
همه صف به بدخواه بگسسته شد
زبیم شرر بار شمشیر شاه
بد اندیش از مرگ جستی پناه
گریزنده از پیش آن شاه تفت
سپه تا به دروازه ی کوفه رفت
شنیدم در آن روز بیور هزار
به شمشیر آن شاه شد کشته زار
خداوند، سرگرم پیکار بود
که از سوی مینو ندایی شنود
بگفتندش: ای آرزومند ما
نداری مگر رای و پیوند ما؟
گرت هست، این سخت پیکار چیست؟
به خود دادن این رنج و آزار چیست؟
پدید است در پیش دست خدای
سپهر ار برآید بیفتد ز پای
تو پیمان نهادی به روز الست
که از جان بشویی در این راه، دست
من امرت نکردم که درکارزار
شوی کشته ی تیغ بدخواه زار
کنون گر زن پیمان پشیمان شدی
زمرگ جوانانت پژمان شدی
کنم زنده جانداده گان تو را
جوانان آزاده گان تو را
هم ایدون بزن بانگشان تا ز جای
جهند آن دلیران رزم از مای
بمان در جهان خوشدل و سرافراز
نسازم کم از پایگاه تو باز
همان دوستداری و محبوب ما
شه عالم و بنده ی خوب ما
چو بشنید شاه جهان این ندا
بگریید و گفت: ای یگانه خدا
زعهدی که بستم پشیمان نیم
به عشقت چنین سست پیمان نیم
گذشتم ز فرزند و مال و عیال
پی دیدن آن دل آرا جمال
گرم صدره از تن در آرند پوست
به خوشنودی دوست، نغز و نکوست
نیم شادمان جز به پیوند تو
کیم؟ بنده ی آرزومند تو
به مهرت، زما و منی رسته ای
به خورشید چون ذره پیوسته ای
بکاوندم ار، پیکر خونفشان
بجز تو نیابند از من نشان
بگفت این و کرد آن شه تشنه کام
مرآن تیغ خونریز را در نیام
همه صف به بدخواه بگسسته شد
زبیم شرر بار شمشیر شاه
بد اندیش از مرگ جستی پناه
گریزنده از پیش آن شاه تفت
سپه تا به دروازه ی کوفه رفت
شنیدم در آن روز بیور هزار
به شمشیر آن شاه شد کشته زار
خداوند، سرگرم پیکار بود
که از سوی مینو ندایی شنود
بگفتندش: ای آرزومند ما
نداری مگر رای و پیوند ما؟
گرت هست، این سخت پیکار چیست؟
به خود دادن این رنج و آزار چیست؟
پدید است در پیش دست خدای
سپهر ار برآید بیفتد ز پای
تو پیمان نهادی به روز الست
که از جان بشویی در این راه، دست
من امرت نکردم که درکارزار
شوی کشته ی تیغ بدخواه زار
کنون گر زن پیمان پشیمان شدی
زمرگ جوانانت پژمان شدی
کنم زنده جانداده گان تو را
جوانان آزاده گان تو را
هم ایدون بزن بانگشان تا ز جای
جهند آن دلیران رزم از مای
بمان در جهان خوشدل و سرافراز
نسازم کم از پایگاه تو باز
همان دوستداری و محبوب ما
شه عالم و بنده ی خوب ما
چو بشنید شاه جهان این ندا
بگریید و گفت: ای یگانه خدا
زعهدی که بستم پشیمان نیم
به عشقت چنین سست پیمان نیم
گذشتم ز فرزند و مال و عیال
پی دیدن آن دل آرا جمال
گرم صدره از تن در آرند پوست
به خوشنودی دوست، نغز و نکوست
نیم شادمان جز به پیوند تو
کیم؟ بنده ی آرزومند تو
به مهرت، زما و منی رسته ای
به خورشید چون ذره پیوسته ای
بکاوندم ار، پیکر خونفشان
بجز تو نیابند از من نشان
بگفت این و کرد آن شه تشنه کام
مرآن تیغ خونریز را در نیام
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۳۷ - زبان حال امام مظلوم با خویش و مناجات با حضرت پروردگار
نهشتی نشانی ز مردانشان
که بودند هر یک به مردی، نشان
در این دشت ماندی به جا چند زن
گرفتار یک دشت شمشیر زن
دگر کودکی چند نابرده روز
روانشان ز تاب عطش پر ز سوز
دریغا که افتاد دستم زکار
سراپایم از تیغ کین شد فگار
نیارم دگر راند تیغ دو سر
پی یاری اهل بیت پدر
پس از من دریغا ندارند کس
نه یار و نه محرم نه فریادرس
دمی دیگر این بانوان کافتاب
ندیده است بر رویشان بی نقاب
همه زار گردند و اشترسوار
در این دشت با گوش بی گوشوار
کسی هست آیا در این رزمگاه
که این بیکسان را ببخشد پناه؟
مرا نیز آبی دهد پیش از آن
که از تشنه کامی شوم بی روان
کسی گوش ننهاد بر زاری اش
نکردند کم از دل آزاری اش
برآورد سر سوی بالا و گفت
که ای داور آشکار و نهفت
بلایا که می بگذرد بر سرم
چو تو خواهی از آن شکیب آورم
بجز تو ندانم به خود پادشاه
نخواهم بجز آستانت پناه
ببخشای بر حال آواره گان
که هستی تو غمخوار بیچاره گان
همی گفت و از دیده می ریخت آب
ز آسیب زخم از تنش رفته تاب
چو آنکس که از زهر دندان مار
بپیچد به خود بر کشد ناله زار
بپیچید بر خویش و بر زد خروش
سروشان به بانگش نهادند گوش
به بزمی که غم را درو نیست
زاندوه شه روح قدسی گریست
همه قدسیان مویه کردند زار
گرستند بر زاری شهریار
که بودند هر یک به مردی، نشان
در این دشت ماندی به جا چند زن
گرفتار یک دشت شمشیر زن
دگر کودکی چند نابرده روز
روانشان ز تاب عطش پر ز سوز
دریغا که افتاد دستم زکار
سراپایم از تیغ کین شد فگار
نیارم دگر راند تیغ دو سر
پی یاری اهل بیت پدر
پس از من دریغا ندارند کس
نه یار و نه محرم نه فریادرس
دمی دیگر این بانوان کافتاب
ندیده است بر رویشان بی نقاب
همه زار گردند و اشترسوار
در این دشت با گوش بی گوشوار
کسی هست آیا در این رزمگاه
که این بیکسان را ببخشد پناه؟
مرا نیز آبی دهد پیش از آن
که از تشنه کامی شوم بی روان
کسی گوش ننهاد بر زاری اش
نکردند کم از دل آزاری اش
برآورد سر سوی بالا و گفت
که ای داور آشکار و نهفت
بلایا که می بگذرد بر سرم
چو تو خواهی از آن شکیب آورم
بجز تو ندانم به خود پادشاه
نخواهم بجز آستانت پناه
ببخشای بر حال آواره گان
که هستی تو غمخوار بیچاره گان
همی گفت و از دیده می ریخت آب
ز آسیب زخم از تنش رفته تاب
چو آنکس که از زهر دندان مار
بپیچد به خود بر کشد ناله زار
بپیچید بر خویش و بر زد خروش
سروشان به بانگش نهادند گوش
به بزمی که غم را درو نیست
زاندوه شه روح قدسی گریست
همه قدسیان مویه کردند زار
گرستند بر زاری شهریار
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۳۹ - آمدن ضرعه بن شریک به کشتن امام
گرفتی همی از زمین، گرم خاک
فشاندی به زخم تن چاک چاک
به شکرانه پوزش بیاراستی
شکیب از خدای جهان خواستی
به ناگاه اهریمنی تیغ زن
سراپا به آهن پوشیده تن
پر از زشتی و خالی از خوی نیک
که بد نام او ضرعه بن شریک
بیامد دمان تا به بالین شاه
یکی نیزه بر کف چو ماری سیاه
که ای پور حیدر سمندت چه شد؟
همان بازوی زور مندت چه شد؟
چه آمد بدان تیغ مرد افکنت؟
همان تاختن از پس دشمنت
بدین نیزه گر دوزمت بر زمین
که گوید مرا از چه کردی چنین؟
شهش گفت: افسوس ای تیره رای
درآن دم که بر زین مرا بود جای
نیانگیختی باره بر جنگ من
که تا بهره یابی ز آهنگ من
کنون هم بدین ناتوانی و رنج
نپیچم سر از همچو تو کینه سنج
بود خسته چند ار بر شرزه شیر
نیارد گرازی بر او گشت، چیر
تو را بر چنین آرزو راه نیست
که شیر خدا، صید روباه نیست
بگفت این و برداشت سر از سپر
بزد تیغ تیزش به بند کمر
تن آهنین رخت از آن ضرب دست
دو نیمه بیفتاد برخاک پست
دگر باره بنهاد پهلو به خاک
بنالید از آن پیکر چاک چاک
به هر سو که غلطیدی آن بی نظیر
خلیدی به پیکرش پیکان تیر
بیامد ز هامون دمان باره اش
همی تا بر جسم صد پاره اش
فشاندی به زخم تن چاک چاک
به شکرانه پوزش بیاراستی
شکیب از خدای جهان خواستی
به ناگاه اهریمنی تیغ زن
سراپا به آهن پوشیده تن
پر از زشتی و خالی از خوی نیک
که بد نام او ضرعه بن شریک
بیامد دمان تا به بالین شاه
یکی نیزه بر کف چو ماری سیاه
که ای پور حیدر سمندت چه شد؟
همان بازوی زور مندت چه شد؟
چه آمد بدان تیغ مرد افکنت؟
همان تاختن از پس دشمنت
بدین نیزه گر دوزمت بر زمین
که گوید مرا از چه کردی چنین؟
شهش گفت: افسوس ای تیره رای
درآن دم که بر زین مرا بود جای
نیانگیختی باره بر جنگ من
که تا بهره یابی ز آهنگ من
کنون هم بدین ناتوانی و رنج
نپیچم سر از همچو تو کینه سنج
بود خسته چند ار بر شرزه شیر
نیارد گرازی بر او گشت، چیر
تو را بر چنین آرزو راه نیست
که شیر خدا، صید روباه نیست
بگفت این و برداشت سر از سپر
بزد تیغ تیزش به بند کمر
تن آهنین رخت از آن ضرب دست
دو نیمه بیفتاد برخاک پست
دگر باره بنهاد پهلو به خاک
بنالید از آن پیکر چاک چاک
به هر سو که غلطیدی آن بی نظیر
خلیدی به پیکرش پیکان تیر
بیامد ز هامون دمان باره اش
همی تا بر جسم صد پاره اش
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۴۰ - آمدن ذوالجناح به بالین امام و سپردن آن حضرت سلاح امامت را بدو
تنی دید مانند لاله ستان
پر از غنچه ی ناوک جانستان
ز خونش به هر سو روان جویبار
زمین بلا را شده آبیار
چو نیکو خداوند خود را شناخت
به گردون سهیلی زغم برفراخت
فرو ریختش از دو بیننده اشک
تو گفتی که بر روی بسته دو مشک
به زاری ببویید پا تا سرش
به دندان همی تیر کند از برش
همی کوفت برخاک سم، دم به دم
همی یال در پیش او کرد خم
که شاها چه خسبی به زین بر نشین
بزن تیغ بر تارک اهل کین
چو بیند تو را خفته بد خواه تو
نهد رو به تاراج خرگاه تو
شهنشاه بگریست بر حال او
بسی سود کف بر سر و یال او
بگفت: ای براق شهادت مرا
سبک تک سمند سعادت مرا
تمام آمد از یاری ات کار عشق
به منزل رسانیدی ام بار عشق
مرا نیست دیگر به زینت نشست
فلک راه پیکار بر من ببست
پس از من تن آسای به گیتی بپای
نیارد کسی بر رکاب تو پای
مگر آنکه آرد تو را زیر زین
در آخر زمان شهسواری گزین
که آن شهسوار از نژاد من است
چو من بابد اندیش دین دشمن است
به پشت تو گیتی گشایی کند
به دین خلق را راهنمایی کند
به تیغ کج آرد سوی راستی
بود هر کجا کژی وکاستی
چو آید پدیدار روز شمار
شوم من دگر باره برتو سوار
تویی شاه اسبان خرم بهشت
منم شاه شاهان مینو سرشت
چو آید گفت و بگشاد جوشن زیر
دگر آن شرر بار تیغ دو سر
دگر هیکلی کش به بر یادگار
بد از باب و پیغمبر تاجدار
هم ساز و برگ ولایت که داشت
به قرپوش زین تکاور گذاشت
برآن باره بر تنگ ستوار کرد
به فرمان یزدان چنین کار کرد
که از آن باره بر تنگ ستوار کرد
به فرمان یزدان چنین کار کرد
که آن رخت و آن آلت کارزار
بماند بر زادگان یادگار
بفرمود باباره، بگشای پر
چو مرغان و این رخت باید به بر
بدانسو که گویمت بشتاب هین
به زیر تو اندر نوردد زمین
به یک گردش چشم، پروردگار
رساند تو را پیش یک مرغزار
به جایی ز گیتی که چشم کسی
ببینندش ار باز جوید بسی
مراین رخت و این آلت کارزار
ز قرپوس برگیر و آنجا گذار
که ایزد نگهداردش بهر آن
که با تیغ حیدر گشاید جهان
چو باز آمدی اندرین سرزمین
مرا کشتی بینی به شمشیر کین
بیالا به خونم بر و یال را
چو گلزار کن چهره ی آل را
گسسته عنان و نگونسار زین
برو سوی آن بانوان حزین
بگو: کشته شد شهریار شما
سیه شد چو شب روزگار شما
چو احمد زتیغش به سر تاج عشق
شد از کوهه ی من به معراج عشق
برفت او ابر رفرف اشتیاق
من از وی به جا مانده همچو براق
بسازید از بهر رنجی دراز
که آمد زمان اسیری فراز
سرآمد جهان بر نگهبانشان
غم آمد به مهمانی خوانشان
بدین میهمان همزبانی کنید
چنان کش سزد میزبانی کنید
که این تازه مهمان زخوان شما
نخواهد شدن تا قیامت جدا
به هر برزن و شهره یار شماست
یکی هدیه از شهریار شماست
سخن کوته آن اسب پوینده تفت
به پای خداوند سر سود و رفت
چو رفت او شهنشاه بیهوش شد
ز گفتار، لب بست و خاموش شد
همی بود چنان زمانی دراز
از آن پس که آمد بدو هوش، باز
بلایی زنو سوی شه کرد رو
که داغی نهد بر سر داغ او
پر از غنچه ی ناوک جانستان
ز خونش به هر سو روان جویبار
زمین بلا را شده آبیار
چو نیکو خداوند خود را شناخت
به گردون سهیلی زغم برفراخت
فرو ریختش از دو بیننده اشک
تو گفتی که بر روی بسته دو مشک
به زاری ببویید پا تا سرش
به دندان همی تیر کند از برش
همی کوفت برخاک سم، دم به دم
همی یال در پیش او کرد خم
که شاها چه خسبی به زین بر نشین
بزن تیغ بر تارک اهل کین
چو بیند تو را خفته بد خواه تو
نهد رو به تاراج خرگاه تو
شهنشاه بگریست بر حال او
بسی سود کف بر سر و یال او
بگفت: ای براق شهادت مرا
سبک تک سمند سعادت مرا
تمام آمد از یاری ات کار عشق
به منزل رسانیدی ام بار عشق
مرا نیست دیگر به زینت نشست
فلک راه پیکار بر من ببست
پس از من تن آسای به گیتی بپای
نیارد کسی بر رکاب تو پای
مگر آنکه آرد تو را زیر زین
در آخر زمان شهسواری گزین
که آن شهسوار از نژاد من است
چو من بابد اندیش دین دشمن است
به پشت تو گیتی گشایی کند
به دین خلق را راهنمایی کند
به تیغ کج آرد سوی راستی
بود هر کجا کژی وکاستی
چو آید پدیدار روز شمار
شوم من دگر باره برتو سوار
تویی شاه اسبان خرم بهشت
منم شاه شاهان مینو سرشت
چو آید گفت و بگشاد جوشن زیر
دگر آن شرر بار تیغ دو سر
دگر هیکلی کش به بر یادگار
بد از باب و پیغمبر تاجدار
هم ساز و برگ ولایت که داشت
به قرپوش زین تکاور گذاشت
برآن باره بر تنگ ستوار کرد
به فرمان یزدان چنین کار کرد
که از آن باره بر تنگ ستوار کرد
به فرمان یزدان چنین کار کرد
که آن رخت و آن آلت کارزار
بماند بر زادگان یادگار
بفرمود باباره، بگشای پر
چو مرغان و این رخت باید به بر
بدانسو که گویمت بشتاب هین
به زیر تو اندر نوردد زمین
به یک گردش چشم، پروردگار
رساند تو را پیش یک مرغزار
به جایی ز گیتی که چشم کسی
ببینندش ار باز جوید بسی
مراین رخت و این آلت کارزار
ز قرپوس برگیر و آنجا گذار
که ایزد نگهداردش بهر آن
که با تیغ حیدر گشاید جهان
چو باز آمدی اندرین سرزمین
مرا کشتی بینی به شمشیر کین
بیالا به خونم بر و یال را
چو گلزار کن چهره ی آل را
گسسته عنان و نگونسار زین
برو سوی آن بانوان حزین
بگو: کشته شد شهریار شما
سیه شد چو شب روزگار شما
چو احمد زتیغش به سر تاج عشق
شد از کوهه ی من به معراج عشق
برفت او ابر رفرف اشتیاق
من از وی به جا مانده همچو براق
بسازید از بهر رنجی دراز
که آمد زمان اسیری فراز
سرآمد جهان بر نگهبانشان
غم آمد به مهمانی خوانشان
بدین میهمان همزبانی کنید
چنان کش سزد میزبانی کنید
که این تازه مهمان زخوان شما
نخواهد شدن تا قیامت جدا
به هر برزن و شهره یار شماست
یکی هدیه از شهریار شماست
سخن کوته آن اسب پوینده تفت
به پای خداوند سر سود و رفت
چو رفت او شهنشاه بیهوش شد
ز گفتار، لب بست و خاموش شد
همی بود چنان زمانی دراز
از آن پس که آمد بدو هوش، باز
بلایی زنو سوی شه کرد رو
که داغی نهد بر سر داغ او
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۴۱ - شهادت عبدالله بن حسین علیه السلام در آغوش پدر بزرگوارش
یکی پور بودش به پرده سرای
سمن بوی، گل روی و خورشید رای
دل شاه آکنده از مهر او
رخ روشنش تازه با چهر او
نرفته بر او سال بیش از چهار
کجا خوانده عبداللهش شهریار
درآن دم دلش کرد یاد پدر
زخرگه سوی پهنه بنهاد سر
دویدی به هر سوی جویای باب
به گردن ز جذب نهانش طناب
کشیدش اجل تا بدانجا زمام
که بد خفته بر خاک فرخ امام
پدر را چو شهزاده زانگونه دید
غمین گشت و از دل خروشی کشید
به صندوق علم خدایی نشست
بیفکند بر گردن باب، دست
بدان چهر پر خون بسایید روی
به خون لعلگون کرد رخسار و موی
بگفتا به زاری که ای باب من
شکیب دل و جان بی تاب من
زما از چه ره روی بنهفته ای؟
بر این گرم خاک، از چه رو خفته ای؟
که زد اینهمه زخم بر پیکرت؟
چرا گشته پرخاک و خون افسرت؟
ز خرگاه خود پا کشیدی چرا؟
که بر تو پدید آید این ماجرا
ز هجران تو عمه ی دل فگار
ندارد به جز ناله ی زار، کار
بود خواهرم چشم بر راه تو
بگردد همی گرد خرگاه تو
به سایه بچم از بر آفتاب
به دلجویی بانوان کن شتاب
چو تو خفته باشی به خاک اینچنین
شود خیمه ات غارت اهل کین
پسندی چو من کودکی خردسال
شود زیر سم ستم پایمال؟
همی کرد شیرین زبانی و تیر
کشید از بر باب روشن ضمیر
شهنشاه از خاک برداشت سر
کشیدش چو جای گرامی به بر
ببوسیدش آن روی خورشید وش
دگر آن لب نیلگون از عطش
نهادش لب پر زخون برگلوی
همی دست سایید بر روی و موی
بدو گفت: کای نور چشم ترم
سرور روان الم پرورم
ز خرگه بدین سو چرا تاختی؟
دل مادر از درد بگداختی
مکن بیش از این ناله ی دلخراش
برو مونس مادر پیر باش
که این بدمنش قوم را شرم نیست
به دل از خدا هیچ آزرم نیست
نبخشند برما ز خرد و بزرگ
بدرند از هم چو درنده گرگ
توکی تاب شمشیر دارد تنت؟
برو تا نگشته خبر دشمنت
مرا بیش از این در شکنجه مخواه
که مرگت کند روز بر من سیاه
شهنشاهزاده به پیش پدر
زلب تشنگی شکوه بنمود سر
که ای باب از تشنگی سوختم
چو خاشاک از آتش بیفروختم
به تیغ ار بریزند خونم زبر
مرا هست از این تشنگی سهل تر
به کامم رسان جرعه ی آب سرد
بهل تا در آید سرم زیر گرد
از آن آبخواهی شه انس و جان
تو گفتی که افتادش آتش به جان
فرو ماند در کار، فرزند راد
به رخ از مژه سیل خون برگشاد
دراین حال بد شاه با پور خویش
به ناگاه دد گوهری زشت کیش
ز لشگر به بالین شه درگذشت
ز افغان او دید پر ناله دشت
به چشم آمدش کودکی خردسال
که نالد چو مرغان بشکسته بال
ز نرگس چکد ژاله بر لاله اش
بسوزد دل سنگ بر ناله اش
به رخ بسته از آب مژگان دو جوی
لبش آب گوی و دلش تاب جوی
به گوشش دو آویزه چون ماه نو
رخش برده از مهر تابان گرو
شده زعفرانی گل و روی او
پریشان بر و سنبل مشکبو
زخون پدر لعلگون کاکلش
شده شاخه ی ارغوان سنبلش
بدیدش چو دژخیم ناهوشمند
براو تاخت چون دیو بگسسته بند
سرو دست شهزاده بگرفت سخت
که دورش کند از شه نیکبخت
گرفتش شهنشاه دست دگر
که برجای خود باز دارد مگر
پلید ستم پیشه زینسان چو دید
به سختی ز آغوش شاهش کشید
بر دیده ی شاه دنیا و دین
کشیدش به خاشاک و خار و زمین
زپس، روی، شهزاده بر خاک سود
شد آن چهره ی ارغوانش کبود
بپیچید مویش به دست آن لعین
برآوردش از جای و زد بر زمین
کشید از میان خنجر آبدار
شهنشه همی دید و بگریست زار
یکی پای بردوش فرزند شاه
نهاد و همی کرد آن شه نگاه
گرفتی ز نخدانش آن کینه جوی
شهنشه ز فرزند برتافت روی
دلش بر نتابید آن درد را
مگر بد زآهن دل آن مرد را
که ببرید در پیش روی امام
ز پیکر سر پور او تشنه کام
دریغا از آن کودک ماهرو
که شد سر جدا از تن پاک او
شگفتا ز تاب و توان امام
زهی صبر فرزند خیرالانام
سپهرا چرا می نگشتی خراب؟
نگشتی چرا تیره ای آفتاب؟
جهانا چو با داور خود چنین
نمودی به ما تا چه سازی زکین
خنک آنکه بر مهر تو دل نبست
به مردی ز بند تو نامرد جست
پس از قتل شهزاده ی بی گناه
دگر باره از خویشتن رفت شاه
بدانسان چو یک لخت بگذشت باز
به خویش آمد و کرد بیننده باز
سمن بوی، گل روی و خورشید رای
دل شاه آکنده از مهر او
رخ روشنش تازه با چهر او
نرفته بر او سال بیش از چهار
کجا خوانده عبداللهش شهریار
درآن دم دلش کرد یاد پدر
زخرگه سوی پهنه بنهاد سر
دویدی به هر سوی جویای باب
به گردن ز جذب نهانش طناب
کشیدش اجل تا بدانجا زمام
که بد خفته بر خاک فرخ امام
پدر را چو شهزاده زانگونه دید
غمین گشت و از دل خروشی کشید
به صندوق علم خدایی نشست
بیفکند بر گردن باب، دست
بدان چهر پر خون بسایید روی
به خون لعلگون کرد رخسار و موی
بگفتا به زاری که ای باب من
شکیب دل و جان بی تاب من
زما از چه ره روی بنهفته ای؟
بر این گرم خاک، از چه رو خفته ای؟
که زد اینهمه زخم بر پیکرت؟
چرا گشته پرخاک و خون افسرت؟
ز خرگاه خود پا کشیدی چرا؟
که بر تو پدید آید این ماجرا
ز هجران تو عمه ی دل فگار
ندارد به جز ناله ی زار، کار
بود خواهرم چشم بر راه تو
بگردد همی گرد خرگاه تو
به سایه بچم از بر آفتاب
به دلجویی بانوان کن شتاب
چو تو خفته باشی به خاک اینچنین
شود خیمه ات غارت اهل کین
پسندی چو من کودکی خردسال
شود زیر سم ستم پایمال؟
همی کرد شیرین زبانی و تیر
کشید از بر باب روشن ضمیر
شهنشاه از خاک برداشت سر
کشیدش چو جای گرامی به بر
ببوسیدش آن روی خورشید وش
دگر آن لب نیلگون از عطش
نهادش لب پر زخون برگلوی
همی دست سایید بر روی و موی
بدو گفت: کای نور چشم ترم
سرور روان الم پرورم
ز خرگه بدین سو چرا تاختی؟
دل مادر از درد بگداختی
مکن بیش از این ناله ی دلخراش
برو مونس مادر پیر باش
که این بدمنش قوم را شرم نیست
به دل از خدا هیچ آزرم نیست
نبخشند برما ز خرد و بزرگ
بدرند از هم چو درنده گرگ
توکی تاب شمشیر دارد تنت؟
برو تا نگشته خبر دشمنت
مرا بیش از این در شکنجه مخواه
که مرگت کند روز بر من سیاه
شهنشاهزاده به پیش پدر
زلب تشنگی شکوه بنمود سر
که ای باب از تشنگی سوختم
چو خاشاک از آتش بیفروختم
به تیغ ار بریزند خونم زبر
مرا هست از این تشنگی سهل تر
به کامم رسان جرعه ی آب سرد
بهل تا در آید سرم زیر گرد
از آن آبخواهی شه انس و جان
تو گفتی که افتادش آتش به جان
فرو ماند در کار، فرزند راد
به رخ از مژه سیل خون برگشاد
دراین حال بد شاه با پور خویش
به ناگاه دد گوهری زشت کیش
ز لشگر به بالین شه درگذشت
ز افغان او دید پر ناله دشت
به چشم آمدش کودکی خردسال
که نالد چو مرغان بشکسته بال
ز نرگس چکد ژاله بر لاله اش
بسوزد دل سنگ بر ناله اش
به رخ بسته از آب مژگان دو جوی
لبش آب گوی و دلش تاب جوی
به گوشش دو آویزه چون ماه نو
رخش برده از مهر تابان گرو
شده زعفرانی گل و روی او
پریشان بر و سنبل مشکبو
زخون پدر لعلگون کاکلش
شده شاخه ی ارغوان سنبلش
بدیدش چو دژخیم ناهوشمند
براو تاخت چون دیو بگسسته بند
سرو دست شهزاده بگرفت سخت
که دورش کند از شه نیکبخت
گرفتش شهنشاه دست دگر
که برجای خود باز دارد مگر
پلید ستم پیشه زینسان چو دید
به سختی ز آغوش شاهش کشید
بر دیده ی شاه دنیا و دین
کشیدش به خاشاک و خار و زمین
زپس، روی، شهزاده بر خاک سود
شد آن چهره ی ارغوانش کبود
بپیچید مویش به دست آن لعین
برآوردش از جای و زد بر زمین
کشید از میان خنجر آبدار
شهنشه همی دید و بگریست زار
یکی پای بردوش فرزند شاه
نهاد و همی کرد آن شه نگاه
گرفتی ز نخدانش آن کینه جوی
شهنشه ز فرزند برتافت روی
دلش بر نتابید آن درد را
مگر بد زآهن دل آن مرد را
که ببرید در پیش روی امام
ز پیکر سر پور او تشنه کام
دریغا از آن کودک ماهرو
که شد سر جدا از تن پاک او
شگفتا ز تاب و توان امام
زهی صبر فرزند خیرالانام
سپهرا چرا می نگشتی خراب؟
نگشتی چرا تیره ای آفتاب؟
جهانا چو با داور خود چنین
نمودی به ما تا چه سازی زکین
خنک آنکه بر مهر تو دل نبست
به مردی ز بند تو نامرد جست
پس از قتل شهزاده ی بی گناه
دگر باره از خویشتن رفت شاه
بدانسان چو یک لخت بگذشت باز
به خویش آمد و کرد بیننده باز
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۴۲ - زخم زدن سران سپاه در قتلگاه بر آن مظلوم بیگناه
زهر سو بدو ناکسان تاختند
گشادند پیکان و تیغ آختند
گرفتند گردش سران سپاه
ازاین گفته جویم به یزدان پناه
بزد خولی آن زشت ناپاکخوی
یکی نیزه بر سینه ی پاک اوی
سپس حجر حجاز تیری زکین
زدش بر دهان مسیح آفرین
یکی سنگ زد عامربن طفیل
به رویش که خون جست از او همچو سیل
سه پهلو یکی تیر شبث پلید
به شه زد که پهلوی پاکش درید
بیامد سنان با سنانی دراز
سوی شبل شیر خدا چون گراز
چنان راند بر سینه ی شهریار
که کرد از پس و پشت پاکش گذار
پس از سینه ی شه کشیدش برون
به پهلو زد و شاه شد واژگون
ازآنجا برفت آن ز دوده سنان
بدان سو که یزدان در و بد نهان
مکان جست آن نیزه بر جای حق
لبالب ز خون گشت ماوای حق
همان نیزه کار خداوند ساخت
نبی را مکان در جگر بند ساخت
از آن نیزه گیتی عزا خانه شد
بناهای اسلام ویرانه شد
ازآن نیزه ضرغام نیزار دین
روان شد سوی غاب عرش برین
بدان نیزه زن، سخت خشم خدای
فزون باد هر دم به دیگر سرای
بد اختر سپهدار کوفی سپاه
چو دید آن همه ناتوانی ز شاه
به لشگر خروشید و گفتا درنگ
چه دارید ازین بیش دردشت جنگ
رسید آخر کار زار حسین (ع)
به پایان رسیده است کار حسین (ع)
یکی پای جرات نهد پیش تر
به خنجر ببرد ز پیکرش سر
چهل مرد جنگی به جوش آمدند
به آهنگ شه در خروش آمدند
پی کشتن سبط خیرالامم
به خیره گرفتند پیشی به هم
نخست اهرمن زاده شبث پلید
یکی تیغ بگرفت و زی شه دوید
جهان بین به دیدار شه چون گشود
بلرزید از بیم و برگشت زود
همی گفت با خوش کاین شهریار
مبادش به دست من انجام کار
به خونش مگیراد یزدان مرا
به دوزخ مسازاد زندان مرا
بدنیسان مبیناد پیغمبرم
چو آرند در عرصه ی محشرم
چو شبث از بر شاه دین بازگشت
بدان کار، خولی سبکتاز گشت
چو دیدش شهنشاه ای پلید
تو نیز از تنم سر نیاری برید
چنین کار نستوده، کار تو نیست
برو شیر یزدان شکار تو نیست
پلید از نهیب خداوند دین
بلرزید و افکند شمشیر کین
به خونریزی شه به دست ستیز
سنان تاخت با عمرو حجاج نیز
مراین دو، چو آن دو پر از ترس و بیم
زوی بازگشتند دل ها دو نیم
بپرسید شمر از دو ناپاکرای
چنین تاختید از چه ترسان به جای؟
یکی گفت: دیدم چو سیمای او
به یاد آمدم حیدر نامجو
بترسیدم و بازگشتم ز راه
نبودم توان گذر سوی شاه
دگر گفت چشمش چو چشم رسول
به چشم من آمد، نکردم قبول
که ریزم زتن خون آن شهریار
ز روی پیغمبر شوم شرمسار
چنین تا چهل شد کار بند
که سرافکند از شه ارجمند
چو دیدند شه را هراسان شدند
خجل بازگشتند و ترسان شدند
گشادند پیکان و تیغ آختند
گرفتند گردش سران سپاه
ازاین گفته جویم به یزدان پناه
بزد خولی آن زشت ناپاکخوی
یکی نیزه بر سینه ی پاک اوی
سپس حجر حجاز تیری زکین
زدش بر دهان مسیح آفرین
یکی سنگ زد عامربن طفیل
به رویش که خون جست از او همچو سیل
سه پهلو یکی تیر شبث پلید
به شه زد که پهلوی پاکش درید
بیامد سنان با سنانی دراز
سوی شبل شیر خدا چون گراز
چنان راند بر سینه ی شهریار
که کرد از پس و پشت پاکش گذار
پس از سینه ی شه کشیدش برون
به پهلو زد و شاه شد واژگون
ازآنجا برفت آن ز دوده سنان
بدان سو که یزدان در و بد نهان
مکان جست آن نیزه بر جای حق
لبالب ز خون گشت ماوای حق
همان نیزه کار خداوند ساخت
نبی را مکان در جگر بند ساخت
از آن نیزه گیتی عزا خانه شد
بناهای اسلام ویرانه شد
ازآن نیزه ضرغام نیزار دین
روان شد سوی غاب عرش برین
بدان نیزه زن، سخت خشم خدای
فزون باد هر دم به دیگر سرای
بد اختر سپهدار کوفی سپاه
چو دید آن همه ناتوانی ز شاه
به لشگر خروشید و گفتا درنگ
چه دارید ازین بیش دردشت جنگ
رسید آخر کار زار حسین (ع)
به پایان رسیده است کار حسین (ع)
یکی پای جرات نهد پیش تر
به خنجر ببرد ز پیکرش سر
چهل مرد جنگی به جوش آمدند
به آهنگ شه در خروش آمدند
پی کشتن سبط خیرالامم
به خیره گرفتند پیشی به هم
نخست اهرمن زاده شبث پلید
یکی تیغ بگرفت و زی شه دوید
جهان بین به دیدار شه چون گشود
بلرزید از بیم و برگشت زود
همی گفت با خوش کاین شهریار
مبادش به دست من انجام کار
به خونش مگیراد یزدان مرا
به دوزخ مسازاد زندان مرا
بدنیسان مبیناد پیغمبرم
چو آرند در عرصه ی محشرم
چو شبث از بر شاه دین بازگشت
بدان کار، خولی سبکتاز گشت
چو دیدش شهنشاه ای پلید
تو نیز از تنم سر نیاری برید
چنین کار نستوده، کار تو نیست
برو شیر یزدان شکار تو نیست
پلید از نهیب خداوند دین
بلرزید و افکند شمشیر کین
به خونریزی شه به دست ستیز
سنان تاخت با عمرو حجاج نیز
مراین دو، چو آن دو پر از ترس و بیم
زوی بازگشتند دل ها دو نیم
بپرسید شمر از دو ناپاکرای
چنین تاختید از چه ترسان به جای؟
یکی گفت: دیدم چو سیمای او
به یاد آمدم حیدر نامجو
بترسیدم و بازگشتم ز راه
نبودم توان گذر سوی شاه
دگر گفت چشمش چو چشم رسول
به چشم من آمد، نکردم قبول
که ریزم زتن خون آن شهریار
ز روی پیغمبر شوم شرمسار
چنین تا چهل شد کار بند
که سرافکند از شه ارجمند
چو دیدند شه را هراسان شدند
خجل بازگشتند و ترسان شدند
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۴۳ - رفتن حضرت صدیقه ی صغرا، زینب (س) به قتلگاه
در آن دم پی دیدن روی شاه
برون ناگهان آمد از خیمه گاه
یکی پرده گی دختری از رسول
که بد از بزرگی چو مامش بتول (س)
یکی پرده گی پرده دارش سروش
به نه پرده ی چرخ از وی خروش
نکرده بدو آفرینش نگاه
ندیده بدو خیره خورشید و ماه
نپرورده جز مادرش دایه ای
نیفتاد بر خاک از او سایه ای
چو جانش سراپا ز دیده نهان
چو ایزد ز هر آفریده نهان
ز سر تا قدم نور و پنهان به نور
زدی عصمتش لطمه بر چهر حور
چو او بودی ار چرخ را آفتاب
شب تیره را کس ندیدی به خواب
زنی، لیک بر مردم روزگار
چو جد و پدر حجت کردگار
زبانش ز تیغ پدر تیزتر
ز پیکان تقدیر خونریز تر
ز جان آفرین مادرش را درود
که مام چنین نامور دخت بود
گر این بانوی پاک دختر نبود
به رتبت کم از دو برادر نبود
زبس عصمت، آید شگفتم از آن
که چون نام او گنجد اندر زبان؟
چنین بانو از خیمه بگرفت راه
خروشان و جوشان به دیدار شاه
به هامون پر از شرم دامن کشان
زنرگس به برگ سمن گل فشان
به چپ گه نگه کرد و گاهی به راست
گه افتاد برخاک و گاهی بخاست
به هر سو همی گشت جویای شاه
به ناگاهش افتاد بر وی نگاه
چو بر پیکر او جهان بین گشود
چه گویم؟ که جای تماشا نبود
زتیغش چو گل پاره پاره تنی
نهان گلبنی گشته در جوشنی
تنی دید چون آسمان، باژگون
بدو زخم پیکان زاختر فزون
بدش بستر از تیر و بالین زخاک
به حالش دل چرخ، اندوهناک
تنی کش ز برگ گل آزار بود
پر از زخم تیغ او بار بود
از آن حوض رحمت همی بوتراب
بدی خون جهان چون زفواره آب
بدو دیده ی درع خون می گریست
شگفتا ز آهن که چون می گریست
زبس زخم بر جسم شاه قدم
نبد جای یک بوسه سرتا قدم
تنی را که چون برگ نسرین بدی
پر از خار و پیکان و زوبین بدی
مهین خواهر آهسته و بس غمین
به بر، در کشیدش تن نازنین
زدش بوسه برتن نه اما چنان
که از سودن لب ببیند زیان
بگفتا: که آه این حسین (ع) من است
که او را چنین خفته درخون، تن است
نه او نیست، ور هست، چونین چرا است؟
نگون گشته برخاک از زین چراست؟
چه شد ذوالفقارش؟ سمندش چه شد؟
همان نیزه ی بند بندش چه شد؟
چرا دست دادار پیگار ماند؟
پناه جهان، بی مددکار کاند؟
بدو اینهمه زخم کاری زکیست؟
زخونش بسی رود جاری ز چیست؟
دریغا ز ریحانه ی مصطفی (ع)
که شد چاک جسمش ز خار جفا
دریغا ز آویز گوش عروس
که از خاک و خون کرده کابین فسوس
دریغا نباشد به سر، مادرش
که بیرون کشد تیر از پیکرش
زخونش کند لعلگون روی خویش
کند سایبان بر تنش موی خویش
نبودی مرا نیز ای کاش روز
که بینم چنین روز محنت فروز
چو این مویه سر کرد با شاه گفت:
که ای ز آفرینش، بی انباز و جفت
تویی این ز پیکان بر آورده پر
منم این که تیر غمم بر جگر
تویی این زخواهر چنین گشته دور
منم اینچنین بی برادر صبور
تویی این که خون بر تنت پرده پوش
منم این که بی پرده دارم خروش
تویی این به خون غرقه پا تا به سر
مرا زاده ی مام و پور پدر
تو تا بودی ای زاده ی بو تراب
نگه خیره بر من نکرد آفتاب
کنون چون اسیران به کوی آمدم
به سوی تو در جستجوی آمدم
به کام دل آرزمند من
یکی سر بر آر ای خداوند من
بپرس ای جگر خسته چون آمدی؟
ز پرده سرا چون برون آمدی؟
بسی گفت از این گونه و لابه کرد
رخ زرد را پر زخونابه کرد
جهان بین بنگشود شه بر رخش
نفرمود از بیهشی پاسخش
دل تنگ زینب (س) پراندوه گشت
به گردش سپاه غم انبوه گشت
بگفت: ای برادر به جان نیا
که بد بهتر و مهتر انبیا
سخن گوی با من، که رفتم زکار
نیامد جواب از لب شهریار
سپس گفت: شاها به شوی بتول (س)
که بد دست یزدان و نفس رسول
سخن گوی از آن بیش کز پیکرم
برآید روان، وز جهان بگذرم
ز، بسته دم شاه نشنید راز
دژم شد سر بانوان حجاز
بگفت: ای زدل برده آرام من
به زهرا (س) که بد مهربان مام من
مرنجان از این بیش و مشکن دلم
وگرنه زتن جان خود بگسلم
شهنشه چو آوای خواهر شنید
وزو نام فرخنده مادر شنید
بدو گفت آهسته، کای بی پناه
مرا رنجه از زاری خود مخواه
دراین دم که من از جهان می روم
برو تا فغان تو را نشنوم
شکیب آر و شو سوی خرگه روان
بهل تا که آسان سپارم روان
رضا ده به هرچ آید از کردگار
بود زنده را مرگ، انجام کار
نبی (ص) و علی (ع) زین جهان کهن
گذشتند و بودند بهتر زمن
بگفت این دو دیده به هم برنهاد
غریبانه بر خاک ره سرنهاد
چوناچار شد بانو از امر شاه
بپیمود گریان سوی خیمه، راه
ز پیش خداوند گیتی فروز
نرفته سوی خیمه بانو هنوز
سپاه از ره کین به شه تاختند
بدو تیغ و زوبین بیانداختند
به گرد اندرش حلقه بستند تنگ
زدندش به پیکر همی تیغ و سنگ
سراسیمه بانو ز شه دورگشت
برادرش از دیده مستور گشت
یکی گام آهسته برداشتی
ستادی به شه دیده بگماشتی
دلش سوی شه رخ به خیمه سرای
نمی خواست زانجا شدن باز جای
همی گفت: ای وای از شاه من
برادرم آن پیشوای زمن
بیفتادی ای کاش هفت آسمان
به روی زمین بر سر مردمان
و یا کوه ها کوفتی بر زمین
پس از کشتن شاه دنیا و دین
چنان تا بدان پشته بنهاد گام
که او را کنون زینبیه است، نام
بیاراست چون رفتن، آنجا ستاد
به سالار زشت اختر آواز داد
که هان ای عمر وای بر جان تو
بدان غیرت سست و ایمان تو
تو استاده می بنگری اینچنین
شود کشته فرزند دارای دین
ازو روی برتافت، ناپاکخوی
روان گشته اشکش زانده، به روی
چو بانو چنین دید از زشتمرد
به لشگر خروشید و گفتا به درد
که یک تن مسلمان میان شما
مگر نیست ای مردم پر جفا؟
ندادش کسی پاسخ از آن سپاه
تو ای آسمان، روت، چون شب سیاه
به ناچار شد سوی خرگاه خویش
به فرمان ره صبر بگرفت پیش
برون ناگهان آمد از خیمه گاه
یکی پرده گی دختری از رسول
که بد از بزرگی چو مامش بتول (س)
یکی پرده گی پرده دارش سروش
به نه پرده ی چرخ از وی خروش
نکرده بدو آفرینش نگاه
ندیده بدو خیره خورشید و ماه
نپرورده جز مادرش دایه ای
نیفتاد بر خاک از او سایه ای
چو جانش سراپا ز دیده نهان
چو ایزد ز هر آفریده نهان
ز سر تا قدم نور و پنهان به نور
زدی عصمتش لطمه بر چهر حور
چو او بودی ار چرخ را آفتاب
شب تیره را کس ندیدی به خواب
زنی، لیک بر مردم روزگار
چو جد و پدر حجت کردگار
زبانش ز تیغ پدر تیزتر
ز پیکان تقدیر خونریز تر
ز جان آفرین مادرش را درود
که مام چنین نامور دخت بود
گر این بانوی پاک دختر نبود
به رتبت کم از دو برادر نبود
زبس عصمت، آید شگفتم از آن
که چون نام او گنجد اندر زبان؟
چنین بانو از خیمه بگرفت راه
خروشان و جوشان به دیدار شاه
به هامون پر از شرم دامن کشان
زنرگس به برگ سمن گل فشان
به چپ گه نگه کرد و گاهی به راست
گه افتاد برخاک و گاهی بخاست
به هر سو همی گشت جویای شاه
به ناگاهش افتاد بر وی نگاه
چو بر پیکر او جهان بین گشود
چه گویم؟ که جای تماشا نبود
زتیغش چو گل پاره پاره تنی
نهان گلبنی گشته در جوشنی
تنی دید چون آسمان، باژگون
بدو زخم پیکان زاختر فزون
بدش بستر از تیر و بالین زخاک
به حالش دل چرخ، اندوهناک
تنی کش ز برگ گل آزار بود
پر از زخم تیغ او بار بود
از آن حوض رحمت همی بوتراب
بدی خون جهان چون زفواره آب
بدو دیده ی درع خون می گریست
شگفتا ز آهن که چون می گریست
زبس زخم بر جسم شاه قدم
نبد جای یک بوسه سرتا قدم
تنی را که چون برگ نسرین بدی
پر از خار و پیکان و زوبین بدی
مهین خواهر آهسته و بس غمین
به بر، در کشیدش تن نازنین
زدش بوسه برتن نه اما چنان
که از سودن لب ببیند زیان
بگفتا: که آه این حسین (ع) من است
که او را چنین خفته درخون، تن است
نه او نیست، ور هست، چونین چرا است؟
نگون گشته برخاک از زین چراست؟
چه شد ذوالفقارش؟ سمندش چه شد؟
همان نیزه ی بند بندش چه شد؟
چرا دست دادار پیگار ماند؟
پناه جهان، بی مددکار کاند؟
بدو اینهمه زخم کاری زکیست؟
زخونش بسی رود جاری ز چیست؟
دریغا ز ریحانه ی مصطفی (ع)
که شد چاک جسمش ز خار جفا
دریغا ز آویز گوش عروس
که از خاک و خون کرده کابین فسوس
دریغا نباشد به سر، مادرش
که بیرون کشد تیر از پیکرش
زخونش کند لعلگون روی خویش
کند سایبان بر تنش موی خویش
نبودی مرا نیز ای کاش روز
که بینم چنین روز محنت فروز
چو این مویه سر کرد با شاه گفت:
که ای ز آفرینش، بی انباز و جفت
تویی این ز پیکان بر آورده پر
منم این که تیر غمم بر جگر
تویی این زخواهر چنین گشته دور
منم اینچنین بی برادر صبور
تویی این که خون بر تنت پرده پوش
منم این که بی پرده دارم خروش
تویی این به خون غرقه پا تا به سر
مرا زاده ی مام و پور پدر
تو تا بودی ای زاده ی بو تراب
نگه خیره بر من نکرد آفتاب
کنون چون اسیران به کوی آمدم
به سوی تو در جستجوی آمدم
به کام دل آرزمند من
یکی سر بر آر ای خداوند من
بپرس ای جگر خسته چون آمدی؟
ز پرده سرا چون برون آمدی؟
بسی گفت از این گونه و لابه کرد
رخ زرد را پر زخونابه کرد
جهان بین بنگشود شه بر رخش
نفرمود از بیهشی پاسخش
دل تنگ زینب (س) پراندوه گشت
به گردش سپاه غم انبوه گشت
بگفت: ای برادر به جان نیا
که بد بهتر و مهتر انبیا
سخن گوی با من، که رفتم زکار
نیامد جواب از لب شهریار
سپس گفت: شاها به شوی بتول (س)
که بد دست یزدان و نفس رسول
سخن گوی از آن بیش کز پیکرم
برآید روان، وز جهان بگذرم
ز، بسته دم شاه نشنید راز
دژم شد سر بانوان حجاز
بگفت: ای زدل برده آرام من
به زهرا (س) که بد مهربان مام من
مرنجان از این بیش و مشکن دلم
وگرنه زتن جان خود بگسلم
شهنشه چو آوای خواهر شنید
وزو نام فرخنده مادر شنید
بدو گفت آهسته، کای بی پناه
مرا رنجه از زاری خود مخواه
دراین دم که من از جهان می روم
برو تا فغان تو را نشنوم
شکیب آر و شو سوی خرگه روان
بهل تا که آسان سپارم روان
رضا ده به هرچ آید از کردگار
بود زنده را مرگ، انجام کار
نبی (ص) و علی (ع) زین جهان کهن
گذشتند و بودند بهتر زمن
بگفت این دو دیده به هم برنهاد
غریبانه بر خاک ره سرنهاد
چوناچار شد بانو از امر شاه
بپیمود گریان سوی خیمه، راه
ز پیش خداوند گیتی فروز
نرفته سوی خیمه بانو هنوز
سپاه از ره کین به شه تاختند
بدو تیغ و زوبین بیانداختند
به گرد اندرش حلقه بستند تنگ
زدندش به پیکر همی تیغ و سنگ
سراسیمه بانو ز شه دورگشت
برادرش از دیده مستور گشت
یکی گام آهسته برداشتی
ستادی به شه دیده بگماشتی
دلش سوی شه رخ به خیمه سرای
نمی خواست زانجا شدن باز جای
همی گفت: ای وای از شاه من
برادرم آن پیشوای زمن
بیفتادی ای کاش هفت آسمان
به روی زمین بر سر مردمان
و یا کوه ها کوفتی بر زمین
پس از کشتن شاه دنیا و دین
چنان تا بدان پشته بنهاد گام
که او را کنون زینبیه است، نام
بیاراست چون رفتن، آنجا ستاد
به سالار زشت اختر آواز داد
که هان ای عمر وای بر جان تو
بدان غیرت سست و ایمان تو
تو استاده می بنگری اینچنین
شود کشته فرزند دارای دین
ازو روی برتافت، ناپاکخوی
روان گشته اشکش زانده، به روی
چو بانو چنین دید از زشتمرد
به لشگر خروشید و گفتا به درد
که یک تن مسلمان میان شما
مگر نیست ای مردم پر جفا؟
ندادش کسی پاسخ از آن سپاه
تو ای آسمان، روت، چون شب سیاه
به ناچار شد سوی خرگاه خویش
به فرمان ره صبر بگرفت پیش
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۴۴ - فرستادن عمر سعد طبیب نصاری را به کشتن شاه دین
وزانسو عمر، پور بدخواه سعد
به لشگر خروشید مانند رعد
که تا چند این بردباری به کار؟
سرآرید این خسته را روزگار
یکی از شما سر،کند زو جدا
که یک لشگر از رنج گردد رها
بسی گفت و از وی نپذیرفت کس
بماندند برجا بریده نفس
نیارست کس بر خدا تاختن
به تیغ از تنش سر جدا ساختن
اگر چه در آن قوم ایمان نبود
ولی آنچنان کار آسان نبود
عمر کار لشگر چو زانگونه دید
ز اندیشه و غم دلش بر تپید
گمان کرد کان مردم اسلامشان
همی باز دارد از آن گامشان
فرو شد به اندیشه لختی دراز
که آن را چون شود چاره ساز
یکی مرد ترسا زاهل فرنگ
بدی در سپه لیک نز بهر جنگ
پزشکی بدی کارش اندر سپاه
به خرگاه آسوده بود از نگاه
عمر کس فرستاد او را بخواند
به نیرنگ با وی چنین باز راند
که این خسته کافتاده بینی به خاک
سرش لخت لخت و برش چاک چاک
به آیین ترسا بسی دشمن است
هم او دشمن پادشاه من است
نیاکان این خسته ی تشنه کام
ز انجیل خواندن نهشتند نام
برو کین دیرین ازو بازجوی
زخویش روان ساز برخاک جوی
چو از کارت آگه شود شاه من
سرت را برافرازد از انجمن
سپس خنجر خویش او را بداد
پیاده جوان سوی شه، رخ نهاد
تو گفتی که آن عیسوی مرد راد
که رحمت زجان آفرینش رساد
ندارد به سر هوش و در تن توان
بدی همچو مستان درآن ره روان
همی رفت و می گفت پنهان به خویش
که کاری شگفتم بیامد به پیش
تنی کاینچنین خسته از تیغ و سنگ
چو مرغان برآورده پر از خدنگ
به خنجر چسان سرکنم زو جدا
پسندد کجا این ستم را خدا؟
گراین خسته اندر خور کشتن است
چرا کشتنش نامزد برمن است؟
همانا که در نزد اسلامیان
گناه است بستن به قتلش میان
مرا بهر این کار بگماشتند
مگر سست آیینم انگاشتند
بنالید کای پاک پروردگار
تو نگذار کاید زمن زشت کار
تن از بیم، لرزان ولاحول خوان
دو گلبرگش از تشنگی نیلگون
ز نورش همه دشت کین تابناک
پدید از رخش فر یزدان پاک
بر روی او چهر مهر سپهر
چو قندیل رهبان بر نور مهر
شفای تن خسته دیدار او
روان جسته عیسی (ع) زگفتار او
حواری به درگاه او بنده گان
همش روح قدس از پرستنده گان
زسر تا بن انجیل درشان او
مسیحا به گردون ثنا خوان او
مسیحی چو زانگونه شه را بدید
چو ناقوس از دل خروشی کشید
بلرزید و از دست خنجر فکند
بیفراشت سر بآسمان بلند
که یارب چه فرد بزرگی است این؟
اگر خود نه عیسی است پس کیست این؟
نه عیسی به گردون شد از روی دار
چه شد تا که بر خاک جا کرده زار؟
گر این خسته عیسی بود جسم پاک
چرا گشته از تیغ کین چاک چاک
یهودان بدو نرد کین تاختند
بر این از چه اسلامیان تاختند؟
سرعیسی از دار شد تاجدار
شد از خار، خفتان این شهریار
چو لختی چنین گفت و زاری نمود
باستاد بر جای و دادش درود
بگفتا: که ای عیسوی دم که ای؟
گرفتار مشتی یهود، از چه ای؟
چه کردی که اینگونه زارت کشند؟
لب تشنه در کارزارت کشند؟
مسیحی که از چرخ باز آمدی؟
زنو بهر رنج دراز آمدی؟
و یا جان یحیی به تو بازگشت
که بینی بریده سر خود به طشت
نه عیسایی و عیسی است بنده است
هزارت چو یحیی پرستنده است
کجا داشت عیسی چنین خوب روی
کجا داشت یحیی چنین پاک خوی
اگر غسل تعمید، آنان به آب
نمودند، کردی تو از خون، خضاب
گر آنان گذشتند از خواب و خورد
تو بگذشتی از خویش و هفتاد مرد
تو آنی که عیسی زتو زینهار
بجست از بلا برسر چوب دار
اگر اشک رخسار یحیی شخود
همه گریه اش از برای تو بود
تو و جان عیسی فدای توباد
جگر خسته مریم برای تو باد
بریزد رکن کلیسا زهم
بماناد ناقوس بر بسته دم
وزآن پس به افغان و زاری بگفت
که ای با بلا گشته جان تو جفت
مرا میر لشگر پی کشتنت
فرستاده تا بی سر آرم تنت
ولی تا بدیدم تو را ای شگفت
مرا مهر تو جای در دل گرفت
چه کرده که شوریده ام ساختی؟
پر از خون دل و دیده ام ساختی
بدان آمدم تا، کشم بر تو تیغ
کنون جان ندارم به راهت دریغ
دلی باید از سنگ تا تیغ کین
کشد بر جمالی چنین نازنین
به گفتار بنواز این بنده را
یکی بازگو نام فرخنده را
شهنشه نگه سوی ترسا گشود
دل و جان بدان یک نگاهش ربود
نهانی بخندید بر روی او
شد آن خنده پیک خدا سوی او
ز پیغام یزدان دلش زنده شد
به قربانی دوست ارزنده شد
دلش گنج توحید را گشت جای
رهانیدش از بند تثلیث، پای
وزآن پس بدوگفت:کایدر بایست
برو،کشتن من به دست تو نیست
منم پیشوایی، پیمبرنژاد
که نامم به انجیل شد قتل زاد
انو شنطیا نام باب من است
که فرخ بدو انتساب من است
حسینم (ع) پس دختر احمدم (ص)
که دارنده ی دولت سرمدم
خداوند خود را چو ترسا شناخت
به مهرش دل و دین و دانش بباخت
به پوزش ببوسید روی زمین
بگفت: ای به قدرت، مسیح آفرین
بدیدم شب دوش خوابی شگفت
کز آن در برم دل تپیدن گرفت
برفت آن چو بیدار گشتم زیاد
مرا آگهی زان توانی تو داد
همش باز فرما که تعبیرچیست؟
مرا خواب آشفته از بهر کیست؟
چنان است تعبیر آن کاین سپاه
بریزند خونت در این رزمگاه
شوی کشته امروز در راه من
خرامی به فردوس، همراه من
مسیحا کند میهمانی تو را
زمریم رسد شادمانی تو را
چنان زان بشارت، جوان شاد شد
که از بند هر بنده، آزاد شد
به آیین احمد (ص) در آورد سر
ببست از پی یاری شه، کمر
همان خنجر آبگون بر گرفت
ز بالین شه، راه لشگر گرفت
چو دیدش عمر گفت او را که هان
چه کردی ابا دشمنت، ای جوان؟
بگفتش: که باز آمدم تا به خون
کشم یال تو ای به بد رهنمون
سزاوار کشتن به دستم، تویی
که سازی چو اهریمنان جادویی
بگفت این و تازان به دشت نبرد
بدان خنجر، آهنگ آن دیو کرد
تن خویش را مرد حق ناسپاس
از آن خنجر جانگزا داشت پاس
پرستنده گان را به رزمش گماشت
بدو هر تنی دست و تیغی فراشت
دلیرانه برخی بکشت از سپاه
سپس جان خود کرد برخی شاه
روانش به باغ جنان، جا نمود
ز یزدان بر او باد هر دم درود
وزان پس دگرگونه شد روزگار
شهنشاه را آمد انجام کار
کنون ای نیوشنده، بگمار هوش
که تا من به افغان و آه و خروش
بگویم ز انجامش کار شاه
که او را چه پیش آمد از کینه خواه
دلی باید اینجا ز سنگ و ز روی
که یارد از این داستان گفتگوی
به لشگر خروشید مانند رعد
که تا چند این بردباری به کار؟
سرآرید این خسته را روزگار
یکی از شما سر،کند زو جدا
که یک لشگر از رنج گردد رها
بسی گفت و از وی نپذیرفت کس
بماندند برجا بریده نفس
نیارست کس بر خدا تاختن
به تیغ از تنش سر جدا ساختن
اگر چه در آن قوم ایمان نبود
ولی آنچنان کار آسان نبود
عمر کار لشگر چو زانگونه دید
ز اندیشه و غم دلش بر تپید
گمان کرد کان مردم اسلامشان
همی باز دارد از آن گامشان
فرو شد به اندیشه لختی دراز
که آن را چون شود چاره ساز
یکی مرد ترسا زاهل فرنگ
بدی در سپه لیک نز بهر جنگ
پزشکی بدی کارش اندر سپاه
به خرگاه آسوده بود از نگاه
عمر کس فرستاد او را بخواند
به نیرنگ با وی چنین باز راند
که این خسته کافتاده بینی به خاک
سرش لخت لخت و برش چاک چاک
به آیین ترسا بسی دشمن است
هم او دشمن پادشاه من است
نیاکان این خسته ی تشنه کام
ز انجیل خواندن نهشتند نام
برو کین دیرین ازو بازجوی
زخویش روان ساز برخاک جوی
چو از کارت آگه شود شاه من
سرت را برافرازد از انجمن
سپس خنجر خویش او را بداد
پیاده جوان سوی شه، رخ نهاد
تو گفتی که آن عیسوی مرد راد
که رحمت زجان آفرینش رساد
ندارد به سر هوش و در تن توان
بدی همچو مستان درآن ره روان
همی رفت و می گفت پنهان به خویش
که کاری شگفتم بیامد به پیش
تنی کاینچنین خسته از تیغ و سنگ
چو مرغان برآورده پر از خدنگ
به خنجر چسان سرکنم زو جدا
پسندد کجا این ستم را خدا؟
گراین خسته اندر خور کشتن است
چرا کشتنش نامزد برمن است؟
همانا که در نزد اسلامیان
گناه است بستن به قتلش میان
مرا بهر این کار بگماشتند
مگر سست آیینم انگاشتند
بنالید کای پاک پروردگار
تو نگذار کاید زمن زشت کار
تن از بیم، لرزان ولاحول خوان
دو گلبرگش از تشنگی نیلگون
ز نورش همه دشت کین تابناک
پدید از رخش فر یزدان پاک
بر روی او چهر مهر سپهر
چو قندیل رهبان بر نور مهر
شفای تن خسته دیدار او
روان جسته عیسی (ع) زگفتار او
حواری به درگاه او بنده گان
همش روح قدس از پرستنده گان
زسر تا بن انجیل درشان او
مسیحا به گردون ثنا خوان او
مسیحی چو زانگونه شه را بدید
چو ناقوس از دل خروشی کشید
بلرزید و از دست خنجر فکند
بیفراشت سر بآسمان بلند
که یارب چه فرد بزرگی است این؟
اگر خود نه عیسی است پس کیست این؟
نه عیسی به گردون شد از روی دار
چه شد تا که بر خاک جا کرده زار؟
گر این خسته عیسی بود جسم پاک
چرا گشته از تیغ کین چاک چاک
یهودان بدو نرد کین تاختند
بر این از چه اسلامیان تاختند؟
سرعیسی از دار شد تاجدار
شد از خار، خفتان این شهریار
چو لختی چنین گفت و زاری نمود
باستاد بر جای و دادش درود
بگفتا: که ای عیسوی دم که ای؟
گرفتار مشتی یهود، از چه ای؟
چه کردی که اینگونه زارت کشند؟
لب تشنه در کارزارت کشند؟
مسیحی که از چرخ باز آمدی؟
زنو بهر رنج دراز آمدی؟
و یا جان یحیی به تو بازگشت
که بینی بریده سر خود به طشت
نه عیسایی و عیسی است بنده است
هزارت چو یحیی پرستنده است
کجا داشت عیسی چنین خوب روی
کجا داشت یحیی چنین پاک خوی
اگر غسل تعمید، آنان به آب
نمودند، کردی تو از خون، خضاب
گر آنان گذشتند از خواب و خورد
تو بگذشتی از خویش و هفتاد مرد
تو آنی که عیسی زتو زینهار
بجست از بلا برسر چوب دار
اگر اشک رخسار یحیی شخود
همه گریه اش از برای تو بود
تو و جان عیسی فدای توباد
جگر خسته مریم برای تو باد
بریزد رکن کلیسا زهم
بماناد ناقوس بر بسته دم
وزآن پس به افغان و زاری بگفت
که ای با بلا گشته جان تو جفت
مرا میر لشگر پی کشتنت
فرستاده تا بی سر آرم تنت
ولی تا بدیدم تو را ای شگفت
مرا مهر تو جای در دل گرفت
چه کرده که شوریده ام ساختی؟
پر از خون دل و دیده ام ساختی
بدان آمدم تا، کشم بر تو تیغ
کنون جان ندارم به راهت دریغ
دلی باید از سنگ تا تیغ کین
کشد بر جمالی چنین نازنین
به گفتار بنواز این بنده را
یکی بازگو نام فرخنده را
شهنشه نگه سوی ترسا گشود
دل و جان بدان یک نگاهش ربود
نهانی بخندید بر روی او
شد آن خنده پیک خدا سوی او
ز پیغام یزدان دلش زنده شد
به قربانی دوست ارزنده شد
دلش گنج توحید را گشت جای
رهانیدش از بند تثلیث، پای
وزآن پس بدوگفت:کایدر بایست
برو،کشتن من به دست تو نیست
منم پیشوایی، پیمبرنژاد
که نامم به انجیل شد قتل زاد
انو شنطیا نام باب من است
که فرخ بدو انتساب من است
حسینم (ع) پس دختر احمدم (ص)
که دارنده ی دولت سرمدم
خداوند خود را چو ترسا شناخت
به مهرش دل و دین و دانش بباخت
به پوزش ببوسید روی زمین
بگفت: ای به قدرت، مسیح آفرین
بدیدم شب دوش خوابی شگفت
کز آن در برم دل تپیدن گرفت
برفت آن چو بیدار گشتم زیاد
مرا آگهی زان توانی تو داد
همش باز فرما که تعبیرچیست؟
مرا خواب آشفته از بهر کیست؟
چنان است تعبیر آن کاین سپاه
بریزند خونت در این رزمگاه
شوی کشته امروز در راه من
خرامی به فردوس، همراه من
مسیحا کند میهمانی تو را
زمریم رسد شادمانی تو را
چنان زان بشارت، جوان شاد شد
که از بند هر بنده، آزاد شد
به آیین احمد (ص) در آورد سر
ببست از پی یاری شه، کمر
همان خنجر آبگون بر گرفت
ز بالین شه، راه لشگر گرفت
چو دیدش عمر گفت او را که هان
چه کردی ابا دشمنت، ای جوان؟
بگفتش: که باز آمدم تا به خون
کشم یال تو ای به بد رهنمون
سزاوار کشتن به دستم، تویی
که سازی چو اهریمنان جادویی
بگفت این و تازان به دشت نبرد
بدان خنجر، آهنگ آن دیو کرد
تن خویش را مرد حق ناسپاس
از آن خنجر جانگزا داشت پاس
پرستنده گان را به رزمش گماشت
بدو هر تنی دست و تیغی فراشت
دلیرانه برخی بکشت از سپاه
سپس جان خود کرد برخی شاه
روانش به باغ جنان، جا نمود
ز یزدان بر او باد هر دم درود
وزان پس دگرگونه شد روزگار
شهنشاه را آمد انجام کار
کنون ای نیوشنده، بگمار هوش
که تا من به افغان و آه و خروش
بگویم ز انجامش کار شاه
که او را چه پیش آمد از کینه خواه
دلی باید اینجا ز سنگ و ز روی
که یارد از این داستان گفتگوی
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۴۶ - رفتن شمر به بالین امام انام
که جز من کسی مرد این کار نیست
به نزد من این کار، دشوار نیست
منم آنکه خون بارد از دشنه ام
به خون حسین علی (ع) تشنه ام
بود گرچه نوباوه ی مصطفی (ص)
ولی چون پدر باشدش مرتضی (ع)
من از کشتن او ندارم دریغ
بیندازم از پیکرش سر به تیغ
بگفت این و آمد روان سوی شاه
ز اندیشه اش در طپش مهر و ماه
دمان رفت و بر سینه ی شه نشست
یکی خنجر آبگونش به دست
به رویش دمی شاه دین خیره دید
به شاه اینچنین گفت شمر پلید
از آنان نیم من که با یک نگاه
فریبی مرا، باز داری ز راه
یقین دان که لب تشنه برگرم خاک
به دست من امروز گردی هلاک
گرفتی به جایی مکان، بس بلند
که باشد بر دادگر ارجمند
بود گنج علم جهان آفرین
بر او سوده رخ سیدالمرسلین
بگفتا: که هستم ضبابی نژاد
که خود مام من شمر نامم نهاد
شهنشاه گفتا: ندانی مگر
که من کیستم وز که دارم گهر؟
بگفتا: شناسمت از هر که به
نیایت به پیغمبران بود مه
بودباب تو شیر حق مرتضی (ع)
همام مام تو، دختر مصطفی (ص)
که بد عفت و شرم، آرایه اش
نتابیده خورشید بر سایه اش
تو را جد رسول و حسین (ع) است نام
خدیجه (س) نیای تو، از سوی مام
بپرورده پیغمبرت درکنار
ز پور ابو طالبی، یادگار
بگفتا بدو خسرو تاجور
چو دانی منم سبط خیرالبشر
پی کشتنم از چه داری شتاب؟
چه جویی از این کرده ی ناصواب؟
بگفتا: از آنت نمایم شهید
که پر زرکند دامنم را یزید
بدوشاه گفتا: به نزد تو بر
از این دو کدامن اند دلخواه تر؟
شفاعت کند پاک پیغمبرت
و یا زاده ی هند بخشد زرت
بگفتا: برم یک پشیز یزید
بود از تو و از نیایت مزید
ز اتمام حجت بدو گفت شاه
چو خواهی همی کشتنم بی گناه
دم رفتنم بخش یک جرعه آب
که از جان من تشنگی برده تاب
بگفتا: به تو مرگ نزدیک تر
بود زانکه لب سازی از آب، تر
تو آنی که گفتی «علی» باب من
بود ساقی حوض با انجمن
به یاران خود آب کوثر دهد
می و انگبین، شیر و شکر دهد
شکیب آر با تشنگی تا که باب
دهد برسر حوض کوثرت، آب
زمن بهره ات، آب خنجر بود
از آن کین که باب تو حیدر بود
بدو گفت نوباوه ی بوتراب
چو زینگونه داری به قتلم شتاب
نقاب از رخ خود به یکسوی بر
که روی تو را بنگرم یک نظر
بپذرفت و بنمود روی پلید
شهنشه چو بر چهر او بنگرید
دو رخ پربرص اعوری دید زشت
که از بهر دوزخ خدایش سرشت
زکامش برون جسته نایی دراز
لب و پوزه ی زشت تر از گراز
شهنشاه چون دید روی پلید
یکی آه سرد از جگر برکشید
بفرمود: یکسر درست است و راست
سخن ها که از لعل جدم بخاست
بپرسید دژخیم، جدت چه گفت؟
بگو با منش گر بباید شنفت
بگفتا: شنیدم از این پیشتر
که با شیر حق گفته خیرالبشر
کسی کو سر از پور تو بفکند
وزان کار پست مرا بشکند
رخش زشت و پرپیسی واعورا ست
پلید است و ناپاک و بدگوهر است
به پوزه سگ است و به دندان گراز
درست آمد آنچ او بفرمود راز
چو از پور شیر خدا آن شنید
پر از خشم شد جان مرد پلید
بگفتا: چو جدت مرا گفت بد
همانند سگ خواند و هم چهر دد
نهم داغ، من بر دلش وز قفا
ببرم تو را سر به تیغ جفا
بگفت این و با چکمه پای پلید
برآورد و کرد آنچه نتوان شنید
پس آنگاه افکند شه را به روی
برآمد ز افلاکیان های و هوی
رخی را که آزرم خورشید بود
به خواری بدان خاک تفتیده بود
از آن هول برخود بلرزید خاک
پر از دود شد از سمک تا سماک
بشد روی خورشید از غم، چو قیر
ملایک کشیدند از دل، نفیر
همی دست برسر بزد جبرییل
طلب کرد اذن از خدای جلیل
بیامد در آن وادی هولناک
ز بالین شه ریخت شه بر فرق خاک
همه روح پیغمبران، مویه ساز
زده پرده بر گرد آن سرفراز
زدندی همی دست ماتم به سر
روان کرده بر رخ دو جوی از بصر
یکی گفتی ای شمر، آرزم دار
ز روی رسول خدا، شرم دار
که استاده و بر تو بیند همی
مکنم بیش از این شاه ما را غمی
یکی گفتی این چهره ی پر ز نور
کز او روشنی می برد ماه و هور
نشاید نهان به خاک سیاه
همین دم بیفتد زسر مهر و ماه
سخن کوته آن رو سیاه پلید
به ده ضربت آن سر و پیکر برید
که هر سروری را به سر، تاج بود
فروغ رخش شمع معراج بود
به هر رگ که آن بد گهر می برید
شهنشاه آهی ز دل می کشید
که احمد (ص)، خداوند اخیار کو؟
علی (ع)، آن شهنشاه کرار کو؟
حسن (ع) کو؟ چه شد جعفر تیغ زن؟
چه شد حمزه آن گرد لشگر شکن؟
عقیل سرافراز سالار کو؟
همان مسلم نام بردار کو؟
کجایند یاران جانباز کن؟
نبرده سران سرافراز من
دریغا که بیکس در این گرم خاک
لب تشنه زینگونه گشتم هلاک
چو در خواب شد دیده ی شهریار
برفت از تن آفرینش، قرار
یکی گرد بر پای شد، قیرگون
زمین همچو افلاک شد بی سکون
اگر شاه بیمار بر جا نبود
اثر از ثری و ثریا نبود
بپرداخت چون شمر ازکار شاه
برون آمد از گودی قتلگاه
به دامان نهفته سرشاه دین
به تازی رجز می سرود اینچنین
که کشتم من آن را که از باب و مام
نکوتر بدی زاهل گیتی تمام
بکشتم مر آن سید پاک را
که دلبند بد شاه لولاک را
خریدم به خود اندر این زشت کار
به هر دو جهان خشم پروردگار
زهی سبط پاک رسول امین
زهی آبرو بخش دین مبین
که در راه یزدان زخود دست شست
که بشکسته ها گردد از وی درست
بداد آنچه بودش به جانان خویش
که بیند مگر روی یزدان خویش
بیاموخت مر خلق را بنده گی
وزو مدعی یافت، شرمنده گی
چو او داد در راه حق هر چه داشت
خدا نیز داد آنچه با وی گذاشت
جنان و جحیمش به فرمان نمود
جهان را به مهرش گروگان نمود
زمام شفاعت بدو باز داد
به مهرش ره مغفرت ساز داد
هر آن خاک کورا بود خوابگاه
فزونتر شد از کعبه اش پایگاه
ثواب طوافش فزون ش بسی
زطوف خدا خانه از هر کسی
گرستن بدو قدر دارد چنان
که پاداش او برتر است از گمان
بن مژه، گر کس کندتر ز آب
بود باغ مینوش، کمتر ثواب
ایا کار فرمای اقلیم عشق
طرازنده ی گاه و دیهیم عشق
خدیو سرافراز ایوان دین
جهانبخش محبوب جان آفرین
یکی سوی این بنده ی زار بین
بدین رو سپاه گنهکار بین
گنه دارم فزونتر از هر کسی
ولیکن تو را دوست دارم بسی
ثنای تو گویم همی صبح و شام
گرفته به ماتم سراییت نام
یکی قطره از ابر رحمت ببار
مر این بنده از تیره رویی برآر
خدایا به شاه شهیدم ببخش
به سبط رسول مجیدم ببخش
کنون بشنو از باره ی شه سخن
زگفتار دانشوران کهن
چو زان کار شد روز گیتی سیاه
زهامون پدیدار شد اسب شاه
به نزد من این کار، دشوار نیست
منم آنکه خون بارد از دشنه ام
به خون حسین علی (ع) تشنه ام
بود گرچه نوباوه ی مصطفی (ص)
ولی چون پدر باشدش مرتضی (ع)
من از کشتن او ندارم دریغ
بیندازم از پیکرش سر به تیغ
بگفت این و آمد روان سوی شاه
ز اندیشه اش در طپش مهر و ماه
دمان رفت و بر سینه ی شه نشست
یکی خنجر آبگونش به دست
به رویش دمی شاه دین خیره دید
به شاه اینچنین گفت شمر پلید
از آنان نیم من که با یک نگاه
فریبی مرا، باز داری ز راه
یقین دان که لب تشنه برگرم خاک
به دست من امروز گردی هلاک
گرفتی به جایی مکان، بس بلند
که باشد بر دادگر ارجمند
بود گنج علم جهان آفرین
بر او سوده رخ سیدالمرسلین
بگفتا: که هستم ضبابی نژاد
که خود مام من شمر نامم نهاد
شهنشاه گفتا: ندانی مگر
که من کیستم وز که دارم گهر؟
بگفتا: شناسمت از هر که به
نیایت به پیغمبران بود مه
بودباب تو شیر حق مرتضی (ع)
همام مام تو، دختر مصطفی (ص)
که بد عفت و شرم، آرایه اش
نتابیده خورشید بر سایه اش
تو را جد رسول و حسین (ع) است نام
خدیجه (س) نیای تو، از سوی مام
بپرورده پیغمبرت درکنار
ز پور ابو طالبی، یادگار
بگفتا بدو خسرو تاجور
چو دانی منم سبط خیرالبشر
پی کشتنم از چه داری شتاب؟
چه جویی از این کرده ی ناصواب؟
بگفتا: از آنت نمایم شهید
که پر زرکند دامنم را یزید
بدوشاه گفتا: به نزد تو بر
از این دو کدامن اند دلخواه تر؟
شفاعت کند پاک پیغمبرت
و یا زاده ی هند بخشد زرت
بگفتا: برم یک پشیز یزید
بود از تو و از نیایت مزید
ز اتمام حجت بدو گفت شاه
چو خواهی همی کشتنم بی گناه
دم رفتنم بخش یک جرعه آب
که از جان من تشنگی برده تاب
بگفتا: به تو مرگ نزدیک تر
بود زانکه لب سازی از آب، تر
تو آنی که گفتی «علی» باب من
بود ساقی حوض با انجمن
به یاران خود آب کوثر دهد
می و انگبین، شیر و شکر دهد
شکیب آر با تشنگی تا که باب
دهد برسر حوض کوثرت، آب
زمن بهره ات، آب خنجر بود
از آن کین که باب تو حیدر بود
بدو گفت نوباوه ی بوتراب
چو زینگونه داری به قتلم شتاب
نقاب از رخ خود به یکسوی بر
که روی تو را بنگرم یک نظر
بپذرفت و بنمود روی پلید
شهنشه چو بر چهر او بنگرید
دو رخ پربرص اعوری دید زشت
که از بهر دوزخ خدایش سرشت
زکامش برون جسته نایی دراز
لب و پوزه ی زشت تر از گراز
شهنشاه چون دید روی پلید
یکی آه سرد از جگر برکشید
بفرمود: یکسر درست است و راست
سخن ها که از لعل جدم بخاست
بپرسید دژخیم، جدت چه گفت؟
بگو با منش گر بباید شنفت
بگفتا: شنیدم از این پیشتر
که با شیر حق گفته خیرالبشر
کسی کو سر از پور تو بفکند
وزان کار پست مرا بشکند
رخش زشت و پرپیسی واعورا ست
پلید است و ناپاک و بدگوهر است
به پوزه سگ است و به دندان گراز
درست آمد آنچ او بفرمود راز
چو از پور شیر خدا آن شنید
پر از خشم شد جان مرد پلید
بگفتا: چو جدت مرا گفت بد
همانند سگ خواند و هم چهر دد
نهم داغ، من بر دلش وز قفا
ببرم تو را سر به تیغ جفا
بگفت این و با چکمه پای پلید
برآورد و کرد آنچه نتوان شنید
پس آنگاه افکند شه را به روی
برآمد ز افلاکیان های و هوی
رخی را که آزرم خورشید بود
به خواری بدان خاک تفتیده بود
از آن هول برخود بلرزید خاک
پر از دود شد از سمک تا سماک
بشد روی خورشید از غم، چو قیر
ملایک کشیدند از دل، نفیر
همی دست برسر بزد جبرییل
طلب کرد اذن از خدای جلیل
بیامد در آن وادی هولناک
ز بالین شه ریخت شه بر فرق خاک
همه روح پیغمبران، مویه ساز
زده پرده بر گرد آن سرفراز
زدندی همی دست ماتم به سر
روان کرده بر رخ دو جوی از بصر
یکی گفتی ای شمر، آرزم دار
ز روی رسول خدا، شرم دار
که استاده و بر تو بیند همی
مکنم بیش از این شاه ما را غمی
یکی گفتی این چهره ی پر ز نور
کز او روشنی می برد ماه و هور
نشاید نهان به خاک سیاه
همین دم بیفتد زسر مهر و ماه
سخن کوته آن رو سیاه پلید
به ده ضربت آن سر و پیکر برید
که هر سروری را به سر، تاج بود
فروغ رخش شمع معراج بود
به هر رگ که آن بد گهر می برید
شهنشاه آهی ز دل می کشید
که احمد (ص)، خداوند اخیار کو؟
علی (ع)، آن شهنشاه کرار کو؟
حسن (ع) کو؟ چه شد جعفر تیغ زن؟
چه شد حمزه آن گرد لشگر شکن؟
عقیل سرافراز سالار کو؟
همان مسلم نام بردار کو؟
کجایند یاران جانباز کن؟
نبرده سران سرافراز من
دریغا که بیکس در این گرم خاک
لب تشنه زینگونه گشتم هلاک
چو در خواب شد دیده ی شهریار
برفت از تن آفرینش، قرار
یکی گرد بر پای شد، قیرگون
زمین همچو افلاک شد بی سکون
اگر شاه بیمار بر جا نبود
اثر از ثری و ثریا نبود
بپرداخت چون شمر ازکار شاه
برون آمد از گودی قتلگاه
به دامان نهفته سرشاه دین
به تازی رجز می سرود اینچنین
که کشتم من آن را که از باب و مام
نکوتر بدی زاهل گیتی تمام
بکشتم مر آن سید پاک را
که دلبند بد شاه لولاک را
خریدم به خود اندر این زشت کار
به هر دو جهان خشم پروردگار
زهی سبط پاک رسول امین
زهی آبرو بخش دین مبین
که در راه یزدان زخود دست شست
که بشکسته ها گردد از وی درست
بداد آنچه بودش به جانان خویش
که بیند مگر روی یزدان خویش
بیاموخت مر خلق را بنده گی
وزو مدعی یافت، شرمنده گی
چو او داد در راه حق هر چه داشت
خدا نیز داد آنچه با وی گذاشت
جنان و جحیمش به فرمان نمود
جهان را به مهرش گروگان نمود
زمام شفاعت بدو باز داد
به مهرش ره مغفرت ساز داد
هر آن خاک کورا بود خوابگاه
فزونتر شد از کعبه اش پایگاه
ثواب طوافش فزون ش بسی
زطوف خدا خانه از هر کسی
گرستن بدو قدر دارد چنان
که پاداش او برتر است از گمان
بن مژه، گر کس کندتر ز آب
بود باغ مینوش، کمتر ثواب
ایا کار فرمای اقلیم عشق
طرازنده ی گاه و دیهیم عشق
خدیو سرافراز ایوان دین
جهانبخش محبوب جان آفرین
یکی سوی این بنده ی زار بین
بدین رو سپاه گنهکار بین
گنه دارم فزونتر از هر کسی
ولیکن تو را دوست دارم بسی
ثنای تو گویم همی صبح و شام
گرفته به ماتم سراییت نام
یکی قطره از ابر رحمت ببار
مر این بنده از تیره رویی برآر
خدایا به شاه شهیدم ببخش
به سبط رسول مجیدم ببخش
کنون بشنو از باره ی شه سخن
زگفتار دانشوران کهن
چو زان کار شد روز گیتی سیاه
زهامون پدیدار شد اسب شاه
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۴۷ - آمدم ذوالجناح به قتلگاه
به هر سو دمان همچو باد دمان
به بوی سلیمان آخر زمان
پی جستجوی خداوند خویش
گرفته ره قتلگه را به پیش
تن کشته گان را همی کرد، بوی
روان کرده برره زچشمان دو جوی
همی برزد از پرده ی دل خروش
نهاده سپه بر به آواش، گوش
به تازی همی گفتی ای داد، داد
ز بیداد این مردم بد نهاد
که کشتند فرزند آن شاه را
که بنمودشان ایزدی راه را
چو سالار لشگر بدیدش زدور
خروشید بر مردمش کاین ستور
بود اسب پیغمبر پاکرای
نباشد روا کاو بیفتد ز پای
بگیرید گردش به پیچان کمند
مگر یال او اندر آید به بند
نباشد از این خوبتر، هیچ کار
که داریمش از شاه دین یادگار
چنین است آیین دیو پلید
کزو کار وارونه آید پدید
همی بخشش آرد به اسبی که این
نشسته است پیغمبر او را به زین
ولی آنکه را گفته در شان او
که او را من است و منم زآن او
به دوش خودش می نمودی سوار
کشندش لب تشنه در کارزار
به فرمان دژخیم از چار سوی
نهادند لشگر بدان باره روی
سبک پویه، آهوی دشت نبرد
چو شیر ژیان بر سپه حمله کرد
به ناورد کردن برافراشت دم
به شمشیر دندان و کوپال سم
فزون از چهل مرد جنگی بکشت
نهشت آنکه آید لگامش به مشت
سپه را از او دل پر از بیم گشت
نیارست کس نزد وی برگذشت
چو این دید بن سعد شیطان پرست
خروشید کز وی بدارید دست
ببینم کز وی زند سر چه کار؟
ازو دور شد لشگر نابکار
چو بر خویشتن راه بگشاده دید
پی جستن شاه، هر سو دوید
بیامد دمان تا بدان جایگاه
که بد خفته آنجا تن پاک شاه
تنی دید صد پاره از تیغ و تیر
ز خونش زمین گشته چون آبگیر
رسیدش از آن پیکر لعلفام
چو بوی خداوند خود، برمشام
خروشان بغلتید بر روی خاک
به دندان بر و سینه را کرد چاک
غریوان همی بر زمین کوفت سر
همی از مژه ریخت، لخت جگر
همه خاک میدان به مژگان برفت
همی زیر لب، الظلیمه بگفت
چو لختی بر و یال خود را بخست
به پهلوی شه با دو زانو نشست
ببویید خون تن پاک او
بزد بوسه بر جسم صد چاک او
همی نوک پیکان زهر آبدار
به دندان بکند از تن شهریار
گهی خاک با کاسه ی سم بکند
به سوی سپهر برین بر فکند
گهی خیره بر سوی شه بنگریست
گهی می خروشید و گه می گریست
به شهبه همی گفت: کای شهسوار
منم اسب پیغمبر تاجدار
که بودی دمی پیش، برزین من
سپاهی هراسنده از کین من
کنون از چه خاک کردی سریر؟
که خواهد مرا اهرمن دستگیر
زخاک ای سلیمان به باد آر پای
به دیوان بزن آتش جانگزای
حریم تو ای شاه، بی یاورند
گرفتار یک دشت، زشت اخترند
چو خفتی تو، دشمن شود شیرگیر
نمایند این بی کسان را اسیر
بپا خیز و آور مرا زیر ران
پی یاری بی نوا دختران
چو بی تو روم من سوی خیمه گاه
اگر پرسد آن پرده گی دخت شاه
که اسبا چرا آمدی بی سوار؟
چه کردی بدان تیغ زن شهریار؟
پس آنگاه آن باره ی برق پوی
بیامود از خون شه روی و موی
به سوی سرا پرده بگشود بال
ز خون خداوند خود سرخ یال
نگون از برش زین و بگسسته تنگ
سرا پایش از خون شه لاله رنگ
خروشان و جوشان چو دریای چین
شد از ویله اش بر سپهر و زمین
چو آمد به نزدیک پرده سرای
شنیدند بانگش حریم خدای
گمانشان که برگشته از رزمگاه
به بدرود ایشان دگر باره شاه
پذیره شدن را زخرگه به در
دویدند بی پرده و مویه گر
به بوی سلیمان آخر زمان
پی جستجوی خداوند خویش
گرفته ره قتلگه را به پیش
تن کشته گان را همی کرد، بوی
روان کرده برره زچشمان دو جوی
همی برزد از پرده ی دل خروش
نهاده سپه بر به آواش، گوش
به تازی همی گفتی ای داد، داد
ز بیداد این مردم بد نهاد
که کشتند فرزند آن شاه را
که بنمودشان ایزدی راه را
چو سالار لشگر بدیدش زدور
خروشید بر مردمش کاین ستور
بود اسب پیغمبر پاکرای
نباشد روا کاو بیفتد ز پای
بگیرید گردش به پیچان کمند
مگر یال او اندر آید به بند
نباشد از این خوبتر، هیچ کار
که داریمش از شاه دین یادگار
چنین است آیین دیو پلید
کزو کار وارونه آید پدید
همی بخشش آرد به اسبی که این
نشسته است پیغمبر او را به زین
ولی آنکه را گفته در شان او
که او را من است و منم زآن او
به دوش خودش می نمودی سوار
کشندش لب تشنه در کارزار
به فرمان دژخیم از چار سوی
نهادند لشگر بدان باره روی
سبک پویه، آهوی دشت نبرد
چو شیر ژیان بر سپه حمله کرد
به ناورد کردن برافراشت دم
به شمشیر دندان و کوپال سم
فزون از چهل مرد جنگی بکشت
نهشت آنکه آید لگامش به مشت
سپه را از او دل پر از بیم گشت
نیارست کس نزد وی برگذشت
چو این دید بن سعد شیطان پرست
خروشید کز وی بدارید دست
ببینم کز وی زند سر چه کار؟
ازو دور شد لشگر نابکار
چو بر خویشتن راه بگشاده دید
پی جستن شاه، هر سو دوید
بیامد دمان تا بدان جایگاه
که بد خفته آنجا تن پاک شاه
تنی دید صد پاره از تیغ و تیر
ز خونش زمین گشته چون آبگیر
رسیدش از آن پیکر لعلفام
چو بوی خداوند خود، برمشام
خروشان بغلتید بر روی خاک
به دندان بر و سینه را کرد چاک
غریوان همی بر زمین کوفت سر
همی از مژه ریخت، لخت جگر
همه خاک میدان به مژگان برفت
همی زیر لب، الظلیمه بگفت
چو لختی بر و یال خود را بخست
به پهلوی شه با دو زانو نشست
ببویید خون تن پاک او
بزد بوسه بر جسم صد چاک او
همی نوک پیکان زهر آبدار
به دندان بکند از تن شهریار
گهی خاک با کاسه ی سم بکند
به سوی سپهر برین بر فکند
گهی خیره بر سوی شه بنگریست
گهی می خروشید و گه می گریست
به شهبه همی گفت: کای شهسوار
منم اسب پیغمبر تاجدار
که بودی دمی پیش، برزین من
سپاهی هراسنده از کین من
کنون از چه خاک کردی سریر؟
که خواهد مرا اهرمن دستگیر
زخاک ای سلیمان به باد آر پای
به دیوان بزن آتش جانگزای
حریم تو ای شاه، بی یاورند
گرفتار یک دشت، زشت اخترند
چو خفتی تو، دشمن شود شیرگیر
نمایند این بی کسان را اسیر
بپا خیز و آور مرا زیر ران
پی یاری بی نوا دختران
چو بی تو روم من سوی خیمه گاه
اگر پرسد آن پرده گی دخت شاه
که اسبا چرا آمدی بی سوار؟
چه کردی بدان تیغ زن شهریار؟
پس آنگاه آن باره ی برق پوی
بیامود از خون شه روی و موی
به سوی سرا پرده بگشود بال
ز خون خداوند خود سرخ یال
نگون از برش زین و بگسسته تنگ
سرا پایش از خون شه لاله رنگ
خروشان و جوشان چو دریای چین
شد از ویله اش بر سپهر و زمین
چو آمد به نزدیک پرده سرای
شنیدند بانگش حریم خدای
گمانشان که برگشته از رزمگاه
به بدرود ایشان دگر باره شاه
پذیره شدن را زخرگه به در
دویدند بی پرده و مویه گر