عبارات مورد جستجو در ۳۷۳ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۶۱ - مدامی
اهلی شیرازی : لغزها
لغز تنکه
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۹۸
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۱۸ - وله
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۵۶ - نکوهش شاه چین سپاه خویش را
بر آشفت و با لشکر خویش گفت
که درد و غمان با شما باد جفت
همه دشمنان را بَرَم سوی کوه
چو سوی صف آیم همه همگروه
ز دشمن گریزان، شما چون رمه
همه توده گردیده پیشم همه
چو در جنگ زهره چنین داشتید
ز نیواسب وز من چه کین داشتید؟
همی بود بایست برجای خویش
به نزدیک جفت دلارای خویش
زنان شبستان بهند از شما
بدین داستانی نهند از شما
کنارنگ گفتند کای شهریار
به تندی زبان را تو رنجه مدار
هماورد ما گربُدی آدمی
از این رزم هرگز که گشتی غمی؟
چو آن دیو دوزخ برآرد غریو
بلرزد همی هفت اندام دیو
درختی ست گویی هر انگشت او
بدرد دل از چهره ی زشت او
چو او را ببینیم در دشت جنگ
بیفتد همی تیغ و زوبین ز چنگ
نه با اسب او اسب جوشد همی
بپرّد روان چون خروشد همی
نمایید، گفت، از سپاهش به من
نشان سلیح و کلاهش به من
که من چون مر او را ببینم ز دور
کنم کرکسان را بر این دشت سور
یکی گفت آن کس که پیش سپاه
سواری افگنده ست و کرده تباه
ز خون جوشن و تیغ او لاله رنگ
دهان و لبانش چو کام نهنگ
بر آن دشت کاو اسب تازد همی
تو گویی همی گوی بازد همی
به چشمش نیاید همی رزم هیچ
به بازی و ناورد دارد بسیچ
که درد و غمان با شما باد جفت
همه دشمنان را بَرَم سوی کوه
چو سوی صف آیم همه همگروه
ز دشمن گریزان، شما چون رمه
همه توده گردیده پیشم همه
چو در جنگ زهره چنین داشتید
ز نیواسب وز من چه کین داشتید؟
همی بود بایست برجای خویش
به نزدیک جفت دلارای خویش
زنان شبستان بهند از شما
بدین داستانی نهند از شما
کنارنگ گفتند کای شهریار
به تندی زبان را تو رنجه مدار
هماورد ما گربُدی آدمی
از این رزم هرگز که گشتی غمی؟
چو آن دیو دوزخ برآرد غریو
بلرزد همی هفت اندام دیو
درختی ست گویی هر انگشت او
بدرد دل از چهره ی زشت او
چو او را ببینیم در دشت جنگ
بیفتد همی تیغ و زوبین ز چنگ
نه با اسب او اسب جوشد همی
بپرّد روان چون خروشد همی
نمایید، گفت، از سپاهش به من
نشان سلیح و کلاهش به من
که من چون مر او را ببینم ز دور
کنم کرکسان را بر این دشت سور
یکی گفت آن کس که پیش سپاه
سواری افگنده ست و کرده تباه
ز خون جوشن و تیغ او لاله رنگ
دهان و لبانش چو کام نهنگ
بر آن دشت کاو اسب تازد همی
تو گویی همی گوی بازد همی
به چشمش نیاید همی رزم هیچ
به بازی و ناورد دارد بسیچ
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۷۳ - بازگشت به مغرب و کشتن قراطوس
چو آمد به دشت اریله فرود
سراپرده و خیمه زد پیش رود
چنان یافت مغرب که هرگز نبود
همه باغ و پالیز و کشت و درود
درخت برومند و آب روان
همه سبزه اندر خور خسروان
همه مرغزارش پر از گوسفند
همه جویبارش درخت بلند
از آن شادمانی یکی بزم ساخت
ز گردون همی تاج را برفراخت
قراطوسیان را بدان بزم خواند
سران سپه را به خوردن نشاند
قراطوس غمخواره در بند بود
به بند اندرون نیز خرسند بود
زن و بچّه و خویش و پیوند او
همه خوار و بیچاره در بند او
چو سرمست شد خواست او را به پیش
بدو گفت کای بدرگِ زشت کیش
ز فرمان ما سر چرا تافتی
چرا رزم را خیره پنداشتی
قراطوس از آن هول و تندی و خشم
نه پاسخش داد و نه بر کرد چشم
برآورد می در سرِ کوش جوش
بزد تیغ و انداختش سر ز دوش
دل مردم بزم از آن زخم تیغ
رمید و گرفتند راه گریغ
همی هرکسی گفت از این دو سپاه
که این دیو گم باد از تخت و گاه
بدان روز کاو این سپه یافت و گنج
که کشت آن سپاه دلاور برنج
بدین سان نکشته است اسیر ایچ کس
تو ای داور پاک، فریادرس
ز کار قراطوس و کردر کوش
همی هرکه بشنید از او رفت هوش
پراگنده شد سهم او در جهان
به نزد کهان و به نزد مهان
وز آن جایگه لشکر اندر کشید
همه باختر را سراسر بدید
نبودی جز این خواسته بس بدی
از او پوشش و بخش هرکس بدی
چنان خوب و آباد بود آن زمین
که گفتند هرگز نبود این چنین
سراپرده و خیمه زد پیش رود
چنان یافت مغرب که هرگز نبود
همه باغ و پالیز و کشت و درود
درخت برومند و آب روان
همه سبزه اندر خور خسروان
همه مرغزارش پر از گوسفند
همه جویبارش درخت بلند
از آن شادمانی یکی بزم ساخت
ز گردون همی تاج را برفراخت
قراطوسیان را بدان بزم خواند
سران سپه را به خوردن نشاند
قراطوس غمخواره در بند بود
به بند اندرون نیز خرسند بود
زن و بچّه و خویش و پیوند او
همه خوار و بیچاره در بند او
چو سرمست شد خواست او را به پیش
بدو گفت کای بدرگِ زشت کیش
ز فرمان ما سر چرا تافتی
چرا رزم را خیره پنداشتی
قراطوس از آن هول و تندی و خشم
نه پاسخش داد و نه بر کرد چشم
برآورد می در سرِ کوش جوش
بزد تیغ و انداختش سر ز دوش
دل مردم بزم از آن زخم تیغ
رمید و گرفتند راه گریغ
همی هرکسی گفت از این دو سپاه
که این دیو گم باد از تخت و گاه
بدان روز کاو این سپه یافت و گنج
که کشت آن سپاه دلاور برنج
بدین سان نکشته است اسیر ایچ کس
تو ای داور پاک، فریادرس
ز کار قراطوس و کردر کوش
همی هرکه بشنید از او رفت هوش
پراگنده شد سهم او در جهان
به نزد کهان و به نزد مهان
وز آن جایگه لشکر اندر کشید
همه باختر را سراسر بدید
نبودی جز این خواسته بس بدی
از او پوشش و بخش هرکس بدی
چنان خوب و آباد بود آن زمین
که گفتند هرگز نبود این چنین
نجمالدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲۲
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
بشنوید این نکته را ای اهل راز
شد از این مقبول محمودی ایاز
پیشتر زان محو گردی در جهان
خویش را از خاطر خود محو ساز
خوب بودی گر سخن از این و آن
پس روا بودی کلام اندر نماز
گر حریفت پر دغا افتاده است
نقد جان را در دغایش پاک باز
گرچه ناز از یار باشد خوش ادا
خوش نما باشد ز عاشق هم نیاز
فارغ آید از تمیز دیگران
هر که خود را کرده باشد امتیاز
چشم دل خواهی سعیدا وا شود
خاک پای [نیکوان] را سرمه ساز
شد از این مقبول محمودی ایاز
پیشتر زان محو گردی در جهان
خویش را از خاطر خود محو ساز
خوب بودی گر سخن از این و آن
پس روا بودی کلام اندر نماز
گر حریفت پر دغا افتاده است
نقد جان را در دغایش پاک باز
گرچه ناز از یار باشد خوش ادا
خوش نما باشد ز عاشق هم نیاز
فارغ آید از تمیز دیگران
هر که خود را کرده باشد امتیاز
چشم دل خواهی سعیدا وا شود
خاک پای [نیکوان] را سرمه ساز
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
«لن ترانی » می رسد از طور موسی را جواب
چون خطاب از دوست آید سر بنه، گردن متاب
گر ز حق ترسیده از فریاد «یا ربی بزن
تا دمادم بشنوی از حق خطاب مستطاب
چنک می گوید «اغثنی یا ودود» از سوز عشق
گر تو فانی گشته ای «ارنی » است در بانگ رباب
جام می می نوش و از نزدیک ما دوری مکن
آخر، ای نادان، مگر نشنیده ای «من غاب خاب؟»
مدتی «لبیک » و «سعدیکی » بزن در راه دین
تا ترا «لبیک » آید از خدا اندر جواب
دل بدلبندی بده، یا زنده مانی جاودان
این سخن مشهور باشد در حدیث شیخ و شاب
تا تو دربند حجابی غافلی، بی بهره ای
قاسمی، گر مرد راهی وارهان دل از حجاب
چون خطاب از دوست آید سر بنه، گردن متاب
گر ز حق ترسیده از فریاد «یا ربی بزن
تا دمادم بشنوی از حق خطاب مستطاب
چنک می گوید «اغثنی یا ودود» از سوز عشق
گر تو فانی گشته ای «ارنی » است در بانگ رباب
جام می می نوش و از نزدیک ما دوری مکن
آخر، ای نادان، مگر نشنیده ای «من غاب خاب؟»
مدتی «لبیک » و «سعدیکی » بزن در راه دین
تا ترا «لبیک » آید از خدا اندر جواب
دل بدلبندی بده، یا زنده مانی جاودان
این سخن مشهور باشد در حدیث شیخ و شاب
تا تو دربند حجابی غافلی، بی بهره ای
قاسمی، گر مرد راهی وارهان دل از حجاب
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۳
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۷
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۸
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۰
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۴
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۷۶
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۶
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
شبی آمد بخوابم یار و برد از دیده خوابم را
سبب آن خواب شد بیداری چشم پر آبم را
ز باد تند ناصح موج دریا بیش می گردد
چه سود از کثرت پندت دل پر اضطرابم را
بتی دیدم روان شد خون دل از دیده ام هر سو
فلک در بزم غم بر سنگ زد جام شرابم را
درون دل بتیغ شوق شد پر کاله پر کاله
چه داند چیست مضمون هر که نگشاید کتابم را
نمی خواهم که از خوبان شکایت بر زبان رانم
همان بهتر نپرسد هیچ کس حال خرابم را
چو تاری گشته ام از ضعف و ضعفم پیش می گردد
فلک هر چند می گرداند افزون پیچ و تابم را
فضولی نیست امکان وفا در مردم عالم
مدان بیهوده زین جمع پریشان اجتنابم را
سبب آن خواب شد بیداری چشم پر آبم را
ز باد تند ناصح موج دریا بیش می گردد
چه سود از کثرت پندت دل پر اضطرابم را
بتی دیدم روان شد خون دل از دیده ام هر سو
فلک در بزم غم بر سنگ زد جام شرابم را
درون دل بتیغ شوق شد پر کاله پر کاله
چه داند چیست مضمون هر که نگشاید کتابم را
نمی خواهم که از خوبان شکایت بر زبان رانم
همان بهتر نپرسد هیچ کس حال خرابم را
چو تاری گشته ام از ضعف و ضعفم پیش می گردد
فلک هر چند می گرداند افزون پیچ و تابم را
فضولی نیست امکان وفا در مردم عالم
مدان بیهوده زین جمع پریشان اجتنابم را
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
چند منعم کنی از عشق جوانان ای شیخ
نیستم طفل فریبم بود آسان ای شیخ
حکم منع از مه رخسار جوانان نشدست
مگر آگه نه ای از معنی قرآن ای شیخ
بر دل زار من آزار جوانان کم نیست
تو هم از طعنه بسیار مرنجان ای شیخ
نه بخود می کشم ایام جوانی می ناب
می دهد پند مرا گردش دوران ای شیخ
رخ زیبا پسران قبله اهل نظر است
هر که باور نکند نیست مسلمان ای شیخ
خیز تا کسب جوانی ز می ناب کنیم
چند مانیم چنین پیر و پریشان ای شیخ
ای فضولی مطلب ترک هوای پسران
نیست آسان که کسی بگذرد از جان ای شیخ
نیستم طفل فریبم بود آسان ای شیخ
حکم منع از مه رخسار جوانان نشدست
مگر آگه نه ای از معنی قرآن ای شیخ
بر دل زار من آزار جوانان کم نیست
تو هم از طعنه بسیار مرنجان ای شیخ
نه بخود می کشم ایام جوانی می ناب
می دهد پند مرا گردش دوران ای شیخ
رخ زیبا پسران قبله اهل نظر است
هر که باور نکند نیست مسلمان ای شیخ
خیز تا کسب جوانی ز می ناب کنیم
چند مانیم چنین پیر و پریشان ای شیخ
ای فضولی مطلب ترک هوای پسران
نیست آسان که کسی بگذرد از جان ای شیخ
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
ای که نگذشتی ز رویش بر صراط مستقیم
تا ابد مردود و گمراهی چو شیطان رجیم
«خالدین » خال سیاهش دان و جنت «وجهه »
تا ببینی حسن حق در جنت آباد نعیم
گر ز «الرحمن عل العرش استوی » داری خبر
از در طه درآ ای طالب رب رحیم
گر تو هستی از بنی آدم بگو با من که چون
هست آدم باء بسم الله الرحمن الرحیم
مؤمن است آیینه مؤمن ببین گر مؤمنی
در هوالمؤمن جمال دوست، تا باشی سلیم
در جهان از امر و خلق و کن فکان و هرچه هست
آدم است آیینه ذات خداوند قدیم
گر نبودی مظهر ذات خدا، آدم کجا
مستحق «اسجدوا» گشتی ز علام علیم
آتش رخسار آدم بود بی روی و ریا
آن که می گفت از درخت انی اناالله با کلیم
خلعت «لاخوف » درپوش از «هوالفضل المبین »
تا به حق ره یابی و ایمن شوی از خوف و بیم
مصحف حق است رویش چشم و ابرو سوره ها
قامت و زلف و دهانش چون الف لام است و میم
بر نسیمی چون ز فضل حق در جنت گشود
می خورد با حور و غلمان سلسبیل از جام سیم
تا ابد مردود و گمراهی چو شیطان رجیم
«خالدین » خال سیاهش دان و جنت «وجهه »
تا ببینی حسن حق در جنت آباد نعیم
گر ز «الرحمن عل العرش استوی » داری خبر
از در طه درآ ای طالب رب رحیم
گر تو هستی از بنی آدم بگو با من که چون
هست آدم باء بسم الله الرحمن الرحیم
مؤمن است آیینه مؤمن ببین گر مؤمنی
در هوالمؤمن جمال دوست، تا باشی سلیم
در جهان از امر و خلق و کن فکان و هرچه هست
آدم است آیینه ذات خداوند قدیم
گر نبودی مظهر ذات خدا، آدم کجا
مستحق «اسجدوا» گشتی ز علام علیم
آتش رخسار آدم بود بی روی و ریا
آن که می گفت از درخت انی اناالله با کلیم
خلعت «لاخوف » درپوش از «هوالفضل المبین »
تا به حق ره یابی و ایمن شوی از خوف و بیم
مصحف حق است رویش چشم و ابرو سوره ها
قامت و زلف و دهانش چون الف لام است و میم
بر نسیمی چون ز فضل حق در جنت گشود
می خورد با حور و غلمان سلسبیل از جام سیم
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۸۰
کان التوانی انکح العجز بنته
و ساق الیه حین زوجهامهرا
فراشا و طیئا قال له اتکی
فانکما لابد ان تلد الفقرا
کرد توانی بناتوانی شوهر
زانکه نبودش جز او مناسب و همسر
از پس ماهی سه چار این زن از آن شوی
زاد یکی دختری خمیده و لاغر
دخترکی شوربخت و گول و تهی مغز
دخترکی زشت روی و کوژ و سبکسر
تازه عروسی بنام غفلت کورا
مستی پیرایه بود و پستی زیور
جهل که بدمردکی غلیظ و گران طبع
سرکش و تند و شریر و شوم و ستمگر
جانور آزار و تیره مغز چو کفتار
آدمی اوبار و خیره چشم چو اژدر
از پی کابین غفلت از ره شهوت
حلقه فرو کوفت جاهلانه بر آن در
گشت نفاق اندرین مناکحه قاضی
ظلم معرف حسد گواه مقرر
خامه روز سیه بنامه حسرت
کرد رقم آنچه گشته بود مقرر
برد مشاطه غمش بحجله اندوه
آینه عجب را نهاد برابر
زد ز پریشانیش بکیسو شانه
هشت ز بدنامیش بتارک افسر
دوختش از آه و ناله جامه بر اندام
ساختش از درد و غصه رخت به پیکر
غازه ز خون و ز غبار غصه سپیداب
سودش بر چهرگان زشت مجدر
وسمه ز نیل عزا و سرمه ز کوری
گردش بر حاجب و جفون مکدر
جای سپندش همی برابر رخسار
جان و دل مردمان بسوخت بمجمر
ساخت ز خاشاک ذلت او را بالین
دوخت ز خاکستر کسالت بستر
دادش آنکه بدست جهل و بدو گفت
تخته و در نیک جفت کرده دروگر
چون زن و شوهر بحجله دیر بماندند
چار ثمرزاد ازین دو نخل تناور
فقر و پریشانی و ملالت و خواری
زاد از این هر دو این چهار برادر
چار برادر نه چار لشکر جرار
چار حد ملک را نموده مسخر
کوفته مغز حکیم و خاطر نادان
سوخته جان گدا و خان توانگر
و ساق الیه حین زوجهامهرا
فراشا و طیئا قال له اتکی
فانکما لابد ان تلد الفقرا
کرد توانی بناتوانی شوهر
زانکه نبودش جز او مناسب و همسر
از پس ماهی سه چار این زن از آن شوی
زاد یکی دختری خمیده و لاغر
دخترکی شوربخت و گول و تهی مغز
دخترکی زشت روی و کوژ و سبکسر
تازه عروسی بنام غفلت کورا
مستی پیرایه بود و پستی زیور
جهل که بدمردکی غلیظ و گران طبع
سرکش و تند و شریر و شوم و ستمگر
جانور آزار و تیره مغز چو کفتار
آدمی اوبار و خیره چشم چو اژدر
از پی کابین غفلت از ره شهوت
حلقه فرو کوفت جاهلانه بر آن در
گشت نفاق اندرین مناکحه قاضی
ظلم معرف حسد گواه مقرر
خامه روز سیه بنامه حسرت
کرد رقم آنچه گشته بود مقرر
برد مشاطه غمش بحجله اندوه
آینه عجب را نهاد برابر
زد ز پریشانیش بکیسو شانه
هشت ز بدنامیش بتارک افسر
دوختش از آه و ناله جامه بر اندام
ساختش از درد و غصه رخت به پیکر
غازه ز خون و ز غبار غصه سپیداب
سودش بر چهرگان زشت مجدر
وسمه ز نیل عزا و سرمه ز کوری
گردش بر حاجب و جفون مکدر
جای سپندش همی برابر رخسار
جان و دل مردمان بسوخت بمجمر
ساخت ز خاشاک ذلت او را بالین
دوخت ز خاکستر کسالت بستر
دادش آنکه بدست جهل و بدو گفت
تخته و در نیک جفت کرده دروگر
چون زن و شوهر بحجله دیر بماندند
چار ثمرزاد ازین دو نخل تناور
فقر و پریشانی و ملالت و خواری
زاد از این هر دو این چهار برادر
چار برادر نه چار لشکر جرار
چار حد ملک را نموده مسخر
کوفته مغز حکیم و خاطر نادان
سوخته جان گدا و خان توانگر